loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 687 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان نامزد دوست داشتنی من (فصل دوم)

http://www.up3.98ia.com/images/8od1bwbhxie9k0ziytdg.jpg

- سلام مهتاب چطوری ؟
دستمو با تعجب گرفت و گفت : چقدر یخ کردی دختر . بیا تو . پرهام بیرونه ؟
یه نگاه از پنجره به بیرون نگاه کردم . پرهام , فرهود و پارسا داشتن باهم حرف میزدن . سرمو تکون دادم که گفت : من می افتم به جون فرشته , ( بلند داد زد ) آفتاب , مهربان اومد .
آفتاب با موهایی که گوجه ای بسته بودشون و به گردنش نخ بسته بود .
بهم سلام داد و گفت : بیا دنبالم خوشگله .
دنبال آفتاب راه افتادم . تمام صبح رو آهنگ مورد علاقه ی پرهام رو گوش دادم بلکه یاد بگیرم .
وارد یه اتاق شدم که دقیقا عین آرایشگاه بود . روی یه صندلی دراز کشیدم و هندزفری رو توی گوشم گذاشتم . آفتاب نخ رو دور انگشتش پیچید و به جون موهای صورتم افتاد . از درد به خودم می پیچیدم و دسته ی صندلی رو محکم فشار میدادم .
آهنگ رو دوباره پلی کردم . با شروع آهنگ آفتاب دست از صورتم برداشت و شروع کرد به درست کردم موهام . والا ما که از این دم و دستگاه ها سر در نمیاریم اما هر چی بود اینقدر زد که خفه شدم .
حدود دو ساعت بود که روی موهام کار میکرد .
بعد از این که کارش تموم شد روی شونه ام زد و بلند گفت : برو یه چرخی بزن دوباره برگرد که من آرایش کنم صورتت رو .
موبایل رو گذاشتم روی میز و از اتاق زدم بیرون . ویلای خیلی بزرگی بود . با این که یک طبقه بود اما کلی اتاق داشت و خیلی خیلی بزرگ بود . سالن اصلی پُر شده بود از وسایل تزئینی .
یه مبل دو نفره هم بود . فکر کنم اختصاصی من و پرهام بود .
آفتاب منو برگردوند تو اتاق و دوباره شروع کرد به دستکاری . زیاد اهل آرایش نبودم .
کلی استرس داشتم . کاشکی نمیدونستم که بهار قراره بیاد .
ساعت شده بود چهار بعد از ظهر و قرار بود یک ساعت بعدش مهمونی شروع بشه . وقتی خودمو تو آینه دیدم ... وای .
موهای فر و خُرد شده با دوتا گل سر قرمز گوشه موهام . سایه ی طوسی پشت چشمم بود و خط چشم کوچیکی داشتم که چشمام رو درشت و کشیده کرده بود . با لباس مشکی و قرمزم , با کفش و جوراب شلواری ... حالا واقعا درک میکنم تصور مهتاب چجوریه .
آفتاب اومد پشت من وایساد و گفت : با اون رژ لب قرمز و اون گونه های سرخت ... از بهار صد مرتبه بهتری دختر . برو همه اومدن . الان پرهام هم میاد تو .
با آفتاب وارد سالن شدیم . شاداب , شادمهر , کسری , مارلین , کامیار و خیلی های دیگه اومده بودن .
به همه سلام دادم . شادمهر با لبخند نگام میکرد . همونطور که کامیار نگاه میکرد اما نگاه شادمهر پاک بود ولی نگاه کامیار ... ایـــش .
رفتم بالای سالن و جلوی میز بزرگ وایسادم . کیک هم اونجا بود .
در ویلا باز شد و همه چراغ های خاموش شده روشن .
همه دست و جیغ زدن و پرهام متعجب زده به من نگاه کرد . مهتاب که یه بلوز ساده ی آبی با شلوار سفید پوشیده بود گفت : ساکت شین .
خیلی آروم با ناز گفتم : تولدت مبارک عزیزم .
پرهام با تعجب گفت : یادت بود ؟
- اونقدر دوست دارم که تا پای مرگ هم یادم نمیره .
یه قدم اومد جلو که من عین بچه های دبستانی دویدم سمتش . منو محکم تو بغلش گرفت . موهام ریخت سمت چپ و اون سمت راست گردنم رو بوسید . پاهام یکم بالا رفت و خنده ی مستانه ای کردم . مهتاب از پشت پرهام بهم اشاره کرد که خوبه .
پرهام منو گذاشت زمین ولی از پشت محکم گرفتمش .
به همه سلام داد و گفت : واقعا غافلگیر شدم .
به فرهود اشاره کرد و گفت : تو هم که ... ای ناقلا .
با خنده رو به پرهام گفتم : عزیزم شمع کیک رو خورد ... برو سریع فوتش کن .
با پرهام سمت میز رفتیم . با چندتا عکس ... شمع بیست و هشت سالگی پرهام فوت شد . همه امون دست زدیم و خیلی ها اومد وسط تا برقصن . بیشتر تو هم می لولیدن مخصوصا شاداب .
شاداب یه دکلته ی تنگ و جذب صورتی پوشیده بود و نیم کیلو آرایش کرده بود . شادمهر یه تیپ اسپرت زده بود و موهاش رو با ژل داده بود بالا .
کسری هم یه کت اسپرت و شلوار کتون پوشیده بود و عینک زده بود . کامیار که اصلا نگاش نکردم . مارلین هم یه پیرهن دخترونه پوشیده بود و روی دسته ی صندلی ای که کسری نشسته بود , نشسته بود .
پرهام دم گوشم گفت : خیلی خوشگل شدی مو مشکی .
- غافلگیر شدی نه ؟
- برای چی این کار رو کردی ؟
لیوان آب میوه ام رو برداشتم و گفتم : بماند .
دستشو انداخت دور کمرم و گفت : همه چیز که موند .
- باز هم بماند .
بلند خندید . مهتاب همه رو برد سر جاشون نشوند و گفت : میدونید که تا دوازده شب ادامه داره . میخوام یک ساعت از این دو زوج عاشق بخوام یه شعر برامون بخونن .
همه دست زدن و موافقت کردن . شادمهر با پوزخند گفت : خانوم مهربان آهنگ مورد علاقه ی پرهام چیه ؟
مهتاب یه لبخند زد . پرهام ترس تو چشماش ریخت ولی من با اعتماد به نفس گفتم : میزنه گیتار کولی .
نگاه پرهام و شادمهر پُر شد از تعجب . گیتار پرهام رو برداشتم و دادم دستش .
پرهام هنوز تو تعجب بود ولی شروع کرد به زدن .

پرهام :
بالای کوه تو ولنجک یه خونه ی عجیبی میشناسم
بوی شب با نور شمع
فقط اونو میخوام توی جمع

من :
میکشه سیگار رولی
میزنه گیتار کولی

پرهام :
تو میخوای چیکارش کنی (2)
روی پاهاش نشستم و اون گیتار رو گذاشت کنار .

من : پوستش سبز تره
نگاش جذب منه
کاش لبخند بزنه
باهم :
کاش لبخند بزنه !
محو نگاه قهوه ای پرهام شدم . برق میزد . خوشحال بود .... خوشحال شده بودم .
بلاخره تونستم خوشحالش کنم . اولین باره که برق خوشحالی رو می بینم .
اینقده محو چشماش بودم که متوجه نشدم زمان گذشته و در باز شده .
- پرهــــام ؟؟
من و پرهام سرمون چرخید و به دختر مو قرمزی که با یه چمدون دم در وایساده بود نگاه کردیم . مهتاب و کسری یه لبخند زدن که کامیار گفت : بهار ؟!
بهار اومد یه قدم جلو که مهتاب داد زد : معرفی میکنم عزیزم . البته خوشحالم که اومدی .... مهربان نامزد عزیز و دوست داشتنی پرهام .
استرس تمام وجودم رو گرفته بود .
بهار با بغض گفت : مبارک باشه .
کسری با پوزخند , عینکش رو جا به جا کرد و گفت : تو کـــارت عــروســیش بنویسید .... مهربان .. به جای بهار .
من و پرهام با یه لبخند مشکوک به کسری نگاه کردیم که چشمک ریزی زد .
شادمهر خندید و گفت : چطوری بهار ؟
بهار اومد جلوی ما . دستشو آورد و گفت : خوشبختم .
باهاش دست ندادم و با غرور گفتم : منم همین طور . واقعا نمیدونم چطوری جرئت کردی پرهام رو ول کنی ؟ اما خب ... ممنونم . پرهام ... الان مال منه .

پرهام دستشو دور کمرم بیشتر و محکم تر کرد . بهار به خودش اومد و گفت : بلاخره . هر کسی با یه نفری خوشبخته . از من به تو نصیحت ... زیاد هم بهم نمیاین .
ابرو هام رو دادم بالا و گفتم : تا چشم حسودا کور بشه . ما با هم خوشبختیم . مگه نه پرهام ؟
پرهام با زرنگی و یک نگاه پُر از احساس رو به من گفت : اصلا شک نکن . ما مال همیم .
بهار با خشم لبش رو گزید و از ما دور شد .
از روی پای پرهام پاشدم که با لبخند گفت : ازت یک دنیا متشکرم .
همون موقع صدای آهنگ بلند شد .
نشستم کنار پرهام که گفت : همیشه مهتاب یه راه حلی تو آستینش داره . تو میدونستی ؟
- خب آره .
- بهار قرار بود یک هفته دیگه بیاد ... چی شد ؟
شونه هام رو دادم بالا که مهتاب از پشت زد روی شونه ی ما . با تعجب بهش نگاه کردیم که گفت : بهش زنگ زدم گفتم سلام دختر خاله خوبی ؟ تولد پرهامه بیا سوپرایز بشه . ساعت هفت قراره شمع فوت بکنه . خوشحال میشه .
پرهام خنده ی مردونه ای کرد و گفت : خیلی چیزی مهتاب .
مهتاب خندید و گفت : تا آخر امشب جزغاله میشه از حسودی . نبودی ببینی قیافه اش وقتی فیس تو فیس هم بودید چجوری بود .
هر سه تامون خندیدیم که صدای کسری اومد : بابایی ولم کن دیگه . حوصله ی رقص ندارم من .
مارلین با لحن نازکی گفت : بخاطر من بابایی .
مهتاب گونه هاش سرخ شد . فرهود و فرشته که از اولش روی صندلی یه گوشه نشسته بودن و هر چی جلوشون بود میخوردن با هم گفتن : برو دیگه .
فرهود یه موز پوست کند و خورد و فرشته دوباره چنگالش رو توی کیک فرو برد .
شادمهر با همون لحن مسخره کننده ی خودش گفت : فرشته خانوم باردارید ؟
کیک تو گلوی فرشته پرید و فرهود ماتش برد . کامیار بلند بلند خندید که گفتم : ببخشید آقای روزبه ولی خواهرم پاش شکسته ... نیازمند مواد مقوی هست .
شادمهر سرشو تکون داد و گفت : بله اون که بدون شک ولی خب ... تا جایی که من میدونم کیک چربی داره ... زیاد تجویز نمیشه .
فرهود به خودش اومد و گفت : شما فوضولی ؟
- نه خواستم بدونم .
- بهتره ندونی .
پرهام دستشو جلوی دهنش گرفته بود که جلوی خنده اش رو بگیره . زیر لب گفتم : کوفت .. زهر مار .
شونه هاش شروع به لرزیدن کردن که با پام زدم به پاش . بهم نگاه کرد که گفتم : مرض ... !
شادمهر بلند گفت : دو زوج عاشق افتخار یک رقص نمی دید .
مارلین جبهه گرفت سمت شادمهر و گفت : ای خدا لعنتت نکنه ... تازه داشتم راضیش میکردم .
پرهام که منتظر یه اشاره بود که بخنده بلند بلند خندید . کسری متعجب زده به مارلین نگاه کرد و گفت : دستت درست شادمهر .
شادمهر پسر بدی نبود اما خب ... اون حس خودخواهی و غرورش باعث شده بود از همه دور بمونه .
کامیار و بهار کنار هم نشسته بودن . بهار هیکل قلمی و خوبی داشت . به چشم هاش سایه ی سبز زده بود و گونه هاش رو صورتی کرده بود . یه بلوز سبز پشت گردنی با شلوار سبز رنگ پوشیده بود و موهاش رو آناناسی بسته بود . در کل جذاب شده بود اما اون اخم و تخمش کار رو خراب کرده بود .
سالن پُر بود از دختر و پسر .
پرهام بلند شد و دستمو گرفت . همه از وسط سالن رفتن کنار .
باهم وسط سالن وایسادیم . چراغ ها خاموش شد و نور سفیدی روی ما افتاد . دست تو دست هم .... صورت هامون اونقدر نزدیک بود که نوک بینی هامون بهم میخورد .
آهنگ شروع به زدن کرد ... با هم میچرخیدیم .... ساعت برای من وایساده بود .
بوی عطر تلخ پرهام تمام ریه هام رو پُر کرده بود و باعث شده بود با عطر اون نفس بکشم .
چتری هایی که آفتاب با اصرار برام زده بود روی چشم چپم ریخته بود .
نمی تونستم دقیق پرهام رو ببینم . آهنگ تند شد و صدای دست زدن شروع شد .
پرهام منو جدا کرد و چرخوند . یه چرخ زدم که باعث شد لیز بخودم . با دستش پشتمو گرفت و من افتادم روی دستش .
دماغش به دماغم خورد و لبش به بالای لبم چسبید . صدای دست و جیغ اومد .
گونه هام آتیش گرفت ... چشامو بستم که پرهام زیر لبش گفت : فوق العاده اس !!
چشامو باز کردم که گفت : تا حالا اینقدر نزدیک به چشمات نگاه نکرده بودم . برق میزنن ... میخندن ... خیره کننده است !
گوشه ی لبم بالا رفت که گفت : محشر شدی .
نوک بینیش رو برداشت و من از روی دستش برداشته شدم .
نگام به بهار افتاد که دستمال کاغذی دستش بود . بهش لبخند زدم که روشو برگردوند .
شادمهر سوت میزد .
فرهود و فرشته شده بود عین تعجب های مت و پت .
مهتاب اومد سمت ما و گفت : ببینم چجوری بود ؟
من و پرهام گفتیم : چی ؟
- لب دیگه .
پرهام و من قیافه هامون رفت تو هم .
با هم بلند گفتیم : چی ؟
- مگه تو و مهربان با هم .... ای بابا چجوری بگم .
پرهام خندید و گفت : نه بابا فقط لب پایینم خورد به بالای لبش . منظره ی خوبی بود نه ؟
مهتاب ابرو هاش رو داد بالا و گفت : فوق العاده . خب حالا ادامه بدین .
صدای موسیقی شادی بلند شد و کلی دختر و پسر دور ما جمع شدن . من و پرهام شروع به رقصیدن کردیم که دم گوشش گفتم : گریه ش در اومد .
پرهام به من خندید که یکم ازش فاصله گرفتم . حرف هاش هنوز توی گوشمه " تا حالا اینقدر نزدیک به چشمات نگاه نکرده بودم . برق میزنن ... میخندن ... خیره کننده است ! "
همینجور که عقب عقب میرفتم . خوردم به یکی ... سریع برگشتم که شادمهر رو دیدم . ابرو هاش رو داد بالا و گفت:خوش گذشت نه ؟
به چپ و راستم نگاه کردم و گفتم :کی؟من ؟!
- بله شما . با آقا پرهام ... ! محرمین ؟
- نه . چطور ؟
- چه دل و جرعتی .
سر و گردنم رو دادم بالا و گفتم : عاشقی یعنی همین !
سرشو تکون داد که صدای پرهام اومد : عزیزم ... سامان اومده .
رو به شادمهر گفتم : متاسفم .... ( بلند گفتم ) میام عزیزم .
از بین جمعیت راهمو باز کردم . و رفتم پیش پرهام که بچه ی کوچولویی رو توی بغلش گرفته بود .
کنار پرهام وایسادم . سامان گفت : سلام مهربان چطوری خوبی ؟
باهاش دست ندادم ولی سلام و احوال پرسی سردی هم نکردم .
- خوبم تو چطوری ؟
- خوبم . معرفی میکنم .... همسرم نارین . اِ نارین کوشی ؟
یکدفعه دستی رو شونه ام نشست .
برگشتم و یه دختر جوون رو دیدم که چشم های طوسی ای داشت و لب های کوچیک .. دماغی بزرگ و گونه های استخونی . در کل جذاب نبود . با صدای پُر از انرژی گفت : سلام .
- سلام .
سامان گفت : همسرم نارین .
نارین بچه ی کوچیک رو از بغل پرهام گرفت و گفت : اینم دخترمون نازی .
نازی رو توی بغلم گرفتم . کپی مادرش بود ولی تپل تر از مادرش .
رو به سامان و نارین گفتم : خوشبختم ... این کوچولو چقدر بامزه اس .
نارین با خنده گفت : یک ساعت امانت دست شما تا من و سامان هم یه گلویی تازه کنیم .
با اینکه با بچه ها میونه ی خوبی نداشتم اما قبول کردم !
همون موقع که سامان و نارین دور شدن گریه ی بچه شروع شد .
- به ما که رسید دنیا دهن باز کرد بچه رو ریخت رو سرم و منو بر انداز کرد .
پرهام بلند زد زیر خنده که نازی هم خندید !!

وقتی میخندید لثه ی بدون دندونش پیدا میشد و چشماش ریز میشد .
رو به پرهام گفتم : یک درصد هم فکر نمی کردم سامان زن و بچه داشته باشه .
- نارین پروشگاهیه . سامان برای یه تحقیقی رفته بود پرورشگاه که نارین رو دیده بود . فکر کن نارین چند سالشه ؟
- بیست و چهار پنج .
- بیست و نه سالشه و دو سال از سامان بزرگتره .
- دروغ !!
خندید و گفت : این خوشگل خانوم رو بده به من .
نازی رو دادم دستش و گفتم : خوبه همه میدونن من و تو از بچه بدمون میاد .
- خنده های بچه ها نازه ولی خب ...
عصبی گفتم : گریه هاشون روی اعصابه .
بلند خندید و گفت : چه مامان نازی میشی تو .
اداشو در آوردم و گفتم : توهم چه بابایی گوگولی ای میشی !
دوباره خندید و گفت : چه جشن تولد خوبی داشتم . بهتر از هر سال .
- همش بخاطر وجود منه . من الان میام
پرهام و نازی رو تنها گذاشتم . حس میکردم کفش هام اذیتم میکنه ... رفتم توی یکی از اتاق ها ... در رو باز گذاشتم . اتاق ساده ای بود و یکم گرد و خاک روی وسایلش نشسته بود . یه کتاب خونه ی بزرگ یکی از چهار تا دیوار اتاق رو گرفته بود و دیوار بقلی تنها یک تخت داشت . همین دوتا وسایل توش بود . روی تخت نشستم و پشتم به در بود ... چشامو بسته بودم و داشتم کفشم رو در می آوردم که صدای بسته شدن در اومد .
پشت سرش صدای بهار اومد : تو چی داری که من ندارم ؟
از روی تخت پایین اومدم و بهش نگاه کردم که روی صورتش خز های مشکی بود و چشم هاش قرمز بود .
بلند تر گفت : جواب منو بده .
- من معرفت دارم .
پوزخندی زد و گفت : پرهام به اون خوبی ... تو با این هیکل و موها و قیافه .... تو در مقایسه با پرهام هیچی . بیچاره پرهام که تو باعث پایین اومدن اعتماد به نفسشی .
- نه که تو خیلی براش کار کردی ؟ چیکار کردی ؟ ولش کردی ؟ تا حالا براش تولد گرفته بودی ؟!
مهتاب بهم گفته بود که بهار نمیدونست که حتی پرهام چند سالشه چه برسه به تولدش .
سینه اش از عصبانیت سریع و تند بالا و پایین میرفت . اومدم رو به روش و چندقدمیش وایسادم .
- من شاید قیافه نداشته باشم اما رحم دارم . رحـــم .
بهم بد نگاه کرد که منم چپ چپ های معروفم رو رفتم . عقب عقب رفت سمت در و با دستش در رو باز کرد و سریع رفت بیرون . در رو بستم و نشستم روی تخت .
کفش هامو در آوردم و انگشت های پامو مالوندم . زیاد با این کفش ها آبم توی جوب نمی رفت . کلا من با پاهای برهنه بهترم تا کفش .
یک ربع بود که توی اتاق بودم . داشتم به کارم ادامه میدادم که در باز شد . کسری بود که در رو باز کرد . تا منو دید گفت : پاشو بیا بریم بیرون دختر خوب ... دارن کیک رو میخورن اونوقت تو نیستی . پاشو .
از روی تخت پاشدم و کفش هامو پوشیدم . همراه کسری رفتیم تو سالن . هر دختر و پسری یه بشقاب کیک دستش بود . کیک شکلاتی که روش نوشته شده بود " پرهام عزیزم تولدت مبارک باد "
پرهام و فرهود و فرشته یه گوشه مشغول خوردن کیک بودن . بهشون ملحق شدم و یه بشقاب کیک برداشتم .
فرهود گفت : وای هوس رقص کردم .
- کسی جلوتو نگرفته .
یکم بلند گفت : آخه خانومم بارداره .
فرشته زد پس کلش و گفت : همه رو برق میگیره اینو جو .
پرهام لبخند زد که فرهود گفت : خیلی داره بهت خوش میگذره ها .
پرهام با بدجنسی گفت : سوز به دلت .
- ای بابا بسه دیگه . برای توهم میگیرم فرهود .
فرهود عین بچه های دبستانی ذوق زده گفت : سوز به دل خودت پرهام .
بعد از خوردن کیک ها و جمع کردن ظرف ها دوباره دختر پسرا ریختن وسط . ایندفعه فرهود هم میرقصید اونجا .
تولد خوبی بود . پرهام خوشحال بود ! همین که تونستم بهش کمک کنم خیلی خوب بود !

آهنگ های مختلف دختر و پسرای مختلف ... اینقده من و فرشته کنجکاو بودیم که اسم همه رو می پرسیدیم پرهام هم کلافه جواب میداد . مهتاب میگفت یه کادوی خیلی خوب برای پرهام از طرف من خریده ... یعنی چقدر این دخت میتونه مخش رو به کار بندازه رو من دیگه نمی تونم حساب بکنم .
چیزی به ساعت ده که باید کادو ها رو میدادیم نمونده بود . فقط یک ربع ... بیشتری ها کادو هاشون رو روی میز میزاشتن و بعضی ها پاکت بدست جلو می اومدن .
بلاخره مهتاب گفت : خب دیگه الان نوبت فامیل هاست . فرهود جان چی خریدی ؟
فرهود یه پلاستیک رنگی دستش بود و رو پرهام گفت : پرهام جان ... عین داداش من می مونی ... خیلی دوست دارم برای همین برات یه چیز مخصوص گرفتم .
همه چشا زوم به پلاستیک بود که یه بسته پفک نمکی اومد بیرون . جمع پوکید از خنده . پرهام بی تفاوت گفت : خیلی ممنونم .
فرهود با خنده گفت : ایشالا اینو که خوردی بمیری من راحت شم .
مهتاب از بس خندیده بود خورد به کسری اما حواسش نبود . توی چشمای کسری که با چشم های از حدقه بیرون داشت مهتاب رو نگاه میکرد ، برق نشست . پرهام پفک رو انداخت بغل من و گفت : کسری و مارلین شما چی خریدید ؟
مارلین یه جعبه که دورش کاغذ کادو پیچیده شده بود رو آورد و گفت : بازش کن .
پرهام و من جعبه رو باز کردیم که یه دلقک از توش پرید بیرون و داد زد : i love u و بعد وحشیانه خندید .
پرهام بلند بلند خندید و گفت : به این میگن مخصوص . ایول دستت درست داداش .
کسری با تعجب گفت : دختر بابا مگه من اینو خریده بودم ؟
مارلین با شیطنت گفت : نوچ من عوضش کردم .
مهتاب از کسری فاصله گرفت و گفت : بهار جان شما کادوت رو میاری ؟
بهار عین کبک راه رفت و اومد جلوی ما . بلند گفت : وقت نکردم کادو بگیرم ... ولی از اینجا میگم که کادو ی من چندتا نکته است برای مهربان .... که بتونه پرهام رو بیشتر بشناسه .
جمع ساکت بود ... مهتاب و آفتاب حرص میخوردن و پرهام گیج و ویج شده بود . با خنده گفتم : بهار جان مرسی از زحمتت اما من برای شناختن و نگه داشتن پرهام نیاز به هیچ نکته یا راهنمایی ندارم . من نقطه ی مار دارم که پرهام جذب من شده و باعث شده که من دست به هیچ کاری نزنم .
رنگ صورت بهار قرمز شد و لباش رو گزید . مهتاب و آفتاب اونقدر خوشحال بودن که از چشماشون داشت میزد بیرون . بهار خنده عصبی کرد و صورتش رو آورد جلو ... آروم گفت : می بینیم .
- می بینیم .
برگشت و با قدم های بلند و محکم از ما دور شد . قبل از این که مهتاب چیزی بگه شادمهر اومد جلوی ما .
- پرهام جان ... شاید یکم باهم بحث حرفی بکنیم اما خب خودم هم میدونم خیلی خودشیفته و خودخواهم . خارج که بودم برات اینو خریدم .
یه بسته ی خیلی شیک رو داد دست پرهام . پرهام گفت : مرسی دستت درد نکنه ... راضی به زحمت نبودم .
بسته رو باز کرد و ساعتی که عقربه هاش از دونه های ریز طلا ساخته شده بود و خیلــــی شیک بود رو در آورد و به همه نشون داد .
شادمهر با خنده ی خیــلی جذابی گفت : مبارکت باشه ... این مال من و شادابه .
پرهام با خوشحالی بلند شد و با شادمهر دست داد .
شادمهر دستشو بلاخره ول کرد و رفت . مهتاب و آفتاب هم باهم یه پیرهن مردونه ی خوشگل هدیه دادن . مهتاب بعد از تموم شدن فامیل ها گفت : حالا نوبت مهربانه ... مهربان جون کادوت رو نمیدی ؟
به جعبه ای که کوچیک بود اشاره کرد ... برداشتمش و گرفتمش جلوی پرهام و گفتم : مبارکت باشه عزیز دلم .
پرهام با کنجکاوی در جعبه رو باز کرد و به حلقه ای که دوتا بود و روش اسمامون رو حک کرده بودن نگاه کرد . زرق و برق حلقه توی چشمای پرهام انعکاس پیدا کرد و پرهام حلقه ای که نوشته بود پرهام رو برداشت و گفت : باید بندازم تو دست خودم یا دست تو ؟
به انگشتم نگاه کردم و گفتم : من !
حلقه ای که نوشته بود پرهام تو دست من و حلقه ای که نوشته بود مهربان تو دست پرهام رفت . پرهام یکم به حلقه نگاه کرد و گفت : همیشه یادم می مونه .
خندیدم و جمیعت بلند گفت : بوسش کن بوسش کن بوسش کن بوسش کن .
ای بابا ولمون کنید دیگه ... این سوسول بازیا چیه آخه .
پرهام یه نگاه به صورتم کرد و گفت : حاظری آیا ؟
- اگه نظر منو بخوای اصلا .
خندید و اومد جلو : از لپ دیگه .
- برو بابا .
جمیعت بلند تر گفت تا اومدم یه چیزی بگم لب های پرهام روی لپ هام نشست . لبم به حالت لبخند باز شد و چشام زد بیرون . نور فلش دوربین دختر پسرا روی ما تابید و پرهام دستشو انداخت دور بازو هام و منو کشوند توی بغلش . این واقعا فکر کرده کی بغلش نشسته ؟
تمام موهای بدنم سیخ شده بود و لپ هام گل انداخته بود . نفسم انگار توی سینه ام حبس شده بود و هر کاری میکردم بیرون نمی اومد .
بلاخره لباش رو برداشت و بلند گفت : دوست دارم مهربان من .
منم بلند تر از اون گفتم : دیوونتم پرهامم .
فرهود از پشت پرهام ادای اوغ زدن در آورد . بهش چشم غره رفتم که سر جاش میخکوب شد . منو پرهام توی بغل هم دیگه رفتیم و پرهام دم گوشم گفت : هر چی رُژ گونه بود رفت تو دهنم .
- تا تو باشی از این غلطا نکنی .
یه خنده ی کوتاهی کرد و منو از بغلش جدا کرد . بهار جوری نگاه میکرد که انگار داره برای انتقام نقشه میکشه اما نمی تونه ... از این به بعد من و بهار دو تا رقیب خوب برای همیم ... نمی زارم کاری کنه که این همه پول از دستم در بره .
دوباره صدای آهنگ بلند شد ولی من و بهار در حالی که اون برای پس گرفتن پرهام نقشه میکشید و من برای از دست ندادن اون همه پول بهم نگاه کردیم و برای هم خط و نشون کشیدیم .

پرهام دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت : کجایی ؟
سرمو تکون دادم و گفتم : خونه ی آقا شجاع .
- خوش گذشت ؟
اثری از لبخند روی لباش نبود ... معمولاً با حرف هام یه لبخندی چیزی به لبش می اومد اما ایندفعه خیلی جدی پرسید .
منم جدی و با اخم گفتم : آره خوش گذشت .
مشغول صحبت با فرهود شد . این چش شده ؟!
از روی صندلی پاشدم و رفتم یه سمت دیگه ی سالن ... خدمتکار ها سینی بدست رد میشدن . خیلی ها رفته بودن و خداحافظی کرده بودن اما خیلی ها هم هنوز بودن و میرقصیدن . شاداب و شادمهر توی پست رقص با کسری و مارلین داشتن حرف میزدن . مهتاب و آفتاب و پارسا هم وایساده بودن و باهم حرف میزدن . فرشته و فرهود و پرهام هم یه گوشه ... منم برای خودم میگشتم .
یه خدمتکار سینی ای پر از لیوان رو گرفت جلوم . توی لیوان ها یه آب میوه بود فکر کنم ... بدونه برداشتم . سنگینی چشمهای یکی رو حس میکردم اما نمیدونستم کیه ... سر درد داشتم و زیاد از این جمع شاد خوشم نیومده بود .
لیوان رو تکون دادم و اون مایع قرمز رنگ رو خوردم . یکم گلوم رو سوزوند و برای یک لحظه سرم گیج رفت .
دستمو به دسته ی یه صندلی گرفتم . لیوان رو روی یه میز گذاشتم و چشامو باز و بسته کردم . از خدمتکاری که داشت رد میشد گیج گفتم : ببخشید تو لیوان ها چی هست ؟
خیلی خشک گفت : مشروب .
پس بگو من چرا اینجوری شدم . مشروب خوردم به جای آب میوه ... !
داشتم عقب هقب میرفتم که خوردم به یکی . برگشتم و از پشت صفحه ی مات نگام به شادمهر نگاه کردم. شادمهر مدل خودش خندید و گفت : چت شد یه دفعه ؟
- مشروب ... خوردم .
دیگه داشتم تلو تلو میخوردم که شادمهر دستمو گرفت ، گفت : بیا بریم بیرون هوا بخوری حالت بیاد سر جاش .
سرمو تکون دادم و تکیه به شادمهر رفتم بیرون . شادمهر منو روی یه صندلی نشوند و گفت : هوا بخوری شاید حالت بیاد سر جاش .
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشامو بستم . باد موهامو به لرزه در آورد . چندتا نفس عمیق کشیدم اما باز هم همون حالت گیجی رو داشتم .
شادمهر گفت : میدونی تا حالا ساده تر از تو دختر ندیدم .
صداش دقیق نمی اومد . ادامه داد : از اونجایی که من بیشتر زندگیم رو توی آمریکا و لندن و پاریس گذروندم همش دختر های چشم روشن و مو طلایی دیدم . تا حالا نشده بود یه دختر چشم ابرو مشکی ببینم . برای همین ... از دختر های چشم ابرو مشکی خوشم میاد . تو اصلا شبیه خواهرت نیستی .
قفسه ی سینه ام میسوخت و هیچی متوجه نمیشدم . نالیدم : پرهام .
شادمهر با تعجب پرسید : حالت خوبه ؟
با صدای کم جون گفتم : پرهــام ...
متوجه صدای دور و برم نبودم ... یعنی اینقدر من حالم بده ؟
یکدفعه زدم زیر خنده .... دست خودم نبود ... حالم زیادی بد بود . یک دفعه صدای پرهام اومد : مهربان ... حالت خوبه ؟
ایندفعه بلند زدم زیر خنده که پرهام با خشم رو به شادمهر گفت : چیکارش کردی ؟
شادمهر خشک گفت : مشروب خورده ؟
پرهام عصبانی گفت : مگه نمیدونستی اون مشروبه ؟
شادمهر گفت : آروم باش پرهام ... مهربان مست کرده .
- مست داریم تا مست ...
- از اون مست هاست که دچار احساسات شده .. عین خودته . بلندش کن ببریمش یه اتاقی چیزی ؟
پرهام رو به شادمهر گفت : برو بگو مهتاب بیاد .
صدای قدم های شادمهر رو شنیدم . پرهام یدونه سیلی آروم زد به گوشم و گفت : مهربان ... مهربان صدامو میشونی ؟
چشامو باز کردم . تصویر پرهام محو بود . سرمو تکون دادم و از روی صندلی پاشدم . پرهام داد زد : کجا میری ؟
- به تو چه ؟!
یه قدم برداشتم که تلو تلو خوردم و خوردم به صندلی . پرهام اومد دستمو گرفت و گفت : لجباز .
- ولم کن ..
- بس میکنی یا نه ؟
با صدای نعره اش ساکت شدم . صدای مهتاب اومد : چی شده ؟ مست کرده ؟
پرهام کلافه گفت : بعدا باهات حرف میزنم . من و شادمهر مهربان رو می بریم خونه توهم به بچه ها بگو که دیگه برن . اگه هم پرسیدن این سه تا کجان بگو ... نمیدونم .
مهتاب سرشو تکون داد و من زدم زیر خنده . پرهام دستاشو انداخت زیر کمرم و منو بلند کرد رو به شادمهر گفت : ماشینت رو روشن کن .
شادمهر سرشو تکون داد و رفت . پرهام دم گوشم گفت : دردسر درست میکنی ها .
خنده ی مستانه ای کردم که لبخندشو از بین پرده های مات چشمم دیدم . سرمو به سینه ش چسبوندم و گفتم : همین که هست .
- حتی وقتی مستی هم ...
شادمهر داد زد و نزاشت پرهام جملشو تموم کنه . پرهام منو گذاشت روی صندلی عقب و رو به شادمهر گفت : من عقب میشینم .
نشست کنارم و شادمهر ماشین رو روشن کرد .

سرم افتاد روی شونه ی پرهام . شادمهر خندید و گفت : ما مست داریم تا مست .
پرهام کلافه بود و کلافه گفت : اون ضبط رو خاموش کن شادمهر .
- اگه نکنم ؟
- چند سالته شادمهر ؟ دو سالته ؟ کل کل میکنی با من ؟!
- این برای مهربان خوب نیست .
- تو دکتری ؟
- نه ولی توهم نیستی .
با صدای مست گفتم : عزیزم کی میریم بیرون .
پرهام آروم گفت : فردا میریم .
- توهم میای ؟
- آره ، باهم میریم .
- قول میدی ؟
پرهام موهام رو بوسید و گفت : آره عزیزم .
شادمهر دوباره دخالت کرد و گفت : آره خب ... لوس بازی و ناز کشیدن برای یه مست خوبه .
پرهام داد زد : مهربان مست ...
شادمهر جدی گفت : پرهام مهربان معلومه که از اون آدمای مست نیست اما الان مسته !
پرهام دستشو روی صورتش کشید که گفتم : کی اذیتت کرده عزیزم ؟
دست خودم نبود ... کلمات میریخت بیرون .
پرهام دوباره آروم و جدی گفت : هیچکی .
داد زدم : بگو دیگه .
لبش رو گاز گرفت و گفت : تو داری اذیت میکنی .
مثل آدم های مست خندیدم و گفتم : اشتباه نکن عزیزم . من آزارم به کسی نمی رسه .
سرعت ماشین زیاد شد . پرهام دستشو انداخت دور کمرم و من رو چسبوند به سینه اش . سردم بود . مثل آدم های خواب آلود گفتم : سرده .
- اما پنجره باز نیست
- من سردمه .
ماشین وایساد . پرهام دم گوشم گفت : رسیدیم .
منو از ماشین کشوند بیرون و من تکیه به پرهام داشتم راه میرفتم . چشام باز نبود اگه هم باز میکردم چیزی نمی دیدم . روی یه سطح صاف نشستم . پرهام با همون صدای کلافه گفت : آقای دکتر حالا چیکارش کنیم ؟
- ببرش دوش بگیره .
پرهام خنده ی عصبی کرد و گفت : من ؟
- خب آره . اون نامزدته .
- ما محرم نیستیم .
چشامو باز کردم و دیدم شادمهر و پرهام رو به روی هم وایسادن .
شادمهر با عصبانیت گفت : اگه محرم نیستید چرا لب به لب شدید ... اونم جلوی یه مشت آدم .
- خطای دید داری تو نه ؟ ما بالای لبمون بهم خورد .
شادمهر ابرو هاش رو داد بالا و گفت : یا دوش بگیره یا صاف بخوابه . لباساش کم باشه بهتره .
پرهام ابرو هاش رو بالا داد و داد زد : گمشو از خونه ی من بیرون .
شادمهر آروم گفت : هر جور راحتی اما بزار اینو بدونی ... تو نه لیاقت بهار رو داری نه مهربان . تو لیاقت هیچکس رو نداری ... کپی بابابزرگی . اونم اگه لیاقت مادربزرگ رو داشت با افسون ازدواج نمی کرد .
پرهام دستشو برد بالا و یکی خوابوند توی گوش شادمهر . شادمهر تعجب زده دستشو گذاشت روی لپش . یکم حالم سر جاش اومده بود . دیگه سر گیجه نداشتم .
پرهام از بین دندون های کلید شده اش گفت : مهربان زن من میشه . بابابزرگ هم هم خون من بود ... بهار هم یکی عین خودته ! بزار بگم تو هم لیاقت هیچی رو نداری . از من پنهون نبود دختر بازی های شبونه ات . هر چی باشم ... از تو خیلی سرم !
شادمهر خنده ی عصبی کرد و رفت . پرهام میلرزید . نگاش به من افتاد . چشام خیس شده بود !
پرهام اومد سمتم و گفت : چرا گریه میکنی ؟
- عصبانیتت رو ندیده بودم .
جلوی من زانو زد و گفت : میتونی لباسات رو عوض کنی ؟
سرمو تکون دادم و پاشدم . یه چند قدم که جلوتر رفتم سرم گیج رفت و تلو تلو خوردم . پرهام اومد پشتمو گرفت و گفت : بریم بالا بعدش بهت کمک میکنم لباس هاتو عوض بکنی .
با هم تا اتاق رفتیم . لباس خوابم روی تخت افتاده بود ... سرمو انداختم که پرهام گفت : متاسفم مهربان اما مجبورم !
دستش رفت سمت لباسم ... دستش به گردنم خورد داشت لباسم رو به سمت بالا میکشید که گفتم : خودم عوض میکنم .
- مطمئنی ؟
- آره .
دستاش رو از روی لباسم برداشت و گفت : بزار حداقل ساپورتت رو در بیارم . از پاهات بکشم پایین ... اجازه هست ؟
سرمو تکون دادم و گفتم : مواظب باش .
روی تخت نشستم و به دستاش که روی پاهام بود و تکون میخورد نگاه کردم . با هر دنگ و فنگی بود ساپورت رو در آورد و یه گوشه انداخت . سنجاق های سرم رو بهش دادم و گفتم : حالا میتونم لباسم رو عوض کنم .
نگاش روی پاهای کشیده ام افتاد و گفت : عوض کردی بگو بیام تو .
چیزی نگفتم اونم رفت بیرون . لباسام رو عوض کردم ... بعضی وقتا سرم گیج میرفت و خنده ی عصبی کوتاهی میکردم .
بلاخره ربدوشام سفیدم رو پوشیدم و با صدایی بی جون گفتم : بیا تو .
در آروم باز شد و پرهام به من نگاه کرد . یه لبخند کوچیک زد و گفت : حالا برو بخواب . منم پیشت هستم کاری داشتی صدام کن .
زیر پتو خزیدم و چشامو آروم روی هم گذاشتم .
نمی دونم چقدر گذشته بود اما دیگه سر گیجه نداشتم . نور ماه روی صورت پرهام افتاده بود ... زیر پنجره با گیتارش نشسته بود و به حلقه اش نگاه کرد .
دوباره شروع به زدن کرد . همون آهنگ مورد علاقه اش رو میزد اما بی کلام . انگار فرسنگ ها دور شده بود ... به چه فکری بود معلوم نبود . شاید بهار !
یاد اون شبی که خورده بودم زمین افتادم . اون دفعه پرهام تنها بود اما الان با یه حلقه ی مسخره و گیتار نشسته بود .
دست از زدن برداشت و گیتارش رو گذاشت یه کنار . از روی زمین پاشد . سریع چشامو بستم . روی تخت دراز کشید و انگاری که با خودش حرف میزد گفت : بهار چجوری فراموشت کنم ... چه خوشگل شده بودی . مهربان کجا تو کجا ... اصلا مهربان کیه ؟ کاشکی میشد بهت بگم که همه ی اینا یه مسخره بازیه .. تا تو اونقدر تو خودت نمی شکستی . من قدرت مقابله با تو رو ندارم بهار .
یه غلتی زدم که دیگه ساکت شد ... خب راست میگه اگه هنوز دوستش داره بره بهش بگه ... اصلا من اینجا چیکار میکنم ؟!
پول !
لعنت به هر چی پوله ! لبم رو گزیدم و با خودم گفتم : من فقط پولم رو میخوام آقا پرهام .

