loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 3699 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان محیا (فصل اول)

 
خلاصه : داستان درمورد سروان محیا کرامت هست که یه ماموریت رو بهش پیشنهاد میکنن که زندگیشو دستخوش حوادثی میکنه ...

چادرمو جلوی آینه درست کردم ...
_ نمیدونم پوشیدن این چادر چه سودی داره !!!
مهیار از توی دستشویی داد زد : سود معنوی جانم ...
_ مهیار زود باش ...
مهیار _ پنج دقیقه ...
_ ای بابا تو که یک ساعت پیش گفتی پنج دقیقه ...
سرشو از توی دستشویی بیرون اورد و گفت : حرف توی دهنم نزار ...
با حرص کوسنو پرت کردم طرفش و گفتم : مهیاااااااااار ...
صدای مهلا از اتاقش میومد : مامان کتاب ریاضیمو ندیدی ؟
_ روی میز کامپیوتر من بود دیشب ...
از اتاقش اومد بیرون و گفت : امروز صبح گمش کردم ... دستم بودا .
بابا _ اونکه روی ظرف عسله کتاب تو نیست ؟
مهلا به طرف آشپزخونه دوید ... به ثانیه نکشیده صداش بلند شد ... مامان از اتاقشون بیرون اومد و کاغذ سفیدی رو داد دست بابا و گفت : محمد اگه ایندفعه سبزی ها رو دیر برسونی تو خونه رات نمیدم ...
به مامان نگاه کردم ... موهای خرمایی که با موهای سفید تزیین شده بود ... هم قد من بود ... صورت سفید و چشمان عسلی ... بابا همیشه میگفت عاشق همین چشاش شده ... لبخندی زدم ... عشق مامان و بابا مثال زدنی بود ... بابا با عشق نگاشو به مامان دوخت و گفت : چشم خانم خانما ...
صدای خواب آلود محسن باعث شد به طرفش نگاه کنم ...
محسن _ من صبحونه میخوام مامان ...
لبخندی زدمو رفتم طرفش و محکم بوسیدمش که صداش دراومد ...
محسن _ اِ نکن بدم میاد ...
_ دوسِت دارم مشکلیه ؟
محسن خواست حرفی بزنه که بابا صدام زد ... به طرفش نگاه کردم .
بابا _ با ما نمیای ؟
_ نه بابا جون شما برید ...
مهلا مقنعه شو درست کرد و پشت سر بابا بیرون رفت ...
مامان _ کو مهیار ؟
نگاهی به ساعت کردم ... باید سر ساعت 8 میرفتم پیش سرهنگ ...
_ مهیار کجا موندی تو ؟ بخدا دیرم شدا .
مهیار سرشو از در دستشویی بیرون اورد و گفت : یکم دیگه مونده .
سرمو با کلافگی تکون دادم ... نشستم روی نزدیکترین مبل ... گوشیمو دراوردم ... مشغول گشتن توی گوشیم بودم که صدای مهیار باعث شد سرمو بلند کنم : من آماده ام

نگاش کردم ... شیش یا هفت تیغه کرده بود ... مونده بودم کی صبح به این زودی میاد شرکتشون که اینهمه به خودش رسیده ... موهای سیاهش که طبق معمول چپ ریخته بود توی صورتش ... چشاش که عین چشای مامان عسلی بود ... و عین بابا سبزه بود ... در کل جزو جذابترین پسرای فامیل بود ... نگاهمو ازش گرفتم و بلند شدم و اومدم بیرون ... اونم پشت سرم اومد و سوار ماشین شد ... ماشینو که روشن کرد گفت : کارا چطور پیش میره ؟ هنوز پشیمون نشدی ؟
_ اینهمه شما منو حمایت میکنید شرمنده میشم بخدا ...
مهیار _ ما حمایتت میکنیم ولی تو اصلا با این کار جور نیستی !
_ میشه بفرمایید کی حمایتم کردید تا منم بدونم ؟
مهیار _ خیلی بی انصافی ... یعنی من تا به حال پشتت نبودم ؟!
_ پشتم بودی ... ازم حمایت کردی و ممنونتم ولی توی این یه مورد پشتمو خالی کردی ...
مهیار _ آخه این کار با روحیه دخترا جور نیست ...
جوابشو ندادم ... میدونستم همون بحث های همیشگیه ... جلوی اداره که ایستاد بدون اینکه نگاش کنم تشکر کردم و پیاده شدم ... چادرمو صاف کردم و رفتم طرف اداره ... پامو روی اولین پله نذاشته بودم که با صدای جناب سرگرد برگشتم طرفش ... جناب سرگرد محبی و حسینی بودند ... راست ایستادم و سلام نظامی رو به جا اوردم ...
سرگرد محبی _ راحت باشید ، پرونده ای رو که دیروز بهتون دادم کامل کردید ؟
_ بله قربان ... چند دقیقه دیگه میارم اتاقتون ...
سرگرد محبی _ ممنون ...
_ با اجازه ...
دیگه موندنو جایز ندونستمو از پله ها بالا اومدم ... رسیدم به اتاق خودمون ... با خوشحالی درو باز کردم ...خوشبختانه کسی توی اتاق نبود ... به سرعت رفتم طرف میزم ... با کلید کشوشو باز کردمو پرونده ای که سرگرد بهم داده بود رو برداشتم و بیرون اومدم ... بازش کردم ... همیشه عادت داشتم قبل از تحویل دادن باید دوسه بار چک میکردم ... به اتاقش که رسیدم رفتم داخل و پرونده رو بهش تحویل دادم ... چشمم به ساعت افتاد ... پنج دقیقه مونده بود به هشت ... عذر خواهی کردمو به سرعت بیرون اومدم ... سرهنگ پرستش با وقت نشناسی و سرموقع نبودن شدیدا مخالف بود و اگه به کسی گفته باشه ساعت فلان بیا اگه نمیومد جریمه میشد ... رسیدم پشت در اتاقش چند لحظه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و در زدم ... صدای کلفت و بمش پیچید توی گوشم : بفرمایید ؟
در رو باز کردم و وارد شدم ... سرهنگ پشت میزش نشسته بود و عینکشو به چشم داشت ... چند قدم رفتم جلوتر و سلام نظامی کردم ... از بالای عینکش بهم نگاهی انداخت و اشاره کرد بشینم ... آروم رفتم طرف صندلی راحتی که روبروش بود نشستم ... با پرونده های روبروش مشغول بود ... جرعت نداشتم جابجا بشم ... کمی ترسیده بودم ... با گذاشتن خودکارش روی میز تمام توجهمو معطوفش کردم ... کاغذا رو مرتب کرد و عینکشو دراوردو گذاشت روی میز و توی صورتم دقیق شد ... چادرمو توی مشتم چپونده بودم و فشارش میدادم تا از استرسم کم شه ... بالاخره شروع به صحبت کرد : من بهت گفتم بیایی اینجا چون باید باهات درمورد ماموریتی که قراره بری صحبت کنم ... توی اداره و سازمانمون خانم های زیادی وجود دارن ولی تعداد اندکی از اونها مجرد هستن ... تنها کسی که به نظرم واسه این ماموریت خوبه توئی ... جزو بهترین افسرای خانم توی این اداره هستی ...
سعی کردم لبخند نزنم ولی توی وجودم داشتم بندری میرقصیدم ... من ؟! جز بهترین افسرا ... ؟! ادامه دادن سرهنگ نذاشت فکر دیگه ای بکنم ...
سرهنگ _ چون وقت کمی تا انجام این ماموریت داریم پس مجبور هستیم زودتر اقدام کنیم ... من بیشتر بهت توضیح نمیدم... به این آدرس برو تا سرگرد مودت بهت توضیحات لازم رو بده ...
هنگ کردم ... سرگرد مودت ؟! همون سرگرده که نازنین ازش تعریف میکرد ... میگفت توی یه ماموریت جون سرتیپ هاشمی رو نجات داده ... بخاطر همینم ارتقا درجه پیدا کرده ... نازنین میگفت خیلی آدم سرد و بیخودیه ... با بلند شدن سرهنگ منم بلند شدم ... کاغذی رو گرفت جلوم ... بلند شدم و کاغذو گرفتم که گفت : امیدوارم توی این ماموریت بهمون کمک کنی ...
مگه چیکار میخواستم بکنم که میگه امیدوارم کمک کنی ؟! یکم مشکوک میزد ... آخه واسه یه ماموریت رفتن چرا باید میگفت امیدوارم کمک کنی خب میگفت مجبوری کمک کنی ... اِ محیا توهم چقدر خیالبافی ...
سرهنگ _ میتونی بری ...
_ ببخشید قربان باید امروز برم پیش سرگرد مودت یا ...
نذاشت ادامه بدم گفت :میری خونه ... لباساتو عوض میکنی و میری به این آدرس ... کسی نباید بفهمه کجا میریا ...
_ چشم قربان ...
احترام نظامی رو به جا اوردم و بیرون اومدم ... درو که بستم نگاهی به کاغذ انداختم ... فکر ماموریت توی مخم داشت وول میخورد ... بخدا یکم مشکوک میزدن ... آخه چرا نباید کسی بفهمه من کجا میرم ... سریع رفتم طرف اتاق کارم ... کیفمو برداشتم و از اداره اومدم بیرون ... از اینکه ماشین نیورده بودم حرصم گرفته بود ... خواستم برم اون طرف خیابونو با تاکسی برم که صدای بوق زدن ماشینی باعث شد برگردم طرفش ... با دیدن سروان کاشفی اخمام رفت توهم ... شیشه رو داد پایین و گفت : بفرمایید برسونمتون ...
_ ممنون ... منتظر کسی هستم ...
یه جوری نگام کرد که یعنی خر خودتی ... ولی بی توجه به نگاهش گفتم : با اجازه ...
از کنار ماشینش رد شدم ... هنوز چندقدم نرفته بودم که گازشو گرفت و رفت ... نفس عمیقی کشیدم و رفتم اونطرف خیابون ... برای تاکسی دست بلند کردم ... آدرس خونه رو گفتم ...
کرایه شو دادمو پیاده شدم ... درو با کلیدم باز کردم ... محسن داشت توی حیاط دوچرخه سواری میکرد ...
_ فسقلی تو مگه مدرسه نداری ؟
چرخشو ایستاند و گفت : نچ ... معلممون بیمارستانه ... ماهم تعطیلیم ...
و دوباره شروع کرد به بازی کردن ... سرمو از روی تاسف تکون دادم ... ما با اون وضع درس خوندن این شدیم ... بچه های الان دیگه هیچی نمیشدن ... با سرعت رفتم داخل ... پنج دقیقه طول نکشید که لباسمو عوض کردم ... اومدم بیرون ... از در که میخواستم برم بیرون یادم افتاد که ماشین مامان هست پس چرا باید با آژانس میرفتم ؟!
_ مامان سوییچ ماشینت کجاست ؟
مامان از آشپزخونه اومد بیرونو گفت : چی ؟
_ سوییچ میخوام ...
مامان _ تو چرا امروز زود اومدی ؟
_ دارم برمیگردم ...
مامان سوییچو داد دستم ... تشکر کردمو پریدم بیرون ... ماشینو از حیاط اوردم بیرون ... محسن درو بست ... براش بوق زدمو پامو گذاشتم روی گاز ... سیستم پخشو روشن کردم ... باز این مهلا با مامان رفته بوده بیرون ... سی دی رپ مخصوص مهلا رو از دستگاه بیرون اوردمو سی دی خودمو گذاشتم ...
بازم این آهنگ ... خاطره ها جلوی چشمام مثل یه فیلم رد شدن ... برای یه لحظه چشامو بستمو دوباره بازش کردم ... نمیخواستم باز غرق خاطره هام شم ... آهنگو عوض کردم ... با همه آهنگای فرامرز اصلانی خاطره داشتم ... سی دی رو در اوردمو انداختم روی صندلی کناریم ...
جلوی یه آپارتمان ماشینو پارک کردم ... دوباره نگاهمو به آدرس دوختم ... خودش بود ... طبقه سوم ... زنگو فشار دادم ... بعد از لحظه صدایی به گوشم رسید : بله ؟
_ کرامت هستم ...
در با صدای تقی باز شد ... درو باز کردم و رفتم داخل ... رفتم طرف آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم ... چادرمو مرتب کردم ... در باز شد ... رفتم طرف واحد پنج ... جلوش ایستادمو زنگشو فشار دادم ... بعد از چند لحظه در باز شد ... یه پسر جوون یا مرد حدودا سی ساله جلوی روم بود ... نه بابا این سرگرد مودت نیست ... باید حدودا چهل سال داشته باشه ... شایدم این باشه ... شاید مثل این آدمایی که جوون میمونن اینم چهل پنجاه سال سن داره ولی جوون مونده ... با صدای پسره به خودم اومدم ...
_ بفرمایید داخل ...
از جلوی در کنار رفت ... وارد خونه شدم ... خونه شیکی داشت ... و البته مرتب هم بود ... داشتم خونه رو ارزیابی میکردم که گفت : بفرمایید بنشینید ...
روی یکی از مبلا نشستم ... خودشم رفت ... بعد از چند دقیقه اومد ... یه سینی حاوی چایی دستش بود ... سینی رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل روبرویی ام ... پرونده ای رو که روی میز بود رو برداشت و گفت : سرهنگ چقدر راجب ماموریت براتون توضیح دادن ؟
_ تقریبا هیچی ...
سرشو تکون داد و گفت : خب راجب ماموریت ... من سرگرد ایمان مودت هستم ...
یه لحظه به زبونم اومد که بگم : دروغ میگی ؟! ولی لبمو گاز گرفتم تا یهو از دهنم نپره ...
ادامه داد : من دوساله روی این پرونده کار میکنم ...
پرونده رو گرفت روبروم ... ازش گرقتم که ادامه داد : توی سال 87 توسط یکی از جاسوسامون مطلع شدیم که سازمانی تشکیل شده که ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد : این سازمان زیر نظر CIA آمریکا هستش ... خانمهای حامله رو که توی ایران هستن رو میدزده و از اونا نگه داری میکنه تا موقعی که بچه ی توی شکم اونا به دنیا بیاد ... اون بچه ها رو تربیت میکنن و به عنوان جاسوس میفرستن داخل کشور ...
چه سازمان جالبی بود ... چه بیکار بود یه بچه رو 20 سال تربیت کنه بعد بفرستش توی کشور ... ایول بابا ... اما من چیکاره بودم این وسط ؟! شاید من نقش همون پیرزنه که توی فیلم جانی اینگلیش بازی میکرد و همیشه یه جاروبرقی باهاش بود رو ایفا میکردم ... از تصورش هم خنده ام میگرفت ... لبو گاز گرفتم تا حتی لبخند هم نزنم ...
مودت _ گفتن این موضوع برام سخته و ممکنه فکراهای زیادی رو راجب من و یا بقیه بکنید ولی ما به کمکتون نیاز داریم ...
چشامو به لباش دوخته بودم بلکه بره سر اصل مطلب و بگه من باید چیکار کنم ...
مودت _ من به عنوان یکی از جاسوسها رفتم توی این سازمان ولی ما کسی رو میخواهیم که بین خانومها باشه ...
_ باید یه فرد حامله رو بفرستید بین اونا درغیر این صورت امکان نداره ...
مودت _ درست میفرمایید ماهم میخوام همین کارو بکنیم ...
نفهمیدم منظورش چیه ... خب حالا از کجا میخواستن زن حامله پیدا کنن ؟! فسفر بیشتری سوزوندم ... اونا میخواستن من توی ماموریت باشم یعنی ... امکان نداره دارم فکرای الکی میکنم ...
نگاه گنگمو به سرگرد مودت دوختم که گفت : ما از شما میخواییم به عنوان نفوذی ما برید توی سازمان ...
بقیه حرفاشو نشنیدم ... داشت چی میگفت ؟! یعنی این ماموریت اینهمه مهم بود که میخواستن یه نفرو پاش قربانی کنن ... و اون من بودم ؟! یعنی اونو میخواستن برم توی اون سازمان و اونم با یه شکم براومده ؟! ولی من که ازدواج نکرده بودم ... صدای سرهنگ توی گوشم پیچید ... تعداد اندکی هستن که مجردن ... خب برید یه زن حامله پیدا کنید ... ولی اونا میخواستن از آدمای خودشون باشه ... بردن زن متاهل که راحت تر بود ... جواب خودمو دادم ... آخه کدوم شوهری میذاره زنش بره ماموریت اونم با بچه اش !!!! به معنی کامل هنگ کرده بودم ...
با گیجی از سرجام بلند شدم ... مودت هم بلند شد ... فقط شنیدم گفت : میل خودتونه ... هرتصمیمی بگیرید ما حرفی نداریم ...
اونقدر حالم بد بود که حس میکردم جلوی چشامو نمیبینم ... سرم گیج میرفت ... پرونده که توی دستم بود رو روی زمین رها کردم ... به طرف در رفتم ... سرگرد مودت هم چیزی نمیگفت ... فقط خودمو گرفته بودم که نخورم زمین ... از خونه زدم بیرون ... زانوهام جون نداشتن که جلوتر برن ... یعنی اینقدر بی ارزش بودم که بخاطر یه ماموریت ... حتی دلم نمیخواست بهش فکر کنم ... با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم ... نگاهی به ماشین و سرنشین عصبانیش کردم ...
_ خانم کرامت بفرمایید برسونمتون ...
نگاش کردم ... با چه رویی دوباره داشت باهام حرف میزد ... سرشو انداخت پایین و گفت : حالتون مساعد نیست ...
فقط تونستم بگم : ماشین خودم ...
سرگرد مودت _ بدید من میرسونمتون ...
سوییچو از توی جیبم دراوردم ... از دستم قاپید ... بازش کرد ... رفت طرف ماشین ... منم با قدمهای لرزونم رفتم طرف ماشین ... سوار شدم ... پاشو گذاشت روی گاز ... ماشین از جا کنده شد ...
سرگرد مودت _ واقعا متاسفم که این موضوعو بیان کردم ...
میخواستم داد بزنم که متاسفی ؟! تو به چه حقی به یه دختر میگی زندگیتو نابود کن فقط به خاطر یه ماموریت ... ولی نتونستم فقط سرمو به شیشه تکیه دادم ... دیگه چیزی نگفت ... همه راهو درست رفت ... هیچی نمیگفتم ... یعنی نمیتونستم چیزی بگم بهش ... جلوی خونه که ایستاد بدون اینکه برگرده طرفم گفت : میدونم راه اشتباهی رو پیش گرفتیم ولی مجبوریم ... اگه این سازمان بتونه به هدفش برسه کل سازمانهای ایران نابود میشه ... یا به عبارتی امید همه ما به شماست ...
در ماشینو باز کرد و پیاده شد ... از اونجا دور شد ... ناخودآگاه چشام بهش بود ... رفت طرف یه تاکسی و سوارش شد ... نگاهمو از جای خالیش گرفتم ... به سوییچ چشم دوختم ... درش اوردم و از ماشین اومدم پایین ... حالم خیلی خراب بود ... با دستای لرزونم کلیدو از توی کیفم دراوردم و درو باز کردم ... وارد خونه که شدم مامان از توی آشپزخونه دراومد و با دیدن من با نگرانی گفت : محیا چی شده ؟ چرا دوباره برگشتی ؟!
لبخندی زدمو گفتم : باید روی یه پرونده کار کنم ... گفتن میتونم توی خونه راجبش فکر کنم ...
از دروغم خودم هم تعجب کردم ولی مامان بدون اینکه به حرفام فکر کنه رفت توی آشپزخونه ... با سستی رفتم طرف اتاقم ... نشستم پشت در اتاقم ... بغض گلومو فشار میداد ولی نمیتونستم رهاش کنم ... داشتم خفه میشدم ... با اینکه سعی میکردم بهش فکر نکنم ولی نمیتونستم ... چجوری به خودشون اجازه دادن این پیشنهاد بهم بدن ؟! سرهنگ هم میدونست قضیه رو !! کسی که از وقتی چشامو باز کرده بودم به عنوان عمو میدیدمش ... کسی که بهترین دوست بابا بود ... کسی که ... نمیخواستم ازش متنفر بشم ... به جرعت میتونستم بگم که از عموهای خودم هم بیشتر دوسش داشتم ... دستای مشت شده مو کوبیدم روی زمین ... سرمو با در تکیه دادم ... چرا باید منو برای این ماموریت انتخاب میکردن ... از جام بلند شدم ... درو قفل کردم و رفتم طرف تختم ... سرمو توی بالشت فرو بردم ...



