loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 406 یکشنبه 27 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان همیشه یکی هست !(فصل دوم)

****
انگار حسين به قولي كه داده بود داشت عمل ميكرد . سراغي ازم نميگرفت و اين خوشحالم ميكرد ولي بدجور درگير حرفاش شده بودم . فكر ميكردم يعني منم چيزي دارم كه يكي ديگه رو به سمتم بكشونه ؟! از فكر كردن بهش خجالت ميكشيدم . به گروه خونيم نميخورد اين حرفا !
بايد فكر يه جاي ديگه رو ميكردم . نگاها و كاراي حسين خط خطيم ميكرد ! نميتونستم جايي بمونم كه يكي همش چشمش به در اتاقم بود كه ببينه كي ازش ميام بيرون يا اينكه هر وقت شب كه ميومدم خونه هي فاز نگراني بگيره واسم !
اين باعث ميشد كه دوباره يادم بياره كي هستم و هويتم چيه . من اين و نميخواستم چون بلبلي كه واسه خودم ساخته بودم با اين چيزا فرق داشت .
از حرفايي كه بين من و حسين رد و بدل شده بود هيچ كس خبر نداشت . كسي رو هم نداشتم كه باهاش درد دل كنم . مثلا ميرفتم به اكبر خرسه يا حسن بقچه اينارو ميگفتم ؟ اونوقت بهم نميخنديدن ؟ يا مثلا بچه هاي محل نگاهاشون بهم عوض نميشد ؟
ترجيح ميدادم بيشتر كار كنم و كمتر تو خونه ي حاجي بمونم . در به در با اكبر و حسن افتاده بوديم دنبال خونه . مدام پا پِيَم ميشدن كه آخه واس چي ميخوام جا به اون خوبي و از دست بدم و آلاخون والاخون بشم ؟ ولي همش چرت و پرت تحويلشون ميدادم . خوب جوابي نداشتم كه بدم .
اكبر و شهرام و حسن يه روز عصر اومده بودن در مغازه و با هم اختلاط ميكرديم . دوباره بحث خونه ي من شد شهرام گفت :
- من اگه جاي تو بودم سوار حاجي ميشدم اون يه دونه اتاق و كامل بذاره تحت اختيار خودت . بابا تصاحبش كن واس چي خودت و تو دردسر الكي ميندازي ؟
حسن گفت :
- زيادم بيراه نميگه ها . حالا گيرم خونه هم پيدا كردي . آخرش كه چي ؟ حالا هر روز بايد اثاثات رو كولت باشه از اين ور به اون ور . تازه با اين پول تو عمرا كسي پيدا شه توالتشم اجاره بده چه برسه به اتاق !
اكبر گفت :
- من هنوزم ميگم بيا خونه ي ما .
بالاخره سكوت و شكوندم و گفتم :
- دِ انقدر آيه ياس نخونين . به جاي اينكه وايسين اينجا و اين شِر و وِرا رو تحويل من بدين برين واسم دنبال خونه بگيردين من كه از صبح تا شب تو اين خراب شدم وقت ندارم .
يهو ديدم نگاه حسن يه جوري شد مثل آدمي كه ميخواد يه پيشنهادي بده ولي دو دله گفتم :
- چي تو مخ پوكت ميگذره ؟
يكم فكر كرد و گفت :
- هيچي . شدني نيست بيخيل
- بهت ميگم بگو حالا ديدي شدني شد !
گفت :
- داشتم فكر ميكردم اينجا هم بد نيست واسه موندنا . ميتوني به ممد آقا بگي همين جا تو مغازه بخوابي . نه پول پيش ميخواد نه اجاره ي نجومي ! تازه سر قيمتم ميتوني باهاش راه بياي . بالاخره مغازست خونه نيست كه ! هان ؟ بيراه ميگم ؟
حرف حسن تو فكر برد منو . فكر بدي نبود . حداقل ديگه منت دُكي رو سرم نبود . حسينم نميديدم . اكبر گفت :
- حسن اين چه پيشنهاديه آخه ؟ مگه ميشه اينجا زندگي كرد ؟ تو مغازه ؟ خودت بودي ميتونستي ؟ بلبل همون خونه دُكي بهترين جاست از دستش نده .
شهرام گفت :
- حسن بيراه نميگه . يه دستشويي هم كه اون پشت داره . ديگه چي ميخواي ؟
نگاهي به صورتاي منتظرشون كردم اكبر دوباره گفت :
- غذا رو چيكار كنه ؟ كجا بپزه و بخوره ؟ هان ؟ به اين فكر كردين ؟
حسن گفت :
- پيك نيكي وصل ميكنه همين گوشه موشه ها .
اكبر دوباره گفت :
- بين اين همه لباس و پارچه ؟ همينش مونده كه مغازه ي ممد آقا رو بفرسته رو هوا !
شهرام كه انگار از مخالفتاي اكبر حرصي شده بود يه دونه زد رو شكمش و گفت :
- دِ انقدر نه نيار ببينيم بلبل چي ميگه . اصلا هر روز يه كدوم واسش غذا مياريم تا بعدشم خدا بزرگه .
حسنم سرش و تكون داد و گفت :
- آره ديگه بالاخره رفاقت واسه همين وقتاس . من پايم .
واسه خودشون ميبريدن و ميدوختن البته بد هم نبود فعلا يه مدت اينجا ميموندم ببينم چي ميشه . گفتم :
- اگه ممد آقا قبول كنه . كه بعيد ميدونم قبول كنه .
حسن گفت :
- حالا بهش بگو ببين چي ميگه .
تصميم گرفتم فردا اول وقت باهاش حرف بزنم . مشكلي با جا و اينكه راحت هست يا نه نداشتم مهم اين بود كه يه جايي غير از خونه ي دُكي بمونم .
*****
- 50 تومن نه يه قرون بالاتر ميرم نه پايين تر ميام .
اين ممد آقا هم خساست و به حدش رسونده بود ديگه . گفتم :
- بابا آخه نه آشپزخونه داره نه جاش زياد راحته نه موكتي هيچي نداره . 50 تومن پول زوره . شوما يكم بيا پايين تر .
- ببين اينجا مغازست . اصلا نبايد بذارم . از كجا بدونم اينجا رو پاتوق رفيقات نميكني ؟ تازه كلي جنس تو اين مغازه خوابيده .
- آخه نوكرتم 50 ديگه خيليه مگه من چقدر ميگيرم كه 50 ازش كسر شه ؟
- خود داني من قيمتم و بهت گفتم تصميم گرفتي خبرم كن .
گوشي و سر جاش گذاشتم و رفتم تو فكر . ميگفت ميذاره اينجا بمونم به شرطي كه 50 تومن از حقوقم كسر شه ! اونوقت من ميموندم و خرج 1 ماه و 50 تومن پول !
ممد آقا دندون گرد بود . ديد من جايي و ميخوام سريع از آب گل آلود ماهي گرفت و قيمت بالا تعيين كرد . بگم خدا چيكارت نكنه حسين . داشتيم زندگيمون و ميكرديما !
50 به اين ميدادم بهتر از اين بود كه دوباره چشم تو چشم حسين شم . آره بابا خرجي نداشتم كه ديگه ! فكر كنم آخرش 10 تومن از حقوقم بمونه با اين وضع ! ولي بازم خوب بود حداقل پول پيش نميخواست . از روي ناچاري بايد قبول ميكردم .
2 ساعت بعد دوباره به ممد آقا زنگ زدم و قرار مدارامون و با هم گذاشتيم . بعدشم بلافاصله به حسن زنگ زدم :
- الو .
- سلام حسن خوبي ؟
- سلام قربونت تو خوبي ؟ چه خبر ؟ چي شد ؟ با ممد حرف زدي ؟
- آره بابا مردك دندون گرده !
- چطو ؟
- هيچي ميگه 50 تومن از حقوقت كسر ميكنم ميذارم بموني .
- زِپِرِشك ! تو چي گفتي ؟
- چي ميگفتم ؟ قبول كردم .
- دِ مگه مغض خر خوردي تو ؟ مگه همش چقدر ميگيري كه 50 هم كم شه ازش ؟
- چاره چيه ؟ هر جا خونه بخوام بگيرم همينه تازه بايد بيشترم بدم .
حسن نفسش و پر صدا بيرون داد و گفت :
- اگه ميدونستم اين هول و ولاي تو واسه چيه خيلي خوب ميشد .
- فضول و بردن جهنم آره رِفيق من !
- فضول عمته !
- چرت نگو يه كار ديگه داشتم باهات زنگ زدم .
- چه كاري ؟
- ببين من بايد اثاثام و يه جا بذارم . اينجا نميتونم بيارمش . يعني جايي هم نداره كه بذارمش . ميخواستم ببينم انباري دارين بيارم بذارم خونتون يه مدت بمونه ؟
حسن فكري كرد و گفت :
- راستش نَنِه ي من انقدر اثاث چپونده تو اون انباري كه جا نداره ولي اكبر اينا احتمالا دارن . بهش ميگم ببينم چي ميگه .
- دستت درست . فقط خبرش و زود برسون . راستي يه وانتم جور كن واسه جابه جا كردن اثاثا . هر چي زودتر از اون خونه بزنم بيرون بهتره .
- باشه . پس خبرت ميكنم . فعلا .
- فعلا .



*****
حاجي و خونوادش تعجب كرده بودن كه انقدر يهو واسه چي ميخوام برم مدام بهونه هاي الكي مي آوردم ميفهميدم كه باور نميكنن ولي چيزي كه واسم مهم بود فرار كردن از اون خونه و آدماشه . تنها كسي كه دليل كارم و ميدونست و يه كوچه غمگين نشسته بود حسين بود ولي اونم قول داده بود كه همه چي و تمومش كنه و به كسي چيزي نگه . با كمك اكبر و حسن خيلي زود وسايلم و جابه جا كرديم و برديمشون تو انباري اكبر اينا . بعد از حدود 8 - 9 ماه زندگي كردن توي خونه ي حاجي دوباره آواره شده بودم . اگه حسين اختيار قلب صاب مردش و ميگرفت دستش الان من نبايد انقدر اسيري بكشم !
تنها چيزي كه با خودم آورده بودم موكت و يه لحاف تشكم بود . زندگي توي مغازه ي ممد آقا بد نبود فقط فشار مالي كه بهم وارد ميشد كمر شكن بود . همين كه نميتونستم آشپزي كنم خودش كلي دردسر بود البته اكبر و حسن تا ميتونستن بهم ميرسيدن ولي بعضي وقتام مجبور ميشدم يه چيزي از بقالي بگيرم و بخورم . اصلا نميفهميدم اين 50 تومن و خرج چي ميكنم ! سريع از دستم ميرفت ! اوضاع سختي بود هر جور فكر ميكردم راه چاره اي به ذهنم نميرسيد . البته راه كه به ذهنم ميرسيد ولي شدني نبود ! فكر ميكردم برگردم پيش مهدي اونجوري در آمدمم خوب بود . وقتي به حسن اين و گفتم بُراغ شد سمت من و گفت :
- ديوونه شدي؟ مگه نديدي روت تيزي كشيده بود ؟ اين يارو قصد جونت و كرده تو دم از شراكت ميزني ؟
- انقدر عين تخمه بالا پايين نپر تو راه ديگه اي ميبيني ؟
- من به اين يارو اعتماد ندارم .
- مهم اينه كه پولش خوبه . حالا اگه قبول كنه .
- بابا دنبال يه كار ديگه باش خوب .
- اَه خسته شدم مگه نبودم ؟ كار هست ؟ بيخيال بابا دلت خوشه .
- خيلي خوب ولي اين يارو تا تورو تحويل پليس نده ول كن نيست از ما گفتن حالا برو آتيش بزن به زندگيت .
اين چيزا برام مهم نبود فشار و خرج زندگي اعصابم و به هم ريخته بود . عصر اكبر و گذاشتم جاي خودم در مغازه و رفتم سمت خونه ي مهدي . طبق عادت هميشگيم 2 تا زنگ زدم و وايسادم . يهو در وا شد و مهدي با چشماي گرد شده جلوم ظاهر شد گفتم :
- سلام
- سلام . خيلي وقت بود كسي اينجوري در اين خونه رو نزده بود !
- كارت داشتم .
از جلو در كنار رفت ولي هنوز داشت با چشماش انگار من و ميخورد ! نشستم روي تختي كه توي حياطش بود . انگار به خودش اومد چون دوباره اخماش رفت تو هم و گفت :
- چيه ؟ از اين ورا ؟
- ميرم سر اصل مطلب . ميخوام دوباره برگردم .
پوزخندي زد و گفت :
- چي شد ؟ تو كه گفتي ديگه نيستي .
حوصله ي مسخره بازياش و نداشتم پاشدم و گفتم :
- حرف زدن با تو فايده نداره . اشتباه كردم اومدم اينجا .
- وايسا كجا با اين عجله ؟ تو كه گفتي خودت از پسش بر مياي و حتما لازم نيست با من شريك شي .
- انقدر مسخره نكن پول لازمم . هستي يا برم ؟
- هستم . بشين .
- آها حالا اين شد .
يكمي پيش مهدي موندم و برنامه ي فردا صبح و با هم ريختيم بعد به سمت مغازه راه افتادم . برام جاي تعجب داشت كه چجوري يه شبه انقدر مهدي آروم شده ! ولي چيزي كه واسم مهم بود پولي بود كه قرار بود به دست بيارم .
****
1 هفته اي شده بود كه كار با مهدي رو دوباره از سر گرفته بودم . صبحها اكبر و ميذاشتم توي مغازه و خودم با مهدي راهي خيابونا ميشدم . هم اكبر سرش گرم شده بود هم اينكه ممد آقا هيچ بويي نبرده بود و باعث ميشد جاي خوابم و از دست ندم . توي اين يه هفته گاف زياد داده بودم مهدي ميگفت اين 9 ماه كار نكردم شُل شدم حقم داشت ولي كم كم داشتم راه مي افتادم دوباره .
اواخر خرداد بود و هوا گرم . منتظر مهدي بودم كه حاضر شه از خونه بزنيم بيرون بالاخره كاراش كرد و گفت بريم . ترك موتورش نشستم . رسيديم جاي مورد نظرش يكمي صبر كرديم و بعد يه مرد نسبتا قد بلند و نشونم داد گفت :
- اون مرده رو ميبيني ؟
چشمام و ريز كردم و گفتم :
- همون كت شلواريه ؟
- آره . به نظر مياد كيفش پر باشه . كلاهت و بذار سرت بريم .
سريع كلاهم و سرم گذاشتم مهدي موتورش و روشن كرد . نگاهم به همون مردي بود كه مهدي نشونم داده بود . كنار يه مرد ديگه داشتن ميرفتن به سمت يه ماشين . دستم و آماده نگه داشتم كه سريع كيفش و از دستش بكشم . مهدي گاز داد و از كنارشون رد شد منم دستم و گير دادم به كيف و تا خواستم بكشمش دستم كشيده شد و تعادلم به هم خورد تا خواستم دسته ي كيف و ول كنم مرده با كيفش يه ضربه به شكمم زد كه باعث شد از موتور پرت شم پايين . خواستم بلند شم و فرار كنم ولي مرده سريع اومد بالا سرم . نگاهم و اطراف چرخوندم ولي خبري از مهدي نبود تو دلم هر چي فحش بود بارش كردم مرده يه نگاه تحقير آميز بهم كرد و گفت :
- پاشو ببينم .
شكمم بدجور درد ميكرد . نامرد خيلي محكم زده بود . همينجوري داشتم از درد به خودم ميپيچيدم يه عده دورم جمع شده بودن دوباره صداي مرد جوون و شنيدم :
- ميگم پاشو انقدر خودت و به موش مردگي نزن .
وقتي ديد هنوز ولو شدم رو زمين به دوستش گفت :
- فريد زير بازوي اين و بگير بلندش كنيم . حالا تا فردا ميخواد خودش و رو زمين بندازه .
خواستن بلندم كنن كه گفتم :
- ولم كنين پا ميشم .
بلند شدم رو به روي همون مرده وايسادم زير بازم و گرفت و همينجوري كه من و به طرف ماشينش ميبرد گفت :
- بايد ببرم تحويل پليس بدمت تا دفعه ي ديگه از اين كارا نكني .
همه ي مردمي كه كنارمون وايساده بودن يه صدا تاييدش ميكردن . از ترس كم مونده بود خودم و خيس كنم اسم اين فلفل سبزا كه ميومد اصلا رعشه به تنم مي افتاد . به حرف اومدم و با حالت التماس گفتم :
- آقا شما بيخيال شو من قول ميدم توبه كنم . اصلا بچگي كردم . ديگه از اين كارا نميكنم . چيزي كه ازت نزدم . بذار ما بريم قربونت .
من و انداخت رو صندلي عقب و گفت :
- چيزي ازم نزدي ؟ اگه خودم از موتور نكشيده بودمت پايين كه الان دار و ندارم و برده بودي . فريد بشين كنارش در نره .
خودش پشت فرمون نشست و اون پسري رو كه بهش گفته بود فريد اومد كنار من نشست . ديدم اين به هيچ صراطي مستقيم نيست صورت فريد مهربون تر بود تقريبا برگشتم سمتش و گفتم :
- آقا فريد شوما يه چيزي بگين .
فريد گفت :
- واسه چي دزدي ميكني ؟ اصلا مگه چند سالته ؟
دِ بيا اينم فاز نصيحت گرفت گفتم :
- بابا به پير به پيغمبر بچگي كردم . قول ميدم بذارم كنار اين كارو شوما من و ول كنين برم .
همون مرده كه پشت فرمون بود از آينه يه نگاه بهم انداخت و گفت :
- كلاهت و بردار ببينم .
ناچار كلاه كاسكتي كه هنوز سرم بود و برداشتم يه نگاه بهم كرد و بعد با تعجب برگشت عقب و گفت :
- تو دختري ؟
از لحنش خوشم نيومد . يعني چي تو دختري ؟ اصلا از كجا فهميده بود دخترم ؟ گفتم :
- آره .
يهو يه فكري تو سرم جرقه زد با اينكه از مظلوم بازي خوشم نمي اومد ولي مجبور بودم گفتم :
- اصلا خدا رو خوش مياد يه دختر بره هُلُفدوني ؟ بابا من كه ميگم بچگي كردم بذارين برم .
بعد برگشتم سمت فريد و فاز دستماليسم گرفتم و گفتم :
- شوما كه انقدر آدم با اِتيكِتي هستي . انقدر فهميده اي بگو بذارن من برم .
فريد كه انگار از حرف زدن من خندش گرفته بود گفت :
- هيراد گناه داره دختره بذار بره .
حالا فهميدم اسم يارو هيراده ! چه اسمي ! دوباره از تو آينه نگاهي بهم كرد و گفت :
- ببينم چند سالته ؟
سريع گفتم :
- 20
سرش و به طرفين تكون داد و گفت :
- واسه چي دزدي ميكني ؟ مال مفت خوردنش راحت تره ؟
دوباره نصيحت شروع شد ميخواستم بهش بگم ما خودمون يه حاجي داريم تو محل صد تاي تو نصيحتمون كرده جواب نداده ! گفتم :
- آقا گفتم كه جووني كردم شوما كوتاه بيا .
دوباره سرش و تكون داد


يهو به سرم زد نكنه گردنش لقه كه هي سرشو تكون ميده ! گفتم :
- ميذارين برم ؟ همينجا قول مردونه ميدم كه ديگه دست از پا خطا نكنم .
هيراد پوزخند زد ! نميدونم به خاطر قولم يا مردونه بودنش ! فريد گفت :
- هيراد ولش كن بره گناه داره . چيزي هم كه ازت نزد .
هيراد ماشين و يه گوشه نگه داشت . ته دلم داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم برگشت عقب و زل زد تو چشمام . اخماش تو هم بود گفت :
- به جاي اين كارا برو وايسا سر يه كاري . نون بازوت و بخور . بدبختي ؟ فقيري ؟ فكر كردي همه پولدارن ؟ پس فردا بايد همه راه بيفتن تو خيابون جيب مردم و خالي كنن ؟ خيليا مثل توان . حتي شايد بدتر از تو ولي كار ميكنن و خرجشون و در ميارن . آخرشم سرشون و بالا ميگيرن ميگن خودمون كار كرديم . ميذارم بري . روي قول جيب برا و دزدا نميشه حساب كرد شايد همين الان كه از اين ماشين پياده شي دوباره جيب بري رو شروع كني ولي حداقلش اينه كه من گذشتم ازت . يه كاري نكن ناله و نفرين يه عده پشتت باشه . پولي كه تو ميدزدي يكي ديگه واسش زحمت كشيده پس مفت خور نباش .
صورتش و برگردوند سمت جلو و گفت :
- ميتوني بري .
حرفاش يه جوري بود . گرون برام تموم شده بود . دلم ميخواست يه جواب دندون شكن بهش بدم ولي الان وقت جواب دادن نبود باس در ميرفتم ! در ماشين و باز كردم و پريدم پايين . اونم سريع گازش و گرفت و رفت . نگاهم به ماشينش افتاد . پوزخندي زدم . نشسته بود تو اين ماشين و واسه من شعار ميداد ! كاش اين ماشين شاسي بلند خوشگلت و از زير پات ميكشيدن بيرون اونوقت ببينم بازم شعار ميدي يا نه !
تازه ياد مهدي افتادم . اَي مارمولك چجوري توي سيم ثانيه جيم شد ! حسن راست ميگفت تا اين من و گير نمينداخت ول نميكرد .
نگاهي به دور و اطرافم انداختم . اصلا كجا بودم ؟ انگار يه خيابون فرعي بود . از بس توي كوچه خرابه هاي خودمون ميپلكيدم هيچ جاي ديگه رو بلد نبودم چه برسه به اين كوچه هاي اشرافي . چند قدم پياده رفتم تا حداقل به يه خيابون اصلي برسم . گرما داشت ديوونم ميكرد . بالاخره پرسون پرسون ايستگاه اتوبوس و پيدا كردم . رفتم بالا و قسمت مردونش نشستم . بدجور حرفاش رفته بود تو مخم . نميدونم شايد چون بعد از مدتها اين حرفارو يكي غير از دُكي بهم زده بود برام تازگي داشت . اما نه مدل گفتنشم فرق داشت ! دُكي وقتي ميخواد نصيحت كنه هي ميگه نكن ، زشته ، خوبيت نداره ! اما اين حرفاش فرق داشت . از پنجره ي اتوبوس يه نگاه به بيرون انداختم . يعني با يه حرف ساده مخت و شست و شو داد ؟ خدايي جرات داشتم دوباره جيب بري كنم ؟ اگه مثل امروز ميگرفتنم چي ؟
چند تا كورس اتوبوس عوض كردم و بالاخره رسيدم به خراب شده ي خودمون . نفسم از گرما بند اومده بود . يه راست مسير خونه ي مهدي و گرفتم .
دم در خونش كه رسيدم محكم مشتم و كوبيدم به در . بالاخره در و باز كرد . با ديدنم تعجب كرد گفت :
- تو اينجا چيكار ميكني ؟
نيشخند زدم و گفتم :
- چيه ؟ فكر كردي گرفتنم ؟ تيرت به سنگ خورد ؟
نيشخندي زد و گفت :
- نه تو اين كه تو خر شانسي كه هيچ شكي نداشتم . چيكار كردي كه ولت كردن ؟
- تورو سننه ؟ چرا واينستادي ؟ اين بود رسمش ؟
جدي شد و گفت :
- من و يه بار گرفته بودن اگه دوباره گير مي افتادم سر و كارم با زندون بود . ولي تورو اگه ميگرفتن خونه آخرش تعهد بود و بعد آزادت ميكردن .
- اِ ؟ به همين راحتي ؟ به چه قيمتي اونوقت ؟ به قيمت اينكه آبروم تو كل محل ميرفت ؟
- خوب بابا حالا كه ولت كردن .
نگاهش كردم و گفتم :
- خيلي پستي مهدي .
پشتم و بهش كردم و از خونش زدم بيرون . يه راست رفتم در مغازه اكبر اونجا بود وقتي حال و روزم و ديد اول يه ليوان آب دستم داد و بعد من كل ماجرا رو براش تعريف كردم . آخرش گفت :
- خوب حالا ميخواي چيكار كني ؟
رفتم تو فكر دوباره حرفاش عين ضبط صوت تو سرم چرخيد زير لب گفتم :
- ميرم دنبال يه كار ديگه ميگردم .
*****
كارم اين شده بود كه از صبح ميرفتم روزنامه ميگرفتم و تا شب هي دور كارا خط ميكشيدم . نصفش سر كاري بود بقيشم كه يا مدرك خاصي ميخواست يا اينكه پيشنهاداي نامعقول ميدادن . خسته شده بودم انقدر زنگ زده بودم و الكي با هر قلچماقي حرف زده بودم چشمام و بستم و روزنامه رو جلوم باز گذاشتم . يه بار ببينيم شانسمون چي ميگه . انگشتم و گردوندم و گذاشتم روي روزنامه چشمم و باز كردم نگاهي به روزنامه كردم نوشته بود منشي ميخواد ترجيحا هم خانوم . چونم و با دستم گرفتم . منشي كارش فقط تلفن جواب دادن بود ديگه نه ؟ حالا تيري در تاريكي بود !
تلفن و برداشتم و شماره گرفتم 4 تابوق خورد فكر كردم ديگه كسي جواب نميده خواستم قطع كنم كه صداي يه مردي توي گوشي پيچيد :
- بفرماييد ؟
- سلام آقاي كياني ؟
- بله امرتون ؟
انقدر عجله داشت گفتم :
- واسه آگهيتون تماس گرفتم ميخواستم . . .
پريد بين حرفم و گفت :
- خانوم اين آدرس و ياد داشت كنين فردا بعد از ساعت 10 تشريف بيارين
آدرس و سريع گفت و گوشي و قطع كرد . همينجوري تلفن تو دستم مونده بود . هول بود ! باز خوبه حالا اين يكي به مرحله ي ديدار رسيده بود بقيش كه همون پاي تلفن منتفي ميشد ! توكل به خدا كردم . فردا همه چي معلوم ميشد .
****
- آخه اين چه لباسيه تنت كردي ؟ مثلا خير سرت داري ميري مصاحبه شغلي !
همونجوري كه داشتم تو آينه خودم و ميديدم گفتم :
- من بهتر از اين بلد نيستم تيپ بزنم . بابا لباسم كجا بود . اين چند وقت خرج خورد و خوراكم نداشتم چه برسه به اينكه پول واسه لباس بدم .
پيرهن مردونه ي آستين بلند با شلوار پارچه اي پوشيده بودم . پيرهنش انقدر برام بلند بود كه تقريبا كامل روي شلوارم و ميگرفت و مثل مانتو ميموند . كلاهمم سرم گذاشته بودم دوباره گفتم :
- ببين حسن جون كسي كه بخواد واس خاطر تيپم بهم كار بده ميخوام صد سال سياه نده . من رفتم . اكبر حواست به دخل باشه باز به هواي خريد از بقالي نزني از مغازه بيرون بدبختم كني ؟
- نه برو خيالت تخت .
- زت زياد .
از مغازه زدم بيرون . دوباره نگاهي به آدرس كردم . طرف بالا شهرم بود . خدا رو چه ديدي شايد قسمت شد ما هم رفتيم بالا شهر ! نيشخندي زدم و به سمت ايستگاه اتوبوس رفتم . تقريبا 1 ساعت تو راه بودم . بالاخره رسيدم جلوي يه ساختمون آجر سه سانتي توي يه خيابون شلوغ و پر رفت و آمد . كلا خيابونش انگار تجاري بود ! گُله به گُله يا مطب دكتر بود يا دفتر وكالت يا شركتاي خصوصي . دوباره يه نگاه به آدرس كردم نوشته بودم دفتر وكالت كياني و صارمي . نگاهي به تابلوها كردم باس ميرفتم طبقه ي سوم . در ساختمون باز بود راحت رفتم تو . آسانسورم داشت ولي دلم تو اين اتاق تنگا ميگرفت پس بيخيالي طي كردم و با پله ها رفتم بالا . پشت در كه رسيدم كه نفس عميق كشيدم . در باز بود تقه ي آرومي به در زدم و بلند گفتم :
- سلام . آقاي كياني .
يه صدايي از توي اتاق گفت :
- سلام . بفرماييد تو الان ميرسم خدمتتون .
با خيال راحت لم دادم روي راحتيا كه توي سالن بود . نگاهم و دور تا دور اتاق گردوندم . يه اتاق مستطيلي شكل بود كه دو تا در رو به روي هم باز ميشدن و وسطشونم ميز منشي بود انتهاش هم يه آشپزخونه قرار داشت . همينجوري داشتم همه چي رو بر انداز ميكردم كه يهو يه صدايي كه داشت نزديك ميشد گفت :
- ببخشيد كه منتظرتون گذاشتم من . . .
يهو خشك شد . منم خشك شده بودم از جام بلند شدم و با دهن باز نگاهش ميكردم .

- آدرس اينجارو از كجا پيدا كردي ؟ اومدي چيز ميزايي كه نبردي و ببري ؟
لحنش پر از تمسخر بود به خودم اومدم اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- ديشب زنگ زدم آدرس اينجا رو گرفتم .
يكم فكر كرد و گفت :
- هوم ؟ يادم نمياد . خوب بشين .
دوباره روي صندليم نشستم و اونم روي يه صندلي ديگه نشست و گفت :
- خوب ؟ براي چي اومدي ؟
داشت حوصلم و سر ميبرد گفتم :
- واس خاطر آگهيتون . مگه شوما نبودين كه منشي ميخواستين ؟
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- خوب حالا اين متقاضيمون كجا هست ؟
- روبه روتون نشسته !
- خوب مدركت چي هست ؟
- سيكل .
دو تا ابروهاش رفت بالا گفت :
- سيكل ؟ تا چه كلاسي درس خوندي ؟
- دوم دبيرستان .
- بعد اونوقت چرا اينا رو ديشب پاي تلفن بهم نگفتي ؟
- چون جَلدي آدرس دادين و قطع كردين بايد به كي ميگفتم ؟
جدي تر شد و گفت :
- ببين من اينجا يه كسي رو ميخوام كه حداقل ديپلم و داشته باشه . به كامپيوتر هم ميخوام مسلط باشه . لحن گفتارشم ميخوام صحيح و مودبانه باشه . در ضمن دوست ندارم ارباب رجوعام رو با اين لباسات فراري بدي پس در نتيجه يه كسي رو ميخوام كه به تيپ و قيافش برسه . هنوزم فكر ميكني جاي كار داشته باشي اينجا ؟
عصباني شده بودم از جاش بلند شد و گفت :
- خوشحال شدم از اينكه دوباره ديدمت در ضمن خوشحال تر هم هستم كه اين بار قصد نكردي چيزي ازم بدزدي . راه و كه بلدي ؟
اين و گفت و پوزخندي زد . به سمت اتاقي كه ازش اومده بود بيرون راه افتاد گفتم :
- هي آقا !
برگشت . اخماش و كشيد تو هم و گفت :
- با مني ؟
- مگه غير از شومام كسي اينجا هست ؟
كامل برگشت سمتم دستاش و كرد تو جيب شلوارش و همونجوري با اخم نگاهم كرد گفت :
- ميشنوم .
- من پايين شهريم لات و لوت و بي سر و پام تازه بي سواتم هستم . ولي شوما كه انقدر ادعات ميشه حداقلش بايد يكم مودب تر باشي . فقط اينو گفتم كه بدوني منم واسه خودم كسيم !
داشتم ميرفتم كه گفت :
- وايسا .
وايسادم نگاهم كرد و گفت :
- ببين بچه تو همين 1 هفته پيش كيفم و ميخواستي بزني . حالا اومدي ميگي واسه خودت كسي هستي ؟ واسه چي بايد به يه جيب بر اعتماد كنم ؟ اصلا از كجا معلوم دوباره جيبم و نزني ؟ تو يه دليل خوب بيار كه من اينجا بهت كار بدم منم بدون چون و چرا بهت كار ميدم .
حس ميكردم داره لهم ميكنه ولي كم نياوردم زل زدم تو چشماش و گفتم :
- بهم گفتي برم دنبال يه كاري كه واسش زحمت كشيده باشم و نون بازوم و بخورم . اون روز خوب شعارايي دادي . گفتي آدمايي هستن كه وضعشون از من بدتره . البته فكر نكنم تا حالا حتي به چشمتم ديده باشي اينجور آدمارو . ولي خوب شعارات و دادي و رفتي . منم قول داده بودم كه ديگه دور اين كارارو قلم بگيرم و اتفاقا گرفتم افتادم دنبال يه كاري كه واسش زحمت بكشم ولي هيچ جا كار نريخته كه من برم سرش وايسم . يا كارش پر از فساده يا اينكه انقدر مُندِشون بالاست كه تا مارو ميبينن مثل الان شوما باهامون مثل يه تيكه آشغال رفتار ميكنن . هزار تا مدرك و كوفت و زهر مار ميخوان . خوب من بايد برم ديگه چيكار كنم ؟ خود شوما هم بدترين رفتار و داشتين . من كه دارم ميرم ولي مهندس با يكي ديگه مثل من رفتار نكن . زت زياد .
پشتم و بهش كردم و به راه افتادم كه يهو صدام كرد :
- منشي نميتوني بشي اما يه نظافت چي ميخوام هستي ؟
برگشتم سمتش . داشت دقيق نگام ميكرد گفتم :
- چي شد دلت سوخت ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- معمولا دلم واسه كسي نميسوزه دليل خوبي واسم آوردي منم قبولت كردم . البته موقت . بايد ببينم كارت چجوريه . حالا هستي ؟
- آره هستم .
همونجوري كه به سمت يكي از اتاقا ميرفت گفت :
- بيا تو اتاقم .
با قدماي شل سلانه سلانه به سمت اتاقش رفتم . پشت يه ميز بزرگ نشست و با دستش به يه صندلي رو به روش اشاره كرد و گفت :
- بشين .
نشستم بين كاغذايي كه رو ميزش بود دنبال چيزي ميگشت . انقدر همش و به هم ريخت و گشت تا بالاخره برگه اي كه ميخواست و پيدا كرد . مقابلم گرفت و گفت :
- اين فُرم و پر كن .
ورق و از دستش گرفتم و نگاهي بهش كردم بهم خودكار داد . ازش گرفتم و از بالا برگه رو پر كردم و دادم دستش . يه نگاهي بهش كرد و ابروهاش و بالا انداخت گفت :
- اسمت بلبله ؟
فقط سرم و تكون دادم گفت :
- مگه بلبل اسمه ؟
- اسمم نيست لقبمه . بچه هاي محل اينجوري صدام ميكنن . شومام همين و بگين راحت ترم .
صورتش جدي شد و گفت :
- اين فُرم واسه كاره نبايد با القابت پرش كني . اسم اصليت چيه ؟
عجب پيله اي بود ! دوست نداشتم اسم اصليم و بگم . گفتم شايد بهم بخنده ! البته اسمم بد نبود ولي بهم نميومد . اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- سُرمه .
روي بلبل خط زد و بالاش نوشت سُرمه و گفت :
- اسم خودت به اين خوبيه واسه چي بلبل و انتخاب كردي ؟
- شوما فكر كن چون اون بهم بيشتر مياد انتخابش كردم .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- آره اون بهت بيشتر مياد حيف سُرمه .
انگار عادتش بود چرت و پرت بار هر كسي بكنه . جوابي بهش ندادم . كاغذ و گذاشت كنار و دستاش و تو هم قفل كرد و گذاشتشون روي ميز گفت :
- خوب من بلبل صدات ميكنم . اينجايه دفتر وكالته كه به تازگي من و دوستم با هم زديم .فريد هموني كه اون روز توي ماشين بود . يادته ؟
سرم و آروم تكون دادم دوباره گفت :
- ما هر روز هفته از ساعت 9 صبح تا 7 عصر اينجا هستيم . به جز پنجشنبه ها كه تا ساعت 1 بيشتر نيستيم . البته صبحها هم بستگي داره دادگاه داشته باشيم يا نه اگه نداشتيم كه 9 دفتريم در غير اين صورت ديرتر ميايم . جمعه ها هم كه تعطيله . ولي كار تو اينه كه صبحها ساعت 8 اينجا باشي كليد در واحدمون و هر روز صبح از سرايدار پايين ميگيري . هر شبم آخر از همه ميري و دوباره كليد و تحويل سرايدار ميدي . وقتي اومدي همه جا رو مرتب ميكني تا ما بيايم .
يكمي فكر كرد و گفت :
- حقوقي كه برات در نظر گرفتم 400 تومنه . 2 هفته كه از كارت گذشت بيمه هم ميكنمت . كارتم ميتوني از فردا شروع كني . سوالي نداري ؟
400 تومن حقوق خوبي بود ديگه چي ميخواستم آروم گفتم :
- نه سوالي نيست .
- خوبه . پس ما از فردا ميبينيمت . به سرايدار پايين هم سفارش ميكنم كه مياي صبح كليد و ازش ميگيري . بلبل معرفيت ميكنم . حواست باشه .
سرم و تكون دادم و گفت :
- خوب ميتوني بري فردا راس 8 اينجا باش .
خداحافظي كردم و از در دفتر زدم بيرون . از اينجا تا محله ي خودمون خيلي راه بود دقيقا از جنوب ميخواستم برم شمال ! ولي خودمونيم عجب آب و هوايي داشت اينجا . اين بچه مايه دارا آب و هوايي كه توش نفس ميكشيدنم بهتر از ما فقير فقرا بود .
تقريبا 1 ساعتي بود كه تو راه بودم خسته و كوفته رسيدم در مغازه اكبر هنوز جاي من وايساده بود و داشت كار مشتريارو راه مينداخت تا من و ديد خنديد و گفت :
- شيري يا روباه .
- شير شيرم .
اكبر خوشحال گفت :
- مرگ من ؟ يعني قبول كردن منشيشون بشي ؟ دمشون گرم !
- نه بابا منشي چيه . سوات ميخواست بهم گفت نظافت چي شو . كار خاصي هم نميخواد ازم . منم قبول كردم . ماهي 400 بهم ميده در عوض . تازه گفت بيمه ميكنتم !
- ايول . مسيرش دور بود ؟
- آره خيلي دور بود 1 ساعت تو راه بودم . ولي خوب كارش خوب و راحته .
*****
- تو بايد زودتر به من ميگفتي . حالا كه رفتني شدي و كار پيدا كردي بهم ميگي ؟
- آخه ممد آقا حرفا ميزنيا كار كه منتظر من نميمونه . يهو پيدا شد شرايطشم خوبه حالا من بايد نرم ؟
- نميگم نرو ولي ميگفتي دنبال كاري من زودتر يكي رو جات ميذاشتم .
- حالا هم كه چيزي نشده من اكبر خرسه رو جاي خودم ميذارم تا يكي رو پيدا كنين . اصلا همين اكبرم پسر خوبيه از پس مغازه هم بر مياد .
- امان از دست جووناي اين دوره و زمونه . خيلي خوب . پس شبا هم اونجا نميخوابي ديگه ؟
- اگه ايراد نداره شبارو هستم اينجا . همون 50 تومن و بهتون ميدم .
- نميشه كه .
- چرا نميشه ؟ اين مدت كار خلافي كردم اينجا ؟ آتيش سوزوندم ؟
- نه اين حرفا نيست ولي دلم رضا نيست ديگه اونجا بموني .
- ممد آقا ضدحال نزن ديگه تو كه مغازت خاليه بذار شبا توش بخوابم مگه چي ميشه ؟
- خيلي خوب . حالا يه مدت باش تا ببينيم بعدش چي ميشه .
- قربون دستت .
- به اكبر بگو اگه كار ميخواد بهم يه زنگ بزنه جاي تو وايسه . موردي نداره .
- خيلي با مرامي .
- زبون نريز .
*****
راس 8 جلوي ساختمون آجر سه سانتي بودم . به سمت اتاقك سرايدار رفتم و تقه اي به درش زدم . صداي پير مردي رو شنيدم :
- بله ؟
- سلام حاجي يه دقيقه مياي بيرون ؟
- وايسا بابا جون الان ميام .
در باز شد روبه روم پير مردي حدود 50 - 60 سال بود . تقريبا كچل بود فقط كناره هاي سرش مو داشت كه همشون سفيد بود . ريش و سبيلم داشت گفتم :
- سلام حاجي بلبلم . نظافت چي واحد 3 . دفتر وكالت آقا كياني اينا . گفتن صبح بيام كليد واحد و از شوما بگيرم .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- ولي آقا كياني هيچي بهم نگفت .
جا خوردم گفتم :
- ولي خودشون ديروز گفتن كه به شوما ميسپُرن . مطمئنين ؟
- آره مطمئنم هنوز انقدر پير نشدم بابا جان .
- اختيار دارين منظورم اين نبود . آخه جا خوردم يهو .
- وايسا من يه زنگ بهش ميزنم الان .
گوشيش و از تو جيبش در آورد و زنگ زد . چند لحظه گوشي دستش بود و بعد گفت :
- بر نميداره .
- حالا من باس چيكار كنم ؟
- اگه صبر كني تا 1 ساعت ديگه سر و كلش پيدا ميشه .
- 1 ساعت ؟
پوفي كردم و گفتم :
- باشه چاره اي نيست صبر ميكنم .
تكيه زدم به ديوار و منتظر موندم پير مرد گفت :
- بيا تو بابا اينجا خسته ميشي وايسي .
- نه مرسي راحتم حاجي .
- اسمت گفتي چيه ؟
- كوچيك شوما بلبلم .
خنديد و گفت :
- عجب اسمي . ببينم دختري يا پسر ؟
- دختر و پسرش فرق نداره حاجي .
خنديد و گفت :
- اينجا همه من و عمو رحيم صدا ميكنن .
چند دقيقه اي با عمو رحيم مشغول حرف زدن شدم . راس ساعت 9 هيراد و فريد با هم رسيدن با ديدن من هيراد اخمي كرد و گفت :
- اينجا چيكار ميكني ؟ مگه قرار نشد بري بالا ؟
عجب پررويي بود ! تا اومدم چيزي بگم عمو رحيم گفت :
- سلام عمو . تو به من راجع به ايشون هيچي نگفته بودي . من اين بنده خدارو اينجا نگه داشتم . هر چي هم به گوشيت زنگ زدم جواب ندادي .
هيراد با دست آروم زد به پيشونيش و گفت :
- آخ پاك يادم رفت . ديشب عجله اي رفتم اصلا حواسم نبود .
نگاهي به من كرد كه داشتم با اخم نگاهش ميكردم رو به عمو رحيم گفت :
- عمو رحيم از اين به بعد صبحها كليد و بدين به بلبل .
عمو رحيم سري تكون داد و گفت :
- باشه عمو .
بعد به سمت اتاقك خودش رفت فريد لبخندي رو لبش بود گفت :
- دوباره ديدمتون . خوب هستين ؟
به نظر فهميده تر از هيراد ميومد گفتم :
- قربونتون شوما خوبين ؟
سري تكون داد و لبخند زد . هيراد گفت :
- خيلي خوب احوالپرسي رو بذارين واسه بعد .
كليدارو به طرفم گرفت و گفت :
- بلبل برو درارو باز كن .
نه سلامي نه عليكي ! شيطونه ميگه . . . پووووووف . بيخيال بچه زدن نداره .
كليدارو ازش گرفتم و خواستم از راه پله برم بالا كه هيراد دوباره با صداي توبيخ كنندش گفت :
- كجا ميري ؟ بيا با آسانسور برو .
بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :
- با پله راحت ترم .
حتي 1 دقيقه هم صبر نكردم كه چيزي بگه . 3 طبقه رو سريع رفتم بالا ولي سرعت آسانسور از من بيشتر بود كنار در كه رسيدم نفس نفس ميزدم هيراد و فريد هم كيف به دست كنار در وايساده بودن و منتظر بودن من در و براشون باز كنم . هيراد نگاه پر تمسخري بهم كرد و گفت :
- واسه همين گفتم با آسانسور بيا . بدو در و باز كن .
انگار اين يارو به هيچ صراطي مستقيم نبود حالا جوابش و نميدادم فكر ميكردم لالم !