 

صبح که پاشده بودم سرم گیج میرفت و چیزی یادم نبود . پرهام رفته بود سرکار و پریا برام صبحونه آورده بود . فرهود هم خونه نبود . صبحونه ام رو که خوردم لباسم رو در آوردم . توی اتاق یه ذره چرخیدم و رفتم در کمد رو باز کردم . داشتم میگشتم که چشمم یه یه لباس یقه قایقی افتاد که شونه هام و نسبتا گردنم رو نشون میداد . یه شلوار کتون مشکی هم در آوردم .
لباس رو که پوشیدم دیدم تو تنم چقدر قشنگ شده .
چشم به یه جعبه روی میز آرایشم افتاد . درش رو باز کردم ... تا حالا ندیده بودمش !
درش رو که باز کردم یه مشت دستبند و گوشواره به چشمم خورد . یکی از گوشواره ها رو که حلقه ای بود و رنگش سفید بود رو برداشتم . اما یه نوشته ی سیاه روش بود .
یکم چشامو تنگ کردم تا بهتر ببینم .
روش به انگلیسی نوشته بود بهار .
پس بگو چرا اینو ندیده بودم ... آقا پرهام گنجینه ی بهار خانوم رو داره رو میکنه .
گوشواره رو توی دستم محکم فشار دادم و به خودم گفتم : اگه میخوای فرامواشش کنی آقا پرهام ... پس این کارا چیه ؟
گوشواره رو پرت کردم توی جعبه و جعبه رو انداختم ته ته های کمد لباسا .
یه نفس عمیق کشیدم . یاد آوری بهار اذیتم میکرد ... اصلا اون کی بود که بخواد منو ناراحت کنه ؟
از اتاق زدم بیرون ... داشتم میرفتم سمت اتاق فرهود و فرشته که دم راهروی بالایی عمه خانوم از بالا اومد پایین .
یه چپ چپ به من رفت و گفت : چطوری مهربان ؟
- اِ سلام عمه خانوم . مرسی ممنونم خوبم .
- تولد پرهام خوب بود نه ؟
- بله جای شما خالی .
به دستم که حلقه توش بود نگاه کرد و سرشو تکون داد .
یواش یواش از جلوی راهم رفت و منم سریع رفتم . به اتاق فرهود که رسیدم در زدم و گفتم : فری بیداری ؟
- بیا تو .
در رو باز کردم .
فرشته روی تخت خوابیده بود و داشت کتاب میخوند . کنارش نشستم و گفتم : چطوری ؟
فرشته کتابی که میخوند رو پرت کرد یه گوشه ی اتاق و گفت : مضخرف .
- خوبه .
- وای مهربان از این خونه خسته شدم . از این پای سنگین .
سرمو تکون دادم و گفتم : میگم فری ... کی بازش میکنی ؟
- حداقل دو هفته دیگه . اخه شنیدی که دکتر چی گفت ؟ گفت شکستگی نیست کوفت شدید دیده یکم هم جا به جا شده .
- آره راست میگی .
چشماشو مالوند و گفت : این بهار هست .
- خب ...
- خوشگله ؟
- اِی بد نیست .
خب دروغ چرا ... خوشگل بود .
فرشته دستشو گذاشت زیر چونش و گفت : از این خواهر و برادر بدم میاد .
- کیا ؟
- شاداب و شادمهر .
- شادمهر بد نیست ولی شاداب رو نمیدونم .
- شاداب گنده . مست کرده بود اومده بود سمت ما ... تمام بدنش رو هم انداخته بود بیرون هی میگفت بیاید وسط بیاید خوش بگذرونید .
- بابا خواهر برادر بی دین و ایمونن .
سرشو تکون داد که در اتاق زده شد و صدای پریا بلند شد : ببخشید ولی آقا کامیار اومدن با شما کار دارن .
من بلند پرسیدم : با هر دوتامون ؟!
- بله .
فرشته ابرو هاش رو داد بالا و گفت : تو برو . من حال ندارم .
سرمو تکون دادم و از روی تخت پریدم پایین . رفتم سمت در و در رو باز کردم .
پریا پشت در وایساده بود . قدم خیلی بالاتر از قد پریا بود . پریا میگفت که خانواده اش جد در جد برای ایزدپناه ها کار میکردن اما با مرگ مادر و پدرش و ازدواج برادرش اون شد سرخدمتکار .
پریا جلوتر از من راه افتاد . خیلی یواش حرکت میکردم . از کامیار اصلا خوشم نمی اومد .
پله ها رو آروم آروم اومدم پایین . پله ها سرد بود و من هم پاهای لختم رو روی این کاشی های سرد میزاشتم .
کامیار داشت تابلو ها رو نگاه میکرد . رو به روش وایسادم .. اون پشتش به من و حواسش نبود .
دست به سینه شدم و گفتم : خوش اومدی .
سرشو تکون داد و گفت : خوبه تو چطوری عزیزم ؟
- عادت داری به ناموس یکی دیگه بگی عزیزم ؟
برگشت و گفت : من و پرهام با هم عین برادر می مونیم .
یه قدم اومد جلوتر ... یه قدم بزرگ ! اونقدر بهم نزدیک بودیم که لباس هامون بهم برخورد میکرد . داشتم یه قدم میرفتم عقب که دستمو گرفت و گفت : توهم عین بهار . هم مال منی هم مال اون .
با خشم بهش نگاه کردم و از بین دندون های قفل شده ام گفتم : برو عقب . برای مالکیت اومدی اینجا ؟
- اومدم بهت اطلاع بدم .
- مرسی ممنونم . حالا گمشو برو بیرون .
منو کشید جلو و گفت : نترس عزیزم . من جرئت ندارم دست به این صورت خوشگل بزنم .
دستش داشت روی پوستم حرکت میکرد . دستشو پس زدم و گفتم : برو عقب .
- نرم چیکار میکنی ؟
منو گرفت و چسبوند به دیوار . نزدیک ظهر بود ... فاصله ی طبقه زیادتر از اون بود که بخوام داد بزنم فری بیاد . ولی خب اگه هم بشنوه نمی تونه کاری بکنه ... اون پاش شکسته . پریا هم جرئت نداره نزدیک بشه .
نه فرهود و نه پرهام نیستن خونه .
وااای خدایا .
اینقدر تند نفس کشیده بودم که سینه ام بالا و پایین میرفت . کامیار صورتشو چسبوند به صورتم و گفت : مال من هم هستی ؟
تاره متوجه ی بوی بد دهنش شدم .
- تو مستی .
- تو مستم کردی عزیزم .
- اینجا چه خبره ؟
کامیار تا صدای پرهام رو شنید منو ول کرد و رفت عقب .
کامیار با من من گفت : هی .. هیچی .
- اِ هیچی . کامیار ... فقط بخاطر داداشت و عمو کاریت ندارم . و گرنه من کسی ام که هر کینه ای رو به دلش میگیره . گمشو از خونه ی من بیرون . یک دفعه دیگه چشمت به مهربان بخوره تیکه تیکه ات میکنم . میفهمی ؟
پرهام داد میزد . پریا هم یه گوشه وایساده بود و میلرزید .
پرهام یه کاغذ از تو جیبش در آورد و گفت : اینم تویی . البته اگه یه بار دیگه این صحنه رو ببینم و تکرار کنی .
کاغذ رو به هزار تیکه تقسیم کرد و ریختش تو صورت کامیار . کامیار از دست پرهام فرار کرد و از خونه زد بیرون . خودمو انداختم روی یه مبل . پرهام کیفشو انداخت یه گوشه و رو به پریا با داد گفت : دوتا لیوان آب بیار .
پریا سرشو تکون داد و سریع رفت پایین .
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : جمعش کن پرهام .
یه جوری بهم نگاه کرد که تا حالا ندیده بودم . برای اولین بار از طرز نگاه یکی ترسیدم .
منم بدتر از اون بهش نگاه کردم . یه پوزخند زد و گفت : میخواستی وایمیسادم نگاه میکردم که چیکار باهات میکرد .
- نیاز به دعوا هم نبود .
- تو نامزد منی !
- خیلی دور برت داشته نه ؟ ما توافقی با همیم . محرم هم نیستیم .
- یه نگاه به حلقه ی توی دستت بنداز .
پرهام که داد هاشو تموم کرد عمه خانوم اومد تو .
- چی شده پرهام ؟
- هیچی .
مشکوک نگامون کرد و گفت : مهربان . چرا صورتت خونیه ؟
به لپم دست زدم دیدم خونیه . پرهام با نگرانی منو نگاه کرد .
- هیچی عمه خانوم . الان میشورمش .
از زیر چشمم تا پایین لبم جای ناخن های کامیار بود که صورتمو خونی کرده بود .
اونقدر اعصابم داغون بود که متوجه نشده بودم .
عمه خانوم بلند گفت : پرهام کمک زنت کن .
زن ! من هنوز دوستش هم نیستم . فقط اسمش به عنوان نامزد رومه .
از پله ها سریع رفتم بالا .
رفتم توی اتاق و در دستشویی رو باز کردم . صورتم رو که شستم با یه دستمال کاغذی جلوی زخم رو گرفتم .
توی جعبه ی کمک های اولیه چسب زخم ها رو پیدا کرد . اینقدر عجله میکردم که بیشتری هاشون رو از وسط جر میدادم .
- بده من باز کنم .
برگشتم و به پرهام که یکم نگران میزد نگاه کردم . چسب زخم ها رو بهش دادم . دستمال کاغذی رو برداشتم و اون تک تک چسب زخم ها رو به صورتم زد .
آشغال چسب زخم ها رو وقتی کارش تموم شد ازش گرفتم و گفتم : ممنونم .
- درد نمی کنه .
خیلی جدی گفتم : نه . تو مواظب خاطراتت باش .
- چی ؟
- مهربان کمکم میکنی فراموشش کنم ؟
- متوجه نمیشم .
برگشتم و زل زدم بهش : من عروسک کوکیم ؟ هر موقع احتیاج داشتی شارژش کنی ؟ یادمه یه بار خواستی که نامزدت بشم که پول بگیری یه بار هم گفتی حالا که نامزدم هستی بیا کمک کن بهار رو فراموش کنم . اگه فراموشش نمی کنی چرا نمیری با بهار نامزد بشی ؟
- ببین مهربان بس کن خب . من هیچ قصد و غرضی ندارم . تو هم دوست نداری اون همه پول رو از دست بدی . منم به فکر فراموشی کسی نیستم . و توی وصیعت نامه قید شده که ازدواج فامیلی ممکن نیست .
عصبی پاهامو تکون دادم که یه لبخند جذاب زد و گفت : عصبی میشی خوشگــل میشی !

پیرهنش رو که افتاده بود روی تخت رو برداشتم ، مچالش کردم و پرت کردم سمتش .
پیرهن رو تو هوا گرفت و خندید : حرصی هم میشی باحال میشی .
-شما غیرتی شو .
نشستم روی تخت .. اومد کنارم نشست و گفت : مهربان ، میدونم حس میکنی به قدری قدرتمند هستی که نیاز به تعصب و غیرت مردی نداشته باشی اما همیشه بدون غیرت زن غیرت مرد نمیشه . حالا بحث بهار فرق داره .
-من مشکلم اینه که تو مثلا میخوای بهار رو فراموش کنی .
- من میخوام اما نیاز به زمانه ..
- چند ساله که تو داری تلاش میکنی بهار رو فراموش کنی . اگه تا الان نشده هیچوقت نمیشه .
- گر صبر کنی زِ غوره حلوا سازم .
دستشو گذاشت روی پاهام . اول به دستش که توش حلقه اش چشمک میزد نگاه کردم و بعد به صورت جذاب و اون لبخندش که ... که آدم رو وادار به دیدن پهن شدنش میکرد .
سرمو برگردوندم و اون دستشو برداشت . از روی تخت پاشد و گفت : به خواهرت چی میگی ؟
فهمیدم منظورش زخم روی صورتمه .
به چسب زخم ها دست زدم و گفتم : میگم صورتم میخارید چاقو دستم بود فکر کردم پشت چاقوهه دیدم نوک تیزش بریده صورتمو .
-یعنی خواهرت در این حد گیجه ؟
- فرشته اس دیگه .
- چرا هیچ چیز شما شبیه هم نیست ...نه قیافه نه رفتار نه اسم .
- مگه همه ی دو قلو ها شبیه همن ؟
- نه همه ولی ... این لباس ... آشنا میاد .
- خب از تو کمد برداشتم .
پرهام به لباسم خیره شده بود . بعد از چند دقیقه گفت : لباس مورد علاقه ی بهار بود .
یک لحظه به لباسم نگاه کردم .
خب مورد علاقه اش باشه ... اون خریده باشه اصلا . الان مال منه .
با اخمی که کرده بود ابرو هاش بهم پیوند خورد .
بهش مستقیم نگاه کردم و گفتم : میری بیرون ؟
-درش بیار .
- چی ؟
- لباس هاتو عوض کن ... درشون بیار .
اما من این لباسو خیلی دوست دارم . اصلا چرا باید به حرفش گوش بدم . خب مال بهار باشه . اصلا به من چه ربطی داره ؟ من این لباسو دوست دارم .
-من در نمیارم .
- لجبازی نکن . درش بیار مهربان . نزار هی بره روی نروم .
- اِ مگه مغز هم داری ؟
- درش بیار .
با دادش یه قدم عقب رفتم و گفتم : بری بیرون درش میارم .
رفت سمت در ... قبل از اینکه بره بیرون برگشت و یه نگاه وحشتناک بهم کرد .
آب دهنم رو قورت دادم ، در رو باز کرد و رفت بیرون . در رو محکم بست ... لباس هامو با یه تاپ که روش یه بلوز چهار خونه پوشیدم ، دکمه هاش رو باز گذاشتم و آستین هاشو تا زدم . یه شلوار لی هم پوشیدم . دوتا زدم به در و گفتم : بیا تو .
در رو باز کرد و با دیدن من گفت : حالا که تیپ عوض کردی چطوره یه ذره هم به صورتت برسی .
-منظورت چسب زخم هاست ؟
خندید و گفت : نه ... منظورم لپ هاته . چرا اینقده بیرنگه .
-به من چه ربطی داره ؟!
اصلا چرا این سوال رو پرسید ؟ یه لحظه بهار اومد جلوی چشمم . گونه هاش بدون آرایش هم گل گلی بود . هه بخاطر این پرسیده .
-هیچی مهم نیست .
سرمو تکون دادم و گفتم : رستوران چطور بود ؟
-خوب بود .
- تو سر آشپزی ؟
روی تخت افتاد و دستاشو گذاشت زیر سرش : نه .. هنوز مونده .
-که اینطور .
- مهربان ...
- هان ؟
- بازیگر خوبی هستی !!
- نمیگفتی هم میدونستم .
- لجبازیت حرف نداره .
- مهری یعنی همین .
- مهربان میشه اسمتو عوض کنم ؟!
- چه غلطا . خدایا ببین جدیدا چی شدن این پسرا !! آخر الزمون شده .
- خب مگه چه اشکالی داره ؟
- اشکالش اینه که تو هیچ حقی نداری .. حتی ...
چشاشو تنگ کرد و گفت : حتی ؟
با پوزخند گفتم : حتی اگه اجازه بگیری .
-چه خانوم معلم بدی دارم من . راستی چی درس میدی ؟
- شیطون رو .
- آفرین . چقدر حقوق میگیری ؟
- هر چقدر درس بدم میگیرم .
- بله بله .
- سر سفره ی عقد نشستی ؟
- چی ؟
- خانوم پرهام آیا بنده وکیلم ؟
- بله . شوهرم کیه ؟
یه چیزی زیر لب گفتم که گفت : کـی ؟
برگشتم و خیلی جدی گفتم : یه مرد خیکی .
بلند زد زیر خنده و گفت : مادر اینو از کجا پیدا کردی ؟
نشستم پشت میز آرایش و گفتم : داشت می افتاد تو جوب آب که گرفتمش . مرد خوبیه مادر فقط یکم بو میده .
از توی آینه نگاه کردم که دیدم زل زده به من .
- چی شد مادر ؟
- بهتر نبود ؟
- تو که دیگه بله رو گفتی .
- چه غلطی کردیما .
همین موقع تقه ای به در خورد . پرهام از روی تخت پاشد و در رو باز کرد . یکم کله امو آوردم عقب که دیدم آفتابه .
- سلام خوبی پرهام ؟
- سلام خوبم .
- سلام آفتاب .
- اِ سلام مهربان . خوبید ؟
-- خوبیم .
- ببینم چی شده که اینوقت بعد از ظهر اومدی ؟
- هیچی ... یه خبر خوب داشتم . میتونم بیام تو ؟
-- آره بیا .
آفتاب اومد تو و پرهام در رو بست . آفتاب نشست روی تخت و گفت : راستش خود پارسا نمیدونه . میخواستم به شما بگم بعد .
پرهام کله اش رو خاروند و گفت : خب ... !
آفتاب با لکنت گفت : ر .. راستش ... م .. من .. چجوری بگم ... من .. من ..
کلافه سرمو تکون دادم که گفت : من ... دارم .. من دارم مادر میشم .
پرهام چهره اش باز شد و گفت : اِ ... مبارک باشه . میدونی که نه من بچه دوست دارم نه مهربان .
-- ولی خوشحال شدیم عزیزم . چند ماهش هست ؟
یه لبخند زد و گفت : دو ماهشه .
-- آخی .
- الهی . میخوای پارسا رو سوپرایز کنی ؟
- آره . میخواستم امشب بکشونیش رستوران . میدونی که زیاد اهل بیرون رفتن نیست .
- باشه ترتیبش با من .
آفتاب پاشد که من هم پاشدم .
-- بمون ناهار .
- آره بمون .
- نه برم خونه غذا گذاشتم میترسم بسوزه . مرسی ازت پرهام .. خداحافظ پرهام .. خداحافظ مهربان .
-- خداحافظ .
- بای .
آفتاب که رفت به پرهام چشم غره رفتم که گفت : چیه ؟
- بای ؟
- آره بابا کلمه ها رو مخفف کن راحت باش .

پرهام دوباره خودش رو انداخت روی تخت . منم دوباره نشستم پشت میز آرایش . چسب زخم های پشت سر هم بهم چشمک میزدن .
راستش از اون آدم هایی نبودم که برام مهم باشه ... اصلاً چی برای من مهمه ؟
هیچی .
یعنی از اول بچگیم ...
هی ... وقتی بچه بودم با پسرای محله فوتبال بازی میکردم ... موهام رو با قیچی کوتاه ِ کوتاه میکردم و همیشه لباس های پسرونه می پوشیدم . یه جوری رفتار میکردم که انگاری واقعا جنسیتم مذکره !
ولی توی دوران راهنمایی یه حقیقت تلخ تمام وجودمو شکست ... این که من یه موجود ظریفم و هیچوقت نمی تونم واقعا یه جنس مذکر باشم . این که اگه پامو کج بزارم تمام چشما به من نگاه میکنه و انگشت اشاره مال من میشه .
دیدم دیگه نمیشه موها رو تا ابد کوتاه کرد ... نمیشه تا ابد از این واقعیت فرار کنی .
هنوزم که هنوزه از زن بدم میاد . چرا اینقدر رنجور و ضعیفه ؟!
- هی مهری .
- مهری عمته .
- ببخشید دیگه تکرار نمیشه .
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : چیه ؟
- میگم امشب پایه ای بریم شام بیرون ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : نه . پرهام وقتی تو نیستی من حوصله ام سر میره .
- خواهرت که هست .
- اون که خودشو سرگرم کرده . میگم ... میتونم یه کلاس بنویسم ؟
دستاشو زیر سرش گذاشت و پاهاش رو روی هم انداخت : مثلا چی ؟
- مثلا ... مثلا ... رانندگی .
- بلد نیستی ؟
- نوچ .
- خب ... من به سامان زنگ میزنم بهش میگم قضیه رو . مطمئنی ؟
- خب ... آره .
- یا بیا فردا برو یه آرایشگاه . میدونی مهربان ... خیلی میتونی تقییر کنی . این موهای صاف میتونه خُرد بشه و کوتاه . یا اصلا بهش مدل بدی . یا صورتت ... اوووف هر کاری دلت بخواد میتونی بکنی .
- خب ...
- چقدر خب خب میکنی ... وایسا یه لحظه .
از روی تخت پاشد و رفت سراغ کیف سامسونتش .
یه کیف پول در آورد و بعدش یه کارت ... کارت رو پرت کرد روی میز آرایش و گفت : توی این کارت به مقدار کافی برات پول هست . شاید هم برای خواهرت . اما فکر کنم فرهود بهش پول بده .
کارت رو برداشتم و گفتم : دستت درست . اصلا منتظر همین بودم .
خندید و کیف پولش رو گذاشت توی جیبش . یه بلوز سفید پوشیده بود و شلوار راحتی خاکستری .
کفش های روفرشیش رو پوشید و گفت : من برم یه ذره خوراکی بیارم که خیلی گشنه امه . غذا خوردین ؟
- نه تو خوردی ؟
- آره سر کار یه چیزی خوردم .
- بله دیگه ... تو آشپزخونه میشه همه چیز رو خورد . چجوریه که تو برای ناهار درست کردن نموندی ؟ یعنی منظورم اینه که مشتری برای ناهار میاد اما تو نیستی اونجا ؟
رنگش یکم تغییر کرد و گفت : خب .. خب ... من جامو به یکی دیگه دادم .
سرمو تکون دادم و پرهام با سرعت زد بیرون .
یکم مشکوک میزد ... هنوز هم قانع نشده بودم . فکر نمیکنم توی آشپزخونه های رستوران کسی جاش رو به کسی دیگه بده .
« مهربان تو ، توی آشپزخونه کار کردی ؟»
خب نه .
« پس زر اضافی نزن »
بلاخره صورتمو که یکم آرایش کردم از پشت میز آرایش پاشدم . پرهام جدیدا یه تی وی گرفته و گذاشته بغل لپ تاپش .
رفتم یه دستی به بالای تی وی کشیدم . همون موقع پرهام با دوتا بسته چیپس و یه ماست موسیر اومد .
- میگم یه فیلم بزارم ببینیم .
- باشه .
اون تی وی رو روشن میکرد و من جای نشستنمون رو آماده میکردم .
فیلم رو گذاشت و نشست جلوی تی وی .
من یه مشت کوسن گذاشته بودم پشتمون . پشتمون میخورد به کمد برای همین کوسن گذاشته بودم .
پرهام یه بسته از چیپس ها رو باز کرد و گفت : بیا بخور .
یدونه چیپس برداشتم که دستم به دستش خورد . بهش نگاه کردم که با خنده بهم نگاه کرد .

صدای بلند فیلم باعث شد همزمان به فیلم نگاه کنیم .
متاسفانه از این رمانتیک های مسخره بود .
دختره دبیرستانی بود عاشق هم کلاسیش شده بود .
- از این چرت تر نبود ؟
با تعجب نگام کرد که گفتم : من طرفدار فیلم رمانتیک نیستم .
- خب چی دوست داری ؟
با ذوق گفتم : بزن و بکش .
- آهان ... بیارم ؟
- داری ؟!
- آره . فرهود احتمالا داره !
- پس منتظرم .
پرهام از سر جاش پاشد ، رفت بیرون و در رو بست .
تا رفت تی وی رو خاموش کردم و چشم افتاد به گوشی پرهام .
برداشتمش و رفتم تو قسمت inbox هاش .. هه چرا تلفنش رمز نداره ؟
این لمسی ها بیشترشون رمز دارن .
به پیام هاش نگاه کردم
فرهود « خره ساعت شیش نه ساعت پنج »
سامان « کلاس چی چی ؟ رانندگی ؟! مهربان ؟! »
فرهود « چشم سرگرد ... حتما انجامش میدم . »
امیر « ظهر بخیر سرگرد .. اگه دفترم بیاید ممنونت میشم »
رحیمی « نه بابا من ماموریت نمیرم پرهام ... حمیدی میره »
مهتاب « پرهام نهاد رو چیکار کنم ؟»
صدای پا شنیدم و سریع از قسمت inbox اومدم بیرون و موبایل رو همون جای قبلی گذاشتم .
پرهام اومد و نشست جلوی دی وی دی .
یعنی چی سرگرد ... مگه پرهام پلیسه ؟!
ولی اون گفت آشپز ...
ولی اینجا .. حرف فرهود و اون یارو های دیگه .
پرهام وقتی فیلم رو گذاشت اومد کنار من نشست .
- گفتی آشپزی ؟
متعجب نگام کرد و گفت : آره خب .
مشکوک نگاش کردم و گفتم : راست میگی ؟ اگه واقعا آشپزی توی چشمام نگاه کن و بگو .
توی چشمام نگاه نکرد و گفت : نه . من آشپز نیستم .
- خب ...
- مهربان متاسفم ولی ...
- ولی ؟
تی وی رو خاموش کرد و گفت : برو تو اتاق فرهود منم میام . باید یه چیزی رو بگم .
از سر جام پاشدم و از اتاق رفتم بیرون . خیلی یواش رفتم تو اتاق فرهود و فرشته .
قبل از اینکه فرشته چیزی بگه گفتم : پرهام گفت کارمون داره .
من و فری تا وقتی که پرهام بیاد هیچ حرفی نزدیم ... پرهام با فرهود اومد . فرهود عینک زده بود و یکم خسته به نظر میرسید .
پرهام نشست روی صندلی و فرهود بالای سرش وایساد .
فرهود گفت : خب ... پرهام و من دوتا مامور پلیس هستیم . سرگرد پرهام ایزدپناه و سروان فرهود ایزدپناه .
فرشته مات موند .
- خب ...
- شاید واقعا با خودتون گفته باشید چجوری اینا به ما اعتماد کردن . مهربان ... مادر پدر تو .. افسون بود . زن پدربزرگ ما . تو با ما فامیلی ! مادربزرگت خواهر فرشته و پدرت رو مامور میکرد تا مواد و اشیاء قیمتی رو بفرستن عربستان . چون مادربزرگت عربی بوده ولی وقتی پدرت معتاد شد خواست تا از تو و فرشته استفاده کنه . و چون دوتا دختر بودید از راه پسر های پولدار خیلی راحت میتونستید با عشوه های دخترونه براش اشیاء بدزدید . من و پرهام دو ساله که دنبالشیم . تا اینکه متوجه حضور شما دوتا شدیم .
خواستیم اون روز که فرشته به ماشین ما خورد بیایم دم خونه ی شما که با شما تصادف کردیم . و فهمیدیم شما رو خیلی راحت تر پیدا کردیم .
چشام از حدقه زده بود بیرون ... افسون مادربزرگ منه ؟
فرشته پرسید : پس وصیعت نامه چی ؟
فرهود گفت : وصیعت نامه ی پدربزرگ ما ... تمام اموالش رو به افسون داده در صورتی که من و پرهام ازدواج کنیم .
با پوزخند گفتم : پس من و فرشته فقط دوتا وسیله بودیم . یکی برای پیدا کردن افسون یکی هم برای نامزد بودن . نه ؟
پرهام جدی گفت : مهربان ... باور کن ما مجبوریم .
- دیگه چیزی ندارین بگین ؟
- اگه با ما باشید ... و به ما کمک کنید . میتونیم افسون رو گیر بندازیم .
پوزخندی زدم و گفتم : به همین خیال باش .
رو به فرشته کردم و گفتم : اگه میتونی وسایلت رو جمع کن . میریم تو خراب شده هامون . حتما میدونید که ما خواهر نیستیم .
- بله . میدونیم . و میدونیم شما نه تحصیلات دارید و نه خونه ی درست و حسابی .
با تاسف بهشون نگاه کردم و سر تکون دادم .
فرشته هنوز هم سرجاش نشسته بود . سرش داد زدم : دِ بدو دیگه .
پرهام دوید سمتم و گفت : مهربان خواهش میکنم .
توی راهرو به التماس من افتاده بود .
- ولم کن پرهام . یا بهتره بگم آقای ایزد پناه .
جلوی من وایساد و داد زد : مهربان پدر تو خواهر منو کُشت .
- چی ؟
- بله .. وقتی داشت وسیله می دزدید با گلوله خواهر منو کُشت چون خواهرم نمیخواست که تنها یادگاری مادرم رو ببرن .
- متاسفم اما من هم نمیتونم اینجا وایسم آقای محترم . بهار چی ؟
- اون واقعا نامزدم بود مهربان .
- متاسفم . حالا هم ..
- مهربان ... ازت تمنا میکنم .
به چشمای قهوه ایش نگاه کردم . بلاخره فهمیدم چرا این نگاه برق نمیزنه .
توش انتقامه . توش غمه ... غم از دست دادن خواهرش ... انتقام از افسون و پدرم .
پدرم ؟!
هنوز هم باورم نمیشه پدرم چی بوده .
- مهربان ... میدونم از پدرت دل خوشی نداری .
- اون باعث و بانی مرگ مادرم شد .
- پس بیا کمکمون کن ... میدونی انتقام خیلی وقتا کمک میکنه . بیا ازشون انتقام بگیریم . من قول میدم هم از شر پدرت خلاص میشی و هم ... و هم پولی رو که در حق نقش نامزدمی بهت میدم .
- همه میدونن تو سرگردی ؟
- نه ... فقط سامان و مهتاب و فرهود .
- کی باورش میشه پرهام .
- مهربان ... خواهش میکنم ازت .
- ... باشه .
یه نفس راحت کشید و گفت : ازت ممنونم .

داشت میرفت تو اتاق که گفتم : ولی من باید رانندگی یاد بگیرما .
- باشه حتماً .
رفت تو اتاق و منم از پله ها رفتم پایین . هوس کرده بودم یکم تو باغ قدم بزنم .
پایین عمه خانوم روی مبل خوابش برده بود .
سریع و آروم رفتم تو باغ و در رو آروم بستم .
رفتم پایین از پله ها و مستقیم رفتم سمت حوض بزرگ .
حوض رو دور زدم که ماشین فرهود و پرهام رو دیدم . پرهام ماشینش سفید بود ولی مال فرهود ، باورم نمیشه کدوم پسری عاشق رنگ آلبالویی ؟
یعنی این بشر تو مخش یکم هم عقل وجود نداره . به قول خودش از وقتی بدنیا اومدم با چیزی به نام عقل آشنا نبودم .
عین فری .
نشستم رو کاپوت ماشین پرهام . پاهامو تکون میدادم و رفتم به موقعی که پشت نیسان میخوابیدیم و بعدش پاهامون رو تکون میدادیم و مردم میزدن زیر خنده .
بعدش چهره ی افسون اومد جلوی چشمم .
من هیچوقت مادر بابام رو ندیده بودم اخه مامانم میگفت که مرده .
ولی زنده بوده و عین میکروب فعالیت داشته .
اینقده تو فکر بودم که صدای پرهام منو به خودم آورد
- هان ؟
- کجایی؟
-هیچ جا .
- پس بدو برو یه چیزی بپوش بریم یکم بیرون بگردیم .
- مثلا کجا ؟
- حالا تصمیم میگیریم .
از روی کاپوت پریدم پایین و عقب عقب رفتم سمت در .
- سریع بیایا !
- باشه .
برگشتم و در رو باز کردم . رفتم تو ، عمه خانوم هنوز خواب بود .
رفتم سمت پله ها . دستم رو گرفتم به نرده و پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا .
از اتاق فرهود و فرشته صدای خنده می اومد . دوتا دیوونه باهم نخندن چیکار کنن ؟
رفتم تو اتاق و در رو با پام محکم بستم که صدای بدی داد . پنجره باز بود و باد پرده ها رو تکون میداد . اول رفتم پنجره رو ببندم که دیدم پرهام توی ماشینش نشسته .
پیرهنم رو در آوردم و روی تاپم یه مانتوی سبز بلند پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار سفید کتون عوض کردم .
موهامو از بالا سفت و محکم بستم جوری که یه ذره تار مو هم نموند .
شال سفیدم رو انداختم روی سرم و خودمو غرق عطر سردم کردم . کفش های عروسکی سبزم هم پوشیدم .
فقط وقت شد ساعت مچیم رو بندازم توی دستم و یه رُژ بزنم .
پرهام هی اِس میداد . گوشیمو انداختم توی جیبم و از اتاق زدم بیرون .
رفتم از پله ها پایین . پریا داشت میوه های روی میز رو میچید . منو که دید اول به صورتم و چسب زخم ها نگاه کرد بعدش به سر و وضعم ، پرسید : بیرون میرید خانوم ؟
- آره . دیر میایم .
- چشم . مواظب خودتون باشید .
- باشه . خداحافظ .
منتظر جوابش نشدم . سریع از خونه زدم بیرون . ماشین پرهام جلوی در بود . درش رو باز کردم و نشستم توش .
- خوشگل شدی ؟
- با چسب زخم ها !
- صد البته .
ماشین رو روشن کرد و گاز داد : خب کجا بریم ؟
- اول بریم رستوران ... من گشنمه .
- چشم . بعدش ؟
- بریم بازار .
- اونم به چشم .
بعد از موندن تو یه عالمه ترافیک رسیدیم به یه رستوران .
خودش اول پیدا شد بعد در ماشین رو برام باز کرد .
بهم چشمک زد و گفت : دستت رو بده با هم بریم یه چیز خوشمزه بزنیم تو رگ .
رفتم تو رستوران . رستورانش خیلی شیک بود . یه آقاهه ما رو راهنمایی کرد سمت یه میزی که کنار پنجره بود . پرهام صندلی رو برای من کشید عقب و من نشستم روی صندلی . خودش هم اومد نشست رو به روی من .
گارسون برامون منو رو آورد .
پرهام پرسید : چی میخوری ؟
- هر چی تو بخوری .
- دوتا پیتزای مخصوص بیارید .
گارسون منو رو نوشت و رفت .
- یه سوال پرهام .
به بیرون داشت نگاه میکرد که با سوال منو سرش رو به طرف من چرخوند و گفت : بپرس .
- چطور خانواده ات نمیدونن شما ها پلیسین . خب معلوم میشه دیگه .
- خب فرهود تو شرکت کسری هم کار میکنه . من هم آشپزی هم میکنم .
- اِ پس واقعا آشپزی !
- آره ولی خیلی کم کار میکنم .
- جالبه .
- خب دیگه سوالی نیست .
- چرا هست ... مهتاب چی ؟ اون که پلیس نیست ؟
- نه ... فکر کنم تو مهد کودک کار میکنه نه ؟
- مطمئن نیستم .
- یه همچین چیزایی بود .
- چرا از بچه ها خوشت نمیاد ؟
- بهت بگم بدت میاد .
- نه بگو .
- چون بهار از بچه ها کینه داشت .
کلافه یه پوفی کردم و گفتم : دنیای تو شده بهار نمیخوای هر چی به بهار ربط داره رو بریزی دور ؟
- سعی ام رو میکنم نامزد عزیزم .
- خوبه .
همون موقع غذا هامون رو هم آوردن .
عین با کلاس ها با چاقو پیتزا رو نصف کردم و با چنگال وارد دهنم کردم .
ولی پرهام داشت با دست میخورد .
- آبرومو بردی پرهام .
- بابا راحت باش . ببین همه راحتن . اگه تو این دنیا بخوای وقتت رو با این چیزا بگذرونی نفهمیدی خوشی یعنی چی .
چاقو و چنگال رو انداختم یه گوشه و با پرهام شروع به خوردن پیتزا با دست کردیم . یه تیکه از پیتزام رو انداختم تو دهن پرهام و اون یه قارچ انداخت تو دهن من .
لیوان نوشابه های هم رو میخوردیم و از پیتزا های هم دیگه گاز میزدیم و بعدش هر هر میخندیدیم .
وقتی غذامون تموم شد دور دهنم رو پاک کردم و پرهام رفت تا حساب بکنه .
از جام پاشدم و رفتم دنبالش . حساب که کرد با هم رفتیم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم .
- میگم من اینجا ماشین رو پارک کنم تا بازار پیاده بریم . چطوره ؟
- موافقم .
ماشین رو پارک کرد و با هم همزمان پیاده شدیم .
اومد کنار من وایساد و من دستمو دور دستش حلقه کردم .
بهش تکیه دادم و راه افتادیم . نزدیک بازار بودیم که گوشی پرهام زنگ خورد : بله ؟
- ....
- چی شده ؟ فرهود راستشو بگو .
- .....
- کجا ؟
- ....
- من الان با مهربانم . نه میام خونه .
- ....
- باشه شیرینی هم میگیرم
- .....
- خداحافظ .
تا قطع کرد نگران پرسیدم : چی شده ؟
- مادر بهار یعنی عمه ام اومده .
- واااای .
- متاسفم مهربان . باید بریم .
- پس برو بریم .

دوباره سوار ماشین شدیم .
پرهام توی راه بهم گفت : خواهشا با کلاس بازی در بیار . عمه ام زیادی حرف حرصی نمیزنه اما اگه بزنه بد میزنه .
- پس باید مواظب باشم جوش نزنم .
- آفرین . شوهر عمم چیزی نمیگه .
- پس چیکار میکنه ؟
- بیشتر تلویزیون میبینه .
- کپی خودته .
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : من و چه به تی وی ؟
- پس عممه که میشینه فیلم جمع میکنه .
- اون فیلمه . این سریال میبینه .
- سریال جنگی ؟
- هر چی دستش بیاد دیگه . چقدر سوال میپرسی .
- خب دارم اطلاعات کسب میکنم .
- راستی عمم زیادی حرف میزنه .
سرمو چسبوندم به شیشه و گفتم : یا حضرت عباس .
- گفتم که بدونی . آخه اطلاعات میخواستی .
- یکم گاز بده خیر سرت .
- راننده ای ؟
- نه ولی میشم ایشالا .
- اونوقت که چی ؟
- تو اتوبان ها عین جیمز باند یک گازی میدم که از دهنت کف بزنه بیرون .
- میبینیم دیگه .
- باشه .
سر چهار راه پشت چراغ قرمز بودیم که یه بچه با یه دسته گل اومد دم پنجره ی ماشین .
پرهام دست تو جیبش کرد و گفت : دو تا از اون تازه هاش بده که بدم به خانومم .
بچه که دختر کوچیکی بود گفت : چه خانوم خوشگلی آقا . حالا فقط دوتا ؟ برای بچتون هم ببرین .
- ما که بچه نداریم عمو جون . حالا بده ... یه پنج تا خوبش رو بده .
پرهام بعد از دادن پول پنج تا شاخه گل رز قرمز رو انداخت روی پای من .
- این یعنی بفرمایید نه ؟
- آره به زبان ساده یعنی بفرمایید .
ابرو هام رفت بالا و دندون هام روی هم قفل شد .
- تو رو جون پرهام گارد نگیر مهربان .
- مامان بزرگ ...
بد نگام کرد که گفتم :
- مادر مادرم .
سرشو تکون دادم و ادامه دادم :
- میگفت مهربان هیچکی نمیتونه با سرنوشتش بجنگه . سرنوشت خواسته من اینقده خشن باشم . اصلا لطافت دخترونه تو من نیست .
- چرا هست ... باید پیداش کنی . اینکه همیشه عین پسرا باشی باعث میشه بعد از یه مدتی واقعا به خودت بقبولونی که آره ... من پسرم . من نمیتونم عین دخترا جیغ جیغو باشم یا نمیتونم مثل اونا ناز کنم که یکی بکشه نازمو . خب این خوب نیست مهربان .
- نظرت چیه ؟
- به نظر من ... هر کی زندگی خودشو داره اما من خودم همیشه دختری رو دوست داشتم که ساده باشه و دنگ و فنگ نداشته باشه . نه اینکه زشت باشه . ساده . همیشه ساده هاش قشنگتره .
- موافقم . راستی تو واقعا نمیخوای زن بگیری ؟ بیست و هشت سالته .
- تو الان مشکلت ازدواج یه سرگرده ؟
- بیخیال . همینجوری پرسیدم .
- اگه دختری رو پیدا کردی که با یه پلیس که هر لحظه ممکنه بمیره یا جون خود دختره تو خطر بی افته به من نشونش بده .
- بمیری که راحت میشم .
بلند خندید و گفت : نظر لطفته .
- خب تو پولداری . خوش چهره ای ... البته این آخری رو مطمئن نیستم .
با لبخند جذابش بهم نگاه کرد و گفت : خب حالا تو بگو . تو شوهر نمیکنی ؟
- کی ما رو میگیره ؟
- واقعا عالی هستی مهربان . با تو آدم غم هاشو یادش میره . نه اینکه شیطون باشی . یه دختر لاتی و راحت که میخواد خوش بگذرونه . ولی تو لجبازی و مغرور . خوش تیپم هستی . البته به قول خودت این آخری رو مطمئن نیستم . من چی ؟
- باور میکنی شناختن تو کار حضرت فیله . میدونی حس میکنم مغروری و جنبه ی بعضی از چیز ها رو نداری . مثل خودم لجبازی و قدرت انتخاب بعضی از چیز ها رو نداری .
و البته دلنازک هم هستی و به موقعش خودمونی .
- خوبه . ولی باور کن نمیدونستم اینقده مرموزم .
چراغ سبز شد و ماشین از جاش کنده شد .
توی راه دیگه زیاد حرف نزدیم.

