loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2770 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان در حسرت آغوش تو (فصل هشتم)

http://dl2.98ia.com/Pic/Dar%20hasrate.jpg


نگاهم رو به بخاری که از فنجون قهوه ی داغ بلند می شد دوخته بودم ! گرمای ملایم تو کافی شاپ آرامش بخش بود ! از همه مهم تر حضور پدرم بود ! ... نگاهم رو از فنجون دور کردم و به صورت پدرم نگاه کردم . به من خیره شده بود . لبخندی زدم و به تماشای چهره اش مشغول شدم . موهاش کاملا سفید شده بود و صورتش شکسته ! ... آهی کشیدم !
« خیلی پیر شدم ؟! »////////////
نگاهم رو از صورت پدرم برداشتم و راست نشستم و گفتم :
« مهم نیست که پیر شدی یا نه ! ... تو ذهن من همیشه جوونی ! »///////////
فقط یه لبخند کج جوابم بود !
انگشتم رو روی لبه ی فنجون به حرکت در آوردم . نمی دونستم باید چه حرفی به پدرم بزنم . قبلنا فکر می کردم که اگه پدرم رو ببینم می تونم کلی باهاش درد و دل کنم اما الان هیچ حرفی توی ذهنم نیست ! حس می کنم دیگه اون رابطه ی صمیمی بین من و بابام وجود نداره ! شاید اگه یه کم زودتر می اومد هنوز حرفام رو یادم می اومد اما الان ...
بابام دستشاش رو بغل کرد و گفت :
« بگو !!! »
با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم :
« چی بگم ؟! »
لبخندی زد و گفت :
« همون چیزایی که تو اون سر کوچولوت می گذره ! ... »
پوزخندی زدم و گفتم :
« اتفاقا الان داشتم فکر می کردم که چرا هیچ حرفی برای گفتن ندارم ! »
« مطمئنم که داری ! » چشماشو ریز کرد و گفت :
« هر چی می خوای بگو ! »
به چشماش خیره شدم ... حالا یه سوال خیلی مهم داشتم .
لبامو به سختی تکون دادم و گفتم :
« می دونم که به خاطر من برنگشتی . به خاطر پریسا برگشتی ! می خوام بدونم اگه پریسا مریض نمیشد و خودکشی نمی کرد بازم برمی گشتی ؟! اصلا تو این مدت دلت برای من تنگ شد ؟! به من فکر می کردی ؟! ... »
بابام با پریشونی شقیقه هاشو مالید و گفت :
« این چه سوالیه که می پرسی پانته آ ... ؟! مگه پدری هست که دلش برای بچه اش تنگ نشه ؟! »//////////////
به انگشترم خیره شدم و گفتم :
« نمی تونم رفتارت رو برای خودم توجیه کنم ! تو ترکم کردی ... منو به نامزد خواهرم تحمیل کردی ... می دونی ؟! چیزی که بیش تر ناراحتم می کنه اینه که تو واسه من ارزش قائل نشدی ... ! عین یه تیکه آشغال از خونه ات پرتم کردی بیرون ... ! حرفمو باور نکردی ... »
« بس کن ! » صداش می لرزید !
« دیگه ادامه نده ! ... نمی خواد حماقتام رو به روم بیاری ! ... من بد بودم و بد کردم ! تقاصشم دارم پس میدم . می دونی یه خواب راحت برام یه آرزو شده ؟! ... از ترس این که مادرت رو تو خواب ببینم شبا نمی خوابم ! ... ازش خجالت می کشم ! ... می ترسم ازم سراغ تو رو بگیره و من جوابی براش نداشته باشم ! »
سرم رو تکون دادم و فنجون قهوه ام رو به لبم نزدیک کردم و مزه ی تلخش رو با لذت پذیرا شدم . نگاهم رو به شیشه ی بخار گرفته کافی شاپ دوختم . یه کم از فضای بیرون رو می تونستم ببینم . می تونستم دختر بچه های دبستانی رو ببینم که پز چترای رنگارنگشون رو به هم دیگه می دادند . دست گرمی رو روی دستم احساس کردم . نگاهم رو به دست بزرگ پدرم دوختم .
لبخندی زد و گفت :
« پانته آ بهم کمک می کنی که همه چیزو جبران کنم ؟! »
فنجون رو روی میز گذاشتم و بهش نگاه کردم و گفتم :
« ..... چطوری باید کمکت کنم ؟! »
لبش رو جوید و سرش رو پایین انداخت . منتظر جوابش موندم ! بالا خره سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد . لبش به آرومی تکون خورد :
« از کیارش جدا شو ! »///////////////
اخمام تو هم رفت . به آرومی دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم :
« چی ؟! ... »
بابام به سرعت حرفش رو ادامه داد :
« پانته آ یه لحظه به حرفام گوش بده ... من خیلی راجع به این موضوع فکر کردم ، اگه تو از کیارش جدا بشی همه چی مثل قبل میشه ! »
با عصبانیت گفتم :
« همه چی مثل قبل میشه ؟! ... تو اصلا به احساسات من فکر می کنی ؟! ... چرا میشینی واسه زندگی من نقشه می کشی ؟! ... ها ؟! مگه من عروسک تو دستتم که هر جوری دلت می خواد باهام رفتار می کنی ؟! »
بابام با پریشونی انگشتش رو روی لبش گذاشت و به اطراف نگاه کرد و گفت :
« آروم تر ! همه دارند ما رو نگاه می کنند ! »
به اطراف نگاه کردم . همه زیر زیرکی ما رو می پاییدند . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم ! دستی به پیشونیم کشیدم ! کلافه بودم .
بابام در حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت :
« قرار بود پریسا امروز بره شرکت کیارش تا باهاش صحبت کنه ! فکر کنم الان پیش اونه ! »
قلبم یخ زد . یعنی کیارش و پریسا الان پیش همن ؟! یه چیزی تو سرم فریاد می کشید و بهم می گفت که باید عجله کنم وگرنه همه چیزو از دست میدم ! اما ... دقیقا نمی دونم برای چه کاری باید عجله کنم !
کیفم رو تو دستم فشردم . به سرعت از پشت میز بلند شدم و به سمت بیرون دویدم . صدای پدرم رو پشت سرم میشنیدم که اسمم رو فریاد میزد ولی من وقتی برای تلف کردن نداشتم ! انقدر حواسم پرت بود که متوجه تاکسی ای که به سمتم می اومد نشدم ! با صدای بوق گوش خراشش به خودم اومدم ! اما از جلوش کنار نرفتم . دستم رو براش تکون دادم . جلوی پام وایستاد . خودم رو تو ماشین انداختم و آدرسی که برام تازگی داشت رو به زبون آوردم . شرکت کیارش !!!
تاکسی جلوی ساختمون بزرگی متوقف شد . کرایه رو حساب کردم . از ماشین پیاده شدم . با عجله نگاهی به ساختمان بزرگ انداختم و واردش شدم . جلوی آسانسور واستادم و دکمه شو فشار دادم ! نمی دونم چرا همه چی کند پیش میره ! این پا و اون پا کردم . بالاخره درش باز شد . وارد شدم و شاسی 10 رو فشار دادم . از جاهای بسته بدم میاد ! یه جور احساس خفگی بهم میده ! در آسانسور دوباره باز شد . کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و به سرعت وارد دفتر کیارش شدم . دفتر مجللی بود . خیلی شیک و تمیز ! منشی پشت میزش نبود ! بهتر !!! حوصله سوال جواب پس دادن رو ندارم ! در اتاق کیارش نیمه باز بود و زمزمه ی نامفهومی از داخل به گوش میرسید ... شایدم صدای هق هق گریه ! با دلهره به اتاق نزدیک شدم و از لای در به داخل نگاه کردم . کاش هیچ وقت نگاه نمی کردم . کیارش و پریسا تو بغل همدیگه گریه می کردند . شونه های پهن کیارش می لرزید . پریسا دستاشو دور کمر کیارش حلقه کرده بود و سرش رو روی سینه اش گذاشته بود ، کیارش هم محکم اونو بغل کرده بود و زیر گوشش یه چیزی زمزمه می کرد ! نمی تونم حالم رو توصیف کنم ! احساس می کنم که به ته جهنم پرتاب شدم ! احساس تهی بودن می کنم ! با عجز ناخن هامو تو گچ دیوار فرو کردم . من باختم ! من یه عاشق بازنده ام ! احساس گناه .... ! نمی دونم این احساس گناه از کجا میاد ! شایدم می دونم و خودمو به اون راه میزنم ! لبم به لبخندی عصبی باز شد ... عجیبه ! دیگه اشکی برای ریختن ندارم ...! ... خودم می دونستم که یه روزی همچین اتفاقی می افته کیارش هیچ وقت مال من نبود ! همیشه سعی می کردم خودم رو گول بزنم ، اینم نتیجه اش ...