دوباره خودم و زدم به رگ بيخياليم . با كليد در و باز كردم و منتظر موندم تا جفتشون برن تو . هيراد بدون توجه به من سريع رفت تو ولي فريد با لبخند مهربونش گفت :
- شما بفرماييد اول .
دستپاچه شدم . عادت به اين همه مهربوني نداشتم هول شدم و سريع رفتم تو . فريدم پشت من وارد شد و در و باز گذاشت . تازه فهميدم اون اتاقايي كه رو به روي هم بودن سمت چپي واسه فريد بود سمت راستي هم واسه هيراد . با حسرت يه نگاه به ميز منشي انداختم . كاش ميتونستم اونجا بشينم . پوفي كردم و با خودم گفتم " بلبل خان همين كه بدون مدرك و هيچي اين كار و بهت دادن بايد بري خدارو شكر كني . "
به سمت آشپزخونه رفتم سماور بزرگي كه اونجا بود و آب كردم و گذاشتم جوش بياد . بي هدف روي يه صندلي كه توي آشپزخونه بود نشستم .
فريد با يه كيسه اومد توي آشپزخونه و گفت :
- اين وسايل صبحانست . ميشه ميز و بچينين ؟
چقدر اين بچه مودب بود كيسه رو از دستش گرفتم و سرم و تكون دادم . سريع وسايل صبحونه رو چيدم و بعد رفتم سمت اتاق فريد :
- آق صارمي چيندم بفرماييد .
فريد با لبخند تشكر كرد و همونجوري كه سرش و دوباره مينداخت پايين گفت :
- من يكم كار دارم ميشه شما هيراد و صدا كنين منم تا 5 دقيقه ديگه ميام .
باز دوباره بايد ميرفتم جلو چشم اين برج زهر مار ! تقه اي به در اتاقش زدم صداش و شنيدم :
- بله ؟
در و باز كردم و از همون دم در گفتم :
-بفرماييد صبحونه .
بدون اينكه نگاهم كنه گفت :
- الان ميام .
داشتم در اتاقش و ميبستم كه گفت :
- ببين .
برگشتم سمتش انگار اسم نداشتم ! گفتم :
- با مايين ؟
- آره ديگه . من بعد از صبحانه چند جا كار دارم ميرم بيرون تو بيا يه گردگيري بكن اتاقمو حسابي گرد و خاك رو همه چي نشسته .
سري تكون دادم و در اتاقش و بستم . ببين تورو خدا كارت به كجا رسيده بلبل ! هميشه آقاي خودت بودي و نوكر خودت كسي جرات نداشت بهت دستور بده حالا بايد وايسي ببيني اين بهت چي ميگه تا بدو بدو انجامش بدي ! هي ! اگه واس خاطر پولش نبود عمرا واينميستادم دستوراي اين و گوش كنم .
به سمت آشپزخونه رفتم و توي استكان واسشون چايي ريختم گذاشتم سر ميز . فريد اومد و گفت :
- هيراد و صدا نكردي ؟
- چرا گفتن ميان .
فريد بي هيچ حرفي پشت ميز نشست و مشغول خوردن شد منم روي يه صندلي دور تر نشسته بودم و از پنجره بيرون و نگاه ميكردم كه فريد گفت :
- مگه شما ميل نميكنين ؟
نگاهش كردم و گفتم :
- نه من صبحونه خوردم شوما بفرما .
دروغ كه كنتر نميندازه همينجوري هي ببند !
- آخه اينجوري كه درست نيست . پس از اين به بعد ميل نكنين بياين اينجا ميل كنين .
آروم سري تكون دادم اونم ديگه چيزي نگفت . تقريبا آخراي خوردنش بود كه هيراد رسيد و نشست سر ميز . فريد نگاهي بهش كرد و گفت :
- چرا چشمات قرمزه ؟
- ديشب خوب نخوابيدم .
- چرا ؟
- باز مريم جون واسم خواب ديده بود .
فريد زد زير خنده هيراد گفت :
- كوفت نخند . بدبختي من خنده داره ؟
فريد جلوي خندش و گرفت و گفت :
- بدبختي چيه ؟ مگه مادر بدبختي پسرش و ميخواد ؟ خوب حق داره 28 سالته هيچ كس بهت نگفته بابا
دوباره زد زير خنده . هيراد از جاش بلند شد و گفت :
- من دارم ميرم بيرون چند جا كار دارم . توام به جاي اين كه بشيني اينجا از خنده ريسه بري پاشو برو تو اتاقت . ديشب چند نفر بهم زنگ زدن براي منشي و اينا امروز بعد از 10 باهاشون قرار گذاشتم . فقط جون فريد الكي كسي رو استخدام نكن . دلسوزي هم نكن . ما يكي رو ميخوايم كار راه انداز باشه . نبينم يه آدم به درد نخور و استخدام كنيا .
- باشه خيالت تخت برو .
- ببين يه كار و بهت سپردم . نيام ببينم خراب كردي .
- برو حواسم هست .
هيراد نفسش و بيرون داد و گقت :
- من كه ميدونم آخرش واسه اعتمادم بهت پشيمون ميشم .
فريد خنديد و فقط واسه هيراد دست تكون داد . اصلا انگار نه انگار منم اونجا نشسته بودم . فريد از سر ميز بلند شد هنوز رگه هاي خنده تو صورتش بود به سمتم برگشت و گفت :
- ممنون
سري تكون دادم و گفتم :
- نوش جون .
از آشپزخونه رفت بيرون . فكر كنم مريم جون مادر هيراد بود . غلط نكنم دنبال زن واسه اين برج زهر مار ميگشت ! آخه كي بيل تو مخش خورده كه بياد زن اين شه ؟
همينجوري ميز و جمع ميكردم و با خودم فكر ميكردم . دوست داشتم تو زندگي جفتشون فضولي كنم يكم آمار بگيرم ازشون . البته حالا كه زود بود .
ظرفارو ميشستم كه صداي خداحافظي هيراد و فريد و شنيدم . انتظار نداشتم از منم خداحافظي كنه توي همين چند تا برخورد فهميده بودم يه پايه ي ادبش ميلنگيد !
كار ظرفارو كه تموم كردم با دستمال گردگيري به سمت اتاق هيراد رفتم . چقدرم اينجا به هم ريخته بود ! اين ديگه تو شلختگي دست منم از پشت بسته بود . رو ميزش كه جاي هيچي نبود . 3 تا ليوان كثيف روي ميزش رديف شده بود . خودش كلافه نميشد از اين همه كثيفي ؟
ليوانارو بردم تو آشپزخونه گذاشتم تا بعدا بشورم . دوباره برگشتم تو اتاقش . ورقه هايي كه روي ميزش بود و دسته كردم و گوشه اي گذاشتم بعد با دستمال همه جارو خوب گردگيري كردم . وقتي كارم تموم شد نگاه سرسري به اتاق انداختم . دستت درست بلبل يه قرون اومد رو اتاق !
به سمت اتاق فريد رفتم گفتم :
- اتاق آقاي كياني رو تميز كردم ميخواين مال شومارم تميز كنم ؟
فريد سرش و بالا گرفت و نگاهي به ساعتش كرد گفت :
- نه ممنون بذارين واسه ي بعد الان ميان واسه ي مصاحبه . فقط شما لطف كنين وقتي اومدن به من اطلاع بدين .
سرم و تكون دادم و دوباره رفتم تو آشپزخونه . بعد از چند دقيقه تقه اي به در واحدمون خورد رفتم جلو يه دختر پشت در بود . حسابي تيپ زده بود و بوي عطرشم كه جلوتر از خودش ميومد . موهاي بلوندش از شال كوتاهي كه سرش كرده بود زده بود بيرون . نگاهش كردم با ناز دستش و تكون داد و گفت :
- ببخشيد من براي مصاحبه اومدم .
- بفرماييد تو الان بهشون خبر ميدم .
همونجا وايساد به سمت اتاق فريد رفتم . هنوز از تيپ و قيافه ي دختره تعجب كرده بودم . اين با اين سر و ريخت ديگه چه احتياجي به پول و كار داشت . چه حرفا ميزني بلبل اينا ظاهر قضيست ! به فريد اطلاع دادم و بعد دختره رو راهنمايي كردم . دوباره برگشتم تو آشپزخونه صداي قهقهه ي خنده ي دختره بلند بود . انگار اومده بود اينجا جوك تعريف كنه بخندن !
نميدونم چرا حسوديم شد به تيپش . البته زياد خوشگل نبود ولي يه جورايي زيادي دخترونه بود .

بعد از چند دقيقه فريد و اون دختره با هم اومدن بيرون دختره بلند ميخنديد و فريدم يه لبخند رو لبش بود ! خداحافظي كردن و وقتي دختره رفت فريد نفس عميقي كشيد و گفت :
- اووووف بيچاره خانوادش . چقدر بلند حرف ميزد و ميخنديد . اين اگه اينجا استخدام شه من تمركزم و از دست ميدم .
از حرفش خندم گرفت . بيچاره بيراهم نميگفت صداش كل واحد و گرفته بود .
تا ساعت 12 دو نفر ديگه هم اومدن . يكيشون عين همون دختر اوليه بود فقط با ولووم كمتر ! ولي يكي ديگشون نسبتا محجوب بود و خيلي هم آروم حرف ميزد . خود فريد نظرش رو اون دختره بود . ولي خودش ميگفت بايد با هيرادم مشورت كنه . انگار همه چي زير دست اون رد ميشد . فريد بيخيال تر از هيراد به نظر ميومد ولي هيراد خيلي جدي و با پشتكار تر بود .
حدود ساعت 1 بود كه هيراد برگشت . دو تا ظرف غذا هم تو دستش بود يه راست رفت به سمت اتاق فريد صداشون و ميشنيدم :
- سلام پاشو بيا ناهار گرفتم .
- سلام كارات تموم شد ؟
- نه بابا از اينجا رفتم مريم جون بهم زنگ زد دوباره گيرم انداخت .
- خوب يه بارم بيا به ساز دلش برقص .
همونجوري كه هيراد و پشت سرش فريد به سمت آشپزخونه ميومدن گفت :
- بگي نگي همين قصدم دارم .
فريد با چشماي گشاد شده گفت :
- جون من ؟ يعني بادا بادا مبارك بادا ؟
- حالا نه به اين زودي كه . يه دختره رو واسم در نظر گرفته يكي دو بار ديدمش . به نظرم خوبه . ديگه حوصله ي جر و بحثاي هر روزه رو ندارم .
هيراد غذاهارو رو ميز گذاشت و رو به من كه زل زده بودم بهشون گفت :
- قاشق چنگال .
به خودم تكوني دادم و قاشق چنگال براشون آوردم فريد كه داشت مينشست رو صندلي گفت :
- يعني همينجوري ؟ نديده و نشناخته ؟ مگه عهد بوقه ؟
- آخ قربون دهنت امشب بيا بريم با مريم جون حرف بزن !
فريد بيخيال ظرف يه بار مصرف و باز كرد و گفت :
- تو زرنگ تر از اين حرفايي . عمرا ازدواج كني .
هيراد نيشخندي زد و گفت :
- معلومه دوستت و شناختي .
اونم نشست و يكي ديگه از ظرفارو باز كرد و مشغول خوردن شد . همونجوري اون وسط وايساده بودم . بايد ميرفتم بيرون . تا اومدم از كنارشون رد بشم فريد گفت :
- شما غذا نميخورين ؟
دستپاچه شدم . اصلا غذايي با خودم نياورده بودم . چقدر خنگي بلبل يعني فكر نكردي اين همه ساعت بدون غذا چجوري ميخواي سر كني ؟ خوب آخه چي مي آوردم ؟ من كه وسيله ي پخت و پز نداشتم ! اصلا اگرم كه داشتم چي ميپختم ؟ سيب زميني ؟ گفتم :
- صرف شده شوما ميل كنين .
فريد سمج گفت :
- كي خوردين كه من نديدم ؟
- شوما تو اتاقتون كار ميكردين .
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- وقتي صبح ديدمتون كه ظرف غذا همراهتون نبود . مطمئنين غذا خوردين ؟
اَه چقدر گير بود اخمام و تو هم كشيدم و از اخلاق بلبليم استفاده كردم و گفتم :
- ميگم خوردم . شوما ميل كنين . با اجازه .
نگاهم به سمت هيراد كشيده شد بيخيال قاشقش و پر و خالي ميكرد . اصلا جز خودش و اين دوست سمجش هيچ كسي رو انگار نميديد . چه با ولعم ميخورد الهي تو گلوت گير كنه .
داشتم از كنارشون رد ميشدم كه صداي سرفه هاي هيراد و شنيدم نيشخندي رو لبم اومد فريد چند تا زد پشتش و گفت :
- آروم بخور همش مال خودته !
رفتم روي يكي از مبلايي كه رو به روي ميز منشي بود نشستم . معدم بدجور به قار و قور كردن افتاده بود .
نه صبحونه خورده بودم نه ناهار . خوب حق داشت اين معده ي بنده خدا ! شيطونه ميگفت برم از بقالي يه چيزي بخرم بخورم . دستم و تو جيبم كردم جز يه هزار تومني پاره پوره هيچي ديگه تهش نبود . اينم بايد خورد ميكردم پول اتوبوس ميدادم . هزاري رو گذاشتم تو جيبم و دستم و زير چونم زدم .
نيم ساعت بعد هيراد و فريد از آشپزخونه اومدن بيرون و هر كدوم رفتن تو اتاقاشون . چيزي طول نكشيد كه هيراد عصبي اومد بيرون و صدا زد :
- بلبل .
با صداي فريادش هراسون شدم . سريع از آشپزخونه اومدم بيرون و گفتم :
- امري بود ؟
نگاهي به برگه هايي كه تو دستش بود كردم همونجوري با ابروهاي گره خورده گفت :
- من گفتم اتاق و گردگيري كني يادم نمياد گفته باشم برگه هارو هم جابه جا كني . گفتم ؟
از همه جا بي خبر با خونسردي گفتم :
- خوب گردگيري اتاق ميشه همه جا ديگه ميز شومام تو اتاقتونه بيرونش كه نيست .
هيراد كه از جوابم آشفته تر شد بلند تر داد زد :
- همه ي برگه هام و با هم قاطي كردي تازه وايسادي اينجا جوابمم ميدي ؟
فريد با صداي هيراد از اتاقش اومد بيرون و گفت :
- چي شده ؟ چرا داد ميزني ؟
هيراد برگه هارو انداخت رو زمين گفت :
- همه اينارو برداشته با هم قاطي كرده .
فريد نگاهي به برگه ها كرد و گفت :
- چيزي نشده كه من برات درستش ميكنم .
همينجوري داشتم نگاهشون ميكردم . از يه جا ديگه اعصابش خورد بود سر من داشت خالي ميكرد ! همش 4 تا دونه برگه بود اينم شلوغش كرده بود !
هيراد بدون حرفي به اتاقش رفت و در و محكم بست . فريد برگه هارو برداشت و گفت :
- شما ناراحت نشين هيراد چند وقته عصبانيه . وگرنه هميشه خيلي خوش اخلاقه .
كاملا معلوم بود خوش اخلاقيش ! گفتم :
- نه اشكال نداره .
بعد زير لب گفتم :
- خدا شفاش بده .
به سمت آشپزخونه برگشتم . چند دقيقه بعد دو تا چايي ريختم تا ببرم اتاقاشون . اول در اتاق فريد و زدم . با خوش خُلقي چايي رو ازم گرفت و تشكر كرد . حالا نوبت آقا ديوه بود ! تقه اي به در اتاقش زدم و وارد شدم سرش پايين بود و داشت چيزي يادداشت ميكرد با ديدنم اخماش رفت تو هم و دوباره سرش و انداخت پايين . اووووف چه نازي هم ميكنه واسه من ! الان مثلا قهر تشريف داشتن ! چايي رو جلوش گذاشتم و خواستم از اتاقش برم بيرون كه صدام زد .


- از اين به بعد دوست ندارم طرف ميزم بياي . بقيه جاهاي اتاق و تميز كن . مفهومه ؟
برگشتم سمتش . سرش پايين بود و هنوزم داشت يه چيزايي مينوشت . يه لنگه ي ابروم و بالا انداختم و گفتم :
- بله شير فهممون شد !
نگاهي بهم كرد و گفت :
- حداقل يه جوري حرف بزن كه آدم به دختر بودنت شك نكنه .
اخمام تو هم رفت :
- خوب لابد دختر نيستم كه مثلشون رفتار نميكنم .
پوزخندي زد و گفت :
- آره همون بهتر كه تو دختر نباشي .
حرصم گرفت دوباره گفت :
- اگه تو آخرين دختر روي زمينم باشي ترجيح ميدم تا آخر عمرم مجرد بمونم ولي طرف تو نيام . واقعا كي دلش ميخواد همچين دختري نصيبش بشه ؟
پوزخندي كه روي لبش بود عصبانيم ميكرد ولي نميدونم چه سِرّي بود كه تونستم بيخيال باشم . گفتم :
- من اگه ميخواستم دختر باشم كه الان اين ريختي نبودم . پس لابد واسم مهمم نيست كه امثال شوما بيان طرفم يا نيان .
برگشتم و سريع از اتاقش اومدم بيرون . زِكّي ، سيرابي چه فكري كرده ؟ شيطونه ميگه ميزدم ورق مرقاش و ميسوزوندم كه حداقل يه دعواي درست حسابي با هم ميكرديم . اينجوري كه حال نميده !
به سمت آشپزخونه رفتم . پشت ميز نشستم . بدجوري رفته بودم تو فكر . اگه واقعا كسي نميخواست بياد طرفم پس اين حسين مغز خر خورده بود ؟ دوباره ياد حسين افتادم . نفس عميق كشيدم . خدارو باس شكر كنم كه شرش دامنمون و نگرفت .
صداي شكمم اعصابم و به هم ريخته بود بدجوري گشنه بودم . به سمت دستشويي رفتم چند تا مشت آب به صورتم زدم . نگاهم تو آينه چرخيد ابروهاي پُرَم به خاطر آب به هم ريخته و نامرتب تو صورتم ريخته بود . موهاي پشت لبمم به خاطر خيسي صورتم بيشتر تو چشم ميومد . خورد تو ذوقم . شايد حق داشت اين حرف و بهم بزنه . با حرص با آستين لباسم خيسي صورتم و گرفتم و از دستشويي اومدم بيرون .
تا عصر كار خاصي نداشتم . جز اينكه چند بار چايي براشون بردم و هر بار هيراد بي محلي كرد . البته واسم مهم نبود انقدر سرش و مينداخت پايين كه فكر ميكردم با برگه هاي رو ميزش يكي شده ! يكي نبود بگه خو پس فردا كور ميشي . باشه بابا فهميديم نميخواي نگامون كني !
ساعت 7 بود كه هيراد و فريد كيف به دست عزم رفتن كردن فريد با خوش خُلقي خداحافظي كرد ولي هيراد با تشر گفت :
- چراغارو خاموش كن در رو هم قفل كن . كليدم يادت نره بدي به عمو رحيم .
تند تند اين و گفت و رفت . حتي صبر نكرد بگم باشه . شونه هام و بالا انداختم و به سمت اتاقاشون رفتم چراغارو خاموش كردم و درارو قفل . كليدارو تحويل عمو رحيم دادم و پياده تا ايستگاه اتوبوس رفتم . تقريبا راه زيادي بود تا ايستگاه . آخه خيابوني كه دفتر توش بود خيلي طويل بود و بايد كلي راه ميومدم . توي ايستگاه نشستم و منتظر موندم . روز بدي نبود . حداقلش اين بود كه نبايد از صبح با مشتري سر و كله ميزدم . كارش آسون بود البته بماند كه هيراد يكم بد اخلاق بود ولي محلش خوب بود . يه جورايي با كلاس بود .
بالاخره اتوبوس اومد سوار شدم و يه گوشه نشستم نفس عميقي كشيدم و سرم و بالا گرفتم " اوس كريم دستت درست كه باز دستمون و گرفتي . "
****
دو روز بعد با كلي مشورتايي كه اين مدت فريد و هيراد با هم كردن بالاخره منشي كه ميخواستن و استخدام كردن . همون دختر محجوبه بود كه اون روزي اومد . اسمش سُها مقدمي بود دختر بدي نبود . نه زياد محجبه بود نه خيلي راحت بود . حد و حدود خودشم ميشناخت . خيليم جدي بود تو كارش . وقتي با فريد يا هيراد حرف ميزد انقدر جدي و بدون عشوه حرف ميزد كه آدم حال ميكرد . البته زياد باهاش گرم نميگرفتم . اونم سرش به كار خودش بود . همين كه فضول نبود خودش جاي شكر داشت !
از آدماي فضول كه همش دماغشون تو زندگي اين و اون بود بدم ميومد . يكي مثل اقدس ! خدا نكنه وقتي ميخواست چيزي از كسي بدونه ديگه همه ي زمين و زمان و به هم ميپيچيد تا آمار طرف و در مياورد .
همه چي توي اين چند روزي كه اومده بودم سر كار خوب بود حتي به اخم و تَخماي هيرادم عادت كرده بودم فقط مسير طولاني و رفت و آمد اذيتم ميكرد . ولي تا ميومدم نا شكري كنم به خودم ميگفتم همينم كه گيرت اومده بايد كلاهت و بندازي هوا !
اين روزا سعي ميكردم زياد تو آينه خودم و نبينم هي ياد حرف هيراد ميفتادم . نه كه مهم باشه برام ها ! ولي خودمم نميدونم چه مرگم شده بود .
حسن و اكبر و اين روزا كمتر ميديدم . خبري هم از مهدي نداشتم . يعني پا پِيَم نميشد . اصلا نميديد منو كه بخواد به پَر و پام بپيچه !
اكبر تو مغازه ي ممد آقا كارش و شروع كرده بود . طفلك باباش مدام دعام ميكرد كه دست اكبر و يه جا بند كردم . يه جورايي كمتر وقت ميكرد غذا بخوره . سرشم گرم بود . ممد آقا هم ازش راضي بود . حقم داشت اكبر بچه خوش اخلاقي بود .
****
دو هفته از كارم تو شركت ميگذشت ممد آقا مدام ميگفت باس مغازش و خالي كنم . نميدونم چه گيري بود كه مغازش و خالي بندازه يه گوشه . يكي نبود بهش بگه بابا واسه تو كه بد نميشه يكي ميمونه تو اين مغازه ي كوفتيت و ازش مراقبت ميكنه ولي پاش و تو يه كفش كرده بود كه بهت مهلت ميدم اينجارو خالي كني .
دوباره عذا گرفته بودم كه كجا برم . شده بودم عين اين خونه به دوشا ! به 1 سال نرسيده هي بايد جا به جا ميشدم . ديگه كم آورده بودم . هنوز سر ماهم نشده بود . پولمم داشت ته ميكشيد . اين چند روزم كه ميومدم سر كار از حسن و اكبر پول ميگرفتم . وضعيت بدي شده بود .

ذهنم بد جوري درگيرم كرده بود . ساعت 8 رسيدم دفتر تقه اي به در اتاق عمو رحيم زدم و صبر كردم . بعد از چند لحظه اومد بيرون بهش سلام كردم با خوش رويي گفت :
- سلام عمو . چطوري ؟
پكر بودم ولي لبخند كم جوني تحويل پير مرد دادم و گفتم :
- مرسي عمو . تو خوبي ؟ سر كيفي ؟
لبخند زد گفت :
- آره عمو منم خوبم . به نظر پكر مياي . بلبل هميشگي نيستي .
- ميدوني چيه عمو ؟ خسته شدم از اين تنهايي . از اينكه كسي رو ندارم واسم دل بسوزونه .
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- خداي مام بزرگه . عمو كليدارو ميدي ؟
معلوم بود پكر شده با حرفم كليدارو از تو جيبش در آورد گرفت طرفم گفت :
- همه چي درست ميشه عمو جون غصش و نخور .
نيشخندي زدم و گفتم :
- يادم نمياد هيچ وقت غصه ي چيزي رو زياد خورده باشم . فعلا .
مسير پله هارو گرفتم و رفتم بالا . چراغارو روشن كردم سماور رو هم گذاشتم جوش بياد . 8:30 بود كه سُها اومد با ديدنم گفت :
- سلام . واي مردم از ترافيك . امروز تو تاكسي يه مرده كنارم نشسته بود خجالتم نميكشيد پاهاش و باز كرده بود انگار خونه خالش نشسته . هي خون خونمو ميخورد كه يه چيزي بهش بگم باز دندون رو جيگر گذاشتم آخرش مجبور شدم زودتر پياده شم سوار يه تاكسي ديگه بشم . يكم شخصيت نداشت . اَه اَه اَه .
معلوم بود توپش حسابي پره دوباره گفت :
- خوبي تو ؟
- بد نيستم .
دوباره نگاهش و روم گردوند و گفت :
- امروز چرا كم حرف و ساكتي ؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- رو به راه نيستم .
خنديد و گفت :
- چيه ؟ خوابت مياد ؟
نيشخند زدم گفتم :
- كاش خوابم ميومد . اصلا كاش خوابم ميبرد . ولي واسه هميشه .
- اُه اُه حسابي پكري معلومه . اگه سبك ميشي باهام حرف بزن .
سري تكون دادم و گفتم :
- نه خوبم . عادت ندارم واس كسي از دردام بگم .
سُها صداش و يكم تغيير داد و اداي من و در آورد و گفت :
- چيه ؟ اُفت داره واست ؟ نترس داش . چيزي از ابهتت كم نميشه . تو نميري بدجوري ازمون زهره چشم گرفتي .
بعد زد زير خنده . خودمم خندم گرفته بود جعبه ي دستمال كاغذي كه تو آشپزخونه بود و برداشتم به سمتش پرت كردم كه جاخالي داد گفتم :
- كوفت اداي مارو در مياري ؟
- نه جون تو مگه ادا هم داري ؟
حرف زدن با سُها يكم سرحالم آورد . دختر شادي بود . يه جورايي به دلم نشسته بود . چند دقيقه بعد فريد و هيراد هم رسيدن . دوباره سُها جدي شد و پشت ميزش نشست . ميز صبحونه رو چيدم و همه رو صدا زدم . 4 نفرمون دور ميز نشستيم و آروم صبحونه ميخورديم . نگام به سمت فريد كشيده شد بدجوري رو صورت سُها مونده بود . چند وقت بود خانوم مقدمي از دهنش نمي افتاد . بچمون مدام واسش كار پيش ميومد كه همه ي اين مشكلات هم به دست خانوم مقدمي حل ميشد !
غلط نكنم يه خبرايي بود . من كه هميشه تو اين چيزا شاخكم دير ميزد فهميده بودم يه خبريه . حالا نگاها و تيكه هاي گاه و بيگاه هيراد ديگه بماند ! سُها هيچي نميگفت . خيلي متين و مسلط رفتار ميكرد تا جايي كه بهش حسوديم ميشد .
هيراد از جاش بلند شد چند دقيقه بعد فريدم عزم رفتن كرد من و سُها مونده بوديم بهش گفتم :
- اين فريد چشه ؟ نگاهاش چرا اين جوريه ؟
سُها خودش و زد به اون راه و گفت :
- چجوريه مگه ؟
- با ما هم آره ؟
سُها خنديد و گفت :
- چرت و پرت نگو بلبل .
از جاش بلند شد و به سمت ميزش رفت . دختر خوشگلي بود . صورت گرد و سفيدي داشت نه زياد لاغر بود نه زياد چاق . چشماي درشت مشكي و ابروهاي خطي تميز شده صورتش و بانمك تر ميكرد . هميشه يه دسته از موهاش و كج توي صورتش ميريخت . از اونجا فهميده بودم كه موهاش مشكي و لخته . در كل ميشد گفت با حركاتش كه خيلي دخترونه بود جذاب تر به نظر ميرسيد .
نفسم و محكم بيرون دادم . فريد پسر خوبي بود . سُها هم دختر خوبي بود . اصلا به تو چه بلبل پاشو به كارات برس .
نميدونم چرا دلم گرفت !
حدوداي ساعت 10 براي همشون چايي بردم . وقتي چايي سُها رو براش گذاشتم رو ميزش خنديد و گفت :
- واي دستت درد نكنه دلم چايي ميخواست .
- نوش جون .
داشتم از كنار ميزش رد ميشدم كه در اتاق هيراد باز شد و صداش و شنيدم برگشتم سمتش همينجوري كه گوشي موبايلش كنار گوشش بود رو به سُها با عجله گفت :
- خانوم مقدمي لطف كنيد به آقاي نعمتي زنگ بزنين بگين زودتر تشريف بيارن اگه ميتونن . چون بايد جايي برم . اگه نميتونن هم فردا براشون قرار ملاقات بذارين .
سُها چشمي گفت و هيراد همون لحظه شروع به حرف زدن با موبايلش كرد و به سمت اتاقش رفت :
- سلام عزيزم . گفتم كه امروز دفتر كار دارم ولي زود ميام امشب .
در اتاقش و بست و صداش ديگه به گوشمون نرسيد . نگاهي به سُها كردم اونم به من خيره شد با هم خنديديم گفت :
- فكر كنم داره دم به تله ميده . رفت قاطي مرغا .
نيشخند زدم گفتم :
- كي مياد با اين ازدواج كنه ؟ گند اخلاق تر از اين نبود ؟
- بدبخت چيزيش نيست كه يكم فقط جديه !
يه لنگه ابروم و انداختم بالا و گفتم :
- فقط يكم ؟
پشتم و بهش كردم و همينجوري كه به سمت آشپزخونه ميرفتم گفتم :
- عين برج زهره ماره !
داشتم با خودم فكر ميكردم چرا حس خوبي بهش نداشتم ؟ در عوض فريد خداييش از آقايي چيزي كم نداشت . خدا واسه پدر مادرش نگهش داره .
چند ساعت بعد هيراد كيف به دست از اتاقش اومد بيرون . يه سري سفارش به سُها كرد و از در رفت بيرون . اصلا وقتي ميرفت انگار ميتونستم دوباره نفس بكشم .
ساعت 7 بود فريد كيف به دست از اتاقش اومد بيرون سُها هم داشت كيفش و بر ميداشت كه بره .فريد رو به سُها گفت :
- ميخواين تا يه مسيري برسونمتون ؟
سُها آروم گفت :
- ممنون خودم ميرم .
- تا هر جايي كه مسيرمون يكي باشه ميرسونمتون .
بعد رو به من گفت :
- شمام اگه مسيرتون يكيه ميرسونمتون ؟
گفتم :
- نه ممنون من باس كف اينجا رو تميز كنم بعد ميرم . شوما بفرما .
سُها بالاخره اصراراي فريد و قبول كرد و با هم از در زدن بيرون . وقتي رفتن نفس عميقي كشيدم در و بستم و زمين شور و برداشتم . حاضر بودم شب بيشتر بمونم و كارام و تا جايي كه ميشه انجام بدم ولي صبح كله سحر پا نشم بيام دفتر . توي اتاق فريد بودم كه صداي در واحد و شنيدم . يه لحظه خوف كردم . نگاهي به ساعت اتاق انداختم 8 بود . اصلا گذر زمان و حس نكرده بودم . دسته ي زمين شور و تو دستم گرفتم و پشت در اتاق فريد قايم شدم اگه دزدي چيزي بود انقدر با اين زمين شوره تو سرش ميزدم كه جابه جا تموم كنه ! از كنار در سايه ي يه مرد قد بلند و ديدم زمين شور و تو دستم فشار ميدادم . يهو مرد از كنار اتاق فريد رد شد و تونستم صورتش و ببينم .
" اِ اينكه هيراده ! بيخودي خوف كردم ! رفت سمت اتاق خودش منم از اتاق فريد اومدم بيرون . تازه نگاهم به كف سالن افتاد . رد پاهاي سياه روي زمين مونده بود . داشتم از عصبانيت منفجر ميشدم همينم 1 ساعت وقتم و گرفته بود حالا دوباره بايد تميزش ميكردم . همينجوري كه خيره شده بودم به زمين يهو صداي هيراد و شنيدم :
- تو اينجا چيكار ميكني ؟
با اخم نگاهش كردم و گفتم :
- شوما اينجا چيكار ميكنين ؟ اونم با اين كفشاي كثيفتون ؟
جا خورد گفت :
- مثل اينكه اينجا دفتر منه ها .
دستام و به كمرم زدم و گفتم :
- مثل اينكه همين 1 ساعت پيش كل سالن و تميز كرده بودم . نيگا چيكارش كردين ؟
نگاهش كف زمين چرخيد نيشخندي زد و گفت :
- خوب واسه همين بهت پول ميديم ديگه .
برگشت سمت اتاقش . خون خونم و ميخورد . شيطونه ميگفت استيل صورتش و بيارم پايين ها ! اي بابا شوما بيخيال شو بلبل خان فحش بچه صلواته !
چقدر دندون رو جيگر ميذاشتم ؟ پوفي كردم و بي اعتنا از كنار اتاقش رد شدم .اصلا به من چه خودش بياد زمين و بشوره تا يكم حالش جا بياد . واسه حالگيري توام شده دست به اين زمين شور كوفتي نميزنم !
زمين شور و بقيه ي وسايل و توي آشپزخونه جا دادم و بلند گفتم :
- من رفتم . خودتون كليد و به عمو رحيم ميدين يا من بدم ؟
همونجوري كه يه پوشه رو تو دستش ورق ميزد و نگاهش پايين بود از اتاقش اومد بيرون و گفت :
- من كه اينجا نميمونم . اين لعنتي رو يادم رفته بود با خودم ببرم فردا دادگاه دارم .
بعد مثل كسي كه زير لب چيزي رو با خودش زمزمه كنه گفت :
- يه چيز ديگه هم مونده بود . ديگه چي ميخواستم ؟
همونجوري دم در وايساده بودم . اَه چقدر لفتش ميداد . سرش و به حالت تفكر از روي پوشش آورد بالا و همينجوري كه فكر ميكرد نگاهش به رد پاهاي خودش روي زمين افتاد اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- تميزشون نميكني ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- يه بار تميز كردم .
- يعني چي ؟ مگه فقط همين يه باره ؟
پوشه رو بست و همينجوري كه به سمت اتاقش ميرفت بلند گفت :
- اينجارو تميز كن بعدم خودت كليد و بده به عمو رحيم .
صداش قطع شد . شونم و با بيخيالي بالا انداختم و از در زدم بيرون . از مادر زاده نشده كسي كه به بلبل حرف زور بزنه !
عمو رحيم دم در وايساده بود و سيگار ميكشيد گفتم :
- زت زياد عمو .
عمو گفت :
- كليدا كو ؟
- خود آق مهندس ميده بهتون بالاست .
دستي واسش تكون دادم و به سمت ايستگاه اتوبوس حركت كردم . نيشخندي روي لبم نشست " حالا وقتي از اتاقش ميومد بيرون ميديد جا تره و بچه نيست ! هه ضايع شدي آق مهندس . ديگه به بلبل دستور نديا . وگرنه بد ميبيني "
تازه چشم به خيابون طويل رو به روم افتاد . انگار روزايي كه خسته تر بودم اين خيابونه كِش ميومد . قدمام و تند تر كردم تا زودتر به ايستگاه برسم . خوش به حال سُها با فريد راحت رفته بود . كاش يكيم پيدا ميشد به ما خوش خدمتي كنه !
نفس عميق كشيدم . حس ميكردم به هِن هِن افتادم ! اَي بابا لامصب واس چي تموم نميشي تو ؟
صداي چند تا بوق كه از پشت سرم ميومد حواسم و پرت كردم . يهو برگشتم يه ماشين شاسي بلند مشكي بود . از بس اين ماشينا عين كشتي ميموند راننده ي توش معلوم نبود . اي خدا به اينا پول دادي پس ما نخودي اومديم تو اين دنيا قربونت ؟
سرم و انداختم پايين و بيخيال به راهم ادامه دادم . يهو حس كردم ماشينه كنارم وايساد رانندش تقريبا فرياد ميزد :
- هي با توام . حالا رات و ميكشي ميري ؟
با تعجب سرم و گردوندم ببينم اين ديوونه كيه ؟ چشمام افتاد تو چشماي عصباني هيراد . صداي بوق ماشينارو پشتش ميشنيدم . يكم ماشين و گرفت كنار تا ماشيناي ديگه از بغلش رد بشن . يكي از راننده ها سرش و از ماشين آورد بيرون و گفت :
- مردك عاشقي ؟ خيابون و بند آوردي .
بعد گازش و گرفت و رفت . هيراد كه حسابي خونش به جوش اومده بود و دستشم به راننده ي مادر مرده نميرسيد ديوار دست كوتاش شد بلبل بخت برگشته . ماشين و يه گوشه پارك كرد و ازش پياده شد . همينجوري خيره داشتم نگاش ميكردم اومد سمتم و گفت :
- به چه حقي يهو راهت و ميكشي ميري ؟ مگه نگفتم كف زمين و تميز كن بعد برو ؟ هان ؟ ميخواي بگي حرفم برات اهميت نداره ؟
داشتم با خودم فكر ميكردم يعني همه ي اين اَلَم شنگه ها به خاطر تميز كردن كف زمين بود ؟! آدم تو كار اين بَشَر ميموند ! همينجوري عين ماست زل زده بودم تو صورتش كه يهو گفت :
- چته چرا خشكت زده ؟ ميگم چرا صبر نكردي ؟
- حيرون موندم مهندس .
- يعني چي ؟
بيخيال گفتم :
- واس خاطر اينكه شوما اين همه راه و بند آوردي هي بوق زدي داد زدي دعوا كردي كه بياي بگي كف زمين كثيفه ؟ خوب داداش من شوما خون خودت و كثيف نكن خونه آخرش اينه كه فردا تميز ميكنم . الان برو يه ليوان آب خونك بخور بلكه فشارت بياد پايين .
اين و گفتم و دوباره از كنارش رد شدم . اومد سر راهم و گفت :
- من و مسخره ميكني ؟
- نه والا
- ببين بچه سعي كن من و دست نندازي . كاري رو هم كه بهت ميگم دوست دارم انجام بدي بدون چون و چرا . وقتي يكي به حرفم گوش نميده اصلا حس خوبي بهم نميده . پس سعي كن هر كاري كه ميگم بهت انجام بدي .
مكثي كرد و همونجوري كه به سمت ماشينش ميرفت گفت :
- قبل از اينكه فردا بيام دفتر همه ي اون كثيفي ها بايد پاك شده باشه .
خداييش اين ديگه گرون بود برام . رفتم طرفش و گفتم :
- ببين آقاي با اِتيكِت . شوما كه انقدر ادعات زياده . انقدرم خوب حرف ميزني و دستور ميدي خوش دارم يه كلوم يه چيزي بگم تو سرت بره . من از هيچ كس دستور نميگيرم . ميخواي اخراجم كني ؟ خوب بكن . خونه ي آخرش همينه ديگه ؟ چيزي رو ندارم كه از دست بدم . پس سعي نكن من و از چيزي بترسوني .
اخماش بيشتر رفت تو هم اومد چيزي بگه كه از كنارش رد شدم و سريع خودم و به سر خيابون رسوندم . چند لحظه بعد ديدم كه ماشينش از كنارم عين برق گذشت .
" از دماغ فيل افتاده ! " توي ايستگاه نشستم و منتظر اتوبوس شدم . " نامرد حداقل يه تعارف نزد من و برسونه " پوزخندي زدم و گفتم " باهاش دعوا كردي نكنه دلت ميخواد قربون صدقتم بره ؟ " زِكّي !
هر چي منتظر موندم خبري از اتوبوس نبود . ساعت داشت 9 ميشد . هي اين پا اون پا كردم . پولاي توي جيبم و ديد زدم . انقدري نبود كه بشه باهاش تاكسي گرفت . اَه لعنتي اين اتوبوس وامونده كجا مونده بود ؟هيچ كس توي ايستگاه نبود . همينجوري منتظر اتوبوس بودم كه ديدم هيراد دوباره برگشت و پيچيد توي خيابوني كه دفتر توش بود . نفس عميقي كشيدم و گفتم " معلوم نيست باز چي يادش رفته ! مادرش بايد سر اين يه خورده كُندُر ميخورد ! همين بود واسه حافظه خوب بود ؟ چقدر خنگي بلبل اون واسه هوش بود . خوب چه فرقي با هم داره ؟ " شونه هام و دوباره بالا انداختم . از ايستگاه اومدم بيرون و نگاهي به ته خيابون انداختم نخير خبري از اتوبوس نبود . تا 9 صبر ميكنم اگه نيومد ميرم ! همينجوري لم داده بودم به ديواره ي ايستگاه و گه گاه به ساعت موبايلم نگاه مينداختم . ماشين هيراد از جلوي چشمم رد شد . پوزخندي زدم . خوش به حالش سه سوت ميرسيد هر جا كه ميخواست . نفس عميقي كشيدم . يهو ديدم دنده عقب گرفت . نميدونم چرا هول شدم كنارم وايساد و با اخماي تو هم گفت :
- چرا اينجا وايسادي هنوز ؟
- منتظر اتوبوسم . هنوز نيومده .
يكم مكث كرد بعد گفت :
- بيا بالا تا يه جايي برسونمت . شايد اتوبوس نياد .
- نه ممنون صبر ميكنم . مياد .
بي حوصله گفت :
- ببين من حوصله ي اصرار كردن ندارم . بيا بالا تا يه جا ميرسونمت .
از خدا خواسته بودم . گفتم :
- آخه نميخوام مزاحم بشم .
پرونده ها و پوشه هايي كه روي صندلي جلو بود و برداشت و گذاشت روي صندلي عقب و بدون اينكه نگام كنه گفت :
- نيستي . زود باش .
در و باز كردم و سريع سوار شدم . آخيش چقدر راحت بود صندليش .

