loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 9769 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان روزای بارونی(فصل اخر)

توسکا با حرص از آزمایشگاه بیرون اومد و همینطور که قدماشو با غیظ روی زمین می کوبید رفت سمت ماشین جهانگیر ... جهانگیر به در ماشین تکیه داده و مشغول حل کردن جدول بود با دیدن توسکا سریع جدولش رو بست و یه قدم جلو اومد و با نگرانی گفت:
- چی شد بابا؟
توسکا همونطور عصب بی توجه به مهربونی های باباش شونه ای بالا انداخت و در ماشین رو باز کرد و نشست ... به دقیقه نکشید که ریحانه بدو بدو از آزمایشگاه بیرون اومد و اونم رفت سمت ماشین ... جهانگیر که گیج شده بود از در سمت خودش سوار شد و همین که ریحانه هم نشست گفت:
- چی شده خانوم؟ این بچه چرا تو همه؟
ریحنه با غضب گفت:
- والا چی بگم مرد! یه آزمایش می خواست بده ها! خون من و دکتر رو کرد توی شیشه! همین جور فقط آیه یاس می خونه ...
جهانگیر ماشین رو راه انداخت، همزمان از آینه نگاهی به توسکا انداخت و گفت:
- آره بابا؟ چرا؟!!!
توسکا که پر از فریاد بود دست از دلش برداشت و داد کشید:
- این کارا واسه چیه؟!!! که دو روز دیگه باز بگن نه؟!! چرا منو امیدوار می کنی مامان؟ میخوای دوباره با نه شنیدن دنیام سیاه بشه؟!! مامان من نمی تونم! بفهم .... طاقت ندارم موش آزمایشگاهی بشم ... من می دونم که هیچ وقت مامان نمی شم...
همین که این حرف رو زد بغضش ترکید ... جهانگیر با ناراحتی خواست چیزی بگه که ریحانه پیشدستی کرد و گفت:
- این دختر فقط بلده نا امید باشه! دکتر بهش توپید گفت یعنی چی خانوم؟ تو این دوره زمونه هیچ دردی بی درمون نیست! به خصوص بارداری ... مگه اینکه رحم نداشته باشی! که تازه اونم جدیدا رحم اجاره می کنن! من نمی دونم این چشه! دکتر چند تا آزمایش نوشت که رفتیم ... حالا هم صبر میکنیم تا جوابش بیاد ... من که دلم روشنه ...
توسکا بی حرف هق می زد ... دلش تنگ بود ... بیشتر گریه اش هم بابت دل تنگش بود... آرشاویرش رو می خواست ... دلش پر می زد برای شنیدن صداش برای لمس دستاش برای داشتنش ... اما نمی دونست چه کاری درسته چه کاری غلط! هم می خواست کنار بکشه هم دلش این اجازه رو بهش نمی داد ... مامانش این قدر حرف زد و حرف زد و حرف زد که خسته شد ... توسکا هم از گریه کردن خسته شد و چشماشو بست ... با صدای باباش چشم باز کرد:
- توسکا بابا رسیدیم ... بیدار شو برو توی اتاقت بخواب عزیزم ...
توسکا بی حرف از ماشین پیاده شد و رفت توی خونه ... اینکه آرشاویر سراغی ازش نمی گرفت براش دردناک تر بود ... هم دوست داشت آرشاویر قیدش رو بزنه هم دوست نداشت ... هم خودخواه بود هم پر از ایثار و بین این همه تناقض و تضاد داشت دیوونه می شد ...
جهانگیر درای ماشین رو قفل کرد و خواست بره توی خونه که صدای شکسته مردی متوقفش کرد:
- بابا ...
جهانگیر سریع چرخید ... با دیدن آرشاویر با اون ظاهر ژولیده و پریشون قلبش فشرده شد و رفت به سمتش ... کاملاً بی اراده دستاشو از هم باز کرد و آرشاویر رو کشید توی بغلش ... این مرد عاشق بود! خیلی هم عاشق بود و دخترش رو بیشتر از خودش که نه اما کمتر از خودش هم دوست نداشت! پس براش عزیز بود ... پس می فهمیدش ... آرشاویر سر شونه جهانگیر رو بوسید و گفت:
- چطوره بابا؟! صورتش قرمز بود ... گریه کرده؟
جهانگیر دستی به صورتش کشید و گفت:
- بیا بریم تو بابا ... چرا پشت در؟
آرشاویر با درد سری تکون داد و گفت:
- نمی خوام آزارش بدم ... حس می کنم وقتی منو ببینه اذیت می شه ... فقط بگین چطوره؟
- خوب نیست بابا ... می دونی که چقدر بهت وابسته است! این مشکل هم براش زیادی بزرگ بوده ... منم این روزا رو داشتم ... توسکا رو هم خدا بعد از چند سال نذر و نیاز به ما داد و من دقیقا این مصیبت ها رو با ریحانه داشتم ... هم توسکا رو درک می کنم هم تو رو ...
- رفته بودین دکتر؟ آره؟
- دنبالمون بودی؟
- مامان ریحانه بهم خبر داد که اگه می خوام ببینمش امروز بیام ... اومدم اما نشد بیام جلو ... فقط از دور دیدمش ... چی شد؟
- هیچی ... هنوز که قطعی نیست ... اما ریحانه می گه این دکتره کارش حرف نداره ... نا امیدشون هم نکرده گویا ... فعلا چند تا آزمایش داده ...
- بابا راضیش کنین برگرده خونه ... بگین بذاره این درد رو با هم تحمل کنیم ... تنهایی براش زیاده ... درد دوری از اونم برای من زیاده ...
- چرا خودت باهاش حرف نمی زنی؟! الان آروم تر شده ... می تونی راضیش کنی ...
- نه بابا ... حالا که برای اولین بار از من خواسته تنهاش بذارم نمی خوام بر خلاف میلش عمل کنم ... شما بهش بگین ...
جهانگیر با غم دست روی شونه آرشاویر گذاشت و گفت:
- باشه پسرم ... باهاش حرف می زنم ...
آرشاویر لبخند تلخی زد ... سری به نشونه تشکر و خداحافظی تکون داد و رفت سمت ماشینش ... جهانگیر هم برگشت طرف در خونه ... همه ذهنش درگیر مشکل توسکا و آرشاویر بود ...

اینقدر که گریه کرده بود چشماش دیگه باز نمی شدن ... باز خودشو رسوند به اتاق مشترکشون ... پا گذاشتن توی اون اتاق براش از جون دادن سخت تر بود ... دلش شکسته بود و خودش هم ... اینقدر صبر کرده بود تا صبح بشه ... آرتان با نیومدنش نشون داد که ترسا پشیزی براش ارزش نداره! سابقه نداشت توی چند سال زندگیشون شب نیاد خونه ... ساک کوچیکی برداشت ... دیگه نمی تونست بمونه هر چقدر هم که همه می گفتن ... آرتان اصرار می کرد ... بازم نمی تونست بمونه ... لباساشو بدون دقت به اینکه چیه و چه رنگیه و چه مدلیه بر می داشت و می انداخت توی ساک ... تکلیفش معلوم بود باید می رفت ... با هق هق لباساشو جمع می کرد که زنگ در به صدا در اومد ... اول توجهی نکرد ... می خواست فقط بره ... اما وقتی طرف دست بر نداشت با غیظ تی شرتی که دستش بود رو کوبید روی ساک و رفت سمت آیفون ... با دیدن قیافه نیلی جون آهی کشید و زیر لب گفت:
- همینو کم دارم این وسط فقط!!!
نمی تونست در رو روی نیلی جون باز نکنه چون نیلی جون دست بردار نبود ... همه جا رو تلفن کش می کرد تا ترسا رو بگردونه خونه پس به ناچار دکمه رو فشرد و در باز شد ... با سرعت رفت توی دستشویی تا با آب سرد یه کم از پف پلکاش رو بگیره اما مگه می شد؟!!! از دیروز تا اون لحظه همه اش گریه کرده بود! به تصویر بی روح خودش توی آینه پوزخندی زد و گفت:
- به درک! من که دارم می رم ... بذار اونم بفهمه می خوام چی کارکنم ... مهم نیست ...
با صدای زنگ در از دستشویی بیرون رفت و رفت سمت در خونه ... به عادت همیشگی دستی روی موهاش کشید و در رو باز کرد ... اما دیدن کسی که پشت در بود احساس کرد قلبش از حرکت ایستاده ... این قیافه ای نبود که از یادش بره ... دختر مو بلوند برنزه ... با یه عینک کائوچویی بزرگ روی صورتش ... نفس توی سینه اش گره خورد ... به دیوار پشت سرش تکیه داد ... اینقدر بد نفس می کشید که نیلی جون تانیا رو پس زد و پرید تو ... سریع ترسا رو کشید توی بغلش و همینطور که محکم کمرش رو ماساژ می داد رو به تانیا که با چشمای گرد شده این صحنه رو نظاره می کرد گفت:
- به چی نگاه می کنی تانی؟!!! بچه زهره ترک شد! بدو برو یه لیوان اب بیار ... دو تا قندم بنداز توش ... بدو ...
تانیا با سرعت رفت سمت آشپزخونه و ترسا بیحال افتاد توی بغل نیلی جون ... نیلی جون با ترس سیلی ای به گونه اش زد و داد کشید:
- تانی!!! چی شد آب قندت؟ این بچه تلف شد ! ای خدا منو بکش از دست این پسر با این کاراش ... نگاه کن دختر مردم رو! شده پوست و استخون ... تـــــانی!
تانیا از آشپزخونه بیرون اومد همینطور که تند تند محتویات لیوان رو هم می زد با دیدن ترسا گفت:
- وای خدا من! از حال رفته مامان؟
بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب نیلی جون باشه لیوان اب قند رو روی میز گذاشت و سریع اومد سمت ترسا ، با کمک نیلی جون زیر بازوش رو گرفتن و کشیدنش سمت کاناپه و خوابوندنش ... تانیا پرید سمت تلفن و گفت:
- باید به آرتان خبر بدم ...
نیلی جون لیوان آب قند رو برداشت و گفت:
- لازم نکرده! بیا بشین باد این بچه رو بزن ... اون لندهور بمونه تو بیخبری واسه اش بهتره! گند زده حالا نطق هم می کنه واسه من ...
تانیا با غصه گفت:
- مامان!
نیلی جون لیوان آب قند رو دم دهن ترسا گذاشت، سرش رو بالا کشید و همینطور که کم کم آب قند رو می ریخت توی دهن ترسا گفت:
- درد و بلای تو بخوره تو سر من! طرف آرتانو نگیر که کفری می شم ...
تانیا دیگه هیچی نگفت و توی سکوت مشغول باد زدن ترسا با گوشه شالش کرد ... چند لحظه ای طول کشید تا حال ترسا جا اومد و چشم باز کرد ... نیلی جون لیوان آب قند رو دم دهنش گذاشت و گفت:
- بخور مامان ... بخور فدات بشم ... آخه این چه وضعیه تو داری عزیزم؟ چته دختر؟!!!
ترسا سر چرخوند و با دیدن تانیا کنارش یهویی بغضش ترکید ... سر ر.ی شونه نیلی جون گذاشت و نالید:
- نه ... تو رو خدا نه ... من ... اصلا من خودم داشتم می رفتم! من ... من دیگه نمی خوام با آرتان زندگی کنم ...
اینقدر از دیدن تانیا شوکه شده بود که نمی فهمید چی داره می گه ... نیلی جون با درک حال ترسا بغلش کرد و گفت:
- آروم باش ... آروم ! من اومدم تازه باهات حرف بزنم... این حرفا چیه؟!! دیروزم این پسره سرتق اومده بود خونه همین اراجیف رو تحویل من می داد ... ترسا طلاق چیه؟!!! هان؟!!! خجالت نمی کشین؟ شما دو تا که جونتون واسه هم در می رفت ... این حرف از شماها بعیده ...
ترسا گیج و گنگ به نیلی جون خیره موند ... مگه نه اینکه نیلی جون اومده بود تا عروس جدیدش رو به ترسا معرفی کنه؟!!! پس این حرفا چی بود؟!! تانیا که حسابی از آرتان درس گرفته بود و می دونست باید چی کارکنه وارد عمل شد و گفت:
- زن داداش! من تازه تو رو پیدا کردم ... تازه می خواستم بیام باهات آشنا بشم ... آرتان می خواست روز سالگرد ازدواجتون منو بهت نشون بده که تو متاسفانه تصادف کردی و نشد ... بعدش هم هی اتفاقای بد می افتاد ... اصلا دوست نداشتم اینجوری باهات آشنا بشم ترسا جون ... می خواستم عشق آرتان رو طور دیگه ای ببینم ... وقتی داداش آرتان بهم گفت می خوای طلاق بگیری شاخ در آوردم ... بیخیال سورپرایز کردن مامان نیلی شدم و یه راست رفتم سراغش که بیایم پیش تو باهات حرف بزنیم ... آخه برا چی می خوای طلاق بگیری؟!!!
دهن ترسا اندازه اقیانوس باز مونده بود!!! زن داداش؟!!! داداش آرتان؟!!! آرتان خواهر نداشت ... نه نداشت .. نداشت ... دهن باز می کرد حرف بزنه اما نمی تونست ... صحنه ها پیش چشمش جون می گرفتن ... تانیا روی پای آرتان ... کروات و دکمه های باز شده ... دست اون روی سینه آرتان ... گله کردنش از ازدواج آرتان ... حرفای آرتان ... قربون صدقه هاش ... اینا مسلما واسه خاطر خواهرش نبود ... مگه می شد؟!!! اصلا آرتان کی خواهر داشت؟!!!! آرتان که تک فرزند بود ... تموم گیجیش توی نگاهش مشخص بود که نیلی جون گفت:
- نمی دونم حالا تانی رو بهت معرفی کنم یا در مورد اون قضیه مزخرف طلاق باهات حرف بزنم... فکر کنم بهتره اول در مورد تانی بهت بگم ... این دختر گلمه ترسا ... وقتی آرتان شش ماهش بود تانیا به دنیا اومد ... البته من به دنیا نیاوردمش ... دوست صمیمیم که همسایه دیوار به دیوارمون بودن به دنیا آوردش اما عمر خودش هب دنیا نبود و سر زا رفت ... من تانی و آرتان رو با هم شیر دادم و اون دو تا شدن خواهر برادر رضاعی...
خواهر برادر رضاعی ... هم شیر ... تانیا و آرتان ... دستش رو گذاشت روی شقیقه اش ... یه چیزی این وسط می لنگید ... یه جای کار عیب داشت ... مغزش داشت متلاشی می شد ... تانیا با اشاره نیلی جون سریع گفت:
- آره زن داداش .. من دو تا فقط سیزده سالمون بود که بابای من هوس ایتالیا زد به سرش و تا به خودم اومدم دیدم تو قلب رم هستم ... از همه بریده بودیم ... بابا به خاطر خاطرات مامان نمی خواست دیگه ایران بمونه ... هیچ وقت نبخشیدمش به خاطر اینکه منو از داداشم جدا کرد! و حتی یه رد هم از خودمون به جا نذاشت ... مامان نیلی مامان واقعی من بود چون منو بزرگ کرد و آرتان داداشم بود چون هیچ وقت چیزی کم از یه داداش واقعی برام نذاشت ... اما بابا ... بابا هیچ وقت اینا رو نفهمید ... فقط خودش رو توی کار غرق کرد ... غرق کرد که غم مامان یادش نره و وقتی دید فایده نداره یهو از همه چی و همه کس برید ... اینقدر یه دفعه ای منو از ایران برد که من حتی نتونست با مامان نیلی و داداش آرتان خداحافظی کنم ... اما همیشه خاطره شون رو با خودم داشتم ... تا اینکه الان تونستم برگردم ... بابا یه ساله که فوت شده ... اومدم که خونواده ام رو یه بار دیگه داشته باشم ... تنها کسی که تونستم پیداش کنم آرتان بود ... اونم خیلی اتفاقی توسط یکی از دوستام که اونم روانشناسی خونده بود و از قضا با آرتان هم کلاس بوده! یه بار داشت از همکلاس مغرورش برام می گفت که زمان دانشجویی همه کلاس عاشقش بودن و اون به کسی توجه نمی کرده ... آخه حرف سر غرور بود ... من ازش مشخصات خواستم و وقتی اون مسخصات رو برام گفت فهمیدم این دقیقا همون داداش گمشده خودمه! اصلا فکر نمیکردم دیگه پیداش کنم ... خیلی سریع کارام رو اوکی کردم و به مدت چند ماه اومدم ایران تا فقط آرتان رو با خودم ببرم رم ... البته نمی دونستم اردواج کرده تا اومدم فهمیدم ...
ترسا با دهن باز به تانیا خیره بود ... حالتش برای تانیا و نیلی جون از از زبون آرتان همه چیز رو شنیده بودن طبیعی بود ... برای همینم به روش نیاوردن و تانیا با غصه گفت:
- حالا زن داداش ... تو رو خدا ... تو رو خدا داداشمو تنها نذار ... اون خیلی دوستت داره!
ترسا آب دهنش رو قورت داد ... نیلی جون و حضورش حرفای تانیا رو اثبات می کرد ... ولی باید حرفش رو می زد ... باید حرف می زد ... پس دهن باز کرد تا بپرسه چیزایی رو داشتن مثل خوره روحش رو می خوردن و نابودش می کردن ...

بدون توجه به نیلی جون گفت:
- تو .. تو .. من تو رو دیدم ... توی مطب آرتان ...
تانیا خودش رو متعجب نشون داد و گفت:
- منو دیدی؟!!! کی ؟!!! پس چرا من تو رو ندیدم ...
نیلی جون از جا بلند شد، یم دونستم الان باید تانیا و ترسا رو تنها بذاره تا حرفاشون رو با هم بزنن ... گفت:
- من می رم یه چیزی بیارم بخوریم گلوهامون خشک شد ...
بعد هم منتظر جواب نشد و به سرعت رفت توی آشپزخونه ... ترسا رنگ پریده و بی حال گفت:
- من ... اومده بودم پیش آرتان ... از لای در اتاقش ... تو رو دیدم ... تو ... روی پای آرتان ...
یه دفعه تانیا محکم کوبید توی پیشونیش و نالید:
- خدای من!!! لعنت به من! ای لعنت به من و گندی که زدم ...
ترسا متعجب به تانیا نگاه کرد ... تانیا با شرمندگی توی چشمای ترسا خیره شد و گفت:
- ترسا جون ... می دونم با دیدن اون صحنه هزار تا فکر پیش خودت کردی که هر کس دیگه ای هم بود همین فکرا رو می کرد ... جان تانیا ... با دیدن اون صحنه رفتی تو خیابون و تصادف کردی؟!!!
ترسا بی توجه به سوال تانیا گفت:
- بگو چرا .. فقط بگو چرا ! تو که خواهرش بودی ... نکنه داری جلوی نیلی جون فیلم بازی می کنی؟ هان؟!!! نکنه اصلا ...
تانیا سریع دست ترسا رو توی دستای یخ کرده اش گرفت و گفت:
- برات توضیح می دم ... صبر کن ... صبر کن ...
بعد خم شد و از داخل کیفش یه بوردای خارجی بیرون کشید ... ترسا با دیدن عکس تانیا روی جلد متعجب بوردا رو گرفت و نگاه کرد ... تانیا گفت:
- من یه مدلم ... یه مدل پر آوازه توی ایتالیا! از هیکلم ... از چهره ام ... از پرستیژم پول در می یارم ... شغلم اینه ...
ترسا پر سوال به تانیا نگاه کرد ... خوب که چی؟!!! تانیا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- بذار از اولش برات بگم ... می دونم که خیلی بد دچار سو تفاهم شدی و من مقصرم! بیچاره آرتان خیلی سعی کرد جلوی من و کارامو بگیره اما نتونست ... پس خوب گوش کن ... وقتی وارد مطب شدم چند تا مریض داشت ... منم نوبت گرفتم و نشستم توی نوبت ... نمی خواستم مزاحم کارش بشم ... دو نفر جلوم بودن ... دو نفر هم بعد از من اومدن ... وقتی نوبتم شد رفتم توی اتاق و درو بستم ... باور کن لحظه اول از دیدنش حسابی جا خوردم ... اون دادش لاغر و بی ریخت حالا شده بود یه مرد جا افتاده خیلی خیلی خوش هیکل بادی بیلدینگ که از دیدنش دلم ضعف رفت! بی اراده خنده م گرفت و بهش لبخند زدم ... خیلی جلوی خودم رو می گرفتم که نپرم توی بغلش ... دلیلش هم این بود که خیلی اخمو بود ... یعنی به محض اینکه لبخند منو دید خیلی جدی و پر اخم گفت:
- بفرمایید خواهش می کنم ...
فهمیدم اگه برم طرفش منو با لباس درسته قورت می ده! پس باید اصولی وارد می شدم ... نشستم و قبل از اینکه اون چیزی بگه من گفتم:
- شما ... آرتان تهرانی هستین؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- فکر کنم اسمم روی تابلوی کنار در مطب نصب شده باشه ...
خیلی ابهت و جذبه داشت ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بله می دونم ... خواستم مطمئن بشم ... شما ... اسم مامانتون نیلی خانومه؟
خودکاری که دستش بود رو انداخت روی میز و فقط با تعجب و کلی سوال بهم خیره شد. نگاش یه مدل خاصی بود که ترسیدم و تند تند گفتم:
- خوب ... راستش ... من ... من یم خواستم بگم که ... شما احتمالاً یه خواهر گم شده ندارین؟!
عجیب اینجا بود که هیچی نمی گفت فقط نگام می کرد ... انگار که مطمئن بود سر کارش گذاشتم و می دونستم اگه یه کم دیگه معطل کنم شوت می کنه بیرون برای همینم بی خیال مقدمه چینی شدم و گفتم:
- اه! آرتان منم ... خواهرت ... تانیا ... همونی که یهو غیب شد ... یادت اومد؟!


یه دفعه از جاش بلند شد ... منم که کلی تحت تاثیر جذبه اش قرار گرفته بودم از جا پریدم .... اومد از پشت میزش بیرون و گفت:
- خانوم محترم! من نمی دونم این چرندیات رو کی تحویل شما داده ... خواهشاً بفرمایید بیرون و خودتون رو زرنگ فرض نکنین ...
باید یه طور دیگه باهاش برخورد می کردم پس گفتم:
- تانیا کیه؟! ادامه آرتان ... آرتان کیه؟ نیمه تانیا ... تانیا خواهر آرتان ... آرتان پشت تانیا ... نگو یادت رفته آرتان ... اینو همیشه خودت بهم می گفتی ...
بعدش سری دست کردم توی یقه ام و گردنبند بلندم رو کشیدم بیرون و گفتم:
- ببین ... اینو هم هنوز دارمش ... آرتان و تانیا! خودت برام خریدی ... روز تولدم ... اگه بخوای شناسنامه ایرانیم هم هنوز همراهمه می تونم نشونت بدم ... تانیا زمانی ... دختر پیام زمانی ...
آرتان خشک شده سر جاش ایستاده بود و زل زده بود به من ... یه قدم بهش نزدیک شدم و با بغض گفتم:
- آرتان نگو که منو یادت نمی یاد ... من فقط به خاطر تو مامان نیلی برگشتم ...
آرتان چند قدم جلو اومد ... فکر کردم میخواد منو بغل کنه! کلی خوشحال شدم اما زهی خیال باطل نشست روی کاناپه روبروی من و با سردرگمی بالاخره دهن باز کرد و گفت:
- تو ... چطور باید باور کن که خودت باشی؟!
منم نشستم روبروش و گفتم:
- چطور دیگه می تونم بهت ثابت کنم آرتان؟ می خوای بگم چیا دوست داشتم؟ می خوای بگم کدوم رستوران رو توی دربند دوست داشتم و تو همیشه باباتو وادار می کردی بریم اونجا؟! همیشه آلو جنگلی می مالیدی به دماغم و منو حرص می دادی ... حتی یادمه یه بار توی دربند با همون سن کمت با یه پسری که دو سه سال از خودمون بزرگتر بود درگیر شدی چون به من تنه زد ...
لبخند کم کم نشست کنج لبش ... نگاش عوض شد ... بالاخره با نشونه هام باور کرد که خودمم ... من تند تند داشتم براش خاطره می گفتم که دستشو بالا آورد و گفت:
- نه انگار خودتی ... خود آتیش پارت!
اینو که گفت دیگه جلوی خودم رو نگرفتم از جا بلند شدم شیرجه رفتم توی بغلش و گفتم:
- آرتان!!!!
با خنده منو گرفت توی بغلش و گفت:
- حیا کن دختر! بعد از این همه وقت منو دیدی ... این کارا چیه؟! بزرگ شدی یعنی ... ی دست هم می دادی کافیه ...
گونه شو محکم بوسیدم و گفتم:
- خفه شو که فقط می خوام حست کنم ... به اندازه یه عمر دلتنگت بودم آرتان ...
همون لحظه منشی تقه ای به در زد ... آرتان سریع از جا بلند شد و منو از خودش دور کرد و گفت:
- بیا تو ...
منشی اومد تو گفت:
- آقای دکتر وقت ایشون تموم شده ...
آرتان با لبخند گفت:
- وقت ایشون تازه شروع شده ... خواهشاً از بیمارها با رعایت ادب عذرخواهی کن و بهشون نوبت واسه یه روز دیگه بده ... بعد خودت هم می تونی بری ... امروز دیگه کسی رو نمی بینم ...
منشی بیچاره هنگ کرده بود ... اما هیچی نگفت و با تکون سر رفت از اتاق بیرون ... آرتان دوباره نشست روی کاناپه و گفت:
- بیا بشین تعریف کن ببینم!!! کجا بودی؟!!! اون چه مدل رفتنی بود و این چه مدل اومدنی! آخ یادش بخیر وقتی رفتی من و نیلی جون هر دو مریض شدیم!
با ذوق ولو شدم کنارش و گفتم:
- الهی درد و بلای جفتتون بخوره تو سر من ... مگه من مقصر بودم؟
بعدش هم همه قضایای فرار بابام رو براش تعریف کردم ... تا حرفام تموم شد از جا بلند شدم و گفتم:
- می شه مانتوم رو در بیارم؟ عادت بهش ندارم ...

آرتان با اخم گفت:
- اروپایی بی بند و بار! در بیار ... اما مواظب باش بد عادت نشی تو خیابون هم همین مدلی بخوای بری ...
- نه بابا حواسم هست ...
مانتو و شالم رو در آوردم و باز ولو شدم کنارش ... هیکلش بدجور بهم چشمک می زد ... من هنوزم نمی دونستم که آرتان متاهله ... آخه اون هنوز چیزی نگفته بود ... خواستم در مورد هیکلش نظر بدم که یهو چشمم افتاد به حلقه اش و گفتم:
- آرتان!!!!
سرشو تکون داد و گفت:
- جانم؟! چت شد؟
- ازدواج کردی؟!
نگاهمو به حلقه اش دید ... خودش هم نگاهی به حلقه انداخت و گفت:
- با اجازه ات!
دست به کمر شدم و گفتم:
- من کی اجازه دادم؟!!! تو بیجا کردی بدون حضور خواهرت زن گرفتی!!! خیلی بدی آرتان!!!
آرتان خنده اش گرفت و گفت:
- چه لوس شدی تو دختر! خوب چه می دونستم تو کجایی خواهر گمشده؟ گذشته از اون ... نمی تونستم صبر کنم! از دست می دادمش ...
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- چه عاشق!!!
خندید و چیزی نگفت ... پا روی پا انداختم و گفتم:
- بلند شو آرتان ...
با تعجب گفت:
- برای چی؟!
- بلند شو بهت می گم ..
از جا بلند شد ... با لذت به سر تاپاش خیره شدم و گفتم:
- کتتو در بیار ...
با اخم گفت:
- چته تانیا؟
مثل خودش اخم کردم و گفتم:
- رو حرف من حرف نزن! می گم کتتو در بیار ...
با سردرگمی کتشو در آورد و انداخت روی میزش ... هیکلش بیشتر خودشو نشون داد ... گفتم:
- یه چرخ بزن ...
- تانیا زده به سرت؟!
- نه ولی اگه به حرفم گوش نکنی می یام می زنم تو سرت ... می گم بچرخ ...
خنده اش گرفت و چرخید ... واقعاً که هیکلش جون می داد واسه مدلینگ شدن! می دونستم توی رم براش سر و دست می شکنن! اگه ازدواج نکرده بود ... آخ اگه ازدواج نکرده بود ... البته اینا افکار اون موقع من بود ... وقتی نگاه پر از لذتم رو دید خندید و گفت:
- هوی! مال مردم رو نخوری با اون چشات! درویش کن ...
همین که نشست پریدم نشستم روی پاش و گفتم:
- ایش! مال مردم ... برو بابا داداش خودمه ...
ابرویی بالا انادخت و گفت:
- داداش شما دیگه صاحب داره ... صاحبش هم خیلی دوستش داره ... پس حواست باشه چشم به مال اون ندوزی ... ترسای من اینجور وقتا یه ببر خشمگین می شه و به هیچ کس هم رحم نمی کنه ...
مشغول باز کردن کرواتش شدم و گفتم:
- هر کی می خواد باشه ، باشه ...
دستمو گرفت و گفت:
- با این چی کار داری دیگه؟!!
مظلوم نگاش کردم و گفتم:
- آرتان جون تانی جلومو نگیر ... بذار ببینم ...
چشماشو گرد کرد و گفت:
- چیو؟!!!
- عضله هاتو! نمی دونی توی رم چقدر واسه این عضله ها پول می دن و ارزش قائلن!
- هی خانوم شما مدلی نمیخواد با چشم مدلینگ منو انالیز کنی ها !
- آرتان ... خوب خسیس نباش دیگه ... من عاشق عضله م ... می خوام ببینم بیشتر حرص بخورم ..
با خنده دستمو ول کرد و گفت:
- حرص برای چی؟!!!
کرواتشو انداختم روی کتش ... دکمه هاشو تند تند باز کردم و گفتم:
- برای اینکه این هیکل کوفتی که ساختی نباید برای زن و زندگی حروم بشی ... باید ازش پول دربیاری ... حیفه به جون تانی!
با دیدن عضله های سینه اش عقل از سرم پرید ... ترسا باور کن من به خاطر اینکه توی رم بزرگ شدم این جور مسائل برام عادی بود ... از طرفی فکر می کردم آرتان داداشمه پس اصلا ایرادی نداره اگه لمسش کنم ... هیچ وقت فکر نمی کردم این چشمای حریص من نسبت به عضله یم تونه زندگی آرتانو ویرون کنه! دستمو گذاشته بودم روی عضله هاش و با هم حرف می زدیم ... اما به دقیقه هم نکشید که دستمو پس زد و گفت:
- تانیا دیگه داری زیاده روی می کنیا!
لب ورچیدم و گفتم:
- چیه مگه؟!
- عزیزم اینجا ایرانه! اگه یادت رفته باید یادت بیارم ... درسته که من برادر تو حساب می شم ... اما فکر نکن از اون مدل هایی هستم که باهاشون کار می کنی ... یه سری چیزا رو دوست ندارم ... مثل کاری که تو می کنی ... رابطه ما در حد معقول اوکیه ... اما بیشتر از اون آزار دهنده می شه ... من عادت ندارم ...
سعی کردم درکش کنم ... برای همینم کشیدم کنار و سعی کردم دیگه کاری بر خلاف میلش انجام ندم ... ترسا من می خواستم هر چه زودتر نیلی جون و تو رو ببینم ... می خواستم خونواده داشته باشم ... اما آرتان ازم خواست صبر کنم تا روز سالگرد ازدواجتون منو به همه نشون بده و به قول خودش سورپرایزتون کنه ... چه می دونستیم اینجوری می شه ترسا؟!!! بعد که قضیه تصادف تو پیش اومد گفت تو خیلی افسرده و پکری نیلی جون هم حساس شده و الان وقتش نیست که من شماها رو ببینم ... اما من دیگه کم آوردم و رفتم سر وقت نیلی جون... وقتی جریان شما دو تا رو شنیدم شاخ در اوردم!!! آرتان از هر ده کلمه ای که می گفت نه تاش ترسا بود!!! عشق توی نگاهش بیداد می کرد ... چطور می شه که از هم جدا بشین؟!!! خودمو نمی بخشم اگه مسببش باشم ...
ترسا که تا اون لحظه با بهت داشت به تانیا نگاه می کرد یه دفعه بغضش ترکید ... وسط گریه فقط می گفت:
- آخ آرتان ... آخ آرتان ...
به آرتانش گفته بود دوستش نداره!!! دل آرتان رو ... غرور آرتان رو شکسته بود!!! با حرف نزندنش داشت زندگیش رو دستی دستی از هم می پاشید! درخواست طلاق داده بود ... وای خدا چی کار کرده بود؟!!! باز بدنش به رعشه افتاد و تانیا با ترس بقیه آب قند رو گرفت جلوش ... به زور یه کم خورد تا حالش بهتر شد ... نیلی جون هم از آسپزخونه اومد بیرون ... نیلی جون و تانیا سعی داشتن با حرفاشون اوضاع رو بهتر کنن اما ترسا خوب یم دونست که اوضاع به این راحتی هم درست شدنی نیست ... گناهش از چشم آرتان نابخشودنی بود ... و این ترسا رو می ترسوند ... نفسش تازه داشت بالا می یومد ... تازه احساس می کرد که می تونه لبخند بزنه ... خیانتی در کار نبود ... آرتانش حتی یه ثانیه هم به خیانت فکر نکرده بود ... و این آرومش می کرد ... خیلی آرومش می کرد ... اما ... آیا می تونست این جریانات اخیر رو از دل آرتان در بیاره؟!!!

 

وقت رفتن نیلی جون و تانیا که رسید با بغضی که توی گلوش پنجه انداخته بود و آزارش می داد گفت:
- نیلی جون ... آرتان ... دیشب اومد خونه شما؟!
نیلی جون اخماش در هم شد و گفت:
- آره عزیزم ... اومد اونجا ...
- آترین هم ... باهاش بود؟!
- آخر شب نیما خان آوردش ...
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- حالش ... خوب بود؟!
نیلی جون با لبخند گفت:
- آترین؟ آره بچه م ...
ترسا آهی کشید و گفت:
- نه نیلی جون ... آرتان رو می گم ...
اینبار اخمای تانیا در هم رفت و در حالی که خم شده بود تا زیپ چکمه هاشو ببنده گفت:
- اون کی اخلاق داره آخه؟
نیلی جون هم خندید و گفت:
- راست می گه تانی ... عنق از همون اول رفت توی اتاقش ... آخر شب هم که آترین رو آوردن اومد یه کم با بچه رفتن تو حیاط بازی کردن و بعد هم اومد تو و یه راست دوباره رفت توی اتاق ...
تانیا هم با هیجان گفت:
- غذا هم نخورد ...
ترسا آب دهنش رو با درد قورت داد و گفت:
- بیچاره آرتانم ...
نیلی جون دستشو گذاشت سر شونه ترسا و گفت:
- ببین دختر! خودت خوب شوهرتو می شناسی ... غده و لجباز و یه دنده! رگ خوابشو هم خودت بلدی ... نگران نباش! الان که حرف طلاق رو زدی یه ذره به غرور شاهزاده اعظم برخورده! اما تو می تونی درستش کنی ... من بهت ایمان دارم!
ترسا لبخند تلخی زد و گفت:
- ممنون نیلی جون ...
تاینا هم خم شد ترسا رو بوسید و گفت:
- پسرت خیلی شیرینه! به خاطر اونم که شده همه چی رو درست کنین ... من چهار ماه دیگه ایرانم ... امیدوارم توی همین مدت همه چیز به حالت اولش برگرده و من بتونم شما دو تا رو عاشقونه کنار هم ببینم ... وگرنه بهت گفته باشما! بر می دارم آرتان رو می برم ...
بعد زا این حرف خندید ... اما ترسا دلش لرزید ... نکنه آرتان پشت پا بزنه به همه چی؟!
نیلی جون و تانیا رفتن و ترسا موند با قلبی پر از ترس ... خیلی نتونست بابت این جریان که آرتان خیانت نکرده خوشحالی کنه ... دلش به حال خودش سوخت ... به خاطر یه حرف نزدن خودشو بیچاره کرده بود! کاش به حرفای آرتان گوش می کرد ... کاش حرف زده بود ... کاش ... آهی کشید و راه افتاد سمت اتاق ... باید یکی یکی همه پل هایی رو که خراب کرده بود بود رو ترمیم میکرد ... اولین پله تماس با شایان و انصراف دادن از بقیه روند طلاق بود ... شایان وقتی حرفای ترسا رو شنید حسابی شوکه شد! حق داد به آرتان که برای نجات زندگیش به آب و آتیش زده بود ... اما از طرفی ترسا هم حق داشت ... در هر صورت اون جریان منتفی شد ... بعد از اون افتاد به جون زندگیش ... خیلی همه جا رو خاک و کثیفی گرفته بود ... وقتی خونه رو برق انداخت رفت حمام و حسابی به خودش رسید ... بعدش هم یه پیرهن میدی طوسی و صورتی تنش کرد و مشغول آشپزی شد ... هم غذای مورد علاقه آرتان رو درست کرد و هم غذای مورد علاقه آترین رو ... فقط یه شب بود که بچه شو ندیده بود اما دلش حسابی براش تنگ شده بود ... مشغول در آوردن لازانیا از داخل فر بود که در خونه باز شد و قلب ترسا لرزید ... زود بود برای اومدن آرتان! تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد ... باید هر طور که شده بود از دلش در می آورد ... لازانیا رو با دستکش فر از داخل فر بیرون کشید و گذاشت روی گاز ... صدای قژ قژ کفش های آرتان رو روی پارکت ها شنید و سر برگردوند ... آرتان کاملاً بی توجه به ترسا راهی اتاق خوابشون شد ... ترسا جا خورد اما می دونست که مستحق این رفتاره ...


پس خم به ابرو نیاورد، سعی کرد لبخند بزنه دستی به لباسش کشید و دنبال آرتان وارد اتاق خواب شد ... آرتان در کمد های بالایی رو باز کرده بود و مشغول در آوردن ساک کوچیک مسافرتیش از اون بالا بود ... ترسا با بهت بهش خیره شد ... آرتان ساک رو پایین آورد و در کمد رو بست ... تازه اون لحظه بود که متوجه ترسا توی چارچوب در شد ... ساک به دست خیره به هم موندن ... هیچ کدوم حرفی نمی زد ... دست آخر ترسا کم آورد و با صدای لرزون گفت:
- سلام ...
آرتان ساک رو انداخت روی تخت ... آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- سلام ...
بعد هم باز بی توجه به ترسا رفت سمت کمد لباسش ... باز کرد و مشغول برداشتن چند دست از لباس های مورد نیازش شد ... ترسا با تعجب یه قدم جلو رفت و گفت:
- آرتان ... چی ... کار می کنی؟
آرتان بدون اینکه از انجام عملش متوقف بشه یا حتی نگاهی به ترسا بندازه گفت:
- نمی بینی؟! دارم وسایلمو جمع می کنم ...
ترسا دستاشو مشت کرده بود ... یه قدم دیگه جلو رفت ... داشت می مرد ... باید یه غلطی می کرد تا جلوی شوهرشو بگیره ... بدون اینکه به خودش اجازه فکر کردن بده دست دراز کرد و پیرهنی که دست آرتان بود رو گرفت ... نگاه آرتان بالا اومد و چشماشون توی هم قفل شد ... ترسا آب دهنش رو قورت داد و فقط تونست یه کلمه بگه:
- نرو ...
آرتان پوزخند زد و گفت:
- نرم؟!! جدی؟! چه طور می خوای کسی رو کنارت تحمل کنی که حالت ازش به هم می خوره ...
نا خوداگاه دستشو جلوی دهنش گذاشت و و نالید:
- وای نه!
آرتان خوب حالات ترسا رو دیک می کرد و می فهمید ... نگرانیشو ... سردرگمیشو ... حال خراب الانشو ... اما به روی خودش نیاورد ... لباسش رو از دست ترسا کشید بیرون و گفت:
- صداقت رو اون لحظه که این حرفو زدی تو چشمات دیدم ترسا ... اونقدر عزت نفس دارم که تو رو وادار به زندگی با خودم نکنم ... دوستم نداری ... خیلی خب! اجباری نیست ... من می رم ... آترین رو هم می برم ... روز دادگاه همو می بینیم ...
قلب ترسا لرزید ... در آن واحد دو ضربه بد به پیکرش وارد شد ... طلاق از آرتان ... دوری از آترین ... چونه اش هم نوا با قلبش لرزید و گفت:
- آرتان ... می خوام ... ی خوام باهات حرف بزنم ...
آرتان همینطور که لباس هاشو توی ساک پرت می کرد گفت:
- فکر می کنی دیگه حرفی هم مونده؟
ترسا عصبی داد کشید:
- آره مونده لعنتی ... خیلی هم مونده ... باید همه شو بشنوی ...
آرتان خودشو برای همه این لحظه ها آماده کرده بود ... پس بی حرکت نشست لب تخت و گفت:
- خیلی خب می شنوم ...
ترسا می لرزید ... اصلا فکرشو هم نمی کرد که اعتراف به اشتباهش اینقدر سخت باشه ... اما مجبور بود ... مجبور بود به خاطر عشقش ... به خاطر بچه ش ... پس اونم نشست لب تخت و گفت:
- من ... چند وقت پیش ... همون روزی که تصادف کردم ... اومدم مطبت ... اونجا ... در مطبت باز مونده بود ... اما بیمار نداشتی ... منشی هم نبود ... از لای در اتاق که نگاه کردم یه دختر رو دیدم که روی پات نشسته و توی وضعیت خیلی بدی با تو قرار داره ...
آرتان توی سکوت بدون اینکه حتی به خودش زحمت بده و خودشو متعجب نشون بده زل زده بود به چشمای بیقرار ترسا ... خودش هم حال خوبی نداشت ... معمای زندگیش حل شده بود ... اما هنوزم عصبی بود ... عصبی و آشفته ... ترسا با حالی خراب و داغون همه چیز رو تعریف کرد ... دیوونه شدن خودش ... سرعت بالاش .. تصادفش ... اینکه می خواسته گذشت کنه و بیخیال همه چی بشه اما بازم تلفن آرتان با تانیا همه چیزو خراب کرده بود ... همه چیو گفت ... اینقدر گفت تا خالی شد ... با خودش فکر می کرد الان دیگه همه چی تموم شده ... آرتان با شنیدن حقیقت اونو بخشید ... محتاج بود ... محتاج گرمی آغوش همسرش ... محتاج امنیت آغوشش ... پس محتاج تر از همیشه خودش رو جلو کشید و سرش رو گذاشت روی سینه آرتان ... آرتان ... با همه وجودش لرزید ... دستش رو که داشت می رفت بالا تا توی موهای ترساش فرو بره رو مشت کرد و با یه حرکت از جا بلند شد ... حالا نوبت نقشه آرتان بود ...

 


 

پست جدید..