 

صبح که پاشده بودم سرم گیج میرفت و چیزی یادم نبود . پرهام رفته بود سرکار و پریا برام صبحونه آورده بود . فرهود هم خونه نبود . صبحونه ام رو که خوردم لباسم رو در آوردم . توی اتاق یه ذره چرخیدم و رفتم در کمد رو باز کردم . داشتم میگشتم که چشمم یه یه لباس یقه قایقی افتاد که شونه هام و نسبتا گردنم رو نشون میداد . یه شلوار کتون مشکی هم در آوردم .
لباس رو که پوشیدم دیدم تو تنم چقدر قشنگ شده .
چشم به یه جعبه روی میز آرایشم افتاد . درش رو باز کردم ... تا حالا ندیده بودمش !
درش رو که باز کردم یه مشت دستبند و گوشواره به چشمم خورد . یکی از گوشواره ها رو که حلقه ای بود و رنگش سفید بود رو برداشتم . اما یه نوشته ی سیاه روش بود .
یکم چشامو تنگ کردم تا بهتر ببینم .
روش به انگلیسی نوشته بود بهار .
پس بگو چرا اینو ندیده بودم ... آقا پرهام گنجینه ی بهار خانوم رو داره رو میکنه .
گوشواره رو توی دستم محکم فشار دادم و به خودم گفتم : اگه میخوای فرامواشش کنی آقا پرهام ... پس این کارا چیه ؟
گوشواره رو پرت کردم توی جعبه و جعبه رو انداختم ته ته های کمد لباسا .
یه نفس عمیق کشیدم . یاد آوری بهار اذیتم میکرد ... اصلا اون کی بود که بخواد منو ناراحت کنه ؟
از اتاق زدم بیرون ... داشتم میرفتم سمت اتاق فرهود و فرشته که دم راهروی بالایی عمه خانوم از بالا اومد پایین .
یه چپ چپ به من رفت و گفت : چطوری مهربان ؟
- اِ سلام عمه خانوم . مرسی ممنونم خوبم .
- تولد پرهام خوب بود نه ؟
- بله جای شما خالی .
به دستم که حلقه توش بود نگاه کرد و سرشو تکون داد .
یواش یواش از جلوی راهم رفت و منم سریع رفتم . به اتاق فرهود که رسیدم در زدم و گفتم : فری بیداری ؟
- بیا تو .
در رو باز کردم .
فرشته روی تخت خوابیده بود و داشت کتاب میخوند . کنارش نشستم و گفتم : چطوری ؟
فرشته کتابی که میخوند رو پرت کرد یه گوشه ی اتاق و گفت : مضخرف .
- خوبه .
- وای مهربان از این خونه خسته شدم . از این پای سنگین .
سرمو تکون دادم و گفتم : میگم فری ... کی بازش میکنی ؟
- حداقل دو هفته دیگه . اخه شنیدی که دکتر چی گفت ؟ گفت شکستگی نیست کوفت شدید دیده یکم هم جا به جا شده .
- آره راست میگی .
چشماشو مالوند و گفت : این بهار هست .
- خب ...
- خوشگله ؟
- اِی بد نیست .
خب دروغ چرا ... خوشگل بود .
فرشته دستشو گذاشت زیر چونش و گفت : از این خواهر و برادر بدم میاد .
- کیا ؟
- شاداب و شادمهر .
- شادمهر بد نیست ولی شاداب رو نمیدونم .
- شاداب گنده . مست کرده بود اومده بود سمت ما ... تمام بدنش رو هم انداخته بود بیرون هی میگفت بیاید وسط بیاید خوش بگذرونید .
- بابا خواهر برادر بی دین و ایمونن .
سرشو تکون داد که در اتاق زده شد و صدای پریا بلند شد : ببخشید ولی آقا کامیار اومدن با شما کار دارن .
من بلند پرسیدم : با هر دوتامون ؟!
- بله .
فرشته ابرو هاش رو داد بالا و گفت : تو برو . من حال ندارم .
سرمو تکون دادم و از روی تخت پریدم پایین . رفتم سمت در و در رو باز کردم .
پریا پشت در وایساده بود . قدم خیلی بالاتر از قد پریا بود . پریا میگفت که خانواده اش جد در جد برای ایزدپناه ها کار میکردن اما با مرگ مادر و پدرش و ازدواج برادرش اون شد سرخدمتکار .
پریا جلوتر از من راه افتاد . خیلی یواش حرکت میکردم . از کامیار اصلا خوشم نمی اومد .
پله ها رو آروم آروم اومدم پایین . پله ها سرد بود و من هم پاهای لختم رو روی این کاشی های سرد میزاشتم .
کامیار داشت تابلو ها رو نگاه میکرد . رو به روش وایسادم .. اون پشتش به من و حواسش نبود .
دست به سینه شدم و گفتم : خوش اومدی .
سرشو تکون داد و گفت : خوبه تو چطوری عزیزم ؟
- عادت داری به ناموس یکی دیگه بگی عزیزم ؟
برگشت و گفت : من و پرهام با هم عین برادر می مونیم .
یه قدم اومد جلوتر ... یه قدم بزرگ ! اونقدر بهم نزدیک بودیم که لباس هامون بهم برخورد میکرد . داشتم یه قدم میرفتم عقب که دستمو گرفت و گفت : توهم عین بهار . هم مال منی هم مال اون .
با خشم بهش نگاه کردم و از بین دندون های قفل شده ام گفتم : برو عقب . برای مالکیت اومدی اینجا ؟
- اومدم بهت اطلاع بدم .
- مرسی ممنونم . حالا گمشو برو بیرون .
منو کشید جلو و گفت : نترس عزیزم . من جرئت ندارم دست به این صورت خوشگل بزنم .
دستش داشت روی پوستم حرکت میکرد . دستشو پس زدم و گفتم : برو عقب .
- نرم چیکار میکنی ؟
منو گرفت و چسبوند به دیوار . نزدیک ظهر بود ... فاصله ی طبقه زیادتر از اون بود که بخوام داد بزنم فری بیاد . ولی خب اگه هم بشنوه نمی تونه کاری بکنه ... اون پاش شکسته . پریا هم جرئت نداره نزدیک بشه .
نه فرهود و نه پرهام نیستن خونه .
وااای خدایا .
اینقدر تند نفس کشیده بودم که سینه ام بالا و پایین میرفت . کامیار صورتشو چسبوند به صورتم و گفت : مال من هم هستی ؟
تاره متوجه ی بوی بد دهنش شدم .
- تو مستی .
- تو مستم کردی عزیزم .
- اینجا چه خبره ؟
کامیار تا صدای پرهام رو شنید منو ول کرد و رفت عقب .
کامیار با من من گفت : هی .. هیچی .
- اِ هیچی . کامیار ... فقط بخاطر داداشت و عمو کاریت ندارم . و گرنه من کسی ام که هر کینه ای رو به دلش میگیره . گمشو از خونه ی من بیرون . یک دفعه دیگه چشمت به مهربان بخوره تیکه تیکه ات میکنم . میفهمی ؟
پرهام داد میزد . پریا هم یه گوشه وایساده بود و میلرزید .
پرهام یه کاغذ از تو جیبش در آورد و گفت : اینم تویی . البته اگه یه بار دیگه این صحنه رو ببینم و تکرار کنی .
کاغذ رو به هزار تیکه تقسیم کرد و ریختش تو صورت کامیار . کامیار از دست پرهام فرار کرد و از خونه زد بیرون . خودمو انداختم روی یه مبل . پرهام کیفشو انداخت یه گوشه و رو به پریا با داد گفت : دوتا لیوان آب بیار .
پریا سرشو تکون داد و سریع رفت پایین .
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : جمعش کن پرهام .
یه جوری بهم نگاه کرد که تا حالا ندیده بودم . برای اولین بار از طرز نگاه یکی ترسیدم .
منم بدتر از اون بهش نگاه کردم . یه پوزخند زد و گفت : میخواستی وایمیسادم نگاه میکردم که چیکار باهات میکرد .
- نیاز به دعوا هم نبود .
- تو نامزد منی !
- خیلی دور برت داشته نه ؟ ما توافقی با همیم . محرم هم نیستیم .
- یه نگاه به حلقه ی توی دستت بنداز .
پرهام که داد هاشو تموم کرد عمه خانوم اومد تو .
- چی شده پرهام ؟
- هیچی .
مشکوک نگامون کرد و گفت : مهربان . چرا صورتت خونیه ؟
به لپم دست زدم دیدم خونیه . پرهام با نگرانی منو نگاه کرد .
- هیچی عمه خانوم . الان میشورمش .
از زیر چشمم تا پایین لبم جای ناخن های کامیار بود که صورتمو خونی کرده بود .
اونقدر اعصابم داغون بود که متوجه نشده بودم .
عمه خانوم بلند گفت : پرهام کمک زنت کن .
زن ! من هنوز دوستش هم نیستم . فقط اسمش به عنوان نامزد رومه .
از پله ها سریع رفتم بالا .
رفتم توی اتاق و در دستشویی رو باز کردم . صورتم رو که شستم با یه دستمال کاغذی جلوی زخم رو گرفتم .
توی جعبه ی کمک های اولیه چسب زخم ها رو پیدا کرد . اینقدر عجله میکردم که بیشتری هاشون رو از وسط جر میدادم .
- بده من باز کنم .
برگشتم و به پرهام که یکم نگران میزد نگاه کردم . چسب زخم ها رو بهش دادم . دستمال کاغذی رو برداشتم و اون تک تک چسب زخم ها رو به صورتم زد .
آشغال چسب زخم ها رو وقتی کارش تموم شد ازش گرفتم و گفتم : ممنونم .
- درد نمی کنه .
خیلی جدی گفتم : نه . تو مواظب خاطراتت باش .
- چی ؟
- مهربان کمکم میکنی فراموشش کنم ؟
- متوجه نمیشم .
برگشتم و زل زدم بهش : من عروسک کوکیم ؟ هر موقع احتیاج داشتی شارژش کنی ؟ یادمه یه بار خواستی که نامزدت بشم که پول بگیری یه بار هم گفتی حالا که نامزدم هستی بیا کمک کن بهار رو فراموش کنم . اگه فراموشش نمی کنی چرا نمیری با بهار نامزد بشی ؟
- ببین مهربان بس کن خب . من هیچ قصد و غرضی ندارم . تو هم دوست نداری اون همه پول رو از دست بدی . منم به فکر فراموشی کسی نیستم . و توی وصیعت نامه قید شده که ازدواج فامیلی ممکن نیست .
عصبی پاهامو تکون دادم که یه لبخند جذاب زد و گفت : عصبی میشی خوشگــل میشی !

پیرهنش رو که افتاده بود روی تخت رو برداشتم ، مچالش کردم و پرت کردم سمتش .
پیرهن رو تو هوا گرفت و خندید : حرصی هم میشی باحال میشی .
-شما غیرتی شو .
نشستم روی تخت .. اومد کنارم نشست و گفت : مهربان ، میدونم حس میکنی به قدری قدرتمند هستی که نیاز به تعصب و غیرت مردی نداشته باشی اما همیشه بدون غیرت زن غیرت مرد نمیشه . حالا بحث بهار فرق داره .
-من مشکلم اینه که تو مثلا میخوای بهار رو فراموش کنی .
- من میخوام اما نیاز به زمانه ..
- چند ساله که تو داری تلاش میکنی بهار رو فراموش کنی . اگه تا الان نشده هیچوقت نمیشه .
- گر صبر کنی زِ غوره حلوا سازم .
دستشو گذاشت روی پاهام . اول به دستش که توش حلقه اش چشمک میزد نگاه کردم و بعد به صورت جذاب و اون لبخندش که ... که آدم رو وادار به دیدن پهن شدنش میکرد .
سرمو برگردوندم و اون دستشو برداشت . از روی تخت پاشد و گفت : به خواهرت چی میگی ؟
فهمیدم منظورش زخم روی صورتمه .
به چسب زخم ها دست زدم و گفتم : میگم صورتم میخارید چاقو دستم بود فکر کردم پشت چاقوهه دیدم نوک تیزش بریده صورتمو .
-یعنی خواهرت در این حد گیجه ؟
- فرشته اس دیگه .
- چرا هیچ چیز شما شبیه هم نیست ...نه قیافه نه رفتار نه اسم .
- مگه همه ی دو قلو ها شبیه همن ؟
- نه همه ولی ... این لباس ... آشنا میاد .
- خب از تو کمد برداشتم .
پرهام به لباسم خیره شده بود . بعد از چند دقیقه گفت : لباس مورد علاقه ی بهار بود .
یک لحظه به لباسم نگاه کردم .
خب مورد علاقه اش باشه ... اون خریده باشه اصلا . الان مال منه .
با اخمی که کرده بود ابرو هاش بهم پیوند خورد .
بهش مستقیم نگاه کردم و گفتم : میری بیرون ؟
-درش بیار .
- چی ؟
- لباس هاتو عوض کن ... درشون بیار .
اما من این لباسو خیلی دوست دارم . اصلا چرا باید به حرفش گوش بدم . خب مال بهار باشه . اصلا به من چه ربطی داره ؟ من این لباسو دوست دارم .
-من در نمیارم .
- لجبازی نکن . درش بیار مهربان . نزار هی بره روی نروم .
- اِ مگه مغز هم داری ؟
- درش بیار .
با دادش یه قدم عقب رفتم و گفتم : بری بیرون درش میارم .
رفت سمت در ... قبل از اینکه بره بیرون برگشت و یه نگاه وحشتناک بهم کرد .
آب دهنم رو قورت دادم ، در رو باز کرد و رفت بیرون . در رو محکم بست ... لباس هامو با یه تاپ که روش یه بلوز چهار خونه پوشیدم ، دکمه هاش رو باز گذاشتم و آستین هاشو تا زدم . یه شلوار لی هم پوشیدم . دوتا زدم به در و گفتم : بیا تو .
در رو باز کرد و با دیدن من گفت : حالا که تیپ عوض کردی چطوره یه ذره هم به صورتت برسی .
-منظورت چسب زخم هاست ؟
خندید و گفت : نه ... منظورم لپ هاته . چرا اینقده بیرنگه .
-به من چه ربطی داره ؟!
اصلا چرا این سوال رو پرسید ؟ یه لحظه بهار اومد جلوی چشمم . گونه هاش بدون آرایش هم گل گلی بود . هه بخاطر این پرسیده .
-هیچی مهم نیست .
سرمو تکون دادم و گفتم : رستوران چطور بود ؟
-خوب بود .
- تو سر آشپزی ؟
روی تخت افتاد و دستاشو گذاشت زیر سرش : نه .. هنوز مونده .
-که اینطور .
- مهربان ...
- هان ؟
- بازیگر خوبی هستی !!
- نمیگفتی هم میدونستم .
- لجبازیت حرف نداره .
- مهری یعنی همین .
- مهربان میشه اسمتو عوض کنم ؟!
- چه غلطا . خدایا ببین جدیدا چی شدن این پسرا !! آخر الزمون شده .
- خب مگه چه اشکالی داره ؟
- اشکالش اینه که تو هیچ حقی نداری .. حتی ...
چشاشو تنگ کرد و گفت : حتی ؟
با پوزخند گفتم : حتی اگه اجازه بگیری .
-چه خانوم معلم بدی دارم من . راستی چی درس میدی ؟
- شیطون رو .
- آفرین . چقدر حقوق میگیری ؟
- هر چقدر درس بدم میگیرم .
- بله بله .
- سر سفره ی عقد نشستی ؟
- چی ؟
- خانوم پرهام آیا بنده وکیلم ؟
- بله . شوهرم کیه ؟
یه چیزی زیر لب گفتم که گفت : کـی ؟
برگشتم و خیلی جدی گفتم : یه مرد خیکی .
بلند زد زیر خنده و گفت : مادر اینو از کجا پیدا کردی ؟
نشستم پشت میز آرایش و گفتم : داشت می افتاد تو جوب آب که گرفتمش . مرد خوبیه مادر فقط یکم بو میده .
از توی آینه نگاه کردم که دیدم زل زده به من .
- چی شد مادر ؟
- بهتر نبود ؟
- تو که دیگه بله رو گفتی .
- چه غلطی کردیما .
همین موقع تقه ای به در خورد . پرهام از روی تخت پاشد و در رو باز کرد . یکم کله امو آوردم عقب که دیدم آفتابه .
- سلام خوبی پرهام ؟
- سلام خوبم .
- سلام آفتاب .
- اِ سلام مهربان . خوبید ؟
-- خوبیم .
- ببینم چی شده که اینوقت بعد از ظهر اومدی ؟
- هیچی ... یه خبر خوب داشتم . میتونم بیام تو ؟
-- آره بیا .
آفتاب اومد تو و پرهام در رو بست . آفتاب نشست روی تخت و گفت : راستش خود پارسا نمیدونه . میخواستم به شما بگم بعد .
پرهام کله اش رو خاروند و گفت : خب ... !
آفتاب با لکنت گفت : ر .. راستش ... م .. من .. چجوری بگم ... من .. من ..
کلافه سرمو تکون دادم که گفت : من ... دارم .. من دارم مادر میشم .
پرهام چهره اش باز شد و گفت : اِ ... مبارک باشه . میدونی که نه من بچه دوست دارم نه مهربان .
-- ولی خوشحال شدیم عزیزم . چند ماهش هست ؟
یه لبخند زد و گفت : دو ماهشه .
-- آخی .
- الهی . میخوای پارسا رو سوپرایز کنی ؟
- آره . میخواستم امشب بکشونیش رستوران . میدونی که زیاد اهل بیرون رفتن نیست .
- باشه ترتیبش با من .
آفتاب پاشد که من هم پاشدم .
-- بمون ناهار .
- آره بمون .
- نه برم خونه غذا گذاشتم میترسم بسوزه . مرسی ازت پرهام .. خداحافظ پرهام .. خداحافظ مهربان .
-- خداحافظ .
- بای .
آفتاب که رفت به پرهام چشم غره رفتم که گفت : چیه ؟
- بای ؟
- آره بابا کلمه ها رو مخفف کن راحت باش .

پرهام دوباره خودش رو انداخت روی تخت . منم دوباره نشستم پشت میز آرایش . چسب زخم های پشت سر هم بهم چشمک میزدن .
راستش از اون آدم هایی نبودم که برام مهم باشه ... اصلاً چی برای من مهمه ؟
هیچی .
یعنی از اول بچگیم ...
هی ... وقتی بچه بودم با پسرای محله فوتبال بازی میکردم ... موهام رو با قیچی کوتاه ِ کوتاه میکردم و همیشه لباس های پسرونه می پوشیدم . یه جوری رفتار میکردم که انگاری واقعا جنسیتم مذکره !
ولی توی دوران راهنمایی یه حقیقت تلخ تمام وجودمو شکست ... این که من یه موجود ظریفم و هیچوقت نمی تونم واقعا یه جنس مذکر باشم . این که اگه پامو کج بزارم تمام چشما به من نگاه میکنه و انگشت اشاره مال من میشه .
دیدم دیگه نمیشه موها رو تا ابد کوتاه کرد ... نمیشه تا ابد از این واقعیت فرار کنی .
هنوزم که هنوزه از زن بدم میاد . چرا اینقدر رنجور و ضعیفه ؟!
- هی مهری .
- مهری عمته .
- ببخشید دیگه تکرار نمیشه .
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : چیه ؟
- میگم امشب پایه ای بریم شام بیرون ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : نه . پرهام وقتی تو نیستی من حوصله ام سر میره .
- خواهرت که هست .
- اون که خودشو سرگرم کرده . میگم ... میتونم یه کلاس بنویسم ؟
دستاشو زیر سرش گذاشت و پاهاش رو روی هم انداخت : مثلا چی ؟
- مثلا ... مثلا ... رانندگی .
- بلد نیستی ؟
- نوچ .
- خب ... من به سامان زنگ میزنم بهش میگم قضیه رو . مطمئنی ؟
- خب ... آره .
- یا بیا فردا برو یه آرایشگاه . میدونی مهربان ... خیلی میتونی تقییر کنی . این موهای صاف میتونه خُرد بشه و کوتاه . یا اصلا بهش مدل بدی . یا صورتت ... اوووف هر کاری دلت بخواد میتونی بکنی .
- خب ...
- چقدر خب خب میکنی ... وایسا یه لحظه .
از روی تخت پاشد و رفت سراغ کیف سامسونتش .
یه کیف پول در آورد و بعدش یه کارت ... کارت رو پرت کرد روی میز آرایش و گفت : توی این کارت به مقدار کافی برات پول هست . شاید هم برای خواهرت . اما فکر کنم فرهود بهش پول بده .
کارت رو برداشتم و گفتم : دستت درست . اصلا منتظر همین بودم .
خندید و کیف پولش رو گذاشت توی جیبش . یه بلوز سفید پوشیده بود و شلوار راحتی خاکستری .
کفش های روفرشیش رو پوشید و گفت : من برم یه ذره خوراکی بیارم که خیلی گشنه امه . غذا خوردین ؟
- نه تو خوردی ؟
- آره سر کار یه چیزی خوردم .
- بله دیگه ... تو آشپزخونه میشه همه چیز رو خورد . چجوریه که تو برای ناهار درست کردن نموندی ؟ یعنی منظورم اینه که مشتری برای ناهار میاد اما تو نیستی اونجا ؟
رنگش یکم تغییر کرد و گفت : خب .. خب ... من جامو به یکی دیگه دادم .
سرمو تکون دادم و پرهام با سرعت زد بیرون .
یکم مشکوک میزد ... هنوز هم قانع نشده بودم . فکر نمیکنم توی آشپزخونه های رستوران کسی جاش رو به کسی دیگه بده .
« مهربان تو ، توی آشپزخونه کار کردی ؟»
خب نه .
« پس زر اضافی نزن »
بلاخره صورتمو که یکم آرایش کردم از پشت میز آرایش پاشدم . پرهام جدیدا یه تی وی گرفته و گذاشته بغل لپ تاپش .
رفتم یه دستی به بالای تی وی کشیدم . همون موقع پرهام با دوتا بسته چیپس و یه ماست موسیر اومد .
- میگم یه فیلم بزارم ببینیم .
- باشه .
اون تی وی رو روشن میکرد و من جای نشستنمون رو آماده میکردم .
فیلم رو گذاشت و نشست جلوی تی وی .
من یه مشت کوسن گذاشته بودم پشتمون . پشتمون میخورد به کمد برای همین کوسن گذاشته بودم .
پرهام یه بسته از چیپس ها رو باز کرد و گفت : بیا بخور .
یدونه چیپس برداشتم که دستم به دستش خورد . بهش نگاه کردم که با خنده بهم نگاه کرد .

صدای بلند فیلم باعث شد همزمان به فیلم نگاه کنیم .
متاسفانه از این رمانتیک های مسخره بود .
دختره دبیرستانی بود عاشق هم کلاسیش شده بود .
- از این چرت تر نبود ؟
با تعجب نگام کرد که گفتم : من طرفدار فیلم رمانتیک نیستم .
- خب چی دوست داری ؟
با ذوق گفتم : بزن و بکش .
- آهان ... بیارم ؟
- داری ؟!
- آره . فرهود احتمالا داره !
- پس منتظرم .
پرهام از سر جاش پاشد ، رفت بیرون و در رو بست .
تا رفت تی وی رو خاموش کردم و چشم افتاد به گوشی پرهام .
برداشتمش و رفتم تو قسمت inbox هاش .. هه چرا تلفنش رمز نداره ؟
این لمسی ها بیشترشون رمز دارن .
به پیام هاش نگاه کردم
فرهود « خره ساعت شیش نه ساعت پنج »
سامان « کلاس چی چی ؟ رانندگی ؟! مهربان ؟! »
فرهود « چشم سرگرد ... حتما انجامش میدم . »
امیر « ظهر بخیر سرگرد .. اگه دفترم بیاید ممنونت میشم »
رحیمی « نه بابا من ماموریت نمیرم پرهام ... حمیدی میره »
مهتاب « پرهام نهاد رو چیکار کنم ؟»
صدای پا شنیدم و سریع از قسمت inbox اومدم بیرون و موبایل رو همون جای قبلی گذاشتم .
پرهام اومد و نشست جلوی دی وی دی .
یعنی چی سرگرد ... مگه پرهام پلیسه ؟!
ولی اون گفت آشپز ...
ولی اینجا .. حرف فرهود و اون یارو های دیگه .
پرهام وقتی فیلم رو گذاشت اومد کنار من نشست .
- گفتی آشپزی ؟
متعجب نگام کرد و گفت : آره خب .
مشکوک نگاش کردم و گفتم : راست میگی ؟ اگه واقعا آشپزی توی چشمام نگاه کن و بگو .
توی چشمام نگاه نکرد و گفت : نه . من آشپز نیستم .
- خب ...
- مهربان متاسفم ولی ...
- ولی ؟
تی وی رو خاموش کرد و گفت : برو تو اتاق فرهود منم میام . باید یه چیزی رو بگم .
از سر جام پاشدم و از اتاق رفتم بیرون . خیلی یواش رفتم تو اتاق فرهود و فرشته .
قبل از اینکه فرشته چیزی بگه گفتم : پرهام گفت کارمون داره .
من و فری تا وقتی که پرهام بیاد هیچ حرفی نزدیم ... پرهام با فرهود اومد . فرهود عینک زده بود و یکم خسته به نظر میرسید .
پرهام نشست روی صندلی و فرهود بالای سرش وایساد .
فرهود گفت : خب ... پرهام و من دوتا مامور پلیس هستیم . سرگرد پرهام ایزدپناه و سروان فرهود ایزدپناه .
فرشته مات موند .
- خب ...
- شاید واقعا با خودتون گفته باشید چجوری اینا به ما اعتماد کردن . مهربان ... مادر پدر تو .. افسون بود . زن پدربزرگ ما . تو با ما فامیلی ! مادربزرگت خواهر فرشته و پدرت رو مامور میکرد تا مواد و اشیاء قیمتی رو بفرستن عربستان . چون مادربزرگت عربی بوده ولی وقتی پدرت معتاد شد خواست تا از تو و فرشته استفاده کنه . و چون دوتا دختر بودید از راه پسر های پولدار خیلی راحت میتونستید با عشوه های دخترونه براش اشیاء بدزدید . من و پرهام دو ساله که دنبالشیم . تا اینکه متوجه حضور شما دوتا شدیم .
خواستیم اون روز که فرشته به ماشین ما خورد بیایم دم خونه ی شما که با شما تصادف کردیم . و فهمیدیم شما رو خیلی راحت تر پیدا کردیم .
چشام از حدقه زده بود بیرون ... افسون مادربزرگ منه ؟
فرشته پرسید : پس وصیعت نامه چی ؟
فرهود گفت : وصیعت نامه ی پدربزرگ ما ... تمام اموالش رو به افسون داده در صورتی که من و پرهام ازدواج کنیم .
با پوزخند گفتم : پس من و فرشته فقط دوتا وسیله بودیم . یکی برای پیدا کردن افسون یکی هم برای نامزد بودن . نه ؟
پرهام جدی گفت : مهربان ... باور کن ما مجبوریم .
- دیگه چیزی ندارین بگین ؟
- اگه با ما باشید ... و به ما کمک کنید . میتونیم افسون رو گیر بندازیم .
پوزخندی زدم و گفتم : به همین خیال باش .
رو به فرشته کردم و گفتم : اگه میتونی وسایلت رو جمع کن . میریم تو خراب شده هامون . حتما میدونید که ما خواهر نیستیم .
- بله . میدونیم . و میدونیم شما نه تحصیلات دارید و نه خونه ی درست و حسابی .
با تاسف بهشون نگاه کردم و سر تکون دادم .
فرشته هنوز هم سرجاش نشسته بود . سرش داد زدم : دِ بدو دیگه .
پرهام دوید سمتم و گفت : مهربان خواهش میکنم .
توی راهرو به التماس من افتاده بود .
- ولم کن پرهام . یا بهتره بگم آقای ایزد پناه .
جلوی من وایساد و داد زد : مهربان پدر تو خواهر منو کُشت .
- چی ؟
- بله .. وقتی داشت وسیله می دزدید با گلوله خواهر منو کُشت چون خواهرم نمیخواست که تنها یادگاری مادرم رو ببرن .
- متاسفم اما من هم نمیتونم اینجا وایسم آقای محترم . بهار چی ؟
- اون واقعا نامزدم بود مهربان .
- متاسفم . حالا هم ..
- مهربان ... ازت تمنا میکنم .
به چشمای قهوه ایش نگاه کردم . بلاخره فهمیدم چرا این نگاه برق نمیزنه .
توش انتقامه . توش غمه ... غم از دست دادن خواهرش ... انتقام از افسون و پدرم .
پدرم ؟!
هنوز هم باورم نمیشه پدرم چی بوده .
- مهربان ... میدونم از پدرت دل خوشی نداری .
- اون باعث و بانی مرگ مادرم شد .
- پس بیا کمکمون کن ... میدونی انتقام خیلی وقتا کمک میکنه . بیا ازشون انتقام بگیریم . من قول میدم هم از شر پدرت خلاص میشی و هم ... و هم پولی رو که در حق نقش نامزدمی بهت میدم .
- همه میدونن تو سرگردی ؟
- نه ... فقط سامان و مهتاب و فرهود .
- کی باورش میشه پرهام .
- مهربان ... خواهش میکنم ازت .
- ... باشه .
یه نفس راحت کشید و گفت : ازت ممنونم .

داشت میرفت تو اتاق که گفتم : ولی من باید رانندگی یاد بگیرما .
- باشه حتماً .
رفت تو اتاق و منم از پله ها رفتم پایین . هوس کرده بودم یکم تو باغ قدم بزنم .
پایین عمه خانوم روی مبل خوابش برده بود .
سریع و آروم رفتم تو باغ و در رو آروم بستم .
رفتم پایین از پله ها و مستقیم رفتم سمت حوض بزرگ .
حوض رو دور زدم که ماشین فرهود و پرهام رو دیدم . پرهام ماشینش سفید بود ولی مال فرهود ، باورم نمیشه کدوم پسری عاشق رنگ آلبالویی ؟
یعنی این بشر تو مخش یکم هم عقل وجود نداره . به قول خودش از وقتی بدنیا اومدم با چیزی به نام عقل آشنا نبودم .
عین فری .
نشستم رو کاپوت ماشین پرهام . پاهامو تکون میدادم و رفتم به موقعی که پشت نیسان میخوابیدیم و بعدش پاهامون رو تکون میدادیم و مردم میزدن زیر خنده .
بعدش چهره ی افسون اومد جلوی چشمم .
من هیچوقت مادر بابام رو ندیده بودم اخه مامانم میگفت که مرده .
ولی زنده بوده و عین میکروب فعالیت داشته .
اینقده تو فکر بودم که صدای پرهام منو به خودم آورد
- هان ؟
- کجایی؟
-هیچ جا .
- پس بدو برو یه چیزی بپوش بریم یکم بیرون بگردیم .
- مثلا کجا ؟
- حالا تصمیم میگیریم .
از روی کاپوت پریدم پایین و عقب عقب رفتم سمت در .
- سریع بیایا !
- باشه .
برگشتم و در رو باز کردم . رفتم تو ، عمه خانوم هنوز خواب بود .
رفتم سمت پله ها . دستم رو گرفتم به نرده و پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا .
از اتاق فرهود و فرشته صدای خنده می اومد . دوتا دیوونه باهم نخندن چیکار کنن ؟
رفتم تو اتاق و در رو با پام محکم بستم که صدای بدی داد . پنجره باز بود و باد پرده ها رو تکون میداد . اول رفتم پنجره رو ببندم که دیدم پرهام توی ماشینش نشسته .
پیرهنم رو در آوردم و روی تاپم یه مانتوی سبز بلند پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار سفید کتون عوض کردم .
موهامو از بالا سفت و محکم بستم جوری که یه ذره تار مو هم نموند .
شال سفیدم رو انداختم روی سرم و خودمو غرق عطر سردم کردم . کفش های عروسکی سبزم هم پوشیدم .
فقط وقت شد ساعت مچیم رو بندازم توی دستم و یه رُژ بزنم .
پرهام هی اِس میداد . گوشیمو انداختم توی جیبم و از اتاق زدم بیرون .
رفتم از پله ها پایین . پریا داشت میوه های روی میز رو میچید . منو که دید اول به صورتم و چسب زخم ها نگاه کرد بعدش به سر و وضعم ، پرسید : بیرون میرید خانوم ؟
- آره . دیر میایم .
- چشم . مواظب خودتون باشید .
- باشه . خداحافظ .
منتظر جوابش نشدم . سریع از خونه زدم بیرون . ماشین پرهام جلوی در بود . درش رو باز کردم و نشستم توش .
- خوشگل شدی ؟
- با چسب زخم ها !
- صد البته .
ماشین رو روشن کرد و گاز داد : خب کجا بریم ؟
- اول بریم رستوران ... من گشنمه .
- چشم . بعدش ؟
- بریم بازار .
- اونم به چشم .
بعد از موندن تو یه عالمه ترافیک رسیدیم به یه رستوران .
خودش اول پیدا شد بعد در ماشین رو برام باز کرد .
بهم چشمک زد و گفت : دستت رو بده با هم بریم یه چیز خوشمزه بزنیم تو رگ .
رفتم تو رستوران . رستورانش خیلی شیک بود . یه آقاهه ما رو راهنمایی کرد سمت یه میزی که کنار پنجره بود . پرهام صندلی رو برای من کشید عقب و من نشستم روی صندلی . خودش هم اومد نشست رو به روی من .
گارسون برامون منو رو آورد .
پرهام پرسید : چی میخوری ؟
- هر چی تو بخوری .
- دوتا پیتزای مخصوص بیارید .
گارسون منو رو نوشت و رفت .
- یه سوال پرهام .
به بیرون داشت نگاه میکرد که با سوال منو سرش رو به طرف من چرخوند و گفت : بپرس .
- چطور خانواده ات نمیدونن شما ها پلیسین . خب معلوم میشه دیگه .
- خب فرهود تو شرکت کسری هم کار میکنه . من هم آشپزی هم میکنم .
- اِ پس واقعا آشپزی !
- آره ولی خیلی کم کار میکنم .
- جالبه .
- خب دیگه سوالی نیست .
- چرا هست ... مهتاب چی ؟ اون که پلیس نیست ؟
- نه ... فکر کنم تو مهد کودک کار میکنه نه ؟
- مطمئن نیستم .
- یه همچین چیزایی بود .
- چرا از بچه ها خوشت نمیاد ؟
- بهت بگم بدت میاد .
- نه بگو .
- چون بهار از بچه ها کینه داشت .
کلافه یه پوفی کردم و گفتم : دنیای تو شده بهار نمیخوای هر چی به بهار ربط داره رو بریزی دور ؟
- سعی ام رو میکنم نامزد عزیزم .
- خوبه .
همون موقع غذا هامون رو هم آوردن .
عین با کلاس ها با چاقو پیتزا رو نصف کردم و با چنگال وارد دهنم کردم .
ولی پرهام داشت با دست میخورد .
- آبرومو بردی پرهام .
- بابا راحت باش . ببین همه راحتن . اگه تو این دنیا بخوای وقتت رو با این چیزا بگذرونی نفهمیدی خوشی یعنی چی .
چاقو و چنگال رو انداختم یه گوشه و با پرهام شروع به خوردن پیتزا با دست کردیم . یه تیکه از پیتزام رو انداختم تو دهن پرهام و اون یه قارچ انداخت تو دهن من .
لیوان نوشابه های هم رو میخوردیم و از پیتزا های هم دیگه گاز میزدیم و بعدش هر هر میخندیدیم .
وقتی غذامون تموم شد دور دهنم رو پاک کردم و پرهام رفت تا حساب بکنه .
از جام پاشدم و رفتم دنبالش . حساب که کرد با هم رفتیم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم .
- میگم من اینجا ماشین رو پارک کنم تا بازار پیاده بریم . چطوره ؟
- موافقم .
ماشین رو پارک کرد و با هم همزمان پیاده شدیم .
اومد کنار من وایساد و من دستمو دور دستش حلقه کردم .
بهش تکیه دادم و راه افتادیم . نزدیک بازار بودیم که گوشی پرهام زنگ خورد : بله ؟
- ....
- چی شده ؟ فرهود راستشو بگو .
- .....
- کجا ؟
- ....
- من الان با مهربانم . نه میام خونه .
- ....
- باشه شیرینی هم میگیرم
- .....
- خداحافظ .
تا قطع کرد نگران پرسیدم : چی شده ؟
- مادر بهار یعنی عمه ام اومده .
- واااای .
- متاسفم مهربان . باید بریم .
- پس برو بریم .

دوباره سوار ماشین شدیم .
پرهام توی راه بهم گفت : خواهشا با کلاس بازی در بیار . عمه ام زیادی حرف حرصی نمیزنه اما اگه بزنه بد میزنه .
- پس باید مواظب باشم جوش نزنم .
- آفرین . شوهر عمم چیزی نمیگه .
- پس چیکار میکنه ؟
- بیشتر تلویزیون میبینه .
- کپی خودته .
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : من و چه به تی وی ؟
- پس عممه که میشینه فیلم جمع میکنه .
- اون فیلمه . این سریال میبینه .
- سریال جنگی ؟
- هر چی دستش بیاد دیگه . چقدر سوال میپرسی .
- خب دارم اطلاعات کسب میکنم .
- راستی عمم زیادی حرف میزنه .
سرمو چسبوندم به شیشه و گفتم : یا حضرت عباس .
- گفتم که بدونی . آخه اطلاعات میخواستی .
- یکم گاز بده خیر سرت .
- راننده ای ؟
- نه ولی میشم ایشالا .
- اونوقت که چی ؟
- تو اتوبان ها عین جیمز باند یک گازی میدم که از دهنت کف بزنه بیرون .
- میبینیم دیگه .
- باشه .
سر چهار راه پشت چراغ قرمز بودیم که یه بچه با یه دسته گل اومد دم پنجره ی ماشین .
پرهام دست تو جیبش کرد و گفت : دو تا از اون تازه هاش بده که بدم به خانومم .
بچه که دختر کوچیکی بود گفت : چه خانوم خوشگلی آقا . حالا فقط دوتا ؟ برای بچتون هم ببرین .
- ما که بچه نداریم عمو جون . حالا بده ... یه پنج تا خوبش رو بده .
پرهام بعد از دادن پول پنج تا شاخه گل رز قرمز رو انداخت روی پای من .
- این یعنی بفرمایید نه ؟
- آره به زبان ساده یعنی بفرمایید .
ابرو هام رفت بالا و دندون هام روی هم قفل شد .
- تو رو جون پرهام گارد نگیر مهربان .
- مامان بزرگ ...
بد نگام کرد که گفتم :
- مادر مادرم .
سرشو تکون دادم و ادامه دادم :
- میگفت مهربان هیچکی نمیتونه با سرنوشتش بجنگه . سرنوشت خواسته من اینقده خشن باشم . اصلا لطافت دخترونه تو من نیست .
- چرا هست ... باید پیداش کنی . اینکه همیشه عین پسرا باشی باعث میشه بعد از یه مدتی واقعا به خودت بقبولونی که آره ... من پسرم . من نمیتونم عین دخترا جیغ جیغو باشم یا نمیتونم مثل اونا ناز کنم که یکی بکشه نازمو . خب این خوب نیست مهربان .
- نظرت چیه ؟
- به نظر من ... هر کی زندگی خودشو داره اما من خودم همیشه دختری رو دوست داشتم که ساده باشه و دنگ و فنگ نداشته باشه . نه اینکه زشت باشه . ساده . همیشه ساده هاش قشنگتره .
- موافقم . راستی تو واقعا نمیخوای زن بگیری ؟ بیست و هشت سالته .
- تو الان مشکلت ازدواج یه سرگرده ؟
- بیخیال . همینجوری پرسیدم .
- اگه دختری رو پیدا کردی که با یه پلیس که هر لحظه ممکنه بمیره یا جون خود دختره تو خطر بی افته به من نشونش بده .
- بمیری که راحت میشم .
بلند خندید و گفت : نظر لطفته .
- خب تو پولداری . خوش چهره ای ... البته این آخری رو مطمئن نیستم .
با لبخند جذابش بهم نگاه کرد و گفت : خب حالا تو بگو . تو شوهر نمیکنی ؟
- کی ما رو میگیره ؟
- واقعا عالی هستی مهربان . با تو آدم غم هاشو یادش میره . نه اینکه شیطون باشی . یه دختر لاتی و راحت که میخواد خوش بگذرونه . ولی تو لجبازی و مغرور . خوش تیپم هستی . البته به قول خودت این آخری رو مطمئن نیستم . من چی ؟
- باور میکنی شناختن تو کار حضرت فیله . میدونی حس میکنم مغروری و جنبه ی بعضی از چیز ها رو نداری . مثل خودم لجبازی و قدرت انتخاب بعضی از چیز ها رو نداری .
و البته دلنازک هم هستی و به موقعش خودمونی .
- خوبه . ولی باور کن نمیدونستم اینقده مرموزم .
چراغ سبز شد و ماشین از جاش کنده شد .
توی راه دیگه زیاد حرف نزدیم.
هی مهربان ... سرما نخوری ؟
سرمو کشیدم بیرون از پنجره و گفتم : چطور ؟
- آخه من حوصله ندارم نامزدم رو ببرم دکتر .
- کی میره این همه راه رو .
- من بدبخت خاک تو سر .
- خاک تو سرت .
بلاخره رسیدیم تو خونه . در رو که باز کردن با دیدن اون همه جمعیت گرخیدم
- ما اومدیمـ ... !
فرهود بلند به پرهام گفت : آشپز نمونه ... ناهار بدون ما خوب بود .
مهربان بجاش گفت : عالی بود . میخواستیم بریم خرید که مجبور شدیم بیایم .
مادر فرهود گفت : خاله جان .. پرهام بیا اینجا ببینم . مهربان جان تو هم بیا بشین .
پرهام شونه های منو از پشت گرفت و گفت : ما بریم یه دستی به سر و رومون بکشیم بعد
پله ها دوتا یکی بالا رفتیم و به اتاق رسیدیم .
در رو با پام بستم و گفتم : بیرون باش من لباس هامو عوض کنم .
بهم یه نگاه انداخت و گفت : من میرم تو حموم لباس هامو میپوشم .
سرمو تکون دادم و اون با یه مشت لباس زیر بقلش رفت تو حموم .
لباس هامو عوض کردم و همون لباس های ظهرم رو پوشیدم ولی پرهام تیپ جدید زده بود .
شلوار کتون قهوه ای و بلوز شکلاتی
داشتیم از اتاق بیرون می اومدیم که صدای فرهود اومد : پری و مهری ما میریم سالن ناهار خوری !
من زدم زیر خنده و پرهام حرص خورد : میدونه دوست ندارم این پری رو ها ولی باز هم میگه .
- یاد روز اول بخیر ... من دنبال اسم مخفف براتون میگشتم . برای تو چیزی پیدا نکردم .
- ادامه نده لطفا . راهتو برو !
از پله ها اومدیم پایین و سوار آسانسور شدیم .
وقتی در آسانسور باز شد که ما آخرین نفر ها بودیم . نشستیم کنار هم کنار فرهود و فری .
فرشته پرسید : این چسب زخم ها برای چیه ؟
مادر فرهود هم گفت : فرشته راست میگه ... چی شده ؟
پرهام یه نگاه بد به کامیار انداخت که سر همه به سوی کامیار چرخید .
دست هامو توی هم قفل کردم و با حرص گفتم : صورتم میخارید ... چاقو دستم بود . حواسم نبود که تهش نیست و سرش . خاروندم که دیدم داره خون میاد .
مادر فرهود با دلسوزی گفت : وای خاله جان . مواظب خودت باش .
- چشم حتما .
فرهود بلند شد و رو به ما دوتا گفت : با عمه ی کوچیک من ، مادر بهار جان آشنا بشید .
و بعد دستش رو به سمت یه زن که کت و دامن پوشیده بود و خیلی با کلاس رفتار میکرد برد که موهای فر شده اش رو ریخته بود روی شونه اش و از همه مهم تر هیکل کشیده و ورزیده ی خوبی داشت .
من و فرشته هم زمان گفتیم : خوشبختیم .
عمه گفت : ببخشید اما کدوم مهربان کدوم فرشته ؟ من حواسم نبود .
پاشدم و گفتم : مهربان منم و اینم خواهرم فرشته .
- خیلی خوشبختم . پرهام جان . خوش به سعادتت . شاید دختر من واقعا برای تو نبوده . هر چند احمق بازی زیاد در آورد .
این قسمتش رو با حرص گفت .
پرهام تشکر کرد و عمه اشون دوباره ادامه داد : فرهود جان به تو هم تبریک میگم . دخترهای خوب کم پیدا میشن .
شاداب که یه لباس زشت و زننده پوشیده بود بلند گفت : عمه جون . میدونم با منی ... پس اسم رو هم بگو . خجالت نکش . یکی باید دختر خودت رو جمع بکنه .
شوهر عمه اشون پاشد و رو به آقای روزبه گفت : ببین امیر . دخترت رو جمع کن . حق نداره به دختر من چیزی بگه .
بهار یه گوشه نظارت گر بود .
آقای روزبه گفت : بشین سر جات . فکر کردی کی هستی ؟
پرهام و فرهود و من از جامون پاشدیم . فرهود رو به شوهر عمه اش گفت : داریوش خان صلوات بفرست بابا .
داریوش خان برگشت و رو به فرهود گفت : تو خفه خون بگیر . دارم حقتو میگیرم .
روی میز خم شدم و رو به داریوش خان گفتم : پس حق نامزد منم بگیرید .
و با سر به بهار اشاره کرد .
عمه ی خانوم با خنده به من نگاه کرد . همه حتی فری و پرهام و فرهود داشتیم با تعجب نگام میکردن که گفتم : نامزد عزیز منم حقی داره . هر کی دوست داشت حقشو پایمال کرد . چیکار کرده مگه ؟ یه کارت عروسی گرفته بود .
کسری با پوزخند گفت : بعضی ها فکر کردن سوپر مَنَن . داریوش خان ... شوهر عمه ی عزیز و آقای روزبه . لطفا از حقوق حرفی نزنید که تو خونتون دوتا مار رو پرورش دادین که همه رو نیش زدن . حتی برادر منو .
همه ی دهنا باز بود . شادمهر شروع به دست زدن کرد و گفت : متاسفم برای خانواده ی خودم . داریوش خان ... سریالتون شروع شد .
مهتاب گفت : شادمهر خان ... تو برای خودت متاسف باش . مثلا استاد دانشگاهی اما معلوم نیست تو دفتر تلفنتون چندتا تلفن دختر وجود داره .
شادمهر خیلی محکم جواب داد : به خودم مربوطه .
کسری گفت : بس کن شادمهر .
وضع خیلی بدی بود . همه یه جا داشتن حرص میخوردن .
من و پرهام نشستیم و برای پرهام یه خیار پوست کندم .
بهار بلند داد زد : آره ... من تو کارت عروسیمون یه چیز دیگه نوشتم . دلشو شکوندم . اما الان دارم تاوانش رو میبینم . ولی پرهام ... من هنوز دوست دارم .
همه با تعجب نگاه کردن که گفت : ازت میخوام که باز هم منو قبول کنی .
قهقه ی بلندی زدم و گفتم : جدیدا کسی به مال دیگران توجه نمیکنه . بهار خانوم . به جای اینکه بگی دوست دارم و منو قبول کنی . یکم خودتو از تو باتلاق تنهایی و غرورت بکشی بیرون . هیچ پسری به تو نگاه نمیکنه تا وقتی تبر تو دستته . پرهام هم یه قلب داره که الان ...
از جام بلند شدم و رو به همه داد زدم : مال منه .
رو به شاداب هم گفتم : و خواهر من مهره ی ماری داشت که دل فرهود رو از دست تو یکی کشید بیرون . ما مال همیم و مال هم می مونیم .
بهار دستاشو مشت کرده بود و لبش رو گاز گرفته بود .
پرهام با لبخند بهم نگاه کرد .
عمه خانوم بلند گفت : بهم ناسزا گفتید و به رُخ هم کشیدید و به مال دیگرون چشم دوختید ولی من چیزی نگفتم . میخواستم وصیعت نامه ی برادرم رو بهتون توضیح بدم که این مسئله پیش اومد . حالا هم ... برید تا دو سال دیگه .
چهره ی همه به جز ما چهار تا بد جور رفت تو هم .
- راستی ... آفتاب گفت که بگم ... داره مادر میشه . نمیخوام دختر عزیزم رو ناراحت کنید . مهتاب ..
- بله عمه خانوم ؟
- آفتاب از این دعوا ها چیزی نمیفهمه . باشه ؟
- چشم حتماً .
عمه خانوم پاشد و رفت .
تا رفت همه جا جو سنگینی گرفت که مم صندلیم رو محکم کشیدم عقب و پاشدم .
رفتم پشت پرهام و دم گوشش بلند گفتم : عزیزم . هنوز هم دیر نشده . بریم خرید ؟
پرهام لبخند جالبی زد و رو به ما گفت : شما دوتا میاید ؟
کسری گفت : اگه میرید من و مارلین و مهتاب هم بیایم .
گونه های مهتاب گُر گرفت .
فرهود گفت : من و فرشته هم میایم .
پرهام پاشد و رو به کسری گفت . پس برو بریم . شما تو باغ باشید من و مهربان و فرهود و فرشته هم میایم .