****
صبح دوباره وانت قرض كرديم از يكي از بچه ها و يه راست رفتيم دم خونه اكبر اينا . داشتيم وسايل و بار ميزديم . حاجي هم داشت از كنار خونه رد ميشد يهو من و ديد اومد جلو و گفت :
- بلبل جايي قراره بري ؟
- آره حاجي . يه اتاق پيدا كردم .
- مگه ممد آقا بيرونت كرد ؟
- خيلي وقته من با پررويي اونجا مونده بودم .
- حالا كجا ميري ؟
- يه جاي دور .
- خبر از خودت به ما بده .
همين يه كارم مونده بود كه آمار لحظه به لحظه بهش بدم . گفتم :
- چشم حاجي بي خبرت نميذارم .
- واسه عروسي كه مياي اين وري ؟
- عروسي ؟ عروسي كي ؟
- مگه اكبر بهت نگفت ؟
عين اين گيجا گفتم :
- نه چي و باس ميگفت ؟
حاجي گل از گلش شكفت خنديد و گفت :
- عروسي حسين ديگه . دو ماه پيش يه دختري رو براش عقد كرديم .
يهو وا دادم . اين چي ميگفت ؟ نميدونم براي چي حس بد داشتم . اونم حقش بود كه ازدواج كنه . غير از اينه ؟ بسه بلبل خودت و جمع كن . سعي كردم بخندم ولي فقط لبم كج و معوج ميشد گفتم :
- به سلامتي مباركشون باشه !
- سلامت باشي بابا .
بعد دستاش و گرفت سمت آسمون و گفت :
- ايشالله واسه ي همه ي جوونا پيش بياد و سر و سامون بگيرن . خوب بابا پس بي خبرمون نذار . من برم ديگه .
سر سري باهاش خداحافظي كردم . بدجور رفته بودم تو فكر . اين كه تا همين چند وقت پيش دنبال من بود . چي شد رايش عوض شد ؟ هه اين كه سوال نداره . خوب اونم فهميد كه اشتباه كرده . فهميد تو به درد نميخوري . تازه مگه حالش و نگرفتي ؟ نكنه انتظار داشتي بيفته دنبالت موس موس كنه ؟ اصلا واسه چي داشتم بهش فكر ميكردم ؟ به نفع من . مگه شاكي نشده بودم ازش ؟
ته دلم ميدونستم كه چرا انقدر دلخورم . نه به خاطر اينكه دوستش داشته باشم يا حسي باشه اين ميون . بيشتر واس خاطر اينكه تا حالا كسي من و نديده بود . ولي حسين اولين كسي بود كه من و ديده بود .
نفس عميق كشيدم . اين چرت و پرتا چي بود ميگفتم . حسن كه داشت سوار وانت ميشد گفت :
- كجايي ؟ تموم شد . بشين بريم .
اكبر خرسه پريد پشت وانت و منم رو صندلي جلو نشستم . ديگه راست راستي داشتم از اين محل و آدماش دل ميكندم .
****
حسن سوتي كشيد و همينجوري كه نگاش به ساختمون بود گفت :
- پسر چه جاي توپيه .
بي حوصله از وانت پياده شدم و گفتم :
- همين جا باش تا برم به عمو رحيم بگم در و باز كنه .
حسن سري تكون داد اكبر از ماشين پياده شده بود و اطراف و نگاه ميكرد . سريع رفتم تو و چند دقيقه بعد با عمو رحيم اومدم بيرون . در و باز كرد تا حسن ماشين و ببره تو پاركينگ . خودشم كليد انباري آقاي ذكاوت و دستش گرفت و جلوتر راهي شد . حسن و اكبرم دنبالمون راه افتادن . در انباري رو باز كرد . نگاهي توش انداختم . بزرگ بود . فقط بديش اينجا بود كه جز دو تا پنجره ي كوچيك اونم بالاي ديوار ديگه هيچ پنجره اي نداشت . خفه بود ولي بازم از سر ما زياد بود .
انباري درست كنار پاركينگش بود . سريع وسايل و داشتيم جا به جا ميكرديم كه ماشين هيراد اومد تو پاركينگ . از ماشين كه پياده شد تازه من و ديد . با چشماي گرد شده اومد طرفم و گفت :
- اينجا چيكار ميكني ؟ مگه مرخصي نگرفتي ؟
نيم نگاهي بهش كردم و گفتم :
- چرا اسباب كشي داشتم .
- خوب پس اينجا چيكار ميكني ؟
- اسباب كشي .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- اينجا ؟
- آره مگه چشه ؟
نگاهي تو انباري انداخت اكبر و حسن تو بودن گفت :
- اينجا كه به درد زندگي نميخوره .
پوزخند زدم گفتم :
- نكنه انتظار داشتين تو قصر زندگي كنم ؟
چيزي نگفت فقط نگام كرد . بعد گفت :
- خيلي خوب . كارت تموم شد بيا بالا .
بعد سريع راهش و گرفت و رفت . نفسش از جاي گرم در ميومد !
كارامون كه تموم شد اكبر و حسن عزم رفتن كردن گفتم :
- ناهار باشين پيشم .
اكبر رو به حسن با هيجان گفت :
- بمونيم ؟
حسن يه چشم غره بهش رفت و بعد رو به من گفت :
- نه ديگه باس بريم . اكبرم كار داره . اون شهرام لاته الان مغازه ي ممد آقا رو به فنا داده . توام كار داري باشه يه وقت ديگه .
سري تكون دادم . ديگه اصرار نكردم . اكبر اومد جلو و گفت :
- بلبل يه وقت نكنه مارو فراموش كنيا . تورو خدا بيا اون وري باشه ؟
دلم براشون تنگ ميشد گفتم :
- باشه ميام .
دستاش و باز كرد تا بغلم كنه . منم بغلش كردم مثل اين ميموند كه توي گوشت فرو بري . ولي خيلي آروم ترم كرد . از توي بغلش اومدم بيرون . ديدم باز داره گريه ميكنه زدم تو شكمش و گفتم :
- دِ گريه نكن . باز آبغوره گيري رو شروع كردي ؟
اشكاش و پاك كرد و هيچي نگفت . حسن اومد جلو دستش و گرفت طرفم و گفت :
- نبينم غيب بشيا . بازم بيا اون وري .
دستش و گرفتم و گفتم :
- نوكر آريال حسن بقچم هستيم . چشم داداش حتما ميام .
خنديد و كلاهم و به هم ريخت گفت :
- زبون نريز نيم وجبي .
با خنده و شوخي خداحافظي كردن و رفتن . يه نگاه ديگه به انباري انداختم و بعد در و قفل كردم و رفتم بالا . خوبيش اين بود كه نزديك شده بودم به دفتر .


****
سُها خوشحال اومد توي آشپزخونه و گفت :
- هيچ معلومه از صبح تا حالا كجايي ؟
- گفتم كه اسباب كشي دارم .
يه دونه زد رو پيشونيش و گفت :
- راست ميگي حواسم كجاست ! يه خبر خوب دارم .
- چي شده ؟
- حدس بزن .
- بگو سُها حسش نيست .
- باشه خودم ميگم .
يكمي مكث كرد بعد يهو گفت :
- فريد ازم خواستگاري كرده .
- خوب اين كه از اولش معلوم بود . يه چيزي بگو كه جديد باشه منم ندونمش .
- لوس چرا ضدحال ميزني خوب ؟ من خيلي خوشحالم .
يه لحظه برگشتم طرف سُها و گفتم :
- سُها چرا وقتي پسرا از دخترا خواستگاري ميكنن همشون خوشحال ميشن ؟ چرا نميترسن ؟
سُها خنديد و گفت :
- چه حرفايي ميزنيا واسه چي بايد بترسن ؟
- خوب يه پسر بهشون پيشنهاد داده .
- خوب ؟
- چي خوب ؟ اين ترس نداره ؟
- نه نداره . اين نشون ميده كه اون پسر چقدر خواهان يه دختره كه همچين پيشنهادي بهش داده . اتفاقا خيلي جاي خوشحالي داره واسه يه دختر .
پس چرا وقتي حسين بهم اونجوري گفت من ترسيدم ؟! گفتم :
- اگه يه دختر بترسه يعني چي ؟ چرا ترسيده ؟
سُها يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- خوب بستگي به دخترش داره . يهو ميبيني يكي از آيندش ميترسه . يكي ميترسه كه نكنه طرف آدم خوبي نباشه . نميدونم معمولا دخترا از اين ترسا دارن ولي جوري نيست كه تا يكي ازشون خواستگاري كرد بترسن .
پس واسه چي من از اينا نميترسيدم . پس از چي ترسيده بودم ؟ گفتم :
- آها . ممنون .
سُها مشكوك گفت :
- حالا واسه چي اين و پرسيدي ؟
- هيچي همينجوري . با خانوادش اومدن خونتون ؟
سُها دوباره با هيجان گفت :
- نه هنوز تازه ديشب بهم پيشنهادش و داد منم قبول كردم حالا قراره يه روز بيان خونمون .
سرم و تكون دادم و گفتم :
- خوشحالم برات .
- ولي اينجوري به نظر نمياد .
يه لبخند نيمه بهش زدم و گفتم :
- خره واقعا خوشحالم واست .
- خره يعني عزيزم ؟
خنديديم با هم . صداي هيراد خنده رو رو لبمون خشكوند با جديت گفت :
- هيچ معلومه شما دو تا كجاست حواستون ؟
بعد رو به سُها گفت :
- خانوم مقدمي اون تلفن بدبخت سوخت بس كه زنگ خورد صداش و نميشنوين ؟
سُها با عجله از كنار هيراد رد شد و گفت :
- شرمنده آقاي كياني .
هيراد برگشت سمت من و گفت :
- نميشنوي يه ساعته دارم صدات ميكنم ؟
خونسرد گفتم :
- امري بود ؟
- چايي برام بيار .
پشتش و كرد بهم و رفت . پشت سرش اداش و در آوردم و سريع يه استكان برداشتم و براش چايي ريختم . حرفاي سُها با چيزي كه حس كرده بودم فرق داشت . نميدونم چرا من اينجوري بودم ؟ اصلا انگار همه چيم با بقيه فرق ميكرد .
سيني چايي رو برداشتم و به سمت اتاق هيراد رفتم . خوش به حال سُها . واقعا چرا خوش به حال سُها ؟ فقط ميدونستم كه دوست داشتم الان جاش باشم . ميخواستم از بلبل بودن فرار كنم .
چايي رو روي ميز هيراد گذاشتم خواستم برگردم كه گفت :
- چرا انباري ذكاوت و گرفتي ؟
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :
- پس كجارو بايد ميگرفتم ؟
- يعني هيچ جاي ديگه نبود ؟
- نه نبود اينم عمو واسم پيدا كرد .
دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- چرا به من هيچي نگفتي ؟
- نپرسيدين .
- اونوقت عمو رحيم پرسيد ؟
- آره گفت دمغي مام واسش همه چي رو گفتيم . اونم كمكمون كرد .
سري تكون داد و گفت :
- انباري خودمونم خاليه اگه خواستي ميتوني اونجا بموني .
به سمت در رفتم گفتم :
- مرسي فعلا كه يه سرپناهي هست .
بدون هيچ حرفي از اتاق زدم بيرون . تازه ميگه چرا بهم نگفتي ! چه فاز مهربونيم گرفته واس ما !
توي آشپزخونه يه گوشه كز كردم . كتابم جلوم باز بود ولي دريغ از اينكه يه خط خونده باشم . سُها اومد تو آشپزخونه كنارم نشست و گفت :
- چرا جديدا اون بلبل قديم نيستي ؟
ناخودآگاه گفتم :
- اصلا ديگه نميخوام بلبل باشم . چه برسه به اينكه بلبل قديم بشم .
سُها گفت :
- يعني چي نميخواي بلبل باشي ؟ پس ميخواي كي باشي ؟
نفس عميق كشيدم و گفتم :
- هيچي ولش كن . حالم خوب نيست دارم هذيون ميگم . بينم چجوري اين آقا وكيله رو تور زدي ؟
خنديد و گفت :
- خودش افتاد تو تور من تلاشي نكردم .
****
اوايل آبان بود بالاخره فريد رفته بود خونه ي سُها اينا . قرار مدار عقد و عروسي رو هم گذاشته بودن براي فروردين . همينجوري هر روز اينا با هم برميگشتن چه برسه به الان كه ديگه هر روز با هم ميومدن و با همم ميرفتن . سُها هم كه دم به ساعت با فريد بود . حتي وقتي دفتر بودن يهو وسط كار جيم ميشدن و به بهانه ي خريد ميرفتن بيرون . صداي هيراد ديگه در اومده بود ولي من براشون خوشحال بودم . از يه طرف ديگه هم دلم ميخواست منم مثل سُها بودم .
يه گوشه نشسته بودم و درس ميخوندم . سُها اومد پيشم و گفت :
- واي بلبل امروز با فريد رفتيم لباس عروسا رو ببينيم . نميدوني چقدر قشنگ بودن . دلم ميخواست همشون و ميخريدم . وقتي فكر ميكنم كه اون روز قراره شونه به شونه ي فريد راه برم ميخوام ديوونه بشم . فكر كن تو لباس سفيد عروس . خيلي حس خوبيه .
راست ميگفت توي تن منم يه هيجان خاصي انداخته بود . گفتم :
- خوشحالي كه فريد و داريش ؟
- خوشحالم ؟ دارم بال در ميارم . خيلي دوستش دارم بلبل . همش كنارمه . هر چي ميخوام واسم ميگيره . يه تكيه گاه خوبه . مهربونه . احساس خوبي بهم ميده .
سها با هيجان تعريف ميكرد و منم لبخند ميزدم . هر لحظه بيشتر دلم ميخواست كه جاي سها باشم . گفتم :
- آخر هفته عروسي دعوتم سها .
- عروسي كي ؟
- يكي از هم محله اي هاي قديممونه .
- به سلامتي . خوشبخت بشن .
هيچي نگفتم دوباره گفت :
- چي ميخواي بپوشي ؟
كل قيافم شكل علامت سوال شده بود گفتم :
- همون لباساي هميشگيم و ديگه .
سها اخم كرد و گفت :
- آدم تو عروسي با كلاه و پيرهن مردونه ميره ؟
- پس چجوري بايد برم ؟
سها پوفي كرد و گفت :
- بلبل نگو كه تا حالا عروسي نرفتي ؟
خنديدم و گفتم :
- خوب نرفتم .
شاخاش داشت در ميومد . گفت :
- جدي ميگي ؟ نميخواي لباس بخري ؟
خيلي جدي گفتم :
- 3 ماه پيش يه پيرهن نو خريدم هنوز نپوشيدمش . همون و ميپوشم . فوقش يه شلوار ميخرم ديگه اين يكي خيلي كهنه شده .
سها به حالت مسخره گفت :
- كلاه چي ؟ نميخواي يه نو بخري ؟
با همون بي خبري گفتم :
- فكر بديم نيست اين يكي ديگه داره داغون ميشه . خوب شد گفتي كلاه باس برم سلموني بگم موهامم كوتاه كنه . باز داره بلند ميشه .
ساكت شدم داشتم به سها كه با تمسخر بهم خيره شده بود نگاه ميكردم گفتم :
- چيه ؟
- هيچي . حرف زدنت تموم شد ؟ داشتم از صحبتاتون لذت ميبردم .
- تموم شد ديگه .
- امروز با هم ميريم خريد .
سري تكون دادم و گفتم :
- من كه هميشه لباسام و از ممد آقا ميخرم . حالا اگه توام چيزي ميخواي بيا بريم .
سها داشت از آشپزخونه ميرفت بيرون گفت :
- نخير هر جا من بگم ميريم و هر چي هم كه من بگم ميخريم . حرفم توش نمياري .
سها رفت ولي فكرم درگير حرفش بود . مگه ميخواست چي بخره ؟
****
- اين چيه ؟ همينم مونده اين و بپوشم . بيا بريم همون مغازه ي ممد آقا . مارو چه به اين لباسا .
داشتم ميرفتم كه سُها دستم و كشيد و گفت :
- بيا ببينم . چي چي رو بريم مغازه ي ممد آقا . لباس به اين قشنگي . دخترونه هم هست .
- دِ آخه همينش ايراد داره . بعد از اين همه مدت من با اين لباس برم بگم چند منه ؟ اصلا خداييش به قيافمون ميخوره اين مدلي پاشيم جايي بريم ؟ تو يه نيگا به قيافه و سر و وضع من بكن ببين اصلا جور در مياد با هم ؟
سها همينجوري كه دست من و ميكشيد تا ببره تو مغازه گفت :
- بهت گفتم امروز من ميگم تو چي بپوشي و چيكار كني . توام نه نمياري .
- دِ آخه دستم و ول كن . بابا من با اين لباسا باس برم تو زنونه بشينم . اُفت داره واسه بلبل .
دستم و ول كرد و رو به روم وايساد گفت :
- خسته نشدي بس كه تظاهر كردي ؟ به چيزي كه هيچ وقت نبودي و نيستي ؟ نميخواي خودت باشي ؟ بلبل تو حيفي . فكر كردي آخرش چي ميشه ؟ نميخواي يكي تو زندگيت باشه كه بهش تكيه كني ؟ كه بذاري كاراي مردونه رو اون انجام بده ؟
سرم و انداختم پايين چيزي نداشتم بگم . چند وقتي بود كه خودمم حس ميكردم يه چيزي تو زندگيم نيست . واقعا يه چيزي كم بود دوباره گفت :
- بيا لباس و بپوش . اگه ديدي واقعا نميتوني باهاش كنار بياي نميخريمش باشه ؟
آروم سرم و تكون دادم حق با سُها بود . بايد يه تغييري ميكردم . با هم رفتيم تو مغازه يه پسر جوون اومد جلو و گفت :
- ميتونم كمكتون كنم ؟
سها گفت :
- اون لباس مشكي كه پشت ويترينتونه رو ميخوام . ميشه بيارين براي پرو ؟
- بله چه سايزي ؟
سها نگاهي كرد و بعد با دستش به من اشاره كرد و گفت :
- نميدونم براي ايشون ميخوام .
ترس و نگراني خاصي داشتم . حس ميكردم همه وايسادن دارن نگام ميكنن . داشتم كار خطايي ميكردم ؟ سعي كردم خودمو به بيخيالي بزنم . سها داشت مجبورم ميكرد خودم كه نميخواستم ! انگار با اين فكر يكم از عذابي كه وجدانم ميكشيد داشتم خودم و خلاص ميكردم .
فروشنده لباس و به دست سها داد و اتاق پرو و نشونمون داد . سها من و فرستاد تو اتاق و لباس رو هم بهم داد . گفت :
- من پشت در اتاقم اگه كمك خواستي صدام كن .
سرم و تكون دادم . در و بستم . نگاهي به لباس كردم انگار آثار جرم دستم گرفته بودم ! يه لحظه ياد قيافه ي حسن و اكبر افتادم . واقعي روم ميشد با اين لباس برم جلوشون و بگم بلبلم ؟ خوب نميخرمش فقط ميپوشمش براي اولين بار ! فقط ببينم چه حسي پيدا ميكنم .
با اين فكر سريع لباسام و در آوردم و پيراهن مشكي رو تنم كردم . پيراهن بلند و ساده اي بود كه از كمر يكم گشاد ميشد و آستين سه ربع داشت . جنس لباس لخت بود و خودش و توي تن مينداخت . مات و مبهوت داشتم خودم و نگاه ميكردم . پيرهن ساده اي بود ولي از همون لحظه انگار عاشقش شده بودم . تا حالا همچين چيزي رو تنم نكرده بودم . حس ميكردم بلبل نيستم .
تقه اي به در خورد و بعدش سها سركي كشيد گفت :
- پوشيدي ؟
نگاهش به من افتاد دهنش از تعجب بازموند گفت :
-واي بلبل محشر شدي . نگاش كن تورو خدا . چقدر ملوس شدي . همين و ميخريم .
بعد اخماش تو هم رفت و گفت :
- اينا چيه ؟
نگاهش به دستام بود من هنوز گيج لباس بودم گفتم :
- چي چيه ؟
اشاره به دستام كرد و گفت :
- اينا چيه رو دستات ؟
- نگاهي به دستام كردم هنوز منظورش و نفهميده بودم گفت :
- منظورم اينه كه اين موها رو دستت چيكار ميكنه ؟
تازه فهميده بودم چي ميگه بيخيال گفتم :
- پس بايد كجا باشه ؟
پوفي كرد و همونجوري كه در اتاق پرو و ميبست گفت :
- خودم درستش ميكنم . زود لباست و بپوش بيا بيرون .
بدون اينكه بذاره من چيزي بگم در اتاق و بست . نگاه ديگه اي به لباس كردم . ماتش شده بودم . يه چيزي زير پوستم قلقلكم ميداد كه اون لباس و بخرم .
سريع لباسام و عوض كردم و از اتاق اومدم بيرون . پول لباس و حساب كردم و با هم راه افتاديم . گفتم :
- خوب ديگه بريم خونه . تو از كدوم طرف ميري ؟
بي توجه به حرفم گفت :
- عروسي كي هست ؟
- 5 آبان . چطور ؟
-خوب پس خوبه . رفت كنار خيابون گفت :
- بيا اينجا تاكسي سوار شيم . گفتم :
- كجا ميخواي بري ؟
- بيا خودت ميفهمي .
پوفي كردم تو دلم گفتم " خدا خودم و به تو سپردم معلوم نبود اين چه بلايي ميخواست امروز سر ما بياره . "


****
تاكسيمون جلوي يه ساختمون نگه داشت مات روي تابلوهايي كه سر درش بود خيره شده بودم كجا ميخواست من و ببره ؟ سها پول و حساب كرد و تاكسي رفت . تازه يادم افتاده بود كه ميخواستم من پول و حساب كنم . بيخيالي طي كردم دوباره به سها گفتم :
- كجا ميخواي من و ببري ؟
- براي بار صدم ميگم بيا خودت ميفهمي .
دستم و از توي دستش در آوردم و گفتم :
- باس بدونم كجا ميخوام برم . همينجوري جايي نميام .
سها پوفي كرد و گفت :
- بلبل كشون كشون ميبرمتا .
بازم از جام تكون نخوردم . برگشت سمتم و گفت :
- چرا هي ميخواي مخالفت كني ؟ يه امروز خودت و بسپر دست من . همه چي رو درست ميكنم .
- چي و ميخواي درست كني ؟ من درستم .
- ميخوام ببرمت آرايشگاه .
- من نميام .
- چرا ؟
- بيام كه چي بشه ؟
- نه كه نيازي به آرايشگاه نداري . ميريم احوال پرسي آرايشگره !
بعد با حالت مسخره من و نگاه كرد گفتم :
- نميام .
- دختر آخه مگه تو غار نشيني ؟ اينا چيه پشت لبت ؟ يا يه نگاه به دست و پات كردي ؟ اينا تميزيه يه دختره .
- سها بسه . من همينجوري بزرگ شدم همينجوريم ميمونم .
- اگه فكر كردي من ميذارم تو همينجوري بموني كور خوندي .
داشت من و كشون كشون ميبرد كه بالاخره با التماس گفتم :
- سها جون من بيخيل شو . باو فردا پس فردا بخوام برم تو اون محل روم نميشه آخه .
- در عوض يه آدم جديد ميشي .
- باشه بابا قول ميدم يه صفايي به خودم بدم بيخيال شو الان .
برگشت طرفم و گفت :
- پس كي ؟
- چه ميدونم روز عروسي .
- چرا الان نميخواي كاري كني ؟
- نميدونم الان نميتونم .
ميدونستم . از برخورد همه ميترسيدم . مخصوصا هيراد كه هميشه با اخم و تخم و قيافه ي جهنمي نگام ميكرد . پيش خودش چه فكري ميكرد ؟ كه بلبلم وا داد ؟ عوض شد ؟ اصلا اكبر اينا چه فكري ميكردن ؟ فكر ميكردن بالا شهري شدم ؟ يا اينكه ازشون دور شدم اصلمم فراموش كردم ؟ نباس ميذاشتم سها هر كار دوست داره بكنه . مام واسه خودمون كسي بوديم . سها گفت :
- خيلي خوب . الان كاري نميكنيم . ولي صبح روز عروسي من ميام پيشت و با هم حسابي به سر و وضعت ميرسيم باشه ؟
فقط سرم و تكون دادم . بالاخره يه جوري ميپيچوندمش . بلبل زير بار حرف زور نميرفت . داشتيم بر ميگشتيم كه سها گفت :
- راستي مانتو روسري داري ؟
با تعجب گفتم :
- مانتو ؟ نه
يكم فكر كرد و گفت :
- مانتو اينارو من برات ميارم .
نفس عميقي كشيدم . معلوم نبود اون شب ميخواست باهام چيكارا كنه .
به محض اينكه رسيدم خونه لباسم و مثل يه گنج يه گوشه قايم كردم . حتي واسه بار دومم روم نميشد نگاهش كنم . خدا به دادم برسه يعني اون شب ميتونستم بپوشمش ؟
****
- دِ آخه نميشه كه اينجارو ول كنيم بريم . هيراد بياد غر ميزنه ها .
- تو كاري نداشته باش . به فريد گفتم . اونم گفت اگه شده ميشينه جواب تلفنارو ميده واسه هيرادم چايي ميبره ما بريم به كارمون برسيم . بالاخره شوهر آدم رييسش باشه اين خوبيا رو هم داره ديگه .
خنديد . خندم گرفته بود . حسابي داشت از فريد بيچاره بيگاري ميكشيد . البته اونم با خوش رويي و از رو رغبت انجام ميداد . دوباره گفتم :
- بابا الان كه زوده .
كجا زوده ؟ نگاه به ساعت كردي ؟ الان ساعت 12 تا بريم كارارو انجام بديم ميشه 5 - 6 تا از اينجا راه بيفتي بري محلتون ساعت 7 - 8 ميشه . تازه بايد فكر ترافيكم بكني .
مكث كردم دوباره گفت :
- بلبل بيا ديگه الان هيراد مياد اونوقت ديگه هيچ جوري نميشه بريما . بدو .
بالاخره كوتاه اومدم . با هم راه افتاديم سمت اتاقم . به محض اينكه وارد شد دو تا كيسه اي كه دستش بود و گوشه ي اتاق گذاشت و سريع گفت :
- خوب كجا قراره دوش بگيري ؟
- خونه عمو رحيم .
يه لحظه وا رفت گفت :
- عمو رحيم كه نيست . رفته شهرستان .
- غمت نباشه كليد خونش دستمه . بهشم سپردم كه ميرم خونش .
سها گل از گلش شكفت گفت :
- پس وقت و تلف نكن . بدو بريم .
- تو كجا ؟
- نترس نميخوام باهات دوش بگيرم . بدو انقدر سوال نپرس .
يكي از كيسه هايي كه دستش بود و با خودش برداشت منم وسايلم و برداشتم و رفتيم سمت خونه ي عمو رحيم .
آب گرم سرحال ترم كرده بود . هر چند ذوق و شوق و هيجان سها نميذاشت سرحال نباشم . هنوز تو حموم بودم كه سها در زد :
- هان ؟
- هان نه بله .
ژيلتي به سمت گرفت و گفت :
- اين و بگير .
- چيكارش كنم ؟
- رگت و بزن خودت و از اين زندگي كوفتي خلاص كن ! بلبل چقدر خنگي . به نظرت اين به چه دردي ميخوره ؟
وقتي ديد هنوزم عين ماست دارم نگاش ميكنم گفت :
- بگير اون گيس بافتايي كه رو دست و پات گذاشتي رو بزن . به خدا اگه نزده باشي ميام تو خودم ميزنم .
خندم گرفت گفتم :
- باشه باشه ميزنم تهديد نكن .
بالاخره كارم تموم شد از حموم اومدم بيرون . سها با لحن خنده داري گفت :
- دست و پات و نشون بده ببينم .
هلش دادم گفتم :
- برو زدم همه رو .
سريع لباس پوشيدم و دوباره برگشتيم تو اتاق خودم . ماشين هيراد تو پاركينگ بود به سها گفتم :
- اُه اُه اُه هيراد اومده . الان فريد و كشته بس كه غر زده .
- تو خيالت راحت باشه فريد از پسش بر مياد .
رفتيم تو گفتم :
- بيا هي گفتي كار داريم كار داريم . كو ؟ حاضرم . كاري نداريم كه . بيا بريم بالا به كارمون برسيم .
سها گفت :
- كجا ميري ؟ حالا حالا ها باهات كار دارم .

- سها جون من اذيت نكن ديگه چيكار داري ؟
از توي كيسه موچين و قيچي و نخ در آورد و گفت :
- بشين .
- يا خدا اينا چيه ديگه ؟
- بشين تو كاري نداشته باش .
- عمرا .
- بلبل يه بار بهت گفتم خودت و بسپر دست من . انقدر نه نيار تو كار .
از اون اصرار از من انكار ولي انگار ته دلم دوست داشتم كه يه نمه تغيير كنم . بالاخره سها موفق شد يه گوشه نشستيم و مشغول شد . مدام ميگفتم :
- سها ابروهامو نازك نكنيا .
- بابا خيالت راحت فقط يكم زيرش و بر ميدارم كه از اين پاچه بزي در بياد .
- كوفت ابروي خودت پاچه بزه !
- كو ؟ يه نگاه به من بنداز ؟ خدايي يه دونه مو اضافه تو صورتم نميبيني . ولي صورت تو كار 1 - 2 ساعته !
بالاخره با همه ي وول خوردنا و حرف زدنام كار ابروهام و تموم كرد خواستم تو آينه خودم و ببينم كه نذاشت .
- تا قيافت و عين آدميزاد نكنم امكان نداره بذارم خودت و ببيني .
بالافاصله نخ و برداشت و يه قول خودش داشت سبيل چينگيزيام و برميداشت . اولين بار كه نخ و كشيد پشت لبم يهو سوختم . سرم و كشيدم عقب و گفت :
- هوي چته سوختم .
- اين به خاطر تنبليته . خيلي وقت پيش بايد اينارو بر ميداشتي .
- نميخوام ديگه . بذار بقيش باشه .
دستم و گرفت و گفت :
- بگير بشين ببينم . چي چي رو نميخواي ؟ مگه دست خودته ؟ شده اينجا ببندمت اين كار و ميكنم ولي همشو تميز ميكنم .
ديدم سها ول كن نيست منم مجبور شدم به خواستش تن بدم ولي هر بار كه نخ و رو پوستم ميكشيد دل و جيگرم آتيش ميگرفت . وقتي كارش تموم شد گفتم :
- خوب حالا ميشه تو آينه خودم و نگاه كنم ؟
- نه نميشه هنوز كارم مونده .
- واي ديگه چه كاري داري ؟
از توي يه كيسه ي ديگه يه سشوار و يه سري قوطي در آورد كه من تا حالا نديده بودم گفت :
- همين جا بشين .
سيم سشوار و به برق زد و مشغول شد وقتي كارش تموم شد بازم نذاشت خودم و ببينم . كم كم داشتم از دستش شاكي ميشدم . شيطونه ميگفت يه حالي ازش بگيرما . ولي بازم صبر كردم . لباسم و تنم كرد و گفت :
- راستي شماره ي پات چنده ؟
- 38 . چطور ؟
- خوب پس خوبه .
بعد از توي كيسه يه جفت كفش مهموني در آورد و بهم داد . پاشنه نداشت . خيليم ساده و شيك بود . گفتم :
- اين چيه ؟
- كفش .
- خوب دارم ميبينم ولي مال كيه ؟
- نگران نباش مال خودمه . امشب و بپوشش بعدا ازت پس ميگيرمش . آخه اون روز كفش نخريدي با كتوني كه نميتوني بري .
با خجالت ازش قبول كردم يه كيف دستي كوچيكم در آورد دستم داد . نگاهي بهم كرد و گفت :
- بلبل مثل يه تيكه ماه شدي . فكر نميكردم با يه كار كوچيك انقدر عوض بشي .
- 4 ساعته داري رو صورتم كار ميكني اونوقت ميگي يه كار كوچيك ؟
- اون به خاطر چيز ديگه بود وگرنه در اصل كاري نكردم . حالا بايد آرايشت كنم .
- بيخيال شو سها . همينم مونده با اين قيافه برم بشينم جلوي دكي .
- دكي كيه ؟
- هيچي بابا نميشناسيش . بيخيال اين يكي شو سر جدت .
- باشه همينجوريم خوبي. ولي كاش ميذاشتي يه آرايش كوچيك بكنم برات .
- حالا ميشه خودم و ببينم ؟
سها از توي كيسش يه آينه در آورد و گرفت جلوم گفت :
- دارا دارام اينم از بلبل جديد .
توي آينه نگاه كردم . اصلا باورم نميشد كه خودم باشم . خودم بودما ولي انگار يكي ديگه بود . اصلا گيج شده بودم . آينه رو از دست سها گرفتم . ابروهاي صافم و فقط يكم تميز كرده بود كه با همون يه ذره تميز كاري كلي عوض شده بودم . تازه چشماي درشتم معلوم شده بود . خبري هم از موهاي پشت لبم نبود . نگاهم افتاد روي موهام . با اينكه كوتاه بود ولي همش و سشوار كشيده بود و لَخت به سمت بالا حالت داده بودشون . هنوز مات خودم شده بودم . اين ديگه نميتونست بلبل باشه . پس اين كي بود كه تو آينه بهم زل زده بود ؟
يه دختر بود . ديگه از اون تيپ و قيافه و مدل پسرونه خبري نبود . الان يه دختر رو به روم بود . سها خنديد و گفت :
- بسه دختر انقدر خودت و نگاه نكن تموم شدي .
سرم و با گيجي گرفتم بالا و گفتم :
- سها من كيم ؟
سها آينه رو ازم گرفت و سر جاش گذاشت بازوهام و گرفت و گفت :
- الان تو يه دختر خوشگلي . كه ميخواي بري عروسي .
- من بلبلم ؟
- معلومه كه بلبل نيستي . بلبل اين شكلي بود ؟
سرم و به علامت نه تكون دادم .
- پس بلبل نيستي .
- من سُرمم .
اشك تو چشمام حلقه زده بود ولي مانع ريزشش ميشدم . سها رو بغل كردم و گفتم :
- مرسي . سها مرسي .
اونم من و تو بغلش گرفت و گفت :
- من كه كاري نكردم .
از خودم جداش كردم و گفتم :
- چرا من الان سُرمم . سها ببين من الان سُرمم .
بلند زدم زير خنده و مدام اين و با خودم تكرار ميكردم " من سُرمم "
سها با لبخند نگاهم ميكرد گفت :
- مگه شك داري ؟ چرا هي با خودت تكرارش ميكني ؟
- ميخوام يادم نره . عادت كردم كه بلبل باشم . به سُرمه عادت ندارم . هميشه ازش فرار كردم . ولي الان دوباره برگشته .
سها از توي كيسه يه مانتو و روسري در آورد و گفت :
- بيا اينارو هم بگير .
- اينا چيه ؟
- مانتو روسريه . خواستي بري اينارو بايد بپوشي .
داشتم بهشون نگاه ميكردم كه گفت :
- راستي چجوري ميري ؟
- با اتوبوس .
- با اين لباس سوار اتوبوس ميشي ؟!
- پس چيكار كنم ؟
- آژانس بگير .
- مگه من گروه خونيم به اين حرفا ميخوره ؟ كمِ كم ميخواد طرف 20 چوق مارو بتيغه . اونوقت باس خودمو و دار و ندارم و گرو بذارم تا برسم اونجا . قربون مرامت . همينجوري برم راحت ترم .
سها خنديد و گفت :
- خيلي خوب هر جور دوست داري برو فقط جان خودت يكم متين تر حرف بزن با اين تيپ و قيافه اينجور حرف زدن بهت نمياد .
- ديگه عادته . تركش موجب مرضه !
- خيلي خوب من برم بالا ميخوايم با فريد بريم خريد .
گفتم :
- منم پس ميام بالا .
- كجا ؟ نميخواد ديگه الان ساعت 5 اين 2 ساعتم بدون تو اتفاقي نمي افته . بمون همين جا .
به حرف سها گوش دادم و اون رفت . آينم و در آورده بودم و مدام خودم و نگاه ميكردم . از قيافه ي جديدم خوشم اومده بود . نگاه به ساعت كردم 6 بود ديگه باس كم كم ميرفتم . پاشدم مانتو مشكي بلندي كه سها واسم آورده بود و با روسري مشكي سرم كردم . كفشامم دم در گذاشتم تا بپوشمشون . توي كيفي هم كه بهم داده بود يكم پول گذاشتم عادت نداشتم وسيله اضافي با خودم جايي ببرم . هميشه هر چي داشتم و نداشتم ميريختم تو جيبم . ولي حالا از سر ناچاري مجبور بودم كيف ببرم آخه لباسام جيب نداشت . تو همين حين در زدن . خروس بي محل اين ديگه كي بود ؟ بلند گفتم :
- بله ؟
- بلبل يه دقيقه بيا دم در .
اين كه هيراد بود . يهو يه نگراني افتاد به دلم . دوست نداشتم اينجوري جلوش ظاهر بشم . اِي سها خدا خفت نكنه . حالا اين من و ببينه چي ميگه ؟ سعي كردم دستپاچه نباشم و خودم و واس شنيدن هر تيكه اي آماده كنم . در و باز كردم سرش پايين بود و داشت چند تا برگه رو ميذاشت تو كيفش همونجوري گفت :
- بلبل من دارم زودتر دفتر و ميبندم سها و فريدم نيستن ميخواستم . . .
سرش و آورد بالا . با ديدن من درجا خشكش زد . انگار هيچي نميتونست بگه .