افکار جورواجور ریخته بودن توی ذهنم ... نمیخواستم بهشون فکر کنم ... دستمو دراز کردم از توی کشو میزم یه بسته قرص دراوردم ... یکی از اونو بدون آب خوردم ... به سختی قورتش دادم ... سرمو گرفتم بین دستام ... دلم نمیخواست به چیزی فکر کنم ... /////////////////////////////////
با صدای در از خواب پریدم ... /اتاقم غرق در تاریکی بود ... صدای محسن از پشت در میومد : محیا ؟
_ جانم ؟
محسن _ درو باز میکنی ؟
به سختی از سرجام بلند شدم ... درو باز کردم ... محسن اومد داخل ... خواست چراغو روشن کنه که گفتم : نکن محسن ...
کنار دیوار سر خوردم و نشستم روی زمین ... محسن کنارم زانو زدو گفت : مامان میگه بیا پایین ... عمو اینا اومدن ...
سرمو با دستام فشار دادم و گفتم : کدوم عمو ؟
محسن _ عمو فریبرز ...
بازم ذهنم رفت طرف ماموریت ... دلم میخواست برم پایین و داد بزنم چرا این ماموریتو دادی بهم ؟! چرا یکی دیگه رو انتخاب نکردی ؟ مگه همیشه نمیگفتی عین دختر نداشته تم ...
به محسن نگاه کردمو گفتم : سرم درد میکنه ... نمیتونم بیام ...
هیچی نگفت ... شاید اونم فهمیده بود حالم خرابه ... رفت بیرون ...
شقیقه هام رو فشار میدادم ولی از سردردم کم نمیشد ... درو با پام هل دادم تا بسته شه ... ولی یکی مانع شد ... سرمو بلند کردم ... با دیدن قامت سرهنگ ... سرهنگ بود یا عموم !! بهم ثابت کرده بود سرهنگه ... با دیدنش چشامو بستم ... توی همون تاریکی هم متوجه شد چشامو بستم ...
سرهنگ _ یعنی اینقدر ازم بدت میاد ؟
بی توجه به حرفش همه افکارمو ریختم بیرون : مگه نمیگفتید جای دختر نداشته تونم !! مگه نمیگفتید همه تلاشتون رو میکنید زندگی من عالی باشه ... حتی از زندگی فرزاد و فرهاد ... چی شد اون حرفاتون !! چرا نذاشتید هنوزم بهتون اعتماد کنم ؟! چرا منو انتخاب کردید !! چرا میخواهید زندگیمو خراب کنید !! چرا ...
چشامو باز کردم ... نمیتونستم ادامه بدم ... صدام میلرزید ... نمیخواستم نشون بدم که شکستم ... نشست گوشه تختم و گفت : همیشه تورو از همه بیشتر دوست داشتم ... چون بهم ثابت کردی میتونی محکم باشی ... همیشه مثل یه پسر رفتار میکردی ... بهم ثابت کردی میتونی ... وقتی یه کاری رو شروع کنی تا آخرش انجامش میدی ... اون کارو به نحو احسنت تموم میکنی ... من این ماموریتو به تو گفتم چون میدونم میتونی ...
نگاش کردم و گفتم : خیلی بی انصافید ... یعنی این ماموریت از جون من و زندگیم ارزشمند تره ؟!
زل زد توی چشام و گفت : اون سازمان خیلی پیش رفته .... اگه نتونیم جلوشن رو بگیریم باید فاتحه این کشورو آدماشو بخونیم ...
کاملا برگشتم طرفش و گفتم : نمیخوام ... به من چه ... زندگی خودم مهمتره ...
سرهنگ _ مگه همون روزی که اومدی تو این کار سوگند نخوردی همه تلاشتو برای انجام دستورات انجام بدی حتی از جونتم بگذری ...
_ گذشتن از جونم یه لحظه هستش ... ولی بعد از این ماموریت باید زندگی کنم ...
سرهنگ _ یه ازدواج سوریه ... بعد از ماموریت هم طلاق میگیرید ... هیچ کس هم چیزی نمیفهمه ...
_ کسی چیزی نمیفهمه ولی من که باید تا آخر عمر ...

ادامه ندادم ... فعلا تنها چیز مهم ، ماموریت بود نه من ... نفسمو با حرص بیرون دادم ... عمو بلند شد و اومد طرفم و روبروم زانو زدو گفت : تصمیم با خودته ... ولی اینو بدون تو با این کارت علاوه بر اینکه مردمو نجات میدی جون چندین مادر بیگناه و بچه ها شون رو نجات میدی ...
و بلند شدو رفت بیرون ... خواستم بگم به درک که یه چیزی توی دهنم داد زد : بی انصاف ... اون مادرا هم میخوان زندگی کنن ... اون بچه ها هم حق زندگی کردن دارن ...
میخواستم بی تفاوت باشم ولی همش خانومای باردار و نوزادها میومدن جلوی چشمم ... بلند شدم ... لباسمو عوض کردم و رفتم پایین ...
_ سلام ...
همه برگشتن طرفم ... قبل از همه فرزاد بلند شد و تعظیم کوتاهی کردو گفت : خوش آمدید عالی جناب ... منت بر سرما گذاشتید ...
نتونستم لبخند نزنم ... نشستم کنار مهیار و گفتم : میدونم ...
فرزاد _ ای بچه پررو حیف ازم بزرگتریا .... وگرنه یه چیز بهت میگفتم ...
مهیار _ جان من بگو ...
فرزاد _ نه حالا مراعات جمعو میکنم ...
فرهاد واسه اینکه کاری کنه فرزاد کمتر حرف بزنه گفت : محسن میگفت سرت درد میکنه ... بهتری ؟
قبل از اینکه من حرف بزنم فرزاد گفت : جناب سرهنگ از نفوذشون استفاده کردن و محیا رو مجبور به پایین اومدن کردن ...
_ بهترم ...
سرهنگ یا عمو ... نمیدونم کدومشو بگم ... بهم نگاه کردو لبخندی زد ... منم در جوابش لبخندی زدم ... دلم نمیخواست بخاطر یه ماموریت بینمون خراب شه ... بعد از نیم ساعت بلند شدن و رفتن ... انگار عمو فقط اومده بوده با من حرف بزنه ... بعد از رفتنشون رفتم توی اتاقم ... دراز کشیدم روی تختم ... قبل از اینکه امتحان ورودی رو بدم عمو بهم گفته بود باید همیشه الویت رو با نجات مردم و بقیه بدونم ... منم همیشه این حرف یادم بود ولی حالا چرا داشتم میگفتم جونمو بیشتر دوست دارم ... آره جونم واسم عزیز بود ولی باید تلاش خودمو میکردم ... نه اینکه یه جا بشینمو بگم من جونمو دوست دارم ... با پا گذاشتن توی این کار باید اینو میفهمیدم که ممکنه ماموریتایی از این سخت تر هم بهم بدن ... غلتی زدم ... چرا باید به خاطر جون خودم زندگی خیلی های دیگه رو خراب میکردم ...
با صدای زنگ موبایلم چشامو باز کردم ... قطعش کردم ... نشستم روی تخت ... باید میرفتم ... باید این ماموریتو هم مثل بقیه اش میدیدم ... ولی این ماموریت مهمتر بود ... سرنوشت خیلی ها رو رقم میزد ...
شماره عمو فریبرز رو گرفتم ... بعد از چند بوق جواب داد : بله ؟
_ سلام ... عمو ...
عمو _ سلام علیکم دختر خوبم ...
_ عمو فقط میخواستم یه چیزی رو بدونم ... به نظرتون من چیکار کنم ؟
عمو _ من این کارو به خودت محول کردم ...
_ من نظر شما رو میخوام ...
عمو _ با این کارت زندگی خیلی ها رو نجات میدی و لطف بزرگی در حق همه ما میکنی ...
نفس عمیقی کشیدمو گفتم : نظرم مثبته ... باید چیکار کنم ؟

عمو _ میدونستم ... برو خونه سرگرد مودت ... اون بهت همه چیو میگه ...
_ نیام اداره ؟
عمو _ نه دیگه نمیخواد بیای ...
_ خداحافظ ...
از عمو که خداحافظی کردم از اتاقم اومدم بیرون ... صبحونه خوردم ... رفتم حموم و درحالی که مشغول آماده شدن بودم رفتم طرف اتاق مامان اینا ... مامان با دیدن من با تعجب گفت : تو نرفتی ؟
_ یه چند وقت مرخصی گرفتم ...
مامان لبخندی زد ... شالمو جلوی آینه شون درست کردمو گفتم : من ماشینتون رو میبرم ... ///////////////////////////////////////////////
مامان _ کجا میری مگه ؟
_ چندتا کار دارم انجام بدم ... تا ظهر برمیگردم ...
و اومدم بیرون ... دوباره سوار بر ماشین مامان به سوی خونه سرگرد رفتم ...
جلوی خونه ی سرگرد ایستادم ... به ساختمون نگاه کردم ... نفس عمیقی کشیدم ... من میتونستم ... اینم مثل بقیه ماموریت هاست ... درو باز کردم و پیاده شدم ... دزدگیر ماشینو زدم و رفتم طرف خونه ی سرگرد ... زنگو فشار دادم ... در با صدای تقی باز شد ... انگار میدونست میام ... درو باز کردم ... آسانسور درست شده بود ... رفتم توی آسانسور ... طبقه سه رو فشار دادم ... توی آینه به خودم نگاه کردم ... در آسانسور باز شد ... رفتم طرف واحد پنج ... درش باز شد ... سرگرد مودت با ظاهر آراسته جلوی روم ظاهر شد ...
سرگرد _ خوشحالم که اومدید ...
_ ممنون ...
از جلوی در کنار رفت ... رفتم داخل ... همون جای قبلی نشستم ... ایندفعه نرفت که واسم چایی بیاره ... انگار فکر میکرد مثل دفعه قبل نمیخورم و چایی میمونه روی دستش ... پرونده ای که دیروز نخونده بودم رو گذاشت روی میز و به طرف من بازش کرد ... تعدادی عکس توش بود ...به یکی از عکسا اشاره کرد ... یه مرد حدود 40 ساله با موهای قهوه ای روشن ... یه عینک هم روی چشاش بود و کت و شلوار سیاه پوشیده بود و داشت با یه نفر که پشتش به دوربین بود حرف میزد ...
سرگرد _ این جک استوارت هستش ... یکی از افراد CIA و رییس این تشکیلات ...
دوباره یه عکس دیگه رو نشون داد ... یه دختر حدودا بیستو اندی ساله ... با موهای طلایی و چشای سبز البته درست نمیشد تشخیص داد که چشاش چه رنگیه ... چهره ای خوشگلی داشت ...
سرگرد _ اینم سوفیا وایت لِن ... هنوز اطلاعات دقیقی راجبش نداریم که بدونیم کیه و چیکاره هست توی سازمان ...
دوباره یه عکس دیگه رو نشون داد : شهاب صولتی ... چند بار دیدمش ... معاون جک استوارته ...
به صولتی نگاه کردم ... موهای سیاه و اونم با یه کت و شلوار ... طوسی ... میخورد بهش چهل یا پنجاه سالش باشه ...
دوباره یه عکس دیگه نشونم داد : مغز متفکر سازمان ... مازیار حداد ... آزمایشاتی که روی بچه ها انجام میشه رو این طراحی میکنه ...
یه مرد جوون حدودا سی ساله ... با یه عینک ... چهره ی جذابی داشت ...
خداروشکر عکسها تموم شدن ... سرگرد خودشو روی مبل رها کردو گفت : بقیه افراد هم تشکیل میشن از بادیگاردا و دکترا و چند نفر نفوذی بین ایرانیا و آمریکایی ها ...////////////////////////////////////

