loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 913 دوشنبه 28 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان همیشه یکی هست !(فصل آخر )

چشمام برق زد . آخ جون يعني سها همه چي رو ميدونست ؟ الان وقت خوبي بود كه تخليه اطلاعاتيش كنم .

لبامو با زبونم خيس كردم و گفتم :
- خيلي به نظر مرموزه .
دوباره يكمي از چاييش و خورد و گفت :
- مرموز نيست . حس ميكنم به خاطر شرايط زندگيش يكم تو خودشه .
- مگه شرايط زندگيش چشه ؟ ماشيني كه زير پاشه يا خونه اي كه توش زندگي ميكنه يا اين همه دفتر و دستكي كه راه انداخته واسه خودش چه عيب و ايرادي داره ؟
سها نگاهم كرد و گفت :
- توام ظاهر بين شدي ؟ بايد ببيني از درون چه خبره تو زندگيش .
سعي كردم خونسرد و بي تفاوت باشم گفتم :
- خوب مگه چه خبره تو زندگيش ؟
- بيخيال .
كوفت و بيخيال . حرصم گرفت . حالا اگه آمار داد ! سعي كردم دوباره سر صحبت و باز كنم . گفتم :
- والا به مريم جون نميومد كه از اين نامادري بدجنسا باشه .
- مريم جون ؟ فريد ميگفت جونشه و هيراد .
- خوب ديگه منم همين و ميگم پس چه سختي كشيده ؟
يه ذره نگاهم كرد فكر كردم كه الان باز پشيمون ميشه و چيزي نميگه ولي گفت :
- موضوع سر الانش نيست . خودت مرگ پدر و مادر و چشيدي ميدوني چقدر سخته . فكر كن هيراد وقتي 3 سالش بوده اونارو از دست ميده . حالا دقيق نميدونم كه چرا از دست ميدتشون .انگار پدر و مادرش مال و اموالي هم نداشتن . يعني وضعشون خوب نبوده زياد . بعد يكي از عمه هاي هيراد كه بزرگ خانواده بوده انگار سرپرستيش و قبول ميكنه . مثل اينكه اين عمش بچه زياد داشته . يكي از دختر عمه هاش كه حدود 5 سال ازش بزرگتر بوده از بچگي هيراد و ميترسونده . بچه بوده ديگه . تو عالم بچگي خيلي بلا ملا سرش مياره . انگار كتكم زياد از عمش خورده سر همين قضيه ها . حتي فريد ميگفت عمه اش چند بار به قصد كشت با كمر بند هيراد و ميزده . فكر كن بچه ي 3 - 4 ساله رو . فريد ميگه اگه پشت كمر هيراد و نگاه كني هنوزم جاي زخماش هست . اينا ميگذره تا اينكه هيراد 10 سالش ميشه . تا اون موقع هيچ كس از اين اتفاقا خبر نداشته . بعد مريم جون كه زن عمو بزرگه ي هيراد بوده جريان و ميفهمه . فريد ميگفت اين عموي هيراد چند سال قبلش فوت شده بوده ولي مريم جون هنوزم با خانواده ي شوهرش رفت و آمد داشته . ديگه با كلي تقلا هيراد و به فرزند خوندگي خودش ميگيره . جالب اينجاست كه مريم جون بچه دار نميشده . خلاصه اين هيرادي كه الان جلوي چشم توئه زندگي سختي داشته . اين مال و اموالم ارث پدريش نبوده . براي تك تكشون زحمت كشيده . حالا من زياد كنجكاوي نكردم . فريد ميگفت قصه ي زندگي هيراد خودش يه كتاب ميشه اگه لب باز كنه . ولي پسر تو داريه . براي همينم هست كه مريم جون و خيلي دوست داره . حتي اگه مادرشم زنده بود فكر نكنم به اندازه ي مريم جون دوستش ميداشت .
سها نفس عميقي كشيد و نگاهش و به چاييش دوخت . واقعا اينايي كه ميگفت زندگي هيراد بود ؟ خدا ميدونه بچه به اون كوچيكي چي كشيده . دلم براش سوخت . انگار همه ي ناراحتيام از هيراد پاك شد . خدا ميدونه اصل زندگيش چي بوده . اينا اطلاعاتي بود كه سها داشت !
سها كه ديد ساكتم گفت :
- چيه از حرفت پشيمون شدي ؟
- شوكه شدم .
- منم خيلي دلم براش سوخت وقتي فهميدم .
چقدر در موردش بد قضاوت كردم . سها يكم ديگه پيشم نشست و بعد فريد اومد دنبالش و رفت . همش فكر هيراد تو سرم ميچرخيد . پس وضع زندگي اونم تعريفي نداشته . حداقل كسي من و كتك نميزد . كاش الان اينجا بود . " بسه سرمه زيادي احساساتي شدي ! "
فردا هم جمعه بود نميتونستم ببينمش . اووووف عجب دنياييه . خدايا بازم شكرت !

فصل يازدهم
امتحانات پيش 1 با خوبي و خوشي تموم شد . اواخر خرداد ماه بود و من تونسته بودم همه ي درسام و قبول شم . حتي تو خواب شبمم نميديدم كه بتونم تا اينجا رو انقدر راحت پشت سر بذارم . البته چندان راحتم نبود . خوندن درس كل ساعت شبانه روزم و ميگرفت ولي حالا كه نمره هام و گرفته بودم خوشحال بودم .
توي اين مدت رفتارام با هيراد بهتر شده بود . ميشد گفت كه دوستانه تر با هم رفتار ميكرديم . ديگه خبري از دعوا و جنگ و جدل نبود . از وقتي گذشتش و فهميده بودم سعي ميكردم بيشتر دركش كنم . هر رفتاريش و به حساب غرور و تكبرش نميذاشتم . ديگه ميدونستم كه اونم زندگي سختي داشته . ولي برام جالب بود كه هيرادم آروم تر شده بود . ديگه رفتار ضد و نقيض از خودش نشون نميداد . شايد ميشد گفت كه يه دوست خوب شده بود برام . البته طبق يه قانون نا نوشته دوستم بود . در ظاهر هنوزم اون رييسم بود و من منشيش ولي احساس ميكردم كه حمايتش و دارم . اگه مشكلي براي پيش ميومد ميتونستم رو كمكش حساب كنم .
ساعت حدوداي 8 شب بود كيسه ي خريد دستم بود و داشتم از بقالي ميرفتم سمت ساختمون دفتر . سلانه سلانه كيسه رو تو هوا تاب ميدادم و به آسمون نگاه ميكردم . هوا محشر شده بود . البته صبح و ظهر گرم بود ولي ميشد گفت شبا هوا عالي بود !
حس كردم كسي دنبالمه . چند باري سرم و به طرفين چرخوندم ولي كسي رو نديدم . توي خيابون به اون بزرگي پرنده پر نميزد . دوباره بيخيال به راهم ادامه دادم .
يكم ديگه كه رفتم دوباره احساس كردم كه كسي دنبالمه . اين دفعه يكم صبر كردم و خيلي معمولي به راهم ادامه دادم . توي يه موقعيت مناسب برگشتم و نگاهي به پشت سرم انداختم . سايه ي يه موتوري رو ديدم . يعني كي ميتونست باشه ؟
سرعت قدمام و بيشتر كردم ولي سعي كردم ترسم و نشون ندم . دوباره برگشتم عقب . حدس ميزدم مهدي باشه . يعني به جز اون كي ميتونست باشه ؟ منتظر بودم هر لحظه بياد جلو و يه كاري بكنه . ديگه هيرادم اينجا نبود . حتي عمو رحيمم چند روزي مرخصي گرفته بود .
دستپاچه كليد و از توي كيفم در آوردم . چيزي نمونده بود كه به ساختمون دفتر برسم . هنوزم پشت سرم احساسش ميكردم .
ديگه تقريبا داشتم ميدويدم ولي برام جالب بود كه هيچ عكس العملي از خودش نشون نميداد . انگار فقط ميخواست يكم بترسونتم . كه موفقم شده بود !
كليد و توي قفل چرخوندم و خودم و انداختم تو ساختمون . سريع در و بستم پشت به در تكيه زدم نفسم از ترس به شماره افتاده بود . نميدونستم چرا جديدا از سايه ي خودمم ميترسيدم . شايد به خاطر تهديد مهدي بود ! نفسم و محكم دادم بيرون . صداي موتوري رو شنيدم كه به سرعت از جلوي در ساختمون رد شد .
به سمت انباري رفتم . كيسه ي خريد و يه گوشه انداختم و نشستم . دلم ميخواست يكي ميزد تو صورتم و بهم ميگفت " اون بلبل لعنتي كجا رفت ؟ چرا انقدر ترسو شدي ؟ مگه نميخواستي يه زن قوي باشي ؟ "
صداي زنگ گوشيم باعث شد ده متر از جام بپرم . دستم و گذاشتم رو قلبم . " اينجوري ميخواي قوي باشه ؟! "
گوشي رو جواب دادم :
- بله ؟
- سلامت كو ؟
- كوفت سها سكته زدم .
- وا مگه چيكار كردم ؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- سلام . بگو .
- جديدا خيلي بد اخلاق شديا دقت كردي ؟
- سها ! بدو بگو ميخوام برم يه چيزي بخورم گشنمه .
- آدم با دوستش اينجوري رفتار ميكنه ؟ اونم دوستي كه ميخواد دعوتت كنه خونش ؟
خوشحال شدم . خيلي وقت بود كه دلم ميخواست خونه ي سها رو ببينم ولي روم نميشد خودم يهو پاشم برم اونجا . سها هم انقدر تو اين مدت اين ور و اون ور دعوت بودن كه وقت نميكرد من و دعوت كنه . حالا با اين دعوت كلي سر كيف اومده بودم و به كُل قضيه ي موتوريه رو يادم رفت ! گفتم :
- چه عجب !
خنديد و گفت :
- 4 سال يه بار اين اتفاق ميفته ها . مثل سال كبيسه !
- آره ميدونم . از تو خسيس هيچي بعيد نيست .
- گمشو به اين دست و دلبازي .
- آره جون خودت . حالا كي قراره چترم و باز كنم ؟
- مهموني فقط براي شامه گفته باشم الكي دلت و صابون نزن كنگر بخوري لنگر بندازي !
خنديدم . گفتم :
- فكر كردي همه عين خودتن ؟ نگفتي كي هست ؟
- براي فردا شب .
- باشه تشريف ميارم .
- ميتوني با هيراد هماهنگ كني با هم بياين .
- مگه اونم دعوته ؟
- بله كه دعوته .
- خيلي خوب يه كاريش ميكنم .
- پس ميبينمت . فعلا .
گوشي رو قطع كردم . از جام بلند شدم چي بايد ميپوشيدم ؟ لباسام و زير و رو كردم . مانتو سفيد رنگي كه تازگيا خريده بودم و ميتونستم بپوشم . با شلوار لي و شال سفيد . كلا سفيد به رنگ پوستم ميومد . فقط ميموند لباس . نگاهي به بلوزايي كه خريده بودم انداختم . چندان راضيم نميكرد . حس ميكردم قشنگ نيستن . زياديم ساده بودن . همش به خودم فحش دادم كه چرا اون روز كه رفتم خريد يه لباس بهتر نخريدم . يهو ياد لباسي افتادم كه به سليقه ي اكبر خريده بودم . سريع گشتم و پيداش كردم . بلوز سفيد يقه گرد بود كه ميشد گفت يكم يقش زيادي باز بود . ولي نه اونقدر كه نشه پوشيدش . فقط نبايد دولا ميشدم اگه صاف مينشستم همه چي حل بود ! لباس ساده بود . نه زياد بلند بود نه زياد كوتاه . آستينشم سه ربع بود . يه كمر پهن مشكي هم روش ميخورد كه باعث ميشد يكم از اون سادگي در بياد . بازم به اكبر با لباس انتخاب كردنش . يادم باشه از اين به بعد با اون برم خريد !
همينجوري لباس و جلوي خودم گرفته بودم و تو آينه نگاه ميكردم . بالاخره از تيپ فردام راضي شدم . لباسارو دوباره سر جاش گذاشتم و رفتم سمت كيسه ي خريدام . دوباره ياد موتور سواره افتادم . يعني واقعا مهدي بود ؟!
****
- ساعت 7 ميام دنبالت خوبه ؟
- اوهوم . ممنون .
- خواهش . پس ميبينمت .
سريع سوار ماشينش شد و رفت . از فكر اينكه امشب هيراد من و با اون لباسا ببينه ذوق ميكردم . حالا همچين لباس تاپي هم نبودا ولي هيراد همش من و با مانتو ديده بود دوست داشتم عكس العملش و در مقابل تيپاي مختلفم بدونم . همينجوري الكي ! اصلا هم دليل خاصي نداشت ! باز خوب بود كه امروز 5 شنبه بود و زود دفتر و تعطيل كرديم . وگرنه نميرسيدم تا 7 كارام و بكنم !
لباسام و برداشتم و راهي اتاقك عمو رحيم شدم . حالا كه نبود حسابي ميشد از حمومش سو استفاده كرد .
آب گرم كه روي بدنم ميريخت احساس بهتري پيدا ميكردم . اصلا امروز شاد تر از هميشه بودم . بيشتر از حد معمول حموم كردنم و طول دادم . وقتي به خودم اومدم ساعت 2 ظهر شده بود .
سريع يه چيزي واسه ناهار خوردم و جلوي آينه نشستم . كجاست اون زماني كه در عرض 1 ربع من حاضر ميشدم . خندم گرفت . هر روز كه ميگذشت بيشتر از گذشتم فاصله ميگرفتم و اين حس خوبي بهم ميداد !
سشوار و زدم به برق و موهام و باهاش خشك كردم . هر روز موهام بلند تر ميشد و ديگه علاقه اي به كوتاه كردنشون نداشتم . وقتي كه خشك شد همه رو بالاي سرم دم اسبي بستم . جلوي موهامم بالاخره با كلي خودكشي كردن صاف كردم و كج توي صورتم ريختم . دقيقا عين مدل موهاي سها انگار هر روز بيشتر داشتم شبيه اون ميشدم . قيافم خوب شده بود . از اون حالت معمولي هميشگي در اومده بودم .
كيف لوازم آرايشم و باز كردم اول از همه ريمل و برداشتم و سعي كردم طبق گفته هاي سها آروم روي مُژه هام بكشمش . قيافم توي اون لحظه ديدني شده بود با دهن نيمه باز فرچه ي ريمل و روي مُژه هام ميكشيدم ! وقتي كارم تموم شد نسبتا راضي بودم . بهتر از بار اول شده بود .
حالا نوبت يه رژ مايع صورتي تيره رسيد . روي لبم زدم و يكمم رژ گونه زدم . نگاه دقيق تري تو آينه به خودم انداختم . چي شده بودم ! دستم درد نكنه .
به تصوير خودم تو آينه لبخند زدم و رفتم سراغ لباسايي كه تصميم داشتم بپوشم . ساعت حدوداي 6 بود كه كارم تموم شد . كيف سفيدي كه تازگيا خريده بودمم دستم گرفتم . همه چي حاضر بود فقط مونده بود هيراد كه برسه .
ساعت6:30 از انباري زدم بيرون . كتوني هاي سفيدم و پام كردم . هنوز عادت نداشتم كفشاي پاشنه دار بپوشم . حقيقتش خاطره ي بد داشتم و نميتونستم دوباره امتحانش كنم !
در ساختمون و باز كردم . تكيه ام و دادم به در و منتظر موندم تا هيراد بياد . نگاهم و تو خيابون به گردش در آوردم . يهو نگاهم به مهدي افتاد كه با فاصله ي نسبتا زيادي از ساختمون روي موتورش نشسته بود و زل زده بود به من . پس حدسم درست بود كسي كه ديشب تعقيبم ميكرد خودش بود . حتي يه قدمم به سمتش بر نداشتم . خدا خدا ميكردم كه هيراد زودتر برسه .
انگار اونم زياد اصراري براي جلو اومدن نداشت . چون همونجا روي موتورش نشسته بود و زل زده بود به من !
سعي كردم نگاهم و ازش بگيرم . اصلا يه لحظه به سرم زد كه در و ببندم و برگردم تو منتظر بمونم . ولي ترسيدم يهو عصباني بشه و بخواد بياد جلو . عين مجسمه سر جام وايسادم . فقط خدا كنه با ديدن هيراد به سرش نزنه كه كار احمقانه اي بكنه ! دل تو دلم نبود . دوست نداشتم دوباره درگيري پيش بياد . همون يه بار واسه هفت پشتم بس بود !
عين صيد و صياد شده بوديم . انگار منتظر بوديم كه يكيمون تكون بخوره تا اون يكي سريع عكس العمل نشون بده . چند تا نفس عميق كشيدم . نگاهي به گوشيم انداختم ساعت 7 بود . خدارو شكر كردم كه هيراد هميشه خوش قول بود و ميدونستم كه همين الانه كه پيداش بشه . اتفاقا حدسمم غلط از آب در نيومد . به محض اينكه گوشي رو دوباره تو كيفم گذاشتم ديدم كه هيراد كنار ساختمون دفتر پارك كرد . سريع در و بستم و تقريبا به سمت ماشين هيراد دويدم . سريع سوار شدم و همينجوري كه از آيينه ي بغل ماشين داشتم عقب و دقيقا جايي كه مهدي وايساده بود و نگاه ميكردم گفتم :
- سلام .
صدايي از هيراد نيومد . برگشتم سمتش و گفتم :
- حركت نميكنين ؟
نگاهش روي من ثابت مونده بود انگار داشت تيپ و قيافه ي جديدم و با لذت نگاه ميكرد . لبخند محوي گوشه ي لبش نشست و گفت :
- سلام . خوبي ؟
تند و سريع همينجور كه يه نگاهم به عقب بود يه نگاهم به هيراد گفتم :
- ممنون . شما خوبين ؟
برام جالب بود كه مهدي حتي از جاش تكونم نخورد . نميدونستم چي تو سرشه ! فقط ميومد من و ببينه و بره ؟ انگار راستي راستي مجنون شده بود . نگاهم دوباره به هيراد افتاد با حالتي مشكوك گفت :
- اتفاقي افتاده ؟
ميدونستم اگه بفهمه مهدي اونجا وايساده يه كاري دست خودش و اون ميده . براي همين سعي كردم آروم باشم . لبخندي زدم و گفتم :
- نه چيزي نشده . شما خوبين ؟
دوباره همون لبخند آرامش بخش نشست رو لبش . گفت :
- منم خوبم . بريم ؟
- اوهوم .
لبخندش عميق تر شد و به راه افتاد . نيم نگاه ديگه اي توي آينه انداختم . ديگه اثري از مهدي نبود . برام جالب بود كه چرا دنبالمون راه نيفتاد . خدا ميدونست چه ريگي تو كفششه ! نفس عميقي كشيدم و به صندلي تكيه زدم . هيراد گفت :
- رنگ سفيد بهت مياد .
از تعريفش متعجب شدم . ولي سعي كردم عادي برخورد كنم . گفتم :
- ممنون .
ديگه حرفي بينمون رد و بدل نشد . رسيديم به خونه ي سها اينا . هيراد از روي صندلي عقب يه دسته گل و يه جعبه شيريني برداشت . نماي ساختمون نو ساز و قشنگ بود . هيراد زنگ طبقه ي پنجم و زد . در با تقه اي باز شد . هيراد در و نگه داشت و با دست به من اشاره كرد كه برم تو . يه لحظه ته دلم قند آب كردن . حركتش به نظرم خيلي آقا منشانه بود !
هيراد به سمت آسانسور رفت . " واي نه ! فكر اينجاش و نكرده بودم ! با اين سر و تيپ كه نميتونستم از پله ها برم بالا ! " در آسانسور باز شد " بالاخره كه چي بايد به اين ترسم غلبه ميكردم ! تازه هيرادم باهام بود ! " سوار شديم و هيراد كليد طبقه ي پنجم و زد . جعبه ي شيريني رو به دستم داد و گفت :
- اين و تو بيار . جفتش دست من باشه زشته .
قبول كردم و جعبه رو ازش گرفتم . به محض اينكه از آسانسور اومدم بيرون صداي پر انرژي سها من و به خودم آورد :
- سلام . چه خوشگل شدي عزيزم .
با لبخند به سمتش رفتم . توي بغل هم فرو رفتيم و همديگرو بوسيديم . گفتم :
- به پاي خوشگلي شما كه نميرسم .
فريد از پشت سر سها گفت :
- بابا اجازه بدين من و اين طفلكي هم با هم چاق سلامتي كنيم .
تازه من و سها به خودمون اومديم . جلوي در وايساده بوديم و هيرادم پشت سرم مونده بود . لبخند زديم . جعبه شيريني رو به سها دادم و با فريد هم احوالپرسي كردم و وارد شدم . حالا نوبت هيراد بود . تا سلام كردنشون تموم شه نگاهم دور خونه گشت . ميشد گفت خونه ي نقلي خوشگلي بود . قشنگ داد ميزد كه خونه ي تازه عروسه . صداي سها من و به خودم آورد :
- بيا بريم تو اتاق لباسات و عوض كن .
سر تكون دادم . من و سها به سمت يكي از دو اتاقي كه مقابلم بود رفتيم و فريد و هيرادم به سمت پذيرايي رفتن . به محض وارد شدن سها در و بست و گفت :
- چه جيگري شدي تو . تعجب ميكنم هيراد چجوري تا اينجا نخوردت !
كيفم و زدم تو بازوش و گفتم :
- كوفت سها باز شروع كردي ؟
سها خنديد و گفت :
- خوب مگه دارم دروغ ميگم ؟ يه نگاه تو آينه به خودت انداختي ؟ بدجور خوشگل شدي !
مانتوم و از تنم در آوردم . از حرفاي سها قند تو دلم آب شد يعني نظر هيرادم همين بود ؟ گفتم :
- ريملم و خوب زدم ؟ خودكشي كردم ديگه .
نگاهي انداخت و گفت :
- بدك نيست .
بعد نگاهي به بلوزم انداخت و گفت :
- آخي اين چقدر خوشگله .
- قابل نداره .
- در بيار .
- تعارف اومد نيومد داره ها !
- من تعارف معارف حاليم نيست . در بيار .
يهو گفتم :
- سها شالم و در بيارم ؟
- آره .
- مرگ و آره . زشت نيست ؟
- نه بابا زشت كجا بود . اون كه ديگه تورو تو عروسي من كامل ديده .
نگاهي به يقه ي باز لباسم كردم اگه شالم و بر نميداشتم زياد يقش معلوم نميشد . به سها گفتم و اون گفت :
- نه بابا زيادم باز نيست . سخت نگير .
بالاخره با كلي كِشمَكِش شال رو از رو سرم برداشتم و با مانتوم روي تخت سها اينا گذاشتم . با كلي خجالت همراه سها راه افتادم . با وارد شدنمون سر هيراد و فريد به سمتمون برگشت . طاقت نداشتم نگاهش كنم سريع سرم و انداختم پايين . حتي نتونستم عكس العملش و ببينم . روي يه مبل كنار سها نشستم . فريد و هيراد حرف زدنشون و از سر گرفتن . من هنوزم جرات نداشتم سرم و بالا بگيرم .
سها از جاش بلند شد و گفت :
- من برم چايي بيارم .
با اين حرفش منم سريع پاشدم و گفتم :
- ميام كمكت .
سها هم بي تعارف قبول كرد . داشتم دنبال سها به سمت آشپزخونه ي اُپني كه گوشه ي هال قرار داشت ميرفتيم كه يه لحظه برگشتم و نگاهم به هيراد افتاد . داشت با چشماش من و ميخورد ! با نگاه من سريع سرش و به سمت فريد گردوند . منم با قدماي تند از اونجا رد شدم .
سها چايي هارو ريخت و گفت :
- اينارو تو ببر من ظرف ميوه رو بيارم .
سر تكون دادم و سيني چايي رو برداشتم . نگاهم و از سيني چايي گرفتم و به هيراد دوختم كه خونسرد سر جاش نشسته بود و به فريد كه در حال عوض كردن كانالاي تلويزيون بود نگاه ميكرد فريد نگاهي بهم كرد و گفت :
- شما چرا زحمت كشيدين سرمه خانوم ؟
لبخندي زدم و گفتم :
- خواهش ميكنم زحمتي نيست .
فريد دوباره نگاهش و به تلويزيون دوخت . سيني چاي و اول جلوي هيراد گرفتم . ولي به جاي اينكه نگاهش و به سيني بدوزه و چاييش و برداره نگاهش و مستقيم به يه نقطه دوخته بود . با تعجب مسير نگاهش و دنبال كردم . واي كاش ميمردم و هيچ وقت همچين صحنه اي رو نمي آفريدم . يقه ي باز لباسم شُل افتاده بود پايين و همه ي زندگانيم و به نمايش گذاشته بود . سريع صاف وايسادم و يقم و با دستم جمع كردم . هيراد لبخند شيطنت آميزي رو لبش بود . سيني و از دستم گرفت و همونجوري كه ميذاشتش روي ميز گفت :
- بذار همين جا باشه هر كي بخواد بر ميداره .
صورتم از خجالت داغ شده بود . خوب اولين گاف و دادي ! خدا آخر و عاقبت اين شب و به خير بگذرونه ! وقتي بلد نيستي مگه مجبوري همچين لباسي بپوشي؟ اصلا بهت خوشتيپي نيومده ! از دست خودم هم شاكي بودم هم خجالت زده بودم . سريع عقب گرد كردم تا برگردم پيش سها تا شايد يكم از اين خجالتم كمتر بشه . ولي از بخت بدم به محض اينكه برگشتم ديدم سها با ظرف ميوه اومد تو و گفت :
- دستت درد نكنه . بشين كار ديگه اي ندارم .
اونجا بود كه از ته دلم دعا ميكردم كه كاش همه ي كاراي سها مونده بود و من مجبور بودم تا آخر شب از اون نگاه شيطنت آميز هيراد دور بمونم . جالب اينجا بود كه سعي نميكرد اين نگاهش و از ديد من پنهون كنه ! پررو !