گفتم :
- بله ؟ امري داشتين ؟
سعي كرد از حالت خشك در بياد چند دقيقه يه بار پلك ميزد و نگاهش و توي صورتم ميگردوند و از دهنش صداهايي در مياورد كه اصلا معلوم نبود چي ميگه . بي حوصله گفتم :
- اگه كاري ندارين من باس برم جايي ؟
به خودش اومد سعي كرد محكم حرف بزنه ولي خوب نتونست خودش و كنترل كنه . تازه داشت خوشم ميومد . انگار اين دفعه اون كيش و مات شده بود البته بدون اينكه من حرفي بهش بزنم . گفت :
- گفتي جايي ميري ؟
- بله . امرتون ؟
دستي به پشت سرش كشيد و گفت :
- راستش . . . راستش . . .
بعد زير لب انگار كه با خودش حرف بزنه گفت :
- چي ميخواستم بگم ؟
نگاهي به ساعت موبايلم كردم و گفتم :
- من ديرم شده زودتر .
سرشو گرفت بالا و دوباره نگاهم كرد سعي كرد خونسرد باشه گفت :
- ميخواي برسونمت ؟ اونجوري اگه تو راه حرفم يادم اومد ميتونم بهت بگم . هان ؟
- مرسي مسيرم دوره . خودم ميتونم برم . شوما امرتون و بفرمايين .
- آها نكنه همون ته دنيا ميري ؟
شروع كرد به خنديدن ولي من سرد و جدي داشتم نگاهش ميكردم . بعد از چند ثانيه خندش و تموم كرد و جدي شد . انگار دوباره تونست هيراد هميشگي بشه با بيتفاوتي گفت :
- به هر حال من تا يه جاهايي ميتونم برسونمت . بالاخره با اين لباسا ممكنه سختت باشه .
اومدم بيرون و در اتاقم و قفل كردم گفتم :
- مرسي خودمون ميريم . شومام اگه حرفت يادت اومد زنگ بزن . زت زياد .
با اون كفشا و مانتو و كيفي كه دستم بود يه حال غريبي داشتم . ديگه به سه بازياي هيرادم فكر نميكردم .
داشتم ميرفتم كه يه ماشين بوق زد 1 پسره 6 تيغ توش بود فكر كردم ميخواد آدرس بپرسه رفتم جلو و گفتم :
- بله ؟
خنديد و گفت :
- بپر بالا .
گنگ گفتم :
- جون ؟ متوجه نميشم .
- بيا بالا متوجهت ميكنم خوشگله .
يهو سرم و كشيدم عقب . اين ديگه چه وضعش بود ؟ اخمام و كشيدم تو هم و گفتم :
- برو رد كارت آقا .
- چي شد ؟ مورد پسند واقع نشديم ؟
- برو خدا روزيت و جاي ديگه بده .
- اگه نرم ؟
- لعنت بر شيطون . برو تا نزدم دكورت و پياده كنم .
انگار پسره فكر نميكرد اينجوري باهاش لاتي حرف بزنم . انگار از لحنم ترسيد سريع گازش و گرفت و رفت . برام چيز غريبي بود . هم غريب هم جديد !
چند قدم نرفته بودم كه دوباره صداي بوق شنيدم از پشت سرم برگشتم با اخم يه چيزي بار راننده كنم كه ديدم هيراده . خيالم راحت شد گفت :
- بيا بالا .
- گفتم كه خودم ميرم .
- ميگم بيا . ميخواي بازم يكي ديگه بيفته دنبالت ؟
پس وايساده بود من و ميپاييد ؟ به روي خودم نياوردم . حمال مفت بود ديگه . حداقل دردسر اتوبوس و نداشتم . در ماشين و باز كردم و نشستم . سريع گاز داد اخماش تو هم بود دوباره يه آهنگ خارجكي داشت گوش ميداد . يادم باشه يه كاست وطني واسش بخرم ! اصلا چيزيم سرش ميشد از اينا ؟

سرم و برگردوندم سمت پنجره ي كناريم . امروز دنيا يه رنگ ديگه شده بود . اصلا فرق كرده بود . دنيا فرق كرده بود يا من ؟ صداي هيراد و شنيدم :
- كجا ميخواي بري ؟
برگشتم سمتش هنوز اخماش تو هم بود . با ده مَن عسلم نميشد خوردش . گفتم :
- همون محله اي كه اون روزي پيادم كردين .
سري تكون داد هيچي نگفت . منم تو فاز خودم و تيپ جديدم بودم . دوباره صداي هيراد و شنيدم :
- خبريه ؟
- چطو ؟
- آخه تيپ زدي .
- آره عروسيه .
- من دعوت نيستم ؟
نگاهش كردم . چه علاقه اي به حرف زدن پيدا كرده بود ! گفتم :
- مگه ميشناسينشون ؟
- خوب آشنا ميشيم .
- اين عروسيا به درد ما فقير فقرا ميخوره . شما مُند بالاها اينجور جاها رو دوست ندارين .
چند لحظه سكوت شد دوباره گفت :
- اون روز كه داشتي اسباب كشي ميكردي اون دو تا مردي كه همراهت بودن دوستات بودن ؟
- آره دوستاي چندين سالمن . اوني كه موهاش عينهو بقچه بود اون حسنه . بروبچ محل بهش ميگن حسن بقچه . يكي ديگشونم كه خلافي داشت اكبره . ما بهش ميگيم اكبر خرسه .
هيراد با نگاه گنگ گفت :
- خلافي چيه ؟
- اِ شيكم به اون گندگي رو نديدي ؟ اون خلافيشه ديگه !
سرش و با گيجي تكون داد و گفت :
- آها . چه اصطلاحات بانمكي دارين .
بلبل باز تند رفتي . دِ دو دقيقه اون دهن و ببند اگه مردي پاي من . سكوت كردم . سها راست ميگفت اين تيريپ اين مدل حرف زدن بهش نمي اومد ! هيراد چند دقيقه بعد دوباره شروع به حرف زدن كرد . انگار اينم تنش به تنه من خورده . حسابي امروز بلبل شده !
- شب چجوري برميگردي ؟
- يا خودم بر ميگردم يا به اكبر يا يكي ديگه ميگم برسونتم .
- چه ساعتي تموم ميشه ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- نميدونم
- اگه ميخواي بيام دنبالت ؟
يهو با تعجب برگشتم سمتش انگار خودشم فهميد حرف نامربوط زده جدي شد و گفت :
- آخه اتوبوسم نيست اون وقت شب .
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم :
- شوما غمت نباشه بلبل خودش ميتونه از پس كار خودش بر بياد .
سر خورده شد ولي زير لب گفت :
- هر جور راحتي .
يادم افتاد تو پاركينگ ميخواست يه چيزي بهم بگه برگشتم سمتش و گفتم :
- راستي حرفتون يادتون نيومد ؟
يكم فكر كرد گفت :
- نه پاك يادم رفت . اشكال نداره مهم نبود حتما .
روم و ازش گرفتم دوباره . مسير پر ترافيك و شلوغ بود . خيليم دور بود ولي بالاخره ساعت 7:30 رسيديم به محلمون . هيراد كه تا اون موقع ساكت بود گفت :
- خوب حالا بايد كجا برم ؟
- هيچ جا من از همين جا ميرم . كوچه ها تنگه يهو ماشينتون ميمونه .
قبل از اينكه بذارم حرفي بزنه از ماشين پريدم پايين و گفتم :
- مرسي زت زياد .
هيراد فقط برام دست تكون داد . چند قدم رفتم جلو برگشتم ديدم هنوز داره نگاهم ميكنه . دوباره دست تكون دادم براش . اونم همينطور . بعدش دور زد و رفت .
عروسي حسين و انداخته بودن خونه ي آقا ناصر دوست جون جوني دكي . مسير خونشم سر راست بود . يكم پياده روي كردم و بالاخره بهش رسيدم . سر تا سر كوچه و سر در خونه رو ريسه كشيده بودن . صداي كِل و دست از توي خونه ميومد . از دور حاجي رو ديدم كه با يه سري ديگه دم در وايساده بود . هي با خودم كلنجار ميرفتم . برم يا نرم . حالا من و اينجوري ببينه چه فكري ميكنه ؟

بالاخره بيخيال شك و ترديد شدم و رفتم نزديك . به محض ديدن يه زن سريع سرش و انداخت پايين و گفت :
- خوش آمدين بفرماييد داخل .
مونده بودم بهش بگم كيم يا نگم . ديدم الان نگم بهتره . سريع از كنارش رد شدم . دور تا دور حياط خونه رو صندلي و ميز چيده بودن كه مردا همه رو اشغال كرده بودن . با چشمم دنبال بچه هاي خودمون گشتم ولي نديدمشون گوشيم و در آوردم و شماره ي حسن و گرفتم :
- كجايي پس تو ؟
- تازه رسيدم . شوماها كجايين ؟
- كوشي ؟ دم در نيستي كه .
نگام و چرخوندم ديدمش داشت سرك ميكشيد گفتم :
- بشين ديدمت الان ميام پيشتون .
خداحافظي كرد . يه راست رفتم طرف صندلي هاشون كه يه گوشه ي حياط بود تا رسيدم بهشون يه دونه محكم زدم پس كله ي شهرام لاته و رو به همه بلند گفتم :
- سلام . سرورتون اومد .
همه با شنيدن صدام برگشتن . شهرام دستش پس كلش بود ولي با ديدن من همشون يهو خشك شدن . اصلا با ديدنشون يادم رفته بود كه چقدر تغيير كردم با تشر گفتم :
- چه مرگتونه ؟ جن ديدين ؟
اكبر زودتر از همه به خودش اومد بهم نزديك شد و گفت :
- بلبل تويي ؟
- پَ عممه ؟ خودمم ديگه . چته حسن ؟ نفس بكش مردي .
حسن به خودش اومد گفت :
- چرا سر و ريختت اينجوري شده ؟
تازه يادم افتاد گفتم :
- آخ شرمنده . ديدم چرا ماتتون برده ها . نگو واس خاطر اين تيريپمه . چطوره ؟ خوب شدم ؟
اكبر با لبخند گفت :
- خيلي .
حسن اخمي كرد و گفت :
- نه . اين چه تيريپيه آخه ؟ برو در بيار اين لباس مسخره ها رو .
اكبر با اخم به حسن گفت :
- چيكارش داري ؟ خيلي هم بهش مياد . بلبل اين دروغ ميگه گوش نده .
نگاهم به شهرام افتاد كه با دهن باز داشت من و نگاه ميكرد اخم كردم و گفتم :
- دِ ببند اون گاله رو الان مگس ميره توش . اگه ديدات و زدي درويش كن اون چشات و !
شهرام دستپاچه سرش و انداخت پايين . ابول گفت :
- چه خوشگل شدي .
حسن زد تخت سينه ي ابول و گفت :
- بمير ابول .
ابول ساكت شد . اكبر گفت :
- چرا زودتر اين شكلي نكردي خودت و ؟ اصلا نشناختمت . خيلي خوب شدي .
حسن اومدي يه تشر به اكبر بره كه اكبر گفت :
- تو چته ؟ از اون وقت تا حالا داري واق واق ميكني ؟ خوب خوشگل شده ديگه . اون لباسا و تيپ و قيافش بهتر بود يا اين ؟ اصلا يه نيگا بنداز . تازه شده چيزي كه بايد باشه .
حسن رو صندليش نشست و گفت :
- پَ بفرماييد قسمت زنونه .
برخورد همشون خوب بود به جز اين حسن . نميدونم چش شده بود . دعايي شده بود انگار . گفتم :
- ما نوكر آق حسن بقچم هستيما . چته برادر ؟ قياف مياي واسمون ؟
حسن نگاه بهم نكرد گفت :
- قياف نيومدم .
اكبر گفت :
- بلبل اين و ولش كن . نون خودش و ميخوره آشتي ميكنه . برو تو لباسات خراب ميشه ها .
برخورد اكبر از همه باحال تر بود . كلا بچه زيادي لطافت داشت گفتم :
- دلم ميخواست پيشتون باشم .
حسن با اوقات تلخي گفت :
- وقتي اينارو پوشيدي يعني دلت نميخواسته .
تا خواستم چيزي بگم اكبر با چشم و ابرو گفت بيخيال شم . منم گفتم :
- ميبينمتون فعلا .
مسير خونه رو گرفتم . يه جورايي حس كمبود داشتم . چرا من نباس بيرون بشينم ؟ يه حساي متفاوتي بود . از يه طرف خوشم اومده بود كه مارو قاطي زنا حساب ميكردن از يه طرف ديگم پنچر بودم كه نميذاشتن پيش رِفيقام باشم . نگاهي به دور و اطرافم كردم . حسين يه گوشه ي حياط نشسته بود و چند نفر كنارش بودن . نميشد گفت داماد خوش تيپيه ولي تا دلت بخواد نجابت داشت ! اصلا متوجه من نشد . به موقعش بايد اونم غافلگير كنم .
با اين فكر يه لبخند شيطاني نشست رو لبم . خيلي دلم ميخواست برخوردش و ببينم !
در خونه رو باز كردم . حاج خانوم و يه زن ديگه گوشه اي وايساده بودن و حرف ميزدن . با ديدنم به سمتم اومدن و با خوش رويي گفتن :
- بفرماييد خوش اومديد .
انگار حاج خانوم من و نشناخت گفتم :
- حاج خانوم نشناختين ؟
يكم دقت كرد و گفت :
- نه مادر نشناختم . شرمنده .
بهش حق ميدادم . وقتي خودمو تو آينه ديدم نشناختم چه برسه به اين بنده خدا . گفتم :
- بلبلم .
حاج خانوم كم مونده بود دو تا شاخ رو سرش در بياره با سستي گفت :
- بلبل تويي مادر ؟ الهي قربون قد و بالات . چه عوض شدي . چقدر خانوم شدي .
به سمتم اومد و من و تو بغلش گرفت . بعد از يه مكث كوتاه از بغلش در اومدم و گفتم :
- قربون شوما . تبريك ميگم . ايشالله به پاي هم پير شن .
انگار تازه به خودش اومده بود با خوش رويي قديمش گفت :
- ايشالله همه ي جوونا خوشبخت بشن مادر . وايسا حسني رو صدا كنم ببينتت خوشحال ميشه .
چند دقيقه بعد حسني اومد با ديدنم جيغي كشيد و گفت :
- اين بلبله ؟
مامانش خنديد و گفت :
- آره مادر ميبيني چه خانوم شده ؟ هزار الله اكبر .
حسني يكي از اون خنده معروفاش و تحويلم داد و گفت :
- حالا چرا سرپا وايسادي بيا بريم تو بشين .
همراهش رفتم تو . بالاخره چشمم به جمال عروس خانوم روشن شد . قدش از من بلند تر بود . يكمم لاغر تر بود . قيافه ي معمولي داشت . حتي آرايش غليظشم نتونسته بود يكم به قيافش جلوه بده . رو به حسني گفتم :
- اسم عروس چيه ؟
با خنده گفت :
- سميّه دختر خوبيه . خيلي مهربونه .
- مشخصه .
نميدونم اين و واسه مسخره گفتم يا واقعي . ولي يه حسي بهم ميگفت الان تو بايد جاي اون مينشستي . واقعا دلم ميخواست جاش باشم ؟
با صداي حسني به خودم اومدم :
- بيا بريم تو اون اتاق لباسات و در بيار .
به حرفش گوش دادم . مانتو و روسري رو در آوردم حسني تا من و ديد گفت :
- واي بلبل تو محشري . تيپ و قيافش و ببين . چقدر خوشگل شدي .
فقط خنديدم . خجالت ميكشيدم وقتي ازم تعريف ميكردن . واقعا انقدر كه ميگفتن خوشگل بودم ؟
دوباره با حسني برگشتيم تو اتاق . يه گوشه نشسته بودم و عروس گذاشتم زير ذره بين .


دوباره با حسني برگشتيم تو اتاق . يه گوشه نشسته بودم و عروس گذاشتم زير ذره بين .
به نظر ميومد كه خوشرو باشه درست مثل حسني . با صداي حسني به خودم اومدم :
- پاشو برقصيم .
با گيجي نگاهش كردم گفتم :
- هان ؟ نه من نميرقصم .
- چرا عروسي به رقصشه .
دِ بيا حالا چجوري حاليش ميكردم كه اهلش نيستم . گفتم :
- تو برقص من نميتونم .
حسني با لب و لوچه ي آويزون گفت :
- خيلي خوب .
از كنارم رد شد تازه حواسم رفت به زني كه داشت روي يه قابلمه كه جلوش گذاشته بودن ميزد و بقيه هم با دست و رقص همراهيش ميكردن . تا حالا همچين چيزايي نديده بودم برام جديد بود . حسني بعد از اينكه حسابي رقصيد دوباره اومد پيشم نشست و گفت :
- واي چقدر گرمم شد . نميدوني چقدر خوشحالم كه عروسي حسينه .
فقط لبخند زدم بهش . واقعا نميدونستم نه خواهر داشتم نه برادر پس احساس حسني رو نميفهميدم .
ساعت حدوداي 9:30 بود كه گفتن وقت شامه . همه ي زنا از جاشون بلند شدن و حسابي چادر چاقچور كردن . مات داشتم نگاه ميكردم كه حسني گفت :
- بلبل برو مانتو تنت كن ميز گذاشتيم تو حياط . اونجا شام ميخوريم .
سري تكون دادم و سريع رفتم لباسام و پوشيدم . به سختي ميتونستم روسري رو رو سرم نگه دارم مدام سُر ميخورد يا همش كج و معوج ميشد . وقتي از اتاق اومدم بيرون كسي توي خونه نمونده بود همه حمله ور شده بودن سمت غذاهاي مادر مرده . از خونه اومدم بيرون نگاهم دوباره چرخيد دنبال اكبر و حسن . يه گوشه نشسته بودن و بشقاباي غذاشون دستشون بود . سريع به سمت ميز غذا رفتم . گشنم بود ظهرم از دست كاراي سها نتونسته بودم چيزي بخورم .
داشتم غذا ميكشيدم كه سنگيني نگاه كسي رو روي خودم حس كردم . سرم و گرفتم بالا . حسين بود كه يه گوشه با سميه نشسته بود ولي سرش همش به طرف من بود . نميدونستم شناخته يا نه . شونه هام و بالا انداختم ظرفم و برداشتم و به سمت بچه ها رفتم . اكبر دوباره با ديدنم گل از گلش شكفت ولي بازم قيافه ي حسن جهنمي شد گفتم :
- حسن چته تا من ميام ميري تو هم ؟
- طوريم ني .
- آره معلومه . بنال .
مشغول خوردن شد حرفي نميزد . اكبر گفت :
- هيچي دلش واسه بلبل تنگ شده بود ولي الان كه اومدي يكي ديگه بودي بچه غريبي ميكنه .
زديم زير خنده گفتم :
- اگه بدوني چقدر واسه اين تيپ و قيافه دردسر كشيدم انقدر خودت و نميگرفتي .
حسن گفت :
- خوب مگه مجبور بودي ؟ اونجوري هم ساده تر بود هم بهتر .
دلم گرفت از حرفش ولي چيزي نگفتم . به زور دو تا قاشق از باقالي پلويي كه تو بشقابم بود خوردم و بقيش و دادم به اكبر . پشتم و بهشون كردم و نگاهي به خونه ي آقا ناصر انداختم كه دوباره نگاه حسين و ديدم . نخير اين تا چشممون و امشب در نمي آورد ول كن ماجرا نبود . رو به اكبر گفتم :
- من ميرم يكم اينجاها بچرخم .
اكبر فقط سرش و تكون داد . داشتم از نگاه حسين فرار ميكردم وگرنه مارو چه به چرخ زدن .
صداي كف و كِل و شلوغ كاري ديگه نمي اومد . انگار همه منتظر بودن وقت غذا خوردن بشه . صدايي از پشت سر گفت :
- بلبل خانوم .
اين مدل صدا كردن فقط به يكي مي اومد . سرم و برگردوندم . حسين با چشماي گرد شده نگاهم ميكرد گفت :
- واقعا خودتونين ؟
نميدونم چرا دستپاچه شده بودم . گفتم :
- خودمم .
نفسش و محكم داد بيرون آب دهنش و قورت داد انگار گلوش خشك شده بود گفت :
- واي باورم نميشه خودتون باشين . يعني . . . يعني . . . چجوري بگم .
باز اين سوزنش گير كرد . كم كم به خودم اومدم و قيافه ي جدي گرفتم براش نگاهش و ازم بر نميداشت ! قبلا كه مجرد بود با حيا تر بود ! چه بي حيا زل زده بود تو صورتم . اخمي بهش كردم سرشو انداخت پايين . از خودم خوشم اومد . اخمم كار ساز بود دوباره گفت :
- راستش هي داشتم نگاهتون ميكردم . يه لحظه شك كردم خودتون باشين .
يكم مكث كرد دوباره گفت :
- واقعا اين مدت تغيير كردين .
- آدما همه تغيير ميكنن . خود شومام تغيير كردين .
گفت :
- نه ما كه تغييري نكرديم ولي شما خيلي تغيير كردين .
با لحن نيش دار گفتم :
- چرا ديگه مثلا تا همين چند ماه پيش زن نداشتين الان دارين . يعني تغيير كردين .
سرشو گرفت بالا و نگاهم كرد . خاك تو سرت بلبل اين تازه سر به زير شده بود باز كِرم ريختي ؟ اصلا چرا بهش تيكه مينداختم ؟ گفت :
- من نميخواستم به اين زودي ازدواج كنم . يعني نه كه نخوام اصلا نميتونستم . مگه آدم چند بار تو زندگيش از يكي خوشش مياد ؟ راستش اين آخريا فشار مامان و بابا روم زياد شده بود . ميگفتن بايد زن بگيرم . راستش نميتونستم نه بيارم تو حرفشون . وگرنه خودتون كه ميدونين من چقدر . . .
نذاشتم چيزي بگه خاطره ي بد اون شب دوباره اومد تو ذهنم بلند گفتم :
- ايشالله خوشبخت بشين .
دوباره نگاهم كرد . ادامه ي حرفش و خورد و زير لب گفت :
- ممنون .
داشت دست دست ميكرد كه چيز ديگه اي بگه ولي من نميخواستم ديگه حرف بزنه . گفتم :
- سميه خانوم تنهان بفرماييد .
انگار فهميد ديگه نميخوام باهاش حرف بزنم چون گرفته و سرخورده گفت :
- بله حق با شماست . فقط ميخواستم بگم كه . . . اين . . . اين . . .
جونت بالا بياد بگو ديگه !
- اين تيپ و قيافه خيلي بهتون مياد . با اجازتون .
به سرعت رد شد رفت . پوفي كردم . هميشه ميدونستم حسين دست و پا چلفتيه . ناراحت نبودم . امشب كلا يه نمه شاد ميزدم . اونم واس خاطر قيافه و دَك و پُز جديدم بود . رفتم سمت اكبر و بقيه ساعت از 10 گذشته بود گفتم :
- بچه ها يكي باس من و برسونه .
هر كي خودش و زده بود به يه راه ديگه گفتم :
- خيلي نامرديد من اين وقت شب چجوري برم اون سر شهر ؟
حسن گفت :
- قبلا نميترسيدي . چرا الان ترسو شدي ؟
ديگه طاقتم طاق شد گفتم :
- برادر من نشستي اينجا هي تيكه بار ما ميكني كه چي ؟ آره تيپم عوض شده . اصلا دكورم و عوض كردم . اينجوري راحت ترم . اين همه سال پدر و مادر نداشتم و بار مسئوليت انقدر اذيتم كرده بود كه نميتونستم فكر كنم كه باس چي باشم ؟ كه چيكار كنم . حالا كه فهميدم تو واسم قيافه ميگيري ؟ به توام ميگن رفيق ؟
نگاهش كردم به نظر ميومد نرم تر شده باشه ولي من شاكي بودم گفتم :
- بچه ها من ميرم خداحافظي كنم بعدشم ميرم . فعلا .
اكبر گفت :
- وايسا چجوري ميري ؟
- خودم يه غلطي ميكنم .
سرم و برگردوندم . رفتم به سمت حاج خانوم كه كنار حسني و دُكي وايساده بود گفتم :
- حاج خانوم با اجازتون رفع زحمت ميكنم ديگه .
حاجي سرشو انداخت پايين و گفت :
- خوش آمدين . مرسي كه تشريف آوردين
حاج خانوم نگاهي به حاجي كرد و گفت :
- حاجي ميدوني كيه ؟
حاجي با تعجب سرش و گرفت بالا و گفت :
- كيه ؟
حاج خانوم خنديد و گفت :
- بلبله حاجي .
حاجي تو صورتم زل زد و گفت :
- واقعا ؟ بلبل خودتي بابا ؟
سرم و انداختم پايين گفتم :
- حاجي ديگه مارو نشناسه از بقيه چه انتظاري ميشه داشت .
- آخه عوض شدي بابا جون . چقدر خانوم شدي . خوشحالم اينجوري ميبينمت . ايشالله عاقبت به خير شي دخترم .
سرم و آوردم بالا . حاجي يكم از زندگيم پرسيد جواب بهش دادم و بعد ازشون خداحافظي كردم . از سميه و حسينم خداحافظي كردم تا لحظه ي آخر حسين نگاهش پر حرف بود ولي سريع روم و ازش گرفتم و به طرف در راه افتادم .


حتي حسن و بقيه از جاشون بلندم نشده بودن كه من و برسونن ! چه توقع بيجايي داشتما . مگه ماشين خودشون زير پاشون بود آخه ؟
بدون اينكه يه لحظه حتي برگردم سمتشون از در خونه زدم بيرون . كلافه بودم . انقدر به تيريپ خودم رسيده بودم ولي آخرش چي شده بود ؟ همه گفتن عوض شدم ؟ حتي نشناختنم . فقط همين ؟ پوفي كردم و مسير مستقيم و در پيش گرفتم . حالا اين موقع شب بايد با چي ميرفتم ؟ نگاهي به كيفم كردم . حدود 10 هزار تومن داشتم . دو دل بودم . ميتونستم تيكه تيكه تاكسي سوار شم . حداقل از اينجا تا دفتر بايد 5 كورس تاكسي عوض ميكردم .
توي همين فكرا بودم كه كنار يكي از ديوارا حس كردم يكي تكيه زده از سر كنجكاوي برگشتم نگاهي بندازم كه ديدم مهديه . ولي انگار من و نشناخت چون فقط نيم نگاهي كرد و سرش و چرخوند . واسه همه غريبه بودم !
خيلي بي حوصله بودم . به هر ضرب و زوري بود خودم و رسوندم به دفتر . وقتي وارد اتاقم شدم لباسام و در آوردم و نگاهي بهشون كردم . دوباره بايد با سُرمه خداحافظي ميكردم . يعني كي دوباره ميتونستم سُرمه باشم ؟
****
صبح از جام بلند شدم دوباره لباساي هميشگيم و تنم كردم و به سمت واحدمون رفتم . دوباره شده بودم بلبل البته بدون موي اضافه توي صورت و بدنم ! سماور و آتيش كردم و منتظر بقيه شدم . سها و فريد خندون اومدن . سها با ديدنم به سمتم اومد و گفت :
- ديشب خوش گذشت ؟
- اي بدك نبود .
- ببينم تونستي دلبري كني ؟
- گمشو سها . مگه واس خاطر اين كارا رفته بودم ؟
- پس الكي انقدر به تيپ و قيافت رسيده بودم ؟
- هيچ كس نميشناختم .
- خوب حق داشتن . خيلي خوب شده بودي .
فقط سرم و تكون دادم بعد گفتم :
- راستي لباسا و وسايلتم گذاشتم پايينه خواستي بري بگو برم برات بيارمشون .
- باشه . ببينم پس چرا امروز دوباره با اين تيپ و قيافه پاشدي اومدي ؟
- پَ چجوري ميومدم ؟
- بايد بريم يه دست مانتو شلوار و روسري هم برات بخريم . اينجوري ديگه نبايد تيپ بزني .
- عمرا همون يه بار واسه هفت پشتم بس بود .
- بلبل ! باز رو حرف من حرف زدي ؟
اين و گفت و رفت سمت ميزش . يه جورايي يعني بحث تموم . نفسم و محكم دادم بيرون . هنوز خبري از هيراد نبود . انگار امروز دادگاه داشت . سرم و با كارام و درس حسابي گرم كرده بودم با صداي اِهِم كسي سرم و گرفتم بالا هيراد بود گفتم :
-سلام
سري تكون داد كيف به دست اول اومده بود تو آشپزخونه سرك بكشه ! يكم به در و ديوار نگاه كرد منم همينطوري ساكت نگاهش ميكردم صورتش و به طرفم گردوند و زل زده بود تو صورتم و تك تك اجزاش و زير و رو ميكرد . نميدونستم داره دنبال چي ميگرده . از اينكه يكي تو صورتم خيره بشه حالم بد ميشد گفتم :
- امري داشتين ؟
بي مقدمه گفت :
- عروسي خوش گذشت ؟
- خوب بود .
دوباره مكث كرد . عصبي شده بودم گفتم :
- چايي ميخورين ؟
همونجا نشست و گفت :
- آره ممنون ميشم يه دونه برام بريزي .
پوفي كردم يه استكان چايي براش ريختم و جلوش گذاشتم . بعد كتابم و برداشتم و از آشپزخونه اومدم بيرون . معلوم نبود چه مرگشه نه به روزايي كه تا از در ميومد ميرفت توي اتاقش و نه به الان كه انقدر راحت لم داده بود جلو چشماي من !
روي يه مبل كنار سها نشستم آروم ازم پرسيد :
- چي شده ؟
شونه هام و انداختم بالا و سرم و كردم تو كتابم . چند دقيقه بعد هيراد مثل هميشه خشك و عصا قورت داده به سمت اتاقش رفت .
زير لب جوري كه فقط سها بشنوه گفتم :
- معلوم نيست چشه از ديشب تا حالا فاز خوش خدمتي گرفته ! الانم كه همش زل زده بود تو صورتم !
سها خنديد و گفت :
- مگه ديشب ديدت ؟
- آره بابا اومد دم اتاقم مثلا كارم داشت ولي تا آخرش ما نفهميديم واس چي اومده بود ! چرا هي زل ميزنه ؟
- حتما داره دنبال بلبل ديشب ميگرده !
شايد حق با سها بود يعني واقعا براش مهم بود ؟ بعيد ميدونستم .

****
صداي تق تق از بيرون ميومد خوف كرده بودم . از جام بلند شدم چوبي رو كه هميشه گوشه ي انباري ميذاشتم و برداشتم كلاهم و هول هول سرم كردم و از اتاق آروم رفتم بيرون . انگار يكي داشت به در اصلي ور ميرفت . نترس بلبل تو واس خودت يه پا مردي همچين ميزني تو فرق سرش كه از دزدي و هر كاري كه ميخواد بكنه پشيمون شه .
لامصب چه شبيم اومده بود . يكي نبود به عمو رحيم بگه آخه پدر من نونت نبود آبت نبود ديگه سفر رفتنت چي بود ؟ تو اين مدتم يكي ديگه رو جاي خودش گذاشته بود ولي شبا نميموند و ميرفت خونشون .
چوب و تو دستم فشار ميدادم و هي از انباري دور تر و به در اصلي نزديك تر ميشدم . حس ميكردم الانه كه سكته كنم !
آروم آروم نزديك در شدم . سايه ي يه مرد قد بلند روي در افتاده بود . نفسم در نميومد . حتي يادم ميرفت نفس بكشم . نگاهي به چفت و بست در كردم خداروشكر از اين طرف حسابي قفلش كرده بودم .
فشارا و زور مرد قد بلند بيشتر شد انگار سعي داشت هر جور شده قفل و باز كنه . بايد به يكي زنگ ميزدم اگه ميومد من و ميكشت چي ؟ اصلا ساختمون به درك .
هي به خودم ميگفتم تو بلبلي . مقاومي . انقدر ترسو نباش ولي نصف شب توي يه ساختمون به اون بزرگي هر كي ديگه هم جاي من بود ميترسيد .
عين جوجه هاي ترسون جلوي در وايساده بودم و با چشماي گرد شده زل زده بودم به سايه ي مرد . جون مادرت برو .
ولي انگار مرد خيال رفتن نداشت .
اگه همين جوري بيخيالش ميشدم اين ول كن نبود شايدم اصلا ميومد خفم ميكرد ميرفت ! تصميم گرفتم سريع غافلگيرش كنم . دستم و روي قفل در گذاشتم . به محض اينكه در باز ميشد محكم با چوب ميكوبيدم تو سرش . اين بهترين كار بود .
چشمام و بستم . داشتم تو دلم اشهدم و ميخوندم . اوس كريم هر چي خوب بوديم يا بد بوديم خودت ضمانتمون و بكن جاي بدي نفرستنمون . بالاخره مام داريم در راه اين ساختمون فدا ميشيم ديگه شهيد حساب نميشم ؟ چرا چرت و پرت ميگي بلبل . تو ميتوني كار اين مردك و بساز .
به اين فكر كن چقدر بعدا ميتوني با افتخار از اين شجاعتت حرف بزني . نفس عميقي كشيدم . به محض اينكه ميخواستم قفل در و باز كنم موبايل دزده زنگ خورد . گوشام و تيز كردم . خاك بر سر چقدرم ناشي بود ! آدم با موبايل روشن مياد دزدي آخه ؟
گوشام و بردم نزديك در تا بهتر بتونم بشنوم . صداي آشنايي گفت :
- الو .
صداي طرف مقابل و نميشناختم يكم سكوت كرد و گفت :
- مادر من خوب كيفم و جا گذاشته بودم نميتونستم همينجوري بيام خونه كه . چشم ميام شما خونسرد باش .
- . . .
- نه بابا گير كردم انگار قفل كردن درو .
- . . .
- نميشه فردا دادگاه دارم كل دار و ندار و زندگيم توي اون كيفه .
تازه از صداش فهميده بودم كه هيراده . ميخواستم با دو تا دستام خفش كنم . مارو تا مرز سكته برده بود . شيطونه ميگفت . . . بيخيالي طي كن بلبل خان .
تلفنش تموم شد منم تازه به حال طبيعي برگشته بودم . قفل در و باز كردم و نگاهي بهش انداختم . با ديدنم خوشحال اومد سمت در و گفت :
- تو بيداري ؟
نگاهي بهش كردم و گفتم :
- اگه خوابم بودم با اين همه سر صداتون بيدار شدم .
بي توجه به من از كنارم رد شد و گفت :
- اگه بيدار نميشدي فردا مجبور بودم مكافات بكشم . من برم كيفم و بردارم .
اصلا انگار نه انگار . نه تشكري نه عذر خواهي ! ما كه گفتيم اين يه پايه ي ادبش ميلنگيد !
در و بستم ولي ديگه قفلش نكردم همون جا با حالت نيم چُرت منتظرش وايسادم . چقدرم طولش ميداد . يه كيف برداشتن انقدر طول داشت ؟
به ستون وسط راهروها تكيه دادم و گه گاه يه نگاهم و به آسانسور و يه نگاهم و به پله ها دوخته بودم .
بالاخره بعد از نيم ساعت معطل كردن شازده تشريف فرما شدن ! اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- وقتي در باز نميشه به جاي ور رفتن به قفل يه تيليف ميزدين .
نگاهي كرد و خنديد گفت :
- ترسيدي ؟
واسم گرون تموم شد حرفش گفتم :
- كي ؟ ما ؟ بلبل از هيچي نميترسه .
- پس چرا رنگت پريده ؟
با اخم گفتم :
- اگه كيفتون و برداشتين بهتره برين ميخوام در و قفل كنم .
- چه عصباني ترسيدم .
هيچي نگفتم گفت :
- ببخشيد اگه ترسوندمت .
از قصد روي ترسوندمت تاكيد كرد دوباره با اخم گفتم :
- من نترسيدم .
به حالت مسخره زد به پيشونيش و گفت :
- راست ميگي . تو خيلي شجاعي . اصلا مردي هستي واسه خودت .
نيشخند زد و گفت :
- يادت نره در و از پشت قفل كني خانوم كوچولو . فعلا .
خنديد و سريع دور شد . ميخواستم سر از تنش جدا كنم ولي اين كار و انداختم واسه فردا . خونسرد در و 6 قفله كردم و مسير انباري رو گرفتم .
****
همه اومده بودن و وقت صبحونه بود توي ليواناي مخصوصشون چايي ريختم و گذاشتم رو ميز همه چي آماده بود خواستم صداشون كنم كه تازه ياد انتقام جوييم از هيراد افتادم . نيشخند شيطنت آميزي گوشه ي لبم ظاهر شد . يكم دور و ورم و نگاه كردم چشمم به نمك دون افتاد برداشتمش و با سخاوت تمام هر چي توش بود و خالي كردم تو چايي هيراد . بعدشم با انگشتم خوب هَم زدمش . خواستم از آب دهنمم استفاده كنم ولي حال خودم بد شد . اين ديگه آخرت نامردي بود . همين انگشت افاقه ميكرد . ياد حرف اقدس خانوم افتادم كه هميشه به مامان پرنيا ميگفت كه نذاره پرنيا با دست غذا بخوره آخه عشق غذا خوردن با دست بود هميشه هم غر ميزد ميگفت از يكي از همسايه ها شنيده كه هر چقدرم دست و بشوري بازم ميكروب داره . نگاهي به انگشتام كردم . بالاخره يه نمه ميكروب واسه بدن آق وكيلمون لازم بود .
يهو ياد پريناز افتادم دلم براش لك زد كاش ميشد ببينمش !
به سمت اتاقاشون رفتم و همه رو واسه صبحونه صدا زدم . با سر و صدا سر ميز نشستن . سها داشت باهام حرف ميزد ولي همه ي حواسم به هيراد بود كه استكان به دست غرق حرف زدن با فريد بود . هنوزم اون نيشخند شيطاني گوشه ي لبم بود . هيراد سرش و گردوند و وقتي نگاه خيره ي من و ديد نيشخند زد و دوباره روش و به طرف فريد برگردوند . دِ بخور اون چايي رو !حالا هميشه يه نفس ميرفت بالا ها . اين فريدم امروز چونش گرم شده واس ما ! سها كنار گوشم گفت :
- بسه خورديش .
گيج برگشتم طرفش و گفتم :
- چي ميگي ؟
- ميگم هيراد و خورديش بس كه بهش زل زدي دل بكن ازش .
استكان چاييم و برداشتم و همونجور كه داشتم ميخوردم گفتم :
- داشتم فكر ميكردم .
- بله ديدم رو صورت هيراد قفل كرده بودي در حال فكر كردن بودي ! خودتي !
پوزخند زدم . من تو چه فكري بودم سها داشت به چي فكر ميكرد . بالاخره فريد تصميم گرفت زبون به دهن بگيره ! هيراد استكان و داشت به لباش نزديك ميكرد . قلب منم داشت از خوشحالي به پرواز در ميومد . بالاخره يه قُلُپ ازش خورد اولش جور خاصي نشد بعد يهو انگار طعمش و حس كرد . دِ بيا اينم كه حس چشاييش ضعيفه . باس بيشتر نمك ميريختم .
يكم دهنش و مزه مزه كرد دوباره استكان و آورد بالا و يكم ديگه ازش خورد . صورتش تو هم رفت گفت :
- چرا چايي من شوره ؟
فريد خنديد و گفت :
- شوره ؟ مگه ميشه ؟
- باور كن شوره شوره .
خودم و به بيخيالي زدم و چاييم و خوردم رو به من گفت :
- بلبل چرا چاييم شوره ؟
خودم و به گيجي زدم گفتم :
- ما از كجا بدونيم آقا ؟ لابد طعم دهنتون بده .
چند بار ديگه هم چاييش و مزه مزه كرد هر بار كه ميگفت شوره سها و فريد ميزدن زير خنده . منم وقتي به اين فكر ميكردم كه چه آشي براش پختم ته دلم از شادي قند آب ميكردن !
هيراد چاييش و پس زد و از سر ميز بلند شد گفت :
- شماها باور نكنين ولي شور بود .
به طرف اتاقش رفت . فريد با خنده گفت :
- حالا چرا قهر ميكني ؟ بيا يه دونه ديگه برات ميريزيم .
بلند گفت :
- فريد زود كوفت كن بشين سر كارات انقدرم كُري نخون واسه من .
فريد خندش شدت گرفت . ولي ديگه چيزي نگفت . خوب حالش و گرفته بودم . فكر نكنم فهميده باشه كار من بوده !
فريد تشكري كرد و از جاش بلند شد . سها كنار گوشم گفت :
- كار خود پليدت بود .
فقط خنديدم . سها هم خنديد .