ترسا گیج بهش خیره موند ... چی کار کرد؟ بلند شد؟!!! ترسا رو پس زد؟! بغلش نکرد؟! چرا؟! آخه چرا؟! آرتان کلافه پشتشو به ترسا کرد ... بعضی وقتا براش سخت بود که خیلی هم خونسرد باشه و کم می آورد ... درست مثل اون لحظه. چند نفس عمیق پی در پی کشید تا حالش طبیعی بشه و بتونه خودشو کنترل کرده بعدش چرخید سمت ترسا و گفت:
- گفتی حرفاتو؟ تموم شد آره؟!
ترسا بی حرف با چشمای متعجب هنوزم بهش خیره مونده بود ... داد آرتان بدنش رو لروزند:
- با تو بودم!
سرش بی اراده تکون خورد ... بالا پایین ... آرتان زیپ ساکش رو کشید و گفت:
- فکر نمی کنی یه کم دیر تصمیم گرفتی حرف بزنی؟!! خیلی ازت خواستم بگی چی شده! خواستم این بازی رو با زندگیمون شروع نکنی ... اما کردی! به هیچی و هیشکی جز خودت فکر نکردی ... بله تو با دیدن اون صحنه ها ذهنت منحرف شد ... اما بدکردی ترسا ... یه طرفه به قاضی رفتی ... رفتی وکیل گرفتی!!!
داد کشید:
- برای من وکیل گرفتی درخواست طلاق دادی!!! زنی که اسم طلاق رو بیاره رو باید چی کارکرد به نظرت؟!! طلاقت می دم ترسا ... باید ببینی داشتی با زندگیت چه می کردی ... باید لمسش کنی ... پشیمونی دیگه سودی نداره ... سراغ آترین هم نیا ... روز دادگاه می بینمت ...
بعد از این حرف ساکش رو برداشت ... چنان دسته ساک رو توی مشتش فشار داد که دستش تیر کشید ... پاهاش فریاد نرفتن سر داده بودن اما باید می رفتن ... با سرعت رفت سمت در ... لحظه آخر که پاشو از خونه گذاشت بیرون صدای هق هق بلند ترسا رو شنید... دستش رو دستگیره در موند ... خواست بیخیال بشه ... اما نشد ... نتونست ... غرورش له شده بود ... زندگیش به تاراج رفته بود ... باید این بازی رو ادامه می داد ... فعلا چاره ای جز این نداشت ...
***
گان رو تنش کرد ... ماسک سبز رنگ رو هم جلوی دهنش بست و با چشمای خونبار دنبال پرستار سپید پوش راه افتاد ... هم خوشحال بود هم ناراحت ... ویولتش جون سالم به در برده بود اما هنوز معلوم نبود نتیجه عمل چی شده ... دکترا می گفتن رضایت بخش ... اما این رضایت بخش یعنی چی؟!! یعنی اینکه ویولت زنده مونده و سالمه؟! یا اینکه فقط زنده مونده اما ممکنه نقص عضو شده باشه؟! سرشو محکم تکون داد ... برای مهم نبود ... مهم این بود که ویولت نفس بکشه همین و بس ... اما در هر صورت فکر کردن بهش آزارش می داد ... پرستار نزدیک تختی ایستاد و گفت:
- فقط پنج دقیقه!
آراد مبهوت به ویولت با سر باندپیچی شده زل زده بود ... نشنید پرستار چی گفت و نفهمید کی رفت ... دست لرزونش رو جلو برد و دست ویولت رو توی دستش گرفت ... گرم بود و این نشون می داد هنوز امید داره ... امید به زندگی و زنده بودن ... نفس عمیقی کشید تا بغضش رو قورت بده ... دست آزاد شرو بالا برد و ماسکش رو کنار زد .. خم شد روی صورت ویولت و با همه عشق و تمناش چشماشو بوسید ... قلبش تو سینه بی قراری می کرد ... دلش تنگ بود برای چشمای طوسی آبی همسرش دلش تنگ بود ... برای شیطنتاش ... برای بازی گوشی هاش ... اون که با یه آخ گفتن ویولت قلبش از طپش می ایستاد چطور تا اینجا و این لحظه دووم آورده بود؟! ویولتش با این وضع میون مرگ و زندگی افتاده بود روی تخت و اون لعنتی هنوز داشت نفس می کشید ؟! چقدر بی وفا بود ... یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید ... نالید:
- خدایا ... ویولتمو پس بده ... تو رو به علی ویولتمو ازم نگیر ... می دونی که همه زندگیمه ... می دونی که همه دنیامه ... نبرش خدا ... می دونم توی این روزگار ویولت من یه گله و برای این دنیا زیادی ... اما اونو به قلب من ببخش ... هیچی ازت نمی خوام فقط ویولتو می خوام .. بذار بازم صدای خنده هاشو بشنوم بذار بازم دنیامو توی چشماش ببینم ... خدایا منو بی ویولت تنها نذار ... اینجوری امتحانم نکن ... می دونی که هر کار بکنی می گه صلاحو حکمتت بوده می دونی که کفر نمی گم می دونی که هیچ وقت عددی نیستم که بخوام طردت کنم ... با این وجود ازت می خوام این هدیه شیرینی رو که یه روز خودت بهم دادی ازم نگیری ... بذار بازم مال من باشه ... بذار بازم دنیامو رنگی کنه ... به حق علی اگه ویولتم چشماشو باز کنه نذر می کنم هر سال روز تولد و شهادت آقا نذرمو سه برابر کنم ... خدایا به دل من روسیاه نگاه کن ... طاقت ندارم یه روز رو بی اون زندگی کنم! یا با هم ببرمون یا اونو بهم پس بده .... همینو می خوام خدا ... فقط همین ...
بعد از این حرفا سرشو گذاشت لب تخت ویولت و دست ویولت رو گذاشت روی سرش ... می خواست حس کنه ویولت داره نوازشش می کنه ... درست مثل همون موقع ها ... و چقدر این آرامش براش زیاد و واقعی بود که نا خودآگاه خوابش برد و پلکاش روی هم افتاد ...
وقتی پرستار برای اخطار بهش نزدیک شد و دید که خوابش برده دلش نیومد بیدارش کنه ... اجازه داد همونطور بی صدا کنار ویولت بخوابه ... با دیدن دست ویولت روی سر آراد لبخند زد و بخش ای سی یو رو ترک کرد ...
***
با دست چادرش رو روی سرش صاف کرد و داد کشید:
- میثم بریم؟!!
میثم از آشپزخونه بیرون اومد ، دستای خیسش رو کشید روی پاچه شلوارش و گفت:
- بریم آبجی ...
اما با دیدن مرجان با چادر مشکی تعجب کرد و گفت:
- چادر سرت کردی؟
مرجان لبخندی زد و گفت:
- آره طوریه؟!
- نه ... اما چرا ؟!!
- همین جوری ...
بعدش سریع راه افتاد سمت در و گفت:
- بریم دیره ... دیگه رامون نمی دن تو بیمارستان ...
مامانشون رفته بود مدرسه جلسه اولیا مربیان برای مروارید ... بعد از شاغل شدن میثم یه کم از کارش رو کم کرده بود ... هر دو از خونه خارج شدن و میثم گفت:
- چند وقته خیلی عجیب شدی مرجان!
مرجان پوزخندی زد و گفت:
- چطور؟
- خوب دیگه خروس جنگی نیستی ... خیلی توی خودت می ری ... حالا هم که این چادر!
مرجان بازم پوزخندی زد و گفت:
- چیزی نیست ... خوبم ...
میثم مشکوک بهش نگاه کرد ... مطمئن بود یه اتفاقی توی زندگی خواهرش افتاده ... اما چه اتفاقی و چه جوریش رو نمی دونست! با خودش قسم خورد که سر از کار مرجان در بیاره ...

 

با پرس و جو بالاخره بخش آی سیو رو پیدا کردن و به اون سمت رفتن ... میثم دسته گل توی دستش رو فشار داد و گفت:
- حالا می ذارن زنشو ببینیم؟
مرجان با دیدن آراد انتهای راهرو چادرشو جلوتر کشید و گفت:
- فکر نکنم ... مگه بهت نگفته تو آی سیوئه؟ اونجا که ملاقات نداره ... ما فقط اومدیم که بدونن به یادشون بودیم ...
قبل از اینکه میثم بتونه حرفی بزنه آراد متوجه اومدن اونا شد و از روی صندلی بلند شد ... میثم قدم تند کرد و زودتر از مرجان خودشو به آراد رسوند ... صمیمانه باهاش دست داد و گفت:
- بلا دور باشه آقا ...
آراد لبخند تلخی زد و گفت:
- الهی ...
میثم دسته گل رو به دست آراد داد و همون لحظه مرجان هم کنارشون رسید و سر به زیر سلام کرد .... همینطور که دسته گل رو از میثم می گرفت، جواب سلام مرجان رو داد و گفت:
- برای چی زحمت کشیدین؟ ویولت ملاقات ممنوعه ... برای همینم به خواست خودم کسی نمی یاد بیمارستان ...
مرجان زودتر گفت:
- نفرمایید استاد ... وظیفه مون بود خدمت برسیم ... حالا حالشون چطوره؟
آراد توی سکوت چند لحظه ای به در بسته آی سیو خیره موند و بعدش با صدای تحلیل رفته گفت:
- می گن خوبه ... عملش خوب بوده ... اما هنوز به هوش نیومده ...
میثم گفت:
- انشالله که بهوش می یان مشکلی هم ندارن شما هم دوباره برمی گردین گالری ... اونجا بدون شما هیچ رونقی نداره ...
آراد لبخند تلخی زد و گفت:
- کارا خوب پیش می ره؟!
بحثشون کشیده شد سمت کار و میثم مشغول توضیح دادن اتفاقات اخیر شد ... مرجان روی نیمکتی نشست ... خیره مونده بود به سرامیک های جلوی پاش ... آه پشت آه می کشید ... حال خودش هم دست کمی از آراد نداشت ... داغون بود ... سرش داشت از زور درد می ترکید، فکر می کرد اگه بیاد بیمارستان بهت رمی شه اما بدتر شده بود ... زیر چشمی نگاهی به آراد انداخت ... ریشش حسابی پرپشت و بلند شده بود ... موهاش نظم سابق رو نداشتن ... بلندتر از قبل هم شده بودن ... مدام دستاشو تو هم گره می زد و نشون می داد چقدر اعصابش ناراحته ... وقتی میثم همه گزارش کار رو داد و مرجان از جا بلند شد رفت به سمتشون و گفت:
- من خیلی نگران استادم ... کاش می شد خودم شخصا با پزشکشون صحبت کنم ... دلم شور می زنه!
آراد لبخند محوی زد و گفت:
- دکترش گفته خطر رفع شده ... حالا فقط باید به هوش بیاد تا مطمئن بشیم دیگه مشکی نداره ...
- مثلا چه مشکلی؟
آراد آهی کشید و گفت:
- بینایی ... حافظه ... شاید هم فلج شدن عصب پا ... یا نصف بدن ...
مرجان دستشو جلوی دهنش گرفت و نالید:
- وای! چه بد!
میثم دستی توی موهاش کشید و گفت:
- نه آقا انشالله که خانومتون صحیح و سالم به هوش می یان ... شما که شاد باشی منم شادم ... طاقت دیدن غصه رو براتون ندارم ... حق شما نیست!
آراد با لبخند دستی سر شونه میثم زد و گفت:
- لطف داری میثم جان ... فقط دعا کنین ... همین و بس!
مرجان گفت:
- من و مامانم یه ختم قرآن برداشتیم ... انشالله که هر چی خدا بخواد همون می شه ...
آراد همراه آه سینه سوزش گفت:
- انشالله ... دست شما هم درد نکنه ...
مرجان سری تکون داد و گفت:
- خواهش می کنم ...
میثم جلو اومد و گفت:
- بریم آجی؟!
مرجان برای آخرین بار نگاهی به آراد کرد و گفت:
- آره بریم ... استاد هم خسته هستن بیشتر از این سر پا نگهشون نداریم ...
آراد زیر لب خواهش می کنمی گفت و بازم تشکر کرد از اینکه اومده بودن و محبتشون رو نشون داده بودن ... بعد از رفتن مرجان و باز روی صندلی نشست ... سرشو بین دستاش فشرد و آه عمیقی از سینه بیرون فرستاد ...
***

 

 


 

- آراد ... آراد ... اِ آراد پاشو دیگه! آراد به شدت از جا پرید و سیخ نشست ... اصلا متوجه نشد کی نشسته روی نیمکت خوابش برده! با دیدن آرسن و وارنا سریع ایستاد و با بهت به وارنا خیره شد ... وارنا با خنده ضربه ای سر شونه آراد زد و گفت: - داماد نگران! گرفتی خوابیدی؟!! خواهر من یه ساعته که به هوش اومده! به کوری چشمت خودمم اولین نفر رفتم دیدمش ... آراد نمی دونست از دیدن وارنا خوشحال باشه یا از به هوش اومدن ویولت ... دهن باز می کرد حرف بزنه اما حرف نزده دهنش بسته می شد ... وارنا که شرایط اونو به خوبی درک می کرد قدمی بهش نزدیک شد و محکم کشیدش توی بغلش ... کنار گوشش گفت: - ویولت منتظرته مرد .... می دونم از خستگی اینجا بیهوش شدی ... اما بهتره بری ببینیش ... همین الان دکترا ولش کردن ... حسابی با آزمایشای جور واجور از خجالت این شیطون خانوم تخس بر اومدن ... آراد خودش رو کنار کشید ... اولین چیزی که بالاخره تونست بگه این بود: - بردنش بخش؟! آرسن اینبار وارد بحث شد و گفت: - آره ... اتاق سیصد و دو ... بهش مسکن هم زدن ... باید بجنبی وگرنه خوابش می بره ... آراد از جا کنده شد ... دو قدم بیشتر نرفته که برگشت و در حالی که هنوز عقب عقب می رفت رو به وارنا گفت: - راستی رسیدنت بخیر ... باش تا من برگردم ... وارنا لبخندی زد و آراد به سرعت به سمت اتاق ویولت دوید ... پشت در اتاق با دیدن آراگل و مامانش و مامان ویولت و ماریا زن وارنا قدم سست کرد ... آراگل از جا پرید و گفت: - کجایی داداش؟! آراد تند تند به همه سلام کرد و گفت: - منو ندیدین پشت در آی سی یو؟!!! هیچ کدوم نمی تونستین بیدارم کنین؟ آراگل خنده اش گرفت و گفت: - وا داداش! ما وقتی اومدیم که آرسن خان خبر دادن ویولت به هوش اومده ... اصلا نمی دونستم تو کجا هستی! آراد سری تکون داد و سریع وارد اتاق شد ... ویولت با چشمای نیمه باز و خمار شده سرشو کمی تکون داد و اخماش از درد در هم رفت ... الکس بالای سرش بود ... به محض شنیدن صدای پای آراد لبخندی زد و گفت: - بیا بابا ... اینم آراد! به خودت فشار نیار ... بخواب ... شوهرت فرار نمی کنه! بعد دستی سرش شونه آراد که میخ ویولت شده و زیر لب سلام کرده بود زد و گفت: - تنهاتون می ذارم پسرم ... آراد سری تکون داد و همین که الکس رفت دستش رو از پشت سرش عقب برد و در رو بست ... ویولت لبخند کم جونی زد و به زور نالید: - آراد ... آراد از خود بیخود پرواز کرد به سمت ویولت و در حالی که همه تلاشش رو می کرد تا آسیبی به سر باندپیچی شده ویولت وارد نکنه خم شد روی صورتش و چشماشو غرق بوسه کرد ... لبخند ویولت عمیق تر شد و گفت: - آراد ... عزیزم ... آراد سرشو کنار سر ویولت روی بالش قرار داد .. با دست به نرمی روی باند ویولت رو نوازش کرد ... توی گردنش نفس عمیقی کشید و گفت: - جان آراد ... عمر من! بالاخره باز کردی اون چشای لامصبتو؟ می تونی بفهمی چه کشیدم تا باز کنی چشماتو؟ می دونی چقدر دلتنگت شده بود؟ دلتنگ صدات ... چشمات ... نگاهات ... خیلی بی رحمی ویولت ... ویولت خواست دستش رو بیاره بالا و سر آراد رو نوازش کنه اما باز توی سرش احساس سوزش کرد و نالید: - آی! آراد با ترس سرش رو عقب کشید و گفت: - جون دلم! چی شدی؟!!! ویولت! ویولت با صورت جمع شده از درد نالید: - سرم ... آراد هراسان دوید سمت در ... همین که در رو باز کرد نگاه همه روی صورت رنگ پریده اش میخ شد ... اول از همه الکس جلو اومد و گفت: - چی شده آراد جان؟!! آراد به اتاق اشاره کرد و گفت: - سرش ... درد داره! لیزا با ترس وارد اتاق شد و به دنبالش حاج خانوم و آراگل و ماریا هم رفتن توی اتاق ... الکس اما با خونسردی شربه ای سر شونه آراد زد و گفت: - نترس پسر! دکتر گفت این درها طبیعیه ... باید بخوابه ... بهش مسکن زدن ... به زودی درداش تموم می شه ... آراد به در اتاق نگاه کرد و گفت: - مطمئنین؟ - بله ... فقط نباید استرسی بهش وارد بشه ... اینو هم دکترش گفت .. شاید بهتر باشه خودت باهاش صحبت کنی ... آراد دوباره راه افتاد سمت در اتاق و گفت: - باشه حتما ... با دیدن چشمای بسته ویولت و صورت معصومش لبخند زد و برگشت ...

 

با سوختن انگشتش از جا پرید و غر زد لعنتی! سیگار رو توی زیر سیگاری خاموش کرد و هر دو دستی رو توی موهاش فرو کرد ... صدای نیاوش رو از پشت شنید :
- بابا نیما ...
سریع چرخید وبا دیدن نیاوش با بلوز شلوار راحتی بن تنش لبخندی زد و گفت:
- جان بابا؟
نیاوش ماشین بزرگ کنترلیش رو که توی دست راستش بود کشید توی بغلش و گفت:
- خوابم گرفته ... برام قصه نمی گی؟!
نیما با تعجب گفت:
- قصه؟!
نیاوش خمیازه ای کشید و گفت:
- آره ... مامان همیشه برام قصه می گفت ... اما از وقتی رفته مسافرت دیگه کسی شبا برام قصه نگفته ... شما هم که همیشه ناراحتی ...
نیما لبخند تلخی زد ... از روی صندلی فلزی توی تراس بلند شد ... رفت توی خونه و در رو بست ... نیاوش درست کنار در ایستاده بود ... جلوی پاش زانو زد و گفت:
- چرا زودتر بهم نگفتی مامان شبا برات قصه می خونده؟!
نیاوش سرش رو خاروند و گفت:
- خوب ... می خوند دیگه ...
نیما لبخند زد و از روی زانوهاش بلند شد ، نیاوش رو کشید توی بغلش و گفت:
- بزن بریم مرد کوچک من ... چه قصه ای دوست داری برات بگم ؟
- نمی دونم چه قصه هایی بلدی ...
- مامان چه قصه هایی بلد بود؟
- همه چی! بن تن ... مرد عنکبوتی ... هانسل و گرتل ... بتمن! بعضی وقتا هم یه چیزای دیگه ... مثلا حسن کچل ... کدو قل قل زن ... شنگول منگول ...
نیما تلخ خندید، نیاوش رو گذاشت روی تخت خوابش و گفت:
- اووه مامانت چه قدر قصه بلد بوده ...
نیاوش سریع گفت:
- حالا تو هر چی بلدی بگو ... من دوست دارم ...
نیما با دیدن مظلومیت و چشمای پر از حسرت نیاوش آه تلخی کشید و گفت:
- الان برات یه قصه می گم تا حالا نشنیده باشی ...
بعد آروم نیاوش رو وادار به دراز کشیدن کرد و پتوی طرح پوهش رو کشید تا زیر گردنش بالا ... نیاوش با چشمای درشت و سیاهش زل زد توی چشمای نیما و منتظر شنیدن قصه شد ... و نیما براش تعریف کرد ... هر چیزی که از قصه های بچگی مامانش یادش بود رو به هم چسبوند یه قصیه جدید درست کرد و برای پسرش تعریف کرد ... تو اوج داستان بود که متوجه شد نیاوش خواب خوابه! لبخندی به صورت پسرش زد خم شد پیشونیش رو بوسید ، پتوش رو مرتب کرد ، دیوار کوب اتاقش رو خاموش کرد و بعد از بستن در اتاق رفت بیرون .... قلبش بیتابی می کرد ... هر چه نفس عمیق می کشید بازم آروم نمی شد صدای پرستار طرلان هنوزم تو گوشش بود ... براش تعریف کرد که چند روز پیش یه نفر از ملاقات کننده ها برای بیمار خودشون یه آهنگ از یکی از خواننده ها گذاشته ... تعریف کرد که چطور طرلان با همه وجودش به اون آهنگ گوش کرده و بعد اشک از چشمش جاری شده ... آهنگ رو از اینترنت دانلود کرده بود ... با حال خراب به دستگاه دی وی دی نزدیک شد ... فلشش رو توی دستگاه زد و آهنگ رو با صدای کم پلی کرد ....
- گرفتاری من اینه که قلبی مهربون دارم
شکستیش بارها اما هنوز نام و نشون دارم
گرفتاریم از اینه که

خطا کردی و بخشیدم
یه عالم پیش چشمم بود
ولی تنها تو رو دیدم
تمام مشکلم اینه
که می میرم بدون تـــــو
عزیزم هستی و جونم

آخه بسته به جون تو
و تنها خواهشم اینـــه
تو باشی در کنـــار مـــن
می سازم با غم پاییز
اگه باشی بهار من
می سازم با غم پاییز
اگه باشی بهار من
هر جور می خوای دلم رو بسوزون
هر جور می خوای اسب دلو بتازون
خسته نمی شم عاشقم یه عاشق
همراز من شده گل شقایق
همراز من شده گل شقایق

حس کرد بغض گلوش رو فشار می ده و در حال خفه شدنه! سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد و با دست راستش گلوش رو گرفت توی دستش و آروم فشار داد ... نفسش در نمی یومد ... چه کرده بود با طرلانش؟!! طرلانی که یه روز واقعا با هر نگاهش دلش می لرزید چرا روزایی که می تونست به خودش مهلت عاشق شدن دوباره رو بده رو تباه کرده بود؟! چه کرده بود با زندگی خودش؟! چرا اینقدر نامرد شده بود که توی فکرش قصد کرده بود برای همیشه از طرلان بگذره؟! چطور می خواست نیاوش رو از مادرش و طرلان رو از پسرش جدا کنه؟! چرا اینقدر بد شده بود؟! طرلان چی کم داشت؟! واقعا هیچی کم نداشت! اگه الان به این روز افتاده بود مقصد اون بود و سهل انگاری هاش ... می خواست که جبران کنه ... عشق اولش برای همیشه پرونده اش بسته شده بود ... باید می چسبید به زندگی خودش ... باید به خودش ثابت می کرد که برای نجات زندگیش هر کاری تونسته کرده ... هر کاری ...
- کاش یه کمی هم بد بودم
سیل اشکامو سد بودم
کاشکی می شد منم مثل تو
رنجوندنو بلد بودم
نه این که با رنگی پریده
عاشق مستند بودم
هر جور می خوای دلم رو بسوزون
هر جور می خوای اسب دلو بتازون
خسته نمی شم عاشقم یه عاشق
همراز من شده گل شقایق
همراز من شده گل شقایق
نزد عاشق غم دل
بیش و کمش شیرینه
نغمه ی بانگ طرب
زیر و بمش شیرینه
بازی عشق و جنون
با همه سختی هاش
گر به مقصد برسه
پیچ و خمش شیرینه
گر به مقصد برسه
پیچ و خمش شیرینه
هر جور می خوای دلم رو بسوزون
هر جور می خوای اسب دلو بتازون
خسته نمی شم عاشقم یه عاشق
همراز من شده گل شقایق
همراز من شده گل شقایق

(هر جور می خوای - جمشید )
همین که آهنگ تموم شد بی اختیار از توی کشوی میز تلویزیون دی وی دی مربوط به جشن ازدواج خودش و طرلان رو بیرون کشید و توی دستگاه گذاشت و پلی کرد ... بازم دید روزای که برای رسیدن به طرلان شاد بود .. روزایی که از شادی ترسا و آرتان شاد بود ... روزایی که تصور مرد دیگه تو ذهن طرلان آزارش نمی داد و خودش رو مرد رویاهای اون می دید ... چی شد که یهو همه چیز پیش چشمش رنگ باخت ... یادش اومد ... روزی که از سر کار برگشت خونه ... با شادی و دلتنگ برای طرلان ... بی سر و صدا در خونه رو باز کرد تا طرلانش رو غافلگیر کنه ... توی آشپزخونه و پذیرایی نبود ... پس یه راست رفت سمت اتاق خواب ... اما با صحنه ای مواجه شد که از نظر خودش همه هیجانش رو نابود کرد ... طرلان قاب عکس همسر مرحومش رو بغل کرده بود و اشک می ریخت ... نیما با دیدن این صحنه فرو ریخت ... می دونست! قبول کرده بود که یه گوشه از قلب طرلان متعلق به شوهر و بچه از دست رفته شه ... اما هیچ وقت فکرش رو هم نمی کرد با دیدن یه همچین صحنه ای اینجور فرو بریزه ... تا اون روز هیچ وقت هیچ حرفی ازشون به میون نیومده بود و طرلان حتی سر خاکشون هم نرفته بود ... پس نیما هم آروم بود ... اما با دیدن این صحنه یهو حقیقت پیش چشش روشن شد ... طرلان اونا رو فراموش نکرده بود ... درستش هم این بود که فراموش نکنه چون جزئی از زندگیش بودن ... اما پذیرفتنش برای نیما سنگین بود ... قبل از ازدواج وقتی که داغ بود فکر میکرد تحملش راحته ... اما نبود ... وقتی نایلون های خرید از دستش افتادن روی زمین و طرلان جلوی در اتاق دیدش قاب عکس از دستش افتاد ... و اونجا آغاز مشکلاتشون بود ... نیما تا چند روز سرد بود ... طرلان افراطی بهش توجه و محبت می کرد ... عذاب وجدان داشت .................. روز به روز توجهش بیشتر می شد ... و نیما نمی فهمید که با دست خودش داره طرلان رو به سوی نابودی هل می ده ... اگه همونجا مثل آدم طرلان رو بغل کرده بود ... اگه مردونه نوازشش کرده بود و در گوشش زمزمه کرده بود که براش مهم نیست که درک می کنه ... اگه مثل بچه ها قهر نکرده بود ... اگه به توجه های افراط گونه طرلان به عنوان زنگ خطر نگاه می کرد نه وظیفه اش به عنوان منت کشی شاید می شد همونجا جلوی این اتفاقات رو گرفت ... اما بچه گونه تصمیم گرفت ... در صدد تلافی بر اومد .. تو ذهنش خیانت کرد ... هم به طرلان هم به آرتان ... به ترسا فکر کرد ... حسرت خورد که فرصت زندگی با یه دختر رو از خودش گرفته ... که با کسی ازدواج کرده که نصفش متعلق به اونه و نصف دیگه اش متعلق به خاک ... حسود شد و حسادت ریشه اش رو سوزوند ... حقش بود ... داشت چوب سادگی و بچگیش رو می خورد ... اون وقتی طرلان رو انتخاب کرد قول داد پای همه چیش وایسه اما با کوچک ترین اتفاق کم آورد! نامردی کرد و این سزاش بود ... بدبختیش این بود که توی این سزا طرلان بدتر داشت می سوخت ...
یه دفعه از جا بلند شد و گفت:
- دیگه همه چی تموم شد! دیگه نمی ذارم ... درستش می کنم ... همه چی رو از نو می سازم ... دیر نشده ... نه نشده!!!



توی خونه که می موند دوست داشت بزنه بیرون و وقتی هم یم رفت بیرون کلافه بر می گشت خونه ... حال خودش رو نمی فهمید ... خیلی وقت بود که طناز گم شده بود و هیچ خبری هم ازش نبود! همه سردرگم شده بودن ... طناز یه شخص عادی نبود تا راحت بتونن برای گم شدنش توی روزنامه ها آگهی بدن و پلیس همه مناطق رو خبر کنن! همین کار رو سخت تر می کرد و بدتر از همه برای احسان این بود که هیچ غلطی نمی تونست بکنه! روی کاناپه جلوی تی وی نشسته بود ... اما تی وی خاموش بود و خودشم تو هپروت سیر می کرد ... گوشیش زنگ خورد ... چنان هجوم برد سمت موبایلش که روی میز جلوی کاناپه بود کهکم مونده بود پرت بشه روی میز ... با دیدن شماره سروش با سرعت جواب داد:
- چه خبر سروش؟!
صدای خوشحال سروش باعث شد هیجان زده از جا بلند بشه:
- مژده بده احسان که خانومت رو یافتیم!
بی اراده سر جا چرخی زد، گوشیشو دست به دست کرد و تقریباً داد کشید:
- راست می گی؟!! کجاست؟!! کی؟! سالمه؟!!! کجا بیام ... سروش مردی؟!!! حرف بزن دیگه!
- ای بابا! تو امون می دی آدم حرف هم بزنه؟!!! ......................
- د بنال دیگه ...
- دستتون درد نکنه واقعاً! ببین احسان خانومت دم مرز بازرگان وقتی میخواسته از مرز رد بشه تیر می خوره! گویا مشکوک می شن بهشون و وقتی بهشون گیر می دن مردی که همراهش بوده و حدس می زنم همون مسیح باشه سعی می کنه با گروگان گرفتن خانومت قضیه رو به نفع خودشون تموم بکنه ... اما دیگه خبر نداشته اونجا همه حق تیر دارن و به کسی هم رحم نمی کنن ... اینو هم بگم که یه جورایی فهمیده بودن خانوم تو بی گناهه اما تو اون وضعیت کاری نمی تونستن بکنن ... تنها شانسی که آورده ... احسان ... گوشت با منه! الو احسان ...
احسان با همون جمله اول سروش وقتی که فهمید طناز تیر خورده ولو شده و گوشی از دستش افتاده بود ... دیگه چیزی نمی شنید! طناز رو از دست رفته و خودش رو تباه شده می دید ... طناز ازش دلخور بود ... طناز دلش شکسته بود ... بهش نیاز داشت ... اون چه کرده بود؟ اون عوضی چی کار کرده بود با طناز؟!!! چطور نتونست از نامسش دفاع کنه؟!!! تا جایی که داشتن از مرز ردش می کردن ... یه دفعه ز جا بلند شد و با همه وجودش عربده کشید :
- لعنت به تو ... لعنت به تو احسان ...لعن...
وسط کار بغضش ترکید ... با هق هق نشست روی دو زانو ... کف دستاش رو گذاشت روی زمین ... یاد نداشت تو عمرش اونطور زار زده باشه ... اما اگه خون هم گریه می کرد بازم حقش بود ... طنازش از دست رفت ... ناموسش رو دزدیدن و اون احمق عهد قجری فقط تونست غیرت خرکیشو نشون بده و تعصبات کور کورانه اش رو ... چرا نفهمید اون مرتیکه داره مزاحم طناز می شه؟!!! چرا ازش مراقبت نکرد؟!!! چرا پیگیر نشد بفهمه اون کفتار عوضی از کجا اومده و هدفش چیه؟!! چرا طنازش رو فرستاد تو دهن گرگ ؟ چرا نابودش کرد؟!!!! اینقدر این فکرا توی ذهنش چرخیدن و چرخیدن که به جنون رسید از جا بلند شد و همینطور که عربده می کشید سرش رو چند بار محکم کوبید توی دیوار ... درد رو نمی فهمید ... حس نمی کرد تنها چیزی که می فهمید این بود طنازش از دست رفته!!! خون روی پیشونیش سر خورد ... ناله کنون افتاد گوشه دیوا.............ر ... صدای زنگ رو می شنید ... همینطور صدای زنگ خوردن گوشیشو ... اما قدرت ایستادن نداشت ... با خدش فکر کرد هر خری باشه می ذاره و می ره! نمی خواست کسی رو ببینه ... نمی خواست صدای کسی رو بشنوه! طنازش چی شده بود؟!!! یعنی واقعاً برای همیشه از دستش داده بود؟!!! صدای ممتد زنگ باعث می شد حس انفجار توی سرش به وجود بیاد ... کرخت و بی حال از جا کنده شد و به سمت آیفون رفت ... با دیدن سروش بی اختیار در رو باز کرد ... باید می فهمید دقیقا چه خاکی به سرش شده ... سرش حسابی گیج می رفت و تلو تلو می خورد .... خودش رو به در رسوند و بازش کرد ... همونجا به در تکیه داد و آویزون در شد ... چیزی سول نکشید که سروش توی راه پله ظاهر شد و با دیدن احسان با وحشت جلو اومد و گفت:
- چه کردی احسان؟!!!!
احسان دستش رو از در کند و همونجا جلوی در نشست روی زمین .. سرش بدجور می سوخت و تیر می کشید ... سروش دوید زیر بازوشو گرفت و گفت:
- روانی!!! خودت کله تو پکوندی؟!!! چه مرگته احسان؟!!! این کارا چیه؟!! راه بیفت بریم بیمارستان ...
احسان بی حال و بی جون نالید:
- طناز رو کجا بردن؟!
سرشو همینطور که تلاش می کرد احسان رو از خونه خارج کنه گفت:
- سر قبر من! د یا لا راه بیفت دیگه ...
احسان باز نالید:
- طناز ...
اینبار سروش ایستاد و ملایم تر از سری قبل در حالی که زل زده بود توی چشمای احسان گفت:
- دارن می یارنش تهران ... شایدم تا الان رسیده باشه! حالش خوبه پسر!!! چته تو؟!!! چرا خودتو باختی؟ شنیدم به جای حساسش تیر نخورده ... زود هم رسوندنش بیمارستان ... نگران نباش! فعلا وضعیت تو ا زاون وخیم تره ...
احسان حس کرد روح دوباره به کالبدش دمیده شده ... وسط آه و ناله هاش خندید ... خندید و جون گرفت ... جون گرفت و گفت:
- جان من؟! سروش طناز زنده است؟ زنده است یا داری برای خوشحال کردن من اینا رو می گی؟!!
سروش خنده اش گرفت ، احسان رو کشید سمت پله ها و گفت:
- همین الان جون نداشتی حرف بزنیا! ای خدا عشق آدمو تا چه حد خر می کنه آخه؟!! معلومه که راست می گم نفله! بزن بریم ... می برمت همون بیمارستان این کلتو هم چهار تا بخیه بزنن بلکه آدم بشی ...
احسان دیگه مخالفتی نکرد و عین یه بره مطیع و فرمانبردار دنبال سروش راه افتاد ... احساس شعف می کرد و دوست داشت از خوشحالی داد بزنه! تصور از دست دادن طناز توی همون یه ساعت داشت از پا درش می آورد ... الان هم ناراحت بود .................. بابت زخمی بودن طناز اما خوشحالیش بابت زنده بودنش خیلی بیشتر از این حرفا بود ... مصداق عینی ضرب المثل به مرگ بگیر تا به تب راضی بشه شده بود ... اگه به مرگ طناز فکر نکرده بود حالا به خاطر زخمی شدن طناز هم به آب و آتیش می زد ... اما توی اون لحظه فقط می تونست خدا رو شکر کنه که طنازش هنوز زنده است و نفس می کشه ... همین و بس!


دکتر برگه های آزمایشات رو توی دستش زیر و رو کرد و یه بار دیگه جواب نهایی همه شون رو چک کرد ... وقتی از تشخیصش مطمئن شد عینک بدون فرم باریکش رو از روی چشماش برداشت، دسته هاشو تا کرد و گذاشت رها به بندی که آویزون گردنش بود بمونه ... دستاشو توی هم قفل کرد گذاشت روی میز و خیره توی چشمای نا امید توسکا و چشمای امیدوار ریحانه گفت:
- ببینید خانوم مشرقی ... مشکل شما نیاز به زمان داره ... الان نه قطعا می تونم بگم شما بچه دار می شین ... نه می تونم بگم خدای نکرده این قدرت رو ندارین! من خدا نیستم اما به واسطه علمی که به مدد خدا آموختم و به مدد پیشرفت امکانات و فهم بشر میتونم بهتون بگم که باید یه مدت رو صبر بکنین ... یه سری دارو رو مصرف بکنین ... شاید یک دوره یکی دو ماهه ... بعد از اون یک سری آزمایش دیگه رو انجام می دین و اونوقت من می تونم بفهمم آیا مشکل قابل حل شدن هست یا نه ... که مسلماً هست. الان خیلی کم شدن کسایی که به هیچ عنوان نمی تونن بچه دار بشن!
توسکا آهی کشید و سرش رو بالا گرفت تا بتونه اشکاشو مهار کنه ... درسته که حرفای دکتر امیدوار کننده بود ولی اینقدر که این روزا برای خودش آیه یاس خونده بود هیچ حرفی نمی تونست امیدوارش کنه ... ریحانه مشغول صحبت با دکتر شد اما توسکا دیگه چیزی نمی شنید ... از جا بلند شد و رو به ریحانه گفت:
- مامان من می خوام یه کم قدم بزنم ... خودم می یام خونه ...
ریحانه نگران گفت:
- باشه، ولی گوشیتو جواب بدیا ...
توسکا سری تکون داد و بعد از تشکر زیر لبی از دکتر از مطب خارج شد ... شالش رو کشید جلوی جلو که کسی نشناستش و همین که از مطب رفت بیرون کلاه پالتوش رو هم کشید روی سرش ... دی ماه بود و هوا حسابی سوز داشت ... چند روزی بود که هوا مرتب گرفته میشد ... ابرای سیاه توی هم گره می خوردن و بعد یه دفعه به گریه می افتادن ... می شستن همه گرد و غبارا رو از دل درختا و خیابونا و ساختمونا ... اما با وجود اون همه پاکی که بارون ارمغان می آورد برای زمین دل آدما تو ساعتای بارونی خیلی می گرفت ... درست مثل دل توسکا... بارون نم نم می بارید و زمین رو می شست ... قبل از اینکه بتونه جلوی بغضش رو بگیره ترکید و اشک روی صورتش ریخت ... لبشو رو جوید و پیچید توی خیابون بعدی ... پالتوش جنس خاصی داشت که خیس نمی شد اما پاچه های شلوارش تا زانو خیس و گلی شده بودن ... توی پیاده رو بدجوری آب جمع شده بود ... بی توجه به وضعیت پاهاش و سرمایی که داشت توی بدنش نفوذ می کرد فقط می خواست بره ... اولین عطسه رو که زد فهمید سرما خورده اما بازم براش مهم نبود ... هوا تاریک شده بود و اون هنوز داشت می رفت ... گوشیش زنگ می خورد .. می دونست مامانشه ، شایدم باباش ... دوست نداشت جواب بده ... دلش تنگ بود برای روزایی که اسم و عکس آرشاویر رو روی صفحه گوشیش می دید حتی رینگتونش هم مخصوص خودش بود .. یکی از آهنگای خودش .. صدای خودش ... اما خیلی وقت بود حتی بهش زنگ نزده و توسکا خوب می دونست آرشاویر داره با تموم وجود به تصمیمش احترام می ذاره ... و می دونست این احترام تا زمانی حفظ می شه که حرفی از طلاق نزنه ... که اگه می زد آرشاویر شده به زور کتک برش می گردوند خونه ... برای همین بود که می ترسید اقدامی بکنه ... می دونست باباش پشتشه اما مامانش لوش می داد و کار رو خراب می کرد ... کم آورده بود ... نمی دونست چی درسته چی غلط! باید برای طلاق اقدام می کرد یا نه؟! تصمیم گرفت فعلاً دست نگه داره ... می خواست به خودش و آرشاویر این فرصت چند ماهه رو بده تا درمانش تموم بشه ... اگه از این دکتر هم نه قطعی می شنید اون موقع اقدام می کرد ... آره این بهترین راه بود براش ...
****
- نیاز من به حس تو مثل نماز عاشقاست
میگن حساب عاشقا از همه آدما جداست
صدای داد مازیار بلند شد:..............................
- نمی خواد بخونی آرشاویر ... اصلا بیا بیرون ... همه رو داری فالش می خونی ! حواست کجاست تو؟
آرشاویر با قیض گوشی رو از دم گوشش برداشت پرت کرد اونطرف و بعد هم لگدی زیر صندلی که پشت سرش بود زد ... رفت ته اتاقک کوچک ضبط، نشست روی زمین و تکه داد به دیوار ،آرنج هاشو تکیه داد به زانوش و انگشتاش رو فرو برد توی موهای لخت و سیاهش ... مازیار پوفی کرد و رو به ارسلان یکی دیگه از بچه های تنظیم کننده گفت:
- می گی چی کار کنیم؟ بذاریم واسه یه روز دیگه؟
ارسلان صندلیشو چرخی داد و گفت:
- چه میدونم! نمی بینی حالشو ... این عمراً بتونه امروز این آهنگ رو بخونه ...
مازیار آهی کشید و گفت:
- بسوزه پدر عاشقی که هر روز باید از دست این پسر یه جوری بکشیم! بذار برم ببینم می تونم یه ذره حس بهش تزریق کنم؟
به دنبا این حرف رفت سمت در اتاقک و داخل شد ... آرشاویر بدون اینکه سرش رو بیاره بالا گفت:
- تعطیل کنین مازیار ... نمیتونم بخونم ...
مازیار رفت جلوش چهار زانو نشست روی زمین و گفت:
- خوب الان بگو ببینم چه مرگته؟! دلت تنگه؟!
آرشاویر آهی کشید و سرش رو گذاشت روی زانوش ... مازیار دستی زد سر شونه اش و گفت:
- می خوای بگم فریبا با توسکا حرف ...
آرشاویر سریع سرش رو بالا آورد و گفت:

- نه! نمی خوام کسی دخالت کنه ...

****


مازیار پوفی کرد و گفت:
- خیلی خوب کسی دخالت نمی کنه! ولی توام اینجوری خودت رو نباز ... دنیا که به اخر نرسیده ... پاشو این آهنگ رو درست بخون ...یادت نیست اون موقع ها که قهر کرده بودین هر چی آهنگ میخوندی رو به یاد توسکا می خوندی و اونم همه ش رو گوش میکرد ... خودت گفتی بعداً ها بهت گفته یکی از دلایل اینکه روز عقدش به خاطرت قید همه چیو زده همین آهنگا و حس صدات بوده که هیچ وقت بهش اجازه نداده فراموشت کنه ... چرا اینبار هم همون کار رو نمی کنی؟!! بخون و براش بفرست ... همه آهنگات رو براش بفرست تا دلتنگت بشه و برگرده ...
آرشاویر لبخند تلخی زد و گفت:
- همین الان هم دلتنگه ... حسش می کنم ... دل کوچولوش بیقراره! توسکامو خوب می شناسم ... اما داره زجر می کشه که یعنی من آروم باشم ...
مازیار از جا بلند شد ، دست آرشاویر رو کشید و گفت:
- پس پاشو ... پاشو و بخون براش ... به یادش بخون ... بخون تا بفهمه تو آروم نیستی ... بفهمه بهش نیاز داری ... تو که این مدت یه زنگ هم بهش نزدی ... چرا اجازه می دی فکر کنه فراموشش کردی و باهاش موافقی؟!!! تو زنا رو نمی شناسی آرشاویر؟!!! کم نیار مرد ...
حرفای مازیار انگار ذهن آرشاویر رو روشن کردن ... نکنه اون با سکوتش به توسکا اجازه داده باشه که فراموشش کنه؟!!! نکنه ...
از جا پرید و هجوم برد سمت میکروفون و گفت :
- برو ضبط مازیار ... .............................
مازیار لبخند زد ... زد سر شونه اش و گفت :
- می دونستم عاقلی ...
صدای موسیقی که بلند شد چشماشو بست ... حالا با همه وجود توسکا رو جلوی چشماش تصور می کرد و می تونست با همه احساسش براش بخونه ...
- نیاز من به حس تو مثل نماز عاشقاست
میگن حساب عاشقا از همه آدما جداست
توسکا پیچید داخل یه کوچه فرعی پر دار و درخت ... همه خیابونا و کوچه ها خلوت بود ... صدای شر شر بارون براش شبیه ناقوس مرگ شده بود ... اون همه پیاده روی پدر پاهاشو در آورده بود ... از درون داشت می سوخت و خوب می دونست تب داره ولی اینقدر که حالش بد بود حتی نمی دونست از کدوم سمت باید بره ... از روبروش یه خانوم چادری داشت با سرعت می یومد ... می خواست خودشو برسونه بهش و ازش کمک بخواد اما پاهاش یاریش نمی کردن و کم کم داشت پیلی می رفت!
آرشاویر خیره توی چشمای سیاه و کشیده توسکا بغض کرد، اما نذاشت صداش بلرزه و محکم خوند:
- وقتی تموم جاده ها هم قدم تو می شدن
هیشکی ترانه ای نگفت برای تو به غیر من
برای تو به غیر من برای تو به غیر من
اشک از چشماش می چکید و با قطره های بارون روی صورتش می رقصیدن ... درست عین دلداده هایی که خیلی وقته از هم دور موندن قطره های اشک و قطره های بارون روی گونه های یخ کرده توسکا همو بغل می کردن و با یه هم آغوشی عمیق روی گونه اش محو می شدن ... پاهاش دیگه توان نداشت و سرش هر لحظه بیشتر از لحظه قبل گیج می رفت ... این روزا دردی که بیشتر از مادر نشدن عذابش می داد درد از دست دادن آرشاویر بود ... کاش می تونستی یه کم خودخواه باشه! فقط یه کم ...
بغض آرشاویر ترکید ... باز آهنگ خراب شد ... اما مازیار دلش نیومد موزیک رو قطع کنه و آرشاویر هم با هق هق خوند:
- وقتی بارون چشم تو چشم منم تر می کنه
می ریزه روی گونه هات دردمو بدتر می کنه
هیچی نمیشه از تو گفت وقتی که تو خود تویی
اونی که من اسیرشم اون که رها شده تویی
توسکا بی حال نشست روی زمین ... چشماش سیاهی می رفت ... لحظه اخر زن چادری رو دید که داره می دوه به طرفش ... چشماش خود به خود بسته شد و بی حال با حرکت لبش فقط تونست آرشاویر رو صدا کنه و از حال بره ...