با سري كه سعي ميكردم تا حد امكان پايين بندازمش روي مبل نشستم . سها ميوه تعارف كرد و بعد كنار من نشست . رو به فريد گفت :
- عزيزم ميشه دست از سر اون كنترل بدبخت برداري ؟ چرا هي كانال عوض ميكني ؟
فريد به سها نگاه كرد و گفت :
- دنبال يه برنامه ي مهيجم .
سها خنديد و گفت :
- خاموشش كن گلم . مهمون داريم مثلا . وقت تلويزيون ديدن نيست كه .
فريد تلويزيون و خاموش كرد و رو به هيراد گفت :
- چرا انقدر ساكتي تو ؟
- كي ديدي كه من زياد حرف بزنم ؟
- انقدر مخ من و كار ميگيري پس اونا چيه ؟
- تا جايي كه يادم مياد هميشه تويي كه مخ عالم و آدم و كار ميگيري . الان سها خانوم ميتونن حرفم و تاييد كنن .
فريد گفت :
- نخير سها طرف منه . مگه نه عزيزم ؟
سها خنديد و گفت :
- آره عزيزم .
فريد با خنده گفت :
- ديدي . برو يه فكري به حال خودت بكن .
هيراد نيم نگاهي بهم انداخت و گفت :
- خوب سرمه هم طرف منه . مگه نه ؟
نگاه منتظرش و به من دوخت . من كه تا اون لحظه سرم پايين بود با اين حرفش به صورتش نگاه كردم . فريد منتظر نگاهم ميكرد . به من من افتادم . چي ميگفتم ؟ فريد گفت :
- نخير سرمه خانوم اين كاره نيست تويي و خودت .
هيراد هنوزم منتظر بود . يهو دلم خواست ازش طرفداري كنم گفتم :
- خوب منم طرف آقاي كيانيم .
هيراد لبخندي روي لبش نشست . فريد گفت :
- خيلي خوب . از الان يارا معلوم شدن . سرمه خانوم يادت باشه ها رفتي تو گروه اين .
هيراد زد زير خنده و گفت :
- چيه ؟ اومدي من و ضايع كني خودت ضايع شدي ؟
- در هر صورت شما دو تا در مقابل من و سها عددي نيستين كلا .
- خيلي خودتون و تحويل ميگيريا .
سها خنديد و گفت :
- عزيزم . مهمونن . مراعات كن يكم .
فريد گفت :
- نه بابا من با هيراد اين حرفارو ندارم .
بعد رو به من گفت :
- اصلا پاشو برو پيش يارت بشين ميخوام پيش يارم بشينم .
من و سها خنديديم كه فريد با لحني نيمه جدي و نيمه شوخي گفت :
- ميخندين ؟ جدي دارم ميگم .
ساكت شدم . حالا هيراد داشت با همون نگاه شيطونش من و ديد ميزد . عجب غلطي كردما . سها ميون حرف فريد پريد و گفت :
- فريد جان !
اين فريد جان انگار يه جور فحش مخفي حساب ميشد چون به محض اينكه سها اين و گفت فريد زيپ دهنش و كشيد و ديگه به اين يار كشي بچه گانش ادامه نداد .
ساعت حدوداي 9 بود كه سها كنار گوشم گفت :
- مياي كمكم ميز شام و بچينم ؟
- آره عزيزم .
با هم از جامون بلند شديم . سها قرمه سبزي پخته بود با سوپ . كمكش كردم غذاهارو توي ظرف مخصوصش كشيديم و بعد به كمك هم سر ميز ميذاشتيم . هر بار كه از آشپزخونه بيرون ميومدم نگاه هيراد و ميديدم . انگار نميتونست خودش و كنترل كنه و من و ديد نزنه !
هر بار كه خم ميشدم تا ظرفي رو سر ميز بذارم حواسم بود و با دست يقه ي لباسم و ميگرفتم و اين از نگاهاي تيز بين هيراد دور نميموند !
بالاخره ميز چيده شد . سها هيراد و فريد و صدا زد . ميز شش نفره ي كوچيكي داشتن . سها و فريد كنار هم نشستن . هيراد هم صندلي مقابل فريد و انتخاب كرد . منم از روي اجبار !صندلي كنار هيراد و انتخاب كردم و نشستم . فريد براي سها غذا ميريخت و همينجور هم به من و هيراد تعارف ميكرد !
هيراد سرش و كنار گوشم آورد و گفت :
- چي ميخوري ؟
گرماي نفساش و كنار گوشم و گردنم حس ميكردم . يه حس خاصي بهم دست ميداد ولي سعي ميكردم خودم و كنترل كنم . گفتم :
- سوپ .
هيراد خواست برام بكشه كه سريع گفتم :
- ممنون خودم ميتونم .
ولي اون به حرفم گوش نداد و برام سوپ كشيد . تشكر كردم . سها مدام با چشم و ابرو سعي ميكرد كار هيراد و به رخم بكشه كه آخر با يه اخم ساكتش كردم . ميترسيدم يكي از اين نگاهاش و هيراد ببينه و آبرو ريزي بشه ! اين سها هم كه آدم و خفه ميكرد با اين توهماتش .
سعي ميكردم متين رفتار كنم . هر قاشقم و يكم از سوپ پر ميكردم و به دهنم نزديك ميكردم . آروم آروم ميخوردم كه يه وقت سر همين قضيه سوتي ندم !
به محض اينكه ظرفم از سوپ خالي شد دوباره هيراد سرش و كنار گوشم آورد و گفت :
- برنج بكشم برات ؟
واي خدا كاش ميشد بهش بگم انقدر نزديكمم نياي ميشنوم به خدا كر نيستم ! ميخواستم خودم بكشم ولي ظرف برنج طرف هيراد بود . ناچارا گفتم :
- ممنون ميشم .
هيراد با لبخند برام كمي برنج كشيد و جلوم گذاشت . فريد با خنده گفت :
- خوب هواي يارت و داريا .
هيراد خنديد گفت :
- نه كه تو نداري .
- من بايد داشته باشم . اصلا قضيه ي من فرق داره . تازه نسبتمم با يارم فرق داره .
بعد با شيطنت نگاهي به هيراد انداخت . سرم و انداختم پايين . واقعا من و هيراد هيچ صنمي با هم نداشتيم . اين حرف فريد حس خوبي بهم نداد . هيراد گفت :
- فريد غذات و بخور امشب خيلي حرف ميزنيا .
- كم آوردي ؟
- تو اينجوري فكر كن .
با اين حرف به بحثشون خاتمه داد . خوشحال بودم كه بالاخره حرفشون تموم شد .
هيراد غذاش و تموم كرده بود . تكيه زد به صندليش و همينجوري كه دستش و مينداخت پشت صندلي من رو به سها گفت :
- مرسي سها خانوم . خيلي زحمت كشيده بودين .
- نوش جون . چيزي نخوردين كه .
فريد گفت :
- كم مونده بود منم بخوره .
هيراد خنديد . داشت جواب فريد و ميداد . ولي من همه ي حواسم به دستش بود . منم غذام و تموم كردم و تشكر كردم .
دوباره با كمك سها و اين بار با كمك هيراد و فريد ميز و جمع كرديم . ميخواستم ظرفارو بشورم كه فريد و سها نذاشتن . سها دوباره يه سيني چايي ريخت و آورد . يكم ديگه نشستيم من و سها با هم حرف ميزديم فريد و هيرادم با هم . نميدونم چقدر گذشت كه هيراد رو به من گفت :
- سرمه بريم ؟ دير وقته .
نگاهي به ساعت كردم . 11 بود . اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم . قبل از اينكه از جام پا شم سها با لحن اعتراض آميز گفت :
- كجا ؟ يكم ديگه بمونين .
هيراد مودبانه لبخند زد و گفت :
- ممنون . ديگه بريم بهتره . حسابي زحمت داديم .
منم از جام بلند شدم و با سها به سمت اتاقشون رفتم . مانتو و شالم و پوشيدم و اومدم بيرون . هيراد دم در داشت با فريد خداحافظي ميكرد . منم با جفتشون خداحافظي كردم فريد رو به من گفت :
- سرمه خانوم بازم تشريف بيارين خونمون . ما خوشحال ميشيم .
لبخندي زدم و گفتم :
- چشم حتما ميام .
دوباره يكم تعارف رد و بدل كرديم و با هيراد سوار آسانسور شديم . ميشد گفت شب خوبي بود . خدارو شكر كه فقط يه بار ضايع بازي در آورده بودم .
سوار ماشين هيراد شديم . هيراد سي دي رو داخل ضبط ماشينش گذاشت و خودمون و به نواي آروم آهنگ سپرديم . با اينكه آهنگش خارجي بود و تقريبا هيچي ازش نميفهميدم ولي خوانندش با سوز خاصي ميخوند و باعث ميشد از ريتمش خوشم بياد .
هيراد سكوت بينمون و شكست و گفت :
- يه مدته ميخوام ازت چيزي بخوام ولي نميدونم چجوري بايد مطرحش كنم .
سرم و به سمتش چرخوندم . با چشماي گرد شدم خيره شدم بهش يعني چي ميخواست ازم ؟ نكنه چيز نامعقولي بخواد ! نه بابا به گروه خونيش نميخوره ! گفتم :
- خوب بگين .
يكم با خودش كلنجار رفت . گفت :
- ميدونم كه ذكاوت ازت خواستگاري كرد .
فهميدم از كدوم روز حرف ميزنه . همون روزي كه توي پاركينگ مارو در حال حرف زدن ديده بود . برام جالب بود چرا تا الان هيچي در موردش نگفته بود . فكر ميكردم براش بي اهميته كه حرفي پيش نميكشه . گفتم :
- خوب؟
نگاه كوتاهي بهم انداخت . دوباره سرش و به سمت خيابون گردوند و گفت :
- داشتم فكر ميكردم كه با اين اوصاف شايد درست نباشي كه تو هنوزم توي اون انباري زندگي كني . متوجه منظورم هستي ؟
خودمم به اين موضوع فكر كرده بودم . ولي از جايي كه خونه گير آوردن خيلي سخت بود سعي كرده بودم بيخيالي طي كنم و زياد به اين قضيه فكر نكنم . يه جورايي كلم و كرده بودم تو برف . ميدونستم كه ديگه موندنم اونجا درست نيست ولي چاره اي هم نداشتم .
سرم و انداختم پايين زير لب گفتم :
- ميدونم .
- پس چرا هنوزم اونجايي ؟ نميخواي يه فكري براي جابه جايي بكني ؟
درسته كه ذكاوت چيزي بهم نگفته بود ولي ممكن بود از بودن من توي انباريش ناراضي باشه . دوست نداشتم دوباره از بي پولي و مشكلام به هيراد بگم . اصلا گفتنش چه فايده داشت ؟ گفتم :
- كجا برم آخه ؟
انگار منتظر همين سوال بود گفت :
- فكر اونجاشم كردم .
با تعجب نگاهش كردم و گفتم :
- يعني چي ؟ فكر كجا رو كردين ؟ متوجه نميشم !
خونسرد نگاهم كرد و گفت :
- يعني ميدونم كجا بايد بري . فقط ميخواستم ببينم خودت چه فكري براي جابه جاييت كردي .
- خوب كجا بايد برم ؟
شونه هاش و انداخت بالا و خيلي خونسرد گفت :
- بيا خونه ي من زندگي كن !
چشمام تا آخرين حد ممكن گشاد شد ! چشمم روشن . چيكار كنم ؟! با صدايي كه نسبتا از تعجب بلند شده بود گفتم :
- چي ؟ چيكار كنم ؟!
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- چي باعث شده كه انقدر تعجب كني ؟
اخمام و تو هم كشيدم چه فكري در مورد من كرده بود ؟ ميرفتم توي خونه ي يه پسر مجرد ؟ گفتم :
- پيشنهاد شما ! چرا بايد قبولش كنم ؟
نگاهي كرد و دوباره خونسرد گفت :
- جبهه گيري نكن . چرا نبايد قبول كني ؟ الان توي اين شرايط بهترين كار همينه
بدون اينكه گره ابروهام و باز كنم گفتم :
- ولي من دليلي نميبينم كه قبول كنم . اصلا شما رو چه حسابي همچين كاري ميخواين برام بكنين ؟
- تند نرو . خونه ي من هم بزرگه . هم اينكه الان تو به يه خونه احتياج داري . تازه من كه تنها نيستم . مريم جونم هست . پس جاي نگراني نيست ! من باهاش صحبت كردم . اونم حرفي نداره . بهتره كه قبول كني !
پس واسه خودش بريده و دوخته بود . اصلا به نظرم كار درست و منطقي نمي اومد . مگه من كيشون ميشدم كه برم اونجا ؟ گفتم :
- ممنون از لطفتون . ولي نميتونم قبول كنم .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- چرا اونوقت ؟ يعني ترجيح ميدي توي انباري اين يارو ذكاوت بموني ولي نياي پيش ما ؟
- خوب آخه چرا بايد بيام اونجا ؟ درسته دنبال يه جايي بايد باشم . ولي آخه خونه ي شما . . .
ادامه ي حرفم و نگفتم . دوباره گفت :
- يكم فكر كن روش . مريم جون خوشحال ميشه . من و اون تنهاييم .
دو دل شدم . هر چي بود يه خونه ي واقعي بود . يه انباري يا يه اتاق كوچيك و تاريك كنار در حياط نبود ! هيچ وقت يه خونه ي واقعي نداشتم . همين فكر وسوسم ميكرد . ولي از يه طرف ديگه وقتي فكر ميكردم دلم راضي نميشد كه برم خونه ي يه غريبه زندگي كنم ! هيراد از اين سكوتم استفاده كرد و دوباره گفت :
- حداقل اونجا ديگه تنها نيستي . الان چند شبه كه عمو رحيم نيست . تو توي يه ساختمون به اين بزرگي تنهايي . اگه يه اتفاقي بيفته يا كسي بخواد بياد تو ساختمون ميخواي چيكار كني ؟ امنيت نداره . اينجا خودتي و خودت . يكم منطقي روش فكر كن .
هيچي نگفتم . دوباره گفت :
- قول ميدي روش فكر كني ؟
نگاهش كردم و سر تكون دادم . لبخندي نشست روي لبش . ديگه حرفي نزد . حسابي ذهنم درگير شده بود . يعني كار درستي بود ؟ كاش يكي بود كه باهاش مشورت ميكردم . آخه مريم جون راضي ميشد يه دختر بي كس و كار و توي خونش راه بده ؟ اونم با وجود پسر بزرگي مثل هيراد ! با اينكه توي همون يه برخوردي كه ديده بودمش فهميده بودم كه زن مهربونيه ولي بازم شك داشتم كه قبول كرده باشه .
هيراد ترمز كرد و گفت :
- خوب رسيديم .
نگاهي به اطرافم كردم . چه زود رسيده بوديم اصلا نفهميدم ! در ماشين و باز كردم . قبل از اينكه پياده بشم گفت :
- سرمه حسابي فكر كن . اونجوري خيال منم ازت راحت تر ميشه .
نگاهم و بهش دوختم . چرا خيالش ازم ناراحت بود ؟ مگه واسش مهم بودم ؟ تا نگاهم و ديد سرش و انداخت پايين . كاش كامل حرفش و ميزد . من براش چه نقشي داشتم ؟ اصلا چرا ميخواست كمكم كنه ؟ ولي هيراد هيچ حرفي نزد . سرخورده از ماشين پياده شدم . نگاهش و دوباره بهم دوخت و گفت :
- مواظب خودت باش . فردا ميام كه نتيجه ي فكرات و ازت بپرسم . باشه ؟
با تعجب گفتم :
- تا فردا فقط فكر كنم ؟ چقدر كم !
- بيشتر از اين درست نيست توي انباري بموني . خيالم راحت نيست .
خوب لعنتي بگو براي چي انقدر نگران مني !
سر تكون دادم و اين بار بدون اينكه نگاهي بهش بندازم خداحافظي كردم و به سمت ساختمون رفتم .
حوصله ي فكر و خيال و سبك سنگين كردن همه چي رو نداشتم . امشب نه . واقعا تصميم گيري برام سخت بود . معلوم نبود اين بار چقدر ميتونستم اونجا بمونم . حسابي خونه به دوش شده بودم . كاش يه اتفاقي ميفتاد كه براي هميشه يه جا موندگار بشم . خسته شده بودم ديگه . . .
****
صبح با سر درد از خواب بيدار شدم . با چشماي نيمه بسته و نيمه باز توي وسايلم دنبال قرص سر درد ميگشتم . ديگه توي اين گير و دار اين سر درده چي ميگفت ؟!
از شب تا صبح مدام حرفاي هيراد توي سرم چرخ ميخورد . هر چي بهش فكر ميكردم كمتر نتيجه ميگرفتم . از يه طرف بي خونه بودن و از طرف ديگه هم پيشنهاد هيراد عين خوره افتاده بود به جونم !
آخه من به چه حسابي ميرفتم خونشون ميموندم ؟ پول اجاره كه قرار نبود بدم . مجبور بودم اونجا مفت بخورم و مفت بگردم . اصلا منطقي بود ؟
آخه مگه ميشه مريم جون قبول كنه ؟ اصلا چجوري هيراد روش شده همچين پيشنهادي رو به مريم جون بده ؟
هر جوري با خودم حساب ميكردم ميديدم نميتونم درخواستش و قبول كنم . چاره ي ديگه اي هم نداشتم ولي خوب نميتونستمم اونجا برم .
بالاخره يه مسكن پيدا كردم و خوردم . دوباره سر جام دراز كشيدم و چشمام و بستم . كي از فردا خبر داشت ؟ هر چي كه بيشتر ميگذشت بيشتر به اين نتيجه ميرسيدم كه بايد سريع تر درسم و بخونم تا بتونم يه زندگي خوب براي خودم بسازم . چقدر الكي اين همه زمان و از دست دادم . چرا با زندگي خودم اين كار و كرده بودم ؟
توي ذهنم برگشتم به عقب . ديگه با اقدس بحث نكردم . روسري سرم كردم و شبا زود رفتم خونه . دور مهدي رو هم خط كشيدم . رفتم سر يه كار آبرومند و درسم خوندم . نفس عميقي كشيدم . واقعا اگه اين كارا رو ميكردم الان اينجا توي اين انباري نبودم . الان هيراد و نميشناختم و سها دوستم نبود .
اين روزا فكر و ذهنم شده بود هيراد . قيافش ، رفتارش ، حرفاش . حس ميكردم يه مرگيم داره ميشه . وقتي ميديدمش ضربان قلبم تند ميشد . صورتم داغ ميشد و دلم ميخواست همش حرف بزنه . يا وقتي كه حواسش بهم نبود دوست داشتم دستم و بزنم زير چونم و ساعت ها بهش خيره بشم .
داشتم با خودم چيكار ميكردم . اين چه حسي بود ديگه ؟
يه جورايي حس كرده بودم كه احساسم شبيه زماني شده بود كه سها فريد و اون اوايل كه مشغول به كار شده بود ميديد . وقتي كه با نگاهش همه ي حركات فريد و ميپاييد و من تعجب ميكردم كه چرا اينجوريه . وقتي كه از هر بار حرف زدن بيشتر از 100 بار به بهانه هاي مختلف اسم فريد و ميبرد . وقتي كه دير ميكرد كلافه ميشد . وقتي كه محلش نميذاشت ديوونه ميشد و وقتي كه بهش توجه ميكرد گونه هاش از خجالت سرخ ميشد .
واقعا منم همچين كارايي رو در مقابل هيراد انجام ميدادم ؟ كارام و تو ذهنم مرور كردم . واقعا منم از اين كارا ميكردم ! نكنه . . .
توي جام نيم خيز شدم . دلم ميخواست بخندم . امكان نداشت . اين حس فقط مال سها بود . من فرق دارم . من فقط ميخوام هيراد باهام مهربون باشه . همين و بس .
دوباره سر جام دراز كشيدم . دستام و زير سرم گذاشتم و به سقف نگاه انداختم .
" كي و داري گول ميزني ؟ خودتم خوب ميدوني كه كارات چقدر تابلوئه . خودت ميدوني كه احساسات درست مثل احساسات سها به فريده . "
آب دهنم و با ترس قورت دادم . زمزمه وار گفتم :
- دهنت و ببند . ميدوني اون كيه ؟ ميدوني من كيم ؟ اجازه نداري حتي به زبون بياريش . . .
صداي توي مغزم دوباره فعاليتش و از سر گرفته بود . " بدبخت داري از چي فرار ميكني ؟ ديگه الان وقت فراره ؟ اصلا مگه ميتوني از زيرش در بري ؟ خيلي وقت پيش بايد بهش فكر ميكردي . نه الان . "
سرم و به طرفين تكون دادم شايد اينجوري ميتونستم اين صداي مسخره رو خفه كنم . اشكي از گوشه ي چشمم افتاد پايين . دوباره زمزمه وار با خودم گفتم :
- تو يه آدم بدبختي كه عشقتم يه جور فلاكته . تورو چه به آدماي رده بالا ؟ تو بايد توي همون كوچه پس كوچه هاي پايين شهر بميري . اينجا داري چيكار ميكني ؟
غلتي زدم و سرم و توي بالشم فرو كردم . نميخواستم قبول كنم . خيلي وقت بود كه به احساسم شك كرده بودم . ولي امروز توي اين اتاقك كوچيك اعتراف كردنش به خودم خيلي سخت تر از اون چيزي بود كه فكرش و ميكردم .
كاش منم با مامانم ميمردم . با پريچهري كه فقط اسمش به عنوان مادر همراهمه وگرنه هيچ وقت نموند تا ببينه بچه ي كوچيكش چجوري بزرگ ميشه . كاش بابام يكم مسئوليت پذير تر بود . كاش اگه مادر نداشتم به جاش اون برام پدري ميكرد . ولي چي داشتم توي زندگيم ؟ چند تا دوست . كه معلوم نبود تا آخر باهام ميموندن يا نه .
آخه چرا هيراد ؟! مگه هميشه نميگفتم برج زهر ماره ؟ اصلا مگه اين آدم با اون همه رفتاراي ضد و نقيض چي داشت ؟
پوفي كردم و كلافه به خودم اعتراف كردم . " همين رفتاراي ضد و نقيضش بود كه جذابش ميكرد . همون سردي و سختي رفتارش . همين خود ساختگيش . . . "
يه لحظه ته دلم خالي شد . داشتم بدتر به اين احساساتم دامن ميزدم .
از جام بلند شدم . بايد يه كاري ميكردم . نبايد ميذاشتم بيشتر از اين هيراد ذهنم و به خودش مشغول كنه . نبايد . . .
لحاف و تشكم و جمع كردم لباسام و كه ديشب با بي حوصلگي روي زمين انداخته بودم و برداشتم و به جالباسي آويزون كردم . توي اتاق به اون كوچيكي چه كاري ميتونست سرگرمم كنه ؟
نگاهم به جارو دستي كه گوشه ي اتاق بود افتاد . برداشتمش . بد فكري نبود ميتونستم اينجوري چند ساعتي از خودم كار بكشم تا وقتي كه بيهوش بشم از خستگي .
مشغول جارو زدن بودم ولي توي اون حالتم بازم فكرم مدام پرواز ميكرد . با اين اوصاف اصلا كار درستي نبود كه برم خونشون . اونوقت يه حركتي ميكردم و مريم جون ميگفت دختره ي بي كس و كار اومده پسر من و تور كنه . نه اصلا عاقلانه نبود . امروز كه اومد اينجا بايد همين و بهش بگم .
واي امروز مياد اينجا . صاف وايسادم و دست از جارو كشيدن برداشتم . حالا چي بايد بپوشم جلوش ؟ جارو رو انداختم رو زمين و به سمت لباسام رفتم . همين كه خواستم زير و روشون كنم يهو دستم از حركت وايساد . " هيچ معلومه داري چيكار ميكني ؟ ميخواي دوباره واسه اون خوشگل كني ؟ مگه ديگه واست مهمه كه در موردت چه فكري كنه ؟ ميخواي هم زندگي خودت و هم اونو تباه كني ؟ " دستم و از روي لباسام كشيدم . با حسرت نگاهي بهشون انداختم و با قدماي آهسته به سمت جارو رفتم . از روي زمين برداشتمش و اين بار كم جون تر از قبل شروع به تميز كاري كردم . گه گاه نگاهم روي لباسام ثايت ميموند . حس ميكردم صدام ميزنن ! عجب توهمي !
حداقل كار كردن باعث شد درد سرم يادم بره و كم كم خوب بشه .
حدوداي ساعت 1 بود كه دست از كار كشيدم . بدجور دلم از گرسنگي مالش ميرفت . دريغ از يه دونه تخم مرغ . بيخيال بطري آب و از تو يخچال در آوردم و يه نفس سر كشيدم . حوصله ي نيمرو درست كردنم نداشتم . دوباره سر جام نشستم . كسي تا حالا با ناهار نخوردن نمرده بود !
تنم خسته شده بود ولي ذهنم هنوزم مثل ساعت كار ميكرد . دقيقا از هر چي كه فراري بودم بدتر يادم مي آورد .
گوشيم و برداشتم و شماره ي سها رو گرفتم . بايد بهش اين جريانات و ميگفتم وگرنه خفه ميشدم !
بالاخره با سومين بوق جواب داد . صداش نسبتا خواب آلود بود گفت :
- بله؟
- خواب بودي ؟
- بر خر مگس معركه لعنت . تو ظهرا براي نيم ساعتم كپه ي مرگت و نميذاري ؟
خندم گرفت گفتم :
- نه صبح زياد خوابيدم .
- اي خواب به خواب بري راحت شم از دستت .
- از وقتي ازدواج كردي غر غرو شديا .
- تازه شدم عين خودت . حالا امرتون ؟
- الان پيش فريدي ؟
- با اجازتون كنارم خوابيده .
دلم نميخواست فريد چيزي بفهمه براي همين گفتم :
- ميشه بري يه جاي ديگه حرف بزني ؟ نميخوام فريد چيزي بفهمه .
- بابا فريد خوابه . بگو .
- سها خواهش .
- باشه .
چند لحظه اي سكوت كردم دوباره سها گفت :
- خوب بگو . چيزي شده ؟
- آره . سها هيراد ديشب بهم يه پيشنهادي داد .
سها هول گفت :
- خاك به سرم . پسره ي وقيح تو چشمات زل زد و بهت پيشنهاد داد ؟
گفتم :
- آره سها منم تعجب كردم از پيشنهادش يعني اصلا باورم نميشد .
سها با لحن متعجبي گفت :
- منم باورم نميشد هيراد اينجوري باشه . واي چشم مريم جون روشن .
- گفت مريم جونم ميدونه .
سها با صداي فرياد مانندي كه باعث شد گوشي رو از گوشم فاصله بدم گفت :
- خاك تو سرم يعني مادرش ميدونه همچين پسري تربيت كرده ؟ اينا ديگه كين !
- بابا حالا پيشنهاد بديم كه نداده . خوب حقم داشت به نظرم منطقي بود حرفش .
- سرمه ! يعني چي منطقي بود ؟ خر نشي قبول كنيا ! بعضي از پسرا همينجورين تا پيشنهادشون و قبول ميكني و خرشون از پل ميگذره ديگه ميرن و پيداشونم نميشه .
- آخه به نفع خودمه .
- چطور گفته ميگيرتت ؟
- چرا چرند ميگي ؟ چه ربطي به اين داره ؟
- خيلي ارتباطش با هم نزديكه . وقتي اون پيشنهاد و داده دو حالت داره يا ميگيرتت و تا آخر عمر با هم خوشبخت ميشين يا اينكه نميگيرتت و بدبخت ميشي .
حس ميكردم سها گيج ميزنه گفتم :
- چرند نگو سها . بدبخت به خاطر من اين پيشنهاد و داده .
- اَي كلك . پس كرم از خود درخت بوده !
- سها قطع ميكنما . جدي باش .
- بابا خوب تو هي ميگي پيشنهاد داده .
- آره ديگه پيشنهاد اسباب كشي بهم داده . گفت برم خونشون زندگي كنم .
سها با گيجي گفت :
- آها پس اين پيشنهاد و داده .
- پس تو فكر كردي چه پيشنهادي داده ؟
- من فكر كردم . . . اصلا هيچي .
فهميدم منظورش چيه سريع گفتم :
- كوفت سها تو چرا انقدر منحرفي ؟
- خوب بابا تو بد منظور و ميرسوني . حالا از اول بگو ببينم چي گفته .
كل جريانات ديشب و براش تعريف كردم وقتي ساكت شدم با لحن شيطوني گفت :
- بادا بادا مبارك بادا ايشالله مبارك بادا .
كلافه نفس عميق كشيدم و گفتم :
- باز چرت گفتي ؟
- خوب خره طرف با سياست داره مياد جلو . ميخواد نه چَك بزنه نه چونه عروس و ببره تو خونه ! اَي هيراد مارمولك . مارو باش دلمون براي مظلوميتش ميسوخت .
من كه از صبح با افكار خودم دست و پنجه نرم ميكردم گفتم :
- سها خواهش ميكنم انقدر توهم نزن . بگو من بايد چيكار كنم . مخم كار نميكنه . امروز مياد از من جواب بگيره . آخه من چي بهش بگم ؟
- قبول كن .
- يعني چي قبول كن . من برم تو خونه ي يه آدم غريبه كه يه پسر مجردم داره چيكار كنم ؟
با التماس گفتم :
- سها من ميترسم .
سها كه ديد شوخي ندارم و واقعا درمونده شدم با لحن مهربوني گفت :
- چرا عزيزم ؟ از چي ميترسي ؟ مگه چي شده ؟
- نميدونم . الان نپرس . ولي نميخوام زياد كنار هيراد باشم . همين محيط كاري براي هفت پشتم بسه .
- خوب ميخواي چيكار كني پس؟ تو انباري ذكاوتم كه نميتوني بموني .
- نميدونم . ولي هر چي باشه بهتر از خونه ي هيراده . ميدوني يعني چي ؟ يعني از صبح تا شب تو دفتر و از شب تا صبحم تو خونه زير نظرش باشم . اين ديوونم ميكنه .
- خيلي خوب تو آروم باش . حالا فعلا بهش جواب رد بده . ببينم فريد ميتونه كاري كنه . يا شايدم خودم يه جايي رو برات پيدا كردم . باشه ؟
- باشه . برو ديگه مزاحمت نميشم .
- اين چه حرفيه مراحمي ديوونه .
سها سعي كرد يكم آرومم كنه . انگار فهميده بود چه مرگمه . ولي سعي ميكرد به روم نياره تا خودم به زبون بيارم . ولي منم تا آخر صحبتمون چيزي نگفتم و گوشي رو قطع كردم .
اين بهترين راه بود . حداقل الان بهترين راه بود !
يكم دراز كشيدم . كم كم پلكام افتاد رو هم .
****
صداي باز شدن در ورودي ساختمون توي پاركينگ پيچيد . چشمام و يهو باز كردم و از جام بلند شدم . يعني هيراد اومده بود ؟ چرا پس كليد انداخت ؟ نميگه يه دختر تنها توي ساختمون به اون بزرگي وحشت ميكنه ؟ حالا وقت اين حرفا نبود .
چيزايي كه ميخواستم بهش بگم و توي سرم با خودم مرور ميكردم و توي همون حالت به سمت جالباسي رفتم و از روش مانتوي كرم رنگم و برداشتم و روي تاپ قرمز رنگي كه تنم بود پوشيدم . شال مشكي رنگمم سرم كردم صداي قدمايي پشت در انباري قطع شد و چند تا تقه به در خورد . براي بار صدم جمله هام و زير لب با خودم تكرار كردم و به سمت در رفتم . نفس عميقي كشيدم و در و باز كردم . با تعجب به كسي كه جلوم وايساده بود خيره شدم .