فصل پنجم

ساعت 7 بود منتظر بودم همه برن كه درارو قفل كنم برم پايين . سها اومد كنارم و گفت :
- بلبل من و فريد ميخوايم بريم خريد . توام مياي باهامون ؟
با گيجي گفتم :
- خريد واسه چي ؟
- ميخوام مانتو بخرم . توام به يه چيزايي احتياج داري . نمياي ؟
دوباره خواستم مخالفت كنم كه سها سريع گفت :
- به خدا نه بياري ديگه نه من نه تو .
دهنم بسته شد گفتم :
- پس صبر كن هيراد بره درارو قفل كنم بيام .
خنديد و گفت :
- باشه پس تو ماشين منتظرتيم .
بعد با فريد رفت . هيراد از اتاقش اومد بيرون نيم نگاهي بهم كرد و گفت :
- مثل اينكه عمو رحيم امشب مياد .
- خوبه .
- فقط گفتم بدوني . درارو قفل كن . فعلا .
اين و گفت و از در رفت بيرون . يكي نبود بهش بگه مثلا تو نميگفتي من درارو قفل نميكردم ؟! اگه ميشد اصلا در و باز ميذاشتم و ميرفتم . با حرص در و به هم كوبيدم و قفل كردم . سريع رفتم پايين هيراد از شيشه ي ماشين فريد آويزون شده بود و چيزي بهش ميگفت . يه راست رفتم سمت ماشين و روي صندلي عقب نشستم .
هيراد با ديدنم تعجب كرد رو به سها و فريد گفت :
- هميشه به گردش ! جايي ميرين ؟
فريد گفت :
- آره سها يكم خريد داره .
مثل اينكه هيراد روش نشد بپرسه پس اين سر خر چيه دنبال خودتون راه انداختين . فقط با تعجب گفت :
- آها خوش بگذره . فعلا .
خداحافظي كرديم و فريد به راه افتاد . تو كل مسير سها و فريد يا حرف ميزدن يا كل كل ميكردن . ديگه سرم درد گرفته بود از دستشون . بالاخره رسيديم به هفت تير . فريد گوشه اي دوبل وايساد و گفت :
- جاي ماشين بده شماها برين من تو ماشين منتظرتون ميمونم .
سها سري براش تكون داد و ما به سمت مغازه هاي مانتو فروشي رفتيم . مثل يه بچه به سها چسبيده بودم و هر كاري ميگفت ميكردم . سها رفت توي مانتو فروشي و منم به دنبالش . رِگالاي مانتو رو زير و رو ميكرد و زير لب گاهي وقتا غر ميزد و بعضي وقتام با خوشحالي به يه مانتو زل ميزد . هيچ چيز باحالي از نظر خودم اونجا نبود كه بهش نگاه بندازم . ترجيح ميدادم در و ديوار مغازه رو ببينم .با صداي عصباني سها به خودم اومدم :
- حواست كجاست ؟ 1 ساعته دارم ازت نظر ميپرسم .
- من هيچي نميدونم هر كدوم كه فكر ميكني خوبه انتخاب كن .
سها پوفي كرد و يه مانتو رو از بين بقيه جدا كرد . مانتو مشكي ساده اي بود گرفت جلوم و گفت :
- برو اين و بپوش ببينم تن خورش خوبه .
با بيحالي رفتم سمت اتاقكي كه كنار مغازه بود . تنم كردم و تو آينه به خودم نگاه كردم . سها در و باز كرد و نگاهي بهم كرد گفت :
- زيادي سادست .
بعد يكم فكر كرد و گفت :
- ولي بدك نيست . ميتوني تو دفتر بپوشيش .
بالاخره تصميم گرفته شد لباسام و پوشيدم و از اتاق اومدم بيرون . سها هم واسه خودش دو دست مانتو انتخاب كرد و خريد . خيلي سريع كارمون تموم شد فريد با ديدن كيسه هاي خريد خنديد و گفت :
- واي عزيزم چقدر خوبه كه تو انقدر سريع خريد ميكني .
سها خنديد و گفت :
- زبون نريز وايسا هنوز كارمون تموم نشده .
فريد قيافش رفت تو هم سها خنديد و گفت :
- فريد ما ميريم اون ور خيابون يه نگاه به شال و روسريا بندازيم .
فريد سر تكون داد و من و سها رفتيم اون طرف خيابون . روسري فروشي نسبتا بزرگي بود . سها خيلي مسلط خريد ميكرد . نميدونم شايد اگه منم مثل اون اين همه سال دخترونه خريد ميكردم الان مسلط بودم !
براي من يه شال سفيد كه حاشيه هاي مشكي داشت و انتخاب كرد و براي خودشم دو دست روسري خريد . دوباره از مغازه اومديم بيرون و رفتيم سمت ماشين فريد . داشتم فكر ميكردم واقعا اين چيزايي رو كه خريده بودم و دوست داشتم ؟ حاضر بودم ازشون استفاده كنم ؟ اگرم استفاده نميكردم سها حالم و ميكرد تو قوطي !
دوباره سوار ماشين فريد شديم . سها با ذوق و شوق از خريدش حرف ميزد و من ساكت به بيرون خيره شده بودم . داشتم عوض ميشدم . خودمم احساسم و نميفهميدم . ديگه كسي مثل بلبل سابق رو حرفم حساب نميكرد . يعني داشتم ميشدم يه زن ؟ پس اين همه مدت چرا تلاش كردم تو خودم بكشمش ؟ يعني همش به خاطر نشست و برخاست با سها بود ؟
يكم شيشه رو دادم پايين . احساس خفگي ميكردم . با صداي سها به خودم اومدم :
- بلبل كجايي ؟ رسيديم .
با گيجي اطراف و نگاه كردم و گفتم :
- دستتون درد نكنه زحمت كشيدين .
كيسه هاي خريد و برداشتم فريد گفت :
- خواهش ميكنم اين چه حرفيه .
از سها هم خداحافظي كردم و به سمت ساختمون رفتم . با كليد در و باز كردم . سركي به اتاق عمو رحيم كشيدم هنوز برنگشته بود . خداكنه شب نياد ! حوصله ي ترس و لرز و نداشتم دوباره ! واقعا من هموني بودم كه جيب مردم و بدون ترس ميزدم ؟ يا وقتي مهدي تيزي گذاشت زير گلوم صدام در نيومد و دست خالي پَسِش زدم ؟ از وقتي اومده بودم اينجا عين اين بالا شهريا سوسول شده بودم .
رفتم سمت انباري . كيسه هاي خريدم و يه گوشه گذاشتم زير چشمي نگاهشون ميكردم . انگار داشتم به يه بمب دست ساز نگاه ميكردم ! يه حسي قلقلكم ميداد كه دوباره بپوشمشون . جلوي سها روم نميشد زياد به خودم نگاه كنم . اصلا چرا از اين لباسا خجالت ميكشيدم ؟
با اين فكر از توي كيسه در آوردمشون . اول مانتو رو تنم كردم و بعد شال رو روي سرم انداختم . سعي كردم از مدلي كه سها سرش ميكرد تقليد كنم ولي فقط دور گردنم الكي ميپيچوندمش و به هيچ صراطي هم مستقيم نبود !
بايد سر فرصت يه مقنعه ميخريدم . اينجوري نميتونستم تو دفتر برم .
****
مثل بچه اي كه براي لباس عيداش شوق و ذوق داره صبح از خواب بيدارشدم . مانتو رو تنم كردم . يادم مقنعه ي سها افتادم كه هنوزم پيشم بود . با دقت سرم كردم و سر ساعت 8 رفتم بالا . مدام مواظب بودم قطره هاي آب نپره رو مانتوم . برام جديد بود . فقط زياد توش احساس راحتي نميكردم . مخصوصا كه مقنعه همش جلو دست و پام و ميگرفت و عصبيم ميكرد .
با صداي جيغ كوتاهي ترسيدم و برگشتم سمت در سها جلوم وايساده بود نزديك اومد و گفت :
- واي نگاش كن . چقدر بهت مياد بلبل .
بعد مكثي كرد و گفت :
- نه بلبل به اين لباسا نمياد .
لبخند رو لبم نشسته بود گفت :
- ديگه دوست ندارم بلبل صدات كنم . ميخوام سُرمه صدات كنم .
- آخه . . .
پريد وسط حرفم :
- آخه و اما و اگر نداره . دلت مياد با اين تيپ و قيافه بهت بگن بلبل ؟ يه نگاه تو آينه كردي ؟
نگاه كرده بودم . بارها هم به خودم گفته بودم سُرمه . ته دلم يه حس شيريني داشتم . هيچي نگفتم همونجوري كه به سمت ميزش ميرفت گفت :
- پس تصويب شد .
واسه ي اينكه بحث و منحرف كنم گفتم :
- پس آقا فريد كو ؟
- دادگاه داشت من خودم اومدم .
سر تكون دادم و دوباره مشغول كارام شدم . صداي سلام و احوالپرسي سها و هيراد و با هم ميشنيدم هيراد يه راست اومد تو آشپزخونه و با لحن مودبي گفت :
- ببخشيد خانوم .
اين تو سرش چي خورده بود امروز ؟ خانوم كيه ؟

هيراد يه راست اومد تو آشپزخونه و با لحن مودبي گفت :
- ببخشيد خانوم .
اين تو سرش چي خورده بود امروز ؟ خانوم كيه ؟ باز معلوم نبود ميخواد چه مسخره بازي راه بندازه با اخم برگشتم طرفش و گفتم :
- بله ؟ با من امري بود ؟
با ديدنم خشكش زد ولي نه مثل دفعه ي اول . سريع به خودش اومد و گفت :
- انقدر هر روز با يه قيافه ديدمت ديگه نميدونم چي بايد صدات كنم .
- هر چي كه راحت ترين .
يعني واقعا من و نشناخته بود ؟ اصلا فكرم نكرده بود كه يه خانوم غريبه واسه چي بايد بياد كاراي دفترش و بكنه ؟ گفت :
- مهمونم تا چند دقيقه ي ديگه ميرسه قهوه يادت نره بياري .
داشت ميرفت . يهو ياد اون دفعه افتادم كه گفته بود بدم به سها ببره . با حرفم متوقفش كردم :
- بازم قهوه هارو سها براتون بياره ؟
با حالت گنگ نگاهم كرد گفت :
- خانوم مقدمي كارشون يه چيز ديگست .
پوزخندي زدم و گفتم :
- ولي قبلا اينجوري فكر نميكردين . چي شده تصميماتتون عوض شده ؟ اين شكلي سر و ريختم بد نيست ؟ آبروي شما و دفترتون و نميبرم ؟
انگار كم كم داشت ميفهميد كه چي ميخوام بگم . اومد چيزي بگه كه سريع پشتم و بهش كردم و گفتم :
- قهوتون و ميارم .
ناراحت بودم . ته دلم واقعا ميسوخت . از اين همه توهيني كه بهم كرده بود . حالا تا يكم به سر و ريختم رسيده بودم ديگه اشكال نداشت جلوي مهموناش ظاهر بشم ؟ چشمام ميسوخت ولي جلوي خودم و گرفته بودم . من واسه ي اين چيزاي كوچيك ناراحت نميشدم .
مهمون هيراد اومد بعد از 5 دقيقه سيني قهوه ها رو برداشتم و با قدماي محكم رفتم سمت اتاقش اول يه تقه به در زدم و بعد كه صداش و شنيدم وارد شدم . مهمونش يه پسري بود تقريبا هم سن خودش . دولا شدم يه فنجون قهوه رو جلوي مهمونش گذاشتم كه با يه لبخند مَكُش مرگ ما نگام كرد و گفت :
- متشكرم خانوم .
با اخماي در هم فقط سر تكون دادم . كنار ميز هيراد رفتم فنجون ديگه رو روي ميز گذاشتم .بوي خوبي ميداد انگار دلم ميخواست هي نفس بكشم . ولي خودم و خونسرد نشون دادم . هنوز اخمام تو هم بود . نگاهش و بهم دوخت و زير لب گفت :
- مرسي .
براي اونم سري تكون دادم و از كنارش رد شدم . وقتي برگشتم تا در اتاق و ببندم ديدم كه هنوز نگاهش به منه . اخمم و غليظ تر كردم و در و بستم . داشتم به سمت آشپزخونه ميرفتم هوز اخمام تو هم بود بدجور دلم ازش گرفته بود . هيچ كس من و آدم حساب نميكرد ولي اون بد تر از همه بهم توهين ميكرد . سها گفت :
- سُرمه .
بي توجه از كنارش رد شدم دوباره شنيدم كه گفت :
- سُرمه .
بازم همينطور رد شدم يهو گفت :
- بلبل خان .
سرم و برگردوندم سمتش و گفتم :
- كاريم داشتي ؟
اخماش و تو هم كرد و گفت :
- مگه تو سُرمه نيستي ؟ 1 ساعته دارم صدات ميكنم .
بي حال گفتم :
- شرمنده عادت ندارم .
سري تكون داد و گفت :
- عمو رحيم اومد كارت داشت گفت وقت كردي يه سر بري اتاقكش .
با خوشحالي گفتم :
- اِ ؟ مگه اومد ؟
- آره انگار تازه رسيده .
- خدارو شكر شبا خيلي ستم بود تو اين ساختمون تنها خوابيدن .
چند دقيقه رفتم پيش عمو رحيم و برگشتم . طفلي برام سوغات آورده بود . همه رو گذاشتم تو اتاقم و دوباره برگشتم بالا . مهمون هيراد داشت ميرفت جلو در كم مونده بود با سر برم تو شكمش . تا من و ديد دوباره از همون لبخندا زد و گفت :
- خانوم بابت قهوه ي خوشمزتون سپاسگذارم .
لبخند كج و كوله اي بهش زدم سرش و خم كرد و گفت :
- با اجازه .
از هيرادم كه كنارش وايساده بود خداحافظي كرد و رفت . نگاهم به رفتن پسره بود . روم و به طرف در كردم كه برم تو ديدم هيراد دست به سينه جلوي در وايساده و نگاهم ميكنه اخمام و دوباره تو هم گره كردم و گفتم :
- ميشه برين كنار ؟
همونجوري كه به در تكيه داده بود يكمي خودش و كشيد كنار سريع از كنارش رد شدم ولي دقيقه ي آخر بازوم به آرنجش خورد . عصبي بودم ولي چيزي نگفتم و رفتم سمت آشپزخونه . عين دكل وايساده بود سر راه . چقدر بعضيا خود خواهن !
تا آخر روز كامل حرفاي هيراد يادم رفته بود . حتي ديگه بهشون فكرم نميكردم . با صداي خداحافظي سها به خودم اومدم و سرم و از روي كتابم بلند كردم گفتم :
- زود ميري ؟
خنديد گفت :
- خوابي؟ ساعت 7 شده دارم ميرم خونه .
از جام پريدم گفتم :
- اِ پس چرا من نفهميده بودم ؟
- كمتر خر خوني كن . من برم الان فريد صداش در مياد
ازش خداحافظي كردم و رفت . چراغ اتاق هيراد هنوز روشن بود . يكم آشپزخونه رو جمع و جور كردم تا بره و در و قفل كنم ولي انگار قصد رفتن نداشت به سمت اتاقش رفتم و گفتم :
- نميرين ؟ ميخوام در و قفل كنم .
نگاهم كرد گفت :
- چرا داشتم ميرفتم .
كتش و از پشت صندليش برداشتم و پوشيد به سمت در رفتم و منتظرش شدم . سلانه سلانه به طرف در ميومد از كنارم رد شد زير لب خداحافظ گفتم برگشت سمتم و گفت :

- انگار يه عذر خواهي بهت بدهكارم .
لحنش اصلا عذر خواهانه يا چيزي شبيه بهش نبود . اخمام تو هم رفت دستام و رو سينم قلاب كردم و گفتم :
- بابت ؟
صاف جلوم وايساد . يه دستش تو جيب شلوارش بود و يه دستشم به كيفش . تقريبا قدم تا سينش ميرسيد . با يه بيخيالي ذاتي كه حرص آدم و در مياورد گفت :
- بابت برخورد اون روزم كه تازه امروز يادت افتاده به روم بياريش .
شاكي شدم با لحن پرخاشگر گفتم :
- ببين آقا ! من بهت اجازه نميدم در موردم اين جوري قضاوت كني . يا هر وقت هر چي كه از دهنت در اومد بارم كني . من نه تو سري خورم نه از اوناشم كه خيلي راحت از كنار حرفايي كه بهم ميزنن بگذرم . تو خيال كردي همه چي به ظاهره ؟ يا اينكه فكر كردي ميتوني دم به دم من و مسخره كني ؟ من اگه تيريپم فرق داره اگه مدرك درست و حسابي ندارم يا اينكه حرف زدن بالا شهري بلد نيستم در عوض خيلي چيزارو تجربه كردم كه تو و امثال تو توي خواباتونم نديدينش . تو ميدوني يه دختر وقتي توي كوچه پس كوچه هاي پايين شهر زندگي ميكنه چه دردسرايي داره ؟ فكر كردي دلم ميخواد تيپ و قيافم اين ريختي باشه ؟ واسه ي اينكه بتونم زندگي كنم و كسي نگاه چپ بهم نندازه بايد اينجوري ميشدم . فكر كردي راحته كه اين همه سال راه كج نري ؟ وقتي كه همه ي بچه ها اسباب بازياشون دستشون بود و روي پاي باباهاشون نشسته بودن من از صبح تا بوق شب دنبال پول بودم تو خيابونا واس خاطر اينكه باباي عمليم خماري نكشه و موادش به راه باشه . ميدوني وقت و بي وقت توي كوچه هاي پايين شهر تهران جون سگ كندن چقدر سخت و ترسناكه ؟ وقتي كه گُله به گُله عملي و دزد و قاچاقچي و صد جور آدم ناتوي ديگه منتظرن يه بلايي سرت بيارن ؟ يا نه فكر كردي دختر بودن اونم يه دختر يتيم بودن با اون وضع زندگي من خيلي آسونه ؟ يا چيز پيش پا افتاده ايه ؟ يا مثلا وقتي كه مجبور ميشي واسه ي يه جاي خواب در به در صبح تا شب تو خيابونا علاف باشي آخرشم هيچ كس نباشه يه كمك بهت برسونه واقعا اينا به نظرت سادست ؟ اومدي ديدي كجا زندگي ميكردم . خوب تماشا كردي ولي چيكار كردي ؟ حتي فرداش يه سوال كوچيكم در موردش ازم نكردي . رسم شما پولدارا همينه . ميبينين يه بدبختي كنار پاتون داره بال بال ميزنه ولي واستون اُفت داره كه دستش و بگيرين . اونوقت همين عمو رحيم بنده خدا كه آه نداره با ناله سودا كنه تا فهميد تو لَبَم هر كار ميتونست كرد . شايد جايي كه الان توش زندگي ميكنم انباري باشه ولي حداقلش اينه كه قدرش و ميدونم . كار عمو واسم ارزش داشت . همين كه تونستم بي دردسر و دَنگ و فَنگ به اينجايي كه الان هستم برسم خودش خيليه . واسم مهم نيست امثال تو از روي ظاهرم چه برداشتي ميكنن . شماها از اوناشين كه فقط 1 قدم جلوي پاتون و ميبينين .
دستي به مانتوم زد و گفتم :
- اگه واس خاطر اين لباسا و 4 تا حرف با كلاس كسي ميخواد بهم احترام بذاره صد سال سياه ميخوام نذاره . اون موقع كه اينا تنم نبود بايد نشون ميدادي كي هستي . كه واقعا فرهنگت در چه حديه . واقعا فكر كردي فرهنگ به 4 تا مدركه ؟ در اون دانشگاه و بايد گِل گرفت وقتي تحصيل كرده هاش اينجوري فكر ميكنن .
با اخماي تو هم خيره به چشمام مونده بود آروم تر گفتم :
- از ما كه گذشت ولي از اين به بعد سعي كن با قضاوتاي الكي دل يكي مثل من و نشكوني .
هنوز با اخم نگاهم ميكرد . خالي شده بودم ديگه واسم هيچي مهم نبود . از كنارش رد شدم پله ها رو دو تا يكي رفتم پايين . در انباري رو باز كردم و خودم و انداختم توش . وقتي ياد قيافش ميفتادم كه چجوري بهم زل زده بود خندم ميگرفت . بدبخت و قبض روحش كرده بودم . ولي حقش بود يكي بايد اينارو تو كله اش فرو ميكرد .
پاشدم لباسام و در بيارم كه تقه اي به در خورد بلند گفتم :
- بله ؟
صداي هيراد و شنيدم :
- باز كن كارت دارم .
يه نفس عميق كشيدم . منتظر بودم يه چيزي بارم كنه در و باز كردم و رو به روش قرار گرفتم كليدارو گرفت سمتم و گفت :
- يادت رفت اينارو ببري .
فكر نميكردم فقط واسه همينا اومده باشه با تعجب كليدارو ازش گرفتم هنوز اخماش تو هم بود سرش و گرفت بالا و تو چشمام زل زد گفت :
- شايد حق با تو باشه . ولي هيچ كس بي درد نيست توي اين جامعه . خداحافظ .
بدون اينكه منتظر جواب باشه رفت . از پشت سر ميديدمش انگار شونه هاش افتاده تر شده بود . حس ميكردم يه غمي تو صداشه . واقعا حرفاي درستي بهش زده بودم ؟
بيخيال در و بستم و اومدم تو اتاق .

پله ها رو دو تا يكي داشتم ميرفتم بالا اين عمو رحيمم وقتي شروع به حرف زدن ميكنه ديگه تموم كردنش با خداست . اونوقت بچه ها به من ميگن بلبل ! بابا من جلو اين بايد برم لنگ بندازم . ببين تورو خدا دو دقيقه رفتم ببينم چكش و ميخ داره يا نه شجره نامه ي ميخ و چكش مادر مرده رو كشيد وسط !
همينجور تو فكراي خودم بودم كه محكم خوردم به يه چيزي . ملاجم داغون شد سرم و گرفتم بالا كه چشمام افتاد به يه پسر چم و ابرو مشكي . دستپاچه گفتم :
- شرمنده نديديمتون .
پسره متعجب با چشماي گرد شده داشت نگام ميكرد گفت :
- خواهش ميكنم اشكالي نداره .
همينجوري رو به روي هم وايساده بوديم حس كردم باس از سر راهش برم كنار لبخند خجالت زده اي به روش زدم و يه قدم اومدم كنار . همزمان با من اونم يه قدم اومد كنار . دوباره دستپاچه يه قدم برگشتم سر جام اونم دقيقا همين كار و كرد حسابي تو هم گره خورده بوديم . دِ لامصب سر جات وايسا ديگه . بالاخره با خنده اي كه تو صداش كاملا معلوم بود گفت :
- شما وايسين من خودم رد ميشم .
ديگه انقدر سه بازي در آورده بودم كه روم نميشد نگاش كنم . يه گوشه وايسادم آروم از كنارم رد شد و با خنده گفت :
- خدانگهدار .
- زت زياد .
اين و گفتم و سريع دويدم سمت واحدمون . سها با ديدنم خنديد و گفت :
- رفتي ميخ و چكش بگيري يا رفتي بسازي ؟
نگاهش دقيق تر شد گفت :
- چرا انقدر قرمز شدي ؟
سريع گفتم :
- من ؟ نه . كي گفته .
- خيلي خوب برو تو اتاقش الان سگ ميشه دوباره .
سريع به سمت اتاق هيراد رفتم هنوز با هم سر سنگين بوديم نگاهي بهم كرد و گفت :
- چه عجب برگشتي .
- عمو رحيم داشت حرف ميزد .
- خيلي خوب ميتوني بري بالا بزني يا خودم برم ؟ ميتوني تو تابلو رو نگه داري من ميخ و بزنم .
- نه ميزنم مشكل نداره .
كفشام و در آوردم و رفتم بالاي مبل . همش چشم و ابروي مشكي پسره ميومد تو ذهنم . اين آقا خوشتيپه كي بود يعني ؟ دِ چشمات و درويش ميكردي . نيگا چجوري رفته تو فكر پسر مردم . چقدرم خوش خنده بود . قيافش يادم نمياد فقط يادمه چشم و ابروش مشكي بود . چشماشم زياد درشت نبود . . .
تو همين فكرا بودم كه يهو چكش و به جاي ميخ محكم زدم رو دستم يهو ضعف كردم چكش از دستم پرت شد رو مبل همونجوري انگشتم و گرفتم و نشستم رو مبل هيراد نگران گفت :
- چي شد ؟
حرفي نميزدم . از درد داشتم به خودم ميپيچيدم . دوباره گفت :
- دستت و بردار ببينم انگشتت چي شد .
همينجوري انگشتم و فشار ميدادم كه هيراد با دستش سعي كرد انگشتم و از بين دستم بكشه بيرون . دستش كه بهم خورد يهو خودم و كشيدم كنار كه با اخماي تو هم گفت :
- انقدر نچلون اون انگشت بدبخت و . ببينم چي شده .
انگار با اين كارش يه جريان برق بهم وصل كرد . يكمي آروم تر شدم . اين غربتي بازيا چي بود راه انداخته بودم ؟ آروم انگشتم و نشونش دادم يكم نگاه كرد و گفت :
- چيزيش نيست . چشمات سالمه ؟ ميخ به اين بزرگي رو چجوري نديدي ؟
همينجوري كه از درد به خودم ميپيچيدم گفتم :
- حواسم پرت شد .
- معلومه واقعا . برو نميخواد ميخ و بكوبي خودم ميكوبمش .
از كنارش رد شدم و رفتم سمت ميز سها با ديدنم گفت :
- اِي واي انگشتت چي شده ؟
- چكش زدم روش .
- دردم ميكنه ؟
- نه چكشه دلش واسم سوخت آروم خورد به انگشتم . خوب معلومه كه درد ميكنه .
- ميخواي بريم درمانگاه ؟
- نه بابا اين سوسول بازيا چيه خوب ميشه .
- بيا يه دقيقه بشين .
رفتم كنارش نشستم . اين يارو ديگه چه موجودي بود نيومده داشت مارو نفله ميكرد . " بيخودي گردن اون ننداز خودت سر به هوايي . " پوفي كردم و نگاهي به انگشتم انداختم . زياد چيزيش نشده بود الكي غربتي بازي راه انداخته بودم .
بعد از چند دقيقه هيراد از اتاقش اومد بيرون گفت :
- ببينم انگشتت و ؟
بي ميل نشونش دادم سها گفت :
- داره خون مياد . يكم سياهم شده .
هيراد گفت :
بريم درمانگاه .
- نميخواد خوبم .
سها گفت :
- آخه خون مياد .
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم :
- خوب ميشه .
هيراد نگاهي بهم كرد و گفت :
- خيلي خوب پس بشورش يه ذره هم بتادين بريز روش ببندش .
فقط سرم و تكون دادم حتي نيم نگاهم بهش نكردم .
به سمت اتاقش رفت سها گفت :
- حالا چي ميشد ميرفتي . . .
بين حرفش اومدم و گفتم :
- سها ! ول كن ديگه .
از كنارش پاشدم و رفتم تو آشپزخونه . اون كه از چيزايي كه به هيراد گفته بودم خبر نداشت . اصلا نميتونستم تو چشماش نگاه كنم چه برسه كه بخوام باهاش برم درمونگاه !
****
خسته و كوفته اومدم سمت انباري كليدم و انداختم تو قفل دو تا مرد كنار هم توي پاركينگ وايساده بودن كه پشتشون بهم بود بدون توجه بهشون خواستم برم تو كه صداي يكيشون متوقفم كرد :
- ببخشيد خانوم .
برگشتم سمتشون اِ اين كه همون چشم و ابرو مشكيست ! دوباره دستپاچه شدم گفتم :
- بله ؟
با ديدن من لبخند زد و گفت :
- شما همون خانومي هستين كه امروز تو راه پله ها ديدمش . چه خوب دوباره ديدمتون .
گيج گفتم :
- چرا خوب شد كه دوباره ديدينم ؟
تعجب كرد انگار انتظار داشت خودم بدونم يا منم اظهار خوشحالي كنم ! منتظر نگاهش ميكردم كه سريع خودش و جمع و جور كرد و گفت :
- همينجوري آخه ديدارمون جالب بود . خوبين ؟
- ممنون . كاري داشتين ؟
تازه انگار يادش افتاد گفت :
- بله انگار انباري واحد ما دست شماست .
پس صاحب انباريه بود ؟ گفتم :
- ببخشيد شما ؟
- ببخشيد فراموش كردم خودم و معرفي كنم من ذكاوت هستم .
پس ذكاوت اين بود ؟ من فكر ميكردم ذكاوت بايد يه پير مرد باشه ! سري تكون دادم دوباره گفت :
- عمو رحيم گفتن منتظر شما بمونيم كه بياين . تا با خودتون حرف بزنيم . در مورد انباري .
سري تكون دادم . بدجور خورد تو حالم . حتما ميخواست بگه كه انباريش و ميخواست . با لب و لوچه ي آويزون نگاهش كردم و قبل از اينكه چيزي بگه گفتم :
- فقط يكخم مهلت بدين خاليش ميكنم .
- بله ؟ براي چي ؟
- مگه انباريتون و نميخواين ؟
تازه انگار حرفم و فهميد خنديد و گفت :
- نه اين چه حرفيه . من فقط 4 تا بسته رو ميخواستم اگه اجازه بدين يه گوشه اي بذارم . وگرنه اون انباري تا آخرش دست خودتون باشه . من احتياجي ندارم . اگرم باز ميبينين بسته ها مزاحمه من يه فكر ديگه براشون ميكنم .
باورم نميشد انباري رو مفت و مجاني بهم داده بود حالا اجازه هم ازم ميگرفت . متعجب گفتم :
- نه بابا مال خودتونه انباري اشكال نداره .
- پس اگه اجازه بدين اين آقا بسته ها رو بذاره تو ؟
در و باز كردم و سركي تو انباري كشيدم خدارو شكر همه چي تميز بود گفتم :
- بفرماييد .
مردي كه همراهش بود بسته هارو يه گوشه ي انباري چيد و رفت پسره نگاهي بهم كرد و گفت :
- واقعا ممنونم از لطفتون .
- خواهش ميشه .
داشتم بر ميگشتم تو اتاق كه گفت :
- ببخشيد .
برگشتم سمتش . كارتي رو به طرفم گرفت و گفت :
اين كارت منه خوشحال ميشم داشته باشينش .
گنگ گفتم :
- واسه چي ؟
- اگه يه وقت مشكلي براتون پيش اومد يا كاري داشتين ميتونين رو كمكم حساب كنين .

كارت و با شك ازش گرفتم و سري تكون دادم اونم خداحافظي كرد و رفت . اومدم تو نگاهي به كارت انداختم . پارسا ذكاوت . اسمش به تيپش ميومد !