نفسم دیگه بالا نمی اومد ، حتی حس و حال حسادت کردن هم نداشتم . کیفم رو با بی قیدی روی دوشم جابه جا کردم و برگشتم تا از دفتر خارج بشم اما دل شکسته ام بی قراری کرد و وادارم کرد یه بار دیگه کیارش رو از لای در ببینم ... کیارش هنوزم پریسا رو محکم بغل کرده بود و موهایی که از زیر روسری پریسا بیرون زده بود رو می بوسید . صدای هق هق پریسا قلبم رو سوراخ کرد ... نگاهم رو با نا امیدی از اون دو تا جدا کردم و با پاهای سست از دفتر خارج شدم . در آسانسور این بار باز بود .
تو آسانسور تنها بودم . خوبه ! دوست ندارم بقیه به حال و روز خرابم نگاه کنند ! نفس عمیقی کشیدم البته با بغضی که الان تو گلوم احساس می کردم این کار راحت نبود ... نگاهم به آینه تو اتاقک افتاد . یه زن شکست خورده رو دیدم ، زن با ناباوری به من خیره شده بود ... چونه اش برای یه لحظه لرزید ! اشک رو گونه هاش خط انداخت . بغضم با صدای خیلی بلندی شکست . تمام بدنم می لرزید . با ناتوانی کف آسانسور نشستم و خودم رو بغل گرفتم ! گریه ام هر لحظه شدیدتر میشد . این چه تقدیری بود ؟! مگه من چه گناهی کرده بودم که لایق همچین عشقی شدم ؟! ... یعنی انقدر آدم بدی هستم که باید همچین عذابی بکشم ؟! با دستم جلوی دهنم رو گرفتم و دوباره به آینه نگاه کردم . نمی تونم بخاطر این که کیارش عاشقم نیست ازش متنفر بشم ، امروز اوج عشقش رو دیدم ... حالا حس و حالش رو خوب درک می کنم ... اونم عاشقه فقط اون عشق مال من نیست ! همین .....!
الان باید کاری رو بکنم که خیلی وقت پیش باید انجام میدادم ، اونو ترک می کنم ... می دونم که این کار خیلی سخته . اما من از اولشم مهم نبودم ! مطمئنم که دیگه رنگ خوشبختی رو نمی بینم ولی به اون اجازه میدم که خوشبخت بشه . شاید با دیدن خوشبختیش منم خوشحال بشم ! ... انگار دارم می میرم !
آسانسور ایستاد و درش به آرومی باز شد ، نای بلند شدن نداشتم ! نگاهم به یه جفت کفش مردانه واکس زده افتاد . سرم رو به آرومی بلند کردم . نگاهم از کت و شلوار شیک مرد عبور کرد و روی صورتش نشست . شناختمش .... !!! شاهین بود که با بهت به من نگاه میکرد . یه قدم نزدیک اومد و گفت :
« پانته آ ؟؟؟!!! .... چرا این طوری شدی ؟؟!! ... حالت ... »
با بی حالی نگاهش کردم و گفتم :
« می تونی کمکم کنی از اینجا برم ؟! »/////////////////
ترس از شاهین الان برام بی معنی شده بود . حاضر بودم برای فرار از این جهنم به هر چیزی چنگ بندازم ! نگاه شاهین خیلی سریع تغییر حالت داد . خونسردی تو چشماش نشست . دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت :
« کجا می خوای بری ؟! »
کجا ؟؟!! نمی دونم ... فقط دور از اینجا ، دور از کیارش ، دور از پریسا ، دور از پدرم ، دور از خودم ... نگاهم رو به چشمای مطمئن شاهین دوختم و دستم رو تو دستش گذاشتم .....

نگاهم رو به قطره های بارونی که برف پاک کن ماشین از رو شیشه بر می داشت دوخته بودم . رو به روی خونه هستم ولی نمی خوام از ماشین پیاده شم ! فکرم درگیره ، درست مثل یک سال پیش !!! اون موقعی که یه جرقه زندگیمو به آتیش کشید ... تازه داشتم به این آتیش و گرماش عادت می کردم که دوباره همه چی بهم ریخت ! سرم رو چرخوندم تا از شیشه ی کنارم به پنجره های خونه نگاه کنم ولی بخار روی شیشه مانع شد. دستی روی شیشه سرد و بخار گرفته کشیدم و نگاه کردم . چراغا خاموش بود !!! یعنی خوابه ؟! نگاهی به ساعتم انداختم . نزدیک 3 صبحه .

کلیدی رو که محکم تو مشتم فشار می دادم رو تو قفل در انداختم و چرخوندم . در به نرمی باز شد . به آرومی تو تاریکی خونه قدم گذاشتم و درو بستم . صدای قدمم رو سکوت خونه خط انداخت . دستم رو روی کلید برق گذاشتم . هم زمان با صدای تیک ضعیفش نور ضعیفی تو فضا پخش شد . تو همون نور کم هم می تونستم تمیزی خونه رو تشخیص بدم . به سمت کاناپه که با بی قراری انتظارم رو می کشید قدم برداشتم و تن خسته ام رو به دستاش سپردم ! چشمامو بستم ، صدای تیک تیک عقربه های ساعت دیواری عین یه مته به جون اعصاب خرابم افتاد . چشم هامو باز کردم و به سمتش چشم غره رفتم ! ... یه چیزی ته وجودم وادارم کرد که به سمت اتاق پانته آ نگاه کنم ... به در بسته ای که پشتش یه اتفاق مهم افتاده بود ! غم وجودمو به التهاب کشوند . غمم برای خودم نیست ، برای زنیه که همیشه عذابش دادم ... زنی که بازم قراره به خاطر من عذاب بکشه ! چطوری باهاش رو به رو بشم و بگم که زندگی مثلا مشترکمون دیگه به آخر خط خودش نزدیک شده ؟! ... چطوری همه چیزو براش بگم ؟! اونم بعد از اون اتفاقی که بینمون افتاد ! از عصبانیت محکم به پام کوبیدم ! وقتی به این موضوع فکر میکنم دیوونه میشم ! چرا من نتونستم خودم رو کنترل کنم ؟! چا کاسه ی صبرم لبریز شد ؟! اون همه تلاشی که برای کنترل خودم کرده بودم تو یه لحظه دود شد و رفت هوا ! ...من یه مردم ، نتونستم ازش بگذرم ای کاش ازش میگذشتم تا الان چیزی داشته باشم که تحویلش بدم ... می دونم که ازم متنفر شده ! وقتی هم که بهش بگم می خوام با پریسا باشم بیشتر ازم متنفر میشه ! از روی کاناپه بلند شدم و دستی به موهام کشیدم ، به اتاق پانته آ نزدیک شدم ودستم رو روی دستگیره کشیدم . آروم درو باز کردم و از لای در به داخل نگاه کردم . هیچ چیز مشخص نبود ... مجبور شدم درو بیشتر باز کنم ... وارد اتاق شدم ، چند لحظه منتظر موندم تا چشمم به تاریکی اتاق عادت کنه ... تخت پانته آ خالی بود و برعکس همیشه مرتب ! ... یعنی کجا رفته ؟!
از اتاق بیرون اومدم . حتما بازم رفته خونه مهران ... فردا صبح میرم دنبالش باید باهاش صحبت کنم ! این کار اصلا آسون نیست !

به محض این که بیدار شدم دوش گرفتم و به سمت خونه ی مهران حرکت کردم . تو ذهنم تمام حرفایی که می خواستم به پانته آ بزنم رو پشت سر هم ردیف می کردم . نمی دونم چه عکس العملی نشون میده !
بالاخره رسیدم . خونه ی پیر ولی باصفای مهران به من خیره شده بود . تو آینه نگاهی به خودم انداختم و پیاده شدم . پشت در واستادم و صدام رو صاف کردم و زنگ درو فشار دادم ! بعد از چند لحظه صدای مادربزرگ پانته آ تو گوشم نشست .