رفتیم تو اتاق و پرهام دوباره رفت تو حموم .
پرهام لباس هاشو عوض کرد اما من هنوز تصمیمی نگرفته بود .
به تیپ پرهام نگاه کردم . یه بلوز اسپرت خاکستری و شلوار جین مشکی .
- یه کمکی بکن پری .
بهم چپ چپ رفت که سوت زدم ، گفت : چه خاکی به سر کنم ؟
- رُس خوبه . بیخیال شوخی ... چی بپوشم .
- چادر .
- آره دیگه همکار هاتون همه با چادر زندگی میکنن .
- خب چی داریم اینجا ؟
- چهار تا مانتو ... یکی بلند یکی کوتاه یکی بزرگ یکی تنگ .
- دیگه چی ؟
- چهار تا شلوار ... سبز قرمز آبی زرد . یکی پاره یکی چسبون یکی عادی یکی پارچه ای !
- و دیگه ؟
- دوتا شال ... یکی زشت و بی ریخت .. یکی گرون و خوشگل .
پرهام با خنده به من که حرص میزدم نگاه کرد . سرش داد زدم : ببین پرهام شب شد . اصلا برو گمشو از اتاق تا من لباس بپوشم .
پرهام داشت که میرفت گفت : البته به یاد داشته باشیم که .... گونی برات برازنده تره .
نعره زدم : گمشو بــــیـــرونـــ !
از اتاق زد به چاک و من نفهمیدم چی پوشیدم . وقتی تو آیینه به خودم نگاه کردم دیدم بد نشده . از بالا شروع کردم : چشمام با سایه های قرمز و خط چشم گنده تر شده بود و لپ هام نسبتا رنگش کم بود . لب هام با اون رژ براق تپل تر به نظر میرسید .
به گوش هام دوتا گوشواره ی گرد مشکی با خال های قرمز زده بودم .
یه شال قرمز هم روی سرم بود و مانتوم مشکی و تا بالای زانو بود . یه ساپورت قرمز هم پوشیده بودم و کفش های کالج مشکی .
یه بارون عطر شیرین هم گرفتم و تو آینه برای خودم بوس فرستادم که صدای پرهام اومد : من بیام تو ؟
- چیکار داری ؟
- میخوام موبایلمو بردارم .
- بیا تو .
ابرو هامو با دستم یکم بالا دادم .
پرهام اومد و با دیدن من دهنش باز موند .
با تعجب گفتم : چت شد ؟
- اولالا ... کی میره این همه راه رو .
- این برای شما حکم گونی رو داره نه ؟
اومد پشت من و دستم رو گرفت . با تعجب به کار هاش خیره شدم که گفت : یه چرخ میزنی ؟
از لحن بچه گونه اش خندیدم و براش یه چرخ زدم .
بهش نگاه کردم که گفت : لوازم آرایش لولو رو به هلو تبدیل میکنه .
- حیف که کفشم پاشنه بلند نیست . میدونی پرهام ... من روز اولی که اومدم اینجا بلد نبودم آرایش کنم .
- حالا ببین چیکار کرده .
داشتیم با هم بحث میکردیم که صدای فرهود اومد : پری جون چایی ها چی شد مادر ؟ آقا دوماد خسته شد .
صدای فرشته هم اومد : پس این زن من کوش ؟
پرهام خندید و گفت : اومدم آقا ... اومدم .
من و پرهام رفتیم بیرون . فرشته با عصا به دیوار تکیه داده بود و فرهود عین پشه این ور اون ور میرفت .
پرهام گفت : با آسانسور بریم ؟
فرهود : پـَ نَ پـَ !
سوار آسانسور شدیم . فرشته یه مانتوی آبی و شلوار سفید پوشیده بود . آرایش چندانی هم نکرده بود . خوب بخاطر اینکه فری خوشگل تر از منه .
بلاخره آسانسور وایساد ... دیگه کسی تو اون خونه نبود شاید هم پایین به جون هم افتاده بودن .
تو باغ مارلین و کسری داشتن با هم حرف میزدن و مهتاب تو ماشین داشت کتاب میخوند .
کسری پاشد و گفت : میگم با یه ماشین بریم ؟
پرهام ابرو هاش رو داد بالا و گفت : جا میشیم ؟
کسری یه حساب کتابی با دستاش کرد و گفت : نه نمیشه . پس شما چهارتا با هم بیاید .
فرهود سر تکون داد و گفت : آقا وایسین نامزد من هم بیاد .
همون موقع فرشته زد پشتش و گفت : شما معلوم نیست کجا سیر میکنی ... من یک ساعت پشتت وایسادم نمی بینی .
فرهود خندید و فرشته عصبی نگاش کرد . سوار ماشین هامون شدیم . ولی فرهود و فرشته ماشین خودشون رو آوردن و گفتن باهم میریم .
پرهام ماشین رو روشن کرد و ماشین از جاش پرید .
پشت سر کسری راه افتاد ...
- میشه ضبط رو روشن کنی ؟
- چرا ضبط ؟ خودم میخونم برات .
- لازم نکرده . اگه بلد بودم روشن میکردم .
دستشو برد و با یه دکمه ضبط شروع به خوندن کرد.

روی دیوار ها مینویسم تک تک خاطراتو
از گذشته با تو بدی هاتو
میسوزونم میکشم خوبی هاتو
تا بدونی باتو زنده اهم و زندگی میکنم من
بی قرار توام چشم انتضار توام
گفتی مال منی من تکیه گاه تو ام
اما احساس تو به دل عاشقم دل نبست
قلب سنگی تو ششه عشقمونو شکست
هر طرف عکس تو روبه روی منه
چشم های اسمون واسه دیدن کمه
از توام بگذرم چی واسم باقی میمونه
لااقل با کسی بمون که قدرتو بدونه
بی قرار توام چشم انتضار توام
گفتی مال منی من تکیه گاه تو ام
اما احساس تو به دل عاشقم دل نبست
قلب سنگی تو ششه عشقمونو شکست
روی دیوار ها مینویسم تک تک خاطراتو
از گذشته با تو بدی هاتو میسوزونم میکشم خوبی هاتو
تا بدونی باتو زنده اهم و زندگی میکنم من
بی قرار توام چشم انتضار توام
گفتی مال منی من تکیه گاه تو ام
اما احساس تو به دل عاشقم دل نبست
قلب سنگی تو ششه عشقمونو شکست

آهنگ که تموم شد پرهام پرسید : مهربان .. تو میدونی که بهار تو زندگی من بوده نه ؟
- خب آره .
- تو چی ؟ تو کسی رو نداشتی ؟
تو دل خودم گفتم : کی به من نگاه میکرد وقتی موهام عین پسرا بود و کار هام پسرونه . کی به من نگاه میکرد وقتی یه ذره هم ظرافت دخترونه نداشتم ؟
کی منو قبول میکرد ؟ تازه من تو فاز عاشقی نبودم که ... چون تمام فکرم بعد از ظهر ها فوتبال و صبح ها با چاقو روی در و دیوار خونه یه نقاشی تازه بکشم .
شاید هم یه دو ساعت گلدوزی با فرشته !
- نه ... هیچکی نبود . من حتی خواستگار هم نداشتم .
- چرا ؟ تو که دختر خوشگلی هستی .
- نه ... من معمولیم . در ضمن ... من اون موقع ها ... مثل یه پسر بودم .
پرهام خندید که گفتم : خنده نداره .
خنده اش فرو خورد و گفت : آخه قضیه جالبش اینه که من همیشه میخواستم یه دختر باشم . که مامانم نازم رو بکشه و شبا عروسک هامو بقلم بخوابونم . ولی حالا از طرز فکر اون موقع ام خنده ام میگیره . حالا من یه مامورم که بخاطر انتقام خواستم این کار رو انجام بدم . اون قدر غرق شدم که نفهمیدم شدم سرگرد و چندتا ستاره روی شونه ام و خیلی ها جلوی من خبر دار نظامی میدن . من سه سال از عمرم رو برای پیدا کردم افسون گذاشتم اما نمیدونم چرا هیچوقت پیداش نمیکنم .
- بلاخره پیدا میشه . خورشید هیچوقت زیر ابر نمیمونه .
- امیدوارم .
- اِ کسری چرا پیچید این ور ؟
- حتما میخواد بره پاساژ .
- بازار که باحال تره .
- مهربان ... باید با هات صحبت کنم .
- باز چی به من نگفتی ؟ چیو پنهون کردی ؟
- برای اینکه راحت باشیم من و تو بهتره صیغه ی محرمیت بخونیم .
- الان ؟
- تو خودت شبا تو خودت مچاله میشی که دست و پاهات به من نخوره . زیاد هم بهم دست نمی زنیم مگر برای نقش بازی کردن .
- آره میفهمم . ولی انگاری تو ... تو علاقه ی زیادی به نزدیک شدن داری.
پرهام دستشو کرد تو موهاش و گفت : میدونی مهربان ... من تنهام . الان که کسی رو گیر آوردم که از من مراقبت میکنه و توی روی همه وایمیسته ، خوشحالم . تازه میفهمم زیاد هم تنها نیستم و کسی هست که بتونم باهاش دو کلوم حرف بزنم . همیشه حرف های منو کسری به شوخی منجر میشه اما من و تو ... مثل دوتا آدم هر چند با شوخی خیلی خوب باهم حرف میزنیم . مگه نه ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم . ادامه داد : به نظرت ما چند هفته است که باهم آشنا شدیم ؟
- نزدیک یک ماهه .
- خب چرا اینقدر زود بهم اعتماد کردیم ؟
- چون ...
- چون تنها بودیم و کسی به ما اعتماد نکرده بود ولی فرشته و فرهود هنوز هم بهم اعتماد ندارن . فرهود میگفت من شبا روی زمین میخوابم و میخوام بلندش کنم که راحت تر راه بره سرم داد میزنه و زیاد به من اعتماد نمیکنه . همین طور خود فرهود ... فرهود هم نمیخواد به فرشته دست بزنه . ولی من و تو . هر چند یکم مچاله اما کنار هم میخوابیم .
تو بخاطر من رو به روی بهار در اومدی . خیلی گُلی مهربان .
پوزخندی زد و ادامه داد : از این دخترا برای من گیر نمیاد . میدونی اگه یه روز وقتی پولت رو گرفتی و انتقامت رو هم گرفتی . بری با یه پسری بهش میگم تو چقدر خوبی .
- یه جوری حرف میزنی انگار عاشق منی و من هم عاشقت بودم و وقت جدایی رسیده .
خندید و گفت : نه ... ما هیچوقت عاشق هم نمیشیم .
- من حاضرم شرط ببندم که این اتفاق نمی اُفته .
- پس ... ما عاشق هم نمیشیم .
- تو تنها میخوای یه پولی بهت برسه و افسون رو گیر بندازی و من میخوام انتقامم رو از پدرم بگیرم و با اون پولی که من و فرشته گیرمون میاد . یه زندگی لوکسی رو که هیچ پسری توش نباشه رو رقم میزنیم . چیزی که رویای شب های بچگیمون بود .
کلی تو راه حرف زده بودیم . اونقدر حرف زده بودیم که فکامون درد گرفته بود . کسری دم یه پاساژ بزرگ نگه داشته بود . فرشته و فرهود هم دو دره کرده بودن رفته بودن یه جای دیگه .
پرهام که بهشون زنگ زد گفتن که پارکن .
مهتاب و مارلین با هم تو تک تک مغازه های لباس فروشی بودن و من و پرهام و کسری فقط نظاره گر بودیم .
مهتاب یه دفعه منو صدا زد و گفت : وای مهری ببین چی پیدا کردم . عالیـــه . تن خور خودته .
دستمو کشید و منو برد تو مغازه ی لباس های مجلسی .
یه پیراهن کرم بهم نشون داد که یه گل روی تک بندش داشت و پایینش رو با منجوق یه طرح گُل کشیده بودن . ساده ولی شیک بود .
مهتاب انتظار داشت من الان با دیدین این لباس جیغ بکشم که هیچ کاری نکردم . بی تفاوت گفتم : خب .. چیکارش کنم ؟
- برو یه امتحانی بکن .
لباس رو برداشتم و رفتم تو اتاق پُرو .
زیپ لباسم رو نمی تونستم ببندم برای همین مهتاب رو صدا زدم : مهتاب بیا این زیپ لباسم رو ببند .
صدای مارلین اومد : من بیام . مهتاب نیست .
- بیا تو .
مارلین اول منو دید گفت : خیلی بهت میاد .
بعدش که زیپش رو بست گفت : میخوای به پاپا بگم بره که پرهام تو رو ببینه .
تا بیام بگم نه وروجک رفت کار خودش رو بکنه .
در اتاق رو باز گذاشتم و پرهام برگشت و دست از توی جیب هاش در آورد .
سرمو انداختم زیر و گفتم : چطوره به نظرت ؟
یه سوت کش دار بلند زد و گفت : فوق العاده .
دوباره یه لبخند زدم ، مهتاب گفت : پس تو درش بیار من برم بخرم . اندازه اس ؟
- آره .
پرهام دست تو جیبش کرد و کیف پولش رو داد دست مهتاب .
مهتاب تشکر کرد و گفت : بجا بود .
به کمک مارلین لباس هامو در آوردم و دوباره شلوار و مانتوم رو پوشیدم . اومدم که بیرون . پرهام داشت به رگال های پیرهن مردونه نگاه میکرد . بهم نگاه کرد و گفت : مهربان ... بیا اینجا یه پیرهن خوشگل برام انتخاب کن من سلیقه ندارم .
خیلی سریع با قدم های بلند رفتم سمتش و رگال رو محکم چرخوندم . دوتا پیرهن انداختم تو بغلش و دوباره دنبال یه پیرهن دیگه گشتم که گفت : من صورتی نمی پوشم .
صورتی رو گرفتم و گذاشتم سر جاش : خب چی میپوشی ؟
- دامن گل گلی .
- هرهر خندیدم . واقعا چه رنگی دوست داری ؟
- مشکی خاکستری قهوه ای کرم سفید .
- مرسی مرسی .
از همون رنگ هایی که گفته بود یه چندتا پیرهن دادم که امتحان نکرده خریدشون .
وقتی با کلی پلاستیک اومدیم بیرون . کسری داشت به کفش های مغازه رو به رویی نگاه میکرد . مارلین دوید سمت کسری و گفت : چیکار میکردی شیطون ؟
- کفش میدیم .
- یه کار دیگه هم میکردی .
بعد به دختری که تو مغازه بود اشاره کرد . مهتاب جوش آورد و کسری یه نگاهی به صورت قرمزش انداخت : نه بابا . داشتم کفش ها رو میدیدم مگه بده ؟
مارلین خندید و دست باباش رو کشید . مهتاب دوتا نفس عمیق کشید که بهش گفتم : آروم باش بابا . صورتت شده عین لبو .
با چندتا نفس عمیق زودتر از همه ی ما راه افتاد .
من و پرهام شونه هامون رو انداختیم بالا و پشت سرشون راه افتادیم .

کسری دم گوش پرهام گفت : میدونی چرا مرد ها رو میارن خرید ؟
پرهام با اخم بهش نگاه کرد و گفت : چرا ؟
- چون که یه وسیله داشته باشن باهاش حمل و نقل کنن . مگه تو فیلم ها ندیدی . زنه میپره اون ور یه پلاستیک می افته رو دوش اون بدبخت . میپره اون ور تر یدونه دیگه اضافه میشه .
پرهام خندید و گفت : باز جوک نوشتی از خودت .
- نه بابا ... عین حقیقت میمونه .
- خب از خودته دیگه !
کسری موهاش رو خاروند و گفت : بله تا حدی .
- خب پیشنهاد میکنم دیگه نخری .
ازشون زدم جلو و وقتی بینشون وایسادم گفتم : علاف تر از شما ندیدم .
با تعجب بامزه ای به من نگاه کردن و من رفتم دست مهتاب رو گرفتم . مارلین هم کنار پرهام و کسری حرکت میکرد و من و مهتاب با هم حرف می زدیم بدون هیچ مزاحمی .
- دختر دوست داره ؟
با بغض گفت : دیگه نداره . چرا من اون خریت رو کردم و ازدواج کردم .
- اِ خب کردی دیگه .
بهم چپ چپ رفت که گفتم : خب اونم یه دختر داره . شما هر دوتاتون یه مهره ی سوخته دارین .
مهتاب با چشم های اشکی به من زل زد و گفت : عاشق شدی ؟
- نه !
- پس ببخشیدا ولی زِر نزن .
- خواهش میکنم . مرسی و ممنونم .
- زن دایی دلش میخواد یه دختر رو بگیره که برای پسرش تازه و جوون باشه نه من سی ساله .
- من به عنوان یه دختر شاد و با نشاط خب ..
- خب .
- من هیچ تمایلی ندارم با کسی که یه دختر داره و سنش اینقدره ازدواج کنم هر چند عاشقش باشم و هر چقدر هم میخواد پول و زیبایی داشته باشه .
- راست میگی ؟
- دروغم چیه !
- میدونی این سال ها هر چی شنیدم بیخود بوده . حتی آفتاب هم سرکوفت میزد که نمیتونی بهش برسی این مغز و دلت رو خالی از کسری بکن .
- چرا باید خالی بشه ؟! تو بهش میرسی اینم قول .
بهش با انگشت کوچیکم قول دادم که کسری گفت : بهم قول دادید که ما رو بُکشین ؟
برگشتم و گفتم : شاید .
- الفاتحه .
مارلین خندید و مهتاب با دستی که پر از پلاستیک بود زیر چشمش رو پاک کرد . یک لحظه چشم های اشکیش به کسری افتاد و کسری انگاری غرق اون چشم های خیس شده باشه رفت .
پرهام دست مارلین و گرفت و کشوند تو یه مغازه . منم دنبالشون رفتم اما چشمم همش پی مهتاب و کسری که رو به روی مغازه بودن بود .
پرهام گفت : مارلین بیا یه چیزی بخریم .
مارلین گفت : شاید مثل بچه ها باشم اما احمق نیستم . بریم یه جا که حرف بزنیم ؟
از مغازه اومدیم بیرون و پرهام گفت : ما میریم خرید ها رو بزاریم تو ماشین .
مهتاب و کسری هیچی نگفتن .
تو ماشین که نشستیم . مارلین گفت : میخواستم بهتون بگم که پاپا مهتاب رو خیلی دوست داره . هر شب عکس هاشو نگاه میکنه و یه دفتر داره که هر دفعه توش این جمله رو مینویسه . قشنگ از بس تکرار کرده حفظ شدم " کاش اون روز کذایی هیچوقت اون مرد رو نمی دیدی و من و تو باهم بودیم "
- آخی چه رمانتیک .
پرهام گفت : خب ما الان باید چیکار کنیم ؟
- هیچی . چه بهتر که این عشق از قلب اونا بیرون بیاد نه از زبون ما .
پرهام با تحسین بهم نگاه کرد و گفت : آفرین . پس مارلین خانوم فوضولی موقوف .
مارلین چهره اش رفت تو هم و انگاری که با خودش حرف بزنه گفت : خدا رو شکر فردا جمعه است کاری باری نداریم تو دانشگاه کوفتی.
- راستی ببینم تو دانشگاه چندتا خاطر خواه داری ؟
- باورت میشه بگم زیاد نه ؟
- چرا ؟
- چون همه فکر میکنن من یه لوس ننر دست و پا چلفتی که هیچی سرش نمیشه هستم .
- ولی اینطوری نیستی .
- نه هستم .
پرهام کلافه گفت : اصلا من لوس ننر . پیاده شید ببینم چه بلایی سر اینا اومده ؟
- دیوونه ای ها . دارن حال میکن . میگم مارلین تو بیا پیش پرهام من میرم ماشین مهتاب و بابات یا پاپات .
چشامو چرخوندم که مارلین موافقت کرد .
از ماشین پیاده شدم و زنگ زدم به مهتاب : الو مهتاب .
با بغض گفت : میایم .
- من و تو میایم تو ماشین کسری .
- باشه .
موقع رفتنه کسری عصبی بود و مهتاب همش گریه میکرد . من یه گوشه ی ماشین کز کرده بودم . خب اگه بگم که از نظر فوضولی به مارلین نرفتم دروغه .
کسری گفت : الان خوب و خوشی ؟
مهتاب با بغض گفت : آره خوبم . درسته اشتباه کردم و با اون نامرد ازدواج کردم اما مگه من کف دستم رو بو کرده بودم که اینطوری میشه .
- لطفا به وجود من توجه نکنید . حرف هاتون رو بزنید .
دیدم کسی چیزی نگفت که فهمیدم کسی هم به من توجه نمیکنه .
کسری داد زد : نمیخوای چیزی بگی ؟
مهتاب با گریه گفت : چی مثلا ؟
زیر لب گفتم : دوست دارم .
با ریش های شالم داشتم بازی میکردم که کسری گفت : اون حرف دلت رو لعنتی.
مهتاب بلند زد زیر گریه و گفت : من حرف دلی ندارم .
با خودم گفتم : دروغ گو . حیف که میخوام اینا بهم بگن علاقه ی قلبیشون رو وگرنه مگه دیوونه بودم اون جای خوب رو ول کنم پیش اینا بشینم ؟!
کسری یه نعره ی جانانه زد که من هم ترسیدم : بسه دیگه . تا کی این غرورت بینمون باشه عین یه دیوار ؟
مهتاب شیر شد و گفت : تا وقتی تو تبر دستت نگرفتی که خرابش بکنی .
زیر لب گفتم : آخه با تبر هم دیوار خراب میکنن ؟ ولی خودمونیم ها .. چه حرف های فلسفی ای میزنن . عین دوتا آدم حرف بزنید دیگه .
نشستم وسط و به قیافه ی داغون کسری خیره شدم که داد زد : تو چی میگی ؟
عین ببر غره کشیدم : ببین سر من داد نزن .
دیگه چیزی نگفت و مهتاب آروم گفت : گوشم .
- به درک .
کسری چپ چپ نگام کرد که کلافه گفتم : وقتی نمی تونید بهم بگید که دوستت دارم به چه درد میخورید هان ؟
کسری یه گوشه پارک کرد و گفت : چی گفتی ؟
تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم . خوبه چند دقیقه پیش گفتم "چه بهتر که این عشق از قلب اونا بیرون بیاد نه از زبون ما . "
- پیچ پیچی .
مهتاب با تعجب گفت : یه بار دیگه بگو .
- چی رو ؟
- جمله ات رو دیگه .
- من چیزی نگفتم که .
- مهربان تکرار کن ببینم .
- به جان پری من چیزی نگفتم . اصلا شکر خوردم . جیز بود به قند خونم اضافه شد شما باهم حرف بزنید . ولی عین آدم . نه درباره ی گذشته نه آینده .
یکدفعه کسری چشم هاشو بست و گفت : دوست دارم .
- کی منو ؟ بابا ایول !
مهتاب گوشه ی چشمش لرزید و گفت : تو هیچوقت تو چشمام نگاه نکردی که بگی ؟
- کی من ؟ ای بابا اسم هم دیگه رو بگید خب . یا از ضمیر های همچو هو هی یارو فلانی ! استفاده کنید خب .
کسری بهم چپ چپ رفت که گفتم : به ما خوبی نیومده نه ؟!
کسری رفت تو صورت مهتاب و گفت : تو چشام نگاه کن .
به حرفش اضافه کردم : فلانی .
همونجوری بهم چپ چپ رفت که شونه هام رو انداختم بالا .
مهتاب سرش رو چرخوند و دماغش خورد به دماغ کسری .
کسری چشم تو چشم مهتاب بود .
داد زد : دوست دارم لامصب ... دوســـت دارم .
- حیف که کل بلد نیستم و مواظب آبروی خودمم و گرنه حال میدادم بهتون .
مهتاب آروم گفت : منم دوست دارم .
- اضافه میکنم ... لامصب یا لعنتی . یا همون ضمیر های خوب دیگه .
یه قطره اشک از چشم مهتاب چکید که کسری کمربندش رو باز کرد و چشم های مهتاب رو بوسید : جلوی من هیچوقت گریه نمیکنی . حتی اگه از سر شادی هم باشه .
- یکم جلوتر برید خب ... نترسید بد آموزی نداره . حجب و حیا رو هم بزارید کنار . عین من و پرهام .
مهتاب با دستاش صورت کسری رو گرفت و گفت : بریم خونه ؟
- اضافه میکنیم ....
مهتاب و کسری باهم گفتن : فلانی یا ضمیر .
- نه دیگه ... اشتباه گفتید . باید میگفتید عشقم .
مهتاب انگار خواب باشه زد تو صورت خودش و کسری با اخم گفت : دیگه نکنی ها .
مهتاب خندید و من زیر لب گفتم : نچ نچ . از دست رفتن . ببین من پا قدمم چقدر خوب بود . با تبر من دیوار رو شکستیم .
مهتاب گفت : ما پنج سال بود لب هامون دوخته بود ولی امروز به قول مهربان دیوار رو شکستیم ؟
- کی ایشالله به حق الله عروسی ؟
- وقت گل نی .
- هرهر خندیدم کسری خان .
- ولی مهربان یه بدی در حق من کرد . هی میخواستم جدی باشم چیز های خنده دار میگفت منم هی چپ چپ میرفتم .
- تو ام شیری هستی برای خودتت ها ؟
- چطوره ؟
- از نظر داد .
- پس چی ؟ فکر کردی شیر بیابون فقط تویی ؟
- خب آره . تو شیر آمازونی .
خندید و ماشین رو راه انداخت . دست مهتاب رو گرفت و گذاشت روی دنده و دست خودش رو گذاشت روی دست مهتاب .
- یکم زود نیست ؟
- خیلی هم دیره . مارلین چقدر خوشحال میشه !!!
مهتاب با ترس گفت : نکنه قبول نکنه ؟
- اون تو رو حتی از من هم بیشتر دوست داره . حتماً قبول میکنه !!
بی حوصله به بحث هاشون گوش میدادم ! میخواستم هر چه زودتر به اون پارکی که فرهود و فری رفته بودن بریم .

کسری گفت : دوست داری عروسیمون رو کجا بگیریم ؟
ای بابا یه ضمیر اضافه کنید دیگه .
زیر لب با حرص گفتم : لب جوب ! آخه من نمیدونم عروسی به چه درد میخوره . تو یه بله بگو و خداحافظ دیگه . این که یه عالمه آدم رو از یه جای دیگه بکشونید تو تالار و یه چلو و پلو بدید کوفت کنن . چه کاریه ؟
- تو به نامزدت برس . دختر من رو برداشت و برد .
- خیر سرم اگه نمی اومدم که شما تا صد سال دیگه هم بهم نمی رسیدید .
مهتاب چیزی نمی گفت . کسری گفت : عروس خانوم ؟
- رفته رخت آقاشون رو از رو بند برداره .
کسری : عروس خانوم ؟
- خب رفته غذاش رو بزار زیر شعله پخش کن .
- عروس خانوم ؟
- ای بابا رفته کش شلوار کُردی تو رو جا بندازه .
کسری برگشت و گفت : من شلوار کردی نمی پوشم .
- بله . با این اوضاع ... ماشین شاسی بلند و پول تو جیبی صد میلیونی شما شبا هم با شلوار جین میخوابی حتماً .
مهتاب کلافه گفت : نتونستم خوب خرید بکنم افسرده ام .
من و کسری جوری به مهتاب زل زدیم که یعنی واقعا که .
بعد از چند دقیقه رسیدیم به همون پارک . پرهام و مارلین پشت یه بوته که جلوش نیمکت فرهود و فرشته بود زانو زده بودن . ما هم نشستیم رو چمن ها و شونه هامون رو دادیم بالا . مارلین گفت : میخوایم ببینیم چی میگن .
فرشته با صدای جیغ مانند گفت : ما چرا اینجاییم ؟
فرهود کلافه گفت : خیر سرت گفتی بریم یه هوا بخوریم .
- من گفتم ؟ اشتباه میکنی ها .
- بس کن فرشته . برو یکم قدم بزن.
- با چی ؟
- با پا .
- که منم دارم .
- من پام شکسته بود عربی میرقصیدم .
- بابا تو دیگه کی هستی . دست نیوتن رو از پشت بستی .
- چه ربطی یه اون بنده خدا داشت .
- ولمون کن بابا . فرهود میگم این ننه و بچهه هستن یکم اون ور تر .
- خب ...
- بچهه ناز نیست .
- خب من چیکار کنم ؟
- هیچی بپر بالا یه قر واسه عمو بده . فــــــــــــــرهـــود تو ذوق نداری ؟
- تو داری واسه من بسه .
- یعنی چی میشد تو به پرهام میرفتی ؟ ببین چقدر آقاست . چقدر خوبه .
- چی میشد تو به مهری میرفتی ، عصبانی و خونسرد . هی بهت میگم اینقدر با لباس های گشاد جلوی خانواده ی من نچرخ خوششون نمیاد .
- به درک . همین که هست .
- خب چرا مهری اینجور نیست ؟
- مهربان براش فرقی نداره ... ! راستی تو بیست و نه سالته نه ؟
- آره چطور ؟
- هه چقدر فسیلی تو .
- نظر لطفته .
- میگما ... تو بیست و نه سالته و پرهام بیست و ؟
- هشت .
- آره بیست و هشت یا هفت ؟
- تولد چند هفته پیش بود.
- آهان گرفتم . فرهود ؟
- هان ؟
- هان نه و بله .
- خب بگو .
- میگم تو چرا شبا رو زمین میخوابی ؟
پرهام از جاش بلند شد و گفت : چون تو میخوای .
فرهود داد خفیفی زد و فرشته جیغش رفت رو هوا . کسری گفت : بیاید من رو چمن زیر انداز میندازم بشینیم .
پرهام دم گوشم گفت : چی شد ؟
- اسم بچه ها رو هم انتخاب کردن .
- پس مبارکه .
کسری گفت : مارلین به مامان جدید خوش امد بگو .
مارلین ذوق زده پرید تو بغل مهتاب و گفت : مامانی مثل تو تکه روی زمین .
فرشته و فرهود هنگ کرده بودن که کسری گفت : همسرم هستن .
فرشته گفت : ازدواج کردین ؟
زدم پس کله اش و گفتم : نه خره . اینا تازه بهم گفتن دوست دارم .
سرش رو تکون داد و گفت : اهان .
با کمک من فرشته روی زمین نشست و پاش رو گذاشت رو متکا .
فرهود و پرهام رفته بودن خوراکی بگیرن .
مارلین از کنار مهتاب تکون نمیخورد . دم گوش فرشته گفتم : فری ...!
- هان ؟
- تو چرا با فرهود خوب نیستی ؟
- همه که مثل تو نیستن یه چیزی رو میشنون فرداش یه چیز دیگه میگن .
- چی ؟
- یادته پرهام اون موضوع رو گفت .
- خب ...
- من از اون موقع تا الان با فرهود نسبتا سر سنگینم اما نه شما دوتا .
- میدونی ما حسمون یکیه .
- به درک . تو چرا این لباس ها رو جلوی این خانواده میپوشی ؟ اونم کسری و شادمهر که چشمشون به همه جا هست .
- بیخیال دختر .
- تو اصلا شبیه من نیستی ؟
- تازه فهمیدی ؟
- نه خیلی وقته . از همون موقع که توپت خورد تو شیشه ی خونمون و اومدی دست تو جیبت کردی و با لحن مشتی به خواهرم گفتی بگیر اینو به جای رژ لب شیشه ی خونه رو درست کن و یکی تازه تر بخر .
- مرور خاطراتِ ؟
- آره . از اون موقع فهمیدم تو با همه ی دخترا فرق داری .
با دستم پاهام رو که خواب رفته بود مالوندم و گفتم : ببین فری ، مثل من هم زیاده . نباید فقط من رو دید که .
- خب اینم حرفیه .
- ببین از بحث فرهود به کجا رسیدیم .
فرشته یه خنده ی کوتاه کرد و گفت : یادته پیری رو ؟
- اَه راست میگی ها .
- بیا دوباره بگیم .
- باشه

گفت : خر پول .
- با سن زیاد
- فشار خون داشته باشه
- هیجان رو تحمل نکنه
- خرفت و پیر پاتال باشه
- بچه نداشته باشه
- ثروت کلون داشته باشه
- عاشقم بشه
- دیوونه ام بشه .
زدیم کَف دست هم دیگه و گفتیم : همینه !
بلند بلند خندیدیم . که فرهود و پرهام هم اومدن .
دم گوش فری گفتم : ببین اینا پیر نیستن اما خر پول هستن .
اونم سرش رو تکون داد و بسته ی چیپس رو باز کرد و گذاشت وسط .
کسری گفت : باید از مهربان تشکر کنم که باعث شد ما بهم برسیم .
- خواهش میکنم کاری نکردم که .
فرهود گفت : چه به خودش میگیره .
- مثل تو نیستم که !
پرهام دستشو تکون داد و گفت : خب بسه . بسه !
مارلین گفت : من دوست دارم تو عروسی بابام بارون و برف بیاد .
- آخی چه رمانتیک اما بابات عروسی نمیگیره .
مهتاب و کسری گفتن : چرا ؟
- چون که من میگم . من شما رو بهم رسوندم خیر سرم !!
کسری پوفی کرد و گفت : تو از گشت ارشاد هم بدتری که . بابا یه جشن کوچولو .
- غلط کردی و جشن کوچولو . تا ته فامیل رو میکشونین تو عروسی حتی مرده ها رو از تو قبر بیرون میکشید .
مهتاب گفت : داری زور میگیاااا !
- زور چیه ؟
- زور چیه ؟
- میدونم یعنی چی معنیش رو ولی خب ... من با عروسی مشکل دارم .
همه گفتن : چرا ؟
- چون چ چسبیده به را . چون مکافات داره ... چون آدم خسته میشه . شما خودتون دوست دارید یکی بچسبه بهتون هی بگه اون کار رو بکن این کار رو بکن که چی بشه ؟ یه عکس بگیرید . یا سر شام هی بگه آقا دوماد با لبخند کوفت کن عروس خانوم با خنده کوفت کن . خدا وکیلی مصیبت داره .
همه اشون زده بودن زیر خنده .
- هان چتونه ؟ حرف حق که خنده نداره ؟ تازه وقتی میای تو صدای جیغ یه مشت خانباجی بیاد تو گوشت . بعدش هم همه مورد قضاوت قرار میگیریم . عروس اینجور بود بهتر بود عروس چه زشت شده چه خوشگل شده دوماد اله دوماد بله و بابا بس کنید . یه عقد و یه شیرینی و خداحافظ دیگه .
پرهام دست از خنده برداشت و گفت : حرصی میشه هم بامزه میشی هم ...
- هم ؟
- هم حرصی !
- هرهر خندیدم وای خدایا یکی منو بگیره مردم از خنده .
- نگفتم که بخندی گفتم نیشتو ببندی ، هر چند نیش تو هیچ وقت باز نمیشه مثل اخمت .
ابرو هام رفت بالا و گفتم : حالا من که گفتم . دیگه خود دانید .
کسری خندید و گفت : من دارم ملتفت میشم که نگیریم . تو خونه دوتا قر میخوایم بدیم دیگه .
مارلین با شیطنت گفت : شب عروسی من کجا برم ؟
حواسم نبود فکر کردم زیر لب ولی بلند گفتم : تو جوب آب . خب تو اتاقت دیگه . میگیره کپه ی مرگت رو میزاری اگه دیدی صدای بد میاد توجه نکن تو جات بمون .
مهتاب خندید و گفت : نه عزیزم . شب عروسی ما هم خوابیم !
کسری ناراحت گفت : آخه چرا ؟
- چرا و کوفت . کسری !!
- بله ؟
- ما شب عروسی خوابیم .
پرهام یه چیپس تو دهنش گذاشت و گفت : اصلا میخواید اسم بچه ها رو هم بزاریم ؟
مهتاب : ما بچه هم نمیخوایم .
کسری : یعنی چی ؟ مارلین خواهر برادر میخواد ؟
- با این تفاوت سنی آخه ؟ میشه حدودا بیست سال .
- چه بهتر . با هم دعوا نمی کنن !
- کســــــری ! من حوصله ی بچه رو ندارم .
- مگه چند سالته ؟ بیست و خورده ای . خیلی جوونی . تازه من بچه میخوام مارلین هم میخواد .
مارلین ذوق زده گفت : پسر باشه .
فرهود کلافه گفت : اینا تو کافه ای خونه ای یه جایی غیر از جمع بگید .
فرشته داد زد : اون پفک رو بده به من .
حرصی گفتم : تو خسته نشی . هر چی چیپس بود رو کوفت کردی باز هم میخوای ؟
- اشکال داره ؟
- آره داره !

 

کسری به ساعتش نگاه کرد و گفت : اِ ساعت دوازده شبه . من فکر کردم ظهره ما اومدیم پارک . پاشید بریم خونه دیگه .
مرد ها زیر انداز رو تکوندن و هر کس سوار ماشین شد و رفت .
توی ماشین پرهام خوابش می اومد ، بلاخره با کلی ور رفتن به ضبط یه آهنگ شاد گذاشتم تا خواب از سرش بپره .
بلاخره با کلی دردسر رسیدیم خونه . خودمم از خستگی داشتم می مردم .
رفتیم تو اتاق و اون رفت تو دستشویی تا هم لباسش رو عوض بکنه هم مسواک بزنه و کارای دیگه .
لباس خوابم رو پوشیدم و خزیدم زیر تخت ! به دو ثانیه نکشید خوابم برد .
***
- هــــی مهری . پاشو !
- ای درد بی درمون بگیری . بزار کپه ی مرگم رو بزارم دیگه .
- پاشو میگم .
چرخیدم که پام تو هوا به یه جسمی خورد . حالا چی بود رو نمیدونم .
غرید : تکواندو کار میکردی ؟
لبام غنچه شد و سرم رو کردم زیر متکا : چطور ؟
- همین الان با فن عالی پاتون دماغ بنده رو کج کرد .
لبخند زدم و گفتم : کج بود . حالا هم برو بخواب ، سر شبی معلوم نیست با آدم چیکار داره .
- سر شب چیه . پاشو ساعت دوازده ظهره .
- چقدر خوب . چرا نمیری بیرون منم راحت باشم ؟
- پاشو مهربان .
سرمو از زیر متکا آوردم بیرون و نشستم روی تخت و گفتم : هان چیه ؟
بلند زد زیر خنده و گفتم : مسخره !
- یه نگاه به خودت بکن .
- میدونم فرزندم . پیر شدم . تو پیرم کردی !
- نه از اون نظر از یه نظر دیگه .
- بازم میدونم . خیلی خوشگلم . ببین اگه همین طور اونجا وایسی و هی بگی نظر نظر جفت پا میرم تو جفت چشمات !
همون موقع فرهود سراسیمه اومد تو اتاق . من رفتم زیر پتو و سرمو کردم بیرون . راستش با پرهام راحت تر از فرهود بودم .
فرهود با نفس نفس گفت : بدبخت شدم پرهام ... ماشین .
پرهام با تعجب گفت : کدوم ماشین ؟
- ماشین بابابزرگ که خیلی قدیمی بود دزدیده شده !
پرهام زد تو سرش و نشست روی زمین و گفت : بدبخت شدیم . یکی از اجزای وصیعت نامه بود فرهود .
فرهود سرش رو تکون داد و گفت : من زنگ بزنم احمدی که پیداش کنه .
- وایسا . باید بریم خود ما هم .
فرهود سریع گفت : پس سریع لباس هاتو بپوش .
تا فرهود رفت من دوباره خوابم گرفته بود . پرهام داشت میرفت گفت : مواظب خودت باش .
صورتش رو آورد جلو نزدیک لپم اما یک لحظه انگاری یادش افتاده باشه گفت : ببخشید .
و بعدش هم رفت .
هه فکر کرده من بهارم .
زیر لب گفتم : خداحافظ .
اما سریع از اتاق زد بیرون .
به لطف ایشون خواب از سرم پریده بود . به ساعت روی میز نگاه کردم . که دوازده ظهره !!! ساعت هشت و بیست و چهار دقیقه و دو ثانیه بود که به من پوزخند میزد .
براش زبون در آوردم و با خیال راحت لباس هامو در آوردم .
از بس بد خوابیده بودم گردنم درد میکرد و پاهام خواب رفته بود و ذق ذق میکرد .
لباس هامو در آوردم و انداختم روی تخت خواب و رفتم تو حموم . قشنگ و با حوصله خودمو شستم .
از حموم که اومدم بیرون حوله رو پیچیدم دور خودم و موهام . آب از موهام می ریخت روی سرامیک های چوبی خونه و باعث میشد که خیس بشن .
موهامو پیچوندم و با حوله خشکشون کردم .
در کشو رو باز کردم تا یدونه حوله بردارم ، چشم بسته یدونه انتخاب کردم . بردم سمت صورتم که دیدم بوی عطر مردونه میده .
چشامو باز کردم و دیدم این حوله ی محبوب پرهام بود که همیشه بهش عطر میزد .
بوی عطرش تلخ بود . تلخِ تلخ !
چشامو باز و بسته کردم و حوله رو گذاشتم سر جاش .
به آینه نگاه کردم . امروز میخواستم برم آرایشگاه . دیشب به مهتاب گفتم یه آرایشگاه بریم باهم اونم گفت باید ابرو برداره . از قیافه ی خودم خسته شده بودم . دو سال بود دستی بهش نزده بودم .
فری هم که دیگه عادت کرده بود تنها باشه .
یه بلوز آستین کوتاه قرمز با شلوار خاکستری ورزشی پوشیدم و موهامو سشوار کشیدم . موقع سشوار کشیدن موهام متوجه شدم که موبایلم داره سالسا میره .
برش داشتم و به اسم مهتاب خیره شدم .
برداشتم و گفتم : الو ...
- الو سلام عزیزم .
سشوار رو خاموش کردم و گفتم : خوبی مهتاب ؟
- آره عزیزم . میخواستم بگم که این آرایشگره میاد خونه ی شما . منم میام . راستی تو بهم گفتی خیلی وقته دست به صورتت نزدی . مگه آفتاب برای روز تولد پرهام ...
حرفشو قطع کردم و گفتم : ازش درخواست کردم دست به ابرو و صورتم زیاد نزنه . چرا یه کارایی کرد اما نه به اون صورت . میخوام موهام رو هم یکم درست کنم .
- باشه پس ... ما ساعت ده اونجاییم .
تلفن رو قطع کرد و منم موهام رو کامل خشک کردم و با یه گل سر بالای سرم بستم .
دلم برای خل و چل خودم تنگ شده بود . از اتاق زدم بیرون . داشتم با ساعتی که دستم کرده بودم ور میرفتم . در رو که باز کردم فری دوباره داشت کتاب میخوند .
- بابا خیر سرت مهندس شدی . بنداز زمین اون کتابو .
یه جوری نگام کرد که گفتم : چرا آدمو اینجوری نگاه میکنی ؟
- کلا قدمت نحسه . تا تو اومدی یارو مُرد .
زدم پس کله ش و گفتم : ببینم فری از بس زدم این کلت تخت شده نه ؟
- آره متاسفانه .
- الهی فرهود برات بمیره .
- بره بمیره . قرار بود بریم دکتر که یک دفعه اومد گفت بردن .
- آره ماشین ددی بزرگ رو بردن .
- گرون بوده ؟
- اووووووف چه جورم . عین جت زدن بیرون . راستی فری ...
خودمو کشیدم بالا و نشستم روی میز کار فرهود و ادامه دادم : داره آرایشگر میاد . توهم یه صفایی بده به اون ابرو ها . کی بود خیر سرت میگفت حالم از ابرو های پهن بهم میخوره ؟
- خب ... من الان دوستشون دارم .
ابرو هام رفت بالا و گفت : غلط کردم .
- فری چته ؟ چرا اینقدر بی حوصله ای ؟
- خودمم نمیدونم .
رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم : بخاطر پاته ؟
سرش رو به نشونه ی آره تکون داد .
- صبحونه خوردی ؟
- آره چجورم . عمه خانوم صدامون کرد نیمرو با خاویار و آب پرتقال و یکم شیر و نون تست و بربری با دوتا کتلت .
- ای کوفتت شه . اون معده ات به فضل الهی سوراخ بشه همه اش بریزه بیرون هر چی میخوری بریزه بیرون بعدش از درد گرسنگی بمیری من راحت شم .
- مرسی و ممنونم .
- ایــــش .
- وای دلم برای ایش گفتنات تنگ شده بود مهری .
- مهری عمته .
- عمه ندارم .
زبونمو در آوردم که گفت : میخوای رانندگی یاد بگیری ؟
- آره .
- یادته نیسان ممد رو برداشته بودی یه مشت بچه سواری کرده بودی میرفتی عین جیمزباند تو خیابون ها لایی میکشیدی !! بعدش پلیس ممد رو گرفت و بخاطر دزدی و معتاد بودنش دیگه در نیومد .
خندیدم و گفتم : آخ آره . یادش بخیر . ایندفعه میخوام این قوم تاتار رو بندازم تو زندان .
- کمکت میکنم . تاتار ترینشون هم اون شادابه . والا خوش به حالت مال تو بهاره مال من شادابه .
- راستی من اصلا موضوع رو نمیدونم . چی شده ؟
فرشته خودشو کشوند بالا و گفت : انگاری فرهود و شاداب با هم فقط دوست بودن که فرهود زیاده روی میکنه و قرار میزارن باهم و هر چی شاداب میخواد براش میخره . شاداب هم وقتی این همه خوبی از فرهود میبینه بهش میگه من دارم میرم آمریکا کمکم میکنی ؟ فرهود هی براش حرف عاشقونه میچینه که اگه تو بری من چیکار کنم و از این حرفا و شاداب بلاخره خرش میکنه . فرهود از پدربزرگش کلی پول میگیره که شاداب بره ، شاداب که پاش میرسه به آمریکا غرب زده میشه و اصلا یادش میره فرهود هم هست .
فرهود کلی زحمت میکشه که بره آمریکا شاداب رو ببینه منتهی وقتی به همون هتلی که خانوم روزبه به فرهود گفته بود میره قبل از اینکه در بزنه صدای شاداب و یه یارو دیگه میاد که به فرهود میخندیدن و حرف عاشقونه بهم میزدن .
فرهود هم شکست خورده به پرهام میگه و میاد ایران . از اون به بعد همه از شاداب بدشون میاد .
- اه تو فامیل اینا چقدر بی معرفت زیاده .
- آره . فقط من و تو آدمیم .
خندیدم و گفتم : فقط من و تو !
- اوهوم !