خودشو کشت ... چقدر اطلاعات ارزشمندی داشتن اینا ... میخواستم بپرسم به چه امیدی نفوذ کردید توی سازمان ... با این اطلاعات جزیی ... ولی خودمو نگه داشتم که چیزی نگم ...
سرگرد _ بقیه اطلاعاتو بعد از انجام دادن قسمت اول نقشه بهتون میگم ...
خنده ام گرفته بود ... انگار فهمیده بود که میخواستم بهش تیکه بندازم ...
سرگرد _ تا یک ماه دیگه باید بریم توی سازمان ... امشب که گذشت فردا شب خدمت میرسیم ...
معمولا خدمت میرسیم رو واسه خواستگاری میگن ... این مگه میخواست چیکار کنه ؟! گیج نگاش کردم ... فهمید که توی این موضوعو نفهمیدم ...
سرگرد _ بابت خواستگاری دیگه ...
با خونسردی گفتم : بله میدونم ...
یه لحظه خشکش زد ... ولی زود خودشو جمع کرد ... انگار باورش نمیشد اینهمه عادی برخورد کنم ...
گوشیشو دراورد و گفت : شماره منزلتون رو لطف کنید ...
_ فکر کنم توی اون پرونده ای که راجب من خوندید شماره خونمونم نوشته ...
چون دیروز منو برده بود خونمون بدون اینکه از من ادرس بپرسه فهمیدم صددرصد پرونده مو خونده ...
بدبخت ضایع شد ... چند لحظه به گوشی توی دستش نگاه کرد و گذاشت روی میز
_ اگه دیگه نکته ای نمونده که بهم بگید من برم ...
سرگرد _ فقط یه نکته کسی نباید بدونه که واسه چی ازدواج میکنید ... یه ازدواج معمولی باید باشه ...
_ لازم به یاد آوری نبود ... میدونستم ...
بلند شدم و رفتم طرف در ... سرگرد هم پشت سرم اومد ... خداحافظی کردم و رفتم طرف آسانسور ... بدون توجه به سرگرد که کنار در ورودی ایستاده بود رفتم داخل آسانسور و دکمه ی همکف رو زدم ... با بسته شدن در به خودم توی آینه نگاه کردم ... از کاری که کرده بودم راضی بودم ؟! نمیدونم ... دیگه نباید بهش فکر میکردم ... در باز شد ... اومدم بیرون و رفتم طرف ماشین ... سوارش شدم ... با خیال راحت مسیره خونه رو پیش گرفتم ... جلوی خونه ایستادم ... پیاده شدمو درو بازکردمو ماشینو بردم داخل ... با خیال راحت رفتم طرف اتاقم ... لباسمو دراوردم و لباس راحتی پوشیدم ... نشستم روی تخت و لپ تاپمو روشن کردم ... نمیدونستم چیکار کنم ... آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم ...


I see you, I feel you,
That is how I know you go on
Far across the distance
and spaces between us
you have come to show you go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
and you're here in my heart
and my heart will go on and on
Love can touch us one time
and last for a lifetime
and never let go till we're one
Love was when I loved you
one true time I hold to
in my life we'll always go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
and you're here in my heart
and my heart will go on and on
There is some love that will not go away
You're here, there's nothing I fear,
And I know that my heart will go on
We'll stay forever this way
You are safe in my heart
And my heart will go on and on