« کیه ؟! »
« سلام بی بی ، منم کیارش ! »/////////
مکث بی بی طولانی شد اما بالاخره به حرف اومد :
« بیا تو ! » در با صدای ضعیفی باز شد ! درو هل دادم و وارد شدم ! بی بی روی ایوون ایستاده بود . با دیدنم گفت :
« منتظرت بودم ! »
با آرامشی ساختگی از پله ها بالا رفتم و رو به روی بی بی ایستادم ! از چهره بی بی معلوم بود که گول ظاهر آرومم رو خورده ... همیشه تو مخفی کردن حالت واقعیم موفق بودم ! دلم نمی خواد کسی واقعا احساس درونیم رو بفهمه ! کم پیش میاد که احساسمو نشون بدم !
بی بی با سردی نگاهی به من انداخت و وارد شد . پشت سرش وارد خونه شدم . بوی غذا فضای خونه رو پر کرده بود ! نگاهم رو برای پیدا کردن پانته آ به اطراف چرخوندم ... اما پیداش نکردم . حتما تو یکی از اتاقاست ...
« بالاخره تصمیمتو گرفتی ؟! »
سرم رو به سمت بی بی چرخوندم و گفتم :
« تصمیمم ؟! ... »
بی بی روی مبل لم داد و نگاهم کرد .
رو به روش نشستم و گفتم :
« می خوام با پانته آ حرف بزنم ... بیداره ؟! »
نگاه بی بی پر از غم شد . لباش به سختی تکون خوردند :
« اون اینجا نیست . »
با تعجب نگاهی به بی بی انداختم و گفتم :
« یعنی چی ؟! ... شوخی نکنید ، من مطمئنم که اون اینجاست ! »
بی بی چشماشو بست و گفت :
« اون اینجا نیست ... من نمی دونم کجاست ! »////////////////
خنده ای عصبی کردم . ایستادم و گفتم :
« دارید دروغ میگید ! اون جز اینجا هیچ جای دیگه ای نمیره ! »
بی بی هم ایستاد و تو چشام زل زد و گفت :
« اون دیگه ترکت کرده ... رفته ... دیگه دلش نخواست کنار تو باشه... الان راحت شدی ؟! »

تو چشمای بی بی زل زدم . نمی تونم حرفشو باور کنم ! امکان نداره پانته آ به این راحتی منو ترک کنه .... ولی تو چشماش می تونستم رنگ حقیقت رو ببینم ! چشممو برای یه لحظه بستم و به بی بی پشت کردم و به سمت پنجره بزرگ سالن رفتم و به حیاط نیمه عریان خونه خیره شدم ! صدای نشستن بی بی روی مبل رو شنیدم . نگاهم رو حتی برای یه لحظه از پنجره جدا نکردم ...
بی بی بعد از یه مکث طولانی با آرامش گفت :
« پانته آی من یه دختر ساده بود ، خیلی با احساس بود ، تو ذهنش از دنیا یه تصویر قشنگ داشت فکر می کرد همه چی رو می دونه ولی هیچی نمی دونست ... اون ذات امثال تو رو نمی شناخت .... اگه یه جو عقل تو سرش بود هیچ وقت حاضر نمیشد کنار تو بمونه ولی موند چون دوستت داشت ، اما در عوض تو چی کار کردی ؟! ... تو حتی سعی نکردی جای خالی خانواده اش رو براش پر کنی !... برای تنهایی هایی که تحمل کرد نمی بخشمت . »
آرامشی غیر معمول و عجیب تو رگام جریان داشت ! بدون این که به سمت بی بی برگردم گفتم :
« من احتیاجی به بخشش شما ندارم .... تنها کسی که مهمه پانته آست ، اون باید منو ببخشه نه شما ! من نمی دونم راجع به من چطوری فکر می کنید ... منم غم و غصه های خودمو داشتم ، از شدت عصبانیت کنترلم رو از دست داده بودم و با همه دعوا داشتم ، زندگیم به کلی مختل شده بود ... عشقم رو از دست داده بودم ، چرا سعی نمی کنید منو درک کنید ؟! ... »
آروم به سمت بی بی چرخیدم و نگاهش کردم . سرش رو پایین انداخته بود .
با ملایمت گفتم :
« می خوام با پانته آ حرف بزنم ، بگید کجاست ! »
بی بی نگاهم کرد و گفت :
« بهت گفتم که ! ... نمی دونم ! اصلا احتیاجی به حرف زدن نیست اون راهو برات باز کرده ! ... چند وقت دیگه برمی گرده و کارهای طلاق رو انجام میده و بعد از این ماجرا تو دوباره یه مرد آزاد میشی و می تونی هر کاری که دلت می خواد بکنی ! »/////////
***/
پشت میزم نشسته بودم و سعی می کردم حواسم رو روی کارم متمرکز کنم . احساس سنگینی می کنم ! می دونم این سنگینی از کجا میاد ... غرورم زخمی شده ! نمی تونم قبول کنم که پانته آ به همین سادگی ازم گذشته باشه ! تقه ای به در خورد و شاهین وارد اتاق شد ! لبخندی زد و به سمتم اومد و گفت :
« کیا زونکن خرید های ماه قبل دست توئه ؟! »
نگاهم رو دوباره متوجه پرونده رو به روم کردم و با دست اشاره ای به قفسه ی بزرگ پشت سرم کردم و گفتم :
« بیا بگرد ببین اینجا هست یا نه ! »
شاهین میز رو دور زد و رو به روی قفسه ایستاد . همون طور که قفسه رو می گشت گفت :
« باز چی شده ؟! »
خودم رو به نشنیدن زدم و به کارم ادامه دادم ولی شاهین دست بردار نبود .
« از صبح تا حالا پاچه ی همه رو گرفتی !!! کارمندا از دستت عاصی شدند ... »
سرم رو تکون دادم و گفتم :
« کارتو سریع تر انجام بده و برو بیرون ، حوصله ی هیچی رو ندارم ! »
شاهین دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت :
« چت شده رفیق ؟! تو که دیروز خوشحال بودی !!! »
با کلافگی دستشو پس زدم و گفتم :
« دیروز ، دیروز بود . امروز امروزه ! »
شاهین یه کم من من کرد و گفت :
« باز با پانته آ مشکل داری ؟! »//////////
خودکارم رو روی میز انداختم و به سمت شاهین چرخیدم و گفتم :
« نه ! مشکلاتم تموم شده ! همه چیز عالیه ... اگه تو زودتر بری بیرون عالی ترم میشه ! »
شاهین با بی خیالی روی میز بزرگم لم داد و گفت :
« تو هر وقت از چیزی ناراحت میشی ، سعی می کنی با عصبانیت اونو مخفی کنی ! انقدر بهت نزدیک هستم که اینو بدونم ! بهم بگو چی شده ؟! »
دستی به موهام کشیدم . شاهین همیشه بدترین مواقع رو برای بحث کردن انتخاب می کرد درست موقع هایی که دنبال یه خرخره برای جویدن می گشتم !
بهش خیره شدم و گفتم :
« شاهین اگه با زبون خوش نری ، با اردنگی پرتت می کنم بیرون ! الان تو حکم اون موش مزاحمی رو داری که دلم می خواد بکشمش ! »
شاهین لبخندی زد و گفت :
« کیا داری کور میشی ! من کجام شبیه اون موشه ؟! »
فقط نگاهش کردم . لبخندش رو خورد و از رو میز پایین اومد و گفت :
« تا اطلاع ثانوی نمیشه باهات شوخی کرد . نه ؟! »
خودمو مشغول نشون دادم . شاهین همون طور که زیر لب غرغر میکرد از اتاق بیرون رفت ! به محض خارج شدن شاهین پرونده رو بستم و گوشه ی میز انداختم و به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم . چند دقیقه ی بعد در اتاقم به آرومی باز شد ، نخیر ، این شاهین آدم بشو نیست ... تا از زیر زبونم حرف نکشه همینجوری هی میره هی میاد ! صدای پاشنه های یه کفش زنونه باعث شد تا به سرعت چشمامو باز کنم !
پریسا با یه لبخند زیبا رو به روم ایستاده بود .
« سلام عزیزم »//////////
لبخندی زدم ، از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم :
« سلام ، چی شده یاد ما کردی ؟! » دست پریسا رو که به سمتم دراز شده بود تو دستم گرفتم و به سمت مبل های رو به روی میزم هدایتش کردم .
