loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 7112 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)
رمان در همسایگی گودزیلا(فصل دوم)

رادوین همه آب پرتقالم و خورده بود وحالام داشت آیس پک می خورد.
جیغی کشیدم وگفتم:توبه چه حقی به اونا دست زدی؟!
رادوین بی توجه به من،ته آیس پک و هم درآرود.تاجایی که صدای خ خ نی دراومد.
لیوان خالی و روی میز انداخت و روبه من گفت:خوشمزه بود!
عصبانی نزدیک ترشدم و سر جام نشستم.
روبه رادوین گفتم:تواگه آب پرتقال و آیس پک می خواستی،خودت سفارش می دادی.چرا مال من و خوردی؟!
نیم نگاهی به امیرو ارغوان انداختم تا لااقل اونا به دادم برسن ولی ای دل غافل!!!
امیر وارغوان اونقدر حواسشون به حرف زدنشون بود که اصلا متوجه قضیه نشده بودن.
پوفی کشیدم و روبه رادوین گفتم:نگفتی؟!چرا مال من و خوردی؟
رادوین لبخند شیطونی زدوگفت:چون دوست داشتم.
- آخه بی شعوور تودهنی مهنی سرت نمیشه که همین جوری اومدی دهنی من و خوردی؟!
رادوین پوزخندی زدوئگفت:نه بابا!!!این سوسول بازیا چیه؟
البته من خودمم اعتقادی به دهنی ندارم.دهنی هرکسی رو می خورم.فقط به جز پیرمرد پیر زنا!
آخه اونا دندون مصنوعی دارن،چندشم میشه.
سعی کردم فکرم و روی فاجعه پیش اومده متمرکز کنم.خب رادوین همه چی و خورده وتنها چیزی که برای من باقی گذاشته ،کیکه.پس بهتره تا اونم نخورده،بخورمش!
دستم و دراز کردم تا بشقاب کیک و ازروی میز بردارم که دستم بادست رادوین برخورد کرد.
اخمی کردم وبه چشماش زل زدم وگفتم:این دیگه مال منه!!!
رادوین لبخند شیطونی زدوبشقاب کیک و زودتر از من برداشت.شیطون گفت:زیادم مطمئن نباش.
به سمتش خیز برداشتم و گفتم:بدش به من.
- نمیدم.
- - گفتم بدش.
- نمیدم.
جیغی زدم وگفتم:بدش به من!
دقیقا شده بودعین قضیه ادکلن!!!می ترسیدم این کیکه هم مثل ادکلنه نفله بشه.
رادوین سرش و کج کردومظلوم گفت:باشه...باشه...من تسلیم.
بیچاره ازجیغی که زدم گرخید!!
کیک و گذاشت روی میز.
فکر نمی کردم انقدر زود تسلیم بشه.باتعجب بهش نگاه کردم.اونم باقیافه مظلومش به کیک روی میز اشاره کردوگفت:بگیر بخورش دیگه.
به سمت بشقاب خیز برداشتم تابرش دارم که یهو رادوین ناغافل کیک و ازتوی ظرف برداشت و یه گاز گنده بهش زد.
وبعد گذاشتش سرجاش.
لبخند شیطونی زدوگفت:حالابخورش.فقط حواست باشه ها!!!دهنیه.
پوزخندی زدم وگفتم:این سوسول بازیا چیه؟
وکیک و ازتوی بشقاب برداشتم و شروع کردم به خوردن.
رادوین باتعجب به من خیره شده بود وچشماش شده بود قده دوتا گوجه!!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:چقدر خوشمزه اس.اوم!!!
ویه گاز گنده به کیک زدم.
رادوین لبخندی زدوشیطون گفت:امراً اگه بذارم بقیه اش و بخوری.
وبایه حرکت خیلی سریع کیک و ازدستم قاپید.
واقعا خیلی سریع این کارو کرد وگرنه من اونقدرام خنگ نبودم که بذارم راحت کیک به اون خوشمزگی رو ازدستم دربیاره...
رادوین با ولع شروع کرد به خوردن کیک وبرای اینکه دل من و بسوزونه هی بَه بَه وچَه چَه می کرد.
خیلی تلاش کردم که کیک و ازدستش بگیرم ولی همین که من به سمتش خیز برمی داشتم،اون کیک و ازم دور می کرد.
اَه!!!لعنت به تو!!!کیکش خوشمزه بود...
بعداز اینکه رادوین ترتیب کیک به اون خوشمزگی رو داد،یهو گوشیش زنگ خورد.
گوشیش و ازتوی جیبش بیرون آوردوجواب داد:
- الو،سلام چطوری سعید؟خوبم...مرسی...اوضاع چطوره؟!پول و به حساب جوادی واریز کردی؟!...به پروژه سئول سر زدی؟...چجوری پیش می رفت؟مشکلی که نداشتن؟!...باشه حالا من خودم فردا میام رسیدگی می کنم...فقط سعید...امروز یه قرار کاری داشتم بامهندس وزیری،به خانوم مستوفی بگو کنسلش کنه...باشه...دستت درد نکنه...چاکریم...فعلا.
عین این رئیس شرکتای میلیاردی حرف می زد!!!پروژه سئول دیگه چه صیغه ایه؟!این که هنوز درسش تموم نشده...چجوری شرکت زده وکاروکاسبی راه انداخته؟!
این سوالا خیلی فکرم و مشغول کرده بودن.نمی تونستم حس فوضولیم و کنترل کنم.
نمی خواستم چیزی ازش برسم ولی انگار اختیار زبونم دست خودم نبود.
روبه رادوین گفتم:توشرکت داری؟!شرکت راس راسکی؟
رادوین خندیدوسری تکون دادوگفت:آره.شرکت دارم.یه شرکت راس راسکی.
- واقعا؟!
- آره.
- آخه چجوری؟توکه هنوز درست تموم نشده!!!
رادوین به پشتی صندلیش تکیه دادوگفت:آره.درسم هنوز تموم نشده. واسه همینم مجوز شرکت به اسم بابامه ومن رئیس اونجام.
- پس یعنی شرکت مال باباته.
- نه.شرکت مال خودمه.خودم خریدمش وتمام کاراش وکردم.بابا فقط برام مجوز گرفته همین.
- سعیدم اونجا کارمیکنه؟!
- هم سعید وهم امیر اونجا کارمی کنن.
چه باحال!!!کاش منم یه شرکت داشتم همه دوستام و می بردم سرکار.
چه خرپولیه این!!!
چجوری تونسته باپولای خودش شرکت بخره؟!ولی احتمالا داره قُمپُز درمی کنه.مگه میشه بابائه کمکش نکرده باشه؟!امکان نداره!!!احتمالا اینم ازهمون بچه پولدارای باباییه!!
حالا اینارو بیخیال.الان که فرصت مناسبه وبه همه سوالام جواب میده، بهتره که درمورد اون دختره سحر که اون روز بهش زنگ زده بود،هم بپرسم.می دونم دیگه خیلی پررو بازیه ولی به جون خودم ازاون روز تاحالا دارم از فوضولی می ترکم!!!
روکردم بهش و گفتم:
- میشه یه سوال دیگه بپرسم؟!
رادوین خیلی خونسردوجدی گفت:نه!
بچه پررو!!!خیلی دلتم بخواد من ازت سوال بپرسم.
پشت چشمی براش نازک کردم و زیر لبی گفتم:ایش!!!!
رادوین نگاهی به من کردوگفت:ایش داری برو دستشویی.(بعد به ساعت روی دیوار اشاره کردوگفت:)ساعت 6 شده.باید بریم.من کاردارم.
بعدازجاش بلند شدو رفت سمت امیروارغوان ویه چیزی بهشون گفت.
اوناهم خندیدن وازجاشون بلند شدن.
منم کیفم و ازروی میز برداشتم و به سمت ارغوان رفتم.
روبه امیر گفتم:دستت درد نکنه آقا امیر زحمت کشیدی.
امیر لبخندی زدوگفت:خواهش میکنم.قابل شمارو نداشت.شنیدم رادوین همه سفارشات و خورده؟!آره؟
خندیدم وچیزی نگفتم.
امیرخنده ای کردوگفت:از دست تو رادوین!!پس بگوچرا واسه خودت آب سفارش دادی!!!می خواستی سفارشای رهاروبخوری...
خلاصه بعداز کلی شوخی خنده از پله ها پایین اومدیم.کسری به سمتمون اومدو ماهم ازش تشکر کردیم.به زور وباکلی تعارف بالاخره پول سفارشارو ازامیر گرفت.
وبعد از کافی شاپ خارج شدیم.
به سمت ماشین رادوین رفتیم ومثل دفعه قبل،من و رادوین جلو نشستیم و امیر و ارغوان عقب.
رادوین راه افتاد.
ازم آدرس خونمون و پرسید.منم بهش گفتم ودیگه هیچ حرفی نزدیم.
تنها صدایی که سکوت ماشین و می شکست صحبتا وخنده های بلند امیر و ارغوان بود.
منم کاری نداشتم که انجام بدم.حوصله بازی هم نداشتم.
واسه همینم سرم و به پنجره ماشین تکیه دادم وبه آدمای توی خیابون،درختا،کوچه ها وماشینا نگاه کردم.
وقتی که ماشین رادوین جلوی خونمون توقف کرد،سرم و به عقب برگردوندم و کلی از امیر تشکر کردم.
روبه رادوین کردم وبااخم غلیظی گفتم: من اون کیک و ازحلقومت می کشم بیرون.حالا ببین کی گفتم!!
امیر و اری خندیدن ولی رادوین فقط پوزخند زد.ازاون دوتا خداحافظی کردم وبی توجه به رادوین پیاده شدم.
به سمت در رفتم و زنگ وزدم و رفتم تو.بارفتن من،ماشین رادوینم راه افتاد.

****************************************************

باعجله در حیاط وبستم و با قدمای کوتاه وشمرده شمرده به سمت ماشین ارغوان رفتم که جلوی خونمون پارک بود.
آخه کفش پاشنه بلند پوشیده بودم،می ترسیدم بیفتم زمین!!!
بانیش باز سوارماشین شدم وسلام کردم.ارغوان اخم غلیظی کردوگفت:مگه قرارنبود زود بیای؟!
نیشم وبازتر کردم وگفتم:چرا.
اشاره ای به ساعتش کردوگفت:چقدرم که زود اومدی!
لپش وکشیدم وباشیطنت گفتم:اری، جونه آقاتون بیخیال دیر اومدن من شو!به این فکر کن که قراره بریم خواستگاری!!!
ارغوان اخماش و بازکردولبخندی زد.شیطون ترازمن گفت:حیف که به جونه آقامون قسم خوردی وگرنه می خواستم تا خوده شرکت آرش اینا میرغضب باشم!می دونی که من خیلی روجون آقامون حساسم!!! آخ عشقم...
پریدم وسط حرفش:زر نزن باو!!!راه بیفت ببینم.
همونطور زیرلب می غریدم:
- دوروز بیشتر نیست که آقادار شده ها!!!حالا اینجا هی هی واسه من عشقم عشقم می کنه.اوق...انقدبدم میاد از این چندش بازیا!!
ارغوان خندیدوچیزی نگفت.
ماشین و روشن کردوبه راه افتاد.
بعداز چند دقیقه روکرد به من وگفت:
- هوی توچرا انقده خوشگل کردی؟!نمی خوایم بریم برای تو شوور بگیریم که!می خوایم بریم برای آرش زن بگیریم.
خندیدم وبامسخره بازی گفتم:
- اوا اری جون!! این چه حرفیه که شما می زنی؟!بالاخره این عروس خاله من همین اول کاری باید بفهمه که ما چقدر خونواده دار و شیکیم دیگه.
ارغوان خندیدوگفت:بعله!!چقدرم که توشیکی!!
خلاصه انقدر خندیدیم ومسخره بازی درآوردیم که وقتی من می خواستم از ماشین پیاده بشم،دلم درد گرفته بود!!!
منم چه دل بی جنب ای دارما!!!هی هی از خنده زیاد درد می گیره!
منتظر اری موندم تاماشین وپارک کنه.
وقتی ماشین وپارک کرد،باهم وارد یه ساختمون بزرگ تجاری شدیم که ظاهراً شرکت آرش اینا اونجا بود.
داشتیم سوار آسانسور می شدیم که آرش زنگ زد وبعداز کلی سفارش که" خراب نکنینا!!!حواستون باشه بهش چی می گین!مسخره بازی درنیاریا رها!!!!نپرونیش!!!" بالاخره رضایت دادو قطع کرد.
سوار آسانسور شدیم.
طبق حرفای آرش شرکتشون طبقه بیستم بود.
ارغوان دکمه بیستم و فشار دادو آسانسور راه افتاد.
توی آینه آسانسور یه نگاهی به خودم انداختم.اهو!!!چه تیپی به هم زده بودم من!!
پس چی که تیپ زده بودم؟؟!!همین اول کاری باید به زن پسرخاله امون نشون بدم که دختر شیک وتروتمیزی هستم تا فکر نکنه ما از اون خونواده هاشیم!!!والا.
یه مانتوی بلند آبی تیره پوشیده بودم.ساپورت پام کرده بودم ویه شال مشکیم سرم بود.
برای اولین بار در طول 23 سال زندگی شرافت مندانه،موهام ودرست کرده بودم وآرایش خفن داشتم! یه کفش مشکی پاشنه 5 سانتی هم پوشیده بودم!!!
کم نبود که داشتم برای پسرخاله ام می رفتم خواستگاری!!!
والا اینا ازمن بعید بود...
مامان وقتی دید من این همه به خودم رسیدم،رفت توشوک!!!
فقط 5 دقیقه زل زده بودبهم.اوخی!!!مامانم!!ذوق کرد وقتی یه بار دخترش و خانوم دید.
باسقلمه ای که ارغوان به بازوم زد،به خودم اومدم.
باخنده گفت:اوه!!چقدر خودت و نگاه می کنی؟!خوشگلی بابا!!بیابریم.رسیدیم.
باتعجب به در باز آسانسور نگاه کردم.
ما کی رسیده بودیم؟!
چه سرعتی داره این آسانسوره!!!
بالاخره به زور ارغوان از آسانسور بیرون اومدیم.
نگاهی به واحدها کردم وبعداز چند ثانیه چشمم به یه تابلو افتاد که روش نوشته بود:
"شرکت تجاری تابان"
اوهو!!!اسمت توحلق آرش!!شرکت تابان!!
با ارغوان به سمت در شرکت رفتیم ودر زدیم.
طولی نکشیدکه یه آقای مُسِن دروبازکرد.
ارغوان لبخندی زدوگفت:سلام.ببخشید مزاحم شدیم... باخانوم مقدم کار داشتیم.
پیرمرد که ظاهرا آب دارچی بود،لبخندی زدوگفت:سلام.خواهش می کنم.بفرماییدتو!
منم لبخندی به پیرمرد زدم وسلام کردم...جواب سلامم ودادولبخندزد.
باید خیلی خانومی وشیک راه می رفتم تا ظاهر قضیه حفظ شه.
چقدرم سخت بودراه رفتن بااون کفشا!!!
بابسم ا... بسم ا... وارد شرکت شدم.
ارغوان بعداز من اومد تو ودر و بست.
شرکتشون انقدر خلوت بودکه صدای بسته شدن در،توی فضاپیچید وهمه کارمندا به سمت مابرگشتن.
چشم چرخوندم تا آرش و بینشون پیداکنم.
همین جوری داشتم باچشمام دنبال آرش می گشتم وراه می رفتم که یهو گرومپ!!!
افتادم زمین!
یه صدای مهیبی درست کردم که نگو ونپرس!!!
همه به من زل زده بودن!
یکی نیست به من بگه توکه راه رفتن معمولی بلد نیستی،دیگه چرا ازاین کفشا می پوشی آخه؟!
خیر سرم می خواستم آبروی آروش وخونوادمون وجلوی این دختره حفظ کنم!!
پام خیلی درد گرفته بود.بد جور خورده بودم زمین.
مخصوصا اینکه ساپورت پام بود!!
نگاهی به ساپورتم انداختم تاببینم سالمه یانه!!!
نه...خدارو شکر سالم بود.
بالاخره تصمیم گرفتم ازروی زمین بلند شم.
همین که سرم وبلند کردم،چشمم خورد به آرش.
بادیدن من بادستش محکم کوبوند به پیشونیش که صدای بلندی ایجاد کرد.
این دفعه همه نگاه ها روی آرش زوم شد.
منم از فرصت استفاده کردم وبه کمک ارغوان ازجام بلند شدم.
نگاهی به مانتوم انداختم.
یه کم خاکی شده بود.خاکش و تکوندم ونگاهم و به آرش دوختم که بااخم به من خیره شده بود.
وقتی متوجه نگاه های سنگین همکاراش شد، لبخندزورکی زدوسعی کرد قضیه رو بپوشونه.گفت:
- ای وای!!!پرونده هارو نفرستادم بایگانی.
ودر یک چشم به هم زدن جیم شد.
بارفتن آرش،همکاراش یه نگاهی به من انداختن وبعداز اطمینان حاصل کردن ازاین که دیگه نمایش مسخره ی من تموم شده،به کارخودشون مشغول شدن.
وطولی نکشیدکه اوضاع شرکت مثل قبل از ورود ما،آروم وبی صدا،شد.
به همراه ارغون به سمت میز منشی رفیتم تا ازش بپرسیم اون که دل آرش مارو برده، کجاست.
من که بعداز ماجرای افتادنم روم نمی شد چیزی بگم وزبونم جلوی همکارای آرش کوتاه شده بود.
اری دهن بازکردوگفت:ببخشید می خواستیم خانوم مقدم وببینیم.
منشی نگاهی به من انداخت که مثل لاک پشت تو لاک خودم بودم وسرم پایین بود.لبخندی زدوبه صندلی های توی سالن اشاره کرد.گفت:بفرماییدبشینین تاصداشون کنم.
وازجاش بلندشدورفت تویکی ازاتاقا.
من وارغوانم رفتیم روی صندلی هانشستیم.
بعداز یه مدت کوتاه،منشی همراه بایه دختر ریزه میزه اومد.
منشی اشاره ای به ماکردویه چیزی به مهساگفت.بعدبه سمت میزش رفت ومشغول کار خودش شد.
مهسا باقدم های آروم وآهسته به سمت ما میومد واین به من اجازه داد تاحسابی آنالیزش کنم.
قد متوسطی داشت واستخوون بندیش خیلی ظریف بود.
پوست سبزه داشت وابروهای کوتا وکلفت. چشمای قهوه ای تیره.
یه دماغ دراز که بااینکه به تنهاییی قشنگ نبود ولی خیلی به صورتش میومد.
لب ودهنشم به صورتش میومد.
درکل خیلی بامزه بود.زیبا نبود ولی بامزه بود.قربون پسرخاله ام بشم که انقدر سلیقه اش خوبه!!
بالاخره مهسا به ما رسید...
من وارغوان ازجامون بلند شدیم وبانیشای باز زل زدیم بهش.
منم که انگار قضیه گندی که چند دقیقه پیش زده بودم و یادم رفته بود!! شاد و شنگول به مهسا خیره شده بودم.
مهساسلام کرد ومام همون طورکه بهش زل زده بودیم،جواب سلامش و دادیم.
مهسا لبخندی زدوباصدای نازکش گفت:ببخشید شما بامن کاری داشتین؟!
نیشم و بازترکردم وگفتم:اوهوم!
مهسا که انگار از لحن من خنده اش گرفته بود،خندیدوگفت:می تونم بپرسم چه کاری؟!
- یه امر خیر!
مهسا باتعجب گفت:امر خیر؟!
- اوهوم.
- ببخشید متوجه حرفتون نمی شم!
لبخندی زدم وگفتم:میشه بامابیای کافی شاپی که توهمین ساختمونه تابهتر باهام حرف بزنیم؟!
مهسا اخمی کردوگفت:ببخشید ولی نمی تونم بیام.اگه حرفی دارید همین جابزنید.
ارغوان لبخندی زدوگفت:آخه اینجاکه نمیشه. حرفایی که می خوایم بزنیم خصوصیه واینجا جای مناسبی نیست.
مهسا باشک تردید سری تکون دادوگفت:باشه ولی به شرطی که زیاد طول نکشه.چون من کاردارم.
ارغوان سری تکون دادولبخند زد.
بعداز اینکه مهسا پیش منشی رفت وازش خواست تا مرخصی ساعتی براش رد کنه،باهم به کافی شاپ رفتیم.
روی یکی ازمیزا نشستیم وبعداز اینکه 3 تا بستنی سفارش دادیم،من شروع کردم:
- ببین عزیزم،من و ارغوان اومدیم اینجا تا درمورد یه موضوع مهم باهات صحبت کنیم.راستش نمی دونم چجوری بگم…چجوری باید شروع کنم…خب…
مهسا که حال من ودرک کرد،لبخندی زد و مهربون گفت:نمی خواد مقدمه چینی کنی،راحت حرفت و بزن.
اوف!!!!برپدرت صلوات.
خب این وازاول می گفتی دیگه...
نیشم و باز کردم وگفتم:پسرخاله ام دوستت داره. می خواد بیاد بگیرتت!!!
انقدر این و سریع وراحت گفتم که مهسا رفت توشوک.
به چشمای من خیره شده بود وچیزی نمی گفت.
اوه!!!مثل اینکه گند زدم!آخه خودش گفت راحت بگو.خب منم راحت گفتم دیگه...
ارغوان برای اینکه گندکاری من و جمع کنه،روبه مهسا گفت:
- منظور رها اینه که پسرخاله اش از توخوشش میاد وخیلی وخته که عاشقت شده.نمی دونست چجوری بیاد و بهت بگه واسه همینم رهارو مامور کردتا بهت بگه.آرش...
مهسا چشمای متعجبش و به ارغوان دوخت وپرید وسط حرفش:
- آرش؟!
ارغوان لبخند زدوسرش و به علامت تایید تکون داد.
- آرش فاخر؟!
این دفعه من وارد کار شدم:
- آره.خودشه.

مهسا با ناباوری به من خیره شدوزیرلبی گفت:آرش؟!...پس...پس چرا خودش بهم چیزی نگفت؟!
لبخندی زدم وگفتم:
- خب لابد روش نشده دیگه.
مهسا نگاهش و ازمن گرفت وبه گلدونی که روی میز قرار داشت،دوخت.
گارسون بستنی ها رو آورد ورفت.
مهسا همونطور به گلدون خیره شده بود.
وا!!!این چرا اینجوری به گلدون خیره شده؟!
بعداز چند دقیقه،صبرم سر اومد وگفتم:ای بابا!!چرا داری باچشمات گلدون ومی خوری؟!! یه کلام بگو ختم کلام.دوسش داری یانه؟!
مهسا نگاهش وبه من دوخت.
از صراحت کلام من تعجب کرده بود.صراحت کلامم توحلق آرش!!
لبخندی زدم وگفتم:نگفتی؟!دوسش داری یانه؟!
مهسا چیزی نگفت وفقط به من نگاه کرد.
- این سکوت تو نشونه رضایته عایا؟!
مهسا لبخندی زدوگفت:راستش باید فکر کنم.
- فکر کردن نداره که!!! اگه دوسش داری بگو آره اگرم نه که خب بگو نه!!!با ما راحت باش بابا!!!خجالت وبذارکنار.
- آخه...راستش هول شدم...نمی دونم چی باید بگم!
لبخند زدم وگفتم:دلت چی میگه؟!هرچی اون میگه روبگو.
مهسا یه نگاه به من کرد وبعد به ارغوان.
ودوباره به من خیره شدوگفت:
- دلمم هول کرده.
ارغوان لبخندی زدوگفت:به به!!!پس مبارکه..وقتی دلت هول کرده یعنی دوسش داری دیگه.
اما من بی توجه به حرفای اری، به مهسا خیره شدم وگفتم:دوسش داری؟!ازش خوشت میاد؟!
مهسا آروم گفت:من آقای فاخرو به عنون یه همکار خیلی قبول دارم امابه عنوان همسر آینده...
اخمام رفت توهم وگفتم:پس دوسش نداری!
مهسا هول شدوخیلی سریع گفت:نه!!
لبخندی زدم وگفتم:پس دوسش داری!
مهسا لبخندی زدوچیزی نگفت.
ارغوان جیغی زدوبه سمت مهسا رفت.
همه کسایی که توی کافی شاپ بودن،به مانگاه می کردن.
مهسا روبغل کردو گونه اش و بوسید وزیرگوشش گفت:مبارکه عروس خانوم!!!
منم رفتم سمت مهسا روبغلش کردم.
مهسا خندیدوچیزی نگفت.پس یعنی راضی بود دیگه!!!
من وارغوان سرجامون نشستیم واری سفارش شیرینی داد.
منم گوشیم وازتوی کیفم بیرون آوردم وخواستم به آرش بزنگم که مهساگفت:به کی زنگ می زنی؟!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:به آقاتون!
مهسا لبخندی زدوگفت:نمی خوادزنگ بزنی!
فکرکردم پشیمون شده!!!
اخمام رفت توهم و باناراحتی گفتم:چرا؟!
صدای آرش ازپشت سرم اومد:
- چون خودش اینجاست.
باخوشحالی ازجام بلندشدم وروبروی آرش ایستادم.
لبخندی زدم وگفتم:دیدی بالاخره دامادت کردم؟!
آرش لبخندی زدوگفت:دستت طلا!!
اشاره ای به صندلی کردم وگفتم:بشین آقا داماد!
آرش لبخندش و پرنگ کرد وروبروی مهسا نشست وزل زدبهش.
ارغوان دستش وگذاشت زیر چونه اش و درحالیکه به مهسا وآرش خیره شده بود،گفت:چه رمانتیک!!!
لبخندی زدم وگفتم:متاسفانه ماباید هرچه سریع تر این فضای رمانتیک وترک کینم!
ارغوان ومهسا وآرش هماهنگ باهم گفتن:چرا؟!
لبخندی زدم و به آرش ومهسا اشاره کردم وگفتم:برای اینکه دوکفتر عاشق تنها باشن (به اری اشاره کردم وادامه دادم:) وسرخرم نداشته باشن!
ارغوان اخمی کردوگفت:من می خوام بمونم.
باشیطنت گفتم:باشه بمون ولی این وبدون که اگه بمونی،منم میام پیش تو وامیر می مونم وبه تک تک حرفاتون گوش می کنم.
ارغوان باسرعت کیفش و از روی میز برداشت واز جاش بلند شد.به سمت من اومدوهول گفت:نه تورو خدا!کی گفته من می خوام بمونم؟!
من وآرش ومهسا خندیدیم.
روبه مهسا وآرش گفتم:خداحافظتون عروس وداماد گل.(روبه آرش ادامه دادم:)فقط شیرینی ما یادت نره ها گوریل!!!
آرش خندیدوگفت:ای به چشم!!!
ارغوانم خداحافظی کردوباهم ازکافی شاپ خارج شدیم و دوکفتر عاشق و تنهاگذاشتیم.
خدایا من که خودم انقدر دست به خیرم خوبه که هم اری رو عروس کردم وهم آرش وداماد،پس چرا خودم عروس نمی شم؟!
ولی همین جوری مجردی بهتره!!!سرخره اضافه می خوام چیکار؟!والا.

**********
یه ماهی از رفاقت امیروارغوان می گذره.همه چی خوبه خوبه!!!
اونجوریم که از آرش شنیدم،آرش ومریم روزگار خوشی وباهم می گذرونن البته دوراز چشم خاله ایناوخونواده مهسا ویواشکی!!
من بدبخت بیچاره هم که مثل همیشه تنهای تنهام!!
دوهفته دیگه امتحانای پایان ترم شروع میشه وهمه سخت مشغول خر زدنن.منم اگه خدابخواد یه دستی بردم سمت کتابام!!تعجب و توچشمای مامان و بابام می بینم.نه تنهاتوچشمای اونابلکه توچشمای کتابام هم بهت وشگفتی رو حس می کنم!!!
خب بیچاره ها حق دارن دیگه.من فقط آخر ترم یاد درس خوندن میفتم واین یعنی فاجعه!!!
- چته تو زل زدی به زمین؟!
باصدای ارغوان از فکر بیرون اومدم.نگاهم و بهش دوختم وگفتم:هیچی!
شنبه بود وروز اول هفته...و البته سر کلاس حسینی.
حسینی طبق معمول تاخیر داشت وبچه هاکلاس و به یه کویت درجه یک تبدیل کرده بودن.
نگاهی به سرتاسرکلاس انداختم.
نگاهم افتاد به بابک!!!
ای بابا!!!اینم که برج زهرماره همش!آخه مگه آدم قحطی بودکه توعاشق من شدی که بعدش بخوای اینجوری افسرده بشی؟! این همه دختر هست خب.برو دنبال اونا!
نمی دونم چرا ولی وقتی بابک و می دیدم که مدام بایه اخم غلیظ روی پیشونیش به یه نقطه مبهم خیره شده وتوفکره،عذاب وجدان می گرفتم.
سعی کردم دیگه به بابک فکر نکنم ونگاهم و ازش گرفتم.
به سعید وامیر رسیدم که مشغول حرف زدن بودن.
پس گودزیلاکجاست؟!
قبرستون!!!بهتر باو.اصلا نیاد.کیه که بدش بیاد؟!
البته می دونم اگه این و بلند بگم دخترای کلاسمون خرخرم و می جوئن!!!
عاشق رادوینن. واسش جون میدن!همش بهش زل میزنن و واسش عشوه خرکی میان!ایش!!!مرده شورشون و ببرن!رادوینم آدمه که ایناعاشقشن؟!
صدای سعید من ومتوجه خودش کرد:
- بروبچز یه لحظه.
وبین اون شلوغی چندباری دادزد تا بچه ها ساکت شدن.
سعید لبخندی زدوگفت:راستش بچه هامن و یه سری از رفقا می خوایم یه جشن کوچیک واسه رادوین بگیریم!!
یکی از دخترای چندش کلاس باهیجان روبه سعید گفت:جشن؟!تولدرادوینه؟!!
- نه.تولدش نیست.نمی دونم می دونید یانه ولی پایان نامه رادوین به عنوان پایان نامه برتر دانشگاه انتخاب شده...
وبچه ها بهش مهلت ندادن که ادامه بده..صدای دست وکف وسوتشون فضای اتاق و پرکرده بود.
یکی دیگه از دخترا باعشوه گفت:به افتخارعشقم!!!
اوق!!!!چه حال به هم زن!!!عشقت؟!!!چندش!!!
خدا باید یه عقلی به شمابده ویه عقلیم به مسئولای دانشگاه!!!آخه مگه آدم قحطی بودکه پایان نامه رادوین برتر شد؟!ایش!!!فکر کنم پول داده استادارو خریده!!
سعید دستش و بالابردوبچه هارو به سکوت دعوت کرد.
ادامه داد:
- همون طورکه خودتون می دونید دیگه هفته آخره وکلاسا تق ولقن! واسه همینم فردا ساعت اول هیچ کدوم از استادا توهیچ ترمی نمیان.فردا زمان خوبیه برای برگزاری جشنمون.فقط ما توی این جشن...
نگاه شیطونی به امیر انداخت وادامه داد:یه ذره کرم ریزیم داریم!!
یکی از پسرای کلاس گفت:کرم ریزی؟!چجور کرم ریزی ای؟!
- اونجوری که ماتصمیم گرفتیم،قراره که فردا هممون قبل از اومدن رادوین توی این کلاس جمع بشیم وهمه چی و آماده کنیم.اول یه ترقه میذاریم بالای درتاوختی رادوین دروباز کرد بترکه...بعداز اونم وختی رادوین عصبانی شد،به آرامش دعوتش می کنیم و...
امیر به کمکش اومدوگفت:بهش میگیم بشینه رویه صندلی پراز سوزن!!
یکی از پسراگفت:اینجوری که دهنش سرویسه!!
وصدای خنده بچه هابلند شد.
سعید سری تکون دادوباخنده گفت:همینش باحاله!!
یکی از دخترا باعشوه گفت:وای!!!نکنین این کارو!!!رادوین گناه داره!
وصدای یکی از وسط جمعیت بلند شد:
- تو زر نزن باو!!!
وکلاس رفت روهوا!
 دختره بدجور ضایع شده بود.حقشه تا اون باشه که زر زر نکنه!!!دم هرکسی که گفت جیز!

این برنامه جشنم خیلی توپه ها!!!دمار از روزگار گودزیلا درمیاد.
سعید راست می گفت،دفترآموزش گفته بودکه اگه دوست دارین یکشنبه نیاین چون هیچ کدوم از استادا نمیان.اولش دلم نمی خواست بیام امابه خاطراین جشن ودیدن سرویس شدن رادوین باید بیام.
حالاکه اینادارن موجبات اذیت وآزار رادوین و فراهم می کنن، چرا منم یه حرکت نزنم؟!
یه فکری به سرم زدوازجام بلند شدم.
روبه سعیدوامیرگفتم: میشه منم یه کاری بکنم؟!
سعید شیطون نگاهم کردوگفت:چه کاری؟!
- توفقط بگو میشه یانه!!
- آره.چرا که نه...هدف ما خندیدنه هرچی بیشتربهتر!!!!
لبخندی زدم وسرجام نشستم.
چه روزی بشه فردا!!!
سعید دهن باز کردتا چیزی بگه که در کلاس باز شد ورادوین اومدتو.
بااومدن رادوین،همه ساکت شدن!!
رادوین که از سکوت بچه هاتعجب کرده بود.خندیدوگفت:منم بابا.حسینی نیست.
وبچه هاهم خیلی طبیعی شروع کردن به سروصدا کردن که مثلا مافکر کردیم توحسینی هستی و واسه همینم خفه خون گرفته بودیم!!!!
رادوین به سمت یکی از صندلیارفت ونشست.
امیروسعیدم رفتن پیشش و شروع کردن به چرت وپرت گفتن.
چند دقیقه ای که گذشت بالاخره استادحسینی اومدوبدون هیچ حرفی شروع کردبه درس دادن!
این دم دمای آخرم مارو ول نمی کنن!!!
مثلاقراره این هفته این ترممون تموم بشه ها!!!