همیشه این آهنگو دوست داشتم و بهم آرامش میداد ... همونجا خوابم برد ... با ویبره گوشیم که زیر بالشتم بود بیدار شدم ... با حرص دوتا فحش نثار اون کسی کردم که بیدارم کرده بود ... با عصبانیت جواب دادم ...
_ بله ؟
_ سلام خانم کرامت ... مودت هستم ...
_ سلام سرگرد ... حالتون خوبه ؟
سرگرد _ ممنون ... میخواستم بهتون زنگ بزنم که قرار شد فردا شب خدمت برسیم ...
_ اینو که میدونستم ...
سرگرد _ خواستم بهتون گفته باشم که حواستون باشه ...
_ ممنون از یادآوریتون ... امر دیگه ای نیست ؟
سرگرد _ نه خداحافظ ...
_ خداحافظ ...
دوباره روی تخت افتادم و خوابم برد ... با صدای مهلا بیدار شدم ... داشت با مهیار بحث میکرد ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت ده بود ... کشو قوسی به بدنم دادمو از روی تخت بلند شدم ... نمیدونستم چیکار کنم ... هوس کرده بودم برم بیرون و یکم خوش بگذرونم ... امروز جمعه بود ... رفتم بیرون ...
_ مهلا ؟
مهلا سرشو از توی اتاقش بیرون اورد و گفت : ها ؟
_ مرض ... میای بریم بیرون ؟
مهلا _ نه قراره دوستم بیاد ...
_ آها باشه ...
لباسمو پوشیدم ... میخواستم کمی هم پیاده روی کنم ... اومدم بیرون ... دستمو توی جیبم مانتوم فرو کرده بودم ... چشم به کفش آل استارم دوخته بودم ... امشب واسم خواستگار میومد ... واقعا خنده دار بود ... کسی که توی فامیل به ضد ازدواج معروف بود الان میخواست ازدواج کنه اونم با کسی که اصلا نمیشناختش ... مسخره بود بخدا ...
سرمو تکون دادم ... روز آخر آزادیم میخواستم خوش بگذرونم ... دستمو واسه یه تاکسی بلند کردم ... اولش رفتم ستاره فارس ... بعد از اون رفتم سینما سعدی ... از خجالت خودم دراومدم ... چند تا مانتو و شلوار لی و شال گرفتم ... نهار هم بیرون خوردم ... خودم تنها ... سینما هم رفتم ... فیلم جالبی نبود ولی هرکس منو میدید میگفت خیلی ذوق هنری داره ... یه بسته پاپ کورن دستم بود ... و چنان روی حرکات بازیگرا زوم کرده بودم که انگار میخواستم ازشون سوتی بگیریم ...
با صدای راننده به طرفش نگاه کردم ...
راننده _ خانم همینجاست دیگه ؟
نگاه کردم ... جلوی خونمون بودیم ...کرایه شو دادمو پیاده شدم ... درو با کلید باز کردم ... هنوز پامو داخل نذاشته بودم که با دیدن خونه خشکم زد ... تقریبا بیشتر دکوراسیون خونه رو تغییر داده بودن ... جای مبلا رو عوض کرده بودن ... تلوزیون هم رفته بود ته سالن ... همونجور خشک شده بودم و داشتم اطرافو نگاه میکردم ... مهلا که داشت از پله ها پایین میومد با دیدن ما گفت : کجایی تو ؟! مردم ازبس حمالی کردم ...
صدای مامان از توی آشپزخونه اومد : مهلا زنگ زدی به محیا ؟
رفتم طرف آشپزخونه ... مامان داشت میوه ها رو میچید ... خودمو زدم به کوچه علی چپ ...
_ مامان چیزی شده ؟
برگشت طرفم ... خوشحالی رو میشد از صورتش خوند ...
مامان _ بدو برو حموم ...
_ مامان خب به منم بگید چی شده !
مامان _ برو حموم اول ...
بیچاره میترسید اگه بفهمم صدام بلند شه ... میترسید از خونه بزنم بیرون ... رفتم از پله ها بالا ... لبخند تلخی زدم .... نمیدونستن خودمم میدونم ... میخواستم بگم ایندفعه دیگه راضی ام ... لباسامو از توی کمد برداشتم و رفتم طرف حموم ... با لباس رفتم زیر آب سرد ... دلم میخواست تا آخرش اونجا بمونم ... نمیدونم چقدر زیرش بودم ... دیگه لرزم گرفته بود ... زود حموم کردمو اومدم بیرون ... عادت نداشتم هیچوقت موهامو خشک کنم ... همونجور خیس ریخته بودم دورم ... مهلا طبق معمول بدون در زدن اومد داخل ...
_ کلا این درو الکی ساختن نه ؟!
یه نگاه به در کرد و یه نگاه به من کرد ... شونه هاشو انداخت بالا ... یه لباس دستش بود ... گذاشت روی تخت و گفت : اینو میپوشی صداتم درنمیاد ...
_ به منم بگید چی شده هیچی نمیشه بخدا ... نکنه باز واسم خواب دیدید ؟
مهلا _ آره مامان ظهر خوابیده بود واست یه خواب خوب دیده از نوع ارتشیش ... مورد قبول واقع میشه ...
_ نگو که ...
بهم فرصت حرف زدن نداد ... رفت بیرون ... صدای چرخیدن کلید توی قفل باعث شد خنده ام بگیره ... چه کارا که نمیکردن من بمونم توی خونه ... به لباسم نگاه کردم ... یه کت و شلوار قهوه ای سوخته بود ... موهامو شونه کردمو با کلیپس بالا نگهشون داشتم ... لباسمو پوشیدم ... وایستادم جلوی آینه ... کسی که بیشتر اوقات لباسای پسرونه میپوشید یهو یه لباس دختروونه بپوشه یه جوریه ... انداممو بهتر نشون میداد ... باید اعتراف میکردم با لباس دخترونه خوشگل تر میشدم ... صدای زنگ بلند شد ... نشستم روی تختم ... الان باید مثل بقیه دخترا هول بشم ... یا برم طرف پنجره و یواشکی بیرونو نگاه کنم تا ببینم آقا دوماد چی پوشیده ... هرچی فکر میکردم حسش نبود برم طرف پنجره ... همونجا نشستم ... توی آینه زل زدم ... باید تمرین میکردم رنگ به رنگ شم ... هیچوقت بلد نبودم خجالت بکشم ... لعنتی سخت بود ... داشتم با خودم کلنجار میرفتم که در باز شد ... مهلا با ذوق اومد داخل و کنارم نشستو گفت : وای چه جذابه ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم : چی ؟!
مهلا _ بابا این سرگرده رو میگم ... خداییش جیگره ...
از این لحن حرف زدنش بدم میومد ... گردنشو گرفتم و فشار دادمو گفتم : چند دفعه باید بهت بگم اینجوری حرف نزن ؟
مهلا _ ای ای ... شکوندی گردنمو ... ولم کن ... /////////////////////////////////////
ولش کردم و گفتم : شالمو از توی کمد بده ...
مهلا در حالیکه گردنشو میمالید رفت طرف کمدم ... شالمو داد دستم که گفتم : من چایی بیار نیستم اینو به مامان بگو ... ////////////////////////
مهلا _ خودش از اخلاق گند دخترش خبر داره ... چایی رو خودش برد ...
رفتم طرف در .... مهلا هم پشت سرم اومد بیرون ... شدیدا خونسرد بودم ... وارد سالن پذیرایی شدیم ... سلام دادم ... همه برگشتن طرفم ... سرگرد و خانمی که حدس میزدم مادرش باشه و یه آقایی بلند شدن ...
_ بفرمایید بنشینید ...
نشستن ... رفتم طرف بابا و کنارش نشستم ... سرمو انداخته بودم پایین ... نه از خجالت ... از اینکه حوصله موندن توی این مجلس مسخره رو نداشتم ...
اقایی که همراهشون بود ... حدس زدم برادر سرگرد باشه ولی هیچ شباهتی باهاش نداشت رو به بابا کرد و گفت : والله ما تا به حال برای کسی نرفتیم خواستگاری که بدونیم باید اینجور مواقع چی بگیم ...
بابا _ آقای مودت در قید حیات نیستن ؟
مادر سرگرد _ نه عمرشونو دادن به شما ...
مامان و بابا همزمان گفتن خدا رحمتشون کنه ...
برادر سرگرد _ آقای کرامت شما بزرگترید هرجور صلاح میدونید مجلس رو اداره کنید ...
وای خدا چقدر این مجلس بی خود بود ... اعصابم خورد میشد دیگه ....
بابا رو به سرگرد کرد و گفت : یکم از خودت بگو پسرم ...
سرگرد _ ایمان مودت هستم ... 31 سالمه ...ارتشی هستم ... قسمت نیروی زمینی ...
به مامان نگاه کردم ... از نگاش میشد خوند از سرگرد خوشش اومده ... به مهلا نگاه کردم ... با اینکه سعی میکرد بروز نده ولی داشت توی دلش بندری میرقصید ... بدجور از سرگرد خوشش اومده بود ... محسن که کلا توی باغ نبود ... مهیار نبود ... تازه متوجه شده بودم ... کجا بود یعنی !؟ بازم درگیر اون شرکت مسخره اش بود ... یادم باشه وقتی اومد حسابشو برسم ...
با صدای بابا که به ما میگفت بلند شیم و بریم حرف بزنیم از فکرو خیال بیرون اومدم ... بلند شدم و رفتم طرف حیاط ... به هوای آزاد احتیاج داشتم ... از محیط خفه داخل خسته شده بودم ... کنار باغچه مورد علاقه ی بابا ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ... سرگرد چند قدم اونطرف تر ایستاده بود و با گوشیش ور میرفت ... نشستم روی تاب و گفتم : هیچ شباهتی با خونوادتون ندارید ...
سرشو بلند کرد و گفت : چون خونواده ام نیستن ...
از یکه ای که خوردم نزدیک بود از روی تاب بخورم زمین ... خونوادتون نیستن ؟!
ایستاد کنار تاب و دوباره نگاهشو به گوشیش دوخت و گفت : بله ... لزومی ندیدم اطلاعی از این موضوع داشته باشن ...
حرصم گرفته بود ... خونواده من باید میدونستن بعد خونواده این ... انگار فهمید چرا حرص میخورم گفت : شما برای ازدواج به اجازه پدرتون احتیاج دارید ...
حرف حساب جواب نداشت ... بلند شدم تا بریم داخل که گفت : خانم کرامت رفتیم داخل باید سر اینکه عقد زودتر انجام شه صحبت کنیم ...
_ بله متوجهم ...
و رفتم طرف در ورودی ... اونم پشت سر من وارد شد ... همه با ورود ما به طرفمون برگشتن ...
مامان ظاهری سرگرد _ خب مبارکه ؟
سرگرد در حالی که میرفت بشینه سرجاش گفت : من قبلا با خانم کرامت صحبت کردم ... ایشون نظرشون مثبته ... مونده نظر شما آقای کرامت ...
بابا و مامان و مهلا هرسه برگشتن طرف من و داشتن با تعجب نگام میکردن ... من قبول کرده باشم ؟! لبخندی زدمو نشستم پیش بابا و آروم گفتم : البته هرچی بابا بگه ... //////////////////////////////////
بابا _ ازدواج یه امریه که باید روش فکر کرد ... من نمیتونم همین الان بهتون جوابی بدم ...
سرگرد _ بله درست میفرمایید ولی من باید تا یه هفته دیگه به یه ماموریت برم میخواستم زودتر تکلیفمون مشخص شه ...
بدون هیچ خجالتی حرفشو زد ... بابا دیگه نمیدونست چی میتونه بگه .... از یه طرف هم میترسید من بزنم زیر همه چی ... مثل بقیه خواستگاری ها ... با صدای بابا به طرفش نگاه کردم ...
بابا _ نمیدونم چی بگم ...
مامان ظاهری سرگرد _ پسرم عجله داره وگرنه اینقدر پافشاری نمیکرد روی موضوع ...
بابا نفس عمیقی کشید و به مامان نگاه کرد و گفت : باید وقت بدید ...
دیگه کسی دنباله موضوعو نگرفت ... به نیم ساعت نکشیده سرگرد به اونا اشاره کرد و بلند شدن و رفتن ... حوصله حرفای مامان و بابا رو نداشتم رفتم توی اتاقم ... خودمو روی تخت انداختم ... نمیدونم چقدر به سقف زل زده بودم که بالاخره خوابم برد ...
غلتی زدم ... به پنجره نگاه کردم ... صبح شده بود ولی ساعت چند بود ... گوشیمو از زیر بالشتم برداشتم ... ساعت یازده بود ... دوتا اس و شیش تا میس کال داشتم ... بازشون کردم ... همشون یه شماره بودن ... اس ها رو باز کردم : سروان ساعت سه توی همون خونه منتظرتونم ...
دوتا اس هم همین بود ... گوشیمو انداختم روی تخت و بلند شدم ...
مامان با دیدن من با لبخند گفت : صبح بخیر ...
نشستم پشت میز ... مامان صبحونه رو چید جلوم و خودشم نشست روبروم ... داشت نگام میکرد ... با لبخند گفتم : چی میخواهید بگید قربونتون برم ؟
مامان طاقت نیورد و گفت : تو واقعا جواب مثبت دادی ؟
خنده ام گرفته بود ... حدس میزدم مامان میخواست راجب خواستگاری جالب دیشب بپرسه ... لقمه مو قورت دادم و گفتم : من نظر خودمو بهشون گفتم جواب اصلی رو باید بابا بده ... مامان لبخندی زد و گفت : بابات خیرو صلاح خودتو میخواد ... پسر خوبی بود ...
پس به دل همشون نشسته بود ... صبحونمو خوردم و رفتم توی اتاقم ... کتاب طرحی از یک زندگی از پوران شریعت رضوی رو برداشتم و مشغول خوندن شدم ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که در زدند ...
_ بفرمایید ؟
در باز شدو محسن سرشو اورد داخل ...
محسن _ آباجی ؟
_ جانم ؟
محسن _ بابا کارت داره ...
کتابو بستم و رفتم پایین ... بابا و مامان کنار هم روبروی تلوزیون نشسته بودند ... به ساعت نگاه کردم ... یک بود ... رفتم کمی دورتر ازشون نشستم ...
بابا _ میخواستم باهات حرف بزنم ...
حوصله حرف زدن راجب خواستگاری و اینجور مسائلو نداشتم ... ولی میدونستم اونا میخوان راجب همین صحبت کنن ... آروم چشم دوختم به لب بابا ...
بابا _ راجب سرگرد تحقیق کردم ...
وای این سرگرده که فکر اینجاشو نکرده بود ... نکنه خرابکاری کرده باشه ... نه بابا ازش بعیده .... شایدم کرده ... نگاه نگرانمو به بابا دوختم تا ادامه حرفشو بزنه ...
بابا _ از فریبرز راجبش پرسیدم ...
خدارو شکر .... پس عمو هم ضایع نکرده ... خوب بود بابا خیلی به عمو اعتماد داشت ... لبخند محوی رو لبم نشست ...
بابا _ فریبرز همه جوره تاییدش کرد ...
نمیدونی بابا جان که بخاطر ماموریت گفتن بچه خوبیه ... وگرنه ... محیا مگه تو میشناسیش که میخوای به پسر مردم گیر بدی ... ؟! نمیشناسمش ولی ازش خوشم نیومد ... چه خوشت بیاد چه نه داره شوهرت میشه عزیزم ... داشتم توی دلم به خودم فحش میدادم که با صدای بابا بهش نگاه کردم ...
بابا _ نظر خودت چیه ؟
_ نظر شما مهمه ... //////////////////////
بابا _ نظر ما واست مهم نباشه ... حرف خودتو بزن ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : من جوابمو به سرگرد دادم ...
بابا لبخندی زد و گفت : پس مبارکه دخترم ...
مامان بلند شد و اومد طرفم و منو گرفت توی بغلش و با بغض گفت : مبارکه عزیزم ... //////////////////////////////////
فقط یه لبخند زدم و گفتم : ممنون ...
دیگه موندنو جایز ندونستم و رفتم توی اتاقم ... لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون ... بابا که داشت چایی میخورد با دیدنم گفت : جایی میری دخترم ؟
_ بیرون کار دارم ... البته اگه اجازه میدید !
بابا _ برو دخترم ... فقط یادت باشه زود برگرد ...
_ چشم ...
مامان _ مراقب خودت باش ...
_ چشم مامان جان ...
اومدم بیرون ... سوار آژانس شدم ... آدرسو دادم ... باز دوباره اون خونه ... پیاده شدم ... زنگو فشار دادم ... چند لحظه گذشت ... دوباره فشار دادم ... بازم خبری نشد ... خواستم بهش زنگ بزنم ولی بیخیال شدم ... رفتم طرف خیابون ... هنوز چند متر بیشتر دور نشده بودم که یه ماشین کنارم ترمز زد ... صدای بلند سرگرد باعث شد نگاش کنم : بپر بالا ...
صدای یه ماشین که پیچید توی خیابون ... چون ظهر بود صداش وحشتناک تر شده بود ... باعث شد بپرم توی ماشین ... با بسته شدن در ماشین از جا کنده شد ... چشمم به کیلومتر شمار افتاد ... سرعتش داشت میرفت بالا ... صد تا ... صد و ده تا ...
_ سرگرد چی شده ؟ سرگرد _ از زیر صندلی کلت منو دربیار بده ...
کلتشو دراوردم ... دادم دستش ... به عقب نگاه کردم ... دوتا ماشین دنبالمون بودن ...
سرگرد _ بیا جای منو فرمونو داشته باش ...
با بدبختی فرمونو گرفتم ... باید چجوری از عقب میرفتم اونجا ...
سرگرد _ بپر اینور ...
نشستم جای کمک راننده ... سرگرد کلتشو بررسی کرد و بهم نگاه کردو گفت : همین راهو مستقیم میری ...
_ چشم ...
سرگرد _ بشین اینجا ...
رفتم کنارش نشستم ...
سرگرد _ با شماره من پاتو بزار روی گاز ... یک ... دو ... سه
سریع پامو گذاشتم روی گاز ... سرگرد دستاشو انداخت دور من و گفت : حالا چجوری برم اونور ...
نگاهی به ماشینها کردم ... یکیش عقبتر بود و یکیش سمت راستمون بود ...
_ سرگرد از این قسمت برید بیرون و از پشت بیایید داخل ...
و به شیشه ای که پایین فرستادم اشاره کردم ... سرگرد یه نگاه بهم کرد و گفت : ماشینو یکم بده اینور ...
کاری رو که گفته بود کردم ... کمی متمایل شدم به راست تا سرگرد راحت تر بره بیرون ... تموم حواسم به جاده بود ... سرگرد کاملا رفته بود بیرون که ماشین تکون شدیدی خورد ... ماشین سمت راستیمون زده بود بهمون ... انگار متوجه شدن میخواستیم یه کاری کنیم ... به سرگرد نگاهی کردم ... پاشو گذاشت توی ماشین ... نگاهی به راننده ماشین کردم و گفتم : حقته ...
فرمونو پیچوندم سمت راست ... خورد به ماشینه ... راننده اش که انتظار نداشت این کارو بکنم نتونست ماشینو کنترل کنه و خورد به درخت کنار جاده ... ماشینو به حالت عادی برگردوندم ... از آینه نگاهی به سرگرد انداختم ... داشت خودشو جمعو جور میکرد ... انگار از حرکت ناگهانی من هول شده بود و خورده بود به شیشه سمت راست ... اومد نشست جای شاگرد ... به جاده نگاه کردم ... یه جاده خالی از هر موجودی بود ... سرگرد شیشه رو داد پایین و گفت : برو کنارش ... ////////////////////////////////////////////////////////////
یه نیش ترمز زدم ... سرعتم کمتر شد ... سمت راستم قرار گرفت ... سرگرد لاستیک ماشینو نشونه گرفت و شلیک کرد ... به دقیقه نکشید ماشین از جاده منحرف شد ... دکمه ای که روی داشبورد بود رو زد ... یه مانیتور اومد بیرون ... سرگرد تایپ کرد شیراز ... بعد از چند لحظه به من گفت : دو کیلومتر جلوتر یه فرعی هست بپیچ سمت چپ ... کلتشو گذاشت روی پاش ...
_ اینا کیا بودن ... ؟
چشاشو بست و گفت : از آدمای ارتش بودن ...
ناخودآگاه پامو گذاشتم روی ترمز ... ماشین ایستاد ... سرگرد که از ایستادن ماشین شوکه شده بود و نتونسته بود خودشو کنترل کنه خورد به ایربگ ( کیسه هوا ) ماشین ...
_ اونا چی بودن ؟ اونا چی بودن ؟
سرگرد صاف نشست و گفت : این چه کاریه میکنی ... راه بیفت تا توضیح بدم ...
دوباره حرکت کردم ... سرگرد کلتشو که افتاده بود کف ماشین برداشت و گفت : از امروز ما جزو جاسوس های کشور شناخته میشیم ...
_ یعنی مارو فراری میدونن ؟
به نظرم سرگرد خیلی دلش میخواست یه پ ن پ بیاد ولی خودشو کنترل کرد و گفت : بله ...
گیج شده بودم منظورش چی بود ؟
_ یعنی چی ؟
سرگرد _ برای اینکه بری توی اون سازمان باید سوابقت از وزارت اطلاعات پاک شه ... تا شناساییت نکن ...
همین مونده بود دیگه ... جزو جاسوس ها هم شناخته بشم ... برم جونمو توی این راه بزارم بعد بشم جاسوس ... به خودم توپیدم : باز دوباره از این فکرا کردی ؟! تو داری بخاطر مردم و اون بچه ها و مادرا میری ...
_ کی قراره سوابقمون پاک بشه ؟
سرگرد _ خودم باید پاکش کنم ... بعد از عروسی ...
_ پس چرا اینا دنبالمون بودن ؟!
سرگرد _ نمیدونم ... یکی بهشون یه چیزایی گفته ... باید بفهمم چی شده ...
وای خدا این خودشم نمیدونست چرا اینا دنبالمون بودن ... من باید با این عقل کل میرفتم یه ماموریت به اون بزرگی رو انجام میدادم ؟!
سرگرد _ بپیچ سمت چپ ...
باز این پرید وسط افکارم ... ابروهامو توی هم گره کرده بودم ... پیچیدم سمت چپ ...
سرگرد _ نظر پدرتون چی بود ؟
یه لحظه دوم شخص مفردم یه لحظه هم جمعش ... تکلیفش با خودشم مشخص نیست ...
_ با سرهنگ حرف زدن ... نظرش مثبته ...
نگاش نکردم ببینم عکس العملش چیه ...
سرگرد _ میاییم خونتون واسه تعیین موقع عقد ...
_ کدوم طرف ؟
پشت چراغ قرمز بودیم ...
سرگرد _ پیاده شو من رانندگی میکنم ...
پیاده شدم و رفت از اون طرف و سوار شدم ... چراغ سبز شد ... ماشین حرکت کرد ...
_ یعنی من دیگه نمیتونم برم توی وزارت خونه ؟
سرگرد _ بستگی به عملیات داره ...
_ اگه شکست بخوریم ؟
سرگرد _ کشته میشیم ...
چقدر راحت حرف میزد ... کشته میشیم ... میگم عقل سالمی نداره میگید نه ....سرگرد _ اما ما باید پیروز شیم ...
_ در این که شکی نیست ... ولی چجوری ؟
سرگرد _ شما با این روحیه تون میخوایید ماموریتو شروع کنید ؟
هیچی نگفتم ... دلم نمیخواست باهاش بحث کنم ... بعد از یک ساعت در سکوت کنار خونمون نگه داشت ... آروم تشکر کردم و پیاده شدم و رفتم داخل ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت شش بود ... آخرشم نفهمیدم چی میخواست بهم بگه که تا اونجا منو کشوند ... پله ها رو بالا رفتم ... جلوی در پر از کفش بود ... وای نه مهمون !
رفتم داخل ... خونواده دایی شهروز بودن با خونواده ی عمو محمود ... با صدای سلام کردن من همه ساکت شدن ... اول از همه عمو محمود جوابمو داد و بعدم بقیه ...
عمو _ چطوری عمو جوون ؟
_ ممنون ... ببخشید من برم لباسمو عوض کنم خدمتتون میرسم ...
به سرعت رفتم بالا ... لباسمو عوض کردم ... با اینکه حوصله شونو نداشتم ولی رفتم پایین ... کنار یغما نشستم ... همه داشتن گروهی باهم حرف میزدن ... به یغما ، دختر دایی ام ، نگاه کردم ... داشت به لادن ، دختر عموم ، حرف میزد ... بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه ... گشنه ام بود ... از توی یخچال کیکی که مهلا پخته بود رو اوردم بیرون و گذاشتم روی میز ... برگشتم تا یه پیش دستی بردارم که یاشار و محسن و غزل ظاهر جلوم ظاهر شدن ...
محسن _ آباجی منم از کیک میخوام ...
_ شما دوتا فسقلی هم میخواهید ؟
هر سه تاشون نشستن ... واسشون کیک گذاشتم و مشغول خوردن شدن ... تا خواستم تیکه آخر رو بخورم یکی برداشتش ... نگاه کردم ... یحیی بود ... هیچی نگفتم ... بلند شدمو از آشپزخونه اومدم بیرون ... بازم نشستم کنار یغما ...
هیچی از اون شب نمیگم چون فقط اونا حرف میزدنو من نگاشون میکردم ... بودن یا نبودنم فرقی نمیکرد ولی بخاطر احترام بهشون موندم اونجا ...
صبح با ویبره گوشیم بیدار شدم ... تا خواستم جواب بدم قطع شد ... دوباره چشامو رو هم گذاشتم ... دوباره ویبره ... ولی اینبار زود قطع شد ... فهمیدم پیامه ... از زیر بالشتم درش اوردم و نگاه کردم ... اسمشو سرگرد مودت ذخیره کرده بودم ... نوشته بود : دیشب با پدرتون حرف زدیم شب میاییم خونتون ...
وای خدا مثلا اس ندی چیت میشه ؟! خوب خودم میفهمم دیگه ... با حرص بلند شدم ... با دیدن ساعت خواستم دوتا فحش نثارش کنم ولی گناه داشت ... آخه ساعت هفت صبح هم وقت پیام دادنه ؟! دلم میخواست با سر برم توی دیوار ... دوباره رفتم طرف تخت و خوابیدم ... ولی اینبار گوشیمو خاموش کردم ...
تا عصر فقط جلوی تلوزیون نشسته بودم و به برنامه های بیخود تلوزیون نگاه میکردم ... عصر که شد مامان باز گیراش شروع شد ... البته به من زیاد گیر نمیداد چون فکر کنم هنوزم میترسید بزنم زیر همه چیز ... //////////////////////
ساعت هفت بود که جناب سرگرد با خونواده ظاهری تشریفشون ر/و اوردن ... ایندفعه به سرگرد توجه میکردم ... یه کت اسپرت سیاه و شلوار لی سیاه و پیرهن زیرشم قهوه ای سوخته بود ... اصلا نمیتونستم حدس بزنم که سرگرد هم لباس اسپرت بپوشه ... نشستن ... منم نشستم کنار مهلا ...
مادر سرگرد _ وقتی شیدا خانوم زنگ زدن و خبرو بهمون گفتن نمیدونید چقدر خوشحال شدیم ... حالا که میبینید مزاحم شدیم فقط به خاطر عجله داشتن این پسره ...
بابا _ والله من دیشبم به سرگرد عرض کردم ... دلیل اینهمه عجله رو نمیفهمم ... خب یه نامزدی میکنن بعد از ماموریت سرگرد ازدواج میکنن و میرن سر خونه زندگیشون ...
سرگرد _ آقای کرامت ... این ماموریت من توی کرمانشاهه و تقریبا یه سال یا بیشتر طول میکشه بابا _ صحیح میفرمایید ... ولی خب واسه ازدواج باید چیزهایی رو آماده کنیم ...
سرمو بلند کردم تا ببینم سرگرد چی میگه که بهم اشاره کرد من حرف بزنم ... باید چی میگفتم ... سرگرد که دید چیزی نمیگم گفت : اگه منظورتون جهیزیه هستش ... جایی که قراره بریم تموم وسایل ها با خوده ارتشه ... اجازه بردن وسایل شخصی رو فقط داریم ...
از دورغش خنده ام گرفته بود ... آب نمیدید وگرنه شناگر ماهری میشد ....
بابا _ راجب عروسی ... چجوری میخوایید توی چند روز اماده کنید ؟
سرگرد _ اون با من ... شما فقط مهموناتون رو دعوت کنید ...
بابا _ نمیدونم ... شما دونفر عقایدتون عین همه ... هرجور خودتون صلاح میدونید ...
چه راحت بابا قبول کرد ... این بخاطر این بود که منو میشناخت و به کارایی که میکردم اطمینان داشت یا دلش نمیخواست روی حرفم حرف بزنه ؟
مادر سرگرد برای اینکه جمع رو از اون حالت دربیاره گفت : مونده بحث شیربها و مهریه ...
بابا نگاهشو ازم گرفت و به مادر سرگرد نگاه کرد ...
مامان _ من عروس بزرگم رو ... چقدر بود مادر ؟
سرگرد هول شد ... باید چی میگفت ... خنده ام گرفت ... هیچوقت هیچی با برنامه پیش نمیرفت ...
برادر سرگرد _ 1313 سکه مادر ...
مادر سرگرد _ بله ... حالا شما صلاح میدونید هرچی میخواهید بزارید ...
بابا _ من خودم به مهریه اعتقادی ندارم ... مهریه شیدا یه سکه هستش ... بعضی ها میگن مهریه زیاد بزنیم تا واسه دختر پشتوانه باشه ... ولی اگه اون بالایی نخواد باهم زندگی کنن با میلیون ها سکه هم زندگیشون بادوام نمیشه ... من مهریه دخترمو مهریه مادرش میذارم فقط به امید اینکه زندگیشم مثل زندگی مادرش با دوام باشه