یک لحظه بلند داد زدم : من گشنه امه .
فرشته که دوباره کتاب میخوند دستشو به سمت در نشون گرفت و گفت : طبقه ی کم کف میتونی کنار استخر بزرگ صبحونه ی کاملی بخوری .
- ایـــش !
از روی میز پریدم پایین و رفتم بیرون .
رفتم طبقه ی هم کف .
رفتم تو سالن استخر و گوشه به گوشه ی سالن رو نگاه کردم . من شنا ... بلد ... نیستم .
ولی خیلی دلم میخواد یکم آب بازی کنم .
« خب برو یه شیلنگ بگیر روی خودت .»
بی کلاسیه .
« بابا با کلاس »
کنار استخر قدم میزدم که صدای گوشیم بلند شد .
- اَلو .
- کجایی تو ؟
- میام مهتاب . بالایی ؟
- مگه تو کجایی ؟
- آشپزخونه .
خب ما داریم میایم پایین . همونجا باش .
تا تلفن رو قطع کردم اومدم سوپر مَن بازی کنم تند تند برم آشپزخونه لیز خوردم افتادم تو استخر . حالا هی عین کاسه میرفتم بالا و پایین .
بلاخره سرمو آوردم بیرون و گفتم : گل تو سرت مهری .
تند تند اومدم بیرون که از شانس عالی من مهتاب و یه زن پیر خرفت شبیه زن های گانگستری که یه سیگار گوشه ی لبشونه !
مهتاب بهم خندید و گفت : الان میگم پریا حوله بیاره .
تا اومدم بگم نه زنه پرید به جونم و گفت : بشین رو صندلی . چجوری درست کنم ابرو هاتو ؟
به جان فری اگه بزرگتر نبود دهنش رو آسفالت میکردم با تریلی بیست و چهار چرخه از روش رد میشدم .
نشستم روی یه صندلی . از سر و روم آب میچکید که گفت : موهات رو کچل کنی خوب رشد میکنه ؟
یه جوری نگاه کردم که چشام چسبید به ابرو هام . خودش هم نفهمیده چی گفته احتمالاً .
به قول فری یه مگسه هست دور و برم زیادی وز وز میکنه .
ببین خدا مگس به جون آدم میندازی لاقل اینجوری ننداز . بچه های مردم سکته میکنن .
مهتاب اومد و گفت : خانوم شریفی اول ابرو هاش .
این شریفی گفت : چه مدلی بزنم گلم ؟
اِ آدم شدی ؟
- چجوری میاد ؟
- پهن قشنگه ، هشتی ، شیطونی ! چجوری ؟
یه لحظه قیافمو با همه اشون مقایسه کردم . حس میکنم پهن خوب میشه .
- پهن !
مهتاب موهامو از پشت با یه حوله خشک کرد و گفت : شنا میکردی ؟
- چی ؟
- شنا میکردی ؟
- آخخخخ . نه راه میرفتم که افتادم تو استخر .
- که اینطور .
- آخخخخ .
- پرهام و فرهود سر کارن ؟
- آره . چی ؟ نه نه !
شریفی به لحنم خندید و ادامه دادم : ماشین ددی یعنی چیزه اه بابابزرگه دزدیده شده .
تا اینو گفتم مهتاب داد زد : دروغ .
- حناق .
شریفی بلند عین گودزیلا خندید ، گفتم : آره بردنش . بای بای !!
شریفی وقتی مخندید صداش شبیه جادوگرا میشد . رو به من گفت : تکون نخور درست ابروهاتو درست کنم . خدا رو شکر چون پره نیاز به مداد نیست .
- الحمدالله .
تنها مشکل اساسیمون همین مداد و ابرو بود که به فضل الهی درست شد .
مهتاب گفت : خانوم شریفی من موهام رنگ میخوادا . میگم مهری تو رنگ نمیکنی ؟
- مثلا چه رنگی ؟
شریفی گفت : آخ بلوطی بشه چه جیگری بشی تو .
بهش چپ چپ رفتم که مشغول کارش شد و بعد یک ساعت گفت : ببین ابرو هات خوبه یه تصمیمی هم برای موهات بگیر .
با آینه ی کوچیکش به ابرو های پهنم نگاه کردم . خدا وکیلی کارش خوب بود .
مهتاب بهم با تحسین نگاه کرد و گفت : عالی .
شریفی گفت : آهان مهتاب خانوم یه چیزی یادم افتاد . میگم موهای این خانوم رو با پاستل مو به مو رنگ کنم. خیلی قشنگ میشه .
مهتاب یدونه از موهاش رو که صورتی بود بهم نشون داد و گفت : قشنگ میشه ها ... میخوای ؟
راستش خیلی خوشم اومده بود ولی پرسیدم : برم حموم رنگش میره ؟
- نه به اون صورت . الان مال مهتاب خانوم دو ماهه مونده .
سرمو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم : فقط موهام رو کوتاه کنید بعد .
شروع به کوتاه کردن موهام کرد . قرار شد موهام از اون همه پُر بودم خالی بشه و تا شونه هام بیاد . چون پایینش فر بود قشنگ میشد .
تموم که شد به درخواست خودم با پاستل قرمز شروع به کار کرد . مهتاب هم با کسری حرف میزد . بعد از اینکه قطع کرد به سمتم اومد و گفت : کسری هم پیگیر ماشین هست . میدونی چون یک قسمت از وصیعت نامه بوده با ارزشه و گرنه ، برای ما نوه ها زیاد مهم نبود .
شریفی دو ساعت کار کرد . به گفته ی خودش تار به تار بود موهام . یه تار مو مشکی و تارش قرمز . مهتاب هی تعریف میکرد و من دلم هی میخواست زودتر ببینم .
تموم که شد مهتاب منو برد رو به روی آینه قدی تو سالن و دستشو جلوی چشمام گذاشت . دستشو که برداشت نزدیک بود جیغ بزنم . پوست صورتم روشن تر بود و ابرو هام باعث شده بود چشم هام بهتر به نظر بیاد از همه باحال تر موهای نسبتا کوتاه و مشکی قرمزم بود . واقعا قشنگ بود .
به شریفی گفتم : دستت درست .
مهتاب گفت : چقدر تقدیم کنم ؟ تو نگران نباش مهری پولش رو از پری میگیرم .
- نمیگفتی هم نمیدادم .
شریفی چهل تومن برای هر دوتامون گرفت و رفت . تو محله ی ما چهل تومن یعنی خیلی ولی اینجا یعنی همون قدری که میدی و یه آدامس شیک میخری .
مهتاب رو به من گفت : بیا بریم بیرون هوا خوبه . توهم که نمیخوای بری حموم ؟
- نه !
باهم رفتیم رو صندلی های حیاط نشستیم و پریا دوتا قهوه ی اسپرسو برامون با کیک شکلاتی آورد .
- چی شده اینقدر هیجان زده ای ؟
- کسری رفته با مامانش حرف زده مامانش هم گفته کی بهتر از مهتاب برای تو . مامان منم قبول کرده .
- اِ پس بادابادا مبارک بادا ایشالا عروسی نریم بادا .
- بیخیال مهری . دوتا زوج بدون عروسی یعنی دختر بدون مو .
- برو بابا .
این پریا رو میبینی ؟
- خب ... چی شده مگه ؟
- براش خواستگار پیدا شده . اونم چی ... از خانواده ی پولدار عمه خانوم اینا .
- اولالا . کی هست ؟ من میشناسم ؟
- نهاده اسمش . میشناسی ؟
یک لحظه اتفاقات اون شب که پام پیچ خورده بود تو ذهنم عین یه فیلم جلوی چشمم راه رفت . تا به خودم اومدم سریع گفتم : آره . دروغ نگو . اون و پریا ؟
- دیوونه ی پریا شده .
- از کجا فهمیدی ؟
- آفتاب ، آفتاب هم پارسا ، پارسا هم عمه خانوم .
- چه چرخه ای . راستی آفتاب چطوره ؟
قهوه اش رو گذاشت روی میز و گفت : خوب نیست . پارسا میگه من بچه نمیخوام . حتی حالا پُر رو شده که تو رو هم نمیخواستم عمه خانوم زورم کرد .
- عجب آدمیه .
- بحث بچه که شد به آفتاب گفت . مامان به آفتاب گفت تا زندگیت نپاشیده بچه رو بنداز اما آفتاب بلند داد زد که : انگاری نمی فهمید این بچه مال منه از پوست و استخون منه . جون منه عمر منه . من پنج سال این دکتر و اون دکتر رفتم تا این بچه رو داشته باشم . حالا که اومده بخاطر یه گند دماغ دمدمی مزاج که مشکلش اخلاق خودشه بندازمش ؟ اصلا نگهش میدارم اگه هم پارسا طلاق خواست با جون و دل میدم تا از چشماش بزنه بیرون . بزار بعد ها حسرت من و این بچه رو بخوره .
- خب حق داره . پارسا باید با حسرت نگاشون کنه . من پشت آفتابم . اینو بهش بگو .
پوزخند کوتاهی زد و گفت : کیکتو بخور . دست پخت پریا خوش مزه اس . ولی به پای پرهام نمیرسه .
با پوزخند گفتم : سرگرد ایزدپناه نه ؟
قهوه پرید تو گلوش و گفت : تو میدونی ؟!
- آره خب ... خودشون بهمون گفتن !
قهوه اش رو گذاشت روی میز و یک دل سیر سرفه کرد .

یک لحظه هر دومون ساکت شدیم و قهوه امون رو خوردیم . مو رفته بود تو گردنم و اذیتم میکرد .
یک صدایی یک دفعه چشای هر دمون رو بدجور باز کرد .
صدای شلیک ... مهتاب تعجب زده گفت : صدا گلوله بود ؟
سرمو تکون دادم ... برای اولین بار اعتراف میکنم که ... ترسیدم !!
مهتاب عین چی از سر جاش پاشد و گفت : من زنگ میزنم پرهام .
صدای جیغ فرشته منو یاد اون آورد .
عین جت دویدم سمت پله ها و اونا رو دوتا یکی بالا میرفتم . به هال که رسیدم پریا و یه سری خدمتکار ها عین بید میلرزیدن .
بیخیال اونا شدم و دویدم طبقه بالا . صدای جیغ نمی اومد اما با بَم ترین صدام داد زدم : فری .
صدای جیغش اومد : مهرییییییی !
وقتی من ترسیده بودم .... فری نترسه یعنی آسمون به زمین اومده .
سریع در اتاقش رو باز کردم . توی تخت مچاله شده بود . نفس نفس میزدم .
داشت بندی میرقصید . پرسید : صدا چی بود ؟
- گلوله . نترس من اینجام .
همون موقع یکی خورد به من .
برگشتم و دیدم مهتابه . هُلش دادم تو اتاق و گفتم : زنگ زدی به پرهام ؟
- آره . گفت کسری کار ها رو انجام میده ما سریع میایم .
فرشته و مهتاب هم دیگه رو چسبیدن و من کلافه تو اتاق قدم میزدم .
چرا من همش کوتاه میام . الان جون من و فرشته تو خطره .
همش تقصیر منه ... چرا من همش جلوی پرهام کوتاه میام ؟ پرهام کیه اصلا که همش منو خام میکنه ... چی ؟ خام میکنه ؟
پرهام ؟ اه مهری بس کن . من از اینجا با فرشته میریم . گور بابای پول . تا همین جاش هم از پرهام و فرهود باید کلی پول بگیریم . این همه تحمل کردیم .
مهتاب گفت : مهربان بیا بشین .
بهش نگاه کردم ... تو نگاش ترس موج میزد .
در اتاق رو بستم و با دست اشاره کردم نه .
دوباره صدای شلیک اومد . فرشته و مهتاب باهم جیغ زدن و من به دیوار چسبیدم .
دوباره صدای گلوله و شکستن پنجره ی اتاق اومد .
فرشته از بس جیغ زده بود داشت می مُرد .
مهتاب هم همین طور . ولی من فقط به یه دیوار تکیه داده بودم .
همون موقع در باز شد و سه تا پسر اومدن تو اتاق . چرا کسری اینجاست .
دست به سینه به دیوار تکیه دادم و چشامو به پرهام دوختم که دنبال من میگشت .
مهتاب پرید بغل کسری و زد زیر گریه . فرهود بالا سر فرشته نشست ولی من پرهام رو نگاه میکردم ، پرهام برگشت و منو نگاه کرد . تو چشماش تاسف بود . به شیشه های پایین پای من نگاه کرد و با نگرانی پرسید : تو که چیزیت نشد ؟
با پوزخند گفتم : مهمه ؟
فرهود فرشته رو بلند کرد و برد بیرون . کسری و مهتاب هم رفتن بیرون .
یه قدم که اومدم جلو توی پاهام سوزش بدی احساس کردم . یه نگاه به پاهام کردم که دیدم خونیه .
پرهام با نگرانی یکم بلند گفت : مهربان ..
داد زدم : جلو نیا . گمشو از جلوی چشام بیرون .
- مگه تقصیر منه ؟
- نه تقصیر منه که اعتماد .... کردم بهت .
گریه ام گرفت و اشک هام سرازیر شد .
به خون های روی پام نگاه کردم و گفتم : نباید بهم اعتماد کنیم . نه میتونم نامزد دروغیت باشم نه یه همکار برای جاسوس بازی و تفنگ بازی هاتون . شما پسرا چطونه ؟ تا میبینید از تفنگ توی بچگی خوشتون اومده میگید الان هم بیا بچه بازی کنیم . اگه یکیمون جلوی پنجره بود الان تشیع جنازش بود .
پرهام خواست بیاد جلو که اومدم و یدونه خوابوندم توی گوشش .
- تو باید میگفتی این بازی ها این کار ها رو هم داره .
- تو بیست و سه سالته مهربان . نه خُلی نه بچه ای نه چیزای دیگه ... تو میدونی که پلیس بازی خطرناکه .
- همش یه بازیه . تو نگفتی که من بمونم و کمکت کنم . تو این دنیا مثل تو ندیده بودم که بخوان با تمام وجود یک نفر بازی کنن . تو از من حداقل استفاده کردی . یکی که تو روی همه بخاطرت وایسه یکی که همکار بازی های خطرناکت بشه یکی که به وسیله ی اون به مال و اموالت برسی . دیگه نمیتونم کوتاه بیام دیگه نمیتونی منو خر کنی . بسه . من از اینجا میرم . چه فرشته بیاد چه نیاد .
داشتم میرفتم بیرون که دستمو گرفت . برنگشته ، گفت : بمون .
با پوزخند گفتم : عمراً !
دستمو محکم کشیدم و در رو باز کردم . پام واقعا درد میکرد .
کسری تا منو دید با نگرانی گفت : بیا کمکت کنیم بریم پایین برات پات رو درست کنم .
- فرشته کو ؟
- فرهود بردتش سالن ورزش .
- کسری ...
- بله ؟
- برام یه جا دست و پا میکنی ... میخوام برم .
مهتاب که ساکت بود با چشمای اشکی گفت : کجا مهربان ؟ کجا میری ؟
- میرم یه جا دیگه . هر جا ولی اینجا نه .
کسری دستمو گرفت و گفت : بیا پات رو درست کنم بعد .
منو برد تو اتاق بزرگه که مال عمه خانوم بود . مهتاب گفت من پاش رو پانسمان میکنم . وقتی بتادین رو ریخت اشکام سرازیر شد . یه تیکه شیشه در آورد و گفت : کسری این بخیه میخواد . بد بردیه لامصب .
- پس حاضرش کن ببرمش بیمارستان .
با کمک مهتاب مانتو و روسری پوشیدم . عمه خانوم این روزا بیشتر پیش آفتاب بود .
دستمو انداختم روی کول مهتاب و بهش گفتم : به فرشته بگو یه مدت دوره .
- بزار ببینیم کجا میری بعد .
- باشه .
بلاخره سوار ماشین شاسی بلند کسری شدیم . مهتاب گفت که میمونه .
کسری ماشین رو روشن کرد و راه افتاد .
چتری های قرمز - مشکیم رو کنار زدم و گفتم : یکم سریع تر میری ؟
- آره . درد داری ؟
- آره .
یک ساعت بعد با پاهای بخیه خورده به کمک کسری سوار ماشین شدم .
کسری گفت : ببین مهربان ... میخواستم ازت خواهش کنم برای یه مدت بیای خونه ی من . شاید فرشته هم بیاد . بلاخره خونه ی من امنه . من تازه فهمیدم اینا پلیسن .
- ببین کسری من میخوام جایی برم که ارتباط قطع بشه .
- نمیشه . تو از راه افسون هنوز هم به ما وصل میشی .
سرمو به شیشه چسبوندم و گفتم : برای چه مدتی ؟
- یه مدتی دیگه .
یکم فکر کردم و گفتم : باشه .
ماشین رو دم یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت : من برای مارلین یه چیزی بخرم بیام .
- باشه .
از ماشین پیاده شد و من به فکر فرو رفتم .
یک لحظه تمام خاطره های پرهام اومد توی ذهنم . چرا به این آدم اعتماد کردم . هر چقدر فکر میکنم یه سوال تو ذهنمه ... تقصیر اونه یا من ؟
کسری در ماشین رو باز کرد و بستنی های یخ رو انداخت روی پای من و گفت : نگهدار تو خونه باهاش بخوری . نترس مارلین نمیزاره تنها بمونی . تازه منم که این روزا رو بیشتر با مهتابم .
- تو کار نداری ؟
- چرا یه کارخونه ی بزرگ دارم اما بابا میگردونتش . حوصله ی شرکت و کارخونه رو ندارم .
- ببینم کامیار که نمیاد ؟
- کجا ؟
- خونت .
- من اصلا حس نمیکنم اون داداش من باشه . من و اون با هم حسابی فرق داریم . اون به زور به من سلام میکنه چه برسه بیاد خونه .
- خونت کجاست ؟
- زعفرانیه .
سرمو تکون دادم و گفتم : من و فرشته خواهر نیستیم .
- میدونم .
- از طبقه ی پایینیم . سواد و مدرک هم نداریم .
- میدونم .
حالم خوب نبود ... حال حرف زدن نداشتم . انگاری یه تیکه از من تو خونه جا مونده بود .
موبایلمو خاموش کرده بودم . پلاستیک بستنی رو انداختم صندلی پشت ، تا رسیدن به خونه ی کسری هیچکدوممون حرفی نزدیم .
پیاده شدم و لنگون لنگون رفتم دم در . کسری در رو باز کرد و گفت : به مارلین گفتم . فعلا دانشگاهه اومد مراقبته . من باید برم خونه ی بابایی . خداحافظ . مراقب خودت باش .
پلاستیک بستنی ها رو داد و منو تا توی خونه همراه کرد . بعدش رفت و در رو محکم بست .
خودمو انداختم روی تخت . چه پاییز غم انگیزی بود . برای کی ؟ برای من ؟
برای مهری ؟ اونی که خنده و اخم رو باهم داشت ... مهری که اگه کسی رو یک روز نمی خندوند می مُرد .
یکم تو اتاق ها سرک کشیدم . پامو عین یه جسم مرده روی زمین میکشیدم .
خونه ی کسری آپارتمان تک واحدی بود . درش رو که باز کردم حدود اتاق عمه خانوم هال داشت و یه قسمتی از هال هم آشپزخونه بود . دوتا پله میخورد به طبقه ی بالا که پذیرایی بود و توی پذیرایی سه تا در بود . هر سه تا هم انباری بود . و از وسط پذیرایی چهار تا پله میخورد به یه راهرو . ته راهرو اتاق مارلین بود و در سمت راست راهرو عکس های مارلین و کسری و هیچ دری نبود اما توی سمت چپ سه تا در وجود داشت . یکی دستشویی و حموم ، یکی اتاق خواب کسری و یکی اتاق کارش .
خودمو انداختم توی حموم و شیر آب رو باز کردم . آب سرد ریخت روم و من با صدای بلند گریه کردم .
اونقدر گریه کردم که هق هق صدام در اومد .
میخواستم داد بزنم ... ولی صدام یاری نمیکرد . شیر آب رو بستم ، لباس هامو در آوردم و یکی از حوله ها رو تنم کردم . رفتم موبایلمو برداشتم و روشنش کردم . هم فرشته زنگ زده بود هم پرهام .
زنگ زدم کسری و گفتم لباس هامو بیاره اونم قبول کرد . موبایلو خاموش کردم .
رفتم تو اتاق مارلین . یه اتاق مشکی و سیاه . با ست کامل بزرگونه . مغزم یاری نمیکرد که چیزی فکر کنم .
یکی از لباس های مارلین رو پوشیدم و روی تختش خوابیدم .
پاهامو توی شکمم جمع کردم . یک لحظه قیافه پرهام وقتی شبا رو به روم میخوابید اومد جلوم .
پرهام چقدر معصوم میخوابید . وقتی میخواست چشماشو ببنده میخندید .
چرا اون چیزا رو بهش گفتم ؟ ... چرا دلش رو شکوندم ؟
آروم و خفه گفتم : پرهام ببخشید .

داشت چشمام روی هم میرفت که در اتاق باز شد . توی تاریکی اتاق یه نور سفیدی وارد شد که چشامو بستم .
غریدم : بری لای در ایشالله .
- اِ مهری ... تو کجا اینجا کجا ؟
به مارلین که یه مانتوی ساده ی مشکی با مقنعه سرش کرده بود نگاه کردم . موهاش زده بود بیرون و دفتر هاش از تو کیفش ریخته بود روی زمین .
پاشدم و با گذاشتن پام روی زمین ، صدام رفت رو هوا .
مارلین هنوز وایساده بود .
بهش توپیدم : جن دیدی یا گودزیلا ؟
- خودتی مهری ؟ چرا موهات یه رنگ دیگه است . ابرو هات و ...
- آره بابا خودمم . یه صفا به صورت دادم بده ؟
- نه اصلا . تو ، تو این اتاق میخوابی ؟
- معلوم نیست .
- راستی چی شد ؟
- چقدر حرف میزنی . لباس هاتو عوض کن من میرم یه چیزی درست کنم بخوریم .
سرشو تکون داد و اومد تو اتاق . رفتم بیرون و در رو پیش کردم .
به پای راستم فشار نمی آوردم . رفتم تو آشپزخونه و یک لحظه وایسادم . یاد آشپزخونه ی اون خونه افتادم .
اون شبی که با پرهام املت خوردیم . چشامو مالوندم و با خودم گفتم : مهری قوی باش . مگه چقدر ضربه خوردی ؟ یه اعتماد کردی و حالا فهمیدی اعتمادت خوب نبوده . بس کن دیگه .
سماور برقی رو روشن کردم . با اینکه زیاد نمی فهمیدم ، اینقدر باهاش ور رفتم که روشن شد .
تک تک کابینت ها رو گشتم ، دوتا کیک پرتقالی برداشتم . یه کاسه پُر کردم از پولکی و کشمش . کاسه و کیک ها رو گذاشتم توی سینی و چای هم وقتی آماده شد گذاشتم کنار پولکی . سینی رو برداشتم و رفتم تو هال . یه ست مبلمان سفید و مشکی اِل مانند داشت و رو به روش یه سیستم کامل تی وی و از این دم و دستگاه ها .
مارلین یه شلوار راحتی و تاپ که روی تاپه عکس یه جفت سیبیل بامزه بود رو پوشیده بود و موهاش رو بالا بسته بود . نشست کنار من و چایش رو گرفت تو دستش .
گفت : پاپا برام یه چیزایی گفت اما ...
- اولا پاپا رو بیخیال شو و بگو بابا .
- خب نمیشه .
- چرا ؟
- رفته تو مغزم در نمیاد .
- من آدمت میکنم میفهمی ؟
خنده ی کوتاهی کرد و گفت : اینو بدون نمیشه .
برگشتم و نگاش کردم : میشه .
- راستی پرهام بهم زنگ زده . بیا بهش یه زنگ بزن .
موبایلش رو گرفت تو دستش . دستمو بردم سمت مبل کناریمون و به موبایلم اشاره کردم .
- اگه میخواستم میتونستم زنگ بزنم اما ..
- میخوای زنگ بزنی اما غرورت اجازه نمیده . چی به پرهام گفتی ؟
- بیخیال مارلین . پرهام مرد .
- پرهام آدم خوبیه .
با پوزخند گفتم : آره حتماً .
یدونه پولکی گذاشتم تو دهنم . مارلین چاییش رو گذاشت روی میز و گفت : یکدفعه بارون گرفت هوا سرد شد . چایی خیلی میچسبه .
- آش خوبه .
- آخ هوس کردم . میتونی درست کنی ؟
دستمو گذاشتم روی پاهام و گفتم : درس نداری تو ؟
- نه بابا چه درسی . بیخیال درس .
زدم پشتش ... چیزی نگفتم که فکر کرد میخوام نصیحتش کنم .
گفتم : آره ... بیخیال درس . دنیا دو روزه .
یدونه دیگه پولکی انداختم تو دهنم و گفتم : زنگ بزن بابات بگو نخود بگیره .
- خب تو زنگ بزن .
- زنگ بزنم که مهتاب موهامو بکنه ؟ بخیالش .
- فقط نخود ؟
- رشته فرنگی دارید ؟
شونه هاش رو انداخت بالا. یدونه زدم به پیشونیش با انگشتام و گفتم : پس تو چجوری میخوای کد بانو بشی ؟ ازت یه دختر سفت میسازم تا وقتی اینجام .
- بیخود تلاش نکن .
- تو واقعا لوسی .
- میدونم .
- خب چرا بر طرفش نمیکنی ؟ تو نونزده سالته . دو سال دیگه شوهر میکنی . حتما شوهرت باید نازت رو صبحا بکشه و بگه عزیز دلم صبحونه چی برات درست کنم ؟ زن اون زنیه که وقتی شوهرش پا نشده خونه برق بزنه . نُه ماه تحمل یه بار رو داشته باشه . با این حساب ، تو ، متاسفانه میترشی !
خندید و گفت : پس کمکم میکنی نترشم ؟
- واقعا چرا دخترا اینجورین ؟ تا کلمه ی ترشیدن میاد میگن نه من نمیخوام و کمکم کن و از این جور چیزا .
- طبیعت یک دختره .
- ولی من اینجوری نیستم . ترشیدم ، ترشیدم . نترشیدم ، نترشیدم .
- حرف زدن آسونه عمل کردنش سخته .
همون موقع صدای زنگ در اومد . رفتم سمت آیفون و برداشتمش .
- بفرمایید ؟
- ماری باز کن اومدیم پارتی .
آیفون رو گذاشتم سر جاش و رو به مارلین با تعجب گفتم : پارتی گرفته بودی به ما خبر ندادی ؟
مارلین با کف دستش زد به پیشونیش و گفت : وای یادم رفته بود ... میگم مهربان ...
- نترس من کاری ندارم ، برو دعوتشون کن بیان تو . بشینید تو پذیرایی کسی هم بهتون کار نداره . منم خوراکی درست میکنم میارم براتون .
اومد منو بغل کرد و لپمو بوسید .
در رو باز کرد و گفت : بخدا ماهی .
- برو خودتو سیاه کن نه منو . میدونم میخوای به بابات چیزی نگم .
- از کجا فهمیدی ؟
- این دیگه رازه .
بعد از چند لحظه با دوستاش که همه اشون دختر بودن رفتن پذیرایی .
یه قوطی توی کابینت بود پُر از ذرت .
گاز رو روشن کردم و یه قابلمه گذاشتم روش . ذرت ها رو ریختم توی قابلمه و تا وقتی که حاضر بشه شروع به ریختن قهوه شدم .
چایی ها رو گذاشتم تو یه سینی و چهار پنج تا کیک هم گذاشتم . داد زدم : مارلین ... بیا چایی !
مارلین سینی رو برداشت و گفت : بازم ممنونم .
- برو بهت میگم .
ذرت ها که آماده شد خودم براشون بردم . با اومدن من همه اشون ساکت شدن . شیش تا دختر بودن . نشسته بودن روی زمین . ذرت رو گذاشتم وسطشون .
یکی از دخترا گفت : چه مامان خوبی داری مارلین .
برگشتم و گفتم : من مادرش نیستم . مادرش بیرونه . من ... من یکی از فامیل هاشون هستم امروز اومدم پیشش .
مارلین با چشم های پُر از تشکر بهم نگاه کرد . فهمیدم که به بچه های دانشگاهش نگفته که من مادر ندارم .
یک لحظه وقتی خودم نونزده سالم بود اومد جلوی چشمام . اون موقع موهام رو بلند کرده بودم و به اصرار فرشته با سوزن گوشام رو سوراخ کرده بودم . یه آدامس گرفته بودیم که توش دوتا خالکوبی اژدها بود . با کلی زور چسبونده بودیم به بازومون .
اون موقع تو کافه ی سیا کار میکردم و بلد شده بودم قهوه و نسکافه اینا رو خیلی عالی درست کنم . چقدر من با این دخترا فرق داشتم . خب اینا هر روز یه مدل مانتو یه مدل مو . ولی ما چی ؟ ما فقط خالکوبی های روی بازومون هر دفعه عوض میشد . بعضی ها هم اینقدر سفت بود که وقتی با سیم میشستی خون می اومد .
رفتم روی مبل نشستم و تی وی رو روشن کردم .
با یکم سختی چهار تا دکمه رو بالا پایین کردم .
یه کانال یه فیلم تازه شروع کرده بود . با زیر نویس فارسی بود !
موبایلمو برداشتم و گذاشتم کنارم . سینی چای که روی میز شیشه ای و مربع شکل بود رو برداشتم و گذاشتم روی مبل کنارم . پولکی دوست داشتم .
پولکی ها که تموم شد ، پاشدم و سینی رو گذاشتم روی اپن . روی مبل دراز کشیدم .
موهام هنوز هم خیس بود . آرنجم رو گذاشتم روی سرم . به موبایلم خیره شدم . دو دل بودم که گوشیم رو روشن کنم یا نه ... یک لحظه چشم های پرهام اومد جلوی چشمم . به سقف خیره شدم و سعی کردم پرهام رو از خودم دور کنم .
اما گردی صورتش رو توی سقف دیدم . به من میخنده و میگه : مهربان .
از روی مبل پا میشم . عین کسایی که کابوس دیده باشن . صدای مهربان گفتنش توی گوشم میپیچه . محکم گوش هامو میگیرم .
اما صدا بلندتر میشد . متوجه نشده بودم که موبایلم رو روشن کردم و داره زنگ میخوره . نگام به اسم پرهام و موبایلم که داشت می لرزید افتاد .
یه قطره اشک از چشمام چکید . موبایل رو برداشتم . صدای عصبی و کلافه ی پرهام تو گوشم پیچید : اَلو مهربان ... خونه ی کسری هستی ؟ خب این خیلی بهتره از اینکه ازم دور باشی . چون به قول خودت من باهات بیشتر از این کار دارم .
سیل اشکام راه افتاد . پاشدم رفتم تو آشپزخونه . روی زمین نشستم و تکیه به کابینت دادم .
پرهام ادامه داد : میدونی دل من هم عین یه گلدونه . هر کی خواست بزنه بشکونه . ارزون قیمته میشه دادش به چینی بند زن .
میخواستم بگم ببخشید اما غرور لعنتیم اجازه نمیداد . اصلا چرا من باید بگم . اون باید بگه . اون باید بگه معذرت میخوام که بهت نگفته بودم و ازت استفاده کردم . تازه بخاطر پامم که الان بخیه خورده باید معذرت خواهی کنه .
پرهام با اخم گفت : میدونم بر میگردی .
به همین خیال باش
- مهربان خانوم پول خیلی دوست داره . شاید بیشتر از مادرش .
دستامو محکم فشار دادم .
- فقط زنگ زدم بگم ... برگشتی دیگه خبری از پرهام مهربون و شوخ نیست . همه چیز رو خودت خراب کردی . حرفی هم هست که بزنی ؟
بلاخره قدرت خودمو پیدا کردم و با تمام غرورم یه سیلی بهش زدم : هیچوقت پیش تو بر نمیگردم . حقته هر کی ترکت بکنه .
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم به سمت دیوار .
گوشی هزار تیکه شد و افتاد کف آشپزخونه . پاهامو توی دلم جمع کردم و سرمو گذاشتم روی پاهام . یه مدت گذشته بود که دستی رو روی شونه ام احساس کردم .
- مهربان جون ... خوبی ؟
سرمو بالا آوردم و با چشمای داغون از اشک بهش خیره شدم .
- خوبم مارلین .
- وای گوشیت . بزار سیم کارتت رو پیدا کنم . نشست روی زمین و تیکه های گوشی رو جمع کرد .
- دوستات رفتن ؟
- آره . دستت هم درد نکنه . مهربان جون برو صورتت رو بشور . جای اشک خشک شده روی صورتت .
از کف آشپزخونه پاشدم و رفتم تو پذیرایی . پله ها رو رفتم بالا و رفتم تو دستشویی .
حرف های پرهام تکرار شد برام " مهربان خانوم پول خیلی دوست داره"
این حرفش از همه ی حرف هاش برام گرون تر شده بود .
دستمو مشت کردم و گفتم : آره بر میگردم . اما چه بر گشتنی . از بدنیا اومدن خودت پشیمون میشی . حالا حالا هم بر نمیگردم .
صورتمو شستم و خشک کردم . اومدم بیرون ، زنگ خونه خورده شد . مارلین داد زد : بابا اومد .
چه عجب ، بـابـا !

 

 

رفتم توی هال و به کسری که کیسه های خرید رو حمل میکرد با یه علامت سوال نگاه کردم .
آروم گفت : پرهام نزاشت بیارم . گفت وقتی میبره که خودش بیاد .
لبامو گاز گرفتم و با خودم گفتم : خوب بازی میکنی آقا پرهام . وقتی میبرم که خودم برم . خب منم میام .
رو به کسری گفتم : میرم آماده بشم . میریم عمارت .
با تعجب بهم نگاه کرد و دوتا کیسه رو گذاشت روی اُپن . مارلین به من گفت : بیا بهت مانتو بدم .
از کنارم رد شد اما من هنوز عین مرده ها اونجا وایساده بودم .
کسری یه لیوان آب برای خودش ریخت و گفت : پرهام کلافه بود ، انگاری وقتی تو نیستی اون نصفه و نیمه ست .
یه پوزخند زدم اما چیزی نگفتم . عقب عقب رفتم تا اینکه خوردم به پله ها . برگشتم و آروم رفتم تو پذیرایی که نگاهم به وسایل روی میز افتاد . وای ، نه !!! نباید به پرهام زنگ میزدم و نباید جواب میدادم حالا کسری ببینه به مارلین گیر میده و مارلین تو دردسر می افته . داشتم هنوز نگاه میکردم که مارلین با مانتو اومد و در پذیرایی رو بست و گفت : نگران نباش میبرم تو اتاق خودم میگم باهم خوردیم .
با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم : شیطون .
مانتو و پوشیدم و گفتم : شلوارم خوبه نه ؟
- نمیخوای عوض کنی ؟
- تو ماشینم بعدش میرم خونه دیگه بعدش هم دوباره تو ماشین .
سرش رو تکون داد و یه شال مشکی داد دستم .
شال رو سر کردم و در رو باز کردم .
اومدم بیرون و گفتم : بریم ؟
کسری اومد رو به روم و گفت : بریم .
از مارلین خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم .
توی ماشین کسری پرسید : پات چطوره ؟
- خوبه .
- مهربان ، من متوجه نشدم چرا تو اون خونه نیستی .
- چون پرهام از من هر چقدر خواست سوء استفاده کرد .
- امکان نداره !!
- اول نامزدم باش بعد همکار پلیس بازی بعد هم جلوی خانواده ام وایسا . انگاری یه نفر رو گیر آورده باشی هی بهش بگی چیکار کن چیکار نکن .
- پرهام به تو نیاز داره .
- بله برای کار هاش و بهار خانوم هم برای عشق بازیش .
خنده ی کوتاهی کرد که بهش توپیدم : نخند .
خنده اش رو قورت داد و گاز بیشتری داد .
وقتی به عمارت رسیدیم ، یه حس خاصی داشتم .
چشمم به پنجره ی اتاقمون افتاد ، کی بود اون بالا دم پنجره دست به سینه ما رو نگاه میکرد ؟
کسری از کنارم گذشت و گفت : من به عشق مهتاب میرم تو .
خنده ی کوتاهی کردم و زیر لب گفتم : خوش به حالت .
رفتم تو و اولین کسی که دیدم فرهود بود . تا منو دیدی گفت : اَه چه زود برگشتی . داشتم نفس میکشیدم .
با خنده گفتم : نترس وسایلم رو بر میدارم و میرم .
- برای همیشه ؟
- اگه برم فری رو هم میبرم .
- آخ ببرش که داره سکته ام میده . پرهام بالاست . برو شاید کمکت کرد .
زیر لب گفتم : حتما .
چون پام درد میکرد ، از آسانسور استفاده کردم .
به راهروی اتاق ها که رسیدم یک راست رفتم جلوی در اتاق ، قلبم تالاپ تلوپ میکرد و میترسیدم از قفسه ی سینه ام بزنه بیرون . در رو باز کردم و پرهام رو نیمه لخت جلوی پنجره دیدم .
دست هاش رو به کمرش زده بود و از تو تراس به باغ نگاه میکرد .
رفتم سمت کمد که گفت : فقط اونایی رو که خریدی ببر . نه اونایی که مال بهاره .
یه چمدون در آوردم که گفت : تو چمدون نخریدی نه ؟
بی توجه به حرف هاش هر چی لباس دم دستم اومد انداختم توی ساک . داشتم به لباس مجلسی ها نگاه میکردم که لباسی که برای تولد پرهام خریده بودم نگاه کردم .
لباس رو از جا رختی در آوردم و انداختم جلوی پاش و گفتم : اینو من خریدم اما هدیه بدش به بهار .
عصبی دستشو کرد تو موهاش . اومد سمت من و دستامو گرد . از بس مچ دستام رو فشار داده بود حس میکردم توی دستام خون وجود نداره. زل زده بودیم به چشمای هم .
پرهام عصبی گفت : چطور دلت اومد ؟ فقط بخاطر پول ؟
دستامو ول کرد و دوباره رفت سمت پنجره .
چیزی نمیگفتم چون نمیخواستم خودمو حرص بدم و گرنه بلد بودم حرف هامو بکوبونم تو صورتش داشتم کار میکردم که لباسی که تو تولد پوشیده بودم افتاد روی موهام .
از روی زمین پاشدم و ساک رو انداختم روی تخت . بدون اینکه نگاهی به پرهام بندازم ، یک سری جواهرات و زیورآلات که مال خودم بود رو برداشتم و انداختم یه گوشه ی ساک .
صدای پرهام میلرزید : چرا میری ؟
- چرا نرم ؟ بلاخره اینجا به قول تو پول خوبی داشت اما ... گور بابای پول . مهم اینکه من اینجا احساس امنیت نمیکنم و شدم عروسک کوکی هر داستان شما . پاشم به فامیل ها ناسزا بگم . احساسات دروغینم رو بکوبونم تو صورت یه دختر بیچاره ی حماقت کار و همکار پلیس بازی های تو باشم .
اومد جلوی من با عصبانیت وایساد ولی با لحن آرومی گفت : من ازت استفاده نکردم .
- آره تو نیاز داشتی .
- مهربان بس کن . ما بهم اعتماد کردیم ، توی یک هفته بهترین دوستای هم شدیم .
- مشکل ما زمان زودگذری بود که ما آشنا شدیم . به قول فرشته من سبک بازی در میارم . اگه از همون اول سنگین بودم این اتفاق ها برامون پیش نمی اومد .
- پس تقصیر خودته ؟!
- تو دنبال مقصری ؟
جوابی نداد ، رفت دم پنجره و لباسش رو از روی صندلی برداشت . با موبایلش یکم ور رفت ، یکدفعه صدای یه آهنگ بلند شد :

دلخوری از بغض پری میفهمم
ناراحتی غصه داری میفهمم
دلواپسه فردای با من بودنی
دلگیری از من اما درگیره منی
داری دل میزنی دل میکنی تو کم کم
من بهت حق میدم من حالت و میفهمم
داری دل میزنی دل میکنی تو کم کم
من بهت حق میدم من حالت و میفهمم
نبض احساست و میگیرم و حالت خوش نیست
این دفعه نیت من خیره تو فالت خوش نیست
دارم میبازمت ای داده بیداد
خودم کردم که لعنت بر خودم باد
دارم میبازمت ای داده بیداد
خودم کردم که لعنت بر خودم باد
دلخوری از بغض پری میفهمم
ناراحتی غصه داری میفهمم
دلواپسه فردای با من بودنی
دلگیری از من اما درگیره منی
داری دل میزنی دل میکنی تو کم کم
من بهت حق میدم من حالت و میفهمم
داری دل میزنی دل میکنی تو کم کم
من بهت حق میدم من حالت و میفهمم
نبض احساست و میگیرم و حالت خوش نیست
این دفعه نیت من خیره تو فالت خوش نیست
دارم میبازمت ای داده بیداد
خودم کردم که لعنت بر خودم باد
دارم میبازمت ای داده بیداد
خودم کردم که لعنت بر خودم باد


بعد از تموم شدن آهنگ گفت : اینا حرف های من بود !
- پس ... خودت کردی نه من !
ساک رو برداشتم و داشتم میرفتم که صدای بغض آلودش اومد : نرو .
- تو چته ؟ برو به همه بگو ایندفعه مشکل از مهربان بود که ما از هم جدا شدیم و بعدش تو برو با بهار و یک عمر ، خوش و خرم باهم زندگی کنید .
تا حرف های منو شنید منو کشید داخل و در رو بست . منو چسوبند به دیوار و گفت : اینو بفهم که بهار فراموش شده .
- ولم کن بزار برم پرهام .
- نمیخوام ... تو اینجا میچسبی و نمیری . چون نباید بری .
- ولم کن .. میگم برو کنار .
نعره زدم : گمشو اون ور .
منو ول کرد و من موهای پریشونم رو صاف کردم .
یه دستی به لباس هام کشیدم و رو بهش گفتم : ازت ....
با غم و علامت سوال بهم نگاه کرد .
یه صدایی گفت : مهربان شاید واقعا اون قصد بدی نداشته باشه . شاید واقعا نخواسته ناراحت بشی . در ضمن تو نمیتونی از اون متنفر بشی .
- ازم چی ؟ اگه میخوای بری ، تموم این بازی رو باختی ! پس بمون بزار رو در رو بازی کنیم نه دور از هم . تو عاشق بردنی نه ؟ پس بمون و منو شکست بده فقط ... بمون !