**********
روز بعد همراه ارغوان وارد دانشگاه شدیم.
من اری رو راهی کلاس کردم وخودم رفتم سمت آبدارخونه.
خیلی نامحسوس عمل کردم و وارد آبدارخونه شدم.
یه لیوان برداشتم که رنگش قرمز بودوحبابای زرد روش داشت وازبیرون که نگاه می کردی معلوم نبوچی توشه!!باآب سرد توی یخچال پرش کردم.
بعداز کلی جون کندن،بالاخره نمکدون و پیدا کردم ودرش و بازکردم.کل نمک و ریختم توی آب وشروع کردم به هم زدن.
حالامگه حل می شد؟!
یه ذره آب گرم توش ریختم تا بهتر حل بشه.
بعد شروع کردم به جستجوبرای یافتن فلفل!!!
بالاخره اونم پیدا کردم وریختمش توی لیوان.
معجون به دست اومده رو هم زدم ونگاه خبیثانه ای بهش کردم!!
الهی!!!دوست دخترات برات بمیرن!!!قراره باخوردن این معجون جان به جان آفرین تسلیم کنی.
از آبدارخونه دل کندم و با معجون خوشمزه ام به سمت کلاس رفتم.
خیلی شیک وارد شدم ورفتم و سرجام نشستم.
بچه ها هم ترقه رو روبه راه کرده بودن وهم سوزنای روی صندلی رو!!
همه چی حل بود.
سعید بچه هارو جمع وجور کرد وفرستادشون برن بشینن.
خودش و امیرم کنارمیز استاد ایستادن.
وا!!پس بابک کو؟!
چشم چرخوندم تاپیداش کنم ولی مثل اینکه نیومده بود!!!
آخه واسه چی نیومده؟!
الهی بمیرم فکرکنم از دردهجران من مجنون شده سربه بیابون گذاشته!!!
خخخخخخخخخ چه خودمم تحویل می گیرم!!
سعی کردم دیگه به بابک فکر نکنم.واسه همینم،به در خیره شدم تا صحنه جذاب ودیدنی ترسیدن رادوین وازدست ندم.
چند دقیقه بعد،رادوین درکمال خونسردی وآرامش دروباز کردویهو تق!!!
زهر ترک شده بود.
بیشتراز صدای ترقه صدای داد رادوین به گوش رسید!!
چنان دادی زدکه صداش گوشم و کر کرده بود...دستش و گذاشته بود روی قلبش و نفس نفس می زد.
سعید بالبخند به سمتش اومدوگفت:به!!!سلام داش رادی خودمون!!!
رادوین عصبانی بهش خیره شدوگفت:مرض داری؟!زهرم ترکید.
- ای وای.ببخشید تورو خدا.نمی دونستم انقدر می ترسی.
رادوین عصبی گفت:انتظار داشتی برات تنبک بزنم؟!توخودت بودی نمی ترسیدی؟
امیر به کمک سعیداومدوهمونطور که زیر شونه رادوین و گرفته بود،به سمت صندلی مورد نظر راهنماییش کرد!!
بادلسوزی گفت:سعیده دیگه.خره!! هیچی حالیش نیس.هی بهش گفتم نکن این کارو...رادوین گناه داره...ولی مگه گوش کرد؟!گفت بذار یه ذره بترسه بخندیم. بیا...بیا اینجابشین یه ذره حالت جابیاد.
این امیر چه خوب دروغ می گه ها!!!
رادوین که از لحن دلسوزش مطمئن شده بود کلکی توکارش نیست،به حرفش گوش دادو نشست روی صندلی.
چشمتون روز بد نبینه!!!
بایه حرکت فنری از جاپریدوشروع کرد به دادوبیدادکردن:
- ای توروحتون!!!!مرض دارین؟!ابابا هرچی داشتم و نداشتم که سرویس شد.مرض دارین؟!بی شعورا !!!
همه از حرفای رادوین خندشون گرفته بود.
خب بیچاره راست می گفت دیگه.هرکس دیگه ای بود سرویس می شد!!
حالا نوبت من بودکه وارد عمل بشم.
خیلی شیک ومجلسی به سمت رادوین رفتم.
سعی کردم قیافه ام تاحد امکان مظلوم باشه.
باصدای آرومی گفتم:آخ!!الهی من برات بمیرم رادوینم!!چی شدی تو؟!خیلی دردت گرفت؟!الهی...الان خوبی؟!
رادوین باتعجب به من خیره شده بودوچیزی نمی گفت.
نه تنها رادوین،بلکه کل کلاس به من زل زده بودن!
خب بیچاره ها کپ کرده بودن از اینکه می دیدن منی که سایه رادوین و باتیر می زدم،حالا نگرانش شدم و اینجوری باهاش حرف می زنم.
سعی کردم به اوناتوجه نکنم وتمام حواسم و روی نقش بازی کردنم متمرکز کنم.
بالحنی که ازمن بعید بود،ادامه دادم:
- الهی رهابرات بمیره.ببین چی به روزت آوردن! چرا یهو رفتی توشوک رادوین؟!(معجونم و به سمتش گرفتم وادامه دادم:)بیا...بیا یه ذره از این بخور، حالت جا بیاد...ببین چجوری رنگت پریده...من بمیرم برات الهی!!!
رادوین نگاهش و ازمن گرفت وبه لیوان توی دستم دوخت.
باصدای خفه ای گفت:نمی خورم.
اَه توروحت!!!مگه دست خودته که نخوری؟من این همه نقشه کشیدم که توتهش بگی نمی خورم؟!غلط کردی!!!
لبخندی زدم ومهربون گفتم:
- چرا عزیزم؟!بخور.توالان حالت خوب نیست.رنگت عین گچ سفید شده.اگه یه ذره آب بخوری حالت بهتر می شه.آخه واسه چی نمی خوری؟بخور برات خوبه.
رادوین به چشمام خیره شدوگفت:اول خودت بخور.
متعجب بهش زل زدم وگفتم:اول من بخورم؟!
رادوین شیطون گفت:آره.اول توبخور!!!
اُه!!!!گند زدی تونقشه ام!!چی نقشه کشیده بودم، چی شد!!
باقیافه ای درهم به معجون توی دستم خیره شدم.
اگه نخورمش رادوینم نمی خوره ونقشه ام عملی نمیشه.
پس بایدبخورمش!!! اما آخه چجوری؟!من چجوری این زهرماری که درست کردم وبخورم؟!هرکی ندونه خودم می دونم که چقدر بدمزه اس!!!
صدای رادوین به گوشم رسید:
- چی شد؟!نمی خوری؟!
نگاهم و از معجون گرفتم و به رادوین دوختم.
لبخندشیطون روی لبش باعث شدکه جرئتم بیشتربشه.
سری تکون دادم و بااطمینان کامل گفتم:چرا.می خورم.
سعی کردم خیلی طبیعی نقش بازی کنم.لیوان و سمت دهنم بردم.
رادوین باهیجان به من خیره شده بود.
خیلی ریلکس یه ذره ازش خوردم.
دلم می خواست همش و تف کنم بیرون.مزه خیلی بدی داشت! افتضاح تر از افتضاح بود.
اصلا قابل توصیف نیست.شور...تند...اَه!!!!
بابدبختی تمام، معجون و قورت دادم.
لبخندی زدم وبه چشمای متعجب رادوین خیره شدم.
مهربون گفتم:دیدی خودمم خوردم عزیزم؟!مگه میشه من به توچیزبد بدم؟!!!
چشمای رادوین شده بود قده چشمای یه گاو!!!
لبخندم وپررنگ تر کردم ومعجون و به سمتش گرفتم.
رادوین که دیگه خیالش ازبابت اوکی بودن معجون راحت شده بود،لیوان و ازدستم گرفت وطبق عادت همیشگیش یه نفس داد بالا!!!
ازش فاصله گرفتم تا اگه قراره بریزتش بیرون روی من نریزه!!
یهو قیافه رادوین مچاله شدوهمه آب و تف کرد بیرون.
کلاس رفت رو هوا!!خودمم ازخنده غش کرده بودم.قیافه رادوین خیلی بامزه شده بود.لباسش خیس شده بودواخماش رفته بود توهم!!
باچشمای عصبانیش به من خیره شد.
زیرلب غرید:
- این چی بود؟!
همون طور که به سمت صندلیم می رفتم،گفتم:مخلوط آب ونمک وفلفل!! آخه احمق به من می خوره انقدمهربون باشم؟!اونم باتو؟حقت بود!! تاتو باشی کیک من و یه لقمه چپ نکنی.
یهو امیروارغوان ازخنده ترکیدن.آخه فقط اونا ازقضیه کیک خبر داشتن.
سعید،به سمت صندلی خودش رفت وبا یه کیک توی دستش برگشت.
لبخندشیطونی زدو روبه رادوین گفت:اگه از بحث شیرین اذیت کردنت بگذریم...برتر شدن پایان نامه ات مبارک آق مهندس!!
رادوین اخمی کردوگفت:زدی دهن مهن من و سرویس کردی بعدبهم تبریک می گی؟!میمردی مثه بچه آدم یه جشن شیک وباکلاس می گرفتی؟!حتماباید نشون بدی که وحشی هستی؟!!!
سعید خندیدوچیزی نگفت.
به سمت میز استاد رفت و کیک و گذاشت روش.
امیر ازیکی از بچه ها یه شمع گرفت وگذاشت روی کیک.
سعید وامیر کنار هم دیگه پشت میز ایستاده بودن وبانیشای باز رادوین و نگاه می کردن.
رادوین لبخندی زدوبه سمتشون رفت. بین امیروسعید ایستاد.
نگاهی به شمع روی کیک کردوگفت:این الان دقیقا چه صیغه ایه؟!این شمعه اینجاچی میگه؟یکمین، چی چی؟!
سعیدبامسخره بازی گفت:یه دونه شمع برات گذاشتیم چون یه دونه ای.تکی.تودنیا لنگه نداری داش رادی!!!

رادوین خندیدوگفت:منم که خرم!!!فکر کردی نمی دونم از خسیس بازیت بود که فقط یه دونه شمع گذاشتی؟!
سعید چشمکی زدو خندید.
بچه ها شروع کردن به دست زدن.
یکی از دخترای چندش کلاسمونم ازاولش داشت از همه چی فیلم می گرفت.
رادوین نگاهی به شمع روی کیک کرد و برش داشت. گذاشتش روی میز.
سعیدبا اعتراض گفت:
- اِ !!!چیکار می کنی دیوونه؟!میذاشتی بمونه دیگه!!
رادوین نگاهی به بچه ها کردو یه لبخند شیطون زد.
یه قدم به عقب رفت وخیلی سریع بادوتا دستش سرامیرو سعیدو کرد توکیک!!!
بچه ها ازخنده غش کرده بودن.
رادوین یه دونه محکم زد پس کله هرکدومشون و باخنده گفت:تاشماباشین دیگه هوس نکنین من و سرویس کنین.
امیروسعیدم باصورتای کیکیشون به رادوین خیره شده بودن و می خندیدن.
یهو سعید بایه حرکت خیلی سریع ظرف کیک وبلند کردوکوبوند توصورت رادوین.
اصلا یه اوضاعی بود!!!همشون کیکی شده بودن.
هممون انقدر خندیده بودیم که داشتیم میمردیم.
رادوین باشیطنت به سمت سعید رفت وانگشتش و کشید روی صورت کیکی سعید.
انگشت کیکیش و توی دهن سعیدفرو کرد وبا اون یکی دستش آروم زدپشتش.
بایه لبخند شیطون گفت:عاشق همین دیوونه بازیاتم سعید!!!
سعید خندیدوگفت:مخلصیم!
یهو یه پارازیت وارد صحنه شد...
یکی از دخترای مفتون وعاشق رادوین!!!
باعشوه روبه رادوین گفت:تبریک میگم رادوین.از اولش می دونستم که پایان نامه ات معرکه اس.
ویه جعبه کادویی رو به سمت رادوین گرفت!!
رادوین باتعجب نگاهی به کادو کردوگفت:این مال منه؟!
- بعله.
سعیدباخنده گفت:نمی شه مال من باشه؟!
دختره اخمی کردوروبه سعیدگفت:نه!!مال رادوینه.
رادوین لبخندی زدوکادو رو ازش گرفت.
وزیرلبی گفت:مرسی.
دختره داشت از ذوق پس میفتاد.بانیش باز به رادوین زل زده بود...
یهو یه دختردیگه ام پیداش شد.کادوی توی دستش وبه سمت رادوین گرفت وگفت:تبریک.
رادوین لبخندی زدوکادو رو ازش گرفت.
اونم داشت پس میفتاد...
اون دوتاکه رفتن سرجاشون،یه گَله دیگه اومدن.
اصلایه اوضاعی بود!!!روی میز پراز گل وکادو شده بود.
لامصبا چه کادوهاییم خریده بودن.ازجعبه هاشون معلوم بودکه خیلی گرونن!!!
خلاصه تایه ربع دخترا داشتن به رادوین کادو می دادن...عکس العمل رادوینم درهمه موارد بلااستثنا یه لبخندبودوتشکر.
ولی همینشم واسه اون دخترای نَدیدبَدید خیلی بود.داشتن ذوق مرگ می شدن...
وقتی دیگه کسی به سمت رادوین نیومدتا بهش کادو بده،سعید باخنده گفت:دیگه کسی نیست؟!مطمئنین تمومه؟!
بچه هاخندیدن وچیزی نگفتن.
مثل اینکه به سلامتی تموم شده بود.
اَه اَه اَه!!!حالا انگار مثلا چه تحفه ای هست که انقد دوسش دارن و واسش جون میدن!!!
آدم قحطی بودایناعاشق رادوین شدن؟!

****************************************************
از ارغوان خداحافظی کردم وبه سمت در رفتم.
زنگ درو زدم وباشنیدن صدای سارابه وجد اومدم:
- کیه؟!
- به به عروس خانوم.منم باز کن.
سارا درو باز کردومن باذوق وارد حیاط شدم.
مثل بچه هابه سمت در دویدم و بایه حرکت فنی کفشام و درآوردم.
کاملا وحشیانه وارد خونه شدم وشروع کردم به جیغ و دادکردن:
- سلام.سلام.سلام...خوبی شماساراخانوم؟!دلمون واستون تنگیده بود!!کجا بودین الیزه؟!یه وخ زنگ نزنی با خواهر شوهرت یه حال واحوال کنیا بی معرفت!
سارابایه لبخندقشنگ روی لبش به سمتم اومدو من وکشیدتوبغلش.
زیرگوشم گفت:چقدرغرغرویی تودختر!!!نمی دونی چقدرکار ریخته بود سرم.خودمم خیلی دوس داشتم بیام ولی خب وقت نشد.دلم برات یه ذره شده بود رها!!
گونه اش و بوسیدم وخیره شدم به صورتش...تازه متوجه حالش شدم...رنگش پریده بود...دوباره سرفه کرد...اخمی کردم وگفتم:مگه قرار نبود بری دکتر؟! چرا نرفتی؟هان؟!ببین چجوری شدی تودختر؟؟!صورتت عین گچ سفیده...هی هم که سرفه می کنی...
لبخندی زدوآروم گفت:ای بابا توام!! من خوب خوبم دیوونه...واسه چی برم دکتر؟! این چند روزه زیادکار کردم شاید به خاطر همونه که یکم ضعیف شدم...
- پس سرفه هات وچی میگی؟! اونام به خاطر کاره؟!!!
اخمی کردوزل زدتوچشمام وگفت: هیچی نیس به خدا رها!!! الکی نگرانی...
اخمی کردم وگفتم:مثل اینکه اینجوری نمیشه...باید به اشکان بگم ببرتت دکتر!!
اخمش وغلیظ ترکردوگفت:نمی خواد...لازم نکرده...چرا الکی می خوای نگرانش کنی؟! من خوبم!!
وبدون اینکه بهم اجازه حرف زدن بده به سمت مبل رفت ونشست...منم پوفی کشیدم وبه اتاقم رفتم.
بعداز اینکه لباسام و عوض کردم،به هال رفتم وکنارساراروی مبل نشستم.
نگاهی به سرتاسرخونه کردم وگفتم:مامان باباکوشن؟!اشکان کجاست؟!
یهو صدای اشکان ازپشت سرم اومد:
- من که اینجاتشریف دارم ولی مامان اینارفتن خونه دوست بابا.
باشنیدن صدای اشکان باذوق ازجام پریدم وبه سمتش رفتم.
خودم وانداختم توبغلش و گفتم:وای اشی!!!نمی دونی چقدر دلم برات تنگیده بود!!!
اشکان لبخندمهربونی زدوگونه ام وبوسید.
باخنده گفت:من نمی دونم اگه ازدواج کنم و ازاین خونه برم، توچی میشی؟!فکرکنم ازدرد دل تنگی بمیری!!
نیشم وبازکردم وگفتم:خدانکنه.برای چی بمونم توخونه بمیرم؟!منم میام خونه شما!!
اشکان خندیدوهمونطورکه روی مبل،کنارسارا،می نشست گفت:پس یعنی قراره کلا توخونه ما پِلاس باشی دیگه نه؟!
نیشم وبازترکردم و روبروشون نشستم.
باشیطنت گفتم:مشکلش چیه؟!اینجوری خیال مامان اینام راحت تره.شبا مواظبتونم زیاده روی نکنین.
اشکان سیبی از توی ظرف میوه ی روی میز برداشت.
باشیطنت گفت:اون موقع دیگ ،زن وشوهریم.می تونیم زیاده روی کنیم.
خندیدم و گفتم:ازکجامعلوم تا الان زیاده روی نکرده باشین؟!مگه نگفته بودی که عمه شدم؟!
اشکان سیب وبه سمتم پرت کرد تا مثلا من وبزنه اما من توهوا قاپیدمش...
ساراواردبحثمون شدوگفت:حالاچه عجله ایه؟مابچه می خوایم چیکار؟؟؟!تو چرا گیر دادی به این قضیه عمه شدن؟!
همون طورکه سیب می خوردم،بانیش بازگفتم:چون بچه دار شدن شما،3 تامزیت درپی داره.اول اینکه مامان وبابای من نوه دار میشن.دوم اینکه من عمه میشم وسوم اینکه خودتون بیشترازهمه حال می کنین!!!
سارا - حال چیه بابا؟!کهنه شوری وبچه نگه داشتن حال داره آخه دیوونه؟!
باشیطنت گفتم:عزیزدلم منظورمن حال قبل بچه دارشدنتونه!!!اون موقع که...
اشکان به سمتم اومدو دستش و گذاشت روی دهنم.
یه دونه آروم زدپس کله ام وباخنده گفت:توام راه افتادیا!!!
تلاش کردم دستش و کنار بزنم وجوابش و بدم اما اشکان خیلی محکم دهنم وگرفته بود. واسه همینم خفه خون گرفتم.
اشکان اخم مصنوعی کردوگفت:مثل اینکه باید ادبت کنم.
این و که گفت جیغ بلندی زدم وازدستش دررفتم.
وقتی اشکان بخواد من وادب کنه یعنی کارم ساخته اس!!!
اشکان ازجاش بلندشده بودودنبالم میومد.
همونطورکه دنبالم می کرد،باشیطنت گفت:وایسا ببینم بزغاله!!!یه عمه شدنی من به تونشون بدم!!!
سرعتم وکم تر کردم وسرم وبه سمتش چرخوندم.
مظلوم گفتم:نه توروخدا!!! اصلابه من چه که شمابچه می خواین یانه؟!من غلط بکنم بخوام عمه بشم.اصلامن حرفی از عمه شدن زدم؟!
ساراباخنده گفت:اصلا!!
اشاره ای به ساراکردم وروبه اشکان گفتم:بیا!!!زنتم تایید کرد.
اشکان به سمتم خیز برداشت وتو یه چشم به هم زدن من و بین بازوهاش اسیرکرد.
دستش وبرد سمت دلم وشروع کردبه قلقلک دادنم.
می دونست که من بدجور قلقلکیم!!!
من می خندیدم وجیغ می زدم.هرچی ازش می خواستم که قلقلکم نده،اشکان توجهی نمی کردوبیشتر قلقلک می داد.
بعداز کلی جیغ و دادکردن،بالاخره اشکان دست از قلقلک دادنم برداشت.
خیال کردم ادب کردنش تموم شده.واسه همینم باخیال راحت داشتم می رفتم سمت مبل که...
اشکان بایه حرکت ومن و از روی زمین بلندکرد.
یهو برعکسم کرد!!!
پاهام و گرفته بودوسرم روی زمین ولو بود!!!
باجیغ و داد می گفتم:
- ولم کن اشی!!!حالا مگه من چی گفتم؟!بابااصلا من غلط کردم،من چیز خوردم،من به گور شوهر نداشته ام خندیدم...اشکان!!!بذارم زمین...همه خونم رفت تومخم!!!سرم داره گیج میره!!!اشی!!!!
اشکان درحالیکه می خندید گفت:به یه شرط میذارمت زمین.
- چه شرطی؟!
- به شرط اینکه شام امشب و تودرست کنی!!!
جیغ زدم وگفتم:عمراً !!!
اشکان شونه ای بالاانداخت وگفت:میل خودته!!فقط یادت باشه توالان کله پایی واگه شام درست نکنی تا وقتی که مامان اینابیان،کله پا می مونی!! حالا خود دانی!!!
جیغ زدم وعین بچه هاگفتم:خیلی بدی...بد.بد.بد!!!
اشکان خندیدوچیزی نگفت.
سارابه سمتمون اومدوروبه اشکان گفت:بچه شدی اشکان؟؟؟بذارش زمین!!! من خودم شام و درست می کنم.رهارو بذار زمین.
اشکان همونطور که من و نگه داشته بود،باشیطنت گفت:نخیر!!!!تا این فسقل نگه که می خواد شام درست کنه نمیذارمش پایین.
جیغ زدم:
- من شام درست نمی کنم!!!
باشیطنت گفت:باید درست کنی.
- درست نمی کنم.
- باید درست کنی.
- نمــــی...خـــــوا...م!!
- باشه هرجور میل خودته.پس همین جوری بمون.
جیغی زدم وگفتم:من غذا درست نمی کنم.

- روغنش و کم ریختیا!!!
چشم غره ای به اشکان رفتم وگفتم:به تومربوط نیست.من آشپزم نه تو!!
اشکان خندیدوبهم نزدیک شد.لپم وکشیدوگفت:مامخلص خانوم آشپزمونم هستیم.
اخمی کردم وعصبی گفتم:من بااین حرفاخر نمی شم.حالاهم برو پیِ کارت بذار من غذام و درست کنم.
اشکان لبخندی زدوباشه ای گفت.
به سمت درآشپزخونه رفت.لحظه آخر،سرش و به سمتم چرخوندو باشیطنت گفت:یادت نره روغنش و بیشتر کنیا!!!
واز آشپزخونه خارج شد!!
اَه!!!اینم فقط داره باکاراش من وحرص میده!!
اصلامن چرا باید غذا درست کنم!؟نه که من خیلیم بلدم آشپزی کنم این وظیفه روگذاشتن به عهده من!!!حیف که اشکان داداشمه و دوسش دارم وگرنه جفت پا می رفتم توشکمش!!!
باحرص روغن مایع رو ازروی کابینت برداشتم وخالی کردم توماهی تابه.
سوسیس بندریای توی ماهی تابه مثل قایقایی که روی آبن،روی دریایی از روغن شناور شده بودن!!
به درک!!!همینه که هست.مگه من چندبارآشپزی کردم که بخوام بلدباشم؟!!
بابی قیدی شونه ای بالاانداختم ونگاهم و دوختم به سوسیسا!!!
تو فکر سوسیس وروغن وآشپزی بودم که صدای نگران اشکان به گوشم رسید:
- رها...یه لیوان آب قند بیار...زود باش.
ترسیده ونگران داد زدم:
- آب قند واسه چی؟!حالت بدشده؟!
اشکان جوابم و نداد واین نگرانی من وبیشتر کرد.
باعجله به سمت یخچال رفتم و لیوانی رو پرازآب کردم.
چندتا حبه قندم توش انداختم وباقاشق شروع کردم به هم زدنش.
همون طورکه آب قندوهم میزدم، ازآشپزخونه بیرون اومدم.
اشکان توی هال روی زمین نشسته بودوساراهم توبغلش بود.
نگران وباعجله خودم وبهشون رسوندم.
لیوان آب قندوبه اشکان دادم و رو به ساراگفتم:چی شده سارا؟!
اشکان درحالی که سعی می کرد،به زور آب قندوبه خوردش بده،بالحن مضطربی گفت:هی بهش می گم انقدبه خودت فشارنیار،هی می گم نمی خواد بری سره کار.کو گوش شنوا؟!آخرش همین میشه دیگه.
سارا درحالیکه بادستش لیوان وپس می زد،خودش و ازبغل اشکان جداکرد.
باصدای آرومی گفت:من خوبم.هیچیم نیس...یهو سرم گیج رفت افتادم.این چه ربطی داره به کار کردن من؟!
اشکان اخمی کردو لیوان وبه سمت لب سارابرد.
مجبورش کردتایه کم ازش بخوره.
لیوان وبه سارا دادو زیرلبی گفت:چند روزه که حالت بده...هی سرفه می کنی...سرت گیج میره...رنگت پریده...دلتم که درد می کنه...اون وخ میگی هیچیت نیس؟!...چرا این همه کارمی کنی؟!چرا هم من وهم خودت واذیت می کنی؟!توخیلی خودخواهی سارا...
سارابهش خیره شدوگفت:خودخواه؟!اینکه دارم برای زندگی مشترکمون زحمت می کشم خودخواهیه؟!
پوزخندی زدوگفت:هه!جالبه.
اشکان عصبی از جاش بلندشدوبه سمت پنجره رفت.
دستاش و تو جیب شلوارش فروکردوگفت:من ازت خواستم که خودت وبه زحمت بندازی؟!من ازت خواستم که باخودت اینجوری کنی؟!نه.من نخواستم.من هیچ وقت ازت نخواستم که به خودت سختی بدی.من...
و بدون اینکه جمله قبلیش و ادامه بده، آروم گفت:میگم خودخواهی چون به من فکر نمی کنی...وختی توبه فکرسلامتی خودت نیستی،داری من وزجرمیدی...لعنتی تومی دونی اگه یه تار موازسرت کم بشه من چی به سرم میاد؟!
سارابدون اینکه جوابی بده،به لیوان توی دستش خیره شده بود.
اشکانم همونجوری جلوی پنجره ایستاده بودو توفکر بود.
برای اینکه جو رو عوض کنم،لبخندی زدم وگفتم:زن وشوهر بداخلاق بریم که شام بخوریم.
بابه یادآوری کلمه شام،جیغی زدم وگفتم:شام!!!!!خاک به سرم.غذام کاه شد!!!
وباعجله به سمت آشپزخونه رفتم.
اُه!!!!غذام سوخته بود...بدجوریم سوخته...
پس چی؟!می خواستی نسوزه؟این همه مدت ولش کردم رفتم انتظاردارم نسوزه!!!آخه اون همه روغن چجوری انقدر زود سوخت؟!من چه می دونم؟مهم اینه که سوخته دیگه!!
عصبی گازو خاموش کردم وزیرلب غریدم:لعنت به تو!!!
- لعنت به کی؟!
به سمت صدا برگشتم وبادیدن قیافه سارا،لبخندی زدم.
- به این غذای سوخته!
اشکان پشت ساراتو 4 چوب در ظاهرشدوگفت:سوخت؟!
سری تکون دادم.
لبخندی زدوگفت:عیبی نداره.خودم می دونستم تو غذا درست کردن بلدنیستی.پیتزا می خورین سفارش بدم؟!
نیشم وبازکردم وباذوق گفتم:آره.واسه من مخلوط.
لبخندی زدوگفت:باشه.پس دوتا مخلوط .توام مخلوط می خوری دیگه سارا؟!نه؟!
سارا سری تکون دادوآروم گفت:آره.
وکلافه وناراحت از آشپزخونه بیرون رفت.پشت سراون اشکانم رفت بیرون.
به خودم اجازه ندادم که دنبالشون برم...
نیاز داشتن که تنها باشن.نیاز داشتن که باهم حرف بزنن و مشکلشون و حل کنن.
برای سرگرم کردن خودم وجلوگیری از جیغ جیغ کردنای مامان بعداز اومدنش واسه سیاه شدن ماهیتابه اش وسوزوندن غذا،ماهیتابه وهمه ظرفای کثیف و گذاشتم توی ظرفشویی.
شروع کردم به ظرف شستن.
ظرف شستن من که تموم شد،صدای زنگ در اومد.
به هال رفتم تا درو بازکنم که اشکان زودتر از من رفت.
نگاهی به سارا انداختم تابفهمم مشکلشون حل شده یانه!
بادیدن لبخند روی لبش،خیالم راحت شدو یه لبخند از سر آرامش اومد روی لبم.
بعداز چند دقیقه،اشکان پیتزا هارو آورد.
باکلی شوخی وخنده شاممون و خوردیم.انگار نه انگار که تاچند دقیقه پیش اوضاع کیش ومات بود!!

**********
مشغول درس خوندن بودم که مامان در اتاقم و باز کرد...نگرانی توصورتش موج میزد...دلواپس گفت:
- رها!!! اشکان به تو درباره اینکه بعد کارش جایی میره چیزی نگفت؟!
نگاهم واز روی کتاب برداشتم و به چشمای نگرانش دوختم.
- نه. نگفت.
- ای وای!!!پس یعنی چی شده بچم؟!کجاست؟نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟!!
لبخندی زدم وگفتم:مامان من مگه بچه اس که انقدر نگرانشی؟!هرجا باشه بالاخره برمی گرده دیگه.
- آخه گوشیشم جواب نمیده.ساراهم گوشیش خاموشه.
- خب لابد شارژشون تموم شده!
کلافه نگاهی به من انداخت وگفت:شارژ هردوشون باهم تموم شده؟!دلم خیلی شور میزنه.نکنه...
وبدون اینکه حرفش و ادامه بده، درو بست ورفت.
به ساعت نگاه کردم. ساعت 9 ونیمه!!!
خب دیرم کرده ولی جای نگرانی نیست!!(چقدر ریلکسم من!!!)
احتمالا باسارا رفتن عشق وحال دوران نامزدی.لابد خواسته واسه دعوایی که یه هفته پیش داشتن از دلش در بیاره وبرش داشته بُردَتِش یه جای خوب!!
آره بابا. حتما باهمن وحالشون خوبه....مامان بی خودی نگرانه.
سعی کردم دیگه به اشکان ونگرانیای بی جهت مامان فکر نکنم ودرسم و بخونم ولی انگار دیگه حوصله نداشتم.
کار دیگه ای هم نداشتم که بکنم واسه همین گوشیم و برداشتم و به اری زنگ زدم.
یه ذره چرت پرت گفیتم وخندیدیم.
ارغوان از رابطه اش با امیر گفت.از حرفاشون،از قراراشون،از همه چی.
خیلی خوشحال بودم.از اینکه می دیدم بهترین دوستم خوشحاله وبه عشقش رسیده.اغراق نمی کنم.واقعا خوشحال بودم.شاید حرفم کلیشه ای باشه ولی واقیعه.
بعدازاینکه با اری حرفیدم و گوشی و قطع کردم.بی حوصله روی تختم دراز کشیدم.
به سقف زل زدم ورفتم توفکر.
امیروارغوان...آرش ومهسا...اشکان وسارا.
الکی الکی یه عالمه عروسی افتادیم!!!
باخوشحالی لبخندی زدم وبه این فکر کردم که بعداز مدت ها می تونم تخلیه ی انرژی کنم و برقصم.
عروسیای معرکه ای می شدن.عروسی بهترین دوستم،پسرخالم وداداش گلم!!!
ذوق زده واسه خودم داشتم حال می کردم که صدای باز شدن در ورودی خونه اومد.بعداز اونم صدای مامان:
- کجابودی اشکان؟!می دونی چقدر دلواپست شدیم؟!!عزیز دلم... پسرگلم می خوای بری بیرون...
اشکان باصدای کلافه وخسته اش حرف مامان و قطع کرد:
- تورو خدا هیچی نگو مامان.هیچی.

بااین حرف اشکان نگران شدم.یعنی چی هیچی نگو؟
یعنی چی شده!؟
باعجله از اتاق خارج شدم.همین که اومدم بیرون با اشکان چشم توچشم شدم.
نگاهی گذرا بهم انداخت وبه سمت اتاقش رفت.قیافه اش خیلی پکر بود.نگاهش خسته بود.حالش بد بود.بد که نه داغون بود!!!
مامان همون طورکه به سمتش می رفت،گفت:تو که من و نصف جون کردی بچه!!! چی شده؟!تو شرکتتون اتفاقی افتاده؟!باسارا دعوات شده؟اشکان...
حرف مامان بابسته شدن در اتاق اشکان ناتموم موند.
صدای چرخش کلید توی قفل در، هممون و مبهوت کرد.
بابابه سمت در رفت وآروم گفت:اشکان!!!چرا دروقفل کردی؟
بعدم مامان به سمت دررفت و حرفای قبلیش و تکرار کرد.
ولی اشکان درجواب همه حرفاشون فقط گفت:
- برید.تورو خدا برید.برید...بذارید تنها باشم...بذارید به درد خودم بمیرم...برید.
مامان نگران تراز قبل،درحالیکه اشک توچشماش حلقه زده بود گفت:الهی مامانت برات بمیره.چی شده اشکانم؟!
اشکان بایه صدای خسته گفت:هیچی مامان!هیچی قربونت برم.هیچی عزیزم.فقط برو...فقط برید..فقط بذارید تنها باشم...نپرسید چرا...هیچی نگید...برید.
مامان دیگه چیزی نگفت وباچشمای اشکیش به سمت هال رفت وروی یکی از مبلا نشست.
بابا هم رفت پیشش و سعی کرد دل داریش بده.
من اما انگار لال شده بودم.شوکه بودم!!!بی حرکت روبروی دربسته اتاق اشکان وایساده بودم وحتی پلک هم نمی زدم!!
اشکان هیچ وقت انقدر ناراحت نبود...هیچ وقت انقدر گرفته نبود...چرا می خواست تنها باشه؟!مگه چی شده؟چرا به هیشکی هیچی نمی گه؟!!چرا صداش انقدرناراحته؟!چرا؟!
این سوالا مدام توی ذهنم می چرخید وغذابم می داد.
اشکان من...داداشی من...چرا ناراحته؟!چرا!؟
حاضربودم تمام غمای عالم و یه تنه به دوش بکشم فقط اشکان بخنده.داداشم پکر نباشه.جونم واسه اشکان در می رفت.
چشمام پراز اشک شد.احساساتی نبودم ولی اشکان فرق داشت.
اشکان باتمام دنیا فرق داشت.اشکان باهر کسی فرق داشت.اشکان...
سیل اشکام راه افتادو صورتم و خیس کرد.
کنارشون زدم وبه اتاقم رفتم.
کلافه به سمت گوشیم رفتم و به سارا زنگ زدم تا شاید جواب سوالام و بده.
اما گوشیش خاموش بود.حتی به خونشونم زنگ زدم اما کسی جواب نداد.
بی حوصله تراز قبل روی تخت داراز کشیدم و رفتم توفکر.
تاموقع شام هم بیرون نرفتم.
وقتی مامان برای شام صدام زد،نمی خواستم برم اما دیدم اگه نرم حال مامان وبابا از اینی که هست بدتر میشه.
بی حوصله به سمت آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم.
شام و توی سکوت خوردیم.یعنی در اصلا هیچ کدوممون چیزی نخوردیم...فقط باغذامون بازی کردیم.
مامان برای اشکان شام برد اما دوباره با حرفای قبلیش روبرو شدو گرفته تر از قبل به آشپزخونه برگشت.
ازمامان تشکر کردم وبه سمت اتاقم رفتم.اولش خواستم برم پیش اشکان اما پشیمون شدم و به اتاق خودم رفتم.روی تخت دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم.
اشک توچشمام جمع شد...داداشی مهربون چرا انقد داغونه؟!!یعنی چی شده؟؟چرا حالش بده؟!!چی شده اشکانی؟!!چی داداشی من وانقد ناراحت کرده؟!!چی شده؟؟
اشک ازچشمام جاری شدوگونه هام وخیس کرد...به هق هق افتادم...
نمی دونم کی وچجوری ولی بین اون همه اشک وگریه بالاخره خوابم برد...