پریسا روی مبل نشست و گفت :
« دیدم تو یادی از من نمی کنی ! مجبور شدم خودم بیام سراغت ! »
لبخندی زدم و گفتم :
« نمی دونی چقدر کار رو سرم ریخته که ! وقت سر خاروندن ندارم ! »
پریسا با دقت به اطراف نگاه کرد و منم فرصت پیدا کردم تا خوب به چهره اش نگاه کنم . خیلی لاغر تر از گذشته شده بود اما این لاغری از زیبایی اش کم نکرده بود ... شاید زیباترش هم کرده بود ! شال لیمویی رنگی که روی سرش گذاشته بود گیرایی چشمای آرایش شده اش رو بیشتر کرده بود ، نگاه پریسا متوجه من شد ، لبخندی زد و گفت :
« دکوراسیون اینجا رو کی عوض کردی ؟! »
« ماه پیش ! »
« قشنگ تر شده ! »
« چی می خوری ؟! آب میوه ، قهوه ..؟! »///////////////
دستش رو تکون داد و گفت :
« هیچی نمی خوام ، اومم دنبالت تا با هم دیگه بریم بیرون یه کم بگردیم ! »
« بریم بیرون ؟! کجا ؟! »
پریسا به چشماش گردشی داد و گفت :
« همممم ... بریم سینما ! »//////////
.***
موضوع فیلم خیلی کسل کننده بود ! ترجیح میدادم به جای گوش دادن به دیالوگای فیلم به زمزمه های دختر و پسر ی که پشت سرمون نشسته بودند گوش بدم ، حرفاشون به مراتب از فیلم هیجان انگیز تر بود ! پسره داشت گوش دختره رو با چاخاناش پر می کرد ... بعضی موقع ها اونقدر منم ، منم می کرد که نزدیک بود از خنده بترکم ! ولی پریسا فیلم رو تماشا می کرد و هرازگاهی به سمت من برمیگشت و نگام می کرد . تمام توجهم به حرفای پسره بود که یهو دست پریسا رو روی دستم احساس کردم .
انگشتای پریسا به نرمی روی پوست دستم کشیده می شد . تماس پوست لطیفش پوستم رو به آتیش کشید... هر چند این آتیش دیده نمی شد ولی گرماش کاملا احساس می شد . به چشمای پریسا خیره شدم تو اون تاریکی سایه ی کمرنگی از عمق چشماش رو دیدم . دستش رو تو دستم گرفتم و باز بهش خیره موندم . چند لحظه بعد احساس تازه ای رو از دستای گرم پریسا دریافت کردم . یه جور بی تابی و هیجان ! نگاه ملتهبش این احساس رو تایید می کرد .... الان که همه چیز کامل به نظر می رسه یه چیزی بدجور آزارم میده ... شیرینی گناه و یه احساس تلخ ... اسم خیانت محکم تو سرم طنین انداز شد و تصویر پانته آ جلوی چشمم کشیده شد . به سرعت دست پریسا رو رها کردم و از جا بلند شدم .
« کیارش !!!!! »/////////////
نیم نگاهی به چهره ی بهت زده ی پریسا انداختم و از سالن بیرون اومدم . احساس خفگی می کنم ، از سینما بیرون اومدم و به پارک روبه روش رفتم . روی اولین نیمکتی که دیدم نشستم و تکیه دادم . بوی چمن آب خورده همه جا رو برداشته بود اما این بو هم نتونست آرومم کنه ! چی شد که کارم به این جا کشیده شد ؟! ... چرا ... ؟! با پام رو زمین ضرب گرفتم .چرا یادم رفت که یه مرد متاهلم ؟! چشمام رو بستم و سعی کردم فقط رو صدای فواره بزرگ پارک تمرکز کنم ... چند دقیقه ی بعد صدای پای پریسا تمرکزی رو که به سختی بدست آورده بودم رو از بین برد . چشمام رو باز نکردم . پریسا به آرومی کنارم نشست . منتظر موندم که حرفاشو شروع کنه ... ولی مثل این که قصد نداشت شروع کننده باشه ! چشمامو باز کردم و به سمتش نگاه کردم . سرش رو پایین انداخته بود و به کفشام زل زده بود . صورتش از شدت ناراحتی پژمرده شده بود . جهت نگاهم رو عوض کردم . منم نمی خوام حرف بزنم ، توضیح مساله ای که هنوز کاملا برای خودم روشن نیست گیج کننده اس !
« تو چت شده کیا ؟! »
بالاخره سکوتش رو شکست .
زیرلب گفتم :
« دارم دیوونه میشم !»
« مگه چه اتفاقی افتاده ؟!»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
« پری ... رابطه ما ... من یه مرد متاهلم ! »
پریسا دستاشو مشت کرد و گفت :
«البته که نه ... تو متاهل نیستی ! »
خنده ی تلخی کردم و گفتم :
« بیا خودمون رو گول نزنیم ... من هنوز متاهلم ! تو هم خواهر زن منی ! »
پریسا با عصبانیت ایستاد و گفت :
« بس کن ... من خواهر زن تو نیستم ، من فقط پریسام ... همین و بس ! »
دستی به موهام کشیدم و گفتم :
« انکار تو چیزی رو عوض نمی کنه ... احساس می کنم که یه خائنم . خیانت به پانته آ خیلی غیر منصفانه اس ! اون انقدر خوب بود که من خجالت می کشم حتی تو فکرم بهش خیانت کنم . »////////////////
پریسا با ناراحتی روی نیمکت نشست و گفت :
« چه وفادار ...! دلم می خواد بدونم تو نبود من انقدر به من وفادار موندی ؟! »
بالاخره پرسید . سوالی رو که منتظرش بودم رو بالاخره شنیدم . وفاداری ؟!
پا رو پا انداختم و گفتم :
« می خوای حقیقت رو بدونی ؟! »//////////////
پریسا با دلهره به نیم رخم خیره شد و ساکت موند ! دستی به پیشونیش کشید و لباش رو برای گفتن حرفی از هم باز کرد ولی چیزی نگفت . می دونستم بالاخره حرفش رو میزنه ... منتظر موندم !
سرش رو پایین انداخت و گفت :
« ... چند بار ؟! »
سریع بهش نگاه کردم . یعنی پریسا انقدر احمقه که همچین سوالی ازم می پرسه ؟! انتظار داره چی جوابشو بدم ؟!
از روی نیمکت بلند شدم و به سمت ماشینم که کنار خیابون پارک شده بود به راه افتادم .
« کیارش ؟؟؟؟! کجا میری ؟! »
بدون این که برگردم به راهم ادامه دادم . صدای دویدن پریسا رو پشت سرم شنیدم .
« کیا ، صبر کن !!! »
ریموت رو از جیبم بیرون کشیدم . پریسا به کتم چنگ انداخت . با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم :
« ها ؟! ... چیه ؟! »
پریسا در حالی که نفس نفس میزد به زحمت گفت :
« کیا خواهش می کنم نرو ! بیا با همدیگه صحبت کنیم ! »
پوزخندی زدم و گفتم :
« صحبت درباره چی ؟!... درباره این که چند شب با زنم بودم ؟! یا این که از اون شبا چقدر لذت بردم ؟! ها ؟! کدومش ؟! ... »
پریسا سرش رو پایین انداخت و گفت :
« معذرت می خوام ، نمی دونم چی شد که این سوالو پرسیدم ... بیا فراموشش کنیم ! مهم اینه که ما الان کنار همیم و هیچی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ! پانته آ هم بالاخره میره سراغ زندگی خودش و ما رو راحت میزاره ! من می دونم که کنار همدیگه خیلی خوشبخت میشیم ، مطمئنم ...آره ... آره ، من مطمئنم که تو عاشقمی ! ... تو منو دوست داری ! »
انگار داشت سعی می کرد به خودش تلقین کنه ! نفسم رو با صدا بیرون دادم و به اطراف نگاهی انداختم .
پریسا آروم نوک انگشتام رو گرفت و گفت :
« بگو که منو دوست داری ! »
بهش خیره موندم . زبونم سنگین شده بود . پریسا دستم رو تکون داد و گفت :
« بگو دیگه !!! تو منو دوست داری ؟! »
چشمامو بستم و گفتم :
« آره ! »
« منم دوستت دارم ! »
***///////////
پشت در بزرگ خونه ترمز کردم و با بی حوصلگی دستم رو روی بوق فشار دادم . سرایدار خونه به سرعت درو باز کرد و کنار ایستاد و بلند گفت :
« سلام آقا خوش اومدید ! »
سرم رو تکون دادم و به سرعت وارد خونه شدم . تو آینه سرایدار رو دیدم که در بزرگ رو به زحمت می بست !