****
- وقتي ميتوني از يه كلمه ي بهتر استفاده كني واسه چي با اين لحن حرف ميزني ؟
- سها گير دادي امروزا !
- خوب قبل از اينكه يه كلمه رو بگي يكم فكر كن شايد يه جايگزين بهتر واسش پيدا كردي .
- خوب حالا انقدر گير نده .
- گير نده چيه . وايسا ببينم .
به سمت آشپزخونه اومدم از شانس خوبمم همون دقيقه يكي از در وارد شد و صاف رفت سمت ميز سها واسه همين نتونست بهم حمله كنه يا بيشتر گير بده !
چند روزي بود كه كيليد كرده بود رو حرف زدن من . بيخيلم نميشد . ميگفت يكم موقر تر حرف بزن . هي ميگفت فكر كن بعد حرف بزن خوب اينجوري كه 4 كلوم حرف زدنم 2 سال طول ميكشيد ! اينم خواسته هايي داشتا !
صداي زنگ گوشيم از جا پروندم سريع جواب دادم :
- بله ؟
- يه دقيقه بيا پايين .
صداي حسن بود گفتم :
- مگه كجايي ؟
- دم دفترتونم .
خوشحال گفتم :
- وايسا تا بيام .
هول هول دويدم رفتم پايين خيلي وقت بود نديده بودمش هم اونو هم اكبرو . تا ديدمش دستم و محكم كوبيدم كف دستش و باهاش دست دادم گفتم :
- چه عجب از اين ورا راه گم كردي .
نيشخند زد و گفت :
- ديدم خبري ازت نيست خودم اومدم سر بزنم بهت .
- خوب كردي . بيا بريم تو .
- نه همين جا خوبه .
- اكبرو با خودت نياوردي ؟
- نه نتونست كسي رو بذاره در مغازه تنها اومدم .
- خوب كردي . دلم پوسيد بس كه نديدمتون .
سرش و انداخت پايين گفت :
- باس عذر خواهي كنم .
- واس چي ؟
- اون شبي تو عروسي بدجور تا كردم باهات .
زدم پشتش و گفتم :
- اين حرفا چيه رفيق سرت سلامت . مهم نيست .
خنديد گفت :
- پَ آشتي ؟
- مگه قهر بوديم ؟
- من قهر بودم .
- بيجا كردي .
خنديديم دوباره گفت :
- واسم غريب بودي . نباس اونجوري ميگفتم بهت .
- اشكال نداره خودمم خودم و نميشناختم چه برسه به تو .
- ولي بهت مياد اين لباسا .
خجالت زده خنديدم و گفتم :
- الكي نگو .
- به جون تو بهت مياد . اصلا عوض شدي . برگشتي به اصلت . بايد زودتر برميگشتي . خوشحالم كه عوض شدي .
هيچي نگفتم دوباره گفت :
- اينجوري شايد زندگيت يه تكوني هم بخوره . بالاخره ازدواج ميكني . شايد همه چي بهتر شد .
- كوفت واس خاطر اين حرفا اين كارارو نكردم كه .
- ميدونم ولي مگه تو چيت كمتر از بقيه دختراست ؟ چرا كه نه ؟
حرف حسن من و برد تو فكر تا حالا به اين قضيه فكر نكرده بودم . واقعا چرا كه نه شايد زد و مام عروس شديم ! از فكرشم خجالت ميكشيدم .
يكم با حسن حرف زديم بعد عزم رفتن كرد . منم برگشتم تو ساختمون . تا اومدم تو واحد سها گفت :
- يهو بدون خبر كجا رفتي ؟
- دوستم اومده بود پايين كارم داشت .
- پس چرا به من نگفتي ؟
- فكر كردم زود ميام . خو حالا چي شده ؟
- هيچي حسابي شاكي شد . اومد ديد سر كارت نيستي هي غر زد .
- چايي ميخواسته حتما . ميبرم براش .
سها هيچي نگفت . چايي ريختم و بردم تو اتاقش . وقتي من و ديد گفت :
- هيچ معلوم هست كجايي ؟
گنگ و پرسشگر نگاهش كردم و گفتم :
- به توك پا رفته بودم دم در .
- منم اينجا بوقم ؟ يه اجازه اي ؟ يه اطلاعي . هيچي ؟ همينجوري واسه خودت ميري و مياي ؟
كار خوبي نكرده بودم باس بهش ميگفتم . حق و بهش دادم و گفتم :
- شرمنده بايد ميگفتم .
چند لحظه مكث كرد بعد عصباني گفت :
- نميخوام بگي شرمنده . شرمندگي تو به درد من نميخوره .
يا خدا معلوم نيست چش شده ! خوبه حالا كار مملكتي انجام نميدم تو اين دفتر وگرنه حسابي قاطي ميكردم ! گفتم :
- پس چي بايد بگم ؟
انگار هر چي خونسرد تر جوابش و ميدادم اون شاكي تر ميشد . با يه لحن عصبي گفت :
- خوبه ديگه هر جا ميخواي ميري . هر كار ميخواي ميكني . منم اينجا نقش برگ چغندر دارم ! تازه دستمم ميندازي ! خوبه !
مات و مبهوت نگاش ميكردم . نميدونستم بايد بهش چي بگم . به نظرم زيادي داشت واكنش نشون ميداد ! به خودش اومد يكم آروم تر شد و گفت :
- ميتوني بري . دلم نميخواد از اين به بعد بدون اجازه دفتر و ترك كني .
سر تكون دادم و اومدم بيرون . انگار عادتش بود سر اتفاقاي الكي قيل و قال كنه ! ازش معذرت خواهي هم ميكني برميگرده يه چيزي بارت ميكنه ! برج زهر مار !
رفتم نشستم سر درسم . خيالم از بابت حسن راحت شده بود ولي داشتم به هيراد و عكس العملاي جديدش فكر ميكردم .
فصل ششم

دي ماه اومد و من دوباره بايد ميرفتم امتحاناي دبيرستان و ميدادم اگه همه چي درست پيش ميرفت ميتونستم ديپلمم و بگيرم . سها اين روزا يه جور خاصي روي حرف زدنم دقيق شده بود تا يه حدودي كمكم كرده بود و سعي ميكردم از اصطلاحات و كلمات بهتري استفاده كنم . در واقع به قول سها داشتم حرف زدنم و خانومانه ميكردم . البته تا همين جا هم سها رو كچلش كرده بودم .
چند بار ديگه هم پارسا ذكاوت و ديدم توي اين مدت مثل هميشه مودب بود و آروم . البته بيشتر اين ديدارا توي راه پله بود و با يه سلام و عليك كوتاه . تنها فرقي كه با بار اول داشت اين بود كه ديگه با سر نرفتم تو شكمش !
اين روزا سها و فريد و اصلا نميشه تو دفتر پيدا كرد . تقريبا دو ماه به عروسيشون مونده و به قول سها كلي كاراشون مونده .
و اما هيراد ! اين روزا مشكوك شده . ديگه عصبي نيست . البته مهربونم نيست . ولي ميشه گفت دچار يه حالت خنثي خوب شده ! سرش تو كار خودشه و كمترم غر ميزنه . سها ميگه اينجور آدما كه هميشه بد اخلاقن و با غرزدن و عصبانيت با اطرافيانشون برخورد ميكنن وقتي كه انقدر غير عادي ساكت ميشن يا يه ريگي تو كفششونه و اين آرامش قبل از طوفانه يا اينكه ذهنشون جايي گيره . و بيشتر احتمال ميداد كه يه درگيري ذهني با خودش پيدا كرده كه انقدر ساكته . براي من فرقي نداشت . بيشتر از اين خوشحال بودم كه درگيري باهاش ندارم .
توي اين مدت از بس سها زير گوشم از متانت و وقار و رفتاراي دخترونه خونده بود كه ديگه كلافه شده بودم . خودش ميگفت تا حدود زيادي پيشرفت داشتم و تونستم لحنم و عوض كنم . حداقل خوشحال بودم كه تونستم راضيش كنم تا كمتر زير گوشم غر بزنه !
هيراد و فريد كنارميز سها وايساده بودن و سر يه مساله اي با هم بحث ميكردن . سها هم به حرفاشون گوش ميداد و گه گاه يه اظهار نظري هم ميكرد . منم خسته و بي حال از اين همه بحثاي بيخودشون يه گوشه وايساده بودم و از سر بيكاري بهشون زل زده بودم . فريد يه حرفي رو ميزد و هيرادم باهاش مخالفت ميكرد . يكي نبود بگه وقتي با هم مخالفين چرا بحث الكي ميكنين آخه ؟
با بي حالي رفتم سمت در و بهش تكيه زدم . يهو يه صداي آشنا رو شنيدم :
- سلام خانوم . چه خوب كه اينجايين .
برگشتم سمت صدا پارسا ذكاوت بود ! ميلم به خميازه كشيدن و سركوب كردم و گفتم :
- سلام آقاي ذكاوت خوبين ؟
- ممنون . از احوال پرسياي شما .
لبخند زدم و گفتم :
- با من كاري داشتين ؟
- بله . ببخشيد خانومِ ؟
با گنگي نگاهش كردم كه با لبخند گفت :
- من هنوز اسمتون و نميدونم .
دودل بودم . چي بايد معرفي ميكردم خودمو ؟ اگه ميگفتم بلبل بايد 1 ساعت مينشستم شجره نامم رو هم واسش ميگفتم . با شك گفتم :
- سُرمه هستم . سُرمه راد .
- خوشبختم خانوم راد . چه اسم زيبايي دارين . ميخواستم اگه براتون زحمتي نيست در پايين و باز كنين اون بسته هايي كه گذاشته بوديم تو انباري رو برداريم .
سر تكون دادم خواستم برم پايين كه صداي هيراد و شنيدم :
- جايي ميري ؟
تازه يادم افتاده بود كه بايد ميگفتم كجا ميخوام برم . گفتم :
- ميخواستم بسته هاي آقاي ذكاوت و از تو انباري بهشون بدم .
اخماش تو هم بود سري تكون داد و ذكاوت با خوش رويي دستش و جلو آورد و گفت :
- پارسا ذكاوت هستم . طبقه ي بالاتون دفتر بيمه دارم .
هيراد سعي كرد يكم اخماش و از هم باز كنه . دست پارسا رو فشار داد و گفت :
- هيراد كياني هستم .
- خوشبختم آقاي كياني . اگه اجازه بدين ما بريم مزاحم شما نشيم .
- اگه كمكي از دستم بر بياد دريغ نميكنم .
- متشكرم . الان كسي مياد كمكم . با اجازتون .
با اين حرف با دست به من اشاره كرد و گفت :
- بفرماييد خانوم راد .
با بيخيالي از پله ها رفتم پايين . پارسا هم پشت من ميومد در انباري رو باز كردم و بيرون منتظر موندم پارسا و يكي ديگه بسته ها رو برداشتن و پارسا با كلي تشكر دوباره رفت بالا . چقدر مرد مودبي بود ! سلانه سلانه پله ها رو رفتم بالا . به واحد كه رسيدم خبري از سها نبود . سركي تو اتاق فريد كشيدم ولي اونجا هم نبود . كجا غيبشون زده بود يهو ؟
به سمت اتاق هيراد رفتم تقه اي به در زدم سرش و بلند كرد جدي نگاهم كرد گفتم :
- ببخشيد نفهميدين خانوم مقدمي كجا رفتن ؟
سرش و انداخت پايين و گفت :
- نميدونم با فريد رفتن بيرون .
سري تكون دادم و گفتم :
- چايي ميخورين ؟
- نه .

از اتاقش اومدم بيرون . دوباره نشستم سر درسم . سها چه روزاي خوبي داشت . حداقلش اين بود كه همش تو گردش و تفريح بودن .


ديگه تا عصر خبري از سها و فريد نشد . دلم گرفت از بس توي اين ساختمون بودم دلم ميخواست برم بيرون . ساعت 7 طبق معمول بلند شدم تا درارو قفل كنم ولي هيراد انگار قصد رفتن نداشت داشتم دست دست ميكردم كه ديدم از اتاقش اومد بيرون . يه نگاه بهم انداخت و گفت :
- ميتوني بري من يكم كار دارم ميمونم . ميام كليد و بهت ميدم .
داشت ميرفت سمت اتاقش كه گفتم :
- بي زحمت كليد و بدين به عمو رحيم .
گنگ نگاهم كرد ادامه دادم :
- آخه ميخوام برم بيرون قدم بزنم .
- اين موقع شب ؟
حالا من بودم كه گنگ نگاهش ميكردم . خودش و زد به بيخيالي و گفت :
- باشه .
رفت سمت اتاقش . منم وسايلم و جمع كردم و رفتم پايين . از در ساختمون زدم بيرون . هوا تاريك بود . همه تند و با عجله تو رفت و آمد بودن تنها كسي كه فاز بيخيالي بود من بودم . چيزي نداشتم كه نگرانش باشم . نه مال و منالي نه خانواده اي . راستي واسه چي هنوز انگيزه واسه زندگي كردن داشتم ؟ سرم و گرفتم بالا ميخواستم نگاه به آسمون بندازم . ولي تا چشم كار ميكرد همش ساختموناي بلند بود . چشمم به پنجره ي واحدمون افتاد . هيراد كنارش وايساده بود و زل زده بود به رو به روش . يكم نگاش كردم . اين كه گفت كار داره چرا پس زل زده بيرون . اصلا انگار تو اين دنيا نبود سرم و انداختم پايين و از ساختمونمون دور شدم . يه نفس عميق كشيدم هوا سرد بود ولي قدم زدن تو اين هوا بدجور ميچسبيد . ياد بچه ها افتادم . چقدر دور هم جمع ميشديم . دلم واسه اكبر و سادگياش تنگ شده بود . يا مثلا واسه رييس بازياي حسن بقچه . حتي هيز بازياي شهرام لاته هم واسه خودش عالمي داشت . اينجا احساس غريبي ميكردم . صفاي كوچه پس كوچه هاي خودمون و نداشت . كسي به كسي كار نداشت . حتي وقتي از كنار هم رد ميشدن اسم همديگرو هم نميدونستن . حتي يه سلامم به هم نميكردن .
پوفي كردم . امشب فيلسوف شده بودما ! هر چند بيشتر دلتنگ بودم . نگاه به گوشيم انداختم ساعت 8 شده بود . 1 ساعت داشتم قدم ميزدم ؟! سر راه موقع برگشت رفتم بقالي و يه سري خرت و پرت خريدم دوباره سلانه سلانه به طرف ساختمون راه افتادم . دم در نگاهي به پنجره هاي واحدمون انداختم هنوز چراغا روشن بود . يعني هيراد نرفته بود ؟ شايدم يادش رفته بود چراغارو خاموش كنه . رفتم سمت اتاقك عمو رحيم تقه اي به در زدم عمو اومد بيرون گفتم :
- عمو آقاي كياني كليداي واحد و بهتون داد ؟
- نه عمو جون مگه هنوز تو ساختمونه ؟
- نميدونم . شايد با خودش برده . اشكال نداره شما برو تو عمو . فعلا .
از كنارش رد شدم نگاهم روي راه پله ها بود . اول به سمت انباري رفتم و خرت و پرتام و گذاشتم اونجا بعد راه پله رو گرفتم و رفتم بالا . نگاهي به در واحد انداختم هنوز باز بود . پس نرفته بود . تقه اي به در زدم و آروم صداش كردم :
- آقاي كياني .
جوابي نيومد . دوباره گفتم :
- هنوز هستين ؟
بازم جوابي نداد . يه لحظه ترسيدم نكنه چيزيش شده باشه ؟ قدمام و تند تر كردم و رفتم سمت اتاقش . با ديدنش يكم آروم تر شدم . سرش و رو ميزش گذاشته بود و چشماش بسته بود انگار كه خواب بود . خواستم برگردم ولي ديدم بنده خدا تا صبح اگه همينجوري بمونه كه خشك ميشه . ناچار رفتم سمتش سرم و يكم آوردم پايين و آروم گفتم :
- آقاي كياني .
حتي تكونم نخورد . چقدر خوابش سنگين بود ! با انگشتم يه ضربه به شونش زدم و دوباره گفتم :
- آقاي كياني بيدار نميشين ؟
اخمي روي پيشونيش نشست . انگار خواب بد ميديد زير لب يه چيزايي رو زمزمه ميكرد . خوب نميشنيدم . فضوليم گل كرد سرم و بيشتر بردم پايين حالا گوشم تقريبا مماس بود با لبش صداش آروم بود ولي انگار يه ترسي توش حس ميشد كلمه هاي نامفهومي ميگفت . انگار خواب پدر و مادرش و ميديد ! مدام زير لب صداشون ميكرد . چيزي كه دستگيرم نشد سرم و كشيدم كنار و اين بار بلند تر صداش زدم :
- آقاي كياني
چشماش نيمه باز شد با گيجي يه نگاه به اطراف انداخت بعد كه من و ديد يهو سرش و از روي ميز بلند كرد گفت :
- ساعت چنده ؟
- از 8 گذشته .
نگاهي به موبايلش انداخت و از جا بلند شد . گفت :
- من كي خوابم برد ؟ اصلا نفهميدم .
- اگه خوابتون مياد زنگ بزنم براتون آژانس ؟
چند دقيقه تو چشمام زل زد از نگاهش ترسيدم . يه جور خاصي نگاهم ميكرد . مثل هميشه نبود سرم و انداختم پايين . صداش و شنيدم :
- تو ذكاوت و ميشناختي ؟
سرم و گرفتم بالا پرسشگر نگاش كردم دوباره گفت :
- وقتي انباري رو ازش اجاره كردي ميشناختيش ؟
چه وقت سوال پرسيدن بود ! گفتم :
- نه عمو رحيم واسم اينجارو جور كرد . تازه آقاي ذكاوت از من هيچ پولي نميگيرن .
اخماش تو هم گره خورد دستاش و كرد تو جيب شلوارش و گفت :
- همينجوري در راه خدا انباريش و مفت و مجاني دو دستي تقديمت كرده ؟
اين چه طرز حرف زدن بود . اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- اين نشون ميده آدماي خير هنوز نسلشون منقرض نشده .
- تو واقعا باور ميكني كه همينجوري از روي انسان دوستي اونجا رو بهت داده ؟ عاشق چشم و ابروته ؟
- متوجه منظورتون نميشم .
اخماش و بيشتر تو هم كشيد گفت :
- شايد نيتش يه چيز ديگست .
تازه منظورش و فهميده بودم يهو آتيشي شدم گفتم :
- فكرت مسمومه !
- توام زيادي ساده اي .
كتش و برداشت و گفت :
- از ما گفتن بود ولي زياد به اين يارو اعتماد نكن .
از كنارم رد شد ميخواستم صورتش و زير مشت و لگد بگيرم . اصلا به اون چه ! چند دقيقه بعد به خودم اومدم رفته بود منم سريع درارو قفل كردم و رفتم سمت انباري .
يه گوشه نشستم . داشتم برخورد هيراد و پارسا رو با هم سبك سنگين ميكردم . نگاه هيراد كنجكاو بود ولي پارسا مهربون بود . رفتاراش واقعا سنگين بود و با احترام . لعنت به تو هيراد !

****
- يعني تو هر دفعه ميشيني درد ميكشي ؟
همينجوري كه دلم و گرفته بودم و چسبيده بودم به بخاري گفتم :
- پس بايد چيكار كنم ؟
- يه مُسَكِن بخور .
- مگه افاقه ميكنه ؟
ادام و در آورد و گفت :
- پَ نه بشين دردش و تحمل كن . دختر تو از كجا مگه اومدي ؟
- آخ . سها انقدر حرف نزن يه فكري واسه حال من بكن .
- خوب شد پس امروز زود اومدما . وگرنه مرده بودي . باز خدارو شكر ميدوني چي به چيه و بايد چيكار كني . آدم به خدا شك ميكنه تو دختر باشي . اين همه سال پس چجوري از پس اين قضيه بر ميومدي ؟
- به سختي .
نگاهي بهم كرد و گفت :
- خيلي خوب انقدر به خودت نپيچ حالا بگير اين پتو رو بنداز روت امروزم نميخواد از جات تكون بخوري .
بلند شد از اتاق رفت بيرون . منم همينجوري به خودم ميپيچيدم . تنها نقطه ي عطف من با دنياي زنونم هميشه همين دل دردا و اتفاقاي ماهيانم بود . هميشه اون مدت منزوي و گوشه گير ميشدم . خودمم نميدونستم چمه ولي بدجور پاچه گير ميشدم . دست خودمم نبود . مادر كه نداشتم بهم اين چيزا رو حالي كنه . يادمه براي اولين بار اقدس بهم همه چي و گفت . من شوكه نگاهش ميكردم . حتي يه بار ازش پرسيدم كه ميتونم به اكبر و حسنم بگم ؟ اونام اينجوري ميشن ؟ ولي جواب اقدس فقط فحش و ناسزا بهم بود . هميشه ميگفت تو خودت و به خريت ميزني همه چي حاليته . واقعا نميدونستم . هيچ اطلاعاتي در اين زمينه نداشتم . البته اون موقع كه مدرسه ميرفتم يه زمزمه هايي از بچه ها شنيده بودم ولي اطلاعاتي ازش نداشتم . يعني كسي حسابم نميكرد كه بخواد بهم چيزي بگه . هميشه واسم يه نقطه ضعف بود . بين اون همه پسر ميترسيدم يه وقت گاف بدم . به محض اينكه درداي كذاييش شروع ميشد روز اول و همش يه گوشه مي افتادم و به خودم ميپيچيدم .
توي گذشته و حال معلق بودم كه سها در و باز كرد و اومد تو گفت :
- پاشو برات مُسَكِن آوردم . اين و بخور حالت بهتر ميشه .
به زور از جام بلند شدم روكش قرص و در آوردم و با ليوان آبي كه جلوم گذاشته بود خوردمش . دوباره عين جنازه دراز كشيدم . كمرم و پام بي حس شده بود . حالا جواب اخم و تخماي هيراد و چي ميدادم ؟ كم توي اين مدت كه امتحان داشتم نبودم حالا اينم شده بود قوز بالا قوز !
به سها گفتم :
- هيراد اومده ؟
- نه هنوز انگار دادگاه داره .
- خدارو شكر پس تا برگرده بهتر شدم ميام بالا .
- بي جا كردي شما . همين جا ميموني استراحت ميكني .
- بابا همين چند روز پيش واسه امتحانا مدام جيم ميشدم . نميتونم همش نيام كه .
- تو همين جا استراحت كن بقيش با من . سر من كه نميتونه غر بزنه . فوقش بعدا خودت مياي سر خودت خالي ميكنه .
زد زير خنده گفتم :
- كوفت نخند .
از جاش بلند شد و گفت :
- خيلي خوب پس من ميرم . ميام بهت سر ميزنم .
سر تكون دادم و رفت . چشمام و بستم . چقدر خوب بود كه يكي رو داشتم نگرانم بشه . حس خوبي بهم ميداد . هميشه تنها و بي كس بودم ولي الان حضور سها دلگرمم ميكرد .
****
نميدونم چقدر گذشته بود خواب و بيدار بودم كه صداي در زدن شنيدم از جام به زور بلند شدم در و باز كردم سها بود . اومد تو يه ليوانم دستش بود جلوم گذاشت گفت :
- اين و بخور .
نگاهش كردم و گفتم :
- چي هست ؟
- چايي . با عسل و زعفرون . من هر وقت اينجوري ميشم مامانم برام درست ميكنه مثل آبيه كه بريزي رو آتيش .
برداشتمش و نگاهي بهش كردم . يكم مزه مزه كردم خوشمزه بود كم كم ازش خوردم به سها گفتم :
- هيراد اومد ؟
خنديد و گفت :
- خودمونيما ازش ميترسيا .
- كوفت عمرا ازش بترسم !
- معلومه ! آره اومد سراغتم گرفت .
- خوب تو چي گفتي ؟
- هيچي گفتم حالت خوب نيست امروز نمياي .
- غر نزد ؟
- نه بابا انقدرام شمر نيست فقط هي ميپرسيد چي شده ؟ چرا حالش خوب نيست . ديگه انقدر گفت كم مونده بود راستش و بهش بگم !
چشمام و گرد كردم گفتم :
- مرض بي خود ميكردي .
خنديد و گفت :
- خوب حالا جوش نيار گفتم سرما خوردي سرت سنگينه . اونم خيالش راحت شد رفت تو اتاقش . همين !
- به خير گذشت .
- آره واقعا ! بابا انقدر ترس نداره كه .
- گفتم نميترسم .
- بد اخلاق . توام دست كمي از اون نداريا !
- اصلا مگه تو كار نداري ؟ برو به كارات برس .
- باشه بابا رفتم .
از انباري رفت بيرون . چايي و كه خوردم گرم تر شدم يكم دردم آروم تر شد ولي هنوز ميل شديدي به خواب داشتم . دوباره چشمام و بستم داشت خوابم ميبرد كه گوشيم زنگ خورد . اَه اين ديگه كدوم مردوم آزاري بود . بدون اينكه چشمام و باز كنم گوشي رو كنار گوشم گذاشتم و با بي حوصلگي گفتم :
- بله ؟
چند لحظه سكوت شد چشمام و باز كردم و گفتم :
- الو . چرا جواب نميدي پس؟ لالي ؟
خواستم قطع كنم كه صداي هيراد توي گوشي پيچيد :
- نه مثل اينكه زيادم حالت بد نيست . صداتم كه نگرفته . اين چه سرما خوردگيه كه سُر و مُر و گنده اي ؟؟؟
ناخود آگاه پاشدم نشستم . انتظار نداشتم زنگ بزنه وقتي ساكت شدم گفت :
- نميخواد فيلم بازي كني . يه كلام ميگفتي ميخوام خستگي امتحانا رو بگيرم منم مرخصي ميدادم ديگه واسه چي بهانه ي سرماخوردگي مياري ؟
تازه به خودم اومدم . لحنش يه چيزي بين شوخي و جدي بود . با من من گفتم :
- نه حالم اصلا خوب نيست . 40 درجه تب دارم .
نميدونم اين حرفارو از كجام در آوردم خنده ي آرومي كرد و گفت :
- 40 درجه ؟ مطمئني الان زنده اي ؟
خوب اگه هيچي نگي نميگن لاليا . حداقل ماست مالي نكن ديگه . سها خدا خفت نكنه خوب ميگفتي يه جا ديگش درد ميكنه . خوب سرما خوردگي كه اصلا 1 روزه خوب نميشه . گيرم كه فردا هم ميرفتم دفتر وقتي حالم خوب بود و اينا مشكوك ميشد ديگه گفتم :
- ميخواين بيام بالا ؟ الان بهترم .
تا همين دو دقيقه پيش كه 40 درجه تب داشتي چي شد يهو ؟
بدجور دستم انداخته بود آیوم گفتم :
- نه الان بهترم .
با صداي آروم گفت :
- نميخواد بمون استراحت كن . نميخواي بري دكتر ؟
يهو از دهنم در رفت :
- نه چيزي نيست اين دردا طبيعيه دكتر نميخواد .
تازه وقتي گفتم يهو متوجه سوتيم شدم محكم كوبيدم تو سرم . تيز تر از اين حرفا بود گفت :
- تب و اينجور مسائل واسه شما طبيعيه ؟ ببينم انگار واقعا داري هذيون ميگي . مطمئني نميخواي بري دكتر ؟
سوتيم و پشت هذيون قايم كردم و گفتم :
- آره انگار دارم هذيون ميگم . نه دكتر نميخواد خوب ميشم .
چند لحظه سكوت كرد و گفت :
- اگه فردا هم ديدي حالت خوب نيست ميتوني نياي .
ميخواست از شرم راحت شه . لابد ميخواست بعدش بگه تو كه هر روز سر كار نيستي و اخراج . كور خوندي آق وكيل . گفتم :
- نه خوبم ميام فردا .
- باشه هر جور راحتي .
منتظر بودم قطع كنه ولي انگار پشت گوشي خوابش برده بود . پيش دستي كردم و گفتم :
- مرسي زنگ زدين . فعلا كاري ندارين ؟
نميدونم واقعا آه كشيد يا من فكر كردم آه كشيد گفت :
- نه . . . . فقط زود خوب شو . خداحافظ .
بدون اينكه منتظر جوابي باشه قطع كرد . نگاهي به گوشي انداختم كم مونده بود شاخام در بياد . زيادي مهربون شده بود .
نميدونم چرا با حرف زدن با هيراد يهو گرمم شد پتو رو از روم زدم كنار و از بخاري فاصله گرفتم


 

بالاخره بيخيال شك و ترديد شدم و رفتم نزديك . به محض ديدن يه زن سريع سرش و انداخت پايين و گفت :
- خوش آمدين بفرماييد داخل .
مونده بودم بهش بگم كيم يا نگم . ديدم الان نگم بهتره . سريع از كنارش رد شدم . دور تا دور حياط خونه رو صندلي و ميز چيده بودن كه مردا همه رو اشغال كرده بودن . با چشمم دنبال بچه هاي خودمون گشتم ولي نديدمشون گوشيم و در آوردم و شماره ي حسن و گرفتم :
- كجايي پس تو ؟
- تازه رسيدم . شوماها كجايين ؟
- كوشي ؟ دم در نيستي كه .
نگام و چرخوندم ديدمش داشت سرك ميكشيد گفتم :
- بشين ديدمت الان ميام پيشتون .
خداحافظي كرد . يه راست رفتم طرف صندلي هاشون كه يه گوشه ي حياط بود تا رسيدم بهشون يه دونه محكم زدم پس كله ي شهرام لاته و رو به همه بلند گفتم :
- سلام . سرورتون اومد .
همه با شنيدن صدام برگشتن . شهرام دستش پس كلش بود ولي با ديدن من همشون يهو خشك شدن . اصلا با ديدنشون يادم رفته بود كه چقدر تغيير كردم با تشر گفتم :
- چه مرگتونه ؟ جن ديدين ؟
اكبر زودتر از همه به خودش اومد بهم نزديك شد و گفت :
- بلبل تويي ؟
- پَ عممه ؟ خودمم ديگه . چته حسن ؟ نفس بكش مردي .
حسن به خودش اومد گفت :
- چرا سر و ريختت اينجوري شده ؟
تازه يادم افتاد گفتم :
- آخ شرمنده . ديدم چرا ماتتون برده ها . نگو واس خاطر اين تيريپمه . چطوره ؟ خوب شدم ؟
اكبر با لبخند گفت :
- خيلي .
حسن اخمي كرد و گفت :
- نه . اين چه تيريپيه آخه ؟ برو در بيار اين لباس مسخره ها رو .
اكبر با اخم به حسن گفت :
- چيكارش داري ؟ خيلي هم بهش مياد . بلبل اين دروغ ميگه گوش نده .
نگاهم به شهرام افتاد كه با دهن باز داشت من و نگاه ميكرد اخم كردم و گفتم :
- دِ ببند اون گاله رو الان مگس ميره توش . اگه ديدات و زدي درويش كن اون چشات و !
شهرام دستپاچه سرش و انداخت پايين . ابول گفت :
- چه خوشگل شدي .
حسن زد تخت سينه ي ابول و گفت :
- بمير ابول .
ابول ساكت شد . اكبر گفت :
- چرا زودتر اين شكلي نكردي خودت و ؟ اصلا نشناختمت . خيلي خوب شدي .
حسن اومدي يه تشر به اكبر بره كه اكبر گفت :
- تو چته ؟ از اون وقت تا حالا داري واق واق ميكني ؟ خوب خوشگل شده ديگه . اون لباسا و تيپ و قيافش بهتر بود يا اين ؟ اصلا يه نيگا بنداز . تازه شده چيزي كه بايد باشه .
حسن رو صندليش نشست و گفت :
- پَ بفرماييد قسمت زنونه .
برخورد همشون خوب بود به جز اين حسن . نميدونم چش شده بود . دعايي شده بود انگار . گفتم :
- ما نوكر آق حسن بقچم هستيما . چته برادر ؟ قياف مياي واسمون ؟
حسن نگاه بهم نكرد گفت :
- قياف نيومدم .
اكبر گفت :
- بلبل اين و ولش كن . نون خودش و ميخوره آشتي ميكنه . برو تو لباسات خراب ميشه ها .
برخورد اكبر از همه باحال تر بود . كلا بچه زيادي لطافت داشت گفتم :
- دلم ميخواست پيشتون باشم .
حسن با اوقات تلخي گفت :
- وقتي اينارو پوشيدي يعني دلت نميخواسته .
تا خواستم چيزي بگم اكبر با چشم و ابرو گفت بيخيال شم . منم گفتم :
- ميبينمتون فعلا .
مسير خونه رو گرفتم . يه جورايي حس كمبود داشتم . چرا من نباس بيرون بشينم ؟ يه حساي متفاوتي بود . از يه طرف خوشم اومده بود كه مارو قاطي زنا حساب ميكردن از يه طرف ديگم پنچر بودم كه نميذاشتن پيش رِفيقام باشم . نگاهي به دور و اطرافم كردم . حسين يه گوشه ي حياط نشسته بود و چند نفر كنارش بودن . نميشد گفت داماد خوش تيپيه ولي تا دلت بخواد نجابت داشت ! اصلا متوجه من نشد . به موقعش بايد اونم غافلگير كنم .
با اين فكر يه لبخند شيطاني نشست رو لبم . خيلي دلم ميخواست برخوردش و ببينم !
در خونه رو باز كردم . حاج خانوم و يه زن ديگه گوشه اي وايساده بودن و حرف ميزدن . با ديدنم به سمتم اومدن و با خوش رويي گفتن :
- بفرماييد خوش اومديد .
انگار حاج خانوم من و نشناخت گفتم :
- حاج خانوم نشناختين ؟
يكم دقت كرد و گفت :
- نه مادر نشناختم . شرمنده .
بهش حق ميدادم . وقتي خودمو تو آينه ديدم نشناختم چه برسه به اين بنده خدا . گفتم :
- بلبلم .
حاج خانوم كم مونده بود دو تا شاخ رو سرش در بياره با سستي گفت :
- بلبل تويي مادر ؟ الهي قربون قد و بالات . چه عوض شدي . چقدر خانوم شدي .
به سمتم اومد و من و تو بغلش گرفت . بعد از يه مكث كوتاه از بغلش در اومدم و گفتم :
- قربون شوما . تبريك ميگم . ايشالله به پاي هم پير شن .
انگار تازه به خودش اومده بود با خوش رويي قديمش گفت :
- ايشالله همه ي جوونا خوشبخت بشن مادر . وايسا حسني رو صدا كنم ببينتت خوشحال ميشه .
چند دقيقه بعد حسني اومد با ديدنم جيغي كشيد و گفت :
- اين بلبله ؟
مامانش خنديد و گفت :
- آره مادر ميبيني چه خانوم شده ؟ هزار الله اكبر .
حسني يكي از اون خنده معروفاش و تحويلم داد و گفت :
- حالا چرا سرپا وايسادي بيا بريم تو بشين .
همراهش رفتم تو . بالاخره چشمم به جمال عروس خانوم روشن شد . قدش از من بلند تر بود . يكمم لاغر تر بود . قيافه ي معمولي داشت . حتي آرايش غليظشم نتونسته بود يكم به قيافش جلوه بده . رو به حسني گفتم :
- اسم عروس چيه ؟
با خنده گفت :
- سميّه دختر خوبيه . خيلي مهربونه .
- مشخصه .
نميدونم اين و واسه مسخره گفتم يا واقعي . ولي يه حسي بهم ميگفت الان تو بايد جاي اون مينشستي . واقعا دلم ميخواست جاش باشم ؟
با صداي حسني به خودم اومدم :
- بيا بريم تو اون اتاق لباسات و در بيار .
به حرفش گوش دادم . مانتو و روسري رو در آوردم حسني تا من و ديد گفت :
- واي بلبل تو محشري . تيپ و قيافش و ببين . چقدر خوشگل شدي .
فقط خنديدم . خجالت ميكشيدم وقتي ازم تعريف ميكردن . واقعا انقدر كه ميگفتن خوشگل بودم ؟
دوباره با حسني برگشتيم تو اتاق . يه گوشه نشسته بودم و عروس گذاشتم زير ذره بين .


دوباره با حسني برگشتيم تو اتاق . يه گوشه نشسته بودم و عروس گذاشتم زير ذره بين .
به نظر ميومد كه خوشرو باشه درست مثل حسني . با صداي حسني به خودم اومدم :
- پاشو برقصيم .
با گيجي نگاهش كردم گفتم :
- هان ؟ نه من نميرقصم .
- چرا عروسي به رقصشه .
دِ بيا حالا چجوري حاليش ميكردم كه اهلش نيستم . گفتم :
- تو برقص من نميتونم .
حسني با لب و لوچه ي آويزون گفت :
- خيلي خوب .
از كنارم رد شد تازه حواسم رفت به زني كه داشت روي يه قابلمه كه جلوش گذاشته بودن ميزد و بقيه هم با دست و رقص همراهيش ميكردن . تا حالا همچين چيزايي نديده بودم برام جديد بود . حسني بعد از اينكه حسابي رقصيد دوباره اومد پيشم نشست و گفت :
- واي چقدر گرمم شد . نميدوني چقدر خوشحالم كه عروسي حسينه .
فقط لبخند زدم بهش . واقعا نميدونستم نه خواهر داشتم نه برادر پس احساس حسني رو نميفهميدم .
ساعت حدوداي 9:30 بود كه گفتن وقت شامه . همه ي زنا از جاشون بلند شدن و حسابي چادر چاقچور كردن . مات داشتم نگاه ميكردم كه حسني گفت :
- بلبل برو مانتو تنت كن ميز گذاشتيم تو حياط . اونجا شام ميخوريم .
سري تكون دادم و سريع رفتم لباسام و پوشيدم . به سختي ميتونستم روسري رو رو سرم نگه دارم مدام سُر ميخورد يا همش كج و معوج ميشد . وقتي از اتاق اومدم بيرون كسي توي خونه نمونده بود همه حمله ور شده بودن سمت غذاهاي مادر مرده . از خونه اومدم بيرون نگاهم دوباره چرخيد دنبال اكبر و حسن . يه گوشه نشسته بودن و بشقاباي غذاشون دستشون بود . سريع به سمت ميز غذا رفتم . گشنم بود ظهرم از دست كاراي سها نتونسته بودم چيزي بخورم .
داشتم غذا ميكشيدم كه سنگيني نگاه كسي رو روي خودم حس كردم . سرم و گرفتم بالا . حسين بود كه يه گوشه با سميه نشسته بود ولي سرش همش به طرف من بود . نميدونستم شناخته يا نه . شونه هام و بالا انداختم ظرفم و برداشتم و به سمت بچه ها رفتم . اكبر دوباره با ديدنم گل از گلش شكفت ولي بازم قيافه ي حسن جهنمي شد گفتم :
- حسن چته تا من ميام ميري تو هم ؟
- طوريم ني .
- آره معلومه . بنال .
مشغول خوردن شد حرفي نميزد . اكبر گفت :
- هيچي دلش واسه بلبل تنگ شده بود ولي الان كه اومدي يكي ديگه بودي بچه غريبي ميكنه .
زديم زير خنده گفتم :
- اگه بدوني چقدر واسه اين تيپ و قيافه دردسر كشيدم انقدر خودت و نميگرفتي .
حسن گفت :
- خوب مگه مجبور بودي ؟ اونجوري هم ساده تر بود هم بهتر .
دلم گرفت از حرفش ولي چيزي نگفتم . به زور دو تا قاشق از باقالي پلويي كه تو بشقابم بود خوردم و بقيش و دادم به اكبر . پشتم و بهشون كردم و نگاهي به خونه ي آقا ناصر انداختم كه دوباره نگاه حسين و ديدم . نخير اين تا چشممون و امشب در نمي آورد ول كن ماجرا نبود . رو به اكبر گفتم :
- من ميرم يكم اينجاها بچرخم .
اكبر فقط سرش و تكون داد . داشتم از نگاه حسين فرار ميكردم وگرنه مارو چه به چرخ زدن .
صداي كف و كِل و شلوغ كاري ديگه نمي اومد . انگار همه منتظر بودن وقت غذا خوردن بشه . صدايي از پشت سر گفت :
- بلبل خانوم .
اين مدل صدا كردن فقط به يكي مي اومد . سرم و برگردوندم . حسين با چشماي گرد شده نگاهم ميكرد گفت :
- واقعا خودتونين ؟
نميدونم چرا دستپاچه شده بودم . گفتم :
- خودمم .
نفسش و محكم داد بيرون آب دهنش و قورت داد انگار گلوش خشك شده بود گفت :
- واي باورم نميشه خودتون باشين . يعني . . . يعني . . . چجوري بگم .
باز اين سوزنش گير كرد . كم كم به خودم اومدم و قيافه ي جدي گرفتم براش نگاهش و ازم بر نميداشت ! قبلا كه مجرد بود با حيا تر بود ! چه بي حيا زل زده بود تو صورتم . اخمي بهش كردم سرشو انداخت پايين . از خودم خوشم اومد . اخمم كار ساز بود دوباره گفت :
- راستش هي داشتم نگاهتون ميكردم . يه لحظه شك كردم خودتون باشين .
يكم مكث كرد دوباره گفت :
- واقعا اين مدت تغيير كردين .
- آدما همه تغيير ميكنن . خود شومام تغيير كردين .
گفت :
- نه ما كه تغييري نكرديم ولي شما خيلي تغيير كردين .
با لحن نيش دار گفتم :
- چرا ديگه مثلا تا همين چند ماه پيش زن نداشتين الان دارين . يعني تغيير كردين .
سرشو گرفت بالا و نگاهم كرد . خاك تو سرت بلبل اين تازه سر به زير شده بود باز كِرم ريختي ؟ اصلا چرا بهش تيكه مينداختم ؟ گفت :
- من نميخواستم به اين زودي ازدواج كنم . يعني نه كه نخوام اصلا نميتونستم . مگه آدم چند بار تو زندگيش از يكي خوشش مياد ؟ راستش اين آخريا فشار مامان و بابا روم زياد شده بود . ميگفتن بايد زن بگيرم . راستش نميتونستم نه بيارم تو حرفشون . وگرنه خودتون كه ميدونين من چقدر . . .
نذاشتم چيزي بگه خاطره ي بد اون شب دوباره اومد تو ذهنم بلند گفتم :
- ايشالله خوشبخت بشين .
دوباره نگاهم كرد . ادامه ي حرفش و خورد و زير لب گفت :
- ممنون .
داشت دست دست ميكرد كه چيز ديگه اي بگه ولي من نميخواستم ديگه حرف بزنه . گفتم :
- سميه خانوم تنهان بفرماييد .
انگار فهميد ديگه نميخوام باهاش حرف بزنم چون گرفته و سرخورده گفت :
- بله حق با شماست . فقط ميخواستم بگم كه . . . اين . . . اين . . .
جونت بالا بياد بگو ديگه !
- اين تيپ و قيافه خيلي بهتون مياد . با اجازتون .
به سرعت رد شد رفت . پوفي كردم . هميشه ميدونستم حسين دست و پا چلفتيه . ناراحت نبودم . امشب كلا يه نمه شاد ميزدم . اونم واس خاطر قيافه و دَك و پُز جديدم بود . رفتم سمت اكبر و بقيه ساعت از 10 گذشته بود گفتم :
- بچه ها يكي باس من و برسونه .
هر كي خودش و زده بود به يه راه ديگه گفتم :
- خيلي نامرديد من اين وقت شب چجوري برم اون سر شهر ؟
حسن گفت :
- قبلا نميترسيدي . چرا الان ترسو شدي ؟
ديگه طاقتم طاق شد گفتم :
- برادر من نشستي اينجا هي تيكه بار ما ميكني كه چي ؟ آره تيپم عوض شده . اصلا دكورم و عوض كردم . اينجوري راحت ترم . اين همه سال پدر و مادر نداشتم و بار مسئوليت انقدر اذيتم كرده بود كه نميتونستم فكر كنم كه باس چي باشم ؟ كه چيكار كنم . حالا كه فهميدم تو واسم قيافه ميگيري ؟ به توام ميگن رفيق ؟
نگاهش كردم به نظر ميومد نرم تر شده باشه ولي من شاكي بودم گفتم :
- بچه ها من ميرم خداحافظي كنم بعدشم ميرم . فعلا .
اكبر گفت :
- وايسا چجوري ميري ؟
- خودم يه غلطي ميكنم .
سرم و برگردوندم . رفتم به سمت حاج خانوم كه كنار حسني و دُكي وايساده بود گفتم :
- حاج خانوم با اجازتون رفع زحمت ميكنم ديگه .
حاجي سرشو انداخت پايين و گفت :
- خوش آمدين . مرسي كه تشريف آوردين
حاج خانوم نگاهي به حاجي كرد و گفت :
- حاجي ميدوني كيه ؟
حاجي با تعجب سرش و گرفت بالا و گفت :
- كيه ؟
حاج خانوم خنديد و گفت :
- بلبله حاجي .
حاجي تو صورتم زل زد و گفت :
- واقعا ؟ بلبل خودتي بابا ؟
سرم و انداختم پايين گفتم :
- حاجي ديگه مارو نشناسه از بقيه چه انتظاري ميشه داشت .
- آخه عوض شدي بابا جون . چقدر خانوم شدي . خوشحالم اينجوري ميبينمت . ايشالله عاقبت به خير شي دخترم .
سرم و آوردم بالا . حاجي يكم از زندگيم پرسيد جواب بهش دادم و بعد ازشون خداحافظي كردم . از سميه و حسينم خداحافظي كردم تا لحظه ي آخر حسين نگاهش پر حرف بود ولي سريع روم و ازش گرفتم و به طرف در راه افتادم .


