loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 265 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان اسیر عشق (فصل آخر)

http://dl2.98ia.com/Pic/asir-eshgh.jpg

روزي که احمد رو با پرستار بهار ديدم خوب يادمه.رفته بودم بيرون تا هوايي بخورم و بهار رو هم با خودم برده بودم.احمد هنوز مطب بود و من با تلفن بهش گفته بودم که ميرم بيرون و شايد برم خونه ي مادرم.اما بعد از يک ساعت توي خيابون و پارک قدم زدن دوباره برگشتم خونه.تا وارد خونه شدم صداي خنده ي يه زن از اتاقم اومد.همه ي بدنم يخ کرد حتي حس ميکردم که ديگه قدرتي توي تنم نمونده که بهار رو توي بغلم نگه دارم.جرئت نزديک شدن به اتاقم رو نداشتم.ميدونستم که توانايي ديدن اون صحنه رو ندارم.صداي احمد بلند بود و با خنده به پرستار گفت:رفته خونه مامانش فکر نکنم تا شب برگرده.راحت باش.
مريم_واقعا؟آخه ما که شانس نداريم.يه دفعه ديدي با اون قيافه ي رنگ پريده ش اومد اينجا.من چيکار کنم؟
احمد_هيچي عزيزم.اتفاقي نمي افته.من پيشتم.
از اينکه اونو با لفظ عزيزم خطاب کرده بود آتيش گرفتم.دنيا دور سرم ميچرخيد.نميخواستم متوجه من بشه.داشتم به سمت در خونه ميرفتم که بهار شروع کرد به گريه کردن.سر جام خشک شدم.برگشتم به سمت در اتاق که ديدم دو تاشون از اتاق اومدن بيرون و با ديدن من يکه خوردن.هيچي نتونستم بگم.دهنم بسته شده بود.اشک توي چشمام جمع شده بود و آماده که روي گونه هام سرازير بشه.بدون گفتن هيچ حرفي شتابان از خونه زدم بيرون.فقط دلم ميخواست که هر بيشتر از خونه دور بشم.صداي احمد رو از پشت سرم ميشنيدم که صدام ميکرد اما نميخواستم گوش بدم.انقدر دويدم تا بالاخره صداي احمد قطع شد.جايي رو به غير از خونه ي پدري نداشتم که برم.
حدود دو ماه توي خونه موندم.حتي نميخواستم صداي احمد رو بشنوم.برام غير قابل باور بود.مني که انقدر دوستش داشتم و با وجود اينکه ازم بزرگتر بود باهاش زندگي ميکردم چطور تونسته بود که با يه زن ديگه باشه؟حتي مريم از من زيبا تر نبود.اما احمد اونو به من ترجيح داده بود.
احساس ميکردم همه ي وجودم در هم شکسته شده و ديگه قلبي برام نمونده.چقدر گريه ميکردم و به بخت بد خودم لعنت ميفرستادم.ياد حرفهاي محبت آميز احمد که مي افتادم بيشتر ناراحت ميشدم.بيشتر ميشکستم و بيشتر خودخوري ميکردم.
توي همين دوران بود که پاي علي به خونه باز شد.عمو و زن عمو رفت و آمد ميکردند و وقتي فهميدن که احمد با من چيکار کرده بيشتر بهم مهربوني ميکردن.علي هم مدام خونه ي ما بود و با بهار خوش رفتاري ميکرد.نگاه هاش مثل سابق بود.پر از خواهش و عشق اما من نميتونستم به غير از احمد به کس ديگه اي فکر کنم.با اينکه بهم خيانت کرده بود اما من ميخواستم وفادار باشم.
همچنان به گذشته فکر ميکردم که در اتاق باز شد و احمد اومد تو.از جا پريدم و گفتم:تو اينجا چيکار ميکني؟!
عصباني بود.کارد ميزدي خونش در نميومد.به قدري قيافش وحشتناک شده بود که ازش ترسيدم.هجوم آورد به سمتم و گفت:من بايد از تو بپرسم اينجا چکار ميکني؟واسه چي اومدي اينجا ؟چرا داري ديوونه بازي در مياري؟!
کنترلمو از دست دادم و گفتم:سر من داد نزن.نميخوام ببينمت.
هر دو روبروي هم ايستاده بوديم و چشم توي چشم همديگه به هم پرخاش ميکرديم.
احمد_اين مسخره بازيا چيه شراره؟تا کي بايد اين رفتار مزخرفتو تحمل کنم؟هان؟
_تحمل نکن.برو.کسي زورت نکرده.برو پيش مريم جونت.