در سالن رو هل دادم و وارد شدم . مامان روی مبل کنار شومینه نشسته بود و داشت کتاب می خوند وقتی صدای درو شنید سرش رو بلند کرد . به نگاه متعجبش لبخند زدم و گفتم :
« سلام مامان ! »
لبخند بزرگی زد و گفت :
« سلام عزیزم ! »
کتاب رو بست و به سمتم اومد . لبخندی زدم و آغوشم رو براش باز کردم . محکم بغلم کرد ، روی پنجه ی پاهاش بلند شد ، صورتم رو پایین آوردم تا راحت تر منو ببوسه !
یه کم خودشو عقب کشید و گفت :
« پسره ی بی معرفت ! می دونی چند وقته که نیومدی پیشم ؟! »
صورتش رو بوسیدم و گفتم :
« اِ ؟! مامان تو رو خدا گیر نده ، تو که می دونی چقدر کار سرم ریخته ! از جام نمی تونم تکون بخورم ! »
مامان به بازوم کوبید گفت :
« آره جون عمه هات ! برو این بهونه ها رو واسه یکی بیار که حرفاتو باور کنه ! من که جنستو خوب می شناسم ! ... برو بشین بگم برات یه قهوه بیارن ! »
خندیدم و همون طور که به سمت مبل ها می رفتم گفتم :
« بابا خونه نیست ؟! »///////////////
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و کنارم نشست و گفت :
« تو باباتو نمی شناسی ؟! تمام زندگیش شرکتشه ! نصفه شب به زور میاد خونه ! »
« کیانا کجاس ؟! »
مامان نفس عمیقی کشید و گفت :
« رفته پیش پریسا ! »
لبای مامان جمع شده بود ، هر وقت نگران چیزی بود اینجوری میشد !
با صدای آهسته ای گفت :
« کیارش ؟! »
همون طور که بهش خیره شده بودم گفتم :
« بله ؟! »
مستخدم با سینی فنجون قهوه وارد سالن شد . به محض بیرون رفتن مستخدم از سالن مامان گفت :
« راسته که می خوای از پانته آ جدا بشی ؟! »
سرم رو پایین انداختم و جواب ندادم .
مامان با نگرانی ادامه داد :
« کیارش اون دختر خیلی خوبیه ! چرا داری این کارو میکنی ؟! »
با صدای سنگینم گفتم :
« خودت که خوب میدونی مامان ! »////////////////
دستش رو روی پام گذاشت و گفت :
« کیارش شاید اون چیزایی که فکر می کنیم بهترینن ، بهترین نباشند ! شاید اون چیزی بهترین باشه که خیلی راحت و بی تفاوت از کنارش عبور می کنیم ! حواستو جمع کن ... نمی خوام خودتو بدبخت کنی ! »
دستی به موهای لخت مادرم کشیدم و گفتم :
« مامان من خودمو بدبخت نمی کنم ... من می دونم که چی می خوام و چی برام خوبه ! اینم می دونم که پانته آ خیلی دختر خوبیه ! »
مامان دستم رو تو دست ظریفش گرفت و گفت :
« امیدوارم اون روزی که اشتباهتو می فهمی وقت واسه جبران داشته باشی ! اون دختر می تونست تو رو خوشبخت کنه ! من پانته آ رو خیلی دوست داشتم ! »
به مامان حق میدادم که پانته آ رو دوست داشته باشه ، پانته آ همون عروسی بود که مامانم تو رویاهاش تصور می کرد ! فنجون قهوه رو از روی میز برداشتم و به چشم های نگران مادرم لبخند زدم !
قهوه هم مزه ی احساسم بود ... تلخ ... نمی دونم چرا ولی احساس خوبی ندارم .
صدای مامان رشته ی افکارم رو پاره کرد .
« کیارش ؟! »
بدون این که بهش نگاه کنم ، گفتم :
« بله ؟! »
« تو چرا نمیای اینجا زندگی کنی ؟! »
به سمتش چرخیدم و گفتم :
« مامان من خونه خودمو دارم ، واسه چی بیام اینجا ؟! »
« چرا می خوای تنها باشی ؟! بیا اینجا بمون دیگه ! »
لبخندی زدم و گفتم :
« مامان ما تا حالا هزار دفعه سر این موضوع بحث کردیم ... هر دفعه هم دلایلمو برات توضیح دادم ! من دوست دارم مستقل باشم ... دیگه داره سی سالم میشه نمی خوام تو خونه پدریم زندگی کنم ! »
مامان تابی به موهاش داد و گفت :
« پسره ی تخس ! ... خب حداقل امشب پیشم بمون ! »/////////////////
دستمو رو چشمم گذاشتم و گفتم :
« چشم امشب اینجا می مونم ، امر دیگه ای ندارید ؟! »
« داداشی !!!!! »
صدای جیغ کیانا از فاصله ای نه چندان دور باعث شد اعصابم خط خطی بشه ! با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم :
« یرقان ! درد و مرض داداشی ... این طرز ابراز احساساته ؟! گوشام کر شد ! »
کیانا بدون توجه به عصبانیتم کیسه های خریدش رو روی زمین انداخت و به سمتم دوید و خودشو تو بغلم انداخت و دستاشو دور گردنم حلقه کرد . همون طور که صورتم رو می بوسید گفت :
« آخی ، دلم برای فشاتم تنگ شده بود ! »
مامان زیر زیرکی می خندید . همون طوری که سعی می کردم کیانا رو از خودم جا کنم گفتم :
« انقدر به من نچسب ! برو اونورتر ... نمی خوام رنگ ضایع رژ لبت رو صورتم بمونه ... اَه ... »
کیانا انگار سمعکشو خاموش کرده بود چون انگاری اصلا صدای منو نمیشنید و به کار خودش ادامه میداد . نفسم رو به شدت بیرون دادم و گفتم :
« مامان این دخترتو بکش اونور ! »
مامان همون طور که از روی مبل بلند میشد گفت :
« چی کار داری به بچم ؟! ... داداشش رو دیده ذوق زده شده ! بزار خوشحال باشه ! من میرم آشپزخونه به شمسی بگم واسه شام چی درست کنه ! »
صدای کیانا رو بیخ گوشم شنیدم :
« داداشی الهی قربونت برم !!! دلم خیلی برات تنگ شده بود ! »
همچین ابراز احساسات می کنه که انگار چند ساله منو ندیده !... من نمی تونم مثل کیانا احساساتم رو نشون بدم از بچگی فقط غرورم رو بهش نشون دادم نه احساسمو ! الانم نمی تونم اخلاقمو عوض کنم ... اصلا واسه چی باید عوضش کنم ؟! همینجوری خوبه !!!... ترک عادت موجب مرضه !
با هزار مصیبت کیانا رو کنار خودم نشوندم و گفتم :
« کیانا مثل بچه ی آدم بشین سر جات ... داری عصبانیم می کنی ! »
کیانا با لبخند کنارم نشست و گفت :
« میدونی از کجا میام ! »/////////////
دستی به صورتم کشیم و گفتم :
« آره ! »
ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
« از کجا میام ؟! »
« از پیش پریسا ! »
کیانا اخم کرد و گفت :
« مامان همش خبرای بیات شده رو واسه من میزاره ! »
تکیه دادم و گفتم :
« خبر چندان مهمی نبود که بیات شده اش واسه تو بمونه ! از اولم بیات بود ! »
کیانا با هیجان دستاشو تکون داد و گفت :
« چطور می تونی اینو بگی؟! من دارم از پیش عشقت میام ! »
پوزخندی زدم و اشاره ای به کیسه هایی که روی زمین افتاده بودند کردم و گفتم :
« اینا دیگه چیه که خریدی ؟! »
کیانا به سرعت از کنارم بلند شد و همون طور که به سمت کیسه ها می دوید ، گفت :
« کیارش نمی دونی چه لباسای خوشگلی خریدم که ... اگه ببینیشون دهنت باز می مونه ! »


**********************************************************

سر میز شام نشسته بودم و به بشقابم خیره شده بودم ... قورمه سبزی ... غذای مورد علاقه ی من ، قاشقم رو با بی هدفی لای برنج تو بشقابم حرکت دادم ، چرا همیشه یه چیزی هست که منو به یاد پانته آ وصل کنه ؟! چرا ؟! تصویر چشمای درشت و کشیده ی پانته آ تمام ذهنم رو پر کرد ... همون چشمایی که بارها به خاطر من بارونی شده بودند ... لعنت به تو پانته آ ! یه لحظه هم آرامش ندارم ! چشمامو بستم و شقیقه هام رو مالیدم .