حتي حسن و بقيه از جاشون بلندم نشده بودن كه من و برسونن ! چه توقع بيجايي داشتما . مگه ماشين خودشون زير پاشون بود آخه ؟
بدون اينكه يه لحظه حتي برگردم سمتشون از در خونه زدم بيرون . كلافه بودم . انقدر به تيريپ خودم رسيده بودم ولي آخرش چي شده بود ؟ همه گفتن عوض شدم ؟ حتي نشناختنم . فقط همين ؟ پوفي كردم و مسير مستقيم و در پيش گرفتم . حالا اين موقع شب بايد با چي ميرفتم ؟ نگاهي به كيفم كردم . حدود 10 هزار تومن داشتم . دو دل بودم . ميتونستم تيكه تيكه تاكسي سوار شم . حداقل از اينجا تا دفتر بايد 5 كورس تاكسي عوض ميكردم .
توي همين فكرا بودم كه كنار يكي از ديوارا حس كردم يكي تكيه زده از سر كنجكاوي برگشتم نگاهي بندازم كه ديدم مهديه . ولي انگار من و نشناخت چون فقط نيم نگاهي كرد و سرش و چرخوند . واسه همه غريبه بودم !
خيلي بي حوصله بودم . به هر ضرب و زوري بود خودم و رسوندم به دفتر . وقتي وارد اتاقم شدم لباسام و در آوردم و نگاهي بهشون كردم . دوباره بايد با سُرمه خداحافظي ميكردم . يعني كي دوباره ميتونستم سُرمه باشم ؟
****
صبح از جام بلند شدم دوباره لباساي هميشگيم و تنم كردم و به سمت واحدمون رفتم . دوباره شده بودم بلبل البته بدون موي اضافه توي صورت و بدنم ! سماور و آتيش كردم و منتظر بقيه شدم . سها و فريد خندون اومدن . سها با ديدنم به سمتم اومد و گفت :
- ديشب خوش گذشت ؟
- اي بدك نبود .
- ببينم تونستي دلبري كني ؟
- گمشو سها . مگه واس خاطر اين كارا رفته بودم ؟
- پس الكي انقدر به تيپ و قيافت رسيده بودم ؟
- هيچ كس نميشناختم .
- خوب حق داشتن . خيلي خوب شده بودي .
فقط سرم و تكون دادم بعد گفتم :
- راستي لباسا و وسايلتم گذاشتم پايينه خواستي بري بگو برم برات بيارمشون .
- باشه . ببينم پس چرا امروز دوباره با اين تيپ و قيافه پاشدي اومدي ؟
- پَ چجوري ميومدم ؟
- بايد بريم يه دست مانتو شلوار و روسري هم برات بخريم . اينجوري ديگه نبايد تيپ بزني .
- عمرا همون يه بار واسه هفت پشتم بس بود .
- بلبل ! باز رو حرف من حرف زدي ؟
اين و گفت و رفت سمت ميزش . يه جورايي يعني بحث تموم . نفسم و محكم دادم بيرون . هنوز خبري از هيراد نبود . انگار امروز دادگاه داشت . سرم و با كارام و درس حسابي گرم كرده بودم با صداي اِهِم كسي سرم و گرفتم بالا هيراد بود گفتم :
-سلام
سري تكون داد كيف به دست اول اومده بود تو آشپزخونه سرك بكشه ! يكم به در و ديوار نگاه كرد منم همينطوري ساكت نگاهش ميكردم صورتش و به طرفم گردوند و زل زده بود تو صورتم و تك تك اجزاش و زير و رو ميكرد . نميدونستم داره دنبال چي ميگرده . از اينكه يكي تو صورتم خيره بشه حالم بد ميشد گفتم :
- امري داشتين ؟
بي مقدمه گفت :
- عروسي خوش گذشت ؟
- خوب بود .
دوباره مكث كرد . عصبي شده بودم گفتم :
- چايي ميخورين ؟
همونجا نشست و گفت :
- آره ممنون ميشم يه دونه برام بريزي .
پوفي كردم يه استكان چايي براش ريختم و جلوش گذاشتم . بعد كتابم و برداشتم و از آشپزخونه اومدم بيرون . معلوم نبود چه مرگشه نه به روزايي كه تا از در ميومد ميرفت توي اتاقش و نه به الان كه انقدر راحت لم داده بود جلو چشماي من !
روي يه مبل كنار سها نشستم آروم ازم پرسيد :
- چي شده ؟
شونه هام و انداختم بالا و سرم و كردم تو كتابم . چند دقيقه بعد هيراد مثل هميشه خشك و عصا قورت داده به سمت اتاقش رفت .
زير لب جوري كه فقط سها بشنوه گفتم :
- معلوم نيست چشه از ديشب تا حالا فاز خوش خدمتي گرفته ! الانم كه همش زل زده بود تو صورتم !
سها خنديد و گفت :
- مگه ديشب ديدت ؟
- آره بابا اومد دم اتاقم مثلا كارم داشت ولي تا آخرش ما نفهميديم واس چي اومده بود ! چرا هي زل ميزنه ؟
- حتما داره دنبال بلبل ديشب ميگرده !
شايد حق با سها بود يعني واقعا براش مهم بود ؟ بعيد ميدونستم .

****
صداي تق تق از بيرون ميومد خوف كرده بودم . از جام بلند شدم چوبي رو كه هميشه گوشه ي انباري ميذاشتم و برداشتم كلاهم و هول هول سرم كردم و از اتاق آروم رفتم بيرون . انگار يكي داشت به در اصلي ور ميرفت . نترس بلبل تو واس خودت يه پا مردي همچين ميزني تو فرق سرش كه از دزدي و هر كاري كه ميخواد بكنه پشيمون شه .
لامصب چه شبيم اومده بود . يكي نبود به عمو رحيم بگه آخه پدر من نونت نبود آبت نبود ديگه سفر رفتنت چي بود ؟ تو اين مدتم يكي ديگه رو جاي خودش گذاشته بود ولي شبا نميموند و ميرفت خونشون .
چوب و تو دستم فشار ميدادم و هي از انباري دور تر و به در اصلي نزديك تر ميشدم . حس ميكردم الانه كه سكته كنم !
آروم آروم نزديك در شدم . سايه ي يه مرد قد بلند روي در افتاده بود . نفسم در نميومد . حتي يادم ميرفت نفس بكشم . نگاهي به چفت و بست در كردم خداروشكر از اين طرف حسابي قفلش كرده بودم .
فشارا و زور مرد قد بلند بيشتر شد انگار سعي داشت هر جور شده قفل و باز كنه . بايد به يكي زنگ ميزدم اگه ميومد من و ميكشت چي ؟ اصلا ساختمون به درك .
هي به خودم ميگفتم تو بلبلي . مقاومي . انقدر ترسو نباش ولي نصف شب توي يه ساختمون به اون بزرگي هر كي ديگه هم جاي من بود ميترسيد .
عين جوجه هاي ترسون جلوي در وايساده بودم و با چشماي گرد شده زل زده بودم به سايه ي مرد . جون مادرت برو .
ولي انگار مرد خيال رفتن نداشت .
اگه همين جوري بيخيالش ميشدم اين ول كن نبود شايدم اصلا ميومد خفم ميكرد ميرفت ! تصميم گرفتم سريع غافلگيرش كنم . دستم و روي قفل در گذاشتم . به محض اينكه در باز ميشد محكم با چوب ميكوبيدم تو سرش . اين بهترين كار بود .
چشمام و بستم . داشتم تو دلم اشهدم و ميخوندم . اوس كريم هر چي خوب بوديم يا بد بوديم خودت ضمانتمون و بكن جاي بدي نفرستنمون . بالاخره مام داريم در راه اين ساختمون فدا ميشيم ديگه شهيد حساب نميشم ؟ چرا چرت و پرت ميگي بلبل . تو ميتوني كار اين مردك و بساز .
به اين فكر كن چقدر بعدا ميتوني با افتخار از اين شجاعتت حرف بزني . نفس عميقي كشيدم . به محض اينكه ميخواستم قفل در و باز كنم موبايل دزده زنگ خورد . گوشام و تيز كردم . خاك بر سر چقدرم ناشي بود ! آدم با موبايل روشن مياد دزدي آخه ؟
گوشام و بردم نزديك در تا بهتر بتونم بشنوم . صداي آشنايي گفت :
- الو .
صداي طرف مقابل و نميشناختم يكم سكوت كرد و گفت :
- مادر من خوب كيفم و جا گذاشته بودم نميتونستم همينجوري بيام خونه كه . چشم ميام شما خونسرد باش .
- . . .
- نه بابا گير كردم انگار قفل كردن درو .
- . . .
- نميشه فردا دادگاه دارم كل دار و ندار و زندگيم توي اون كيفه .
تازه از صداش فهميده بودم كه هيراده . ميخواستم با دو تا دستام خفش كنم . مارو تا مرز سكته برده بود . شيطونه ميگفت . . . بيخيالي طي كن بلبل خان .
تلفنش تموم شد منم تازه به حال طبيعي برگشته بودم . قفل در و باز كردم و نگاهي بهش انداختم . با ديدنم خوشحال اومد سمت در و گفت :
- تو بيداري ؟
نگاهي بهش كردم و گفتم :
- اگه خوابم بودم با اين همه سر صداتون بيدار شدم .
بي توجه به من از كنارم رد شد و گفت :
- اگه بيدار نميشدي فردا مجبور بودم مكافات بكشم . من برم كيفم و بردارم .
اصلا انگار نه انگار . نه تشكري نه عذر خواهي ! ما كه گفتيم اين يه پايه ي ادبش ميلنگيد !
در و بستم ولي ديگه قفلش نكردم همون جا با حالت نيم چُرت منتظرش وايسادم . چقدرم طولش ميداد . يه كيف برداشتن انقدر طول داشت ؟
به ستون وسط راهروها تكيه دادم و گه گاه يه نگاهم و به آسانسور و يه نگاهم و به پله ها دوخته بودم .
بالاخره بعد از نيم ساعت معطل كردن شازده تشريف فرما شدن ! اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- وقتي در باز نميشه به جاي ور رفتن به قفل يه تيليف ميزدين .
نگاهي كرد و خنديد گفت :
- ترسيدي ؟
واسم گرون تموم شد حرفش گفتم :
- كي ؟ ما ؟ بلبل از هيچي نميترسه .
- پس چرا رنگت پريده ؟
با اخم گفتم :
- اگه كيفتون و برداشتين بهتره برين ميخوام در و قفل كنم .
- چه عصباني ترسيدم .
هيچي نگفتم گفت :
- ببخشيد اگه ترسوندمت .
از قصد روي ترسوندمت تاكيد كرد دوباره با اخم گفتم :
- من نترسيدم .
به حالت مسخره زد به پيشونيش و گفت :
- راست ميگي . تو خيلي شجاعي . اصلا مردي هستي واسه خودت .
نيشخند زد و گفت :
- يادت نره در و از پشت قفل كني خانوم كوچولو . فعلا .
خنديد و سريع دور شد . ميخواستم سر از تنش جدا كنم ولي اين كار و انداختم واسه فردا . خونسرد در و 6 قفله كردم و مسير انباري رو گرفتم .
****
همه اومده بودن و وقت صبحونه بود توي ليواناي مخصوصشون چايي ريختم و گذاشتم رو ميز همه چي آماده بود خواستم صداشون كنم كه تازه ياد انتقام جوييم از هيراد افتادم . نيشخند شيطنت آميزي گوشه ي لبم ظاهر شد . يكم دور و ورم و نگاه كردم چشمم به نمك دون افتاد برداشتمش و با سخاوت تمام هر چي توش بود و خالي كردم تو چايي هيراد . بعدشم با انگشتم خوب هَم زدمش . خواستم از آب دهنمم استفاده كنم ولي حال خودم بد شد . اين ديگه آخرت نامردي بود . همين انگشت افاقه ميكرد . ياد حرف اقدس خانوم افتادم كه هميشه به مامان پرنيا ميگفت كه نذاره پرنيا با دست غذا بخوره آخه عشق غذا خوردن با دست بود هميشه هم غر ميزد ميگفت از يكي از همسايه ها شنيده كه هر چقدرم دست و بشوري بازم ميكروب داره . نگاهي به انگشتام كردم . بالاخره يه نمه ميكروب واسه بدن آق وكيلمون لازم بود .
يهو ياد پريناز افتادم دلم براش لك زد كاش ميشد ببينمش !
به سمت اتاقاشون رفتم و همه رو واسه صبحونه صدا زدم . با سر و صدا سر ميز نشستن . سها داشت باهام حرف ميزد ولي همه ي حواسم به هيراد بود كه استكان به دست غرق حرف زدن با فريد بود . هنوزم اون نيشخند شيطاني گوشه ي لبم بود . هيراد سرش و گردوند و وقتي نگاه خيره ي من و ديد نيشخند زد و دوباره روش و به طرف فريد برگردوند . دِ بخور اون چايي رو !حالا هميشه يه نفس ميرفت بالا ها . اين فريدم امروز چونش گرم شده واس ما ! سها كنار گوشم گفت :
- بسه خورديش .
گيج برگشتم طرفش و گفتم :
- چي ميگي ؟
- ميگم هيراد و خورديش بس كه بهش زل زدي دل بكن ازش .
استكان چاييم و برداشتم و همونجور كه داشتم ميخوردم گفتم :
- داشتم فكر ميكردم .
- بله ديدم رو صورت هيراد قفل كرده بودي در حال فكر كردن بودي ! خودتي !
پوزخند زدم . من تو چه فكري بودم سها داشت به چي فكر ميكرد . بالاخره فريد تصميم گرفت زبون به دهن بگيره ! هيراد استكان و داشت به لباش نزديك ميكرد . قلب منم داشت از خوشحالي به پرواز در ميومد . بالاخره يه قُلُپ ازش خورد اولش جور خاصي نشد بعد يهو انگار طعمش و حس كرد . دِ بيا اينم كه حس چشاييش ضعيفه . باس بيشتر نمك ميريختم .
يكم دهنش و مزه مزه كرد دوباره استكان و آورد بالا و يكم ديگه ازش خورد . صورتش تو هم رفت گفت :
- چرا چايي من شوره ؟
فريد خنديد و گفت :
- شوره ؟ مگه ميشه ؟
- باور كن شوره شوره .
خودم و به بيخيالي زدم و چاييم و خوردم رو به من گفت :
- بلبل چرا چاييم شوره ؟
خودم و به گيجي زدم گفتم :
- ما از كجا بدونيم آقا ؟ لابد طعم دهنتون بده .
چند بار ديگه هم چاييش و مزه مزه كرد هر بار كه ميگفت شوره سها و فريد ميزدن زير خنده . منم وقتي به اين فكر ميكردم كه چه آشي براش پختم ته دلم از شادي قند آب ميكردن !
هيراد چاييش و پس زد و از سر ميز بلند شد گفت :
- شماها باور نكنين ولي شور بود .
به طرف اتاقش رفت . فريد با خنده گفت :
- حالا چرا قهر ميكني ؟ بيا يه دونه ديگه برات ميريزيم .
بلند گفت :
- فريد زود كوفت كن بشين سر كارات انقدرم كُري نخون واسه من .
فريد خندش شدت گرفت . ولي ديگه چيزي نگفت . خوب حالش و گرفته بودم . فكر نكنم فهميده باشه كار من بوده !
فريد تشكري كرد و از جاش بلند شد . سها كنار گوشم گفت :
- كار خود پليدت بود .
فقط خنديدم . سها هم خنديد .


فصل پنجم

ساعت 7 بود منتظر بودم همه برن كه درارو قفل كنم برم پايين . سها اومد كنارم و گفت :
- بلبل من و فريد ميخوايم بريم خريد . توام مياي باهامون ؟
با گيجي گفتم :
- خريد واسه چي ؟
- ميخوام مانتو بخرم . توام به يه چيزايي احتياج داري . نمياي ؟
دوباره خواستم مخالفت كنم كه سها سريع گفت :
- به خدا نه بياري ديگه نه من نه تو .
دهنم بسته شد گفتم :
- پس صبر كن هيراد بره درارو قفل كنم بيام .
خنديد و گفت :
- باشه پس تو ماشين منتظرتيم .
بعد با فريد رفت . هيراد از اتاقش اومد بيرون نيم نگاهي بهم كرد و گفت :
- مثل اينكه عمو رحيم امشب مياد .
- خوبه .
- فقط گفتم بدوني . درارو قفل كن . فعلا .
اين و گفت و از در رفت بيرون . يكي نبود بهش بگه مثلا تو نميگفتي من درارو قفل نميكردم ؟! اگه ميشد اصلا در و باز ميذاشتم و ميرفتم . با حرص در و به هم كوبيدم و قفل كردم . سريع رفتم پايين هيراد از شيشه ي ماشين فريد آويزون شده بود و چيزي بهش ميگفت . يه راست رفتم سمت ماشين و روي صندلي عقب نشستم .
هيراد با ديدنم تعجب كرد رو به سها و فريد گفت :
- هميشه به گردش ! جايي ميرين ؟
فريد گفت :
- آره سها يكم خريد داره .
مثل اينكه هيراد روش نشد بپرسه پس اين سر خر چيه دنبال خودتون راه انداختين . فقط با تعجب گفت :
- آها خوش بگذره . فعلا .
خداحافظي كرديم و فريد به راه افتاد . تو كل مسير سها و فريد يا حرف ميزدن يا كل كل ميكردن . ديگه سرم درد گرفته بود از دستشون . بالاخره رسيديم به هفت تير . فريد گوشه اي دوبل وايساد و گفت :
- جاي ماشين بده شماها برين من تو ماشين منتظرتون ميمونم .
سها سري براش تكون داد و ما به سمت مغازه هاي مانتو فروشي رفتيم . مثل يه بچه به سها چسبيده بودم و هر كاري ميگفت ميكردم . سها رفت توي مانتو فروشي و منم به دنبالش . رِگالاي مانتو رو زير و رو ميكرد و زير لب گاهي وقتا غر ميزد و بعضي وقتام با خوشحالي به يه مانتو زل ميزد . هيچ چيز باحالي از نظر خودم اونجا نبود كه بهش نگاه بندازم . ترجيح ميدادم در و ديوار مغازه رو ببينم .با صداي عصباني سها به خودم اومدم :
- حواست كجاست ؟ 1 ساعته دارم ازت نظر ميپرسم .
- من هيچي نميدونم هر كدوم كه فكر ميكني خوبه انتخاب كن .
سها پوفي كرد و يه مانتو رو از بين بقيه جدا كرد . مانتو مشكي ساده اي بود گرفت جلوم و گفت :
- برو اين و بپوش ببينم تن خورش خوبه .
با بيحالي رفتم سمت اتاقكي كه كنار مغازه بود . تنم كردم و تو آينه به خودم نگاه كردم . سها در و باز كرد و نگاهي بهم كرد گفت :
- زيادي سادست .
بعد يكم فكر كرد و گفت :
- ولي بدك نيست . ميتوني تو دفتر بپوشيش .
بالاخره تصميم گرفته شد لباسام و پوشيدم و از اتاق اومدم بيرون . سها هم واسه خودش دو دست مانتو انتخاب كرد و خريد . خيلي سريع كارمون تموم شد فريد با ديدن كيسه هاي خريد خنديد و گفت :
- واي عزيزم چقدر خوبه كه تو انقدر سريع خريد ميكني .
سها خنديد و گفت :
- زبون نريز وايسا هنوز كارمون تموم نشده .
فريد قيافش رفت تو هم سها خنديد و گفت :
- فريد ما ميريم اون ور خيابون يه نگاه به شال و روسريا بندازيم .
فريد سر تكون داد و من و سها رفتيم اون طرف خيابون . روسري فروشي نسبتا بزرگي بود . سها خيلي مسلط خريد ميكرد . نميدونم شايد اگه منم مثل اون اين همه سال دخترونه خريد ميكردم الان مسلط بودم !
براي من يه شال سفيد كه حاشيه هاي مشكي داشت و انتخاب كرد و براي خودشم دو دست روسري خريد . دوباره از مغازه اومديم بيرون و رفتيم سمت ماشين فريد . داشتم فكر ميكردم واقعا اين چيزايي رو كه خريده بودم و دوست داشتم ؟ حاضر بودم ازشون استفاده كنم ؟ اگرم استفاده نميكردم سها حالم و ميكرد تو قوطي !
دوباره سوار ماشين فريد شديم . سها با ذوق و شوق از خريدش حرف ميزد و من ساكت به بيرون خيره شده بودم . داشتم عوض ميشدم . خودمم احساسم و نميفهميدم . ديگه كسي مثل بلبل سابق رو حرفم حساب نميكرد . يعني داشتم ميشدم يه زن ؟ پس اين همه مدت چرا تلاش كردم تو خودم بكشمش ؟ يعني همش به خاطر نشست و برخاست با سها بود ؟
يكم شيشه رو دادم پايين . احساس خفگي ميكردم . با صداي سها به خودم اومدم :
- بلبل كجايي ؟ رسيديم .
با گيجي اطراف و نگاه كردم و گفتم :
- دستتون درد نكنه زحمت كشيدين .
كيسه هاي خريد و برداشتم فريد گفت :
- خواهش ميكنم اين چه حرفيه .
از سها هم خداحافظي كردم و به سمت ساختمون رفتم . با كليد در و باز كردم . سركي به اتاق عمو رحيم كشيدم هنوز برنگشته بود . خداكنه شب نياد ! حوصله ي ترس و لرز و نداشتم دوباره ! واقعا من هموني بودم كه جيب مردم و بدون ترس ميزدم ؟ يا وقتي مهدي تيزي گذاشت زير گلوم صدام در نيومد و دست خالي پَسِش زدم ؟ از وقتي اومده بودم اينجا عين اين بالا شهريا سوسول شده بودم .
رفتم سمت انباري . كيسه هاي خريدم و يه گوشه گذاشتم زير چشمي نگاهشون ميكردم . انگار داشتم به يه بمب دست ساز نگاه ميكردم ! يه حسي قلقلكم ميداد كه دوباره بپوشمشون . جلوي سها روم نميشد زياد به خودم نگاه كنم . اصلا چرا از اين لباسا خجالت ميكشيدم ؟
با اين فكر از توي كيسه در آوردمشون . اول مانتو رو تنم كردم و بعد شال رو روي سرم انداختم . سعي كردم از مدلي كه سها سرش ميكرد تقليد كنم ولي فقط دور گردنم الكي ميپيچوندمش و به هيچ صراطي هم مستقيم نبود !
بايد سر فرصت يه مقنعه ميخريدم . اينجوري نميتونستم تو دفتر برم .
****
مثل بچه اي كه براي لباس عيداش شوق و ذوق داره صبح از خواب بيدارشدم . مانتو رو تنم كردم . يادم مقنعه ي سها افتادم كه هنوزم پيشم بود . با دقت سرم كردم و سر ساعت 8 رفتم بالا . مدام مواظب بودم قطره هاي آب نپره رو مانتوم . برام جديد بود . فقط زياد توش احساس راحتي نميكردم . مخصوصا كه مقنعه همش جلو دست و پام و ميگرفت و عصبيم ميكرد .
با صداي جيغ كوتاهي ترسيدم و برگشتم سمت در سها جلوم وايساده بود نزديك اومد و گفت :
- واي نگاش كن . چقدر بهت مياد بلبل .
بعد مكثي كرد و گفت :
- نه بلبل به اين لباسا نمياد .
لبخند رو لبم نشسته بود گفت :
- ديگه دوست ندارم بلبل صدات كنم . ميخوام سُرمه صدات كنم .
- آخه . . .
پريد وسط حرفم :
- آخه و اما و اگر نداره . دلت مياد با اين تيپ و قيافه بهت بگن بلبل ؟ يه نگاه تو آينه كردي ؟
نگاه كرده بودم . بارها هم به خودم گفته بودم سُرمه . ته دلم يه حس شيريني داشتم . هيچي نگفتم همونجوري كه به سمت ميزش ميرفت گفت :
- پس تصويب شد .
واسه ي اينكه بحث و منحرف كنم گفتم :
- پس آقا فريد كو ؟
- دادگاه داشت من خودم اومدم .
سر تكون دادم و دوباره مشغول كارام شدم . صداي سلام و احوالپرسي سها و هيراد و با هم ميشنيدم هيراد يه راست اومد تو آشپزخونه و با لحن مودبي گفت :
- ببخشيد خانوم .
اين تو سرش چي خورده بود امروز ؟ خانوم كيه ؟

هيراد يه راست اومد تو آشپزخونه و با لحن مودبي گفت :
- ببخشيد خانوم .
اين تو سرش چي خورده بود امروز ؟ خانوم كيه ؟ باز معلوم نبود ميخواد چه مسخره بازي راه بندازه با اخم برگشتم طرفش و گفتم :
- بله ؟ با من امري بود ؟
با ديدنم خشكش زد ولي نه مثل دفعه ي اول . سريع به خودش اومد و گفت :
- انقدر هر روز با يه قيافه ديدمت ديگه نميدونم چي بايد صدات كنم .
- هر چي كه راحت ترين .
يعني واقعا من و نشناخته بود ؟ اصلا فكرم نكرده بود كه يه خانوم غريبه واسه چي بايد بياد كاراي دفترش و بكنه ؟ گفت :
- مهمونم تا چند دقيقه ي ديگه ميرسه قهوه يادت نره بياري .
داشت ميرفت . يهو ياد اون دفعه افتادم كه گفته بود بدم به سها ببره . با حرفم متوقفش كردم :
- بازم قهوه هارو سها براتون بياره ؟
با حالت گنگ نگاهم كرد گفت :
- خانوم مقدمي كارشون يه چيز ديگست .
پوزخندي زدم و گفتم :
- ولي قبلا اينجوري فكر نميكردين . چي شده تصميماتتون عوض شده ؟ اين شكلي سر و ريختم بد نيست ؟ آبروي شما و دفترتون و نميبرم ؟
انگار كم كم داشت ميفهميد كه چي ميخوام بگم . اومد چيزي بگه كه سريع پشتم و بهش كردم و گفتم :
- قهوتون و ميارم .
ناراحت بودم . ته دلم واقعا ميسوخت . از اين همه توهيني كه بهم كرده بود . حالا تا يكم به سر و ريختم رسيده بودم ديگه اشكال نداشت جلوي مهموناش ظاهر بشم ؟ چشمام ميسوخت ولي جلوي خودم و گرفته بودم . من واسه ي اين چيزاي كوچيك ناراحت نميشدم .
مهمون هيراد اومد بعد از 5 دقيقه سيني قهوه ها رو برداشتم و با قدماي محكم رفتم سمت اتاقش اول يه تقه به در زدم و بعد كه صداش و شنيدم وارد شدم . مهمونش يه پسري بود تقريبا هم سن خودش . دولا شدم يه فنجون قهوه رو جلوي مهمونش گذاشتم كه با يه لبخند مَكُش مرگ ما نگام كرد و گفت :
- متشكرم خانوم .
با اخماي در هم فقط سر تكون دادم . كنار ميز هيراد رفتم فنجون ديگه رو روي ميز گذاشتم .بوي خوبي ميداد انگار دلم ميخواست هي نفس بكشم . ولي خودم و خونسرد نشون دادم . هنوز اخمام تو هم بود . نگاهش و بهم دوخت و زير لب گفت :
- مرسي .
براي اونم سري تكون دادم و از كنارش رد شدم . وقتي برگشتم تا در اتاق و ببندم ديدم كه هنوز نگاهش به منه . اخمم و غليظ تر كردم و در و بستم . داشتم به سمت آشپزخونه ميرفتم هوز اخمام تو هم بود بدجور دلم ازش گرفته بود . هيچ كس من و آدم حساب نميكرد ولي اون بد تر از همه بهم توهين ميكرد . سها گفت :
- سُرمه .
بي توجه از كنارش رد شدم دوباره شنيدم كه گفت :
- سُرمه .
بازم همينطور رد شدم يهو گفت :
- بلبل خان .
سرم و برگردوندم سمتش و گفتم :
- كاريم داشتي ؟
اخماش و تو هم كرد و گفت :
- مگه تو سُرمه نيستي ؟ 1 ساعته دارم صدات ميكنم .
بي حال گفتم :
- شرمنده عادت ندارم .
سري تكون داد و گفت :
- عمو رحيم اومد كارت داشت گفت وقت كردي يه سر بري اتاقكش .
با خوشحالي گفتم :
- اِ ؟ مگه اومد ؟
- آره انگار تازه رسيده .
- خدارو شكر شبا خيلي ستم بود تو اين ساختمون تنها خوابيدن .
چند دقيقه رفتم پيش عمو رحيم و برگشتم . طفلي برام سوغات آورده بود . همه رو گذاشتم تو اتاقم و دوباره برگشتم بالا . مهمون هيراد داشت ميرفت جلو در كم مونده بود با سر برم تو شكمش . تا من و ديد دوباره از همون لبخندا زد و گفت :
- خانوم بابت قهوه ي خوشمزتون سپاسگذارم .
لبخند كج و كوله اي بهش زدم سرش و خم كرد و گفت :
- با اجازه .
از هيرادم كه كنارش وايساده بود خداحافظي كرد و رفت . نگاهم به رفتن پسره بود . روم و به طرف در كردم كه برم تو ديدم هيراد دست به سينه جلوي در وايساده و نگاهم ميكنه اخمام و دوباره تو هم گره كردم و گفتم :
- ميشه برين كنار ؟
همونجوري كه به در تكيه داده بود يكمي خودش و كشيد كنار سريع از كنارش رد شدم ولي دقيقه ي آخر بازوم به آرنجش خورد . عصبي بودم ولي چيزي نگفتم و رفتم سمت آشپزخونه . عين دكل وايساده بود سر راه . چقدر بعضيا خود خواهن !
تا آخر روز كامل حرفاي هيراد يادم رفته بود . حتي ديگه بهشون فكرم نميكردم . با صداي خداحافظي سها به خودم اومدم و سرم و از روي كتابم بلند كردم گفتم :
- زود ميري ؟
خنديد گفت :
- خوابي؟ ساعت 7 شده دارم ميرم خونه .
از جام پريدم گفتم :
- اِ پس چرا من نفهميده بودم ؟
- كمتر خر خوني كن . من برم الان فريد صداش در مياد
ازش خداحافظي كردم و رفت . چراغ اتاق هيراد هنوز روشن بود . يكم آشپزخونه رو جمع و جور كردم تا بره و در و قفل كنم ولي انگار قصد رفتن نداشت به سمت اتاقش رفتم و گفتم :
- نميرين ؟ ميخوام در و قفل كنم .
نگاهم كرد گفت :
- چرا داشتم ميرفتم .
كتش و از پشت صندليش برداشتم و پوشيد به سمت در رفتم و منتظرش شدم . سلانه سلانه به طرف در ميومد از كنارم رد شد زير لب خداحافظ گفتم برگشت سمتم و گفت :

- انگار يه عذر خواهي بهت بدهكارم .
لحنش اصلا عذر خواهانه يا چيزي شبيه بهش نبود . اخمام تو هم رفت دستام و رو سينم قلاب كردم و گفتم :
- بابت ؟
صاف جلوم وايساد . يه دستش تو جيب شلوارش بود و يه دستشم به كيفش . تقريبا قدم تا سينش ميرسيد . با يه بيخيالي ذاتي كه حرص آدم و در مياورد گفت :
- بابت برخورد اون روزم كه تازه امروز يادت افتاده به روم بياريش .
شاكي شدم با لحن پرخاشگر گفتم :
- ببين آقا ! من بهت اجازه نميدم در موردم اين جوري قضاوت كني . يا هر وقت هر چي كه از دهنت در اومد بارم كني . من نه تو سري خورم نه از اوناشم كه خيلي راحت از كنار حرفايي كه بهم ميزنن بگذرم . تو خيال كردي همه چي به ظاهره ؟ يا اينكه فكر كردي ميتوني دم به دم من و مسخره كني ؟ من اگه تيريپم فرق داره اگه مدرك درست و حسابي ندارم يا اينكه حرف زدن بالا شهري بلد نيستم در عوض خيلي چيزارو تجربه كردم كه تو و امثال تو توي خواباتونم نديدينش . تو ميدوني يه دختر وقتي توي كوچه پس كوچه هاي پايين شهر زندگي ميكنه چه دردسرايي داره ؟ فكر كردي دلم ميخواد تيپ و قيافم اين ريختي باشه ؟ واسه ي اينكه بتونم زندگي كنم و كسي نگاه چپ بهم نندازه بايد اينجوري ميشدم . فكر كردي راحته كه اين همه سال راه كج نري ؟ وقتي كه همه ي بچه ها اسباب بازياشون دستشون بود و روي پاي باباهاشون نشسته بودن من از صبح تا بوق شب دنبال پول بودم تو خيابونا واس خاطر اينكه باباي عمليم خماري نكشه و موادش به راه باشه . ميدوني وقت و بي وقت توي كوچه هاي پايين شهر تهران جون سگ كندن چقدر سخت و ترسناكه ؟ وقتي كه گُله به گُله عملي و دزد و قاچاقچي و صد جور آدم ناتوي ديگه منتظرن يه بلايي سرت بيارن ؟ يا نه فكر كردي دختر بودن اونم يه دختر يتيم بودن با اون وضع زندگي من خيلي آسونه ؟ يا چيز پيش پا افتاده ايه ؟ يا مثلا وقتي كه مجبور ميشي واسه ي يه جاي خواب در به در صبح تا شب تو خيابونا علاف باشي آخرشم هيچ كس نباشه يه كمك بهت برسونه واقعا اينا به نظرت سادست ؟ اومدي ديدي كجا زندگي ميكردم . خوب تماشا كردي ولي چيكار كردي ؟ حتي فرداش يه سوال كوچيكم در موردش ازم نكردي . رسم شما پولدارا همينه . ميبينين يه بدبختي كنار پاتون داره بال بال ميزنه ولي واستون اُفت داره كه دستش و بگيرين . اونوقت همين عمو رحيم بنده خدا كه آه نداره با ناله سودا كنه تا فهميد تو لَبَم هر كار ميتونست كرد . شايد جايي كه الان توش زندگي ميكنم انباري باشه ولي حداقلش اينه كه قدرش و ميدونم . كار عمو واسم ارزش داشت . همين كه تونستم بي دردسر و دَنگ و فَنگ به اينجايي كه الان هستم برسم خودش خيليه . واسم مهم نيست امثال تو از روي ظاهرم چه برداشتي ميكنن . شماها از اوناشين كه فقط 1 قدم جلوي پاتون و ميبينين .
دستي به مانتوم زد و گفتم :
- اگه واس خاطر اين لباسا و 4 تا حرف با كلاس كسي ميخواد بهم احترام بذاره صد سال سياه ميخوام نذاره . اون موقع كه اينا تنم نبود بايد نشون ميدادي كي هستي . كه واقعا فرهنگت در چه حديه . واقعا فكر كردي فرهنگ به 4 تا مدركه ؟ در اون دانشگاه و بايد گِل گرفت وقتي تحصيل كرده هاش اينجوري فكر ميكنن .
با اخماي تو هم خيره به چشمام مونده بود آروم تر گفتم :
- از ما كه گذشت ولي از اين به بعد سعي كن با قضاوتاي الكي دل يكي مثل من و نشكوني .
هنوز با اخم نگاهم ميكرد . خالي شده بودم ديگه واسم هيچي مهم نبود . از كنارش رد شدم پله ها رو دو تا يكي رفتم پايين . در انباري رو باز كردم و خودم و انداختم توش . وقتي ياد قيافش ميفتادم كه چجوري بهم زل زده بود خندم ميگرفت . بدبخت و قبض روحش كرده بودم . ولي حقش بود يكي بايد اينارو تو كله اش فرو ميكرد .
پاشدم لباسام و در بيارم كه تقه اي به در خورد بلند گفتم :
- بله ؟
صداي هيراد و شنيدم :
- باز كن كارت دارم .
يه نفس عميق كشيدم . منتظر بودم يه چيزي بارم كنه در و باز كردم و رو به روش قرار گرفتم كليدارو گرفت سمتم و گفت :
- يادت رفت اينارو ببري .
فكر نميكردم فقط واسه همينا اومده باشه با تعجب كليدارو ازش گرفتم هنوز اخماش تو هم بود سرش و گرفت بالا و تو چشمام زل زد گفت :
- شايد حق با تو باشه . ولي هيچ كس بي درد نيست توي اين جامعه . خداحافظ .
بدون اينكه منتظر جواب باشه رفت . از پشت سر ميديدمش انگار شونه هاش افتاده تر شده بود . حس ميكردم يه غمي تو صداشه . واقعا حرفاي درستي بهش زده بودم ؟
بيخيال در و بستم و اومدم تو اتاق .