ساک رو برداشتم و رفتم سمت در . دستمو روی دستگیر یکم چرخوندم و گفتم : نه ، برام مهم نیست کی ببره یا ببازه . مهم اینه تو با بهار بهتری !
داشتم در رو باز میکردم که منو برگردوند و چسبوند به دیوار ، مهلتی برای کاری نداد و لب هاشو گذاشت روی لب هام .
دستام بی اراده خشک شد . مغزم اجازه ی فکر هیچ چیزی رو نمیداد بهم .
بلاخره منو ول کرد ولی دستاش رو گذاشت روی دیوار و منو توی محوطه ی خودش زندانی کرد .
با آستین مانتوم لب هامو پاک کردم و گفتم : ازت ... ازت بدم میاد ، حالم ازت بهم میخوره من ازت ...
انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبم و گفت : تو نمیتونی از من متنفر باشی .
انگشتش رو گاز گرفتم و گفتم : نه اتفاقا متنفرم .
- تو باید بمونی اینجا ... اگه نمونی من دیوونه میشم .
دستاش رو برداشت و دور اتاق یه چرخ زد و گفت : حس میکنم تو این دنیا هیچکی منو دوست نداره . حتی بهار . من قصدم انتقام از بهاره و گرنه هیچوقت نمیخوام تو زندگیم باشه . اون یه اشتباه بود که نمیخوام تکرار بشه . اما تو ... تو یه طلوع بودی . مهربان تو طلوعی برای اینکه بفهمم یکی هم منو دوست داره هست .
دیدم شونه هاش داره میلرزه . از اینکه پرهام مغرور زده زیر گریه خودمو نفرین کردم .
با هق هق گفت : اگه بری من دوم نمیارم . اگه بری من زنده نمی مونم . مهربان میخواستم خودم بهت رانندگی یاد بدم .. میخواستم وقتی با صیغه ی محرمیت مال هم میشیم بهت بگم که دوست دارم . مهربان من هزار تا آرزو دارم . تو کمکم کردی که بفهمم میشه بهشون دست پیدا کرد .
از حرف هاش گریم گرفت . چرا اینقدر من بی رحمم ؟
ادامه داد : مهربان اون شبی که افتاده بودی دنبالم و بعد پات پیچ خورد یادته ؟ دیشب خودمو به خدا قسم مقصر میدونستم . اگه من با اون آهنگ نمی رفتم به زمان قدیم . تو اونجوری درد نمیکشیدی .
- پرهام .
برگشت و با چشمای سرخ گفت : جانم ؟
یه قدم به جلو برداشتم و گفتم : منظورت چیه ؟
اومد جلو . سرمو بلند کردم و به چهره اش نگاه کردم .
آروم گفت : من ... من ... !
- تو چی ؟
- من ... !
یه قطره اشک از چشمام افتاد و گفتم : دِ بگو دیگه !
- من .... من خیلی ... خیلی خیلی !
کلافه نگاش کردم که چشماش رو بست و گفت : من خیلی خیلی دوست دارم .
چشمای قهوه ایش رو انداخت توی چشمام و گفت : خیلی دوست دارم . تو نگاه اول فهمیدم تو چقدر متفاوتی . بعدش منو مجذوب خودت کردی . تو خوشگل نیستی اما جذابی . اون وقتی که دیدم کامیار داشت تو رو سینه ی دیوار اذیت میکرد دیگه هیچ چیز جر زجر تو رو ندیدم . میخواستم کامیار رو نابود کنم . نابودِ نابود !
در مقابل اون همه احساس نمیدونستم چی باید بگم .
سرمو انداختم پایین که چونمو توی دستاش گرفت و گفت : بگو که میمونی . بگو که نمیری ! اگه موضوع امنیته ، من جونمو برات میدم . آخه کجا میخوای بری مهربان ؟
صورتمو از دستاش خلاص کردم و گفتم : پرهام من ... من هیچ احساسی جز عادت به تو ندارم .
یه قدم عقب رفت و سُر خورد روی زمین . وقتی دیدم اون همه شکسته دلم نیومد اینجوری تمومش کنم .
دستامو مشت کردم و گفتم : ولی من میمونم پیشت .
تا اینو شنید از جاش بلند شد و منو سفت توی بغلش گرفت . دستام بی حرکت بودن تا اینکه تصمیم گرفتم من هم بغلش کنم . با صدای پُر از خوشحالی گفت : یک دنیا رو بهم دادی . همین فردا سیغه ی محرمیت رو میخونیم .
با خنده گفتم : زود نیست .
منو از خودش جدا و کرد و یک نگاه کامل به همه ی صورتم انداخت و گفت : همین که کنارم ... یک دنیا ارزش داره !
یه لبخند کوچیک زدم . معذب بودم که اون به من علاقه داره اما من چی ؟ واقعا یه عادت کوچیک .
ساک رو ازم گرفت و انداخت یه گوشه . شالم رو برداشت و گفت : من فردا میتونم ..
- پرهام خواهش میکنم ... من علاقه ای نمیبینم .
سرش رو تکون داد و گفت : متاسفم . میای شام بریم بیرون ؟
- نه ! میخوام اینجا تو باغ بخورم .
- پس من برم یه شام خوب درست کنم ... چی میخوری ؟
- فسنجون .
با چشمای شادش به چشم های بی روحم خیره شد و رفت .
کلافه روی تخت نشستم و سرمو توی دستام گرفتم . پرهام منو دوست داره ... منو ... دوست ... داره !
آخه چجوری ؟ مگه من چی دارم که بهار نداره ؟ دستمو مشت کردم و آروم گفتم : لعنتی . اینو کجای دلم بزارم ؟
تلفن اتاق زنگ خورد . موبایل پرهام بود . برداشتم که گفت : راستی امروز دقت نکرده بودم . خیلی خوشگل شدی .
- خوبه به این توجه کردی .
- من همیشه به تو توجه میکنم .
- برو به کارت برس .
گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم : هــی ، افتادی تو چاه ... تازه بگو کی ، مهربان خانوم مغرور و لجباز !

یک لحظه به سرم زد که پاشو برو خونه ی کسری .
داشتم عملی میکردم و ساک رو برمیداشتم که یکی محکم زد به در .
در رو باز کردم و فرشته رو با واکر دیدم . اومد تو و نشست روی تخت ، پاش رو گذاشت روی واکر و گفت : موندی !
- وای فری دارم دیوونه میشم .
نشستم کنارش ، موهامو دادم عقب و گفتم : پرهام بهم گفته من دوست دارم .
فرشته زد زیر خنده . با حرص گفتم : کوفت .
دست از خندیدن برداشت و جدی گفت : شوخی نمیکرد ؟ شاید گفته تو بمونی تا دوباره به قول خودت براش یه وسیله باشی .
- شاید . نمیدونم !
- شاید هم واقعا دوست داره . وای مهربان فکرشو بکن ، بشی زن پرهام ، راستی تو چی گفتی ؟
- گفتم پرهام من علاقه ای بهت ندارم تنها چیزی که من فکر میکنم توی قلبم به تو هست یه حس عادته .
- شاید هم برادری .
- نه ، با این اتفاق ها من دیگه اون حس برادری رو از دست دادم .
- ببین مهربان فقط فکر نکن که تو برای اون وسیله ای . ما از فرهود و پرهام هم بد سوء استفاده کردیم . فکرشو بکن ... با یه نفر بمونی تازه وقتی بهت بگه دوست دارم اما تو به فکر اون پولی که بهت میده باشی . البته پرهام الان گرمه اما وقتی بفهمه تو به پول بیشتر از یکی که بهت ابراز علاقه کرده بیشتر اهمیت میدی ...
به من نگاه کرد و گفت : یه اتفاق وحشتناک می افته . یه جدایی که ویروسش به همه میرسه .
- میگی چیکار کنم ، وای من برای اولین بار دارم به آینده ام فکر میکنم .
فرشته رفت عقب و تکیه به تخت داد .
- فری چیکار کنم ؟
شونه هاش رو انداخت بالا و گفت : صبر و مُدارا !
- به کسی نمیگی ها مخصوصا فرهود .
- من عمراً به فرهود سلام کنم .
- آره جون عمت . پس امروز تو سالن پایینی چه غلطی میکردین ؟
- بهم آب قند داد .
- همین ؟
بهم با تعجب نگاه کرد و گفت : همین .
- آره جون عمت . درست حرف بزن فری دقیق بگو چی شد .
- هم مغروری ، هم لجباز ، هم خشن ، هم فضول . تنها چیزی که از دختری بلدی فضولیه .
- بنال ببینم .
- بخدا هیچی نبود .
- فرشتـــــــــــه .
یه دندون قروچه ای براش اومدم که آب گلوش رو با صدا پایین داد و گفت : خب معذرت خواهی کرد ...
بهم نگاه کرد و گفتم : تو ام که برای موضوع های پیش پا افتاده سخت میگیری حتما برای حفظ جونت گفتی مهم نیست .
- دقیقا .
از روی تخت پاشدم و رفتم سمت دیوار . رو به روش وایسادم و سرمو کوبوندم به دیوار .
فرشته خیلی عادی گفت : عادت بچگی برگشته ؟
دوباره زدم به دیوار و با حالت گریه گفتم : خفه خون بگیر فرشته . پرهام کم بود توهم اضافه شدی .
- من هر جور حساب کردم تو و پرهام نمیتونید بیشتر از یکی دو روز دور از هم بمونید پس اگه احساس پرهام درست باشه و احساسی هم تو قلب تو باشه شما ازدواج میکنید منم میشم خاله .
ایندفعه محکم تر زدم و بلند غریدم : خفه بمیر بابا !
فرشته گفت : کتاب نداری .
برگشتم سمتش و گفتم : همین کتابا روی مغزت اثر گذاشته ، هر چند تو از اول هم خُل بودی . یکم کتاب خوندی سطح علمیت رفته بالا ، خانوم دام پزشک .
- تو هم بخونی بد نیست .
- دیگه همه میدونن من سیکل دارم شما هم دیپلم ردی هستی !
با جیغ گفت : برو گمشو . من دیپلمم رو گرفتم .
- من شرط میبندم نمیدونی بعد از "ح" چی بود .
- راستی چی بود ؟
- چمیدونم .
- دیدی تو هم نمیدونی.
داد زدم : این اصلا مهم نیست فرشته .
- خب چی مهمه ؟
- آدم شو . سعی کن آدم بشی . من که نتونستم آدمت کنم حداقل یه تکونی به خودت بده ، هر چند ... پات شکسته !
به پاش نگاه کرد و گفت : الهی در به در بشی مهری .
- نظر لطفته . حالا برو پیش فرهود جونت ، اون برات آب قند بیاره تو هم هی بگی مواظب باشی دستت به من نخوره .
فرشته چپ چپ نگاه کرد که گفتم : ایندفعه جوری سرمو میزنم به دیوار که خونه بلرزه . برو دیگه !!!
فرشته واکر بدست از اتاق رفت بیرون . وقتی فکر کردم رفته سرش اومد تو چهارچوب در و گفت : امشب مواظب خودت باش ، عشق بیش از حد پرهام کار دستت نده .
به دیوار اشاره کردم ، بعدش با کف دستم زدم به پیشونم و دستمو محکم زدم به دیوار .
خداحافظی کرد و رفت .
ولی حال میداد یک بار دیگه هم بزنم . داشتم میرفتم سمت دیوار که در اتاق باز شد .
برنگشته سرمو زدم به دیوار ، بعد از این ضربه سرمو به دیوار تکیه داد و گفتم : باز چی میخوای فرشته ؟
- شام حاضره عزیزم .
برگشتم و به پرهام نگاه کردم : چطوری فسنجون رو اینقدر زود درست کردی ؟
- آخه فسنجون درست نکردم . سوسیس بندری چطوره ؟!
- هر چی باشه ، باشه !
یک لحظه از خودم بدم اومد که در مقابل اون همه احساسات پرهام من مثل سنگ داشتم رفتار میکردم . گفتم : برو ، من لباس هامو عوض کنم میام . خنکه بیرون ؟
- آره .
سرمو تکون دادم . حس کردم جا خورده از رفتار سرد من .
آخه تقصیر من چیه ؟
« حداقل یه لبخند میزدی »
که چی بشه ؟
« این همه این بچه ذوق داره ، حالا تو با این اخلاق سگیت بزن تو ذوقش . تقصیر خودش که نیست ، دلش پیش تو گیر کرده ، همون طور که توهم کسی رو نداری اونم کسی رو جز تو نداره . »
تصمیم گرفتم رفتم پایین بهتر باهاش رفتار کنم .
موهامو از پشت بستم و یه شال روی لباس هام انداختم . لباس های تنم مال مارلین بود ، باید سر فرصت بهش بدم لباس هاش رو .
از اتاق زدم بیرون و نیم ثانیه بعد توی باغ دنبال پرهام میگشتم که صدای گیتار اومد . دنبال صدا رفتم و پرهام رو دیدم که کنار کلبه یه میز گذاشته بود و دوتا صندلی رو به هم .
نشستم روی یه صندلی و با لبخند گفتم : آهنگ میزدی ؟
- دارم مینویسم .
- اوه ، آفرین .
با لبخند منم اون انرژی گرفت !

با همون لبخند های جذابش گفت : دیگه جایی نمیری نه ؟
انتظار هیچ حرف عاشقونه ای رو نداشتم و حتی حوصله اش رو هم نداشتم . حرف های عاشقونه وقتی قشنگ بود که منم عاشقش بودم ولی خب ... !
یه لبخند سرد زدم و گفتم : دوست ندارم از این چیزا بشنوم .
لبخندش رو قورت داد و گفت : باشه .
یه اخم غلیظ کرد و گفت : میرم غذا رو بیارم .
از اخلاقش که عوض شده بود به شدت تعجب کرده بودم !
«هِه نترس ... مثل تو اخلاقش قابل تعویضه . حالا هم فهمیده توی بی ذوق هیچی نداری اخم کرده ... سر دو روز نرسیده میره پیش بهار جونش ... توهم تا ته وجودت میسوزه .»
اصلا بزار بره ... برای من مهم نیست . چرا من باید بسوزم ؟
دست به سینه نشسته بودم و داشتم صندلی رو تکون میدادم که نگاهم به یه برگه خورد . برداشتم و نگاهش کردم . اسمش لبخند بود !
یه چندتا از بیت هاش رو خوندم ... نمیدونستم این لبخند مال منه یا بهار . من واقعا فکر میکنم میخواد از من بخاطر فراموش کردن بهار استفاده کنه . پس چرا امروز صبح داشت لپمو میبوسید اما یادش افتاد من بهار نیستم یه معذرت خواهی کرد و رفت . چرا ؟
یاد بوسی که از لبام کرد افتادم . تمام تنم یکدفعه گُر گرفت . توی اون سرما احساس گرما کردم .
محکم چشامو بستم ... وقتی باز کردم چهره ی اخموی پرهام رو دیدم .
یعنی شانس رو داری ؟
یه بشقاب پُر از سوسیس بندری جلوم گذاشت و یه لیوان نوشابه .
یه لقمه گرفتم و خوردم ... عالی بود .
بعد از اینکه غذام رو قورت دادم گفتم : خیلی خوشمزه اَس .. ممنونم .
با اخم سرشو تکون داد .
خودش هیچی نخورده بود ! پرسیدم : نمیخوری ؟
- نه ، تو بخور .
- پرهام .
- چیه ؟
با ناراحتی گفتم : از من ناراحتی ؟
با اخم بدی بهم نگاه کرد و پاشد ، گیتار و ورقش رو برداشت و گفت : شبت بخیر . امشب هم اتاق کارمم . کاری داشتی اونجام .
رفت سمت خونه ... به دوتا بشقاب نگاه کردم و لیوان های نوشابه . یه نگاه به دوتا شمعی که تو جاشمعدونی داشتن آب میشدن نگاه کردم . پاشدم و شمع ها رو فوت کردم .
شمع ها که خاموش شد ، اشکی بخاطر غرور خُرد شدم ریختم . اون منو تحقیر کرد . وقتی با تمام دلسوزی پرسیدم ناراحتی بدتر از قبل نگام کرد .
لیوان نوشابه اش رو با هر چی قدرت توی دستم بود پرت کردم روی زمین که صدای شکستنش بدجور پیچید . متوجه یه قد بلند کنار پنجره ی بالا شدم . نگاه که کردم عمه خانوم از اتاق بزرگش داشت به من نگاه میکرد .
سریع دویدم و رفتم تو .
با هر چی سرعت تو پاهام بود رفتم تو اتاق . در رو بستم و نفس نفس کنان رفتم سمت میز آرایش .
شالم رو پرت کردم روی تخت و موهام رو زدم عقب . دستامو تکیه به صندلی میز دادم و تمام فشار بدنم رو روی دستام گذاشتم . دستامو برداشتم و صاف وایسادم .
نمیدونم چم شده بود ... کلافه بودم و عصبی شایدم هم جا خورده !
لباس هامو با لباس های خوابم عوض کردم و خزیدم تو تخت .
اشکام جاری شد و متکا رو خیس کرد . سرمو کردم توی متکا و بلند بلند گریه کردم .
از همه چیز خسته شدم . حتی رفتار های ضد و نقیض پرهام . هیچوقت نتونستم بشناسمش . هیچوقت ! چرا با من این کار رو کرد ؟
اونقدر گریه کردم که خوابم برد .
صبح با نوازش نسیم پاشدم . جای اشک روی صورتم مونده بود و سردرد امانم رو بریده بود .
نگاهم به پرهام که کنار پنجره وایساده بود و داشت یه دفتر رو میخوند .
با صدای گرفته گفتم : سلام .
برنگشته سرش رو تکون داد . بدون توجه به من گفت : من منصرف شدم ، هر موقع تو بگی ما صیغه میخونیم .
با تعجب بهش نگاه کردم که از اتاق رفت بیرون .
داشت دوباره گریم میگرفت که یه صدا بهم نهیب زد : مغرور باش مهربان . توهم غرورت رو نشون بده بهش !
پاشدم و گفتم : قرار بود بهت نشون بدم وقتی بر میگردم دیگه اونی که میخوای نیستم . پس بهت نشون میدم آقا پرهام !
لباس هامو با یه بلوز آستین بلند آبی و شلوار جین پوشیدم . موهامو بستم و یه کلاه هم گذاشتم سرم .
داشتم می اومدم بیرون فرشته رو دیدم . رفتم سمتش و گفتم : سلام صبحت بخیر !
- سلام . خوش گذشت دیشب ؟
- آره خیلی ! آقا یک دفعه ای اخم کرد و گذاشت رفت اتاق کارش .
فرشته رفت تو فکر و گفت : دیروز دیدمش تو هال داشت با سامان یه سری حرف های رمز دار میزد . میگم کاشکی نمی اومدی . منم میخواستم بیام پیشت .
- حالا که اومدم ... تا چشمت در آد . برو ببینم .
سوار آسانسور شدیم و رفتیم سالن ناهار خوری . کسی نبود . دوتایی شروع به خوردن کردیم که فرشته گفت : دیروز فرهود میگفت میخوان پرهام رو بفرستن ماموریت .
- چقدر خوب ، خوشحالم کردی . حوصله ی اخم و تخم آقا رو ندارم . چند ماه ؟
- سه ماه !!!

(سه ماه بعد)

چهار ماه بود که اومده بودم تو این خونه و الان دوازدهم دی ماه بود . فنجون قهوه رو گذاشتم وسط میز کوچیکی که توی تراس گذاشته بودم . الان رانندگی یاد گرفته بودم و تو یه آموزشگاه نقاشی یاد میگرفتم . فرهود به من کمک میکرد و هر کسی که میدید من تنهام سعی میکرد یه کاری بکنه . خب همه که نمیدونن من و پرهام واقعا نامزد نبودیم که .

پرهام قبل از رفتن هم همونطوری بود که قبلا بود ، سرد و یخ ! شال بافتم رو انداختم روی شونم و موهام رو باز کردم .

باد سرد بدنم رو لرزوند ، از روی صندلی پاشدم و رفتم توی اتاق . از سمت پنجره صدای لایی ماشینی اومد . باز هم شادمهر . از وقتی فهمیده پرهام رفته هر روز اینجاست ، همش هم میگه اومدم عمه خانوم رو ببینم .
البته عمه خانوم هم حدود چند ساعتی با شادمهر حرف میزنه . بدتر از شادمهر بهاره که هر موقع منو میبینه میگه دلت براش تنگ شده ؟! واقعا بعضی وقتا میخوام خفش کنم . از وقتی پرهام رفته ، هر شب با کلافگی سرمو میزارم روی بالشتش تا بوی خوب عطرش منو مست کنه و بعدش بخوابم . مهتاب و کسری هم به طور رسمی نامزد هم شدن و مارلین هم تغییر رشته داد و روانشناسی خوند ! پرهام از وقتی رفت فقط یک نامه نوشت به فرهود و تو اون گفته بود شاید یه چند ماهی بیشتر تو ماموریت باشه .

البته به قول فرشته برای من وقت خوبی بود تا فکر کنم و ببنم نبود پرهام چه تاثیری رو زندگی من داره .

فرشته حرفش رو پس گرفت و گفت " حالا میفهمم چند ماه هم بدون پرهام دووم میاری "
روی تخت نشستم و روی ملحفه دستی کشیدم . بعد از رفتن پرهام حس میکردم نیمی از من رو هم با خودش برده .

موبایلم زنگ خورد . شماره اش ناشناس بود ... یک لحظه نفسم بند اومد ... تلفن رو برداشتم و گفتم : اَلو بفرمایید .

هیچ صدایی نیومد ، دوباره گفتم : اَلو ؟
باز هم صدایی نیومد .

با تردید پرسیدم : پرهام ؟!
صدای آروم نفس کشیدن می اومد و این منو عصبی میکرد . از وقتی پرهام رفته اعصابم بدتر شده بود ! غیر از کسایی که میدونستن ما نامزد نیستیم ، بقیه زیاد دور و بر من نمی پلکیدن .

- یا حرف میزنی یا قطعش میکنم .

صدای آروم و خسته ای اومد : مهربان ...

داد زدم : پرهام !

صدا سفت شد و گفت : سلام خوبی ؟

جلوی بغضم رو گرفتم و با غرور گفتم : خوبم .

حتی ازش نپرسیدم تو چطوری ! چقدر من دل سنگ شدم ؟!
پرهام با پوزخند گفت : خبر ها رو دارم . که شادمهر زیاد میاد نه ؟
- خب آره . که چی ؟
- میخواستم بگم هر چی اون موقع بهت گفتم ، یه شوخی محض بود ، گفتم که بمونی و بتونی کمکم کنی . منم مثل تو شدم ، پول پرست .

ناخن هامو توی پوست دستم کردم و با حرص گفتم : خب دیگه ؟
- من هنوز هم بهارم رو دوست دارم . من برای به مرخصی کوچیک میام ، فرهود هم یه مهمونی میگیره و ما اعلام میکنیم که نامزدیمون رو بهم زدیم . ( با حرص گفت ) اون موقع تو میری با شادمهر جونت من با بهارم .

گوشیو قطع کردم و انداختمش رو تخت . رفتم جلوی آیینه و یکی از رژ لب هامو برداشتم . با رژلب روی آینه نوشتم " ازت متنفرم سرگرد پرهام ایزدپناه "
با تمام نفرت دستمو مشت کردم و گفتم : مگه من عروسک خیمه شب بازیم ؟ هر دفعه که دوست داشتی بهش یه چیزی بگی ؟ الهی یدونه از اون گلوله های تفنگت بخوره توی قلب که بفهمی بازی با یکی چه دردی داره . دقیقا همون دردی که وقتی گلوله میخوره تو قلب حس میکنی .

دوست داشتم بخاطر وجودم بزنم پرهام رو خفه کنم . خیلی غیر مستقیم بهم گفت تو مزاحم منی یا بهتره بگم عروسک منی .

به دستای قرمزم نگاه کردم ! همون موقع در اتاقم باز شد و فرشته که دیگه پاشو باز کرده بود اومد توی اتاقم . با دیدن دستای من و نوشته ی روی آیینه با تعجب گفت : پرهام زنگ زده ؟
- آره .

- خب چی گفت ؟
وقتی همه چیز رو براش تعریف کردم خندید و گفت : خواسته آزمایشت کنه ، دیشب فرهود میگفت پرهام داره هر کاری میکنه تا ...

تا فرشته حرفش رو ادامه بده شادمهر اومد توی اتاق و گفت : ببخشید که مزاحم شدم ، میخواستم دعوتتون کنم بریم بیرون یه شامی بخوریم مهربان جان !
وای خدایا حوصله ی این یکی رو ندارم ! فرشته ی بجای من گفت : مهربان جایی نمیاد شادمهر .

شادمهر دوباره سوالش رو پرسید که سرش داد زدم : گمشو برو بیرون دیگه ، چی از سر من میخوای ؟ هان ؟ چی میخوای ؟ بریم شام بیرون کوفت کنیم ؟ بتمرگ خونت کوفت کن دیگه ! دیگه هم اسم منو نیار . حالا هم هری !!
شادمهر با تعجب بهم نگاه کرد ، تا اومدم تکرار کنم رفت بیرون .

فرشته گفت : عصبی شدی نه ؟
- مطمئنا ! تو حس کن یکی این همه مدت تو رو به بازی داده باشه ! همش از تو استفاده بکنه ! چه حالی میشی ؟ برگشته بهم میگه من هنوز هم بهار رو میخوام ، هم میخوام چشم های پرهام رو از کاسه در بیارم هم زبون بهار رو از تو حلقومش بکشم بیرون که اینقدر رو زخم من نمک نپاشه !!
فرشته اومد رو به روی من وایساد و گفت : چیکار میکنی ؟ یعنی چیکار میخوای بکنی ؟
سرم رو عصبی تکون دادم و گفتم : زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی غافلگیر میشه !

فرشته گیج بهم نگاه کرد که گفتم : من نقشه ی خوبی دارم البته اگه توی گیج کمکم کنی !
 
فرشته پرید بهم و گفت : من گیجم یا تو ؟
- تو .
- تو !
- فری ، تو !
- مهری ، خودتی !
- تو ...
- تـــــــو !
عصبی داد زدم : خود خَرت .
دیگه چیزی نگفت . دست به سینه و عصبی راه میرفتم که با خنده گفت : مهری این شادمهر رو میخوای چیکارش کنی ؟ والا رو اعصابه منه ، و مطمئنا رو اعصاب تو اسکی میره نه !
سرمو تکون دادم ، لبخند شیطانی روی لبم نقش بست و گفتم : نه ! اتفاقا خیلیم خوبه نه ؟!
فرشته با تعجب نگاه کرد که همون موقع صدای بلند عمه خانوم از پایین شنیده شد : آفتاب عزیزم . چی شده ؟!
از این چی شده من و فرشته ترسیدیم و رفتیم پایین ، تو باغ آفتاب با به مانتو ی بلند و بلوز سفیدی که زیرش پوشیده بود با یه چمدون و عینک به چشم جلوی میز نشسته بود .
عمه خانوم گفت : آفتاب جان پس پارسا کوش ؟ این چمدون چیه ؟
عمه خانوم با عروسش یه جور دیگه رفتار میکرد با ما یه جور دیگه .
آفتاب با صدای گرفته گفت : پارسا بیرونم کرد .
عمه خانوم با اخم پاشد و رفت داخل . آفتاب اومد پاشه که سرش گیج رفت و نزدیک بود بی اُفته رو زمین که زیر بغلش رو گرفتم . داد زدم : پریا ... پریــــا !
من و فرشته آفتاب رو گرفتیم . عینک از روی چشم های آفتاب افتاد و فرشته به من گفت : واااای مهربان . ببین ناکِس چیکار کرده با آفتاب .
به صورت آفتاب نگاه کردم . از سر چشم چپش تا گونه ی چپش همه پوستش کنده شده بود و یک جا هایی هم فقط گوشت صورتش بود . فرشته کمکم کرد ، پریا سراسیمه اومد و با دیدن آفتاب تو اون وضع یه گوشه از صورتش رو چنگ زد .
به کلی زحمت آفتاب و بچه ی توی شکمش که الان پنج ماهش بود رو بردیم تو اتاق من .
پریا به آب قند آورد و من به زور به خورد آفتاب دادم .
تا آفتاب چشم باز کرد آروم پرسیدم : خوبی عزیز دلم ؟
تا من و فرشته رو دید زد زیر گریه . فرشته نشست کنارش و دستشو گرفت . فرشته گفت : عزیزم حالا مهم نیست ، یه چند مدت با تینا کوچولو ( بچش ) پیش ما میمونی . تازه نگران پارسا هم نباش .
تا فرشته خواست بغلش کنه آفتاب فرشته رو زد و هُلش داد کنار . نزدیک بود بزنم زیر خنده ولی حساب حال آفتاب رو کردم .
پرسیدم : تعریف میکنی چی شده ؟
اشکاش رو پاک کرد و گفت : نمیدونم چی شد ولی امروز صبح من داشتم میرفتم سبزی بخرم . امروز چون شرکت به پارسا مرخصی داده بود خونه خواب بود ، خیلی آروم رفتم سر کوچه سبزی تازه بخرم کوکوسبزی با سبزی پلو درست کنم . داشتم بر میگشتم که به آقا محمد - نگهبانمون - گفتم که اگه زحمتی نیست شما بیاید یه خورده از این خرید ها رو برام بیارید . اونم گفت چشم خانوم . برام بنده خدا گذاشت دم در و رفت ، کلید انداختم که در رو باز کنم یادم افتاد پارسا خونس ، هی زنگ زدم هی زنگ زدم کسی نیومد در رو باز بکنه . آخر سر در رو باز کردم . خرید ها رو گذاشتم توی آشپزخونه ... داشتم میرفتم تو اتاق که دیدم درش قفله . یه کلید انداختم و در رو باز کردم .
در باز شد ولی از اون چیزی که میدیدم شاخ در آورده بودم ، پارسا و یه دختر تو بغل هم داشتن منو نگاه میکردن . پارسا سریع از تخت اومد پایین و گفت : من توضیح میدم آفتاب .
دختره سریع لباس پوشید و پا به فرار گذاشت . رو به روی پارسا وایساده بودم ، پارسا کله اش رو خاروند که یدونه محکم خوابوندم توی گوشش . گفتم : منم تو رو دوست نداشتم اما حق نداشتی این کار رو باهام بکنی اولش که بچت رو نخواستی و هر کاری کردی من بندازمش و بعدش هم منو ! خب طلاقم میدادی .
یک لحظه چرخیدم تا چمدون بردارم که اومد جلوم و اونم یدونه محکم تر خوابوند زیر گوشم . از دماغم خون اومد ، آخر سر نفهمیدم چطوری شد که چندتا لباس برداشتم اومدم اینجا .
آفتاب زد زیر گریه که دیدم فرشته هم گریه میکنه . یه نیشگون از بازشون گرفتم که بلندتر زد زیر گریه ، آفتاب هم با صدای گریه ی اون دیگه شروع به عَر زدن کرد .
خیلی خیلی خیلی بد فرشته رو نگاه کردم که خودشو به حالت غش انداخت رو تخت .
آفتاب خنده ی کوتاهی کرد و گفت : حالا من و تینا چه خاکی تو سرمون بریزیم رو نمیدونم .
یک دفعه نگاهش به نوشته ی روی آینه افتاد . فرشته که دم پنجره یکم عقب تر وایساده بود ، زد تو سرش و بدون صدا گفت : بدبخت شدیم رفت !
آفتاب خنده ای کرد و گفت : پرهام با قلب تو چیکار کرده ؟
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم : بیخیالش .
فرشته یه دستمال برداشت ، توش تُف کرد و آینه رو پاک کرد .
یعنی من تا بیام فرشته رو آدم کنم پیر شدم روی سنگ قبرم هم تار عنکبوت بسته شده !!
فرشته گفت : بزار یه زنگ به فرهود بزنم بگم زودتر بیاد !
تا آفتاب خواست نه و نو بکنه گفتم : اِ حرف نزن دیگه .
دستمو محکم گرفت و گفت : ببین مهربان من مطمئنم کل فامیل فهمیده تو و فرشته واقعا از روی عشق با پرهام و فرهود نامزدی واقعی نکردین . اما انگار یه خبرایه ، نه ؟
- نه خبری ..
آفتاب گفت : میدونم تو دل نمی بندی . ولی پرهام مشکلش اینه دلش رو به همه میده . از روی دل دادن به بهار اون همه ضربه خورد ... مهربان ازت خواهش میکنم به پرهام بدی نکن . اون مثل یه بچه میمونه که وقتی ازت بخواد یه آبنبات بخری و تو بگی باشه ولی براش نخری ، دلش میشکنه و ناراحت میشه . ازت تمنا دارم با پرهام بازی نکن .
هیچی نگفتم و به فکر فرو رفتم ... خب تقصیر من چیه ؟! من که اونو نمیخوام ! اصلا الان میفهمم که جز کینه هیچ حسی بهش ندارم .
اما مهم نیست ... من کار خودمو میکنم ، تا حالا هیچ حرفی روی من اثر نکرده که التماس یه زن باردار روی من تاثیر بزاره .
به آباژور اتاق نگاه کردم و گفتم : میدونی آفتاب ... عشق اول هیچوقت فراموش نمیشه . پس من و پرهام نمیتونیم دل به هم بدیم ، به قول تو من آدمی نیستم که دل بدم . پرهام هم میخواد بهار رو فراموش بکنه ... دیده منم هستم گفته خب چه بهتر . مهربان هم هست میتونم فراموش بکنم اما من نمیخوام یه ابزار باشم که ازش استفاده کنن . دوست دارم مرد ها برای فراموش کردن من از بقیه استفاده بکنن . من خودخواهم ، مغرورم و لجباز . تا حالا کسی نتونسته منو تغییر بده ... پس دیگه هم نمیتونه .
آفتاب متعجب نگام کرد و گفت : مهربان ، پرهام با تو چیکار کرده که کینه ای شدی عزیز دلم ؟
سرمو انداختم پایین . با دستش چونمو گرفت و صورتمو آورد بالا و گفت : تو اینجوری نبودی مهربان .. کی این کار رو کرده باهات ؟
- دایه ی مهربون تر از مادر شدی آفتاب ؟
- نه عزیزم ... درکت میکنم ، میدونم استفاده از آدم یعنی چی . پارسا با من ازدواج کرد چون عمه خانوم گفته بود اگه ازدواج نکنی از ارث محرومی . منم وسیله ای شدم تا اون به ارثش برسه .
- یه سوال بپرسم آفتاب ؟
- آره عزیزم بپرس .
- تو ... تو پارسا رو دوست داری ؟
- اوایلش دیوونش بودم ، میگفتم این چه عشق آتشینیه که تو دلمه ؟ ولی بعد از یه مدت با رفتار سرد پارسا من هم فراموشش کردم . اینو بدون مهربان ... ما تو احساس ها چهار تا دوست جون جونی داریم که همه اشون بهم وابسته ان . یکی عادت ، یکی هوس ، عشق و نفرت . من هر چهار تای اینا رو تجربه کردم اما عشق خطرناک تر از نفرت بود . برای عشق من قمار زندگی و غرور کردم . دقیقا همون کاری که پرهام کرد ... از من به تو نصیحت ... فقط عادت کن مهربان ... نه متنفر شو نه هوس بکن نه عاشق بشو . برای این چهار تا باید تاوان داد اما تاوان عادت کم تر از بقیه است .
دستشو فشار دادم و گفتم : یادم میمونه !
لبخندی زد و گفت : من گشنمه .. تو چطور ؟ بریم پایین یه چیزی بخوریم ؟
- نه الان میگم پریا بیاره بالا .
سرش رو تکون داد و من رفتم پایین . پریا رو توی سالن پیدا کردم و گفتم : تو یه سینی بزرگ سه تا غذا بکش بیار بالا .
یه چشم گفت که از لپ های تپلش کشیدم و گفتم : نهاد چطوره ؟
- سلام میرسونه .
- کی ازدواج میکنید ؟
- نمیدونم ولی خانوم ، نهاد اصرار داشت آقا پرهام بیان بعد .
با شنیدن اسم پرهام حالت سردی به خودم گرفتم و گفتم : سلام برسون بهش .
سریع دویدم و رفتم بالا و نشنیدم که چی میگه .
 