****


***.....................................
ساعت دوزاده شب بود ... مثل مار به خودش می پیچید ... از جا بلند شد و رفت سمت اتاق آترین ... در اتاق رو که باز کرد اولین چیزی که به چشمش خورد پوستر بزرگی از شرک بود که بالای تخت خوابش چسبونده بود ... بغض چونه اش رو لرزوند ...دوشب بود که آترین رو ندیده بود ... آرتان قهر کرده بود ... زندگیش روی هوا بود و دوست داشت اینقدر سرش رو بکوبه توی دیوار تا مغزش از هم بپاشه و از شر این افکار جور واجور و آزار دهنده خلاص بشه ... نشت لب تخت آترین و لحافش رو کشید توی بغلش ... بوی تن آترین رو می داد. قلبش بدجور بی قراری می کرد ... بیشتر از آرتان دلتنگ پسرش بود ... چطور می تونستی ه شب دیگه رو هم بدون اترین سر کنه از تصورش هم نفسش بند می یومد ... چرا آرتان اینقدر سنگدل شده بود؟ باید چی کار می کرد؟!!! در برخورد با آرتان واقعا نمی دونست چه کاری صحیحه ... انگار که اصلاً نمی شناختش ... می ترسید بهش زنگ بزنه چون خیلی خوب می دونست که آرتان سنگ روی یخش میکنه ... همون جا روی تخت آترین خوابید ... باید سعی می کرد بخوابه ... اگه یم تونست شب رو به صبح برسونه صبح می رفت خونه نیلی جون و آترین رو می دید ... چشماشو بست و اینقدر زیر لب صلوات فرستاد و عطر تن آترین رو توی ریه هاش کشید که بالاخره خوابش برد ... هنوز یک ساعت از خوابش نگذشته بود که با دیدن کابوس وحشتناکی از جا پرید و با همه توانش جیغ کشید ... خواب دید آترین تصادف کرده و جنازه غرق خونش توی بغل آرتانه ... دیگه طاقت نیاورد ... همینطور که هق هق می کرد گوشیشو برداشت و بی اختیار شماره آرتان رو گرفت ... داشت می مرد ... با بوق پنجم صدای خواب آلود آرتان توی گوشی پیچید:
- الو ...
ترسا هق هق کرد:
- آرتان ...
صدای آرتان هوشیار شد ...
- ترسا! تویی؟
ترسا با ضجه نالید:
- آرتان تو رو خدا ...
آرتان عصبی و کلافه و مضطرب و نگران داد کشید:
- چته؟!!!! چی شده؟!!!
- آرتان ...
آرتان دیگه طاقت نیاورد و بلند تر از سری قبل تقریبا عربده کشید:
- د حرف بزن دیگه! چرا داری گریه می کنی؟!!! چی شده؟!!! اتفاقی افتاده برات؟!
ترسا هق هق کرد و گفت:
- نه ... نه خواب ... خواب دیدم ...
آرتان نفس عمیقی کشید، رو به نیلی جون که از ترس داد و هوار آرتان پریده بود توی اتاق دستی تکون داد یعنی چیزی نیست و بعد هم اشاره کرد بره بیرون. وقتی نیلی جون غر غر کنان از اتاق رفت بیرون، آرتان گفت:
- همین؟!!
- آرتان ... آترینم خوبه؟!
آرتان که با ترس و اضراب سر جاش نشسته بود دوباره دراز کشید و خونسردانه گفت:
- خوبه ... خوابیده ...
ترسا با عجز گفت:
- آرتان میخوای منو تنبیه بکنی بکن ... چرا بچه مو ازم می گیری؟! به خدا نفسم بالا نمی یاد ... خواب بد دیدم ... می ترسم آرتان ... من نگرانشم ... بچه م ...
باز به هق هق افتاد و آرتان نفس عمیقی کشید ... به کم که توی سکوت گذشت گفت:
- باید یاد بگیری بدون آترین زندگی کنی ...
صدای ترسا از زور گریه گرفته بود ...
- نمی تونم ... لعنت به تو نمی تونم! چرا باهام اینجوری می کنی؟! من خودم کم عذاب کشیدم؟!!! آرتان چرا اینقدر بی رحم شدی؟!
داد آرتان بلند شد:
- دقیقاً شدم مثل خودت! مگه تو توی این مدت بی رحم نشده بودی؟!!! چند بار ازت خواهش کردم اگه چیزی باعث دلخوریت شدی بگی و اجازه بدی تا رفعش کنم. با خودخواهی خودت تنها بریدی و دوختی ... حالا هم پاش وایسا تنت کن. این دقیقا همون زندگیه که انتخابش کرده بودی و برای داشتنش اصرار می کردی. ازش لذت ببر ...
قبل از اینکه ترسا بتونه چیزی بگه آرتان قطع کرد و ترسا با هق هق گوشی رو انداخت روی زمین و سرش رو توی بالش آترین فرو برد ... داشت عذاب می کشید و خوب می دونست این عذاب رو خودش براش خودش درست کرده ... شاید نیم ساعتی توی همون حالت موند ... دیگه خوابش نمی برد ... پس از جا بلند شد و رفت توی آشپزخونه ... قهوه جوش رو روی گاز گذاشت تا برای خودش قهوه درست کنه... سرش داشت می ترکید و اصلا دوست نداشت قرص آرامبخش بخوره ... حالا دیگه خیلی خوب مضرات قرص های آرامبخش رو می شناخت و ترجیح می داد برای بهتر شدن سر دردش قهوه بخوره ... هنوزم هق هق می کرد و چونه اش می لرزید. به خوبی حس می کرد تکه ای از وجودش کم شده ... تازه داشت به عواقب کاری که میخواست بکنه فکر می کرد. اگه طلاق میگرفت ... اگه آرتان آترین رو بهش نمی داد ... اگه ... اگه ... اگه ... چطور یم تونست بدون آترین زنده بمونه؟!!! باز بغض ترکید ... قهوه آماده شده بود اما دیگه میلی به خودن قهوه هم نداشت ... همونجا سر میز نشست و سرش رو گرفت بین دستاش ... شونه هاش می لرزیدن و وجودش هم ... اینقدر غرق غم و غصه هاش شده بود که صدای باز شدن در رو نشنید ... .........................
- بابا من خوابم می یاد! اصن دیگه دوستت ندارم ... برای چی منو بیدار کردی؟
ترسا با این تصور که توهم زده سرش رو متعجب بالا اورد و چند لحظه به روبروش خیره موند ... صدا از پست سرش می یومد ...
- کو مامان ؟
ترسا به سرعت چرخید و آرتان و آترین رو درست وسط نشیمن دید ... اصلا متوجه نشد چطور از جا پرید ... حتی نفهمید صندلی که روش نشسته بود پشت سرش واژگون شده!


اصلا نفهمید چطور هجوم برد سمت اترین و کشیدش توی بغلش، داد آترین در اومد: - آی مامان! لهم کردی ... ترسا یه کم از فشار دستاش کم کرد، گونه اترین رو محکم بوسید و گفت: - الهی مامان قربونت بره ... آترین چشماشو مالید و گفت: - باشه ... خوابم می یاد مامان ... بابا به زور بیدارم کرد ... ترسا چرخید سمت آرتان ... داشت می رفت سمت اتاق مطالعه ترسا و این یعنی اینکه هنوز نبخشیده بود و قصد داشت به رفتارش ادامه بده ... ترسا بازم آترین رو به خودش چسبوند و گفت: - امشب پیش مامان می خوابی؟! آترین با تعجب گفت: - ولی بابا چی؟! اون که می گفت زشته پسر پیش مامانش بخوابه! نه مامان ... من دیگه مرد شدم ... ترسا لبخند تلخی زد و گفت: - حتی اگه بدونی مامان می ترسه؟! مگه تو مرد من نیستی؟ نمی خوای مواظبم باشی؟! آترین چند لحظه به در بسته اتاق ترسا و آرتان نگاه کرد و بعد نگاشو چرخوند سمت ترسا و گفت: - پس بابا کو؟! مگه اون مواظبت نیست؟! آخه خودش بهم گفت ... ترسا مشتاق زل زد به دهن آترین و گفت: - چی گفت مگه؟ - گفتم می خوام بیام پیش تو ... دوست نداشتم خونه نیلی جون باشم ... گفتم مامن تنها می ترسه! بابا گفت خودش مواظب توئه و من ... چیز نباشم ... چی گفت؟ نمی دونم ... گفت یه چیزی نباشم ... ترسا خنده اش گرفت و گفت: - لابد گفته نگران نباش ... آترین با شادی گفت: - آره همینو گفت ... ترسا آترین رو فشار داد به خودش و گفت: - راست گفته ... اما الان سرش درد می کرد رفت بخوابه ... من و توام می ریم روی تخت بزرگه می خوابیم ... قبول؟! آترین از شونه ترسا آویزون شد و با صدای خمار شده از خوابش گفت: - قبول ... ترسا بغلش کرد و رفت سمت اتاق خواب ... لباسی که تنش بود لباس راحتی بود و نیاز به تعویض نداشت. خوابوندش روی تخت و لحافشون رو تا نزدیک گردنش بالا کشید. آترین سر جا تکون خورد و بدون اینکه چشماشو باز کنه دست و پاهاشو به شکل پروانه ای باز کرد و صورتش رو توی بالش فرو کرد ... ترسا خنده اش گرفت، تلخ خندید و رفت از اتاق بیرون. آهی کشید و با قدمایی آهسته و بیحال رفت سمت اتاق مطالعه اش ... پشت در اتاق مکثی کرد و دستش روی دستگیره سست شد ... یادش افتاد به زمانی که با آرتان فقط هم خونه بودن ... لبخند تلخی نشست روی لبش اون موقع هم هر وقت می خواست بره سمت اتاق آرتان استرس می گرفت! درست مثل الان! سعی کرد قوی باشه، دستگیره رو پایین کشید و در باز شد ... اتاق غرق تاریکی بود و آرتان طاق باز با بالا تنه برهنه طبق معمول همیشه دراز کشیده بود روی تخت یه نفره گوشه اتاق ... دستش رو به شکل قائم گذاشته بود روی چشمش ... ترسا آروم به تخت نزدیک شد ... می دونست آرتان بیداره ... از ریتم نفس کشیدنش می فهمید ... بالای سرش ایستاد و آروم صداش کرد: - آرتان ... آرتان بدون اینکه دستش رو از روی صورتش برداره ، نفس عمیقی کشید و گفت: - بله؟ اینبار نوبت ترسا بود که نفس عمیق بکشه ... لبش رو جوید و گفت: - ممنونم که آترین رو آوردی ... و صدای آروم آرتان ... - خواهش ... ترسا نشست لب تخت ... تکه ای از موهاش رو گرفت توی دستش و همینطور که باهاش بازی می کرد گفت: - هنوزم ... هنوزم باهام قهری ... پوزخند صورت آرتان رو کدر کرد ، دستش رو برداشت ... با چشمای روشنش زل زد توی چشمای کدر شده ترسا و گفت: - خیلی قضیه رو ساده گرفتی خانوم ... قهر؟!!! ترسا با ناراحتی گفت: - من که ... خوب ... خوب من که عذر خواهی کردم ... نکردم؟! آرتان به در اتاق اشاره کرد و گفت: - ترسا پاشو برو بگیر بخواب .. خسته م! نصفه شبی زابراهم کردی حالا هم که می خوام بخوابم نمی ذاری؟! بعدا حرف می زنیم ... برو ... ترسا چشماشو با درد برای چند ثانیه بست ... یه روزی آرتان حسرت این رو داشت که هر روز و هر شب توی بغل ترسا بخوابه و حالا ... داشت اونو از خودش می روند ... دیگه بیشتر از این نمی تونست خودش رو کوچیک کنه ... از جا بلند شد و بی حرف رفت سمت در ...

********************************.******************************

اینم از پست دوم آرتان و ترسا ...

صبح زودتر از آترین و آرتان بیدار شد ... در اصل تا خود صبح خوابش نبرده بود ... مدام می پرید و بد خواب می شد ... ساعت هفت بیخیال خواب از جا بلند شد و رفت توی آشپزخونه تا صبحانه رو حاضر کنه ... مشغول آماده کردن شیر موز و خرمای آرتان بود که صداشو از پشت سرش شنید ... - سلام ... سریع چرخید ... سعی کرد لبخند بزنه ... سعی کرد شب قبل رو فراموش کنه ... - سلام ... صبح بخیر ... نشست پشت میز و گفت: - میشه یه فنجون قهوه به من بدی؟! - چرا قهوه؟ الان صبحانه اماده می شه ... - میل ندارم ... فقط یه فنجون قهوه ... ترسا بی حرف قهوه رو اماده کرد و گذاشت جلوی آرتان ... بدون اینکه نگاهی به ترسا بندازه گفت: - امروز دانشگاه داری؟! ترسا یم دونست که آرتان کل برنامه اش رو حفظه و این رو هم خوب می دونست که برای حرص دادنش میخواد اونجوری وانمود کنه، برای همین تصمیم گرفت سر به سرش بذاره و به دروغ گفت: - آره ... تا غروب ... آرتان سرشو آورد بالا و با تعجب به ترسا نگاه کرد ... می دونست که کلاس نداره ... نتونست خودشو کنترل کنه و گفت: - مگه امروز دوشنبه نیست؟ ترسا پشتش رو به آرتان کرد که لبخندشو نبینه ... خودشو مشغول ریختن چایی نشون داد و گفت: - چرا ... دوشنبه است ... - تو که دوشنبه ها کلاس نداشتی ... ترسا نشست پشت میز ... باز شیطون شده بود و داشت می ترکید از خنده اما با بدبختی جلوی خودش رو گرفت و گفت: - نداشتم؟ کی گفته؟!!! من از اول هم دوشنبه ها صبح تا شب کلاس داشتم ... آرتان از کوره در رفت و گفت: - منو احمق فرض کردی؟!!! یعنی می خوای بگی یادم نیست؟! ترسا اینبار نتونست جلوی خودش رو بگیره .. غش غش خندید و گفت: - خوب تو که یادته و می دونی من کلاس ندارم چرا می پرسی؟!! حقته اینجوری اذیتت کنم تا دیگه هوس نکنی منو اذیت کنی ... آرتان پوفی کرد ... فنجون خالی قهوه اش رو روی میز گذاشت از جا بلند شد و گفت: - تو ... هیچ ... وقت ... بزرگ ... نمی شی ... از شمرده حرف زدن آرتان حرصش گرفت ... از جا بلند شد ... راه افتاد دنبالش و گفت: - توام ... هیچ ... وقت ... آدم ... نمی شی ... آرتان که حسابی عصبی شده بود با غیظ چرخید به سمتش .. انگشت اشاره اش رو گرفت به طرفش و گفت: - درست صحبت کن! ترسا انگشتش رو روی هوا قاپید ... محکم گرفت توی مشتش و گفت: - چته خوب آرتان؟ با یه من عسل هم نمی شه خوردت! آقا جان ... من اشتباه کردم ... ا ش ت ب ا ه کردم! بس کن دیگه! به اندازه کافی هم تنبیه شدم ... اینقدر بی انصاف نباش ... آرتان پوزخند زد و بدون جواب رفت توی اتاقش که لباس عوض کنه ... ترسا همونجا روی کاناپه ولو شد و با حرص به خودش غرید: - مگه تو چی کار کردی که اون به خودش اجازه می ده اینجوری باهات رفتارکنه؟ د احمق! اگه اون تو رو توی این وضعیت با داداش یهو از گرد راه رسیدت می دید که خلاصت می کرد! اصلا وقت نمی داد بخوای توضیح بدی ... حالا چه انتظاری از تو داره؟!!! داشت تو دلش به خودش و آرتان غر می زد که صدای آرتان بلند شد ... شیک و آراسته جلوش ایستاده بود: - شب آترین رو اماده کن می یام می برمش ... یهو از جا پرید ... موهاشو زد پشت گوشش و گفت: - کجا؟!!! آرتان شونه بالا انداخت و گفت: - همونجایی که باید باشه ... ترسا عصبی شد و گفت: - خونه اون اینجاست ... - نچ نچ اشتباه نکن ... اینجا خونه توئه ... من و آترین دیگه اینجا جایی نداریم ... خواست بره به سمت در که ترسا پرید جلوش و گفت:

- آرتان یعنی چی این مسخره بازی ها؟!! چرا تمومش نمی کنی؟!! کجا می خوای ببری بچه مو؟!

**************************************************************

پست سوم ... کم کم داریم وارد آراد و ویولت می شیم



آرتان زل زد توی چشمای ترسیده اش و گفت: - این بازی رو تو شروع کردی ... ترسا با ناراحتی گفت: - خودمم تمومش کردم ... - نه! اشتباهت همینجاست ... تو شروعش کردی اما پایانش با منه ... تو براش شروعش از من نظر نخواستی که من برای اتمامش از تو نظر بخوام! ترسا که از زور حرص داشت می لرزید گفت: - یعنی چی؟!! الان این حرف یعنی چی؟!! تو جدی جدی می خوای طلاقم بدی؟!!! آرتان نفسش رو فوت کرد و بعد از چند لحظه سکوت و نگاه خیره به چشمای ترسا و شنیدن صدای نفس نفس هاش گفت: - آره ... ترسا وا رفت ... بی اختیار کنار کشید ... نگاهش نا باور بود ... آرتان وقتی می گفت کاری رو می کنم می کرد! اما مگه ترسا چی کار کرده بود؟! فقط چون به خاطر حفظ غرورش سکوت کرده بود؟! آرتان رفت سمت در ... یه لحظه فقط یه لحظه ترسا به خودش اومد ... صداش زد : - آرتان ... ایستاد ... اما نچرخید ... منتظر شد تا بشنوه و حدس هم می زد قراره چی بشنوه ... بازم طلب بخشش! اما بر خلاف تصورش شنید ... - باشه ... طلاقم بده ... اگه تونستی طلاقم بده ... اما حق نداری از خونه بری ... تا وقتی که زن و شوهریم جات توی همین خونه است! پس شب بر می گردی ... اینبار نوبت آرتان بود که بلرزه .... فکش منقبض شد و بدون اینکه هیچ جوابی بده از خونه خارج شد و در رو به هم کوبید ... *** - خانومی شما که باز تکون خوردی؟! ویولت غر زد: - بابا مگه چم شده؟! کله م باند پیچیه ... یم خوام برم تا مستراح و بیام! غر نزن دیگه آراد ... آراد خنده اش گرفت و گفت: - خوب بذار کمکت کنم ... ویولت چرخید به سمتش، انگشتش رو تکون داد و گفت: - اینقدر نگران من نباشا! بیچاره ام کردی! احساس می کنم بچه شدم ... بعد یه کم صداشو بالا برد و گفت: - داداش وارنا! بیا این شوهر خواهرتو جمع کن ... نمی ذاره من برم دشوری ... وارنا با خنده وارد اتاق آراد و ویولت شد و گفت: - چی کار داری با خواهرم؟ آراد با خنده گفت: - خواهر سرتقت رو که بهتر از من می شناسی! می گم بذار کمکت کنم نمی ذاره ... - اگه می خواست بذار که اصرار نمی کرد دکتر مرخصش کنه! همین که فهمید سالمه تخس بازیش شروع شد ... دستی به کمر ویولت زد و گفت: - برو بابا ... نمی یاد دنبالت ... ویولت شکلکی در آورد و رفت ... وارنا با خنده گفت: - توام اینقدر زن ذلیل نباش دیگه آراد! حالمونو بد کردی ... آراد با خنده گفت: - افتخار می کنم که ذلیلشم! تو دنیا تکه ... وارنا آهی کشید و گفت: - می تونم یه چیزی بپرسم؟! آراد نشست لب تخت و گفت: - بگو ... وارنا هم نشست کنارش و گفت:

- ویولت مسلمون شده ... مگه نه؟!

*************************************************************

آراد جا خورد و با بهت به وارنا خیره موند ... وارنا خندید و گفت: - تعجب نکن ... مامان بابا هم فهمیدن! از حجابش ... از تغییراتی که کرده ... اینکه دیگه توی مهمونی ها نمی رقصه ... اینکه دقیقا دم اذان که می شه غیبش می زنه و می ره توی یه اتاق درو می بنده ... علاوه بر اینا ... خودم در حال خوندن قرآن دیدمش تو بیمارستان ... آراد دستی توی صورتش کشید و فقط گفت: - خودش خواست ... من مجبورش نکردم ... - اجبار؟!! اونم ویولت! می دونم بابا ... اون هر کار دلش بخواد می کنه و زیر بار هیچ حرف زوری نمی ره ... پاپا خیلی عصبی شده بود ... اما لیزا قانعش کرد که ویولت خودش باید دینش رو انتخاب می کرده و حالا که انتخابش این بوده نباید به پر و پاش بپیچیم ... پاپا هم یه کم غر زد اما معلوم بود خودش هم براش فرقی نداره ... به خصوص الان که خیلی از ازدواجتون گذشته و همه فامیل به خوشبختی ویولت ایمان اوردن ... آراد سرش رو بالا گرفت ... به سقف خیره شد و گفت: - ویولت یه فرشته است! یه اسوه است تو زندگی من ... یه روز آراگل سعی میکرد امر به معروفش کنه حالا ویولته که به آراگل ایراد می گیره ... هیچ وقت فکر نمی کرد خدا چنین موجودی رو بهم تقدیم کنه و اگه هر روز و هر ساعت هم شکر بگم بازم کم گفتم ... وارنا ... ویولت خیلی تحت تاثیر تو بود و یه جورایی مطمئنم بیشتر تربیتش کار تو بوده ... باید بهت دست مریزاد بگم ... کارت حرف نداشت ... وارنا لبخند زد و گفت: - نه بابا! اون دست پروده خودته ... توی اون سالایی که هالیفاکس پیش تو بود ، تو بودی که تونستی از این رو به اون روش بکنی ... تو اونو ساختی مخصوص زندگی با خودت ... حالا بهم راستش رو بگو ... با هم مشکلی ندارین؟! آراد خندید و گفت: - چرا یه مشکلی داریم ... وارنا با نگرانی گفت: - چه مشکلی؟! - زیادی عاشق همیم ... وارنا خندید و خواست جواب بده که صدای ویولت بلند شد: - پاشین ببینم! چه جای منو هم گرفتن ... صد دفعه گفتن لب تخت نشینین تشک فرو می ره ی هوری می شه شبا من سقوط می کنم کف اتاق ... آراد و وارنا نگاهی به هم کردن و خنده شون گرفت ... صدای ماریا از بیرون بلند شد: - ویو جان ... مهمون داری ... دانشجوهات هستن ... ویولت چشماشو گرد کرد و گفت: - وای خاک بر سرم! پاشین پاشین... آراد عزیزم بی زحمت یه مانتو و شال به من بده ... وارنا از اتاق بیرون رفت و آراد سریع مانتو و شال ویولت رو به دستش داد و کمک کرد تا بپوشه ... وقتی از اماده شدنش مطمئن شد در اتاق رو باز کرد و رو به دانشجوها که چهار نفر بودن گفت: - بفرمایید خواهش می کنم ... خیلی خوش اومدین ... اشکان که سر دسته بقیه بود راه افتاد جلو و گفت: - سلام استاد ... بلا دور باشه ... آراد با لبخند گفت: - سلام ... بفرمایید تو ... سلامت باشی ... اشکان و به دنبال اون یکی از دخترای کلاس رفتن تو ... بعد از اونا خر خون ترین پسر کلاس آقای صفدری و آخر از همه مرجان ... وقتی یم خواست از جلوی آراد رد بشه با صدای ضعیفی گفت: - سلام استاد ... و آراد هم مثل بقیه جوابش رو داد و از اتاق رفت بیرون تا وسایل پذیرایی رو آماده کنه ... هر چهار نفر روی مبل های کنار تخت نشستن و مشغول خوش و بش با ویولت شدن ... ویولت هم با رویی خوش جواب همه شون می داد ... نگاش هر چند لحظه یه بار روی اشکان میخ می شد ... هنوز نمی دونست جریان عکسا چی بود؟ و اون کافی شاپ رفتن مسخره ... اشکان هم به شکل عجیبی نگاه از ویولت می گرفت ... سعی کرد طبیعی باشه و گفت: - مرجان جان خوبی؟ مامان خوب هستن؟! داداشت چطورن؟! مرجان لبخند ملیحی زد و گفت: - همه خوبن استاد ... سلام دارن خدمتتون ... مامان که همیشه دعاتون می کنه ... - زنده باشن! انشالله که سالهای سال سایه شون بالای سر شماها باشه ... کاش آبجی کوچولوهات رو هم می اوردی من می دیدمشون ... مرجان انگشتاش رو توی هم پیچ داد و گفت: - چشم استاد ... انشالله یه روز سر فرصت ... الان که وقتش نبود ...

ویولت چقدر دوست داشت در مورد چادر مرجان ازش بپرسه! تا جایی که یادش بود مرجان چادری نبود! اما این حجاب سفت و سخت که از قضا خیلی هم بهش می یومد چی می گفت؟ حیف که موقعیتش مناسب نبود ... آراد با وسایل پذیرایی اومد تو اتاق و دقیقا مثل ویولت اول از همه نگاهش اشکان را نشونه رفت ... حس خوبی نسبت به این پسر نداشت ... فکر می کرد یکی از کسایی که می خواسته اونو نسبت به ویولت بدبین کنه همین آقا بوده ... به خصوی که خیلی هم سر به زیر و ساکت شده بود و صدایی ازش در نمی یومد ...بر عکس همیشه که مدام فک می زد و مخ همه رو می خورد! آراد که اومد تو مرجان هم سر به زیر تر شد و باز مشغول ور رفتن با انگشتای بلندش شد ... آقای صفدری که سکوت جمع رو دید شروع کرد به حرف زدن و از استادی که به جای ویولت ازشون امتحان گرفته بود و نمره های افتضاحش گفت ... ویولت و آراد هر دو از اون فاز منفی خارج شده و محو حرفای صفدری شده بودن ...

**************************************************************


تموم مدت اشکان و مرجان توی سکوت خودشون غرق شده بودن و هیچی نمی گفتن ... وقتی آقای صفدری آهنگ رفتن زد بقیه هم بلند شدن به استثنای مرجان ... سه نفر دیگه به مرجان نگاه کردن به این معنی که چرا نشستی؟ مگه نمی یای؟!! و مرجان بی توجه باز سر به زیر شد ... کسی نمیتونست اونو به زور بندازه بیرون پس ازش خداحافظی کردن و با بدرقه آراد به سمت در خروجی رفتن ... همین که اتاق خلوت شد مرجان سرش رو بالا آورد و به صورت رنگ پریده ویولت که مشخص بود خسته شده لبخند زد ... ویولت جواب لبخندشو داد و بالاخره گفت: - مرجان جان! چقدر چادر بهت می یاد ... خانوم شدی! مرجان لبخند زد و گفت: - مرسی استاد ... - اینجا دیگه لازم نیست به من بگی استاد! همون ویولت صدام کنی خوبه ... مرجان با چشمای گرد شده گفت: - وای نه استاد! من نمی تونم! ویولت خندید و گفت: - مگه چقدر باهات تفاوت سنی دارم که سختته؟ منم مثل خودتم ... یه روز هم عین تو دانشجو بودم ... مرجان پوست لبش رو گاز گرفت و گفت: - چشم ... هر طور شما راحت باشین ... ولوت در جوابش لبخندی زد ... اشاره ای به ظرف میوه جلوش کرد و گفت: - از خودت پذیرایی کن ... مرجان توی سکوت حبه ای انگور برداشت و توی دهنش گذاشت تا بلکی خشکی دهنش کمتر بشه ... ویولت داشت می میرد تا بفهمه مرجان برای چی مونده! مطمئن بود می خواد چیزی بگه ... اما اصلا دوست نداشت خودش بپرسه ... سکوت مرجان چندان هم طولانی نشد ... نفسی تازه کرد و گفت: - ویولت جون ... می دونم الان فرصت مناسبی نیست ... اما ... اما من باید در مورد مسئله ای باهاتون صحبت کنم ... یه چیزی هست که بدجور داره آزارم می ده و ... فقط هم من ازش خبر دارم ... ویولت با نگرانی گفت: - چی شده مرجان ... من خوبم ... بگو ... مرجان با استرس گفت: - نه نه ... الان نه ... می خواستم ببینم کی می یاین دانشگاه؟! - اوووه کو تا من بیام دانشگاه! شاید حدود یک ماه دیگه! می خوای تا اون موقع صبر کنی؟! مرجان که حسابی استرس گرفته بود و دست و پاش می لرزید گفت: - بله ... بله صبر می کنم ... هر موقع اومدین دانشگاه صحبت می کنم ... بعد رفت سمت ویولت ... دستشو گرفت توی دستاش و گفت: - فقط خواهش می کنم از این موضوع استاد کیاراد چیزی نفهمن ... اگه حاضر نمی شم اینجا چیزی بگم از ترس اینه که ایشون بفهمن ... اگه بفهمن ... خیلی ... خیلی بد می شه! خواهش می کنم زودتر خوب بشین ... همین ... ویولت با نگرانی سرشو تکون داد و گفت: - چی بگم ! نگرانم کردی دختر ... مرجان سعی کرد خونسرد باشه ... - چیز مهمی نیست ... می فهمین به زودی ... قبل از اینکه ویولت بتونه چیزی بگه آراد اومد توی اتاق و گفت: - چقدر با معرفتن این ... با دیدن حالت ویولت و مرجان حرفشو نیمه تموم رها کرد و گفت: - گویا مزاحم شدم! مرجان از جا پرید و گفت: - نه نه ... من دیگه داشتم می رفتم ... ببخشید زحمت دادیم ... خم شد گونه ویولت رو روی هوا بوسید و با یه خداحافظی سر سری با استرس آشکارش از خونه زد بیرون ... آراد به مسیر رفتن مرجان خیره شد و گفت: - جنی شد؟! ویولت شونه ای بالا انداخت و با خنده گفت: - یه چیزیش بود ... اما نفهمیدم چشه ... خسته م آراد ... می شه من یه کم استراحت کنم؟! آراد سریع شال روسری ویولت رو برداشت ... دستی روی موهای نیم سانتی و زبرش کشید و سرشو بوسید ... ویولت لبخند زد ... مانتوشو هم در اورد و گفت: - بخواب عزیزم و به هیچی فکر نکن ... همین که سرش رسید روی بالش چشماش بسته شد و به خواب فرو رفت ... خیلی خسته شده بود ... **************************************************************


- آقای ستوده ... دیگه سفارش نکنما! حواستون جمع باشه ... خواهش می کنم ... نیما دستی روی پلک سمت راستش گذاشت و گفت: - ای به روی چشمم خانوم دکتر! حواسم هست ... یه دور می زنیم و بر می گردیم ... - خانوم شما هنوز وضعیتش نرمال نشده ... خواهشاً در ماشین رو با قفل مرکزی قفل کنین، اعصابش رو متشنج نکنین، ناراحتش نکنین، اگه حرف زد که بعید می دونم باهاش مخالفت نکنین ... نیما برای بار هزارم گفت: - چشم!! دکتر لبخندی زد و گفت: - فکر کنم پرستار آماده اش کرده باشه ... می تونین ببرینش .. - خیلی ممنون خانوم دکتر ... پس فعلاً با اجازه ... از اتاق که خارج شد طرلان رو لباس پوشیده دست تو دست پرستار دید ... مثل همیشه نگاش بی روح و بی فروغ بود ... آهی کشید و رفت به سمتشون ... پرستار دست طرلان رو توی دست دراز شده نیما قرار داد و گفت: - مراقبش باشین ... این سوگولی منه ... بعد از این حرف گونه طرلان رو بوسید و رفت ... نیما دست طرلان رو فشار داد و به طنز گفت: - چه از سهم منم بر می داره! کی بهش اجازه داد خانوم منو ببوسه؟!!! بچه پرو ... از گوشه چشم به طرلان نگاه کرد ... نگاه ماتش خیره روبرو بود ... دستشو کشید و طرلان بی حرف دنبالش راه افتاد ... چقدر مظلوم شده بود ... بعضی وقتا که یاد جیغ جیغ ها و حرکات هیستریک گذشته اش می افتاد باورش نمی شد این همون طرلان باشه! انگار اون رفته بود و یکی دیگه جاش اومده بود ... آه کشید ... مقصر خودش بود ... طرلان رو تا بیرون محوطه و نزدیک ماشین برد ... در ماشین رو باز کرد و گفت: - سوار شو عزیزم ... طرلان از جا تکون هم نخورد و با یه حالت همراه با ترس به ماشین خیره شد ... نیما متوجه حالت دفاعیش شد و گفت: - بشین گلم ... می خوایم بریم یه دوری بزنیم ... مثل قدیما ... خودمون دو تا! بشین فدات بشم ... طرلان یه کم بدنش رو شل کرد و نیما تونست با یه هل کوچیک وادار به نشستنش کنه ... همین که نشست در رو بست و سریع از در سمت خودش سوار شد و گفت: - خوب ... خانوم خانوما حال افتخار بدین به من حقیر بگین کجا دوست دارین ببرمتون؟ طرلان در جواب آه کشید و نیما کم مونده از خوشب بال در بیاره ... بالاخره یه عکس العمل از طرلان دیده بود و همین براش یه دنیا بود ... با خوشی ماشین رو روشن کرد و گفت: - شما که افتخار نمی دی سکوتت رو بشکنی، منم خودم مسیرو انتخاب میکنم. می خوام ببرمت پارک جمشیدیه دوتایی عین دو تا دختر پسر هجده ساله عاشق بزنیم به دل طبیعت ... پایه ای؟!!

جوابی نشنید ... انتظار هم نداشت جوابی بشنوه ... ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ... به طور نامحسوس دکمه قفل مرکزی رو هم زد که یه موقع غافلگیر نشه! بین مسیر هر چه که می تونست با طرلان حرف زد ... از کارش گفت ... از شرکت مانی ... از دانشگاه ... از افسردگی و پکر بودنش توی این مدت ... از دوستاشون که خیلی وقت بود از هیچ کدوم خبر نداشت جز آرتان ... گفت اما هیچ اسمی از ترسا نیاورد ... به هیچ عنوان نمی خواست اشتباهات گذشته رو تکرار کنه ... اینقدر حرف زد که دهنش کف کرد ... اما طرلان هیچ واکنشی نشون نداد ...

********************************************************************************


وقتی رسیدن ماشین رو پارک کرد و خودش کمک کرد طرلان پیاده بشه ... نگاه طرلان به دور و برش یه کم عوض شده بود و مردمک چشمش می چرخید و این طرف اون طرف رو نگاه می کرد ... دستش تو دست نیما و نگاهش در گردش ... صدای نیما باز بلند شد : - خانوم خوشگل خودم ... به چی نگاه می کنی؟! به پرنده ها و چرنده ها؟ به درختای زرد شده؟ بابا یه ذره هم به من نگاه کن ... یه رحمی! شفقتی ... آخه قربون اون چشمات برم دلم برا نگات داره ضعف می ره ... طرلانم خانومم یه نگاه هم زیر پات بنداز ... بازم جوابی نگرفت ... دستشو کشید سمت یه تکه سنگ و گفت: - بشین اینجا طرلان ... طرلان که مات داشت نگاش می کرد رو وادار کرد بشینه .. گوشیش رو در آورد و گفت: - بشین می خوام ازت یه عکس بگیرم اند هنری!!! طرلان بی حرف روی زمین خیره شد ... نیما عکس رو گرفت و واقعا هم عکس قشنگی شد ... نگاه طرلان که خیره مونده بود روی زمین ... موهاش که از وسط فرق باز شده بود و ساده از زیر شال زده بودن بیرون و صورت معصوم و قشنگش رو قاب گرفته بودن ... نیما بی تاب رفت به سمتش ... چقدر هوس داشت بغلش کنه ... ببوستش ... اما می ترسید ... می ترسید عکس العمل شدید ببینه ... پس جلوی خودش رو گرفت و نشست کنارش ... دستشو جلو برد و انگشتای بلندش رو بین انگشتاش گرفت و فشرد ... سرش رو جلو برد و کنار گوش طرلان گفت: - نیاوش ... خیلی دلتنگته ... به وضوح تکون خودن طرلان رو حس کرد و ادامه داد: - هر شب سراغت رو می گیره ... مامان طرلانش رو می خواد ... اون خونه بدون تو هیچ رنگ و بویی نداره ... طرلان خیلی خسته م ... از نبود تو خسته ام! از تنهایی سر کردن خسته م ...تازه فهمیدم نصف بیشتر بار اون زندگی روی دوش تو بوده ... طرلان دیر فهمیدم خانومم ... دیر فهمیدم ... اما پشیمونم! خوب شو طرلان تا ببینی نیما می خواد اینبار برات سنگ تموم بذاره عزیز دلم ... فقط خوب شو ! وقتی هیچ عکس العملی ازش ندید گوشیش رو که دستش بود بالا آورد ... یکی از فیلمایی رو که چند شب پیش از نیاوش حین غذا خوردن گرفته بود پلی کرد و گرفت جلوی صورت طرلان ... - بابا دست پخت تو رو دوست ندارم! ماکارونی هات پیچیده تو هم ... صدای نیما از پشت دوربین اومد که با خنده گفت: - چه پدر سوخته ای تو! یعنی مردی ها! باید طرف من باشی ... هر چی هم می ذارم جلوت بگو عالیه! آدم فروشی نکنی دو روز دیگه جلو مامانت! نیاوش دو دستی رفته بود توی دیس ماکارونی و مشغول گوله کردن ماکارونی های شفته شده به شکل توپ های کوچیک بود ... در همون حالت گفت: - بذار مامانم بیاد! اونوقت اینقدر بهت بخندیم ... نیما غش غش خندید و گفت: - نیاوش!!! بابا !!! یه ذره مراعات کن ... - چی کنم؟!! - یعنی رعایت حال منو هم بکن! - هان ... نه ... نمی خوام ... اصن من غذاهای تو رو دوس ندارم ... مامانم کی می یاد؟ - نیاوش! باز شروع کردی .. گفتم می یاد ... به زودی! - آخه تو هیچ نیستی ... همه اش سر کاری ... حوصله م سر رفت هی رفتم خونه عمو مانی اینا ... درسا جیغ می زنه موهامو می کنه ... دوستش ندارم ... مامان که باشه همه اش با من بازی می کنه ... می برتم مهد ... غذاهاش خوشمزه است ... نیما با خنده گفت: - خوب یه باره بگو منو دوست نداری دیگه! نیاوش سریع گفت: - نخیرم ... خیلی هم دوستت دارم ... اصن من غذا نمی خورم ... با دنبال این حرف گلوله ای توی دستش بود رو شوت کرد روی میز و دست به سینه نشست ... - اِ نیا! دستات چرب بود لباست رو کثیف کردی ... - مامان که نیست ... توام که بلد نیستی بشوری پس غر نزن! نیما که از زبون دراز نیاوش بهت زده شده بود با خنده گفت: - این زبونه تو داری؟!!! ورپریده به کی رفتی؟!! - به تو ... اینو که گفت هر دو خنده شون گرفت و بعدش نیاوش زل زد به دوربین و با لحن مظلومی گفت: - راست می گی که این فیلمو مامان می بینه؟!! دستای طرلان بالا اومد ... صدای نیما می یومد: - آره می بینه ... دستاط طرلان نشست روی دست نیما و گوشی رو از دستش کشید بیرون ... صدای نیاوش اومد: - می شه یه چیزی بهش بگم؟ نیما با بهت گوشی رو سپرد به طرلان ... صدای نیما ... - آره بابا ... بگو ... طرلان با همه وجود چشم شده و زل زده بود به صفحه گوشی ... نیاوش مظلومانه گفت: - مامان چقدر مسافرت موندی! خسته نشدی؟!! دلم برات تنگ شده ... مامان بیا ... قصه های بابا رو دیگه دوست ندارم ... قصه های تو رو می خوام ... می خوام با تو بازی کنم ... من کار بدی کردم که رفتی مامان؟!!! خوب ببخشید ... دیگه شیطونی نمی کنم ... دیگه ناراحتت نمی کنم که جیغ بزنی گریه کنی ... قول می دم ... برگرد مامان ... فیلم قطع شد چون اون لحظه نیما دیگه توان فیلمبرداری نداشت ... گوشی از دست طرلان سر خورد افتاد روی زمین ... نیما با همه وجود خیره به طرلان مونده بود ... یه دفعه صورتشو بین دستاش پوشوند و از جا بلند شد ... بغضش ترکید ... به هق هق افتاد و شروع کرد به دویدن ... نیما سریع از جا بلند شد گوشی رو برداشت و دوید دنبالش ... داد کشید : - طرلان ... اما طرلان توجهی نکرد ... قبل از اینکه بتونه خیلی فاصله بگیره از پشت بغلش کرد ... شانس آورد پارک اون موقع خلوت بود ... طرلان بی حرف ایستاد و هق هق زد ... نیما چرخید ... روبروش ایستاد و با قدرت هر چه تمام تر بغلش کرد ... سر طرلان چسبید روی سینه نیما و از ته دل زار زد ... زار زد و انگار که عقده گشایی کرد ... عقده این سال ها رو خالی کرد ... نمی دونست چرا اما حس می کرد این نیما با نیمای همیشگی فرق داره ... دوست داشت حرف بزنه ... خیلی وقت بود که می تونست حرف بزنه اما نمی خواست ... قهر بود ... با نیما ... با خودش ... با آدما ... حتی با خدا! اما الان حس می کرد شوهرش خیلی با قبل فرق کرده ... یه چیزی تو وجودش فرق کرده بود که محبتش هم رنگش عوض شده بود و طرلان دنبال همین آرامشی بود که الان تو وجود نیما پیداش می کرد ... وسط هق هق هاش بالاخره سکوتش رو شکست و گفت:

- منو ببر پیش بچه م نیما ...


- هیس هیس ...
احسان دست از بازی با حلقه اش کشید و سرش رو بالا گرفت ... سروش اشاره ای به در اتاق طناز کرد و گفت:
- به هوش اومده ... هوشیاریش هم بالاست ... برو اگه می خوای ببینش ...
احسان از جا پرید و گفت:
- کی به هوش اومد؟!!
- یک ساعتی می شه ...
چشمای احسان گرد شد و گفت:
- مرتیکه پس چرا صدام نزدی؟!!!
سروش هم چشماشو گرد کرد و گفت:
- مرتیکه خودتی و ... لا اله الا الله ! باید اول ازش بازجویی می کردیم یا نه؟!!
احسان راه افتاد سمت اتاق طناز و گفت:
- بازجویی دیگه کیلویی چنده! شماها که می دونستین اونو دزدیدن!
سروش از همون جایی که ایستاده بود گفت:
- بالاخره لازم بود ...
احسان دیگه جوابی نداد و یه راست رفت توی اتاق طناز ... طناز با بی حالی و رنگ پریده بی روح به دیوار رو به رو خیره شده بود ... احسان نزدیک تختش شد و بهش خیره موند ... هنوزم با دیدن طناز بهت زده می شد! موهای بلوند طناز دلیل این بهت بود ... از صدای پاش طناز سرش رو چر خوند و نگاش کرد ... تو نگاش خیلی چیزا بیداد می کرد ... دلخوری ... کینه ... ناراحتی ... خشم ... و همه اینا خودشون رو به شکل یه لایه نازک اشک روی چشماش نشون دادن ... لنز ها رو از چشمش در آورده بودن و حالا بازم می شد عسل خوش رنگ چشماشو دید و همین قلب احسان رو تیکه تیکه می کرد ... دست طناز رو گرفت توی دستش و بی اختیار بوسید ... طناز چشم ازش برداشت و با صدای گرفته اش نالید:
- فکر نمی کنی برای این کارا دیر شده باشه؟!
- طناز عزیزم ...
طناز دستش رو کشید ... کتفش تیر کشید و باعث شد اخماش در هم بشه اما توجهی نکرد و گفت:
- بس کن احسان ... نمی خوام چیزی بشنوم ... برو بیرون خواهش می کنم ...
احسان نفسش رو فوت کرد و گفت:
- طناز جان ... من اشتباه کردم! باور کن ... باور کن این مدت که نبودی من هزار بار ...
طناز که باز یاد زجرایی که کشیده بود افتاد، صداشو بالا برد و گفت:
- احسان فقط برو بیرون ...
احسان هم عصبی شد ... دستی توی صورتش کشید و گفت:
- باشه ... باشه می رم! فقط قبلش یه سوال ازت دارم ...
منتظر بود طناز ازش بپرسه چه سوالی ... اما نپرسید ... بی تفاوت به دیوار رو برو خیره شده بود و منتظر بود که احسان بره بیرون و تنهاش بذاره ... ولی احسان نمی تونست بیخیال سوالی بشه که داشت روحش رو خراش می داد .. پس دلش رو به دریا زد و گفت:
- اون بی شرف ... اون که ... کاری باهات نکرد طناز؟!!!
طناز چنان نگاش کرد و رگای گردنش به فغان افتادن و بعد از چند ثانیه نگاه پر از خشم گفت:
- چرا ... هر کاری که فکر کنی باهام کرد! اما مگه برای تو مهمه؟!! تویی که زنتو اون موقع شب با اون حرفای وحشتناک دیوونه می کنی که بزنه از خونه بیرون و ... تویی که ... اصن به تو چه ربطی داره! من وقتی از خونه رفتم بیرون باید به این فکر می کردی که طناز دیگه سالم بر نمی گرده ...
به گریه افتاد و نالید:
- لعنت به تو احسان ... لعنت به تو ... فقط برو ! برو لعنتی!!!
احسان که احساس می کرد خورد شده با بهت به طناز خیره موند ... نمی دونست حرفاشو بذاره پای دلخوریش یا یه حقیقت تلخ؟!! یعنی جدی مسیح بهش دست درازی کرده بود؟! به زن احسان؟!!!! اینقدر عقب عقب رفت که محکم خورد به در ... اشکای طناز ریختن روی صورتش ... صورتش رو چرخوند که احسان رو نبینه ... شکستن و خورد شدنش رو نبینه ... رفتنش رو نبینه ...
احیان که از اتاق خارج شد تقریبا پیلی می رفت! کم مونده بود بخوره زمین که سروش سریع زیر بازوهاش رو گرفت و گفت:
- احسان! احسان چته؟!!!
احسان با بهت نالید:
- آره سروش؟!
سروش از همه جا بیخبر گفت:
- چی آره؟!! رفتی اون تو چی شد؟! چیزی زد تو سرت؟! البته حق داره ...
احسان با صدای بلند داد کشید:

- مسیح بی شرف با زن من چی کار کرده سروش؟!!!