ه بابا نگاه کردم ... یه بغضی توی نگاش بود ... مامان هم داشت عاشقونه بابا رو نگاه میکرد ... چرا باید بهشون اینهمه دروغ میگفتم ... به چه قیمت ؟! به قیمت یه ماموریت ؟! ولی نه ... اگه بعد از ماموریت بفهمن من چیکار کردم فقط بخاطر کشورم و مردمش حقو بهم میدن ...
مادر سرگرد _ ایشالله تا آخر عمر باهم خوب و خوش زندگی کنن ...
و رو به مامان گفت : بابت شیربها شما باید تصمیم بگیرید ...
مامان با صدای لرزون گفت : اونم هدیه من واسه زندگیشون ...
به همین سادگی من عروس شدم ... خودمم خنده ام گرفته بود ... جالب بود ... هیچ کاری لازم نبود بکنم ... فقط باید میرفتم آرایشگاه و میومدم سر سفره عقد مینشستم ...
یک ساعت بعدش بلند شدن و رفتن ... هرچی مامان اصرار کرد نموندن ... به خونواده عمو اینا و دایی اینا خبر داد ... همه شون گلایه میکردن که چرا حالا خبرمون دادید و این حرفا ...
روی تختم دراز کشیدم که یادم اومد از مهلا نپرسیدم مهیار کجاست ... از جام بلند شدمو رفتم طرف اتاق مهلا ... داشت موهاشو شونه میکرد ...
_ مهلا ؟
مهلا _ بله ؟
_ مهیار کجاست ؟
_ رم ...
اونقدر خونسرد گفت که اولش حس کردم درست نشنیدم ...
_ رم ؟!
مهلا موهاشو بستو گفت : آره ... همون روز خواستگاریت رفت ...
از سرجام بلند شدمو رفتم از اتاقش بیرون ... مهیار نامرد بدون خبر رفته بود ... واسه ازدواج منم احتمالا نمیومد ...
دیگه از خستگی داشت چشام میومد روی هم ... بیچاره آرایشگره از دستم کلافه شده بود ...
آرایشگر _ خانم جان چند دفعه بگم چشاتو باز کن ...
دوباره چشامو باز کردم ... مهلا و یغما نشسته بودنو بهم میخندیدن ... با حرص گفتم : حیف نمیتونم تکون بخورم وگرنه نشونتون میدادم کیو مسخره کنید ...
باز صدای آرایشگره دراومد ... دیگه مثل بچه آدم نشستم سرجام ... نمیدونم چقدر گذشت که که آرایشگر گفت : تموم شد ...
منو به عقب برگردوند ... با دیدن خودم خشکم زد ... دهنم باز مونده بود ... خداییش خوشگل شده بودم ... با اون لباس سفید بلند و نیم تاجی که روی موهای سیاهم بود محشر شده بودم ... نصفه موهام بسته بود و بقیه اش هم لَخت ریخته بودن روی شونه لُختم ... لباسم یه دکلته سفید بود که روی سینه اش ملیله دوزی شده بود ... با صدای مهلا بهش نگاه کردم ...
مهلا _ خیلی محشر شدی ... تا حالا اینجوری دخترونه ندیده بودمت ...
لبخندی زدمو گفتم : واقعا ؟
یغما _ خداییش ناز شدی ... //////////////////////////////////////
یه دختری داد زد : شادوماد اومدن ...
مهلا با خنده شنلمو انداخت روی موهام و درحالی که داشت میبستش گفت : بدو ...
_ نگا من باید هول باشم این هوله ...
با کمک یغما بلند شدمو از آرایشگاه اومدم بیرون ... سرگرد به پارس سفیدش تکیه داده بود ... دسته گلی که توی دستش بود رو وارسی میکرد ...
مهلا _ ایمان ؟
سرشو بلند کرد ... به مهلا نگاه کردم چه زود باهاش صمیمی شده بود ... مهلا با خنده گفت : ما رفتیم ... خداحافظ ...
و جیم زد ... سرمو برگردوندم طرف سرگرد ... اومد جلو ... گلو داد بهم و گفت : کمک نمیخوای ؟
_ نه ...
از کنارش رد شدم و رفتم طرف ماشین ... با هر جون کندنی بود سوار شدم ... خم شدم تا لباسمو جمع کنم که سرگرد گفت : اجازه بده ...
لباسمو جمع کرد و درو بست ... خودش سریع اومد سوار شد ... ماشینو روشن کرد و به راه افتاد ... کلاه شنل اذیتم میکرد ... کمی کشیدمش عقب و گفتم : خدا کنه زودتر تموم شه ... حوصله این جشن مسخره رو ندارم ...
سرگرد _ ناسلامتی عروسیته ...
_ عروسی ؟! ازدواج ؟!
متوجه لحن با تمسخرم شد ... هیچی نگفت ... دستشو برد سمت سیستم پخش و روشنش کرد ...

بنویس از سر خط
بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست
بنویس که بدونه
وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست
اونکه گذاشت و رفت
یک روز سرش به سنگ میخوره برمیگرده
دیگه صداش نکن
بذار خودش بیاد دنبالت بگرده
بنویس از سر خط
بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست
بنویس که بدونه
وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست
اونکه گذاشت و رفت
یک روز سرش به سنگ میخوره برمیگرده
دیگه صداش نکن
بذار خودش بیاد دنبالت بگرده
دیگه گریه نکن
آخه اشک تو باعث شادی اونه
دیگه به پاش نسوز
آخه اون واسه تو دیگه دل نمی سوزونه
اگه می خواست می موند
حالا که غصه اش رفته ز یادم
اگه پیشم می موند
می دید جز اون به هیچکسی دل نمی دادم
دیگه گریه نکن
آخه اشک تو باعث شادی اونه
دیگه به پاش نسوز
آخه اون واسه تو دیگه دل نمی سوزونه
اگه می خواست می موند
حالا که رفت و غصه اش رفته ز یادم
اگه پیشم می موند
می دید جز اون به هیچکی دل نمی دادم
بنویس از سر خط
بنویس که دیگه دلت به یاد اون نیست
بنویس که بدونه
وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست
اونکه گذاشت و رفت
یک روز سرش به سنگ می خوره بر میگرده
دیگه صداش نکن
بذار خودش بیاد دنبالت بگرده
دیگه گریه نکن
آخه اشک تو باعث شادی اونه
دیگه به پاش نسوز
آخه اون واسه تو دیگه دل نمی سوزونه
اگه می خواست می موند
حالا که رفت و غصه اش رفته ز یادم
اگه پیشم می موند
می دید جز اون به هیچکسی دل نمی دادم
دیگه گریه نکن
آخه اشک تو باعث شادی اونه
دیگه به پاش نسوز
آخه اون واسه تو دیگه دل نمی سوزونه
اگه می خواست می موند
حالا که رفت و غصه اش رفته ز یادم
اگه پیشم می موند
می دید جز اون به هیچکی دل نمیدادم
بنویس از سر خط
بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست
بنویس که بدونه
وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست
اونکه گذاشت و رفت
یک روز سرش به سنگ میخوره برمیگرده
دیگه صداش نکن
بذار خودش بیاد دنبالت بگرده
( آهنگ بنویس از سر خط از محسن یگانه ... )
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم ... نمیخواستم بهش فکر کنم ... اون منو گذاشته بود و رفته بود ... نباید بهش فکر میکردم ...

قبل از اینکه ماشینو ببره داخل ایستادو خم شد از عقب یه شالی رو اورد ... یه شال سفید ... نگاهمو با تعجب بهش دوختم ... ///////////////////////////////
سرگرد _ اینو بنداز روی شونه هات .... حالو حوصله دردسر ندارم ....
با حرص نگاه کردم .... پس نگران دردسرش بود ... اینکه بعدا یکی از وزارتخونه بهش گیر بده ... ماشینو برد داخل باغ ... ایستاد ... پیاده شد و اومد طرف من ... درو باز کرد ... دستشو گرفت جلوم تا کمکم کنه پیاده شم ... شالو زیر شنلم گرفتم ... میخواستم بگم میتونم ولی جلوی اینهمه آدم زشت بود ... دستمو گذاشتم توی دستش ... پیاده شدم ... شروع شد ... باید دیگه نقش بازی میکردم ... با بعضی ها سلام و احوالپرسی کردیم ... به جایی که باید مینشستیم رسیدیم ... به معنای کامل خودمو انداختم روی مبل ... جلومون سفره عقد بود ... خیلی قشنگ بود ... توی اینه به خودم نگاه کردم ... دروغ نگم از دیدن خودم ذوق میکردم ... با شنیدن صدای یکی که میگفت عاقد اومده همه زنها روسری هاشون رو درست کردن ... منم شنلمو درست تر کردم ... عاقد اومد و کمی اونطرف تر از ما نشست دفترشو باز کرد تا شروع کنه که مهلا اومد طرفم و گوشیو گرفت کنارم و گفت : بگیر ...
_ کیه ؟
مهلا _ میفهمی ...
گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... صدای شاد و خندون مهیار پیچید توی گوشم : سلام آبجی عروسم ...
بغض گلومو گرفت ... با صدای لرزون گفتم : خیلی بدی ...
مهیار _ قربونت برم میدونم ... ولی مجبور بودم ...
_ یعنی اون کار لعنتی ات از من واست مهمتر بود ؟
صداش بغض آلود شده بود : ببخشید عزیزم ...
هیچی نگفتم ... بغض داشت خفه ام میکرد ...
مهیار _ امیدوارم خوشبخت بشید ...
_ برگرد ...
مهیار _ برمیگردم ... قول میدم ... تا چهار روز دیگه اونجام ... قول میدم باشه ؟
_ باشه منتظرم ...
مهیار _ گوشیو بده با سرگرد دوماد هم حرف بزنم ...
_ خداحافظ ... دوستت دارم ...
مهیار _ منم دوستت دارم عزیزم ...
برگشتم طرف سرگرد و گوشیو گرفتم روبروش و گفتم : برادرمه میخواد باهاتون حرف بزنه ...
گرفت و با لبخند شروع به صحبت کرد ... عاقد یه نگاه به ما کرد ... سرگرد اشاره کرد یه دقیقه صبر کنه ... بی اراده به صحبتاشون گوش میدادم ...
سرگرد _ قول میدم ...
مهیار _ ...
سرگرد _ چشم مطمئن باشید ...
مهیار _ ...
سرگرد _ خدانگه دار ...

گوشی رو گرفت طرفم و رو به عاقد گفت : شرمنده حاج آقا بفرمایید ...
عاقد با گفتن خواهش میکنم شروع به خوندن صیغه عقد کرد ... نگاهمو به قرآن دوختم ... چشامو بستم ... خدایا خودت صلاحمو میدونی .... بهت توکل میکنم ... با صدای عاقد که داشت برای بار سوم خطبه رو میخوند چشامو باز کردم ... نگاهمو به بابا دوختم و گفتم : با اجازه پدر و مادرم و بزرگترای حاضر در جمع ...
مکثی کردم ... بغضمو فروخوردم و گفتم : بله ... //////////////////////////////////////
صدای دست زدن و هلهله ی مهمونا بلند شد ... بعد از اینکه سرگرد هم بله رو گفت عاقد بلند شد و رفت ... هنوز بدبخت نرفته بود بیرون که ارکستر شروع کرد ... قرآنو بستمو بوسیدم ... مامان ظاهری سرگرد اومد طرفم و دوتا جعبه کوچیک گرفت طرفمون ... حلقه ها بودن ... حلقه خودمو برداشتمو کردم توی دستم که باعث شد صدای خنده ی سرگرد بلند شه ... نگاش کردم ... درحالی که سعی میکرد خنده شو فرو بده گفت : من باید میکردم دستت ...
_ مال خودتو بکن دستت بی حساب شیم ...
مادر سرگرد از ما دور شد ... سرگرد سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت : یکم عادی رفتار کن ...
_ دلم نمیخواد مشکلیه ؟
سرگرد _ به من چه خونواده خودت میفهمن ...
نگاش کردم ... پسره پررو ... حیف دلم نمیخواست خونواده ام بفهمن ...
فقط نشسته بودم سرجام و به کسایی که میرقصیدن نگاه میکردم ... مهلا با خنده اومد طرفمو شنلمو دراورد و دستمو گرفت خواست بلدم کنه که شالمو برداشتمو انداختم روی شونه ام ... اخمای مهلا رفت توهم ولی سرمو بردم نزدیکش و گفتم : مجبورم ...
هیچی نگفت و منو برد وسط ... همه با خوشحال سوت و دست میزدن ... خنده ام گرفته بود ... من تا به حال نرقصیده بودم ... بلد نبودم ... فرزاد رفت طرف سرگرد و اوردش وسط ... دیگه داشتم منفجر میشدم ... سرگرد میخواد برقصه ... اونم با این آهنگ ؟! تا این فکر از ذهن من گذشت خواننده گفت : این آهنگ تقدیم عروس و داماد ...
آهنگ سلطان قلبها بود ... وسط خالی شد ... فقط منو سرگرد موندیم ... داشتم گیج به سرگرد نگاه میکردم که فرزاد داد زد : بابا جان این محیا بلد نیست برقصه چرا اذیتش میکنید ...
صدای خنده بعضی ها بلند شد ... سرگرد اومد طرف من ... میخواست چیکار کنه ؟! فاصله مون هر لحظه کمتر میشد و قلب منم محکمتر میکوبید ... آروم دستشو انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد ... دستامو انداخت دور گردنش و آروم گفت : یکم حرکت کن ...
_ بلد نیستم ...
با یه حرکت منو بلند کرد و گذاشت روی پاش ... حالا دیگه سرگرد میرقصید ... از نزدیکی زیاد خوشم نمیومد ... سرگرد فشار کوچیکی به کمرم وارد کرد و گفت : خوابت نبره ...
_ خیلی خوابم میاد ... این آخه آهنگه گذاشتن ؟!
سعی میکرد نخنده ولی نتونست ... سرشو اورد پایین و بی صدا خندید ... کمی ازش دور شدمو با تعجب بهش نگاه کردم ... شونه شو انداخت بالا و منو نزدیک خودش کرد ... بی ارده سرمو گذاشت روی شونه اش ... هم خوابم میومد هم خسته بودم ... یعنی از خستگی خوابم میومد ... چشامو بستم ... حرکات آروم سرگرد باعث شد پلکام سنگین شه ...
با صدای آروم سرگرد چشامو باز کردم ...
سرگرد _ میدونم خواب بودی ولی الان آهنگ تموم میشه یکم عادی رفتار کن ...
سرمو برداشتم ... وای خدا من خوابیده بودم ... ! خنده ام گرفته بود ... توی عروسی خودم خوابم برده بود ...
آهنگ تموم شد ... اینجور مواقع گیر میدادن که دوماد باید عروسو ببوسه و این چرتو پرتا ... هنوز این حرف از فکرم نگذشته بود که یکی گفت : آقا دوماد عروسو ببوس ... //////////////////////////////////////////
قلبم ریخت .... داشتم از سرگرد میترسیدم ... نگاش کردم ... اونم داشت نگام میکرد ... صداهای بیشتری بلند شد ... آقا دوماد عروسو ببوس ... دستام مشت شد ... نمیخوام ... زوم کرده بودم توی چشای سرگرد که فرزاد داد زد : من که میدونم آقای سرگرد از خداشه ولی زشته اینجا خونواده نشسته ...
با همین شوخی دیگه بیخیال شدن ... منم سریع خودمو رسوندم به مهلا و یغما ... ////////////////////////////////////
بالاخره این مهمونی مسخره تموم شد ... سوار ماشینامون شدیم ... برای بدرقه ما باید میومدن ... تا یه قسمت راه اومدن ... مثلا ما میخواستیم بریم کرمانشاه ... دروازه قرآن ایستادیم ... پیاده شدم ... یکی یکی میومدن ازم خداحافظی میکردن و هدیه هاشون رو میدادن ... نوبت به خونواده خودم رسید ... محسن اومد نزدیکم ... نشستم روی زمین ... بغلش کردم ... هیچی نمیگفت ... بوسیدمش ... سریع رفت ... نمیخواست نشون بده اونم ناراحته ... مهلا اومد جلو و زود منو بوسید و رفت توی ماشین ... میدونستم تحمل بیشتر موندن رو نداشت ... مامان اومد جلو و بغلم کرد ... بغضش ترکید ... با همون صدای لرزون گفت : ایشالله سفید بخت شی مادر ...
بابا اومد نزدیک و مامانو ازم جدا کرد و گفت : شیدا تو قول دادی گریه نکنی ... فقط بچه ها رو ناراحت میکنی ...
زن دایی اومد جلو و مامانو بغل کرد و بردش یه گوشه ... نگاهمو به بابا دوختم ... اومد نزدیک و منو گرفت توی بغلش ... اولین بار بود که میرفتم توی بغلش ... اولش بی حرکت مونده بودم چون واقعا تعجب کردم ولی بعدش دستمو دور کمرش حلقه کردمو خودمو بهش فشردم ... بعد از چند لحظه بابا منو از خودش جدا کرد و گفت : ایشالله خوشبخت بشی عزیزم ...
بابا رو به سرگرد کرد و گفت : میسپارمش بهت ... امید منو ناراحت نکنیا ...
سرگرد _ خیالتون راحت باشه ...
دستمو گذاشت توی دست سرگرد و پیشونی دوتامونو بوسید و رفت ... همه رفتن ... من موندمو سرگرد ... تازه متوجه شدم دستم توی دستشه ... دستمو از دستش بیرون کشیدم و رفتم طرف ماشینش ... سوارش شدم ... سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو چشامو بستم ... چشام گرم شد ...
چشامو باز کردم ... با همون لباس عروسی خوابیده بودم ... اطرافو نگاه کردم ... کجا بودم ؟! نشستم روی تخت دونفره ای ... با یادآوری خاطرات دیشب فهمیدم کجام ... نگاهی به لباسم کردم ... چجوری خوابیده بودم توش خدا میدونست ...
لباسمو با هر جون کندنی بود دراوردم ... یه بلوز شلوار پوشیدمو اومدم از اتاق بیرون ... حمومو پیدا کردم و رفتم توش ... موهامو باز کردمو وایسادم زیر دوش ...
از حموم اومدم بیرون ... سرگرد نبود ... اطرافو نگاه کردم ... رفتم طرف آشپزخونه ... یکی از کابینت ها رو باز کردم که با صدای سرگرد از جام پریدم : چیزی میخواهید ؟
_ نه فقط میخواستم جاهای وسایل ها رو یاد بگیرم ...
اومد نزدیک ... یقه شو مرتب کرد و یکی یکی کابینت ها رو باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن ... جای همه چیو گفت ... حسش به همون گشتنش بود ... بعدش پیدا کنیو ذوق کنی ...
سرگرد نشست پشت میز و گفت : دیشب نتونستم غذا بخورم میشه یه چیزی بدی بخورم ؟
رفتم طرف یخچال ... چیزایی که میخواستمو اوردم بیرون و میز صبحونه رو چیدم ... خیلی گشنه ام بود ... بدون توجه به سرگرد مشغول خوردن شدم ... سرگرد هم مشغول شد ... بعد از صبحونه بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون ... بچه پررو یه تشکر هم نکرد ... میزو جمع کردم ... داشتم ظرفای کثیفو میشستم که اومد توی آشپزخونه و گفت : من میرم جایی کار دارم ... خداحافظ ...
قبل از اینکه منتظر جواب من باشه رفت ... چون کار خاصی نداشتم رفتم جلوی تلوزیون نشستمو مشغول فیلم دیدن شدم ...