**************************************************
روز بعد، بابا سرکار نرفت.
مامانم از صبح کله سحر بیدار بودو به در بسته اتاق اشکان خیره شده بود.
منم که همش تواتاقم بودم.
هممون منتظر بودیم که اشکان بیاد بیرون و توضیح بده.اما اشکان نیومد.
مامان وبابا نگران شدن وخواستن قفل درو بشکونن که با داد وبیداد اشکان روبروشدن:
- ولم کنین.چی کارم دارین؟!میگم برین...تنهام بذارید...ای خدا...
مامان وبابا کلی باهاش حرف زدن اما جوابی از پشت در نیومد.
صبحونه که نخورد هیچ، لب به ناهارم نزد!!
تا ساعت 12 شب،اشکان بیرون نیومد.شامم نخورد.اعتصاب کرده بود.
اشکان با این کارش اعصاب همه رو به هم ریخته بود.
حال منم اصلا خوب نبود.دلم خیلی گرفته بود....این شدکه بعداز مدت ها به حیاط رفتم.
قدم زدن تو حیاط آرامش بخش بود.
درحال قدم زدن بودم و داشتم مثل همیشه نفس عمیق می کشیدم تا ذهنم و از فکرای بد دور کنم.
همه جا آروم بود.هیچ صدایی نمی یومد.یه کم که راه رفتم،هوا سرد شد.تصمیم گرفتم که به اتاقم برگردم.
داشتم باقدمای کوتاه وآروم به سمت در می رفتم که یهو یکی روبروم سبز شد!!!
زل زدم به قیافه طرف وتو اون تاریکی اولین چیزی که دیدم برق چشمای اشکان بود!!!
باخوشحالی لبخندی زدم وگفتم:اشکان!!!!
چیزی نگفت.فقط انگشت اشاره اش و آورد جلوی لبم که یعنی "ساکت شو".
نمی دونستم که چجوری دور از چشم مامان اینا از اتاق بیرون اومده والان اینجاست...برامم مهم نبود.این برام مهم بودکه بفهمم چرا ناراحته...این جواب همه سوالام بود!!
به تاب کنار حیاط اشاره کردو باصدای آروم گفت:میشه بشینی؟!
لبخندی زدم وسری تکون دادم.به سمت تاب رفتم ونشستم.
اشکانم کنارم نشست.به چشمام زل زد.
نور کمی که از کوچه میومد باعث شد که بتونم صورتش و واضح ببینم.
زیر چشماش گود افتاده بودوچشماش قرمز بود!!!انگارگریه کرده بود...اشکان...اشکان گریه کرده؟!باورم نمی شد!!!
ناباورانه به چشماش خیره شدم وزیرلب گفتم:گریه کردی اشکان؟!
لبخند تلخی زدوآروم گفت:آره.
مهربون گفتم:چرا داداشی؟!چی شده؟!
بایه صدای تلخ وغمگین گفت:بدبخت شدم رها!!!
فقط بهش نگاه کردم وچیزی نگفتم تا حرفش و بزنه.
- رها...تمام زندگیم داره نابود می شه...دارم همه چیم و ازدست میدم...دارم میمیرم رها...داغونم...داغون!!!
نگران بهش خیره شدم وگفتم:چی شده اشکان؟!جون به لب شدم.بگودیگه.
یه قطره اشک از چشماش بیرون اومد...خیلی سریع باپشت دست پاکش کردوزیرلب گفت:سارا...
درحالیکه از دیدن اشکش داغون شده بودم،گفتم:سارا چی؟!هان؟!چی اشکان؟!!سارا طوریش شده؟
سری تکون دادوبه سختی بابغض توی گلوش، گفت:آره...سارا سرطان داره....سارا...
دیگه نمی شنیدم چی می گفت...ناخودآگاه اشک از چشمام جاری شد.
درعرض چند ثانیه اشک صورتم و خیس کردوبه هق هق افتادم.
ناباورانه به چشمای خیس اشکان خیره شدم وباتته پته گفتم:نه...اش...اشکان بگو...بگو که داری دروغ می گی...بگو سارا چیزیش نیس...بگو حالش خوبه...بگو...
اشکان فقط نگاهم کرد.نگاهم کردوهیچی نگفت.هیچی!!!
اما من می خواستم بهم بگه حقیقت نداره...دلم می خواست که بفهمم شوخیه...دلم نمی خواست باور کنم که سارا سرطان داره!!!
سارا؟! سارا سرطان؟!امکان نداره...من باور نمی کنم.
یهو یاد سرفه های مدامش افتادم...شب تولد اشکان وقتی سرش گیج رفت...چقدسرفه می کرد...رنگش پریده بود...اون روز،توخونه خودمون دوباره سرش گیج رفت...سرفه...سرفه...سرفه!!!
هیچ فکر نمی کردم که ایناعلائم سرطان باشه!! چقدر بهش گفتیم که بره دکتر؟!
وای خدا...
باچشمای خیسم به اشکان که حالادیگه تصویرش از پشت پرده اشکام تار بود،نگاه کردم.
درحالیکه مثل دیوونه ها می خندیدم،گفتم:نه...سارا خوبه...سارا که چیزیش نیست...سارا خوبه...سارا حالش خوب خوبه...قراره من و عمه کنه...قراره من عمه بشم...قرار بود من عمه بشم...
وبه هق هق افتادم.
اشکان من و توآغوشش کشیدومحکم بغلم کرد...
هق هق گریه هام سکوت حیاط و می شکست.
شونه های مردونه اشکان تکون می خورد.داشت گریه می کرد.
حقم داشت گریه کنه...سارا...عشق زندگیش...نامزدش...سرطان داره...زندگیش داره نابود میشه...نه تنها زندگی اشکان بلکه زندگی هممون!!!

روز بعد حول حوش ساعت 6 بودکه اشکان بهم اس داد وازم خواست که بدون این که مامان و بابا بفهمن برم دم در.
منم لباس پوشیدم وبه مامان گفتم که می خوام با ارغوان برم بیرون.
رفتم دم در. ماشین اشکان جلوی در پارک بود.سوارشدم.
نگاهم وبه چشماش دوختم.نگاه غمگینش و بهم انداخت ولبخند تلخی زد.
حلقه سارا رو از روی داشبرد ماشین برداشت.به سمتم گرفت وگفت:تموم شد...دیگه همه چی تموم شد.
ناباورانه حلقه رو از توی دستش گرفتم ونگاهم ودوختم بهش...
اشکان به روبروش خیره شدودرحالیکه چشماش از اشک خیس شده بود،گفت:
- امروز سارا بهم زنگ زد.گفت که می خواد من و ببینه...اولش خیال کردم که حالش خوب نیست و من باید برم تا دلداری بدم.کلی به خودم رسیدم.کلی حرف آماده کردم که بهش بزنم.می خواستم بهش بگم که تاتهش باهاشم.می خواستم بهش بگم که واسه خوبه شدنش حاضرم جونمم بدم.می خواستم بهش بگم که عاشقشم حتی بیشتراز قبل اما...
نگاهش و به چشمام دوخت وگفت:وقتی رفتم پیشش،حتی نذاشت به جز سلام هیچ حرف دیگه ای بزنم.شروع کردبه حرف زدن.گفت که ازم می خواد برم و حتی پشت سرمم نگاه نکنم.گفت ما چندماه بیشتر نیست که نامزد کردیم وخودشم تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیست...دکتر جلوی خودمون گفت که اگه خیلی زنده بمونه 5 ماهه...سارا گفت که ارزشش و نداره واسه چند ماه کل جوونیم و بسوزونم...گفت که برم و فراموشش کنم...گفت که...
دیگه سیل اشکاش مهلتش نداد وصورتش و خیس کرد.
دیگه نتونستم در برابر گریه کردنش طاقت بیارم.به سمتش رفتم وبغلش کردم.
صدای آرومش و شنیدم:
- من بدون سارا میمیرم رها...چرا؟!چرا ازم می خواد که برم و پشت سرمم نگاه نکنم...چجوری دلش میاد اینجوری بگه وختی می دونه از جونمم برام عزیز تره...من...
اخمی کردم وحرفش وقطع کردم:بی خود!!!هیچ کس هیچ جا نمیره.همه کنار هم می مونیم.حال سارام خوب می شه.عشق اگه عشق باشه باید تا هرجایی با آدم باشه نه این که تا تَقی به توقی خورد بره وپشت سرشم نگاه نکنه.راه بیفت ببینم.
اشکان خودش و از بغلم بیرون کشید و متعجب گفت:کجا؟!
- خونه سارا اینا.باید باهاش حرف بزنم.
- واقعا می خوای باهاش حرف بزنی؟!
- آره.راه بیفت.
اشکان باشک وتردید استارت زدوراه افتاد.
منم گوشیم و درآوردم وبه سارا زنگ زدم.
چندتا بوق که خورد، ریجکت کرد.2بار گرفتم،3 بار،10 بار...اما سارا جواب نمی داد.
عصبی گوشیم و توی کیفم پرت کردم وبه روبروم خیره شدم.
این چرا جواب من و نمیده؟!چرا ریجکتم می کنه؟!
صدای اشکان وشنیدم:
- سارا تصمیمش و گرفته.توهر چقدرم که بهش زنگ بزنی جواب نمیده.فکرم نمی کنم که حرفات روش اثری داشته باشه...
عصبی وسط حرفش پریدم:
- یعنی چی که تصمیمش و گرفته؟!مگه این قضیه فقط به اون ربط داره که خودش تنهایی تصمیم می گیره؟به هممون مربوط میشه...نمیذارم که از سره ندونم کاری زندگیتون و به باد بدید.
اشکان لبخندتلخی بهم زدوزیرلبی گفت:خودت و خسته می کنی.
حرفش و نشنیده گرفتم وبرای اینکه جو رو عوض کنم، ضبط و روشن کردم:

دست من و بگیر نترس از سکوت این قفس
من با توام رفیق من حتی تا اخرین نفس
به حرمت رفاقتی که بسته پای دلم و
به قلب مهربون تو تموم نکن صبر من و
یادت میاد روزی رو که عهدمون و بستیم با هم
واسه محکم شدنش به پای هم خوردیم قسم
حالا میگی تنهام بذار تو نشو اسیر این حصار
باور نمیکنم تویی تورو خدا دووم بیار
قلب من و نشکن عزیز تیشه به جای پات نزن
من پا به پات میام رفیق تا لحظه رها شدن
وجود تو برای من دنیاییه همینو بس
یادم نرفته اون قسم شریکتم ای هم نفس
آخرین نفس-سامان جلیلی

اَه!!!این چه آهنگیه؟!جو عوض نشدکه هیچ خراب ترم شد!!
نگاهی به اشکان انداختم که باچشمای اشکیش به روبرو خیره شده بود.
بازوی سمت چپش و گذاشته بود روی شیشه نیمه باز ماشین وبا دست راستش رانندگی می کرد.
برای اینکه حال اشکان و از این بدتر نکنم،دست بردم و ضبط و خاموش کردم.
ولی عجب آهنگی بودا!!! خیلی به قضیه اینا می خورد!!!
بقیه راه تو سکوت گذشت.من به رفت وآمد آدما وکوچه وخیابونا خیره بودم واشکان به روبروش.معلوم بودکه بدجور توفکره وحالش خرابه!!!
لعنت به این زندگی!!!اَه!!لعنت به این تقدیر!!!
آخه چرا سارا؟!بین این همه آدم چرا سارا که نامزد اشکانه باید سرطان بگیره؟!آخه چرا زندگی قشنگ وعاشقانه این دوتا باید پَر پَر بشه؟!آخه چرا سارا باید از اشکان بخواد که ولش کنه وبره؟!
چرا؟!چرا؟!چرا؟!!!

اون روز من رفتم وباسارا حرف زدم ولی نتیجه ای نگرفتم.سارا تصمیم خودش وگرفته بودو می خواست که از زندگی اشکان بره بیرون.دقیقا همون حرفایی رو به من زدکه به اشکان زده بود.خیلی اصرار کردم اما گوشش بدهکار نبود.حرف، حرف خودش بود.
حال وروز خوبی نداشت.چهره اش خسته بودو چشماش ازبی خوابی وگریه سرخ شده بود.اونم مثل اشکان روزای بدی رو می گذروند ولی حاضرنبودکه دوباره برگرده وکنار اشکان به زندگیش ادامه بده.
یه ماهی از این قضیه می گذشت وما هنوز چیزی به مامان وبابا نگفته بودیم.
اشکان سعی می کردکه جلوی اوناطبیعی رفتارکنه.هرروز به دروغ به مامان اینا می گفت که میره شرکت اما می رفت پیش سارا والتماسش می کردکه برگرده.ساراهم هربار بارگریه ازش می خواست که بره وهمه چی وتموم کنه.
هر روز که می گذشت اشکان داغون تراز روز قبل می شدومامان وبابا نگران تر.
کار من واشکان فقط این شده بودکه دروغ بگیم ومامان وبابارو از سَرخودمون باز کنیم.یه ماه تمام بودکه سارا به خونه مانمیومد وحتی زنگم نمی زد.این موضوع مامان اینارو مصمم کرده بودکه رابطه بین اشکان وسارا شکرآبه.
مامان وبابا خیلی تلاش می کردن که اززیر زبون من واشکان یه چیزی بیرون بکشن ولی ما نَم پس نمی دادیم.حتی مامان چندباری به شرکت سارا اینارفت ولی پیداش نکرد چون استعفاداده بود.هربارم که به خونه اشون می رفت سارا نبودوکسی جوابش و نمیداد...کارش شده بودکه هرروز به سارا زنگ بزنه اما هیچ وقت نتونست باهاش حرف بزنه چون گوشیشم خاموش کرده بود...حتی تلفن خونه اشونم جواب نمی داد...
اوضاع زندگیمون خیلی به هم ریخته بود.من واشکان به معنای واقعی کلمه داغون بودیم.حال مامان وباباهم اگربدتر ازمانبود، بهترنبود.خیلی وقت بودکه صدای خنده های بلندمون توی خونه نمی پیچید.
به هربدبختی بود امتحانای پایان ترم و دادم.اصلا حوصله درس خوندن نداشتم وبه زور لای کتابام وبازمی کردم.بالاخره باهزارتا بدبختی وتقلب تونستم همه درسارو پاس کنم البته به جز یه درس!!این نتیجه واسه من شاهکاربود!!!واسه منی که توی اون وضعیت درس می خوندم خیلی عالی بود.
ترم بعدی شروع شده بودومن سعی می کردم که خودم وبادانشگاه رفتن وحرف زدن با ارغوان مشغول کنم تاکمترگیر سوالای مکرر مامان بیفتم.
رادوین وسعیدوامیروبابک هم فارغ التحصیل شده بودن.دیگه خبری ازجنگ ودعوانبود وزندگیم یکنواخت ومسخره شده بود.دیگه رادوین ونمی دیدم.فقط گاهی اوقات که امیروارغوان باهم قرار داشتن امیرو می دیدم.
حالامی فهمم که اون گودزیلام اگه هزارتا ضرر واسم داشت یه فایده هم داشت...اونم این بودکه یه ذره مسخره بازی درمیاورد روحیه ام شاد می شد!!!این روزا از یه افسرده دیوونه هیچی کم ندارم!!
اصلا نمی خندم.باورکردنش سخته...آره...من...رها!!!کسی که اگه یه روز تاحد مرگ نمی خندید روزش شب نمی شد،خیلی وقته که دیگه نمی خنده!!
××××××××
اون روزم مثل همیشه،بابی حوصلگی از ارغوان خداحافظی کردم وازماشینش فاصله گرفتم.
به سمت درخونه رفتم وکلیدو انداختم توقفل در.وارد خونه که شدم صدای دادوبیداد بابابه گوشم خورد:
- من الان باید بفهمم؟!الان باید بفهمم که عروسم سرطان داره؟!!چرا به ماچیزی نگفتی اشکان؟!چرا؟!!
وای!!!بدبخت شدیم!!!بابا اینافهمیدن!!
باعجله به سمت در ورودی رفتم.کفشام و درآوردم وخودم وپرت کردم توخونه.
همین که وارد خونه که نه توخونه پرت شدم،چهره عصبانی بابارو دیدم که تقریبا روبروی من ایستاده بودونگاهم میکرد.
مامانم باچشمای اشکیش بهم خیره شده بود.
چشم چرخوندم تااشکان وپیدا کنم که یهو چشمام از دیدن سارا 4 تا شد!!!
باصورت خیس از اشکش روی یکی از مبلا نشسته بود.اشکانم کلافه وبی حوصله پشت سرش ایستاده بود.
صدای بابا باعث شد که چشم از سارا بردارم وبه بابانگاه کنم:
- رها!!!توام می دونستی؟!چرا هیچی به مانگفتی؟!!
جوابی نداشتم بدم.واسه همینم سکوت کردم.
باباعصبی دادزد:
- چرا ساکتی رها؟!حرف بزن دیگه.بگو...چرا به ماچیزی نگفتی؟!چرا؟!!!
بازم سکوت کردم.
بابا همون طورکه باقدمای بلندش طول وعرض پذیرایی رو متر می کرد،گفت:
- من غریبه ام؟!من ومادرتون غریبه ایم که چیزی بهمون نگفتید؟!
اشکان باصدای گرفته اش گفت:نمی خواستیم نگرانتون...
بابا عصبانی ترازدفعه های قبل دادزد:
- نگران؟!توازنگرانی یه پدر چی می دونی؟!چه می دونی چه حالی داره که یه ماه تمام نگران وبی خبر باشی وهیچ کس هیچی بهت نگه.توچه می دونی چه حالی داره که احضاریه دادگاه بیاد درخونت.تازه اون وقته که می فهمی بعله...عروست درخواست طلاق داده...تازه اون وقته که زنگ می زنی به پسرت وازش می خوای که بیادخونه وبرات توضیح بده...تازه اون وقته که باهزارتا بدبختی عروست و پیدا می کنی ومیاریش خونه تا دلیل درخواست طلاقش و توضیح بده...تازه اون وقته که...
دیگه نتونست ادامه بده.نفس نفس می زدو دستش وگذاشته بود روی قلبش.

من ومامان باعجله خودمون وبه بابا رسوندیم وکمکش کردیم تا روی یکی ازمبلا بشینه.
مامان ازم خواست که برای باباآب قندبیارم ومنم به آشپزخونه رفتم.
بایه لیوان آب قندبه سمت بابارفتم وبهش کمک کردم تایه ذره ازش بخوره.
مامان نگران گفت:مسعود...چرا باخودت اینجوری می کنی؟!نمیگی اگه خدایی نکرده یه بلایی سرت بیاد من ازغصه دِق می کنم؟!
بابالبخندی زدوگفت:من حالم خوبه مریم جان.نمی خواد بیخودی نگران باشی.
سارا روبه بابا گفت:مطمئننین حالتون خوبه بابا؟!
بابا سری تکون دادوگفت:آره دخترم.خوبم.
بعداشاره ای به من که بالای سرش ایستاده بودم کردتا بشینم.
منم نشستم.بابااز اشکانم خواست که بشینه.
خودشم کنارمامان روی مبل نشست...روبه سارا واشکان گفت:می خوام یه سوال ازتون بپرسم.شمادوتاهمونایی نیستیدکه جونتون واسه هم دیگه درمی رفت؟!شماهمونایی نیستیدکه تاحدمرگ هم دیگرو دوست داشتن؟!!
اشکان بدون اینکه چیزی بگه،عصبی باپاهاش روی زمین ضرب گرفت.
ساراهم درسکوت باریشه های شالش بازی می کرد.
بابابلندترگفت:جوابی نشنیدم!!!
اشکان و سارا نگاهی به هم دیگه کردن وخیلی آروم گفتن:چرا.
- خب،پس چرا حالا سارا باید درخواست طلاق بده؟
اشکان پوزخندی زدو روبه باباگفت:نمی دونم ازخودش بپرسین.
بابا نگاهش و به سارا دوخت وگفت:چرا دخترم؟!
سارا درحالیکه سرش پایین بود، با تته پته گفت:چون...چون نمی خوام اشکان جوونیش و بذاره پای کسی که به زنده موندنش اعتباری نیست...چون دوست ندارم اشکان پای من وعشقی بمونه که قراره...قراره خیلی زود نابودبشه...چون نمی خوام اشکان زندگیش و تباه کنه...
اشکان کلافه وسط حرفش پرید:
- لعنتی زندگی من تویی!!!
سارا ساکت شدودیگه چیزی نگفت.
اشکان که ازسکوت سارا حسابی عصبی شده بود،ازجاش بلند شد.به سمتش رفت.
جلوی پاهاش زانو زد.به چشماش خیره شدوگفت:چرا نمی فهمی سارا؟!من دوست دارم...دو........ســـــت...........دارم...می فهمی؟!نمی تونم حتی یه لحظه بدون تو زندگی کنم.اون وخ توازم می خوای که ولت کنم وبرم؟!!اونم الان توی این شرایط که توبیشتر از هروقت دیگه ای بهم نیاز داری؟!
سارا به چشماش زل زدوگفت:به خاطر خودت می گم...من نمی خوام که توزجر بکشی...
اشکان کلافه ازجاش بلند شد.همون طورکه به سمت مبل می رفت،گفت:توداری باکارات زجرم می دی لعنتی...تو!!
سرجای قبلیش نشست وصورتش و بادستاش پوشوندو دوباره باپاهاش روی زمین ضرب گرفت.
سارا باچشمای پراز اشکش به باباخیره شدوگفت:به خدا دیگه نمی تونم این وضعیت و تحمل کنم بابا!!شما بگید..شمابهم بگیدکه باید چیکار کنم.
بابا نگاهش واز سارا گرفت ودوخت به یه نقطه نامعلوم ورفت توفکر...
همه ساکت بودن وجز صدای ضربه های پای اشکان روی زمین،صدای دیگه ای شنیده نمی شد.
بعداز چند لحظه باباروبه ساراگفت:یه چیزی می خوام بگم که نباید روحرفم نه بیاری.
سارا چشمای منتظرش و به بابادوخت.اشکانم دستاش و از جلوی صورتش برداشت وبه باباخیره شد.
بابا نگاهی به هردوشون کرد. ادامه داد:
- من می دونم که شمادوتا چقدر هم دیگه رو دوست دارید واین وضعیت که پیش اومده برای هردوتون غیرقابل تحمله.پس باید یه فکری به حال این مشکلی که پیش اومده بکنیم.من ازیکی از دوستام شنیدم که یه بیمارستانی توی لندن هست.اونجاخیلی از بیمارای سرطانی رو معالجه کردن وآدمای زیادی روبه زندگشون برگردوندن.پس اگه اون آدما خوب شدن،ساراهم می تونه خوب بشه.
سارا ناامید نگاهش وازبابا گرفت وبه زمین دوخت.آروم گفت:نه باباجون...من خوب نمیشم.سرطان من خیلی وخیمه...سرطان خون اونم ازنوع لوسمی...امکان نداره که معالجه بشه...من مطمئنم.
دوباره نگاهش وبه بابادوخت وگفت:تازه ازکجامی خوایم پول بیاریم وبرای خوب شدن من هزینه کنیم؟مطمئناً خرجش خیلی زیاده...
بابالبخندی زدوگفت:هرچی که دارم می فروشم.همه دار وندارم،فدای یه تارموت دخترم.
سارا لبخندی زدوگفت:شما خیلی لطف داری بابا جون ولی این همه هزینه کردن تهش هیچی نیست.چه توی بیمارستانای اینجا وچه اونجا!! من خوب نمیشم.
اشکان به جای بابا جواب داد:
- چرا خوب نمیشی؟!سارا توچرا انقدر ناامیدی؟!!
- به چی امید داشته باشم وقتی مطمئنم که حالم خوب نمیشه؟!
باباگفت:قراربود روی حرفم نه نیاری.مامیریم.همه باهم.
وازجاش بلندشدوبدون اینکه به کسی فرصت مخالفت کردن بده،باقدمای محکم واستواربه اتاقش رفت.

*********
اون شب وقتی اشکان ساراروبرده بودتابرسونتش مامان صدام کردوازم خواست به آشپزخونه برم.باخودم گفتم لابدمی خوادبهم بگه این ظرفاروبشوریافلان سیب زمینی وپوست بِکَن...به آشپزخونه رفتم...
مامان بایه ملاقه توی دستش روبروی گازوایساده بودوبه یه نقطه مبهم زل زده بود!!الهی قربون مامانم برم...حتماداره به ساراواشکان فکرمیکنه... برق اشک وتوچشمای قشنگش دیدم.دیگه نتونستم طاقت بیارم واشک مامانم وببینم...به ستمش رفتم وازپشت بغلش کردم...لبخندی زدم ومهربون گفتم:مامان جونم چی شده؟!چرا الکی چشمای خوشگلت واشکی می کنی مامان خانومی!!؟!
دستی به چشماش کشیدوبه سمتم برگشت...لبخندتلخی زدوگفت:چیزی نیست عزیزم...(به صندلی میزناهارخوری اشاره کردوادامه داد:)میشه بشینی؟!می خوام راجع به یه موضوع مهم باهات حرف بزنم.
موضوع مهم؟!!!مامان می خواد درموردیه موضوع مهم بامن حرف بزنه؟!چه موضوعی؟!!!
باتعجب بهش خیره شدم وگفتم: چیزی شده!؟
سری به علامت نه تکون داد...به سمت صندلی رفتم ونشستم.اونم اومدروی صندلی کنارم نشست...دستش وگذاشت روی دستم وشروع کردبه نوازش کردن انگشتام!چشماش دوباره پراشک شد...باحسرت به چشمام خیره شده بود.
یعنی چی شده؟!!چراهیچی بهم نمیگه؟!!چرااشک توچشماش جمع شده؟!
داشتم ازنگرانی سکته می کردم...روبه مامان گفتم:نمی خوای بگی چی شده؟!!دارم ازنگرانی میمیرم مامان...
بایه صدای پربغض گفت:رهاقبل ازحرفام می خوام یه قول ازت بگیرم...
بالحنی که نگرانی توش موج میزد،پرسیدم:چه قولی؟!
- اینکه روحرفم نه نیاری...
یعنی مامان چی می خوادبهم بگه؟!!چرا داره ازم قول میگیره؟!
سری تکون دادم وگفتم:باشه قول میدم روحرفت نه نیارم مامان...فقط توروخدابگوچی شده!!مردم ازنگرانی.
نفس عمیقی کشیدوگفت:رهاعزیزم...من توروخیلی دوس دارم!!خیلی بیشترازخیلی...اگه یه روز نبینمت دل تنگت میشم...منم مثل هرمادری عاشق بچه هامم...قربونت برم عزیزم...
واشکش جاری شد...آروم آروم گریه اش شدت گرفت...به هق هق افتاد...زار زارگریه می کرد...من وتوآغوشش کشیدوبوسیدم...گریه می کردومدام قربون صدقه ام می رفت!!
مامان چرااینجوری میکنه؟!!آخه مگه چی شده که اینجوری بغلم کرده وبوسم می کنه؟!!
دیدن اشکش باعث شدتابغض کنم...
مامان خودش وازآغوشم بیرون کشیدوباچشمای خیس ازاشکش زل زدتوچشمام...بی اختیاراشک ازچشماش جاری می شد...درحالیکه لباش می لرزید،آروم گفت:من چجوری می تونم توروتنهابذارم وبرم؟!

چی؟!!مامان چی داره میگه؟!قراره من وتنهابذاره وکجابره؟!!
حالش خیلی بدبود...به چشمام خیره شده بودواشک می ریخت...
مهربون گفتم:مامانم بگوچی شده!!توروبه خدابگو...چرامی خوای من وتنهابذاری؟!کجامی خوای بری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدوباپشت دستش اشکاش وپاک کرد...بالحنی که غم توش موج می زدگفت:رهاعزیزم...تو...تونمی تونی بامابیای لندن!!
رسماً هنگ کرده بودم!!یعنی چی؟؟!!برای چی نمی تونم باهاشون برم؟؟تنهایی اینجابمونم که چی بشه؟؟!
باتعجب گفتم:حالت خوبه مامان؟؟!چی داری میگی؟واسه چی من نمی تونم باهاتون بیام؟!
- قربونت برم عزیزم...اومدن توهیچ چیزی پشتش نداره جزاینکه اعصابت وداغون می کنه...جزاینکه حالت وبدمی کنه...اگه توبامابیای بایدشاهدزجرکشیدن ساراباشی...بایدغصه خوردن اشکان وببینی ودم نزنی!!می فهمی چی میگم؟!من توروبهترازخودت می شناسم عزیزدلم...می دونم دیدن طاقت ناراحتی اشکان ونداری...می شناسمت.خودم بزرگت کردم...می دونم نمی تونی حال بداشکان وببینی...توجونت به جون داداشت بسته اس...چجوری می تونی غم وغصه اش وببینی ودم نزنی؟!هان؟!اگه زجرکشیدنش وببینی داغون میشی!!
درحالیکه اشک چشمام وپرکرده بود،بابغض گفتم:یعنی چی مامان؟!!میگی تواین شرایط سخت تنهاتون بذارم؟!من اشکان ودوس دارم...خیلیم دوسش دارم...ازدیدن ناراحتیش داغون میشم ولی...ولی آخه چجوری می تونم تنهایی وبدون شمااینجازندگی کنم؟!من...من باشمامیام،هرجایی که برین!!
مامان لبخندتلخی زدوگفت:درکت می کنم قربونت برم ولی توروبه خداتوام من ودرک کن!!سرطان سارا ازیه طرف داره داغونم میکنه وناراحتی اشکان ازیه طرف دیگه...اگه توام بامابیای...اگه عذاب کشیدن داداشت وببینی توام زجرمیکشی!!طاقت زجرکشیدن تویکی ودیگه ندارم!!به خداتاب ندارم...اذیتم نکن رها!!می دونی که چقدحالم بده...حالم وازاین بدترنکن...
اشکم جاری شد...آخه من چجوری بدون خونواده ام زندگی کنم؟!چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!اصلاکجابمونم وقتی بابااینا این خونه وچیزای دیگه رومی فروشن ومیرن؟!
باچشمای خیس به مامانم زل زدم وگفتم:من نمی تونم بدون شمازندگی کنم...چجوری ازخونواده ای دوربمونم که ازته قلبم عاشقشونم؟!هان؟!درکم کن مامان نمی تونم!!حاضرم باهاتون بیام وسختی بکشم ولی...ولی ازم نخواین که دوریتون وتحمل کنم!!!
- مگه قرانبودروی حرفم نه نیاری؟!!به خاطرخودت میگم...قربونت بشم دخترگلم،اکه توبامابیای هیچ فایده ای نداره.فقط وفقط حال خودت بدترمیشه وداغون میشی!!من نمی تونم زجرکشیدن توروبینم!!بی انصاف نباش رها...فقط به خودت فکرنکن...
اشک چشمام وکنارزدم وگفتم:بی انصاف نیستم مامان ولی باورکنین دوری ازشما واسم سخته...
- می دونم عزیزم ولی اگه بامابیای بیشترسختی میکشی...اگه اینجابمونی داغون شدن داداشت ونمی بینی...شیمی دارمانی شدن سارارونمی بینی...گریه های من نمی بینی...غم وغصه روتوچشمای بابات نمی بینی...می فهمی چی می گم رها؟!!اگه توبامابیای فقط وفقط زجرمیکشی...ماکه برای خوش گذرونی نمیریم! قراره روزای سختی وتوغربت داشته باشیم...من نمی خوام دخترم سختی بکشه...اگه اینجابمونی ازهرلحاظ واست بهتره.هم شرایط روحیت بهترمیشه وهم می تونی درست وبخونی ولیسانست وبگیری...
وسط حرفش پریدم:
- می فهمی چی میگی مامان؟!گوربابای درس ودانشگاه وکوفت وزهرمار...من نخوام لیسانس بگیرم بایدکی وببینم؟!شمابرام مهمین مامان...من نمی خوام خونواده ام وفدای درسم کنم...تازه مگه قرارنیس همه چی وبفروشین وبرین؟!خب اگه این خونه روبفروشین من کجابایدبمونم؟!!!
باچشمای پرازاشکش بهم خیره شدومهربون گفت:فکراونجاشم کردم...باخاله ات حرف می زنم تابری پیش اونا...
محکم وقاطع گفتم:نه!!من نمیرم خونه خاله!
دوست ندارم برم پیش خاله اینا...خوشم نمیاد سربار کسی باشم.نه این که از خاله اینا خوشم نیادا!!نه...اتفاقاخیلیم دوسش دارم.فقط نمی خوام برم بایه سری آدم زندگی کنم وسربارشون بشم.
مامان اخمی کردوگفت:یعنی چی؟پس می خوای کجابمونی؟!
دستش وگرفتم توی دستام وبه چشماش خیره شدم...آروم گفتم:من می خوام باشمابیام مامان...هرجاکه برین منم باهاتون میام!!مامان من بدون شمااینجانمی مونم...
پربغض گفت:مگه بهم قول ندادی روی حرفم نه نیاری؟!!
اشک توچشمام حلقه زده بود...راست می گفت.من بهش قول دادم که روحرفش نه نیارم ولی...ولی آخه چجوری می تونم تنهایی اینجابمونم؟!چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!چجوری تواین شراطی سخت تنهاشون بذارم؟!من عاشق تک تک اعضای این خونواده ام...جونم به جونشون بسته اس...نمی تونم تنهاشون بذارم...اونم توهمچین شرایطی!!نمی تونم...
اشک ازچشمام جاری شد...باصدایی که ناراحتی وغم توش موج می زد،گفتم:مامان من عاشقش توام...عاشق بابا...اشکان...سارا!!چجوری تنهاتون بذارم وختی دلم پیش شماس؟!من نمی تونم بدون شمازندگی کنم...اذیتم نکن مامان...بذارمنم باهاتون بیام...همه سختیاروبه جون می خرم ولی توروبه خدامن وتنهانذار!!
اشک صورتم وخیس کرده بود...مامان من وتوآغوشش کشید...شونه هاش می لرزیدن...داشت گریه می کرد.بادستش سرم ونوازش کرد...ناراحت گفت:مامان قربون اون دلت بشه که انقدمهربونه...فکرمی کنی واسم آسونه که جیگرگوشه ام وبذارم اینجاوبرم؟!نه...آسون نیس...اصلاآسون نیس!!ولی قربون اون اشکات بشم،اینجوری واست بهتره...اینجوری واسه منم بهتره...نمی تونم...به خداتاب ندارم زجرکشیدن تنهادخترم وببینم ودم نزنم!!جون مامان نگونه...نه نیار روحرفم عزیزدلم...
به هق هق افتاده بودم...محکم تربغلش کردم واشک ریختم...خدایا من نمی تونم...نمی تونم این خونواده روتنهابذارم...دلم واسه آغوش مامانم تنگ میشه...واسه مهربونیای بابا...واسه شیطونیای اشکان..واسه لبخندای سارا...دلم واسه همشون تنگ میشه...من بدون اونانمی تونم زندگی کنم...دلم می خواست محکم بگم نه وخودم وخلاص کنم ولی نتونستم...دلم نمیومد مامانم وبیشترازاین برنجونم...مامان حالش بده...نمی خوام حالش وبدترکنم...تک تک حرفاش وقبول دارم...اونم مادره و به فکربچه هاشه...می دونم...ولی آخه چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!خدایاتوبهم بگوچیکارکنم؟!!!چرا مامانم بایدهمچین چیزی وازم بخواد؟چرابایدازم قول بگیره که برای یه مدت طولانی ازشون دورباشم؟می دونم به خاطرخودمه ولی من طاقت تنهایی ندارم!!

**********

باقدمای آروم وآهسته هال خونه جدیدو متر می کردم...یه آپارتمان کوچیک...نقلی ودنج...
75 متری بیشتر نبود...ولی همینشم واسه من زیادیه...یه نفرکه بیشترنیستم...
یه هال کوچیک که یه فرش 12 متری پارکتش وپوشونده بودو قسمتی ازپارکت هاهم خالی مونده بودن...یه راهرو که وقتی ورادش می شدید،وسطش دستشویی بود...به تهش که می رسیدید دوتااتاق خواب داشت...که تویکیش حموم بود و تخت بابا اینارو اونجاگذاشته بودیم واون یکیم شده بودانباری...همه وسایل خونه قبلیمون وآورده بودیم...منتهی چون اینجاکوچیک بود بعضیارو با بدبختی تواتاق خواب چِپونده بودیم ودرشم بسته بودیم...یعنی درواقع این اتاق خوابه فقط وفقط انباری بود.
یه آشپزخونه فسقلیم توضلع شمالی هال بود...
درکل ازسرمم زیادیه!!!والا...
بعداز اون شب مامان با باباحرف زد...بابااولش قبول نکردولی بعدازاصرارای مکررمامان بالاخره رضایت داد...اشکان وقتی فهمیدمامان ازم خواسته نیام خیلی ناراحت شد...ناراحتیش عذابم میداد....کلی باهاش حرف زدم و واسش مسخره بازی درآوردم تایه لبخندروی لبش نشست...پرازبغض بودم،پرازاشک نریخته،پرازغم وغصه ولی اشکم درنمیومد...انگارچشمه اشکم خشک شده بود!!هنوزم راضی نشده بودم که بمونم ولی همه چیزدست به دست هم داده بودتامن بامامان اینانرم...رضایت بابا،استقبال خاله اززندگی کردن من بااونا...دلم نمی خواست برم ولی نمی تونستم روی حرف مامان نه بیارم...دلم نمی خواست بیشترازاین داغونش کنم!!