احمد_نذار دست روت بلند کنم؟آخه چرا اينجوري ميکني؟
_حالم ازت به هم ميخوره احمد.نميخوام ببينمت.
شونه هامو گرفت و تکونم داد.
احمد_تو چته؟بهم بگو.آخه چرا انقدر من و خودتو زجر ميدي؟ديشب که همه چي بينمون تموم شد.آخه عزيزم...
_به من نگو عزيزم.حالم از اين کلمه به هم ميخوره.
احمد_ديگه بسه هرچي تو گفتي من گوش کردم.بلند شو بيا بريم خونه.
_من با تو نميام.ميخوام بمونم اينجا.
احمد_نه تو باهام مياي.
_نميام.ولم کن.
به سمت عقب هولش دادم و گفتم:برو بيرون.فکر کن من مرده م.با اون کاري که کردي توي قلبم جا نداري.
احمد_خيل خب.باشه.ميرم اما بهار رو هم با خودم ميبرم.
تا اين حرفو شنيدم وحشت کردم.
_چي؟تو حق نداري بچمو ازم جدا کني.اون به من وابسته ست.
احمد_بچه ي منم هست.تو با اين کارات اونو از بين ميبري.اگه طلاق ميخواي باشه طلاقت ميدم.بهار با من.مهريه ت هم ميدم.خداحافظ.
قبل از اينکه بتونم حرفي بزنم از اتاق بيرون رفت.مات و مبهوت به جاي خاليش نگاه کردم و بعد از چند دقيقه به اتفاقي که افتاده بود فکر کردم.مثل وحشي ها از اتاق اومدم بيرون و دنبالش رفتم.قبل از اينکه بهش برسم.بهار رو برداشت و از خونه رفت بيرون.با پاي برهنه دنبالش دويدم اما اون بي توجه به گريه ها و ناله هاي من سوار ماشين شد و رفت.با بردن بهار همه ي اميد و آرزوم از بين رفت.روي زمين نشستم و تا جايي که جون داشتم گريه کردم.نميدونم چقدر گذشته بود که مادرم سراغم اومد و منو به خونه برد.ديگه هيچ چيزي برام اهميت نداشت.بهار رفته بود.حالا چطوري ميتونستم زندگي کنم.جونم به جونش بسته بود.
حالا چطور ميتونستم شب ها بخوابم؟هرشب خودم باید براش لالایی میخوندم.
***
هنوز یک ساعت از رفتن بهار و احمد نگذشته بود اما برای من به قدر یک سال بود.نمیتونستم دوری بهار رو تحمل کنم.افکار مسموم به ذهنم هجوم آورده بود.فکر میکردم که الان احمد پیش مریمه و با هم هستند.داشتم دیوونه میشدم.حال خودمو نمیفهمیدم.توی اتاقم راه میرفتم و گریه میکردم.احمد سنگدل شده بود.دیگه به من توجهی نداشت.بهار رو از من گرفته بود و بهم گفته بود که طلاق بگیرم.دیگه براش ارزشی نداشتم.چطور شده بود که انقدر زود عشقش نسبت به من رنگ باخته بود؟
روبروی آینه ایستادم.بعد از مدت ها به خودم دقیق شدم.این من نبودم.چقدر رنگ پریده شده بودم.چشم هام دیگه شادی قبل رو نداشت.موهای بلندی که احمد عاشقشون بود حالا به هم ریخته بود.پای چشمام گود رفته و سیاه بود.چطور تونسته بودم انقدر از خودم غافل بشم؟از خودم و از احمد؟میدونستم از زن شلخته بدش میاد.بهش تا حدودی حق میدادم.از خودم بدم میومد.باید مقاومت میکردم اما با کدوم نیرو.تنها انرژی من بهار بود که احمد اونو با خودش برده بود.حتما میدونست من بدون اون طاقت نمیارم که اینکارو کرد.اما باز هم حق نداشت این کار رو بکنه.نباید جلوش کم می آوردم.باید مقاومت میکردم.ذره ذره وجودم بهار رو میخواست اما نمیتونستم برم پیشش.احمد میخواست با اینکارش خردم کنه.