با صدای چرخیدن کلید توی قفل از خواب پریدم ... همه جا تاریک بود ... در باز شد ... توی نوری که از بیرون به داخل میومد دیدم که سرگرده ... چراغو روشن کرد ... خودمو زده بودم به خواب ... با دیدن من که خوابم ( البته مثلا ) چراغو خاموش کرد ... حس کردم آروم رفت طرف اتاقش ... بیخیال سرگرد شدمو دوباره خوابم برد ...
چشامو باز کردم ... روم پتو بود ... میخواست تا آخر ماموریت منو سالم نگه داره ... از سرجام بلند شدم ... رفتم طرف دستشویی ... دستو صورتمو شستم ... موهامو بالا بستم و اومدم بیرون ... رفتم طرف آشپزخونه ... توی یخچالو کمی گشتم ... با دیدن شکلات برش داشتم و با نون تست مشغول شدم ...
سرگرد _ صبح بخیر ...
سرمو بلند کردمو گفتم : صبح بخیر سرگرد ...
نشست روی صندلی روبروم و گفت : فکر میکنم دیگه باید بگی ایمان ...
_ من اینجوری راحت ترم ...
بهم چند لحظه نگاه کرد ... چیزی نگفتو مشغول شد ... صدای زنگ گوشیم بلند شد ... با سرعت پریدم بیرون ... دویدم طرف اتاقم ... هنوز به اتاقم نرسیده بودم که پام رفت روی یه چیز و قبل از اینکه بتونم خودمو نگه دارم رفتم توی در اتاق سرگرد ... با صدای جیغ من سرگرد از آشپزخونه پرید بیرون ... دماغم درد میکرد ... سرگرد نشست کنارم و گفت : دستتو بردار ببینم چی شدی !
دستمو آروم برداشتم ... دستشو اورد جلو و بررسی کرد و گفت : نشکسته ... چی شد مگه ؟
دنبال اون چیزی که پام رفته بود روش گشتم ... یه طلق بود ... حرصم گرفت ... بدون توجه به سرگرد بلند شدمو رفتم توی اتاقم ... درحالی دماغمو میمالیدم گوشیمو برداشتم ... مهلا بوده ... زنگ زدم بهش ...
مهلا _ الو محیا تو کجایی من صبح تا حالا بهت میزنگم ... ؟
_ باز تو از اینجور چیزا گفتی ؟
مهلا _ ببخشییییید ... رسیدید ؟
_ کجا ؟
مهلا _ خونه آقا شجاع ... کرمانشاه دیگه ...
_ ها ... آره صبح رسیدیم ...
مهلا _ خب فقط همینو میخواستم بدونم بابای ...
_ خداحافظ ....
گوشیو قطع کردمو برگشتم توی آشپزخونه ... سرگرد بلند شدو گفت : من بیرون کار دارم ...
چند قدم رفت عقب و گفت : شب برمیگردم ...
و رفت بیرون از آشپزخونه ... حرصم گرفته بود ... نشستم روی صندلی ... آخرش باید منتظر این میبودی چرا ناراحتی ؟! ناراحت نیستم ... خوشم نمیاد ... چه خوشت بیاد چه نیاد باید این کار انجام بشه ... تو خودت این ماموریتو قبول کردی ...

تا شب آروم و قرار نداشتم ... نمیدونم چم بود ... همش چشام به در بود ... میترسیدم از اومدنش ... ساعت ده بود ... بلند شدم و رفتم طرف دستشویی ... مسواک زدم و اومدم بیرون ... چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم ... اومدم بیرون که خوردم به یکی ... خواستم برم عقب که منو بیشتر به خودش فشار داد و گفت : میخواستی بخوابی ؟
فشاری به دستش که پشت کمرم بود اوردم و دستشو از روی کمرم برداشتم و گفتم : بله ... شب بخیر ...
ازش جدا شدم ... پشت بهش کردم ... هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که کمرمو گرفت ...
سرگرد _ مگه از همون روز اول نمیدونستی باید منتظر امروز باشی ... حالا چرا میترسی ؟
_ نمیترسم ...
منو برگردوند طرف خودش و گفت : پس چرا فرار میکنی ؟
هیچی نگفتم ... لبخندی زد ... سرشو اورد نزدیکترو گفت : ترس که نداره ...
میخواستم اعتراض کنم که لباشو گذاشت روی لبام ... دیگه هیچی نگفتم و خودمو به سرنوشتم سپردم ...
چشامو باز کردم ... چرخ خوردم ... سرگرد کنارم خوابیده بود... با یادآوری دیشب بغض گلومو گرفت ... سرمو برگردوندم طرف دیگه ... پشتم به سرگرد بود ...
چه راحت از دنیای دخترونه ام جدا شده بودم ... چه آسون زندگی خودمو پای ماموریتم گذاشته بودم ... چه آسون به آینده ای نامعلوم چشم دوخته بودم ...
نمیتونستم بخوابم ... از طرفی هم دلم نمیخواست از جام بلند شم ... با تکون خوردن سرگرد سریع چشامو بستم ...
سرگرد _ خوبی ؟
چشامو بسته نگه داشتم ... با خنده گفت : میدونم بیداری ...
یه چشممو باز کردم ... لحافو تا گردنم بالا کشیده بودم ... چششو دوخت بهم ... کاملا چشامو باز کردم ... بدون کمی خجالت گفتم : برو بیرون میخوام برم حموم ... /////////////////////////////////////////////////////
خودشو ول کرد روی تختو گفت : برو من میخوام بخوابم ...
با چشای گرد شده نگاش کردم .... آره دیگه بهش رو دادم پررو شده ... با خشم نگاش کردمو گفتم : میری بیرون یا ...
مشتاقانه نگام کرد ... میخواستم چه تهدیدی بکنم ...
سرگرد _ یا چی ؟
با حرص پشتمو بهش کردم و گفتم : یادت باشه ...
صدای خنده اش بلند شد ... با تکون خوردن تخت فهمیدم بلند شده ... بعد از چند لحظه صدای بسته شدن درو شنیدم ... برگشتم ... رفته بود ... نیم خیز شدم ... دردی توی بدنم پیچید ... دوباره افتادم روی تخت ... چند دقیقه بعد بی توجه به دردم بلند شدمو رفتم طرف حموم ... نشستم توی وان ... چشامو بستم ... از اینکه جلوش کوتاه اومده بودم از خودم بدم اومد ... من کسی بودم که جلوی هر پسری کوتاه نمیومد ... ؟! جواب خودمو دادم : فقط بخاطر ماموریته ...
از حموم اومدم بیرون ... یه پیرهن مردونه و یه شلوار لی پوشیدم ... از اتاق اومدم بیرون ... سرگرد نشسته بود روی یکی از مبلا و داشت تلوزیون تماشا میکرد ... بدنم بی حس بود ... سرم گیج میرفت ... رفتم توی آشپزخونه ... نشستم روی صندلی ... لطف کرده بود واسم صبحونه اماده کرده بود ... اولین لقمه رو گذاشتم توی دهنم ولی نمتونستم بجومش .... جون نداشتم ... بلند شدم تا لقمه رو بندازم توی سطل اشغال که جلوی چشام سیاهی رفت ....
چشامو باز کردم ... توی اتاق بودم ... چشامو بازو بسته کردم ... با صدای در برگشتم طرفش ... سرگرد اومد داخل ... با دیدنم لبخندی زدو نشست کنارم و گفت : خوبی ؟
دستمو گذاشتم روی سرم ... با گیجی گفتم : من توی آشپزخونه بودم ...
سرگرد _ آره ... حالت بد شد ... بیهوش شدی ...

نیم خیز شدم که بلند شم که سرگرد سریع گفت : دکترت گفته نباید تکون بخوری ... فعلا بخواب ...
خودمو ول کردم روی تخت ... نفسمو با حرص بیرون دادم ... همونجا نشسته بود و سرش توی گوشیش بود ...
سرگرد _ چیزی میخوری ؟
_ آره خیلی گشنمه ...
سرگرد _ زنگ میزنم از بیرون غذا بیارن ... چیزی نمیخوای ؟
_ حوصله ام سر میره ...
لبشو گاز گرفت تا نخنده ... مسخره ... خب حوصله ام سر میره ... بلند شد و از اتاق رفت بیرون ... کمی گردنمو تکون دادم ... درد میکرد ... با داخل شدن سرگرد به طرفش نگاه کردم ... پرونده ای که توی دستش بود رو گذاشتم روی شکمم و گفت : بخون ... هم حوصله ات سر نمیره هم یه چیزایی بدونی بد نیست ...
پرونده رو برداشتم ... رفت طرف در ولی ایستاد و گفت : چی میخوری ؟
_ نمیدونم ...
و رفت بیرون ... پرونده رو باز کردم ...
با دیدن اسم مازیار حداد لبخندی زدم ... ازش خوشم اومده بود ... مخصوصا با اون عینکش بیشتر به ادمای دانشمند شبیه بود ... صفحه اولو نگاه کردم ...
مازیار حداد ...
29 ساله ...
فارغ التحصیل از دانشگاه آکسفورد انگلستان از رشته ی ژنتیک ...
تا 13 سالگی در ایران بوده ...
در 23 سالگی ازدواج کرده ...
در 24 سالگی زنشو از دست داده ...
خواهرش که تنها باقیمونده از خونوادشه توی آلمان زندگی میکنه ...
چندتا از عکساشو نگاه کردم ... توی یکیش کنار یه دختر و چندتا پسر ایستاده بود ... لباس سورمه ای پوشیده بودند با کلاه های مربعی ... احتمالا جشن فارغ التحصیلوشون بود ... به عکسه با دقت نگاه کردم ... چیزی قابل توجه توش نبود ... عکس بعدی رو برداشتم ... مازیار همراه یه دختر که بغل مازیار بود ... حس میکردم زنشه ... عکس بعدی رو نگاه کردم ... همراه دو تا مرد بود ... انگار داشتن حرف میزدن ... یکیشون همون رییسه بود ... چی بود اسمش ... آها ... جک استوارت ... عکسو گذاشتم یه کناری و عکس بعدی رو نگاه کردم ... اون و یه پسر دیگه ... یه جورایی عکسه میزد توی ایران باشن ... حدسم درست بود ... کمی دورتر ازشون یه تابلو بود ... خیره شدم بهش ... روش نوشته بود : خیابان توحید ... /////////////////////////////////////////////////

لبخندی زدم ... از هیچی بهتر بود ... ولی آخه این خیابون توحید به چه دردم میخورد ؟! خودمم نمیدونستم ... نکته هایی که از پرونده حداد فهمیده بودم رو نوشتم ... پرونده بعدی رو باز کردم ...
جک استوارت ...
42 ساله ...
مدیر بخش امنیتی در کاخ سفید ( white house ) ...
معاون سناتور هایکر ...
همسرش مدیر روزنامه نیویورک تایمزه ...
صاحب دو فرزند ...
دخترش ... اشلی ... در انگلستانه ...
و پسرش ... ادوارد ... یکی از افسرهای CIA ...
چندتا عکس هم بود ... یکیش با خونواده اش بود ... با دیدن دخترش چشام چهارتا شد ... مطمینم اینو یه جا دیده بودم ... عکس سوفیا رو دراوردم ... عین خودش بود ... فقط چشای اشلی سیاه بود و چشای سوفیا سبز ... موهای اشلی قرمز بود و موهای سوفیا طلایی ... همین ...
واقعا خنده ام گرفته بود ... اینا یعنی نفهمیدن این اشلی همون سوفیائه ... ؟! اما شک کردم شاید نبود ... سرگرد به این تیزی احتمالا به این توجه کرده بود ... کجاش تیز بود ... اون ماشینه که تعقیبش میکرد رو نمیدونست کیه ... یا شایدم میدونست کیه و بهم نگفته ... ولی شباهتشون زیاد بود ... باید از سرگرد میپرسیدم ... ////////////////////////////////////////////
با داخل اومدن سرگرد بهش نگاه کردم ... غذا رو که تو یه سینی بود گذاشت جلوم و نشست کنارم ... نیم خیز شدم ... پرونده رو گذاشتم کنارشو گفتم : شما به شباهت بین سوفیا و اشلی پی برده بودید ؟
سرگرد _ اشلی کیه ؟
_ دختر استوارت ...
سرگرد _ مگه عکسی ازش داریم ؟
_ آره توی پرونده ها بود ...
پرونده جک استوارت رو دادم بهش ... باز کرد ... یکی از عکسای سوفیا رو گرفتم جلوش ... اون عکس رو هم گرفت ... نگاهی به غذا کردم و مشغول خوردن شدم ...
سرگرد _ چجوری متوجه نشدم !!!
_ هرکسی ممکنه اشتباه کنه ...
یهو سرشو بلند کردو نگام کرد ... عصبانیت رو از چشاش میتونستم بخونم ... خودمو به خوردن مشغول کردم ...
سرگرد _ آره هرکس مممکنه اشتباه کنه ... ولی این شباهت ... شاید یکی نباشن ...
غذا پرید توی گلوم .... لیوان آبو داد دستم ... درحالی که سرفه میکردم ... یک قلپ از آب خوردمو گفتم : چی میگید ... این دوتا اونقدر شباهت دارن که هرکی نگاه کنه میتونه حدس بزنه اینا یکی ان ...
دوتا عکسو گرفت جلوم و گفت : اینو نگاه کن ... یه زخمه ...
به عکس اشلی نگاه کردم ... زیر چشم راستش جای یه زخم بود ... یه زخم که فکر کنم بخیه خورده بود ولی توی عکس سوفیا نبود ... هرچی عکسو ورانداز کردم نبود که نبود ...