اصلا انتظار ديدنش و نداشتم . با لحني كه كاملا معلوم بود غافلگير شده گفتم :
- آقاي ذكاوت . شما اينجا چيكار ميكنين ؟
حالت نگاهش عادي نبود . يه برق خاصي داشت . عين هميشه ساكت و سر به زير نبود . يه كمي ترسيدم . با سكوت بهم خيره شده بود و حرفي نميزد . اين بيشتر من و ميترسوند گفتم :
- حالتون خوبه ؟ چيزي شده ؟
انگار ماتش برده بود . بدون اينكه نگاه خيرش و از روم برداره گفت :
- كارت داشتم .
خداروشكر بالاخره يه چيزي گفت . سريع گفتم :
- اتفاقا منم كارتون داشتم . حس ميكنم درست نيست بعد از اون پيشنهادتون من بازم توي انباريتون بمونم . شايد شما هم خوشتون نياد كه اينجا باشم . . .
بين حرفم پريد و با يه نيشخند گفت :
- اتفاقا خوشم مياد كه اينجايي .
دهنم بسته شد . يعني چي ؟ تازه نگاهم به سر و وضع غير معمولش افتاد . يه پيرهن مردونه ي شكلاتي و يه شلوار كرم رنگ پوشيده بود . لباسش چروك و نامرتب به نظر ميومد . چشماش قرمز بود . چشماشم حالت نيمه باز داشت . يه جوري انگار تو حال خودش نبود . با من من گفتم :
- شما حالتون خوبه ؟
- بهتر از اين نميشم .
يه قدم اومد جلو . اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- كجا مياين ؟
- دارم ميام تو انباري خودم .
- ولي اينجا فعلا دست منه .
- پس بايد از تو اجازه بگيرم ؟
اخمم غليظ تر شده بود . حالا ترسم داشت جاي خودش و به عصبانيت ميداد گفتم :
- اين مسخره بازيا يعني چي ؟ لطفا بفرماييد بيرون .
پوزخندي زد و گفت :
- اين مسخره بازي رو خودت شروع كردي عزيزم . وقتي كه جواب رد ميدي به يكي بايد فكر كني كه طرفت ناراحت شده يا نه . تو مسئولي . ميفهمي ؟ هر چند حيف من كه به تو دختره ي غربتي بي كس و كار پيشنهاد ازدواج دادم . فكر كردم آدمي . نميدونستم توام از همونايي كه بايد ازشون استفاده كرد و بعد مثل يه تيكه آشغال ريختشون دور .
- درست صحبت كنين آقاي ذكاوت .
چند تا قدم آروم برداشت و هي هر لحظه بهم نزديك تر ميشد و من عقب تر ميرفتم . گفت :
- اگه نكنم چي ؟ هان ؟
هيچي نگفتم . دستم و روي مانتوم كشيدم . چاقوي حسن پيشم نبود . حالا بايد چيكار ميكردم ؟ دست خاليم ميتونم از پسش بر بيام . اگه فكر غلطي به سرش بزنه ميدونم چجوري حالش و جا بيارم .
سر جام وايسادم و توي چشماش زل زدم گفتم :
- به نفعتونه كه طرفم نياين و درست حرفتون و بزنين .
- مثلا بيام جلو ميخواي چيكار كني ؟ هان ؟
دوباره قدم برداشت و بهم نزديك شد ولي تكون نخوردم . دستم و مشت كردم . براي آخرين بار گفتم :
- بهتره كه همون جا وايسين .
با نيشخندي كه رو لبش بود بازم اومد نزديك تر . دست مشت شدم و بالا آوردم و توي يه لحظه توي فكش فرود آوردم . سرش به سمت چپ چرخيد . ولي از جاش تكونم نخورد . نفسم تند شده بود . دستم و آماده نگه داشتم كه اگه خواست كاري بكنه سريع غافلگيرش كنم . من ميتونستم .
دستش و روي صورتش گذاشت . با نيشخند سرش و برگردوند . چشماش برق شيطنت ميزد . گفت :
- من عاشق دختراي چموشم . دوست دارم خودم رامشون كنم . تا ميتوني وحشي بازي در بيار . اينجوري منم وحشي تر ميشم .
با اين حرفش ترسيدم . ولي بازم خودم و نباختم . خواستم مشت بعدي رو توي صورتش بزنم كه دستم و محكم گرفت و پيچوند . جلوي خودم و گرفتم كه از درد ناله نكنم . من و برگردوند و همينجوري كه دستم و پشتم آورده بود من و به خودش چسبوند . لباش و كنار گوشم آورد و گفت :
- دستت درد گرفت ؟ آخي . چرا تقلاي الكي ميكني ؟ اگه آروم وايسي به جفتمون خوش ميگذره . بهت قول ميدم .
دهنش بوي الكل ميداد . داشت حالم و به هم ميزد . انقدر دستم و سفت گرفته بود كه اصلا نميتونستم تكونش بدم . دست آزادم و بردم عقب و سعي كردم هُلِش بدم عقب ولي نتونستم يه ميليمتر تكونش بدم . گفتم :
- ولم كن عوضي .
- هيس آروم باش .
همزمان دستش به سمت شالم رفت و از روي سرم كشيدش پايين . بعد يهو من و برگردوند به سمت خودش و دستم و ول كرد . هنوزم همون نيشخند كذايي روي لبش بود . گفت :
- دستتم الان آزاده . يالا بازم چموش بازي در بيار .
با دستم مچ دست ديگم و ماساژ دادم . حسابي قرمز شده بود . بايد يه بلايي سرش مي آوردم . يهو پام و بلند كردم تا محكم بزنم وسط پاش ولي انگار فكرم و خوند . پام و رو هوا گرفت و تعادلم به هم خورد افتادم زمين . احساس كردم همه ي استخونام شكست .
ديگه نتونستم طاقت بيارم . دستم و رو كمرم گذاشتم و همينجوري كه از درد غلت ميزدم رو زمين گفتم :
- آخ . كمرم .
انگار از اظهار ضعفم به وجد اومد . گفت :
- اوپس . ببخشيد . ميخواستم آروم بذارمت رو زمين .
بعد يكم جدي شد و گفت :
- گفتم كه اگه وحشي نباشي به جفتمون خوش ميگذره . هرچند هنوزم دير نشده .
به سمتم اومد دلم ميخواست پسش بزنم ولي كمرم بهم اين اجازه رو نميداد . حتي نميتونستم پام و تكون بدم . نشست روي پام و دستام و با يه دستش بالاي سرم نگه داشت . سرش و آورد جلوي صورتم . نفساش بوي گند الكل ميداد . سرم و برگردوندم به سمت راست . با دست آزادش سرم و گردوند سمت خودش و گفت :
- چند ساعت آينده بهترين ساعت زندگيمون ميشه .
حالا نه ميتونستم دستم و تكون بدم نه پام و . آب دهنم و توي صورتش تف كردم . از اين كارم چندشش شد . با عصبانيت گفت :
- هر چي بهت آوانس ميدم بازم حاليت نميشه ؟ هر بلايي سرت بياد ديگه با خودته . دختره ي آشغال .
دستش و به سمت دكمه هاي مانتوم برد و محكم ميكشيدشون . انگار داشت دونه دونه ميكندشون . دور تا دور اتاق و نگاه انداختم . نبايد ميذاشتم كاري كه ميخواد و بكنه . زير لب كلمات ركيكي ميگفت كه ترجيح دادم بي جواب بذارم و دنبال جسم سفتي بگردم . هيچي جلوي دستم نبود . يكم ديگه نگاهم و گردوندم يكم دورتر چوبي كه عمو رحيم براي دفاع بهم داده بود و ديدم . دستم و كشيدم . ولي فايده نداشت بهش نميرسيد . نفسم و محكم دادم بيرون . وحشت كرده بودم . يعني واقعا آخر و عاقبت من همين بود ؟ خدا فقط واسه همين من و آوردي تو اين دنيات ؟ ديگه از اون دختري كه دقايق اول از خودش دفاع ميكرد خبري نبود . ترسيده بودم . دوباره لرز بدي به تنم افتاد . قطره اشكي از گوشه ي چشمم افتاد پايين . همه ي دكمه هاي مانتوم كنده شده بود . حالا با يه تاپ قرمز رنگ جلوش دراز كشيده بودم .
چشماش خمار شده بود . دستش و از بالا تا پايين رو بدنم ميكشيد . ميخواستم ازش خواهش كنم كه بس كنه ولي صدام در نميومد . فقط اشكام رو صورتم جاري شده بود . سرش و به صورتم نزديك كرد و لباش و روي گردنم گذاشت . كاش يكي ميرسيد . كاش هيراد اينجا بود . قرار بود بياد پس كجاست ؟
نبايد اينجوري ميشد . نبايد ميذاشتم كه اينجوري بشه .
نگاهم دوباره روي چوب كنار اتاق ثابت موند . نبايد خودم و ميباختم . دستاش هنوزم دستام و محكم گرفته بود . سعي كردم دستم و بيشتر بكشم سمت چوب . يالا تو ميتوني .
لرزش دست و پام نميذاشت كارم و درست انجام بدم . لباي پارسا رو روي تنم حس كردم . لبام و از هم باز كردم ولي صدايي ازم در نميومد .
انگار داشت با خودش چيزي رو زمزمه ميكرد . ولي نميفهميدم چي ميگه . همه ي حواسم به اون چوب بود . حس ميكردم پاهام بي حس شده . تنش انقدر سنگين بود كه پاهام درد گرفته بود . ديگه طاقت نداشتم وزنش و تحمل كنم .
دوباره دستم و كشيدم . نوك انگشتام به چوب خورد . همين لمس كوچيك بهم اميد داد دوباره تلاش كردم . تونستم يكم نزديك خودم بكشمش . نگاهم و به پايين دوختم . سرش پايين بود . حس ميكردم دستش به سمت دكمه ي شلوارم رفت . يالا يالا يه ذره ديگه مونده تو ميتوني . زود باش .
با آخرين توانم يكم تنم و كشيدم بالا تر . حس ميكردم از شكم دارم نصف ميشم ولي اهميتي ندادم . دستم به چوب رسيد . يكم سنگين بود ولي با تواني كه تو اون لحظه ازم بعيد بود برداشتمش . هنوزم دستام و محكم رو زمين نگه داشته بود . انتهاي چوب و گرفتم و دستم و شُل كردم . چوب با سرعت پايين اومد و تو سرش خورد . حس كردم يكم گيج شد . انقدر ضربش كاري نبود كه چيزيش بشه . دستاش از دور دستام شل شد و سرش و تو دستش گرفت و بلند گفت آخ . حالا دستام آزاد بود . با تمام تواني كه داشتم بدنش و از روي خودم كنار زدم . سنگين بود ولي من فقط ميخواستم آزاد شم از دستش . خودم و از زيرش بيرون كشيدم . تنم درد ميكرد ولي اهميتي نميدادم . كاملا بدنم آزاد شده بود .
پارسا يه گوشه روي زمين افتاده بود و از درد ناله ميكرد . از جام به سختي بلند شدم و با قدماي لرزون به سمت در رفتم . به يه قدمي در رسيده بودم كه پام و از عقب كشيد . افتادم رو زمين . چند باري با پام محكم كوبيدم رو دستاش . دوباره دستاش از درو پام شل شد . به شدت نفس نفس ميزدم .
حال خودم و نميفهميدم فقط ميخواستم از اونجا فرار كنم . دوباره از جام بلند شدم و بدون اينكه نگاهي به پشت سرم بندازم از در انباري رفتم بيرون . حتي نديدم كه چه لباسي تنمه . سرم و برگردوندم عقب تا ببينم دنبالم مياد يا نه . سرعتمم هر لحظه بيشتر ميشد . انگار با دور شدن از انباري جون تازه اي گرفته بودم .
سرم و برگردوندم قبل از اينكه چيزي ببينم محكم خوردم به يه جسم سفت و افتادم رو زمين .

تازه وقتي روي زمين افتادم متوجه لرزش بدنم شدم . بايد بلند ميشدم . انگار توي خلا گير افتاده بودم هيچ صدايي رو نميشنيدم . بلند شو سرمه تو ميتوني . با بدني لرزون از جا بلند شدم و بدون اينكه به جسمي كه بهش برخورد كرده بودم توجه كنم خواستم از كنارش رد شم كه دستي من و محكم گرفت . سرم و بالا گرفتم . با چشماي ترسون نگاهش كردم . اينكه هيراد بود . اون اينجا چيكار ميكرد ؟ قرار بود بياد . آره اومد ولي چرا انقدر دير ؟ تا الان كجا بود ؟ اگه ميدونست اين ذكاوت عوضي ميخواست باهام چيكار كنه .
لباش تكون ميخورد ولي من مات مونده بودم . از چشماش نگراني ميباريد . ولي من عين مجسمه وايساده بودم . دلم به حضورش گرم شده بود . كاش به جاي اينكه من و تكون بده توي بغلش ميگرفت .
چقدر به آغوشش احتياج داشتم .
لرزش بدنم كمتر شد . چشمام و رو هم گذاشتم . انگار يكم از نگرانيم كم شده بود . ديگه هيراد كنارم بود . حالا صداشم ميشنيدم .
- تورو خدا حرف بزن . چي شده ؟ سرمه صدام و ميشنوي ؟ من و نگاه كن .
بعد انگار با خودش حرف بزنه گفت :
- خدا اين چش شده ؟
توي همين گير و دار ذكاوت با صورت خوني از انباري اومد بيرون . چشماش هنوزم از خشم قرمز بود . دستش و روي سرش گرفته بود . وقتي ديدمش نا خود آگاه جيغي كشيدم و خودم و توي بغل هيراد فرو كردم . دستام و دور كمرش انداختم و تقريبا خزيدم تو بغلش . چشمام و رو هم فشار ميدادم كه نبينمش .
زير لب مدام به هيراد التماس ميكردم :
- هيراد تورو خدا نذار باهام كاري كنه . هيراد خواهش ميكنم .
دستاي گرم هيراد و دور كمرم حس كردم . صداش اومد كه رو به ذكاوت ميگفت :
- تو اينجا چه غلطي ميكني ؟
- به تو چه .
هيراد خواست قدمي به سمتش برداره كه محكم تر بهش چسبيدم و گفتم :
- بذار بره . هيراد بذار بره من ميترسم .
يه دستش دور كمرم بود و دست ديگش و روي موهام ميكشيد . صداي آرومش و كنار گوشم شنيدم :
- چيزي نيست عزيزم . آروم باش . نميذارم دستش بهت بخوره .
صداي پر تمسخر ذكاوت و شنيدم :
- هه ! جفتتون كثافتين .
هيراد با صداي بلند گفت :
- گمشو تا يه كاري دستت ندادم .
مطمئن بودم كه يه بلايي سرش مياره . ولي من محكم بهش چسبيده بودم و نميذاشتم كه حركت كنه . حتي شنيدن صداي ذكاوتم حالم و بد ميكرد . ولي ذكاوت سمج تر از اين حرفا بود . گفت :
- ميخوام ببينم چيكار ميكني .
هيراد من و از خودش جدا كرد و پشتش قرار داد و تقريبا به سمت ذكاوت حمله كرد . دستم و روي گوشام گذاشته بودم و چشمام و بسته بودم . روي رانوهام نشستم . دلم ميخواست گريه نكنم . ولي حال اون لحظم جوري نبود كه بتونم جلوي خودم و بگيرم .
هيچ صدايي رو نميشنيدم . حتي نگاهشونم نميكردم . زير لب فقط دعا ميكردم هيراد طوريش نشه . اگر ميخواستمم نميتونستم برم جلو و از هيراد دفاع كنم .
چند دقيقه بعد دست گرمي آروم روي دستام كه گوشام و گرفته بود گذاشته شد . با وحشت چشمام و باز كردم صورت مهربون هيراد جلوم بود . چشمام و دور پاركينگ گردوندم . خبري از ذكاوت نبود .
با ترس دستام و پايين آوردم و گفتم :
- كوش ؟ كجا رفت ؟
به آرومي بلندم كرد و گفت :
- نگران هيچي نباش . رفت .
انگار هيراد برام شده بود فرشته ي نجات . هنوزم بدنم لرزش خفيفي داشت . اشكام روي گونه هام ميريخت .
دست هيراد دوباره دور كمرم حلقه شد . واقعا بهش احتياج داشتم . عطر تنش آروم ترم كرد . نفسام منظم تر شده بود . ديگه گريه ام تبديل به هق هقاي كم جون شده بود .
هيراد پشت كمرم و نوازش كرد و آروم گفت :
- آروم باش سرمه . من كنارتم . گريه نكن عزيزم . از هيچي نترس .
صداي مردونه و جذابش آروم ترم ميكرد . دوست داشتم تا ابد توي آغوشش بمونم و اون من و عزيزم خطاب كنه . واقعا عزيزش بودم ؟ من كه ميخواستم ازش فرار كنم . حالا تو بغلش چيكار ميكردم ؟
نميخواستم الان به اين چيزا فكر كنم . دوست داشتم لحظه لحظه ي آغوشش و به خاطرم بسپرم .

بعد از چند دقيقه تازه به خودم اومدم . خجالت زده سعي كردم از تو بغلش بيام بيرون . اونم مخالفت نكرد . ازش يكمي فاصله گرفتم و سرم و انداختم پايين . دستام بي هدف كنارم افتادن . نميتونستم بهش نگاه كنم .
وقتي گرماي كت هيراد و روي شونه هاي لختم حس كردم تازه فهميدم كه با يه تاپ جلوش وايسادم . بيشتر از قبل خجالت كشيدم . هيراد گفت :
- دكمه ي شلوارت و ببند .
نگاهم سريع به شلوارم افتاد . عجب سر و وضع تاريخي پيدا كرده بودم . سريع بستمش و سعي كردم كت و بيشتر دور خودم بپيچم . سرم و بالا گرفتم . هيراد به نظر كلافه ميومد . دستم ناخود آگاه به سمت موهام رفت . از توي كش سرم در اومده بود و با يه حالت بدي دور و ورم ريخته بود .
هيراد بهم نگاه نميكرد . دستش و جلوي دهنش گرفته بود و به يه نقطه ي نامعلوم نگاه ميكرد . انگار يه چيزي داشت از تو ميخوردش .
دلم ميخواست يه چيزي بگه . سكوتش بدجوري معذبم ميكرد . يه وقت فكر نكنه كه همه ي اين جريانا تقصير من بوده ؟!
دوباره نگاه نگرانم و بهش دوختم . نه بهش نمي اومد كه بي منظق باشه .
بالاخره چرخي زد و به طرفم برگشت . با لحني كه سعي ميكرد آروم باشه گفت :
- حالت بهتره ؟
چند بار سرم و به معني تاييد تكون دادم . گفت :
- خوبه .
سرم و انداختم پايين . دوباره گفت :
- ميخواي بري لباسات و جمع كني ؟
دوباره نگاهم و بهش دوختم . لبخند مهربوني بهم زد و گفت :
- خودت كه ديدي . درست نيست اينجا بموني . هنوزم ميخواي اينجا باشي ؟
سرم و به علامت نه تكون دادم . نميدونم چرا نميتونستم حرفي بهش بزنم . ازش خجالت ميكشيدم . توي وضع خوبي من و نديده بود . دوباره همون لبخند نشست رو لبش و گفت :
- كمكت ميكنم . باشه ؟
دوباره سرم و تكون دادم . خنديد و گفت :
- چرا پس باهام حرف نميزني ؟
هيچي نگفتم . دوباره گفت :
- اشكال نداره . بيا بريم وسايلت و جمع كنيم .
هيراد جلوتر رفت . يه جورايي از اون انباري وحشت داشتم . هيراد كه ديد پشت سرش نميام گفت :
- بيا سرمه دير ميشه ها . شب شد .
آب دهنم و قورت دادم . گفتم :
- ميترسم .
به سمتم برگشت و گفت :
- من اينجام از چي ميترسي ؟ با من بيا ترس نداره .
با قدماي لرزون پشت هيراد به سمت انباري رفتم . بيشتر شبيه اين بود كه پشتش پناه گرفته باشم . فكر ميكردم هنوزم ذكاوت اونجاست . هيراد وارد انباري شد . ولي من پشت در وايساده بودم و با ترس به جايي كه لحظه اي پيش ذكاوت من و گير انداخته بود نگاه ميكردم .
هيراد رد نگاهم و گرفت وقتي ديد به زمين خيره شدم به سمتم اومد . دستم و گرفت و گفت :
- بيا تو . ترس نداره كه .
يكم دلم آروم شد . وارد انباري شدم . جايي كه برام مثل بهشت ميموند حالا تبديل شده بود به جهنم !
هيراد گفت :
- خوب لباسات و كجا ميريزي ؟
رفتم جلو و از يه گوشه ساك بزرگي رو در آوردم و به سمت لباسام رفتم .
هيرادم گفت :
- خوب منم موقتا وسايلت و ميذارم تو انباري خودمون . يه سري خرت و پرت اونجا هست ولي فكر كنم وسايل توام جا بشه اونجا .
همه ي لباسام و تند تند مينداختم توي ساك . سعي ميكردم نگاهم و به اطراف نندازم . هيرادم مدام توي رفت و آمد بود و وسايلم و جمع ميكرد .
واقعا ميخواستم برم خونشون ؟ نه . من كه اين و نميخواستم . من كه ميخواستم بهش جواب رد بدم . ولي الان دلم ميخواست از اون انباري دور بشم . دوست نداشتم حتي واسه ي يه لحظه هم اونجا بمونم .
همه ي لباسام و جمع كردم . نگاهي به انباري نيمه خالي انداختم . هيراد دوباره اومد تو اتاق و گفت :
- لباسات و بپوش . اين چند تا وسيله رو هم ببرم تمومه . ميريم .
سر تكون دادم و يه مانتو از بين لباسام كشيدم بيرون و روي همون شلوار مشكي تو خونه ايم پوشيدمش . شال مشكي كه روي زمين افتاده بود رو هم برداشتم و سرم كردم . كت هيراد و روي دستم انداختم و منتظر شدم كارش تموم شه . هنوزم يكم دست و پاهام ميلرزيد . ديگه به كي ميتونستم توي اين دنيا اعتماد كنم ؟
هيراد برگشت و گفت :
- بريم ؟
كتش و به طرفش گرفتم . ازم گرفت و با دست اشاره كرد كه جلوتر برم . حتي نيم نگاهي به عقب ننداختم كه دوباره اون انباري نحس و ببينم .
هيراد به سمت در رفت منم پشتش حركت كردم . واقعا از ته دل خدارو شكر ميكردم كه هيراد اومده بود . چه به موقع بود .
سوار ماشينش شدم . انگار تا اون لحظه نميتونستم درست نفس بكشم . حس ميكردم الان جام امنه !
هيراد ماشين و راه انداخت و گفت :
- حالت خوبه ؟
صدام و صاف كردم و گفتم :
- خوبم .
انگار خيالش راحت شد كه لال نشدم هنوز . گفت :
- همه چي درست ميشه نگران نباش .
نگاهم و به صورت مهربونش دوختم . چند لحظه قبل من توي بغلش بودم . از فكرشم حس خوبي بهم دست داد .
گفتم :
- الان كجا ميريم ؟
- خونه ي ما .
من مني كردم و گفتم :
- ولي من نميخوام اونجا بيام .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- يعني چي ؟ پس كجا ميخواي بري ؟ نديدي الان چه اتفاقي افتاد ؟
- چرا ولي صلاح نيست بيام خونه ي شما . يعني چجوري بگم . . .
ميون حرفم پريد و گفت :
- سرمه مخالفت نكن .
نگاهش كردم . خودمم از خدام بود كه صبح تا شب ببينمش ولي آخه بعدش چي ؟ ميتونستم راحت ازش دل بكنم ؟ از اين نگاه عسليش ؟ از اين حس حمايتگرش ؟ چرا باهام اين كار و ميكرد ؟
گفتم :
- آقاي كياني برام سخته بيام جايي كه غريبم . من هيچ نسبتي با شما و مريم جون ندارم . خواهش ميكنم ازم نخواين .
هيراد كلافه گفت :
- پس ميخواي كجا بري ؟
اين سوالي بود كه بارها و بارها از خودم پرسيده بودم . يكي ديگه به جام گفت :
- اگه ميشه من و برسونين خونه ي سها اينا . بعدش يه فكري ميكنم .
چرا اين حرف و زده بودم ؟ اصلا روم ميشد برم خونه ي سها ؟
هيراد نگاه اخم آلودش و بهم دوخت و گفت :
- سها و شوهرش غريبه نيستن ؟
حرفي نداشتم بزنم . اونم ديگه اصراري نكرد كه حرف بزنيم . تمام حرصش و سر پدال گاز بنده خدا خالي ميكرد .
نگاهم و به بيرون دوختم . حس ميكردم جاي لباي ذكاوت روي بدنم مونده و كثيفم كرده . دلم ميخواست برم حموم و انقدر خودم و بشورم تا هيچ اثري ازش باقي نمونه . حس خوبي نداشتم . حالم داشت از خودم به هم ميخورد .
چند دقيقه بعد هيراد رو به روي آپارتماني با نماي مشكي ترمز كرد و گفت :
- پياده شو .
نگاهم روي ساختمون موند . اصلا آشنا نبود . نميدونستم اونجا كجاست . خونه ي سها كه نبود . خونه ي هيراد اينا هم كه نبود اونجارو قبلا وقتي مريم جون و ميخواستيم برسونيم ديده بودم . خواستم از هيراد بپرسم اونجا كجاست كه ديدم سريع پياده شد . ساكم و از روي صندلي عقب برداشت . منم ناچارا پياده شدم . گفتم :
- اينجا كجاست ؟
- بيا بالا بهت ميگم .
خودش به سمت در ساختمون رفت . در ماشين و بستم و به سمتش رفتم . نگهباني كه دم در بود در و براي هيراد باز كرد و باهاش سلام و احوال پرسي كرد . من مات و مبهوت به ساختمون مجللي كه جلوم بود خيره شده بودم . هيراد از كنار در گذشت و به سمت آسانسوري رفت و به من اشاره كرد كه برم كنارش . قدمام و تند تر كردم . از كنار نگهبان جووني كه گوشه اي وايساده بود رد شدم و به سمت هيراد رفتم . بايد به هيراد اعتماد ميكردم . حداقل تا اينجا كه قابل اعتماد بود .
استرس بدي داشتم . ميترسيدم جاي درستي نيومده باشم . ولي وقتي چهره ي جدي هيراد و ميديدم با خودم ميگفتم " به هيراد شك داري ؟ كسي كه نجاتت داده ؟ " افكارم و پس زدم . انقدر ذهنم درگير بود كه نفهميدم كي سوار آسانسور شدم و كي پياده شدم . انگار ديگه ترسمم از اين اتاقك آهني داشت ميريخت .
مقابلم دو تا در چوبي قهوه اي سوخته بود هيراد به طرف در سمت راست رفت و با كليد بازش كرد . خودش رفت تو و چراغارو روشن كرد . ولي من هنوزم بيرون وايساده بودم .
هيراد دوباره سركي عقب كشيد و به من گفت :
- بيا ديگه .
كفشام و به تقليد از هيراد داخل در آوردم و در و بستم . با قدماي آروم جلو رفتم و نگاهي به خونه ي شيكي كه روبه روم قرار داشت انداختم . خونه با وسايل خيلي قشنگي مبله شده بود . انگار اين خونه از توي آرزوهاي من پريده بود بيرون . چقدر از دور به اينجور خونه ها نگاه كرده بودم . كاش واقعا اينجا مال من بود . كاش ميتونستم تا ابد اينجا بمونم .
هيراد خودش و روي مبلي انداخت و گفت :
- بشين .
به حرفش گوش دادم و روي اولين مبلي كه ديدم نشستم . هنوزم نگاهم دور تا دور خونه رو ميپاييد .
انقدر محو تجملات خونه شده بودم كه اصلا توجهي به هيراد كه مقابلم نشسته بود نداشتم .
هيراد صداش و صاف كرد كه باعث شد به سمتش برگردم و نگاهش كنم گفت :
- خوب نظرت چيه اينجا بموني ؟
با تعجب گفتم :
- اينجا ؟!
- آره مگه چه عيبي داره ؟ اينجا هيچ غريبه اي هم نيست . ميتوني زندگي خودت و داشته باشي . جاشم امنه . نگهبان قابل اعتمادي هم داره . منم خيالم اينجا راحته . البته اگه ميومدي پيش خودم راحت تر بودم ولي خوب اينجا هم بد نيست . خوبه ؟
- آخه . . . آخه . . .
- آخه و اما و اگر نداره . نميتونم اجازه بدم امثال ذكاوت هر غلطي كه دلشون ميخواد بكنن .
سرش و توي دستش گرفت . كلافه بود . درست مثل وقتي كه توي پاركينگ بوديم . سكوت كردم . دوباره ياد اون اتفاق افتادم . سرش و گرفت بالا و گفت :
- تو اينجا ميموني مخالفتم نميكني . فهميدي ؟
توي چشماش نگاه كردم . اصلا نميدونستم اينجا كجا هست ؟ مال كي بود ؟ دوباره به حرف اومد :
- اينجا خونه ي منه . خيلي وقت پيش خريدمش ولي تا حالا پام و توش نذاشتم . الان اين خونه به درد ميخوره . ميتوني اينجا بموني . نه كسي مزاحمت ميشه نه اينكه مجبور ميشي دوباره برگردي توي اون انباري .
يعني واقعا ميخواست اين خونه ي عروسك و بده دست من ؟ توي سرش چيزي خورده بود ؟ چرا من ؟ گفتم :
- چجوري ميتونين اين خونه رو بدين دست من ؟
- الان برام تنها چيزي كه مهمه تويي . به هيچ چيز ديگه اي فكر نميكنم .
سرم و انداختم پايين همينجوري كه با انگشتام بازي ميكردم گفتم :
- تا كي ميتونم اينجا بمونم ؟ 1 هفته ؟ 1 ماه ؟
- تا هر وقت كه دلت بخواد .
- ولي من نميتونم قبول كنم .
- گفتم رو حرفم نه نيار . نگفتم ؟
يه قطره اشك از گوشه ي چشمم افتاد پايين . به جايي رسيده بودم كه يكي بايد برام دل ميسوزوند ؟ دوباره گفت :
- سرمه من و نگاه كن .
سرم و گرفتم بالا . حلقه ي اشك و توي چشمام ديد . از جاش پاشد و اومد كنارم گفت :
- فكر هيچي و نكن . اينجا مال منه و ميتونم يه تصميم درست در موردش بگيرم .
دوباره سرم و انداختم پايين . حرفي نداشتم كه بزنم . اين كارش برام خيلي ارزش داشت . گفت :
- نميخواي خونه رو ببيني ؟
بدون اينكه جواب اين سوالش و بدم گفتم :
- پس حداقل يه پولي رو به عنوان اجاره ازم بگيرين .
عصباني با اخماي تو هم رفته گفت :
- مگه تو به ذكاوت پول ميدادي ؟
از جام بلند شدم و گفتم :
- نه ولي اينجا خونست . اون يه انباري بود .
- سرمه الان به اندازه ي كافي داغونم تو بدترش نكن .
حرفي كه تو دلم بود به زبون آوردم :
- چرا داغونين ؟
عصباني تر گفت :
- چند ساعت پيش اون آشغال كم مونده بود يه بلايي سرت بياره اونوقت من آروم باشم ؟
- براي شما چه فرقي ميكنه ؟ مگه من براي شما كي هستم ؟
- انقدر شما شما نكن .
سرم و پايين انداختم دوباره گفت :
- گفتم برام مهمي . چرا نميخواد باورت بشه ؟
فقط همين ؟ مهمم ؟ چرا نميگفت ازم خوشش مياد ؟ مگه بهم نگفته بود عزيزم ؟ براي دل خوشيم بود ؟ گفتم :
- چرا بايد براتون مهم باشم ؟
دهنش باز و بسته ميشد ولي هيچ حرفي ازش بيرون نميومد . انگار نميدونست چي بگه . يا ميدونست ولي براش سخت بود . بالاخره گفت :
- چون تو سرمه اي .
پوزخندي زدم و گفتم :
- آره يه دختر آسمون جُل .
- اينجوري حرف نزن .
- وقتي مريم جون بفهمه به يه دختري مثل من داري كمك ميكني چيكار ميكنه ؟ ناراحت نميشه ؟
- مريم جون اونجوري كه تو فكر ميكني نيست .
هيچي نگفتم . چرا حرف نميزد . چرا از احساسش بهم هيچي نميگفت . چرا من و توي اين دوراهي مسخره ميذاشت ؟
اومد نزديك تر . دستم و گرفت و گفت :
- نميدوني وقتي كه با اون وضع ديدمت چه حسي داشتم . كم مونده بود ديوونه بشم . اگه يكم دير تر ميرسيدم معلوم نبود چي ميشد . اونوقت خودم و تا آخر عمرم نميبخشيدم . من بايد خيلي وقت پيش از اونجا مي آوردمت بيرون ولي همش دست دست كردم . همش پشت گوش انداختمش .
دستم و از توي دستش در آوردم و گفتم :
- ميخواي با اين حرفات چي و ثابت كني ؟ اصلا مگه وظيفه ي تو بود ؟
هيراد كلافه چرخي دور خودش زد و دوباره روبه روي من قرار گرفت گفت :
- چجوري بايد حاليت كنم كه . . . كه . . .
حرفش و خورد . سكوت كردم . منتظر بودم جملش و كامل كنه . قلبم ضربانش دوباره تند شد . انگار اون فهميده بود معني حرفاي هيراد چيه . پس چرا خودش هيچي نميگفت ؟
نگاهش و تو چشمام دوخت . گفت :
- نميدونم چرا اين زبون لعنتي نميچرخه كه حرفم و بهت بزنم . خسته شدم از اين همه تو داري . از اين همه حرفاي نگفته اي كه شبا قبل از خواب بارها و بارها تو خيالم بهت ميزنم .
با چشماي گرد شده داشتم نگاهش ميكردم چي و ميخواست بگه ؟ دوباره يكم با خودش كلنجار رفت . با زبونش لبش و خيس كرد و گفت :
- من دوستت دارم .