بالاخره باباومامان تصمیم گرفتن که من برم خونه خاله ایناولی من مخالفت کردم!!دلم نمی خواست سربارکسی باشم...خاله روخیلی دوس داشتم وعاشق خونواده اش بودم ولی ترجیح می دادم روپای خودم وایسم...به باباگفتم که واسم یه خونه حدابگیره تاتنهایی توش زندگی کنم ولی قبول نکرد...بامامانم حرف زدم ولی فایده ای نداشت!!درنهایت به اشکان متوسل شدم ودلایلم وبراش توضیح دادم...بهش گفتم که توخونه خاله اینااحساس راحتی نمی کنم،گفتم که خونواده خاله رودوس دارم ولی نمی خوام سربارشون بشم وبهشون زحمت بدم...خلاصه اشکان وراضی کردم واونم بامامان ایناحرف زد...بالاخره باپادرمیونی اشکان،مامان وبابارضایت دادن تامن یه خونه جدید بگیرم وتوش زندگی کنم ولی به شرط وشروطی!!
بابایه رفیق داشت که مثل خودش توکارفرش بود...آقای محتشم...ازرفیقای قدیمی بابابود...خداروشکرشانس خرکی من بلاخره یه جاجواب داد...این آقای محتشم یه زمین داشت که توش یه ساختمون 5 طبقه می سازه...تویکی ازواحداخودش میشینه وبقیه رومیده اجاره...مثل اینکه یکی ازمستاجراش خونه خریده بودومی خواست اثاث کشی کنه...باباهم وقتی این قضیه رومی فهمه،موضوع خارج رفتن خودشون وتنهایی من وبه آقای محتشم میگه...محتشمم به دلیل رفاقتی که با باباداشته،قبول میکنه که من بیام وتواون واحدخالی زندگی کنم...
خونه خودمحتشم دقیقا توهمین طبقه خونه الان منه!! باباخیلی نگران من بود...می گفت که یه دخترتنهاامنیت نداره وبایدیه کسی باشه تامراقبم باشه...آقای محتشمم گفت که مثل دخترخودش مراقبمه!!راستم می گفت...همین امروز که اولین روزه اومدم اینجا،زنش کلی تحویلم گرفت و واسم غذاآورد...خودشم ازم خواست که هرمشکلی داشتم بهش بگم...مردخیلی خوبیه...
چندروز قبل رفتن بابااینا،خودشون اومدن واثاثارو آوردن اینجا...خونه روهم فروختن...بابا یه مغازه فرش فروشی داشت،اونم فروخت...هرچی داشتن ونداشتن ودلار کردن وباخودشون بردن...
به جزوسایل خونه که الان اینجاس!!بابا گفت که هروقت به پول نیاز داشتم بهش خبربدم تاهرچقدکه می خوام بهم بده ولی من نمی تونم ازاوناپول بگیرم...اوناالان بیشتراز هروقت دیگه ای به پول احتیاج دارن...تصمیم گرفتم که برم یه جایی کارپیداکنم.حالااگه مرتبط بارشته ودرسم باشه که چه بهتر اگرم نبودعیب نداره مهم پولشه...اشکانم ماشینش و داد بهم...چون هم بردنش دنگ وفن داشت وهمین که خودش می گفت اینجوری واسه من بهتره وراحت تر می تونم کارام وانجام بدم.
همین دیروز بودکه رفتن ولی انگار صدسال ازنبودنشون می گذره...
دیروز توفرودگاه جلوشون فقط لبخندزدم ومسخره بازی درآوردم...وقتی اشکان بغلم کرد دیگه نتونستم طاقت بیارم وبغضی که توی گلوم بودسربازکرد...تموم اشکایی که توی این مدت نریخته بودم ازچشمام جاری شدو روی گونه هام راه گرفت... اشکانم چشماش اشکی بود...بابا...مامان...سارا...همه گریه می کردن...
باکلی بدبختی جلوی خودم وگرفتم تادیگه گریه نکنم...نمی خواستم حالاکه دارن میرن باگریه واشک برن...اشکام وپاک کردم ولبخندزدم...تاآخرش لبخندزدم...وقتی که مطمئن شدم سوار هواپیماشون شدن،به سمت پنجره سرتاسری فرودگاه رفتم وزل زدم به هواپیما...چشمام پراز اشک شد...هواپیما روی زمین حرکت کرد...اشکم جاری شد...بلند شد...اشک صورتم وخیس کرد...اوج گرفت...به هق هق افتادم...دور شد...دور...خیلی دور...انقدر نگاهش کردم تاشدیه نقطه کوچیک وبعدمحو شد...
باقدمای کوتاه وآروم به سمت آشپزخونه رفتم...رفتم سمت یخچال وچشمم خورد به عکس دسته جمعیمون...زل زدم بهش...خیره خیره نگاهش می کردم...
یادمه این عکس وتابستون همین امسال گرفته بودیم...یه روز همین جوری اشکان گفت:
- بشینید حالاکه خانومم به جمع خونواده امون پیوسته یه عکس دسته جمعی بگیریم.
ماهم قبول کردیم...مامان وبابا روی مبل نشستن...سارا واشکان پشت اونا وایسادن...منم وسطشون وایسادم...اشکان زبونش وبیرون آورد ومنم واسه اون و سارا شاخ گذاشتم...بعدازگرفتن عکس...بادیدنش انقدخندیدیم که حدنداشت...
نگاهم افتادبه اشکان...بادیدن قیافه اش تواون حالت لبخندی روی لبم نشست...ولی نمی دونم یه دفعه ای چی شدکه چهره اشکان و وقتی دیروز توفرودگاه بودیم به یادآوردم...
توذهنم باچهره توی عکس مقایسه اش کددم...چقد غمگین بود...چقدناراحت بود...چقد داغون بود...چشمام از اشک پرشد...دست بردم وعکس وکه بایه آهنربا به دریخچال چسبیده بود،کندم...به سمت لبم بردمش وبوسیدمش...گذاشتمش روی سینه ام...چشمام و بستم...نفس عمیق کشیدم...اشکم جاری شد...به دریخچال تکیه دادم وآروم آروم سُرخوردم واومدم پایین...اشک صورتم خیس کرد...عکس وبیشتربه خودم فشار دادم...به هق هق افتادم...باچشمای بسته فقط گریه می کردم...انقد گریه کردم که نفهمیدم کی وچجوری،جلوی یخچال وباعکسی که درآغوشش گرفته بودم،خوابم برد...

**********
یه هفته ای ازاومدنم به خونه جدید می گذشت...محتشم خیلی بهم می رسیدو زنشم هی زرت زرت واسم غذامیاورد.منم تاجایی که می تونستم می خوردم وخودم وخفه می کردم!خیلی بهم لطف داشتن وکلی خجالتم داده بودن...هرروزبا بابااینا حرف می زدم وازحالشون باخبربودم...ظاهراً که همشون خوب بودن وساراهم تازه درمانش وشروع کرده بود...بابااینایه خونه نقلی وکوچیک توی لندن خریده بودن وتوش زندگی می کردن...بقیه پولاروهم نگه داشته بودن برای درمان سارا.
امروز دوشنبه اس ومن سوار برماشین اشکان،دارم ازدانشگاه برمی گردم...قربون خودم برم رانندگیمم مثل خودم شیش می زنه!!
هیجده ساله که شدم به اصرار اشکان گواهینامه گرفتم...چندبارم نشستم پشت ماشین اشکان ولی یه بار زدم به یه تیربرق،داشتم سکته می کردم...ازاون به بعدشدکه دیگه حتی تا یه فرسخی رانندگیم نرفتم...الانم اگه مجبورنبودم رانندگی نمی کردم...قبلا ارغوان من ومی برد ومیاورد ولی قربونش برم اونم الان سرش باامیرجونش گرمه و وقت نمیکنه حتی به من یه زنگ بزنه!!!ناکس ونیگا...حالاخوبه شوور نکرده ها!!!همش یه بی اف چلغوز داره...
به چراغ قرمز رسیدم وترمز کردم...داشتم توذهنم گندایی که امروز بااین ماشین زدم ومرور می کردم...اول صبح که باکلی بدبختی ماشین وازپارکینگ درآوردم وتازه چندبارم گل گیرش گیر کردبه دیوار وستون وغیره...بعدم که قربون خودم برم باکلی بدبختی توپارکینگ دانشگاه پارک کردم...دانشگاه که تموم شد داشتم ماشین ومیاوردم بیرون که خوردم به یه پرایده...خداروشکر راننده اش نبود.پیاده شدم نگاهش کردم...یه ذره قیافه چراغش چلغوزشده بود فقط همین!!ماشین خودمم چراغش شکست چون حوصله نداشتم که صبرکنم یارو بیاد وبعدم گیس و گیس کشی بشه،گازش وگرفتم وراهی خونه شدم...بعله!!!همچین آدم خبیثی هستم من!!
باصدای بوق ماشینا فهمیدم که باید راه بیفتم!!!آخه چراغ سبز شده بود...دوباره راه افتادم...
فقط خداکنه دیگه بااین ماشین بیچاره شاهکار درست نکنم چون امروز به اندازه کافی گند زدم.
سرعتم حدود 80 تا بود...درسته خیلیم زیاد نبود ولی واسه من که تازه رانندگی می کردم،ته سرعت محسوب می شد.
دیگه تقریبا رسیده بودم به نزدیکای خونه که صدای قاروقور شکمم دراومد...یه نگاه به ساعت کردم...شیشه...من امروز خیلی خسته ام...تازه وقت زیادیم واسه غذادرست کردن ندارم...ازهمه مهمتر من اصلابلد نیستم غذا درست کنم!!!
زیرلبی به خودم فحش می دادم:
- خاک عالم توسرم کنن...خودم سنگ قبرخودم وبشورم...هی میگی چرا شوور ندارم!! آخه دختره روانی توکه کوفتم بلد نیستی درست کنی،چجوری می خوای ازپَسِ شکم یه مرد خیکی بربیای؟!23 سالمه خیر سرم...اون وخ یه غذا بلدنیستم درست کنم...
خلاصه بعداز کلی فحش وفحش کاری باخودم،ماشین وجلوی یه پیتزا فروشی پارک کردم ورفتم تو.یه پیتزا مخلوط ونوشابه گرفتم وزدم بیرون.
سوار ماشین شدم ودوباره به راه افتادم. دوتا چهارراه وکه رد می کردم می رسیدم به خونه.
رسیدم سرچهار راه اول...اَه!!!دوباره چراغ قرمز...مرده شوراین چراغارو ببرن!!
چون حوصله نداشتم وبوی پیتزاهم توی ماشین پیچیده بودومن وگشنه ترمی کرد،چراغ قرمزورد کردم!! آخه یکی نیس بهم بگه بذار یه روز از رانندگی کردنت بگذره بعد چراغ قرمز رد کن!!!
لبخند پیروز مندانه ای زدم که تونستم بااین سابقه کمم تورانندگی،چراغ قرمز رد کنم که یهو...
چشمتون روز بد نبینه خوردم به یه چیزی!!!چنان باکله رفتم توشیشه که اگه کمربندنبسته بودم الان زنده نبودم وشمام درحال خوندن سرگذشتم نبودید!!

باترس آب دهنم وقورت دادم وکمربندم وباز کردم.ازماشین پیاده شدم...مثل اینکه این دفعه دیگه برعکس اون پرایده که تودانشگاه بهش زدم،راهی برای فرار ندارم.
در ماشین وبستم وباقدمای آهسته ولرزون به سمت ماشینی که بهش زده بودم رفتم...
ازاونجایی که من اسم ماشینارو بلد نیستم ونمی شناسمشون،فقط بانگاه کردن به ماشینه فهمیدم که کارم ساخته است...لامصب خیلی خفنه...لاستیکای توپ...چراغای باکلاس که به لطف من داغون شده ان...شیشه های دودی...رنگ مشکی متالیک!!!
خاک عالم توسرم کنن!!!حالا واجب بودکه چراغ قرمزو رد کنم عایا؟!تورو خدا چراغاش ونیگاه کن...شکسته...اگه من کل هیکلمم بفروشم پول چراغای این نمیشه!!!دیگه اصلا ماشین خودم برام مهم نبود،فقط داشتم ازترس می لرزیدم که یارو نزنه شَل وپَلَم کنه!!
هرچی تلاش وتقلا کردم که بفهمم راننده زنه یامرد نتونستم...لامصب از پشت اون شیشه های دودی هیچی معلوم نبود...
یهو درماشین بازشد...ازترس چشمام وبستم!!!تودلم خداخدا می کردم که راننده اش یه آدم باشخصیت ومتمدن باشه تاباگفتگوی مسالمت آمیز مشکلاتمون وحل کنیم!!
تصمیم گرفتم قبل ازاینکه یارو دادوبیداد کنه وآبروم وببره ومردم دورمون جمع بشن،خودم دست به کاربشم وازش معذرت بخوام.باچشمای بسته وصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:
- من واقعا معذرت می خوام...ببخشید...نمی خواستم این جوری بشه...باورکنیدعجله داشتم...من یه دانشجوی بدبختِ بی چاره ام!!تورو خدا من وببخشید...تازه رانندگی وشروع کردم...هیچ دلم نمی خواست که ماشین شمااینجوری بشه...باور کنید پشیمونم...من واقعا عذر می خوام...من...
- حالاچرا چشمات وبستی؟!
ایش!!! این چرا انقد بی ادبه؟!من کلی ادب به خرج دادم هی بهش گفتم شما...چرا این از ضمیر سوم شخص مفرد استفاده می کنه؟!اصلا چرا وسط حرفم می پَره؟!!همینه دیگه میگن پولدارا بی ادبن!!!بچه پررو.
ولی خدایی صداش چقدآشنابود!!!یعنی من این یارو رو جای دیگه دیدم؟!دیگه بدتر...نکنه همون پهلوون پنبه ای باشه که زده بودبه ماشین ارغوان؟!!!یا قمربنی هاشم!!! من دست تنهاچجوری ازپس این غول بی شاخ ودم بربیام؟!!فکر کنم بخواد هرچی دق ودلی ازامیر ورادوین داره سرمن خالی کنه!!
باترس ولرز چشمام وبازکردم ونگاهم گره خورد به یه جفت چشم عسلی!!!
اَه!!!!تو روحت رادی خره...ترسوندی من و...حالافکر کردم کی هستی...نگو گودزیلای خودمونی!!!
لبخندشیطونی بهم زدوگفت:به به...خانوم رهاشایان...ماشین خریدین به سلامتی؟!
اخمی کردم وپشت چشمی براش نازک کردم.گفتم:اولا که به تومربوط نیس...دوماکه توکه ماشینت این شکلی نبود،این ماشین کیه؟!
اونم اخم کردوگفت:اولاکه به تومربوط نیس...دوماکه توخجالت نمی کشی چراغ قرمز و رد کردی،اومدی زدی به این ماشین نازنین،اون وخ دو قُرت ونمیتم باقیه؟!
- زدم که زدم!!! اصلا خوب کردم که زدم...
خدایی من چقد پرروئما!!! تاهمین چند دقیقه پیش داشتم خودم وخیس می کردم...حالاکه فهمیدم راننده رادوینه دارم قورتش میدم!!!
رادوین چشم غره ای بهم رفت وعصبی گفت:اِ؟!کجای دنیا رسمه که یکی بزنه به ماشین اون یکی بعد زبونش انقد دراز باشه؟!نکنه یادت رفته که تاهمین چند دیقه پیش به پام افتاده بودی والتماس می کردی؟!!حالاچی شدکه یهو شیر شدی؟!
شونه ای بالا انداختم ودرحالیکه به سمت ماشینم می رفتم،بی خیال گفتم:نه.یادم نرفته!! من قبل اینکه قیافه عین گودزیلات وببینم فکر می کردم که یکی دیگه هستی ولی حالاکه تویی واینم ماشین خودته...
به ماشین رسیده بودم...درش وبازکردم وبه سمت رادوین چرخیدم...پوزخندی زدم وحرفم وادامه دادم:به درک!!!
سوار ماشین شدم ودرو بستم.بانهایت سرعتی که درتوانم بود،استارت زدم وراه افتادم.
ازآینه جلو رادوین و دیدم که به ماشین من خیره شده بود...ازتوی آينه یه زبون واسش درآوردم که باعث شد اخم غلیظی روی پیشونیش بشینه...سرعتم وزیاد کردم وازش فاصله گرفتم.
اونم سوار ماشینش شدو راه افتاد...داشت دنبالم میومد!!!
وا!!! پسره روانی...حالادوتا چرا غ بود دیگه ببین چجوری داره دنبالم می کنه!!
باسرعت به سمتم میومد...چیزی نمونده بودکه بهم برسه...این باعث شدتاسرعتم وبیشترکنم...پام وگذاشتم روی پدال گاز وفشارش دادم...
توخیابون باسرعت 120 تامی رفتم!!!رادوینم باسرعت پشتم میومد.
فقط تودلم خداخدا می کردم که به یه ماشین دیگه نخورم!! ازاین ضرب المثلم می ترسیدم که میگه" تا3 نشه باز نشه."
ایشاا... که دفعه سومی وجود نداره!!!
ازتوآینه نگاهی به رادوین انداختم که هنوزم پشت سرم میومد!!
نکنه می خواد دنبالم بیاد،بعدم یه جاگیرم بندازه وخفتم کنه وهرچی دارم وندارم باخودش ببره؟!
برو بابا!!!رادوین بااین همه پولی که داره چه نیازی به داروندار توداره؟!اینم حرفیه...ولی آخه واسه چی دنبالم میاد؟!
دوباره به آینه نگاه کردم...هنوزم داره دنبالم میاد...لعنتی!!!
یهو یه فکری به سرم زد...نگاهی به کوچه فرعی کردم که کمی باهام فاصله داشت...باسرعت وارد کوچه شدم...تاتهش رفتم و رسیدم به کوچه خودمون!!
ایول به رانندگی خودم!!!هیچی نشده فرعی شناس شدم...روز اول اشکان ازاین فرعیه اومده بود...واسه همینم من یاد گرفتم!!
به آینه نگاهی انداختم...خبری ازرادوین نبود!!
لبخندپیروزمندانه ای زدم وباذوق گفتم:خیلی کرتیم رهاخانومی!!!
خخخخ!! چه قربون صدقه خودمم میرم!! پس چی که قربون صدقه خودم میرم؟!من نرم کی بره؟! شوور ندارم که هی ازچش وچالم تعریف کنه قرونم بره دورم بگرده...این وظیفه الان به عهده خودمه!!
به آینه خیره شدم و واسه خودم بوس فرستادم...چشمکی به خودم زدم...
جلوی ساختمون نگه داشتم...هم زمان بامن یه ماشین دیگه هم رسید جلوی ساختمون!!
نگاهی به ماشینه انداختم...ای بابا!! چرا امروز هرکی به پست من می خوره ازاون خرپولاس!؟!!
ماشین یارو کُپِ ماشین رادوین بود..همون رنگ...همون شکل!!
باخودم گفتم شاید رادوین باشه ولی خودم به این نتیجه رسیدم که نمی تونه رادوین باشه...آخه اونجوری که من بیچاره رو پیچوندم،پروازم می کرد نمی تونست بااین سرعت خودش وبرسونه در خونه من!! تازه اون دیوونه آدرس خونه من وازکجا داره!؟!
لبخندی زدم وتودلم بازم قربون صدقه خودم رفتم که انقد باهوشم و واسه خودم تجزیه تحلیل می کنم!!خخخخخ
نگاهی به ماشین یارو کردم...ای بابا!! اینم که خیال راه افتادن نداره...دقیقا نزدیک ماشین من بود ونمی تونستم حرکت کنم...اگه راه می افتاد می رفت توساختمون منم می رفتم خبرمرگم!!چه همسایه های بی شعوری پیدا میشنا!!! اینجا وایسادی چه غلطی می کنی چلغوز برو تودیگه!!!ببین هیچی نشده باهمسایه هام مشکل دارم!!!هم خاک توسرمن هم خاک توسراین دیوونه ها.
چندتابوق زدم ولی یارو خم به ابروی مبارک نیاوردویه میلی مترم جابه جانشد.
اخمی کردم وشیشه رو دادم پایین...زل زدم به شیشه دودی ماشینه!! ای بابا...این ماشینه هم که شیشه اش دودویه!!!شیشه های رادوینم دودی بودا!! چرا همه چیش شبیه ماشین رادوین؟!نکنه واقعا رادوینه؟! نه بابا...رادوین کجابود!!!
زل زدم به شیشه وگفتم:نمی خواید تشریف ببرید؟!
یارو باطمئنینه وناز وادا شیشه ماشینش وداد پایین...عینک دودی ش وازروی چشمش برداشت وزل زد به چشمام...پوزخندزد...باکنایه گفت:نه تورو خدا...اول شمابفرمایید!!
چشمام چیزی وکه می دیدن باورنمی کردن!! این...این رادوینه!؟! اینجاچه غلطی می کنه؟!نکنه...نکنه...این همسایه منه؟! وای نه...خدایا نه...نه!!!
باچشمای گردشده ودهن بازبهش خیره شده بودم...باترس گفتم:تواینجاچیکارمی کنی؟!
اخمی کردوگفت:اتفاقاً منم همین سوال وازت داشتم...
اخمی کردم وحق به جانب گفتم:اینجاخونه منه!!
این وکه گفتم چشماش شدقده دوتاگوجه فرنگی...خیره خیره نگاهم می کرد!!
باتته پته گفت:اینجا...اینجاخونه...خونه توئه؟!
باتته پته گفتم:نگو...نگوکه...اینجاخونه. .خونه توام هس!!
اخمش و غلیظ ترکردونگاهش وازم گرفت...خیره شده به درپارکینگ...چندثانیه توهمون حالت بود.زیرلبی یه چیزایی باخودش گفت که من نشنیدم.
یهو باعصبانیت داد کشیدوبامشت کوبوند روی فرمون!! دوباره داد زد...عصبانی ترازقبل سرش وگذاشت روی فرمون وساکت شد...
منم نگاهم وازش گرفتم ودوختم به روبروم...به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم...

خدایا چرا رادوین؟!بین این همه آدم که تواین شهربه این بزرگی هستن چرا باید رادوین همسایه من بشه؟!آخه مگه من چه گناهی کردم که باید همسایه این گودزیلاباشم؟همون یه روز در هفته کلاس تودانشگاهم خیلی واسم زیاد بود...چه برسه به اینکه بخوام هرروز قیافه نحسش وببینم!!!!خدایا...چرا؟!!
نمی دونم چقدگذشت وچه مدت تواون وضعیت بودیم...به هرحال رادوین سکوت وشکست:
- نمی خوای بری تو؟!
نگاهم ودوختم به چشماش ودرحالی که هنوزم توشوک بودم،آروم گفتم:چرا...
استارت زدم...باریموت در پارکینگ وبازکرد وراه افتاد...اول خودش رفت تو وبعد من...
باهزارتا بدبختی ودرحالی که همه حواسم به مصیبتی بودکه سرم اومده بود،پارک کردم...ازماشین پیاده شدم وبعدازقفل کردن در ماشین به سمت آسانسور رفتم.رادوین کنار آسانسور وایساده بود...دکمه روفشارداد...هیچ کدوممون حال وحوصله ادامه دعواوکل کل ونداشتیم...واسه همینم درسکوت منتظررسیدن آسانسورشدیم.
وقتی آسانسور به پارکینگ رسید،رادوین عین بز درش وبازکرد وخودش رفت تو!!!
ای خاک توسرت کنن!!!هنوزم آدم نشدی...اصلا حالیش نیست که خانومامقدمن!!
اخم غلیظی بهش کردم وعصبی تراز قبل وارد آسانسورشدم...پوزخندی بهم زدودکمه چهارم و فشار داد...
وای!!!! خدایا نه...این دیگه چه مصیبتیه داری سرم میاری؟این ساختمون 5 تاطبقه داره...چرا رادوین باید دقیقا توهمون طبقه ای باشه که من توش زندگی می کنم؟! وایسا ببینم...نکنه...نکنه این بچه ی آقای محتشمه؟!نه بابا...خوبه خودت میگی محتشم.این دیوونه فامیلیش رستگاره!!چجوری می تونه بچه محتشم باشه؟! ولی آخه توهرطبقه که دوتا خونه بیشترنیس...وقتی یکی از خونه ها مال منه واون یکیم مال آقای محتشم...پس خونه رادوین کجاس؟؟!اینم گرفته من وها!!!
اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:گرفتی من و؟!چرا طبقه چهارم وزدی؟
اخمی کردوگفت:یعنی چی؟!خب طبقه چهارم وزدم چون خونه ام طبقه چهارمه...
پوفی کشیدم وکلافه گفتم:باهوش چجوری میشه هم من طبقه چهارم باشم هم تو؟!پس آقای محتشم میادروسرمن میشینه؟!
این وکه گفتم رادوین باناباوری بهم خیره شد...باتته پته گفت:یعنی توام طبقه چهارمی؟!
سرم وبه علامت تایید تکون دادم...
باعصبانیت دادزد وباپاش محکم کوبید به گوشه آسانسور...
اُه!!! این دیوونه چرا همش واسه خالی کردن حرص وعصبانیتش داد می زنه ومشت ولگدمی پرونه؟!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد بااخم بهم نگاه کنه...
پوزخندی زدم وروم وازش برگردوندم...مثلافکر کرده یه دونه اخم کنه من به خودم می لرزم میگم ببخشیدغلط کردم بهت چشم غره رفتم؟!ایش!!!
بالاخره رسیدیم به طبقه چهارم...این بار من جلوتراز رادوین ازآسانسور بیرون اومدم...اونم پشت سرمن اومدبیرون...
آخرشم من نفهمیدم چجوری اینم طبقه چهارمه وقتی به جزمن وخونواده محتشم کس دیگه ای تو این طبقه نیس!!! این رادوین گوربه گور شده کدوم گوری خونه داره؟!
مخم داشت سوت می کشید...واقعاپیچیده بود...خدایی حل کردن این معما بااین روان مخشوش اونم توی این موقعیت که دلم می خواد هرچی دستم میاد وله ولورده کنم کار من نیست!!پس بی خیال فکر کردن شدم.
حتی نیم نگاهیم به رادوین ننداختم...درحالیکه باعصبانیت پام وبه زمین می کوبوندم به سمت در خونه ام رفتم...
تانصفه های راه بیشتر نرفته بودم که رادوین صدام کرد:
- رها...قبل رفتنت باید یه چیزی وبهت بگم...
کلافه به سمتش برگشتم وباقیافه مچاله ای گفتم:چیه؟!
اخمی کردوآروم وشمرده شمرده گفت:متاسفانه...باید بهت بگم که...من...یعنی آقای محتشم...چجوری بگم...یعنی...
پوفی کشیدم وکلافه ترازقبل گفتم:4 تاکلمه می خوای زر زر کنی نمی خوای بِزایی که انقد زور می زنی!!!! زودتر مثل آدم بنال حال وحوصله ندارم!!
این وکه گفتم اخمش غلیظ ترشدوباعصبانیت وتندتندگفت:بدبخت شدیم رفت!!این خونه ای که می بینی(به خونه محتشم اشاره کردوادامه داد:)خونه دایی منه...منم خیرسرم خواهر زاده اشم یعنی خواهرزاده آقای محتشم.همونی که رفیق بابای توئه!!همونی که قراربوددرنبودخونواده ات مراقبت باشه...(نفس عمیقی کشیدوصداش وبردبالا:)دایی محترم بنده هم طی یه اتفاق خیلی خیلی کاری ومسخره همین دیروز با زن وبچه اش جمع کردورفت آلمان!! دیروز زنگ زدبه من گفت که بیام اینجازندگی کنم که هم به محل کارم نزدیک تره وهم مراقب یه دختر خوب ونجیب وخونواده دار باشم!!!(بانگاهش به من اشاره کردوپوزخندی زد:)فقط من تواین فکرم که داییم توروباکی اشتباه گرفته!!!تو یه دختر دیوونه تُخس لجبازاسکلی نه یه دختر خوب ونجیب!!!(ودرحالیکه به سمت در خونه اش می رفت،زیرلب غرید:)من چه گناهی کردم که باید لَه لِه توباشم؟! خدایا آخه من چرا انقدبدبختم؟!
وبه من فرصت حرف زدن ندادوباعصبانیت رفت تو خونه اش وطوری درو به هم کوبیدکه صداش تو کل ساختمون پیچید!!
باچشمای گردشده ودهن باز زل زده بودم به در بسته خونه محتشم که حالا خونه رادوین محسوب میشد!!
این یه فاجعه اس...یه فاجعه خیلی بزرگ!!!خدایا من نمی تونم پیش این دیوونه زندگی کنم...نمی تونم هروقت هرمشکلی داشتم به این بگم...نمی تونم این وبه عنوان آقای محتشم قبول کنم!!!قرار بود آقای محتشم مراقبم باشه نه این گودزیلا!!! خدایا این یعنی ته شانس...ازاقبال خرکی من دقیقا همون کسی که ازش متنفرم ودلم می خواد خرخره اش وبجوئم باید بشه مراقب من درنبود خونواده ام!!!این گودزیلا باید بشه مراقب من...همسایه روبرویی من...رادوین...رادوین رستگار باید بشه همسایه من!!! گودزیلا داره میشه همسایه من...
باعصبانیت وپرحرص به سمت در خونه رفتم...باهزرتابدبختی درو بازکردم وخودم وانداختم توخونه...
بی حوصله وعصبی کیف وجعبه پیتزارو پرت کردم روی مبل...
همون طورکه به سمت گوشی تلفن می رفتم،مقنعه ومانتوم ودرآوردم.
باید مطمئن می شدم که رادوین و واقعا محتشم فرستاده...می دونستم دلیلی نداره رادوین بهم دروغ گفته باشه ولی تودلم خداخدا می کردم همه چی یه شوخی مزخرف بوده باشه واین مصیبت حقیقت نداشته باشه!!هنوزم یه کورسوی امیدی تودلم بودکه می گفت شایدیه اشتباهی شده که بازنگ زدن به محتشم حل میشه...
شماره آقای محتشم وگرفتم ومنتظرموندم...سرپنجمین بوق برداشت:
- بله بفرمایید؟!
- سلام آقای محتشم.
- سلام...ببشخیدشما؟
- من رهام...دختررفیقتون...آقای شایان...همونی که...
دیگه نذاشت ادامه بدم وپریدوسط حرفم:
- تویی رهاجان؟!خوبی دخترم؟چیکارمیکنی؟بهت که سخت نمی گذره؟
اخمی کردم وگفتم:نه همه چی خوبه...
آره جون عمه ات!!چی چی وهمه چی خوبه؟! همه چی بده...خیلیم بده!! چرا روت نمیشه بهش بگی خواهرزاده لندهورش وازاینجاببره؟
صدای آقای محتشم من وبه خودم آورد:
- رادوین ودیدی رهاجان؟!
زیرلب غریدم:
- بله!!دیدمشون...
اون کورسوی امیدم بااین حرف محتشم خاموش شدورفت پی کارش!!
خندیدوگفت:پسرمطمئنیه دخترم...اگه دست خودم بود تنهات نمیذاشتم ونمی رفتم ولی راستش یه مشکل کاری پیش اومدکه مجبورشدم نقل مکان کنم...اوضاع شرکتمون به هم ریخته واسه همینم مجبورشدم بیام آلمان واسه رسیدگی به کارا !!
اوهو!! ایناازدم خونوادگی مهندسن و زرت زرت شرکت ازخودشون بروز میدن؟!خدابده شانس...ماتوکل فک فامیلمون یه نفرونداریم که شرکت داشته باشه!!
محتشم ادامه داد:
- خودم باپدرت هماهنگ کردم دخترم...اونم مشکلی بااین قضیه نداره...من معلوم نیس کی برگردم...تواین مدت که نیستم می تونی به خواهرزاده ام اعتمادکنی... رادوین مثل پسرخودمه...نجیبه وسربه زیر!! مشکلی داشتی بهش بگو...اگرم باخودم کار داشتی هرساعتی ازشبانه روز باشه درخدمتم.
این واقعا داره درمورد رادوین حرف می زنه؟! نجیب وسربه زیر؟! یکی رادوین نجیب وسربزیه ویکیم ناصرالدین شاه قاجار!!! والا...باهم هیچ فرقی ندارن..جفتشون گودزیلاودختربازن!!همین جوری دسته به دسته ورنگ و وارنگ دختر ریخته دورشون!!
به زور لبخندزدم وبالحنی که سعی می کردم قدردان باشه گفتم:لطف کردین آقای محتشم...راضی به زحمتتون نبودم!! حالا آقارادوینم نباشن من تنهایی ازپس کارام برمیاما!!
- نمیشه دخترم...تویه دختر بی سلاح وتنهایی تواین شهر دراندشت...نمیشه تنهات بذارم...من دربرابر پدرت مسئولم رهاجان!!
مسئولی که گورت وگم کردی رفتی آلمان؟! یعنی دلم می خواد سرت وباگیوتین بزنم!!دایی رادوینی دیگه...بیشترازاین ازت انتظارنمیره...میگن بچه حلال زاده به داییش میره،پس بگو رادوین به تورفته این ریختیه!!!!
برخالف زر زرایی که تودلم کردم،چاپلوسانه گفتم:شماخیلی به بابا لطف دارین.ایشاا... یه وخ ازخجالتتون دربیایم...
- نه دخترم...این حرفاچیه؟!بازم کاری داشتی خبرم کن...
- چشم...بازم ممنون مرسی...
- خواهش می کنم رهاجان...باپدر تماس گرفتی بهش سلام برسون...مراقب خودت باش...خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی وقطع کردم...عصبی وکلافه پرتش کردم روی مبل وبه سمت جعبه پیتزا رفتم.هروقت خیلی عصبانی میشم سعی می کنم باخوردن عصبانیتم وفروکش کنم...
نوشابه وپیتزا روباکردم گذاشتمشون روی میزعسلی وسط هال...مشغول خوردن شدم...هریه گازی که به پیتزا می زدم یه فحش به رادوین می دادم وباهرقلوپ نوشابه یه فحش به داییش!!!!
من موندم بابا چجوری حاضرشده اجازه بده خواهرزاده رفیقش بشه مراقب من ومشکلاتم وحل وفسخ کنه!! اونا اون همه شرط وشروط واسم گذاشتن اون وخ به همین راحتی قبول کردن که یه پسرغربه بیاد بشه لَه لِه من؟! من که باور نمی کنم...نکنه اینادارن دروغ میگن؟!!
دوباره به سمت گوشی تلفن رفتم وبه بابا زنگ زدم...بعداز حال واحوال،ازش درمورد حال سارا پرسیدم که گفت شیمی درمانیش شروع شده وحالش بهتره!! آخ که وقتی اسم شیمی درمانی اومد دلم ریش شد...بافکرکردن به حال سارا توی اون وضعیتم قلبم می لرزید!! خلاصه بعداز کلی حرف ازش راجع به رادوین ورفتن آقای محتشم پرسیدم وبدبختانه مطمئن شدم که همه چی راسته!!!!