صداي هيراد دوباره متوقفم كرد گفت :
- كجا ؟ مگه اينجا كاروانسراست كه همينجوري سرت و ميندازي پايين ميري بيرون ؟ مگه نگفتم هر وقت جايي ميخواي بري بايد بهم بگي ؟
ستاره با دهن باز داشت نگاهمون ميكرد همينجوري نگاهش ميكردم . دوباره گفت :
- گوشاتم سنگين شده ؟
ديگه نميشد اونجا موند . هر چي بايد ميشنيدي شنيدي در و باز كن و برو . انگار دستم قدرت نداشت . لعنتي چرا ازم دفاع نكردي ؟ " سرمه همين الان در و باز كن و برو ! " هنوزم همون جا قفل شده بودم . چرا نميتونستم چشمام و ازش بگيرم ؟ " برو خواهش ميكنم برو "
بالاخره به همه ي حسام غلبه كردم دستم و روي دستگيره ي در فشار دادم و اومدم بيرون . بيشتر شبيه اين بود كه خودم و پرت كرده بودم بيرون . حتي صبر نكردم ببينم مياد دنبالم يا نه . عصباني بودم . دلم ميخواست انقدر ستاره رو بزنم به در و ديوار كه مغزش متلاشي بشه . " آروم باش چرا مثل هميشه خونسرد از كنارش رد نميشي ؟ " نفس عميق كشيدم و سريع پله هارو طي ميكردم . سرم پايين بود كه محكم خوردم به يه چيزي سرم و گرفتم بالا ذكاوت با يه لبخند مهربون داشت نگاهم ميكرد گفت :
- سلام سرمه خانوم . انگار اين تصادف ما تو سرنوشتمون نوشته شده .
با ديدن صورتم لبخندش جمع شد گفت :
- حالتون خوبه ؟
سعي كردم بخندم . نميدونم ظاهر سازي بود يا واقعا دلم ميخواست ذكاوت من و خوش رو ببينه ! گفتم :
- سلام بله آقاي ذكاوت ممنون .
- ولي زياد خوب به نظر نميرسين . جايي تشريف ميبرين ؟
- بله ميخوام برم بيرون .
- اگه اشكال نداره تا دم در همراهيتون كنم ؟
فقط سر تكون دادم كنار هم راه افتاديم . دم در اتاقك عمو رحيم رسيديم از سر كنجكاوي گفت :
- كجا ميري عمو ؟ مگه نبايد الان بالا باشي ؟
لبخند زدم و الكي گفتم :
- مرخصي گرفتم عمو جايي كار دارم .
- باشه عمو برو به سلامت مواظب خودت باش .
از عمو خداحافظي كردم ذكاوت هنوزم مثل دُم بهم چسبيده بود داشتم برميگشتم برم سمت در از گوشه ي چشم هيراد و ديدم كه از راه پله ها اومد پايين داشت به سمت در ميدويد كه من و ديد يه لحظه سرعتش كم شد و بعد كامل وايساد . اومده بود چي بگه ؟ كه برگردم كارم و تموم كنم ؟ كور خوندي !
رو به ذكاوت گفتم :
- با اجازتون .
- مراقب خودتون باشين . خدانگهدار .
از كنارشون رد شدم قدمام و تند تر برداشتم . يعني ميومد دنبالم ؟ دلم ميخواست برگردم و پشت سرم و نگاه كنم ولي برنگشتم . چرا خوردم كرد جلوي ستاره ؟ چرا انقدر بدبخت بودم ؟ چرا زندگي نميخواست باب ميل من باشه ؟ مگه چه گناهي داشتم ؟ يه بچه يتيم بدبختي بودم كه حتي كسي از سر دلسوزيم حاضر نبود دست روي سرم بكشه .
گوشيم و از توي جيبم در آوردم شماره ي سها رو گرفتم . هر چي بوق زد كسي جواب نداد . اَه اينم كه هيچ وقت در دسترس نبود . حالا بايد كجا ميرفتم ؟ يهو ياد محله ي قديممون افتادم . ميتونست حالم و بهتر كنه . انرژي گرفتم سريع مسير محلمون و در پيش گرفتم . اكبر خرسه ميتونست سرحالم بياره . چقدر دلم براشون تنگ شده بود . دلم ميخواست از اين محله ي پر تشريفات برم . برگردم به جايي كه بهش تعلق داشتم . هواي اينجا برام سنگين بود .
توي ايستگاه اتوبوس نشستم . سرخورده بودم . چشمام ميسوخت ولي من با سنگ دلي نميذاشتم يه قطره از چشام بريزه . به خاطر كي آخه ؟ هيراد ؟ چرا بيشتر دنبالم ندويد ؟ واقعا انتظار داشتم بياد جلو و بگه معذرت ميخوام ؟ زهي خيال باطل !
حالا تكليف كارم چي ميشه ؟ يعني فردا برم دفتر ؟ الان نميخوام بهش فكر كنم . بايد به سها بگم ببينم اون چي ميگه !
بالاخره رسيدم محلمون . خوشحال رفتم سمت مغازه ي ممد آقا . از دور ديدم كه اكبر يه گوشه لم داده و مشتري هم نداره . چقدر دلم براش تنگ شده بود . مقنعم و كشيدم جلوتر و رفتم تو مغازه . سرم و انداختم پايين . اكبر با ديدنم از جا پاشد و گفت :
- بفرماييد در خدمتم .
اول ميخواستم اذيتش كنم ولي بعد دلم نيومد . مقنعه رو كشيدم عقب و با لبخند خيره شدم تو صورتش گفتم :
- چطوري خرسه ؟
يهو از حالت بهت در اومد از پشت پيشخون اومد سمتم و گفت :
- بلبل تويي ؟ نشناختمت . چقدر عوض شدي .
دستاش و باز كرد و من و تو بغلش گرفت . هميشه بغل گوشت آلودش بهم حس امنيت ميداد .
بعد از چند دقيقه از بغلش اومدم بيرون گفتم :
- ميخواستم سر كارت بذارم دلم نيومد .
- دلت نيومد ؟ تو ؟ دلرحم شدي .
خنديدم گفتم :
- چطوري ؟ حسن چطوره ؟ شهرام لاته هنوز دنبال دختره ؟ ابول چي ؟ هنوز دماغش و عمل نكرده ؟
خنديد و گفت :
- چه خبرته بابا ؟ تك تك بپرس .
- آخه خيلي دلم براي همتون تنگ شده بود .
حس كردم چشماي اكبر داره خيس ميشه گفت :
- ما هم دلمون لك زده بود واست . خيلي نامردي رفتي حاجي حاجي مكه ؟
- نميشد بيام اين وري . ولي الان كه اينجام .
خنديدم گفتم :
- يه زنگ بزن به بقچه بگو آب دستشه بذاره زمين بياد اينجا .
اكبر با خنده شماره ي حسن و گرفت بعد كه گوشي رو گذاشت گفت :
- چقدر خانوم شدي .
خجالت زده سرم و انداختم پايين گفتم :
- نه بابا هنوز بلبلم .
- دِ بلبل نيستي ديگه . الان يه خانومي . هيچي از دختراي ديگه كم نداري . تازه خوشگل ترم هستي .
خندم گرفت تعريفات اكبري بود ! چند دقيقه بعد حسنم اومد با ديدنم خنديد دست داديم و گفت :
- چه عجب راه گم كردي .
- اومدم تا آخر شب پيشتون باشم .
- پس باس بگيم بروبچ جمع بشن كوچه رو قرق كنيم .
- بدم نمياد بقيه رو هم ببينم .
- چه لفظ قلم شدي .
اكبر خنديد و گفت :
- اينا عوارض درسه . ميخواد خانوم دكتر شه .
گفتم :
- دكتر چيه . هنوز مونده .
اكبر گفت :
- تو ميشي . خيلي بهت مياد .
حسن گفت :
- راست ميگه يه قرون اومده روت !
خنديديم مشتي تو شكمش ردم و گفتم :
- كوفت انقدر نخندين .
دوباره مثل قديم راس 8 همه دور هم جمع شديم . انگار برگشتيم به همون وقتا ولي من ديگه اون بلبل نبودم . حس ميكردم نگاهاش بچه هام فرق كرده تنها كسي كه هنوزم باهام احساس راحتي ميكرد اكبر بود . حسنم ميگفت باهام راحته ولي حس ميكردم كه گه گاه نگاهش و ازم ميدزده . يا مثلا شهرام لاته بهم نخ ميداد ! ولي بازم خوش گذشت . ديگه به هيراد و ستاره و اون دفتر كوفتي حتي فكرم نميكردم . راحت باهاشون ميخنديدم . تازه ياد گذشتم افتادم با اينكه دردسر زياد داشتم اما انگار بي غم تر بودم .
ساعت 10 شب بود كه از همشون خداحافظي كردم . برام مهم نبود كه الان اتوبوس شايد نباشه . دلم ميخواست با رفيقام باشم . هر كي يه سمتي رفت منم به طرف خيابون اصلي راه افتادم . واسه تاكسي وايساده بودم كه يه صدايي گفت :
- بلبل .
صدا آشنا بود خيلي وقت بود نشنيده بودمش . برگشتم سمتش با بهت داشت نگاهم ميكرد با من من و دستپاچگي كه تا حالا از مهدي نديده بودم گفت :
- خودتي ؟ چقدر عوض شدي !
- آره خودمم .
يكم نزديك تر اومد انگار به خودش مسلط تر شده بود دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- چي شده اومدي محله ي فقير فقرا ؟
- هر چي باشه منم مال همين محل بودم .
- بودي ! اون بلبل ديگه مرد .
با حالت مسخره اي گفت :
- ببخشيد خانوم شما ؟ بايد چي صداتون كنم ؟
پورخند زدم و گفتم :
- بسه نميخواي دست از لودگي برداري ؟
- چرا لودگي ؟ الان يه دختر خوشگل و با كمالات شدي . مگه دارم دروغ ميگم ؟
- اين و الان بذارم به حساب تعريف ؟
پوزخند زد و گفت :
- هر جور كه راحتي خانوم خوشگله !
اخمام رفت تو هم :
- بسه مهدي حالم و داري بد ميكني .
- چرا حالت بد ميشه ؟ وقتي اون آقا خوشتيپه ميرسونتت يا حرفي بهت ميزنه حالت بد نميشه ؟
يا خدا اين ديگه از كجا هيراد و ديده بود ؟ نيشخندي زد و گفت :
- انگار خوب با هم جيك تو جيكين نه ؟
- به تو چه ؟
- به من خيليم ربط داره ! فكر كردي نفهميدم كه از من يه نردبون ساختي كه بري اون بالا بالا ها ؟
- مگه من با جيب بريم به اين بالا بالا ها رسيدم ؟ تازه كدوم بالا ؟ من كه هنوز بدبختم . هنوزم يكيم مثل خودت .
- دِ نه ديگه . اومدي و نسازي . خودت و با من مقايسه نكن . يه نيگا به اطرافت بنداز ببين كجا دارم زندگي ميكنم ؟ تو ديگه بالا شهري . شدي . خانوم شدي . مودب و سر به راه شدي .
- خوب اينا چه كم و زيادي به تو ميكنه ؟
- اوه ببخشيد دخالت الكي كردم ؟
- مهدي دست از اين سياه بازيا بردار . درست بگو ببينم چي ميخواي از من ؟
- يعني رك و راست بگم نه نمياري ؟
با شك بهش نگاه كردم نيشخند زد و گفت :
- ديدي . انقدر اعتماد بهم نداري كه چشم بسته بهم جواب مثبت بدي .
اخمام و كشيدم تو هم و گفتم :
- تو هموني كه تو تاريكي شب تيزي روم كشيدي . هموني كه وقتي گير افتادم گاز موتورت و گرفتي و در رفتي . تو يه نمه واسه من رفاقت خرج كردي كه حالا من چشم بسته از رو رفاقت بهت اعتماد كنم ؟ بسه انقدر به خنده ننداز منو . راه من و تو خيلي وقته جداست . والا كمم واست حمالي نكردم . بد كار ميكردم واست ؟ كم كار ميكردم ؟ دِ آخه بگو حرفت چيه .
اومد جلوم تو يه قدميم وايساده بود حقيقتش ميترسيدم ازش خيلي آشغال كله بود هر كاري ازش بر ميومد . با ترس نگاهش كردم گفت :
- حرفم و بگم ؟ چرا ازم اين همه مدت نپرسيدي دردم چيه ؟ ميدوني چي كشيدم ؟
- از چي داري حرف ميزني ؟
يكم خيره نگاهم كرد گفت :
- من ازت خوشم ميومد خره . چه اون زمان كه اون شكلي بودي چه الان كه سر و تيپت و بالا شهري كردي .
زبونم بند اومده بود . چيزي بود كه هيچ وقت فكرشم نميكردم دوباره گفت :
- واقعا انقدر خنگي كه نميتونستي اين و بفهمي ؟ من واسه سر و ريختت نميخواستمت . همون كلاه و كاپشني كه ميپوشيدي واسم از همه چي قشنگ تر بود .
يهو انگار آتيشي بشه اخم كرد و بلند تر فرياد زد :
- ولي تو احمق خودت و فروختي به اون بالا شهريا . عوض شدي . ولي من هنوزم ميخوامت .
انگار كم كم داشت يخام آب ميشد خنده ي عصبي كردم و گفتم :
- خفه شو مهدي چرا حرف الكي ميزني ؟
صاف وايساده بود و نگاهم ميكرد . دوباره گفتم :
- بگو كه الكي گفتي .
فقط نگاهم كرد گفتم :
- چرا داري فكر و ذهنم و به هم ميريزي ؟ من از اون چيزي كه قبلا بودم كنده شدم . ديگه نميتونم اون باشم . ديگه نميخوام بلبل باشم . تو از چي من خوشت اومده ؟ اصلا من مگه دختر بودم كه تو از من خوشت اومد ؟ هان ؟
هيچي نگفت عصبي تر به طرف رفتم يقه ي لباسش و گرفتم و تكونش دادم گفتم :
- با توام چرا جوابم و نميدي ؟ زود باش بهم بگو . تو از چي من خوشت اومده ؟ تو از چي بلبل خوشت اومده ؟ مگه اون كي بود ؟
دستاش و گذاشت دو طرف صورتم و گفت :
- اون همه ي زندگي من بود .
چرا مهربون شده بود ؟ چرا باهام اينكارو ميكرد ؟ ازش فاصله گرفتم و گفتم :
- دست به من نزن لعنتي .
انگشت اشارم و جلوش گرفتم و گفتم :
- فقط اگه يه بار . . . اگه يه بار ديگه حرفي بزني بد ميبيني . فهميدي ؟
كنار خيابون وايسادم . با تن لرزون براي يه تاكسي دست تكون دادم جلوي پام وايساد . در و باز كردم خواستم بشينم كه صداي مهدي و شنيدم :
- اگه فكر كردي با اون جوجه فُكُليت ميذارم خوش باشي كور خوندي . فهميدي ؟
نشستم توي تاكسي . حالم داشت به هم ميخورد از همه چي . بيشتر از مهدي . يعني انقدر خر بود كه از بلبل خوشش بياد ؟ صداي راننده من و به خودم آورد :
- خانوم كجا برم ؟ دربستي ديگه ؟
دربست ؟ شايد مهدي راست ميگفت عوض شدم . گز كردن با اتوبوس كجا و حالا تاكسي دربستي كجا ؟ حوصله نداشتم تيكه تيكه برم سمت دفتر بذار يه روز ببينيم اين پولدارا چجوري ميرن و ميان زير لب آدرس و دادم و گفتم :
- آره آقا دربستي .

****
كنار در ساختمون تاكسي وايساد . گفتم :
- چقدر شد آقا ؟
- قابل نداره .
- قربون دستت .
- 10 تومن .
پول زور بود ولي مفت اينكه راحت تا اينجا اومدم . پول و دادم تاكسي دنده عقب گرفت و از كوچه رفت بيرون . سرم و انداختم پايين دستم تو جيب پالتوم بود به سمت در رفتم تا اومدم كليد بندازم در با شدت باز شد نگاهم و انداختم بالا هيراد با عصبانيت زل زد تو چشمام اومد بيرون و در و رو هم گذاشت و گفت :
- هيچ معلومه كجايي ؟ از ظهر تا حالا زدي بيرون معلومم نيست كجا رفتي . اون گوشيت و چرا جواب نميدادي ؟ هان ؟
داشتم خونسرد نگاهش ميكردم . چرا عصباني بود ؟ اصلا چرا زده بودم از در بيرون ؟ آها دعوام شد باهاش . مهدي خدا لعنتت كنه همه ي افكارم و ريختي به هم ! دوباره گفت :
- چرا ماتت برده ؟ صدام و نميشنوي ؟
دليلي نداشت جوابش و بدم . از كنارش رد شدم دستم رو در بود ميخواستم بازش كنم كه بازوم كشيده شد عقب نگاهش كردم . دستم و محكم از توي دستش كشيدم بيرون ولي حرفي نزدم . نميدونم چرا چيزي نميگفتم . دلم سكوت و آرامش ميخواست . يه جايي كه خودم با افكار خودم تنها باشم .
نگاه عصبانيش يه رگه هايي از نگراني پيدا كرده بود گفت :
- چرا ساكتي ؟ چرا چيزي نميگي ؟ حالت خوبه ؟ چيزي شده ؟
هنوزم ساكت داشتم نگاهش ميكردم توي چشماي عسليش ! ولي به خاطر تاريكي هوا بيشتر به رنگ قهوه اي ميخورد چشماش . در هر دو حالت خوشگل بود . خوشتيپم بود . بسه داري تو اين هاگير واگير به چي فكر ميكني ؟ سرت و بنداز پايين و برو . به حرفاش گوش نده .
ولي انگار صداهاي تو سرمم ديگه به حركت كردنم كمك نميكردن . دوباره گفت :
- سرمه يه چيزي بگو . ازم ناراحتي ؟ نميخواي باهام حرف بزني ؟
كلافه دستي بين موهاش كشيد . واقعا ازش ناراحت نبودم . ظهر شايد ولي الان نه . دلم براش تنگ شده بود ! چرا بايد دلم براش تنگ بشه ؟
انگار به خودش مسلط تر شده بود با لحن و صداي مخصوص خودش . با همون جذبه و جديتي كه ازش سراغ داشتم گفت :
- من امروز نميخواستم طرف خانوم سبحان و بگيرم يا به تو توهين كنم . ميفهمي كه ؟
باز هيچي نگفتم . زل زده بود تو چشمام گفت :
- من فقط ميخواستم دعوا بخوابه و همه چي آروم بشه . فكر نميكردم كه تو ناراحت بشي .
منتظر جواب بود . ولي هنوزم ساكت بودم دوباره گفت :
- سرمه حرف بزن فكر ميكنم ازم ناراحتي هنوز .
نفس عميق كشيدم اين بار با عصبانيت بيشتر گفت :
- چرا حرف نميزني ؟
نگاهش كردم گفتم :
- چي بگم ؟
انگار خيالش راحت شد كه لال نشدم ! گفت :
- ناراحتي ازم ؟
- نه .
- راستش و بگو .
اخمام و كشيدم تو هم . دوباره گفت :
- تا اين وقت شب كجا بودي ؟
بايد بهش ميگفتم به تو چه ! اصلا خودش تا اين موقع اينجا چيكار ميكرد ؟ گفتم :
- شما اينجا چيكار ميكنين تا اين وقت شب ؟
انگار انتظار نداشت اين و بهش بگم يكم دستپاچه شد ولي بعد گفت :
- همينجوري يكم كار داشتم . تلفنت چرا خاموشه ؟
- شارژش تموم شد .
- ناراحتي هنوز ؟
- گفتم كه نه .
- منم گفتم كه دروغ نگو . پس چرا كم حرف و سردي ؟
واقعا كي باهاش گرم گرفته بودم ؟ گفتم :
- من مثل هميشم .
- نيستي .
چه وقت بدي رو واسه گير دادن انتخاب كرده بود كلافه گفتم :
- بسه . نصف شبي سوال جواب كردنت گرفته ؟ ميخوام برم .
اخماش بيشتر رفت تو هم گفت :
- تا وقتي من نخوام تو جايي نميري .
- اونوقت چرا فكر كردي هر چي تو بخواي همون ميشه ؟
- هميني كه من ميگم .
چقدر خودخواه بود . برگشتم سمت در و بازش كردم . فكر كرده من بردشم ! بازوم و گرفت و محكم من و برگردوند سمت خودش . حتي نميتونستم از دستش خودم و آزاد كنم . شيطونه ميگفت تيزي كه حسن بهم داده بود و در مي آوردم خط خطيش ميكردما . بازوم و به زور از دستش كشيدم بيرون و گفتم :
- ولم كن من باهات هيچ حرفي ندارم . اصلا معلوم هست چت شده ؟
دوباره بازوهام و گرفت اين بار محكم تر . سرم نزديك سرش بود . توي يه قدميش بودم . نفساش روي پوستم ميخورد . هر دومون با چشمامون داشتيم با هم ميجنگيديم .

با صداي عصباني گفتم :
- يا دستم و ول ميكني يا هر چي ديدي از چشم خودت ديدي .
- چند دقيقه عين بچه ي آدم وايسا بعد هز جا دلت خواست برو .
هنوزم نگاهامون با خشم تو هم گره خورده بود گفتم :
- ميشنوم .
يكم چشماش آروم تر شد . نگاهش مهربون تر بود . گفت :
- ميدوني كه اتفاق ظهر تقصير من نبود .
- اين و كه يه بار حرفش و زدي . فكر كردم يه چيز تازه ميخواي بهم بگي .
سرش و گرفت بالا يه نفس عميق كشيد دوباره سرش و انداخت پايين . زيادي بهم نزديك بود . دستپاچم ميكرد گفتم :
- ولم كن از فاصله ي دور ترم ميتونيم حرف بزنيم .
نيشخند زد و گفت :
- دور تر ؟ چرا ؟ مگه الان فاصلمون چشه ؟ معذبت ميكنه ؟
نميخواستم خودم و لو بدم . واقعا معذبم ميكرد . دنبال بهانه ميگشتم يهو گفتم :
- از بوي ادكلنت بدم مياد .
چشماش گرد شد . دروغ كه شاخ و دُم نداشت آخه ! اتفاقا خيلي خوشبو بود هر وقت كنارش وايميستادم ناخودآگاه هي ميخواستم نفس بكشم ! بهت زده گفت :
- جدي ؟
اخم كردم :
- مگه من باهات شوخي دارم ؟
سرخورده شده بود ولي هنوزم چيزي از جديت و غرورش كم نشده بود . ازم يكم فاصله گرفت . تو چشماش خيره شدم گفتم :
- خوب ميشنوم .
- اگه امروز من كاري كردم كه ناراحت بشي در عوض توام من و جلوي سبحان خورد كردي .
- من ؟ كاري نكردم .
- همين كه بدون اجازه ي من و بدون توجه به حرفم گذاشتي رفتي بي احترامي به من بود .
- واقعا انتظار داشتي بمونم ؟ كه چي بشه ؟ بيشتر ليچار بارم كني و اون ستاره ي ابلهم هر هر بهم بخنده ؟
- من هيچ وقت ليچار بارت نكردم . ميخواستم دعوا بخوابه .
پوزخند زدم و گفتم :
- خوب دعوا رو خوابوندي الان واسه چي ديگه اينجايي و اين حرفارو به من ميزني ؟
دستش و كلافه كشيد تو موهاي مشكيش . انگار چيزي كه ميخواست و نميتونست بگه . محكم گفت :
- فردا كه مياي دفتر ؟
- نميدونم .
- يعني چي ؟
- صبح تصميم ميگيرم . ميخوام برم تو .
نگاهم ميكرد فقط . هيچي نگفت . منم چيزي نداشتم كه بگم . به سمت در رفتم . آروم گفت :
- فردا منتظرتم . يا مياي دفتر يا به زور ميام ميبرمت .
منتظر نشدم چيز ديگه اي بگه . سريع در و باز كردم و يه راست رفتم سمت انباري .
زندگيم شده بود عين يه كابوس . مقنعم و در آوردم و محكم پرتش كردم رو زمين . پالتومم در آوردم يه گوشه ديگه پرت كردم . رفتم يه گوشه ي ديوار نشستم زانوهام و گرفتم تو بغلم و تكون تكونشون دادم . هر وقت خيلي ناراحت بودم اين كار آرومم ميكرد . زل زدم به يه گوشه . من فكر ميكردم حسين نميفهمه . مهدي ديگه چرا اين كارارو ميكنه ؟
اون موقع كه بلبل بودم و اونقدر تنها بودم هيچ كس سال تا سال نميگفت خَرِت به چند مَن . حالا همه شده بودن دوست و رفيق و خاطر خواه !
هيرادم مشكوك شده حالا نكنه پس فردا هم اون ميخواد بگه عاشقمه ؟! ديگه اين يكي عمرا تو كَتَم نميره . !
****
صداي در داشت ديوونم ميكرد . اين مردم آزار ديگه كي بود . نگاهي به اطرافم كردم گوشه ي ديوار چمباتمه زده بودم . ديشب اصلا نفهميده بودم كي خوابم برد ! همه ي تنم خشك شده بود با ناله از جام بلند شدم و گفتم :
- كيه ؟
صداي عصباني هيراد و شنيدم :
- يا همين الان اين در لعنتي رو باز ميكني يا ميشكنمش .
نگاهي به گوشيم انداختم 10 صبح بود . جدي جدي نرفته بودم دفتر ! حالا از كجا به اين ميفهموندم كه بي قصد و غرض بوده ؟ گفتم :
- وايسا الان باز ميكنم .
دوباره پالتوم و پوشيدم مقنعمم سرم كردم در و آروم باز كردم سعي كردم جدي باشم گفتم :
- چي شده سر صبحي ؟
اخماش تو هم بود باز ! گفت :
- گفتم كه نياي سر كار ميام ميبرمت .
نتونستم جلو خودم و بگيرم خنديدم گفتم :
- خواب موندم .
دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- كه خواب موندي ؟ مسخرمم ميكني ؟
- نه جدي خواب موندم .
- خيلي خوب بيا بالا . اين سبحان باز نيومده كلي هم كار ريخته رو سرم . فريدم كه طبق معمول با همسر گراميش رفته بيرون . بيا بايد كمكم كني .
- چيكار كنم ؟
- يه امروز و تا سبحان بياد جاش بشين .
نميدونستم گوشام درست ميشنوه يا نه . من ؟ منشي بشم ؟ داشتم بال در مياوردم گفتم :
- شما برين بالا . منم تا 5 دقيقه ديگه ميام .
از اينكه لحنم يهو رسمي شده بود تعجب كرد ولي سر تكون داد و به سمت پله ها رفت .
آخ جون بالاخره منشي شدم ! اصلا ناراحتي ها و حرفايي كه ديشب شنيده بودم همش انگار از ذهنم رفته بود بيرون . خدا خدا ميكردم تو اين 5 دقيقه سر و كله ي اين سبحان پيدا نشه . سريع مقنعم و درست كردم و رفتم بالا . هيراد كنار ميز منشي وايساده بود و داشت به يه تلفن جواب ميداد .
آروم رفتم پشت ميز نشستم . با ذوق خاصي نگاهش ميكردم . حالا همچين ذوق ميكردم كه انگار مدير عامل يه شركت بزرگ شده بودم . " به اونجاها هم ميرسي سرمه خانوم "
هيراد تلفن و قطع كرد و گفت :
- كارارو كه بلدي ؟
سري تكون دادم . سها كم و بيش بهم ياد داده بود كه چيكارا ميكنه . گفت :
- خوبه .
بدون حرف اضافي رفت سمت اتاقش .


يك ساعتي مشغول كار بودم سها خيلي كارارو راحت تر از من سر و سامون ميداد كلا سرعتش بيشتر بود ولي منم در حد خودم بدك نبودم حداقلش اين بود كه از ستاره بهتر بودم . دختره ي فيس و افاده اي . الهي اخراج بشه از دستش راحت شيم ! اصلا وقتي بهش فكر ميكردم خونم به جوش ميومد !
ساعت 12 بود از صبح تا حالا هيراد چايي نخورده بود . بالاخره امروز بهم ترفيع داده بود بايد هواش و داشته باشم . رفتم سمت آشپزخونه براش چايي ريختم . توي يه ظرف كوچيكم چند تا شيريني گذاشتم و به سمت اتاقش رفتم تقه اي به در زدم با شنيدن صداي بفرماييدش رفتم تو .
دستاش و زير سرش گذاشته بود و به صندليش تكيه زده بود و سقف و نگاه ميكرد . با ديدن من سريع صاف نشست . سيني چاي و شيريني رو جلوش گذاشتم . با يه حالت ذوق زده و مظلوم گفت :
- مرسي واقعا از صبح تا حالا دلم چايي ميخواست .
يه لبخند بهش زدم . ميخواستم برم كه با حرفش متوقفم كرد :
- نميدونم چرا هميشه سرنوشتم تنهاييه . اون از فريد كه تا زن گرفت اصلا انگار نه انگار كه يه دوستيم داره . اينم از وضع سوت و كور دفتر .
نگاهش كردم داشت به استكان چاييش نگاه ميكرد و انگشتش و لبه ي استكان ميكشيد .
نميدونم چرا اينارو به من ميگفت . راستش جا خوردم . ولي حس ميكردم كه دلش گرفته . يه لحظه دلم براش سوخت . عين اين بچه ها لب ورچيده بود . خبري از هيراد خود خواه و مغرور نبود بيشتر تو خودش فرو رفته بود . دوست داشتم برم كنارش و بغلش كنم . بهش بگم من پيشتم چرا ناراحتي ؟ " كوفت نميخواد حس انسان دوستيت گل كنه . همينت مونده اين كار و بكني . كافيه بره رو موج برزخش ! اونوقت به همين راحتي كه بهت ترفيع داده به همين راحتيم اخراجت ميكنه ! " جلوي خودم و گرفتم و از همون جا با دلسوزي نگاهش كردم .
يهو از جاش بلند شد و كتش و از پشت صندليش برداشت . با تعجب به اين حركتش نگاه ميكردم . گفتم :
- جايي ميرين ؟
سرش و تكون داد و گفت :
- آره ميخوام برم ناهار و بيرون بخورم . امروز به خودم استراحت ميدم كلا !
- ولي امروز دو تا قرار دارينا .
- زنگ بزن كنسلشون كن . حال و حوصلش و ندارم .
سر تكون دادم و از اتاقش رفتم بيرون . تلفن و برداشتم قراراش و كنسل كردم . دستم و زده بودم زير چونم . حالا من تنهايي چيكار ميكردم ؟ ديروز پيش اكبر و حسن بودم . هر روزم كه نميشد پاشم برم اونجا . تازه ديروز 10 چوق پياده شده بودم ! كس ديگه اي رو هم نداشتم كه برم پيشش . بِخُشكي شانس ! حالا ما يه روز ترفيع گرفتيما اين شازده نموند دفتر ! بيا حالا هي واسش دل بسوزون . يكي رو ميخواي كه واسه خودت دل بسوزونه .
هيراد كيف به دست از اتاقش اومد بيرون . زير لب از هم خداحافظي كرديم به سمت در رفت يكم مكث كرد بعد برگشت سمت من با يه لحن نامطمئن گفت :
- ميخواي توام باهام بياي ؟
با اين حرفش يهو دستم از زير چونم در رفت . كم مونده بود فكم بخوره رو ميز . انگار فهميد جا خوردم . سعي كرد قيافه ي خونسرد هميشگي رو به خودش بگيره . گفت :
- خوب توام تنهايي . منم كه تنهام . ناهارم كه نداري . داري ؟
دستپاچه گفتم :
- مرسي مزاحم نميشم .
- مزاحم نيستي . مياي ؟
واقعا نميدونستم چي جواب بدم . برام سخت بود بشينم جلوي هيراد و تنهايي باهاش غذا بخورم . داشتم دست دست ميكردم . نميدونستم چي بگم از يه طرفم دوست نداشتم تنها برم تو اون انباري كوچيك و تاريك . هيراد انگار فهميد كه دودلم گفت :
- يه ناهاره همش .
نگاهش كردم . چشماش يه مدلي بود . حس ميكردم دوست داره باهاش برم . " بچه دلش گرفته برو خوشحالش كن ! " فقط به خاطر هيراد ميرفم وگرنه من كه نميخوام باهاش برم ! گفتم :
- باشه .
يه لبخند محو تو صورتش حس كردم جفتمون با هم از در دفتر زديم بيرون . ميخواستم از پله ها برم پايين كه گفت :
- بيا با آسانسور بريم .
با من من گفتم :
- از آسانسور ميترسم .
خنديد گفت :
- ترس نداره كه .
بعد تو چشمام با آرامش نگاه كرد و گفت :
- نترس من باهاتم .
دوباره چشماش شيطون شد و گفت :
- اگه يهو آسانسور خراب شد قول ميدم خودم عين سوپر من نجاتت بدم .
نميدونم چرا با اين حرفش خجالت كشيدم . بسه انقدر ترسو نباش ! با هم وارد آسانسور شديم . دكمه ي پاركينگ و زد در آسانسور بسته شد . نفسم و حبس كرده بودم . من و اون توي يه اتاقك آهني كه وضعيتش معلوم نبود زنداني شده بوديم . يه نفس عميق كشيدم همراه با اين نفس عميق بوي ادكلنش بود كه حسابي بينيم و نوازش ميكرد . يكم آروم تر شدم . همين كه تنها نبودم خودش خيلي خوب بود .
بالاخره آسانسور وايساد يه نفس راحت كشيدم كه هيراد متوجه شد و خنديد . با هم به سمت ماشينش ميرفتيم كه ديديم ذكاوت از ماشينش پياده شد با ديدن من و هيراد كنار هم اخمي كرد و سلام كرد . هيراد اين بار با خوش رويي جوابش و داد ذكاوت رو به من گفت :
- سرمه خانوم خوبين ؟ هميشه به گردش .
نميدونستم چي بهش بگم . هيراد لبخند زد و گفت :
- داريم ميريم رستوران ناهار بخوريم آقاي ذكاوت . سرمه سوار شو دير ميشه . شما تشريف نميارين ؟
ذكاوت از حرص دندوناش و رو هم فشار ميداد . نميفهميدم اينا بينشون چي بود كه هر بار يكيشون برزخ ميشد . ذكاوت گفت :
- نه ممنون . نوش جان .
بعد بدون حرف ديگه اي خداحافظي كرد و رفت . سوار ماشين هيراد شديم و به سرعت از ساختمون دفتر دور شديم .

يه ذره كه رفتيم گفت :
- خوب حالا ناهار چي دوست داري بخوري ؟
برگشتم سمتش داشت نگاهم ميكرد . اين چرا اينجوري ميكرد ؟ دستپاچه شده بودم گفتم :
- نميدونم فرق نداره .
هيراد يكم فكر كرد و بعد بدون هيچ حرفي حركت كرد . كمتر از نيم ساعت بعد رسيديم جلوي در يه رستوران . از ماشين پياده شديم . مثل بچه يتيما پشت هيراد قايم شده بودم . رستورانش خيلي كلاس بالا بود . هيراد رفت تو در و باز نگهداشت كه منم برسم بهش . قدمام و سريع تر برداشتم . رسيدم كنارش زياد كسي تو رستوران نبود . هيراد سرش و آورد كنار گوشم و آروم گفت :
- كجا دوست داري بشينيم ؟
فقط تونستم آروم بهش بگم كه نميدونم . نگاهش و تو رستوران چرخوند و گفت :
- اونجا خوبه ؟
نگاهم به اون سمت كشيده شد . يه ميز دونفره بود گوشه ي دنج رستوران ديد چنداني هم نداشت آروم سر تكون دادم . وقتي نشستيم يه گارسن اومد منوهارو داد دستمون . نگاهم رو منو نبود . بيشتر به صورت هيراد خيره شده بودم . صورتش شيش تيغ و صاف بود . موهاي مشكي پرپشتش و حالت داده بود به سمت بالا . بينيش نه زياد درشت بود نه كوچيك بود . ابروهاي پر و خوش حالتي داشت . روي چشماش دوباره ثابت موندم . چشماش ! چقدر چشماش خواستني بود . مخصوصا امروز كه يكم غم و مظلوميتم توش بود .
هيراد منو رو بست سرش و آورد بالا و گفت :
- من ميخوام . . .
وقتي نگاه خيره ي من و ديد ساكت شد . تازه فهميدم چه گندي زدم سرم و انداختم پايين . قيافش و نميديدم ولي تو صداش خنده موج ميزد گفت :
- انتخاب كردي ؟
- نه هنوز دارم ميخونمش .
- منو رو ميخوني يا صورت منو ؟
چقدر پررو بود گفتم :
- مثلا واسه چي بايد صورت شمارو بخونم ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- آخه زل زده بودي به من .
- نخيرم داشتم پشت سرتون و نگاه ميكردم .
خنديد و گفت :
- باشه جوش نيار تو به من زل نزده بودي .
با عصبانيت گفتم :
- من به تو زل نزده بودم .
- خوب منم كه همين و گفتم .
دوباره زد زير خنده با حرص نگاهم و دوباره به منو دوختم . گفت :
- خوب قهر نكن . حالا چي ميخوري ؟
- نميدونم .
- من ميخوام برگ بخورم . تو دوست داري ؟
دروغ چرا تا حالا نخورده بودم . فقط سرم و تكون دادم . بالاخره غذا بود ديگه ! هيراد لبخندي بهم زد و گارسون و صدا كرد . سفارشاتمون و داديم . حالا تا حاضر شدن غذا بايد صبر ميكرديم .
هيچ حرفي نداشتيم با هم بزنيم . الكي در و ديوار و نگاه ميكرديم . بالاخره يه سوال به ذهنم رسيد گفتم :
- الان اگه خانوم سبحان بره سمت دفتر چي ؟ پشت در ميمونه كه ؟
هيراد شونه هاش و بالا انداخت . دستاش و روي سينش قلاب كرد و به صندليش تكيه زد گفت :
- به ما چه ميخواست زود بياد . درس عبرت ميشه واسش كه از اين به بعد سر وقت بياد !
سرخورده شدم . دلم ميخواست بگه اخراجش ميكنم ولي گفته بود براش درس عبرت بشه واسه دفعه هاي بعد ! شانسم نداري سرمه !
غذاهامون و آوردن . نگاهي به كباب انداختم عطر و بوش كه خوب بود . هيراد تشكر كرد و با چنگال و چاقو شروع به خوردن كرد . ميخواستم تيكه هاي كباب و از هم جدا كنم ولي خيلي سفت بود . قاشق و چنگالم و بين شكافي كه توي كباب درست كرده بودم فشار ميدادم و سعي ميكردم از هم جداشون كنم . انقدر فشار دادم كه بالاخره كبابه تيكه شد ولي يه تيكش پريد رو خودم و همه ي مخلفات كنار بشقابم ريخت رو ميز . سرم و از خجابت نميخواستم بلند كنم . حتما هيراد الان مسخرم ميكرد . اي دست و پا چلفتي ! صداي متين هيراد و شنيدم :
- كمك ميخواي ؟
سرم و گرفتم بالا . جدي بود اصلا هم نميخنديد قبل از اينكه چيزي بگم بشقابم و از جلوم برداشت و گذاشت كنار خودش . چاقويي كه دست نخورده كنارم مونده بود و برداشت و با چنگال خودم كبابارو برام تيكه تيكه كرد . خجالت كشيدم . عين اين بچه هاي كوچيك شده بودم كه نميتونن خودشون كاراشون و بكنن . وقتي كارش تموم شد بشقاب و برگردوند جلوم و گفت :
- الان بخور .
زير لب تشكر كردم و آروم آروم شروع به خوردن كردم . غذاي خوشمزه اي بود منم خيلي گشنه بودم . حسابي بهم چسبيد . وقتي سرم و از رو غذام بلند كردم ديدم هيراد همينطوري كه داشت نوشابش و ميخورد با يه لبخند محو من و نگاه ميكرد . يه نمه خجالت كشيدم . عين اين نخورده ها افتاده بودم به غذا !
وقتي نگاهم و ديد آروم گفت :
- خوشمزه بود ؟
- ممنون .
- خواهش ميكنم . سير شدي ؟ چيز ديگه اي نميخواي ؟
سرم و به طرفين تكون دادم . اشاره اي به گارسون كرد اونم صورت حساب و توي يه جلد چرمي برامون آورد هيراد پول و لاي جلد چرمي گذاشت و گفت :
- بريم .
از در اومديم بيرون . دوباره سوار ماشينش شديم . خوب گردش تموم شد . بايد دوباره برگردم خونه . حوصله ي خونه رو نداشتم . انگار هيرادم نداشت چون گفت :
- موافقي يه ذره بريم بگرديم ؟
با تعجب نگاهش كردم . عجب هم پايي رو واسه خودش انتخاب كرده بود ! گفتم :
- با من ؟
- آره . مياي ؟
سعي كردم انقدر متعجب نشم و خودم و دست كم نگيرم . مگه من چم بود كه نخواد باهام بره گردش ؟ گفتم :
- كجا بريم ؟
- من دلم ميخواد برم سينما .
يكم فكر كردم . گفت :
- دوست داري ؟ يا اصلا هر جايي كه تو دوست داشته باشي ميريم ؟
اين مهربونيش من و هلاك خودش كرده بود گفتم :
- سينما خوبه .
لبخندي زد روش و برگردوند سمت جلو و گفت :
- پيش به سوي سينما .
حركات و رفتارش برام عجيب بود . حس ميكردم شايد زيادم وجود من براش مهم نباشه . بيشتر دوست داشت يه جوري سرگرم شه .

منبع: رمان دوستان/کمپنا/98تیا

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 257
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,434
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 4,169
  • بازدید ماه : 9,532
  • بازدید سال : 96,042
  • بازدید کلی : 20,084,569