داشتم پله ها رو بالا میرفتم که صدای قدم های یکی توجه منو جلب کرد ، برگشتم و بهار رو دیدم . وای خدایا بلای جون رو میفرستی برای آدم ؟
یه نگاه بی تفاوت بهش انداختم ، راهمو داشتم میکشیدم که برم که بلند داد زد : وایسا .
برگشتم و بهش که یه پالتوی قهوه ای پوشیده بود و شالش رو داده بود توی پالتو نگاه کردم .
دستی به صورتم کشیدم و گفتم : چی میخوای ؟
دستکش هاشو در آورد و گفت : این رسم مهمون نوازی نیست .
- چی ؟ مهمون ؟ تو واقعا فکر کردی مهمونی ؟!
سرش رو تکون داد و گفت : بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی .
رفتم پایین و گفتم : خب پس بشین .
نشست روی یه صندلی و با بوت های بلندش با ریشه های فرش کوچیک روی زمین شروع به بازی کرد .
یکم بلند گفتم : چیزی هم میخوری ؟ ، مهمون !
دماغ سرخش رو خاروند و گفت : یه قهوه لطفا .
توی خونه همه داد میزدن پریا ، به قول پریا فقط گوش ، گوش خودش .
بلند داد زدم : پـــــــــریــــــا !!
بعد از یه ربع پریا با اون هیکل بامزه اش دوید سمت اما و گفت : بله خانوم .
لپش رو کشیدم و گفتم : دیر رسیدی گوگولی .
یه خنده ای کرد و گفت : خودتون که میدونید .
- باشه عزیز دلم . سه تا قهوه ...
تا بهار خواست چیزی بگه ! گفتم : یدونه برو بده آفتاب خانوم .
پریا یه حسابی با خودش کرد و گفت : بدون شیر یا با شیر ؟
- با شیر ببر . باشه گوگولی ؟
- چشم .
بهار پرسید : آفتاب چشه ؟
- برات مهمه ؟
پاهام رو انداختم روی هم و دستامو قلاب کردم روی کاسه زانوم .
سرش رو تکون داد و گفت : من واقعا شخصیت منفور نیستم .
زیر لبم گفتم : آره جون عمت .
بهم نگاه کرد و گفت : رابطه ی تو و پرهام تموم شده اس ؟
پاهام رو انداختم و دستامو گذاشتم زیر چونم .
میخواستم بپرسم : واقعاً دوستش داری ؟
که دیدم نه نباید بپرسم نه چون با این کار دارم با دست های خودم نقشه ام رو خراب میکنم .
به بهار گفتم : چشمت دنبال پرهام نباشه ... به این راحتی ها از دستش نمیدم .
پریا قهوه ها رو آورد . بهار با بغض گفت : میدونی من یه دختر خام غرب زده بودم که فکر میکردم ...
داد زدم : چرا باید گوش کنم ؟
- که فکر میکردم رفتار پرهام هم مثل پسرای آمریکایی عادیه ، تازه من فقط یه شوخی کردم اما واقعا درسته که میگن شوخی شوخی جدی شد . تازه فهمیدم با وجود پرهام بازی کردم ، من الان هم دوستش دارم . همه چیز از یه تحمیل شروع شد ... همه میگفت ماشالله ماشالله بزنم به تخته بهار و پرهام چقدر بهم میان . اما من برای تحصیل رفتم و فکر کنم از ذهن پرهام فراموش شدم ، اما وقتی برگشتم تونستم برق خوشحالی و برق عشق رو ببینم . ولی همه چیز با یه امتحان کردن و شوخی به پایان رسید ، من و پرهام از هم تموم شدیم . مهتاب بهم زنگ زد تا روز تولد پرهام اونو غافلگیر بکنم منم گفتم باشه . مادرم میدونست که پرهام نامزد داره اما اونم انگاری میخواسته منم یه ضربه ای بخورم . وقتی تو رو روی پاهای پرهام در حال خوندن دیدم ، تازه فهمیدم با پرهام چیکار کردم . به وضوح صدای شکستن قلبم اومد ، دنیا وایساد و انگاری اون صحنه از شما برای من قاب گرفته شد و همیشه زده شد به دیوار مغزم .
فنجون کوچیک قهوه اش رو گذاشت روی میز که پرسیدم : هدف تو از اومدن به اینجا چیه ؟
پاشد و گفت : هیچی . خداحافظ .
توی یه چشم بهم زدن پالتوش رو پوشید و رفت .
پریا برای جمع کردن قهوه اومد که گفتم : آفتاب خوابه ؟
- نه خانوم هی اصرار کردم ولی رفت پیش عمه خانوم .
تفاوت حالت من خیلی برای پریا جالب بود ... تا قبل از عمه خانوم ریلکس بودم بعد از عمه خانوم عین جِت دویدم سمت پله ها و همه رو یک نفس رفتم بالا . ماشالله برای اتاق عمه خانوم هم نیاز به دویدن بود . دقیقا بقل راه پله ها اتاق پرهام و فرهود بود . پله ها رو رفتم بالا و در به اون بزرگی رو باز کردم .
آفتاب داشت دوباره گریه میکرد و عمه خانوم عصبی راه میرفت . خب وضیعت صورتی بود .
عمه خانوم زد رو دستش و بی اعتنا به من گفت : بشکنه دستت مرد . ببین صورت دختر مرد رو چیکار کردی !
عین بچه های مدرسه گفتم : تازه زن زائو .
عمه خانوم عین طوطی تکرار کرد : زن زائو .
یک دفعه پرید به من ، من و سَنَنه بابا !!
- دیدی دختر گلم رو چیکار کرد ؟ دیدی ؟
سرمو انداختم پایین و گفتم : بله . دستش بشکنه .. بره زیر تریلی .
عمه خانوم حرفامو تکرار کرد : بره زیر ... چی گفتی ؟
به چشم های سرخ و عصبیش نگاه کردم و گفتم : منظورم اینه که .... چیزه ... بــرم زیر تریلی انشالله به فضل الهی !!!
آفتاب زد روی پاهاش و گفت : من به درک ، مهم تیناست .
عمه خانوم دوباره شروع به راه رفتن کرد و گفت : مهربان ، منو میبری خونه ی آفتاب ، باید با پارسا حرف بزنم . بعدش هم بیا خونه مراقب دخترم باش .
اَی بابا ... من گشنمه . همین الانم که با یه عجوزه گپ زدم و هیچی هم نفهمیدم .
سرمو تکون دادم و رفتم آماده بشم . یه پالتوی پوست سفید پوشیدم با بوت های سیاه پاشنه کوتاه . یه شال مشکی هام سرم کردم . موبایلم رو انداختم تو جیب شلوار جین مشکیم و راه افتادم . عمه خانوم زودتر از من پایین دم ماشینم بود . یه لکسوز شاسی بلند مشکی ! سوار شدیم و من راه افتادم سمت در باغ . معمولا خودمون باز میکردیم اما این دفعه چون عجله داشتم برای مش بابا که از بابای خودم هم بیشتر دوستش داشتم یه بوق زدم و دستمو بردم بیرون و باهاش دست دادم . بعد از اینکه تو خیابون افتادیم عمه خانوم گفت : بپر زعفر .
بپرم ؟ بابا ایول لحن بیان . بخدا رو این بنده خدا هم تاثیر گذاشتیم .
داشتم میرفتم که موبایلم زنگ خورد . خدا وکیلی حوصله ی مزاحم نداشتم !!
روی صفحه اش نوشته بود " فرعی کچله "
برداشتم و گفتم : سلااام آقا فرهود کچل .
- سلام ، خودتی .
- چشم قربونت ، چه خبرا ؟ چیکار میکردی ؟
- شرکت بودم ، داشتم می اومدم خونه ، ببینم آفتاب هم اونجاست ؟
- مگه فری نگفته ؟
- نه .
- خب بعدا واست توضیح میدم . من الان پشت فرمونم . بای بای .
- بری دیگه بر نگردی .
- نظر لطفته .
- خب برو دیگه .
گوشی رو قطع کرد و کردم و به رانندگیم ادامه دادم . بلاخره عمه خانوم رسید به خونه و رو به من گفت : شاید بمونم شاید هم نه ! خداحافظ .
میخواستم بگم بای بای گوگولی ، که جلوی دهنم رو گرفتم .
تا پیاده شد گازش رو گرفتم و رفتم . داشتم راه خونه رو میرفتم که تو آینه یه ماشین رو دیدم که از همون اول منو تعقیب میکرده ، نه فقط امروز ... یه چند روزی هست میاد سراغ من .
با خودم گفتم : بچرخ تا بچرخیم .
توی راه هی پیچ وا پیچ میرفتم جوری که همون قهوه تو دلم قیری ویری میرفت .
اما ناکِس ول نمیکرد که ، همون موقع تلفنم زنگ زد ... ای بابا چه کاریه آخه ؟
دیدم نوشته پرهام ، برداشتم و گذاشتم روی آیفون .
- اَلو سلام .
- سلام مهربان ... میتونی بری در کمدم رو باز کنی یه چندتا پروندس که توش رمزه ... برام بخونی ؟
- ببین پرهام من دارم رانندگی میکنم ، راستی یه یارو هست داره منو تعقیب میکنه .
- ماشینش چیه ؟
- یه بنز مشکی .
- یارو رو میتونی بببینی ؟
- نه نمیتونم ببینم . لباس مشکی پوشیده ... کلا مشکیه .
- وای مهربان !

- ببین آقای ایزدپناه ، اگه تو نبودی جون من الان در خطر نبود !
- چیه ؟ ترسیدی ؟
نفسمو با حرص بیرون دادم که دیدم توی خیابونه که هستیم فقط منم و اون . یکم دقت کردم دیدم بیرون از شهریم .
با ترس گفتم : پـَ رهام.
با نگرانی گفت : چیه ؟ چی شد ؟
- م .. مـا بـ ب بیرون ...
- خب بیرون چی ؟
- شهریم .
- بپیچون برو خونه دختر .
- آخه فقط میدونم بیرون شهریم .. اگه منطقه رو میدونستم میرفتم عقل کُل .
- خب بابا عقل تو بهتر از من .
از تو آینه نگاه کردم دیدم دوتا ماشین دیگه اضافه شدن . برای اولین بار تو زندگیم جیغ زدم : پـــرهام .
- جانم ؟
- شدن سه تا .
- وااای مهربان .
- کوفت .. هی میگه وای مهربان . اصلا برو به درک .
تا اومد حرفی بزنه قطع کردم ، همون موقع یک دفعه چشمک بنزین ماشین توجه ام رو جلب کرد .
- بخشکی شانس . آخه الان نداری بنزین ؟
ماشین خاموش شد . از ماشین پیاده شدم که دیدم سه تا ماشین بغل من پارک کردن . همشون هم بنز مشکی بودن .
یکیشون پرسید : مهربان ایزدپناه ؟
جانم ؟ ایزدپناه ؟ بیـــخــیال . به خودم نهیب زدم و گفتم : تو بیخیال شو . داره تو این وضیعت شوخی میکنه .
همشون دست هاشون رو پشتشون قلاب کرده بودند و عینک دودی زده بودن . شده بود عین فیلم های پلیسی . چهار تا مرد بودن که کنار هم هم وایساده بودن . یک لحظه فکر کردم اینا همشون دو قلو هستن .
خنده عصبی کردم و گفتم : ببینید چهار قلو ها ، من نه وقت دارن نه بنزین . بهتره بگین چیکار دارین .
همونی که سوال پرسیده بود تکرار کرد : خانوم ایزدپناه ...
حرفشو قطع کردم و گفتم : بنده احمدی هستم . مهربان !
برگشت و به ماشین وسطی نگاه کرد . یکیشون اومد سمت من که رفتم عقب ، گفت : نترسید بانو ، مادربزرگتون باهاتون کاری داشتن .
داشتم زیر لب کلمه رو مزه مزه میکردم که یه خانوم مسن و شیک از ماشین پیاده شد . تفنگش رو داد دست یکی و اومد سمت من . هم قد هم بودیم .
عینکش رو برداشت که چشم های سبزش رو دیدم . با افتخار گفت : مهربانم . بلاخره پیدات کردم دختر گلم . چه بزرگ شدی ... توهم مثل منی نه ؟ رفتی با محبوب ترین نوه ی خاندان ایزدپناه ... نامزد کردی !!
تا اومد بهم دست بزنه دستشو پس زدم و گفتم : برو اونور .
دستشو کشید و گفت : آخه چرا ؟
داد زدم : چون دوستش داشتم .
یا طنین صدای بلندش میخکوبم کرد : به چه حقی عاشق شدی ؟ این خانواده خون همو میخورن . حتی به من که سوگولی بودم اجازه ندادن بچمو در کمال آرامش بدنیا بیارم . پدر بی غیرتت چجوری تو رو آدم کرد ؟
- من آدم بودم . شما باید آدم بشید . فکر نمیکنم دزدی کار خوبی باشه .
- من اسیر بودم مهربان ... اسیر عشق فریدون خان ایزدپناه . اگه میخوای برات همه چیز رو تعریف کنم بیا تو ماشین . میرسونمت خونه !
با تردید بهش نگاه کردم که دستیار هاش منو به زور وارد ماشین کردن . البته نه بنز ها ... یه لیموزین هم اون پشته بود . هر دومون سوار شدیم که شروع کرد : من یه دخترک اسیر بودم . شونزده سالم بود و سوادی هم نداشتم ، ولی جذابیت من همه رو جذب میکرد ( خنده ی مستانه ای کرد ) اما همه چیز یک جا تموم میشد . اون موقع فریدون خان برای اسیر اومده بود . یه مشت مرد سیاه پوست سگ جون رو خرید و بعدش نگاهش به من افتاد . نمیدونم اعتقاد داری یا نه ، اما من تو یه نگاه دلمو بهش باختم ، اون انگشت اشاره اش رو به سمت من گرفت و گفت : این رو هم میبرم .
خوشحال بودم در صورتی که بقیه ناراحت بودن . وارد خونه ی فریدون خان که شدم دیدم واای خدایا . اینجا کجاست ؟ انتظار داشتم تو ساختمون بقلی بهم جا بدن اما در کمال تعجب توی خود ساختمون بهم جا دادن . دقیقا اتاق پرهام و تو اتاق من بود . اون اتاق بزرگ هم مال فریدون خان . یادمه اون سال دختر کوچیکش یعنی پریوش .. نه ؟
شونه هام رو انداختم بالا که ادامه داد : یه دختر کوچیک چهار ساله بود . فکر میکرد من مادرشم . فهمیدم فریدون خان زن اولش مُرده . خب منم که زن لوندی بودم ... چرا نتونم دلش رو بدست بیارم ؟ همه ی اون شبا پریوش رو به خودم نزدیک میکردم که فریدون هم به من مجذوب بشه . بلاخره کار خودش رو کرد . یک شب رفتم تا پریوش رو توی اتاقش بخوابونم که از بالای راه پله ها با همون صدای مردونه اش گفت : اَفسون .
پریوش روی شونه هام احساس سنگینی میکرد ، برگشتم ، یه لباس خواب بلند و لختی پوشیده بودم که نگاش رو جذب میکرد . گفت : اَفسون ... امشب رو با من میگذرونی .
من به صورت نمایشی سرخ شدم و هیجان زده ام . پریوش رو تو اتاقش گذاشتم و رفتم تو اتاق فریدون . خلاصه اون شب به یاد موندنی بود ، بعدش فریدون خان به همه اعلام کرد اَفسون سوگولی منه . از همون اول مهراد پسر سوم فریدون خان با من سر لج افتاد ، یعنی کی ؟ پدر پرهام . از من متنفر بود و منم همین طور . اون موقع زنش باردار بود . پدر کسری و کامیار با من به خوبی کنار اومده بود . حتی رامش هم منو مامان صدا میکرد . فقط مشکل مهراد بود و برادرش یعنی پدر فرهود . اون سال ها بهترین سال های زندگیم بود مهربانم . ولی باردار شدن من همه چیز رو خراب کرد . وقتی به فریدون گفتم گفت : همین الان میندازیش . اما من یک عمر حسرت بچه داشتم . میخواستم بوی بچم رو بچشم . وقتی دست و پا میزنه و یا وقتی میخنده ، حتی گریه هاش رو هم دوست داشتم . اون موقع از دست فریدون خسته شده بودم و چهار ماهم بود . بیشتر اوقات تو اتاق پریوش بودم ، پریوش هم دست و جیغ میزد که داداشی داره میاد . ولی رامش پریوش رو از من جدا کرد . به من میگفتن عجوزه . میگفتن تو زندگیمون رو بد کردی . یک روز داشتم راه میرفتم که از توی یکی از اتاق ها مهراد و فریدون خان اومدن بیرون . زن مهراد تازه زاییده بود و یه دختر بود . اسمش رو گذاشته بودن پریناز . من سر هفت ماهگی زاییدم و پدرت سالم بدنیا اومد . اسمش رو گذاشتم فریدون . شناسنامه اش رو هم با کلی مکافات گرفتم . رفتم تو اون محله و فریدون رو تا بیست و هفت سالگی تر و خشک کردم . وقتی پدرت با مادرت ازدواج کرد فکر کردم تموم شده . توهم بدنیا اومد اما من دنبال انتقام از مهراد بودم ، اون زندگی من رو خراب کرده بود ، مطمئناً تو گوش فریدون خان خونده بود که من اِلم و بِلم . در کل دخترم . زجر هایی که من کشیدم رو هیچ کس از این ایزدپناه ها نکشیدن . همون موقع ها فریدون خان یه مغازه تو محله ی ما زد . یه روز رفتم خرید که گفت : متاسفم اَفسون . حالا میفهمم چقدر دوستت داشتم . از اون روز به بعد دیگه کسی اَفسون رو تو اون محل ندید . پدرت هم زد تو کار مواد . تا اینکه مادرت برام نامه نوشت که دخترم بدنیا اومده و پسرتون معتاد شده ، تو رو خدا کمک کنید مادر .
منم نامه نوشتم برو پیش مادرت تا بعد . از اون به بعد تو گوش پدرت همه ی نقشه ام رو میخوندم . تا اینکه مهراد و زنش رو توی اراک گیر آوردم و کارشون رو یکسره کردم . "
داد زدم : یعنی ... یعنی تو اونا رو کشتی ؟ یعنی اونا زیر آوار نموندن ؟!
بهم نگاه سردی کرد و گفت : من خونه رو روی سرشون خراب کردم .
تعجب زده و عصبی بهش نگاه کردم . باورم نمیشد .
خنده ی کوتاهی کرد و گفت : اونطوری نگام نکن . من باید انتقام میگرفتم که این کار رو کردم . فریدون کمرش خم شد ، رامش هم به سزای اعمالش رسید و اولین بچه اش کلیه درد گرفت و سر دو روز جون داد . ولی دلم هنوز هوای پریوش رو کرده . حتی از پدر بی عرضت هم بیشتر دوستش دارم . حالا تو بهم حق نمیدی که این همه سال ... بخوام از ایزدپناه ها انتقام بگیرم ؟
داد زدم : پیاده میشم .
- عمراً .
- گفتم پیاده میشم .
- نمیشی ... تو با من میای خونه .
در لیموزین رو باز نگه داشتم و گفتم : نگه نداری خودمو میندازم پایین .
یکم تو نگاهش ترس بود اما باز هم تکرار کرد : اصرار نکن ... تو میای خونه .
یکمی دو دل بودم اما بلاخره خودمو از ماشین انداختم بیرون . یکم روی زمین قِل خوردم ، ولی بعد با تمام توانم پاشدم و دویدم . حس کردم یه ماشین دنبالم می دوئه . می دویدم سمت اون بیابونی که اَفسون رو دیدم . صدای داد اَفسون اومد : مهربان ... بگیرینش .
هر چی قدرت بود توی پاهام جمع کردم و دویدم . داخل اون بیابونی شدم . به پشت که نگاه کردم دیدم کسی اون اطراف نیست . داخل ماشین شدم و قفل مرکزی رو زدم . چندتا نفس عمیق کشیدم تا نفسم بیاد سر جاش . سرم زخم شده بود و ازش کمی خون می اومد . پاهام هم ذُق ذُق میکرد و قلبم داشت قفسه ی سینه ام رو جر میداد .
موبایلم رو برداشتم و به فرهود زنگ زدم ، تا برداشت گفتم : فرهود ، بیا کمک ... بعدا برات توضیح میدم . فکر کنم جاده ی تهران کرجم . بیا راهنماییت میکنم . نه بنزین ندارم . باشه میبینمت .
تا فرهود بیاد سرمو روی فرمون گذاشتم ، یک دفعه چراغ های یه ماشین توجه منو به خودش جلب کرد . سرمو برداشتم دیدم نزدیک غروبه و ماشین فرهود رو به روی منه . توی اون سرما ی شب تمام تنم حالا درد میکرد . از ماشین آروم پیاده شدم و به فرهود که دستاشو توی جیبش کرده بود و به ماشین تکیه داده بود نگاه کردم . بی حال گفتم : حوصله ی چیزی رو ندارم . بریم خونه !
سرش رو تکون داد . سوار ماشین شدم و صندلی رو دادم پایین و دراز کشیدم . فرهود یه سوال پرسید : اَفسون ؟
نفسمو دادم بیرون و گفتم : صد البته !

فرهود گفت : راستی ... پرهام دو هفته دیگه میاد مرخصی .
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : خب ... بیاد .
- گفتم بدونی .
- ممنون از لطفت .
- بزار برم داروخونه یه چسب زخم بگیرم . تو هم بگو تصادف کردی با یه ماشین و مقصر اون بوده .
- چشــم .
- به فرشته هم چیزی نگو .
بد نگاش کردم که لرزید و پیاده شد . یه دستمال برداشتم و گذاشتم روی زخمم . پرهام میاد مرخصی ؟ دو هفته دیگه . عالــیــه .
یک لحظه یاد حرف افسون افتادم " من دنبال انتقام از مهراد بودم " هه مادر بزرگ من انتقامش رو از پدر پرهام گرفت منم بخاطر بازی با وجودم میخوام از خودش انتقام بگیرم . ببینم این دفعه چه میکنی آقا پرهام ، برای بار دوم غرور و وجود و شخصیتت اگه شکست . چه میکنی ؟
فرهود اومد ، من صندلی رو درست کردم و یه چسب زخم به زخم روی سرم زدم . فرهود پرسید : چه سگ جونی بودی که وقتی از ماشین افتادی پاشدی و راه رفتی و خودت رو رسوندی به ماشین .
بهش چپ چپ رفتم که گفت : خب چیه ؟
- ساعت شیش شد ... برو خونه .
بلاخره ساعت هشت با کلی ترافیک رسیدیم خونه . ضعف کرده بودم چون ناهار هم نخورده بودم .
تا رسیدیم خونه سوال ها شروع شد . من هم به همه گفتم یه تصادف کوچیک بود و بَس .
رفتم توی اتاقم ، پشت به در بودم و داشتم لباس هامو جمع میکردم که فرشته هم اومد ، بلند گفتم : حوصله ندارم فری .
- برات غذا آوردم .
همونطور که پشت بهش بودم گفتم : کی گفته حوصله ندارم ؟ الهی من قربون اون چهار تا شوید روی سرت .
یه بشقاب الویه و نون و یه لیوان دلستر انگور آورده بود برام . گذاشت روی میز کامپیوتر و گفت : قشنگ و دقیق بگو چی شده !
- اَفسون دنبالم کرده بود ، مادر بزرگم . از اول تا آخر داستان زندگیش رو گفت ، یه چندتا معصوم نمایی هم کرد و آخر سر گفت تو با من میای خونه منم خودمو از ماشینش پرت کردم و تا اونجا که ماشینم بود دویدم . از بخت بد هم من بنزین نداشتم زنگ زدم به فرهود .
- خب ؟
- خب به جمالت الان هم زنده و سالم اینجا نشستم .
ابرو هاش رو داد بالا و گفت : عین فیلم های جنایی شد . فرهود میگفت اگه اَفسون رو گیر بندازیم هر دوشون از مقام هاشون منصرف میشن و به کار اصلیشون میپردازن .
- میدونستی اَفسون مادر پدر پرهام رو کشته ؟!
- دروغ ؟!
- خودش بهم گفت خونه رو روی سرشون خراب کردم .
- مهری عجب ننه بزرگ خرفتی داری !
- من که فکر میکردم مُرده .
- حالا که از تو هم سالم تره .
- آره والا . پس آفتاب کوش ؟ ندیدمش !
- مهتاب اومد بردتش . پارسا اومده بود مهری ... اومده بود نعره میزد که من این بچه رو نمیخواستم من آفتاب رو نمیخواستم ، کی اصلا زن میخواست ، بعد به عمه خانوم گفت هم منو بد قصه کردی هم آفتاب رو در به در ... خوبت شد خانوم ؟ عمه ی بزرگ .
- اولالا . من نبودم چه اتفاقا افتاده .
- آره بعد عمه خانوم ساکت بود و فرهود هی میگفت پارسا آروم باش ، من و پریا هم یه گوشه نگاه میکردیم . اصلا یه وضعی . راستی تو فردا باید بری آموزشگاه .
- آره .
- خب ماشینت اونجا مونده ... میخوای چیکار کنی ؟
- با یکی میرم دیگه .
- کی ؟
یه لقمه الویه گذاشتم تو دهنم و گفتم : اینقدر زِر نزن کوفت کن بجاش .
بعدش یه لقمه چپوندم تو دهنش . از دیدن قیافه اش روی زمین ریسه رفتم .
شب وقتی لباس ساتن بلندم که برای خواب میپوشیدم رو پوشیدم و ربدوشامم رو پوشیدم رفتم سراغ بومی که یه گوشه ی اتاق گذاشته بودم . قرار بود برای دو هفته دیگه تحویل بدم . یه کار با رنگ روغن بود .
یکم فکر کردم ، یک دفعه تصویر یه زوج در حال بادبادک بازی کنار ساحل به مغزم خورد ، جعبه ی رنگ روغن هامو برداشتم که دیدم نصفیش تموم شده .
تو همین حین بودم که موبایلم زنگ خورد ، برداشتم و گفتم : اَلو ؟
اونقدر درگیر بودم که اسم مخاطب رو ندیدم .
- سلام مهربان .. وقت داری ؟
شادمهر بود . آره عزیز دلم .. از این به بعد برای تو خیلی خیلی وقت دارم .
یکم صدامو ناراحت کردم و گفتم : سلام شادمهر . آره وقت دارم .
- چرا ناراحتی ؟
- مهم نیست ... ( یک دفعه زدم زیر گریه )
با نگرانی پرسید : مهربان .. چت شده ؟
- پرهام .. پرهام .
پرسید : پرهام چیزیش شده ؟
- نـه ... فقط پرهام بهم اِس داد و گفت رابطه امون تمومه .
گریه ام بلند تر شد .
دماغم رو کشیدم بالا و گفتم : اصلا چرا به تو میگم . خداحافظت .
گوشی و قطع کردم و با دستای مشت کرده گفتم : خداحافظ ... سرگرد پرهام ایزد پناه .
گوشی رو خاموش کردم و خودمو انداختم روی تخت . موهامو لای انگشتام به بازی گرفتم ، از امشب به بعد زندگی همه تغییر میکنه ، اونم به دست من !
***
- خانوم ایزد پناه .
برگشتم و به خانوم قنبری که معلم نقاشی بود نگاه کردم و گفتم : بله خانوم قنبری ؟
- یکی از استاد های نقاشی از حس و حال نقاشی گلدون و آبت خوشش اومده . میخواست یه دیداری باهات داشته باشه .
- چشم حتماً ، شماره تلفن من رو اگه بهشون بدید ممنون میشم .
سرش رو تکون داد و گفت : میتونی بری .
رفتم تو اتاق مخصوص و لباس کار هامو در آوردم . از آموزشگاه که زدم بیرون سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه . فرهود ماشین رو صبح آورده بود و توش بنزین ریخته بود . به خونه که رسیدم یه حس غریبی بهم دست داد . باز هم یا همه خوابن یا بیرون . داشتم از پله ها بالا میرفتم که صدای پریا اومد : وای مهربان خانوم ، خوب شد اومدین .
برگشتم و گفتم : چیزی شده ؟
- بله خانوم ، البته نترسید منتهی یک مهمون داریم .
- خب ... کی ؟
- سروناز خانوم ، خانوم !
- کی ؟
- نمیدونم والا . میگه مهربان خانوم منو میشناسن .
- باشه .. کجا هست ؟
- تو سالن ورزشه .
- باشه . لباس هامو عوض میکنم و میرم .
هر چقدر به مغزم فشار آوردم که سروناز کیه ... نفهمیدم .

لباس هامو با یه بلوز یقه اسکی که سفید بود و روی یقه اش گل های مشکی بود ، عوض کردم . موهامو از بالا بستم . شلوار لی پوشیدم و یه جفت چکمه ی قهوه ای هم پام کردم و پاچه های شلوارم رو دادم توی چکمه . موهام که بالا رفته بود باعث شده بود صورتم باز بشه و ابرو های بلندم بیشتر به نظر بیاد .
از اتاق زدم بیرون و سوار آسانسور شدم . تا پایین داشتم فکر میکردم . اصلا چیزی یادم نمی اومد . بلاخره رسیدم ... آسانسور زیر راه پله های سالن پایین بود . رفتم تو اولین سالن سمت راست .
یه زن چادری نشسته بود یه گوشه .
از پشت رفتم و گفتم : سلام .
برگشت و من چهره ی وحشتناک عبوسش رو دیدم . این عزراییله ؟ چرا الان آخه ؟ خدا جون ببین من هم خستم ، هم خوابم میاد ، هم از همه مهم تر ، من به هیچکی نرسیدم .
زنه گفت : سرگرد سروناز مجد هستم .
یه نفس از سر آسودگی کشیدم و دستشو فشار دادم و گفتم : خوشبختم ، منم مهربان ایزدپناه ، بفرمایید بشینید .
سرگرد مجد نشست و بدون مقدمه گفت : میخواستم فقط یک خواهش کنم ، عملیات مادربزرگتون بسیار خطرناکه از اون جایی هم که مادربزرگتون آدم باهوشی هستن میتونن راحت ما رو بپیچونن . ما هم نیاز به نقطه ی احساسی داریم ، این کارت منه دوست داشتین تماس بگیرید . جون شما توی خطر نیست مطمئن باشین اما جون نامزدتون ... خیلی خیلی در خطره . به هر حال خوشحال از آشناییتون شدم .
وقتی رفت خیره به کارت بودم ، یعنی وجود من خطری رو کم میکنه ؟ فکر نمیکنم ! اَفسون از راه اشیاء میخواد برای همیشه انتقامش رو از این خانواده بگیره . حس انتقام اونقدر تو آدم ریشه میکنه که هیچی رو نمیبینه . حتی منو .
همونجوری نشسته بودم که موبایلم زنگ زد " شادمهر "
جدیدا زنگ خور زیاد دارم .
گوشی رو برداشتم و صدامو یکم عصبی کردم : هان ؟ چیه ؟ اومدی بگی مبارکه مهربان خانوم ، پرهام رفت نه ؟
صدای کلافه اش اومد : نه ، زنگ زدم بگم بیا بریم بیرون .
داد زدم : گمشو ، خودت برو ... برو که راحت بشی !
گوشی رو قطع کردم و بلند خندیدم . یه مدت باید یه مهربان عصبی و دیوونه رو نشون همه بدم . پرهام هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه . همون موقع زنگ زدم به پرهام ، صدای کلفتش اومد : اَلو ؟
- سلام .
- سلام مهربان چیزی شده ؟
- اگه یک لطفی بکنی یه اس ام اس بهم بدی و بگی همه چیز تمومه .
- چی ؟ چرا باید این کار رو بکنم ؟
- اگه میخوای یک لطف بعد این همه بازی به من بکنی پس این اِس رو بهم بده .
تلفن رو قطع کرد و بعد از دو دقیقه بهم اس ام اس داد " متاسفم ولی همه چیز تموم شده "
یه لبخند شیطانی روی لبم نقش بست و گفتم : بچرخ تا بچرخیم آقا پرهام .
موهام رو که از بالای بالای سرم بسته بودم رو یکم توی هوا تکون دادم و از سالن ورزشی زدم بیرون . کارت رو به هزار تیکه ی کوچیک تبدیل کردم ، اون موقع حس کردم توی دستام پرهامه .
***
( یک هفته بعد )

شادمهر اومد کنارم و گفت : میتونم امشب سورپرایزت کنم ؟
توی این یک هفته همه فهمیدن رابطه ی من و پرهام به صورت کامل بهم خورده . بیشتر چشم ها هم به پرهام بود ! من که غرورم راضی نمیشد بگم نه ... مشکل از من بوده .
به شادمهر نگاه کردم و با لبخند غمگینی گفتم : تا چی باشه ؟
تو چشمام زل زد و گفت : میفهمی .
بعد از این اتفاق تنها دو نفر خوشحال بودن یکی بهار و یکی شادمهر . مهتاب و آفتاب هی حرکات من رو زیر نظر داشتن ، البته مطمئنا نمیتونن چیزی بفهمن . درسته زنا پیچیده ان اما من از همه اشون پیچیده ترم .
امروز تولد مارلین بود و کسری خیلی خوشحال بود . کسری آهنگ رو قطع کرد و گفت : فکر کنم شادمهر کاری داشت .
شادمهر دست منو گرفت و برد بالای مجلس . رو به همه با صدای بلند گفت : هممون میدونیم که مهربان و پرهام عزیز چون با هم تفاهم نداشتن مجبور به جدایی شدن . اما خب .. من میخوام که مهربان دوباره همون دختر شیطون بشه برای همین ( سمت من چرخید ) میخوام به مدت چند ماه با هم دوست دختر و دوست پسر باشیم و بعدش نامزد های رسمی .
با یه لبخند جذاب بهم نگاه کرد که یاد لبخند های پرهام افتادم .
از اون ته سالن صدای دست اومد ، من و شادمهر به پرهام که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و به یه ستون تکیه داده بود و محکم دست میزد نگاه کردیم . تو نگاه پرهام چیزی بود که من ازش خوشم نمی اومد . از سر تا پاش رو نگاه کردم . وقتی برگشتم و به شادمهر گفتم حتما ، صدای شکستن وجود پرهام رو خیلی خیلی بلند شنیدم . همه دست زدن ، مهتاب رفت سمت پرهام و دم گوشش چیزی گفت . پرهام سرش رو تکون داد . مادر شادمهر و پدرش اومدن سمت من و روی من رو بوسیدن . مادرش اشک روی چشمش رو پاک کرد و گفت : مهربان جان بهتر از تو واقعا پیدا نمیشه .
یک لحظه غصه ام گرفت و یک صدایی خُردم کرد . " مهربان بدبختش کردی ، میفهمی ؟ اون میخواست تو و فرشته در امن و امان باشید . تو همه ی اعتمادت رو بخاطر یه گلوله و چندتا مضخرفات توی ذهنت از دست دادی اما اون دوبار غرور ، شخصیت ، آبرو و هر چیزی که داشت رو از دست داد ، یعنی اینقدر کور بودی ؟ "
توی خودم پرت بودم که با نیشگون فرشته به خودم اومدم : هان چیه ؟
- دیوونه ای تو ؟ پرهام رو ول کردی چسبیدی به این گوریل ؟
- جزو نقشه ام بود .
- خاک تو گورت نکنن . الان انتقام گرفتی نه ؟
لیوان آب پرتقالم رو برداشتم و توی دستم گرفتم ، بعد از خوردن یه قُلپ گفتم : خفه شو و برو با فرهود اون وسط برقص .
شونه هاش رو انداخت بالا و رفت وسط پیست رقص . شادمهر دست من رو هم گرفت .
من و شادمهر ، فرشته و فرهود ، کسری و مهتاب وسط پیست رقص بودیم که کنار ما بهار و پرهام هم رو به روی هم قرار گرفتن .
آهنگ شروع شد و همه ی ما توی یه خط شروع به رقصیدن کردیم .

( بسلامت - اردلان طعمه )

چرا شدی دوباره خیره به ساعت
پاشو برو عزیزم با خیال راحت
نمیگم هیچ جا
که چجوری بهم کردی خیانت

به سلامت
ولی بهت کردم عادت
به سلامت
دلت منو باور نکرد
به سلامت
برو و اینجا برنگرد

تو جام بیدار میشم تو نیستی پیشم
خوب هرجا رفته باشی برمی گردی
بی شک
میدونی وقتی نیستی ردی مدی میشم عاصی تا صبح با موبایلت
با کی حرف میزدی دیشب
باورم نمیشه
هرکاری میکنم دوستم داشته باشه
ولی آخرم نمیشه


به سلامت
دلت منو باور نکرد
به سلامت
برو و اینجا برنگرد

به سلامت
دلت منو باور نکرد
به سلامت
برو و اینجا برنگرد

تو می گفتی همیشه باهمیم تا بمیریم
حالا مگه چی شده که میزاری میری
میگی که میری واسه ی همیشه
صدات میکنم اما دوباره میری
دوباره میری


به سلامت
دلت منو باور نکرد
به سلامت
برو و اینجا برنگرد

به سلامت
دلت منو باور نکرد
به سلامت
برو و اینجا برنگرد
به سلامت
به سلامت

بعد از تموم شدن آهنگ شادمهر گفت : باور کن من بهتر از اونم .
توی چشمای جذاب و کشیده اش نگاه کردم و گفتم : باور میکنم .
خندید و گفت : الان همه ی زوج ها چشماشون رو ماست .
خندیدم و گفتم : نه که من جنیفر لوپز و تو مارک آنتونی هستیم .
بلند خندید و گفت : قول دادم به خودم که خوشبختت کنم .
دستمو به نشونه ی تهدید تکو دادم و گفتم : پس وای به حالت اگه احساس بدی پیدا بکنم .
چشمک جذابی زد . شاید واقعا من و شادمهر مال هم بودیم ...
« نخیر ، جفت تو پرهام بود که خودت کنارش زدی . اونم میره با بهار ، میفهمی ؟ حالا هم نشون میدی شادی ولی آخر شب اینو میفهمی . چند شبِ پرهام تو اتاق کارشه . حالا دیگه میگه گمشو برو خونه ی دوست پسرت من میخوام نامزد اولم رو بیارم اینجا »
میخواستم دوتا دستامو بزارم روی گوشم و بلند داد بزنم خفه شو . اما این صدا هر لحظه بلند تر و بلند تر تکرار میشد ! رو به شادمهر کردم و گفتم : میرم بیرون یکم هوا بخورم .
از سالن ورزش عمارت اومدم بیرون و سمت دوتا در شیشه ای بزرگ که به انتهای باغ میخورد راه افتادم . داشتم یکم قدم میزدم که صدای قدم های یکی توجه منو جلب کرد . برگشتم و پرهام رو دیدم . زیر یک چراغ برق وایساده بودیم . یک دفعه متوجه دونه های سفید روی زمین شدم . پرهام گفت : برف میاد ، میدونم ! انتقام چیز خوبی نیست نه ؟ و حتی تو باور این رو هم نداشتی که من یک روزی به تو هم اعتماد کردم ، فقط خودت رو دیدی اما چقدر خوب کاری کردی ! منم بدون هیچ مانعی به بهار رسیدم .
- خب پس سبب خیر شدم . تو به نیمه ی گمشده ات رسیدی . تبریک !
اومد جلو و سرش رو دم گوشم آورد و گفت : بیا رو بازی کنم . ولی کارت هات رو خوب نگه دار ... من تقلب هم بلدم .
- من هم کُت کردن رو خوب بلدم .
برف شروع به باریدن کرد و ما هر دوتامون با یه برق عجیبی تو نگاه هم زُل زدیم .
 
ابرو هاش رو داد بالا و گفت : یه روزی پشیمونی رو توی چشمات میبینم .
رفتم کنارش وایسادم و با مهارت خاص زنونه ای موهام رو توی هوا تکون دادم و گفتم : عمــراً .
رفتم داخل ساختمون و قبل از اینکه وارد سالن بشم هوای گرم داخل رو به نفس کشیدم .
در رو باز کردم و رفتم سمت فرشته اینا . مارلین و کسری داشتن اون وسط میرقصیدن .
فرشته رو بهم کرد و گفت : نبودی ببینی بهار خانوم چه خوشحال شده بود ، میخواست بندری بره .
- خُب .. به من چه ؟
فرشته اومد جلوی من وایساد و گفت : دیوونه شدی ؟ مهربان تو پرهامو از دست دادی . اون ...
- بهش گفتم اس ام اس بده همه چیز تموم شد که انتقامم رو بگیرم . اونم از خدا خواسته اس ام اس داد که همه چیز تمومه . این اس ام اس رو هم کمی با دست کاری به بقیه نشون دادم . کار بدی کردم ؟
پوزخندی زد و گفت : با اینکه از انتقامت خوشم نیومد اما از این نقشت خوشم اومد . خب اینم یه امتحان که بفهمید بدون هم چقدر دووم میارید . اینو از من نصیحت داشته باش تو و پرهام بدون هم هیچید .
پشت چشمی نازک کردم و اون رفت سمت مهتاب اینا . مهتاب بهم چشمک زد و گفت بیا که یکم بلند گفتم : بعدا ، برم یه چیزی بخورم گشنمه .
سرش رو تکون داد . یه پیراهن دکلته بود که روش یه کت قرار میگرفت جوری که کسی زیاد متوجه این کت نمیشد . مشکی پوشیده بودم و موهام رو به صورت پاپیونی در آورده بودم . یه آرایش ملیحی هم کرده بودم ، رفتم یه گوشه و برای خودم یه ذرت مکزیکی گرفتم .
تکیه به یه میز دادم و داشتم ذرت مکزیکی رو میخوردم که صدای شلیک گلوله اومد و پنجره ها شکست . صدای جیغ همه بلند شد . من مبهوت به شیشه ی بزرگ کنارم نگاه میکردم ... شیشه ی بعدی بود .
شادمهر داد زد : مهربان بخواب پایین .
اما من به حرفش گوش ندادم . شیشه شکست ، سرمو توی دستام گرفتم که یک دفعه افتادم روی زمین . یه جسم سنگین هم روی من افتاده بود .
صدای کسری اومد که داد زد : عمه خانوم ... عمه خانوم خوبید ؟ یکی یه لیوان آب قند بیاره .
یه صدایی دم گوشم گفت : باشه ... تو شجاع ، اما اگه میمردی چی ؟
پاشدم و به پرهام که با خنده بهم نگاه میکرد زُل زدم . اشک توی چشمام جمع شد و بغض راه گلوم رو بست . به شادمهر که بالا سرم بود نگاه کردم . زدم زیر گریه و افتادم تو بغل شادمهر . شادمهر پشتمو با دستش ماساژ داد و گفت : چیزی نشده عزیز دلم . همه چیز خوبه .
به پرهام که توی چشماش یه غم بزرگ بود نگاه کردم که یه لبخند زد و دور شد . رفت سمت بهار .
با هق هق به شادمهر گفتم : داشتم می مُردم .
- نه عزیز دلم ... تو بمیری منم میمیرم . حالا هم که اینجایی .
صدای داد پرهام اومد : کسری کجا ؟
کسری هم با عجله گفت : عمه خانوم حالش بده . با بابا اینا میبریمش بیمارستان .
پرهام داد زد : کسی بیرون نمیره . ممکنه اینجا باشن .
همونجور که به شادمهر تکیه داده بودم رفتم جلو ، شادمهر رو به کسری گفت : راست میگه . بیا ببریمش سالن ناهار خوری که پنجره نداره . من یه نگاهی میندازم .
کسری و پدر کسری با کلی زحمت عمه خانوم رو بردن .
فرشته ترسون و لرزون اومد کنار من روی مبل نشست . به چهره ام نگاه کرد و گفت : حالت خوبه ؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم . رامش خانوم گفت : جریان چیه پرهام ؟
- اَفسونه .. اَفسون دوباره بیدار شده .
زیر لب گفتم : همش بخاطر منه .
و بعدش اشکام جاری شد و داشت تبدیل به هق هق میشد که از اون سالن و اون هوای خفه کننده رفتم بیرون و تمام پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا . به سالن که رسیدم از جلوی همه ی خدمتکار ها با صدای گریه ی بلند رفتم بالا و یکم پیرهنم رو گرفتم بالا که پام گیر نکنه . داشتم میرفتم بالا که آفتاب رو دیدم که دستشو زده بود به کمرش و داشت عصبی راه میرفت . تا منو دید داد زد : مهربان ، عزیز دلم چی شده ؟
سرمو تکون دادم و از کنارش با دو رد شدم . آفتاب حتما اومده بود لباسش رو عوض کنه و احتمالا صدای شلیک رو نشنیده .
در اتاقی رو باز کردم بدون اینکه بدونم کدوم اتاقه . پشت در نشستم و چشامو باز کردم . اینجا اتاق کار پرهام بود .
تا اتاق رو دیدم به صورت بدی زدم زیر گریه . من چیکار کردم ؟ اصلا چرا من وجود دارم ؟
صدای در زدن اومد ، دماغمو کشیدم بالا و گفتم : بله ؟
- مهربان جان ... در رو باز میکنی بیام تو ؟
از پشت در پاشدم . حس میکردم ریمل چشمم ریخته و صورتم رو سیاه کرد . تا در رو باز کردم چهره ی نگران آفتاب رو دیدم .
- چی شده ؟
- هیچی .
- بخاطر پرهامه ؟
تا اینو گفت در رو محکم بستم و قفلش کردم . میتونستم رفتار و تعجبش رو ببینم . حتی خودم نمیدونم چم شده ، از اینکه پرهام به بقیه بگه من کیم و مادر بزرگ من سوگولی پدر و پدربزرگشون بوده و از اون ور عذاب وجدان در مقابل کاری که با پرهام کردم . انگاری همه ی درد ها یک شبه روی من ریخته . دوباره صدای در زدن اومد ، بی حوصله گفتم : آفتاب برو دیگه اَه .
- اشتباه گرفتی مهربانم ... من شادمهر .
پاشدم و در رو باز کردم . شادمهر آغوشش رو باز کرد که گفتم : ببین ما فقط دوست پسر و دوست دختریم . قبول کن فراموش پرهام برای من آسون نیست . باید بهم وقت بدی اگه امروز هم پریدم بغلت چون احساس میکردم بی پناهم همین . دلت هم صابون نزن خُب ؟ باز میگم . نیازمند وقتم .
دستاش رو انداخت و گفت : هر جور صلاح میدونی . برو صورتت رو بشور .
- عمه خانوم ..
- خوبه . پرهام و فرهود رفتن یه نگاه به دور و برا بندازن . انگاری از فردا دم در خونه ی هر یک از ما یه نگهبان میزارن .
سرم رو تکون دادم و سمت دستشویی اتاق خودم حرکت کردم . شادمهر دم چهار چوب در وایساده بود .
از دستشویی اومدم بیرون حوصله ی تجدید آرایش نداشتم با شادمهر رفتیم پایین . همه یه جا نشسته بودن . با دیدن ما دوتا مهتاب و مارلین اومدن سمت من و گفتن : خوبی ؟
- آره ، بد نیستم .
مهتاب دست منو کشید ، رو به مارلین گفتم : تولدت خراب شد .
- بیخیال . من دیگه بچه نیستم ... راستی تو میخواستی منو آدم کنی ، چی شد ؟
رو یه مبل نشستیم که گفتم : انگاری آدم شدی .
تا مهتاب خواست حرف بزنه دستمو به نشونه ی ایست آوردم بالا و رو به روی صورتش گرفتم ، گفتم : از پرهام نمیخوام بشنوم .
دهنش رو بست و سرش رو تکون داد . فرشته روی مبل رو به رو دستش رو گذاشته بود روی دسته ی مبل و پاهاش رو روی هم انداخته بود . بهم با نگرانی نگاه کرد که منم با همون نگاه کلافه ام نگاهش رو خریدم . مارلین دستمو گرفته بود و فشار میداد . پرهام و فرهود اومدن تو و یه جفت چشم نگران بهشون چشم دوخت .
پرهام سرش رو انداخت پایین و گفت : یه سری افراد اَفسون بودن . این نامه رو هم ... بجا گذاشتن . توش نوشته " تو چیزی داری که من ندارم ... بیا مساوی بازی کنیم سرگرد پرهام ایزدپناه ، بیا به قول خودت رو بازی کنیم . هم من خوب کُت میکنم هم تو خوب تقلب بلدی "
تا این قسمت هاش رو شنیدم سرمو بردم بالا و به پرهام که با تعجب بهم نگاه میکرد ، نگاه کردم . خنده عصبی کردم و با نگاهم گفت : چی ؟
پرهام گفت : مکالمه هامون رو شنیدن . خیلی هم زود فرار کردن .
پدر کسری گفت : تو پلیسی پرهام ؟
فرهود زد تو سرش و پرهام گفت : بله من سرگرد پرهام ایزد پناه و فرهود سروان ایزد پناه هستش . فقط دنبال کار اَفسونیم . همین !
شاداب گفت : اَفسون میگه تو یه چیزی داری که من ندارم . یعنی چی ؟
مهتاب دم گوشم گفت : منظورش تویی .
سرم رو تکون دادم که پرهام گفت : شاید منظورش اشیاء های قیمتیه .
پریوش خانوم که ساکت بود گفت : حالم از افسون بهم میخوره .
چی ؟ ولی افسون میگفت پریوش خیلی دوستش داشت !!!
 