زبون به سقف سروش چسبید ... تا جایی که اون خبر داشت هیچ کاری نکرده بود! طناز خودش به مامورا گفته بود اتفاقی براش نیفتاده! اما این حال و روز احسان ... دست احسان که رنگ به رو نداشت رو کشید و گفت:
- بتمرگ اینجا ببینم ... تازه کلی خون از کله شکستت رفته! چی می گی تو! اون گور به گور شده تا جایی که من می دونم عمل ان چنانی ازش سر نزده!
احسان سر باندپیچی شده اش رو گرفت بین دستاش و گفت:
- پس طناز چی می گه سروش؟!
سسروش خنده اش گرفت ... نشست کنار احسان و گفت:
- خواسته جزتو در بیاره که موفقم شده! ما ازش خواستیم مو به مو شرح بده چه به روزش افتاده ... تعریف کرده که چطور دزدیدنش و کجا بردنش و بعدم گویا فقط کتکش زده ... چون خانومت هر طور بوده از خودش دفاع کرده ... مسیح هم گفته اونور مرز به هدفش می رسه اینه که بیخیال می شه ...
احسان با چشمانی برق افتاده خیره شد به سروش و گفت:
- راست می گی؟!!
- آره بابا ... همه حرفاش صورت جلسه شد ...
- پس ... پس موهاش .. چرا موهاش رو رنگ کردن؟!
- تو چشماش لنز آبی هم گذاشته بودن ... اصلا یه قیافه دیگه براش ساخته بودن ... به خاطر پاسپورت جدیدی که براش ساخته بودن با یه اسم و هویت جعلی ...
احسان موهاشو چنگ زد و گفت:
- وای خدای من! وقتی فکر می کنم ممکن بود از مرز ردش کنن ...
- محال بود! یارو گاگول گاگول بوده! از راه قانونی عمران می تونست این کار رو بکنه ... باید قاچاقی وارد عمل می شد ... فکر کنم ترسیده! مثل گاو سرشو زیر انداخته خواسته از مرز بازرگان ردش کنه! خوب معلومه خانوم توام بی سر و صدا نمی شینه یه کاری می کنه که به مسئولین نشون بده دزدیدنش! گند زده ... پرونده اونورش رو بررسی کردم ... اونورم گاگوله ... فقط یه رفیق فاب داشته ... اسمیته اسمش ... اون همه جا همراهش بوده و ذهن متفکرش محسوب می شده ... تو همه خلافا اون کنارش بوده ... تو این مورد خواسته زرنگی کنه تنها اومده که اینم شد عاقبتش!
احسان از پشت سرشو به دیوار تکیه داد و گفت:
- دیگه نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم ... همون بهتر که به درک واصل شد وگرنه خودم می فرستادمش اونور ...
سروش دست احسان رو فشار داد و گفت:
- خدا رو شکر که به خیر گذشت ... تا جایی که می شد نذاشتیم خبر به روزنامه و مجله ها درز پیدا کنه ... همه چی آرومه ... خودت هم خیلی این دور و بر پرسه نزن که دیده نشی ... فردا مرخص می شه ... می تونی ببریش خونه.
احسان از جا بلند شد ... دست سروش رو کشید و همین که سروش ایستاد محکم کشیدش توی بغلش و در گوشش گفت:
- نوکرتم رفیق ... یه عمر مدیونتم ... انشالله که بتونم جبران کنم برات ...
سروش ضربه ای به کمر احسان زد و گفت:
- چاکرتم ... انشالله که هیچ وقت مشکل نداشته باشی همین ... دوباره هم نرو حاجی حاجی مکه ... هر از گاهی یه خبر از من بگیر آقای معروف!
احسان خودشو کنار کشید و لبخندی تحویلش داد ... سروش نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- من باید برم اداره ... مراقب خودت باش و خودتو هم حسابی برای یه منت کشی توپ اماده کن ...
احسان خندید و گفت:
- گمشو دیگه! بچه پرو ...
سروش هم خندید و گفت:
- سلام به مامانت اینا برسون ... بچه ها تازه به خونواده طناز و خونواده خودت خبر دادن ... می رسن به زودی اینجا ...
- سلامت باشی ... برو به سلامت ...
- قربونت ... فعلا ...
بعد از رفتن سروش احسان ولو شد روی صندلی و به فکر فرو رفت ... چطور باید از دل طناز در می آورد؟!!
***


نگاه اخر رو تو آینه به خودش انداخت ... صدای خنده آتوسا بلند شد:
- خوردی خواهرمو!!
با استرس چرخید سمت آتوسا و گفت:
- وای آتی خیلی عوض شدم!!
- خوب توام می خواستی عوض بشی دیگه ...
ترسا دوباره چرخید سمت آینه ... موها و ابروهای مشکی خیلی بهش می یومد ... به خصوص که اینجوری رنگ چشماش هم بیشتر تو چشم می زد ... اما نگران عکس العمل آرتان بود! آتوسا گفت:
- موهات هم بلند شده ها! میخوای یه ذره کوتاش کنی؟! اگه مدل پسرونه بزنی که دیگه عالی می شه!
و همزمان دستی توی موهای کوتاه پسرونه خودش کشید ... ترسا چشماشو گرد کرد و گفت:
- دیگه چی؟! آرتان طلاقم می ده!
و تو دلش گفت:
- همین الانش هم می خواد بده!
آتوسا گفت:
- آرتان تو رو طلاق بده؟! امشب ببینتت سکته رو می زنه ... هر کی ندونه من یکی دیگه خوب می دونم چقدر دوستت داره!
ترسا کف هر دو دستش رو لب میز آرایشگاه قرار داد و کامل خم شد توی آینه تا خودشو دقیق تر بر انداز کنه و گفت:
- خواهر گذشت اون دوران که شوهرامون برامون جون می دادن ... دیگه داریم تکراری می شیم براشون.
آتوسا پا روی پا انداخت و گفت:
- می دونی یکی از دلایلی که من اوایل از ازدواج می ترسیدم همین بود که اسیر روزمرگی بشیم! اما نشدیم خدا رو شکر ... تا یه ذره زندگیمون خواست یه نواخت بشه درسا اومد و بعد هم اینقدر زندگیمون پر هیجان و جدید شد که دیگه دچار روزمرگی نشدیم ... یعنی هر چی می خواد تکراری بشه یه اتفاق جدید می افته ... بیشترش هم مربطو می شه به درسا ... اول دندون در آوردنش بعد راه افتادنش ... حرف زدنش ... حالام که چند وقت دیگه می ره مدرسه ... مانی هم که می شناسی ... خیلی مرده! اونقدر هم عاشق هست که هیچ وقت چیزی رو جز زنش تو اولویت قرار نمی ده ... با شناختی هم که من از آرتان دارم اونم همینطوره ... تازه تو از من بهتری .. چون به عینه دیدم که اینقدر که تو برای آرتان اهمیت داری آترین نداره! چه آترین باشه و چه نباشه اون چشماش همیشه از عشق نسبت به تو برق می زنه ... اینو من نمی گم همه می گن! شوهرت ادمی نیست که بتونه محبتش رو علنی نشون بده اما با همون کاراش هم همه می فهمن چقدر دوستت داره! مگه اینکه خود خرت نفهمیده باشی تا الان ...
ترسا با خنده چرخید سمت آتوسا و گفت:
- نفست بند اومد آتی ... یه نفس عمیق بکش و بعد بقیه شو ادامه بده ...
آتوسا خندید و گفت:
- گم شو بی لیاقت !
بعد از جا بلند شد و گفت:
- بریم دیگه ... درسا و آترین تا الان عزیز رو بیچاره کردن ...
ترسا رفت سمت مانتوش و گفت:
- آره بریم ... من خرید هم دارم ...
بعد از برداشتن آترین از خونه پدرش راهی خونه خودشون شد ... آترین چشم ازش بر نمی داشت و مدام در مورد تعویض رنگ موهاش ازش سوال می پرسید و به خنده می انداختش ... یه هفته از برگشتن آرتان به خونه می گذشت اما هیچی عوض نشده بود و آرتان هنوز هم براش طاقچه بالا می گذاشت ... هر ترفندی تونست پیاده کرد تا آرتان باهاش آشتی بکنه اما فایده نداشت ... آرتان هر شب دیر وقت می یومد خونه و یه راست می رفت توی اتاق مطالعه می خوابید ... ترجیحا زمانی می یومد که آترین خواب باشه و متوجه قهر بابا و مامانش نشه ... ترسا هم تصمیم جدیدی گرفت ... تصمیم گرفت به کل ظاهرش رو عوض کنه تا آرتان رو به زانو در بیاره .. چون راهی نمونده بود که امتحان نکرده باشه ... به خونه که رسیدن بعد از پارک ماشین و برداشتن خریدهاش همراه آترین رفتن بالا ... آترین با ذوق مدام دور و بر مامانش می پلکید و نمی دونست چه طور شعفش رو از داشتن یه مامان جدید بروز بده ..
- مامان شکل مامان شنتیا شدی!
ترسا همینطور که تند تند مشغول درست کردن شام بود گفت:
- مگه مامان شنتیا چه شکلیه؟
- موهاش عین الان تو سیاهه ... بعد تازه می ریزه همه شو تو صورتش ...
ترسا خندید و گفت:
- چه مامان فشنی داره!
- چی مامان؟
- هیچی قربونت برم ... پاشو برو بزن کانال پرشین تون الان پلنگ صورتی داره ...
آترین که تازه یاد کانال مورد علاقه اش افتاده بود پرید از آشپزخونه بیرون ... ترسا هم تند تند غذاشو اماده کرد و رفت سمت اتاقشون ... بلوز و شلوار جدید که خریده بود رو از داخل نایلونش خارج کرد و با صبر و حوصله تنش کرد ... شلوار چسبون خاکستری همراه با تاپ همرنگش ... موهای سیاهش رو که سشوار کشیده بود ساده رها کرد دورش و مشغول آرایش شد ... طبق سیلقه آرتان یاد گرفته بود فقط توی خونه و برای مهمونی ها آرایش بکنه ... برای همینم وقتایی که توی خونه آرایش می کرد کم نمی ذاشت و هر جور که دلش می خواست صورتشو درست می کرد ... وقتی آرایشش کامل شد نگاهی توی آینده به خودش انداخت ... واقعاً یه نفر دیگه شده بود! ساعت ده شب شام رو کشید و همراه آترین خوردن ... آترین غر می زد ... دلش برای باباش تنگ شده بود ... می خواست بیدار بمونه اما چشماش از زور خواب می سوخت ... آخر هم نتونست تحمل کنه و ساعت یازده و نیم که شد بیهوش شد ... ترسا از روی کاناپه جلوی تلویزیون بغلش کرد و برد توی اتاقش خوابوندش ... بعد از اون یه راست رفت توی اتاق مطالعه ...


دستی توی موهاش فرو کرد و با شیطنت خوابید روی تخت آرتان. می دونست آرتان حوصله این مسخره بازی ها رو نداره ... اما خیلی خوشش می یومد سر به سرش بذاره! چه ایرادی داشت که بعضی وقتا زن با شوهرش بازی کنه؟ سر به سرش بذاره و هر بار به یه شیوه جدید سورپرایزش کنه؟ خودش خنده اش گرفته بود ... پنج دقیقه به دوازده بود که در خونه باز شد ... صدای خش خش لباساش نشون داد که داره می یاد سمت اتاقا ... ترسا می دونست که الان تعجب کرده! هر شب ترسا بیدار می موند تا آرتان بیاد و شامش رو می داد بعد می رفت می خوابید ... اما امشب شام آرتان رو کشیده بود گذاشته بود روی میز توی آشپزخونه ... خودش هم رفته بود بخوابه مثلا ... صدای پای آرتان که متوقف شد فهمید جلوی در اتاق خوابشون ایستاده ... در اتاق رو از قبل قفل کرده بود که آرتان نتونه سرک بکشه ... گویا نا امید شد چون سرعت قدماش بیشتر شد و رفت سمت اتاق آترین ... ترسا ریز ریز خندید ... پشتش رو به در کرده بود و لحاف رو کنار زده بود اما کشیده بودش توی بغلش و سرش رو توی اون فرو کرده بود که صورتش دیده نشه ... چراغ خواب رو هم روشن گذاشته بود که قشنگ دیده بشه ...
آرتان وقتی از بودن آترین مطمئن شد با این خیال که ترسا هم توی اتاق خوابیده و در اتاق رو از لج آرتان قفل کرده راهی اتاقش شد ... بدون اینکه به تخت نگاه کنه کیفشو کنار در روی زمین گذاشت و کتش رو در آورد ... درست در حین باز کردن کرواتش متوجه زنی شد که پشت به اون روی تخت خوابیده بود ... متحیر سر جا خشک شد ... تاپی که پوشیده بود از کمر برهنه بود و پوست سفیدش رفته بود به جنگ سیاهی موهاش ... یه قدم بهش نزدیک شد و آروم گفت:
- خانوم!
با خودش فکر کرد نکنه ترسا یکی از دوستاش رو دعوت کرده خونه! ولی محال بود!!! چون در این صورت قبلش بهش می گفت ... ترسا که یم دونست آرتان شبا اینجا می خوابه! زن تکون نخورد ... آرتان یه قدم دیگه بهش نزدیک شد و تازه اون لحظه بود که متوجه گردنبند توی گردن زن شد ... گردنبند ترسا و بعد از اون اندام منحصر به فردش که آرتان خوب می شناخت ... اما پس موهاش!!! تو یه لحظه فهمید ترسا چی کار کرده ... رفت به سمتش ، بدون توجه به اینکه ممکنه خواب باشه بازوهاش رو گرفت و محکم کشیدش ... ترسا کاملاً غافلگیر شد و با فشار دست آرتان مجبور شد بشینه سر جاش ... چشمای آرتان از زور خشم برق می زد ... غرید:
- با موهات چی کار کردی ترسا؟!
ترسا خیلی سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- این چه وضع بیدار کردنه؟!!!
آرتان تکونش داد و گفت:
- با توام! می گم با اجازه کی رفتی موهاتو رنگ کردی؟!!
ترسا سعی کرد بازوهاشو از بین دستای آرتان در بیاره و در همون حین غرید:
- ولم کن! باز می خوای بازوهامو کبود کنی؟!! فکر کردم این عادت از سرت افتاده ... به تو چه که من چی کار ... آی ... آی ...
- بکشنم دستاتو راحت می شی؟!!! آره می دونم با یه فشار کوچیک کبود می شه ... اما بذار بشه! حقته! گفتم برای چی موهاتو رنگ کردی؟!
ترسا کم کم داشت می ترسید ... اصلاً فکر نمی کرد آرتان اینقدر ناراحت بشه ... آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- حالا مگه چی شده؟!
- مگه چی شده؟!!!! به چه حقی سر خود مو رنگ می کنی؟!!! یه بار ازم پرسیده بودی منم گفتم حق نداری رنگ موهاتو عوض کنی ... پس برای چی ...
ترسا با بدختی خودشو از دست آرتان نجات داد ... سریع از روی تخت بلند شد ... وسط اتاق ایستاد و گفت:
- اصلا کردم که کردم! تو چی کار داری؟!! من و تو که قراره از هم جدا بشیم ... دوست داشتم موهامو مشکی کنم!
آرتان یه قدم بهش نزدیک شد و ترسا یه قدم رفت عقب ... آرتان یه قدم جلو اومد و همزمان دوباره بازوهای ترسا رو گرفت که نتونه بره عقب تر ... ترسا هم سرتقانه زل زد تو چشماش و چشماشو هم گرد کرد ... آرتان سرشو پایین آورد و با صدای بم ، خشن اما آروم گفت:
- هنوز که طلاقت ندادم ... دم در آوردی برام؟!!! از خدا می خواستی آره؟!
ترسا در جوابش هیچی نگفت اما توی دلش داشتن نقل و نبات حراج می کردن ... وقتی آرتان خشن می شد یعنی اینکه هنوزم دوستش داشت ... الان وقت ناز و عشوه اش بود ... آروم گفت:
- آرتان ... دستمو باز کبود کردی خوب!
فشار دست آرتان کم شد و تبدیل به نوازش شد ... یکی از دستاش رو بالا آورد و آروم بازوشو نوازش کرد ... ترسا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- مراجع تقلید یه حرفی می زننا ... تمکین؟! هان؟! از همونا ...
آرتان خنده اش گرفته بود اما به روی خودش نمی اورد ... اشت توی دلش اعتراف میکرد که ترسا هزار بار خوشگل تر شده! موی مشکی بدجور بهش می یومد و این عصبی ترش می کرد ... ترسا باز لوس کرد خودشو و گفت:
- نمی نویسم پای علاقه بشر! توام ننویس ... بذار پای نیاز ...
آرتان خودش داشت می مرد ... بعد از اینهمه وقت دوری ... اراده اش شکست ... سرش رو پایین برد و گفت:
- یادت باشه ! فقط نیازه ...
و ترسا خیلی خوب می دونست که آرتان سالها این نیاز رو سرکوب کرده بود ... علاقه اش بود که تونست اراده اش رو بشکنه ... محال بود جلوی نیاز کم بیاره ... درست مثل خود ترسا ...


***
ویولت مقنعه اش رو روی سرش محکم کرد و گفت:
- تا کی می خوای بشینی اونجوری به من نگاه کنی؟!!
آراد پوفی کرد و گفت:
- تا وقتی که دست از لجبازی برداری!
- لجبازی؟!! نه عزیزم این لجبازی نیست ... من کارم رو دوست دارم!
- تو بودی که دلت نمی خواست استاد بشیا!
ویولت خندید و گفت:
- خوب حالا به دانشجوهام وابسته شدم ... دو هفته خوردم و خوابیدم ... بسه دیگه!
- ویولت بذار یک ماه بشه بعد بزن از خونه بیرون ...
- دکتر گفت مشکلی ندارم ...
آراد پوفی کرد و گفت:
- ولی هنوز قرصاتو قطع نکنه ...
ویولت با ناراحتی نشیت کنار آراد و گفت:
- دیدی که گفت شاید مصرف این قرصا دائمی باشه ...
آراد کشیدش سمت خودش ... سرش رو گذاشت روی شونه اش و گفت:
- مهم اینه که سالمی ... که راه می ری ... حرف می زنی ... می بینی ... مهم تر از همه! نفس می کشی ...
ویولت خودشو بیشتر چسبوند به آراد ... سرش رو روی شونه اش جا به جا کرد و گفت:
- دیدی که گفت ممکنه حافظه م دچار مشکل شده باشه ...
آراد خندید و گفت:
- یعنی الان منو نمی شناسی؟!!
ویولت سرس رو برداشت ... مشتی توی شونه اش کوبید و گفت:
- گمشو ... خر عوضی!
آراد غش غش خندید و گفت:
- مرده اون فحش دادنتم!
ویولت از جا بلند شد و گفت:
- من می رم دانشگاه ... یه سر و گوش آب می دم اگه شد برنامه کلاسی ترم جدیدم رو هم می گیرم و بر می گردم ...
آراد بلند شد و گفت:
- فکر کن بذارم تنها بری! صبر کن آماده بشم با هم می ریم ...
- آراد، خوب می رم خودم ... تو که کارات رو کردی برنامه ت رو هم گرفتی ...
آراد اخمی کرد و گفت:
- حرف نزن! برو بیرون ... دو دقیقه دیگه منم می یام ...
ویولت لبخندی بهش زد و رفت از اتاق بیرون ...
کارای دانشگاهی خیلی زود به اتمام رسید و برنامه کلاسی رو تحویل گرفت ... با این که مسئولین دانشگاه هم ازش می خواستن بیشتر استراحت کنه زیر بار نمی رفت و احساس سرحالی می کرد ... همین که با آراد راه افتادن سمت پارکینگ که از دانشگاه خارج بشن متوجه مرجان شد ... از شیشه کتابخونه دیدش که توی کتابخونه نشسته و مشغل مطالعه اس ... از وقتی که اون حرف رو بهش زده بود ذهنش به کل مشغول شده بود که یعنی چه کاری می تونه باهاش داشته باشه؟ می خواست هر طور شده همون روز باهاش حرف بزنه ... می دونست اگه مرجان آراد رو ببینه دیگه حرف نمی زنه ... پس باید یه طوری آراد رو می پیچوند ... آهی کشید و گفت:
- آخ آراد ... من یه کاری هم تو کتابخونه داشتم ...
آراد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- خوب بذارش برای یه روز دیگه عزیزم ... الان من دیرم شده باید برم گالری ... میثم گفت آقای بمانی می یاد ...
ویولت تو دلش ذوق کرد و گفت:
- خوب تو برو ... منم می رم کارمو می کنم ... وقتی کارت تموم شد بیا دنبالم ...
- ا تنهات بذارم؟!!
- آراد!!!!
آراد خنده اش گرفت و گفت:
- بله می دونم! بچه نیستی! حالت هم خوبه ... اما من عاشقتم ... من نگرانتم!!! اینو هم بفهم لطفا ...
ویولت نگاهی به دور و بر انداخت ... هیچ کس نبود ... سریع گونه آراد رو بوسید و گفت:
- نگرانم نباش عزیز دلم ... برو ... اگه طوری بشه همه می شناسنت زود خبرت می کنن ... مطمئن باش ...
- اِ ! زبونت رو گاز بگیر! اصن نمی رم ... بیخیال گالری ... می ریم کار تو رو انجام می دیم ...
ویولت سریع گفت:
- آراد خوب باهام مثل بچه ها رفتار نکن دیگه! برو ... خواهش می کنم!


آراد که حسابی دیرش شده بود و می دونست از پس ویولت هم بر نمی یاد پوفی کرد و گفت:
- باشه ... پس از اینجا جایی نرو ... می یام دنبالت .. باشه؟!!!
- چـــــشم!!!
آراد همینطور که با نگرانی نگاش می کرد رفت به سمت پارکینگ و کم کم از نظرش پنهان شد ... با شادی رفت سمت کتابخونه و وارد شد ... مرجان کتابی جلوش بود و در ظاهر غرق کتاب بود اما در اصل مشغول تماشای عکسی بود که گذاشته بود لای کتاب ... با شنیدن صدای ویولت چنان از جا پرید که کتاب و عکس افتادن روی زمین و مرجان بدون اینکه جواب سلام ویولت رو بده با استرس خم شد هم کتاب رو برداشت و هم عکس رو که به پشت افتاده بود ... هر دو رو چپوند توی کیفش و تازه گفت:
- سلام استاد ...
ویولت با تعجب گفت:
- چته! چرا اینقدر هول شدی؟!!!
صدای هیس هیس از اطراف بلند شد ... ویولت صداش رو پایین آرود و گفت:
- پاشو بریم بوفه کارت دارم ...
مرجان مطیعانه بلند شد و در حالی که دست و پاش از استرس می لرزید کیفش رو روی شونه اش انداخت و چادرش رو مرتب کرد ... ویولت رفت سمت در کتابخونه و مرجان هم به دنبالش راه افتاد ... انتظار این برخورد رو نداشت و حالا حسابی هول شده بود ... داشت تند تند حرفاشو توی ذهنش مرتب می کرد چون یم دونست ویولت اومده که بشنوه ... اینقدر غرق افکارش بود که یه کلمه از حرفای ویولت رو هم نمی فهمید و فقط سرش رو تکون می داد ... وقتی به خودش اومد پشت در بوفه بودن ... ویولت وارد شد و مرجان هم به دنبالش ... میز رو ویولت انتخاب کرد و نشست ... وقتی رو در روی هم قرار گرفتن ویولت لبخندی زد و گفت:
- انگار رو به راه نیستی! فکر کنم زمان مناسبی رو برای حرف زدن انتخاب نکردم ...
مرجان سریع گفت:
- نه نه .. خوبم استاد ...
ویولت اخمی کرد و گفت:
- باز که گفتی استاد دختر خوب!
مرجان لبخند محوی زد و گفت:
- ویولت جون!
ویولت از جا بلند شد و گفت:
- حالا شد! چی می خوری بگیرم؟!
مرجان از جا پرید و گفت:
- وای شما چرا؟!! بشینین تو رو خدا خودم می گیرم ...
ویولت با دست مرجان رو به زور نشوند سر جاش و گفت:
- من اینجا که می یام از زمان دانشجویی تا حالا فقط قهوه یا نسکافه می خورم ... میخوری؟!
مرجان سرششو زیر انداخت و گفت:
- چایی رو ترجیح می دم ...
ویولت سرشو تکون داد و سریع قهوه خودش و چایی مرجان رو گرفت و برگشت سر میز و گفت:
- خوب خانوم خانوما ... حالا نمی خوای بگی قضیه چیه که اینقدر تو رو به هم ریخته؟!!
مرجان آه کشید ... حرفاش دسته بندی شده بود و حالا خوب می دونست می خواد چی بگه و از کجا شروع کنه ... گفت:
- راستش استاد ... ببخشید! ویولت جان ... یه جریانی از اول ترم پیش اومده که من هی دارم به خودم می پیچم که به شما بگم یا نگم! بعضی وقتا می زد به سرم که به استاد کیاراد بگم اما می ترسیدم ... هنوزم میترسم ... برای همینم می خوام قسم بخورین که از حرفایی که بهتون می زنم به استاد چیزی نگین!
ویولت با بهت به مرجان خیره شد و گفت:
- چی شده مرجان؟!! من قسم نمی خورم ... یعنی کلا قسم نمی خورم!
مرجان گوشه ناخنش رو به دندون گرفت و زل زد روی میز ... ویولت دستش رو پیش برد ... دست آزاد مرجان رو توی دستش گرفت و گفت:
- بگو عزیزم ... مطمئن باش اگه ببینم گفتنش به آراد باعث دردسر می شه هیچی نمی گم ...
مرجان چند لحظه چشماشو بست و بعد از باز کردنشون گفت:
- رو این حرف شما حساب می کنم... من اینا رو فقط و فقط برای شما می گم و اگه جای دیگه مجبور بشم بازگوشون کنم کلا انکار می کنم چون می ترسم ... چون اشکان اگه بفهمه حرفی به شما زدم پدر منو در می یاره! خونواده م رو اذیت می کنه ...
ویولت بهت زده به مرجان خیره موند ... مرجان هم که خوب از اثر حرفاش روی ویولت آگاهی داشت ادامه داد:
- از همون جلسه اول که اومدین سر کلاس ما و می خواستین اشکان رو از کلاس اخراج کنین جرقه اش زده شد ... می دیدم که چه جوری توی نخ شماست و بارها وقتی از لای در اتاقتون به داخل سرک می کشید و شما رو دید می زد مچش رو گرفتم ... فهمید من فهمیدم که از شما خوشش اومده ... کلی تهدیدم کرد که حق ندارم چیزی به شما بگم ... حتی بعضی وقتا ازم میخواست باهاش همدستی بکنم تا بتونه خودش رو به شما نزدیک تر بکنه ... اما من هر بار یه جوری دست به سرش کردم .. وقتی فهمیدم شما و استاد کیاراد زن و شوهر هستین بهش گفتم تا دست برداره ... چون بالاخره ... بالاخره مامانم یه چیزایی رو بهم یاد داده ... هیچ زنی نباید به مرد زن دار نگاه کنه و هیچ مردی هم نباید چشم به زن شوهر دار بدوزه! من اینو گناه کبیره می دونم به اشکان هم گفتم ... فکر می کردم دست بر می داره ... اما اون دیوونه است! زده به سرش ... نمی دونم جریان عکسا رو ... همونایی که باهاش تو کافی شاپ که بودین ازتون گرفتن ...


ویولت که مبهوت مونده بود فقط تونست سرش رو تکون بده و مرجان ادامه داد:
- تصمیم گرفت شما رو از چشم استاد بندازه تا استاد طلاقتون بده و بعد خودش بیاد جلو ... وقتی شما مریض شدین اشکان کم مونده بود خودش رو بکشه!
به اینجا که رسید بغضش ترکید و گفت:
- ویولت جون ... به خدا من بی تقصیرم ... من خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم ... خیلی سعی کردم پشیمونش کنم اما نشد ... آخه ... آخه من خودم عاشق اشکانم ..
دیگه نتونست ادامه بده ... سرش رو روی میز گذاشت و به هق هق افتاد ... نگاه همه کسایی که توی بوفه بودن چرخیده بود به سمتشون ... ویولت از خود بی خود بلند شد ... رفت سمت مرجان ... دستشو گرفت و بلندش کرد ... موندن بیشتر اونجا جایز نبود ... دستش رو کشید و بردش بیرون ... نمی تونست برای دلداری دادن بهش هیچ حرفی بزنه! از خودش بدش اومده بود ... مدام توی ذهنش این جمله تکرار می شد! حتما من کاری کردم که اشکان به من دلبسته ... یه نیمکت خالی پشت شمشاد های بلند پیدا کرد ... نشست و مرجان رو هم نشوند ... مرجان که گریه اش بند اومده بود اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- تو رو خدا یه کاری بکنین ... اجازه ندین خرابتون بکنه ... اون دست از رفتاراش بر نمی داره ...
ویولت بالاخره دهن باز کرد و گفت:
- چی کارش می تونم بکنم؟!! نه موقعتشو دارم که از این دانشگاه برم نه کاری از دستم بر می یاد ... تنها چیزی که خیالم از بابتش راحته آراده ... اون تحت هیچ شرایطی به من شک نمی کنه ... همینطور که وقتی عکسا رو دید آورد به خودم نشون داد و دوتایی کلی خندیدم ... خیلی دوست داشتیم بفهمیم کی پشت این جریانه که فهمیدیم ...
مرجان سریع دستش رو دراز کرد و گفت:
- ویولت جون تو رو خدا از این قضیه حرفی به استاد کیاراد نزنین ... شما همین که خودت با اشکان بد بخورد بکنی و اون بفهمه هیچ وقت نمی تونه به دستت بیاره دمش رو می ذاره روی کولش و می ره ...
ویولت که حسابی عصبی شده بود از جا بلند شد و گفت:
- خودمم فکر می کنم بهترین کار اینه که برم باهاش حرف بزنم ... دیدم اونروز چرت و پرت تحویل من می داد! پس بگو جریان چی بوده ...
مرجان هم بلند شد و گفت:
- بله بهترین راه اینه که خودتون باهاش حرف بزنین ...
- کجا ... کجا باید پیداش کنم؟!!
مرجان آهی کشید و گفت:
- نمی دونم استاد ... از بچه ها شنیدم این ترم مرخصی گرفته .... من مطمئنم نقشه هایی براتون داره ...
ویولت یاد رمان افتاد و وجودش لرزید ... بی اختیار صداش رو بالا برد و گفت:
- ولی من باید ببینمش!!! آدرس خونه شون رو نداری؟!!!
مرجان سری به چپ و راست تکون داد و گفت:
- نه متاسفانه ... من فقط ازش یه شماره دارم که اونم خاموشه ...
بعد بغض کرد و گفت:
- خیلی دلم می خواد باهاش حرف بزنم یا ببینمش ... اما از دست منم فراریه چون فهمیده دوستش دارم ...
ویولت بی اراده صورت مرجان رو بین دستاش گرفت و با افسوس گفت:
- پسره بی لیاقت! مگه تو چی کم داری دختر؟!!!
مرجان نگاهشو دزدید و گفت:
- خجالتم ندین ...
ویولت قدمی عقب رفت و گفت:
- نمی دونم باید چی کار کنم!
مرجان چادرش رو صاف کرد و گفت:
- اگه خبری ازش گیر بیارم بهتون می گم ... قول می دم. فقط شما استاد کیاراد رو نگران نکنین ... می دونین که مردا تو این موارد خیلی غیرتی می شن و ممکنه یه کار جبران نشدنی بکنن ...
ویولت سرش رو چسبید ... داشت احساس درد می کرد ... دکتر گفته بود هر شوکی براش مثل سم می مونه و حالا این حرفا بد جور اذیتش کرده بود ... ولو شد روی نیمکت و از درد ناله کرد ... مرجان هول شد و گفت:
- ویولت جون! وای خدا مرگم بده ... ویولت جون!!!!
ویولت با زحمت دستش رو بالا اورد و گفت:
- خوبم مرجان ... خوبم ... فقط منو ببر یه جا که بتونم دراز بکشم ...
مرجان سریع زیر بازوی ویولت رو گرفت و کشون کشون با خودش بردش سمت نمازخونه دانشگاه ... بین راه دو سه تا دیگه از دخترا هم اومدن سمتشون و کمک کردن ... ویولت می دونست آراد هنوز کارش تموم نشده و زود بود که بخواد زنگش بزنه ... از طرفی نمی خواست نگرانش بکنه ... می دونست الان خوابش می بره ... این درد ها حالت های تشنج مانندی بودن که دکتر قبلا در موردش باهاش صحبت کرده بود و گفته بود بعد از اون به خواب می ره و حدود یک ساعت خوابه و کسی نباید بیدارش بکنه ... گوشیش رو دست مرجان داد تا اگه آراد زنگ زد جواب بده و جوری دست به سرش کنه تا ویولت بیدار بشه و خودش به خواب فرو رفت ...

نیما دستی توی موهاش کشید، کیفشو دست به دست کرد و در اتاق رو باز کرد. مانی که منتظرش بود با دیدنش از جا بلند شد و گفت:
- به سلام ... آقای برادر! چطوری؟
نیما بعد از بستن در به قدماش سرعت داد و رفت به سمت مانی که ایستاده بود ... دو برادر صمیمانه همدیگر رو در آغوش گرفتن و مانی گفت:
- احساس می کنم سر حالی نیما ... خدا رو شکر!
نیما با خنده خودشو کنار کشید و گفت:
- درست حدس زدی ... حالم خیلی بهتر از این چند وقته ...
مانی به مبل های جلوی میزش اشاره کرد و گفت:
- بشین ببینم ... خوش خبر باشی ...
هر دو روبروی هم نشستن و نیما گفت:
- چه خبر از شرکت رم؟
مانی سرش رو تکون داد و گفت:
- ای بد نیست ... اما باز باید یکیمون بریم یه سرکشی بکنیم ... 
هر دو لحظاتی سکوت کردن و یه دفعه نیما گفت:
- راستی چه خبر از طرلان ؟
لبخند روی لبای نیما شکفت و گفت:
- خوبه ... خیلی خوبه!
مانی با شعف گفت:
- حرف زد؟
نیما سرش رو تکون داد و گفت:
- آره ... هم حرف زد ... هم گریه کرد ... هم گله کرد ... می خواد برگرده خونه ... دکترش گفت همین امروز و فردا مرخصه!
مانی با خوشحالی دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:
- راست می گی؟ این که خیلی خوبه! 
- فوق العاده است ... امروز هم برای همین اومدم ... یه تصمیماتی گرفتم ...
- چه تصمیماتی؟! 
نیما نفسش رو فوت کرد و گفت:
- می خوام منتقل بشم رم ... می خوام طرلان رو از ایران ببرم اینجا اذیتش می کنه. خاطرات خوبی نداره از ایران ... ترجیح می دم ببرمش جایی که هیچ کس نتونه باعث آزارش بشه ... می خوام توی آرامش مطلق زندگی کنیم ...
مانی مبهوت به نیما خیره شد ... باورش نمی شد! نیما رو خوب می شناخت وقتی تصمیمی می گرفت محال بود از تصمیمش برگرده اما این تصمیم هم خالی از اشکال نبود ... غربت ... دوری ... مامانشون محال بود بتونه دوری از نیما رو تاب بیاره ... اون زن همه دعای روز و شبش برگشتن خوشبختی به زندگی پسر عزیزش بود. هر بار با دیدنش بغض می کرد و چونه می لرزوند .. حالا با این وضعیت چطور می تونست کنار بیاد ... دستاشو تو هم گره کرد و گفت:
- چی می گی نیما؟!
نیما لبخندی زد و گفت:
- تصمیمم رو گرفتم مانی ...
مانی به آخرین امیدش چنگ انداخت:
- تو که کارت فقط کار تو شرکت نیست!! با دانشگاه چی کار می کنی؟!
نیما خونسردانه پای راستش رو روی پای چپش انداخت و گفت:
- در اون مورد هم تصمیمم رو گرفتم ... با ریاست کل دانشگاه حرف زدم ... هر وقت کارام درست بشه استعفا می دم ...
- نیمــــــــــــا!
نیما لبخندی زد و گفت:
- مانی می دونم که جا خوردی و الان هم یم خوای همه تلاشت رو بکنی که من منصرف بشم ، اما توام منو خیلی خوب می شناسی! من با دکتر طرلان و آرتان مشورت کردم. گفتن این بهترین کاره ... طرلان روحش داغونه مانی! می خوام ببرمش تا به آرامش برسه. اون حق داره که از این به بعد با آرامش زندگی کنه و خوشبخت باشه. حس می کنم براش خیلی کم گذاشتم ... دیگه وقتشه که اونو به یه زندگی ایده آل برسونم.
- چرا ... چرا حس یم کنی براش کم گذاشتی؟! من که شاهد زندگی شما بودم ... تو هر کاری از دستت بر می یومده تا الان برای اون زن انجام دادی ...
نیما لبخند تلخی زد و گفت:
- نه مانی ... هم من می دونم هم خدای من ... اگه حال طرلان خراب شد و کارش به بیمارستان کشید من مقصرم ... نمی گم صد در صد مقصرم ... ولی می تونستم جلوش رو بگیرم ... می خوام کمبود ها رو جبران کنم.
- با رفتنت ؟
- دلیلش رو برات گفتم ... سعی نکن منصرفم کنی. فقط خواهشاً هر چه زودتر برام اقدام کن ... نمی خوام باز هم دیر بشه ...
مانی سرش رو بین دستاش گرفت و گفت:
- تصمیم آخرته؟! هیچ راهی نداره؟!
- نه ...
- با مامان چه می کنی؟!
نیما نفسش رو فوت کرد و گفت:
- می دونم که مامان خوشبختی منو می خواد ... چه اینجا باشم چه اون سر دنیا ... راحت باهاش کنار می یاد ...
مانی سرش رو بالا گرفت ... چند لحظه خیره به چشمای جذاب برادرش موند و بعد گفت:
- امیدوارم ...
نیما از جا بلند شد ... مانی هم بلند شد و گفت:
- به همین زودی می خوای بری؟!
- نیاوش زنگ زده دستور پیتزا داده ... پیش مامانه. می خوام برم دنبالش ببرمش رستوران ...
مانی نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- پس بذار با هم بریم ... درسا هم پیتزا خیلی دوست داره ... 
نیما سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه ... چه بهتر!

در خونه رو روی آخرین مهمون بست و پشت به در ایستاد ... هر دو دستش رو توی موهای پر پشتش فرو کرد و به دیوار روبروش خیره شد ... عکسش بزرگش انگار بهش دهن کجی می کرد. هیچ وقت فکرش رو هم نمی کرد که اینقدر درمونده بشه ... طناز رو سه چهار ساعتی می شد آورده بودن خونه. اما رفتارای طناز دیوونه اش می کرد. علناً بهش کم محلی می کرد و توجه همه رو جلب کرده بود ... مامان طناز با کلی شک خواسته بود برای مراقبت از طناز بمونه اما احسان با هزار کلک همه رو فرستاده بود برن ... آخرین مهمونایی که رفتن مامان و بابای طناز بودن. طناز توی اتاقشون روی تخت خوابیده بود. احسان لب زیرینش رو مکید، خودش رو از در کند و راه افتاد سمت اتاق ... بالاخره باید به یه شکلی دل طنازش رو به دست می آورد و گندی که زده بود رو یه شکلی درست می کرد ... جلوی در اتاق لحظه ای مکث کرد. از کم محلی طناز می ترسید، نمی دونست تا کی قراره بهش محل نذاره ... عادت نداشت که طناز نادیده بگیرتش ... آهی کشید و رفت توی اتاق. طناز به خاطر پانسماناش طاق باز و بی حرکت خوابیده بود. با دیدنش با اون موهای بلوند شده لبخند نشست کنج لبش ... چقدر قیافه اش فرق کرده بود! رفت جلو و لب تختشون نشست، آب دهنش رو قورت داد و خم شد آروم گونه طناز رو بوسید ... دلش می لرزید برای عشقش ... طناز بدون اینکه چشم باز کنه با صدای گرفته اما مصمم گفت:
- برو بیرون احسان ...
احسان جا خورد ... ولی کم نیاورد ... سرش رو پایین برد، توی گردن طناز فرو کرد و گفت:
- طنازم ... خانومم ... 
طناز سرش رو کنار کشید ... چشماش رو هم باز کرد و غرید:
- مگه با تو نیستم؟!!! گفتم برو بیرون ...
احسان نفسش و فوت کرد و صاف نشست ... زل زد توی چشمای طناز و گفت:
- عزیز دلم ... چرا نمی ذاری ...
طناز دستاشو بالا برد ... گذاشت دم گوشش و با صدای بلند تقریباً فریاد کشید:
- نمی خوام صداتو بشنوم ... برو بیرون گفتم!!
احسان عصبی شد ، دستای طناز رو با خشم گرفت از روی گوشاش برداشت و گفت:
- چته تو؟!! هان؟!! چته؟! چی می خوای؟! مگه یه روز نمی گفتی دعوای من و تو مال من و توئه و کسی نباید خبردار بشه؟! مگه نمی گفتی نباید بذاریم کسی بفهمه بینمون شکر آبه؟! پس چی شد یه دفعه؟
طناز پوزخند زد و گفت:
- وقتی تا چند وقت دیگه همه بفهمن چی شده دلیل کارای منو هم می فهمن ...
احسان چشماشو گرد کرد ... نفسش از زور خشم گرفت و گفت:
- این که گفتی یعنی چی؟!
طناز پوزخندی زد و گفت:
- هیچی ... چیز زیاد مهمی نیست ... خودت رو درگیر نکن ... الان هم تنهام بذار می خوام بخوابم ...
احسان از جا بلند شد ... بی توجه به طناز تی شرت کرم رنگش رو با یه حرکت از تنش خارج کرد و انداخت اون سمت اتاق ... اصولاً آدم پلشتی بود ... طناز با چشمای گرد شده نگاش می کرد ... خونسردانه کنار لحاف رو پس زد و خزید توی تخت خواب ... طناز با بهت گفت:
- چی کار می کنی؟!
احسان بدنش رو کشید، کلید برق رو زد و گفت:
- می خوابم دیگه ... جام اینجاست ...
طناز لگد آرومی پروند سمت احسان و گفت:
- پاشو برو ببینم!!! دارم بهت می گم برو بیرون ...
احسان چشماشو بست ... یه دستشو قائم گذاشت روی صورتش و گفت:
- منم بهت گفتم جام اینجاست ... شب بخیر ...
طناز با زحمت از جا بلند شد و گفت:
- اِ؟ خوب پس تو بخواب ... من می رم ... شبتون بخیر !
همین که خواست از تخت بره پایین احسان سریع دستش رو گرفت و طوری که زخماش صدمه ای نبینه کشیدش سمت خودش ... طناز تعادلش رو از دست داد و افتاد توی بغل احسان ... احسان نرم خندید و طناز جیغ کشید:
- ولم کن احسان! به جون مامانم جیغ می زنم ... گفتم ولم کن می خوام برم!
احسان یکی از دستاشو از دور بازوی طناز آزاد کرد ... آروم گذاشت روی لبای طناز و گفت:
- هیششش خانومم ... همین جا آروم بخواب! قول م یدم اذیتت نکنم ... تکون نخور که پانسمانت جا به جا نشه زخمات درد میگیره عزیزم ...
طناز هیچ کاری نمی تونست بکنه و بین دستای احسان اسیر شده بود... بدنش تحت تاثیر مسکن هایی که مصرف می کرد بی جون بود و خیلی نمی تونست کاری انجام بده ... فقط زبونش کار می کرد ... همینطجو که داشت غر می زد و تهدید می کرد که احسان ولش کنه تحت تاثیر آرامش آغوش همسرش آروم به خواب رفت ... لبخندی نشست روی لبای احسان ... اون خیلی خوب طنازش رو می شناخت ... اون فقط دلخور بود ... اگه قصد داشت طناب زندگیش رو ببره محال بود دوباره برگرده توی این خونه ولی حالا که اومده بود مشخص بود فقط قصد تنبیه و گوشمالی احسان بود ... و احسان با کمال میل حاضر بود زیر بار این تنبیه بره ...