چند لحظه انگار همه چي متوقف شد هيچ صدايي نه از من در ميومد نه از هيراد . جفتمون به هم خيره شده بوديم . داشتم حرفش و تو سرم سبك سنگين ميكردم . اون چي گفت ؟ واقعا با من بود ؟ قلبم انگار ديوونه شده بود . بدجور تپشاي قلبم نامنظم شده بود . مطمئن بودم صداي قلبم و ميشنوه . بايد خوشحال باشم ؟ سرمه تو بايد خوشحال باشي . ديدي گفت دوست داره . زود باش توام يه چيزي بگو . چرا ساكتي ؟
انگار دوباره زمان به حركت در اومد . نفسش و محكم بيرون داد و مثل آدمايي كه يه بار سنگيني از روي دوششون برداشته شده گفت :
- گفتم . واقعا گفتم .
دوباره نفس عميقي كشيد و لبخندي روي لبش نشست . خوشحال گفت :
- باورم نميشه بالاخره گفتمش .
ولي من هنوزم عين مجسمه داشتم رفتاراش و نگاه ميكردم . از چي تو خوشش اومده آخه ؟ يعني انقدر ديوونست ؟ كه بين اين همه دختر بياد سراغ تو ؟
گفت :
- چيزي نميخواي بهم بگي ؟
هنوزم لبخند ميزد . واي اون چال كذاييش دوباره خود نمايي كرد . الان وقتش نبود . الان كه داشتم تصميم ميگرفتم نبايد چال روي گونت و نشونم ميدادي . اين انصاف نيست . فكر كن سرمه فكر كن . بايد يه جواب منطقي بهش بدي .
ولي آخه مگه چند بار بهم گفتن دوستت دارم ؟ اصلا مگه چند بار هيراد اين حرف و بهم زده ؟ اون هيراده . رييسم . كسي كه بهم جا داد . كسي كه بهم كار داد . كسي كه دوستش دارم . اخم و تخماش و چشماش و اون چال روي گونش و . احساس ميكردم مغزم از هيجان داره منفجر ميشه .
هنوزم منتظر بود حرفي بزنم ولي من بدون حركت وايساده بودم . يكمي توي صورتش نگراني رو ديدم . گفت :
- سرمه يه چيزي بگو . قلبم وايساد .
لعنتي قلب منم با اين حرف تو وايساد !
بايد همه چي رو بهش بگم ؟ همين امروز صبح به خودم اعتراف كرده بودم كه دوستش دارم . چرا انقدر زود همه ي افكارم و به هم ريخت ؟ من ميدونم اين يه بازي مسخرست . الان ميخنده و ميگه سركارت گذاشتم . آره همينه از هيراد بعيد نيست .
پس نبايد خودم و لو بدم . به خنده افتادم . بيشتر خندم عصبي بود . از ته دل ميخنديدم . هيراد با ديدن خنده ي من لبخند از روي لبش محو شد . گفتم :
- شوخي قشنگي بود .
هيراد دوباره جدي شد و گفت :
- شوخي ؟ ولي من جدي گفتم .
يهو با اين حرفش خندم جمع شد . نميتونستم بهش از احساسم بگم . آخه بهش چي ميگفتم ؟ بعدش چي ميشد ؟ اصلا من به اون نميخوردم . گفتم :
- ممنون .
يه لنگه ابروش و با تعجب انداخت بالا و گفت :
- فقط همين ؟
شونه هام و عصبي بالا انداختم و گفتم :
- بايد چي بگم ؟
- يعني تو هيچ احساسي نداري ؟
پشتم و بهش كردم و گفتم :
- نه ندارم .
به سمتم اومد . من و برگردوند و گفت :
- تو چشمام نگاه كن و بگو هيچ حسي نداري .
تو چشماش نگاه كردم . ولي نتونستم چيزي بگم . نگاهم و ازش دزديدم . فشار خفيفي به دستم آورد و گفت :
- من و ببين . سرمه نگاهم كن . بهت گفتم دوستت دارم .
نگاهم و سريع آوردم بالا و گفتم :
- انقدر اين و نگو .
- چرا نبايد بگم ؟ ميدوني چقدر واسش با خودم كلنجار رفتم ؟
- چرا من ؟
لبخندي زد و گفت :
- چرا تو نه ؟
- آخه من كيم ؟
- چرا انقدر خودت و دست كم ميگيري ؟ من كيم ؟
از بين دندوناي كليد شدم گفتم :
- تو هيرادي .
لبخندش عميق تر شد گفت :
- آره توام سرمه اي .
بعد شمرده شمره همينجوري كه توي چشمام زل زد و گفت :
- كسي كه من دوستش دارم .
براي بار سوم گفت . يعني اگه همون جا سكته ميكردم زيادم بي علت نبود . سرم و انداختم پايين گفتم :
- ولي من دوستت ندارم .
- مطمئني ؟
فقط سرم و تكون دادم . هنوزم جرات نداشتم بهش نگاه كنم . نفسش و داد بيرون و آروم گفت :
- پس حداقل جلوي چشمات و بگير كه باهام حرف نزنن .
چشمام و بستم . دوباره گفت :
- من بهت زمان ميدم . ميتوني باهاش كنار بياي . هر وقت تونستي قبول كني احساسمو بهم بگو .
هيچي نگفتم . هنوزم دستام و گرفته بود . با انگشتاش آروم روي دستم و نوازش كرد و گفت :
- باشه ؟ قول ميدي كه بهم بگي ؟ آره سرمه ؟
- ولي من . . .
- هيچي نگو سرمه . اگه راستش و بهم نميگي حداقل دروغ نگو . من منتظرت ميمونم .
هيچي نگفتم . چقدر مهربون شده بود . كاش قدرت اين و داشتم كه دستام و از توي دستاش در بيارم . داشت وسوسم ميكرد كه همه چي رو بگم . ولي لبام و رو هم فشار دادم . بايد مقاومت ميكردم .
دستم و ول كرد و گفت :
- من ميرم . اينجا از اين به بعد خونه ي توئه . اگه چيزي لازم داشتي دوست دارم بهم بگي .
نفسم و محكم دادم بيرون . نگاهش كردم . خدارو شكر كه داشت ميرفت . ديگه بيشتر از اين نميتونستم مقاومت كنم . گفتم :
- واقعا ممنون .
مظلومانه با لبخندي كه رو لبش بود گفت :
- من كه كاري نكردم . يعني كمترين كاريه كه ميتونستم برات انجام بدم .
چند لحظه ي ديگه هم وايساد . بهم نگاه ميكرد . سرم و با خجالت انداختم پايين . چند تا نفس عميق كشيد و گفت :
- خوب خداحافظ . يادت نره حرفام .
به سمت در رفت . زير لب خداحافظي گفتم و بعد صداي بسته شدن در اومد . خودم و روي مبل انداختم . انگار همه ي اين اتفاقا برام تو خواب افتاده بود . كاش هيچ كس من و از اين خواب شيرين بيدار نكنه . . .

*****
نميدونم چقدر روي اون مبل نشسته بودم و به هيراد فكر ميكردم . كاملا زمان از دستم در رفته بود . با صداي گوشيم به خودم اومدم سريع از توي كيفم درش آوردم . شماره ي هيراد بود . يكم مكث كردم ولي بعد تماس و برقرار كردم :
- بله ؟
- يادم رفت يه چيزي رو بهت بگم . فردا نميخواد بياي شركت .
با تعجب گفتم :
- براي چي ؟
- بهت مرخصي ميدم . يكم استراحت كن .
جفتمون سكوت كرديم دوباره گفت :
- نميخوام فردا ذكاوت و ببيني .
فكر همه جا رو كرده بود . خودمم ميترسيدم كه فردا برم شركت . زير لب گفتم :
- ممنون .
چند لحظه اي مكث كرد و بعد خيلي آروم گفت :
- كليد خونه رو گذاشتم روي ميز . در و قفل كن و با خيال راحت بخواب . شب بخير .
- شب بخير .
تماس قطع شد . نفسم و محكم دادم بيرون . دوباره نگاهم به دور تا دور خونه افتاد . ميشد گفت كه خونه ي بزرگيه . به سمت راست رفتم . يه راهروي كوچيك داشت و توش يه در بود . بازش كردم يه تخت خواب دو نفره قهوه اي سوخته اونجا بود كه عسلي هايي به همون رنگ كنارش داشت . روي عسلي ها آباژورهايي به رنگ صورتي خيلي كم رنگ بود كه با رنگ رو تختي ست شده بود . يه گوشه ميز آرايشي دقيقا هم رنگ تخت خواب قرار داشت . طرف ديگه هم مبل راحتي به رنگ صورتي بود . يه گوشه ي ديگه كمد بود درش و باز كردم خالي بود . تصميم داشتم همون اتاق و براي خودم بردارم . البته اتاقاي ديگه رو هنوز نديده بودم . به نظر ميومد سه خوابه باشه . هنوز وقت نكرده بودم كامل به همه جا سرك بكشم . يه در ديگه هم تو اتاق خواب بود . بازش كردم . دهنم از تعجب باز مونده بود . تا حالا حموم به اين مجللي نديده بودم . با ديدن وان چشمام برق زد . چقدر دلم ميخواست دوش بگيرم . سريع ساك لباسام و آوردم توي اتاق . دونه دونه لباسام و تو كمد آويزون كردم و در كمد و بستم . حولم و برداشتم و به سمت حموم رفتم . وان و پر كردم و توش خزيدم . احساس كردم جون تازه اي گرفتم . همه ي اتفاقا يادم رفت . به ديواره ي وان تكيه زدم و چشمام و بستم . همه ي خستگيا از تنم بيرون رفت .
انگار با بسته شدن چشمام اتفاقا فرصت مانور پيدا كردن . دوباره ياد ذكاوت افتادم . دستي به گردنم كشيدم . به حالت وسواس گونه چند بار دستام و از آب پر كردم و روي گردنم ريختم . دستم و محكم روي محل بوسه اش ميكشيدم . داشت حالم به هم ميخورد . يهو خودم و شُل كردم و تمام سرم و زير آب فرو كردم . نفسم و حبس كرده بودم . دلم ميخواست همه ي افكارم و زير آب بشورم .
بعد از چند ثانيه احساس كردم دارم خفه ميشم سريع سرم و آوردم بالا و چند تا نفس عميق كشيدم . موهام و كه خيس شده بود و روي صورتم ريخته بود و كنار زدم .
اين بار ياد هيراد افتادم . توي وان زانوهام و تو بغلم گرفتم و بهش فكر كردم . انگار با اعتراف هيراد قلب منم جرات ابراز وجود پيدا كرده بود . دلم ميخواست بهش بگم كه منم دوستش دارم . ولي همش از آينده اي كه جلوم بود ميترسيدم .
دستي به صورتم كشيدم . دلم نميخواست الان با فكر و خيال خودم و ناراحت كنم . دوست داشتم از اين اعترافش لذت ببرم . چقدر لحن صداش و دوست داشتم وقتي بهم گفت دوستم داره . دستم و بالا آوردم و به جاي دستاش كه پوستم و نوازش كرده بود بوسه زدم .
به خودم اعتراف كردم كه دوست داشتم الان كنارم بود .
فكر كنم نيم ساعتي توي وان دراز كشيده بودم . سريع خودم و شستم و از حموم اومدم بيرون . گرسنم بود . به سمت آشپزخونه ي اُپني كه درست مقابل در ورودي بود رفتم . همه چي قرمز و مشكي بود . به سمت يخچال رفتم . خالي بود . آه از نهادم بلند شد . فكر نكرده بود كه گشنم ميشه ؟ يه لحظه از اين حرفم خجالت كشيدم . چقدر پررو بودم . خونه به اين خوشگلي بهم داده بود اونوقت بايد فكر شكم گرسنمم ميكرد ؟!
بيخيال غذا خوردن شدم . فردا ميتونستم يه چيزايي بخرم . با همون حوله ي حموم توي خونه راه افتاده بودم و به همه جا سرك ميكشيدم . حدسم درست بود به جز اتاق خوابي كه براي خودم انتخاب كرده بودم دو تا اتاق ديگه هم بود . سمت چپ خونه دوباره يه راهروي كوچيك قرار داشت كه وقتي واردش ميشدي سه تا در روبه روت قرار ميگرفت . در اول و باز كردم سرويس بهداشتي بود . در دوم توش يه تخت خواب يه نفره و كمد و يه سري لوازم ديگه قرار داشت كه نظرم و زياد جلب نكرد . در اتاق سوم و باز كردم . اونم باز مثل اتاق خواب قبلي بود . با اين تفاوت كه اتاق قبلي آبي رنگ بود و اين اتاق سبز بود . همون بهتر كه اون اتاق و انتخاب كرده بودم . اين دو تا چيز جالبي نداشت !
به سمت هال و پذيرايي رفتم . از ديدن تلويزيون به وجد اومدم . انگار من و انداخته بودن وسط بهشت . ذوق كرده بودم . هيچ وقت تلويزيون نداشتم . حالا انگار خدا داشت به منم نگاه ميكرد . بعد از اون همه بدبختي بالاخره طعم روزاي خوب و داشتم ميچشيدم . از يه طرف اعتراف هيراد و از طرف ديگه يه خونه ي واقعي حسابي حالم و جا آورده بود . تا جايي كه ديگه به كار ذكاوتم فكر نميكردم . خواستم به سمت تلويزيون برم ولي نگاهم به ساعت افتاد 1 نصف شب و نشون ميداد . اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم . پلكامم سنگين شده بود . ترجيح دادم برم بخوابم . دوباره به سمت اتاقي كه حالا شده بود اتاقم رفتم !
سريع لباسام و عوض كردم و زير پتو رفتم . تا حالا روي تخت نخوابيده بودم . از اون همه راحتي لبخندي رو لبم نشست . توي تخت دو نفره غلتي زدم و با سرخوشي خنديدم . به خوابمم اين چيزا رو نميديدم . چشمام و بستم . دلم ميخواست خواب هيراد و ببينم .
*****
حدوداي ساعت 11 از خواب بيدار شدم . سريع لباس پوشيدم و از خونه زدم بيرون . بايد ميرفتم خريد . كل ديروز و هيچي نخورده بودم حس ميكردم معدم داره سوراخ ميشه . از نگهبان ساختمون آدرس نزديك ترين مغازه رو گرفتم و به راه افتادم . اتفاقا چندان فاصله اي هم با خونه نداشت . هر مواد خوراكي كه ميديدم ميخريدم . كم مونده بود از زور گرسنگي همون جا خوراكيارو بخورم . كلي جلوي خودم و گرفتم . با قدماي سريع به سمت خونه برگشتم . وقتي كليد و توي قفل آپارتمان ميچرخوندم در واحد رو به رويي باز شد . سرم و ناخود آگاه به سمت در چرخوندم . زني تقريبا 25 - 26 ساله با لبخند از خونه اومد بيرون . منم لبخندش و جواب دادم و سلام كردم . جوابم و با خوش رويي داد و گفت :
- شما تازه اومدين تو اين ساختمون ؟
- بله ديشب .
- صداي اومدنتون و اتفاقا شنيدم . فكر كنم دو نفر بودين . وسايل نداشتين ؟
بهش ميومد از اون زناي فضول باشه . با لبخند گفتم :
- بله دو نفر بوديم .
بعد با گيجي گفتم :
- نه اينجا مبله بود . وسيله ي خاصي نداشتم .
معدم داشت سوراخ ميشد . ميخواستم خداحافظي كنم و برم داخل كه دوباره گفت :
- اتفاقا ديشب شوهرتون و ديدم . شوهرتون بودن ديگه نه ؟
يا خدا اين و ديگه كجاي دلم ميذاشتم ؟ لبخند مصنوعي زدم . نميدونستم جوابش و چي بدم . اگه ميگفتم نه اونوقت چه فكري رو من ميكرد ؟ اگرم ميگفتم آره اونوقت نميگفت پس شوهرت كجاست ؟ دستپاچه شده بودم . دوباره صدايي به جاي خودم گفت :
- بله .
گند زدي سرمه . دوباره زن لبخندي زد و گفت :
- بهتون مياد تازه عروس و داماد باشين . چند وقته ازدواج كردين ؟
به تو چه آخه ! انگار ميخواست كل شجره نامه ي زندگي من و توي همون راهرو كشف كنه ! يكمي مكث كردم و گفتم :
- 1 سال .
معلوم نبود اين دروغا رو از كجا در مي آوردم . دوباره لبخندي زد و گفت :
- آخي . مبارك باشه . من و شوهرمم حدود 2 ساله كه با هم ازدواج كرديم . خوشحال ميشم در آينده با هم رفت و آمد كنيم .
بايد سريع جيم ميشدم تا بيشتر سر درد و دلش باز نشده و لبخندي زدم و گفتم :
- حتما . بفرماييد داخل ؟
انگار به خودش اومد سريع گفت :
- ممنون خريد دارم . فقط ميخواستم بگم خوشحالم كه شما همسايمون شدين . خداحافظ .
- ممنونم . خداحافظ .
من اومدم تو و اونم سوار آسانسور شد و رفت . نفسم و محكم دادم بيرون . خداكنه فقط يه آمار گيري ساده باشه . وگرنه دستم بدجوري رو ميشد براش . همينجوري كه كيسه ي خريدارو روي اُپن آشپزخونه ميذاشتم با خودم زمزمه وار گفتم :
- اِ اِ اِ اِ آخه اين چه خالي بود بستي ؟ حالا هيراد و ميخواي از كجا بياري ؟
انگار همه ي اون حرفا از يه گوشه ي ذهنم كه سعي ميكردم صداي خواستنش و خفه كنم ميومد . واقعا دلم ميخواست همچين چيزايي باشه . ولي حيف كه همه ي اينا ساخته ي ذهن خودم بود .
قبل از اينكه خريدارو جابه جا كنم حسابي صبحونه خوردم . وقتي كامل انرژي گرفتم يكم به آشپزخونه سر و سامون دادم و به سمت تلويزيون رفتم . روي مبل راحتي كه رو به روش بود لم دادم و تلويزيون و روشن كردم . نگاهم روي صفحه ي تلويزيون بود ولي فكرم پيش همسايه اي بود كه بيشتر مثل زنگ خطر ميموند . مطمئن بودم كه به اين راحتيا بيخيال نميشه و تا ته و توي زندگيمون و در نياره ولمون نميكنه .
با صداي زنگ گوشيم از جام بلند شدم . از كيفم بيرون آوردمش . اسم هيراد روي صفحه نقش بسته بود . باعث شد منم لبخندي بزنم . ولي بعد لبخند از رو لبم محو شد و خيلي جدي جواب دادم :
- بله ؟
- سلام . خوبي ؟
- سلام ممنون .
- منم خوبم محض اطلاع !
هيچي نگفتم . نفسي كشيد و گفت :
- ديشب راحت خوابيدي ؟ كابوس كه نديدي ؟
- نه راحت بودم . ممنون .
- خواهش ميكنم . چيزي لازم نداري ؟
- نه همه چي هست .
دلم ميخواست ببينم ذكاوت چه برخوردي كرده يا چيزي بهش نگفته . ولي جراتش و نداشتم . خودشم چيزي نگفت . بعد از يه مكث كوتاه گفت :
- راستي سها اومده بود اينجا . ميخواست ببينتت . من در مورد ديشب چيزي بهش نگفتم . يعني اطلاعات دقيقي ندادم . ولي گفتم به خودت زنگ بزنه . اگه دوست داشتي بهش همه چي و بگو .
- باشه ممنون .
- خواهش ميكنم .
دو دل بودم . ميخواستم همه ي جريانات صبح و بهش بگم . يه جورايي بايد ميگفتم چه گند بزرگي زدم . بالاخره اونم توي اين گندي كه زدم شريك بود ولي زبونم نميچرخيد . آخر سر هم بيخيال شدم . اگه لازم ميشد بعدا بهش ميگفتم . فعلا كه اين زنه زياد سيريش نشده . گفتم :
- كاري با من ندارين ؟
- نه مواظب خودت باش .
خداحافظي كردم و گوشي رو قطع كردم . سريع شماره ي سها رو گرفتم . با دومين بوق گوشي و برداشت . يكم اول باهام دعوا كرد كه چرا بهش نگفتم از انباري رفتم و بعد از اينكه آروم شد كل جريانا رو براش گفتم . حتي ابراز عشق كردن هيراد و . وقتي كه شنيد از پشت تلفن جيغي زد كه كم مونده بود پرده ي گوشم پاره شه . نتونستيم زياد با هم حرف بزنيم . قرار شد توي اولين فرصت دعوتش كنم بياد پيشم كه هم اينجارو ببينه هم اينكه در مورد همه چي با هم حرف بزنيم .
وقتي گوشي رو قطع كردم به سمت كتابام رفتم . هيچي نبايد مانع رسيدن من به هدفم ميشد .