بعد از اینکه شب همه رفتن ، مادر شادمهر و خودش موندن . خانوم روزبه به پرهام گفت : آقا پرهام ، میدونم شما خوشت نمیاد این دختر رو از خواهرش جدا کنیم ، اما شادمهر اصرار کرد بیاد بره تو اون یکی خونه با خود شادمهر ، اینجوری به نظر من بهتره ، هم میتونن ببینن زندگی مشترک بینشون چجوریه هم طعم سختی های زندگی رو بچشن . خونه هم نزدیک همین جاست یه سه تا کوچه فاصله است هم فرشته جان میتونه بیاد پیش خواهرش هم مهربان میتونه بیاد اینجا یه سر بزنه .
پرهام سرش رو انداخت پایین . با صدای آرومی گفت : هر جور صلاحه . هر جور مهربان میخواد .
گفتم : من حرفی ندارم .
توی چشمای شادمهر برق خوشحالی نشست و من گفتم : برم وسایلم رو جمع کنم .
شادمهر میخواست بیاد که مادرش بردتش بیرون . با آسانسور داشتم میرفتم که یک دفعه توقف کرد .
پرهام هم اومد کنار من وایساد . یه کت مشکی ، پیرهن سفید زیرش و کروات نقره ای روی پیرهن و شلوار مشکی با کفش های مشکی براق . دو سه روزی میشد که اومده بود .
کنار من چسبیده به میله ی آسانسور ایستاد و گفت : داری میری !
- آره .
- پس بازی چی ؟
- بازی با تو ؟! ( پوزخند زدم )
ابرو هاش رو داد بالا و گفت : نه ، بازی با عشق جدیدت . یه روزی میرسه تو هم همون زجرایی که من برای عشق رو کشیدم رو هم میکشی .
- همش دست سرنوشت بود ، که من یه مانع بشم تو حست به عشقت بهار خانوم بیشتر بشه و بفهمی بدون اون دووم نمیاری و با اون کامل میشی . حالا هم راه بازه و جاده دراز ... درازِ دراز .
دست برد و کرواتش رو شُل کرد . وقتی رسیدیم به طبقه ی اتاق خواب ها ، من به فرشته همه چیز رو توضیح دادم . وقتی بغلش کردم که خداحافظی بکنم دیدم داره گریه میکنه . زدم تو سرش و گفتم : چته ؟
- دلم برای پرهام میسوزه . باهاش بد کردی .
- نمیدونم فرشته ، واقعا نمیدونم .
فرشته اشکاش رو پاک کرد و گفت : مطمئنی میخوای با شادمهر باشی ؟
- بهای سنگینی برای امتحانش نمیدم فرشته ، پس مطمئنم چیز بدی پیش نمیاد .
فرشته سرش رو با لبخند کوچیکی تکون داد ، یکم سرم رو بردم تو اتاق و گفتم : خداحافظ کچـــل .
دیدم روی تخت لم داده و داره چیپس میخوره . برگشت بهم گفت : بری دیگه بر نگردی .
با خنده گفتم : قربونت نرم من !
- بری !
- نرم .
- بری
- نرم
- نری
- برم ، اه قاطی شد ... من رفتم بای بای .
دوباره فرشته رو بغل کردم و راه افتادم سمت اتاقم .
دوتا چمدون برداشتم و لباس ها و جواهرات مال خودم رو ریختم توی چمدونم .
لباس هامو با یه مانتو و شلوار مشکی رنگ عوض کردم .
داشتم گردنبند ها رو مینداختم تو یه جعبه که چشمم به گردنبندی که شکل پروانه داشت و از طلا بود و وقتی فامیل های دور پرهام اومده بودن و اولین مهمونی بود که پرهام برای من یه گردنبند خریده بود نگاه کردم ، زیر لب گفتم : اینم یه یادگاری ، آقا پرهام .
چمدون هامو برداشتم و با آسانسور رفتم همونجا که مهمونی بود . از اون جا دیدم شادمهر اومد سمتم و چمدون رو از دستم گرفت .
با هم سوار مازراتی مشکی رنگش شدیم .
وقتی نشستم با لبخند بهم نگاه کرد و گفت : چه چشمات شیطون شده .
خندیدم و گفتم : چرا این قیافه ات رو جلوی جمع نشون نمیدی ؟ یادمه از روز اول هم بد اخلاق بودی !
- عشق تو عوضم کرد ، منو از یه بچه ی کوچولو ، به یه استاد واقعی تبدیل کرد ! راستی با پرهام حرف زدم یه دوتا نگهبان بزاره دم خونمون .
هِه حالا شده خونمون .
« خب آره ، تو دیگه رسما دوست دختر رسمی شادمهر ، پس فردا هم نامزد صیغه ای ، پس فردا هم .... عروس خانواده ی روزبه ! »
سرمو به پنجره چسبوندم و چشامو بستم تا شاید این صدا خاموش بشه . عذاب وجدانی که یک شبه توی من بوجود اومده بود بدتر از اون حس انتقامی بود که قبل از این شب داشتم .
نمیدونم چقدر خسته بودم که چشم هام همونجور که روی هم بود گرم شد و من به خواب رفتم .
حس کردم پاهام روی هوا شناوره و دستم دور یه گردن حلقه شده . چشامو نیم باز کردم و دیدم شادمهر منو بلند کرده .
چشامو بستم و گذاشتم هر جا میخواد منو بره . بدنم کوفته بود و خسته بودم . بعد از چند دقیقه روی یه سطح نرم گذاشته شدم ، یه دستی مانتوم رو باز کرد و گره ی روسریم رو در آورد . یه چندتا سیلی کوچیک به لپم زد و گفت : مهربان ، مهربانم . عزیزم پاشو شلوارت رو در بیار . من دکمه های مانتوت رو باز کردم . پاشو !
از اتاق رفت بیرون و من گیج و مات نشستم لبه ی تخت . به اتاق بزرگی که مثل یه هال خونه ی ویلایی بود نگاه کردم . یه تخت دو نفره ی طرح پادشاهی به رنگ آلبالویی ، یه میز از چوب درخت گردو و دوتا صندلی نانویی رو به روش کنار یه پنجره ی گنده بود ، بغل تخت دوتا عسلی کوچیک بود که روی هر دوتاشون آباژروی به شکل درخت میون یه سری پیچک وجود داشت . رو به روی تخت میز آرایش بود و سمت راست میز آرایش کمد های چوبی آلبالویی بود . اتاق بزرگی بود ولی نسبتا خالی . از تخت پاشدم و شلوارم رو در آوردم . لباس خوابم رو با کلی مکافات از چمدونم در آوردم و پوشیدم . داشتم میخوابیدم که در باز شد . شادمهر یه فنجون چای برام آورد و گفت : اتاق من با این دری که کنار این کمده پیدا میشه کاری داشتی فقط همین در رو باز کن بیا تو اتاقم . اینم بخور گرم بشی .
نشست رو به روم و فنجون رو به دستم داد ، موهام رو زدم پشت گوشم و گفتم : ممنونم .
به صورتم نگاه کرد و گفت : تو یه نگاه عاشقت شدم ، به هر کی گفتم گفت این عشق نیست اما آدم احساس خودش رو بهتر میدونه نه ؟
سرم رو تکون دادم ، گفت : پس من برم بخوابم . صبح بیدارت میکنم ! باشه ؟
با لبخندی از سر مهربونی هاش گفتم : شبت بخیر عزیزم .
چشماش برق زد ، چایم رو زود خوردم و آباژور ها رو خاموش کردم.

صبح بعد از اینکه رفتم حموم اومد توی هال ... هنوز شادمهر بیدار نشده بود ، خیر سرش میخواست منو بلند بکنه صبح زود ، خونه جوری بود که با چهار تا پله به یه راهرو که اتاق ها توش بودن میخورد و یک طرفه بود و به سمت چپ میرفت .
هال و پذیرایی با یک پله از هم جدا میشدن ، توی هال هم آشپز خونه بود ، وارد آشپز خونه شدم و با کلی دنگ و فنگ تونستم وسایل مورد نیاز برای صبحونه رو آماده کنم .
داشتم کره های رو توی ظرف میزاشتم که از پشت یکی دستاشو گذاشت روی چشمام .
بلند گفتم : شادمهر ول کن منو .
- اگه میخوای خب باشه ولی یه شرط داره ...
- چی ؟
- بلند داد بزنی و بگی شادمهر دوست دارم .
- دیوونه شدی ؟
- خب مگه چیه ؟
- دوستت دارم شادمهر ، دوست دارم روانی ، دوست دارم دیوونه .
بلند خندید و دستاشو از روی چشمام برداشت . یه تیکه نون بربری برداشت و با دست پنیر مالید روش . زدم رو دستش و گفتم : اِ نخور ببینم .
با لذت بهم نگاه کرد و گفت : بهم نگاه کن .
همونجور که داشتم چای میریختم بهش نگاه کردم .
بعدش سریع چشامو ازش گرفتم . نمیدونم چرا ولی انگاری هر لحظه پرهام میاد جلوی چشمام . حتی اون دوستت دارم هایی که به شادمهر گفتم همش ساختگی بود . خود شادمهر هم میدونه ولی خب ...
شادمهر گفت : بابا ما صبحونه بخوریم یا خجالت ؟
- ببینم معدت به کدوم میکشه !
- اصلا هر چی تو بخوری منم میخورم .
- خب اگه من نخوام بخورم چی ؟
- نخیرم شما میخوری ، من میدونم .
صندلی میز دو نفره ی آشپز خونه رو کشید بیرون و نشست روش . منم چای ها رو گذاشتم روی میز و نشستم رو به روش .
شادمهر چایش رو هم زد و گفت : چجوری حموم رو پیدا کردی ؟
- معمولا برای حموم از رنگ آبی استفاده میکنن
- از کجا میدونی ؟
- من نقاشی میخونم تو آموزشگاه ، تو حموم آدم میخواد آرامش داشته باشه همیشه هم رنگ آبی به آدم آرامش میده .
سرش رو تکون داد و توی نگاهش رنگ تحسین رو دیدم .
یک لقمه نون پنیر برام گرفت و دستشو آورد دم دهنم . دهنم رو باز کردم که لقمه رو انداخت تو دهنم .
خندیدیم که گفت : میگم من امروز کاری ندارم ولی از فردا باید برم دانشگاه ، البته فقط برای این هفته ، دیگه استاد دانشگاه نیستم .
- چرا ؟؟
- آخه دخترا بهم گیر میدن من میترسم تو حسودی بکنی .
دستامو گذاشتم زیر چونم و گفتم : چون میدونم مال خودمی حسودی نمیکنم .
- یعنی اگه یه وقت یکی مخمو زد چیکار میکنی ؟
غرق توی نگاهم بود که با قاشق داغ زدم روی دستش . داد زد و گفت : بی معرفت روانی .
خندیدم و گفتم : خب گفتی چیکار میکنی ! منم خواستم نشونت بدم !!
بلند قهقه زد و گفت : از جلو چشمام بدو تا کاری نکردم باهات .
با لحن شوخی گفت جدی نگرفت اما همین که از سر جاش پاشد برق شیطنت رو توی چشماش دیدم . از سر جام جوری پاشدم که صندلی افتاد . بهش با خنده گفتم : میخوای چیکار کنی ؟
- من گرگ تو بره ، برو خوشمزه ... بدو تا نخوردمت .
با جیغ و داد از آشپزخونه زدم بیرون و دویدم سمت مبل های پذیرایی ، شادمهر هم با خنده دنبال من می دوید . بلاخره نفس کم آوردم و دراز کشیدم روی یه مبل که شادمهر هم افتاد روی من . با خنده داد زدم : هیکلتو بکش کنار ببینم .
دستاشو گذاشت کنار گوش هام و چشم دوخت به لب هام .. حالا یکم وضعیت فرق کرده بود . داشت صورتش رو می آورد جلو که داد زدم : شـــادمهر .
سرش رو تکون داد و گفت : متاسفم ، ولی خب ... ما نباید مشکلی داشته باشیم ؟ تو حتما پرهام رو بوس کردی . اونوقت نمیخوای منو بوس کنی ؟ باشه مشکلی نیست.
دلخور از روی من پاشد و رفت سمت آشپزخونه . نمیتونستم اینقدر ناراحت و دلخورده ببینمش اما غرورم هم اجازه نمیداد که بهش بگم بیا منو ببوس .
همون موقع موبایلم زنگ خورد و اسم فرشته اومد . موبایل رو برداشتم و گفتم : سلام فری چه خبر ؟
نشستم روی مبل که صدای غمگین فرشته اومد : راحت شدی مهربان ؟ حالا تو زجر میکشی مهری ! پرهام ...
یه نگاه به شادمهر که داشت وسایل رو جمع میکرد کردم ، آروم گفتم : چی شده مگه ؟
- پرهام از اون موقع که تو رفتی یه جوری شده ، شاد میزنه اما غمگینه . امروز هم بهار اومد ، بقیه هم اومده بودن چون میخواستن در مورد افسون حرف بزنن . خلاصه بهار هم اومده بود و نشسته بود کنار پرهام ، پرهام بهش تشر زد که برو کنار منتهی بهار عین کنه بیشتر چسبید بهش . بعد پرهام دستای مشت کرده اش رو باز کرد و من یه گردنبند آبی از مال تو دیدم . اون هنوز هم دوستت دارم مهربان ! من که میدونم توهم دوستش داری پس بیخود عذابش نده .
- نخیرم اون بهار خانوم رو دوست داره ، دیشب بهم گفت تو مانع بودی . من دیگه خر نیستم فرشته ، اگه دوستم داشت نمیزاشت برم .
- نمیدونم والا . ولی اون چیزی که من دیدم ...
- فرشته طرز نگاخ تو جزئی اما مال من ..
- پس دوستش داری .
- نه !
- سر منو کلاه نزار .
- میگم نه فرشته .
- خب چرا طرز نگاه من و تو فرق داره ؟ حتما چون تو دوستش داری فکرت به چیز های دیگه میره و من که به چشم برادری نگاهش میکنم چشمم به جایی نمیره .
- فرشته ..
- قبول کن ... دوستش داری ! در ضمن خره .. تو برای اون از بهار هم مهم تری . ببین بهار هم اون روز کنار پنجره بود منتهی کامیار کشیدتش کنار . ولی تو که کنار پنجره بودی ، پرهام تو رو نجات داد .
- اَه بیخیال .
- بهش فکر کن . راستی رابطه ی تو و شادمهر چطوریه .
- ازم چیزایی میخواد که نمیتونم قبول کنم و در اون حد نیستم . مثلا میگه نزدیک تر بهم باشیم . با اینکه بهش هشدار دادم اما .. نمیدونم باید چیکار کنم .
- چون تو اعتقادات ضعیفی داری بوسش میکردی یا هر چیز دیگه ای اما چون نمیخوای به پرهام یا همون عشقت خیانت کنی باهاش کاری نداری.
- فری بس میکنی ؟
- خود دانی . خب من برم دیگه ... الان تو شلوغی بهت زنگ زدم زیاد خوب نمیشنوم . بعداً .
گوشی رو قطع کرد و من هم قطع کردم . شادمهر با یه سینی اومد کنار من جلوی تی وی نشست . توی سنی یه مختصری از صبحانه بود .
با اخم گفت : کی بود ؟
دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم : ببین شادمهر من وقت میخوام . قبول کن فراموش کردن یکی آسون نیست . فقط ازت یک ماه وقت میخوام ، قول میدم همه چیز درست بشه.
اَخم هاش باز شد و گفت : باشه عزیزم . حالا بخور نتونستی چیزی بخوری . جواب سوالم رو ندادی ؟
- فرشته بود . میگفت بخاطر افسون اینجا جمع شدن .
سرش رو تکون داد و تی وی رو روشن کرد .
 
یه لقمه گرفتم و گفتم : بیا ، اینو بخور .
با خنده بهم نگاه کرد و گفت : من سیرم تو بخور .
با خنده بهش نگاه کردم و با آرنجم زدم به دستش .
با تعجب نگام کرد که ابرو هامو انداختم بالا و گفتم : بخور .
از دستم اون لقمه رو گرفت . من داشتم چیکار میکردم ؟ برای فراموش کردن پرهام شادمهر رو امیدوار میکردم ؟
همه ی این شادی ها ساختگی بود ؟ همون موقع صدای زنگ در اومد . شادمهر و من بهم نگاه کردیم . شونه هامون رو انداختیم بالا ، شادمهر پاشد که بره در رو باز کنه . برگشت رو به من گفت : برو یه روسری سرت کن .
چی ؟ من روسری سر بکنم ؟
هنوز نشسته بودم که داد زد : برو دیگه ، یا برو یه جایی گم و گور شو .
از چشمی در نگاه کرد و من رفتم تو هال . همون موقع صدای شادی روی مخم راه رفت : سلام داداشی گلم . من اومدم ناهار پیشتون .
از هال اومدم بیرون که گفت : سلام مهربان جون خوبی ؟
برام باور کردنی نبود که شاداب اون رفتار من رو فراموش کرده بود .
شادمهر بلند گفت : باز چه دسته گلی به آب دادی ؟
به بازوی شادمهر چنگ زدم و گفتم : کاریش نداشته باش .
شاداب گفت : نگران نباش .. چیزی به دوست دخترت نمیگم . اما چرا تو بهش نمیگی ؟
شادمهر عصبی داد زد : خفه شو .
شاداب بلند تر از اون داد زد : مهربان میدونه تو با صد تا دختر رابطه داشتی ؟ میدونه ؟
شادمهر با ترس بهم نگاه کرد . سرم رو تکون دادم و بهش لبخند کم رنگی زدم . برام مهم نبود ، بلاخره من به شادمهر احساسی جز یه دوست نداشتم .
شاداب با بغض گفت : چرا منو دوست نداری ؟
شادمهر میخواست حرفی بزنه که شاداب ادامه داد : چون بابا منو دوست داره ؟
شادمهر آروم گفت : برو بیرون .
شاداب با چشم های اشکی اومد رو به روی ما وایساد و گفت : خوشبخت باشین .
شادمهر سرش رو انداخت پایین و شاداب رفت .
وقتی در رو بست شادمهر مجسمه ای که دستش بود رو محکم برداشت و زد به دیوار .
یه جیغ خفیف کشیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم . دوست داشت داد بزنه .. دوست داشت هر چی هست رو بشکنه .
تو چشمام اشک جمع شد و با بغض گفتم : شادمهر ، چته ؟
با چشم های خونی و قرمز به من نگاه کرد . داشتم از دیدن اون چشما سکته میکردم .
دهن باز کردم که حرف بزنم اما نه صدایی اومد نه کلمه ای .
اومد جلوی من که رفتم عقب .
چشماشو با دستش مالوند و گفت : متاسفم مهربان .
یه قدم اومدم جلو ، اشکام ریختن روی صورتم . شادمهر با دیدن اشکای من اخم کرد و گفت : مهربان ... چرا گریه میکنی ؟
با بغض گفتم : خوبی ؟
لبخند غمگینی زد و گفت : ببخش عزیز دلم ، من واقعا وحشتناک نیستم .
منو محکم بغل کرد که سرمو گذاشتم روی شونه هاش و گریه کردم . پیرهنش رو چنگ زده بودم و دم گوشش با هق هق گفتم : دیگه هیچ وقت ، هیچ وقت منو نترسون .
خنده ی کوتاهی کرد و گفت : تو که شجاع بودی ! چی شد ؟ شاید دل نازک شدی .
دیگه نمیدونه که من مادربزرگم سر دسته ی قاچاقچی های اشیاست . نمیدونه که همش تن و بدنت بلرزه یعنی چی .
دم گوشم زمزمه کرد : برو لباس هاتو تنت کن بریم بیرون یه گشتی بزنیم .
از بغلش اومدم بیرون ، چون قدش بلند بود باید روی نوک پاهام بلند میشدم .
موهام رو بوسید ، گفتم : ساعت چنده ؟
- تقریبا میشه گفت ساعت یازدهه .
- پس یک ساعت هم بخاطر سر و وضع ام معطلی .
- خب برو دیگه .
خندیدم و از راه پله ها رفتم بالا ، صبح زود تمام وسایلم رو گذاشتم توی کمد . اتاق بزرگم رو دوست نداشتم .
اتاق قبلیم که با پرهام بودم رو خیلی دوست داشتم . خیلی خیلی زیاد .

یه مانتوی بلند مشکی با ساپورت قرمز پوشیدم و شال قرمزم رو سرم کردم و کالج های مشکیم رو هم پوشیدم .

جلوی آینه روی صندلی میز آرایش نشستم . یه رژ مات زدم و رژ گونه ی قرمز رو روی گونه هام پخش کردم .

یه سایه ی تیره هم به چشمام زدم و ساعت و ساعت نقره ایم رو بستم به مچ دستم . این ساعت رو مهتاب برام گرفته بود !

کیفم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون .

شادمهر دم در اتاقش وایساده بود .

یه بلوز مشکی تنگ با ژاکت پسرونه ی قرمز روش ، شلوار لوله تفنگی مشکی و کفش های قرمز - مشکی DC . موهاش رو ریخته بود روی صورتش و خودش رو عطر بارون کرد .

وای یادم رفت عطر بزنم .

سریع رفتم تو و یه بارون عطر گرفتم . اومدم بیرون ، شادمهر وقتی منو دید یه سوت کشید و گفت : ببین من چقدر خوش شانسم که این خانوم دوست دختر منه .

زدم به بازوش و گفتم : برو اینقدر مزه نریز .

عینکم رو از کیفم در آوردم و گرفتم توی دستم . باهم رفتیم تو پارکینگ و سوار ماشین شدیم .

وقتی داشت روشن میکرد گفت : بریم یه جای خنک ، درسته زمستونه اما بریم دربند باهم برف بازی کنیم .

- خب میگفتی ژاکت بیارم .

- نترس ، فکر اونجاش رو هم کردم ! تو صندوق عقب هست .

به قیافه ی بامزه اش خندیدم !

بعد از دو ساعت رسیدیم دربند .

من دستامو دور بازوش قفل کردم و باهم راه افتادیم ! میگفت اول یه جایی یه چیزی بخوریم بعد ! البته من چون صبحونه دیر خورده بودم گشنه م نبود . یکم که راه رفتیم به یه رستوران سنتی رسیدیم .

رفتیم و نشستیم روی تخت . شادمهر یه قلیون و دوتا چای سفارش داد تا غذای اصلی که کباب بود حاضر بشه .

با تمام حس کنجکاویم پرسیدم : چرا شاداب اونو گفت ؟
- خب ببین مهربان ، من و بابام هیچ وقت نتونستیم راحت ارتباط برقرار کنیم . بابام من و شاداب رو از هم جدا کرد ، من و رو بُرد خارج و ولم کرد ، تو غربت تنها بودم که مامان هم اومد ، بعد از یه مدت شاداب هم اومد ولی فهمیدم رابطه ی فرهود و شاداب رو باید فاتحه اش رو خوند . حتی به پرهام هم گفتم . من و پرهام و فرهود رابطه ی خوبی داشتیم . همش یه شبه به باد رفت . شاداب کاری کرد که رابطه امون خراب بشه . بابام هم همش تو سرم میزد که تو آدم نیستی و هیچی بلد نیستی ! منم کلی درس خوندم تا افتخار بابام باشم اما هنوز هم به چشم یه بچه بهم نگاه میکرد . همه ی آرزوم این بود بابام هم منو ببینه . به جای شاداب به من بگه بابایی . پسر برای پدر افتخار و پدر برای پسر یه قهرمانه . ولی نه من تونستم افتخار بشم نه بابام تونست قهرمان بشه . میفهمی که ؟
- آره خب ... تو هنوز هم این آرزو رو داری ؟

- آره .

یک لحظه دلم براش سوخت . میتونستم درکش بکنم ، اینکه پدرت هیچ وقت نبینتت خیلی درد بدیه . پدر شادمهر اون رو به شاداب فروخت ولی پدر من ، منو به مواد مخدر .

همیشه فرشته میگفت عشق اول من پدرمه ولی من چی ؟ به چی پدرم افتخار کنم ؟

عاشق خماری پدرم بشم ؟

شادمهر زد روی دستم و گفت : بیا چایت رو بخور سرد شد خوشگلم .

از پشت سرم صدای چهار تا دختر اومد .

- وای تو رو خدا موهاش رو ببین .

- اَی کوفتش بشه دختره .

- از حق نگذریم دختره اصلا به پسره نمیاد .

- وای چی میشد دوست پسر من بود ؟
- تو که میلاد رو داری .

- میلاد بره بمیره . بدبخت ترسو با من قرار هم نمیزاره .

- به نظرت پسره چند سالشه ؟
- بیست و هشت رو داره .

شادمهر زیر لب گفت : درسته ، بیست و هشت سالمه .

زدم زیر خنده که خندید .

تختی که ما روش نشسته بودیم جوری بود که میشد حسابداری رو دید . یکی از دخترا رفت حساب کنه و بقیه پشت سرش به ما نگه میکردن .

رفتم کنار شادمهر نشستم و سرمو گذاشتم روی شونه هاش . اونم دود قلیون رو از دهنش داد بیرون .

شادمهر دم گوشم گفت : جون به جونتون کنن حسودین .

- خفه بمیر بابا .

بلند خندید که به سرفه افتاد .

با خنده گفت : چه نامزد دوست داشتنی ای دارم .

با این حرفش یاد پرهام افتادم . یعنی الان داره چیکار میکنه ؟ بدون من ؟ وای پرهامم ! دلم برات یه ذره شده ... حتی شادمهر نفهمید پشت این همه خنده من چه زجری میکشم . الان بیشتر از هر چیزی از هم دوریم پرهام ، اگه تو بری با بهار چی ؟ اگه واقعا عاشقش باشی چی ؟ اگه ... اگه باهم ازدواج کنین چی ؟ وای نه نمیتونم باورش کنم . اصلا نمی تونم تصورش رو بکنم .

سرگرم افکار ذهنم بودم که با صدای شادمهر به خودم اومدم .

- مهربان ، کجایی ؟
- پیش تو .

خنده ی کوتاهی کرد و گفت : ازت بخاطر این حس خوب ممنونم .

- لطف بود .

- یعنی وظیفه نبود .

- اصلاً .

- شیطــــون .
 
- پس چی فکر کردی ! شادمهر ... فکر کنم گشنمه .
خندید و گفت : دختر اینقدر منو نخندون .
- مگه جرمه .
- نه ، ولی برای من زیاد خوب نیست .
گوشه ی شالم رو کشید جلو و گفت : من آدم غیرتی هستم . هشدار دادم
- همه پسرا همینن .
- ولی من بیشتر .
با مشت زدم روی سینه اش که گفت : هر شب هی تصویر سازی شب عروسی رو میکنم .
- اووووه چقدر زود زود داری میری . چه خبرته ؟ اصلا شاید من نخوام ازدواج کنم .
یک دفعه موند . برگشت و بهم نگاه کرد که خندیدم و گفتم : حالا شوخی کردم بابا چرا جدی میگیری .
- آخه شوخی شوخی جدی میشه .
- حالا که نشده . بیا کباب هم اومد .
بعد از اینکه غذا خوردیم قرار شد یکم راه بریم . داشتیم باهم تا دم ماشین راه میرفتیم که موبایلم زنگ خورد . شادمهر گفت که میره ماشین رو بیاره ولی میخواست من راحت تر حرف بزنم .
شماره ناشناس بود ، برداشتم و گفتم : اَلو ؟
صدایی نیومد .
- اَلو ؟ لالی ؟ خب خدا رو شکر .
دوباره صدایی نیومد ولی حس کردم یه خنده ی کوچیک رو میشنوم .
- اشکال نداره عزیز دلم ، برو عطاری چهار تا تخم کفتر بخر یا کِش برو بعدش هم بنداز بالا . شاید بابایی مامانی چیزی بگی .
صدای خنده ی آشنایی اومد ، پرهام !
آروم گفتم : پرهام ؟!
تلفن قطع شد .
توی چشمام اشک جمع شد ، بهم زنگ زده !
یه صدایی بهم گفت : آره زنگ زده که بگه چقدر خوب شد رفتی من الان با بهار دارم در رابطه با فردا های روشن و رویاییمون حرف بزنیم . تو اَم بیخودی دوستش داری ، که چی بشه ؟ یه عشق یک طرفه به چه درد تو میخوره آخه ؟ بیا این عشق رو بریز به پای شادمهر ، بخدا بهتر از هر کی میتونه خوشبختت کنه .
دوست داشتم دستام رو بزارم روی گوش هام تا این صدا خفه بشه .
همون موقع شادمهر با ماشین جلوی من پارک کرد . خیلی ساکت سوار ماشین شدم . هر چی شادمهر میگفت من فقط گوش میکردم و حرفی هم نمیزدم .
آخر سر شادمهر کلافه گفت : چته ؟
- هیچی .. یکم سرم درد میکنه . داشتی میگفتی ...
- آره من یه چند واحد دکتری هم پاس کردم ولی خب استاد ریاضی فیزیک شدم .
سرم رو تکون دادم . حس میکردم از درون داغم و صدای های اطرافم رو نمیشنوم .
سرم رو به شیشه ی ماشین چسبوندم ، صدای شادمهر اومد : بریم خرید ؟
با سختی گفتم : حالم خوب نیست ، بریم خونه !
تا اینو شنید محکم زد روی ترمز و گفت : چرا ؟
دستش رو گذاشت روی دستم و گفت : مهربان داری تو داغی میسوزی ؟ تا همین الان که خوب بودی ... چی شد یهو ؟
چرا انقدر حرف میزنه ؟! خب برو خونه .
بلاخره بعد از چند دقیقه جلو خونه نگه داشت . نگهبان ها برای من کج و ماوج بودن .
دستمو به دیوار های بیرونی خونه گرفتم و خودمو رسوندم به در ... تا در رو باز کردم نتونستم طاقت بیارم و بی هوش شدم .
***
- مهربان ، عزیز دلم تو خوبی ؟ مهربان خواهش میکنم چشماتو وا کن ، منم پرهام ... مهربان تو من رو صدا زدی که بیام پیشت حالا هم اینجام . شادمهر میگفت اگه تو پیشش باشی حالش خوب میشه و بلاخره بعد از چهار روز خوابیدن تو رخت خواب بیدار میشه . نمیدونی که همه نگرانتن ... حتی من ، مهربان همش تقصیر منه ... اگه بهت زنگ نزده بودم ! مهربان اینقدر منو دیوونه نکن اون چشمای لعنتیت رو باز کن ... یه تکونی بخور خب . چرا اینقدر داغی عزیز دلم ؟ همش بخاطر منه . فشار زیادی روی تو بود اما من دقت نکردم . مهربان ازت تمنا میکنم ، اگه چشماتو باز کنی قول میدم هیچ وقت باهات کار نداشته باشم . قول میدم بزارم زندگیت رو با شادمهر بسازی . قول مردونه میدم بهت .
همون موقع چشم هام کم کم باز شد . نتونستم جمله ی آخر پرهام رو بشنوم . تا چشمام رو باز کردم از خوشحالی داد زد : خدایا شکرت .
بعد دستمو ول کرد و رفت بیرون و داد زد : فرشته ، شادمهر ، مهربان چشماشو باز کرد .
بعد از نیم ساعت پرهام رفت ولی شادمهر از فرشته خواست بمونه و بهم کمک بکنه .
شب وقتی تو رخت خواب بودم گفتم : فرشته جریان چیه ؟
- اینجور که من دیدم شما تب کردین هر کاری هم کردیم بند نیومد . روز سوم هی میگفتی پرهام پرهام ، شادمهر که سرخ شده بود از عصبانیت . ولی بهش گفتم تنها راه اینه پرهام رو بیاریم بلکه خانوم چشماش رو باز بکنه . پرهام تا شنید اومد ، چشما هم سرخ سرخ بود ، همه چیز خوب یعنی فکر کردم الان هم تو هم اون به عشقتون اعتراف میکنید اما آقا زنگ زد به بهار که من نمیتونم بیام سر قرار . یعنی چشمای من اومده بود بیرون که این رفتار چیه آخه . تو برای مهربان چشمات سرخه از اون ور قرار میزاری ؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : دیدی گفتم ، پرهام از اول هم بهار رو دوست داشت .
- اوهوم . حالا تو چی ؟
- ببین تو چه وضعی عاشقش شدم ...
- عاشق ؟ چه وضعی ؟
- فرشته این تب عشق بود . اون روز که مریض شدم به من زنگ زد البته با یه خط دیگه . یعنی براش مهم بودم که زنگ زده اما حالا با بهار داره قرار میزاره . تو وضعی که من دوست دختر رسمی شادمهر روزبه هستم .
فرشته دستمو توی دستاش گرفت و گفت : توکل کن به خدا . همه چیز درست میشه تو نمیخواد نگرانش باشی .
هه فرشته از چی حرف میزنه ؟ نگرانی ؟ من نمیدونم برای کی نگران باشم ، برای پرهام ، برای خودم یا برای شادمهر ؟!
 
صبح فرشته گفت میرم یک سری به فرهود بزنم . به نظرم مشکوک میزنه آخه این و فرهود آبشون تو یه جوب نمیره .
فرشته چندتا کتاب برام آورده بود . شادمهر با یه سینی که توش کاسه ی سوپ بود و یه کم نون و آب ، با یه پلاستیک قرص اومد .
اَخم رو پیشونیش منو متعجب کرد . سینی رو گذاشت روی عسلی و نشست لبه ی تخت . گفت : خوبی ؟
حالا که فهمیده بودم پرهام با بهار میره و باهاش قرار میزاره و دست از من کشیده ، چرا من نباید یه زندگی خوب داشته باشم ؟
با لبخند بهش گفتم : مرسی عزیز دلم .
با تعجب بهم نگاه کرد و تکرار کرد : خوبــی ؟
- آره عزیزم . میدونم تو این چهار روز بهت سخت گذشته !
دستمو گرفت و گفت : خیلی بد بود ، تو رو میدیدم و کاری جز این که از خدا بخوام پاشی نداشتم . یعنی خیلی بده پیش نزدیک ترین کَست باشی ولی نتونی بهش کمکی بکنی . همش میترسیدم از دستت بدم . تبت واقعا بالا بود !
دستش رو گذاشتم روی صورتم و گفتم : نگران نباش عزیزم . من یا با تو میرم یا نمیرم .
اومد جلو تر و هم دیگه رو بغل کردیم .
میدونستم یکم تعجب کرده اما من واقعا باید این عشق یک طرفه رو به پای یکی دیگه بندازم . تازه چه کسی بهتر از شادمهر ... واقعا راست میگن هیچ کس اونطور که فکر میکنی نیست . قلب شادمهر خیلی مهربونه و اندازه ی دریاست . همیشه پُر از انرژیه . اما خب اخم ها و حالت های دگرگونی پرهامم هیچوقت پیدا نمیشه ... وقتی میخندید چشماش برق می زد ، لبخند های جذابی که ته دل آدم رو خالی میکرد ، چشم غره ها و چپ چپ هاش ! چشامو محکم بستم و باز کردم ، همه ی اینا باید فراموش بشه . مهربان سعی کن چشم های خوشگل شادمهر رو به جای اون جفت چشمای درشت قهوه ای حَک کنی . سعی کن طنین صدای شادمهر وقتی میگه مهربان رو به جای صدای خاص و تک پرهام که همیشه میگفت جوجوی مو مشکی من ، برای خودت زمزمه کنی .
شادمهر منو از بغلش جدا کرد و گفت : حالا سوپت رو بخور . من برم یکم بخوابم .. دیشب رو کامل بیدار بودم .
با لبخند همراهیش کردم . داشت در رو باز میکرد که برگشت و گفت : دختر عموم مریم میاد اینجا . نابه به خدا ، عین خودته ... حتی وضیعتش از تو بدتر .
دمپایی ابریم رو پرت کردم سمتش و خندیدیم .
ادامه داد : خودش کلید داده اگه دیدی یکی داد زد و گفت شادی جون بدون خودشه .
بلند زدم زیر خنده .
رفت تو اتاقش و من سوپم با قرص هامو خوردم .
حس میکردم حالم بهتره و میتونم راه برم برای همین رفتم از اتاقم بیرون و رفتم سمت دستشویی . بعد از اینکه از دستشویی اومدم بیرون دیدم یه دختره که یه کوله پشتشه و شلوار طرح سربازی با مانتوی مشکی و شال که باز بود و کلاه نقاب دار طرح سربازی روی سرش ، دم در اتاق شادمهر وایساده .
رفتم سمتش و گفتم : سلام تو باید مریم باشی ؟
برگشت و گفت : به به زن شادی جونو نیگا ... به من گفت عین خودمی . اسم رسم قصدت از دُخوله به قلب شادی ؟
خندیدم و گفتم : مهربان ایرانی الاصل قصدم هم این دل وامونده اس .
قدش کوتاه تر از من بود . یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت : ولی خدایی از همه ساده تر و بهتری ...
داد زد : اوهووووو شادی . کوشی خبر مرگت ؟
شادمهر با شلوار راحتی و یه بلوز تنگ مشکی در اتاقش رو باز کرد ، موهای خوش حالتش به صورت جذابی بهم ریخته بود . شادمهر گفت : اَی کوفت بگیری باقالی .
مریم خندید و گفت : میتونم جی اِفت رو چند دقیقه قرض بگیرم برای خودم ؟
دستش رو گرفتم و گفتم : شادی رو بیخیل بابا ... خودم و خودت رو عشقه .
شادمهر با تعجب گفت : خیانت به عشق تو روز روشن ؟ داشتیم ؟
من و مریم بلند زدیم زیر خنده . شادمهر آروم گفت : مریم جون مادرت بزار بخوابم باشه ؟
مریم داد زد : اوکیه شادی جون .
از همون اول فهمیدم مریم چه وروجکیه .
دستش رو کشیدم و بردمش تو هال . کوله اش رو در آورد و گفت : بیا بشین ، شادمهر میگفت خواهرت کار داشته رفتی تو هم مریض هستی و خودش هم کار داره . الان نیم ساعت دیگه باید بره دانشگاه .
اومدم و روی مبل کناریش نشستم که گفت : خب بیشتر معرفی کن .
- مهربان بهم میگن مهری بیست و سه سالمه و دوست دختر شادمهر .
- عالیه . منم مریمم هر چی عشقشون بکشه بهم میگن .
خندیدم و گفتم : معلومه خونه خراب کنی ... خب چند سالته ؟
- هیفده سال ... سال دیگه کنکور دارم . از بس مامان بابام گفتن بخون بخون خسته شدم و بعضی وقتا میام اینجا با شادمهر میزدیم بیرون . البته قبل از اینکه بره آمریکا و بعدش فرانسه . الان هم من اصلا احساس مزاحمی نمیکنم و خلاصه سه تایی میزنیم بیرون .
ابرو هامو دادم بالا و گفتم : اِ احساس نمیکنی ؟
- نه اصلاً . راستی از فرهود ، پرهام ، مهتاب و آفتاب ، کسری خوشگله و مارلین چه خبر ؟ من و مارلین هم بازی خوبی بودیم .
- آره سن هاتون میخوره .
- اون یه سال جهشی خوند .
- اوه ... که اینطور .
- خب نگفتی چه خبر ؟ مخصوصا از پرهام کچل .
وای خدای من تمومی نداره این اسم پرهام ... واقعا راست میگن اگه میخوای خاطره ها رو فراموش کنی شخص تو خاطرات رو فراموش کن .
- خبری ندارم .
- که اینطور . هی ، میگم میای بزنیم بیرون به شادی هم نگیم . اَه منِ خر هیچوقت حواسم به این نیست که تو مریضی .
- یه جوری میگی انگاری فلجم . پاشو برو لباس هاتو دربیار راحت باشی منم یه خوراکی درست میکنم میارم واست .
سرش رو تکون داد که شادمهر از تو اتاقش داد زد : عشقم یه دفتر تلفن هست رو میز تلفن اولین شماره رو بگیر و بگه استاد روزبه نمیاد امروز .
مریم زد زیر خنده که داد زدم : چشم عزیزم . چیزی میخوری ؟
- نـــه . میخوام بخوابم .
یه ذره نون پنیر سبزی از یخچال بیرون اوردم و گذاشتم روی اَپن . آروم رفتم سمت میز تلفن که یه گوشه از هال جا خوش کرده بود . تلفن رو برداشتم و شماره رو گرفتم . یه آقایی برداشت که گفتم : سلام من همسر آقای روزبه هستم .. بله شادمهر روزبه . ممنونم نه اتفاق بدی نیافتاده فقط ایشون امروز نمیاین . بله ممنونم . خداحافظ .
تلفن رو قطع کردم که مریم کوله اش رو برداشت و رفت تو اتاق من تا لباس هاش رو عوض بکنه .
نشستم روی صندلی ، پشت میز ناهار خوری و شروع به پوست کندن یه سری خیار و گوجه شدم . داد زدم : شادمهر بیداری ؟
صداش خیلی نزدیک به گوشم رسید : آره عشقم . مگه میشه وقتی تو بیداری من بخوابم .
بهش نگاه کردم که دستشو به اُپن تکیه داده بود و با یه لبخند جذاب داشت منو نگاه میکرد .
گفتم : میخوری دیگه ؟ نه ؟
- مطمئنا . هر چی از این دستا پخته بشه مال شکم منه .
- گمشــو . برو یه فیلم خوب بزار ببینیم .
- چشــم .
رفت و من هم به کارم ادامه دادم .
منبع:رمان دوستان2/کمپنا

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 239
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 865
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,600
  • بازدید ماه : 8,963
  • بازدید سال : 95,473
  • بازدید کلی : 20,084,000