**********
صبح روز بعدباصدای آلارم گوشیم بیدارشدم...یه فحش آبدار به هرچی دانشگاه ودرس وکوفت وزهرماره دادم ورفتم دستشویی...بعداز انجام عملیات مورد نظروشستن دست وصورتم،یه راست رفتم تواتاق وآماده شدم!! انقدخوابم میومدکه چشم بسته لباس می پوشیدم...حوصله آرایشم نداشتم،واسه همین کیف وسوئیچ وبرداشتم وازخونه اومدم بیرون...همین که دروبستم نگاهم روی یه جفت چشم عسلی ثابت موند!!!
ای توروحت!!یعنی من هرروزصبح باید ریخت نحس این وملاقت کنم عایا؟!
نگاهی به چهره اش انداختم...اخم کرده بودوباچشمای خواب آلوده اش زل زده بودبه من!! پس اینم مثل من خواب آلوتشریف داره...
اخمی بهش کردم وبه سمت آسانسور رفتم...دکمه روفشاردادم...
رادوین به سمت آسانسوراومدوکنارمن ایستاد...زیرلب گفت:علیک سلام!!
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:سلام!!
آْسانسورکه رسید،بی معطلی سوارشدم.رادوینم سوارشد.
خودش دکمه پارکینگ وفشارداد...به آینه آسانسورتیکه دادوچشماش وبست!!
وا!!!این الان خوابید؟! مگه آدم می تونه توهمچین جایی بخوابه؟!نه بابامگه خرسه؟!لابد فقط چشماش وبسته...
تاوقتی که برسیم رادوین توهمون وضعیت بودومنم باتعجب بهش زل زده بودم!!
آسانسورکه وایساد،اومدم بیرون ولی رادوین بازم همون جوری وایساده بود!!
خب پیاده شودیگه لندهور!!!نکنه واقعا کپیده؟!!!کدوم خری وایستاده اونم توآسانسورمی خوابه؟!
پوفی کشیدم وگفتم:هوی!!گودزیلای بی ریخت دختربازپاشو ببینم!!مگه توآسانسورم جای خوابیدنه؟!!
هیچ عکس العملی ازخودش بروز ندادوتوهمون حالت موند...مثل اینکه علاوه برخرس بودنش ازاوناییه که اگه زیرگوششون توپم بترکه کپه مرگشون ومیذارن!!
این بارجیغ زدم:
- پاشو رادی خره!!!
بازم همون شکلی کپیده بود...چندباردیگه هم جیغ وداد کردم ولی نخیر!!مثل اینکه ایشون خیال بیدارشدن ندارن...اصلابه درک که بیدارنمیشه!!من وسَنَنَه؟!مگه من نوکرشم که بیدارش کنم...خواب آخرت بره ایشاا...!!!
بی خیال به سمت ماشینم رفتم وسوارشدم...دوباره به آسانسور نگاهی انداختم...هنوزم خوابیده!!یه دفعه درآسانسوربسته شدو حرکت کرد!!خخخخخ...حتمایکی دیگه دکمه اش وزده.چه آبرویی از رادوین بره وقتی یکی ازهمسایه هاتو این حالت بببینتش!!!
استارت زدم وازپارکینگ زدم بیرون...

**********
خسته وکلافه در ماشین وبستم وقفلش کردم. رفتم سمت آسانسور.سوارکه شدم،نگاهی به ساعتم انداختم...دقیقا6 بود!! یعنی حدود 12 ساعت دانشگاه بودم!! خب آخه این چه وضعشه؟!مگه یه آدم چقدکشش داره که اینجوری دارن ازمابیگاری میکشن؟!امروز هرکدوم ازاستادا 2 ساعت به تایم کلاس اضافه کردن وحرف زدن به بهونه کلاس جبرانی!! کلاس جبرانی بخوره توفرق سرتون...من که کلاسرهمه کلاساتوهپروت بودم...یاچرت می زدم یاحواسم به یه جای دیگه بود!!
آسانسور ایستادومن پیاده شدم...همین که اومدم بیرون،چشمم خورد به یه دختر فوق العاده جلف که جلوی در خونه رادوین ایستاده بود!!هنوز یه روز ازاومدنش نگذشته دوس دختراش اینجا ردیف شدن!!
اخمی بهش کردم تاشاید ازرو بره وگورش وگم کنه ولی اون اصلاحواسش به من نبود وکلافه به در خونه رادوین نگاه می کرد...
انقدخسته بودم که حوصله کل کل ودردسرنداشتم.به سمت درخونه ام رفتم تابرم توکه صدای دختره اومد:
- سلام...
به سمتش برگشتم ونگاهش کردم...زیرلبی جواب سلامش ودادم...
سرش وانداخت پایین ودرحالیکه باانگشتای دستش بازی می کرد،گفت:
- شماهمسایه رادونید؟
- بله...امری داشتید؟!
سرش وبالا آورد وبهم خیره شد...آروم گفت:یه کاری برام می کنی؟
تااومدم بگم چه کاری،یهو یه جعبه کادویی رو انداخت توبغلم وبایه لبخندگشادروی لبش گفت:وای!!!ممنون عزیزم...الهی من قربونت بشم!!هرچی صبرکردم رادوین نیومد...هروخ اومداین وبده بهش بگو سحرداده!!بهش بگو توش یه نامه هم هس بخونتش!!خیلی گلی خانومی!!!بای.
وبرام دست تکون داد وبدون اینکه بذاره یه کلمه ازدهنم بیرون بیاد،ازپله هاپایین رفت!!!
ای خدا!!!ببین این دختره چلغوز چجوری آدم وتوعمل انجام شده قرار میداده ها!!خیلی ازریخت رادوین خوشم میاد،باید برم بهش کادوهم تقدیم کنم!!وایساببینم...گفت سحر؟!این اسمش سحربود؟!نکنه همونیه که اون روز رادوین پشت تلفن شستش جلوی آفتاب خشکش کرد؟!همونه؟! اصلابه من چه که همونه یانه؟!انقدخسته بودم که حال وحوصله فوضولی نداشتم...پوفی کشیدم و4 تافحش به این سحر بی شعوردادم ورفتم توخونه...کادو رو پرت کردم روی مبل ومانتو ومقنعم ودرآوردم...به سمت اتاق خواب رفتم وبی معطلی روی تخت ولو شدم.ازبس خسته بودم به یه دقیقه نکشیدکه خوابم برد!

**********
وقتی بیدارشدم ساعت حول وحوش 10 بود...دست وصورتم که شستم صدای قاروقورشکمم بلندشد.به ناچاربه آشپزخونه رفتم ویه نیمرو واسه خودم درست کردم.
بعدازاینکه شام خوردم،رفتم روی مبل نشستم وخواستم تلویزیون وروشن کنم که چشمم خوردبه کادوی اون سحره!! ای توروحت!!به کل یادم رفته بود...
کلافه مانتوم وپوشیدم ویه شال آبیم سرم انداختم وکادو رو ازروی مبل برداشتم...ازخونه خارج شدم ودر خونه روهم بازگذاشتم چون کلید نداشتم...به سمت خونه رادوین رفتم.
زنگ درو زدم...بعداز چند دقیقه هیکل مردونه رادوین توچهارچوب در ظاهر شد.
یه تی شرت سبزساده پوشیده بودبایه شلوار مردونه اسپرت puma
اوهو!!مردم چه تیپایی میزنن توخونشون!!من اگه پسربودم یه شلوار کردی می پوشیدم بایه رکابی!!!خونه اس دیگه باو...کی می بینه؟!
انگارکه ازدیدن من تعجب کرده بود...زل زده بودبه کادوی تودستم!!
وا!!! پسره خل وچل!!مثلا الان فکرکرده که من به دلیل علاقه شدید اومدم بهش کادو بدم؟! زرشک!!!
اخمی کردم وگفتم:علیک سلام...
بااین حرفم به خودش اومدونگاهش وازکادو گرفت...نگاهی به من کرد وآروم وباتعجب گفت:سلام... بامن کاری داشتی؟!
وبه کادوی تودستم اشاره کرد...ایش!!!!!چه خودش وتحویل می گیره!!!راس راسکی فکرکرده من اومدم بهش کادوبدم؟!من وبکشنم به این کادونمیدم...
برای اینکه مسخره اش کنم،نیشم وتابناگوش بازکردم وباذوق گفتم:وای!!!آره هانی...معلومه که باهات کارداشتم رادی جونی...اومده بودم ببینمت...اینم واسه توخریدم عشقم!!بیابگیرش ببین خوشت میاد؟!!
رادوین ازیه طرف عین خرکیف کرده بودو ازیه طرف دیگه هم عین بز داشت بهم نگاه می کرد!!بانیش بازوخوشحال وبالحنی که تعجب توش موج میزدگفت:واقعا؟!
اخمی کردم وپوزخندزدم...گفتم:جمع کن باو بذاربادبیاد!!!توام خلیا...من واسه چی بایدبه توکادو بدم؟!
این وکه شنید،نیشش بسته شدو اخمی روی پیشونیش نقش بست...
کادو روگرفتم سمتش وگفتم:امروز داشتم می رفتم خونه ام که یهو یه دختره که جلوی درخونه تو وایساده بود،بهم سلام کرد...گفت که این وبدم بهت...گفت یه چیزی توش هست که باید بخونیش...اسمش سحربود...
اسم طرف وکه شنید اخمش غلیظ ترشد...حتی نذاشت حرفم وادامه بدم...باعصبانیت کادو روازدستم کشیدوپرتش کردتوخونه اش!!
باتعجب زل زده بودم بهش!! ایش!!پسره چلغوزبی ادب...مامانش بهش یادنداده که نباید باکادوی ملت اینجوری برخورد کنه؟!!!
عصبی گفت:کار دیگه ای ندارین؟!
یعنی اینکه بروگمشو توخونه ات دختره سمج فوضول!!
اخم کردم وگفتم:نه!!
اونم اخمش وپررنگ ترکردوگفت:پس می تونید تشریفتون وببرید!!
ایش!!!پسره خودشیفته بی ادب!!!روم وازش برگردوندم و خواستم برم سمت خونه که صداش میخکوبم کرد:
- فقط قبل رفتنت یه سوال ازت داشتم...
به سمتش برگشتم ومنتظرنگاهش کردم وتاحرفش وبزنه!!
عصبی گفت:خیرسرت امروز صبح وختی دیدی من توآسانسورخوابم برده نمی تونستی بیدارم کنی که شرفم جلوی همسایه های جدیدم نره؟!
اخمی کردم وروم وازش برگردوندم...همون جورکه به سمت خونه می رفتم،گفتم:
- من وظیفه ای درقبال بیدارکردن توندارم جناب مهندس!!شرفت رفت که رفت به درک!!!می خواستی انقدخرس نباشی که توآسانسورکپه مرگت وبذاری!!
ورفتم توخونه ام ودرو طوری به هم کوبیدم که صداش توکل ساختمون پیچید!!

**********
یه هفته ای ازقضیه کادوی سحرگذشته بود وتوی این مدت هیچ خبری ازرادوین نبود...روزای بعدی دیگه صبح جلوی درخونه اش ندیدمش...وقتی می رفتم توپارکینگ ماشینش نبودو حتی شباهم وقتی میومدم بازم ماشینش نبود!!!
شاید یه جوری برای خودش برنامه ریخته تادیگه من ونبینه...یاشایدم انقدسرش شلوغه وکارداره که مجبوره 24 ساعته کار کنه...خیرسرش رئیس شرکته!! اصلابه من چه که چرا دیگه نیست؟! ایشاا... رفته باشه زیر تریلی 18 چرخ دیگه نبینمش!!
کنترل ودستم گرفتم وکانال وعوض کردم...چه چیزای مزخرفی نشون میدنا!!کرم حلزون ومرض،کرم حلزون وزهرمار،کرم حلزون وکوفت،کرم حلزون وحناق 24 ساعته!!!
چیه هی هی تبلیغ کرم میدن؟!مانخوایم پوستمون روشن وشفاف بشه وهرروز صبح باحیرت بهش دست بکشیم بایدکدوم خری وببینیم؟!
اخمی کردم وتلویزیون وخاموش کردم...شبکه های دیگه هم هیچی ندارن!!
حالاچیکارکنم؟!
یه دفعه یاد بابا اینا افتادم!!!
گوشی تلفن وبرداشتم وبهشون زنگ زدم...باتک تکشون کلی حرف زدم...مثل اینکه حال سارا بهتر شده وداره شیمی درمانیش وادامه میده...ظاهراً همه چیز خوب بودولی صدای اشکان...صداش انقدناراحت وغمگین بودکه اشکم ودرآورد...درسته می خندیدوظاهراً خوب بودولی مشخص بودکه حالش خوب نیست!! خلاصه بعدازکلی حرف زدن قطع کردم...
فکر کنم آخر هرماه باید یه عالمه پول بدم واسه این زنگ زدنام!!
اعصابم خیلی بهم ریخته بودوحال بد اشکان،داغونم کرده بود!!برای اینکه ازفکر بیرون بیام وحالم بهتر بشه، دستی بردم ویه مشت تخمه ازروی میزبرداشتم...راه خوبیه!!!بیشتر اوقات جواب میده وفکر آدم ومشغول خودش میکنه...
مشغول تخمه خوردن بودم وسعی داشتم ازفکر اشکان بیام بیرون که یهو...
یه سوسک گنده کنار میزعسلی بودوشاخکاش وتکون میداد!!
جیغ بلندی کشیدم وروی مبل ایستادم...سوسکه حرکت کردواومدجلو...دوباره جیغ کشیدم!!
ازسوسک چندشم میشه...اَی!!!داره شاخکاش وتکون می ده...
ازمبل پایین پریدم که باعث شدباسرعت بیادسمتم...به حالت دوبه آشپزخونه رفتم وپیفاف وازتوی کابینت بیرون آوردم.خواستم برم توهال تادَخلِش وبیارم که دیدم اومده توآشپزخونه!!جیغ زدم وعقب عقب رفتم...خاک توسرم کنن که بااین هیکلم ازیه سوسک می ترسم!!

وای خدایاحالاچه خاکی توسرم بریزم؟!انقد ترسیده بودم که مخم کارنمی کرد...بالاخره عقلم رسید وبه حالت دوازکنارش گذشتم ورفتم توهال.اونم اومد...
جیغ زدم:
- نیا جلو!!نیا...
سوسکه بازداشت میومد...رفتم عقب...دوباره جیغ زدم:
- به خدا اگه یه قدم دیگه بیای جلو میزنم!!
بازم اومدجلو...جیغ بلندی زدم!!!
اَه!!اینجوری که نمیشه...بالاخره که باید بکشمش!!خیرسرم پیفاف دستمه!!
عزم خودم وجزم کردم وپیفاف وبردم سمتش...خواستم پیفاف وفشار بدم که سوسکه حرکت کرد...به عقب رفتم ودوباره جیغ زدم:
- نیاجلوعوضی!!میگم نیا جلو...نیا...میزنما!!نیاجلو!!
سوسکه سرجاش وایسادوشاخکاش وتکون داد...یه ذره جابه جاشدودوباره اومدجلو!!!
زنگ در به صدا دراومد....انقد ترسیده بودم که باصدای زنگ پیفاف ازدستم افتادو دستم وگذاشتم روی قلبم!!ضربان قلبم رفته بودبالا...یهو سوسکه رفت زیرمبل!!
اَه!! مرده شور هرکی وکه زنگ وزد ببرن!!!حالامن چجوری این وبکشم؟!نه که چقدم می تونم بکشمش...
دوباره زنگ وزدن!!! عصبی به سمت شال ومانتوم رفتم که روی اون یکی مبله بود... مانتوم وتنم کردم وشالمم انداختم روی سرم...دوباره زنگ زدن!! اف!!! دارم میام دیگه!!
داشتم ازکنار مبلی که سوسکه زیرش بود، رد می شدم که خم شدم و به سوسکه نگاه کردم...بی شعور واسه من شاخکاشم تکون میده!! انگار داشت واسم شکلک درمیاورد...یه جوری زل زده بودبهم که ازصدتافحشم بدتر بود!!! منم خلما این سوسکه که اصلاچشماش معلوم نیس...پس چجوری داره من ونکاه می کنه آخه؟!
دوباره زنگ وزدن...کوفت...مرض...زهرمار!!! اگه این یارو زنگ نمی زدالان سوسکه زیرمبل نبود وبه ریش نداشته من نمی خندید...
عصبی به سمت در رفتم تاهرخری که زنگ زنگ زده روبکشم!!!
دروبازکردم وچشمم خورد به قیافه رادوین که ترسیده ونگران جلوی من وایساده بود!!
وا!! این چرا این ریختیه؟!چرا انقد ترسیده؟جن دیده؟
ترسیده وباتعجب گفت:دزده کجاست؟!
اخمی کردم ومثل خنگاگفتم:دزد؟!دزدکیه؟
اونم اخمی کردوگفت:دزد دیگه...همونی که هی بهش می گفتی نیا جلو...می زنم...نیا!!
این چرا انقد خنگه؟! یعنی واقعافکرکرده دزد اومده که من جیغ میزدم؟!
پوفی کشیدم وگفتم:مرده شورت وببرن!!!دزد کجابود دیوونه؟
عصبی گفت:برای چی مرده شورمن وببرن؟!مرده شورِتو رو ببرن که 4 ساعته داری جیغ می زنی...جوریم دادوبیداد می کردی که هرکس دیگه ای بود فکر می کرد دزد اومده!!
شکلکی واسش درآوردم که باعث شداخمش غلیظ تربشه.
عصبی ترازقبل گفت:حالاواسه چی جیغ می زدی؟!چی شده؟
اخمی کردو گفتم:هیچی بابا!!سوسک اومده بود توخونه...داشتم می کشتمش که توزنگ زدی وازدستم در رفت!!الانم زیرمبله!!
این وکه گفتم رادوین پقی زدزیر خنده!!
روآب بخندی گودزیلا!!!حرف من کجاش خنده داشت؟!
لابه لای خنده هاش گفت:یعنی تو واقعابه خاطر یه سوسک اونقدجیغ وداد می کردی؟!
سرم وبه علامت آره تکون دادم...
همون جورکه می خندید،روش وازم برگردوند...همون طورکه به سمت خونه اش می رفت،گفت:خیلی خلی رها!!
وای!! این داره میره؟! اگه این بره، من چجوری تنهایی سوسکه رو بکشم؟!
مظلوم صداش کردم:رادوین...
به سمتم برگشت وباتعجب بهم خیره شد...آروم گفت:بله!؟
درحالیکه لب ولوچه ام وآویزون کرده بودم وسعیم دراین بودکه قیافم مظلوم باشه گفتم:میشه... میشه بیای این سوکسکه روبکشی؟!
باخنده گفت:یعنی تو نمی تونی بکشیش؟!
اخمی کردم وگفتم:اگه می تونستم که ازتوکمک نمی خواستم!!
همون طورکه می خندید به سمتم اومدوگفت:باشه بابا!!کجاس؟!
ازاین که خواهشم وقبول کرده،کلی خرکیف شده بودم!!
باذوق گفتم:اینجاس... زیرمبل!!
وازجلوی درکنار رفتم وبه مبل اشاره کردم...رادوین اومدتوخونه وبه سمت مبل رفت...
خم شدوزیرش ونگاه کرد...گفت:میشه یه پیفافی دمپایی چیزی بهم بدی؟!
خم شدم وپیفاف واز روی زمین برداشتم وبه دستش دادم...
سرش وخم کردوپیفاف وفشارداد...سخت مشغول نفله کردن سوسکه بود.گفتم:سوسکم سوسکای قدیم!!!قبلا یه دمپایی می زدی توسرشون نفله می شدن ولی الان باپیفافم نفله نمیشن هیچ,تازه دنبال آدمم راه میفتن!!!هرجامی رفتم دنبالم میومد...باورت میشه؟!!من عقب عقب می رفتم اون میومد دنبالم!!!
رادوین بالحنی که خنده توش موج میزد,گفت:میگم خلی میگی نه!!!مگه سوسکم دنبال آدم می کنه دیوونه؟؟!!خدا کی می خوادیه عنایت ویژه به توداشته باشه بهت یه عقل درست حسابی بده؟!!
ایش!!!بچه پررو...من خلم؟!!!غلط کردی...سوسکه داشت دنبالم میومد!!!شایدم نمیومد...یعنی میومد؟!!!نمی دونم والا!!!نکنه توهم زدم؟؟واقعا؟!!!یعنی همش توهم بود؟؟؟سنگ قبرخودم وبشورم بااین مخ معیوبم که همش درحال توهم زدنه!!!
دست ازفکر کردن به توهمات فضایی خودم برداشتم وخیره شدم به رادی خره که کارش تموم شده بود،درپیفاف وبست وبه سمتم اومد...
پیفاف وداد دستم وگفت:یه خاک انداز بیار جمعش کنم...
لبخندگشادی زدم وگفتم:نمی خواد...اون کارو دیگه خودم می کنم...
لبخندی زدوگفت:باشه پس خداحافظ!!
- خداحافظ...
به سمت در رفت وبازش کرد...داشت می رفت بیرون که صداش کردم:
- رادوین........................
به سمتم برگشت ودر حالیکه انتظار داشت ازش تشکر کنم،گفت:بله؟!
اخمی کردم وگفتم:ازاین به بعد دیگه باکفش نیا توخونه!!
وبه کفشش اشاره کردم...
عین لاستیک پنچر شدوزیرلب گفت:باشه باباتوام!! فکر کردم می خوای ازم تشکر کنی...
پوزخندی زدم وگفتم:تشکربرای چی؟!وظیفت بود!!
وبدون اینکه بهش مهلت حرف زدن بدم،در خونه رو محکم بستم...
ایش!! پسره پررو فکر کرده حالاچون یه سوسک وکشته باید فداش بشم وقربون صدقه اش برم؟!!خودشیفته لوس!!! حالایه سوسک کشتی دیگه!!آپُلو که هوا نکردی که ازت تشکر کنم. البته هرآدم دیگه ای به جز رادوین بود از تشکر می کردما ولی رادوین نه...وظیفش بود!!!
به سمت آشپزخونه رفتم وخاک اندازو از زیر کابینت درآوردم تابرم جنازه سوسک پست فطرتی و که همه چی زیر سراونه، بیارم بیرون!!

روی مبل لَم داده بودم وتلویزیون نگاه می کردم...امروز ساعت 2 از دانشگاه برگشتم...خدارو شکر یه امروزو کلاس جبرانی نداشتیم!!
آخ آخ آخ...من چقدگشنه امه!!صدای قاروقور شکمم که کل خونه رو برداشته...
ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم...حالاچی بخورم؟!قبلاکه محتشم اینجابود زنش واسم غذامیاوردولی حالاخودم مجبورم یه کوفتی درست کنم وبخورم...بی حوصله در یخچال وباز کردم...کوفتم نداریم!!حوصله نیمرو خوردنم ندارم...ازبس تخم مرغ خوردم حس می کنم توشکمم پُرِجوجه کاکل زری شده!! خب چی بخورم؟!تن ماهی؟!نه...سیب زمینی؟نه...
همین جوری داشتم فکر می کردم که یهو زنگ درو زدن...به سمت آیفون رفتم وتوی صفحه اش یه پسره رو دیدم که پیتزا دستش بود...انگارازاین کارگرایی بودکه توپیتزا فروشی کارمی کنن!! به به به...مثل اینکه پیتزامونم خودش ازآسمون رسید!!
لبخندگشادی زدم وباذوق گفتم:بفرمایید؟!
یارو گفت:سفارشتون وآوردم خانوم!!
ای بابا!!! این روزا کوفتم ازآسمون نمیاد چه برسه به پیتزا!! من چقدخوش خیالم بابا!! حتمایکی ازهمسایه هاسفارش داده،برای اون آوردن واین یاروهم اشتباه زنگ زده...
پوفی کشیدم وگفتم:من چیزی سفارش نداده بودم آقای محترم!!
یارو باتعجب گفت:واقعا؟! ببخشید خانوم مگه اونجاخونه آقای رستگار نیست؟!
اِ؟!! پس پیتزائه مال رادوینه!!
دوباره فکرای شیطانی به سرم هجوم آوردن...لبخندخبیثی زدم وگفتم:چرا آقا...فکرکنم همسرم سفارش داده...بفرمایید بالا...طبقه 4...
و دکمه آیفون وفشاردادم...شال ومانتوم وسرم کردم وبه سمت در رفتم...حاضروآماده جلوی درایستاده بودم منتظرپیتزا!!
آسانسور رسید ویارو ازش پیاده شد...به سمتم اومدوسلام کرد...جواب سلامش ودادم...پیتزا ویه نوشابه وسالادم داد دستم.اوهو!!! رادوین چه به خودش میرسه...پیتزا...نوشابه...فقط حیف که قراره من اینارو بخورم!!
لبخندی زدم وگفتم:مرسی...چقدمیشه؟!
لبخندی زدوگفت:همسرتون قبلا حساب کردن...
همسرم؟!خخخخخ...
ازش تشکرکردم واونم رفت...
درو بستم وشال ومانتوم ودرآوردم...به سمت آشپزخونه رفتم وپیتزارو گذاشتم روی میز...دستام وشستم وروی صندلی نشستم.درپیتزارو بازکردم وبو کشیدم...به به!! میگن غذا مفت باشه بیشتربه آدم می چسبه ها!! بوش که انقدخوبه پس حتما مزه اشم خوبه...
سُس وبازکردم ریختم روی چندتاازپیتزاها...نوشابه رو بازکردم ویه تیکه پیتزابرداشتم...گاز اول وزدم...اوم!!خیلی خوشمزه اس!!!یادم باشه آدرسش وبگیرم بعداً پیتزاخواستم ازاینجابخرم...
انقدخوشمزه بودکه خودم یه تنه 6 تاتیکه اش وخوردم!! داشتم می ترکیدم!!! تاحالابانوشابه 6 تاتیکه پیتزا نخورده بودم...وای چقدخوردما!! ولی خدایی خیلی خوشمزه بود...دست رادوین درد نکنه که ناخواسته من ویه پیتزا مهمون کرد...
یهو زنگ در به صدا دراومد...انقدسنگین شده بودم که راه رفتنم واسم سخت بود!!باهزارتابدبختی شال ومانتوم وپوشیدم وبه سمت در رفتم.
دروکه بازکردم قیافه آقای گودزیلارو ملاقات کردم!!!
بایه اخم غلیظ روی پیشونیش به من زل زده بود...لبخندی زدم وگفتم:سلام...
زیرلب غرید:
- سلام ومرض...سلام وکوفت...سلام وزهرمار!!
اخمی کردم وگفتم:بی ادب!!
پوزخندی زدوبامسخره بازی گفت:ای وای!! ببخشید...حواسم نبود دارم باتندیس ادب صحبت می کنم!!
پوزخندی زدم وگفتم:دراینکه من باادبم که شکی نیس!!
- اون که صدالبته...فقط خانوم تندیس ادب،می تونم ازتون بپرسم که خوردن غذای دیگران دورازادبه یانه؟!!
اُه اُه اُه!! پس فهمیده من پیتزاش وخوردم!!
لبخندی زدم وگفتم:قطعادورازادبه...
عصبی به سمتم خیزبرداشت وگفت:پس چرا پیتزای من وخوردی؟!
مظلوم گفتم:من خوردم؟!من برای چی باید پیتزای تورو بخورم؟!
اخمش وغلیظ ترکردوگفت:یعنی نخوردی؟!
مطمئن گفتم:معلومه که نه!!
پوزخندی زدوگفت:پس واسه چی گوشه لبت سُسیه؟!
اِ؟!گوشه لبم سُسیه؟!نه بابا!!!؟!
دستی به لبم کشیدم ودیدم که بعله...سُسیه...بدجوریم سُسیه!!
اخمی کردم وبازم سعی کردم مثل همیشه وا ندم و موضع خودم وحفظ کنم:
- خب یعنی چی؟!هرکی گوشه لبش سُسی باشه پیتزای تورو خورده؟!
عصبانی گفت:فقط سُسی شدن لبت نیست...زنگ زدم به رستوران میگم پس غذای من کو؟!چرانمیارینش؟!!! میگن غذاتون ودادیم به خانومتون...میگم من که زن ندارم،غذام وبه کی دادین...میگن دادیمش به همون خانومی که خونه اش طبقه چهارمه!!این ساختمونم که یه طبقه چهارم بیشترنداره،منم که قطعاتغییرجنسیت ندادم یهو خانوم بشم...پس توپیتزای من وخوردی!!

اٌه اٌه اٌه!!مثل اینکه همه شواهدوقرائن برعلیه منه!!پس باید جرمم وبپذیرم...
لبخندی زدم وگفتم:حالایه پیتزابود دیگه رادی!! بیخیال...
اخمی کردوگفت:چی چی وبیخیال...من پیتزام ومی خوام...
وبلافاصله بعدازگفتن این حرف،کفشاش ودرآوردو بادستش من و زدکنارو وارد خونه ام شد!!
اخمی کردم وگفتم:تورو خدا رادوین جان...بیاتوپسرم!!غریبی نکنی یه وخ؟!
کلافه وعصبی درحالیکه دنبال پیتزاش می گشت،گفت:کو؟!
- چی کو؟!
- پیتزام!!
اشاره ای به شکمم کردم وگفتم:این توئه!!
اخمی کردوبه سمت گوشی تلفن رفت...یه شماره گرفت وبعداز چندلحظه،شروع کردبه حرف زدن:
- سلام...خسته نباشید...ببخشیدمن یه پیتزای مخلوط می خواستم بانوشابه وسالادفصل...به آدرس ×××××× بله...بله...همین جاحساب می کنیم...ممنون خداحافظ!!
اخمی کردم وگفتم:روت وبرم بشر!! زنگ زدی واست پیتزا بیارن؟!
لبخندی زدوروی مبل دونفره ولوشد...بی خیال گفت:آره...تازه پولشم توباید حساب کنی!!
پوفی کشیدم وزیرلب گفتم:حتما!!
داشتم می رفتم سمت مبل که گفت:حساب می کنی دیگه نه؟!
اخمی کردم وگفتم:نه!!
شیطون خندید وبه سمت کیفم رفت که روی مبل بود...تارفتم کیف وازش بگیرم،کیف پولم ودرآورد ودقیقا15 تومن پول ازتوش گرفت وگذاشتش سرجاش!!
وقتی دیدم دیگه نمی تونم هیچ جوری پول وازچنگش دربیارم،به ناچار روی مبل روبروش نشستم وچشم دوختم بهش!!
انقدنگاهش کردم تامعذب بشه وبره گورش وگم کنه ولی معذب که نشدهیچ،کنترل تلویزیون وبرداشت زدشبکه 3 فوتبال نگاه کرد!!
اخمی کردم وگفتم:غریبی نکنی یه وخ!!
بی توجه به حرفم،همون طورکه چشمش به تلویزیون بود،گفت:اینجاتخمه داری!؟
این چرا انقدپرروئه؟! دست من وازپشت بسته!! البته نه...هنوزکار داره به درجه پررویی من برسه!!خخخخخ
پوفی کشیدم وگفتم:نه!!
تخمه داشتم ولی نه حوصله داشتم برم بیارم ونه دلم می خواست!!
اونم دیگه حرفی نزدوهمه حواسش وجمع فوتبال کرد.منم نگاهی به تلویزیون انداختم...انقد اسم دوتاتیمی که داشتن بازی می کردن سخت بودکه بیخیال خوندنشون شدم!!من تاحالا اسم این تیماروهم نشنیدم اون وخ این نشسته داره بازیشون ونگاه می کنه؟!خدا بهش عقل بده!!
یه مدت به همین منوال گذشت که صدای زنگ دراومد...باصدای زنگ رادوین ازجاپریدوبه سمت آیفون رفت...وقتیم یارو اومد بالا،حساب کردوپیتزارو ازش گرفت...
یارو که رفت،رو به من کردوبایه لبخندشیطون روی لبش گفت:این دفعه کفش نداشتم!!خداحافظ...
اشاره ای به پاهاش کردو درو بست!!
دیوونه اس به خدا!!! همچین میگه کفش نداشتم انگار چه کار مهمی کرده!!
گذشته ازدیوونه بودنش پرروهم هست!! بچه پررو اومده توخونه من لم داده باپولای من واسه خودش پیتزاخریده یه تشکر خشک وخالیم نکرده!!نه که مثلاخودت وقتی سوسکه رو کشت ازش تشکرکردی؟!یاوقتی که پیتزاش وخوردی؟!چیزی که عوض داره گله نداره!! اینم حرفیه...
××××××××××××××××××××××××××××××
تقریبا یه ماه ازرفتن مامان اینامی گذشت...سخت بود...خیلیم سخت بود!! سخت بودهرروز وارد خونه ای بشم که می دونستم کسی توش نیست که منتظرم باشه...سخت بودتک وتنهاتویه خونه زندگی کنم وهیچ جایی نرم...سخت بودهمسایه رادوین باشم وتحملش کنم!!ولی این سختیاروبه خاطرقولی که به مامان دادم تحمل می کردم...بهش گفتم روحرفش نه نمیارم پس بایدسر قولم وایسم...
تواین مدت خاله خیلی هوام وداشت چندباریم اومددیدنم،چندروزیه بارم بهم زنگ میزد...ارغوانم همیشه بهم زنگ میزدولی تاحالاوقت نکرده بودبیادپیشم!! ازبس که سرش باامیرگرمه...توتمام این یه ماه تقریباهرروز یامن به مامان اینازنگ می زدم یاخودشون بهم زنگ می زدن...حال سارا بهتره وداره شیمی درمانی میشه...مامان وباباواشکانم به ظاهرخوبن ولی من می دونم که تودلشون آشوبه!!دیشب مامان بهم زنگ زدوکلی پیشم گریه کرد...می گفت نمی تونه جلوی باباواشکان وسارا گریه کنه چون می دونه حال اونام خوب نیست...چون نمی خوادناراحتشون کنه...می گفت اشکان داغونه،همش توخودشه،زیادغذا نمی خوره وشباکه تواتاقشه آهنگ می ذاره وصداش وتاته زیادمیکنه!! صدای آهنگ وزیادمی کنه که ماصدای گریه کردنش ونشنویم!!می گفت وقتی صبحامیره تختش ومرتب کنه بالشتش خیسه!!می گفت باباهم حالش خوب نیست وهمش توخودشه...ازهمه بیشتربرای سارا نگران بود...می گفت ساراهمش دم ازمرگ ومردن میزنه وخیلی ناامیده... شباصدای هق هق گریه هاش توخونه می پیچه... هردفعه میره پیشش تاآرومش کنه،بهش میگه مامان انقدخودتون وبه خاطرمنی که دیریازودفتنیم اذیت نکنین...اینارومی گفت وگریه می کرد...منم پشت تلفن اشک می ریختم ولی سعی می کردم مامان نفهمه که دارم گریه می کنم...
مزه شوری وتودهنم حس کردم...اشک؟!من دارم گریه می کنم؟کی گریه ام گرفت!؟؟اشکام وپاک کردم وازجام بلندشدم.به سمت اتاقم رفتم ولباس پوشیدم...
باید برم بیرون توحیاط یه ذره قدم بزنم...اینجوری که نمیشه هی بشینم اینجا زار بزنم!درسته سختیاومشکلاتم زیادن ولی منم آدمی نیستم که به همین سادگی تسلیم بشم! تنهاچیزی که الان می تونه آرومم کنه قدم زدنه.