با حس ویبره موبایلش بی حال دستش رو زیر بالش فرو کرد و گوشی رو در اورد ... می دونست اون نیست اما بازم امیدوار بود دلتنگی اینقدر داشت بهش فشار می آورد که همه دردای دیگه اش رو از یاد برده بود ... با دیدن شماره آتنا یکی از هنر جوهاش با نا امیدی جواب داد:
- الو ...
صدای هیجان زده آتنا بلند شد:
- الو ... استاد ... خودتون هستین؟!
توسکا لبخند محوی زد و گفت:
- خودمم آتی ... چی شده؟
- سلام استاد ... بلا دور باشه ... ما که همه سکته کردیم! کسی به ما نمی گه چه بلایی سر شما اومده ... همینجوری آقای پارسیان اومدن در موسسه رو بستن و هزینه ها رو بر گردوندن ... چی شده استاد؟!! کلاس به درک! ما نگران خودتون هستیم ...
توسکا نشست لب تخت و با دو انگشت بین ابروهاش رو فشار داد ... چقدر خودخواه شده بود! همه رو از یاد برده بود و فقط به خاطر درد خودش داشت به خودش می پیچید ... آروم گفت:
- از بچه ها چه خبر آتنا؟
- همه دلتنگتون هستن ... استاد من و نوید دم در خونه تون هم رفتیم اما کسی درو رومون باز نکرد ... به گوشیتون هم هر چقدر زنگ زدیم جواب نمی دادین ... بعضی وقتام که خاموش بود ...
توسکا لبخندی زد و گفت:
- فدای معرفتتون بشم ... یه کم کسالت داشتم ... شرمنده م واقعا ...
- دشمنتون شرمنده باشه استاد ... الان خوب هستین؟
توسکا بغض کرد و گفت:
- خوبم عزیزم ... خوبم ...
- استاد ما دلمون براتون تنگ شده ... تو رو خدا یه آدرس بدین با بچه ها بیایم ...
توسکا پرید وسط حرفش و گفت:
- آتی جان ... می تونی تا دو ساعت دیگه بچه ها رو جمع کنی توی موسسه؟!!
آتنا هیجان زده گفت:
- آره ... ولی ... ولی موسسه که بسته است استاد ...
- نگران نباش ... منم می یام درو باز می کنم ... منم دلم براتون تنگ شده ...
آتنا که نگران بود توسکا پشیمون بشه سریع گفت:
- چشم استاد ... چشم ... الان همه رو جمع می کنم ... مرسی ...
بعد از این گوشی رو قطع کرد و اجازه خداحافظی به توسکا نداد ... توسکا با لبخند از جا بلند شد و سعی کرد دلمردگی رو از خودش دور بکنه ... خسته شده بود ... زمان از دستش در رفته بود ... نمی دونست دقیقا چقدر وقته که توی خونه مامان باباشه و دائم مسیر آشپزخونه دستشویی و اتاقش رو طی می کنه ... دوست داشت با بچه ها جلسه ای داشته باشه تا از این دلمردگی خلاص بشه ... رفت سمت کمدش لباسش ... یه پالتوی چرم قهوه ای خارج کرد و همراه شلوار چسبون قهوه ای رنگش تنش کرد ... نیم بوت های کرمیشو همراه با کیف کرمیش دستش گرفت، یه شال کرم قهوه ای هم سرش کرد و رفت از اتاق بیرون ... ریحانه که همراه جهانگیر جلوی تلویزیون نشسته بودن و فیلم تماشا می کردن از جا پرید و گفت:
- کجا مادر؟!
توسکا داخل کیفش دنبال سوئیچ ماشینش گشت و گفت:
- می رم یه سر به موسسه بزنم ... خیلی وقته درش بسته است ... هنرجوها چه گناهی کردن؟!
ریحانه راه افتاد سمت لباساش و گفت:
- وایسا مادر منم می یام ...
توسکا با عجز به جهارنگیر نگاه کرد و خطاب به ریحانه گفت:
- مامان خواهش می کنم! شما کجا می خواین بیاین؟!
ریحانه بغض آلود گفت:
- بذارم تنها بری که دوباره حالت بد بشه؟!! اینبار معلوم نیست کسی باشه که جنازه ت رو ازکنار کوچه جمع کنه! نه مادر من دلم طاقت نمی یاره ...
توسکا عصبی شد و گفت:
- مامان ... اون روز من خیلی توی بارون راه رفتم ... سرما خوردم فشارمم افتاده بود ... امروز هوا بارونی نیست .. علاوه بر اون دارم با ماشین می رم ... حالمم کاملاً خوبه ...
بعدش چشماشو توی کاسه سر چوخوند و گفت:
- البته اگه بذارین!
جهارنگیر قبل از ریحانه گفت:
- حالت خوبه بابا؟! مطمئنی مشکلی نداری؟!
توسکا کیفش رو انداخت روی دوشش و گفت:
- خوبم بابا ... باور کنین اون مریضی یه چیز اتفاقی بود ... من مراقب خودم هستم. باور کنین ...
جهانگیر اشاره به در کرد و گفت:
- خیلی خوب برو ... فقط هر وقت حس کردی حالت خوب نیست بزن کنار و یه زنگ به من بزن ...باشه؟
توسکا که از نگرانی پدر مادرش هم کلافه شده بود هم می دونست همه اش به خاطر اینه که دوستش دارن ، سعی کرد جلوی خودش رو بگیره که تندی نکنه و با یه لبخند گفت:
- چشم ...
ریحانه خواست با ناراحتی دخالت کنه که جهارنگیر بهش اشاره کرد سکوت کنه و در همون حالت دست روی چشمش گذاشت و گفت:
- چشمت سلامت بابا ... تو امانت آرشاویری دست ما ... برو به سلامت ...
قلب توسکا فرو ریخت ... دلش آرشاویرش رو میخواست ... بغضش رو فرو داد و رفت از خونه بیرون ...
***


بازم بارون ... بازم بغض ... بازم دلش گرفته بود ... دیدن هنرجوهاش تا حدودی روحیه اش رو بهش برگردوند اما چیزی از دلتنگیش کم نکرد ... با قدمای سست راه افتاد سمت ماشینش ... به خاطر خیابون باریک جلوی موسسه همیشه مجبور بود ماشینش رو یکی دو تا کوچه پایین تر پارک کنه ... شالش رو جلوتر کشید و قدماش رو تند تر کرد ... سر کوچه که رسید با شنیدن صدایی احساس کرد فلبش توی سینه اش لرزید ... بدجور هم لرزید ... از جا تکون نخورد ... حتی بر نگشت که ببنیتش ... می ترسید رویا باشه ... بدتر از اون می ترسید اراده اش در هم بشکنه و بیخیال همه چی بشه ... بازم صداش رو شنید:
- عزیز دلم ...
توسکا چشماشو بست ... یه قطره اشک از گوشه چشماش چکید ... دیگه طاقت نیاورد ... له له می زد برای این صدای بم و گرفته مردونه ... دوست داشت با یه چرخش شیرجه بزنه توی آغوش محکم همسرش اما پس این همه مدتی که روی خودش کار کرده بود چی می شد ... باز شنید ...
- توسکای من ... نکنه دیگه نمی خوای مجنونتو ببینی؟!
بعد صدای بغش آلودش طنین خنده گرفت و گفت:
- سر به بیابون بذارم برات خانومی؟
توسکا هم لبخند زد و بی طاقت چرخید ... با دیدن صورت گرفته و ریش چند روزه روی صورت آرشاویرش قلبش فشرده شد ... گونه ها ی برجسته که انگار لاغر تر شده و برجسته تر نشون می دادن ... با یه پلیور سورمه ای و یه شلوار جین سورمه ای جلوش ایستاده و با لبخند نگاش می کرد ... توسکا یه قدم رفت جلو ... با هم جنگ که نداشتن! اگه هم جدا بودن فعلا تفاهمی بود ... سعی کرد بغض نکنه ... سعی کرد صداش نلرزه ... سعی کرد صداش نشون نده چقدر دلتنگه ... ولی وقتی حرف زد متوجه شد همه سعیش بی جهت بوده ...
- تو اینجا چی کار می کنی؟
آرشاویر وسط بغضی که گلوشو فشار می داد سعی کرد بخنده ... یه صدایی در اومد از گلوش شبیه «هه» و دنبالش گفت:
- من خیلی وقته مثل سایه دنبالتم ... نری دعوا کنیا! ولی اگه مامان ریحانه رو نداشتم دق می کردم. اون بهم می گه کجا می ری و کی می ری ... منم مثل سایه باهاتم که لا اقل کمتر دلتنگت بشم ...
توسکا بهت زده گفت:
- تو دائم دنبالم بودی؟!! ولی چرا؟!!
آرشاویر فاصله بینشون رو پر کرد ... خیابون و کوچه به خاطر بارندگی خلوت بود ... با دستاش صورت توسکا رو قاب گرفت و گفت:
- نمی دونی چرا؟!!
از نگاه گرم آرشاویر ... از کف دستای سوزانش حس کرد آتیش گرفت ... چشماشو با لذت بست و زمزمه کرد:
- می دونم ...
با همون چشمای بسته نوازش انگشت شست آرشاویر رو روی مژه های بلندش حس کرد و شنید:
- خوبه که می دونی ...
یه دفعه آسمون غرید و بعد از یه رعد و برق پر سر و صدا بارونی که تا اون لحظه به صورت نم نم می بارید شدت گرفت ... توسکا چشماشو باز کرد ... نگاش توی چشمای سیاه و خندون آرشاویر گره خورد ... خودش هم خنده اش گرفت و بی اراده از شلاق دونه های بارون جیغ کشید و گفت:
- وای ! چه بارونی ...
آرشاویر دستشو گرفت و گفت:
- بدو بریم توی ماشین تا سرما نخوردی خانوم کوچولو ...
قبل از اینکه بتونه به ماشین خودش اشاره ای بکنه دستش توسط آرشاویر کشیده شد و رفت سمت BMW X6 مشکی رنگ آرشاویر که دقیقا کنای خیابون پارک شده بود. در که باز شد سریع خودش رو توی ماشین انداخت که بیشتر از اون خیس نشه ... اصلا حوصله یه سرماخوردگی دیگه رو نداشت ... یاد سرماخوردیگش افتاد و رو به آرشاویر که تازه سوار ماشین شده بود گفت:
- مامان همه چی رو برای تو میگفت؟!!
آرشاویر ماشین رو روشن کرد و بعد از اون هم سریع بخاری رو زد و گفت:
- آره عزیزم ...
توسکا انگشتاشو توی هم تاب داد و گفت:
- یعنی جریان سرماخوردگی منو هم می دونستی؟!
آرشاویر که فرمون رو چرخونده بود و راهنما زده بود که از جای پارک خارج بشه با تعجب چرخید سمت توسکا و گفت:
- کی؟!
- حدوداً یه هفته پیش ...
آرشاویر با نگرانی گفت:
- چیزی به من نگفت ... چرا سر ما خوردی؟!! بی لباس رفتی زیر بارون؟!!! آره توسکا؟!!!
توسکا لبخندی زد و گفت:
- کار باباست که به گوشت نرسیده ...
بعد با دلتنگی اضافه کرد:
- خیلی دوست داشتم بیای پیشم ... اون روزا تو رو می خواستم ...
آرشاویر راه نیفتاده فرمون رو به حالت قبل برگردوند ... صاف نشست ... با بهت به توسکا خیره شد و گفت:
- عزیزم ... تو خودت نخواستی باشم ... تو خودت ازم بریدی ... گفتی نباش تا آروم باشم ... خواستم به خواسته تو بها بدم. علاوه بر اون ... من ... من خبر نداشتم تو سر ما خوردی .... می دونی که طاقت ندارم یه آخ کوچیک بگی ... اگه فهمیده بودم ...
شیشه ها کامل بارون خورده بودن و بخار گرفته بودن. بیرون مشخص نبود و توسکا مطمئن بود داخل ماشین هم مشخص نیست ... بی تاب بود ... بی قرار بود ... دلش آغوش همسرش رو می خواست ... مگه اون چقدر توان داشت؟!!! اما نمی خواست کم بیاره ... هم می خواست هم نمی خواست که بخواد ... قبل از اینکه از خود بیخود بشه و توی آغوش آرشاویر فرو بره دستش رو به سمت ضبط دراز کرد و روشنش کرد ... صدای خواننده به حال خرابش دامن زد ...
- یکم کمتر اگه بودی
بهت عادت نمی کردم
کجا رفتی؟! که من اینجا
دارم پی ِ تو می گردم



توسکا آه کشید ... نگاه آرشاویر داغ تر از نگاه توسکا بهش خیره مونده بود ... دتسش رو به سمت دست توسکا دراز کرد ...
- هنوز روزای ِ بارونی منو به گریه میندازه
تو هرجایی که هستی باش
در ِ این خونه روت بازه
تو هرجایی که هستی باش
در ِ این خونه روت بازه
توسکا کم آورد ... کم آورد و بی توجه به کم آوردنش با همه وجود توی آغوش گرم همسرش گم شد ... صدای لرزون آرشاویر کنار گوشش علاوه بر قلب همه بدنش رو لرزوند:
- نکن ... نکن با من این کارارو توسکا ... دارم روانی می شم ... وقتی نیستی دنیا متوقف می شه ... دلتنگتم حتی الان که توی بغلمی ... جات همه جا خالیه ... دیگه بی تو نمی تونم توسکا ...
تو هرجایی دلم اونجاست
بهت بدجور وابسته ــَم
یه جوری منتظر میشم
که تو باور کنی هستم
نفسای گرم آرشاویر کنار گوشش داشت بدنش رو داغ و داغ تر می کرد ... دستاش می لرزید انگار ... دستاشو پشت کمر آرشاویر برد و پلیورش رو چنگ زد ... آرشاویر لبخند زد ... حس همسرش رو درک می کرد ... حسی که خودش هم داشت باهاش دست و پنجه نرم می کرد ... آروم کنار گوش توسکا زمزمه کرد:
- برم خونه نفسم؟!!
توسکا نالید:
- نـــــه ...
داره این حس ِ دلشوره همه دنیام و می گیره
می ترسم روزی برگردی
که واسه عاشقی دیره
آرشاویر نفس عمیقی کشید و بی اختیار آروم زیر گوش توسکا رو بوسید ... توسکا نفسش رو فوت کرد و خواست خودش رو کنار بکشه که دستای آرشاویر قدرتمند تر اونو به خودش فشرد و زمزمه کرد:
- بذار ... بذار ازت آرامش بگیرم ... فقط آروم بگیر دختر و بذار منم آروم بشم ...
بوسه بعدی روی لاله گوشش بود ...
به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بود
تو این دنیا فقط عشقت
تنها امتیازم.بود
توسکا باز کم آورد ... باز جلوی علاقه و خواهش جسمی که مدت های بود از عشقش دور مونده بود کم آورد ... بی اختیار سرش رو بالا برد و با چشمای بسته لب هاشو روی لبهاش آرشاویر گذاشت ... چشمای آرشاویر با هیجان چند لحظه ای باز موند و مکث کرد ... اما همین که گرمای تن توسکا رو توی بغلش حس کرد با عطش شروع به بوسیدنش کرد و همین توسکا رو دیوونه تر کرد ...
یکم کمتر اگه بودی
بهت عادت نمی کردم
یکم کمتر اگه بودی
بهت عادت نمی کردم
تا جایی که نفس زنون خودش رو از آغوش آرشاویر بیرون کشید و گفت:
- برو خونه آرشاویر ...
برای ِ دیدنت دارم تموم ِ شهر و می گردم
داره این حس ِ دلشوره همه دنیام و می گیره
می ترسم روزی برگردی
که واسه عاشقی دیره



(عادت - هلن)

***
- نمی ذارم دیگه بری ...
- عزیزم ... آرشاویر من ... خواهش می کنم برو کنار ...
آرشاویر با همه ناراحتی که توی قلبش بود زل زد به چشمای توسکا و گفت:
- نمی رم توسکا ... نمی رم ... کجا می خوای بری؟!! چرا باز می خوای روزگارمو سیاه کنی؟!! د تو چته دختر؟!!! بیشتر از هزار بار گفتم نمی خوام ... بچه نمی خوام!!!! چرا نمی فهمی؟!!
توسکا باز بغض کرد و گفت:
- برام سختش نکن آرشاویر ... این دلتنگی لعنتی کار دستم داد ... نباید جلوت کم می اوردم ... اصلا نباید می دیدمت!
آرشاویر حرصی توسکا رو چسبوند به دیوار کنار در و گفت:
- دختر با چه زبونی باید باهات حرف بزنم هان؟!! من ... فقط ... تو رو ... می خوام! فقط خودتو ...
توسکا سرش رو بالا گرفت تا از ریزش اشکاش جلوگیری کنه و گفت:
- اصرارت فایده نداره ... مهلت بده آرشاویر ... اگه این دکتر آخری یک درصد هم امیدوارم کنه بر می گردم ... قول می دم ...
آرشاویر با اخمی شدید گفت:
- و اگه نکنه؟!!
توسکا سرش رو زیر انداخت ... الان وقت حرف زدن در این مورد نبود ... اما از دست آرشاویر هم نمی تونست خلاص بشه ... با من من گفت:
- طلاق نمی گیرم ازت .... چون ... چون طاقتش رو ندارم .. میخوام تا آخر عمر اسم تو ... توی شناسنامه م باشه ... اما ... اما از زندگیت می رم کنار ... چند وقت یه بار هم که به من سر بزنی ... برام کافیه ... می رم که بدون عذاب وجدان ... راحت ... یه نفر دیگه رو ...
هنوز حرف توسکا تموم نشده بود که چونه اش توی دست آرشاویر مشت شد ... با چشمای ترسون به چشمای خشن آرشاویر خیره شد ... آرشاویر از لای دندونای به هم چسبیده اش غرید :
- ادامه بدی جمله ت رو کاری رو می کنم که هیچ وقت تا حالا نکردم ....
توسکا با بغض نالید:
- آرشاویر ...
آرشاویر با خشونت دستش رو کشید ... به در خونه اشاره کرد و گفت:
- برو ... برو ببینم می خوای به کجا برسی ... فقط برو و تو تنهاییت به یه سری چیزا خوب فکر کن ... به زجری که کشیدیم تا به هم برسیم ... به علاقه من که می دونی کم نیست ... به حسم ... به حست ... به خودم و خودت خوب فکر کن ... برو توسکا... برو ...
توسکا دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و هق هق کنون به سرعت از خونه خارج شد ...
***



- آترین ... هیش ... آترین ...
آترین با چشمایی که از زور هیجان برق افتاده بود چرخید سمت ترسا و با صدای آروم پچ پچ کرد:
- بله؟!
ترسا با خنده گفت:
- بیا پیش من ببینم ... بابات الان می یاد ...
آترین درست شبیه پلنگ صورتی روی نوک پنجه خودش رو به ترسا رسوند و در حالی که نخودی می خندید خودش رو توی بغل ترسا جا کرد ... ترسا با خنده چلوندش به خودش و گفت:
- حواست هست که بهت چی گفتم؟!!
- آره مامان ...
- داریم نمایش بازی می کنیما ...
- بابا می دونه همه اش نمایشه؟!
ترسا خندید و گفت:
- معلومه که می دونه! اما تو هیچی نگو ...
آترین باز سر تکون داد ...
صدای قفل و کلید که بلند شد ترسا سریع آترین رو ول کرد و بعد از زدن چشمکی بهش همونجا گوشه آشپزخونه ولو شد ...
درست یک ساعت پیش بود که پارچ از دستش افتاد و هزار تیکه شد ... بعد از اون وقتی می خواست جمعش کنه دستش رو خیلی بد برید ... البته اونقد عمیق نبود که خطر داشته باشه اما زمین رو حسابی خون آلود کرد ... ترسا که حسابی از رفتار سرد آرتان حتی بعد از جریان اون شبشون دلخور بود این نقشه رو کشید و حالا می خواست به کمک آترین اجراش کنه ...
آرتان که وارد خونه شد آترین رو دید که دوید به سمتش و گفت:
- بابا ... بابا، مامان ...
فقط تونست همینو بگه ... نصف بقیه دیالوگ هایی که ترسا یادش داده بود از ذهنش رفته بودن. یادش رفت بگه مامان خورد زمین ... دستش زخم شده ... کلی خون ازش رفته ... داره می میره ... فقط تونست همون دو کلمه رو بگه و برای آرتان همون دو کلمه کافی بود ... کیف از دستش ولو شد و با سه چهار قدم بلند و سریع خودش رو انداخت وسط آشپزخونه که انتهاس انگشت آترین بود ... با دیدن ترسا با دست خونی و چشمای بسته حس کرد کل آشپزخونه آوار شد روی سرش ... سریع دوید به سمتش و کنارش زانو زد ... صداش که می لرزید عصبی می شد ... صورت ترسا رو گرفت بین دستای یخ کرده اش و صداش کرد:
- تری ... ترسا ... ترسا صدامو می شنوی؟!!!
وقتی جوابی نشنید با ترس ترسا رو کشید توی بغلش و رو به آترین که جلوی در آشپزخونه ایستاد سعی کرد با ملایم ترین لحنی که اون لحظه در توانش بود بگه:
- آترین بدو مانتوی مامان رو بیار ...
آترین که خنده اش گرفته بود و جدی جدی فکر می کرد وسط یه بازی و نمایشه ورجه وورجه کنون دوید سمت اتاق ترسا و آرتان ... آرتان با ترس بازم ترسا رو صدا کرد:
- ترسا ... عزیزم ...
وقتی جوابی نشنید با صدای تحلیل رفته نالید:
- چه به روز خودت آوردی دختر؟!!!
برگشت و به خون های خشک شده روی زمین نگاه کرد ... خون زیادی بود ... می ترسید .. می ترسید زا اینکه دیر رسیده باشه ... تنها دلخوشیش بدن داغ ترسا و حس ضربان شدید قلبش بود که چسبیده بود به سینه اش ... همین که آترین از اتاق اومد بیرون مانتو رو از دستش کشید و انداخت روی بدن ترسا ... ترسا داشت می مرد از خنده ... اما همین که توی آغوش آرتان بود ... همین که نگرانیشو لمس می کرد براش به اندازه دنیا ارزش داشت ... سوالی که آرتان از آترین پرسید ترسوندش اما سعی کرد بازم طبیعی باشه ...
- آرتین مامان کی اینجوری شد؟!!!
و شد اونچه که نباید می شد ... آترین برای این سوال آماده نبود و برای همین بلند گفت:
- مامان کی اینجور شدی؟!!! مامان چی بگم؟!! اینجا رو بهم یاد ندادی ...
همین که این جمله از زبون آترین در اومد ترسا با وجود ترسش نتونست جلوی خودش رو بگیره و به قهقهه افتاد ... آرتان که تازه فهمید بازی خورده با خشم توی چشمای ترسا خیره شد و غرید:
- بازم فیلم بازی می کردی؟!!!
ترسا با ناز پشت پلکی نازک کرد و گفت:
- خوب چی کارت کنم؟!!! باید یه جوری رامت کنم ...



آرتان با خشم و اندکی کینه به ترسا خیره شد ... با یه حرکت گذاشتش روی زمین و دستش رو کشید سمت اتاق خوابشون ... آترین جیغ کشید:
- اِ مامان ... مگه قرار نبود بریم پیتزا بخوریم ...
قبل از ترسا آرتان جواب داد :
- میریم به شرطی که فعلا بری توی اتاقت . تا صدات نزدم نیای بیرون ...
آترین با هیجان دوید سمت اتاقش و گفت:
- باشه ...
آرتان ترسا رو کشید توی اتاق ... در اتاق رو بست و یه قدم اومد سمت ترسا .. ترسا که حس کرد هوا پسه سریع دستی به سرش زد و گفت:
- آرتان ... آرتان جونم غلط کردم ... ببخشید دیگه ... دیگه تکرار نمی شه ...
اینا رو می گفت می خندید ... آرتان ولی واقعا عصبی بود و غیر قابل کنترل ... تا سر حد مرگ ترسیده و نگران شده بود ... نمس تونست به این راحتی از گناه ترسا بگذره ... برای همینم با صدایی که به شدت سعی داشت ولومش از اتاق بیرون نزنه گفت:
- تو چه حقی داری که با حساسیت های من بازی می کنی؟!!!
ترسا سعی کرد از زنانگیش استفاده کنه ... تجربه بهش ثابت کرده بود اگه توی مواقع خشمو عصبانیت آرتان جبهه بگیره و جواب بده و کل کل راه بندازه به ضررشه ... برای همین رفت سمت آرتان ... کروات خاکستری و مشکی آرتان رو گرفت بین دستش و همینطور که باهاش بازی می کرد گفت:
- عزیزم ... فقط می خواستم بهت نشون بدم که نمی تونی ازم بگذری ... می خواستم علاقه ات رو بهت یادآوری کنم. تصور کن اگه من بمیرم ... اگه نباشم ...
آرتان فریاد کشید:
- خفه شو!!!
ترسا با خنده گفت:
- ببین از فکرشم ...
آرتان رفت وسط حرفش و گفت:
- این که بخوام طلاقت بدم دلیل نمی شه تو حرف از مرگ بزنی ...
ترسا خبیث شد ... خودش رو به آرتان نزدیک تر کرد و زمزمه کرد:
- می خوام بزنم ... اصلا فکر کن همین فردا بیفتم بمیرم ... یا یه بیماری لا علاج ..
هنوز حرفش تموم نشده بود که بازوهاش بین دستای ارتان اسیر شد ... نالید:
- آی آرتان ... بکن این بازوهای منو هم خودتو خلاص کن هم منو ...
آرتان از لای دندوناش غرید:
- تمومش می کنی یا نه؟!!
ترسا با اینکه داشت درد می کشید بازم از رو نرفت و سرتقانه گفت:
- خوب حیقیته عزیزم ... اومدیم و من زرت سکته کردم! تصور کن ... ببین نبودم چقدر ... آی!!!!
آرتان با همه قدرتش بدون اینکه متوجگه باشه داشت بازوی ترسا رو فشار می داد ... دست آخر که دید ترسا کم نمی یاره با یه حرکت هولش داد روی تخت خودش هم خیمه زد روش و با یه دست در دهنش رو گرفت و خیره توی چشمای شیطونش گفت:
- تو حق نداری حرف از مردن بزنی ... حق نداری!!!!
ترسا به زور دست آرتان رو پس زد و گفت:
- جون خودمه آقا به تو چه ربطی ...
آرتان باز جلوی دهنش رو گرفت و گفت:
- اِ! کی گفته؟!!! جون تو ؟!!! نه عزیز .... این جونی که ازش حرف می زنی خیلی وقته متعلق به منه ... چه زن من باشی چه نباشی ... همیشه مال منه ... تا ابد ....
ترسا از بی منطقی آرتان که تحت تاثیر علاقه اش بود بی نهایت لذت می برد ... اون اگه می تونست با قلدری عزرائیل رو هم از خونه شون می انداخت بیرون ... ترسا از خود بیخود صورتش رو کنار کشید ... یه ذره به صورت آرتان نزدیک شد و گفت:
- پس اگه مال توئه بذار برات بمیرم ... می خوام برای تو بمیرم ...
آرتان خیره شده بود توی چشمای شیطونش ... داشت از خود بیخود می شد ... باز داشت جلوی تاب و توانش رو از دست می داد ... اما این صحیح نبود ... نباید اینطوری می شد ... اگه بازم کم می اورد نمی تونست اون کاری رو که می خواد انجام بده رو درست انجام بده پس با همه قدرتش خودش رو کنار کشید و با بالا ترین سرعتی که از خودش سراغ داشت از اتاق و بعد هم از خونه فرار کرد ...

 

با نگاه خشک شده به روبرو داشت هویج ها رو حلقه حلقه می کرد. انگار توی این دنیا نبود، چشماش روی آراد خشک شده بود ... آراد جلوی تلویزیون نشسته بود و چشم به تلویزیون دوخته بود اما مشخص بود که اون هم توی حال خودش نیست. هر دو توی یه عالم دیگه سر می کردن ...
با سوزش انگشتش چاقو رو رها کرد و با اخمای درهم انگشتش رو چسبید. خیلی نبریده بود در حد یه خراش، همونطور که انگشتش رو گرفته بود با نگرانی به آراد خیره شد ... هنوز توی فکر بود ... عجیب بود که هیچ تلاشی هم برای حرف زدن با ویولت نمی کرد. رفت سمت یخچال و یه چسب زخم برداشت، بعد از شستن دستش چسب رو چسبوند روی انگشتش و توی همون حالت غر غر کرد:
- من خودم کم فکر و خیال دارم! اینم شده قوز بالا قوز ... چشه یعنی؟!
نگرانی از بابت اشکان امانش رو بریده بود، هیچ وقت فکر نمی کرد اگه توی دوران متاهلی کسی بهش وابسته بشه تا این حد عذاب آور باشه ... احساس گناه داشت بیچاره اش می کرد ... اشکان غیب شده بود! کلاس نمی یومد و گوشیش هم خاموش بود. ویولت از اینکه باز جریان رامین تکرار بشه واهمه داشت ... اینقدر می ترسید که گاهی اوقات هوس می کرد استعفا بده بشینه توی خونه. هویج ها رو ریخت توی قابلمه و زمزمه کرد:
- انگار آرامش به من نیومده ... خدایا راضیم به رضای تو اما توی این امتحانای سخت حواست به صبر بنده هات هم باشه. میترسم خدا ... می ترسم کم بیارم و رو سیاه بشم ...
در قابلمه رو گذاشت، دستاش رو شست و با حوله خشک کرد ... تصمیم داشت بره با آراد حرف بزنه ببینه مشکل اون چیه! چند وقتی بود ازش غافل شده بود ... همه اش هم به خاطر فکر کردن به اشکان بود ... از آشپزخونه خارج شد و رفت سمت آراد ... به دو قدمیش که رسید گوشیش زنگ زد ... گذاشته بودش روی اپن. همزمان با خودش سر آراد هم چرخید سمت گوشی ... ویولت لبخندی به آراد زد و رفت به سمت گوشی ... با دیدن شماره ناشناس قیافه اش متفکر شد و جواب داد:
- الو ...
چند لحظه سکوت اون طرف خط رو پر کرد ... ویولت نمی دونست چرا اینقدر استرس داره ... باز گفت:
- الو ... بفرمایید ...
صدای ضعیفی شنید:
- استاد آوانسیان؟!
ویولت نفس راحتی کشید ... یکی از دانشجوهاش بود ...
- خودم هستم ...
- استاد ... چند دقیقه ...
به اینجا که رسید به سرفه افتاد ... چند تا سرفه محکم کرد و ادامه داد:
- باید ببینمتون استاد ...
ویولت که نگاه متعجب آراد رو روی خودش می دید سعی کرد لبخندی بزنه و گفت:
- شما؟!!
باز صدای سرفه شنیده شد و ...
- اشکانم استاد ... خسروی ...
زانوهاش لرزید پاهاش سست شد و تنها کاری که تونست بکنه این بود که روی یکی از صندلی های گردان کنار اپن بشینه ... آراد با دیدن وضعیت ویولت سریع از جا پرید و پرسید:
- کیه ویولت؟
سوال آراد همزمان شد با صدای گرفته اشکان ...
- استاد ... صدای منو می شنوین؟!
ویولت چند بار نفس عمیق کشید با دست به آراد اشاره کرد یعنی که خوبم و چیزی نیست ... بعد زمزمه کرد:
- چی شده آقای خسروی ... چرا دانشگاه نمی یای؟!!!
همزمان حواسش به آراد هم بود که با چشمای گرد شده به اون خیره شده بود ...
- استاد یه کم کسالت دارم ... ولی باید ببینمتون ... حتماً ...
- اتفاقاً من هم باید شما رو ببینم و باهاتون در مورد یه جریانی صحبت کنم ...
آراد دستش رو پیش آورد که گوشی رو بگیره و ویولت سر از خشم آراد در نمی آورد ... توی گوشی زمزمه کرد:
- گوشی یه لحظه ...
بعد دهنی گوشی رو محکم چسبید و گفت:
- چیه آراد؟!!!
آراد با خشم غرید:
- چی می گه این یارو؟! بده من گوشی رو ببینم... حسابی مشتاق دیدارشم ...
ویولت با بهت گفت:
- چی شده؟!!!
آراد داد کشید:
- بده به من گوشی رو می گم ...
و قبل از اینکه ویولت بتونه کاری بکنه گوشی رو از دستش کشید بیرون ... چنان توی گوشی گفت الو که ویولت پرید بالا ...



- الو ... الو ...
بعد گوشی رو گرفت سمت ویولت و گفت:
- این که قطع کرده!
ویولت با چشمای گرد شده فقط شونه بالا انداخت ... نکنه ... نکنه آراد هم جریان رو می دونست؟!!! چرا اینجوری می کرد ... آراد گوشی رو پرت کرد سمت یکی از مبل ها و خودش هم ولو شد روی یکی دیگه از مبل ها و سرش رو چسبید ... ویولت به نرمی گفت:
- آراد ...
صدایی از آراد نشنید ... داشت با خودش کلنجار می رفت که دوباره صداش کنه یا نه ... خیلی کم پیش می یومد که آراد اینقدر خشن بشه ... می دونست حتما دلیل محکمی پشت این حالتشه ... نفس عمیقی کشید و خواست دوباره صداش بکنه که آراد سرش رو بالا آورد و در حالی که با دست به گوشی ویولت اشاره می کرد با اخمای در هم رفته گفت:
- این ... این پسره ... برای چی باید به تو زنگ بزنه؟!!
ویولت با تعجب گفت:
- خوب ... مثل بقیه دانشجو ها ...
آراد از جا بلند شد ... جفت دستاشو فرو کرد توی موهاش و گفت:
- مثل بقیه؟!!! آره؟!!! قرارمون این بود که فقط توی موارد اورژانسی شماره مون رو به بقیه بدیم ... مگه نه؟!!! حالا مورد ایشون اورژانسی بود؟!!
ویولت آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- آراد عزیزم ... چته؟ باور کن من شماره م رو جز مرجان به هیچ کدوم دیگه از دانشجوها ندادم ... نمی دونم این از کجا شماره م رو آورده و اصلا چی کارم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای اس ام اس گوشیش بلند شد ... نگاه هر دوشون چرخید سمت گوشیش ... ویولت نفسش رو فوت کرد و گفت:
- ببین کیه لطفا ...
آراد گوشی رو از گوشه مبل چنگ زد ، نگاهی به اس ام اس کرد و باز دوباره دیوونه شد ... غرید:
- همون پسره است ...
ویولت شونه ای بالا انداخت و گفت:
- من دلیل این همه به هم ریختگی تو رو نمی فهمم ... خوب باز کن ببین چی گفته!
آراد سریع اس ام اس رو باز کرد ... یه آدرس بود و زیرش نوشته بود:
- استاد زندگیم توی دستای شماست ... آخر هفته ساعت هشت بیاین به این آدرس ... یه مهمونیه ... استاد خواهش می کنم به دادم برسین!
آراد اس ام اس رو بلند می خوند ... به آخرش که رسید دیوونه شد و گوشی رو محکم کوبید روی زمین ... داد ویولت در اومد و گفت:
- آراد چته؟!!!
آراد اومد سمت ویولت ... با وجود گذشت مدتی طولانی از جراحی هنوزم خیلی نگران بود و سعی می کرد فشاری به ویولت نیاره ... اما فشاری که روی خودش بود هم خیلی شدید بود ... شونه های ویولت رو گرفت و نالید:
- این چی می گه ویولت؟!! چرا باید از ناموس من بخواد باهاش بره مهمونی؟!! هان؟!!
ویولت نفسش رو فوت کرد ... سکوت رو بیشتر از این جایز نمی دونست . می دونست که ممکنه آراد دیوونه تر بشه اما نمی خواست خودش این وسط خراب بشه. می خواست حقیقت رو بگه تا بلکه بفهمه دلیل این همه خشم و عتاب آراد چیه .. می خواست همه چیز رو بگه و بعد با کمک آراد مشکل رو حل کنه. این موضوع چیزی نبود که به تنهایی از پسش بر بیاد ... اما باید منطقی حلش می کردن نه احساسی ... پس اشاره به صندلی بغلیش کرد و گفت:
- بشین ... بشین تا برات تعریف کنم ...
آراد که مرزی تا دیوونگی نداشت و زل زد به دهن ویولت ... و ویولت گفت ... همه چیز رو از روزی که با مرجان حرف زده بود و غیب شدن اشکان و همه و همه رو تعریف کرد ... همین که حرفاش تموم شد برعکس تصور ویولت آراد توی یه هپروت عمیق فرو رفت ... تا جایی که ویولت مجبور شد تکونش بده ...
- آراد ... عزیزم باور کن ...
آرا دیه دفعه ای چرخید به سمتش و گفت:
- یه چیزی .. یه چیزی این وسط می لنگه ... من باید بفهمم چیه ...
بعد جلوی چشمای متعجب ویولت خم شد گوشی ویولت رو از روی زمین برداشت ... خدا رو شکر چون روی فرش افتاده بود چیزیش نشده بود ... سریع شماره ای که اشکان باهاش تماس گرفته بود رو آورد و گفت:
- این پسره باید امشب بیاد اینجا ... باید بفهمم اصل قضیه چیه ...
بعد هم جلوی چشمای متعجب ویولت راهی اتاق خواب شد تا با اشکان حرف بزنه ...
***


قهقهه ای زد و گفت:
- خدا خفه ات نکنه تارا ...
در همون حال ناخناشو هم سوهان می کشید ... احسان با غیظ لم داده بود روی کاناپه و انگور می خورد . اما همه حواسش سمت طناز و مکالمه تلفنیش بود ...
- جدی می گی تارا؟!! کی قراره بریم؟!!
احسان چرخید سمت طناز و نگاش کرد ... کجا می خواست بره ؟
- نه تنها می یام ... حوصله ندارم کسی رو راه بندازم دنبالم ...
قهقهه ای زد و گفت:
- برو بابا بذار یه روز دور هم مجردی عشق و حال کنیم ...
احسان کنترل تلویزیون رو برداشت و برای اینکه خودش رو مشغول نشون بده مشغول بالا پایین کردن کانال ها شد ... اما هیچی ازشون سر در نمی آورد ... طناز که حالات احسان رو خوب می شناخت خنده اش گرفت اما به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
- زخمام خوب شدن دیگه ... امروز رفتم پانسمانمو باز کردم ... آره بابا ... شهلا می خواد با شوهرش بیاد؟! ... تو چی؟!
احسان پوست لبش رو جوید ... طناز ادامه داد:
- خوب شما بیارین ... من تنهایی بیشتر بهم خوش می گذره ... قرار کی هست حالا؟!! به شهلا بگو قلیونشو بیاره ...
احسان کم کم داشت از کوره در می رفت ...
- اوه اوه! چاخان می کنی تارا! این پسره چسب باید همه جا دنبال ما باشه؟!
باز قهقهه زد و گفت:
- زهرمار! خوب کردم بهش جواب منفی دادم. نکبت ! ... بمیر!! مگه احسان نگهبان منه ؟!! خودم می تونم جلوی اون مرتیکه از خودم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گوشی از دستش کشیده شد بیرون و قطع شد ... بهت زده سرش رو بالا گرفت! احسان با قیافه غضب آلود بالای سرش ایستاده بود و نگاش می کرد. تازه فهمید چی شده ... از جا پرید سوهان توی دستش رو پرت کرد روی میز تلفن و گفت:
- تلفن رو چرا قطع می کنی؟!! هیچ معلومه تو چته؟!!!
احسان داد کشید:
- خودت معلومه چته؟!! با کی داری قرار می ذاری؟!! هان؟!!
البته خوب می دونست طناز با کی حرف می زد. این اکیپ رو خوب می شناخت، باهاشون گردش زیاد می رفتن، بچه ها خوبی بودن ، البته به غیر از یکی از پسرای جمع که خواستگار قدیمی طناز بود و با وجودی که پسره رفتار بدی از خودش نشون نمی داد اما احسان شدید روش حساس بود! طناز رفت سمت اتاق خواب و گفت:
- به تو مربوط نیست ... تو حق نداری توی زندگی شخصی من دخالت کنی! این همیشه یادت باشه، ازدواج نمی تونه زندگی شخصی آدم رو ازش بگیره ... فهمیدی؟!!
احسان هم راه افتاد دنبالش و با پوزخند گفت:
- فتوای جدیده؟!!
طناز که از تعقیب و گریز احسان هم کلافه شده بود هم خنده اش گرفته بود گفت:
- نخیر ... برای مردای کل دنیا خیلی هم قدیمیه ... فقط برای مردای امل ایرانه که فتوای جدیده ... طول می کشه تا بفهمنش!
احسان عصبی خندید و گفت:
- جالب بود ... خندیدم!
طناز نشست لب تخت و گفت:
- درد تو چیه احسان؟!! چرا منو به حال خودم نمی ذاری؟!!
احسان هم نشست کنارش و گفت:
- چون زنمی ...
- نمی خوام باشم ...
- بیجا می کنی ...
- وقتی به من اعتمادی نداری به چه دردت می خودم؟!!
احسان کلافه پوفی کرد و گفت:
- آقا جان ... من بگم غلط کردم دست از سرم بر می داری؟!!!



طناز پوزخندی زد و گفت:
- من دست از سرت بردارم؟!! خیلی وقته دست از سرت برداشتم ... تویی که منو ول نمی کنی ...
احسان از کوره در رفته داد کشید:
- چی می گی واسه خودت؟!! مگه زندگی بچه بازیه؟!!
طناز انگشت اشاره اش رو فرو کرد توی سینه احسان و گفت:
- اون موقع که ولم کردی به حال خودم باید به اینجاش فکر می کردی ... آقای نیرومند عزیز !
احسان دست طناز رو گرفت و عصبی گفت:
- من ولت نکردم ... ولت نکردم! بفهم اینو لعنتی ...
بعد به در اشاره کرد و داد زد:
- وقتی زدی از خونه بیرون پا شدم دنبالت دویدم ! اما بهت نرسیدم ... تو رفتی و من گمت کردم!!! می فهمی؟!!! از همون شب بیچاره شدم ... یه لحظه هم نتونستم بخوابم تا پیدات کردم ...
- باور کنم؟!!
- از سروش بپرس ...
طناز از پشت تکیه داد به دستاش و گفت:
- باشه تو راست می گی ... من مثل تو شکاک نیستم ... اینو هم که بیخیال بشم حرف اون شبت رو یادم نمی ره ... می فهمی که!
احسان با ناراحتی آهی کشید و گفت:
- طناز عزیز من ... تو درست می گی! حق با توئه ... من زر مفت زدم ... هر چقدر هم که بخوای عذر خواهی می کنم بابتش ... اما درکم کن ... من توی اون شرایط با اون اعصاب داغون!!! اصلا نفهمیدم چی گفتم ... توی دعوا که حلوا ...
طناز پرید وسط حرفش و داد کشید:
- حق نمی دم بهت! نمی دم!!! مگه توی اون غار لعنتی فقط من بودم؟!!! تو نبودی؟!!! تو هیچ کاری نکردی؟!!! همه کاره من بودم؟!! فقط من خواستم؟!! من خراب بودم؟! آره؟!! اگه خراب بودم ...
احسان سریع طناز رو کشید توی بغلش ... طناز با جیغ دست و پا زد ... اما نتونست خودشو آزاد کنه و احسان با چیزی شبیه بغض توی گلوش ، کنار گوشش گفت:
- تو راست می گی طناز ... تو راست می گی خانومم ... من توی اون جریان از هر کسی مقصر ترم. من جلوی تو و خانومیت کم آوردم ... من سست عنصر بودم ... من بی جنبه بودم ... اصلا من خراب بودم. اما با عشق تو پاک شدم ... ببخش عزیزم ... ببخش و تمومش کن ...
طناز همینطور که مشتای عصبیش رو روی سینه احسان جمع کرده بود تا در صورت لزوم بکوبه به تخته سینه اش نالید:
- تو ... تو قبل از ازدواج با من چند تا دوست دختر داشتی؟! هان؟!
احسان متعجب کنار کشید و گفت:
- چی؟!!
- همین که شنیدی ... می خوام بدونم ...
احسان آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- خوب ... خوب قبلا هم بهت گفتم ... یه چند نفری بودن ...
طناز غرید:
- می گم چند نفر؟!!
احسان با مشت کوبید روی زانوش ... خیره شد به فرش جلوی پاش و گفت:
- چه می دونم ... پنج شش نفری بودن ...
بعد سریع چرخید سمت طناز و گفت:
- طناز جان ... من به خاطر شغلم دخترای زیادی خودشون رو بهم نزدیک می کردن ... خوب بعضی هاشون هم خیلی چسب بودن ... نمی شد از زیر دستشون در رفت ... اما باور کن تو اولین کسی بودی که ...
طناز دستش رو بالا آورد ، گرفت جلوی صورت هیجان زده احسان و گفت:
- مردی که خودش توی زندگی مجردیش اهل شیطنت باشه ، اصلا و ابداً نباید انتظار داشته باشه که زنش آفتاب مهتاب ندیده باشه! خدا خودش تو قرآن گفته که جفت هر کس رو متناسب با خودش بهش می ده ... اگه یه مرد هرزه، بعد از عمری هرزگی بره دست بذاره روی یه دختر نجیب ... مطمئن باش یه جای کار می لنگه ... یا دختره زیر آبی زیاد رفته ... یا ... یا هرچیز دیگه ای ... اما این یه قانونه ...
بعد از جا بلند شد و گفت:
- من دل چرکین شدم از تو حرکتت ... تو دست گذاشتی روی نقطه ضعف من و این اصلا انصاف نبود ... فکر هم نکنم بتونم ببخشمت ... پس منو به حال خودم بذار احسان ... خواهش می کنم ...
بعد از این حرف از اتاق خارج شد و احسان رو مبهوت تنها گذاشت ... دست احسان مشت شد و کوبیده شد روی تشک ... زمزمه کرد:
- خودم کردم که لعنت بر خودم ... کاش لال می شدم ... کاش ...