فصل دوازدهم
اواخر شهريور ماه بود . امتحاناي پيش 2 رو داده بودم خودم كه خيلي راضي بودم ولي بايد منتظر جواباش ميموندم . انگار يه بار عظيمي از روي شونه هام برداشته شده بود . البته مطمئن بودم كه اينم مثل دفعه هاي قبل نتيجه ي خوبي داره .
توي اين مدت اتفاقا خيلي سريع پيش رفته بود .جوري كه فكر ميكردم انگار يه فيلم ديده بودم و هيچ كدوم از اين اتفاقا براي خودم نيفتاده .
يك هفته بعد از جريانات انباري ذكاوت از اون ساختمون اسباب كشي كرد و رفت . براي خودمم جاي تعجب داشت ولي از طرفي هم خوشحال بودم . توي اون يه هفته مدام با ترس و لرز ميرفتم دفتر و برميگشتم . ميترسيدم توي راه پله ها يا آسانسور ببينمش ولي خوشبختانه همچين اتفاقي نيفتاد . انگار اونم ميلي نداشت كه من و ببينه . درست يك هفته بعدش خيلي بي سر و صدا رفت . ما خبرش و از عمو رحيم شنيديم . ولي هيچ وقت لبخند هيراد و وقتي كه اين و شنيد يادم نميره . انگار خيالش از اين بابت حسابي راحت شده بود . خيال منم راحت شده بود . حس ميكردم ذكاوت چندان پسر بدي نبود . فقط تحت تاثير الكل قرار گرفته بود . هر چند كه به قول سها اون ظاهر زيادي مودبش آدم و مشكوك ميكرد . ولي هر چي كه بود گذشت و حالا من ميتونستم با خيال راحت توي ساختمون دفتر راه برم و از هيچي نترسم . البته گاهي وقتا شبا از خواب ميپريدم و مدام كابوس ذكاوت و ميديدم ولي جوري نبود كه زياد اذيتم كنه . سها ميگفت به مرور همه چي يادم ميره . منم داشتم به خودم زمان ميدادم .
هيراد ديگه حرفي از عشق خودش نزد . انگار واقعا داشت بهم زمان ميداد كه كنار خودم قبولش كنم . ولي از هر فرصتي استفاده ميكرد كه محبتش و بهم نشون بده . توي اين مدت به جاي اينكه طبق خواسته ي خودم ازش فاصله بگيرم بدتر بهش وابسته تر ميشدم . آخه مگه ميشد يكي اون همه خوبي و مهربوني رو ببينه و وابسته نشه ؟ واقعا برام سخت بود كه ازش دور باشم . سعي ميكردم جدي باشم در مقابلش ولي بعضي وقتا خودم و لو ميدادم . همين وقتا بود كه هيراد با يه لبخند بهم ميفهموند كه اونم از احساسات من خبر داره . ولي نميدونم اين چه حسي بود كه دلم ميخواست مقاومت كنم .
تقريبا ميشد گفت 3 ماهه كه توي خونه ي هيراد زندگي ميكردم . هر لحظه واقعا از هيراد ممنون بودم به خاطر اين امنيتي كه برام فراهم كرده بود .
توي اين مدت خبري از مهدي نداشتم . انگار يه جورايي دست از تعقيب من برداشته بود . از اين لحاظ خوشحال بودم ولي مطمئن بودم كه اتفاق بدي تو راهه . مهدي آدمي نبود كه به اين زودي عقب نشيني كنه . و اين سكوتش نشونه ي بيخيال شدنش نبود . احتمالا داشت نقشه ميكشيد برام .
توي اين سه ماه يه جورايي تونسته بودم با همسايه ي فضولم كنار بيام . گه گاه كنجكاوي ميكرد كه چرا شوهرم و نميبينه منم هزار و يك دروغ براش سر هم ميكردم . واقعا نميدونستم كه چرا انقدر كنجكاوه كه سر از زندگيم در بياره . خدارو شكر ميكردم كه تصميم نداشت سري به خونم بزنه . هنوزم به هيراد هيچي در موردش نگفته بودم . چند باري هيراد تا دم خونه من و رسونده بود ولي از اون شب به بعد حتي يك بارم پاش و بالا نذاشته بود . دلم ميخواست حداقل يه بار بياد بالا تا من از دست سوال پيچاي همسايم راحت بشم ولي انگار شدني نبود .
از اكبر شنيده بودم كه حسن داره ازدواج ميكنه . انگار خيلي وقت بوده كه گلوش پيش دختر خالش گير كرده بوده . مادرشم بالاخره ميفهمه و براش ميره خواستگاري . انگاري همه چي خوب پيش رفته بود . چون قرار بود خيلي زود بساط عقد و عروسي رو راه بندازن . كم كم همه ي بچه هاي قديم داشتن سر به راه ميشدن . چه خوب شد كه استارت اين سر به راهي رو خودم زده بودم ! باباي اكبرم وقتي ديده بود اكبر حسابي چسبيده به كار يه مغازه براش اجاره كرده بود كه به قول اكبر آقاي خودش باشه . از طرف ديگه حسن حسابي رفته بود تو نخ سر و سامون دادن زندگيش . منم كه چسبيده بودم به درس . هر كسي يه جوري سرش گرم بود . كمتر همديگرو ميديديم ولي از همديگه خبر داشتيم .
روز پنجشنبه بود . راس ساعت 1 مشغول جمع آوري كارام شدم تا زودتر برم خونه . كيفم و برداشتم و به سمت اتاق هيراد رفتم گفتم :
- من دارم ميرم .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- وايسا ميرسونمت .
- مرسي خودم ميرم .
- تو واقعا هنوز با من تعارف داري ؟ وايسا الان ميام .
بدون اينكه حرف ديگه اي بزنم از اتاقش اومدم بيرون . تا وقتي كه هيراد حاضر بشه داشتم فكر ميكردم كه براي تولدش كه 27 شهريور بود چي بخرم . به سها هم گفته بودم ولي هر پيشنهادي به من ميداد رد ميكردم . انگار وسواس گرفته بودم . دلم ميخواست بهترين كادوي عمرش باشه . صداي هيراد من و به خودم آورد :
- بريم .
بعد رو به مش حيدر گفت :
- ما داريم ميريم .
- به سلامت بابا
از مش حيدر خداحافظي كرديم و به سمت آسانسور رفتيم . توي آسانسور همچنان ذهنم درگير بود . وقتي سوار ماشين هيراد شديم گفت :
- چرا تو فكري ؟
- تو فكر نيستم .
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- اگه نميخواي نگو .
- چيز مهمي نيست .
هيراد ديگه اصراري نكرد . گفت :
- راستي امتحاناي پيش و كه دادي . كي ميخواي درس خوندن و براي كنكور شروع كني ؟
اولين باري بود كه هيراد در مورد درس و تحصيلم كنجكاوي ميكرد . واقعا برام جالب بود گفتم :
- نميدونم . احتمالا از مهر شروع ميكنم .
- از مهر ؟ دير نيست ؟
- نميدونم ديره ؟
- بستگي داره چه رشته اي دوست داشته باشي .
نگاهش كردم با لبخند گفتم :
- حقوق .
خنديد و گفت :
- ميخواي پات و بذاري جا پاي من ؟
- كلا اين رشته رو دوست دارم .
- خوب اگه ميخواستي حقوق قبول شي بايد زودتر از اين حرفا درس خوندن و شروع ميكردي . البته هيچ وقت دير نيست . برنامه ريزي كردي ؟
با گيجي و تعجب گفتم :
- نه برنامه براي چي ؟
- بدون برنامه كه نميشه . ببين من براي اينكه حقوق قبول شم شبانه روز درس ميخوندم . يه جورايي مثل خودكشي ميموند . ولي خوب جواب داد .
- يعني انقدر سخته قبول شدنش ؟
- نميخوام بترسونمت . ولي اگه بخواي سراسري قبول شي آره . سخته . بايد تلاش كني .
توي فكر رفتم . با صدايي كه سعي ميكرد خونسرد نشونش بده گفت :
- البته من ميتونم كمكت كنم . ميتونم يه برنامه ي خوب بهت بدم و حتي اگه تو درسي مشكلي داشتي كمكت كنم .
نگاهش كردم . بد فكري نبود . توي اون لحظه به هيچي جز قبولي فكر نميكردم . با لبخند گفتم :
- ممنون ميشم .
لبخند شيطنت آميزي نشست رو لبش . انگار به مقصودي كه ميخواست رسيده بود . گفت :
- من كمكت ميكنم قبول شي ولي توام بايد شرط من و قبول كني .
با شَك گفتم :
- چه شرطي ؟
- نترس سخت نيست .
- ميشنوم .
- توام بايد قول بدي كه يه جواب درست و حسابي بهم بدي .
- در مورد ؟
اخماش و كشيد تو هم گفت :
- در مورد حرفي كه سه ماه پيش بهت زدم .
سرم و انداختم پايين . واقعا ميتونستم تا اون موقع جواب درست و پيدا كنم ؟ آروم گفتم :
- باشه .
لبخند زد و گفت :
- خوب معامله انجام شد .
جلوي در خونه پارك كرد و گفت :
- از الان برنامه ريزي رو شروع كنيم ؟
- اوهوم .
لبخند محوي روي لبش نشست و گفت :
- خوب پس بريم بالا وقت و تلف نكنيم بهتره .
با هم پياده شديم . هيجان داشتم . بعد از سه ماه ميخواست بياد بالا . با هم به سمت آسانسور رفتيم و توي يه چشم به هم زدن جلوي در خونه بوديم . سريع كليدم و در آوردم . نميخواستم همسايم هيراد و ببينه . ميترسيدم چيزي بگه كه جلوي هيراد دستم رو بشه . به محض اينكه كليد و توي قفل انداختم صداي باز شدن در خونشون و شنيدم . چند لحظه پلكام و بستم با شنيدن صداش ناچارا چشمام و باز كردم و بهش لبخند زدم . گفت :
- سلام سرمه جون .
هيراد كه كنجكاو شده بود نگاهش و به هانيه دوخته بود . سريع سلام كردم و خواستم برم تو خونه كه رو به هيراد گفت :
- شما بايد شوهر سرمه جون باشين نه ؟
هيراد نگاه گنگ و گيجي به من انداخت ولي من سرم و با خجالت انداختم پايين . آبروت رفت سرمه . اين دختره هم انگار مينشست دم در تا ببينه من كي ميرم و ميام سريع بپره تو راهرو ! هيراد با صدايي كه معلوم بود خنده اش و كنترل ميكنه گفت :
- بله هيراد كياني هستم .
هانيه لبخندي زد و گفت :
- خوشبختم منم هانيه مرادي هستم . خيلي خوشحال شدم كه ديدمتون . اميدوارم در آينده بيشتر با هم آشنا شيم .
هيراد از روي احترام سري براش تكون داد ولي من همچنان ساكت و سر به زير يه گوشه وايساده بودم . هانيه هم سريع خداحافظي كرد و رفت .
دلم ميخواست سرم و بكوبم تو ديوار . پشت سر هيراد وارد خونه شدم . حالا كاملا لبخند و روي لبش ميديدم . عجب گندي شده بود . انتظار داشتم شاكي بشه يا باهام دعوا كنه ولي اين برخوردش دور از ذهن بود برام . نميدونم شايد هنوزم انتظار داشتم همون هيراد اخمو رو ببينم .
در و بستم و سريع به سمت آشپزخونه رفتم . براي فرار از لبخند هيراد بلند گفتم :
- چايي ميخورين ؟
با خنده گفت :
- اگه از دست همسرم باشه چرا كه نه .
سرم و برگردوندم به اُپن آشپزخونه تكيه زده بود و با شيطنت به من خيره شده بود . كتري رو پر آب كردم و گذاشتم روي گاز . هنوزم نگاه خيرش و روي خودم حس ميكردم . بالاخره طاقت نياوردم و كلافه گفتم :
- قبول دروغ گفتم .
خندش شدت گرفت و گفت :
- من كه چيزي نگفتم .
- چيزي نگفتين ولي نگاهتون . . .
با خونسردي گفت :
- خوب حالا چرا همچين دروغ گنده اي گفتي ؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- از بس كه فضوله . انقدر تند تند و پشت سر هم سوالاش و ميپرسيد كه هول شدم حسابي . از يه طرفم نميتونستم يه عذر موجه واسه حضورتون توي خونه بيارم . آخه بار اول ديده بودتون . مغزم كار نميكرد اون لحظه .
- حالا چرا انقدر ناراحتي ؟
- نبايد باشم ؟ طرف هر بار من و ميبينه حال و احوال شوهر فرضيم و ميپرسه .
هيراد از ته دل خنديد . انگار داشت با اين حس كلافه ي من حسابي تفريح ميكرد نزديكم اومد و گفت :
- خوب اگه زودتر يه جواب به من بدي شايد شوهر واقعي گيرت اومد .
توي سرم داشتم حرفاش و سبك سنگين ميكردم . يعني اين يه مدل خواستگاري بود ؟! با تعجب بهش خيره شده بودم . لبخندي زد و گفت :
- خوب بريم سر برنامه ريزيمون .
با اين حرف به سمت پذيرايي رفت و من و با فكر و خيالام تنها گذاشت .
هنوزم تو فكر حرفش بودم . واقعا جدي گفته بود ؟ الان مشكل دو تا شد . بايد در مورد چيزي فكر ميكردم كه به نظرم غير ممكن بود .
چاي ريختم و بردم تو پذيرايي . هيراد مشغول بررسي كتابام بود كه همون جا ريخته بودمشون . چايي رو روي ميز گذاشتم و سريع گفتم :
- شرمنده يكم به هم ريختست . الان جمعشون ميكنم .
نگاهم كرد و گفت :
- نميخواد . بيا بشين تا بهت برنامه بدم .
با فاصله ي زيادي كنارش نشستم . مدام كتابارو ورق ميزد و چيزايي رو روي يه برگه ياد داشت ميكرد . وقتي كارش تموم شد برگه رو مقابلم گذاشت و گفت :
- خوب . اينايي كه نوشتم و تا آخر مهر بايد بخوني .
نگاهي به ليست بلند بالاش انداختم و گفتم :
- اين همه رو ؟ تا مهر ؟
جدي گفت :
- مگه نميخواي قبول بشي ؟
- چرا ولي من كارم ميكنم .
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- منم وقتي كنكور داشتم كار ميكردم . تازه كار تو زياد سخت نيست . حتي ميتوني توي دفترم كه هستي درس بخوني البته ساعتاي بي كاريت و . ولي كار من به اين آسونيا هم نبود .
نگاهش به يه نقطه خيره شد انگار رفته بود به گذشتش . بعد از چند دقيقه نگاهش و به سمتم دوخت و گفت :
- تو درس خاصي مشكل نداري ؟
با خجالت گفتم :
- عربيم زياد خوب نيست .
- خوب چرا زودتر بهم نگفتي ؟
هيچي جوابش و ندادم دوباره گفت :
- خيلي خوب پس از اين به بعد يه وقتي رو ميذاريم و من بهت عربي ياد ميدم خوبه ؟
يعني هر دفعه ميخواست بياد اينجا و بهم عربي ياد بده ؟ بهش اعتماد داشتم . ميدونستم كاري نميكنه كه باعث ناراحتيم بشه ولي بازم با اين وجود خجالت ميكشيدم كه مدت طولاني باهاش تنها باشم . دستش و جلوي صورتم تكون داد و گفت :
- كجايي ؟ قبوله ؟
- مزاحم . . .
نذاشت حرفم و كامل كنم گفت :
- تعارفم نداريم !
سكوت كردم . دوباره گفت :
- خيلي خوب . پس يه برنامه هم براي عربيت ميذاريم . اگه بازم مشكلي تو درسا داشتي بهم بگو .
سر تكون دادم . چاييش و از تو سيني برداشت و مشغول خوردن شد . نگاهش دور تا دور خونه ميگشت . شايد داشت فكر ميكرد عجب اشتباهي كردم كه خونه به اين عروسكي رو دست اين دختره دادم . همينجوري كه اطراف و نگاه ميكرد گفت :
- تو اين خونه رو دوست داري ؟
نگاهم و به خونه اي دوختم كه 3 ماه توش زندگي كرده بودم . واقعا ميشد گفت اين 3 ماه بهترين روزاي زندگيم بود . لبخندي نشست رو لبم و گفتم :
- آره عاشق اين خونم .
نگاهش و تو چشمام دوخت . لبخندي زد و گفت :
- وقتي اين خونه رو خريدم مدام به اين فكر ميكردم كه بعني قراره با كي پام و توش بذارم . يه مدت به سرم زده بود كه تنهايي بيام اينجا زندگي كنم . همه چي هم خريدم خونه رو مبله كردم ولي دلم نميومد تنهايي بيام توش . از يه طرف ديگم مريم جون تنها ميموند . دلم نميخواست من اين ور تنها بمونم مريم جونم اون ور . ولي از طرفيم بدجور اين خونه دلم و برده بود . خلاصه تصميم گرفتم درش و ببندم . تا وقتي با اوني كه دوستش دارم آشنا شم . فقط توي اين مدت يكي رو مياوردم چند وقت يه بار خونه رو تميز ميكرد .
گفتم :
- خوب پس چرا همچين خونه اي رو دادين دست من ؟ الان پشيمونين ؟
لبخندش عميق تر شد و گفت :
- ديوونه شدي ؟ منم وقتي درش و باز كردم كه فهميدم دختري كه دوستش دارم به جا احتياج داره . پشيمون نيستم .
بهش نميخورد انقدر با احساس حرف بزنه . جفتمون ساكت شديم . من بيشتر خجالت زده بودم . ولي اون عادي بود . از جاش بلند شد و گفت :
- خوب ديگه مهموني بسه من برم . توام بشين سر درست .
غر غر كنان گفتم :
- از الان ؟
- پس كي ؟تنبلي نكن . زنگ ميزنم چِكِت ميكنم . واي به حالت اگه درس نخوني .
خوشحال بودم كه انقدر واسش درسم مهمه . لبخندي زدم . اونم با لبخند من لبخند زد . كنار در وايساده بودم . همينجوري كه دستگيره ي در و گرفته بود . گفت :
- وقتي تنهاييم اينجوري نخند . يهو ديدي نتونستم جلوي خودم و بگيرم .
لبخندم جمع شد . معني حرفش و درست و حسابي نفهميده بودم . مثلا ميخواست چيكار كنه ؟در و باز كرد و همينجوري كه ميرفت بيرون گفت :
- زياد فكرت و مشغول نكن منظورم لبات بود .
بعد در و بست و رفت . يه لحظه با حرفش داغ شدم . به يه ليوان آب خنك احتياج داشتم تا حرارت بدنم و كم كنه .
انگار هر روز كه ميگذشت هيراد پررو تر ميشد . لبخندي نا خودآگاه نشست رو لبم . " نه كه توام بدت اومد ! "
*****
صبح جمعه بود و دفتر تعطيل . طبق برنامه اي كه هيراد بهم داده بود به شدت مشغول درس خوندن بودم . وقتي به قبولي فكر ميكردم يه حس خوبي پيدا ميكردم و باعث ميشد سرعت خوندنم و بيشتر كنم .
هنوزم تو فكر خريدن كادوي مناسبي براي هيراد بودم . فقط نميدونستم بايد چه كادويي بخرم . پيشنهاداي گاه و بيگاه سها هم به كارم نمي اومد . هر چي باشه اون خونش و بهم داده بود . بايد يه كادويي ميخريدم كه حسابي گرون باشه و به كارش بياد .
وقتي به خودم اومدم ديدم حدود 10 صفحه از كتاب و ورق زدم ولي هيچي ازش سر در نياوردم . از بس كه تو فكر خريد كادو بودم . كتابم و بستم و از جام بلند شدم . چهار روز ديگه تولد هيراد بود و من هنوز هيچ برنامه اي براش نداشتم !
گوشي و برداشتم و به سها زنگ زدم . بهش گفتم بياد پيشم تا با هم يه فكري بكنيم . خودمم دوباره نشستم سر درسم .
حدوداي يك ساعت بعد سها اومد . بعد از حرفاي متفرقه گفتم :
- سها من هنوز هيچ فكري واسه تولد هيراد نكردم .
سها همينجور كه داشت ميوه ميخورد گفت :
- بابا من كه هر روز بهت پيشنهاداي مختلف ميدم . خودت قبول نميكني . ديگه نميدونم تو فكرت چيه .
- نميدونم . حالا فرض كن كادو رو هم براش خريدم . كجا بايد براش تولد بگيرم ؟
- توي خونت !
يكم نگاهش كردم و بعد گفتم :
- سها چقدر خنگي . مگه من كيش ميشم كه توي خونم براش تولد بگيرم ؟ تازه من ميخوام كه تو و فريدم توي تولد هيراد باشين .
- خوب ماهارو دعوت كن خونت .
- ولي من نميخوام بفهمه كه اين تولد و من تنهايي براش گرفتم . ميخوام يه جوري نشون بدم كه همه با هم براش جشن گرفتيم .
- آها ! چقدر سختش ميكني ! من ميگم هيچي براش نخر . روز تولدشم بپر بغلش و بوسش كن بگو دوستت دارم . به خدا بيشتر خوشش مياد . اينجوري از بلا تكليفيم در مياد !
كوسَني كه كنارم بود و به سمتش پرت كردم و گفتم :
- باز زدي اون كانال ؟ يه پيشنهاد خوب بده .
سها يكم فكر كرد و گفت :
- خوب يه فكري دارم .
- چه فكري ؟
- ببين باباي فريد يه ويلا داره شمال . ميتونيم بريم اونجا . اينجوري هيرادم شك نميكنه كه تو خودت اين تولد و راه انداخته باشي .اونجا هم براش كيك ميگيريم حسابي تولد بازي ميكنيم !
- سها ميخواي اصلا فكر نكن . من اين و ببرم شمال كه ميخوام براش يه تولد بگيرم ؟ اصلا نميخوام پيشنهاد بدي . پاشو بريم حداقل براش يه كادو بخريم .
- پيشنهادم ميدم بايد فحش بخورم ؟ حالا خوبه خودت هيچ ايده اي نداريا .
بالاخره سها از جاش بلند شد و با هم كل پاساژاي اطراف خونه رو گشتيم . يه چيزي بدجور تو سرم افتاده بود . ولي خيلي گرون بود . جلوي يه مغازه ي ساعت فروشي وايسادم و نگاهي به ويترينش انداختم سها اومد كنارم و گفت :
- چرا وايسادي ؟
- دارم به ساعتا نگاه ميكنم .
- چيه ؟ بانك زدي ؟ الان بري تو اين مغازه پول خون باباش و ميخواد ازت بگيره .
- اشكال نداره .
- انگار كاملا عقل از سرت پريده ها . ميخواي واقعا براش ساعت بخري ؟
- آره .
- حالا وقتي مجبور شدي به جاش 1 ماه گرسنگي بكشي بهت ميگم كادوي گرون خريدن چه عواقبي داره .
- يكم پول پس انداز كردم با اونا ميخرم .
- پس فكر همه جاشم كردي . خوبه . خوش به حال هيراد .
- سها من بهش خيلي مديونم . در ضمن ميخوام يه چيزي باشه كه هميشه جلوي چشمش باشه . چي بهتر از ساعت !
سها پوفي كرد و يه گوشه وايساد . هنوزم نگاهم روي ويترين مغازه بود . بالاخره يه ساعت مشكي رنگ چشمم و گرفت . با سها رفتيم تو . وقتي قيمت ساعت و شنيدم كم مونده بود مغزم منفجر شه . ولي به قول سها انقدر خوب خودم و حفظ كردم كه ميگفت فكر كرده بابام يكي از ميلياردراي تهرانه !
نگاهي به ساعت انداختم و يكم به پولام فكر كردم . هر چي پس انداز كرده بودم و بايد براي خريدش ميدادم . داشتم پشيمون ميشدم از خريدش . البته سها هم توي اين پشيموني بي تقصير نبود . يه جوري كه معلوم نباشه هي مانتوي من و ميكشيد كه بريم بيرون و منصرف شم . ولي دقيقه ي آخر تصميمم و گرفتم . من بيشتر از اينا به هيراد مديون بودم . از يه طرف ديگه كسي بود كه دوستش داشتم . پس لياقت همچين كادوي گروني رو داشت .
بالاخره ساعت و خريدم و از مغازه اومديم بيرون . سها با چشماي گرد شده رو به روم وايساده بود . انگار هنوز باورش نميشد كه به خاطر هيراد پول همچين ساعت گروني رو بدم . بعد از چند دقيقه دوباره به خودش اومد و غر غراش و شروع كرد . ولي من خوشحال بودم .
كادوي هيراد و توي كشوي ميز آرايشم گذاشتم . حداقل خيالم از اين بابت راحت شده بود . فقط ميموند محل تولد كه اونم يه فكرايي براش كرده بودم !
*****
- ميشه امروز بياين باهام عربي كار كنين ؟
هيراد يكم فكر كرد و گفت :
- باشه كار خاصي ندارم . ميام .
توي دلم ذوق كردم . بالاخره نقشم گرفته بود . از اتاقش اومدم بيرون و سر جام نشستم . امروز تولدش بود . قبلا توي خونه ترتيب همه چي رو داده بودم . به هواي عربي ياد دادن ميومد اونجا و بعد سورپرايز ! دوست داشتم عكس العمل هيراد و در مقابل كادوش ببينم .
حدوداي ساعت 5 بود كه هيراد كت به دست از اتاقش اومد بيرون . متعجب گفتم :
- جايي ميرين ؟
- آره يه كاري پيش اومد . من ميرم كارم و انجام ميدم . احتمال ميدم تا 8 بيشتر طول نكشه . بعدش ميام پيشت با هم عربي كار كنيم باشه ؟
با قيافه ي وا رفته سري تكون دادم و اون رفت . روي صندليم نشستم ولي حسابي عصباني بودم . خدا كنه حداقل تا 8 بياد . وگرنه اون همه برنامه چيدم همش دود ميشد ميرفت هوا .
راس ساعت 7 از دفتر زدم بيرون . به خاطر كادوي گروني كه براي هيراد گرفته بودم پولم ته كشيده بود . دوباره با اتوبوس اين ور و اون ور ميرفتم . به قول سها كه ميگفت آخر و عاقبت آدم جوگير همينه !
به خاطر نزديك بودن خونه به دفتر ساعت 7:30 رسيدم خونه . سريع لباسام و در آوردم و دوش 10 دقيقه اي گرفتم . از قبل يه لباس و انتخاب كرده بودم كه جلوي هيراد بپوشم . يه پيرهن كه بلنديش تا زير زانوم ميرسيد به رنگ سفيد پوشيدم كه يقه ي شل و آستيناي كوتاه داشت . اون دفعه هيراد گفته بود كه رنگ سفيد بهم مياد . منم از اين تعريفش سوء استفاده كرده بودم ! يه جفت صندل بدون پاشنه ي سفيد رنگ هم پام كردم كه حسابي با پيرهنم ست شده بود .
جلوي ميز آرايش نشستم و مشغول آرايش كردن شدم . گه گاه نگاهي به ساعت مينداختم . راس ساعت 8 آرايشم تموم شد . موهام و يكم خشك كردم و بعد بهش موس زدم و حسابي با دستم حالتش دادم . خوب و ساده شده بود . توي آينه نگاه آخر و به خودم انداختم و از اتاق اومدم بيرون .
به سمت يخچال رفتم . كيكي كه روز قبل خريده بودم و از توي جعبه در آوردم و چند تا شمع تَك روش چيدم و دوباره گذاشتمش تو يخچال . تازه ياد كادو افتادم . سريع رفتم و از توي ميز آرايشم درش آوردم وگذاشتمش روي ميز پذيرايي .
دوباره نگاهي به ساعت انداختم . 8:30 بود . ديگه كم كم بايد پيداش ميشد . چند تا شمع بزرگم كه قبلا خريده بودم و چند جاي خونه گذاشتم و روشنشون كردم .
چراغارو خاموش كردم . نور شمع حسابي فضاي خونه رو خوشگل كرده بود . توي دلم داشتم به خودم ميگفتم كه امشب همه چي رو بهش ميگم . هم اون از انتظار در مياد هم اينكه توي يه شب قشنگ بهش همه چي و گفتم .
از اين فكر لبخندي روي لبم نشست . دوباره نگاه به ساعت كردم . 8:45 بود . نفسم و محكم دادم بيرون . حسابي استرس گرفته بودم . از يه طرفم هيجان زده شده بودم .
انگار به پاي اين عقربه ها سنگ آويزون كرده بودن . جون ميدادن تا حركت كنن .
براي بار صدم يه سر به كيك زدم و دوباره نگاهم و به ساعت دوختم 9 شده بود ولي هنوز خبري از هيراد نبود . نميخواستم بهش زنگ بزنم . ممكن بود از هيجان صدام همه چي لو بره . ترجيح دادم بازم صبر كنم .
ساعت 9:15 بود كه زنگ در به صدا در اومد . با خوشحالي از جام بلند شدم بالاخره اومد . پشت در چند تا نفس عميق كشيدم و در و باز كردم ولي با ديدن هانيه كه پشت در بود لبخند رو لبم ماسيد گفتم :
- هانيه تويي ؟
- اينجا چه خبره ؟ برقاتون رفته ؟
تازه متوجه شدم كه در و تا آخر باز كردم . يكم در و بستم و گفتم :
- نه .
بعد از روي ناچاري و براي اينكه بارم سوال نپرسه گفتم :
- امشب تولد هيراده ميخواستم سورپرايزش كنم .
خنده ي ريزي كرد و گفت :
- مباركه . پس بد موقع مزاحم شدم .
هيچي نگفتم فقط لبخندي بهش زدم كه بيشتر معنيش اين ميشد كه راهت و بكش و برو . در كمال تعجب انگار يه بار هانيه فهميده بود كه بد موقع اومده و سريع رفت . آخرم نفهميدم چيكار داشت . انگار فقط ميخواست يه سرك بكشه تو خونه .
در و محكم بستم . دوباره نگاه به ساعت كردم 9:30 بود . سر خورده روي مبل ولو شدم و تلويزيون و روشن كردم . از حرص مدام كانالارو عوض ميكردم . بالاخره خسته شدم و خاموشش كردم . از جام بلند شدم . نگاهي به گوشيم انداختم نه خبري از زنگ بود نه اس ام اس . انگار اصلا قرار نبود كه بياد اينجا !حتي به خودش زحمت نداده بود كه يه خبر بده بگه نميام .
دلم از گرسنگي مالش ميرفت . از ظهر هيچي نخورده بودم . انقدر براي اين تولد هيجان زده بودم كه هيچي از گلوم پايين نميرفت .
دوباره نگاهم به ساعت افتاد 10 بود . ديگه حسابي كُفري شده بودم . با زنگ گوشيم سريع به سمتش رفتم . هيراد بود جواب دادم :
- الو ؟
- الو سرمه .
- بله ؟ سلام .
- سلام . ببخشيد دير تماس گرفتم . من كارم يه مقدار طول كشيد . الانم دارم ميرم سمت خونه . اگه اشكالي نداره يه روز ديگه بيام پيشت براي عربي .
بغض كردم . هر چي رشته بودم پنبه شد . اصلا من و چه به اين كارا . همينجوري كه به سمت شمعهايي كه روشن كرده بودم ميرفتم با صدايي كه سعي ميكردم از بغض نلرزه گفتم :
- باشه اشكال نداره .
با نفسم اولين شمع و خاموش كردم و به سمت دومي رفتم . دوباره صداي هيراد و شنيدم :
- واقعا نميتونستم زودتر از اين زنگ بزنم . شرمنده كه دير وقت شد .
دومين شمع رو هم فوت كردم و با صداي گرفته گفتم :
- خواهش ميكنم .
- قول ميدم جبران كنم . خوب ديگه برو بخواب . دير وقته . شب بخير.
آروم شب بخيري گفتم و گوشي رو قطع كردم . تازه اشكم راهي روي گونم باز كرد . نگاهي به اطراف انداختم . همه چي بهم دهن كجي ميكرد . حتي اون لباس سفيد رنگي كه تنم بود . توي سرم چه روياهايي كه نساخته بودم . بقيه ي شمعهارو هم خاموش كردم و بدون توجه به گرسنگيم به سمت اتاق رفتم . با همون پيرهن سفيدم زير پتو رفتم و چشمام و بستم . از زير پلكاي بستمم قطره هاي اشك پايين ميومدن . حسابي از درون داشتم حرص ميخوردم . بالشي كه كنارم بود و برداشتم و حسابي بهش مشت كوبيدم . دلم ميخواست جاي اين بالش صورت هيراد بود . آخر سر بالش و پرت كردم يه گوشه و دوباره چشمام و بستم .


*****
ساعت زنگ زد . يكم به بدنم كش و قوس دادم و آروم يكي از چشمام و باز كردم . ساعت 8 بود . پوفي كردم . پتو رو يكم كنار زدم . نگاهم به پيرهن سفيدم افتاد . دوباره ياد اتفاق ديشب افتادم . سرم و چرخوندم بالشي رو كه پرت كرده بودم هنوز گوشه ي اتاق بود . بي توجه بهش از جام بلند شدم و به سمت گوشيم رفتم . اصلا دلم نميخواست امروز برم دفتر . سريع شماره ي دفتر و گرفتم . مطمئن بودم مش حيدر الان رسيده . وقتي گوشي رو برداشت بهش گفتم كه امروز دفتر نميام . به هيرادم بگه . گوشي رو قطع كردم . دوست نداشتم به خود هيراد زنگ بزنم . امكان داشت از اين كارم ناراحت شه ولي اصلا برام مهم نبود . چطور اون قرارش با من براش مهم نبود . منم ميشدم مثل خودش .
دوباره برگشتم تو اتاق و سر جام دراز كشيدم . سعي كردم بخوابم ولي فكراي آزار دهنده اذيتم ميكرد . طاق باز دراز كشيدم و به سقف خيره موندم . يعني ديشب هيراد كجا كار داشته كه تا ساعت 10 طول كشيده ؟
اين سوال عين خوره از تو داشت من و ميخورد . غلتي زدم دوباره چشمم به بالش افتاد . از جام بلند شدم و از گوشه ي اتاق بر داشتمش . نشستم رو تخت و بالش و رو به روم گرفتم . انگار واقعا هيراد جلوم وايساده بود گفتم :
- ديشب كجا بودي كه من و يادت رفت ؟ چرا شب روياييمون و خراب كردي ؟ من ميخواستم همه چي و بهت بگم . ميخواستم بگم كه دوستت دارم . واسه ديشب كلي زحمت كشيده بودم . خودم و براي تو خوشگل كرده بودم . ولي تو با كار ديشبت قلبم و شكستي . ميفهمي ؟
مطمئن بودم اگه هيراد جاي بالش بود از خودش دفاع ميكرد . پوفي كردم و دوباره گفتم :
- ببخشيد ديشب زدمت . نميخواستم اونجوري بشه . ازت ناراحت بودم . فقط همين .
دستم و روي بالش كشيدم و سعي كردم صورت هيراد و جاش تصور كنم . توي بغلم گرفتمش و زير لب گفتم :
- خيلي دوستت دارم . بيشتر از اون چيزي كه حتي فكرش و بكني .
بعد از چند ثانيه بالش و از بغلم در آوردم . انگار به خاطر بي احترامي كه ديشب بهش كرده بودم ناراحت بودم . ديگه كم كم كاراي هيراد داشت ديوونم ميكرد . نشسته بودم داشتم با بالش حرف ميزدم .
بي توجه به فكر و خيالام . بالش و مثل يه شي مقدس روي تخت گذاشتم و بوسه اي بهش زدم . بعد به سمت حموم رفتم . باز خوبه يه جايگزين براش پيدا كرده بودم !
*****
فكر كنم 1 ساعتي توي حموم بودم . وقتي اومدم بيرون نگاهي به گوشيم انداختم 5 تا ميس كال از هيراد داشتم . نيشخندي زدم و به سمت كمد لباسام رفتم . تاپ و شلوارك سفيدي رو از بين لباسام انتخاب كردم و انداختمش رو تخت . بعد از اينكه پوشيدمشون به سمت آشپزخونه رفتم . بايد يه چيزي ميخوردم .
در يخچال و كه باز كردم چشمم به كيك شكلاتي خوشگلي كه توش بود افتاد . لعنتي همه چي توي اين خونه من و ياد ديشب مينداخت .
كيك و از يخچال آوردم بيرون . چاي درست كردم و يه برش گُنده از كيك و گذاشتم توي پيش دستي و با چاي مشغول خوردن شدم .
انگار با خوردن كيك ميخواستم حال هيراد و بگيرم . كيك به اين خوشمزگي از دستش رفته بود . اصلا هم مهم نيست كه ديشب كجا بوده . من خيليم الان آرومم .
سعي ميكردم با اين حرفا خودم و آروم كنم . ولي وقتي دوباره گوشيم زنگ خورد و اسم هيراد و ديدم فهميدم كه زيادم توي آروم كردن خودم موفق نبودم . جواب دادم :
- بله ؟
صداش پر از عصبانيت و نگراني بود . گفت :
- هيچ معلومه كجايي ؟ 10 بار به گوشيت زنگ زدم . ديگه داشتم الان ميومدم سمت خونه . چرا جواب نميدادي ؟
با خونسردي گفتم :
- حموم بودم متوجه نشدم .
- 1 ساعت حموم بودي ؟
با حالتي طلبكار گفتم :
- براي حموم رفتنم بايد اجازه بگيرم ؟
انگار انتظار اين جواب و نداشت . يكم آروم تر شد و گفت :
- چرا نيومدي دفتر ؟
- حال نداشتم .
- يعني چي حال نداشتم ؟ مريض شدي ؟
- نه فقط امروز حوصله ي كار كردن نداشتم .
- نبايد به من زنگ ميزدي ؟ مش حيدر بايد به من بگه ؟!
- شرمنده نتونستم شماره ي شما رو بگيرم .
انگار فهميد از دستش عصبانيم . با لحن جدي و محكم گفت :
- چرا اينجوري جواب من و ميدي ؟
- جور خاصي حواب ندادم .
كلافه گفت :
- اگه حالت خوب نيست بيام ببرمت دكتر ؟
- نه خوبم .
- از دستم عصباني ؟
زده بود وسط خال ! ولي به روي خودم نياوردم گفتم :
- چرا بايد عصباني باشم ؟
- به خاطر ديشب
- نه اصلا برام مهم نبود .
نفس عميقي كشيد و گفت :
- كاملا واضحه ! من تا 45 دقيقه ي ديگه ميام اونجا حرف بزنيم .
دستپاچه شدم گفتم :
- نه نه لازم نيست . براي چي ؟
- گفتم ميام يعني ميام . تا به چشم خودم نبينم كه خوبي باورم نميشه .
سعي كردم منصرفش كنم گفتم :
- من خوبم . نميخواد بياين . امروز كلي قرار ملاقات دارين .
انگار با اين حرفم يه جورايي تونستم راضيش كنم . قبول كرد كه نياد . ولي گفت شب شايد يه سر بهم بزنه . گوشي و قطع كردم و دعا كردم كه نخواد بياد . وگرنه هر چي حرص از ديشب داشتم سرش خالي ميكردم .
بقيه ي كيك و توي يخچال گذاشتم . خواستم برم سر درسم بشينم كه نگاهم به كادوي هيراد افتاد كه هنوز روي ميز بود . من و باش چقدر براي خريدن همچين كادوي گروني ذوق زده شده بودم .
نگاهم و از كادو گرفتم و از كنارش رد شدم . حدوداي ساعت 10:30 بود كه كسي در زد . حدس زدم بايد هانيه باشه . حتما ميخواست آمار ديشب و بگيره . خداي من چقدر اين زن فضول بود .
با بي حالي از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و بازش كردم . انتظار داشتم هانيه عين جت خودش و بندازه تو خونم ولي با ديدن هيراد پشت در كم مونده بود از تعجب شاخ در بيارم .