کلیدوبرداشتم وازخونه زدم بیرون.نگاهی به خونه رادوین انداختم...نه کفشی دم درش بودونه صدایی ازخونه اش بیرون میومد...احتمالاامشبم شرکت مونده وکارمیکنه!! ایشاا.. انقد کارکنه تاجونش ازدماغش بزنه بیرون!! والا...اگه اون بمیره یکی ازصدتابدبختی منم کم میشه!!
اخمی کردم وشکلکی برای دربسته خونه رادوین درآوردم!! به سمت آسانسور رفتم وسوارشدم...دکمه روفشار دادم وبعدازچند دقیقه توحیاط بودم...
هیچ کس توحیاط نبود...این ساختمون یه حیاط خیلی بزرگ داشت که توش یه عالمه گل ودرخت کاشته بودن...من ویادخونه خودمون می انداخت!!بایادآوری خونه خودمون لبخندی روی لبم نشست...آروم آروم قدم میزدم ونفس عمیق می کشیدم...سرم وبلندکردم وبه آسمون خیره شدم...چشمم خورد به ماه که تقریباگردوکامل بود...خیلی خوشگل بود!!لبخندی بهش زدم وچشم ازآسمون برداشتم...به سمت آجری رفتم که یه گوشه ازحیاط افتاده بود...روش نشستم وخیره شدم به روبروم...هوا خیلی خوبیه...آسمونم خیلی قشنگه...همه چیزخوبه فقط ای کاش مامان بود...بابا...سارا...اشکان!!کاش همشون پیشم بودن...کاش پیشم بودن وباهم توی این هوای خوب قدم می زدیم...ولی خوبه خودمم می دونم که این آرزو دست نیافتنیه!! چشمام ازاشک پرشده بود...ای بابا...من چرا جدیدا هی زرت زرت گریه ام می گیره؟!دستی به چشمام کشیدم وسعی کردم دیگه گریه نکنم...خیره شدم به آسمون...همون طوربه آسمون وستاره هاخیره بودم که یه صدایی به گوشم خورد...ناخودآگاه چشمام وبستم وهمه حواسم وسپردم به صدا...انگارکه یه آهنگ بود...یه جورساز!! این موقع شب کی سازمیزنه؟! اصلاکی تواین ساختمون بلده سازبزنه؟!
صدای ساز خیلی قشنگ بود...لبخندی روی لبم نشست...صداش بهم آرامش می داد.نفس عمیقی کشیدم وبازم گوش کردم...یعنی کیه که داره ساز میزنه؟کمی دقت کردم تاببینم صداازکجامیاد ولی هرکاری کردم نتونستم منبع صدارو تشخیص بدم...صداتقریباآروم بودوانگار کسی که داشت سازمیزدخیلی ازمن فاصله داشت...
بیخیال پیداکردن منبع صداشدم وفقط گوش کردم...خیلی دلنشین وقشنگ بود!!
یه مدت که گذشت صداقطع شد.اَه!!! آخه واسه چی قطع شد؟!تازه داشتم می رفتم توحس!!
بادسردی اومدکه باعث شدازسرمابه خودم بلرزم...هواسردشده بود ومنم لباس گرم تنم نبودهمینم مونده بودکه مریض بشم تواین هیری ویری!! ازجام بلندشدم وبه سمت آسانسور رفتم...ولی ای کاش می فهمیدم کی سازمیزد!!
×××××××
امروزجمعه اس وروز تعطیل ولی من عین این افسرده هاتوخونه نشسته ام وتلویزیون می بینم...کاردیگه ایم ندارم که بکنم...حوصله ام سررفته درحدبنز!!نگاهی به ساعت انداختم...تازه شیش شده!!انگارعقربه هامیلی متری حرکت می کنن...اصلازمان نمیگذره!!
خودم باتلویزیون وتخمه خوردن سرگرم کرده بودم که صدای زنگ در اومد!!
یعنی کی می تونه باشه؟!! شاهزاده سواربراسب سفید!!زرشک...کی می تونه باشه؟!یارادوینه یایه خردیگه...
ظرف تخمه روگذاشتم روی میزعسلی وبه اتاق رفتم...مانتو وشالم وپوشیدم وبه سمت دررفتم.
دروکه بازکردم،چهره خندون ومهربون آرش ودیدم...
لبخندشیطونی زدوگفت: دخترخاله بی معرفت من چطوره؟!
دلم واسه آرش یه ذره شده بود...ازوقتی که توکافی شاپ بامهسا حرف زدیم دیگه ندیده بودمش!!
اشک توچشمام جمع شده بود...تاقبل ازدیدن آرش خیلی احساس تنهایی می کردم...دیدن آرش باعث شده بودکه بفهمم اونقدرام که فکرمی کنم تنهانیستم...
نمی دونم چرا ولی یهوتمام اتفاقایی که تواین مدت افتاداومدجلوی چشمم...سرطان سارا،حال بداشکان،ناراحتی بابا،گریه های مامان،رفتنشون،گریه کردنم توبغل اشکان توفرودگاه،تنهابودنم...
اشک ازچشمام جاری شدوروی گونه هام سرخورد...
آرش اخمی کردومهربون گفت:دخترخاله ی من گریه می کنه؟!نبینم اشکت ورها!!
امامن هنوزم اشک می ریختم...صورتم ازاشک خیس شده بود.
آرش دستش وبه سمتم درازکردولبخندمهربونی زد...آروم گفت:بیابغل آرش ببینم...
این وکه گفت،خودم وانداختم توبغلش.دستاش ودورکمرم حلقه کرد.سرم ونوازش کردوزیرگوشم گفت:گریه چرارها؟!!من اینجام...نبینم یه وخ ازاون چشمای خوشگلت یه اشک بیادا!!
بین اون همه اشک یه لبخند نشست روی لبم...چقدخوبه که تواوج بی کسی بفهمی هنوزیکی هوات وداره...
آرش من وبیشتربه خودش فشارداد.
نمی دونم چقدتوآغوشش بودم وگریه کردم ولی وقتی سبک شدم،خودم وازآغوشش بیرون کشیدم...به چشمای خیسم خیره شدوباانگشتاش اشکام وپاک کرد...لبخندمهربونی زدوزدوگفت:دیگه اشکت ونبینما!!!باشه؟!!
لبخندی زدم وزیرلب گفتم:باشه...
شیطون شدولپم وکشید...گفت:انقدزار زدی که یادم رفت بیام تو!!!
لبخندم پررنگ ترشدوازجلوی درکنار رفتم تاآرش بیادتو.
واردخونه شدومنم دوبستم...روبهش گفتم:توچجوری اومدی تو؟!درپایین وکی واست بازکرد؟!
- درپارکینگتون بازوبود...(درحالیکه بانگاهش خونه رومترمی کرد،ادامه داد:)اینجاراحتی؟!مشکل نداری؟!
به سمت آشپزخونه رفتم وگفتم:نه...همه چی خوبه!!
آره جون عمت!!چی چی وهمه چی خوبه؟!!بودن رادوین گودزیلاکافیه که همه چی وبدکنه!!
به سمت یخچال رفتم ومیوه هاروبیرون آوردم...خداروشکر دیروزرفته بودم یه سری میوه خریده بودم وگرنه الان بایدبه آرش کوفت می دادم!!
میوه هاروشستم وتویه ظرف چیدم...دوتاپیش دستی وچاقوهم گذاشتم روی میز...خواستم چایی بذارم که آرش واردآشپزخونه شد.درحالیکه ظرف میوه رو ازروی میزبرمی داشت،گفت:چیکارمی کنی؟!
- می خوام چایی بذارم!!
- بی خی باو!!کی چایی می خوره؟!دودیقه اومدیم خودتون وببینیم همش توآشپزخونه بودین...
ظرف میوه روگرفت تویه دستش ودوتاپیش ودستی وچاقوهم تودست دیگه اش...
روبه من گفت:همنیابسه...غریبه نیستم که باو!!!بیابیریم...
وازآشپزخونه خارج شدوروی مبل نشست...منم اومدم بیرون وکنارش نشستم.
ظرف میوه وپیش دستیاروگذاشت روی میزوخیره شدبه من!!
متعجب نگاهش کردم وگفتم:چیه؟!چرا اینجوری نگام می کنی؟
اخمی کردوگفت:اگه بدونی چقدازدستت ناراحت شدم وختی یه خونه جداگرفتی ونیومدی پیش ما!!
لبخندی زدم وگفتم:اینجوری هم واسه من بهتره وهم واسه شما...
- یعنی چی؟!!یعنی الان که تویه آپارتمان فسقلی تنهایی زندگی می کنی برات بهتره؟! اگه میومدی پیش ماخیلی بهتربود...من بودم...آروین بود...مامان...
- بی خیال دیگه آرش...
اخمش غلیظ ترشدونگاهش وازم گرفت...آروم گفت:باعمومسعودحرف زدم...گفت که هرچقداصرارکردحاضرنشدی بیای پیش ما...خب بهت حق میدم،شایددوس نداری که بامازندگی کنی...
اخمی کردم وگفتم:این چه حرفیه دیوونه؟!داری باحرفات ناراحتم می کنیا!!
دوباره بهم خیره شدوگفت:کاش میومدی پیش ما!!مامان خیلی دلواپسته...همش بهم میگه که بیام باهات حرف بزنم وراضیت کنم تابیای پیش ما...
دوست نداشتم این بحث وادامه بدم...لبخندی زدم وگفتم:بی خی آرش باشه؟!حوصله این حرفاروندارم...من اینجاراحت ترم...دلم نمی خوادبیام پیش شماوسربارتون باشم!!
عصبی گفت:سربارچیه؟!!تودخترخالمی. ..مثل خواهرنداشته ام دوست دارم دیوونه!!
برای اینکه بحث وعوض کنم،خندیدم وگفتم:بیخیال این حرفا...بگو بینم چه خبرازعروس خانوم؟!به توافق رسیدین بالاخره؟!
بااین حرفم اخمش غلیظ ترشد...روش وازم گرفت وبایه صدای پرازبغض گفت:ماکه خیلی وقته به توافق رسیدیم البته اگه مامان بذاره...
انقداین حرفش وپرسوزگفت که دلم واسش کباب شد.گفتم:مگه خاله مهسارودیده که مخالفت می کنه؟!من مطمئنم اگه ببینتش عاشقش میشه...مهساخیلی خانومه...توبهش بگوبیادمهساروببینه شاید...
آرش پریدوسط حرفم:
- مامان مهسارو دیده...دوهفته ای که ازقراراون روزمن وتو بامهساتوکافی شاپ گذشت،بامامان صحبت کردم تابریم خواستگاری...اولش بهونه آوردکه سرش شلوغه وباشه یه موقع دیگه!!چندروزکه گذشت دوباره بهش گفتم...اونم نه گذاشت نه برداشت گفت توهنوز دهنت بوشیرمیده!!آخه یکی نیس بهش بگه آدم 27 ساله بچه اس؟!!
پوفی کشیدوادمه داد:خلاصه بعدازکلی سروکله زدن با مامان وبابا،قرارشدکه بریم خواستگاری...
به اینجاش که رسید،باذوق گفتم:خب؟!!
نگاه پرازغمش وبهم دوخت وگفت:مهسابابا نداره...وضع مالی خونواده اشونم خوب نیست...خودش همه چیزو بهم گفت ولی من حرفی به مامان نزدم...وقتی ازخواستگاری برگشتیم مامان مخالفت کردوگفت اوناوصله تن مانیستن!!حرف آخرش بود...بهم گفت که دیگه حتی حق ندارم اسم مهسارو هم بیارم...
به اینجاش که رسیدسر ش وانداخت پایین...باانگشتای دستش بازی می کرد...پربغض گفت:ولی من دوسش دارم رها!!من عاشق مهسام...عاشق رفتارش...عاشق مهربونیش...عاشق خانوم بودنش...(زیرلب ادامه داد:)عاشق چشماش...
یه لحظه حس کردم برق اشک وتوچشماش دیدم...متعجب بهش خیره شدم...
سرش وبلندکردوزل زدتوچشمام...چشاش پراز اشک شده بود!!
باصدایی که ناراحتی وغم توش موج میزدگفت:چیکارکنم؟!رهاتوبهم بگوچیکارکنم؟!من مهسارودوس دارم...حتی نمی تونم یه لحظه به نبودش فکرکنم...رها...من...من عاشقشم!!ولی مامان نمی فهمه...میگه اونابه مانمی خورن...یعنی چی که به مانمی خورن؟!میگه تواول بایدچشمات وبازمی کردی بعدعاشق می شدی!!!(پوزخندی زدوادامه داد:)مگه عاشق شدنم دست خودم بود؟!مگه عشق عقل ودلیل ومنطق سرش میشه که بهش بگم مهسابه دردم نمی خوره؟!!من دوسش دارم...من عاشقشم رها!!من...
به اینجاش که رسید دیگه نتونست ادامه بده واشک ازچشماش جاری شد...
طاقت دیدن اشکاش ونداشتم...طاقت نداشتم ببینم آرش داره اشک میریزه...طاقت نداشتم ناراحتیش وببینم...
درآغوشش گرفتم...توبغلم اشک می ریخت...بی صدااشک می ریخت...شونه هاش مرونه اش به آرومی می لرزیدن!!بیچاره چقد دلش پره...این که میگن مردهیچ وقت گریه نمی کنه یه جمله مزخرفه!!مگه مردادل ندارن؟!هان؟؟مگه مردا آدم نیستن؟!مرداهم آدمن ویه وقتایی دلشون میگیره...
امادیدن گریه یه مرد دل سنگ وهم ذوب میکنه...دیدن گریه اشکان واسم بس نبودکه حالاهم دارم اشکای آرش ومی بینم؟!!
بغض کرده بودم...دلم می خواست گریه کنم ولی الان وقتش نیست!!بایدبه آرش دل داری بدم و آرومش کنم...
آرش وازخودم جدا کردم وتوچشمای اشکیش خیره شدم...لبخندی زدم وگفتم:گریه نکن آرش...هیچ وقت!!بخندپسرخاله...دوباره بشوهمون آرشی که باکاراش لبخند روی لب همه میاورد...

دستم ودراز کردم واشکاش وپاک کردم...لبخندتلخی بهم زدوگفت:هنوزم می خندم رها!!همیشه...جلوی همه...جلوی مامان...بابا...آروین...مهسا!! ولی دلم خیلی پره...دلم گرفته...(زیرلب ادامه داد:)خیلی وقت بودکه همه چی وتودلم ریخته بودم ولی امروز وقتی اومدم پیش تونتونستم جلوی اشکام وبگیرم که نبارن!!
وقطره اشکی ازچشماش جاری شدکه خیلی سریع باپشت دست پاکش کرد...هیچ وقت آرش وانقد داغون ندیده بودم!!بسوزه پدرعاشقی...
توچشماش نگاه کردم و مهربون گفتم:می خوای خودم برم باخاله حرف زنم؟!
پوزخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه؟!توبری یامن یاهرکس دیگه حرف مامان یکیه!!
سرش وانداخت پایین ورفت توفکر...منم بهش خیره شده بودم...کلافه اس...ناراحته...دلش گرفته!!خاله داره نامردی می کنه...مهسادخترخیلی خوبیه...حالاچون بابانداره وپولدارنیست آرش بایددورش وخط بکشه؟!!کاش خاله یه ذره به دل بچشم فکرمی کرد...کاش حالش ودرک می کرد...آرش واقعاحالش بده...
سکوت عمیقی حکم فرماشده بودوهیچ کدوممون هیچی نمی گفتیم که صدای زنگ گوشی آرش سکوت وشکست...
کلافه گوشیش وازتوی جیبش بیرون آورد...بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وتک سرفه ای کردتاصداش صاف بشه...جواب داد:
- علیک سلام عروس خانوم!!خوبی شما؟!...مرسی منم خوبم...خونه رها...
پس داره بامهساحرف می زنه...به چشماش خیره شدم...یه غم عجیب توچشماش موج میزدولی وقتی داشت بامهساحرف می زد،لبخندروی لبش بود!!
ازفکراینکه آرش انقدربه فکرمهسائه که به خاطرش بااین همه غمی که داره بازم لبخندمی زنه،یه لبخنداومدروی لبم...
روبه آرش گفتم:گوشی وبده ببینم...
وبدون اینکه منتظربمونم،گوشیش وازدستش کشیدم وشروع کردم به حرف زدن بامهسا:
- سلام به عروس خانوم گل!!چطوری مهساخانومی؟!
مهساخندیدوگفت:سلام رهاجون...من خوبم .توخوبی؟!
- اِی منم بد نیستم...کجایی الان؟!
- خونه ام چطور؟!
باذوق گفتم:زود آماده شوبیابه این آدرسی که میگم...
وآدرس خونه امون و دادم وبدون اینکه بهش فرصت مخالفت کردم بدم،خداحافظی کردم وقطع کردم.
گوشی وبه سمت آرش گرفتم.لبخندی زدوگوشیش وازم گرفت...دوباره شیطون شدوگفت:هوی خانوم بی ریخت الکی واسه خودت مهمونی دعوت می کنی؟!چی می خوای بدی به خانوم من؟!
شیطون گفتم:یه غذایی واستون بپزم که دیگه کارتون به عقدوعروسی نکشه...غذای من وکه بخورین مرگتون حتمیه...اون وخ باقلب هایی آکنده ازمحبت وعشقی جاودان به دیارباقی می شتافید...
آرش خندیدوآروم زدتوسرم...لابه لای خنده هاش گفت:مرده شورت وببرن!!خودم غذادرست می کنم بابا...
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:تو؟!!
- آره...
- چی می خوای بدی به خوردمون؟!نکشی مارویه وخ؟!!
خنده ای سردادودرحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت،گفت:امشب شام املت مخصوص آقاآرش داریم...
ازجام بلندشدم وپشت سرش واردآشپزخونه شدم...
وسایلی وموادی که نیازداشت وروی میز چیدم وخودمم روی اپن نشستم...
آرش بعدازشستن دستاش،روی صندلی نشست وشروع کردبه رنده کردن گوجه ها...
همزمان باغذادرست کردنش آهنگ سنه حیران تتلو روهم می خوندومسخره بازی درمیاورد:

اومدم از رشت اومدم، بی برو برگشت اومدم
راهِ جادّه بسته بود و من از راهِ دشت اومدم
با یه ماشین و یه ویلای درندشت اومدم
بچّه تبریز اومدم و با یه قِرِ ریز اومدم
سَنَه حیران اومدم و دنبالِ جیران اومدم
من بی دوشواری پریدم پشتِ نیسان اومدم

خیلی باحال می خوند...ادا درمیاورد وچاقورومثل میکروفن می گرفت جلوی دهنش ومی خوند...انقدخنده دیده بودم ازدست کاراش که دلم دردگرفته بود!!
بچّه تهران اومدم و من مردِ میدان اومدم
با یه پیکانِ اتاق هفتِ جوانان اومدم
من با کلّه مثلِ زین الدّینِ زیدان او..
باصدای زنگ درآرش دست ازآهنگ خوندن برداشت...روبه من گفت:خانومم اومد!!
وازآشپزخونه خارج شدوبه سمت آیفون رفت ودکمه اش وزد...در ورودی رو برای مهسا بازکردومنتظرموندتابیادبال ا!!
مردم چه خرشانسنا!!یکی مثل من بعداز23 سال زندگی شرافتمندانه یه بی افم نداره،یکیم مثل این مهساخانوم یکی وپیداکرده که هی واسش دُلا راست میشه وعاشقشه!!خخخخخ
توام خلیا!!شوور می خوای چیکار؟!زندگی مجردی خودت وبچسب باو!!والا...
بالاخره مهساواردخونه شد.یه دسته گل نازتودستش بود...به ستمش رفتم وبغلش کردم...
گونه اش وبوسیدم وباذوق گفتم:خوش میگذره عروس خانوم!؟شنیدم پسرخاله مارواذیت می کنی...
خندیدوگفت:من آرش واذیت می کنم؟!نه بابا...اون همش من واذیت می کنه!!
چشمکی بهش زدم وگفتم:خودم می شناسم پسرخاله م وبابا!!خدابهت صبربده مهساجون...
آرش اخم مصنوعی کردوگفت:بی ادبا!!خوبه خودم اینجاوایسادم دارین درموردم بدمیگینا!!من بچه به این خوبی،آقا،نجیب،باادب...
مهساباخنده گفت:اون که صدالبته!!
ودسته گل تودستش وبه سمت من گرفت وگفت:ببخشید دیرخدمت رسیدم رهاجون!!
دست گل وازش گرفتم وبوش کردم...لبخندی زدم وگفتم:این چه حرفیه عزیزم؟!
آرش یه دونه زدتوسرم وگفت:بسه دیگه!!چقدواسه هم دیگه نوشابه بازمی کنید!!
وازکنارمون گذشت وبه آشپزخونه رفت...مهساخندیدوگفت:داری ازآرش کارمیکشی؟!الهی بمیرم براش!!
وبه آشپزخونه رفت.
منم یه گلدون وپرازآب کردم ودسته گل وگذاشتم توش بعدم گلدون وگذاشتم روی میزعسلی کنارمبل...
.به آشپزخونه رفتم وکنارمهساروی صندلی نشستم...لبخندشیطونی زدم وگفتم:والامن بهش گفتم که خودم درست کنم ولی نذاشت...
آرش خندیدوگفت:اونجوری که تومی خواستی درست کنی،من وخانومم وبه کشتن می دادی!!
وروبه مهسا ادامه داد:
- همین پیش پای توداشتم کنسرت اجرا می کردم...تواومدی نصفه نیمه موند...بقیه اش ومی خونم:

از لرستان اومدم و با چندتا مهمان اومدم
من قوی هیکل مثه رستمِ دستان اومدم
مرز و بسته بودن و با صدتا داستان اومدم
آره من بَدم ، من بَدم اصَن از هرجایی بگی اومدم
آره مشکل از منه مثلاً وقتایی قری اومدم
ولی دوست داشتم ، آره دوست داشتم
اصفِهونی اومدم ، تو این گرونی اومدم
گز خریدم من برات و ریختم تو گونی اومدم
بچّه شیراز اومدم ، از فِلکه ی گاز اومدم
حال نداشتم که بیام با منّت و ناز اومدم
داخ داخ داراخ داخ داخ ، عاشقشم من آخ آخ
همین روزا میخرم واسش یه دونه بنزِ می باخ
داخ داراخ داخ داخ ، عاشقشم من آخ آخ
خودش و به قلبِ من بدونه قِصّه اِنداخت
این قسمت آخرش وکه می خوندهی به مهسا اشاره می کردو ادا درمیاورد...من ومهسا انقدخندیدیم که حدنداشت!
خلاصه آرش بعدازکلی مسخره بازی املت مخصوص آقاآرش ودرست کردومیزشام وچید...
غذاش خیلی خوشمزه شده بود!!خداییش یه کدبانوی به تمام معناس!!!سرمیزشامم انقدچرت وپرت گفت که ما ازخنده روده برشدیم...اصلاانگارنه انگارکه تاقبل ازاینکه مهسازنگ بزنه داشت گریه می کرد!!آرش خیلی قوی بودکه بااون همه غم وغصه بازم لبخندمی زدومی خندید...خاک توسرم کنم که حتی قده یه نخودم به پسرخاله ام نرفتم!!همش تایه ذره مشکلاتم زیادمیشه می زنم زیرگریه!!
اون شب مهساوآرش تا12 شب خونه من بودن...خیلی بهمون خوش گذشته بود...کاش آرش ومهساهرشب بیان پیشم...

عصبانی کلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...باپام درومحمکم بستم وکیفم وپرت کردم روی مبل...مقنعه ومانتوم وهم درآوردم وشوشتون کردم روی یه مبل دیگه!
روی مبل نشستم وصورتم وبادستام پوشوندم...
امروزمعاون آموزشی دانشگاه اعلام کردکه یواش یواش به فکرپایان نامه لیسانسمون باشیم...مشخص کردکه کدوم استاد،استادراهنمای چه کسایی بشن...ازشانس خرکی بنده هم حسینی شداستادراهنمای من...امروزباهاش کلاس داشتیم...کلی برای بچه هایی که بایدپایان نامه تحویل می دادن حرف زدوگفت برای پایان نامه چه کارایی بایدبکنیم و...
کلاس که تموم شد،من وصداکردگفت بیاکارت دارم...مونده بودم حسینی بامن چه کاری می تونه داشته باشه...رفتم سمت میزش ومنتظرموندم تاببینم چی می خوادبهم بگه...ازم پرسیدکه درموردموضوع پایان نامه ام فکرکردم یانه!
ازقبل روی موضوع پایان نامه فکر کرده بودم...موضوعم وبهش گفتم اونم کلی تشویقم کردکه طرحت خیلی خوبه واین حرفا...بعدبرگشت بهم گفت:امسال تعداد دانشجوهایی که من استادراهنماشونم خیلی زیاده وسرم فوق العاده شلوغه...می ترسم نتونم اونجوری که بایدوشایدکارم وخوب انجام بدم...موضوعیم که توانتخاب کردی خیلی خوبه واگه خوب روش کارکنی پایان نامه عالی ازآب درمیادولی نیازبه دقت وحوصله زیادی داره البته کسی هم بایدباشه تاکمکت کنه...چون خیلیای دیگه ام هستن که من استادراهنماشونم،ممکنه اونقدری وقت نداشته باشم که به خوبی راهنماییت کنم...نظرم اینه که حالاکه بارادوین همسایه شدی،بهتره ازش بخوای تابهت کمک کنه...پایان نامه ای که برای مدرک لیسانسش ارائه دادمحشربود!! اگه رادوین کمکت کنه،قطعاپایان نامه خوبی ارائه میدی...البته این بین منم کنارنمی کشم...هروقت که مشکلی داشتی من درخدمتم...ولی اگه رادوین کمکت کنه هم برای خودت بهتره هم برای من...همسایه ایدوراحت می تونی ازش کمک بخوای...
یعنی اون لحظه دلم می خواست کیفم وبکنم توحلق حیسنی!!مرتیکه بی شعوراینم پیشنهاده به من میده؟!من حاضرم بمیرم ولی ازرادوین کمک نخوام!!
اصلاحسینی ازکجامی دونست که من بارادوین همسایه شدم!؟اینم سواله تومی پرسی؟!ندیدی اون روزتودفترچقدبارادوین صمیمی بود؟؟خب حتمارادوین بهش گفته دیگه!!
آخه حسینی چراداره این کاروبامن میکنه؟!اون که می دونه من ورادوین سایه هم دیگه روباتیرمی زنیم،اون که می دونه ماازهمدیگه متنفریم پس چرا داره من ومجبورمیکنه تابرم وازرادوین کمک بخوام؟!
من اگه بمیرمم حاضرنیستم ازرادوین بخوام تاتوپایان نامه ام کمکم کنه...حاضرم پایان نامه ام قبول نشه و لیسانسم ونگیرم ولی جلوی رادوین سرم وخم نکنم بگم کمک کن!!
همینم مونده دیگه هی بزنه توسرم که من دارم توپایان امت کمکت می کنم...
اصلاگوربابای پایان نامه ودرس ودانشگاه...چشمم کور دنده ام نرم خودم پایان نامه ام وجفت وجورمیکنم.اگه قبول شدکه هیچی اگرم قبول نشدکه به درک!!گورم وگم می کنم ومیرم لندن پیش بابااینا!!
اماآخه دیوونه توهیچ می دونی اگه درست و ول کنی وبری لندن مامانت چه بلایی سرت میاره؟!قطعاهمه موهای سرم ودونه دونه می کَنِه!!خدایاچی کارکنم؟!توبهم بگو!!
اگه حسینی اینجابود بادستای خودم خفش می کردم...گوربه گور بشه الهی...خودم سنگ قبرش وبشورم و خرما وحلواخیرات کنم براش!!
خیلی ازدست حسینی کُفری بودم ودلم می خواست سربه تنش نباشه...زیرلب بهش فحش می دادم ولعنتش می کردم!!وقتی عصبانی میشم دلم می خوادبزنم یه چیزی روبشکونم...یهوگلدون شیشه ای روی میزوبرداشتم وباتمام حرصی که ازحسینی داشتم پرتش کردم زمین!!
شیشه خورده هاکف حال پخش وپلابودن...........گلدون بیچاره هزارتیکه شده بود!!
لبخندپیروزمندانه ای به شیشه خورده هازدم..........نمی دونم چرافکرمی کردم اون شیشه ها حسینین!!
زنگ دربه صدادراومدومن وازافکارم بیرون آورد.
ازجا بلندشدم وباکلی احتیاط که شیشه هابه پام نخورن، به سمت آیفون رفتم...بادیدن ارغوان توی صفحه آیفون،ازخوشحالی جیغی کشیدم وبدون اینکه باهاش حرف بزنم،دکمه روفشاردادم.
به آشپزخونه رفتم وجارو وخاک اندازبه دست به سمت شیشه خورده هارفتم ومشغول جمع کردنشون شدم.
یه ذره مونده بودتاهمه شون وجمع کنم که زنگ در زده شد.
باخوشحالی به سمت در رفتم وبازش کردم...بادیدن ارغوان لبخندی روی لبم نشست.خودم وپرت کردم توبغلش وگفتم:کدوم گوری بودی اری؟!دلم واست یه ذره شده بود بی معرفت!!
خنده ای کردومن وازآغوشش بیرون آورد...شیطون گفت:من که سرم باآقامون شلوغ بودولی به توام که بدنگذشته...(به درخونه رادوین اشاره کردوادامه داد:)همسایه نصیبت شده عین گل!
پوزخندی زدم وگفتم:رادوین عین گله؟!بروبابا...
ودستم وگذاشتم پشتش وپرتش کردم توخونه!!
ودرخونه روبستم...
ارغوان اخمی کردوگفت:هوی!!!چه خبرته بزمجه؟!مثل آدم تعارف کن خودم میام تودیگه...چراوحشی بازی درمیاری؟!
خندیدم وبه سمت مبل رفتم ونشستم.ارغوانم اومدکنارمن نشست.
بالبخندی روی لبم گفتم:چه خبر؟!!قضیه ازدواجتون به کجارسید؟؟
خیلی سریع وباذوق گفت:هفته دیگه عروسیمونه!!
این وکه گفت رفتم توشوک!!عروسیشونه؟!هفته دیگه؟!
بادهن بازوچشمای گردشده زل زده بودم بهش...خندیدوگفت:چته تو؟!چرارفتی توهپروت؟!
دهنم وبستم واخمی کردم...گفتم:دیوونه ای به خدا!!مرض داری چرت وپرت میگی آدم واسکل میکنی؟!
- چرت وپرت چیه رها؟!دارم عروس میشم بزمجه!!
پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!
لبخندی زدوگفت:باورنمی کنی زنگ بزن ازامیربپرس.
این چی میگه؟!نکنه راستی راستی داره شوورمیکنه؟!آخه به این زودی؟پس خواستگاری چی؟!عقد؟!
ارغوان لپم وکشیدوگفت:باورنکردی نه؟!
زل زدم بهش وگفتم:معلومه که نه!!همین جوری کشکی کشکی میخواین عروسی بگیرین؟!
لبخندی زدوگفت:همین جورکشکی کشکیم که نه.دیشب امیرایناخونه مابودن...اومده بودن خوا...
این وکه گفت جیغ بنفشی کشیدم وباذوق گفتم:خواستگاری؟!
سری به علامت تایید تکون داد...خودم وانداختم توبغلش وشالاپ شالاپ بوسش کردم.الهی قربون اری جونم بشم که داره عروس میشه!!
بعدازاینکه کلی بوسش کردم،خودم وازبغلش بیرون کشیدم وگفتم:خب بقیه اش؟!
خندیدوگفت:بقیه نداره که!!اومدن خواستگاری بابااینام ازخونواده امیرخوششون اومد...(ونیشش تابناگوشش بازشدوادامه داد:)هفته دیگه هم که من قراره عروس بشم!!
- خب واسه چی انقدزود؟!دیشب اومدن خواستگاری،هفته دیگه عروسیتونه؟!
- راستش به خاطرخونواده امیرایناداریم انقدزودعروسی میگیریم!!باباش ازطرف اداره اش انتقالی گرفته ودوسه هفته دیگه میرن همدان!!واسه همینم میخوادکه قبل رفتنشون خونه زندگی تک پسرش وحاضروآمده کنه وعروسی بگیره وبعدشم برن!!قراره فرداصیغه کنیم که تواین یه هفته که به عروسی موندده راحت باشیم...(وباذوق ادامه داد:)واسه من وامیرکه بدنشد!!وای رها نمی دونی چقدخوشحالم رها!!!دارم ذوق مرگ میشم...فرضش وبکن من وامیرزن وشوهرمیشیم...
بادستم توسرش زدم وگفتم:خاک توسرشوهرندیده ات کنن!!ازاولشم همین جوری خاک برسربودی...نیگاه کن چه ذوقی کرده!!
بانیش بازگفت:واسه چی ذوق نکنم؟!شووربه اون خوبی تورکردم...تواین 2ماه که باهم رفیق بودیم انقدعاشقش شدم که فکرمی کنم حتی نمی تونم یه دیقه بدون اون زندگی کنم...من بدون امیرهیچی نیستم!!من...
دوباره زدم توسرش وپریدم وسط حرفش:
- ببندبابا!!من ازاین مزخرفاتی که تومیگی سردرنمیارم!!
ارغوان اخم مصنوعی کردوگفت:بس که بی احساسی!!
خندیدم وازجام بلندشم...............درحالیکه به سمت آشپزخونه می رفتم،گفتم:احساس وبذار دم کوزه آبش وبخورخانوم!!احساس کیلوچنده؟!
و واردآشپزخونه شدم................ارغوانم پشت سرمن اومدتوآشپزخونه وروی صندلی نشست.
مثل اینکه شاهکارم ودیدم بود!!چون درحالیکه به هال اشاره می کرد،گفت:اون چه گندیه زدی؟!گلدون و واسه چی شکوندی؟!
این وکه گفت درد دلم تازه شد!! امروز ارغوان دانشگاه نیومده بودوازهیچی خبرنداشت!اخم غلیظی کردم وگفتم:هیچی باباانقدازدست حسینی حرصی بودم که زدم اون گلدون وشکوندم!
- وا!!!توام خلیا!!ازدست حسینی حرصی بودی اون گلدون بیچاره چه گناهی کرده بود؟!حالاواسه چی ازدستش شکاربودی؟!نکنه دوباره ازکلاس پرتت کرده بیرون؟؟
- کاش ازکلاس پرتم کرده بودبیرون! امروزدفترآموزش اعلام کردکه چه استادایی بایدراهنمای پایان نامه چه کسایی بشن...ازشانس خرکی منم حسینی شداستادراهنمام...امروز باهاش کلاس داشتم...کلاس که تموم شد،صدام کردکه برم پیشش...رفتم پیشش برگشته بهم میگه من سرم شلوغه ممکنه نتونم به خوبی راهنماییت کنم...پس حالاکه بارادوین همسایه شدی ازاون کمک بخواه...
این وکه گفتم،ارغوان ازخنده پهن زمین شد!!عصبی گفتم:کجای حرف من خنده داشت؟!هان؟؟
درحالیکه به زور سعی داشت،خنده اش وجمع کنه گفت:آخه حسینی که می دونه شماباهم دشمنید پس واسه چی بهت گفته که بری ازرادوین کمک بخوای؟!
- چه می دونم؟!لابدکرم داره!
ارغوان باخنده گفت:فرضش وبکن...تو بری به رادوین بگی توروخدابیامن وکمک کن!!
وازخنده ترکید!!این چراهی می خنده؟!بدبخت شدن منم مگه خنده داره؟!
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:صدسال سیاهم حاضرنیستم برم ازرادوین کمک بخوام!!
- پس می خوای چه غلطی کنی؟!چجوری پایان نامه تحویل میدی؟!
- گوربابای پایان نامه!!خودم یه کاریش میکنم...اگه قبول شدکه هیچی...اگرم قبول نشدبیخیال درس ودانشگاهم میشم ومیرم پیش مامان اینا!
- اگه درست وتموم نکنی وبری لندن خاله مریم پوستت ومی کَنِه!!
اخمی کردم وگفتم:پوستم کنده بشه بهترازاینه که جلوی رادوین سرخم کنم و ازش بخوام کمکم کنه!
- رهاتوروخدا ازاین غرور مسخره ات دست بردار!!اگه توازرادوین کمک بخوای هیچ اتفاقی نمیفته فقط پایان نامه ات سریع ترتموم میشه ومیره پی کارش.
- این غرورمسخره ای که توازحرف میزنی به من این اجازه رونمیده که ازرادوین کمک بخوام...
ارغوان ازجاش بلندشدوبه سمت یخچال رفت...درش وبازکردوروبه من گفت:هم توغلط می کنی هم اون غرورمسخره ات!!رهاتوروبه خدا این دشمنی مسخره روتمومش کن!تو ورادوین الان همسایه اید...رادوین به جای داییش داره ازتومراقبت میکنه پس دیگه نبایدمثل سابق ازش متنفرباشی.
هیچی نگفتم وسرم وانداختم پایین.باانگشتای دستم بازی می کردم...یعنی بایدبرم پیش رادوین وازش کمک بخوام؟!بایدبه این دشمنی خاتمه بدم؟؟اصلااگه من برم پیش رادوین اون چه رفتاری باهام میکنه؟!قبول میکنه به من کمک کنه؟!
- توفریزرت مرغ داری؟!
صدای ارغوان من وبه خودم آورد.بهش نگاه کردم وباتعجب گفتم:مرغ میخوای چیکار؟!
لبخندی زدودرحالیکه توی فریزرومی گشت گفت:می خوام یه غذای مَشت درست کنم تاتوببریش واسه رادوین...
من برای رادوین غذاببرم؟!صدسال سیاه!!!کاردبخوره تواون شکمش.
اخمی کردم وعصبانی گفتم:من واسه چی بایدبرای رادوین غذاببرم؟!
لبخندش وپررنگ ترکردودرحالیکه مرغ وازتوی فریزربیرون میاورد،گفت:به خاطرپایان نامه ات...به خاطرخودت...به خاطرخونواده ات...توبایدزودتراین پایان نامه کوفتی وتحویل بدی وبری!!می فهمی؟!!بی احساس نباش رها...دلت واسه مامانت تنگ نشده؟!بابات؟اشکان؟!ازهمه مهمترواسه سارا؟!
بااومدن اسم ساراچشمام پرازاشک شد...چقد دلم واسه همشون تنگ شده!!اشکم جاری شد.پربغض گفتم:توازکجامی دونی دلم واسشون تنگ نشده؟!تنگ شده...خیلیم تنگ شده!!کاش منم باخودشون می بردن!!چرامن وتنهاگذاشتن ورفتن؟!من طاقت تنهایی ندارم...نمی تونم...
ودیگه نتونستم ادامه بدم وزدم زیرگریه!!ارغوان به سمتم اومدومن وکشیدتوبغلش.درحالیکه سرم ونوازش می کرد،مهربون گفت:قربون اون دلت برم که تنگ شده!!گریه نکن رها...اینجوری فقط خودت اذیت میشی!!گریه نکن عزیزم.
ومن وازآغوشش بیرون کشیدوبه صورتم خیره شد.اشکام وپاک کردوبایه لبخندروی لبش گفت:به خاطرهمین دل تنگیته که میگم ازرادوین کمکم بخواه!!اگه رادوین کمکت کنه پایان نامه ات وزودترتحویل میدی ومیری!!!حالام من می خوام یه غذای خوشمزه واسش درست کنم...وختی درست شدتومثل یه لیدی باشخصیت غذارومیبری واسه رادوین ومیگی خودم درستش کردم وبرات آوردم...یه ذره چاپلوسی میکنی وبعدم ازش می خوای که کمکت کنه!!مطمئن باش نه نمیاره...هرمردی بادیدن غذاتسلیم میشه!!
دهن بازکردم تاچیزی بگم که انگشت اشاره اش وگذاشت روی لبم. گفت:هیس!!هیچی نگو...مثل یه دخترخوب اینجابشین تاغذاحاضربشه وبعدم برو پیش رادوین!!نه بیاری ناراحت میشم...
ومنتظرجواب من نشدوبه سمت مرغ رفت وشروع کردبه غذادرست کردن.