صدای نگران مامان باعث شد چشمامو به سرعت باز کنم :
« پسرم حالت خوبه ؟ »
سرم رو تکون دادم و گفتم :
« نگران نباش مامان حالم خوبه ! »
بابا هم با کنجکاوی به من نگاه می کرد .
مامان به غذای دست نخورده ام نگاه کرد و گفت :
« چرا شامتو نمی خوری ؟! غذای مورد علاقه تو گفتم درست کنند ! »
از پشت میز بلند شدم و گفتم :
« من خسته ام ... می خوام بخوابم ! »
« گرسنه نیستی ؟! »
« نه ! ... من میرم تو اتاقم ! »
متوجه نگاه مامان به کیانا و شونه بالا انداختن کیانا شدم .
با کلافگی به سمت اتاق سابقم به راه افتادم .
روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاقم نگاه می کردم ... پانته آ ... پانی ! کجایی ؟! الان داری چی کار می کنی ؟!... به چی فکر میکنی ؟! ... یهو یه احساسی قلبم رو فشار داد و نفس کشیدن رو برام سخت کرد ! چشمامو بستم ... تصویر پانته آ پشت پرده ی پلکم تصویر شد ! با همون پوست سفیدش ، ابروهاش، چشمای براقش که زیر چتر سیاه مژه هاش دلربایی می کردند ، بینیش ... و لباش ... هنوزم مزه ی لبای شیرینش تو دهنمه ... همون لبایی که یه شب تا صبح با لذت بوسیدمشون ، مزه ی عسل میدادن ... بدنش بوی گل میداد ... گل رز ! هنوزم می تونم بوی تنش رو احساس کنم ...می تونم پوست لطیف تنش رو لمس کنم ! می تونم بدنش رو زیر بدنم احساس کنم ! صداش تو گوشمه ... انگار دارم آتیش می گیرم ... روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم ... لعنت به تو ... لعنت به تو... لعنت به تو ...
چرا دارم به تو فکر می کنم ؟! از تخت پایین اومدم و به سمت پنجره ی اتاقم رفتم و بازش کردم . هوای سرد یه کم حالم رو بهتر کرد . چرا امشب این شکلی شدم ؟! چرا از پانته آ عصبانیم ؟! ... نمی دونم و هیچ چیز بیشتر از این ندونستن عذابم نمیده !
نگاه خسته ام رو به زور روی اعداد و ارقام روی مانیتور کامپیوترم نگه داشته بودم . مطمئن بودم اگر یه لحظه نگاهم رو از روی مانیتور بردارم دوباره حواسم میره پیش کسی که نباید بره ! بیشتر از دو هفته ست که تمام انرژیمو روی کنترل ذهنم میذارم اما هنوزم این کار برام خیلی سخته ! بدتر از همه اینه که تمایلی برای کنترل کردن ذهنم ندارم ! خمیازه ی شاهین دوباره رو اعصابم خط کشید .
با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم :
« چند دفعه بهت بگم خمیازه نکش !... دیشب کدوم گوری بودی که نخوابیدی ؟! »
شاهین چشماشو مالید و گفت :
« وای ... کیا باور کن دارم از خواب می میرم ! »
پرونده رو از زیر دستاش بیرون کشیدم و گفتم :
« یه دفعه بمیری که من برای همیشه از شرت خلاص بشم ! نصف کارامون مونده اونوقت تو هی واسه من فس فس میکنی ! »
شاهین خندید و دستی به موهاش کشید و گفت :
« انقدر بهم سرکوفت نزن ، خود تواَم چند وقته با چشمای قرمز میای شرکت ! دلم می خواد بدونم واسه چی شب زنده داری می کنی ؟! »
چرا این بشر انقدر فوضوله ؟!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
« تو به این کارا کاری نداشته باش ! ... نگفتی دیشب کجا بودی ؟! »
شاهین چشماشو بست و لبخند زد و گفت :
« یه جای خوب ... تو بهشت بودم ! »
پوزخندی زدم و گفتم :
« با کدوم یکی از دوست دخترات ؟! »
شاهین راست نشست و گفت :
« با هیچ کدومشون ! !..... من تازه دارم معنای دوست داشتن رو می فهمم ! عشق خیلی قشنگه ! انگار دنیا رنگش عوض شده ! ... باورت میشه که من همه ی دنیا رو تو دو تا چشم پیدا کردم ؟! »
ته دلم به حال خوب شاهین غبطه خوردم ! لبخند دوستانه ای زدم و گفتم :
« پس همه چی بر وفق مراده ؟! »
لبخند شاهین کمرنگ شد و برق چشماش محو !
« همه چیز که نه ... یعنی فعلا نه ! ... »
ابرو هامو بالا انداختم و گفتم :
« منظورت چیه ؟! »
شاهین با کلافگی از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره به راه افتاد و گفت :
« ... بعد از کلی دل دل کردن بالاخره تصمیم گرفتم حرف دلم رو بهش بزنم ! از واکنشش خیلی می ترسیدم با این حال همه چیزو بهش گفتم .... »
یه دفعه زد زیر خنده و به سمتم برگشت و گفت :
« کیا می دونی بعد از شنیدن حرفام چی کار کرد ؟! »///////////
شونه هامو بالا انداختم . شاهین دوباره لبخند زد و گفت :/
« بهم سیلی زد و گفت از جلوی چشماش گم شم !!!! گفتش دیگه دلش نمی خواد منو ببینه ! »////////////////
پوزخندی زدم و گفتم :
«پس .... تو الان به خاطر چی خوشحالی ؟! »
« به خاطر این خوشحالم که دیگه مجبور نیستم احساسمو ازش مخفی کنم ! انقدر به پر و پاش می پیچم که قبولم کنه ! »
« اصلا واسه چی تو رو رد کرد ؟! »
نگاه شاهین به من خیره موند . صورتش به سرعت تغییر حالت داد و از اون حالت شاد بیرون اومد . با تعجب بهش خیره شدم ، برای یه لحظه برق عصبانیت رو تو چشمای سیاهش تشخیص دادم . خودکارم رو به سمتش پرت کردم و گفتم :
« هوی !!! چت شد ؟! »
شاهین تکون سختی خورد و با دستپاچگی گفت :
« چیزی نیست .... ( روشو ازم برگردوند و از پنجره به بیرون زل زد ) ... نگفتی !! تو چرا بی خوابی زده به سرت ؟! »
پرونده جلوی رومو بستم و گفتم :
« تو هم جواب سوال منو ندادی ! »
بدون این که به سمتم برگرده شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
« من چه میدونم !! ... حتما یه چیزی بوده که ردم کرده ! »
حرکاتش خیلی برام عجیب بود ! علت دستپاچگیش رو اصلا نمی فهمیدم .... به سمتم برگشت و گفت :
« خب دیگه انقدر منو سوال پیچ نکن ... جواب منو بده ! »
چی باید بهش بگم ؟! ... خودمم دلیل بی خوابی هامو نمیدونم ! شبا زیر فشار یه احساسی که نمی دونم اسمشو چی بزارم قلبم تیکه تیکه میشه ، صدای ناله هاشو می شنوم .... شاید ... شاید دلم واسه پانته آ تنگ شده ! نمی دونم ! تا حالا تو زندگیم همچین حسی نداشتم ....
صدای شاهین باعث شد تا به سرعت از افکارم بیرون بیام و بهش نگاه کنم !
« زود باش بهم بگو تو اون سرت چی میگذره ! »
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
« ... من ... من نمیدونم چم شده ! ... فکرم همش درگیر پانته آست ! »
سکوت !!!!!!! حتی صدای نفس های شاهین هم نمیاد ! سرم رو بلند کردم و به صورت رنگ پریده شاهین نگاه کردم .
شاهین لبش رو تر کرد و آروم آروم به سمتم اومد . امروز حرکاتش خیلی عجیب شده بود ! دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت :
« کیارش فکرتو درگیر اون نکن !!!... اون رفته ! زندگی خودتو بساز ! »
به موهام چنگ انداختم و گفتم :
« من حتی نمی دونم اون کجا رفته !!... داره چی کار میکنه !!!... کاش می دونستم ! ولی هیچکس به من هیچی نمیگه ... »
« فراموشش کن !!! ... فکر کن همچین کسی تو زندگی تو نبوده ! اینجوری راحت تر زندگی میکنی ! »////////////////////
پوزخندی زدم و گفتم :
« گفتنش برای تو راحته ... چون تو اصلا باطن پانته آ رو ندیدی ! »
***
با ناراحتی روی صندلی جا به جا شدم و گفتم :
« حالا حتما باید می اومدیم این رستوران ؟! »
پریسا نگاهش رو از منو برداشت و گفت :
« کیارش تو رو خدا امشبو زهرم نکن ... مثلا اومدیم بیرون که خوش بگذرونیم ! ... بعدشم مگه این رستوران چشه ؟! ... همون رستورانیه که همیشه با همدیگه می اومدیم ... تو مشکلی داری ؟! »
منو رو از روی میز برداشتم و با بی تفاوتی نگاهی بهش انداختم و گفتم :
« نه ... فقط یه کم سرم درد می کنه ! »
دروغ ! دروغ ! دروغ ! اصلا چرا دروغ گفتم ؟!