 

همينجوري كه جلوي در وايساده بودم با تعجب گفتم :
- تو اينجا چيكار ميكني ؟
هيراد به خنده افتاد و گفت :
- دعوتم نميكني بيام تو ؟
مسخ شده از جلوي در رفتم كنار . هيراد اومد تو و يه نگاه به سر تا پاي من انداخت چشماش از تعجب گرده شده بود . تازه نگاهم به تاپ و شلوارك سفيد رنگم افتاد . با خجالت همينجوري كه به سمت اتاقم ميدويدم گفتم :
- الان ميام .
صداي خنده ي آروم هيراد و پشت سرم ميشنيدم ولي ترجيح دادم خندش و بي جواب بذارم ! عجب استقبال پر شوري ازش كرده بودم ! سريع لباسام و با يه شلوار لي و بلوز آستين كوتاه عوض كردم و يه چند تا نفس عميق كشيدم كه به خودم مسلط بشم بعد از اتاق رفتم بيرون .
نگاهم به هيراد افتاد كه كنار ميز پذيرايي وايساده بود و جعبه ي كادوييش دستش بود و نگاهش ميكرد . خشكم زده بود . هيراد نبايد هيچي از ديشب ميفهميد . چقدر من احمقم . اصلا حواسم نبود كه بايد كادو رو از اونجا بردارم .
هيراد نگاه متعجبش و به من دوخت و گفت :
- اين كادو براي كيه ؟
به خودم اومدم . با دستپاچگي جلو رفتم و كادو رو از دستش گرفتم گفتم :
- مال يكي از دوستامه . براي تولدش خريدم .
هيراد كه انگار باورش نشده بود گفت :
- چه جالب . فكر كردم براي من خريدي . آخه تولدم ديروز بود !
كادو رو دوباره روي ميز گذاشتم و دستام و روي سينم قلاب كردم . خودم و به اون راه زدم گفتم :
- جدي ؟ نميدونستم . تولدتون مبارك !
لبخندي زد . انگار داشت بهم ميگفت " خودتي ! " ولي من به روي خودم نياوردم . گفت :
- ممنون .
نگاهش داشت ذوبم ميكرد . انگار همه ي ناراحتيام دود شد رفت هوا . همين كه توي اون لحظه اونجا بود برام كافي بود . به خاطر من از كارش زده بود . واقعا بايد ميبخشيدمش . ميتونستم ببخشمش .
دوباره صدايي توي سرم پيچيد " انتظاراي ديشب و يادت رفته ؟ با هر صدايي از جا ميپريدي فكر ميكردي هيراده ! گريه ي شبونت و چي ؟ اونم يادت رفته ؟ معلوم نيست ديشب كجا داشته خوش ميگذرونده . همين الان سرت و برگردون و ازش دور شو . "
با اين فكر اخمام دوباره تو هم رفت گفتم :
- چاي ميخورين ؟
بهش پشت كردم و خواستم به سمت آشپزخونه برم . سريع يه قدم به سمتم برداشت و دستم و گرفت . با تماس دستش ضربان قلبم تند شد . گفتم :
- چيكار ميكني ؟
بهم نزديك تر شد توي چشماي عسليش نگاه كردم . نزديك بود خودم و ببازم و به همه چي اعتراف كنم . ولي جلوي خودم و گرفتم . گفت :
- ازم بابت ديشب ناراحتي ؟
همينجوري كه سعي ميكردم دستم و از توي دستش در بيارم گفتم :
- نه چرا بايد باشم ؟
يه لحظه دستم و ول كرد . كمرم و گرفت . حالا فاصلمون به زحمت به چند سانت ميرسيد . گفت :
- دروغ نگو . چشمات داره همه چي و بهم ميگه .
اخم كردم و گفتم :
- تو اصلا برام مهم نيستي . مطمئن باش برام اهميتي نداشت كه ديشب نيومدي . اصلا منتظرت نبودم . حتي يه بارم به ساعت نگاه نكردم .
حس كردم اگه بيشتر ادامه بدم بغضي كه تو گلوم نشسته دوباره ميشكنه . سرم و انداختم پايين و ساكت شدم . من و به خودش نزديك تر كرد . حالا سرم روي شونش بود و اون آروم كنار گوشم داشت باهام حرف ميزد .
- ببخشيد كه ديشب نيومدم عزيزم ! باور كن دست خودم نبود . ديشب بدترين تولد زندگيم بود . يعني اصلا حس نكردم كه تولدمه . ديشب از ساعت 5 تا 10 شب بيمارستان بودم . بهم حق بده كه نتونم هيچ جوري بهت خبر بدم .
سرم و از روي شونش با نگراني بلند كردم و دستم و كنار صورتش گذاشتم گفتم :
- الان بهتري؟ بيمارستان براي چي ؟ تو كه تا 5 حالت خوب بود .
انقدر نگران شده بودم كه اصلا نفهميدم بيش از حد بهش نزديك شدم . خواستم دستام و بكشم كه لبخندي نشست رو لبش و دستاش و روي دستام گذاشت و به لباش نزديك كرد . توي چشمام خيره شده بود . بوسه اي به دستام زد . كم مونده بود از خجالت آب بشم .
يه قدم ازش فاصله گرفتم ولي اون دستام و رها نكرد . گفت :
- حال خودم بد نبود . ساعت 5 مريم جون بهم زنگ زد گفت حال برادرش خوب نيست . اين برادرش خيلي تنهاست . نه زن داره نه بچه . مريم جونم دست تنها بود . بايد ميرفتم اونجا . خلاصه تا توي بيمارستان بستريش كرديم طول كشيد . تا حدوداي ساعت 10 اونجا معطل بودم . بعدش تازه تونستم برگردم خونه . البته اگه به من بود كه ميخواستم همون موقع بيام اينجا ولي خوب دير وقت بود . نميشد .
يكم مكث كرد و دوباره گفت :
- يعني هنوز نميدوني كه من اينجارو با هيچ جاي ديگه عوض نميكنم ؟
تحت تاثير حرفاش قرار گرفتم . به نظر منطقي ميومد . ولي وقتي به ديشب فكر ميكردم ميديدم هنوز ازش ناراحتم . شونه هام و بالا انداختم و دستام و آزاد كردم . گفتم :
- خوب اينا به من چه ربطي داره ؟ ميرم چاي بيارم .
سريع ازش فرار كردم . توي آشپزخونه مدام همه چي از تو دستم ميفتاد . حسابي كلافه بودم .
هيراد اومد تو آشپزخونه . دوباره كادو تو دستش بود . انگار بو برده بود كه براي خودش خريدم . اين بار هيچي نگفتم . چقدر ديشب دوست داشتم عكس العملش و ببينم . ولي حالا . . . !
چاي ريختم و روي ميز آشپزخونه گذاشتم . يادم افتاد كيك ديشب هنوز هست . از توي يخچال در آوردمش . نگاه هيراد روي كيك خشك شد . حس كردم يكم پليد شدم ! داشتم همه ي چيزايي رو كه ديشب براش تدارك ديده بودم و امروز به رُخِش ميكشيدم .
ميخواستم كيك و ببرم كه بهم نزديك شد . از پشت من و تو بغلش گرفت . يهو شوكه شدم .
ميخواستم كيك و ببرم كه بهم نزديك شد . از پشت من و تو بغلش گرفت . يهو شوكه شدم .
قبل از اينكه چيزي بگم يا كاري بكنم شروع به حرف زدن كرد :
- ديشب من نبودم اينجا خبري بوده ؟
نفس عميق كشيدم . " خونسرد باش سرمه هيچي رو لو نده . " خونسرد گفتم :
- نه چه خبري مثلا ؟
من و به سمت خودش برگردوند و گفت :
- مثلا تولد ؟
نگاهم و ازش دزديدم گفتم :
- نه .
- من و نگاه كن و بگو نه .
نگاهش كردم ولي نه تو دهنم خشكيد . حتي نتونستم چيز ديگه اي بگم . لبخندي زد و گفت :
- من واقعا نميدونم چجوري معذرت خواهي كنم . واقعا نميخواستم منتظرت بذارم .
بعد دستي توي موهاش كشيد لبخند تلخي زد و گفت :
- كاش ديشب ميتونستم بيام اينجا . همه چي رو از دست دادم . حتي تورو دلخور كردم .
قيافش خيلي مظلوم شده بود . يه لحظه قلبم فشرده شد . ميخواستم بوسش كنم و بگم بازم برات از اين جشنا ميگيرم . ولي جلوي خودم و گرفتم . به جاش گفتم :
- خوب هنوزم دير نشده ميتونيم جشن بگيريم .
- چجوري ؟
كيكي كه حالا فقط نصفش مونده بود و رو ميز گذاشتم . شمع هايي رو هم كه ديشب روي كيك گذاشته بودم و آوردم و روش گذاشتم و روشنشون كردم . با خنده گفتم :
- اينم از تولد . شمعهارو فوت كنه .
صورتش از خوشحالي برق ميزد . منم خوشحال بودم . ديگه بيشتر از اين نبايد قهر ميموندم . همون جا بخشيدمش . هيراد با خنده گفت :
- ميخواي آرزوم و بلند بگم ؟
خودم و زدم به بي خيالي و گفتم :
- اگه دوست داري ميتوني بلند بگي .
با شيطنت خنديد و گفت :
- نميگم .
حرصم گرفت ولي به روي خودم نياوردم . هيراد خنده ي بلندي كرد و گفت :
- الان معلومه ميخواي بزني لهم كني .
- نخير .
- تابلويي .
- فوت كن شمعا آب شد .
هيراد بدون اينكه آرزوش و بهم بگه شمعهارو فوت كرد . براش دست زدم و دوباره بهش تبريك گفتم . بعد كادو رو به سمتش گرفتم و با خجالت گفتم :
- اين كادوي تو بود .
- حدس ميزدم .
كادو رو ازم گرفت و با ذوق و شوق بازش كرد . حتي پلكم نميزدم . ميخواستم تك تك عكس العملاش و تو ذهنم ثبت كنم .
هيراد متعجب و غافلگير نگاهي به ساعت كرد و بعد سرش و بالا گرفت گفت :
- سرمه اين خيلي قشنگه . ممنون .
لبخند زدم . ساعت و به سمتم گرفت و گفت :
- خودت دستم كن .
ساعت خودش و از دستش در آوردم و دستش و به سمت من گرفت . با دستايي كه از هيجان ميلرزيد ساعت و برداشتم و روي دستش بستم .
هيراد با لذت به ساعت نگاه كرد . منم نگاهم به ساعت افتاد . تازه داشت خودش و توي دستاي هيراد نشون ميداد . با صداي هيراد نگاهم و از ساعت گرفتم و به چشماش دوختم :
- من يه پيشنهادي دارم .
- چه پيشنهادي ؟
- به عنوان تنبيه شام امشب با من .
لبخندي بهش زدم و گفتم :
- قبول .
به سمت پذيرايي رفت و گفت :
- پس من برم يه سري كارام و انجام بدم راس ساعت 8 ميام دنبالت باشه ؟
- اگه كاري پيش اومد يادت نره زنگ بزني .
به سمتم اومد . لبخند زد و گفت :
- قول ميدم امشب حتما بيام .
يهو بوسه اي روي گونم كاشت و گفت :
- از كادوي قشنگتم ممنونم . ميبينمت .
مات كارش بودم نفهميدم چجوري ازش خداحافظي كردم . هيراد سريع رفت . منم يكم خونه رو جمع و جور كردم .
وقتي كه كنارم بود همه چي خوب بود . احساس كمبود نميكردم . حتي فكراي آزار دهنده هم سراغم نميومد . حالا ميفهميدم كه چقدر دوستش دارم .
يكم خونه رو مرتب كردم . بعدش نشستم سر درسم . حدوداي ساعت6بود كه دست از خوندن كشيدم .
سمت كمد لباسام رفتم . با وسواس خاصي تك تك لباسام و زير و رو ميكردم . هر لباسي به نظرم يه عيبي داشت . بالاخره بعد از كلي گشتن مانتوي طوسي رنگي توجهم و به خودش جلب كرد . جلوي خودم گرفتمش و رو به روي آينه وايسادم . بدك نبود . انداختمش روي تخت و يه شال طوسي رنگم از بين شالام كشيدم بيرون .
شلوار لي پوشيدم و جلوي ميز آرايش نشستم . هنوز وقت براي حاضر شدن داشتم . با دقت آرايش كردن و شروع كردم . توي اين مدت انقدر تمرين كرده بودم كه سها ميگفت حتي از اونم بهتر خودم و آرايش ميكنم !
ساعت حدوداي 7 بود كه كار آرايشم تموم شد . مانتو و شالمم پوشيدم كيفم و دستم گرفتم و جلوي آينه از زواياي مختلف به خودم نگاه كردم . خوب شده بودم .
دوباره نگاهي به ساعت كردم 7:30 بود . توي پذيرايي نشستم و منتظر موندم كه بياد . هر چي ساعت به 8 نزديك تر ميشد استرس منم بيشتر ميشد . با ياد آوري ديشب مدام دلم شور ميزد كه نكنه امشبم نياد . ولي وقتي راس ساعت 8 هيراد به گوشيم زنگ زد و گفت برم پايين خيالم راحت شد .
با وسواس شالم و صاف كردم و نگاه آخر و تو آينه به خودم انداختم . رضايت دادم كه از خونه بيام بيرون . خدا خدا ميكردم كه هانيه تو راهرو دوباره بهم گير نده . انگار خدا صدام و شنيد چون خبري ازش نبود .
سريع خودم و به آسانسور رسوندم و رفتم پايين . ماشين هيراد و ديدم . قلبم بي قراري ميكرد . به خودم نهيب ميزدم كه آروم باش . ولي چندان موفق نبودم .
سوار شدم سلام كردم . هيراد چند لحظه نگاهم كرد و بعد جوابم و داد . ماشين و به حركت در آورد .
جفتمون ساكت بوديم فقط صداي آهنگي كه از ضبطش پخش ميشد سكوت بينمون و ميشكست :

بهت نگفتم تا حالا اينکه چقد دوست دارم
اما حالا بهت مي گم بي تو دارم کم ميارم
بهت نگفتم تاحالا که بدجوري عاشقتم
بهت نگفتم تا حالا اما حالا بهت مي گم
بهت نگفتم تا حالا اينکه چقد دوست دارم
اينکه چقد آرزومه پيش چشات کم نيارم
دلم مي خواد باور کني از ته دل مي خوام تو رو
وقتي مي گم بمون , بمون وقتي مي گم نرو , نرو
خودت مي دوني که تورو از دل و از جون ميخوامت
ليلي عشق من شدي من مثه مجنون مي خوامت

داشتم فكر ميكردم عجب آهنگ محشريه . احساسات آدم و زير و رو ميكنه مخصوصا كه از ضبط ماشين هيراد پخش بشه .
توي روياهاي دخترونه ي خودم بودم كه هيراد با صداي آرومي گفت :
- چرا ساكتي ؟
سرم و به سمتش برگردوندم . چشماش آرامش خاصي داشت . نگاهش مهربون تر از هميشه بود . ولي هنوزم تَهِ چشماش غرورش خودنمايي ميكرد . همون غرور خواستني كه به مرز جنون ميكشوندم . ناخود آگاه لبخندي روي لبم نشست كه جوابش و با لبخند گرفتم . به تقليد از خودش آروم گفتم :
- چي بگم ؟
هنوزم تو چشمام داشت نگاه ميكرد گفت :
- نميدونم . وقتي ساكتي دلم ميگيره . حرف بزن . شلوغ كن . دلم ميخواد صدات و بشنوم .
خجالت زده سرم و انداختم پايين و با انگشتام بازي كردم . براي اينكه از اون حالت سكوت در بيايم گفتم :
- داريم كجا ميريم ؟
- يه جاي خاص .
- اين جاي خاص كجاست ؟
- اگه بگم كه نميشه . بايد صبر كني خودت ببيني .
كنجكاو شده بودم ولي جلوي خودم و گرفتم . نگاهم به خيابونا بود . حس كردم داريم از شهر خارج ميشيم و مسير حالت جاده مانند به خودش ميگيره . با تعجب گفتم :
- كجا ميري؟ داريم ميريم سمت جاده .
نگاهم كرد . حس ميكردم توي اين چشماي عسلي يه دنيا حرفه . گفت :
- تا 1 ساعت ديگه ميرسيم خودت ميفهمي .
بهش اعتماد داشتم . نميدونستم اين اعتماد چجوري و از كجا اومده ولي ميدونستم كه جايي نميبرتم كه بد باشه . اين همه مدت باهام تنها بود اگه ميخواست كاري بكنه ميكرد . حتما لازم نبود كه من و از شهر خارج كنه !
جاده هاي پر پيچ و خم و گذرونديم . انگار بالاخره به جايي كه ميخواست رسيد . نگاهي به اطراف كردم . گفتم :
- اينجا كجاست ؟
- لواسون .
هراسون به سمتش برگشتم و گفتم :
- لواسون ؟!
سر تكون داد گفتم :
- اينجا چيكار ميكنيم ؟
لبخند شيطنت آميزي زد و گفت :
- ميخوايم يه شب رويايي رو با هم بسازيم .
آب دهنم و با ترس قورت دادم . ميتونستم اعتراف كنم كه توي اون لحظه همه ي اعتمادم دود شد رفت هوا ! ولي به روي خودم نياوردم . سعي كردم آروم باشم .
جلوي يه خونه ي ويلايي نگه داشت و دو تا بوق پشت سر هم زد . پسر نسبتا جووني در و باز كرد و هيراد ماشين و برد تو .
ساختمون بزرگي رو به روم بود . دور تا دور ساختمون فضاي سبز بود . كلا هيراد و فراموش كردم . محو اون فضاي رويايي شدم . انگار هيراد راست ميگفت . واقعا قرار بود يه شب رويايي بشه .
بي اراده از ماشين پياده شدم . هيراد داشت با پسر جوون حرف ميزد ولي من محو زيبايي ويلا بودم . صداي هيراد كه من و به اسم صدا ميكرد باعث شد به خودم بيام . كنارم وايساده بود و بازوش و به سمتم گرفته بود . نگاهي بهش كردم . نميدونستم بايد چيكار كنم . انگار فهميد چون دستم و گرفت و دور بازوش حلقه كرد . بعد نگاهي بهم انداخت و گفت :
- بريم ؟
فقط سر تكون دادم . شونه به شونه ي هيراد با قدماي آهسته به سمت ساختمون ميرفتيم .ذوق داشتم كه توي ساختمون و ببينم . بيرونش كه فوق العاده بود .
بر خلاف فكرم هيراد داخل خونه نرفت و مسير پشت خونه رو در پيش گرفت . يه راه پر از درخت و بوته هاي گل بود . انقدر خوشگل بود كه زمان و فراموش كردم . مطمئن بودم كه دهنم از تعجب باز مونده .
يكم كه جلوتر رفتيم . ميز خوشگلي رو به رومون قرار داشت دور تا دور ميز شمعهاي روشن قرار داشت كه فضاي تاريك اونجارو حسابي روشن كرده بود . دو تا صندلي كنار ميز بود . هيراد يكي از صندليارو بيرون كشيد و من و دعوت به نشستن كرد . اصلا باورم نميشد كه اينا توي واقعيت داره برام اتفاق ميفته . هنوزم احساس ميكردم كه خوابم .
آروم روي صندلي نشستم . هيراد هم رفت و روي صندلي رو به روي من نشست . بالاخره به حرف اومد :
- قشنگه ؟
با هيجان گفتم :
- خيلي . كي وقت كردي اين كارا رو بكني ؟
هيراد خنديد و گفت :
- من فقط طرحش و دادم . بقيش كار سرايدار اينجاست .
- من شوكه شدم . اينجا خيلي خوشگله .
جواب هيراد به ذوق پچه گانه ي من فقط لبخند بود . كي فكرش و ميكرد بلبل قديم بشينه جلوي هيراد . اونم توي همچين باغ رويايي .
نگاهم و از باغ گرفتم و به هيراد خيره شدم . هيراد لبخند زد . زير نور شمع چهرش خواستني تر شده بود . گفت :
- من كه گفتم امشب يه شب رويايي ميشه .