رگرد با تمسخر گفت : هر گردی گردو نیست ...
با حرص نگاش کردم ... ضایع شده بودم ولی نمیخواستم باور کنم ... جرقه ای توی ذهنم زد ...
_ شما احیانا تا به حال اسم جراح پلاستیک رو نشنیدید ...
سرگرد _ شنیدم ولی ...
_ جراح پلاستیک میتونه اینو واسش درست کنه ... کار اسونیه ...
عکسا رو ازم گرفتو گفت : باشه ... برای اثبات نظرمون اینو از یکی از بچه ها میپرسم ...
_ چیو ؟
سرگرد _ که میشه زیر چشمو عمل زیبایی کرد یا نه ...
_ الان کل صورتاشون رو عوض میکنن چیزی نمیشه ... این یه ذره جا رو نشه عوض کردم ... !!!
سرگرد _ باشه ... قبول ...
و دستاشو به علامت تسلیم برد بالا و گفت : تو غذاتو بخور ... دوباره حالت بد میشه ...
و رفت بیرون ... دیگه واقعا سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن شدم ... بعد از غذا سینی رو گذاشتم پایین تخت و دوباره دراز کشیدم روی تخت ... چشام اومد روی هم ... /////////////////////////////////////////////
با تکونهای دست کسی بیدار شدم /... چشامو باز کردم ... سرگرد کنارم نشسته بود ... یه قرص رو گرفت جلوم ... با یه لیوان آب ... گرفتم ... قرصو انداختم بالا و آبو یه نفس سرکشیدم ... برای اینکه خوابم نپره سریع دراز کشیدم ... با احساس بالا رفتن گوشه لحاف یکی از چشامو باز کردم ... سرگرد خزید زیر پتو ... سرشو که گرفت طرف من با دیدن حالت من خنده اش گرفت ...
چشامو باز کردم ... با غیض گفتم : چیزی میخواستید ؟
سرگرد _ نه میخوام بخوابم ...
_ اِ منم میخوام همین کارو بکنم ... حالا هم بفرمایید ...
سرگرد _ خب بخواب ...
و چشاشو بست ... نکنه میخواست بخوابه اینجا ؟
_ مگه میخوای بخوابی اینجا ؟
بدون اینکه چشاشو باز کنه گفت : آره ... مشکلی داری ؟
پشتمو بهش کردمو گفتم : نه .... بخواب ...
و چشامو گذاشتم روی هم ... زود خوابم برد ...

چشامو باز کردم ... کشو قوسی به بدنم دادم ... دردم خیلی کمتر شده بود ... بلند شدم ... اومدم بیرون ... روی تلوزیون یه یادداشت بود : تا عصر برنمیگردم ...
نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم ... یه دوش آب گرم حالمو میاورد سرجاش ... بعد از حموم نشستم پای تلوزیون ... مامور مملکتو باش ...
با صدای زنگ بلند شدم ... درو باز کردم ... سرگرد بدون حرفی وارد شد ... درو بستم ... رفت طرف اتاق ... منم بیخیال نشستم پای تلوزیون ...به ساعت نگاه کردم ... ساعت هشت بود ... ظهر هم نهار نخورده بودم ... بلند شدمو رفتم توی آشپزخونه ... هوس کرده بودم فسنجون بخورم ولی بلد نبودم ... رفتم از توی هال گوشیمو اوردم ... شماره خونه رو گرفتم ... بعد از چند بوق صدا محسن پیچید توی گوشم ...
_ بله ؟
_ سلام فسقل خودم ...
محسن فریادی از خوشحالی کشید و گفت : سلام آباجی ...
_ سلام عزیزم ... خوبی ؟
محسن _ خوبم ...
_ چیکار میکنی ؟ درستو که میخونی ؟
محسن _ آره ... داشتم با یاشار فوتبال بازی میکردم ...
_ مامان خونه هستش ؟
محسن _ گوشیو میدم بهش ...
و داد زد : مامان ... محیائه ...
بعد از چند لحظه صدای مامان پیچید توی گوشم ...
مامان _ سلام بردختر بامعرفتم ...
_ سلام مامان خوبید ؟
خلاصه نشستم با مامان و مشغول صحبت شدم ... طرز تهیه فسنجونم ازش پرسیدم ... غذا رو درست کردم ... خوشمزه شده بود ... خواستم بشینم بخورم که با یادآوری سرگرد بلند شدم و رفتم طرف اتاق ... درو آروم باز کردم ... نبود توی اتاق ... اطرافو نگاه کردم ... گوشه اتاق چمباتمه زده بود و داشت سیگار میکشید ...
_ سرگرد ؟
سرشو بلند کردو نگام کرد ... توی همون تاریکی هم غم رو از توی چشاش میتونستم بخونم ...
_ غذا آماده هست میخورید ؟
سیگارو خاموش کرد و سرشو گرفت بین دستاش و گفت : نه ... واسم یه قرص واسه سردرد میاری ؟
رفتم بیرون ... قرصو از توی یخچال برداشتمو با یه لیوان پر از آب برگشتم توی اتاق ... نشستم جلوش ... قرصو گرفتم طرفش ... ازم گرفت و تشکر کوتاهی کردو آبو یه نفس سرکشید ... نمیدونم حس میکردم یا نه ولی توی چشاش اشکو دیدم ... لیوانو ازش گرفتم و اومدم بیرون ... نمیدونم چش بود ولی به تنهایی احتیاج داشت ....

غذامو خوردم ... برنگشتم توی اتاق ... همونجا روی مبل خوابیدم ... با صدای عصبانی سرگرد بیدار شدم ...
سرگرد _ مگه من بهت نگفتم به من دیگه زنگ نزن ...
_ ....
سرگرد _ شماره منو از کجا گیر اوردی ؟!
_ ... ///////////////////////////////////////////////////
سرگرد _ نیلوفر ... دیشبم بهت گفتم ... من مطمئنم اون بچه معشوقته ...
_ ...
سرگرد _ چهر ماهه میفهمی ؟!
_ ...
سرگرد _ برو به معشوقه ات بگو ازت حمایت کنه ...
_ ...
سرگرد _ اون بچه هم مال هر خری میخواد باشه .... به من ربطی نداره ...
صدای قدمهای عصبانیشو میشنیدم ... از سرجام بلند شدم ... رفتم طرف دستشویی ... هنوز به در دستشویی نرسیده بودم که با شکستن چیزی سرجام ایستادم ... ولی بعد از مکث کوتاهی رفتم داخل دستشویی ....
***

_ ادرس خیابون توحید رو میخوام ...
سرهنگ _ برای چی ؟
_ اِ عمو پیدا کنید واسم ... لازمش دارم ...
سرهنگ _ سرگرد میدونه ؟
_ خودم بهش میگم ... شما آدرسو بدید بهم ...
بعد از چند دقیقه سرهنگ آدرسو گفتو منم نوشتم ... ازش تشکر کردم و قطع کردم ...
سرگرد _ با کی حرف میزدی ؟
سرمو بلند کردم : با سرهنگ ...
سرگرد _ بابت ؟
_ سرگرد من باید برم خیابون توحید ....
اخماش رفت توهم و گفت : خیابون توحید ؟
عکسو نشونش دادمو گفتم : اینجا ...
سرگرد _ میفهمی الان جزو فراری ها هستیم ... هرلحظه امکان داره بگیرنمون ... و اگه هم گرفتن ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : بله سرگرد همه چیزو میدونم ولی میخوام یه حرکتی بکنم ... میخوام ماموریتو درست انجام بدم ... به شیوه خودم ...
پوزخندی زد و گفت : شیوه خودم ؟!
چند قدم اومد نزدیکتر و گفت : توی ماموریت همه چی باید با نقشه ی من پیش بره ...
_ سرگرد لطفا حرف خنده دار نزنید ... چجوری میخواهید توی اون همه ادم منو کنترل کنید ؟
سرگرد _ اگه با نقشه پیش بری میشه ...
_ نه دیگه نمیشه ... !!! هرکی به شیوه خودش عمل میکنه ...
سرگرد _ میخوای چیکار کنی ؟!
_ من میرم ...
با حرص چند قدم جلوتر اومد ... رسیده بود بهم ... بلند شدمو زل زدم توی چشاش ...
سرگرد _ چرا نمیفهمی نمیتونی خودتو به خطر بندازی ؟!!!
_ شما چرا نمیفهمید ؟ چرا نمیفهمید منم میتونم کار خودمو انجام بدم ... میتونم از خودم دفاع کنم ...
داشت با خشم نگام میکرد ... دست بردم جلو و یقه شو صاف کردمو گفتم : دیگه به شیوه خودم میرم جلو بهتره تو کارام دخالت نکنید ...
و لبخندی زدم ... از کنارش رد شدم .... هنوز چند قدمی دورتر نشده بودم که مچ دستمو گرفت ... برنگشتم طرفش ...
سرگرد _ مثلا اگه دخالت کنم چیکار میکنی ؟
مچ دستمو از توی دستش بیرون اوردمو با خونسردی گفتم : خیلی دوست دارید بدونید ... کافیه امتحان کنید ...
رفتم توی اتاق ... لباسمو عوض کردم ... با یه چهره خیلی جدید باید میرفتم ... یه مانتوی مشکی پوشیدمو شلوار مشکی جین با یه مقنعه ی مشکی ... مقنعه رو اوردم جلو و گوشه ها شو دادم داخل ... حجابی حجابی ... پیشونی ام پیدا نبود ... وسایلای لازمو گذاشتم توی کیفم ... یه میکروفون ... یه ضبط صوت ... چاقوی ضامن دارم ... کلت کوچولوم ... اسپری فلفل ... قرص سیانور ... گوشیم ... در کیفمو بستمو چادرمو برداشتمو اومدم بیرون ... سرگرد روی مبلی نشسته بود ... چشماش بسته بود ... ایستادم جلوی آینه ی کنار در و درحالی که چادرمو درست میکردم گفتم : سرگرد من دارم میرم ...

/////////////////////////////////////////////////////
و کیفمو برداشتمو اومدم بیرون ... رفتم توی آسانسور ... چادرمو جوری گرفته بودم که فقط چشام معلوم بود ... از در ساختمون که اومدم بیرون شروع کردم به دولا دولا راه رفتن ... هر از چندگاهی هم می ایستادم ... کمی که رفتم جلوی یه تاکسی رو گرفتم و سوار شدم ... آدرسو بهش گفتم ... آینمو از توی کیفم دراوردم و توش خودمو نگاه کردم ... کمی چادرمو درست کردم ... طول راه فقط حواسم به پشت سرم بود ولی تعقیب نمیشدم ...
راننده درست جلوی یه مغازه نگه داشت ... کرایه شو دادم و پیاده شدم ... چادرمو کمی گرفتم بالا و رفتم طرف مغازه ... عکس رو نشون مغازه دار دادم و گفتم : اینو میشناسید ؟
مغازه دار _ بله ... این آقا حامده ...
_ اون یکی رو نمیشناسید ؟
مغازه دار _ فکر کنم از فامیلای آقای حداده ....
_ خونشون کجاست ؟
مغازه دار به خونه روبروی مغازه اشاره کرد ... خواستم برگردم که گفت : واسه چی اینا رو ازم میپرسیدید ؟
_ اون یکی اومده خواستگاری خواهرم میخوام اطلاعات پیدا کنم ازش ...
زود اومدم بیرون ... رفتم طرف خونه حداد ... یه خونه بزرگ با نمای سنگ بود .... زنگو فشار دادم ... بعد از چند لحظه صدای یه زن اومد : بله ؟
_ ببخشید منزل حداد ؟
زن _ بله بفرمایید ؟
_ با آقای حامد حداد کار داشتم ...
زن _ نیستن شما ؟
_ کی برمیگردن ؟
با صدای کسی برگشتم عقب ... یه پسر حدودا 27 یا 28 ساله بود ...
پسر _ امری داشتید خانم ؟
_ با آقای حامد حداد کار داشتم ... گفتن نیستن ..
_ خودم هستم ...
_ باید باهاتون حرف بزنم ...
حداد _ به نظرتون وقتی ندونم کی هستید امکان داره باهاتون حرف بزنم ؟
همونجور که چادرو گرفته بودم گفتم : شما باید به من کمک کنید ... راجب مازیار ...
به وضوح دیدم رنگش پرید ... منم کم نیوردم و گفتم : و بچه اش ...
نگاهشو ازم گرفتو گفت : منظورتون کدوم مازیاره ؟
_ مازیار حداد ... پسر عموتون ...