***
با هیجان جعبه شیرینی رو به اون دستش داد و با کلید در رو باز کرد ... صدای جیغ هیجان زده نیاوش رو که شنید لبخند اومد روی لبش ... چند وقتی بود که خونه اش مثل قبل شده بود .. پر از گرما ... پر از هیجان و پر از عشق ... نیاوش باز شاد شده بود و خودش احساس جوونی می کرد ... اومد تو و در رو با پاش به هم زد ... نیاوش هیجان زده وسط دویدن ایستاد و جیغ کشید:
- سلام بابایی ... پیتزا خریدی؟!!
نیما که از دیدن طرلان خنده اش گرفته بود گفت:
- نه شیطون من ... شیرینی گرفتم بزنیم تو رگ ...
بعد با خنده اشاره به طرلان کرد و گفت:
- مامان رو چرا این ریختی کردی ...
طرلان که هنوز داشت می خندید گفت:
- سلام نیما جان ... خسته نباشی ...
نیما رفت به سمتش ... دستش رو جلو برد تا روسری که محکم بسته شده بود به چشماش رو باز کنه و گفت:
- سلام به روی ماهت عزیز دلم ... چرا چشماتو بستی؟!!
طرلان خودش کمک کرد و روسری رو از جلوی چشماش بالا کشید و گفت:
- از دست این وروجک ... گرگم به هوا بازی می کردیم هوس کرد من با چشم بسته پیداش کنم!
نیما با لبخند روسری رو برداشت ، انداخت اون طرف و دست طرلان رو که دو زانو نشسته بود روی زمین گرفت و بلندش کرد ... نیاوش جعبه شیرینی رو از دست نیما گرفته بود و افتاده بود به جونش که بازش کنه ... نیما طرلان رو کشید توی بغلش و گفت:
- خوبی عزیزم؟!!
طرلان با لبخند سری تکون داد و گفت:
- خوبم عزیزم ... خوب خوب!
نیما نگاهی به سقف کرد و گفت:
- خدا رو شکر عزیزم ...
بعد آروم کنار گوش طرلان گفت:
- ویزامون درست شد خانومم ... تا یک ماه دیگه انشالله ایتالیا هستیم ...
طرلان بهت زده خودش رو کنار کشید و گفت:
- نیما ... تو ... تو داشتی جدی میگفتی؟!!
نیما خنده اش گرفت و گفت:
- معلومه که راست می گفتم فکر کردی سر به سرت گذاشتم؟!!! همین امروز هم توی دانشگاه استعفامو دادم.
طرلان نمی دونست بخنده یا ناراحت بشه ... با تته پته گفت:
- ولی ... ولی چطور با این سرعت؟!!
نیما با خنده گونه طرلان رو نوازش کرد و گفت:
- عزیزم انگار یادت رفته که ما یه شرکت توی ایتالیا داریم ... اونجا سرمایه گذاری کردیم. صاحب اون شرکت هم من و مانی هستیم. هم خودمون هم خونواده هامون هر موقع که می خواستیم بریم بهمون ویزا می دادن ... الان هم خیلی راحت ویزا رو اوکی کردم. این یک ماه هم فرصت داریم که وسایلمون رو جمع کنیم و با اقوام خداحافظی کنیم ، چون بهت قول نمی دم بیشتر از سالی یه بار بتونیم بیایم ایران ...
طرلان با بغض گفت:
- نیما ... عزیزم ... تو ... تو چطور میتونی از خونواده ت ... از شغلت ... از کشورت بگذری؟!! بیخیال نیما من ... من همه تلاشم رو می کنم که دیگه حساس نشم. نمی خوام به خاطر من ... از همه چیزت بگذری و ...
نیما سریع صورت طرلان رو قاب گرفت و گفت:
- هیشش هیشششش خانومی .. آروم ... چرا اینقدر استرس گرفتی؟!! من قرار نیست همه چیزم رو بذارم و برم ... همه چیز من تو هستی و نیاوش ... دارم با خودم می برمتون ... طرلان ما توی زندگیمون نیاز به آرامش داریم. اینجا به دستش نیاوردیم پس جای دیگه می ریم سراغش ... نگران نباش گلم همه چی درست می شه ...
طرلان زل زد توی چشمای نیما و گفت:
- ولی نیما .. تو تدریس رو دوست داشتی ... نیما تو کشورت رو ...
نیما با خنده گفت:
- دختر خوب! نمی ریم که بمیریم! اون طرف هم می شه همه این کار ها رو کرد ... تازه همین که حس کنم تو و نیاوش توی آسایش هستین من قدرت بیشتری پیدا می کنم برای تلاش و موفقیت های بیشتر ... مطمئن باش رفتن به نفع هر سه مونه ...
قطره ای اشک چکید روی صورتش ... زمزمه کرد :
- چرا حس می کنم جدیداً خیلی بیشتر عاشقتم؟!!
نیما با لبخند طرلان رو دوباره بغل کرد و توی دلش گفت:
- منم همینطور ...




***
ترسا نگاهی به ساعتش کرد و غر زد:
- اه! پس چرا نیومدن؟!!
آترین هم که از یه جا ایستادن خسته شده بود گفت:
- مامان ... من می خوام برم تاب زنجیری سوار بشم ... بیا بریم ... نمی خوام اینجا وایسیم ... خسته شدم ...
آرتان که درست شبیه بادیگاردها کنارشون دست به سینه ایستاده بود گفت:
- صبر کن بابا ... باید عمو و خاله هم بیان ...
آترین پا روی زمین کوبید و آماده گریه کردن شد که از دور مانی و آتوسا و درسا پیدا شدن ... ترسا خم شد با یه حرکت آترین رو کشید توی بغلش و گفت:
- ببین آترین اومدن ... حالا با درسا با هم می رین بازی ...
آترین همون بالا شروع کرد به دست تکون داد برای درسا و جیغ زدن ...
- درســــــآ ... درســــــــــــا ...
درسا با دیدن آترین دست مانی رو رها کرد و به سرعت به سمتشون دوید ... ترسا آترین رو گذاشت روی زمین و آترین هم دوید سمت درسا ... همین که به هم رسیدن بی توجه به بزرگترا دویدن سمت بازی ها ... آتوسا و مانی هم رسیدن و بعد از یه سلام علیک سر سری به سرعت خودشون رو به بچه ها رسوندن که گم نشن ... آرتان هنوزم مثل گذشته ها جلوی جمع با ترسا خیلی عالی رفتار می کرد و ترسا هم مثل قدیم قند توی دلش آب می شد ... توی صف تاب زنجیری کودکان ایستادن و چون صف کوتاه بود خیلی زود بچه ها رو سوار کردن ... ترسا و آتوسا با هم هیجان زده برای بچه ها دست تکون می دادن و هم پاشون جیغ و داد می کردن ... اما آرتان و مانی با چند قدم فاصله مشغول صحبت بودن ... اون روز ها هم بیشتر بحث حول نیما می چرخید و تصمیمش برای رفتن ... مانی داشت از حال خراب مادرشون می گفت و اوضاع داغون شرکت ایتالیا که امیدوار بود با رفتن نیما اوضاع بهتر بشه ...
بعد از تاب زنجیری بچه ها سوار ماشین برقی شدن و بعد از اون هم چند بازی دیگه ... ترسا و آتوسا حوصله شون سر رفته بود و داشتن غر غر می کردن ... همین که به دستگاه فیریز بی رسیدن ترسا هیجان زده گفت:
- آقا من از هر بچه ای بچه ترم ... تا منو سوار فیریز بی نکنین از اینجا تکون نمی خورم ...
آرتان اخمی کرد و گفت:
- فکر کنم اومدیم شهربازی به خاطر بچه ها !
آتوسا هم دخالت کرد و گفت:
- وا مگه ما چمونه؟!! بعدش هم نصف دستگاه های شهربازی مخصوص بزرگسالانه ... مثل همین فیریز بی ... شماها اگه می ترسین حرفی نیست! ولی من و ترسا می خوایم سوار بشیم ...
مانی اشاره ای به بچه ها کرد و گفت:
- با این وروجک ها چی کار کنیم؟!!
بچه ها داشتن به شدت دست مانی رو می کشیدن که برن سوار یه بازی دیگه بشن ... مانی دست درسا رو گرفت توی دستش و گفت:
- شما برین سوار بشین ... من بچه ها رو می برم بازی کنن ....
ترسا و آتوسا سریع گفتن:
- هـــــو ترســـــــو!!!!
مانی خنده اش گرفت و گفت:
- بله شما درست می فرمایید ... من که رفتم ...
بعد اشاره ای به آرتان کرد و رفت ... ترسا هیجان زده گفت:
- آرتان من و آتوسا می ریم تو صف تو بلیط بگیر بیا ...
آرتان اخم کرد و گفت:
- لازم نکرده ... هر سه می ریم بلیط می گیریم بعد سوار می شیم ...
- اِ آرتان خوب ...
آرتان چشم غره ای به ترسا رفت و گفت:
- حالا چند دقیقه دیرتر سوار بشی اتفاقی نمی افته ... با این همه پسر مجرد و الوات درست نیست شما اینجا تنها بمونین ...
ترسا با لب و لوچه آویزون دنبال آرتان راه افتاد ... آتوسا با خنده دم گوشش گفت:
- این شوور تو هنوز غیرت خرکیشو حفظ کرده ها!
ترسا با خنده مشتی توی پهلوی آتوسا کوبید و گفت:
- خفه شو ... عشق منه!
آتوسا هم خندید و گفت:
- خیلی خوب بابا! شوهر ذلیل بدبخت ...
آرتان بدون اینکه توجهی به حرفای اونا داشته باشه بلیط گرفت و گفت:
- بریم ...



ترسا با ذوق گفت:
- وای کاش زود نوبتمون بشه ...
هر سه رفتن توی صف ایستادن . آتوسا و ترسا با هیجان مشغول ارزیابی دستگاه شدن ... هیچ کدوم تا به حال سوار نشده بودن و حالا حسابی هیجان داشتن ... خونسرد ترینشون آرتان بود که بی توجه و دست به سینه با اخم ظریفی روی صوت مشغول تماشای اطراف بود ... جلوی ترسا و آتوسا دو تا خانوم با سه تا پسر ایستاده بودن ... آرتان توی یه لحظه متوجه شد که جای یکی از خانوما با یکی از پسرا عوض شد و پسره بدجور خودش رو چسبونده به ترسا ... توی یه لحظه رفت سمت ترسا به شدت کشیدش عقب و خودش ایستاد به جاش ... پسره با دیدن آرتان بی اراده یه قدم رفت جلو تر ... آرتان ترسا رو نگه داشت بین خودش و آتوسا و بدون اینکه رفتارش رو توضیح بده با اخمش به آسمون خیره شد ... اما ترسا متوجه جریان شده بود و حالا با همه احساسش دوست داشت آرتان رو بچلونه! بی اختیار روی پنجه پا بلند شد و آرتان هم بی اراده با حس اینکه ترسا حرفی برای گفتن داره کمی به سمتش خم شد ... ترسا سرش رو توی گوش آرتان فرو کرد و گفت:
- عاشقتم ... عاشقتم دیوونه من!
آرتان بدون اینکه ذره ای اخمش رو باز کنه زل زد توی چشماش ترسا و اینقدر محو نگاه هم شدن که متوجه نشدن صف حرکت کرده ... با سقلمه آتوسا به خودشون اومدن و سریع رفتن جلو ... دقیقا وقتی نوبت اونا بود که سوار بشن مسئول دستگاه در رو بست و گفت دستگاه پر شده شما نوبت بعدی ...
ترسا پوفی کرد و گفت:
- اه! بخشکه شانس ...
آتوسا نگاهی به گوشیش کرد و گفت:
- مانی کجا موند؟!!
آرتان گفت:
- اون که حسابی گیر بچه هاست ... حالا حالا ها ولش نمی کنن ...
بعد از گذشت یه ربه دستگاه شروع به حرکت کرد ... یه دایره بزرگ بود که دور تا دورش صندلی داشت ... اولش پاندول وار بالا و پایین می رفت و زاویه نود درجه می ساخت درست شبیه کشتی صبا ... بعد از اون شروع می کرد به سرعت چرخیدن ... یعنی هم می چرخید هم از پاندول وار از این سمت می رفت اون سمت و از اون سمت می یومد این سمت ... ترسا و آتوسا هیجان زده خیره شدن به دستگاه ... همین که کم کم زاویه اش نود درجه شد ترسا بازوی آتوسا رو چنگ زد و گفت:
- ووی ... آتی خیلی می ره بالا ...
آتوسا هم همینطور که بدون تکون دادن سرش با حرکت مردک چشماش این طرف اونطرف رفتن دستگاه رو نگاه می کرد گفت:
- آره ... اوناکه اون نوک نشستن قشنگ می رن تو آسمون!
ترسا بر عکس آتوسا هی سرش رو این طرف اون طرف می کرد و با وحشت گفت:
- به نظرت این کنده بشه تا کجا می ره؟!
آتوسا هم تو همون وضعیت گفت:
- فکر کنم بیفتیم بالای برج شما ...
جفت زل زده بودن به دشتگاه که یه دفعه شروع کرد به چرخیدن ... صدای جیغ مردم همزمان با جیغ بی اراده ترسا بلند شد ... آرتان سریع بازوی ترسا رو چرخوند سمت خودش و گفت:
- میترسی؟ اگه می ترسی نمی ریم ...
ترسا سریع سعی کرد عادی بشه و گفت:
- نه نه ... خوبم ... هیجانش بالاست فقط ...
آتوسا که چشماش از دیدن شدت چرخش و بالا رفتن دستگاه راست ایستاده بود با ترس گفت:
- ترسا ... میخوای نریم؟!! خیلی بده ها!
ترسا که به هیچ عنوان نمی خواست کم بیاره آب دهنش رو قورت داد و گفت :
- نه بابا چیزی که نیست ... می ریم چهار تا جیغ می زنیم خالی می شیم ...
بعد از اون سرش رو زیر انداخت که دیگه دستگاه رو نبینه و ترسش کمتر بشه ... بالاخره دستگاه متوقف شد و همه پیاده شدن ... چیزی که به استرسش اضافه کرد این بود که یه نفر توی دستگاه حالش بد شده بود و همه جا رو به گند کشیده بود. همون جا شلنگ آماده داشتن و مسئولین دستگاه تند تند همه جا رو تمیز کردن و با خنده به هم می گفتن:
- نشد یه بار یه نفر حالش بد نشه!
ترسا از زور استرس حالت تهوع گرفته بود ... اما باز مصر بود که سوار بشه ... بالاخره درها رو باز کردن و مسئولی که بلیط هاشون رو می گرفت اخطار می داد که اگه قبلش چیزی خوردن سوار نشن ... چیزی نخورده بود اما حالت تهوع داشت ... با هدایت دست آرتان روی یکی از صندلی ها نشست ... سمت راستش آتوسا بود و سمت چپش آرتان ... آتوسا اهرم بالای سرش رو کشید پایین و همزمان داشت آیه الکرسی هم می خوند ... ترسا که کلا ذهنش قفل شده بود ... یه لحظه به خودش اومد دید آرتان اهرم رو براش پایین کشیده و داره کمربندش رو سفت می کنه ... توی همون حالت آروم گفت:
- ترسا رنگت پریده ... سرتق نباش دختر اگه می ترسی پیاده می شیم ...
ترسا که واقعا لال شده بود فقط ابرو بالا انداخت و دو دستی اهرم رو چسبید ... آرتان هم سری به افسوس تکون داد نشست کنارش اهرم خودش رو هم محکم کرد ... بعد زا اینکه مسئول دستگاه همه اهرم و کمربندها رو چک کرد بیرون رفت و دستگاه رو روشن کرد ... اول خیلی آروم به صورت پاندول وار شروع به عقب جلو رفتن کرد ... ترسا که از همون لحظه به شدت ترسیده بود و همه بدنش یخ زده بود بلند جیغ کشید ... آتوسا کنارش عصبی گفت:
- زهرمار ... چه مرگته؟ هنوز که بالا نرفته ...
ترسا محکم اهرم رو چسبیده بود چشماشم بسته و با قدرت فشار می داد ...
دستی روی دستش قرار گرفت و دستش رو کشید سمت خودش ... گرمی دستای آرتان رو خوب می شناخت ... با خودش زمزمه کرد:
- آرتان پیشته ... آرتان پیشته! نترس .. نترس ...
دستگاه هی بالا تر می رفت و ترس ترسا لحظه به لحظه بیشتر می شد. دیگه بی اینکه چیزی بشنوه فق جیغ می زد ... حس می کرد هر بار می ره توی دل آسمون و بر می گرده ... همین که دستگاه شروع کرد به چرخیدن ترس ترسا هم دوبرابر شد و با همه وجودش گفت:
- آرتـــــــان ... غلط کردم ! وای مامان غلط کردم ...
آتوسا برعکس ترسا ترسش ریخته بود و با همه وجودش جیغ می زد و می خندید ... اما ترسا که بعد زا جریان آرزو کمی ترس از ارتفاع داشت همه بدنش می لرزید ... آرتان که یخ شدن دست ترسا و لرزشش رو به خوبی حس می کرد خودش رو کشید سمت ترسا و شروع کردن به زمزمه کردن آهنگ مورد علاقه هر دو نفرشون ...
- نمی دونم چی شد که اینجوری شد
نمی دونم چند روزه نیستی پیشم
اینارو می گم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه می شم




برای اینکه صداش به گوش ترسا برسه مجبور بود با صدای بلند شعر رو بخونه ... ترسا که سرش به آرتان نزدیک بود شنید و برای یک لحظه همه ترسش رو از یاد برد ... دست آرتان رو با اون یکی دستش محکم چسبید و نالید:
- آرتان ...
آرتان باز کنار گوشش طوری که بتونه بشنوه گفت:
- هیششش چشماتو ببند ... به چیزای خوب فکر کن ... الان تموم می شه ...
ترسا که حس می کرد هر ان ممکنه بالا بیاره گفت:
- نمی شه آرتان ... الان حالم به هم می خوره ...
- می شه ... می شه ... به این فکر کن که چقدر به خدا نزدیک تری ...
و ترسا با همه وجودش جیغ کشید:
- خــــــــــــــــــدا!
فشار دست آرتان بیشتر شد، به طور کلی آتوسا رو از یاد برده بود ... فقط خودش رو حس می کرد و آرتان رو ... اینقدر از گرامی دست آرتان و قدرت اون انرژی گرفت که ترسش ریخت و چشماشو باز کرد ... به خاطر چرخش دستگاه متوجه بالا پایین رفتنش زیاد نمی شد ... بالاخره سرعتش کم شد ... کم و کمتر ... تا اینکه ایستاد ... دست ترسا هنوزم تو دست آرتان بود ... همین که دستگاه توقف کرد آرتان چرخید سمت ترسا و گفت:
- خوبی؟!!
ترسا لبخند زد ... چقدر اون ترس بهش چسبیده بود ... حس می کرد به آرتان نزدیک تر شده و برای همین اصلا پشیمون نبود که چرا سوار این دستگاه شده ... نیشش گشاد شد و گفت:
- خیلی خوبم ...
آرتان خنده اش گرفت ... اما فقط به یه لبخند بسنده کرد ... دست ترسا رو ول کرد اهرم خودش رو باز کرد و گفت :
- آره مشخص بود ...
ترسا هم سریع اهرم خودش رو کنار زد بلند شد ایستاد و گفت:
- ببین اگه یم خوای برام دست بگیری از الان بگو تا من تکلیف خودم رو بدونم ...
آرتان لبخند خبیثی زد و گفت:
- دقیقا همین قصد رو هم دارم ...
ترسا جیغ کشید:
- آرتان می کشمت ...
خاست بیفته دنبالش که صدای آتوسا متوقفش کرد:
- بابا یه ذره به منم توجه کنین بد نیستا! شوهرم منو سپرده به شما دو تا ...
هر دو نفر بگشتن سمت آتوسا ... ترسا با خنده گفت:
- وای ببخش آتی ... این آرتان منو حرص می ده ...
هر سه راه افتادن و آتوسا گفت:
- حقته! چت بود؟!! عین میت شده بودی ... من که خیلی بهم خوش گذشت ... دوست دارم بازم برم!
ترسا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- چه غلطا ..
آرتان بی توجه به کل کل اون دوتا برای مانی که با کی فاصله کنار بچه ها ایستاده بود دستی تکون داد و رفت به سمتشون ... ترسا ولی عمیقا به فکر فرو رفته بود ... آیا میتونست این حمایتا و محبت ها و غیرت های آرتان رو پای بخششش بذاره!؟ یا باز هم باید سردی اونو تحمل میکرد؟! خیلی خسته شده بود ... دلش گرمی زندگی سابقشون رو می خواست ... قبول داشت که خودش همه چیز رو خراب کرده بو اما راه آباد کردنش رو هم بلد نبود .... به پیشنهاد آرتان همه برای شام از شهربازی خارج شدن .. بچه ها طبق معمول همیشه پیتزا می خواستن و برای همین همه با هم به یه پیتزا فروشی رفتن ... اون شب چند بار ترسا مچ آرتان و رو در حین نگاه کردن به خودش گرفت و دلش حسابی گرم شد ... مطمئن بود آرتان اونو بخشیده ... فقط قصد داره یه کم گوشمالیش بده و ترسا حاضر بود تا هر وقت که دل آرتان راضی بشه تن به این تنبیه بده ...به شرطی که یه روزی بالاخره همه چی به حالت اول برگرده ...



***
- استاد استرس دارین؟!!
ویولت با خشم نگاهی به اشکان کرد .... کیف دستی کوچیک و پولک دار نقره ایش رو توی دستش فشرد و گفت:
- نخیر! از صدقه سری شما خیلی هم خوبم ...
اشکان شرمنده نگاهی به ویولت انداخت و گفت:
- بهم حق بدین استاد ... من باید همه تلاشم رو می کردم ...
ویولت یه قدم بهش نزدیک شد .. کفشای پاشنه بلندش باعث می شد توی قدم گذاشتن احتیاط کنه ... با خشم دندوناشو روی هم فشرد و گفت:
- بله اما تکلیف زندگی من چی می شه؟!
اشکان با ناراحتی گفت:
- استاد هیچ اتفاقی قرار نیست برای شما بیفته ... خودتون که در جریان هستین ...
ویولت با اعصاب داغون راه افتاد سمت در خونه و گفت:
- فعلا هیچی نمی دونم ... حس می کنم ذهنم قفل شده ... اشکان با دست به در شیشه ای ساختمون اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید استاد ...
ویولت پایین لباس بلند و ساده اش رو جمع کرد و از پله ها رفت بالا ... اشکان در شیشه ای رو باز کرد و همراه هم وارد شدن ... هر دو با نگاه بین جمعیت رو شکافتن. زنی برای گرفتن پالتوهاشون جلو اومد ... ویولت با اخم روی صورتش پالتوی کوتاه کرم رنگش رو در آورد و روی دست خدمتکار گذاشت. لباسش به اندازه کافی پوشیده بود شالش رو هم برنداشت ... اشکان هم پالتوی مشکی و بلند خوش دوختش رو به خدمتکار داد و رو به ویولت گفت:
- بفرمایید استاد ... بشینیم اون جا ...
ویولت که محو آدمای زرق و برق دار دور و برش شده بود گفت:
- نیومده هنوز؟!
- نه ... نمی بینمش ...
ویولت بدون اینکه خیلی به آدما دور و برش نگاه کنه نشست ... مدام نگران بود که کسی با اشکان ببینتش. گوشیشو از داخل کیفش در آورد و چکش کرد. خبری از آراد هم نبود. می ترسید حالش بد بشه و باز خوابش ببره ... نمی خواست توی همچین وضعتی حالش بد شه ... برای همین مدام سعی داشت خودش رو آروم نگه داره ... اشکان که تا اون لحظه توی سکوت کناش نشسته بود بالاخره دهن باز کرد و گفت:
- استاد ... اومد ... ولی ...
ویولت از جا بلند شد و به سمت در خیره شد ... مرجان و آراد کنار هم وارد شدن ... صدای تحلیل رفته اشکان بلند شد:
- ولی استاد کیاراد اینجا چی کار می کنن؟!! مرجان چرا با استاده؟!!
ویولت با لبخند به آراد خیره شده بود ... اشکان چرخید سمت ویولت و گفت:
- استاد! شما می دونین استاد کیاراد برای چی اومدن؟!!
ویولت نگاهی به قیافه مضطرب اشکان انداخت و گفت:
- متاسفم اشکان ... تو بدجور بازی خوردی ... ولی همه اش به خاطر سادگی خودته!
اشکان بهت زده به ویولت خیره شد ... ویولت هم زل زد به مرجان ... پالتوشو داد به خدمتکار ... زیرش یه کت بلند هماه شلوار پوشیده بود ... شالش رو هم برنداشت ... پوزخند نشست روی لبای ویولت ... نگاه مرجان دور سالن چرخید تا رسید به ویولت و اشکان ... نگاهش برق زد ... اما خودش رو ناراحت نشون داد و چرخید سمت آراد ... با دست به سمت ویولت اینا اشاره کرد و چیزی به آراد گفت ... مرجان داشت تند تند حرف می زد ... اما نگاه ویولت و آراد با یه برق خیره کننده به هم خیره مونده بود ... مرجان هنوزم داشت حرف می زد که آراد دستش رو به نشونه سکوت بالا آورد و اومد سمت ویولت اینا ... اشکان هم سعی داشت هر ور شده بفهمه جریان چیه اما ویولت هیچی نمی گفت ... این نقشه اون و عشقش بود ... اجازه نمی داد هیچ بنی بشر دیگه ای توش دخالت داشته باشه ... بس بود هر چقدر که باهاشون بازی کرده بودن ... همین که رسیدن به هم ویولت نگاهش رو ترسان کرد و آراد خشمگین ... غرید:
- تو اینجا چی کار می کنی؟!!


ویولت تته پته کرد:
- آراد ... برات ... برات توضیح می دم عزیزم ...
آراد بی توجه به ویولت چرخید سمت اشکان و با خشم گفت:
- توی عوضی ... من ... من فکر می کردم مرجان دروغ می گه!!!
اشکان بهت زده گفت:
- استاد ... چی می گین؟!! شما که ...
آراد که نمی خواست اشکان حرفش رو ادامه بده دستش رو گرفت و به سرعت کشید به سمت راهرویی که با کمی فاصله ازشون قرار داشت ... ویولت عجز و لابه کنون و مرجان هم با بهتی ساختگی دنبالشون کشیده شدن ... آراد در یکی از اتاق های توی راهرو رو باز کرد اشکان رو شوت کرد داخل اتاق و خودش هم وارد شد ... به دنبالش ویولت و بعد هم مرجان وارد شدن ... آراد رفت به سمت در و با کلیدی که روی در بود قفلش کرد ... مرجان خونسردتر از همه نشست روی تنها صندلی که توی اتاق بود و پا روی پا انداخت ... آراد کلید رو از روی در برداشت و چرخید سمت ویولت ... جلو رفت و با لبخندی مهربون کلید رو گذاشت کف دستش ... ویولت هم با لبخند و چشمک کلید رو گرفت و انداختش داخل کیفش ... مرجان بهت زده به لبخند های اونا و حرکاتشون خیره بود ... اشکان بیچاره هم با رنگی پریده حس می کرد هیچی نمی دونه! حتی دلیل اونجا بودنش رو ... آراد وسط اتاق ایستاد و گفت:
- خوب دانشجوهای عزیزم ... راحت باشین می خوام براتون یه قصه بگم ...
بعد با دست به اشکان که بی حرکت وسط اتاق ایستاده بود اشاره کرد ... اشکان که دیگه قدرت ایستادن نداشت رفت کنار دیوار رو نشست روی زمین ... وسایل اون اتاق فقط یه میز آرایش و یه صندلی بود ... کف اتاق موکت و یه قالیچه شش متری بود و هر کس می خواست بشینه مجبور بود بشینه روی زمین ... ویولت هم روبروی اشکان و مرجان به دیوار تکیه داد و خونسرد به مرجان و اشکان خیره شد ... استرس مرجان رو حس می کرد ... مسلما اون انتظار داشت توی این دعوا جنگی خونین بین آراد و اشکان و بعد هم آراد و ویولت در بگیره ... اما چیزی که می دید با تصورش خیلی فرق داشت ... بنده خدا چه ژستی هم گرفته بود روی اون صندلی .... آراد همونجا سر جاش نشست روی زمین و زانوهاش رو کشید توی شکمش و گفت:
- روز اول مهر ... آقای اشکان خسروی قبل از وارد شدن به کلاس دختری رو می بینه که جلوی تابلو اعلانات ایستاده و از قضا داره دنبال کلاسش می گرده ... فقط نیم رخ دختر رو می بینه و خوب ... مثل همه دختر پسرای دیگه با این تصور که جفتش رو توی دانشگاه پیدا می کنه به این دختر دل می بازه و می گه خودشه! همونه که من می خوام ... البته اول هدفش فقط یه کم شیطنت و دوست دختر پیدا کردن بوده ... بعدش می فهمه با این دختر هم کلاسه ... دیگه با دمش گردو می شکسته ... یکی دوبار با تیکه هاش سعی می کنه توجه اون دختر رو به خودش جلب بکنه اما می بینه سخت در اشتباهه و اون دختر دم به تله نمی ده ... هرچه اون بیشتر می ره سمت اون دختر ، اون دختر بیشتر ازش دور می شه ... تا جایی که می بینه اون دختر اصلا اونو تا حالا حتی درست و حسابی ندیده! حرصش می گیره و یه روز می پره سر راه دختره و علنا ازش درخواست دوستی می کنه ... چی دریافت می کنه؟!!!
به اینجا که رسید زل زد به مرجان و گفت:
- مرجان خانوم ... شما خوب می دونین چی دریافت می کنه ...یه سیلی خیلی محکم ... و یه جمله محکم تر! اگه یه بار دیگه مزاحمم بشی با حراست طرفی ...
خوب فکر می کنین تموم شد؟!! نوچ ... تازه اولشه ... با این سیلی روح سرکش آقا اشکان سرکش تر می شه و می گه الا و بلا این دختر رو می خوام ... یه مدت اشکان می کشه کنار ...
به اینجا که رسید داد اشکان بلند شد:
- استاد اینا رو برای چی دارین می گین ؟ همه مون اینا رو می دونیم!
آراد دستش رو بالا آورد و گفت:
- هیششش! ساکت باش اشکان ... تو فقط نصفش رو می دونی ... به بقیه اش گوش کن ...
اینبار مرجان از جا بلند شد و گفت:
- اشکان ... اینا می خوان من و تور و تحقیر کنن!!!
بعدش با نفرت به ویولت خیره شد و گفت:
- استاد کیاراد عزیز! با همه احترامی که براتون قائلم و خوب می دونم بابت کارای خانومتون عصبی هستین ... اما اجازه نمی دم من و اشکان رو تحقیر کنین ... من می خوام از این اتاق برم ... همین الان ...
ویولت غش غش خندید و گفت:
- بودی حالا مرجان جان ...



مرجان با نفرت گفت:
- تو که معلومه چی کاره ای! تو دیگه حرف نزن!
قبل از آراد و ویولت اشکان بهت زده گفت:
- مرجان .. این چه وضع حرف زدن با استاده؟!!!
مرجان کم اورده بود ... واقعا نمی دونست باید چی کار کنه ... فقط تونست بگه:
- اشکان تو هیچی نمی دونی ... فعلا دخالت نکن! بعدا برات توضیح می دم ...
آراد خندید و گفت:
- می خوای هیچ کس دخالت نکنه تا تو راحت باشی؟!!
بعد یه دفعه فریاد کشید:
- بگیر بشین حرف نزن ...
مرجان که از فریاد آراد غالب تهی کرده بود بی اراده دوباره نشست و آراد بعد از کشیدن چند نفس عمیق ادامه داد:
- می گفتم ... این آقا اشکان بعد از یه مدت سکوت باز دوباره پیله کرد ... از اون اصرار و هر بار از مرجان خانوم انکار ... تا اینکه آقا اشکان زد به سیم اخر و ازش خواستگاری کرد ... یادته اشکان؟! یادته وقتی خواستگاری کردی این خانوم چی کار کرد؟!
اشکان که بهت زده از اطلاعات دقیق آراد مونده بود گفت:
- سکوت کرد و چند لحظه نگام کرد ... بعد هم بی جواب رفت ...
- و بعد؟!!
اشکان عصبی از جا بلند شد ... چند قدم راه رفت و بعدش گفت:
- ازم خواست ... خواست یه کاری بکنم ...
- چه کاری؟!!!
اشکان سکوت کرد و سرش رو زیر انداخت ... اینبار ویولت گفت:
- من کمکت می کنم اشکان ... ازت خواست با من حرف بزنی ... راضیم کنی با هم بریم کافی شاپ ... بعد مخمو بزنی تا مسلمون بشم ... نه؟!
اشکان آهی کشید و گفت:
- باور کنین خودمم وقتی اینو شنیدم جا خوردم! خیلی مسخره بود به نظرم ... برای همین هم فکر کردم که داره سنگ می اندازه جلوی پام ... خواستم هر طور که شده خواسته اش رو انجام بدم ...
- و؟
- هیچی خوب ... من از شما دعوت کردم ... شما هم اومدین ... البته من موفق نشدم ... اما خوب یادمه وقتی با شرمندگی خواستم به مرجان بگم نشد، و ازش بخوام یه درخواست دیگه بکنه اون با هیجان و شادی گفت تو موفق شدی و بعد هم رفت ... و من هیچ وقت نفهمیدم توی چی موفق شدم!!!
آراد رفت به سمت کیفی که همراهش آورده بود و بسته عکسا رو از کیفش بیرون کشید ... گرفت سمت اشکان و گفت:
- برای این موفق شدی پسر ...
اشکان عکسا رو گرفت و بهت زده به تک تکشون خیره شد ... باورش نمی شد! این عکسا میخواستن چیو ثابت کنن؟!! چند تا از عکسا رو که دید بهت زده چرخید سمت مرجان و گفت:
- اینا ... اینا چیه مرجان ؟!!
مرجان هنوزم داشت فیلم بازی می کرد ... بغض آلود گفت:
- چیه مگه؟!! به خدا نمی دونم اشکان ...
اشکان با عصبانیت عکسا رو کوبید کف اتاق و گفت:
- اینا یعنی چی؟!!!
آراد از جا بلند شد ... دستی سر شونه اشکان زد و گفت:
- بشین من برات می گم ...


اشکان نشست و منتظر خیره شد به دهن آراد ... آراد نفس عمیقی کشید و گفت:
- همون روز این عکسا رو یه نفر فرستاد گالری من ... اما من که از چشمام بیشتر به ویولت ایمان داشتم فقط خندیدم ... می دونستم یه نقشه ای در کاره ... تصمیم داشتم ازش سر در بیارم که بعدش جریان بیماری ویولت پیش اومد و نشد دیگه دنبالش رو بگیرم ... اما همیشه به تو شک داشتم و می خواستم زیر نظر بگیرمت. حس می کردم تو به ویولت من علاقه پیدا کردی و می خوای با این کار اونو از چشم من بندازی ... دلیل دیگه ای نداشت ... البته ناگفته نمونه که یه بنده خدای دیگه هم که از گذشته با ما دشمنی داشت شک داشتم ... این جریان گذشت و گذشت تا اینکه باز دوباره یه اتفاق دیگه افتاد ... می دونی اشکان ؟ تو هیچ وقت نفهمیدی بازیچه شدی ... بازیچه دختری که عاشق یه مرد زن دار شده بود!
اشکان داد کشید:
- چی می گی ؟ غیر ممکنه؟!!!
بعد چرخید سمت مرجان و داد کشید:
- اینا راست می گن مرجان؟!!
مرجان تقریبا داشت از حال می رفت و فقط تونست با حرکت سرش نفی کنه ... آراد که از سفتی مرجان عصبی شده بود گفت:
- چند وقت پیش این خانوم اومد سراغ من ... می دونی بهم چی گفت؟!! گفت حواسمو بیشتر به ویولت جمع کنم ... گفتم تو عاشق ویولت شدی و اینقدر داری دور و برش می پلکی که توجه اونو هم به خودت جلب کردی ... من خندیدم! گفتم محاله باور کنم ... البته ناگفته نماند حرفش رو در مورد تو باور کردم! اون عکسا هنوزم دلیلی بود برای اثبات حرفش ... اما به ویولت هرگز شک نداشتم ... ذهنم مغشوش شده بود و می خواستم هر طور شده یه راهی پیدا کنم که همراه با سیاست باشه و احساسی عمل نکنم ... اگه می خواستم احساسی عمل کنم از زیر سنگم شده بود پیدات می کردم و لهت می کردم! اولین کاری که می تونستم این بود که چند نفر رو مامور کنم ببینم واقعا دور و بر زن من می پلکی یا نه! اما تو غیب شده بودی ... رفته بودی زیر زمین ... نه خطی که ازت داشتم رو جواب می دادی و نه دانشگاه می یومدی ... من داشتم مثل مار به خودم میپیچیدم تا اینکه خودت زنگ زدی به ویولت و بعدم اس ام اسی جریان مهمونی رو گفتی ... من ویولت رو تحت فشار گذاشتم تا اینکه همه چی رو برام گفت ... می دونی قضیه چی بود؟!! این مرجان خانوم سراغ ویولت هم رفته بود و عین حرفایی که به من زده بود رو به اونم زده بود ... اما ...
اینجا ویولت با لبخند ادامه داد:
- اما ایشون به من گفتن به آراد هیچ حرفی نزن! به من تذکر داد که تو حاضری هر کاری بکنی تا بین من و آراد رو به هم بزنی خواست یه جوری با تو حرف بزنم و راضیت کنم ...
اشکان له شده بود ... نشست روی دو زانو و سرش رو چسبید ... همه چیز اینقدر واضح بود که حتی نمی خواست از مرجان چیزی بپرسه ... خودش حس کرده بود درخواست های مرجان عجیبه! آراد ادامه داد:
- اون شب که بهت زنگ زدم و گفتم بیا خونه مون تو با این تصور که سو تفاهمی پیش اومده بین من و ویولت سریع خودت رسوندی ... از طرفی می خواستی ما هم رد جریان اتفاقات باشیم که راحت تر بهت کمک بکنیم و تو دیگه نگرانی از جانب ما نداشته باشی و با این ترفند بتونی مرجان رو راضی کنی ... من با شنیدن حرفای ویولت پی به تناقضش بردم و تو ذهنم به این نتیجه رسیدم که مرجان باید نقشه ای کشیده باشه ... وقتی تو اومدی و گفتی مرجان وادارت کرده که ویولت رو به این مهمونی دعوت کنی و باهاش وارد این مهمونی بشی فهمیدم قضیه چیه ... چون درست همون شب قبل از تماس تو مرجان به من خبر داد که ویولت گول اشکان رو خورده و باهاش قرار گذاشته که بیاد مهمونی ... من باور نمی کردم داشتم دیوونه می شدم! مرجان اینقدر از اومدن ویولت مطمئن بود و اینقدر ویولت رو نسبت به تو بد کرده بود که حتم داشت تو همراه ویولت به این مهمونی می یای و بعد از من خواهش کرد همراه هم به این مهمونی بیایم و مچتون رو بگیریم ... من اون شب وقتی حرفای تو رو شنیدم بهت گفتم کمکت می کنم .. الان هم واقعا بهت کمک کردم اشکان ... همه این چیزا رو با ویولت برای هم بازگو کردیم تا پی به اصل ماجرا بردیم ... اما این وسط کمک های یه شخص سوم هم بود ...
به اینجا که رسید چرخید سمت مرجان که سرخ شده و آماده انفجار بود و گفت:
- میثم! برادرت ... وقتی جریانات رو فهمیدم حدس زدم ممکنه اونم بدونه ... توی گالری خفتش کردم و تازه فهمیدم اون بنده خدا هم با همه کارای تو مخالف بوده ... همین که بهش گفتم جریان چیه بدون زور خودش همه چیز رو برام تعریف کرد ... که تو! عاشق مردی شدی که می دونستی زن داره! می دونستی عاشقه! قصدت نابود کردن من و زندگیم بود برای اینکه خودت صاحبش بشی ... میثم برام کل جریان اشکان و خواستگاری و بازی دادن های تو رو تعریف کرد ... گفت که یه بار بهت شک کرد و با تعقیب کردنت و گرفتن مچت وادارت کرده همه چیو براش بگی ... در به در اونم می خواسته تو رو منصرف بکنه! حداقل اون بی چشم و رو نیست ... اون عوضی نیست ! اون قدر کارایی که براش کردم رو دونست ... اما تو چی؟!! ویولت کم به تو محبت کرد؟!!! هان؟!!!!
به اینجا که رسید مرجان جیغ کشید:
- بسه! بسه دیگه!!!! تمومش کن ...
ویولت از جا بلند شد ... داشت می لرزید ... داد کشید:
- خوب حرف بزن! من چه هیزم تری به تو فروخته بودم که دندون طمع برای شوهرم تیز کردی؟!! اصلا من به درک ... اشکان بدبخت رو چه طعمه کردی؟!! با احساس اون چرا بازی کردی؟!!! اون که باهات روراست بود ...