- به به!!ببین چی درست کردم...انقدخوشمزه شده که انگشتاشم باهاش میخوره!!
وسینی که توش یه بشقاب برنج وکنارش یه بشقاب مرغ ویه لیوان دوغ ویه کاسه آب مرغ بودوقاشق وچنگال ووبه سمتم گرفت.
لبخندی زدم وسینی وازش گرفتم...درحالیکه مرغ وبومی کشیدم،گفتم:اوم!!چه بوی خوبی...کاردبخوره به شکم رادوین که بایدغذابه این خوشمزگی وبخوره!!منم دلم خواست...
خندیدوگفت:باشه شکمو...زیاد درست کردم.برای توام هست!!
لبخندم وپررنگ ترکردم وباذوق گفتم:ایول داری اری!!
اونم لبخندی زدو دستش وگذاشت پشتم وبایه حرکت ازخونه پرتم کردبیرون...دیوونه!!نزدیک بودسینی غذاازدستم بیفته...اگه دیرجنبیده بودم الان مرغ به این خوشمزگی روی زمین ولوبود!! اخمی کردم وگفتم:چته روانی؟!چراوحشی بازی درمیاری؟؟؟
شیطون خندیدوگفت:حالادیگه بی حساب شدیم...تاتوباشی که دیگه من وپرت نکنی توخونه!!(باهام بای بای کردوادامه داد:)مواظب خودت باش...نقشت وخوب بازی کن وچاپلوسی وهم فراموش نکن...
ودروبست!!
رفیقمم مثل خودم خله!!!لبخندی به دربسته خونه زدم وبه سمت درخونه رادوین رفتم...
نمی دونم چرا استرس داشتم...نکنه رادوین توخونه راهم نده وبگه من کمکت نمی کنم؟!اگه ضایعم کنه چی؟!اگه بگیرتم زیرمشت ولگد؟!بروبابا...اون غلط میکنه من وبزنه!! فوق فوقش میگه نه ومنم شیک ومجلسی میگم باشه ومیام بیرون!!
چشمام وبستم ویه نفس عمیق کشیدم تاازاسترسم کم بشه!
دستم وبردم سمت زنگ وزنگ وزدم...یه دقیقه بعد رادوین دروبازکرد!!اوه...حالایکی ندونه فکرمیکنه خونه اش 1000 متره که انقد دیردروبازکرده!!
بایه لبخندروی لبم خیره شده بودم بهش!یه شلواراسپرت ویه تی شرت پوشیده بود!!مثل دفعه قبل که اومدم کادوی سحروبهش بدم، باکلاس وشیک بود.
رادوین که ازنگاه های خیره من خسته شده بود،پوفی کشیدوگفت:کاری داشتی؟!
بچه پررو سلام بلدنیس؟!بی ادب...
وقتی دیدم اون سلام نکرد،خودمم ازخیرسلام کردن گذاشتم وبه چشماش خیره شدم ومهربون گفتم:آره...
ازلحنم تعجب کرده بود...متعجب گفت:مطمئنی که بامن کارداری؟!
سرم وبه علامت تاییدتکون دادم.اخمی کردوگفت:خیلی خوب!!بگو می شنوم.
ایش!!ببین چجوری واسه من کلاس میذاره ها!!!بچه پررودلم میخواد همچین بزنم تودهنت تادندونات بره توشکمت...اماخب به خاطرپایان نامه امم که شده بایدهرخفتی وبه جون بخرم!!خداهیچ بنده ای ومحتاج گودزیلاهانکنه!!بلندبگوآمین .
لبخندم وپررنگ ترکردم وباچشمام به سینی توی دستم اشاره کردم وگفتم:واست غذاآوردم!!
این دفعه دیگه واقعارفته بودتوشوک!!درحالیکه بادهن بازوچشمای گردشده به غذانگاه می کرد،گفت:این وبرای من آوردی؟!
سری تکون دادم وگفتم:آره.نوش جونت!!
نگاهش وازغذابرداشت ودوخت به چشمای من!مشکوک گفت:ازکجامطمئن باشم که مثل اون معجونت چیزی توش نریخته باشی؟!
اخمی کردم وگفتم:هیچی توش نریختم!!دلیلی نداره چیزی توش بریزم...اون دفعه به خاطراین اذیتت کردم که کیکم وخورده بودی ولی الان قصداذیت کردنت وندارم!!
اخمی کردوگفت:باورنمی کنم!!
غلط کردی که باورنمی کنی!!پسره چلغوز.
به زورلبخندی زدم وگفتم:هیچی توش نریختم...به جون خودم وخودت پاک پاکه!!
به چشمام خیره شدوچیزی نگفت...منم ازاین سکوتش استفاده کردم وگفتم:نمی خوای تعارف کنی بیام تو؟!
مثل بچه خنگاگفت:بیای تو؟!
لبخندی زدم وگفتم:آره...اشکالی داره؟!
متعجب ازجلوی درکناررفت وگفت:نه...بیاتو!
منم واردخونه وشدم ورادوین دروبست.باچشمام همه جارو زیرنظرگرفتم...ساخت خونه رادوین باخونه من فرق می کردولی تقریباهمون اندازه بود...دوتااتاق خواب ویه آشپزخونه نقلی وهال...خاک توسرخرش کنن!!انگارتوخونه بمب ترکیده!!کف هال پرکاغذه وروی مبلاهم کلی لباس ریخته...یه سری جعبه پیتزا وآشغال ساندویچ هم روی مبلا وزمین پخش وپلاس...روی اپن آشپزخونه هم پرظرف نشسته اس!!مرده شورت وببرن...کثیف شلخته!!
روبه من گفت:ببخشیدکه اینجایه ذره بهم ریخته اس!!
یه ذره؟!همش یه ذره؟!!!!شتربابارش اینجاگم میشه اون وقت تومیگی یه ذره بهم ریخته اس؟!گودزیلای کثیف!!
لبخندزورکی زدم وگفتم:نه بابا...کجاش بهم ریخته اس؟!خیلیم تمیزه!!
جون عمه ام!!
به سمت مبلارفت وهمه لباسارو ازروشون برداشت....بایه حرکت پرتشون کردروی زمین وگفت:بیابشین!!
پسره کثیف!!!اینم کاره تومیکنی؟!جونت درمیاداون لباسایی که ازروی مبلا برداشتی و بذاری سرجاشون!؟؟؟من موندم این رادوین بی شعورچرا بیرون ازخونه و حتی توی خونه اش انقدخوش تیپه وبه خودش میرسه ولی خونه اش عین بازارشامه!!!خب می تونه یه کاری بکنه...این که یه عالمه دوست دخترداره،هرچندروزیه باربه یکیشون بگه بیادخونه اش وتمیزکنه...اوناهم ازخداخواسته قبول می کنن!!راه حل خوبیه ها!!
- نمی شینی؟!
صدای رادوین من وبه خودم آورد...به سمت مبل یه نفره رفتم ونشستم...یه سری برگه ولباس روی میزعسلی وسط هال بود!!کنارشون زدم وسینی غذاروگذاشتم روی میز.
روبه رادوین گفتم:ناهارخوردی؟!
باذوق به غذازل زدوگفت:نه اتفاقا!!می خواستم زنگ بزنم واسم پیتزابیارن.
اخمی کردم وبه جعبه پیتزاهای روی مبل وزمین اشاره کردم وگفتم:این همه پیتزاخوردی نترکیدی؟!
لبخندی زدودرحالیکه روی برنجش آب مرغ می ریخت،گفت:چرا بابا!!ولی کیه که واسم غذابپزه؟!مجبورم فست فودبخورم!
ویه تیکه مرغ ازتوی بشقاب بیرون آوردوگذاشتش روی برنجش وباولع شروع کردبه غذاخوردن!!این ازقحطی چیزی فرارکرده؟!باذوق تندتندغذامی خورد!!!من موندم نفس کم نیاورده بااین سرعت غذامی خوره؟!پسره گودزیلای شکمو!!وقتی داشت غذامی خوردزل زده بودم بهش...
اخمی کردوگفت:تاآخرغذاخوردنم میخوای زل بزنی بهم؟!کوفتم شدباباهرچی خوردم!
نگاهم وازش گرفتم وهیچی نگفتم...خب راست می گفت دیگه برای چی نگاهش می کنم؟!شایداگه منم جای رادوین بودم وهمش فست فودمی خوردم،بادیدن یه غذای خونگی انقدذوق می کردم وباولع غذامی خوردم!!بیخیال بابا...نگاهش نمی کنم تاهرچقددل می خوادغذابخوره وخودش وخفه کنه!!
درعرض 5دقیقه تمام محتویات توی سینی نفله شده بودن!!
رادوین به پشتی مبل تیکه دادودرحالیکه دستش روی شکمش بود،بارضایت گفت:وای دستت دردنکنه...یه هفته ای میشدکه درست وحسابی غذانخورده بودم!یاهمش ازبیرون غذامی گرفتم یاواسه خودم حاضری درست می کردم...دستت طلا!!خیلی خوشمزه بود...برعکس قیافه واخلاق وهیکل ودرکل همه چیزت دست پختت حرف نداره...معرکه بود!!
دلم می خواست جفت پابرم تودهنش!!گودزیلای بی ریخت...قیافه واخلاق وهیکل من بده؟!غلط کردی...مثلاخودت خیلی خوبی که به من توهین میکنی؟!بی ادب بی شعوربی شخصیت! ایشاا... هرچی خوردی کوفتت بشه...غذای ارغوان گیر کنه سرگلوت خفه بشی!
خیلی ازدستش عصبی بودم!!نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم وفروکش کنم.
رادوین سرش وتکیه دادبه پشتی مبل وچشماش وبست...یه لبخنروی لبش بود!!بچه پرروگرفته اون همه غذارودرعرض چنددقیقه نفله کرده وتازه بعدشم به من توهین کرده،حالاواسه من لبخندژکوندمیزنه!!!
باهمون چشمای بسته گفت:چی ازم می خوای؟!
این ازکجافهمیدکه من ازش یه چیزی می خوام؟!اینم سواله تومی پرسی؟!نه واقعاسواله؟!وقتی کسی که به خونت تشنه اس یهو واست غذامیاره وباهات مهربون میشه،معلومه یه چیزی ازت می خواددیگه!!
سکوت من وکه دید،چشماش وبازکردوتیکه اش وازمبل گرفت...به طرفم خم شدوزل زدتوچشمام.گفت:می دونی که می دونم توالکی بامن مهربون نمیشی...مهربون شدن تومی تونه 2دلیل داشته باشه...ممکنه نقشه باشه که کارامروزتونقشه نیس...امادلیل دوم...ممکنه که توازم یه چیزی بخوای...(مشکوک نگاهم کردوگفت:)چی می خوای؟!
عین کارآگاه های آگاهی حرف میزد...آب دهنم وقورت دادم ونفس عمیقی کشیدم.زل زدم توچشماش ومظلوم گفتم:راستش...راستش من...من ازت می خوام که...یعنی...
اخمی کردوگفت:چرا تته پته می کنی؟!مثل بچه آدم حرفت وبزن...چی می خوای؟!
توچشمای عسلیش خیره شدم...چشمایی که حالابهم زل زده بودن.نمی دونم چرانمی تونستم حرفم وبزنم...شایددلم نمی خواست غرورم وکناربذارم وازرادوین خواهش کنم یاشایدم ازواکنش رادوین بعدازشنیدن خواهشم می ترسیدم!!اگه بگه نه چی؟!من بایدچی کارکنم؟؟
رادوین که تعللم ودید،آروم گفت:می ترسی حرفت وبزنی؟!
آخ گل گفتی رادی!!اگه یه بارتوکل عمرت یه حرف درست زده باشی همینه!!
مثل کرولالاسری به علامت تاییدتکون دادم...لبخندی زدوگفت:نترس...به خاطرغذای خوشمزه ای که بهم دادی کاری باهات ندارم!!حرفت وبزن...راحت باش.توکه خدای روبودی!!همیشه هربلایی که دلت خواسته سرم آوردی!!حالاچی شده ازمن می ترسی؟!
حرفایی که زد باعث شد اخمی روی پیشونیم نقش ببنده...جرئت پیدا کردم وخودمم وجمع وجور کردم...باحرفایی که زد،دوباره شجاعتم وبه دست آوردم وگفتم:الانم ازت نمی ترسم...
پوزخندی زدوگفت:خب پس حرفت وبزن خانوم شجاع!!
پوزخندش بدجورروی مخم بود...وقتی پوزخندمی زنه دلم می خوادخرخره اش وبجوئم!!
توچشماش خیره شدم ودهنم وبازکردم:
- امروزتوی دانشگاه بهمون گفتن یواش یواش به فکرپایان نامه اممون باشیم...استادرهنمای منم شده استادحسینی...راستش...راستش من بایدسریع لیسانسم وبگیرم وبرم پیش خونواده ام...برای گرفتن لیسانسمم بایدپایان نامه ام وتحویل بدم!
رادوین سری تکون دادوخونسردگفت:خب این چیزایی که گفتی چه ربطی به من داره؟!
اخمی کردم وگفتم:امروزباحسینی کلاس داشتم...بعدازکلاس صدام کردتابرم پیشش...وختی رفتم پیشش بهم گفت که...گفت که...
اخمی کردوگفت:گفت که؟!
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:گفت که تعداد دانشجوهایی که استادراهنماشونه خیلی زیاده واسه همینم...واسه همینم سرش شلوغه وشایدنتونه به خوبی کمکم کنه...گفت که حالاکه باتوهمسایه شدم، می تونم ازت کمک بخوام!!
بااین حرفم رادوین زدزیرخنده!!ای خداکجای حرفایی که من میزنم خنده داره که ارغوان ورادوین می خندن؟!
خنده اش که تموم شد،بی تفاوت گفت:خب توحالاازمن چی می خوای؟!
پوزخندی زدم وگفتم:به نظرت چی می تونم ازت بخوام؟!!!
اخمی کردوپرسید:که کمکت کنم؟!
سری به علامت تاییدتکون دادم...اخمش غلیظ ترشدوازجاش بلندشد.به سمت پنجره هال رفت وروبروی پنجره پشت به من ایستاد...دستاش وکردتوی جیب شلوارش...گفت:من خودم به اندازه کافی بدبختی دارم!!کارای شرکت...مراقبت ازتو...
- دوس دخترات!!
این حرفم وکه شنیدبه سمتم چرخیدوگفت:البته...دوس دخترام وداشت یادم می رفت!!درهرصورت من نمی تونم کمکت کنم...نه اینکه به خاطردشمنی که باهات دارم بگم نه...من وقت سرخاروندن ندارم چه برسه به اینکه بخوام به توکمک کنم!!
به درک!!!کمک نمی کنه که نمی کنی...چیکارت کنم؟!به پات بیفتم بگم توروخداکمکم کن؟!گورباباش که کمک نمیکنه...به جهنم...به درک اسفل السافلین!!!
ازجام بلندشدم وسینی وازروی میزبرداشتم...اخمی کردم وگفتم:باشه...پس فعلا!!
وبه سمت دررفتم...بادقت قدم برمی داشتم که نکنه یه وقت پام بره روی برگه های آقای گودزیلای شلخته!!
به دررسیدم...دستم وبردم سمت دست گیره وخواستم دروبازکنم که صدای رادوین اومد:
- من گفتم نه تونبایدیه خواهش کوچولوبکنی؟!
به سمتش چرخیدم وپوزخندی زدم...گفتم:تااینجاشم کلی غرورم وکنارگذاشتم که اومدم بهت غذادادم وازت خواهش کردم...قبول نمیکنی نکن به درک!!
وروم وازش برگردوندم وخواستم دروبازکنم که گفت: باشه قبوله!!

وا!!چی قبوله؟!این که توپایان نامه ام کمکم کنه؟!!این که گفت من سرم شلوغه...تواین چنددقیقه چه اتفاقی افتادکه یهونظرش عوض شد؟!!
باتعجب به سمتش برگشتم...لبخندی روی لباش بود.باقدمای بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد.باچشمای عسلیش زل زدتوچشمام وگفت:قبول می کنم کمکت کنم ولی...
داشتم ازخوشحالی پس میفتادم...دلم می خواست برم شالاپ شالاپ بوسش کنم ولی خب دیگه خیلی ضایع بود!!
باذوق وکنجکاوی پرسیدم:ولی چی؟!
لبخندشیطونی زدوگفت:بایدهرشب بیای خونه ام واسم غذادرست کنی...عاشق دستپختت شدم...(وشیطون ادامه داد:)البته فقط دستپختت خودت که غیرقابل تحملی!!
چی؟!!!مگه من کُلفَتِشم پاشم بیام خونه اش غذادرست کنم؟!!!حالامگه می خوادچه غلطی بکنه که من بایدهرشب بیام واسش شام بپزم؟!!اصلامن چجوری واسش غذادرست کنم؟!من حتی بلدنیستم یه برنج بپزم...اون وقت چجوری می خوام هرشب بیام واسه این گودزیلای شکموی شلخته غذادرست کنم؟!!ای مرده شورت وببرن اری بااین تِز دادنت!!این دیوونه فکرکرده من غذارو درست کردم...
- چی شد؟!قبول نمی کنی؟!!!
صدای رادوین من وبه خودم آورد...چی بایدبهش بگم!؟بگم نه؟؟بگم من بلدنیستم غذادرست کنم واین مرغم اری پخته؟!!اگه اینجوری بگم که دیگه کمکم نمی کنه!!خب چی بهش بگم؟!بگم قبوله؟!بگم میام برات غذامی پزم؟؟؟؟اگه قبول کنم فرداشب کوفت بهش بدم بخوره؟!!آخه من وچه به غذادرست کردن؟!!اگه قبول کنم چی بریزم توخیکش؟؟بایدراستش وبگم...بایدبگم که غذای امروزومن درست نکردم!
رادوین منتظربه من خیره شده بود...به چشماش زل زدم وگفتم:راستش...راستش من...اونقدارییم که توفکرمی کنی دست پختم خوب نیس یعنی اصلابلدنیستم غذادرست کنم...غذای...
رادوین لبخندی زدوپریدوسط حرفم:شکسته نفسی می فرمایین!!غذای امروزت محشربود دختر...اون وخ تومیگی بلدنیستی غذادرست کنی؟!دست پختت حرف نداره!!
وبدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده،درخونه روبازکردودستش وگذاشت پشتم...ازخونه پرتم کردبیرون...ازتوی جاکلیدی یه کلیدبیرون آورد وداد دستم. بانیش بازگفت:این کلیدیدکی خونمه...فردابیاواسم غذادرست کن!!خداحافظ.
ودروبست.
باتعجب وناباوری به دربسته روبروم خیره شده بودم...یعنی الکی الکی شدم کلفت آقارادوین؟!ایش!!کاردبخوره به شکمش ایشاا...!!اصلاچرا من بایدبرم واسش غذادرست کنم؟!نه که من چقدم بلدم غذابپزم!!!چه رویی داره این بشر... بچه پررو کلید یدکی خونه اش و داده به من تا واسش خرحمالی کنم!!حتی نذاشت حرفم وبزنم وبهش بگم که غذای امروزو اری درست کرده...ازخونه پرتم کردبیرون!!مرده شورش وببرن...گودزیلای بی ریخت شلخته کثیف شکموی پررو!!
نگاهم وازدرگرفتم ودوختم به کلیدتوی دستم...
هیچ وقت به ذهنمم خطورنکرده بودکه ممکنه یه روزرادوین کلیدخونش وبهم بده تابیام واسش کلفتی کنم!!ای خدا...من بااین همه غرورودَک وپُزم جلوی رادوین،فرداپاشم برم خونه اش واسش غذادرست کنم؟!آخه این انصافه؟!
ازحرص کلیدوتوی دستم فشاردادم وباقیافه مچاله به سمت درخونه خودم رفتم.زنگ دروزدم...به ثانیه نکشیدکه ارغوان دروبازکرد.
بانیش باززل زده بودبهم ومنتظربود...سینی توی دستم وبه دستش دادم...
بادستم کنارش زدم و واردخونه شدم.دروبست وپشت سرم اومد.گفت:چی شد؟!
کلافه روی مبل نشستم وگفتم:چی،چی شد؟!
اخمی کردوکنارم روی مبل نشست...سینی وگذاشت روی میزوگفت:رادوین چی گفت؟!قبول کرد؟؟
- آره!!
باذوق جیغ خفیفی کشیدوگفت:وای!!!قبول کرد؟؟؟رادوین قبول کرده اون وخ توانقد دٍپی؟!خاک توسرخرت کنن...دیگه چی می خوای ازاین بهتر؟؟!
پوفی کشیدم وسرم تکیه دادم به پشتی مبل...گفتم:می خواستم صدسال سیاه قبول نکنه...پسره بی شعورشلخته گفت به شرطی کمکت می کنم که هرشب بیای خونه ام واسم غذابپزی...کُلفَت مُفت گیرآورده!!بهش گفتم من بلدنیستم غذادرست کنم...برگشته میگه شکسته نفسی می فرمایید.دست پختت محشره!!زهرمارودست پختت محشره...من که اسکل نیستم شکسته نفسی کنم...وختی میگم بلدنیستم غذابپزم یعنی بلدنیستم...نفله شکموی گودزیلا!!تازه آقاکلید یدک خونه اشم داده به من تابه نحواحسنت واسش خرحمالی کنم...
یهوارغوان ازخنده ترکید!!
کوفت...زهرمار...روآب بخندی!!تقصیرهمین اری بودکه این جوری شددیگه!!
آرنجم وتوی پهلوش فروکردم وعصبی گفتم:مرگ!!مگه بدبخت شدن من خنده داره که توهی می خندی؟!خاک توسرت کنن بااین نقشه کشیدنت.مرده شورت وببرن!!خودم سنگ قبرت وبشورم الهی!!اینم نقشه بودتوکشیدی؟!به این فکرنکردی که ممکنه من وبدبخت تراز اینی که هستم بکنی؟!حالامنه بیچاره چجوری واسه رادوین غذادرست کنم؟!هان؟!
ارغوان هنوزداشت می خندید!!انقدخندیده بودکه ازچشماش اشک میومد!!دختره روانی...معلوم نیس به چی می خنده.کلفت شدن من گریه داره نه خنده!!
دستی به چشماش کشیدواشکش وپاک کرد...درحالیکه سعی می کرد،دیگه نخنده روبه من گفت:منه بیچاره ازکجامی دونستم که رادوین همچین شرطی واست میذاره؟!من که کف دستم وبونکرده بودم توقراره بشی کلفت رادوین!!
وزدزیرخنده!!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شدخفه شه...لبش وبه دندون گرفته بودتانخنده ولی صورتش قرمزشده بود...ازخنده درحال انفجاربود!!
اخمی کردم وگفتم:روآب بخندی!!!
- خب حالاچه غلطی می خوای بکنی؟!چه کوفتی می خوای برای رادوین درست کنی؟؟!
عصبی گفتم:کوفت باسُس اضافه!!چه می دونم؟!!اصلامن واسه چی باید براش غذادرست کنم؟!این گندوتو زدی وخودتم بایدجمعش کنی...اون ازدست پخت توخوشش اومده...پس خودت بایدواسش غذابپزی!!
ارغوان لبخندشیطونی زدوگفت: من فرداباآقامون قراردارم...نمی تونم بیام واسه رادوین غذابپزم!!غذادرست کردن واسه رادوین دست خودت ومی بوسه.تازه من این گندونزدم که بخوام جمعش کنم!!خودت خربازی درآوردی وبهش نگفتی غذاروخودت درست نکردی پس خودتم جمعش کن.
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:مرده شورت وببرن!!حالامن چه گِلی به سرم بگیرم؟!فرداشب چی بهش بدم کوفت کنه؟!
- اگه بخوای می تونم بهت یادبدم که غذادرست کنی...
سری تکون دادم وگفتم:باشه بابا!!همونم بهم یادبدی غنیمته!!
ارغوان لبخندی زدوگفت:خب حالاچی می خوای واسش درست کنی؟!
- یه چیزآسون!!
کمی فکرکردوگفت:ماکارونی خوبه؟!
سری به علامت تایید تکون دادم وازغوانم شروع کردبه توضیح دادن.

خسته وکوفته ازدانشگاه به خونه برگشتم...کلیدوانداختم توقفل و واردخونه شدم...نگاهی به ساعت انداختم.هفت شده!!خاک توگورم شد!!من کی برم واسه رادوین غذابپزم؟!
کیفم وروی مبل انداختم وباعجله به سمت آشپزخونه رفتم...بایدمواداولیه ماکارونی وبرمی داشتم تابرم واسش غذابپزم...دلم نمی خواست برم ازخونه رادوین چیزمیزبردارم!همین جاوسایل وبرمیدارم ومی برم خونه رادوین درست می کنم...اصلامن نمی دونم چه اصراریه که خونه رادوین غذابپزم؟!خب همین جامی پزم وشب که اومدمی برم میدم بهش دیگه!!چه می دونم رادوینه دیگه...خل وچله!!
وسایل وگذاشتم تویه پلاستیک وگوشی وکلیدخونه خودم وخونه رادوین وبرداشتم وازخونه خارج شدم...به سمت خونه رادوین رفتم وکلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...
چشمم خوردبه بازارشام توی خونه!!!وای خدایا من چجوری تواین بَل بَشو غذا بپزم؟!خاک توسرت کنن رادوین خره!!توکه می دونستی من دارم میام اینجالااقل یه دستی به سروگوش این خونه چلغوزت می کشیدی!!
واردخونه شدم ودروپشت سرم بستم...بانهایت دقت قدم برمی داشتم تایه وقت پام نره روی کاغذا ولباسای آقا!!به آشپزخونه رفتم و وسایل تودستم وگذاشتم روی اپن...
آشپزخونه اش انقدکثیف وشلخته پلخته بودکه جاواسه سوزن انداختن نبود!!خب الان من چجوری اینجاغذادرست کنم؟!هان؟!گوربه گوربشی الهی رادوین!!!
مجبورم اینجاروتمیزکنم وبعدشروع کنم به غذادرست کردن!!الکی الکی شدیم کلفت آقارادوین!!
ازوقت تلف کردن دست کشیدم وشروع کردم به تمیزکردن آشپزخونه!!نمردیم وکلفتم شدیم!!
خلاصه بعدازیه ساعت خرحمالی آشپزخونه اش شدمثل یه دسته گل!!باچشمم کل آشپزخونه روزیرنظرگرفتم ودستی به عرق پیشونیم کشیدم...وای خدا دارم ازخستگی میمیرم!!خداازت نگذره رادوین که به خاطریه پایان نامه من وبه این فلاکت رسوندی!!
ازخستگی،به دریخچال تکیه دادم وزل زدم به روبروم...داشتم تودلم به رادوین فحش می دادم که یهوچشمم خوردبه یه قاب عکس روی دیوار هال!!این عکسه یهوازکجاپیداش شد؟!قبلاهم بود؟!پس چرادفعه قبل که اومدم ندیدمش؟!!اوهو...ببین چه عکسیم گرفته ازخودش!!
اَه اَه اَه!!خدایاچرااین بشرو انقدخودشیفته آفریدی؟!
یه کت کوتاه مشکی پوشیده بودتابالای زانوش...یه شلوارجین مشکی ساده ویه عینک دودی شیک روی چشمش!!
دستاش وکرده بودتوجیب شلوارش وبه افق نگاه می کرد!!لب دریابود...آسمون سرخ بودوخورشیدداشت غروب می کرد...خیلی قشنگ بود!!رادوینم خیره شده بودبه غروب آفتاب وعکس گرفته بود!!عکسش خیلی جیگربود!!
جیگره؟عکس این؟!رادوین خره رومیگی؟!بروبابا...اخمی کردم وزبونی برای عکس روی دیواردرآوردم!!!پسره خودشیفته چلغوزبی ریخت!!!به جای اینکه به افق خیره بشی وازخودت عکس بگیری وبعدشم عکست وبزنی به دیوارخونه ات،این بازارشام وجمع وجورکن تامنه بیچاره مجبورنشم واست خرحمالی کنم!!
بالاخره دست ازنگاه کردن به عکس گودزیلا برداشتم ویه قابلمه ازتوی کابینت بیرون آوردم وبه سمت وسایلم رفتم که روی اپن بودن...بادقت واحتیاط شروع کردم به غذادرست کردن!!

**********
درقابلمه روبرداشتم ونگاهی به ماکارونی های وارفته وزردرنگ توش انداختم!!
اَه حالم به هم خورد!!این چیه من درست کردم؟!ماکارونیه؟!نه بابا ماکارونی غلط کنه این شکلی باشه...اینایه سری کرمن که مریض شدن رنگشون زردشده!!هه هه هه الان فکرکردی خیلی بامزه ای مثلا؟!همین کرمای چلغوزومی خوای بدی به رادوین نوش جان کنه؟!پس چی بهش بدم؟!بره بریون؟!برو بابا...همینم ازسرش زیادیه!!
صدای چرخش کلیدتوی قفل درمن وبه خودم آورد...درقابلمه رو گذاشتم وبه سمت درچرخیدم...نگاهم افتادتونگاه رادوین.لبخندی روی لبش بود...دروبست وبه سمتم اومد...شیطون گفت:به سلام!!!خانوم کوزت چطورن؟!
به من گفت کوزت؟بی ادب پررو!!به جای دستت دردنکشنه!!
اخم غلیظی کردم وگفتم:اولا علیک سلام.دوماکه کوزت خودتی.سوماکه 4 ساعت تمامه دارم اینجاجون می کنم،به نظرت می تونم خوب باشم؟!
لبخندشیطونی زدودرحالیکه به سمت دستشویی می رفت،گفت:دیگه بایدبه این وضعیت عادت کنی کوزت جون!!هرشب تویی واین خونه وغذادرست کردن برای بنده!!
وارد دستشویی شدودروبست!!
دلم می خواست جفت پابرم تودهنش!!بی شعور پرروخوبه دیده آشپزخونه اش داره ازتمیزی برق می زنه ها ولی یه تشکرخشک وخالیم ازم نکرد!!!مگه این قابلمه رو روی گازندیدپس چرا نگفت دستت دردنکنه غذادرست کردی؟!اصلایعنی چی که به من میگه کوزت جون؟!کوزت جون تویی واون دوس دخترای عین گودزیلات!!!
خیلی ازدستش عصبانی بودم...به سمت اُپِن رفتم وگوشی وکلیدم وبرداشتم...
به سمت درورودی رفتم تاگورم و گم کنم که آقاازدستشویی بیرون اومدن ونطق کردن:
- کجامیری رها؟!مگه نمی مونی بامن شام بخوری؟!
زرشک!!من بمونم باتوشام بخورم که چی بشه؟!من کیِ توام که بیام باهات شام بخورم؟!ننه اتم یادوس دخترت یاعمت؟!اصلاگذشته ازاین حرفامن لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده نمی زنم!!اَی!!!خودت بخورلذت ببر.
دستم وبردم سمت دستگیره دروبازش کردم...یهودست رادوین نشست روی دستم!!!
این به چه حقی دستش وگذاشت روی دست من؟!
سرم وبه ستمش چرخوندم که حالاکنارمن وایساده بود...اخمی کردم وچشم غره ای بهش رفتم تادستش وازروی دستم برداره ولی اون بچه پررودستش وکه برنداشت هیچ،همون طورکه دستش روی دستم بود دروبست ودست دیگه اش وگذاشت پشت کمرم!!به سمت آشپزخونه هدایتم کردوگفت:این همه زحمت کشیدی غذادرست کردی اون وخ می خوای شام نخورده بری؟!عمرا اگه بذارم!!
ودر یه چشم بهم زدن دستم وکشیدومن وبردتوآشپزخونه!!انقدمحکم دستم وگرفته بودکه زورم بهش نمی رسیددستم وازتودستش بیرون بکشم.
من وروی صندلی نشوندوبه سمت یخچال رفت...آب ودوغ وماست وترشی وبیرون آوردوگذاشت روی میز...به سمت قابلمه روی گازرفت ونیشش بازشد...روبه من گفت:به به!!بذارببینم چی پختی!!
قطعِ به یقین بادیدن اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده چنان دادی سرم میزنه که روح عمه خانوم بابابزرگ خدابیامرز بابای مامانم بیادجلوی چشمم!!!
درحالکه قیافه ام مچاله شده بود،لبخندمصنوعی زدم وگفتم:همچینم خوب نشده ها!!یعنی...
نیشش شل ترشدوگفت:ای بابا!!توچقدشکسته نفسی می کنی!!!من مطمئنم بادیدن این غذاآب ازلب ولوچه ام آویزون میشه...
ودستش وبردسمت درقابلمه تابرش داره!!!
جیغ بلندی زدم وگفتم:نه!!!