بعد از چند دقيقه همون پسر جووني كه جلوي در ديده بودم با ديس هاي غذا اومد پيشمون . هيراد بلند شد و كمكش كرد تا همه چي رو روي ميز بچينه . پسره رفت و دوباره تنها شديم . هيراد چشم ازم بر نميداشت . منم سر به زير مقابلش نشسته بودم . حتي نميتونستم بهش نگاه كنم . ولي توي دلم غوغايي به پا بود . از اينكه همه ي توجه و نگاهش به منه احساس خوبي بهم دست ميداد . هيراد ديس كباب و به سمتم گرفت . با دستايي لرزون يه تيكه جوجه برداشتم و توي بشقابم گذاشتم . هيراد ديس و روي ميز گذاشت و خودش يه سيخ برگ هم به بشقابم اضافه كرد . خواستم اعتراض كنم كه سريع گفت :
- اگه نخوري اشتهاي منم كور ميشه .
هيچي نگفتم . انگار به دهنم قفل زده بودن . نميدونستم چرا در مقابل هيراد مثل يه بچه ي دست و پا چلفتي ميشدم كه حتي حرف زدنم بلد نيست !
جفتمون مشغول خوردن شديم . غذاش واقعا محشر بود . اگه خودم تنها بودم مطمئنا با سر توي ديس غذا فرود ميومدم ! ولي اينجا جاي اين كارا نبود و منم تنها نبودم . نگاهش همچنان بهم بود . معذبم ميكرد . انگار خودشم فهميد چون نگاهش و به بشقابش دوخت و تا آخر غذا سرش و بلند نكرد .
نگاهي به ساعت انداختم 10 بود ! پس كي ميخواستيم برگرديم ؟ترسيدم نكنه هيراد بخواد شبو همون جا بمونه !مطمئنا با مخالفت سفت و سخت من روبرو ميشد! فقط همينم مونده بود كه شب رو باهاش توي يه خونه بخوابم!
شام و توي سكوت خورديم. ليوان نوشابم و به لبام نزديك كردم هوا عالي بود. ياد خونه ي اكبر اينا افتادم.با اينكه اينجا هيچ تشابهي با خونه خرابه ي اونا نداشت ولي منو برد به قديما.وقتايي كه شباي تابستون توي حياطتشون جمع مي شديم و قليون دو سيب مي كشيديم. تا نصفه هاي شب دور هم جمع مي شديم و با قليونشون صفا مي كرديم.يهو افكارم به زبونم اومد:
- جون ميده توي اين هوا قليون بچاقي!
وقتي چشماي متعجب هيراد و ديدم تازه فهميدم چه گاف بزرگي دادم " دختر يكم متين باش" انگار واسه ماست مالي دير شده بود.هيراد سريع گفت:
- واقعا اهلش هستي؟
سرم و پايين انداختم و گفتم:
- خب ياد قديما افتادم.قبلا اهلش بودم.
خنديد و گفت:
- چند لحظه صبر كن.
هيراد رفت و چند دقيقه بعد با همون پسره اومد.ميزو جمع كرد و بعد هيراد رو به من با خنده گفت:
- سفارش تور رو هم گفتم رديف كنه.
خجالت زده شدم .هيراد كنار صندليم وايساد و گفت:
- مياي يكم قدم بزنيم؟
سريع از جام بلند شدم و كنار هيراد به سمت باغي كه پشت ويلا بود راه افتاديم.اولش به سكوت گذشت .دوباره هيراد بود كه سكوت بينمون و شكست:
- تو هيچ سوالي از من در باره زندگيم ، اخلاقم ،علايقم نداري؟
نگاهش كردم.واقعا سوال داشتم ولي نمي خواستم فكر كنه كه مي خوام تو زندگيش سرك بكشم و فضولي كنم .دوباره خودش گفت:
- براي اينكه بيشتر بشناسيم شايد لازم باشه بيشتر تر از زندگيم بدوني.شايد شناختت باعث شد زودتر از اين بلاتكليفي در بياريم.
لبخندي روي لبش نشسته بود . اون نمي دونست كه من براي گفتن همه چي بهش بي تاب تر از خودشم.گفتم:
- خوب برام از زندگيت بگو.
سرم و انداختم پايين و با خجالت گفتم :
- البته من يكم فوضولي كردم و يه چيزايي مي دونم . ولي مي خوام از زبون تو بشنوم.
- حداقل انقدر برات مهم بودم كه توي زندگيم كنكاش كني . باز جاي اميدواريه.
سرم و بالا گرفتم .نگاهش مظلوم بود و حس مي كردم از اينكه هيچي از احساس من نمي دونه داره عذاب مي كشه. حق داشت پسر به اون مغروري اين همه مدت صبر كرده بود . دوست نداشتم فكر كنه احساساتش برام مهم نيست . همونجا با خودم عهد بستم كه هر جور شده همه چي رو بهش بگم.
هيراد ساكت بود . انگار داشت اتفاقاي گذشته رو توي ذهنش دسته بندي مي كرد . ميدونستم شايد براش سخت باشه .پس بهش فرصت دادم تا آماده ي گفتن بشه.
يكم به سكوت گذشت نفس عميقي كشيد و گفت:
- خوب آماده ي شنيدني؟
فقط سر تكون دادم و اون شروع كرد:
- وقتي بچه بودم زندگي جالبي نداشتم .
نفس عميقي كشيد و دوباره گفت:
- اطرافيانم مي گفتن پا قدمم خوب نبود . نمي دونم چقدر خرافاته يا چقدر راسته ولي انقدر اين حرفشون برام سنگين بود كه به يه بچه ي گوشه گير تبديلم كنه ! ميگفتن مادرم و پدرم زندگي عاشقونه اي با هم داشتن . فقط حضور يه بچه كم بود كه اين خوشبختي رو تكميل كنه . وقتي مادرم حامله شده بود جفتشون از خوشحالي سر از پا نميشناختن . همه ي فاميل براشون خوشحال بودن . يه جورايي انگار به همه ثابت شده بود كه اين بچه اي كه تو راهه قراره توي آرامش و خوشبختي بزرگ شه . با اينكه بابام مال و اموال درست و حسابي نداشت ولي تا دلت بخواد تو خونش عشق و خوشبختي موج ميزده . مادرم ماهاي آخر بارداريش و ميگذرونده كه ميفهمن بابام سرطان خون داره .
هيراد كلافه دستي به موهاش كشيد . نگاهش و به آسمون دوخت و دوباره گفت :
- انگار با سرطان گرفتن پدرم مادرمم روز به روز مريض تر ميشد . پدرم جسمي و مادرم روحي ! ميگفتن پدرم فقط ميخواسته من و ببينه بعد بميره . كارش اين شده بوده كه شبانه روز بشينه و با مادرم حرف بزنه . بهش اميد زندگي بده . ولي مادرم نميتونسته بشينه و ببينه كسي كه دوستش داره روز به روز جلوي چشمش آب ميشه .
بالاخره زمان وضع حمل مادرم ميرسه . ميگن وقتي من و جلوي پدرم ميگيرن از ته دل خدارو شكر ميكنه كه قبل از اينكه بميره من و ديده . ولي اين خوشحاليشون چندان دوامي نداشت . چند روز بعد از تولد من پدرم فوت ميكنه . در واقع راحت ميشه . همه ميگفتن اواخر عمرش درد زياد ميكشيده . البته سعي ميكرده جلوي مادرم تظاهر كنه كه خوبه ولي همه ميدونستن كه حالش رو به راه نيست .
با مرگ پدرم زندگيمون تيره و تار تر از قبل شده بود . حتي مادرم كه عاشق بچه بوده من و پس ميزنه . ميگفتن دچار افسردگي شده بوده . شبانه روز دعا ميكرد كه خدا بكشتش . كه اونم بره پيش شوهرش .
اطرافيان سعي ميكردن من و بيشتر پيش مادرم ببرن . تا شايد مهر مادريش وادارش كنه كه من و دوست داشته باشه ولي اون همش پسم ميزده . حتي بهم شيرم نميداده . لب به غذا نميزده . عين مرده ي متحرك بوده . ميگفتن توي چشماش هيچ اميدي براي زندگي نبوده .
زمان ميگذشت به جاي اينكه مادرم بهتر بشه روز به روز بدتر ميشد . 3 سالم شده بود . كسي كه مادرم بود تا اون سن برام مادري نكرده بود . همش توي خونه ي فاميلامون بزرگ شده بودم . حتي نميدونستم كه اون زني كه همش يه گوشه ميشينه و با موهاي ژوليده و نگاه مرده تماشام ميكنه مادرمه .
نفساش و تند و محكم بيرون داد . انگار خلاء مهر مادري رو الان داشت حس ميكرد . دوباره برگشته بود به زماني كه يه پسر بچه ي سه ساله بود . دستش و گرفتم و فشار خفيفي بهش دادم . ميخواستم به خودش مسلط بشه . نگاهم كرد لبخندي به روم زد و اونم فشار خفيفي به دستم وارد كرد . دوباره گفت :
- بالاخره بعد از سه سال دعا كردن مادرم مرد . راحت شد . با اون زندگي كه در پيش گرفته بود مثل مرده اي بود كه نفس ميكشيد . بود و نبودش حداقل براي من كه فرقي نداشت . يه عده ميگفتن از غصه دق كرد . ولي انگار آروم تر از هر آدمي مرد . انگار مرگش طبيعي تر از تصور ماها بود .
كوچيك بودم . نميفهميدم كه چرا مردم دور يه كُپه خاك جمع شدن و اشك ميريزن . نگاهاي ترحم انگيزشون و ميديدم ولي بازم نميفهميدم كه چرا نگاهشون بهم عوض شده . البته از بچگي هم تك و توك اين نگاهارو ميديدم ولي سر خاك مادرم بيشتر از قبل شده بود .
بعد از مرگ مادرم عمه ي بزرگم گفت كه چون من ثمره ي برادرشم خودش مسئوليت نگهداريم و به عهده ميگيره . هر كسي كه اين و ميشنيد ميگفت چه عمه ي خوبي . خدا بهش خير بده . بالاخره دست يه بچه يتيم و گرفته .
اين عمم 5 تا بچه داشت . 4 تا پسر و 1 دختر . پسراش كه خيلي بزرگ بودن و هم بازي من نبودن . فقط دخترش كه 1 سال ازم بزرگتر بود هم بازيم به حساب ميومد . اونم چه هم بازي ! اوايل سر بازي كردن بلاهاي مختلف سرم مياورد . منم نميدونستم كه واقعا اينا بازي نيست . ولي اونقدرم عاقل نبودم كه بفهمم دختر عمم داره در حقم بدجنسي ميكنه !
بماند كه چه بلاهايي سرم اومد . يا وقتي كه بزرگ تر شدم به چه اتهاماتي زير باد كتك گرفته شدم . هنوزم كه بهشون فكر ميكنم احساس ضعف ميكنم . من يه بچه ي يتيم بودم . ولي اونا باهام بد رفتار كردن .
از بچگي درس خوندن و دوست داشتم . حداقل همين كه ميذاشتن درسم و بخونم راضيم ميكرد . حدوداي 10 سالم شده بود . يه روز مريم جون كه زن عمو بزرگم ميشه اومد خونه ي عمم . اتفاقا روز قبلشم كتك حسابي از عمم خورده بودم . دستش و آروم گذاشت پشت كمرم كه ديد من از درد به خودم ميپيچم . هي ميگفت بذار ببينم پشتت چي شده ولي نگاهاي وحشتناك عمم نميذاشت نشونش بدم . بالاخره هر جوري شد ته و توي قضيه رو در آورد .
مريم جون خيلي مهربون بود . از همون اول كه به دنيا اومدم ازش خاطره دارم . تنها كسي بود كه با محبت بهم نگاه ميكرد . نه از سر دلسوزي يا ترحم . آخه خودش بچه دار نميشد . بعد از فوت عمومم ازدواج نكرده بود و يه زن تنها بود . ديگه از بعد اون جريان من و برد پيش خودش . عمم تهديدش كرد . گفت شكايت ميكنه كه من و دزديده . ولي مريم جون زرنگ تر بود . خلاصه با كلي دوندگي ثابت كرد من توي اون خونه امنيت ندارم . من و برد پيش خودش .
اوايل با هر صدايي ميترسيدم . حس ميكردم يكي ميخواد سمتم حمله كنه . ولي مريم جون كاري كرد كه مثل يه مرد بار بيام . بزرگتر از اون چيزي بودم كه بتونم خودم و عادت بدم تا مادر صداش كنم . البته اونم اصراري رو اين قضيه نداشت . خودش ميدونست كه حتي از مادر واقعيمم بيشتر دوستش دارم . ولي همش مريم جون صداش ميكردم . تا سن 13 سالگي مريم جون خرجم و ميداد . البته وضع اونم چندان خوب نبود . يه خونه ي كلنگي توي كوچه پس كوچه هاي پايين شهر داشت . زندگيشم از حقوق بازنشستگي عموم ميگذشت . از 13 سالگي به بعد تصميم گرفتم روي پاي خودم وايسم . زندگيمون سخت ميگذشت . خونه هزار جاي خراب داشت . وقتي بارندگي ميشد سقفش چكه ميكرد . نميشد با حقوق عمو زندگي رو گذروند . مريم جون مخالف كار كردنم بود . ميگفت كوچيكم هنوز برام زوده . ولي توي عوالم بچگي انگار غيرت خاصي داشتم . نميتونستم قبول كنم كه مريم جون بره سر كار . از پادويي مغازه ها شروع كردم .
حسابي پول پس انداز ميكردم . هر كاري بگي كردم . ولي به راه خلاف كشيده نشدم .
نگاهش و به من دوخت . انگار ميخواست بهم بفهمونه كه ميتونستم بدون جيب بري هم زندگي كنم . سرم و انداختم پايين . بوسه اي به انگشتام زد و گفت :
- خورد خورد اون خونه ي كلنگي رو سر پاش كردم . وقتي بهش نگاه ميكردم ميتونستم با افتخار بگم كه كار خودم بوده . سال كنكورم حسابي درس خوندم . دلم ميخواست براي خودم كسي بشم . دوست داشتم براي مريم جون يه خونه ي خوب بخرم . براش ماشين بخرم . حسابي تامينش كنم . بهش خيلي مديون بودم .
خلاصه اينكه كنكور با رتبه ي خوب قبول شدم . انگار با دانشگاه رفتنم يه دري به روم باز شد . با فريد آشنا شدم . از نظر خانوادگي به هم نميخورديم . فريد اون بالا بالا ها ميپريد ولي من پسري بودم كه دلم به پدر پولدارم گرم نبود . هر چي بودم خودم بودم . خلاصه تونستم با پس اندازايي كه تو اين مدت كرده بودم يه زمين بخرم . بدجور تو مخم رفته بود كه اين زمين و بسازم . با هر كي حرف ميزدم سرمايه ي كلون ميخواست . خلاصه يكي حاضر شد كه خونه رو بسازه . با هزينه ي خودش . به شرطي كه نصف واحداي ساخته شدش مال اون باشه . منم راضي بودم . قبول كردم . خونه رو ساختيم . نصف نصف خونه رو تقسيم كرديم . اون واحدايي كه سهم من بود و فروختم . باهاش يه زمين ديگه خريدم . اين بار خودم سرمايه داشتم و ساختمش . دوباره اون واحداي ساخته شده رو فروختم . پول خوبي به جيب زده بودم . خلاصه واسه مريم جون يه خونه خريدم . با مابقي پول ساخت و سازم دوباره زمين خريدم و خونه ساختم . يه جورايي تو اين كار خِبره شده بودم . همه با تعجب بهم نگاه ميكردن . يه پسر 20 - 21 ساله چجوري تونسته بود به اينجا برسه .
انقدر اين كار و ادامه دادم كه حسابي از كنارش پول در آوردم بعد ديگه بيخيالش شدم . درسم تموم شده بود . به فريد پيشنهاد دادم يه دفتر وكالت بزنيم . اونم قبول كرد . البته اگه به خودش بود عمرا به هيچ جا نميرسيد . ولي راضيش كردم كلي رو مخش كار كردم تا رضايت داد . خلاصه بعدشم كه خودت ميدوني .
از اين همه تلاش و پشتكار به وجد اومده بودم . لبخندي بهم زد و گفت :
- سوال ديگه اي نداري ؟
يه عالمه سوال داشتم ولي هنوزم توي سرنوشتش گير كرده بودم . فشار خفيفي به دستم آورد و گفت :
- برگرديم خيلي راه رفتيم .
قبول كردم . دوباره برگشتيم سر جاي قبلمون . پسر جوون همزمان با ورود ما قليون به دست به سمتمون اومد . هيراد خنديد و گفت :
- اينم از سفارش جناب عالي . امشب شب توئه . هر چي بخواي بدون چون و چرا انجام ميشه .
سرش كنار گوشم بود . لبخندي بهش زدم و قليون و به دستم گرفتم . وقتي چاقش كردم دود و تو دهنم نگه داشتم و مدل حلقه بيرون دادم . هيراد با چشماي گرد شده نگاهم ميكرد . دوباره يادم افتاد اينجا خونه ي اكبر نيست و هيرادم بچه هاي محلمون نيست . خجالت زده گفتم :
- بالاخره يه يادگاريايي از قديم برام مونده .
هيراد خنديد و گفت :
- به منم ياد بده .
سعي كردم يادش بدم انگار هر چقدر مغز اقتصادي داشت ولي تو اين زمينه چندان استعداد نداشت . آخرشم گفتم :
- تو اين كاره نيستي .
با اين حرفم دوباره خنديد . گفت :
- كم مونده بود خفه شم . نكن از اين كارا يه بلايي سرت مياد .
خنديدم و گفتم :
- نميشم . نگران نباش .
هيراد با لبخند و لذت به من نگاه ميكرد . يه لحظه نگاهش خيره روي لبام موند . سر شلنگ قليون و روي لبام گذاشته بودم كه يهو گفت :
- كاش من جاي اون شلنگ بودم .
يهو با شنيدن اين حرف دود پريد تو گلوم و سرفم گرفت .
هيراد به خنده افتاد گفت :
- چرا هول ميكني حالا ؟ شوخي كردم .
به خودم اومدم سعي كردم نخندم ولي حرفش واقعا خنده دار بود . داشتم تصور ميكردم كه هيراد جاي شلنگ قليون باشه . چه خنده بازاري ميشه . با هم خنديديم . انگار ديگه از ناراحتي كه چند دقيقه قبل به خاطر ياد آوري خاطراتش دچارش شده بود خبري نبود .
نگاهي به ساعت كردم 12 شب بود . با نگراني گفتم :
- هيراد دير شد نميريم ؟
نگاهم به چشماش افتاد . لبخند مهربوني زد و گفت :
- چرا ميريم عزيزم .
اين بار سرم و از خجالت ننداختم پايين . لبخندي بهش زدم و جفتمون به سمت ماشين حركت كرديم . سراسر ويلا رو سكوت گرفته بود . سوار ماشين شديم و هيراد راه افتاد . دوباره افتاديم تو جاده .
غرق افكارم بودم . ديگه از زندگي هيراد كامل خبر داشتم . ميدونستم كه اونم مثل من سختي كشيده . ميدونستم كه ميتونم بهش اعتماد كنم . نگاهم به صورتش افتاد متفكر بود . من اين بار سكوت و شكستم و گفتم :
- ميشه همون آهنگي كه خيلي وقت پيش توي ماشينت گوش دادم و بذاري ؟
نگاهم كرد گفت :
- كدوم ؟
سعي كردم يادش بيارم . اونم لبخندي زد و آهنگي كه ميخواستم و برام گذاشت . صداي جادويي خواننده تو ماشين پيچيد . سرم و به شيشه تكيه دادم و بهش گوش كردم :

هميشه يكي هست بفهمه چي ميگي غمات و ببينه
هميشه يكي هست كنار غروب غريبيت بشينه
*****
ياد زندگي خودم ميفتادم . انگار براي من خونده بود .
*****
هميشه يكي هست كه از كوله بارت بگيره غبار و
چشات و بگيره نذاره ببيني بد روزگار و
هميشه يكي با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
يكي مثل آيينه مثل سايه آروم حواسش بهت هست
*****
نگاهم به هيراد افتاد . اونم داشت با آرامش به آهنگ گوش ميداد . انگار جفتمون سرنوشتمون يه جور بود . حالا يكي بدتر يكي بهتر .
*****
هميشه يه جايي كه پات و بريدن كه دستات و بستن
يه جايي كه دردا با ديوار و زنجير سر رات نشستن
هميشه يه جايي كه هيچ حرف و راهي جز افسوس نداري
يه جايي كه هيچي نه عشق و نه شعر و ديگه دوست نداري
يكي با يه قلب هراسون و لرزون حواسش بهت هست
يكي مثل ابرا پريشون و گريون حواسش بهت هست
هميشه يكي با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
يكي مثل آيينه مثل سايه آروم حواسش بهت هست .

آهنگ تموم شد . هيراد با لبخند نگاهي بهم انداخت و گفت :
- توام مثل من از اين آهنگ خوشت اومده ؟
- آره انگار يه جوري داره از زندگيم ميگه . بعضي وقتا بود كه از زندگي و عالم و آدم بريده بودم . ولي هميشه يكي بود كه دستم و بگيره و دوباره اميدوارم كنه به زندگي .
هيراد نگاهم كرد گفت :
- مطمئن باش كه هميشه يكي هست .
لبخندي بهش زدم و با خودم زمزمه كردم :
- هميشه يكي هست .
واقعا انگار زندگي من بر پايه ي همين جمله بود . آدما تو زندگيم ميومدن و ميرفتن . بعضيا پررنگ بودن بعضيا كم رنگ . ولي بالاخره يه نقشي تو زندگيم داشتن . شايد همين آدما باعث شدن كه من الان به اينجا برسم و كنار هيراد بشينم .
جاده خيلي خلوت بود . سريع رسيديم دم خونه . هيراد ترمز كرد و گفت :
- خيلي امشب بهم خوش گذشت .
- به منم همينطور .
- خوشحالم .
يكم مكث كردم . دلم ميخواست بهش بگم . امشب بايد همه چي رو تموم ميكردم . بهش گفتم :
- ميشه چند لحظه بياي بالا ؟
هيراد با چشماي متعجب گفت :
- بالا ؟ چرا ؟
خندم گرفت . واقعا فكر كرده بود دختر 14 سالست ؟ يا من ميخوام بلايي سرش بيارم ؟ سعي كردم خندم و كنترل كنم گفتم :
- كارت دارم مياي ؟
سري تكون داد و گفت :
- باشه .
سريع ماشين و پارك كرد . كنار در منتظرش موندم . از ماشين پياده شد و با هم وارد ساختمون شديم . براي كاري كه ميخواستم بكنم دل تو دلم نبود . ولي مدام با خودم زمزمه ميكردم كه تو ميتوني . قدمات و محكم بردار . تصميمت درسته .
در خونه رو باز كردم و جفتمون وارد شديم . به سمت چراغا رفتم و آروم تك تكشون و روشن كردم . انگار ميخواستم وقت بيشتر تلف شه تا به كاري كه ميخواستم بكنم مطمئن شم .
هيراد وسط پذيرايي وايساد و گفت :
- خوب من در خدمتم .
نگاهش كردم و گفتم :
- چند لحظه صبر ميكني تا من برگردم ؟
سر تكون داد و من به سرعت به سمت اتاقم رفتم . در كمدم و باز كردم . كاملا مصمم بودم . لباسام و عوض كردم و با قدماي آهسته به سمت پذيرايي رفتم . هيراد پشتش به من بود و داشت نگاهي به خونه مينداخت . وايسادم نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- هيراد .
هيراد برگشت سمتم . ولي از چيزي كه ميديد متعجب بود . كاش يه دوربين اونجا بود و از اين قيافه ي متعجبش عكس ميگرفت . همون جا وايسادم تا با خودش و افكارش كنار بياد . جفتمون ساكت بوديم .

نگاهش و گنگ و متعجب بهم دوخت . گفت :
- سرمه . . .
ادامه ي حرفش و خورد . اشاره اي به لباسام كردم و گفتم :
- بلبل .
نميدونم چند وقت بود كه دست به لباساي قديمم نزده بودم . همش پيش خودم فكر ميكردم كه اين لباسا به چه دردم ميخوره ؟ چرا نميريختمشون دور ؟ ولي انگار خاطراتم با اين لباسا مانعم ميشد .
با اون شلوار گشاد مشكي و پيرهن مردونه و اون كلاهي كه حالا به زور موهاي بلندم و تو خودش جا داده بود واقعا قيافم ديدني شده بود .
هيراد هنوزم نگاهم ميكرد . انگار ميخواست خودم دليل كارم و بهش بگم .
لبخند زدم و گفتم :
- تو روز اولي كه من و ديدي اينجوري بودم . با اين سر و وضع . لحن و مدل حرف زدنم كه جاي خودش و داشت .
يكم مكث كردم . ميخواستم حرفام و توي سرم سبك سنگين كنم . براي آخرين بار تصميمم و گرفتم .
- ميخوام امشب باهات حرف بزنم . خيلي چيزارو بهت بگم . ولي لازم بود با چشم باز همشون و قبول كني .
دوباره نفسي تازه كردم و گفتم :
- اسمم سرمه است . سرمه راد . اسم مامانم پريچهر بود . بعد از اينكه من و به دنيا آورد انقدر از بابام كتك خورد كه مرد . اسم بابام كريم بود . همه بهش ميگفتن كريم عملي . خودشم چند سال پيش به خاطر مصرف زياد مواد مرد . يه دختر تنها بودم . هميشه خودم بايد گليمم و از آب ميكشيدم بيرون . پس ديدم با ناز كردناي دخترونه نميتونم به هيچ جا برسم . كم كم تيپ و قيافم پسرونه شد . مرامم پسرونه شد . تفريحات و دوستامم پسرونه شدن . از بچگي با مهدي جيب بري ميكردم . خيلي آوارگي ها كشيدم . خيلي اتفاقاي بد و خوب واسم افتاد . يه مدتم جيب بري رو گذاشتم كنار . ولي نه از روي خواسته ي قلبيم . يعني نميخوام بگم كه سريع سر به راه شدم . چون نشده بودم . پول بدون زحمت زير دندونم مزه كرده بود . يه مدت سر يه كاري رفتم كه پولش حلال باشه . ولي فشار زندگي نذاشت كه ادامه بدم . دوباره زدم تو كار خلاف . يه مدت ديگه اينجوري گذشت تا اينكه كيف تورو زديم و اون اتفاقا افتاد . اونجا واقعا ترسيدم . انگار براي يه لحظه دوباره شده بودم يه دختري كه از عاقبت كارش ترسيده .
سرم و انداختم پايين . يكم مكث كردم و دوباره گفتم :
- اون روز حرفايي كه بهم زدي بدجور تكونم داد . يه جورايي بهم بر خورد . تصميم گرفتم مسير زندگيم و درست كنم . پس دست از جيب بري برداشتم .
توي چشماش نگاه كردم و گفتم :
- نگاه نكن كه الان چقدر دخترونه شدم . هنوزم بعضي وقتا بلبل ميشم .
سرم و انداختم پايين :
- به اينكه بلبل ميشم افتخار نميكنم ولي دست خودم نيست 20 سال باهاش زندگي كردم . سخته كه بتونم عادتام و ترك كنم . من زياد با كلاس نيستم . خانواده اي ندارم . پول و اينا هم كه ديگه اصلا ندارم . گذشتم چنگي به دل نميزنه . از نظر دسي هم فعلا ديپلم دارم . معلومم نيست بتونم دانشگاه قبول بشم يا نه .
هنوزم بعضي وقتا از كلمه هاي كوچه بازاري استفاده ميكنم . شايد بعضي وقتا بد لباس بشم . البته نه مثل بلبل .
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- اينارو دارم الان ميگم كه بعدا اگه پشيمون شدي نگي كه اين حرفارو بهت نزدم . نميخواستم هيچ كدوم از اينارو بهت بگم . ولي حالا كه تصميم گرفتي خودت و بدبخت كني من مانع نميشم .
سرم و گرفتم بالا و دوباره تو چشماش زل زدم . ديگه متعجب نبود . اين بار نگاهش مهربون بود . با خجالت گفتم :
- منم دوستت دارم . دلم ميخواد از اين به بعد يه دختر باشم . دوست دارم به يكي ديگه تكيه كنم . نميخوام همش خودم باشم . بعضي وقتا تصميم گرفتن برام سخته . دوست دارم بدون اينكه دغدغه ي خيلي چيزارو داشته باشم زندگي كنم . ميدونم كه تو ميتوني حمايتم كني .
لبخند تلخ زدم . اشكي از گوشه ي چشمم افتاد پايين . گفتم :
- نميدونم ديگه چي بايد بگم . تا حالا از اين حرفا به كسي نزدم . شايد يه روزي پشيمون بشم از گفتن اينا . شايد يه روزي بفهميم كه به درد هم نميخوريم . شايد . . .
هيراد جلو اومد و با لباش مهر سكوت به لبام زد . هنوزم اشكام از گوشه ي چشمم ميريختن پايين . چشمام و بسته بودم . دلم ميخواست تا ابد اين لحظه ادامه داشته باشه .
هيراد سرش و عقب كشيد . تو چشمام نگاه كرد و گفت :
- دوستت دارم . نميخوام به اين چيزاي ناراحت كننده فكر كني .
دستش و روي گونم كشيد و گفت :
- ديگه نميخوام اشكات و ببينم . حالا ديگه من و داري . ميتوني بهم تكيه كني . حتي اگه الان بلبلم جلوم وايساده بود بازم حاضر بودم بهش بگم دوست دارم . من و ببخش سرمه اون اوايل اصلا برخورد درستي باهات نداشتم . يعني اصلا نميشناختمت . ولي الان ميشناسمت و به خاطر اخلاقت دوست دارم .
چقدر عجيب بود شنيدن اين حرفا اونم از زبون هيراد . لبخندي روي لبم نشست . اونم خنديد گفت :
- با من ازدواج ميكني ؟
نگاهش كردم . لبخندم عميق تر شد . احساس آرامش ميكردم . دستام و دور گردنش حلقه كردم و همونجوري كه تو چشماش زل زده بودم گفتم :
- بله .
هيراد دستاش و دور كمرم حلقه كرد . صورتش دوباره به صورتم نزديك شد . چشمام و بستم و دوباره گرماي لباش و حس كردم .
بعد از چند ثانيه ازش جدا شدم و گفتم :
- نميخواي بري ؟ دير وقته ها .
خنديد و گفت :
- نه حالا هستم .
خودم و كشيدم كنار و با خنده گفتم :
- برو . فردا ميبينمت .
پوفي كرد و گفت :
- نميشه امشب ازدواج كنيم ؟
خندم گرفت . گفتم :
- هيراد با زبون خوش برو .
دوباره بهم نزديك شد و با شيطنت گفت :
- مثلا نرم چي ميشه ؟
با خنده گفتم :
- روت تيزي ميكشم دكور قيافت و ميارم پايين . حله ؟
هيراد از اينكه يهو كانال عوض كرده بودم از خنده كف زمين ولو شده بود . خودمم به خنده افتادم گفت :
- با تو نميشه شوخي كرد . من رفتم . فردا صبحم خودم ميام دنبالت .
دم در وايسادم و با خنده گفتم :
- باشه . منتظرم .
دستم و تو دستش گرفت و به لباش نزديك كرد . بوسه اي بهشون زد و گفت :
- خداحافظ .
هيراد رفت من هنوزم به رفتنش نگاه ميكردم . لبخندي روي لبم بود . واقعا همه ي اتفاقاي بد تموم شده بود ؟
اومدم تو . نگاهي به لباسام انداختم . خندم گرفت . سريع عوضشون كردم و پريدم تو تخت . نگاهي به بالش كنارم انداختم برداشتمش و تو بغلم فشارش دادم . زير لب زمزمه وار گفتم :
- هنوز نرفته دلم برات تنگ شد .
بوسه اي به بالش زدم و چشمام و بستم . نه به ديشب كه حسابي پكر خوابيدم نه به امشب كه حسابي شب رويايي برام شده بود .

فصل سيزدهم
خبر بله گفتن من عين بمب همه جا پيچيد . فكر ميكردم اگه مريم جون بفهمه پسرش از من خواستگاري كرده چه حالي ميشه . يه جورايي احساسم بهم ميگفت تو از اون دختراي مامان پسند نيستي ! بدجور استرس داشتم .
طبق خواسته ي مريم جون قرار بر اين شده بود كه يه روز من برم خونشون تا باهام بيشتر آشنا شه . اون روز از صبحش سها اومده بود پيشم و مدام بهم ميگفت چي بگم و چي نگم . يه دستش تو كمد لباسام بود و يه دستش به موهام . هيجان سها به منم استرس وارد ميكرد . به نظر خودم مريم جون زن مهربوني بود ولي سها ميگفت هر چي باشه طرف ميخواد واسه پسرش زن بگيره . مطمئنا حسابي سبك سنگينم ميكنه .
خلاصه تا وقتي كه هيراد بياد دنبالم هر جوري كه ميتونست تو دلم و خالي كرد . كل مسير هيراد دستم و تو دستش گرفته بود و سعي ميكرد آرومم كنه . وقتي ميديد انقدر استرس دارم خندش ميگرفت . مدام ميگفت مريم جون اونجوري كه من فكر ميكنم نيست ولي نميدونم چرا نميتونستم خودم و آروم كنم . وقتي ديد هيچ جوري نميتونه آرومم كنه ترجيح داد ساكت باشه تا خودم بتونم به رفتارم مسلط بشم .
وقتي با هيراد وارد خونه ي ويلاييشون شديم فضاي اونجا بدتر استرس و به دلم انداخت . ولي وقتي ديدم مريم جون با لبخند به استقبالم اومده يه كم آروم تر شدم .
برام سخت بود زير ذره بين نگاه مريم جون قرار بگيرم . ولي برخلاف تصوراتم مريم جون خيلي راحت بود . كنارم نشست و يكم باهام گپ زد . كم كم به حال عادي برگشتم و تونستم خونسرد باشم .
مريم جون از همه چي برام گفت . از هيراد و بچگياش . از خودش و زندگيش . وقتي كه از هيراد حرف ميزد ميتونستم ببينم كه چقدر با افتخار اسمش و به زبون مياره .
اصلا حرفي از پدر و مادر و گذشتم نزد . يه لحظه فكر كردم نكنه هيراد چيزي بهش نگفته . دوست نداشتم نقطه ي مبهمي براش به جا بذارم . خواستم چيزي بگم كه خودش بهم فهموند كه از همه چي خبر داره . چقدر ازش ممنون شده بودم كه نذاشته بود بيشتر از اين به خاطر گذشتم خجالت زده بشم .
ملاقات با مريم جون آسون تر از اون چيزي كه فكر ميكردم بود . انقدر اين زن آروم بود كه ناخود آگاه همه ي نگراني هاي من و از بين برد .
قرار شده بود كه يه روز به صورت رسمي بيان خواستگاريم . با سها هماهنگ كرده بودم كه اون روز خودش و فريد بيان خونم كه تنها نباشم .
وقتي روز خواستگاري هيراد و توي كت و شلوار خوش دوخت نوك مداديش ديدم ته دلم قند آب شد . منم يه پيرهن نسبتا بلند نوك مدادي تنم كرده بودم . حسابي رنگامون با هم سِت شده بود . هيراد يه لحظه هم لبخند از رو لبش كنار نميرفت . حتي چند بار مريم جون بهش تيكه انداخت ولي بازم توي صورتش تغييري ايجاد نشد . حتي اين حالتش سوژه دست فريد داده بود كه حسابي دستش بندازه . ولي هيراد نگاهش روي من مونده بود و هيچ جوابي به فريد نميداد .
مريم جون همون شب انگشتر ظريف و قشنگي رو به عنوان نشون به دستم كرد . قرار گذاشتيم كه آخر همون هفته عقد كنيم . البته اونم بنا به اصراراي هيراد بود .
آخر شب هيراد مريم جون و با سها و فريد راهي كرد و خودش موند . گفت دير تر مياد . من از اين كارش جلوي مريم جون خجالت كشيدم ولي انقدر اين زن فهميده بود كه با لبخند مهربونش سعي كرد خجالت و ازم دور كنه .
1 ساعتي ميشد كه همه رفته بودن . فقط من مونده بودم و هيراد . سيني قهوه اي رو كه درست كرده بودم روي ميز گذاشتم و روي مبل كنار هيراد نشستم . گفتم :
- هيراد چرا جلو مريم جون گفتي بعدا مياي ؟ داشتم از خجالت آب ميشدم . خوب ميرفتي ميرسونديش و به يه بهانه ي ديگه برميگشتي .
هيراد با لبخند به سمتم برگشت و گفت :
- مريم جون الان من و ميفهمه . نديدي بهت لبخند زد ؟ سخت نگير . از الان من شوهرتم . خجالت نداره كه .
مشتي تو بازوش زدم و گفتم :
- از آخر هفته شوهرم ميشي .
- پس الان نقشم چيه ؟
- الان فقط هيرادي . نسبتي باهام نداري .
خودش و به سمتم كشيد و گفت :
- ميدوني اصلا من به عقد و اينا اعتقاد ندارم . ميخوام همين الان نسبتم و نشونت بدم .
پسش زدم و با خنده گفتم :
- لوس نشو هيراد . فقط بايد 3 روز ديگه صبر كني .
- اووووووووووووه . 3 روز ! واقعا چه انتظاراتي داريا .
دوباره خودش و به سمتم كشيد گفتم :
- هيراد تيزي و اينا كه يادت نرفته ؟
با شيطنت گفت :
- تيزيت كو الان ؟
ديدم راست ميگه . سريع از جام بلند شدم و با خنده به سمت اتاقم دويدم . هيرادم پشتم ميدويد . ميخواستم در اتاق و ببندم كه سريع خودش و بهم رسوند و بلندم كرد از رو زمين . با خنده گفت :
- از دست من در ميري ؟
- هيراد ولم كن . اشتباه كردم در رفتم .
- پشيموني سودي نداره .
من و روي تخت انداخت و قلقلكم داد . به خودم ميپيچيدم از خنده . مقطع مقطع گفتم :
- هيراد . . . ببخشيد . . . آخ دلم . . . هيراد .
هيراد دست از قلقلك دادنم كشيد و گفت :
- جان هيراد ؟ اسمم و صدا ميكني جون ميگيرم .
با لبخند تو صورتش نگاه كردم . بوسه اي روي پيشونيم زد . ناخود آگاه گفتم :
- خيلي دوستت دارم .
- منم دوستت دارم عزيزم .
يه لحظه ترسيدم . اگه يه روزي نداشته باشمش چي ؟ بايد چيكار ميكردم ؟ با نگراني گفتم :
- هميشه كنارم ميموني ؟ قول ميدي تنهام نذاري ؟
با انگشتش رو بينيم زد و گفت :
- من هميشه كنارتم عزيزم . هميشه ي هميشه .
چقدر خوب بود كه هيراد و كنار خودم داشتم . ديگه احساس تنهايي نميكردم .