مرجان دست گذاشت روی گوشش و گفت:
- خفه شین ... همه تون خفه بشین ... من نمی دونستم ... نمی دونستم!
یه دفعه بغضش ترکید ... نشست روی دو زانوش روی زمین و با هق هق گفت:
- روز اول که آراد رو دیدم داشت از ماشینش پیاده می شد ... تو نبودی ... تنها بود ... دلم لرزید تا دیدمش ... علاوه بر اون پولدار بود ... از ماشینش فهمیدم. من از بچگی حسرت یه شوهر خوش تیپ پولدار رو می خوردم ... اون لحظه با خودم عهد کردم این مرد رو مال خودم بکنم ... ندیدم ... ندیدم حلقه تو دستشه! همه فکر و ذکرم شده بود اون ... بعد فهمیدم استادمونه ... بعد فهمیدم استاد مسیحی که کل کلاس عاشقشن زنشه ... بعد تازه حلقه ش رو دیدم ... تصمیم گرفتم بیخیال بشم .. فحش دادم به شانس گند خودم. یه روز شنیدم که ویولت بهت گفت داره می ره خونه مامانش اینا ... تعقیبش کردم رسیدم به یه خونه درندشت و خیلی بزرگ ... حرصم گرفت ... فهمیدم این دختر تو زندگی هیچی کم نداشته ... نه تو مجردی نه تو متاهلی ... گفتم چرا من نه؟!!! من چی کم داشتم؟!! از قیافه که ازش کم نبودم ... از سر و زبونم همینطور ... تصمیمو گرفتم. اون اگه تو رو از دست می داد هیچی ازش کم نمی شد ... صد تا بهتر قسمتش می شد ... اما من چی؟!!! منی که داداشم برای پول در آوردن حاضر بود آدم بکشه! منی که هر جا می رفتم سر کار اول به هیکلم نگاه می کردن ... منی که هیچ جا جام نبود! می دونستم اگه شوهر پولدار بخوام باید زن یه پیرمرد هاف هافو بشم که چند تا هم بچه داشته باشه ... نمی خواستم خودمو حروم کنم. دلمو باخته بودم و می خواستم برم دنبال دلم ... خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم ... بیخیال بشم و بگذرم ... اما نشد ... پس نگذشتم ... پس همه تلاشم رو کردم ...
هق هقش شدت گرفت و گفت:
- آره می خواستم کاخ رویاهامو روی خرابه های زندگی تو بنا کنم ویولت ... می خواستم!!! از هیچی هم نمی ترسیدم چون حقم بود ... حق من و امثال منو تو و امثال تو خوردین ... می خواستم حقمو پس بگیرم ...
آراد پرید وسط حرفش و داد کشید:
- تو یه احمقی! یه احمق به تمام معنا! تو نمی فهمیدی من چقدر عاشق زنمم؟ فکر می کردی اگه اونو از زندگیم بیرون کنی بعد از اون می تونم به کسی نگاه کنم؟ چطور چنین فکر احمقانه ای به ذهنت رسید که می تونی جایگزین ویولت من بشی؟!! هان؟!!
مرجان باز جیغ کشید:
- می تونستم ... می تونستم ... من به خودم ایمان داشتم! اگه اون می رفت من می تونستم ...
ویولت پوزخندی زد و گفت:
- می دونی اشتباهت کجاست؟! اینجاست که همسر منو خوب نشناختی ... اون یک سال توی یه خونه کنار خونه من زندگی می کرد ... هر دو تنها بودیم ... تنها همزبون هم توی کشور غریبه ... منو اینجوری نبین ... الان که مسلمون شدم شر و شورم فقط مخصوص همسرم شده ... قبلاً خیلی کارا می کردم ... خیلی دلبری ها می کردم. اما اون با وجود آزادی و بعدا علاقه ای که بینمون به وجود اومد حتی انگشتش رو هم به من نزد! می فهمی؟!!! شوهر من اسیر مکر زنونه نمی شه مرجان جان ...
مرجان از جا بلند شد و با خشم رفت سمت در ... غرید:
- می خوام برم ...
آراد با لبخند دست ویولت رو گرفت و آروم گفت:
- در رو براش باز کن عزیزم ... به اندازه کافی تنبیه شده ...
ویولت در کیفش رو باز کرد و کلید رو بیرون کشید .... قبل از اینکه مرجان بتونه کلید رو بگیره اشکان که تا اون لحظه سکوت کرده بود و توی حال داغون خودش بود رفت سمتش و کلید رو قاپید ... بعد جلوی در ایستاد و با بغض و صدای بم شده گفت:
- فقط یه چیزی رو می خوام بدونم ... چرا من نه؟!! چی کم داشتم برات؟!!
مرجان پوزخندی زد و گفت:
- من اگه می خواستم زن یکی آس و پاس تر از خودم بشم زندگیم می شد شبیه مامانم ... نمی خواستم با بدبختی تازه زندگیمو بسازم ...
اشکان لبخند تلخی زد و گفت:
- باشه ... ولی من برای بار آخر ازت می پرسم ... با من ازدواج می کنی؟!!
چشمای آراد و ویولت گرد شد ... اشکان دیوانه بود؟!! مرجان هم پوزخندی زد و گفت:
- نه بچه جون ... من هنوزم همون عقیده رو دارم ... برو با کسی که حاضر باشه با نداری بسازه ...
- حتی اگه قول بدم خوشبختت کنم؟!!
- قولتو بذار در کوزه آبشو بخوره ... الان همه پسرا همینا می گن ... ولی این پوله که تضمین می یاره!
اشکان باز پوزخند زد و گفت:
- از کجا می دونی من آس و پاسم؟!!
آراد پی به منظور اشکان برد و پوزخند زد و منتظر به مرجان خیره شد ... مرجان هم با پوزخندی و تمسخر گفت:
- پسری که با موتور می یاد دانشگاه و می ره ... پسری که سر تا پاش دوزار نمی ارزه ... پسری که از اول تا آخر با یه دست لباس و تیپ می یاد دانشگاه معلومه آس و پاسه ... منو احمق فرض کرد؟
اشکان باز هم پوزخند زد ... کلید و توی دستش چرخوند و گفت:
- اوکی ... من آخرین فرصت رو هم بهت دادم ... اما دیگه تموم شد ... فقط قبل از رفتن بهتره یه چیزایی رو بدونی ... تو با دیدن استاد کیاراد به قدری کور شدی که چشمت رو روی خیلی های دیگه بستی خانوم ... من اشکان خسروی ، پسر احمدرضا خسروی کارخونه دار معروف لوازم بهداشتی هستم ... بابام چهار تا کارخونه داره و برای خودش غولیه! اگه دیدی اون جوری می یام دانشگاه ... اگه دیدی هیچ وقت مثل بچه پولدار ها نچرخیدم واسه این بود که نمی خواستم امثال تو ...
به اینجا که رسید با تحقیر به سر تا پای مرجان چشم دوخت و گفت:
- به خاطر پول بیان طرفم ... نه تنها دخترا! که پسرا هم همینطور ... خواستم هر کس منو می خواد واسه خاطر خودم بخواد نه شهرت و ثروت و اعتبار بابام ... محض اطلاعاتت ماشین خودم یه پوشه است که مواقعغیر دانشگاه ازش استفاده می کنم ... هرگز یه دست لباس رو دو بار نمی پوشم جز واسه دانشگاه ... تمام رستورانای تهران رو زیر پا گذاشتم ... هر کشوری که بگی رو رفتم ... و در ضمن یکی از کارخونه های پدرم به زودی به نام من می شه ... و کم کم همه اش مال من می شه ... چرا؟!! چون تک فرزندم ...
به اینجا که رسید کلید رو توی قفل چرخوند و به قیافه مرجان که در حال قالب تهی کردن بود با خنده گفت:
- حالا هری خانوم پول پرست! من برای آخرین بار بهت مهلت دادم ... اما لایقش نبودی ... برو شاهزاده تو پیدا کن ...
مرجان حس می کرد کل دنیا داره دور سرش می چرخه ... حال اشکان هم بهتر از اون نبود ... اما حالا دیگه می دونست این دختر لایق واکس زدن کفشاشم نیست ... دختری که به این راحتی نقشه بکشه برای خراب کردن زندگی یه زن دیگه و علنا به پسری که قلبشو بهش تقدیم کرده بگه نمی خوامت چون آس و پاسی لایق زندگی نیست ...

 

 

 

همین که مرجان از اتاق خارج شد اشکان افتاد روی دو زانو و با دستش دستگیره در رو گرفت که ولو نشه ، آراد سریع کنارش زانو زد و گفت:
- اشکان جان خوبی؟!
اشکان بدون جواب قفسه سینه اش رو چنگ می زد، انگار که نفسش بالا نمی یومد ... ویولت با ناراحتی جلو اومد و گفت:
- آراد فکر کنم مثل من وقتی ناراحت میشه نفس تنگی می گیره ...
آراد سریع اشکان رو صاف کرد و مشغول ماساژ دادن کمرش شد و توی همون حالت گفت:
- اشکان آروم باش پسر ... طوری نشده که ... خدا با تو یار بود که اینقدر زود فهمیدی ...
اشکان بغض کرده بود ... چونه اش بدجور می لرزید ... با صدایی که به زور از حنجره اش خارج می شد نالید:
- چرا ... چرا من؟!! چرا من آخه؟
آرد با این سوال آشنا بود ... هر کس هر بلایی که سرش می یومد با همین سوال می تونست کم کم خودش رو نابود کنه ... بدترین سوالی که گریبان افراد رو می گرفت ... برای همین هم با آرامش گفت:
- از کجا می دونی فقط تویی؟! تو که باید خوب بدونی اشکان ... هر کس تو زندگیش به نوعی غم و غصه داره ... مال تو این مدلی شد ... هیچ کس بی درد نیست ... یه نفر عزیزش رو از دست می ده و می ناله چرا من؟! فکر می کنی اون بلا فقط سر اون اومده؟ چرا اینطور فکر نمی کنی که خیلی های دیگه هم این اتفاقی که واسه تو افتاده براشون افتاده ... خیلی های دیگه هم پشت سر گذاشتن این بحران رو ... پاشو اشکان ... پاشو پسر! درسته که اون ازت سو استفاده کرد و احساسش رو زیر پا گذاشته اما توام با چند تا جمله نابودش کردی ... همه غرورت رو پس گرفتی ... شک نکن!
ویولت جلو اومد و همین که تو نگاه اشکان کمی آرامش رو دید با لبخند گفت:
- باور کن منم با حرفای تو یه لحظه مو به تنم سیخ شد ... اون که دیگه هیچی! لیاقت نداشت اشکان ... به خاطرش غصه نخور ...
اشکان آهی کشید و گفت:
- دیگه چطور می تونم پا بذارم توی اون دانشگاه؟
ویولت گفت:
- چرا نتونی؟!! طوری نشده که ... بیا طوری رفتار کن که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ... با رفتار خودت شرمنده اش کن اشکان ...
اشکان از جا بلند شد ... نفسش جا اومده بود ... لبخند تلخی زد و گفت:
- دلم خیلی براش می سوزه ... افکارش نابودش می کنه ...
ویولت هم سری به نشونه افسوس تکون داد و گفت:
- وقتی می دیدم چطور برای داداشش به این در و اون در می زنه و برای مادرش غصه می خوره قسم خوردم هر کاری می تونم بکنم تا به آرامش برسه ... اما اون به کم راضی نبود ... اگه بخواد اینجوری بمونه قطعا آینده روشنی در انتظارش نیست ...
اشکان آهی کشید و رفت سمت در ... لحظه آخر برگشت و گفت:
- از هر دوتون معذرت می خوام ... بابت همه اتفاقاتی که ناخواسته توشون سهم داشتم شرمنده م ...
بعد نگاهی به آراد انداخت و گفت:
- بابت غیرتی که اذیت شد ...
نگاهش چرخید سمت ویولت ...
- بابت ترسی که توی دلتون افتاد ... من شرمنده ...
بعد هم مهلتی نداد که اونا حرف بزنن و به سرعت از اتاق خارج شد ... آراد با لبخند چرخید سمت ویولت و گفت:
- خوب ...
ویولت هم با لبخند سرش رو کج کرد و گفت:
- خوب ...
آراد اومد سمت ویولت ... با یه حرکت اونو چسبوند به سینه اش و زیر گوشش گفت:
- این قضیه هم به خیر گذشت ...




ویولت لبخندی زد و گفت:
- خدا پشت و پناه ماست آراد ... می دونی چیه؟ با همه وجودم بهت افتخار می کنم! هر کس دیگه ای جای تو بود با اون همه مدرک و شاهد شک میکرد ... اما تو ...
آراد دستش رو برد زیر شال ویولت و مشغول نوازش موهاش شد ... در همون حین گفت:
- من تو رو بزرگت کردم عزیزم ... خیانت اصلا تو وجودت نیست ... علاوه بر اون همیشه اعتقاد دارم کسی که با همه وجودش به خدا اعتقاد داشته باشه محاله قدم کج بر داره ... چون می دونه اون همیشه داره نگاش می کنه ... تو اگه بخوای خیانت کنی باید اول قید خدا رو بزنی ... عشق من که یه چیز زمینیه و ممکنه یه روز دلت رو بزنه ...
ویولت غر زد:
- چرت نگو ...
آراد لبخند زد ... روی موهای ویولت رو بوسید و گفت:
- دوست دارم ... بعضی وقتا دوست دارم خودمو لوس کنم ...
ویولت خندید و گفت:
- یعنی باید نازتو بکشم؟!!
- بله ...
- شرمنده بلد نیستم ...
- هی روزگار! باشه طوری هم نیست ... خودم فقط نازتو می کشم ملوسک من ...
- آراد ...
- جون دلم؟
- به نظرت جریان اونا چی می شه؟!
- کیا؟!
- اِ اشکان و مرجان دیگه ...
آراد آهی کشید و گفت:
- نمی دونم ... مرجان پشت پا به بختش زد ... من بابای اشکان رو خیلی ساله می شناسم ... مشتر قدیمی بابام بود و بعد هم خودم ... البته شک داشتم اشکان پسر همون خسروی باشه ... تا اینکه اون شب که اومد خونه مون گوشیش زنگ زد ... باباش بود ... از حرفایی که زد فهمیدم این همونه ...
- بیچاره مرجان ... خودمو که می ذارم به جاش می بینم چقدر می چزم! خیلی بده ها ... یهو بفهمی پسری که اینهمه وقت خواستگارت بوده دقیقا همون چیزی بوده که می خواستی اما هر بار با تحقیر کردنش یکی از پلای پشت سرتو خراب کرده باشی ...
- اوهوم ... البته من اگه جای اشکان باشم هیچ وقت نمی بخشمش ... چون معلومه هیچ وقت خودمو نمی خواد ...
- چی بگم والا ... حالا که جای اشکان نیستی ... پس نظر نده ...
آراد لبخند زد ... ویولت رو محکم فشار داد و گفت:
- حسود کوچولوی من ... بریم خونه دیگه؟ اینجا کاری نداریم ...
- بریم ... اصلا نفهمیدم مهمونی کی بود اینجا؟!! اصلا جریانش چی بود؟
آراد از ویولت جدا شد و همینطور که می رفت سمت کیفش گفت:
- تولد دوست اشکان بود ... اشکان از مرجان می خواد باهاش این مهمونی رو بیاد ... مرجان هم برای اینکه یه نقشه دیگه واسه ما پیاده بکنه اونو وادار می کنه که با تو بیاد ... بعدم بهش می گه اگه این مهمونی رو با تو بیاد حتما باهاش ازدواج می کنه ... اینه که اشکان راضی می شه ...
- بنده خدا اشکان!!
آراد آهی کشید و گفت:
- واقعا ...
هر دو به هم لبخند زدن و برای هزارمین بار توی دلشون ممنون خدا شدن که عشقشون اینقدر محکم و قوی و غیر قابل گسستنه ...
***



- نیما جان ...
- جانم؟
- یادت نره دوستای آرتان و ترسا اینا رو دعوت کنی ها!
نیما چینی روی بینی اش انداخت و گفت:
- فکر کنم همه رو نوشتم ... ببین ... آرشاویر پارسیان ... احسان نیرومند ... آراد کیاراد ... همینه دیگه ؟ نه؟
طرلان خندید و گفت:
- آره همینان ... چقدر آدم معروف قراره بیاد تو مهمونیمون! حالا تا بود مهمونی ها خودمونی بود ... اما واسه این مهمونی با این همه دعوتی ... همه جا می خورن ...
نیما مشغول جا دادن کارت ها توی پاکت ها شد و گفت:
- نه بابا! وقتی طناز تو فامیلتون بازیگر شد دیگه مشخص بود که چه اتفاقاتی می افته ...
طرلان هم لبخندی زد و گفت:
- نیما ... من واقعا نمی تونم چه جوری باید ازت تشکر کنم ...
نیما کارت ها رو روی هم قرار داد ... چرخید سمت طرلان و با شیطنت و چشمک اشاره ای به گونه اش کرد ... طرلان هم با خنده رفت سمتش ... نشست کنارش و آروم گونه اش رو بوسید ... دست نیما تابید دور کمرش و گفت:
- قربون خانومم برم ...
طرلان با لبخندی آرامش بخش سرش رو گذاشت روی سینه نیما و چشماش رو بست ... چند وقتی بود که آرامش از زندگیش نرفته بود و با همه وجود از خدا می خواست این آرامش ابدی بشه ...
***
با شنیدن صدای زنگ تخمه هایی که توی دستش بود رو خالی کرد توی ظرفشون و رفت سمت آیفون ... با دیدن چهره مرد غریبه قیافه اش متفکر شد و آیفون رو برداشت ...
- بله؟!
- منزل آقای نیرومند؟
- بله بفرمایید ...
- آقا یه بسته دارین ... خواهشا بیاین تحویل بگیرین ...
احسان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بله ... الان ...
رفت سمت چوب لباسی دم در ... پیرهنش رو چنگ زد پوشید روی رکابی سفید رنگش و رو به اتاق خواب فریاد زد:
- طناز پستچی اومده من یه دقیقه می رم دم در و بر می گردم ...
جوابی نشنید ... به سرعت رفت سمت در و از خونه خارج شد. رابطه شون یه کم بهتر شده بود ... اما فقط در حدی که طناز بعضی اوقات جوابش رو می داد و نادیده نمی گرفتش ... همین! هنوزم بهش اجازه نزدیکی نمی داد و توی تخت خواب تا جایی که می تونست خودش رو کنار می کشید ... احسان الان خوب می دونست دلیل دوری های طناز همیشه همون قضیه غار و خاطره بدش بوده ... احسان به جای اینکه این رابطه رو بهتر بکنه بدتر بمب زده بود و سوطش و طناز الان دیگه عمرا زیر بارش نمی رفت ... اونم تصمیم داشت با ساختن و دم نزدن اعتماد طناز رو دوباره جلب بکنه ...
جلوی در بسته رو که یه پاکت کوچیک بود تحویل گرفت و بعد از دادن دو تا امضا که یکیش بابت تحویل گرفتن بسته بود و اون یکی بابت شهرتش برگشت توی خونه و بسته رو باز کرد ... با دیدن کارت دعوت گودبای پارتی نیما و طرلان و نیاوش لبخندی زد و در خونه رو بست ... با صدای بلند گفت:
- طناز خانومی ... پاشو که یه مهمونی دعوت داریم ...
طناز اومد توی چارچوب در و گفت:
- چه مهمونی؟!
احسان کارت رو توی هوا تکون داد و گفت:
- گودبای پارتی... دختر خاله آرتان و شوهرش ...
طناز لبخندی زد و گفت:
- آهان ... آره طرلان بهم گفته بود ... کی هست؟
- سه شنبه ... سه روز دیگه ... حاضر شو بریم ...
طرلان اخم کرد و گفت:
- کجا؟!!
- بریم لباس بخریم دیگه ...
طناز خنده اش گرفت! احسان اصولا از خرید فراری بود اما حالا برای نزدیک تر شدن به طناز چه کارها که نمی کرد ... برگشت سمت اتاق و گفت:
- فعلا دارم کتاب می خونم حوصله ندارم ...
احسان سریع پشت سرش وارد اتاق شد ... از پشت سر گرفتش و گفت:
- اِ عزیزم ... بیا بریم دیگه ... چی می خوای بپوشی اون شب؟!!
طناز با شیطنت گفت:
- لباس آلبالوئیمو ...
اخمای احسان در هم شد ... لباس آلبالوئی رنگش رو وقتی با هم رفته بودن آنتالیا احسان با انتخاب خودش براش خریده بود ... یه لباس که خیازش توی دوختنش خساست به خرج داده و کمتر از نیم متر پارچه صرفش کرده بود ... احسان این رو خریده بود که طناز فقط برای خودش بپوشه ... برای همین هم ناز می خواست حرصش بده ...
- شوخی جالبی نبود ...
طناز شونه بالا انداخت و گت:
- جدی گفتم ...
- طناز برو لباس بپوش بریم اینقدر منو حرص نده ... تو این مدت موهای من از دست تو سفید شد!!!
ناز سریع چرخید که احسان لبخندشو نبینه و گفت:
- خیلی خوب برو بیرون تا آماده بشم ... کشتی منو!
- من غلط بکنم ... بعدش هم کجا برم؟! نشستم دیگه ... تو بپوش ...
طناز با اخمای در هم به در اشاره کرد و گفت:
- احسان برو بیرون ...
احسان هم اخم کرد و گفت:
- طناز بعضی وقتا حس می کنم یادت رفته زن منی ... آره؟!! یادت رفته؟!!
طناز که از جلو اومدن احسان ترسیده بود سریع یه قدم رفت عقب و گفت:
- نه ... نه ... ولی چیزه ...
احسان فهمید که ناز هنوزم ازش می ترسه ... آهی کشید و بی حرف از اتاق رفت بیرون ... طناز نفس راحتی کشید و مشغول پوشیدن لباسش شد ... می دونست رفتارش عادی نیست ، می دونست باعث آزار می شه اما از اونجایی که احسان رو مقصر می دونست حق به جانب می شد و اصلا احساس عذاب وجدان نداشت ... لباس پوشیده و آماده از اتاق خارج شد و همراه احسان که اونم آماده شده بود از خونه خارج شدن ... تمام ول لباس خریدنشون احسان سعی می کرد که هر طور شده توجه طناز رو به خودش و علاقه اش جلب کنه ، می خواستم بازم اعتماد طناز رو داشته باشه اما رفتار بی تفاوت طناز هر بار تیرش رو به سنگ می زد ... آخر سر با وجود وسواس فراوون احسان یه لباس بلند مشکی رنگ خرید همراه با کیف و کفش همرنگش ... بعد هم شام بیرون رفتن ... احسان خسته بود ... نه جسمی که روحش خسته بود ... خسته بود و دلتنگ ... دلتنگ برای زنی که همیشه کنارش شیطنت می کرد ... اما این روزا عجیب آروم و سر به زیر شده بود ...
***




توسکا هیجان زده از مطب دکتر بیرون زد ... بالاخره آزمایش نهایی رو انجام داده و جوابش رو برای دکتر برده بود ... صدای دکتر هنوزم توی گوشش بود:
- خوب خانوم مشرقی عزیز ... دیدین گفتم نگران نباشین؟!! شما هیچ مشکلی ندارین! هیچ مشکلی ... و می تونین مثل خیلی از آدمای دیگه باردار بشین ... آزمایش های قبلی همسرتون رو هم که چک کردم ایشون هم مشکلی ندارن ... فقط نیاز به زمان دارین ... اینطور که مادرت می گفت خود توام با تاخیر به دنیا اومدی ... پس صبور باش و هر ماه به من سر بزن ... بهت قول می دم خیلی زودتر از اونچیری که فکرش رو بکنی بهت یه نی نی مامانی شبیه خودت تحویل بدم ...
توسکا با ذوق سرش رو گرفت رو به آسمون و گفت:
- خدایا شکرت!
هنوز سرش رو پایین نیاورده بود که ویبره موبایلش رو توی جیبش حس کرد و گوشیش رو بیرون آورد .. با دیدن شماره آرشاویر هم هیجان زده شد هم تعجب کرد ... خیلی وقت بود آرشاویر بهش زنگ نمی زد ... حتی بعد از اون روزی که رفته بود خونه دیگه سراغش رو از مامانش هم نمی گرفت ... یه کم نگران شد و جواب داد:
- الو ...
صدای گرم آرشاویر همه تنش رو گرم کرد ...
- سلام عزیز دلم ...
- سلام آرشاویر ... خوبی؟!!
- صدای تو رو بشنوم و بد باشم؟!! فک کن یه درصد ... هر چند که نبودت ...
آهی کشید و گفت:
- سخته ...
توسکا آروم خندید و گفت:
- حالا چی شده بعد از اینهمه وقت به من زنگ زدی؟!
آرشاویر اخم کرد و گفت:
- برای چیزی که مسببش خودتی تیکه ننداز ...
- چشم ... بفرمایید ...
- خانومی ... چرا حس می کنم صدات یه جور خاصی شاده ...
توسکا به حس آرشاویر احسنت گفت ... اما به روی خودش نیاورد و گفت:
- نه ... فقط اومدم بیرون یه کم حال و هوام عوض شده ...
- همین؟!
- همین ...
- انشالله همیشه شاد باشی ... افتخار بدی ما هم در رکابت باشیم ...
توسکا خندید و گفت:
- آرشاویر ... حرفت رو بزن ...
آرشاویر لبخندی زد و گفت:
- می خواستم ببینم همسر عزیزم افتخار می دن باهام بیان مهمونی؟!
توسکا با تعجب گفت:
- مهمونی؟! چه مهمونی؟! واسه عید؟!
آخر اسفند ماه بود و هفت هشت روز بیشتر تا عید بیشتر نمونده بود ...
- نه عزیزم ... شب چهارشنبه سوری به مناسبت رفتن طرلان و نیماست ...
- طرلان خودمون؟!!
- آره دیگه ...
- کجا می خوان برن؟!!
- والا ننوشته ... فقط نوشته گودبای پارتی برای آخرین دور همی ...
- جدی؟!! باید زنگ بزن به ترسا ببینم چه خبره ...
- حالا اونو بیخیال ... نگفتی افتخار می دی یا نه؟!
توسکا خنده اش گرفت ... خودش قصد داشت به آرشاویر جریان رو بگه و بگه که می خواد برگرده خونه اما با یه فکر یهویی گفت:
- اوکی می یام ... سه روز دیگه!
- می خوای بیام دنبالت بریم لباس بگیریم؟!
- نه عزیزم ... با مامان می رم ...
آرشاویر صداشو مظلوم کرد و گفت:
- نمی شه منم باشم ؟
توسکا خنده اش گرفت و گفت:
- برو بچه پرو ... سه شنبه می بینمت ...
آرشاویر هم خندید و گفت:
- باشه خانوم لجباز ... سی یو ...
توسکا آروم خداحافظی کرد و گوشی رو چسبوند روی سینه اش ... جدایی تموم شده بود ... می تونست بازم برگرده پیش همسرش ...
***




- آرتــــــــــــــــــان ...
آرتان سراسیمه از اتاق کارش بیرون زد و گفت:
- چیه؟!! چی شده؟!!
با دیدن ترسا جلوی در خونه با یه پاکت توی دستش جلو اومد و گفت:
- این چیه؟!
ترسا بغض آلود گفت:
- خیلی بی شوعورن به خدا!
آرتان بدون اینکه سوال دیگه ای بپرسه پاکت رو از بین انگشتای ترسا کشید بیرون و بعد از خوندنش ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بالاخره بلیط رو اوکی کردن؟!
ترسا با چشمای گرد شده گفت:
- تو می دونستی؟!
- آره ... نیما از اولش با من مشورت می کرد ...
ترسا پا کوبید روی زمین و تقریبا جیغ کشید :
- آرتان این راز داری تو منو می کشه!!! من باید آخر از همه بفهمم نیمایی داره می ره؟!!! این برای چی چنین فکر احمقانه ای زده به سرش؟!!! تو چرا جلوش رو نگرفتی؟
آرتان همزمان با ابروهاش شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- این بهترین انتخاب برای اونا بود ... منم تشویقشون کردم ...
ترسا جیغ کشون رفت سمت اتاق ...
- چرا به من نگفت؟!!! می کشمش ... نمی خوام بره ...
آرتان داشت عصبی می شد ... اما ترجیح داد هیچی نگه ... الان وقت بحث کردن نبود ... می دونست الان ترسا زنگ می زنه به نیما و هر چی از دهنش در بیاد بهش می گه ... اما مهم نبود ... ترسا باید خودش رو خالی می کرد و با این جریان کنار می یومد ... یک ساعتی توی اتاق موند و یه ربع اول تا تونست سر نیما جیغ کشید و گریه کرد ... اما گویا خود نیما آرومش کرده بود چون دیگه گریه نمی کرد ... فقط از اتاق خارج نمی شد ... آرتان دوست داشت همون موقع بره سر وقتش اما نمی شد ... برای اینکه موضع خودش رو حفظ کنه نباید می رفت سراغش ... بعد از یک ساعت ترسا از اتاق بیرون اومد و بی حرف رفت سمت دستشویی ... زنگ خونه رو زدن ... آرتان از جا بلند شد بره در رو باز کنه که ترسا مثل ترقه از دستشویی با دست و صورت خیس پرید بیرون و گفت:
- با من کار دارن ...
آرتان با تعجب بهش نگاه کرد ... ترسا آیفون رو برداشت و گفت:
- بله آقای کاظمی ... بیارین بالا لطفا ...
همین که آیفون رو گذاشت برگشت سمت آرتان و لبخند دندون نمایی زد ... آرتان با سر اشاره کرد کیه؟ ترسا هم شونه ای بالا انداخت و گفت:
- الان می فهمی ...
بعد هم شال بلندی رو که جلوی در بود کشید روی سر و تنش و جلوی در منتظر ایستاد ... بسته مورد نظرش رو از آقای کاظمی تحویل گرفت و انعامش رو داد ... آرتان هنوزم سر جا ایستاده و منتظر و متعجب به ترسا نگاه میکرد ... ترسا اومد تو در رو بست و گفت:
- چته خو؟
- اون چیه؟!
- الان می فهمی ... بشین ... من اگه نیلی جون رو نداشتم نمی دونم باید چی کار می کردم ... این نیمای احمق اصلا فکر نمی کنه آدم باید آمادگی مهمونی داشته باشه! دلم میخواست اینبار لباس بدوزم زنگ زدم نیلی جون که بریم پیش همون دوستش که خیاطه ... یه بار دیگه هم رفته بودیم ... نیلی جون گفت لازم نیست بریم زنگ می زنه خیاطه آخرین ژورنالش رو برام بفرسته ... همین جا انتخاب می کنیم با رنگ مورد نظرمون براش می فرستیم اون خودش پارچه می خره و می دوزه ... فقط باید یه بار برم پروش کنم ...
آرتان پوفی کرد ... نشست سر جاش و گفت:
- شما زنا یه چیزیتون می شه ... نمی شد لباس آماده بخری؟!
ترسا شال رو شوت کرد روی چوب لباسی ، اومد نشست کنار آرتان و گفت:
- نه نمی شد ... اینبار می خواستم یه چیزی باب میلم بدوزم ... شما هم لطف می کنی تو انتخاب کمکم می کنی ...
آرتان بی توجه زل زد به صفحه تلویزیون ... یه فیلم مستند از زندگی یکی از روانشناسای بزرگ گذاشته بود و داشت تماشا می کرد ... ترسا چهار زانو نشست روی مبل و ژورنال رو باز کرد ... هم زمان ضربه ای کوبید روی پای آرتان و گفت:
- هی آقاهه ... بیا دیگه ...
- ترسا حرف نزن! دارم فیلم می بینم ...
ترسا کنترل رو از دست آرتان قاپید و گفت:
- فیلم و مرض! یه دقیقه بیا اینور خوب ...
آرتان با ابروهای بالا پریده نگاش کرد و گفت:
- اینقدر مهمه؟!! تو تا همین الان داشتی زار می زدی که نیما می خواد بره! الان هیجان لباست رو داری؟!! فروید حق داشت از شناختن کل زنا عاجز بمونه ها! شماها واقعا ناشناخته این ...
ترسا چشماشو تو کاسه سرش چرخوند و بی حوصله گفت:
- اطلاعات روانشناسیت رو هی به رخ نکشا! فروید مروید هم برای من نکن ... یه لباس می خوایم با هم انتخاب کنیم ... فعلا آبروم مهم تر از آبغوره گرفتنه ...
آرتان خنده اش گرفت ... اما جلوی خودش رو گرفت و گفت:
- حداقل این فیلم رو پاز کن! نذاشتی ببینم که ...
ترسا فیلم رو پاز کرد ... یه وری ولو شد روی پار آرتان و ژورنال رو باز کرد ... هر دو بی حرف صفحات ژورنال رو از نظر می گذروندن ... هیچ لباسی چشمشون رو نمی گرفت ... وسطای ژورنال ترسا با دیدن لباسی که پشتش تا نیم وجب بالای باسن لخت بود هیجان زده گفت:
- آرتان اینو نگاه ... چه شیکه ...
نگاه خشن آرتان رو که دید آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- یعنی می گم که قشنگه ... اما مثلا برای مهمونی هایی که همه خانوم هستن ... نه؟
آرتان بازم سرزنشگر نگاش کرد ... ترسا سرش رو به نشونه نه بالا انداخت و گفت:
- نه؟!! خوب نه دیگه ... اصلا الان که از این زاویه نگاه می کنم می بینم اصلا قشنگ نیست ... بی ریخت!
بعد هم زد صفحه بعد ... آرتان خنده اش گرفت و بی اختیار دستش دور کمر ترسا پیچید ... وقتی ترسا هم با خوشحالی خودش رو بیشتر کشید توی بغل آرتان تازه متوجه حرکتش شد و خواست دستش رو شل بکنه که نتونست ... چند صفحه بعد ترسا از لباس دیگه ای خوشش اومد ... اما دیگه جرئت نکرد نشونش بده ... لباسه بالا تنه پوشیده ای داشت ... هم یقه اش بسته بود ... هم کمرش محفوظ بود ... تا دو وجب بالاتر از زانو یه پارچه براق مشکی رنگ بود پز از پولک ... اما دو جای بدش باز بود! از دو وجب بالای زانو تا دم مچ پا بقیه اش یه تور مشکی رنگ بود که بود و نبودش فرقی نداشت ... درست از وسط سینه اش تا روی نافش هم یه سوراخ باز بود که از همون تور جلوش کار شده بود ... مدلش خیلی خاص و قشنگ بود اما می دونست همین که دست بذاره روی این لباس آرتان شوتش می کنه از بیست طبقه پایین ، وسط کوچه ... خواست از روی لباس رد بشه که آرتان انگشت روی همون صفحه گذاشت و گفت:
- صبر کن ...
ترسا ذوق زده به آرتان که متفکر زل زده بود به لباس نگاه کرد ... آرتان بعد از چند لحظه سکوت بالاخره دهن باز کرد و گفت:
- این قشنگه ... به شرطی که تور از لب زانو کار بشه به پایین ... نه از دو وجب بالای زانو ... اون قسمت روی سینه اش هم تور کار نشه ... می تونه اینجوری بدوزتش؟!!
ترسا زل زد به لباس اونجوری هم بد نبود! ذوق زده گفت:
- آره می تونه ... چرا که نه؟ الان زنگ می زنم بهش ...
بعد از تماس با خیاط و تایید اون ، به پیک موتوری زنگ زد که ژورنال رو پس بفرسته ... قرار شد لباس رو دو روزه بهش تحویل بده ... خواست با هیجان قضیه رو برای آرتان تعریف کنه که دید توی هال نیست ... راه افتاد سمت اتاق ... با شنیدن صداش پشت در اتاق مکث کرد ... آرتان داشت با تلفن حرف می زد ...
- این احضاریه باید خیلی سریع برسه به دستش فهمیدی؟! من دیگه حوصله ندارم ... بهت گفتم هر کاری می تونی بکن که روند طلاق سریع تر انجام بشه ... ببینم چی کار می کنی ... ترجیحا توی همین هفته آینده ... مرسی ... خداحافظ ...
دستش شل شد کنار بدنش ... دستی که برده بود بالا تا در اتاق رو باز کنه ... پس آرتان هنوز هم روی حرف خودش بود ... بغض به گلوش چنگ زد ... دیگه طاقت نداشت ... اگه تنبیه هم بود بسش بود ... چند ماه کم محلی کافی نبود؟!! چرا آرتان کوتاه نمی یومد؟!! چرا ؟!!!

باغ بزرگ نیما اینا زیر نور چراغ های اطراف باغ و ریسه های کشیده شده روی درخت ها چون روز می درخشید ... نیما دست در دست طرلان از بین مهمونا رد می شد و چند لحظه ای با هر کدوم گپ می زد .. پرواشون ساعت شش صبح بود و قرار بود بود تا نیمه شب مهمونی ادامه داشته باشه و بعدش همه با هم به فرودگاه برن برای بدرقه اونا ... نیاوش با هیجان مشغول بازی با بچه ها بود و مدام بین جمله هاش پز سفر خارجشون رو می داد و از ایتالیا حرف می زد ... با اینکه تا به حال اونجا رو ندیده بود ادعا می کرد بارها با پدرش رفته و اونجا گشته ... از خونه ای که هیچی ازش نمی دونست دم می زد و بزرگیش ... بچه ها هم همه با حسرت نگاش می کردن و به حرفاش گوش می کردن ... طرلان چرخید به سمت در و گفت:
- نیما جان ... عزیزم آرتان و ترسا اومدن ...
نیما هم چرخید سمت در ... بعد از دیدن ترسا و آرتان نگاهی زیر چشمی به طرلان انداخت هنوز شاد بود و لبخند می زد ... اونم لبخند زد ... طرلان حساس نشده بود ... هر دو دست در دست هم رفتن به سمتشون ... ترسا مثل ستاره می چرخید ... کل موهاش رو بالا جمع کرده بود و با اون آرایش لایت و لباس فوق العاده سورمه ای رنگ حسابی به چشم اومده بود ... آرتان هم با کت شلوار سورمه ای رنگ و پیرهن سورمه ای و کروات بنفش فوق العاده شده بود ... به خصوصی که رنگ کرواتش رو با تک گل لباس ترسا که روی شونه اش کار شده بود ست کرده بود ... نیما دستی سر شونه آرتان زد و گفت:
- خیلی خوش اومدین ...
بعد سرش رو خم کرد زیر گوش آرتان و با خنده گفت:
- داره چهل سالت می شه ها! به سنت یه نگاه کن بعد این جوری تیپ بزن بیا دلبری کن ...
آرتان لبخند محوی زد و گفت:
- هر وقت تونستی باغچه خودت رو بیل بزنی بعد بیا حرف بزن ...
نیما غش غش خندید و طرلان گفت:
- تو رو خدا از خودتون پذیرایی کنین ... امشب مهمون زیاده و شاید نتونیم اونجور که باید و شاید کنارتون باشیم ...
ترسا با لبخند گفت:
- خواهش می کنم طرلان جون ... راحت باشین ...
بعد از رفتن اونا با وجودی که دو سه روز بود با آرتان سر و سنگین شده بود دل به دریا زد و گفت:
- توام حس کردی نیما با من یه چیزیشه؟ اصلا نگامم نکرد ...
آرتان دلیلش رو می دونست اما گفتنش به ترسا فقط باعث آزارش می شد ... پس شونه ای بالا انداخت و گفت:
- تو این شرایط حق داره ... حساس نشو ...
ترسا هم شونه ای بالا انداخت و هیچی نگفت ... اما حسش بهش دروغ نمی گفت ... نیما خیلی عوض شده بود ...
مهمونای بعدی آرشاویر و توسکا و احسان و طناز بودن ... با هم اومدنشون به دلیل موقعیت اجتماعیشون بود. ترجیح دادن با هم بیان که جمع فقط یه بار هیجان زده بشن و مهمونی دچار آشفتگی نشه ... درست هم حدس می زدن چون وارد شدنشون به جمع هیجان زیادی داشت. نیما و طرلان تقریبا! آخر از همه تونستن کنارشون برن و خوش آمد بگن ... توسکا با دیدن ترسا و آرتان مسیرش رو به اون سمت کج کرد و گفت:
- بچه بیاین این طرف ...
همه با هم دست و روبوسی کردن و نشستن کنار هم ... وقتی آراد و ویولت وارد شدن علاوه بر نیما و طرلان توسکا هم رفت به سمتشون که بعدش ببرتشون سمت خودشون ...
همه با هم دور یه میز گرد بزرگ حلقه زده بودن ... همه شاد بودن به جز ترسا که هنوزم از یادآوری تلفن آرتان دلش می لرزید و نمی دونست تا کی باید منتظر باشه که احضاریه طلاق به دستش برسه ... می ترسید ... می ترسید همه چی شوخی شوخی جدی بشی ... با تکون دست توسکا به خودش اومد:
- کجایی خوشگل خانوم؟!!
ترسا لبخند زد و گفت:
- همین جام ببخشید ... چی گفتی؟
- داشتم می گفتم لباست چقدر شیکه ... خریدی؟
ترسا دستی به لباس پر از پولک و منجقش کشید و گفت:
- نه ... دوختم ... قابل نداره خانوم سوپر استار ...
توسکا خندید و گفت:
- ای بابا ... سوپر استار کجا بود؟!! من که دیگه از یادها رفتم ...
- اختیار دارین ... اونقدر هیجان وقتی وارد شدین برای من بود لابد!
- نه بابا ... برای آرشاویر و احسان و طناز بود ... منم یه ذره تحویل گرفتن دلم نسوزه ...
طناز که حواسش به حرفای اونا بود گفت:
- تو غلط کردی!





بعد چرخید سمت ترسا و گفت:
- ترسا باور کن وقتی با هم می ریم بیرون هنوزم طرفدارای اون از من بیشتره ... می یان دورش هی می پرسن چرا دیگه بازی نمی کنی؟! تو رو خدا فقط یه فیلم دیگه ... دلمون برات تنگ شده ... حست عالیه ... چهره ات اله ... بله جیم بله ...
توسکا خندید و اعتراض کرد:
- طناز!!!
- مرض ... دق می دی تو اخر من ...
احسان از زیر میز آروم دست طناز رو فشار داد و زیر گوشش گفت:
- شیطون من دوستاشو که می بینه شیطون می شه فقط؟!
طناز می خواست دلخور به احسان نگاه کنه ... اما جلوی بقیه نمی تونست ... برای همین هم خودش رو به نشنیدن زد ... احسان باز سر توی گوشش فرو برد و گفت:
- خانومی ... نمی خوای با احسانت آتش کنی؟!! دق کنم خوبه؟ دلت نمی سوزه برام؟
طناز از زیر نشگون محکمی از پای احسان گرفت ... احسان خندید و گفت:
- هر چی از دوست رسد نیکوست ... دوست داریهمین جا جلوی جمع ازت عذر خواهی کنم؟!
طناز بی اراده چرخید سمت احسان و گفت:
- اِ احسان ... دیوونه!
احسان از عکس العمل طناز غرق خوشی شد و بی اراده چشمک زد ... طناز هم خنده اش گرفت و خندید ... نمی تونست جلوی عشق احسان سرد باشه ... نمی تونست ... همین مدت کم محلی براش کافی بود ... برای خودش هم همینطور ... می دونست به خاطر دلش چاره ای نداره جز اینکه به احسان دوباره اعتماد کنه ... با صدای هیجان زده پسری نزدیک میزشون نگاه همه شون به اون سمت چرخید ...
- آقای پارسیان بدون ناز و این حرفا امشب باید افتخار بدین برامون بخونین ...
آرشاویر گرد به پسره نگاه کرد و گفت:
- این وسط؟!!
پسره خندید و گفت:
- نخیر ... به ارکستر گفتم یه چند دقیقه ای جاشون رو به شما بدن ... هر سازی هم که بخواین موجوده ... یکی از آهنگای آلبوم جدیدتون رو باید بخونین ...
آرشاویر مردد به توسکا نگاه کرد و توسکا آروم گفت:
- عزیزم ... منم مشتاقم آهنگای آلبوم جدیدت رو بشنوم ... بخون برامون ...
آرشاویر دست توسکا رو که توی دستش بود بالا آورد ، نرم بوسید و گفت:
- ای به روی چشم ...
بعد از جا بلند شد ... صدای دست و سوت میز های اطرافشون بلند شد و آرشاویر رفت به سمت سکوی مخصوص ارکستر ... گیتاری که اونجا روی زمین قرار داشت رو در آغوش گرفت و توی میکروفون بعد از سلام کردن به همه و آرزوی یه شب خوب براشون گفت:
- آهنگی که براتون می خونم اسمش هست بارون گرفته حالمو ... یکی از ترک های آلبوم جدیدمه که به زودی به بازار می یاد ... یه کم ریتمش شاده ... می خوام تقدیمش کنم به همسرم ... خواهشاً با دستاتون با من همراهی کنین ...
باز دوباره صدای دست و سوت بلند شد و آرشاویر شروع کرد به زدن ... توسکا با همه وجود چشم شده بود و زل زده بود به آرشاویر ... چطور می تونست از این مرد بگذره؟!! چطور؟!! آرشاویر هم خیره به توسکا شروع به خوندن کرد:
- بارون گرفته حالمو ... قفس شکسته بالمو
پر از خیالتم هنوز ... ازم نگیر خیالمو
نگاه مهربونت از همیشه مهربون تره
یه جوری زل زدی بهم که فکرت از سرم نره
توسکا لبخند زد چشماشو یه بار بست و باز کرد ...
می خوام تو خیسی چشات گلایه هامو حل کنی ...
به تلخی ها بخندی و شبو پر از عسل کنی ...
باید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخواد
مثل موهای گندمیت منو بده به دست باد
احسان سرشو خم کرد سمت شونه طناز و وقتی دید همه توی حال خودشونن آروم شونه برهنه طناز رو بوسید ... طناز برق گرفته چرخید سمت احسان و نفس گرفته بهش خیره شد ... احسان آروم زمزمه کرد:
- ببخش دیگه ...
طناز با لبخند سرشو انداخت زیر و دست به سینه نشست ...
بارون گرفته حالمو ... قفس شکسته بالمو
پر از خیالتم هنوز ... ازم نگیر خیالمو
نگاه مهربونت از همیشه مهربون تره
یه جوری زل زدی بهم که فکرت از سرم نره
ترسا آروم دستاشو به هم می کوبید ... اما تو حال و هوای خودش بود ... اشتباه کرده بود ... اشتباه ... و برای جبرانش دیگه هیچ فکری به ذهنش نمی رسید ...