پریسا لبخندی زد و گفت :
« عزیزم به خاطر من تحمل کن ! بزار یه شب خوب داشته باشیم ! »
نفسم رو با شدت بیرون دادم و دوباره به منو نگاه کردم .... گرمی دست پریسا رو روی دستم احساس کردم . میل شدیدی داشتم که دستشو پس بزنم ! اما خودمو کنترل کردم و خیلی آروم دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و تظاهر کردم که مشغول انتخاب غذا هستم ! فهمیدم که پریسا ناراحت شد . اما ... اونقدرا هم مهم نبود ! سنگینی نگاه پریسا رو روی دستم احساس می کردم ....
سعی می کردم نگاهم از غذام جدا نشه ! اصلا اشتها ندارم ... تنها چیزی که الان می خوام یه دوش آب گرمه ! البته ... یه چیز دیگه هم می خوام ...
از وقتی که وارد این رستوران شدیم تمام سعی خودمو کردم که به یه میز نگاه نکنم ، یه میز که تو یه خاطره قشنگ سهم داره ! میزی که چند متر اونور تر از میزیه که الان پشتش نشستم ! تمام سلول های بدنم خواهش یه نگاه رو دارند ... سرم رو به آرومی چرخوندم و بهش نگاه کردم . هیچ کس پشتش نشسته بود ... دو تا صندلی خالی رو به روی هم نشسته بودند ، می تونستم پانته آ رو پشت میز تصور کنم که داره به من لبخند میزنه ! لبخندی روی لبم نشست !
« کیارش ، به چی لبخند میزنی ؟! »
نگاهم رو با اکراه از میز جدا کردم و به پریسا نگاه کردم و گفتم :
« هیچی ! »
پریسا نگاهی به میز انداخت و گفت :
« دو هفته ی دیگه یه جشن داشته باشیم ! »
ناخنکی به غذا زدم و گفتم :
« به چه مناسبت ؟! »
ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
« یعنی تو نمی دونی ؟! »
تکیه دادم و گفتم :
« از کجا باید بدونم ؟! »////////////////////
« یه کم فکر کن ! یادت میاد ! »
با بی حوصلگی گفتم :
« پریسا معما جور نکن دیگه ! بگو چه خبره ! »
پریسا با ناراحتی گفت :
« ......... تولدمه ! »
وای !!! گند زدم رفت !!! .... حالا کی می خواد این گندو بپوشونه ؟!
« من واقعا متاسفم ! یادم نبود ... »
پریسا با دلخوری نگاهم کرد و گفت :
« واسه چی یادت رفت ؟! »
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم :
« کارام خیلی زیاد شده و ... متاسفم .... ! »
پریسا با عصبانیت روشو ازم برگردوند . یعنی باید منت کشی کنم ؟! ... من ؟! عمرا !!!!!
سعی کردم لحنم رو ملایم کنم تا یه کم از دلخوریش کم بشه !
« پانـته آ...... »
نه !!!!! من چی گفتم ؟!.... پانته آ ؟! امکان نداره ! پریسا با بهت به سمتم برگشت ، چشماش درشت تر از حد معمول شده بود ! عصبانیت از صورتش می بارید . گل بود به سبزه نیز آراسته شد ...........
پریسا درحالی که صداش می لرزید گفت :
« تـ.... تو ... تو منو چی صدا کردی ؟! »
می دونم هر توضیحی وضعیتو بدتر می کنه !!! البته اگر توضیحی داشته باشم !!! نگاه پریسا به میز مورد علاقه من خیره موند و بعد به سمت من برگشت . تو نگاهش بهت بود .
« کیارش ، نگو که پانته آ رو آورده بودی اینجا ؟! »
نفس عمیقی کشیدم ! ....انکار کردن چه فایده ای داره ؟! بهتره باهاش رو راست باشم !
بهش خیره شدم و گفتم :
« .... آره ، با هم اومده بودیم اینجا ! ... ( اشاره ای به میز کردم و گفتم : ) درست روی همون میز نشسته بودیم ! »
چونه ی پریسا برای یه لحظه لرزید .
« خیلی پستی کیارش ! ... تو اونو آوردی جایی که برای ما دو تا بود ؟! ... تو اونو تو خاطراتمون شریک کردی ؟! »
با عصبانیت حرفشو قطع کردم و گفتم :
« مواظب حرف زدنت باش پریسا ! ... مسئله ی مهمی اتفاق نیفتاده که تو انقدر گنده اش می کنی ! »///////////////
پریسا از پشت میز بلند شد و گفت :
« مسئله ی مهمی نیست ؟! ... نمی تونم باور کنم تو همون مردی باشی که من می خواستم باهاش ازدواج کنم ! »
کیفشو از روی میز برداشت و به سرعت از رستوران خارج شد . انگیزه ای واسه این که دنبالش برم وجود نداره ! شاید الان بهتره که همدیگه رو نبینیم !
شعله ی شمع روی میز رو بین دو انگشتم خفه کردم !
صدای تیک تیک عقربه های ساعت اتاقم رو می شنوم ! دیگه به این صدا عادت کردم ! چشمامو باز کردم ! چرا صبح نمیشه ؟! از این شبا متنفرم ! از انتظار کشیدن متنفرم ! چرخیدم و طاقباز دراز کشیدم . سرم درد میکنه ! شاید یه قرص خواب بتونه چند ساعت خواب راحت رو بهم هدیه کنه ! نفسم رو بیرون دادم ، پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم . به سمت آشپزخونه به راه افتادم ، حالا قرص خواب از کجا پیدا کنم ؟! بعد از گشتن تمام کشو های کابینت بالاخره تونستم یه بسته قرص پیدا کنم ! چه قدر خوبه که می تونم برای چند ساعت از تمام احساساتم فرار کنم ! بعضی وقتا احساسات می تونند خیلی آزار دهنده باشند ! قرص رو از جلدش بیرون آوردم و بدون آب قورتش دادم ... لبخند بی جونی لبام رو از هم باز کرد ! خواب ....! نگاهم به در اتاق پانته آ افتاد و لبخند محوم محوتر شد ! بیشتر از دو هفته است که در اون اتاقو باز نکردم ! نمی دونم چرا ! آروم به سمت اتاق پانته آ به راه افتادم . احساس می کنم تمام سلول های بدنم دارند می سوزند ! دستم رو روی دستگیره ی در کشیدم ! سرد بود مثل دستای ... دست های پانته آ همیشه سرد بودند ... دستگیره رو فشار دادم و وارد اتاق شدم ... اولین چیزی که احساس کردم بوی پانته آ بود که تمام اتاق رو پر کرده بود ! قلبم فشرده شد ! چراغ رو روشن کردم ... اتاق خالی ... !!! پوزخندی زدم ... چه انتظاری داشتم ؟! این که اونو اینجا ببینم ؟! ....... در نیم باز کمد لباسا توجهم رو جلب کرد ! به سمتش به راه افتادم و درش رو کاملا باز کردم ! لباس های رنگارنگ پانته آ کنار همدیگه آویزون شده بودند . لبخندی زدم ! یهو چشمم به لباسی که مهران براش خریده بود افتاد ! همون لباسی که ازش متنفر بودم ! همون لباسی که خونم رو به جوش می آورد ! لباس رو با خشونت از بین لباسای دیگه بیرون کشیدم و از کمد پرتش کردم بیرون ! برق یه چیزی از ته کمد چشمم رو به خودش خیره کرد ... با کنجکاوی دستم رو به سمتش دراز کردم و بیرون کشیدمش ! یه جعبه ی جواهرات بود ! روی تخت نشستم و جعبه رو کنارم گذاشتم و بازش کردم ... فقط یه ساعت با شیشه ی شکسته توش بود... ! همون ساعتی که ... ! تموم وجودم تکون خورد ، شاید این اولین بار باشه که معنی واقعی شرمندگی رو می فهمم ! ساعتو برداشتم و نگاش کردم ، حتی با وجود شیشه ی شکسته اش هم خیلی شیک بود !... من چقدر احمق بودم ! کاش اون رفتارو از خودم نشون نمی دادم ! کاش می تونستم به پانته آ بگم که چقدر از حرفام پشیمونم !.... کاش ... کاش می تونستم همه چیزو جبران کنم !....... سرم گیج رفت ! با بی حالی بلند شدم و چراغ رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم ... ساعت رو روی میز کنار تخت گذاشتم و چشمامو بستم ... بوی تن پانته آ آرامش دهنده اس ، یه نفس عمیق کشیدم .... خواب بدون هیچ بهونه ای خودش رو تسلیم چشمام کرد ...