حداد _ من چیزی راجبش نمیدونم ... چندساله ندیدمش ...
پس درست حدس زده بودم پسر عموش بود .... خواست بره طرف در که جلوشو گرفتمو گفتم : میدونید که من باور نکردم ...
با لحنی عصبی گفت : به من چه باور نکردید ... حالا هم بفرمایید برید من وقت ندارم ...
دستمو گذاشتم اون طرف در ... چادرمو از جلوی صورتم کنار رفت گفتم : من فقط میخوام بدونم بچه اش کجاست ...
حداد _ لااله الا الله ... خانم من ازش هیچ خبری ندارم ...
پوزخندی زدمو گفتم : از اون پریدن رنگتون معلومه ...
یه قدم اومد جلوتر و گفت : دارم بهتون احترام میذارم به نفعتونه برید ...
از در فاصله گرفتمو گفتم : پس دوباره منتظر من باشید ...
رفتم طرف خیابون ... صدام کرد : خانوم ... ؟
ایستادم و برگشتم سمتش ...
حداد _ شما کی هستید ؟ ////////////////////////////////////////////////
_ کسی که مازیار زندگیشو خراب کرد ...
از دروغی که گفته بودم خنده ام گرفت ولی خودمو کنترل کردم که همچنان جدی باشم ...
حداد _ شما از کجا میدونید مازیار بچه داره ؟
دیگه داشتم ذوق زده میشدم ... وای خدا ایول ...
_ من حرفی از بچه نزدم خودتون الان دارید میگید ...
حداد چشاش از تعجب گرد شد و گفت : ولی خودتون الان گفتید ...
با چادرم صورتمو پوشوندمو گفتم : خیالاتی شدید آقا ...
و رفتم طرف دیگه ی خیابون ... تاکسی گرفتم ... آدرس خونه رو بهش دادم ... سرمو به شیشه تکیه دادمو ضبط صوت رو از توی کیفم دراوردم و روشنش کردم ... صدای حداد پیچید توی ماشین ... با لبخند خاموشش کردم ...
جلوی خونه پیاده شدم ... سریع رفتم توی خونه ... جلوی در آپارتمان که ایستادم زنگو فشار دادم ... در باز شد ... خودمو انداختم داخل ... سرگرد درو بست و گفت : خوش گذشت ؟
چادرمو دراوردم و از توی کیفم ضبط صوتمو دراوردمو گرفتم جلوی سرگرد و دکمه پخش رو زدم ... تمام مکالماتمون رو گوش داد ... هرلحظه چهره اش یه شکلی میشد ... خنده ام گرفته بود ... تموم که شد دست به سینه نشستمو گفتم : بازم بگید من نمیتونم کاری رو کنم ...
سرگرد تکیه داد به مبل و زل زد توی چشام و گفت : تبریک میگم خانوم ...
_ ممنون ...
سرگرد _ حالا این به چه دردتون میخوره ؟
مثل بادکنکی که بادش خالی بشه منم ذوقم خوابید ... یعنی ضد حال زد اساسی ... ای خدا نگا ما باکی میریم سیزده بدر ...
_ میخوام بچه شو پیدا کنم ...
سرگرد _ میدونید که نمیتونیم دیگه از اینجا بریم بیرون ... نمیتونیم چون دیگه جزو ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : جزو فراری ها هستیم ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : جزو فراری ها هستیم ...
سرگرد _ خب پس میخوای چیکار کنی ؟ بچه رو میخوای پیدا کنی چیکار ؟
دستمو زدم به سینه و گفتم : واسه مازیار لازمه ...
سرگرد _ واسه مازیار ... ؟!
_ اوهوم ... اون یه پدره ...به خاطر بچه اش هم شده دست از این کاراش برمیداره ...
پوزخندی زدو گفت : فکر کنم ارزش این سازمانشون از یه بچه بیشتر باشه ...
بهم برخورد ... یعنی آخر احساسات این مرد این بود ... ؟! با حرص گفتم : شما رو نمیدونم ولی اون اگه بچه شو دوست نداشت زنده نگهش نمیداشت ...
سرگرد _ خیلی داری احساسی برخورد میکنی ... توی اون کله ات فرو کن ... مازیار داره روی چندین بچه آزمایش میکنه .... پس چرا یه بچه واسش ارزش داشته باشه ؟
از سرجام بلند شدم ... دست خودم نبود ... صدامو میخواستم بیارم پایین ولی نمیتونستم ...
_ اون هم خونشه ... اون بچه شه ...
دستمو مشت کرده بودم .... نمیتونستم آروم باشم ... رفتم طرف اتاقم و گفتم : من کاری به اظهار نظر شما ندارم ... من اونو پیدا میکنم ...
و وارد اتاق شدمو درو بستم ... میدونستم از دستم عصبانی شده ولی برام مهم نبود ... لباسمو عوض کردمو اومدم بیرون ... رفته بود توی اتاقش ... واسه خودم یکم بستنی گذاشتم توی کاسه و اومدم توی هال ... نشستم جلوی تلوزیون ...
با صدای سرگرد سرمو برگردوندم طرفش ... با قیافه حق به جانبی نگام میکرد ... یه کاغذو گرفتم جلوم ... بستنی رو گذاشتم کنارم و کاغذو ازش گرفتم ... بلند شد و رفت طرف آشپزخونه ... کاغذو خوندم ...
درمورد سابقه حامد حداد نوشته بود ... با صدای سرگرد سرمو بلند کردم ... با یه کاسه بستنی برگشته بود خنده ام گرفت ... نشست کنارمو گفت : حامد حداد الان سی دو سالشه ... از بیستو دو سالگی توی زندان بوده ... سه سال بخاطر حمل مواد مخدر ... هفت سالم بخاطر قاچاق انسان ...
با حرص گفتم : خب ؟
یه قاشق بستنی گذاشت دهنشو گفت : خب ؟!!!! قاچاق انسان ...
کاسه بستنی رو از دستش گرفتمو گفتم : حرفتو بزن ...
با اخم نگام کرد ... وقتی جدیت منو دید گفت : کسی رو که میورده ایران یه نوزاد بوده ... آهو حداد ... /////////////////////////////////////////////////////////////
تقریبا داد زدم : دختر مازیار ؟
سرشو تکون دادو دستشو دراز کرد تا کاسه رو برداره از کنارم که گفتم : بقیه اش ؟
سرگرد _ خب بده بخورم تا بگم بقیه شو دیگه ...
دیگه نتونستم خنده مو کنترل کنم زدم زیر خنده ... عین یه بچه کوچولویی که خوردنیشو بهش نمیدن بق کرده بود ... کاسه رو گرفتم سمتش و گفتم : خب ؟

سرگرد _ حامدو دستگیر کردن و آهو هم رفت بهزیستی ... بعد از یه مدت مادربزرگش اومد دنبالش و بردش ...
_ توی اون پرونده هه نوشته بودن مادر و پدر مازیار مردن ...
سرگرد _ مادر زنش ...
_ آدرس مادر زن مازیار ...
سرگرد _ روی کاغذه هست ...
داشتم جمله به جمله نگاه میکردم تا پیداش کنم که کاغذو از دستم قاپید ... با عصبانیت نگاش کردمو گفتم : چیکار میکنی بده دیگه ...
کاغذو گذاشت طرف دیگه اش و گفت : نمیشه ... من میدونم تو میخوای بری پیش مادرزن مازیار ... و اینم ممکن نیست ...
_ چرا ؟؟
سرگرد _ چون .... دیگه نباید بریم بیرون خیلی خطر ناکه ...
_ باز تو گیر دادی به خطرناک بودنش ...
سرگرد _ آره ... چه بخوای چه نخوای باید بمونیم اینجا و همدیگه رو تحمل کنیم ...
از جمله آخرش خیلی بدم اومد ... برام مهم نبود چی بگه ولی این جمله اش یعنی منو داره تحمل میکنه ... خب منم اونو داشتم تحمل میکردم ...
_ چطوری خودتون میرید بیرون بعد من ...
حرفمو قطع کردو گفت : من فرق میکنم ...
_ مثلا چه فرقی ؟
سرگرد _ من مردم ... من قوی ترم ...
میخواستم فکشو بیارم پایین .... اینقدر از این آدمایی که توی عهد بوق زندگی میکردن بدم میومد ... فکر میکرد خودش قوی تره ...
سرگرد _ راستی خطتتو عوض کردی ؟
_ نه ...
سرگرد _ فردا برات یه خط جدید میگیرم ...
هیچی نگفتم ... بلند شدمو گفتم : شب بخیر ...
رفتم توی اتاق ... خزیدم زیر پتو ... موهامو باز کردم ... صدای خاموش شدن چراغو رو شنیدم ... بعد از اون سرگرد وارد اتاق شد ... پشتمو بهش کردم ... برقو خاموش کرد و اومد طرف تخت ... خزید زیر پتو ... با صدای گوشیم که روی میز بود نیم خیز شدمو گوشیمو برداشتم ... دوباره دراز کشیدم زیر پتو ... یه اس از مهیار بود ... لبخندی زدم ...
مهیار _ من برگشتم ...
Reply رو زدم ... تا خواستم اولین حرفو بزنم گوشیمو از دستم قاپید ...

با عصبانیت برگشتم طرفش ... با خونسردی گفت : بیشتر از این نباید از این خط استفاده کنی ...
_ هر وقت شما خط جدیدو دادی دستم بعد منم از این استفاده نمیکنم ...
گوشیو رو خاموش کرد و سیم کارتشو دراورد .... با یه ضربه شکوندش ... نشستم توی تخت و با جیغ گفتم : این چه کاری بود .... ؟؟؟؟
گوشیمو گذاشت پایین تخت و چشم دوخت بهم و گفت : فردا برات میگیرم ...
_ شاید من الان یه کار مهم داشتم ...
سرگرد _ بگیر بخواب حالو حوصله بحث ندارم ...
_ منم میخواستم بخوابم جنابعالی تو همه چی خودتو قاطی میکنی ...
یهو نیم خیز شد ... نزدیکم شد و با عصبانیت غرید : فکر نکن مشتاقم توی کارات دخالت کنم ... بخاطر این مجبورم توی کارات دخالت کنم چون نمیخوام یه دلیل الکی ماموریتمو بریزه بهم ...
کارد میزدی خونم درنمیومد ... با عصبانیت بلند شدمو بالشتمو برداشتمو گفتم : میخوام بببینم این ماموریتی که اینهمه سنگشو به سینه میزنی چجوری شکست میخوره ...
درو محکم بستم ... باز روی مبل خوابیدم ...
***

چشامو مالیدم ... نگاهمو به ساعت دوختم ... دوازده بود ... از صبح که رفته بود بیرون نیومده بود ... دیوونه سیمکارتمو هم شکونده بود ... خونه هم تلفن نداشت ... از سرجام بلند شدم ... خمیازه ای کشیدمو رفتم طرف اتاق ... به من چه هرجا میخواد باشه ... روی تخت دراز کشیدم ... خیلی زود چشمام گرم شد ... ///////////////////////////////////////////////////////
با گرم شدنم چشامو کمی باز کردم ... توی یه جایی گیر کرده بودم ... تکون خوردم ... توی بغل یکی بودم ... هوشیار شدم ... صدای نفسهای منظمشو میشنیدم ... منو سفت گرفته بود بغلش ... با حرص تکونی خودم ... دلم نمیخواست اینهمه نزدیکش باشم ... تکونی خورد ... دستاش شل شده بود ... داشتم خفه میشدم ... خودمو با خشونت از توی بغلش کشیدم بیرون ... از سرجام بلند شدم ... خواستم دوباره برم توی هال که مچ دستمو گرفت ...
سرگرد _ اونقدرا هم خواب نیستما ...
_ ول کن دستمو ...
منو کشید ... انقدر محکم کشید که دیگه نتونستم مقاومت کنم ... افتادم توی بغلش ... دیگه عصبانی شده بودم ... دستشو دورم حلقه کرد ... دستمو گذاشتم روی سینه اش و فشار دادم و گفتم : ولم کن ...
سرگرد _ اومدی نسازیا ...
با عصبانیت نگاش کردمو گفتم : با چی بسازم ها ؟
چشاش سرخ سرخ بود ... یه لحظه حس کردم گریه کرده ...
سرگرد _ چرا بیدار نموندی منم بیام ؟
_ چرا باید بیدار میموندم ... ؟؟؟
همچنان سعی میکردم خودمو ازش جدا کنم ... ولی قدرتش خیلی زیادتر از من بود ...
همچنان سعی میکردم خودمو ازش جدا کنم ... ولی قدرتش خیلی زیادتر از من بود ...
سرگرد _ دختر دخترای قدیم ... با شوهراشون میساختن ...
زنگی توی گوشم به صدا دراومد ... قدرتم زیادتر شد ... باید از حصار دستاش بیرون میومدم ...
_ ولم کن وگرنه ...
میخواستم تهدید کنم ؟! اونم چه تهدیدی ؟! خودممم نمیدونستم ...
سرشو اورد جلوی صورتم و گفت : میدونی راحت میتونم کاری کنم که دیگه اینهمه زبون درازی نکنی ؟
قلبم ریخت ... میخواست چیکار کنه ... نگامو به چشماش دوختم ... نباید کم میوردم ...
_ میدونی منم میتونم کاری کنم که اینهمه احساس قدرت نکنی ؟؟؟
یه لحظه رنگ چشاش عوض شد ... فاصله لبش تا لبم به میلیمتر رسیده بود ... خواستم سرمو بندازم پایین که چونه مو گرفت و نگاشو به نگام دوخت و گفت : چشای اونم عین چشای تو بود ... مثل تو شیطنت توی چشاش بود ... توی چشاش جسارت بود ... چشایی که هیچوقت مال من نشد ...
لباشو گذاشت روی لبم ... هنگ کرده بودم ... این چی میگفت ... هنوز تو فکر حرفاش بودم ...
***
چشامو باز کردم ... چرخ خوردم ... سرگرد کنارم خوابیده بود ... برای اولین بار بهش توجه میکردم ... چشاش سیاه بود ... موهای سیاه ... لخت بود ... چون با ژل موهاشو بالا نگه میداشت ... کنار ابروهای پرپشت مردونه اش یه جای شکستگی بود و همین با جذبه ترش میکرد ... لبهاش متوسط بود ... صورت مردونه ای داشت ... نگاهمو ازش گرفتمو از تخت بیرون اومدمو رفتم بیرون از اتاق ... حموم کردمو نهار درست کردم ... ایندفعه زرشت پلو با مرغ درست کردم ... داشتم میزو میچیدم که صدای سرگرد اومد : سلام ...
سرمو بلند کردم ... به اپن تکیه داده بود ...
_ بیایید غذا حاضره ...
سرگرد _ چشم ...
و رفت بیرون ... نشستم روی صندلی ... بعد از چند لحظه سرگرد هم اومد و نشست ... برای خودش کشید و مشغول شد ... بهش نگاه کردم ... چرا اینهمه باهاش خوب شده بودم ؟! چرا درمقابل حرفاش جبهه نمیگرفتم ... ؟؟؟ سرگرد _ واست سیمکارت گرفتم ... روی میزه ...
لازم نمیدیدم تشکر کنم ... از سرجام بلند شدمو اومدم بیرون از آشپزخونه ... سیمکارتو برداشتمو گذاشتم روی گوشیم ... شماره مهیارو گرفتم ... صدای جدی مهیار پیچید توی گوشم : بله ؟
_ سلام داداش ...
صداش شوخ شد : سلام خانوم خانومای خودم ...
_ خوبی ؟ کجایی ؟
مهیار _ شرکت ... جلسه دارم ... تو کجایی ؟ راستی چه خبر از آقا تون ؟
_ خونه ... همینجاست داره نهار میخوره ...
مهیار _ چی شده یادی از ما کردی ؟ راستی این گوشی کیه ؟
_ گوشی خودمه ... منطقه نظامی هستیم ... گیر میدن بهمون ... سیمکارتای خودمونو گرفتن ...
مهیار _ آها ... محیا جان من برم جلسه دارم ... شرمنده عزیزم ... شب بهت زنگ میزنم باشه ؟ منتظر باش ...
_ باشه ... خداحافظ ...
گوشیو قطع کردم ... روی تخت دراز کشیدم ... خیره شدم به سقف ... هشت روز بود توی خونه ی سرگرد بودم ... هشت روز بود که پا توی آینده نامعلومم گذاشته بودم ... آینده ای آخرش رو نمیشد پیش بینی کرد ... من با سرگرد ازدواج کردم ... بخاطر ماموریت باید حامله میشدم ... باید میرفتم توی ماموریتی که اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم ... بعد از اون باید از سرگرد طلاق میگرفتم ... بچه ای میموند یا نابود میشد ... اگه میموند چه بلایی سرش میومد .... با مادر و پدری که نمیخواستنش ... باید پا به دنیایی میذاشت که کسی توی اون نمیخواستش ...
سرگرد _ مگه تو نمیخوری ؟
نگاش کردم ... بدون هیچ حرفی بلند شدمو رفتم سمتش ... از کنارش رد شدم ... هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که مچ دستمو گرفتو گفت : چیزی شده ؟
با دست دیگه ام مچ دستمو آزاد کردم ... چند قدم اومدم عقب و زل زدم توی چشاش و گفتم : کی باید بریم ؟
سرگرد _ دوهفته دیگه مونده ... ///////////////////////////////////////////
اخمام رفت توی هم ... رفتم توی آشپزخونه ... نشستم پشت میز ... سرمو گرفتم بین دستام ... من باید دوهفته این خفت رو تحمل میکردم !! دوهفته باید توی این خونه لعنتی میموندم ...
ناهارمو خوردم ... ظرفا رو شستمو اومدم نشستم پای تلوزیون ...

 

منبع:یادیار.رزبلاگ

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 243
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 243
  • بازدید ماه : 9,864
  • بازدید سال : 96,374
  • بازدید کلی : 20,084,901