*****
با بله گفتن من صداي دست همه بلند شد . اشك تو چشمام جمع شد . هر كسي آرزو داشت توي همچين موقعي يه فاميل و هم خون كنارش باشه . اما دور و اطراف من و فقط دوستام گرفته بودن . نگاهم و چرخوندم دور اتاق . چشمام روي اكبر ثابت موند . با اون هيكل گرد و قلمبش كت شلوار پوشيده بود . دكمه ي كتش داشت از جا كنده ميشد . با ديدن اين صحنه ميون اشك خنديدم . هيراد كنار گوشم گفت :
- مرسي كه اومدي تو زندگيم .
با پشت دست اشكام و پاك كردم و بهش خيره شدم . با ديدن چشماي خيسم اخماش و تو هم كشيد من بهش لبخند زدم اونم فشار خفيفي به دستم آورد .
حلقه هايي كه با هم خريده بوديم و دستمون كرديم و دوباره صداي دست زدن جمعيت بلند شد .
بعد از امضا كردن دفتر بزرگي كه جلومون گذاشتن از دفتر خونه اومديم بيرون . هيراد يه لحظه هم دستم و ول نميكرد .
مريم جون كنارم اومد و گفت :
- خوشبخت بشين . از اين به بعد توام دختر خودمي .
لبخندي بهش زدم و صورتش و بوسيدم . حقيقتا مثل مادري كه هيچ وقت نداشتمش دوستش داشتم .
اكبر و حسن با زنش حنانه به طرفمون اومدن . فرصت پيدا كردم كه نگاه دقيق تري به زن حسن بندازم . دختر محجوبي بود . چهره ي دوست داشتني هم داشت . چادرش و محكم گرفته بود و بعضي وقتا هم نگاهي به حسن مينداخت و ميخنديد . حس ميكردم همديگه رو خيلي دوست دارن . اكبر بهم نزديك شد با هيراد دست داد حسن هم همينطور . اكبر با بغض گفت :
- راستي راستي داري عروس ميشي ؟
حسن آروم اكبر و زد و گفت :
- مگه نديدي بله رو گفت ؟ كور بودي ؟
خنديدم و گفتم :
- خيلي همه چي زود گذشت .
اكبر گفت :
- آره زود گذشت . ولي همون بهتر كه گذشت . وقتي ميديدم آلاخون والاخوني جيگرم آتيش ميگرفت .
هميشه مهربون و سنگ صبور بود . گفتم :
- اكبر رژيم بگير . خداي نكرده سكته ي قلبي ميكنيا . نميخوام دوست جون جونيم و از دست بدم .
حسن خنديد و گفت :
- خودم هواش و دارم . قراره از اين به بعد با هم بريم ورزش يكم رو فرم بيايم .
نگاهي به حسن كردم با خنده گفتم :
- آقا ما چاكر شمام هستيما . نبينم عروسيت بشه دعوتم نكني ؟
حسن نگاه شبفته اي به حنانه انداخت و گفت :
- ايشالله يكم پول و پَله دستم بياد فوري بساط عروسي رو راه ميندازم . تو نباشي اصلا به موت قسم عروسي به ما نميچسبه .
لبخندي بهش زدم و رو به حنانه گفتم :
- حنانه خانوم اين حسن ما خيلي با معرفته . هواش و داشته باش .
حنانه سرش و پايين انداخت و گفت :
- حتما . شما هم ايشالله خوشبخت بشين .
تشكر كردم . هيراد تمام مدت ساكت بود و به مكالمه ي من و دوستام گوش ميكرد . بالاخره تبريكاتشون تموم شد و رفتن . حالا نوبت سها و فريد بود . سها دست دور گردنم انداخت و بوسه اي روي گونم كاشت گفت :
- بار اولي كه تو دفتر ديدمت با خودم گفتم اين ديگه كيه . ولي الان ميگم خيلي خانوم شدي . خوشبختي حق توئه سرمه .
- مرسي عزيزم . من هر چي كه شدم حاصل سر و كله زدن تو با منه .
- ديوونه نشو . خودت خواستي كه اين شدي . وگرنه كي ميتونه يه دختر 20 ساله رو اينجوري عوض كنه ؟
فريدم جلو اومد و با خنده رو به هيراد گفت :
- اگه ما وارد عمل نشيم اين خانوما حرفاشون ادامه داره ها .
همه خنديديم . فريد به هيراد دست داد و صورتش و بوسيد و گفت :
- داداش خوشبخت شين .
هيراد هم ليخند زد و گفت :
- ممنون فريد .
بالاخره سها هم رفت . دوباره من موندم و هيراد . سوار ماشينش شديم گفت :
- مريم جون براي شب همه رو دعوت كرده خونمون . من الان ميبرمت خونه بعد ساعت 4 - 5 ميام دنبالت ميبرمت خونه ي مريم جون . باشه ؟
- باشه .
نگاهي بهم كرد ساكت و غرق فكراي خودم بودم . گفت :
- چرا انقدر ساكتي ؟
لبخند زدم و گفتم :
- امروز كه اكبر و حسن و ديدم ياد قديمامون افتادم .
- ولي خودمونيما داشتي باهاشون حرف ميزدي كم مونده بود دوباره بري تو جلد بلبليت .
خنديدم گفتم :
- نترس قول ميدم بلبل نشم .
- تو اگه بلبلم بشي من قبولت دارم .
نگاهش كردم . چقدر چشماش و دوست داشتم . لبخند زدم و سرم و به سمت پنجره گردوندم . نفس عميقي كشيدم . كاش خدا هيچ وقت اين خوشبختي و ازم نگيره .
*****
نگاهي به ساعت انداختم 5 بود دعا كردم هيراد به اين زودي نياد . كلي كار داشتم و هنوزم حاضر نبودم . تند تند از اين ور اتاق ميرفتم اون ور . يا يه تيكه لباس ميپوشيدم يا يه كم آرايش ميكردم .
ساعت 5:30 بود كه بالاخره حاضر شدم . كت و شلوار سفيد رنگ خوش دوختي رو كه هيراد برام خريده بود و پوشيده بودم . نگاه آخر و تو آينه به خودم انداختم . راضي بودم . لبخندي رو لبم نشست . گوشيم و در آوردم و شماره ي هيراد و گرفتم ولي جواب نداد . با خودم گفتم داره رانندگي ميكنه . نشستم رو مبل و منتظر شدم بياد . حوصلم سر رفته بود . از پنجره بيرون و نگاه ميكردم . خبري از هيراد نبود . دوباره نگاه به ساعت انداختم 6 شده بود . دوباره باهاش تماس گرفتم . اين دفعه صداي يه آقايي رو شنيدم . گفتم :
- الو . ببخشيد مثل اينكه اشتباه گرفتم .
خواستم قطع كنم كه مرد گفت :
- نه خانوم . فكر كنم درست گرفتيد .
نگران گفتم :
- گوشي هيراده ؟
- نميدونم اسمشون چيه . ما ايشون و الان به بيمارستان . . . داريم منتقل ميكنيم . اگه بستگانشون و ميشناسين بهشون اطلاع بدين .
شُل شدم . با دستپاچگي گفتم :
- آقا شما مطمئنين كه هيراده ؟
مرد كلافه گفت :
- خانوم بنده گفتم اطلاعي ندارم . تشريف بيارين بيمارستان خودتون شناساييشون كنين .
گوشي از دستم افتاد . يعني چي شده بود ؟ سريع مانتوم و پوشيدم و از خونه زدم بيرون . تا سر كوچه دويدم . جلوي يه تاكسي رو گرفتم :
- دربست .
وايساد . سريع پريدم توش . گفتم :
- آقا برو بيمارستان . . .
انگار فهميد حال و روز خوبي ندارم . چون بدون هيچ حرفي گازش و گرفت و رفت . سريع گوشيم و در آوردم و به سها خبر دادم و گفتم كه برن خونه ي مريم جون ولي از حال هيراد چيزي بهش نگن . توي كل مسير خدا خدا ميكردم كه چيزيش نشده باشه . مدام دستام و عصبي مشت ميكردم . اين ماشين لامصب چرا تند تر نميره . جلوي خودم و ميگرفتم كه چيزي به راننده تاكسي نگم .
واي خدا خواهش ميكنم هيرادم چيزيش نشه .
جلوي در بيمارستان هنوز تاكسي كامل ترمز نكرده بود كه پريدم پايين . چند تا اسكناس از توي كيفم در آوردم و پرت كردم توي ماشين . حتي نپرسيده بودم كه چقدر شد . الان تنها چيزي كه برام مهم بود هيراد بود . كل محوطه ي بيمارستان و دويدم . بالاخره به ساختمون اصلي رسيدم . نفسم داشت بند ميومد . پاهام ميلرزيد كم مونده بود جلوي در بيفتم روي زمين . توي دلم به خودم نهيب زدم " الان نه . پاشو بايد ببيني هيراد كجاست " داشتم به سمت پرستارا ميرفتم كه يهو صداي كسي از پشت متوقفم كرد . وحشت زده به سمت صداي مهدي برگشتم . تا ته قضيه رو خوندم . وا رفتم . مهدي با حال زار يه گوشه نشسته بود . يه مامور كلانتري هم كنارش بود .
با قدماي تند و سريع به سمت مهدي رفتم . سر و صورتش زخمي بود . توجهي به زخماش يا حال نزارش نكردم . بلند داد زدم :
- عوضي . . . كثافت چه بلايي سرش آوردي ؟ هان ؟
مهدي كم مونده بود گريه كنه . تا حالا اينجوري نديده بودمش . حالت الانش همه ي ذهنيتم و در موردش به هم ريخته بود . با لحن التماس گونه اي گفت :
- باور كن نميخواستم اينجوري بشه . اصلا نميخواستم كاري كنم . فقط ميخواستم بترسونمش . ولي نترسيد . لامصب وايساده بود جلوم و خط و نشون ميكشيد . من و چه به آدم كشي . بلبل به جان خودم نميخواستم بلايي سرش بياد .
يا خدا . يه لحظه وا رفتم . آدم كشي ؟ يعني كشته بودش ؟ هيراد من مرده بود ؟
احساس كردم قلبم تير ميكشه . نگاه خون بارم و به سمت مهدي دوختم . اين بار پيرهنش و گرفتم و كشيدم . بلند تر از قبل فرياد زدم :
- كشتيش ؟ بالاخره زهر خودت و ريختي ؟ تو يه آشغالي . با دستاي خودم ميكشمت . نميذارم زنده بموني .
مامور كلانتري من و از مهدي جدا كرد و گفت :
- خانوم آروم باشين .
همه ي بدنم ميلرزيد . يه پرستار با اخم به سمتمون اومد و گفت :
- اينجا بيمارستانه ها . چه خبرتونه ؟
مامور رو به پرستار گفت :
- من حلش ميكنم . شما بفرماييد .
پرستار رفت . مامور دوباره گفت :
- خانوم چيزي نشده . اين آقا هول كرده . بيمارتون توي اتاقه . ميتونين . . .
منتظر نشدم حرفش كامل بشه سراسيمه به سمت اتاقي كه اشاره كرده بود رفتم . " هيراد زندست . ميدونم . من و تنها نميذاره . "
وارد سالن اورژانس شدم . شلوغ و پر سر و صدا بود . عين آدماي منگ نگاهم و دور و اطرافش ميچرخوندم . هر كسي از كنارم رد ميشد بهم تنه ميزد ولي توجهي بهشون نداشتم . فقط چشمم دنبال هيراد بود .
از كنار هر مريضي كه رد ميشدم قلبم تند تند ميزد . معلوم نبود با چه صحنه اي قراره رو به رو بشم .
لبام خشك شده بود . دستام ميلرزيد . پاهام و به زور به جلو حركت ميدادم . فقط از خدا ميخواستم بهم انرژي بده كه بتونم تا ته اين سالن پر هياهو برم .
يه تخت بيشتر نمونده بود . كشون كشون به اون سمت رفتم . خداي من باورم نميشد . هيرادم روش خوابيده بود و چشماش و آروم بسته بود . يه زن هم كنارش بود داشت زخمش و بخيه ميزد .
سريع جلو رفتم و رو به زن گفتم :
- خانوم حالش خوبه ؟
نميدونم قيافم چجوري شده بود كه زن گفت :
- خانوم حالتون خوبه ؟ رنگتون خيلي پريده . بشينين .
همينجوري كه من و روي صندلي ميشوند دوباره گفتم :
- تورو خدا حالش خوبه ؟ بهم بگين .
زن نگاهم كرد و گفت :
- آره عزيزم خوبه . يعني شانس آورده كه خوبه . با چاقو به پهلوش ضربه زدن . ولي چون سطحي بود مشكلي براش ايجاد نكرده . الان بخيش تموم ميشه .
- پس . . . پس چرا بيهوشه ؟
- انگار موقع درگيري سرش خورده به كنار جدول .
هراسون نگاهم و بهش دوختم . خودش فهميد نگران شدم . سريع لبخندي زد و گفت :
- نگران نباش . به هوش مياد يه سري آزمايش ازش گرفتيم كه ببينيم خون ريزي داخلي داره يا نه . بايد امشب اينجا بمونه .
پرستار بخيه رو زد داشت ميرفت كه گفتم :
- كي به هوش مياد ؟
دستش رو دستم گذاشت و گفت :
- نگران نباش به هوش مياد .
اين و گفت و رفت . هنوزم استرس داشتم . تا چشماي بازش و نميديدم باورم نميشد كه خوب باشه .
صندليم و نزديك تختش كشيدم و دستش و تو دستم گرفتم . نگاهي به زخمش كردم . پرستار راست ميگفت زياد عميق نبود . دوباره نگاهم و به صورتش انداختم . كنار سرش جاي زخم بود بوسه اي به دستش زدم و اشكاي گرمم روي صورت يخ زدم پايين افتادن .
" به هوش بيا عزيزم . تو ميتوني . به هوش بيا "
نيم ساعتي بود كه كنار تخت هيراد نشسته بودم و بهش زل زده بودم . چند باري يه پرستار اومد و بهش سر زد . هر بار كه ازش سوالي ميپرسيدم ميگفت بايد صبر كنيد .
با زنگ گوشيم از جام پريدم . سريع از كنار هيراد دور شدم و جواب دادم :
- بله ؟
صداي آروم سها ميومد :
- سرمه معلومه كجايي ؟ حال هيراد چطوره ؟ مريم جون كم كم داره نگران ميشه .
- من الان بيمارستانم . تو اورژانسيم هنوز . انگار هيراد بايد شب اينجا بمونه .
- انقدر حالش بده ؟
- نه زيادم بد نيست ولي خوب بايد چكاپ كلي بشه . جريان چي بود ؟
كلافه گفتم :
- بعدا ميگم . فقط اين و بدون كه چاقو خورده .
- كي بهش چاقو زده ؟
كلافه به ديوار تكيه زدم . اشكام دوباره رو گونم جاري شد گفتم :
- نپرس سها . تقصير خود خرمه . من و چه به هيراد . انقدر رفيق خلافكار دارم كه بلا ملا سرش بيارن . سها اگه چيزيش ميشد من بايد چيكار ميكردم ؟
از ته دل زار ميزدم . سها سعي كرد آرومم كنه گفت :
- خوب خدارو شكر كه چيزيش نشده . سرمه ديوونه گريه نكن . تو الان بايد كنارش قوي باشي . الان بايد بلبل باشي . ميفهمي ؟
راست ميگفت . با پشت دست اشكام و پاك كردم دوباره سها گفت :
- حالا به مريم جون چي بگيم ؟
- چاره اي نيست بهش راستش و بگين .
- خيلي خوب به فريد ميگم ببينم اون چي ميگه . توام آروم باش انقدر گريه زاري نكن .
توي همون لحظه نگاهم به تخت هيراد افتاد چشماش و باز كرده بود . نفهميدم از سها خداحافظي كردم يا نه . سريع گوشي رو قطع كردم و به سمت تختش دويدم .
اخماش و تو هم كشيده بود و دستش و به سرش گرفته بود . چشماش و باز كرده بود . از خوشحالي ميخواستم پرواز كنم . دستش و دوباره تو دستم گرفتم و با گريه و صدايي كه به زور از گلوم بيرون ميومد گفتم :
- هيراد خوبي ؟ به هوش اومدي عزيزم . خدايا مرسي .
نگاهي بهم كرد و گفت :
- اينجا كجاست ؟
- تو بيمارستاني . آروم باش .
چند لحظه چشماش و بست . انگار چيزي يادش بياد دوباره چشماش و باز كرد و گفت :
- مهدي كجاست ؟ تورو نديد كه ؟
ميخواست از جاش بلند شه . دستم و روي سينش گذاشتم و گفتم :
- استراحت كن عزيزم . پيش مامور كلانتريه .
نگاهي به چشمام انداخت و گفت :
- چرا گريه كردي ؟
با اين حرفش اشكم بيشتر شد گفتم :
- فكر كردم دارم از دست ميدمت .
لبخند كم جوني زد و دستاش و باز كرد . سرم و روي سينش گذاشتم و اونم نوازشم كرد . گفت :
- ديوونه من كه به اين راحتيا ولت نميكنم . ببين خوب خوبم .
تازه يادم افتاد كه بايد به پرستار خبر بدم . سرم و بلند كردم و گفتم :
- الان ميام .
- كجا ميري؟
- ميخوام به پرستار بگم به هوش اومدي .
سريع به سراغ پرستاري كه اونجا بود رفتم . پرستار با يه دكتر به سمت هيراد رفتن . يكم معابنش كردن و دكتر گفت منتقلش كنن به بخش .
با نگراني بهش گفتم :
- مگه حالش بده ؟ امشب مرخص نميشه ؟
دكتر كه مرد مسني بود لبخند پدرانه اي به روم زد و گفت :
- شوهرتون حالش خوبه . انقدر نگران نباشين . امشبم براي احتياط نگهشون ميداريم تا جواب آزمايشاتشون بياد . بايد حسابي از سلامتيشون مطمئن شيم .
هيراد هم لبخند زد و گفت :
- ديدي . الكي نگراني .
دكتر خنديد و رفت . اخمام و تو هم كشيدم و به هيراد گفتم :
- نبايد نگران بشم ؟ بيشتر از 10 تا بخيه خورده پهلوت . حدود 1 - 2 ساعت بيهوش بودي . بازم ميگي نگران نباشم ؟ اصلا تقصير منه كه دارم براي تو جوش ميزنم .
هيراد خندون دست من و تو دستش گرفت و گفت :
- اخم نكن .
روم و ازش گرفتم . دستم و فشار خفيفي داد و گفت :
- من و نگاه كن .
همونجوري اخم آلود نگاهش كردم . لبخند مهربوني بهم زد و گفت :
- من كه چيزي نگفتم باهام قهر ميكني . ببخشيد . راضي شدي ؟
هنوزم استرس داشتم . انگار شوك ديدن هيراد توي بيمارستان هنوز از تنم بيرون نرفته بود گفتم :
- اصلا چي شد به اين روز افتادي ؟
نفسش و محكم بيرون داد و گفت :
- چه اهميتي داره ؟
- هيراد بگو .
- خيلي خوب . ولي قول بده خودت و الكي ناراحت نكني .
- باشه بگو .
هيراد آروم آروم شروع كرد :
- قبل از اينكه بيام پيش تو يه سر رفتم دفتر . يه ذره كار داشتم و يه پرونده هايي رو ميخواستم . از اونجا برداشتمشون و اومدم سوار ماشين شم كه بيام دنبال تو . يهو ديدم مهدي اونجاست . يكم لات بازي در آورد و شاخ و شونه كشيد منم عصباني شدم . ديگه دعوا بالا گرفت و كار از درگيري لفظي به زد و خورد فيزيكي كشيد . يهو ديدم چاقوش و در آورد . يه ذره تهديد كرد ولي از رو نرفتم . خواستم دوباره سمتش حمله كنم كه چاقو رو تو پهلوم فرو كرد . يهو رو زمين ولو شدم انگار سرم خورده بود به لبه ي جدول . بعدشم كه ديدم اينجام .
- تو نبايد باهاش دعوا ميكردي . نميدوني اون چه آدميه ؟
به دستم بوسه زد و گفت :
- هر چي بود تموم شد .
يهو انگار چيزي يادش افتاده باشه گفت :
- راستي به مريم جون چي ؟ بهش چيزي گفتي ؟
- به سها گفتم كه بهش بگه . شايد بيان اينجا .
هيراد ديگه هيچي نگفت . چند لحظه بعد هيراد و به بخش منتقل كردن و مهدي رو هم بردن كلانتري . اصلا دلم نميخواست ديگه نگاهم بهش بيفته . ولي پشيموني رو توي چهرش ميديدم . برام عجيب بود كه مهدي با اون همه ادعا حالا با سر پايين افتاده همراه مامور كلانتري ميرفت .
كنار هيراد نشسته بودم كه ديدم در اتاق باز شد و مريم جون هراسون وارد شد . وقتي چشماي باز هيراد و ديد اونم مثل من از خوشحالي بال در آورد . هيراد و بوسه بارون كرد . هيراد مدام ميخنديد و ميگفت :
- بابا حالم خوبه .
ولي مريم جون هيراد و ول نميكرد . حالش و درك ميكردم . خودمم تا چند دقيقه قبلش همينجوري بودم . از ته دل خدارو شكر كردم كه هيراد سالمه .
اون شب بعد از اينكه مريم جون مطمئن شد حال هيراد خوبه رضايت داد كه بره . كل شب و كنارش نشسته بودم و با هم حرف ميزديم . هيراد گفت :
- باورت ميشه شب اولي كه رسما زن و شوهريم توي بيمارستان باشيم ؟
- باز خوبه سالمي . اگه مامور كلانتري كنار مهدي نبود قسم ميخورم كه ميكشتمش .
هيراد خنديد و گفت :
- ببينمت .
نگاهم و بهش دوختم گفت :
- من به مهدي حق ميدم ديوونه بشه و هر كاري بكني .
گنگ نگاهش كردم . لبخندي زد و گفت :
- آخه كم كسي رو از دست نداده .
حالا لبخند روي لباي منم جا خوش كرده بود . براي اولين بار بود كه از شب تا صبح كنار هيراد بودم . اون حرف ميزد و شوخي ميكرد و من ميخنديدم . چند دقيقه يه بار كه صداي خنده هامون بالا ميرفت پرستارا رد ميشدن و بهمون تذكر ميدادن . ما هم مثل بچه هاي شيطون چند ثانيه ساكت ميشديم و دوباره صدامون بالا ميرفت .
صبح اول وقت جواب آزمايشاي هيراد اومد . با ترس به لباي دكتر زل زده بودم . وقتي لبخندش و ديدم نفس حبس شدم و بيرون دادم . گفت هيراد من سالم سالمه .
1 ساعت بعد با هيراد از بيمارستان اومديم بيرون . چون ماشينش دم دفتر بود مجبور شديم دربست بگيريم . رسوندمش خونه ي مريم جون و يكم پيشش موندم . ميخواستم برم خونه ي خودم كه هيراد اصرار كرد بمونم . مريم جون هم خندون حرف هيراد و تاييد كرد و من هم از خدا خواسته موندگار شدم . برام سخت بود كه هيراد و ول كنم و برم . از بعد اين اتفاق دلم ميخواست هر جا ميره باهاش برم . انگار تازه فهميده بودم كه بي اندازه دوستش دارم .

*****
- اون آدم بشو نيست .
- ولي الان پشيمونه . من ميفهمم . ديگه دست به اين كارا نميزنه .
سرم درد گرفته بود . نزديك 2 ساعت بود كه داشتم با هيراد بحث ميكردم . دوباره گفتم :
- هيراد من اين مهدي مارمولك و ميشناسم . كافيه تو رضايت بدي . باور كن دوباره بياد بيرون هموني ميشه كه بود .
- عزيزم بايد به آدما فرصت داد .
- بيشتر از 100 بار به اين فرصت داده شده . اين درست بشو نيست .
- سرمه . . .
دوباره استرس همه ي بدنم و گرفت . اگه دوباره بلايي سر هيراد مياورد چي ؟ عصبي و ناراحت گفتم :
- هيراد ! من نميخوام رضايت بدي . چرا نميفهمي چي ميگم ؟ اين ديوونست . اگه اين بار كشتت من چيكار كنم ؟
هيراد اومد كنارم روي مبل نشست . سرم و تو آغوشش گرفت و گفت :
- هيچ اتفاقي نمي افته . قول ميدم كه هيچي نشه .
- آخه مگه دست توئه كه قول بدي ؟
- باور كن پشيمونه .
توي بغلش فرو رفتم و گفتم :
- اگه بلايي سرت بياد خودت ميدوني .
هيراد بوسه اي روي موهام كاشت و گفت :
- چيزي نميشه .
*****
بالاخره هيراد كار خودش و كرد و رضايت داد تا مهدي آزاد شه . اميدوار بودم كه يكم عوض شده باشه . تا ديگه خطري زندگيم و تهديد نكنه . ولي از طرفيم با هيراد موافق بودم . مگه چند سال ميتونستيم اون تو نگهش داريم ؟ باز همون بهتره كه نشون بديم بخشيديمش . تا شايد كينش كمتر بشه .
از بعد عقدمون هيراد رسما اسباب كشي كرده بود خونه ي من . گه گاه شبا ميرفت خونه ي مريم جون ميموند ولي بيشتر اوقات كنار همديگه بوديم . انقدر به خودش و گرماي آغوشش عادت كرده بودم كه دلم نميخواست ازش جدا باشم . هيچ وقت توي عمرم تا اين اندازه احساس خوشي نميكردم .
تصميم گرفته بوديم بعد از اينكه جواب كنكور اومد بساط عروسي رو راه بندازيم . شبانه روز درس ميخوندم . هيرادم ديگه كنارم بود و اونم كمك زيادي بهم ميكرد .
انقدر تو طول روز درس ميخوندم كه آخر شب تقريبا رو كتابام غش ميكردم . ولي صبح توي تختم و كنار هيراد بيدار ميشدم .
بالاخره روز كنكورم رسيد . هيراد كلي خوراكي برام خريده بود و به زور دستم ميداد . تا جايي كه نزديك بود مدادام و يادم بره ببرم ! هيراد بهم انرژي ميداد و ميگفت نگران نباش ولي به نظر خودم اون از من بيشتر نگران بود ! هي بهش ميگفتم نگران نيستم ولي اون ميگفت اينا ظاهريه . ديگه داشت از كاراش خندم ميگرفت .
صبح زود من و دم حوزه ي كنكورم رسوند . هر دعايي كه بلد بودم زير لب ميخوندم . وقتي برگه هاي سوال و پاسخ نامه رو جلوم گذاشتن يه نفس عميق كشيدم و شروع كردم .

فصل چهاردهم

اواخر شهريور ماه بود و بالاخره قرار بود جواب كنكورم بياد . از صبح عين مرغ سركنده دور لپ تاپ هيراد بال بال ميزدم . بالاخره قرار بود نتيجه ي 1 سال زحمتم و اون موقع ببينم . دقيقه به دقيقه به هيراد ميگفتم :
- جوابا رو گذاشتن ؟
هيراد همونجوري كه سرش تو لپ تاپ بود گفت :
- نه هنوز . آروم باش يكم .
- آرومم .
- معلومه ! بيا بشين سرم گيج رفت انقدر دورم نچرخ .
- يه بار ديگه چك كن .
- همين الان چك كردم .
- خوب دوباره چك كن .
هيراد سري تكون داد و دوباره چك كرد . اين بار لپ تاپ و به سمتم چرخوند و گفت :
- بيا خودت ببين . نيومده هنوز .
- اَه چرا نمياد پس ؟
- يه لحظه آروم باش .
بعد از چند دقيقه صداي هيراد من و از جا پروند :
- سرمه بيا جوابا اومد .
نفهميدم چجوري خودم و به هيراد رسوندم . نزديك بود پام به فرش خونه گير كنه و با مخ بيفتم زمين . هيراد من و گرفت و با اخم گفت :
- ببينم حالا ميتوني سر يه جواب خودت و به كشتن بدي يا نه .
- برو ببين چي شد .
هيراد مشخصاتم و وارد كرد . چشمام و بستم و پشتم و بهش كردم . لحظه ي بدي بود . بدتر از اون سكوت هيراد بود .
يهو فرياد خوشحالي هيراد من و از جا پروند :
- قبول شدي سرمه .
با هيجان برگشتم سمتش و جيغي از خوشحالي كشيدم :
- چي قبول شدم ؟
- حقوق .
جيغ ديگه اي كشيدم و خودم و توي بغل هيراد انداختم . هيراد از خوشحالي ميخنديد . گفت :
- ديگه داري خانوم وكيل ميشي .
- من كه تازه اول راهم .
- تو ميتوني بهترين وكيل باشي خانومم .
- باورم نميشه هنوز . واقعا من حقوق قبول شدم ؟
- مگه تو چيت از بقيه كمتره ؟
لبخندي زدم . واقعا الان هيچيم از بقيه كمتر نبود . توي چشماي عسليش خيره شدم و گفتم :
- هيچيم .
هيراد پيشونيش و به پيشونيم چسبوند و آروم گفت :
- تو براي من توي اين دنيا تكي . بهت افتخار ميكنم سرمه .
سرم و روي شونش گذاشتم و دستام و دور گردنش حلقه كردم . آسوده خاطر لبخند زدم و با خودم زمزمه كردم :
- من با تو خوشبخت ترين زن روي زمينم . مرسي كه كنارمي .


پايان . . .


منبع: رمان دوستان/کمپنا/98تیا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 142
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 1,449
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,449
  • بازدید ماه : 11,070
  • بازدید سال : 97,580
  • بازدید کلی : 20,086,107