برگه آزمایش توی دستام میلرزید.باورم نمیشد.حرف های دکتر توی سرم میپیچید اما درکش برام مشکل بود.باورکردنی نبود.من باردار بودم.برای بار دوم داشتم صاحب بچه میشدم.بچه ای که خبر از دنیای بیرون نداشت.هیچکس انتظار اومدنشو نداشت بیشتر از همه خودم.چطور میتونستم از بچه مراقبت کنم در حالیکه که خودم هم تنها بودم.شاید این بچه تسکینی بود برام تا درد دوری بهار رو کمتر کنه.خدا دوباره بهم لطف کرده بود یا دوباره توی دردسر تازه ای افتاده بودم؟
دستی به شکمم کشیدم.هنوز هیچی معلوم نبود.کسی از ظاهرم پی به بارداریم نمیبرد.حس نامعلومی داشتم.نمیدونستم خدا رو شکر کنم یا اینکه به حال خودم تاسف بخورم.اگه احمد این بچه رو هم با خودش میبرد من چه کاری میتونستم بکنم؟دوباره یاد بهار افتادم.طفل معصومم الان داره چیکار میکنه؟حتما پیش اون زن عوضیه.اشک توی چشمام جمع شد و آه عمیقی کشیدم.
حامله هستی خانوم خوشگله؟
به سمت صدا برگشتم.یه زن چاق کنارم نشسته بود.به قدری آرایش کرده بود که تشخیص چهره واقعیش سخت بود.هرچی طلا و جواهر بود به خودش آویزون کرده بود.از لحن حرف زدنش خوشم نیومد.با سر جواب مثبت دادم که بهم نزدیک تر شد و زیر گوشم گفت:از دوست پسرت؟نمیخوایش؟
تا این حرفو شنیدم از جام بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم از مطب اومدم بیرون.از شنیدن حرف اون زن پشتم تیر کشید.باورم نمیشد همچین آدمایی توی جامعه باشند.به قدری توی فکر و خیال بودم که متوجه نشدم کسی جلومه و محکم بهش خوردم.باورم نمیشد.احمد بود و کسری.بهار هم بغل کسری خوابیده بود.با دیدن بهار کنترلمو از دست دادم و به سمتش رفتم.خیلی آروم بغلش کردم و به صورتش نگاه کردم.باورم نمیشد.بهار بود.هیچ تغییری نکرده بود.دلم میخواست بیدار میشد و به چشماش نگاه میکردم اما دوست نداشتم خواب زده بشه.
احمد_کسری بچه رو بگیر بریم تو.وقت معاینه شه.
به احمد نگاه کردم.چقدر بی رحم بود.حتی به من هم نگاه نمیکرد.باورم نمیشد اون همه علاقه ای که ازش حرف میزد در همین حد بود.با درماندگی به کسری نگاه کردم و با نگاه ازش خواستم که دست نگه داره.معنی نگاهمو فهمید و کاری نکرد اما احمد دوباره گفت:میگم بچه رو بگیر ازش.نمیفهمی؟اصلا خودم میگیرم.
بهارو سفت به بغلم چسبوندم و با تموم وجود میبوییدمش.میدونستم که احمد وقتی لج کنه کاری نمیتونم بکنم.احمد بهم نزدیک شد و گفت:بدش به من.بسه مادر فداکار.
بوسه ای به پیشونی بهار زدم و با نارضایتی به احمد دادمش.سرمو انداختم پایین که احمد گفت:تو اگه واقعا دلت برای بچت میسوزه برگرد سر خونه زندگیت نه اینکه بری با پسرعموی جوونت خوش بگذرونی.دیدمش توی ماشین منتظرته.
همون لحظه زنی که توی مطب باهام حرف زد بهم رسید و گفت:خانوم کجا؟مگه بچه تو نمیخوای سقط کنی؟من یه خونواده ...
تا دید من و احمد و کسری نگاهش میکنیم بقیه حرفشو خورد و گفت:شماره مو بهت میدم بهم زنگ بزن.باشه خانومی؟
بعد سریع یه کارت از کیفش بیرون آورد و به دستم داد و رفت.مات و مبهوت به کارت نگاه کردم و بعد به زن که با چالاکی از در مطب بیرون رفت.
احمد_این زنیکه چی میگفت؟
به احمد نگاه کردم.چشماش از خشم گرد شده بود.چه فکری کرده بود.منکه خطایی ازم سر نزده بود که مستوجب این همه عصبانیت باشم.
_هیچی.هیچی.
احمد_تو بارداری؟
نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:آره شراره؟
سرمو تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت:باورم نمیشه.وای خدای من.
بی توجه به احمد به سمت در رفتم که گفت:کجا میری؟وایسا.