کمی اونطرف تر جوون تر ها به کمک خدمتکارها مشغول درست کردن تپه های آتیش بودن ...
همیشه من موندنی ام ... همیشه تو مسافری
به موندن تو دلخوشم توام فقط می خوای بری
نیما و طرلان همینطور که هیجان زده به آرشاویر نگاه می کردن آروم سر جا تکون می خوردن ... آهنگش در حد رقص شاد نبود ... اما می شد باهاش در جا زد ... علاوه بر اونا ، خیلی دیگه از افراد هم سر جاشون در جا می زدن و هیجان زده آرشاویر و تشویق می کردن ... الکی نبود یه کنسرت مجانی اومده بودن و همین هیجان زده شون کرده بود ... اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین خواننده های کشور ...
باید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخواد
مث موهای گندمیت منو بده به دست باد
می خوام تو خیسی چشات گلایه هامو حل کنی
به تلخی ها بخندی و شبو پر از عسل کنی
باید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخواد ...
مثل موهای گندمیت منو بده به دست باد ...
آهنگ که تموم شد صدای جیغ کر کننده بلند شد ... آرشاویر با لبخند ایستاد ... میکروفون رو برداشت و ضمن تشکر گفت:
- تو زندگی همه ما ها یه روزای روزای آفتابی و گرمه و یه روزایی هم گرفته و ابری و گاهاً بارونی ... چه خوبه همه بتونیم اون روزای بارونی رو به امید رسیدن به روزای گرم و آفتابی پشت سر بذاریم ... چه خوبه کم نیاریم ...
باز صدای سوت و جیغ و دست بالا رفت ... آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به افتخارشون شروع به خوندن یکی دیگه از آهنگای جدید آلبومش کرد ...
- خیلی روزا از سر لجبازی ... چترم و جا می زارم تو خونه
دوست دارم مریض بشم تو بارون ... شاید حالم تــــورو برگردونه
خیلی وقته تو خودم کز کردم ... خیلی وقته زندگیم دلگیره
این روزا حس می کنم احساسم ... دیگه کم کم داره از دست می ره
خیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میده
نمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیده
آخرین بار دستکشت جا موندش ... تو جیب ژاکت آبی رنگم
عطر دستاتــــو هنوزم میده ... آخ نمی دونی چقدر دلتنگم
خیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میده
نمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیده
نیما آروم کنار گوش طرلان زمزمه کرد:
- روزای بارونی زندگیمون تموم شدن طرلان ... مگه نه؟!
طرلان با لبخندی شیرین تکیه داد به سینه نیما و گفت:
- آره عزیزم ... تموم شدن ... اما اگه بازم روز بارونی داشته باشیم با کمک هم مثل اینبار ردش می کنیم ... مگه نه؟!
نیما پیشونی طرلان رو بوسید و گفت:
- آره عزیزم ... حتما ...
آراد دست ویولت رو توی دستش محکم فشرد و گفت:
- فکر کنم من و تو زیر این بارونا چتر داشتیم ... نه؟!!
ویولت خندید و گفت:
- بیماری من روزای بارونی زندگی ما بود ... پشت سر گذاشتیمش ... برای بقیه اش هم خود خدا چتر گرفت روی سرمون ... مگه نه؟!
آراد با لبخند سر تکون داد ... ویولت اشاره ای به نیاوش و آترین و درسا کرد که در حال بازی بودن و گفت:
- آراد ... می تونم امیدوار باشم که بچه دوست داشته باشی؟!
آراد خندید و گفت:
- نه به اندازه تو ... می خوای از راه به درم کنی؟
ویولت هم خندید و گفت:
- نه ... می خوام بابات کنم ...
صدای خنده شون بین هیاهوی جمع گم شد ...
با صدای نیما همه از جا بلند شدن و به سمت کومه های آتیش راه افتادن ... اکثرا داشتن یک صدا میخوندن سرخی تو از من زردی من از تو ... بزرگترها هیجان زده کل می کشیدن ... پسر ها کت هاشون رو در می آوردن و با هل هله و اداهای دخترونه یکی پس از دیگری از روی آتیش می پریدن و صدای سوت پشت سری ها رو بلند می کردن ... احسان دست طناز رو گرفت و گفت:
- بپرسیم عزیزم؟!
طناز نگاهی به لباس بلندش کرد گفت:
- با این لباس؟! با این کفشا؟!!
احسان که خاطرش جمع بود کسی توی اون جمع با موبایلش فیلم نمی گیره با یه حرکت طناز رو کشید توی بغلش و گفت:
- بزن بریم ...





طناز هیجان زده سرش رو تو سینه احسان پنهان کرد و جیغ کشید:
- نه احسان تو رو خدا!
آتیش ها از هیجان اولیه افتاده بودن و ارتفاعشون کم شده بود ... همه با دیدن احسان راه رو باز کردن و اینقدر از دیدن حالت اون دو نفر هیجان زده شدن که کم مونده بود حنجره هاشون رو پاره کنن ... احسان آروم گفت:
- منو محکم بچسب ...
و بعدش با یک دو سه جمع شروع کرد به پریدن از روی آتیشا ... وقتی از روی هفتمین آتیش پرید کنار کشید و اجازه داد دوباره هیزم بریزن روی آتیش ها و بزرگشون کنن ... همه هیجان زده داشتن تشویقشون می کردن .. طناز سرش رو از توی سینه احسان بیرون کشید و گفت:
- سالمیم؟!
احسان خندید و گفت:
- آره عزیزم ... ترسوی کوچولوی من ...
طناز مشتی به سینه احسان کوبید و گفت:
- دیوونه! بعضی وقتا یادت می ره ما عادی نیستیما ...
احسان آهی کشید و گفت:
- یادم نمی ره ... اما بعضی وقتا دلم تنگ می شه برای عادی بودن ...
ناز هم سری تکون داد و آروم خودشو از توی بغل احسان بیرون کشید و ایستاد ...
ویولت با ناز سرشو تکون داد به بازوی آراد و گفت:
- انگار نه انگار که زمستونه ... هوا چه خوبه!
- هیجان بالاست عزیزم ... وگرنه هوا که سرده ...
- چقدر دوست دارم از روی آتیش بپرم ...
آراد نگاش کرد و گفت:
- خوب بپر عزیزم ...
ویولت لب ورچید و گفت:
- اینجوری آخه؟
و اشاره ای به وضعیت لباسش کرد ... بعد گفت:
- اگه مثل گذشته ها بودم کفشامو در می آوردم ، لباسامم تا زانو می گرفتم بالا و یه بپر بپر حسابی راه می انداختم ...
آراد سرشو کج کرد و گفت:
- پشیمونی؟!
ویولت چشماشو گرد کرد و گفت:
- نه دیوونه! پشیمون چیه؟ داشتن تو به همه اینا می ارزه ...
آراد لبخندی زد و گفت:
- وایسا یه لحظه من الان می یام ...
قبل از اینکه ویولت بتونه چیزی بپرسه آراد رفت ... پنج دقیقه بعد برگشت بازوی ویولت رو کشید و گفت:
- بیا کوچولوی من ...
ویولت با تعجب گفت:
- کجا بریم؟! همه اینجان ...
- دقیقا برای همین می گم بیا بریم ...
دست به دست هم ساختمون باغ رو دور زدن ... پشت ویلا یه برکه کوچیک و یه آبشار مصنوعی بود ... ویولت با دیدن آتیش کوچیکی که یکی از خدمتکارا درستش کرده بود و مشغول جمع و جور کردن دور و برش بود هیجان زده گفت:
- وای! آراد ...
آراد با خنده گفت:
- مگه من می ذارم حسرت چیزی به دل عشقم بمونه؟!
ویولت آهی کشید و گفت:
- بعضی وقتا واقعا می مونم در جواب اینهمه محبتت چی بگم!!!
آراد دستش رو کشید و گفت:
- هیچی نگو ... فقط بیا دوتایی از روی آتیش بپریم ...
خدمتکار جلو اومد و رو به آراد گفت:
- خوبه آقا؟!!
آراد انعام قابل توجهی بهش داد و گفت:
- عالیه ... حالا می تونی بری ...
پسر با خوشحالی انعامش رو گرفت و به سرعت رفت ... ویولت وقت رو تلف نکرد ... کفشاشو در آورد ... پاهاش روی سنگ ریزه های کف باغ مور مور شدن ... اما بی توجه لباس بلند طلایی رنگش رو با یه دست بالا گرفت، با دست دیگه هم بازوی آراد رو گرفت و هر دو با فریاد:
- زردی من از تو سرخی تو از من ...
از روی آتیش پریدن ... پریدن ... داد کشیدن و صدای خوشبختیشون رو به گوش خدا رسوندن ...





نیما و طرلان به همراه نیاوش از روی آتیش پریدن ... دنبال اونا آتوسا و مانی در حالی که یکیشون دست درسا رو گرفته بود و اون یکی دست آترین رو پریدن ... توسکا و آرشاویر ترجیح می دادن تماشا کنن چون لباس توسکا دنباله خیلی بلندی داشت و هیچ کاریش نمی شد کرد، آرشاویر هم حاضر نبود حتی یه لحظه تنهاش بذاره ... همه یکی یکی جلو می اومدن و یه بار هم که شده بود از روی آتیش می پریدن ... زوج های جوون وقتی از روی هفتمین آتیش می پریدن هیجان زده همو بغل می کردن و خوشحالیشون رو با هم قسمت می کردن ... اون وسط تنها کسی که دلش خون بود ترسا بود ... تنها ایستاده بود روی پله و زل زده بود به آرتان که درست دو پله پایین تر ازش ایستاده بود و به آتیش بازی بقیه نگاه می کرد ... همون موقع یکی از پسره ها شروع کرد به روشن کردن های آبشار های رنگی ... می رفتن توی آسمون ... می ترکیدن و هر بار آسمون رو به یه رنگی در می آوردن ... صورت آرتان هم هر بار یه رنگی می شد و از نظر ترسا جذابیتش رو بیشتر به رخ می کشید ... اون قیافه در هم ... اون اخمای گره خورده ... اون فک مستطیلی فشرده شده ... چقدر هوس اینو داشت که با آرتان از روی آتیش بپره ... که بعد بی توجه به جمعیت توی بغلش فرو بره و خودشو لوس کنه ... اما آرتانش عوض شده بود ... خودش رو کنار می کشید ... نمیخواست با اون باشه و این داشت ترسا رو می کشت ... .با صدای جیغی کنار گوشش و کشیده شدن دستش به خودش اومد ...
- بیا ببینم خاله پیرزن! وایسادی یه گوشه !
ترسا با دیدن تانیا نفسش رو فوت کرد و گفت:
- ول کن تانیا ...
- چشــــــــــم! می خوایم بریم از روی آتیش بپریم ... آرتان که بخاری ازش بلند نمی شه ...
ترسا بی اراده چرخید و به آرتان نگاه کرد ... ولی آرتان بی توجه به ترسا مشغول تکوندن لباس آترین بود که خاکی شده بود ... باز تو گلوی ترسا بغض گره خورد ... مجبوری با تانیا همراه شد ... تانیا هم از اول جشن حضور داشت اما بیشتر ترجیح می داد کنار نیلی جون و پدر جون بمونه ... با لباس کوتاهی هم که تنش کرده بود پریدن از روی آتیش براش چندان سخت نبود ... به خصوص که کفشای پاشنه بلندش رو هم با یه جفت کفش عروسک نارنجی همرنگ لباسش عوض کرده بود... ترسا نگاهی به تورهای پایین لباسش کرد ... یه کم جمعشون کرد بالا ... مشکلی با کفشاش نداشت ... اینقدر با کفش پاشنه بلند راه رفته بود که حالا هم یم تونست خیلی راحت از روی آتیش باهاشون بپره ... دوباره چرخید سمت آرتان ... آرتان آترین رو بغل کرده و مشغول حرف زدن باهاش بود ... شاید اصلا نفهمیده بود ترسا نیست! بغضش رو قورت داد و دست توی دست تانیا که هیجان زده جیغ می کشید مشغول پریدن شد ... چقدر دوست داشت جای دستای تانیا دستای آرتان دور مچش حلقه می شد ... که اون نگهش می داشت ... اون هواشو داشت ... آرتانش رو می خواست ... کم مونده بود سرش رو بگیره رو به آسمون و داد بزنه خـــــــــدا آرتانمو پس بده! از روی هفتمین آتیش که پرید یهو سرش گیج رفت ... همون لحظه تانیا هم دستش رو ول کرد و مشغول بالا پایین پریدن شد ... سعی کرد با دستش لباس تانیا رو چنگ بزنه که نیفته ولی نتونست و یه دفعه ولو شد روی زمین ... زانوش سوخت اما بی توجه فقط چشماشو بست و روی هم فشار داد ... صدای جیغ تانیا رو شنید ...
- ترسا ... ترسا جونم چی شدی؟!! پاشو ببینم ...
دستای ظریف تانیا سعی داشتن ترسا رو بلند کنن ... اما توانش رو نداشت ... کسی متوجهشون نشده بود ، تانیا خواست بچرخه و آرتان رو صدا کنه که متوجه شد داره به سرعت می دوه به سمتشون ... تانیا سریع زانو زد کنار ترسا و گفت:
- ووی ترسا! پاشو جون هر کی دوست داره الان آرتان منو می خوره ...
و همونم شد چون صدای داد آرتان بلند شد:
- تانیای دست و پا چلفتی!!! خوبه بهت گفتم مراقبش باش ...
بعد محکم تانیا رو کنار زد و کنار ترسا نشست روی زمین و صداش کرد:
- ترسا خوبی؟! چرا چشماتو بستی؟! پات پیچ خورد ...
ترسا از شنیدن صدای آرتان چشماشو باز کرد ... سرگیجه اش یه کم بهتر شده بود ... اخم ظریفی کرد و گفت:
- مگه برات مهمه؟!
آرتان بدتر از ترسا اخم کرد و گفت:
- الان وقت این حرفا نیست ... چی شد افتادی؟!
ترسا سرش و چسبید و گفت:
- سرم گیج رفت ...
آرتان اشاره ای به تانیا کرد و گفت:
- بگیر زیر بازوش رو ... باید بشینه یه جا ...
ترسا بیشتر وزنش رو انداخت روی دست آرتان و از جا بلند شد ... حی می کرد بدنش بی حاله ... همین که نشست روی صندلی صدای آرتان بلند شد:
- تانی بشین کنارش تا من برم شربت قند بیارم براش ... وای به حالت اگه جم بخوری!
و تانیا غر زد:
- ای بابا! خوب دیگه ... توام غذا بهت نرسیده هی می خوای منو بخوریا!
ترسا خنده اش گرفت و آرتان رفت ... همین که رفت تانیا با هیجان نشست کنار ترسا و گفت:
- این هنوز داره واسه تو طاقچه بالا می ذاره خبرش؟!
ترسا سعی کرد نشون نده چقدر داغونه و گفت:
- آرتانه دیگه!


تانیا با حرص پا روی پا انداخت و گفت:
- غلط کرده! این د اره واسه تو جونش در می ره ... الان به من اس ام اس زد بیا ترسا رو ببر با هم از رو آتیش بپرین اما هواشو داشته باش وگرنه من می دونم و تو ...
ترسا ذوق زده چرخید سمت تانیا و گفت:
- راست می گی؟!
تانیا پوفی کرد و گفت:
- والا ... هم می خواد بهت کم محلی کنه هم دلش طاقت نمی یاره ... الانم که ولش کنم منو زنده زنده می بلعه ...
ترسا چند لحظه خوشحال بود اما بازم با یاداوری تصمیم آرتان اخماش در هم شد ... چه فایده؟ باز داشت محبتش رو غیر علنی نشون می داد اما اگه جدی جدی هوس می کرد ترسا رو طلاق بده و آترین رو هم ازش بگیره چی؟! اون وقت باید چی کار می کرد ... زیاد نتونست تو فکر فرو بره چون آرتان با لیوان شربت قند برگشت و وداراش کرد کل لیوان رو بخوره ... تانیا با اخم گفت:
- زنت دستت سپرده ... من می خوام برم برقصم ...
آرتان چپ چپی نگاش کرد و گفت:
- بفرمایید ...
بعد از رفتن تانیا آرتان نشست کنار ترسا و گفت:
- خوبی؟!
- بهترم ...
- چرا سرت گیج رفت؟! الان که وقت مریض شدنت نیست ... هست؟
ترسا به روبرو خیره شد ... انگشتاش دور لیوان توی دستش محکم شد و گفت:
- نه ...
- پس مشکل چیه؟!
ترسا آهی کشید و گفت:
- هیچی خوب می شم ..
اینقدر مظلوم گفت که قلب آرتان فشرده شد ... یه جورایی حال همسرش رو درک می کرد ... نگاهی به افرادی که وسط در حال رقص بودن انداخت و گفت:
- رقص آخره ... قبل از شام ... آره؟
ترسا هم بهشون نگاه کرد و گفت:
- آره ... فکر کنم ...
آرتان لیوان رو از دست ترسا گرفت ... روی میز گذاشت و گفت:
- اونقدر خوب هستی که برقصی؟!!
ترسا ذوق زده به آرتان نگاه کرد و وقتی شوخی توی چشماش ندید لبخندی زد و دستش رو توی دستش گذاشت ... دلش می خواست بگه نمی رقصم و غرور خورد شده اش رو جمع کنه ... اما نمی تونست ... دیگه نمی تونست از آرتان دوری کنه ... می خواست همه تلاشش رو بکنه که از دستش نده ... صدای مامانش توی گوشش زنگ می زد ... همیشه به آتوسا می گفت :
- دو تا من با هم نمی تونن زندگی کنن ... اگه تو منی شوهرت باید نیم من باشه تا سنگ روی سنگ بند بشه ... دو تاتون هم که نیم من باشین تو سری خور می شین و حقتون رو می خورن ... اگه یه روز شوهرت من بود تو سعی کن نیم من باشی ... از خودت و غرورت بگذر تا بتونی زندگی کنی ...
از بس آتوسا همیشه غد و لجباز بود مامانش اینو بهش می گفت ... آتوسا من موند ... مانی بیچاره نیم من شد ... اما تو زندگی ترسا همیشه سر من و نیم من بودن با آرتان مشکل داشت ... گاهی اوقات آرتان کوتاه م یومد و گاهی اوقات هم اون ... اون لحظه هم باید کوتاه می یومد ...
ارکستر داشتن یه آهنگ ملایم می خوندن و همه زوج های جوون کنار توی آغوش هم آروم می رقصیدن ... همین که دستای آرتان پیچید دور کمرش با همه وجودش آرتان رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سینه اش ... اگه این آخرین لحظات با هم بودنشون بود می خواست از همه اش استفاده کنه ...
***



با اوج گرفتن هواپیما همه از هم خداحافظی کردن و هر کس به سمت ماشین خودش رفت ... شب خوبی رو کنار هم سپری کرده بودن و حالا می خواستن برن برای تعطیلات عید آماده بشن ...
آرشاویر ماشین رو روشن کرد و با اخم گفت:
- من اگه نخوام تو رو ببرم خونه تون باید چی کار کنم توسکا؟! بابا ایها الناس تو زن منی می خوام تو خونه خودم باشی ... نمی خوام ببرمت خونه بابات ... من زنمو می خوام ... می فهمی؟!!
توسکا اجازه داد تا آرشاویر هر چی دلش می خواد غر بزنه ... اینقدر غر زد تا رسیدن جلوی خونه بابای توسکا ... دستش رو برد سمت دستگیره در و خواست پیاده بشه که دست آرشاویر مانعش شد ... همین که چرخید سمت آرشاویر با دیدن چشمای غرق در اشکش دلش فرو ریخت ... نالید:
- نرو خوب توسکا ... آقا من تعهد محضری بدم بچه نمی خوام حله؟!!! تو فقط بیا تو خونه من ... همین ... ببین ... اصلا ... اصلا بهت دست هم نمی زنم خوب؟!! تو فقط بیا اونجا زندگی کن ... قول می دم کاری به کارت نداشته باشم ... توسکا به جان آرشین برام خیلی سخته ... خیلی خیلی سخته ...
توسکا لبخند زد ... آروم صورت آرشاویر رو نوازش کرد و گفت:
- یه لحظه بمون ... الان بر می گردم ...
و بعد قبل از اینکه آرشاویر بتونه چیزی بگه به سرعت پیاده شد و رفت توی خونه ... قبل از مهمونی همه وسایلش رو جمع کرده بود که آخر شب برگرده خونه شون ... حتی با بابا و مامانش هم خداحافظی کرده بود و حالا هر دو خواب بودن ... آروم و آهسته چمدونش رو برداشت و زد از خونه بیرون ... آرشاویر با دیدن توسکا یه لحظه سر جا خشک شد اما بعدش به سرعت از ماشین پیاده شد و هیجان زده رفت سمت توسکا ... اون چمدون گویای همه چیز بود ... بی حرف توسکا رو کشید توی بغلش و روی هوا چرخوندش ... توسکا جلوی دهنش رو گرفت که جیغ نکشه و فقط خندید ... آرشاویر گذاشتش روی زمین با همه قدرتش بغلش کرد و گفت:
- به خدا نوکرتم توسکا ... نوکرتم ...
توسکا با خنده گفت:
- فدایی داره ... فعلا چمدونم رو بیار و بیا بریم که الان همسایه ها رو زابراه می کنیم ...
آرشاویر هیجان زده چمدون رو برداشت و گفت:
- ای به چشم ... شما جون بخواه ...
همین که هر دو سوار شدن آرشاویر به سرعت راه افتاد و گفت:
- خوب عزیز دلم ... این حقو دارم که بدونم چی شد یه دفعه این بنده حقیر رو به عرش رسوندی؟
توسکا لبخند زد ... دستش رو دراز کرد گذاشت روی دست آرشاویر و با لبخند گفت:
- اون روز که بهم زنگ زدی خبر مهمونی رو بدی یادته؟
آرشاویر دست توسکا رو گرفت ... برد نزدیک لبش و گفت:
- آره عزیزم ...
- همون روز از مطب دکترم اومدم بیرون ... اون گفت ... گفت ما می تونیم بچه دار بشیم آرشاویر ... فقط نیاز به درمان مداوم و زمان داریم ...
آرشاویر هیجان زده گفت:
- جدی می گی؟!!
- آره عزیزم ... البته معلوم نیست کی ... اما بالاخره می شیم ...
آرشاویر آروم دست توسکا رو فشرد و گفت:
- خوحشالم عزیز دلم ... خیلی زیاد ... اما نه به خاطر بچه ... به خاطر اینکه تو داری بر می گردی خونه ... به خاطر اینکه تو خوشحالی و امیدوار ... به خاطر اینکه بازم توسکا خودم شدی ...
توسکا مطمئن بود آرشاویر هر چی که می گه حقیقت محضه ... برای همینم همینطور که خمیازه می کشید خودش رو کشید سمت آرشاویر ... سرش رو گذاشت روی شونه اش و گفت:
- خیلی دوستت دارم .. خیلی زیاد ...
و جواب آرشاویر رو بین خواب و بیداری شنید:
- من بیشتر ... خیلی بیشتر ...
***



آراد همینطور که ماشین رو پارک می کرد گفت:
- راستی ویولت یه خبر برات دارم ...
- چی شده؟!
- اون موقع که درگیر تحقیق در مورد این بودم که عکسا کار اشکانه یا رامین یه چیزی فهمیدم ... در مورد رامین ...
ویولت هیجان زده چرخید سمت آراد و گفت :
- چی شده؟
- رامین هم به سزای عملش رسید ... دیدی خدا جا حق نشسته؟
- خوب چی شده مگه؟
- بهت گفتم کلاس بازیگری زده بود ... گویا با یکی از هنرجوهای دخترش دوست می شه ... بعدش بهش پیشنهاد می ده که دختره بره خونه شون .. دختره هم می گه می یام ولی به شرطی که چیزی ازم نخوای .. رامین هم با یه قول الکی دختره رو می کشونه تو خونه شون و تصمیم می گیره همون بلایی که سر تو آورد رو سر دختره بیاره ... اما دختره که برای احتیاط با خودش یه چاقو برده بوده می زنه رامین رو زخمی می کنه ... و متاسفانه جای بدیشو هم زخمی می کنه ...
به اینجا که رسید غش غش خندید و گفت:
- در به در اخته شده !
ویولت بدون هیچ حرفی با چشمای گرد شده به آراد خیره مونده بود ... آراد با خنده به در اشاره کرد و گفت:
- حقشه ... خدا خوب جوری سزای دخترایی که اذیتشون می کرد رو ازش گرفت ...
ویولت پوفی کرد پیاده شد و گفت:
- بعضی وقتا از این همه عدالت خدا می ترسم ...
آراد در ماشین رو قفل کرد ... دست انداخت دور کمر ویولت و گفت:
- نگران چی هستی عزیزم؟! سعی کن هیچ وقت حق بنده خدا رو نخوری ... بقیه اش رو بسپر به خدا ... مهربونیش اندازه نداره ...
- می دونم ... برای همینم تو رو دارم دیگه ...
هر دو چند لحظه توی نگاه هم غرق شدن ... آراد لبخندی زد و گفت:
- چشمات غرق خوابه ها! بریم که کوچولوی من نیاز به استراحت داره ...
ویولت با خنده یه بار پلک زد و گفت:
- اوهوم ...
آراد با لذت پیشونی ویولت رو بوسید و گفت:
- بریم دنیای من ...
***
طناز جلوی آینه ایستاده بود و موهاش رو باز می کرد ... با چند گیره همه شون رو بالای سرش جمع کرده بود و حالا داشت بازشون می کرد ... احسان هم با لباس راحتی نشسته بود لب تخت و زل زده بود به طناز ... بعد از باز کردن موهاش دستی توشون فرو کرد و گفت:
- چرا نمی خوابی احسان ...
احسان دست به سینه شد و گفت:
- وقت برای خواب زیاده ... الان می خوام تو رو نگاه کنم ...
طناز خندید ... گیره های مو رو انداخت توی کشو و گفت:
- انگار تا به حال منو ندیدی ...
احسان هم با لذت گفت:
- تو رو هر چقدر هم ببینم بازم کمه ...
همون لحظه صدای زنگ موبایل احسان بلند شد ... هر دو با تعجب چند لحظه به هم نگاه کردن و بعد احسان رفت سمت موبایلش... با دیدن شماره عسل ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عسله!
بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب طناز باشه جواب داد:
- الو عسل ... چی شده؟! ... چی؟!!! ... خسته نباشی ... شرمنده عسل جان خیلی خسته ام طناز هم خونه تنهاست نمی تونم بیام ... خودت یه جوری حلش کن ... قربونت ... خداحافظ ...
وقتی قطع کرد طناز رو دید که با دهن باز بهش خیره مونده ... خنده اش گرفت و گفت :
- چته؟!!
در حالی که می دونست چشه ... عسل عادت داشت نصف شب اگه خواب بد هم می دید زنگ می زد به احسان که بره پیشش! اوایل احسان بی توجه بود ، اما کم کم هر اتفاقی که می افتاد خودش رو می رسوند ... حتی اگه نصف شب بود! حالا برای همین طناز تعجب کرده بود ... زیپ لباسش رو باز کرد و گفت:
- چی گفت؟!
- با گوشیش تو نت بوده مامان بیدار شده گوشیشو گرفته ازش ... گفت بیا گوشیمو پس بگیر ...
- پس با چی به تو زنگ زد؟!
- با اون خطش ...
- خوب .. چرا نرفتی؟!



- چون دلیل نداره اینقدر به من وابسته باشه ... از پس کوچیک ترین کاراش هم بر نمی یاد ... جدیداً فهمیدم این لطف نیست که بهش می کنم. ظلمه ...
طناز پوزخندی زد و گفت:
- و چی شد که این رو فهمیدی؟!
احسان لبخندی زد و گفت:
- خوب ... شاید یه ذره شعار دادم ... اما در هر صورت حس کردم دارم از تو دور می شم ... من باید بچسبم به زندگی خودم ... به زن خودم ... مگه نه؟!
طناز برعکس قبل مخالفتی نکرد و با لبخند جلوی چشمای متعجب احسان مشغول تعویض لباسش شد ... احسان با چشمای گرد شده گفت:
- طناز ...
طناز خنده اش گفت ... اما به روی خودش نیاورد ... احسان دوباره گفت:
- طناز ... چیزه ...
طناز اینبار نتونست جلوی خودش رو بگیره و قهقهه زد ... احسان از جا پرید و گفت:
- حاج خانوم ...
طناز با غش غش خنده برگشت و گفت:
- جانم حاج آقا ...
احسان چشمکی زد و گفت:
- آره؟!!
طناز هم در جوابش چشمکی تحویل داد و گفت:
- آره ...
احسان اومد به سمتش ... لبخند جانشنین شیطنت چشماش شده بود ... جلوی طناز ایستاد ... آروم با کف دستش صورتشو نوازش کرد و گفت:
- یعنی باور کنم که دیگه منو بخشیدی؟! که باز بهم اعتماد کردی؟!
طناز با لبخند چشماش رو باز و بسته کرد و گفت:
- آره ... اما بار آخره ... اگه یه بار دیگه بخوای قضیه اون غار لعنتی رو به روم بیاری دیگه طاقت نمی یارم ...
احسان سریع گفت:
- من غلط بکنم! همین یه دفعه پدری ازم در اومد که برای هفتاد پشتم کافیه ...
طناز خندید و گفت:
- حاج آقا ... در مورد خودتون درست صحبت کنین ...
احسان از خود بیخود با همه وجودش طناز رو در آغوش کشید و سرش رو بین موهاش فرو کرد ... با همه وجودش عطر موهاشو توی ریه هاش کشید ... طناز خودشو بیشتر تو آغوش احسان فرو کرد و گفت:
- دیگه با من اینکارو نکن احسان ... باشه؟!
احسان نفس عمیقی کشید و گفت:
- خیلی دوستت دارم طناز ... خیلی زیاد ...
طناز لبخندی زد و گفت:
- منم همینطور عزیزم ...
بعد از اون منتظر بود احسان ببوستش اما هیچ حرکتی از جانب اون ندید و با تعجب به احسان نگاه کرد و نگاه پر از خنده اونو دید ... با چشماش سوالی بهش نگاه کرد ... احسان کنار کشید و گفت:
- خیلی وقته فهمیدم نسبه به رابطه هامون یه احساس بدی داری ... اون کششی که من دارم رو تو نداری و می دونم همه اش به خاطر جریانه غاره ... برای همینم ترجیح می دم اول تو رو ببرم س.ک.س تراپی ...
طناز چشماشو گرد کرد و گفت:
- نه احسان!!!
در حالی که خودش هم می دونست این جریان حقیقت داره ... احسان با لذت پیشونی طناز رو بوسید و گفت:
- نگرانش نباش ... مشکل خاصی نیست .. این روزا جلسه های س.ک.س تراپی همه مشکلای اینجوری رو حل می کنن ... برات نوبت می گیرم و با هم می ریم ... خیلی زود می تونی توام به اندازه من لذت ببری ... پس تا اون موقع رابطه بی رابطه ... حالا بیا بغلم بخوابیم خوشگل من ...
طناز چشماش پر از قدردانی شد ... براش عجیب بود که احسان پی به این قضیه برده و یه جورایی شرمنده اش شده بود ... تنها کاری که تونست بکنه این بود که بخزه توی آغوش احسان و چشماشو ببنده ... میدونست خیلی زود از اون درد لعنتی خلاص می شه ... و زندگیش پر از آرامش می شه ... بی اراده لبخند نشست روی لبش و بیشتر خودش رو به احسان چسبوند ...
***




با حرص مشغول رنده کردن پنیر پیتزاهای تخته ای بود ... در همون حالت بلند بلند با خواننده می خوند :
برای جلب اعتماد تو از همه می گذرم که تنها شم
می ارزه که به خاطرت تو جمع از قبل سر به زیر تر باشم
اشکایی که از چشماش فرو می چیکدن حرصش می دادن ... زیر لب غر می زد:
- پیاز که نیست احمق! پنیر پیتزاست ...
همه همیشه باورم کردن تو شک کنی به من می میرم
هیچ وقت از ارتفاع نترسیدم ولی از افتادن می ترسم
آره می ترسید ... از اینکه از چشم آرتان بیفته شدید می ترسید ... خیلی هم می ترسید ... نمی دونست دیگه باید چی کار کنه ... هر کار به ذهنش می رسید کرده بود ... به آرتان علاقه ش رو نشون داده بود ... علاقه خودش رو همینطور ... اما هیچ فرقی نکرده بود ......................
با شنیدن صدای زنگ در با این تصور که آرتانه زیر لبی گفت:
- وا! آرتان که کلید داره ...
اما رفت سمت در و در رو باز کرد ... با دیدن آقای کاظمی پشت در سریع خودش رو کنار کشید و گفت:....................
- اِ صبر کنین یه لحظه ...
سریع رفت سمت شالش کشیدش روی سرش و برگشت جلوی در ... بسته ای دست آقای کاظمی بود ... با دیدن ترسا گفت:
- سلام خانوم دکتر ... اینو پستچی آورد ... زنگتون رو زدم ولی جواب ندادین ... چون ندیدم از خونه برین بیرون گرفتم آوردمش بالا ...
ترسا با کنجکاوی بسته رو گرفت و گفت:
- مرسی آقای کاظمی صدای ضبط بلند بوده نشنیدم ... لطف کردین ...
بعد هم بدون هیچ حرف دیگه ای در رو بست ... با دیدن دو ترازوی روی پاکت حس کرد دنیا دور سرش می چرخه ... بالاخره اومد ... احضاریه لعنتی بالاخره اومد ... همون جا پشت در تکیه اش رو داد به دیوار و سر خورد روی زمین ... حتی نمی تونست پاکت رو باز کنه ... تنش می لرزید ... باز دوباره گریه اش گرفت ... سرش رو روی زانو گذاشت و هق هق کرد ... خواننده هنوز می خوند ...
من قانون خودمو واسه تو حاضر شدم بشکنم اینجوری
نذاشتم هیشکی بدونه نیستی وقتایی که خیلی ازم دوری
من به صدات اینقدر معتادم که با یه روز قهر تو می میرم
تو بدترین شرایط هم باشم صدام کنی آروم می گیرم ...
در با صدای تیکی باز شد ... اما ترسا نتونست حتی سرش رو از روی پاش برداره ...
معنی هر نگاتو می فهمم حتی توی اتاق تاریکم
صدام بزن تا مطمئن باشم یادت نرفته اسم کوچیکم
اون شب که روی پله ها بودیم دلم می خواست یه لحظه برگردی ..
واسه بغل کردن من باید از فرصت استفاده می کردی
صدای مضطرب آرتان رو شنید:
- ترسا ... ترسا چی شده ... چی شده عزیزم؟!!
من قانون خودمو واسه تو حاضر شدم بشکنم اینجوری
نذاشتم هیشکی بدونه نیستی وقتایی که خیلی ازم دوری
من به صدات اینقدر معتادم که با یه روز قهر تو می میرم
تو بدترین شرایطم باشم صدام کنی آروم می گیرم
با شنیدن لفظ عزیزم دیوونه شد ... سرش رو از روی پاش برداشت و غرید:
- به من نگو عزیزم ... نگو!!!!
بعد احضاریه رو کوبید توی سینه آرتان و گفت:
- اینو ببین!!! اینو برام فرستادی ... تو فرستادی ... بالاخره کار خودت رو کردی ... حق رو به من ندادی ... منو نبخشیدی ... تنبیهت تا طلاق پیش رفت آره؟!!! دیگه باید چی کار می کردم؟!!! چی کار؟!!!
آرتان بدون حرف پاکت رو از دست ترسا گرفت ... گذاشت روی زمین ... نشست کنار ترسا روی زمین و خونسردانه گفت:
- آروم باش ... بذار حرف بزنیم ... ...........................
ترسا با خشم خواست از جا بلند بشه و گفت:
- مگه دیگه حرفیم مونده؟! با این احضاریه نشون دادی دیگه هیچ حرفی نمونده ... منو به کل از خودت نا امید کردی ...
آرتان دست ترسا رو کشید و گفت:
- بشین ... باید گوش کنی ...




ترسا که همیشه در برابر تحکم آرتان موش بود بی حرف نشست و با چشمای پر اشکش زل زد به دیوار روبرو ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
- من و تو با هم هیچ مشکلی نداشتیم ... بعضی اوقات یه جر و بحثایی داشتیم که یا تو کوتاه می یومدی یا من ... می دونستم و می دونستی علاقه مون به هم به قدری زیاده که این بحثای کوچیک سردمون نمی کنه ... اما یه دفعه تو سرد شدی ... دقیقا بعد از تصادفی که منو تا مرز نابودی کشوند ... اوایل می گفتم شاید منو مقصر می دونی ... بعد گفتم شاید بعد از تصادف دچار یه اختلال شده باشی ... هر اختمالی دادم و اط هر طریقی که می تونستم سعی کردم درمانت کنم تا اینکه با مطرح کردن بحث طلاق همه ذهنیت منو نابود کردی ... با خودم گفتم چقدر زندگیمون بی ارزشه که به این راحتی حرف طلاق رو می زنی ... اما بعد با خودم گفتم شاید برای اینکه خودتو لوس کنی این کار رو می کنی برای اینکه از محبت من مطمئن بشی ... محبتم رو بیشتر کردم ... اما جواب نداد ... کار کشیده شد به اومدن احضاریه ... تو حرف رو به عمل کشیدی ... یادته تری؟ چقدر ازت خواهش می کردم بگی دردت چیه! بذاری با هم حلش کنیم ... اما تو بی توجه به من و زندگیمون و بچه مون یه تنه داشتی می تازوندی ... تانیا به قدری کمرنگ بود تو ذهنم که باورم نمی شد همه چیز به خاطر اون باشه ... قبول دارم رفتار تانیا توی مطب من زننده بود ... من خودم هم بهش تذکر دادم. چیزی هم که تو دید چیز کمی نبود ... اما توقع من از ترسایی که می شناختم این بود که بیاد جلو ... بکوبونه توی دهن من ... چهار تا فحش بهم بده و بعد بذاره بره تا اقلا من بدونم درد زنم چیه و بتونم از خودم دفاع کنم ... تو به من حتی نگفتی چی کار کردم! چند ماه زندگیمو کابوس کردی ... وقتی فهمیدم فقط به یه چیز فکر کردم ... اینکه تو باید درست بشی ... بازم شده بود که کاری رو بدون اینکه به من بگی انجام داده باشی ... خودت هم خوب می دونی که این اخلاق رو داری ... بهت گفته بودم دوست ندارم چیزی رو از هم مخفی کنیم ... حتی بدترین چیزا ...
ترسا فریاد کشید :
- نمی خواستم غرورم رو له کنی ... میترسیدم واقعیت داشته باشه ...
- ترسا! تو حق نداری فقط به خودت و غرورت فکر کنی ... تو باید به بچه ات هم فکر می کردی ...یه درصد احتمال می دادی که تو اشتباه کرده باشی ... هان؟!!! چرا یه درصد چنین احتمالی ندادی؟ من به درک ... اعتمادی که ادعا می کردی به من داری به درک! چرا به خاطر بچه ات از غرورت نگذشتی؟!!! حرف من این نیست که چرا منو خورد کردی ... چرا بدون مشورت با من تصمیم گرفتی ... چرا زود قضاوت کردی ... چرا چشمت رو روی زندگیمون بستی ... نه! حرف من اینا نیست ... من فقط خواستم ببینی ...................... ببینی اگه جدا می شدی ... اگه حرفت رو به کرسی می نشوندی ... اگه من هیچ وقت می فهمیدم درد تو چیه و به تانیا نمی گفتم بیاد باهات صحبت کنه ... اونوقت چی می شد ...زندگیت چه شکلی می شد ... البته قصد داشتم نه خودم باشم نه آترین ... اما طاقت نیاوردم تا این حد اذیتت کنم برای فهمیدنت ... اومدم اما محبتم رو ازت گرفتم ... فقط خواستم بفهمی اگه حرف نزنی ممکنه زندگیت به کجاها بکشه ... می خواستم با چشم ببینی ... وگرنه منم آدمم ... درکت می کنم می فهمم ناراحت شدی می فهمم زجر کشیدی می فهمم اینقدر از دیدن اون صحنه لعنتی حالت خراب شد که به اون فجیعی تصادف کردی و اگه بلایی سرت می یومد هیچ وقت خودم رو نمی بخشیدم ... همه اینا رو می فهمم ... اما! باید درس عبرت می گرفتی تا دیگه هیچ چیز رو از من مخفی نکنی ... من اگه روزی تو رو توی اون صحنه می دیدم می یومدم مردی که باهاش بودی رو می کشتم! می فهمی؟!! نریز تو خودت ... دختر این قدر غد نباش ... داشتی با غدبازیت زندگیمون رو نابود می کردی ... می فهمی؟!!
ترسا هق هق کرد:
- فهمیدم ... فهمیدم! چند بار بهت بگم ... اما تو بازم کوتاه نیومدی و این درخواست لعنتی رو ...
آرتان با لبخند گفت:
- گریه نکن خانوم کوچولوی من ... این احضاریه واسه تو نیست ... واسه منه ... یه مورد توی مراجعینم دارم که شوهرش به شدت در حد مرگ کتکش می زنه ... زنه جرئت نداشت درخواست طلاق بده ... خودم براش وکیل گرفتم و این روزا هم درگیر کارای دادگاهیشه ... برای منم احضاریه دادن که برم و تعادل روانی نداشتن شوهرش رو تایید کنم ... همین! دیدی باز عجول شدی ... دیدی باز اشتباه برداشت کردی ...
ترسا با دهن باز به آرتان خیره شد ... آرتان لبخند زد ... آغوشش رو باز کرد و گفت:
- حالا بیا توی بغلم که دلم خیلی برات تنگ شده بود ...
ترسا چند لحظه با بهت به آرتان و آغوش بازش نگاه کرد ... همه حرفاش رو توی ذهنش مرور کرد و بعد یه دفعه از جا بلند شد و با خشم رفت سمت اتاقش ... حق رو به آرتان می داد و همین بیشتر عصبیش می کرد ... آرتان هم از جا بلند شد ... با لبخند راه افتاد دنبال ترسا و گفت:
- ترسا خانوم ... همین امروز تونستم آترین رو دک کنم! می خوام شام بریم بیرون ... قهر نکن دیگه ...
بعدش با خنده وارد اتاق شد و در اتاق رو بست ...
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
***
بارون به شدت شلاق به بدن نحیفش می کوبید ... اما بی تفاوت افتاده بود روی قبر ... چشماش بسته بود ... نبض داشت اما ضعیف بود ... براش مهم نبود بمیره ... دیگه هیچی براش مهم نبود ... وجودش برای هیچ کس اهمیتی نداشت ... یه نون خور کمتر ... از دانشگاه انصراف داده بود چون دیگه نمی تونست چشم تو چشم کسانی بشه که همه رو کوبیده بود ... پشیمون نبود از رد کردن اشکان ... به این نتیجه رسیده بود که واقعا لایقش نیست ... اون ضعیف بود ... خیلی ضعیف ... و عقده ای ... خیلی عقده ای ... اما زندگی اونو اینطور بار آورده بود ... بعضی اوقات از دست خودش عصبی می شد و بعضی اوقات از دست روزگار ... اون لحظه دیگه هیچی براش مهم نبود ... سر قبر باباش توبه کرد ... التماس کرد خدا ببخشتش ... وقتی از زور گریه بی حال شد حس کرد سرما داره توی استخوناش نفوذ می کنم ... اما دیگه قدرت بلند شدن هم نداشت ... فقط میخواست بارون جونش رو هم بشوره و ببره ... هیچی تنش نبود جز یه مانتوی نازک ... دندوناش اینقدر از زور سرما به هم خوردن تا ثابت شدن ... پلکاش افتادن روی هم و از هر فکری آزاد شد ... آزاد و رها ... می خواست به باباش ملحق بشه ... به ابدیت ... وقتی که حس یم کرد دیگه از دنیا بریده ... وقتی که چیزی تا یخ زدنش باقی نمونده بود سایه از بین درختا بیرون اومد ... سایه یه مرد ... همینطور که به سمتش می دوید پالتوی بلند و خوش دوخت مشکی رنگش رو از تنش بیرون کشید ... اون دختر هنوزم برای کسی مهم بود ... با وجود همه بدی هاش ...
روزای بارونی می رن ... هوای ابری آفتابی می شه ... مهم اینه که دل به دریا بزنی ... بری زیر بارون ...دستاتو باز کنی و بذاری بارون تن و بدنت رو بشوره و لذت رو به جونت تزریق کنه ... به جای اینکه دائم غر بزنی ... از آب و گلی که می پاشه بهت ... از خیس شدن لباسات ... از به هم ریختن مدل موهات ... از خیس شدن شیشه های عینکت ... از ترافیک ... از کمبود تاکسی و اتوبوس ... از زمین و زمان گله کنی ... خلاصه اینقدر غر بزنی ... غر بزنی ... غر بزنی ... که بعد از تموم شد بارون جز یه سر درد اساسی و یه روز کوفت هیچی برات باقی نمونده باشه ... فقط یه روز از عمرت رو هدر داده باشی ... همین و بس! پس به بارون لبخند بزن ...
با خدا باش تا همه روزای بارونیت با سلامتی آفتابی بشه ...
یا حق ...
03/07/92
هما ص.پور اصفهانی

 

منبع: دنیای رمان



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 46
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 51
  • باردید دیروز : 500
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 1,626
  • بازدید ماه : 551
  • بازدید سال : 87,061
  • بازدید کلی : 20,075,588