***
صدای آهنگ موبایلم رو می شنیدم ولی انقدر خوابم می اومد که حاضر نبودم چشمامو باز کنم ! پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم !
نمی دونم چقدر گذشت ولی خواب کم کم داشت ترکم می کرد ! دوباره صدای موبایلم بلند شد . با نارضایتی چشمامو باز کردم و روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدن خشکم دادم و خمیازه ای کشیدم !خیلی گرسنه ام ! نگاهم به ساعت افتاد ...نَه ...ساعت نزدیک 1 ظهره ! من واقعا ده ساعت خوابیده بودم ؟! ... از رو تخت بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم تا به موبایلم جواب بدم ! همین که به اتاقم رسیدم صدا قطع شد ! 13 تا میس داشتم ! 8 تا از پریسا ، بقیه اش هم شاهین ! به شاهین زنگ زدم ، با همون بوق اول جواب داد .
« کیارش هیچ معلومه کدوم گوری هستی ؟! »
چقدر عصبانیه !
صدامو صاف کردم و گفتم :
« خونه ام ! کاری داشتی که بهم زنگ زدی ؟! »
« خونه ای ؟! .... کیارش یادت رفته که با مهندس نجفی جلسه داری ؟! »
محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم :
« ای وای !!! شاهین نگهش دار زود میام ! »
« نیم ساعته که منتظره ! زود باش ! »
« اومدم ! »
تماس رو قطع کردم و به سرعت آماده شدم ... داشتم از آپارتمان بیرون می اومدم که یه چیزی یادم افتاد ! وارد اتاق پانته آ شدم و ساعت رو از روی میز برداشتم و تو جیب کتم گذاشتم ! باید بدم شیشه اش رو عوض کنند !
*************************************
از پنجره ی اتاقم به شاهین که داره سوار ماشینش میشه نگاه می کنم ، حال و هوای شاهین برام خیلی عجیبه ! هر روز عجیب تر میشه ! مثل هر روز داره میره سراغ اون دختر ! کاش اون دخترو می شناختم ! …
گوشیم تو جیبم لرزید ! نگاهم رو از پنجره گرفتم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم . کیانا بود !
« بله ؟! »
« سلام کیارش ! »
« سلام ، چی شده ؟! »
« کیا من و مامان می خوام بیایم خونه ی تو ! »
به طرف میزم حرکت کردم و گفتم :
« من که خونه نیستم ، تا دیر وقت تو شرکت کار دارم ! »
« عیب نداره ! من میام کلیدو ازت می گیرم و با مامان میرم خونه ی تو ! تو هم شب بیا ! »
« حالا چی شده می خواید بیاید خونه ی من ؟! »
« مامان دلش برات تنگ شده ! »
روی صندلی لم دادم و گفتم :
« کی میای کلید رو بگیری ؟! »
« تا یه ساعت دیگه میام ! »
« باشه !... فعلا ! »
« خداحافظ ! »
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم . نگهبان از دور برام دست تکون داد . لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و به سمت آسانسور به راه افتادم ... امشب خونه ام بوی زندگی میده ! برعکس شبای قبل دوست دارم زودتر به خونه برسم !
پشت در آپارتمانم بودم . لباسم رو مرتب کردم و زنگ درو فشار دادم . چند لحظه بعد در به آرومی روی پاشنه چرخید ... اما ... کسی که رو به روم بود نه کیانا بود نه مادرم ... پریسا بود با یه آرایش غلیظ . نگاهی به سر تا پاش انداختم . اون اینجا چی کار می کنه ؟! پریسا با دیدن حالتم ریز خندید و گفت :
« سلام عزیزم ، خسته نباشی بیا تو ! »
عزیزم ؟؟؟؟!! کاش میشد یه جا بالا بیارم !
« تو اینجا چی کار می کنی ؟! »
از سردی صدام تعجب کردم !
پریسا که انتظار همچین رفتاری رو از من نداشت ، درو بیشتر باز کرد و گفت :
« کیارش !!! ... خواهش می کنم اینجوری رفتار نکن . بیا تو با هم دیگه صحبت کنیم و مشکلمون رو حل کنیم ! »
حالا می تونستم لباس نسبتا باز پریسا رو ببینم . کیانا ! کیانا ! دلم می خواد گردنتو بشکنم ! دختره ی بی شعور !
با بی حوصلگی سرم رو تکون دادم و گفتم :
« پریسا ... اگه با هم دیگه صحبت نکنیم بهتره ! خودت که می دونی همیشه آخر صحبت های ما دعواست ! »
پریسا آستین کتم رو گرفت و گفت :
« بهت التماس می کنم بیا تو ! قول میدم دعوامون نشه ! فقط ... فقط می خوام حرفامو بهت بگم ! »
با التماس به من نگاه کرد و بهم نزدیک تر شد . تا خواستم خودم رو عقب بکشم در واحد رو به روی آپارتمانم باز شد و زن همسایه با بچه اش بیرون اومد ، نگاهش به من و پریسا که به من آویزون شده بود افتاد ! تعجب تمام صورتش رو پر کرد ! با دستپاچگی لبخندی زدم و پریسا رو از خودم دور کردم و گفتم :
« سلام خانم صفایی ! شبتون بخیر »
زن نگاه بدی به من و پریسا کرد و گفت :
« سلام ، شب شما هم بخیر ! ( نگاهشو به پریسا دوخت و پرسید : ) ....... خواهرتون هستن ؟! »
تمام قدرتمو جمع کردم و لبخند زدم ، دستمو دور شونه ی پریسا انداختم و گفتم :
« بله ، پریسا خواهرمه ! » نگاه عصبی و سنگین پریسا رو احساس کردم !
همینم کمه که از فردا خاله زنکا بشینن در موردم شایعه سازی کنند !چه شود !!! به به !
خانم صفایی لبخندی زد و دستشو به سمت پریسا دراز کرد و گفت :
« از آشناییتون خوشبختم ! »
پریسا دست خانم صفایی رو به آرومی گرفت و گفت :
« منم همین طور ! »
خانم صفایی شال گردن پسرش رو مرتب کرد و گفت :
« هوا خیلی سرد شده ! ( نگاهی به لباس پریسا انداخت و گفت ) : بفرمایید تو! سرما می خورید ! »
پریسا دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
« آره کیا هوا خیلی سرده بیا بریم تو ! »
کلکسیون بد شانسی های من تکمیل شد !!!! چرا این زن الان باید از خونه اش بیاد بیرون ؟! دلم می خواد یه چیزی رو بشکنم !
پشت سر پریسا وارد خونه شدم و درو پشت سرم بستم . پریسا با ناراحتی رو به روم واستاد و گفت :
« که من خواهرتم ؟! آره ؟! »
با کلافگی دستی به موهام کشیدم و گفتم :
« انتظار داری بگ دوست دخترمی ؟! .... اونا پانته آ رو به عنوان همسرم می شناسند اینو بفهم ! دلم نمی خواد پشت سرم هزار تا حرف و حدیث پشتم باشه ! چرا اومدی اینجا ؟! »
قطره اشکی رو گونه ی پریسا خط انداخت . صدای لرزونش رو شنیدم :
« چرا اومدم ؟! ... یعنی تو نمی دونی ؟! پنج روزه که سراغی از من نگرفتی ! به تلفنام جواب نمیدی ! ازم دوری میکنی ! اینا دلیلای خوبی واسه بودن من تو این خونه نیستند ؟! ... چرا با حرفات عذابم میدی ؟! ...بگو چطور ثابت کنم که با تمام وجودم می خوامت ؟! »/////////////////

 

منبع: رمان بلاگ فا

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 89
  • آی پی دیروز : 197
  • بازدید امروز : 159
  • باردید دیروز : 501
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 2,389
  • بازدید ماه : 7,752
  • بازدید سال : 94,262
  • بازدید کلی : 20,082,789