بدون اینکه برگردم به سمتش گفتم:من طلاقمو میخوام.مهریه هم نمیخوام.بهار هم مال تو.نمیخوام اسم تو به عنوان شوهر روم باشه.
در مطب رو باز کردم و رفتم بیرون.علی توی ماشین منتظرم بود.سوار شدم که گفت:خب چی شد؟
_هیچی.
علی_احمدو دیدم.دیدیش؟
_آره.برو از اینجا.
ضربه محکمی به شیشه ماشین خورد.از ترس جیغی کشیدم و به بیرون نگاه کردم که احمد در ماشین رو باز کرد و گفت:بیا پایین کارت دارم.
قبل از اینکه بتونم کاری کنم مچ دستمو گرفت و کشید.هیچ مقاومتی نکردم.از ماشین بیرون اومدم که گفت:سرتو میندازی پایین میری.بگو ببینم چه اتفاقی داره میفته.
علی از ماشین اومد بیرون و گفت:هی؟داری چیکار میکنی؟مگه برده گیر آوردی؟
احمد_به خودم مربوطه.خفه شو.
منو به گوشه پیاده رو کشید و روبروم ایستاد.سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.بعد ازمدت ها دیده بودمش و دوست داشتم که باهام مهربون باشه اما اینطوری نبود.حس میکردم جای انگشتای دستش روی مچ دستم میسوزه.حالا که نزدیکش ایستاده بودم اشتیاقم برای بغل کردنش بیشتر شد.
احمد_درست حرف بزن ببینم چی شده؟تو کی فهمیدی باردارشدی؟
_دو سه هفته ای میشه که دیدم حالاتم طبیعی نیست.آزمایش دادم و امروز...
احمد_دو سه هفته؟تو چجور زنی هستی؟!واقعا که.فکر نمیکنی باید به من بگی؟سر خود میای اینجا و بعد دنبال یکی میگردی که بچه رو سقط کنه؟تو چه جونوری هستی؟
با شنیدن این حرف یکه ای خوردم.نمیدونستم چی بگم.احمد درباره من چه فکری کرده بود؟واقعا فکر کرده بود که میخوام بچه ای که از وجودم بود رو از بین ببرم؟از جواب دادن بهش درمانده بودم.نمیدونستم چی بگم.با چشم های پر از اشک فقط نگاهش کردم.حالا که نزدیکم ایستاده بود بهتر میتونستم ببینمش.هیچ تغییری نکرده بود.انگار که نبودن من براش مهم نبود.کف دستمو گذاشتم جلوی دهنم و با بغض گفتم:من نمیخوام اینکارو بکنم.چطور میتونی دربارم اینجوری فکر کنی؟احمد من خسته شدم.بسه توروخدا.میخوام بمیرم.کاش این بچه نبود.کاش هیچ وقت...
بغضی که توی گلوم بود ترکید.با صدای بلند شروع کردم به گریه و نشستم روی زمین.
_تو درکم نکردی.منو ول کردی و رفتی.گذاشتی توی تنهایی خودم بپوسم.میخواستی تنبیهم کنی اما این رسمش نبود.من تنهام.کسی منو نمیفهمه.بهارو ازم گرفتی.همه ی احساس منو از بین بردی.دلم میخواد بمیرم.بمیرم.
دستاشو روی شونه هام حس کردم.هیچ واکنشی نشون ندادم.چقدر به دستاش محتاج بودم.احمد مرد زندگیم بود.کسی بود که عاشقانه دوستش داشتم با اینکه بهم خیانت کرده بود دلم میخواست دوباره باهاش باشم اما حس میکردم دیگه اهمیتی به من نمیده.
احمد_نگام کن شراره.
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و سرمو بالا آورد.نمیتونستم صورتشو ببینم.اشک مانع دیدم میشد.بی توجه به آدمایی که توی کوچه دورمون جمع شده بودن به سمتم خم شد و پیشونیمو بوسید.با اینکارش گریه ام دو برابر شد و خودمو توی بغلش انداختم.
_ترکم نکن.هیچوقت.بهت احتیاج دارم.همیشه.
احمد_قول میدم.قول میدم.
بعد از مدت ها دوباره با هم بودیم.مثل این بود که دوباره متولد شدم.امید تازه ای توی قلبم بوجود اومده بود.حالا میدونستم که چطور باید رفتار کنم و به زندگی ادامه بدم...

پایان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 257
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,386
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 4,121
  • بازدید ماه : 9,484
  • بازدید سال : 95,994
  • بازدید کلی : 20,084,521