رادوین باچشمای گردشده بهم زل زدوباتجب گفت:چته دیوونه؟!چراجیغ میزنی؟!خل بودی خل ترشدیا!!!
اخمی کردم وازجام بلندشدم...به سمتش رفتم وگفتم:وقتی بهت می گم خوب نشده یعنی خوب نشده پس هی نگوشکسته نفسی نکن...من چه شکسته نفسی دارم که باتو بکنم هان؟!می گم بدشده آقاجان...خیلیم بدشده!!
لبخندی روی لبش نشست وگفت:ای بابا...انقدخودت ودست کم نگیر!!مرغ دیروزت خیلی خوشمزه بود.مگه میشه غذای امشبت بدمزه باشه؟!حتماخوش مزه اس.
ودستش وبردسمت درقابلمه وقبل ازاینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم،خیلی سریع درش وبرداشت!!!
چشمتون روزبدنبینه...وقتی نگاهش افتادبه اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده چشماش شدقددوتاسیب زمینی!!!
درحالیکه به ماکارونی زل زده بود،باتعجب گفت:این چیه؟!
ازسرناچاری لبخندی زدم وگفتم:قراربودماکارونی باشه!!
نگاهش وازماکارونی برداشت ودوخت به چشمای من...زیرلب غرید:
- این چه شباهتی به ماکارونی داره؟!
پوزخندی زدم وعصبانی گفتم:مگه تونبودی هی می گفتی دست پختت معرکه اس ودوسش دارم وبادیدنش دهنم آب میفته؟!خب پس چراالان داری چرت وپرت میگی؟!گودزیلای بی ریخت این ماکارونیه...ما...کا...رو...نی!!ه شت حرفه...دست پخته منم هست!!حالام اگه می خوای می تونی بخوریش واگرم نمی خوای خب نخوربه درک اسفل السافلین!!
بایه متعجب گفت:من سردرنمیارم...غذای دیروزت به اون خوشمزگی بود ولی ماکارونی امشبت شبیه هرچیزی هست اِلا ماکارونی!!به نظرت این همه تناقض عجیب نیست؟!
نگاهم وازش گرفتم ...به سمت صندلی رفتم وروش نشستم...عصبی وکلافه نگاهم دوختم به یه نقطه نامعلوم وگفتم:چرا عجیبه...خیلیم عجیبه!!اگه تومی ذاشتی دیروزهمه چی و واست توضیح بدم،الان این جوری نمیشد!!مرغی که دیروز خوردی دست پخت من نبودمال ارغوان بود...من حتی بلدنیستم یه سوسیس درست کنم!دیروزم بهت گفتم که دست پختم خوب نیست وبلدنیستم غذادرست کنم ولی تونذاشتی ادامه حرفم وبزنم ودم ازشکست نفسی واین چرت وپرتا زدی!!
به سمت صندلی روبروی من اومدوروش نشست...زل زدتوچشمام وگفت:خب آخه واسه چی غذایی که ارغوان درست کرده بودوبرای من آوردی؟!
توچشماش زل زدم...گفتم:چون ارغوان گفت!!من فکرنمی کردم که کمکم کنی...ارغوانم برای اینکه مثلاتو رونرم کنه غذاپخت وبه من گفت بیارمش برای تو!!می گفت مردا بادیدن غذاتسلیم میشن!!!
نگاهم وازش گرفتم ودوختم به گلدون روی میز...زیرلب گفتم:من خواستم راستش وبهت بگم ولی خودت نذاشتی!!حالام اصراری ندارم که کمکم کنی...وختی من نمی تونم غذادرست کنم پس توام کمکم نمی کنی دیگه!!
بدون اینکه بهش نگاه کنم ازجام بلندشدم...می خواستم ازخونه اش برم بیرون!دیگه دلیلی برای موندن نداشتم.
داشتم ازکنارش ردمی شدم تاازآشپزخونه برم بیرون که بادستاش مچ دستم وگرفت...بدون اینکه بهم نگاه کنه،گفت:معذرت می خوام...معذرت می خوام که نذاشتم حرفت وتموم کنی وراستش وبهم بگی...معذرت می خوام که مجبورت کردم بیای اینجاو این همه خودت وبه زحمت بندازی!!واسه همه چی معذرت می خوام...من واقعامتاسفم.
ازجاش بلندشدودرحالیکه مچ دستم تودستاش بود،روبروم وایساد...زل زدتوچشمام...به چشماش خیره شدم...بایه لحن متشکرگفت:مرسی بابت اومدنت...بااینکه بلدنبودی غذادرست کنی اومدی وزحمت کشیدی...ممنون!!
لبخندی زدوادامه داد:
- حالام بیامثل دوتاآدم باشخصیت ومتمدن بریم اون غذای مثلا ماکارونی توروبخوریم...
لبخندمصنوعی تحویلش دادم وگفتم:من نمی خورم خودت بخور!!من لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده نمی زنم!!!
بااین حرفم زدزیرخنده وگفت:چی؟!کرمای مریض بدحال رنگ پریده؟!
سری به علامت آره تکون دادم...دستم وکشیدومن وبه سمت صندلی برد...من ونشوندوگفت:شایدتونخوای لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده بزنی ولی من هوس کردم بخورمشون!!
ومچ دستم و ول کردوبه سمت قابلمه غذارفت...یه بشقاب پرواسه خودش ریخت وگذاشتش روی میز..این دیوونه چجوری می خواداین همه کرم وبخوره؟!دیگه بیخیال رفتن شده بودم...دلم می خواست ببینم رادوین چجوری اون غذای مثلا ماکارونی من ومی خوره...اصلامی تونه بخورتش؟!!
روی صندلی نشست وچنگالش فروکردتوکرما!!
بادیدن اون کرماتوی چنگال،حس بدی بهم دست دادوقیافه ام مچاله شد...ولی رادوین باذوق وشوق چنگال وکردتودهنش!!
باقیافه مچاله ام گفتم:خوردیش؟!
درحالیکه به سختی کرمای تودهنش وقورت می داد وقیافه اش مچاله شده بود،سری به علامت تاییدتکون داد.
قورتشون دادوگفت:مزه اش خیلیم بدنیس...فقط یه ذره شوره...یه ذره هم همچین مزه اش به ماکارونی نمی خوره ولی درکل ازتوبیشترازاین انتظارنمیره...درسطح منگولی تواین دست پخت عالی محسوب میشه!!
دودقیقه مثل آدم رفتارکرده بودا!!!باخودم فکرمی کردم که مثل این جِنتِل منا همه غذاروتاتهش می خوره و حتی به رومم نمیاره که بدمزه اس...بعدازخوردنم بهم میگه فوق العاده بودلیدی!!!
زرشک!!!!!توهمات فانتزیم بخوره توسرم...اصلابه قیافه رادوین می خوره که انقدباشخصیت باشه؟!اونم بامن؟!
اخمی کردم وگفتم:خب نخور...کی مبجورت کرده بخوری؟!
گفتم الان برمی گرده میگه نه بابامن می خوام تاتهش وبخورم ومی خواستم شوخی کنم وخیلیم خوشمزه اس واین حرفاولی برخلاف همه توهمات من،رادوین به سمت پارچ دست بردویه لیوان آب برای خودش ریخت...طبق عادت همیشگیش یه نفس دادبالاوگذاشتش روی میز...لبخندشیطونی زدوگفت:فکرخوبیه!!ارزش خوردن نداره...بیخیال!!
وازروی صندلی بلندشدوازآشپزخونه بیرون رفت.
یعنی تواون لحظه دلم می خواست میزناهارخوری وازپهنابکنم توحلقش!!پسره چلغوزبی ادب!!غذای من ارزش خوردن نداره؟!توغلط کردی باهفت جدوآبادت!!خودت گفتی بیاواسم غذادرست کن...من که می خواستم بگم غذای دیروزکارمن نبوده ولی خوده بی شعورت نذاشتی!!
اخمی روی پیشونیم نشسته بودوبه بشقاب پرازکرم روبروم خیره شده بودم!!
گودزیلای بی رخت اگه نمی خوردی واسه چی این همه ماکارونی ریختی توبشقابت؟!مرض داری؟!!خوشت میادمن وحرص بدی؟!دارم برات رادوین خان!!!
ازجام بلندشدم وخواستم ازآشپزخونه برم بیرون که چشمم خوردبه چیزمیزای روی میز!!دیدم خیلی ضایعس ایناروهمین جوری بذارم وبرم...آب ودوغ وماشت وترشی وگذاشتم تویخچال وتمام ماکارونی توی بشقاب وقابلمه روخالی کردم توسطل آشغال!!این کرمای بدمزه روکی می خوره؟!!همون بهترکه توآشغالی باشن!!
ظرفاوقابلمه روشستم وکلیدخودم ورادوین وگوشیم وازروی اپن برداشتم وازآشپزخونه بیرون اومدم...انقدخسته بودم که داشتم غش می کردم!!خمیازه ای کشیدم وبه سمت رادوین رفتم که روی مبل روبروی تلویزیون نشسته بودوتلویزیون می دید.
گفتم:من دیگه دارم میرم...خداحافظ!!
نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به من...گفت:چه عجله ایه؟!بودی حالا!!
دوباره خمیازه ای کشیدم وگفتم:خیلی خوابم میاد...دارم ازخستگی میمیرم!!
لبخندی زدوگفت:برای اونم چاره دارم...توبشین روی مبل من میرم دوتاقهوه می ریزم باهم بخوریم...
اخمی کردم وگفتم:آفتاب ازکدوم طرف دراومده مهربون شدی؟!من قهوه دوس ندارم...الانم می خوام برم کپه مرگم وبذارم.
روم وازش برگردوندم وخواستم به سمت دربرم که گوشی رادوین زنگ خورد...زیرچشمی رادوین ومی پاییدم...به صفحه گوشیش نگاهی انداخت وبادیدن اسم طرف یه اخم غلیظ روی پیشونیش نشست...جواب دادوگفت:
- بله؟!!....مگه صدباربهت نگفتم دیگه به من زنگ نزن؟!
وازجاش بلندشدودرحالیکه صحبت می کردبه طرف اتاق رفت...وارداتاق شدودروبست!!

انگارنه انگارکه منه بیچاره اینجام!!مثل بزسرش وانداخت پایین ورفت تواتاقش!!دیگه بی ادبی ازاین بیشتر؟!
اخمی به دربسته اتاقش کردم وخواستم به سمت درورودی برم که صدای دادرادوین بلندشد:
- کی ازت خواست که بیای اینجابه من کادوبدی؟!اصلاکدوم خری آدرس خونه جدیدمن وبه توداده؟!....سعیدغلط کرده باهفت جدوآبادش!!سحرمن اصلاحوصله ات وندارم...من تورونمی خوام!!زوره مگه؟!دیگه نمی خوامت...
به به به!!مثل اینکه سحرخانوم پشت خط تشریف دارن!!!
باشنیدن اسم سحرنیشم شل شدوبی اختیاربه سمت دراتاق رادوین رفتم...گوشم وچسبوندم به دروگوش دادم:
- سحر...یه دیقه زبون به دهن بگیربذارمنم حرف بزنم...من تورونمی بخشم...برای چی بایدببخشمت؟!هان؟؟؟سحردو باره پابرهنه نرورواعصاب من!!چه زری زدی؟!خفه شو بینم...هرروز وهرشب بهم زنگ می زنی،هی واسطه می فرستی وکادوبهم میدی...که چی بشه؟!من دیگه تورونمی خوام...زورکه نیست!!من ازتوبدم اومده سحر...حالم ازت بهم می خوره...این وبفهم.گریه نکن!!دِ بهت می گم انقدزارنزن...من ازت متنفرم ...متنفرم!!!می فهمی؟؟من تورودوس ندارم سحر!!دفعه های قبلم که زنگ زدی همه این حرفاروبهت زدم!!...چی؟!من بیام خواستگاری تو؟!دیگه چی؟؟؟امردیگه ای نداری؟من اگه یه روزی ازدواج کنم بایه دخترازدواج می کنم نه یه زنی مثل تو ؟!زنی که بایکی دیگه...(واین جمله اش وادامه ندادوعصبی ترازقبل دادزد:)شریکمی درست،مدیرعامل شرکتمی درست،نصف سهام اون شرکت مال توئه درست،بهت مدیونم درست ولی این وبدون سحراگه یه باردیگه فقط یه باردیگه جلوی راهم سبزبشی،بهم زنگ بزنی یاپیغام پسغام بفرستی قیدآبرو واعتبارم ومی زنم ومی گیرمت زیرمشت ولگد!!...من تابه حال دست روهیچ دختری بلندنکردم ولی اگه بخوای بیشترازاین اذیتم کنی قاطی می کنم!!البته توکه دیگه دخترنیستی...
ورادوین ساکت شد...انگارداشت به حرفای سحرگوش می داد..ولی من. نمی تونستم بشنوم سحرچی داره میگه...چنددقیقه ای رادوین ساکت بودوفقط گوش می دادولی یه دفعه بازآتیشی شدودادزد:
- پول؟!پولت ومی خوای؟؟داری منت سرمن میذاری؟؟؟شده شرکت ومی فروشم تاپول توروبدم!!دلم نمی خوادزیردین توباشم...حالاهم بیشترازاین حوصله گوش کردن به چرندیات توروندارم...دیگه ازفردانمی خوادبیای شرکت!!اون شرکت به مدیرعاملی مثل تونیازی نداره...پولتم بهت میدم.فقط یه هفته بهم وقت بده!!
ودیگه حرفی نزد...فکرکردم این بارم داره به حرفای سحرگوش میده واسه همینم گوشام وتیزترکردم تاشایدبشنوم سحرچی میگه ولی دیگه هیچ صدایی نمیومد!!وا...یهوچی شدجفتشون خفه خون گرفتن؟!
گوشم وچسبونده بودم به دروتمام تلاشم ومی کردم تاشایدیه صدایی بشنوم امادریغ ازیه زمزمه!!
یهودراتاق بازشدورادوین توچهارچوب درقرارگرفت!!!هول کردم وسیخ روبروش وایسادم!
اخم غلیظی روی پیشونیش بود...سرش وخم کردسمت من وخیره شدتوچشمام...زیرلب گفت:داشتی به حرفام گوش می کردی؟!
تک سرفه ای کردم وگفتم:معلومه که نه!!
پوزخندی زدوگفت:کاملامشخص بود!!!
وروش وازم برگردوندوبه اتاقش برگشت ولی این باردروبازگذاشت.
روی تخت نشست وباانگشتاش شقیقه اش وفشارداد...نفس عمیقی کشیدوچشماش وبست.
داشتم ازفوضولی میمردم!!خیلی دلم می خواست بدونم سحرچیکارکرد که رادوین انقدباهاش بده!!ولی مطمئن بودم اگه ازش بپرسم ازوسط نصفم می کنه!!
پس خفه خون گرفتم ویه قدم به داخل اتاق برداشتم...نگاهم ودورتادوراتاق چرخوندم وهمه چیزوزیرنظرگرفتم...یه تخت دونفره،یه آینه قدی ویه لپ تاپ روی میز...این اتاق که مال رادوین نیست...احتمالااتاق خواب محتشم وزنش بوده که تخت دونفره داره!!
همین جوری داشتم همه جارودیدمی زدم که نگاهم روی گیتاری که روی تخت بود ثابت موند!!گیتار؟!رادوین گیتارداره؟؟این گودزیلا گیتارمی زنه؟!نه بابا؟!!نکنه صدای سازی که اون شب توحیاط میومد،مال رادوین خره بود؟!!جانه من؟؟
بی اختیار زبونم تودهنم چرخید:
- توبلدی گیتاربزنی؟!
بااین حرفم چشماش وبازکردونگاهش ودوخت به من...بایه صدای خفه گفت:آره...
نیشم تابناگوش بازشدوباذوق به سمت رادوین رفتم!!کنارش روی تخت نشستم ودستم ودرازکردم وگیتاروازروی تخت برداشتم...خیلی گیتارزدن و دوس داشتم ولی هیچ وقت دنبالش نرفته بودم تایادبگیرم...باذوق وشوق سیماش ولمس می کردم وباشنیدن صداشون نیشم شل می شد!!
انقدباسیمای گیتار وررفتم که رادوین گفت:بسه بابا...پدراون گیتاربدبخت من ودرآوردی.
وتویه چشم به هم زدن گیتاروازم گرفت وگذاشتش کنارخودش...
بچه پرروی خسیس!!حالامثلاچی میشه من یه ذره به سیمای گیتارت دست بزنم؟!ایش!!
ناخواسته اخمی روی پیشونیم نقش بسته بود!!به دیوارروبروم خیره شدم ورفتم توفکر...
رادوین چراباسحراونجوری رفتارمی کنه؟!مگه سحرمدیرعامل شرکتش نیست؟!مگه خودش نگفت که نصف سهام اون شرکت مال سحره؟!پس چرا اینجوری سرش دادمی زنه وسحرم هیچی نمی گه؟!یعنی سحرواقعادخترنیست؟!یعنی دورازچشم رادوین که دوست پسرشه،بایکی دیگه...؟!!
به قیافش نمی خورداین کاره باشه...درسته یه ذره همچین جلف بودولی بهش نمی خورد ازاوناش باشه!!!
نگاهم وازدیوارروبروم گرفتم ودوختم به رادوین...کلافه وعصبی زل زده بودبه یه نقطه نامعلوم...بدجورتوفکربود!! خیلی دلم می خواست دلیل سردرگمی رادوین وبدونم وبفهمم سحرکیه وچرا رادوین ازش متنفره ولی می دونستم که اگه ازش بپرسم بهم هیچی نمی گه...این رادوینی که کنارم نشسته همون گودزیلای بی ریخت دختربازشلخته اس که قبلابودوهیچ تغییرم نکرده!!!
ازجام بلندشدم وروبه رادوین گفتم:من دیگه میرم...خداحافظ!!
هیچی نگفت...هیچی!!حتی ازجاش بلندنشدبدرقه ام کنه!!پسره بی ادب اصلامهمون نوازی بلدنیست...ازساعت 7 تاالان عین کلفت دارم کار میکنم اون وقت حالاکه دارم میرم حتی حاضرنیست بیادتادم درخونه خودش بدرقه ام کنه!!!
نگاهی بهش انداختم...هنوزم زل زده بودبه همون نقطه قبلی وتوفکربود!!اصلاگمون نکنم شنیده باشه من چی بهش گفتم!!!
مرده شورت وببرن که هم کَری هم بی ادب هم شلخته!!!
روم وازش برگردوندم وازاتاق خارج شدم...به سمت در رفتم وازخونه اش بیرون اومدم!!!
خسته وکلافه به سمت خونه خودم رفتم ودروبازکردم...مانتو و مقنعه ام ودرآرودم وشوتشون کردم روی مبل وگوشی وکلیدارو هم روی میزانداختم...به سمت اتاق رفتم روی تخت ولوشدم...چشمام وبستم وبه ثانیه نکشیدکه خوابم برد...
×
**********
روزبعدخسته وکوفته به خونه خودم رفتم ولباسای دانشگاهم وعوض کردم...یه شلواراسپرت مشکی پوشیدم بایه تونیک توسی...یه شال مشکیم انداختم سرم وگوشی وکلیدخونه خودم وخونه رادوین وبرداشتم واز خونه خارج شدم...
ای توروحت رادوین خره...توکه دیشب دیدی دست پختم چقدافتضاحه...خب همون دیشب بهم می گفتی دیگه نمی خوادبیای واسم غذادرست کنی.منم شیک ومجلسی می گفتم باشه وهمه چی تموم می شد!!نه من هرروزبعدازدانشگاه مثل کلفتامیومدم واست غذادرست کنم ونه تومجبورمی شدی به من کمک کنی!!
به سمت خونه رادوین رفتم وکلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...کفشام ودرآوردم و واردخونه شدم...چشمام روی یه جفت چشم عسلی ثابت موند!!منقل به دست جلوی آشپزخونه وایساده بودوبه من نگاه می کرد.
این اینجاچه غلطی می کنه؟!مگه قرارنبود الان شرکت باشه ومن بیام واسش غذابپزم؟!
رادوین لبخندی زدوگفت:سلام برخانوم کوزت!!
اخمی کردم وگفتم:علیک سلام...
باچندتاقدم بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم ایستاد...شیطون گفت:من موندم توباچه اعتمادبه نفسی امشبم پاشدی اومدی خونه ام تا واسم غذابپزی!!
اخمم غلیظ ترشدوعصبی گفتم:ناراحتی میرم.
وروم وازش برگردوندم وخواستم ازخونه خارج بشم که مچ دستم وگرفت...

صداش وازپشت سرم شنیدم:
- توچقدزودناراحت میشی دختر!!شوخی کردم...شوخیم سرت نمیشه؟!
- دستم و ول کن...
مچ دستم ومحکم ترفشاردادوگفت:میشه بمونی؟!
این چی گفت؟!بمونم که سنگ قبرتو روباهم بشوریم؟؟؟مگه دیوونه ام خونه توبمونم پسره چلغوز؟؟
به سمتش چرخیدم وباتعجب زل زدم توچشماش!!
تعجبم وکه دید دوباره شیطون شدوگفت:چیه؟؟همچین نگام می کنی که انگاربهت پیشنهادرفاقت دادم!!فقط ازت خواستم پیشم بمونی تاباهم شام بخوریم...امروزرفتم جیگرخریدم الانم دارم توبالکن کبابشون می کنم...تنهایی بهم نمی چسبید.توام که توخونه ات تنهایی گفتم بیای باهم بخوریم...(روش و ازم برگردوندودرحالیکه به سمت بالکن می رفت،ادامه داد:)حالااگه نمی خوای اصراری نیست...خودم همش ومی خورم... نوش جونم!!!
و واردبالکن شد...
این گفت جیگر؟؟؟وای خدامن خیلی وقته جیگرنخوردم...خب نخوردی که نخوردی!!کاردبخوره به اون شکمت!!!بیخیال جیگرباباآبروی خودت وجلوی این رادوین گودزیلانبر...چی میگی تو؟؟من دلم جیگرمی خواد.حالابرامم فرقی نمی کنه که رادوین بخوادبهم جیگربده یاهرکس دیگه!!
پیش به سوی جیگر!!!!
انقدهوس جیگرکرده بودم که برام مهم نبودممکنه آبروی نداشته ام جلوی رادوین بره ورادوین من وضایع کنه...من تواون لحظه فقط دلم جیگرمی خواست!!
باقدمای کوتاه به سمت در بالکن رفتم...باد به پرده دربالکن می خوردو اون وبه حرکت درمیاورد...پرده روکنارزدم ونگاهم افتادبه رادوین که توی منقل ذغال ریخته بودوسعی داشت آتیش روشن کنه.
نگاهش که به من افتادلبخندی روی لبش نشست...روی منقل خم شدودرحالیکه شعله کوچیکی وکه درست کرده بودو فوت می کرد،گفت:چی شد؟؟توکه می خواستی بری!!
هیچی نگفتم...یعنی چیزی نداشتم که بخوام بگم!!به سمت چهارپایه کوچیکی رفتم که توی بالکن بود...بلندش کردم وگذاشتمش کنارمنقل...روش نشستم وخیره شدم به شعله کوچیکی که باتلاشای رادوین روبه بزرگ شدن بود!!
چنددقیقه ای طول کشیدتارادوین آتیش درست کردوذغالاآماده شدن...روبه من گفت:من برم جیگراروبیارم تاباهم بزنیم بربدن!!
وازبالکن خارج شد...
رادوین که رفت،ازجام بلندشدم وبه سمت نرده رفتم...بهش تکیه دادم ونگاهم ودوختم به آسمون.ماه وستاره هاقشنگ ترازهمیشه کنارهم قرارگرفته بودن وزیبایی آسمون ودوچندان می کردن...نگاهم روی ماه ثابت موند...کامله!!قشنگ وپرنور...نمی دونم چی شدکه یادتولداشکان افتادم...شب تولداشکانم ماه کامل بود!!شب قشنگی بود...یادمسخره بازیای آرش ورقصیدنش که افتادم،لبخندی روی لبم نشست...یادچهره خندون اشکان افتادم.چقداون شب شادبود...لبخندروی لبش برای یه لحظه ام محونمی شد...
کی دوباره می تونم داداشم وببینم؟؟دلم واسش تنگ شده...کاش اینجابود...کاش هیچ وقت این اتفاقانمیفتادواشکان ازپیشم نمی رفت...دلم برات تنگ شده داداشی...دلم واسه آغوش گرمت تنگ شده...واسه مهربونیات...واسه لبخندای قشنگت...واسه رهاگفتنت!!حاضرم تمام دنیام وبدم فقط یه باردیگه بیای پیشم وصدام کنی...دلم واسه صدات تنگ شده اشکان!!کاش اینجابودی وصدام می کردی...
اشک توچشمام جمع شده بود...ماه وستاره هاروازپشت پرده اشکم تارمی دیدم...
صدای زنگ گوشیم من وازفکربیرون کشید...دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...گوشیم وازجیبم بیرون آوردم وبه صفحه اش نگاهی انداختم...شماره آشنانبود...کدشماره اش مال لندن بود!
ازفکراینکه بابااینابهم زنگ زدن،لبخندی روی لبم نشست ودکمه سبزوفشاردادم...صدای خسته وناراحت اشکان توی گوشم پیچید:
- سلام...
باشنیدن صدای ناراحتش بغض کردم...
باصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:سلام داداشی گلم...خوبی اشکانی؟؟
نفس عمیقی کشیدوپربغض گفت:نه...خوب نیستم رها...نیستم...خیلی وخته که دیگه خوب نیستم...
صدای پربغض اشکان باعث شدکه چشمام پراز اشک بشه...گفتم:چراقربونت بشم؟؟مگه رهامرده که داداشش ناراحته؟؟
یه صدای مبهم توی گوشی می پیچید...انگارصدای گریه بود...یه گریه باصدای آروم!!انگاراشکان داشت گریه می کرد...
ازتصوراینکه اشکان داره گریه می کنه،اشکم جاری شد...گفتم:اشکانی داری گریه می کنی آجی؟؟
درحالیکه صداش می لرزیدگفت:خسته ام رها!!حالم بده...دلم برات تنگ شده...کاش بودی...کاش اینجابودی...کاش پیشم بودی ومن وبغل می کردی...دلم واسه آغوشت تنگ شده رها!!دلم یه شونه می خوادکه سرم وبذارم روش وبزنم زیرگریه...رهاچرانیستی؟؟ کجایی رها؟؟
ودیگه نتونست ادامه بده وصدای هق هق گریه اش توی گوشی پیچید...
اشکام بی اَمون می باریدن...باصدای لرزونم گفتم:دل منم برات تنگ شده داداشی...گریه نکن اشکان...توروخداگریه نکن...
نفس عمیقی کشیدوپربغض گفت:رها...حال ساراخوب نیست...شیمی درمانیش وشروع کرده...(هق هق گریه اش به گوشم خورد...)رهانمی دونی چه حالی داشتم وختی بادستای خودم موهای خوشگلش ومی زدم...ساراتموم زندگیه منه!!خداداره زندگی من وازم می گیره!!ناراحتی ساراروکه می بینم داغون میشم رها...دارم ذره ذره جون میدم آبجی کوچولو!!چرا نیستی ببینی داداشت داره میمیره رها؟؟کجایی؟؟رهادارم میمیرم...رهامن دیگه نمی تونم ادامه بدم...اگه ساراچیزیش بشه یه روزم صبرنمی کنم...تیغه ورگ من!!تمومش می کنم این زندگی لعنتی و!!
ودیگه ادامه نداد...صدای نفسای بریده بریده اش توی گوشی می پیچید...
صورتم ازاشک خیس شده بود...به هق هق افتاده بودم.
بین هق هق گریه هام گفتم:اشکان چی داری میگی؟؟ساراهیچیش نمیشه...قربون اون اشکات برم گریه نکن...مرگ رهاگریه نکن اشکان!!... می دونی که چقددوست دارم!!چجوری دلت میادبگی خودت ومی کُشی؟؟به خداقسم می خورم اشکان...دارم به خداقسم می خورم توبری منم دیگه اینجانمی مونم...منم میام پیش تو!!طاقت ندارم یه روزبدون توزندگی کنم!!الانم اگه می بینی این همه مدت بدون تو دووم آوردم،فقط به یه چی دل خوش بودم که سرٍپانگهم داشته...به اینکه توهنوزهستی...به اینکه داری یه جایی دورترازمن نفس میکِشی!!اگه این دلخوشی وهم ازم بگیری دیگه دلیلی واسه زنده موندن ندارم...
صدای هق هق گریه هاش داشت دیوونه ام می کرد...صدای خسته اش توی گوشم پیچید:
- رها...حالم بده...حالم خیلی بده!!نمی تونم جلوی مامان وباباوساراگریه کنم...این بغض لعنتی وقورت میدم ولبخندمی زنم ولی تاکی؟؟تاکی می تونم همه چی وتوخودم بریزم ودم نزنم؟؟!من خسته ام رها...خسته ام...
- مگه توداداش اشکان من نیستی؟؟هان؟؟مگه توهمون اشکانی نیستی که همیشه بهم می گفت مشکلات هرچقدم بزرگ باشن خداازشون بزرگتره؟؟حرفای خودت یادت رفته؟؟اگه دوباره بخوای گریه کنی باهات قهرمیشما!!گریه نکن داداشی...گریه نکن قربونت برم...خداهست!!مواظبته...داره نگاهت می کنه...ببینش!!بببین داره هق هق گریه ات ومی شنوه...داره اشکات ومی بینه اشکانی!!مردباش...مثل کوه محکم باش...می دونم تحمل کردن این وضعیت سخته ولی تواشکانی...توداداشی منی!!توباهمه فرق داری اشکان...به خاطرسارادووم بیار...به خاطرمامان...به خاطربابا...به خاطرمنی که انقددوسِت دارم!!هروخ دلت گرفت من هستم...هروخ خواستی پیش یکی دردودل کنی من هستم داداشی!!رهاکه نمرده...هروخ بغض گلوت وگرفت بهم زنگ بزن...من تاتهش پات وایسادم داداشی!!
خلاصه یه عالمه حرف زدیم ودردودل کردیم...کلی گریه کردیم...اشکان ازسختیاش گفت...ازحال بدسارا...ازگریه های مامان...ازناراحتی های بابا...ازهمه چی گفت...ولی من هیچی نگفتم...ازتنهاییام واسش نگفتم...ازغصه هام واسش نگفتم...اشکان به اندازه کافی دردداشت...به من زنگ زده بودتادردودل کنه نه اینکه دردودل بشنوه وغصه هاش زیادتربشه!!
بالاخره ازاشکان خداحافظی کردم وگوشی وقطع کردم...

خیلی گریه کرده بودم ولی هنوزبغض توی گلوم آزارم می داد...عین یه تیغ توی گلوم مونده بود...احساس خفگی می کردم...خدایاکی همه چی درست میشه؟؟کی این تنهاییاتموم میشه؟؟ کی دردا و مشکلات تموم میشه؟؟کی لبخندمی شینه رولبامون؟؟
اشک ازچشمام جاری می شد... به هق هق افتادم...نفس کم آورده بودم...صدای هق هق گریه هام سکوت بالکن ومی شکست...انگاریادم رفته بودتوخونه رادوینم وممکنه صدای گریه کردنم وبشنوه!!شایدم یادم نرفته بود...اصلابرام مهم نبودکه صدای گریه هام وبشنوه یانه!!من همیشه جلوی رادوین مغروربودم وهیچ وقت جلوش گریه نکردم...جلوش ضعیف نبودم ولی این دفعه دیگه نمی تونم قوی باشم...حالم بده!!آره...من ضعیفم...خیلیم ضعیفم!!دلم تنگه...بغض کردم...حالم بده!!
بادسردی وزیدکه باعث شدازسرمابه خودم بلرزم...امادیگه سردی هواهم برام مهم نبود...توهمون هوای سردموندم واشک ریختم...به آسمون چشم دوختم...باچشمای اشکیم به ماه خیره شده بودم واشک می ریختم...
نمی دونم چقدگذشت ومن چقدگریه کردم ولی بعدازیه مدت یه کت روی شونه هام جاگرفت...باتعجب سرم وبه عقب چرخوندم وبارادوین چشم توچشم شدم...
لبخندمهربونی بهم زدوکنارم وایساد...به نرده تکیه دادوزل زدبه روبروش...
حتی سعی نکردم اشکم وکناربزنم ودیگه گریه نکنم...سیل اشکام صورتم وخیس کرده بودن وهق هق گریه هام توفضامی پیچید...برام مهم نبودکه رادوین درموردم چه فکری می کنه وممکنه که بعدامسخره ام کنه...هیچی برام مهم نبود...فقط دلم می خواست اشک بریزم وخالی بشم.
نگاهم و ازرادوین گرفتم ودوختم به آسمون...
صدای آروم رادوین به گوشم خورد:
- تاحالافکرمی کردم که اشکان دوس پسرته...
بین اون همه اشک یه لبخندروی لبم نشست... رادوین بیچاره تا الان فکرمی کرده که اشکان دوس پسرمه!!! امامن چرا دارم لبخندمی زنم؟!درشرایط عادی اخم می کردم ودادوبیداد راه مینداختم که چرارادوین به حرفام گوش کرده وفال گوش وایساده ولی این باربادفعه های قبل فرق داشت...به این فکرنمی کردم که کسی که کنارمه رادوینه...همونی که ازش متنفرم...همونی که باهاش لجم...رادوین گودزیلای شلخته شکموی دخترباز!!
باصدای پربغضی گفتم:اشکان داداشمه...بهترین داداش دنیا...
- خیلی دوسش داری؟؟
- خیلی بیشترازخیلی...
زیرلب گفت:برای چی رفته لندن؟؟دایی چیزی به من نگفت...فقط گفت خونواده ات واسه یه مشکل رفتن خارج...چراتوروباخودشون نبردن؟؟
نفس عمیقی کشیدم ودهن بازکردم...گفتم...ازهمه چی...ازسرفه های سارا،ازعلائم سرطانش،ازاون شبی که اشکان دیراومدخونه،ازاعتصابش،از شبی که باهام حرف زد،ازگریه هاش،ازرفتن خونواده ام...ازهمه چی گفتم...دلیل نرفتنمم براش گفتم...
اشک می ریختم ومی گفتم...نمی دوم چم شده بود...نمی دونم چرااین چیزاروبه رادوین می گفتم...خیلی وقت بودهمه چی وتودلم ریخته بودم...خیلی وقت بودبغضم وقورت داده بودم ولبخندزده بودم...خیلی وقت بودتظاهربه خوب بودن می کردم درحالیکه حالم بدبود...خیلیم بدبود!! این حال بدم باعث شدکه بارادوین دردودل کنم...بارادوین...گودزیلای شکموی دختربازخودشیفته!!
بعدازاینکه حرفام وزدم،نگاهم ودوختم به چشمای عسلی رادوین...زیرلب گفتم:نمی دونم چرا این حرفاروبه توزدم...چراباهات دردودل کردم؟؟چراباتو؟؟نمی دونم...
نگاهم وازش گرفتم ودوختم به آسمون...نفس عمیقی کشیدم وباپشت دستم اشکام وپاک کردم...خالی شده بودم...حس خوبی داشتم...بعدازاین همه مدت بالاخره یکی پیداشدکه حرفای دلم وبهش بزنم...کی فکرش ومی کردکه یه روزی من بارادوین گودزیلادردودل کنم؟؟
- رها...
صدای رادوین من وبه خودم آورد...نگاهم ودوختم به چشماش ومنتظرموندم تاحرفش وبزنه.
لبخندمهربونی روی لبش بود...لبخندی که ازرادوین بعیدبود!!
بالحن مهربون وآرامش بخشی گفت:سخته...تنهایی،دلتنگی،ای ن همه غم وغصه روبه دوش کشیدن سخته!!همه ایناسخته...تحمل کردن این همه سختی کارهرکسی نیست ولی توام هرکسی نیستی!!تورهایی...رهاشایان! همون دخترپررو وشیطون وحاضرجوابی که من می شناسم...دختری که هیچ وخ ضعیف نیست...خودت باش رها!!مثل همیشه محکم وقوی!!پای همه مشکلاتت وایساوزانونزن...
این رادوینه؟؟نه خدایی این رادی خره اس؟؟جانه من؟؟!!پس چرا انقدفسلفی حرف می زنه؟؟این به من گفت قوی ومحکم؟؟
باتعجب بهش زل زده بودم...لبخندش وپررنگ ترکردوشیطون گفت:چیه؟؟به قیافه من نمی خوره ازاین حرفام بلدباشم؟!
سکوت کردم وچیزی نگفتم...
خنده ای کردوگفت:انقدسرگرم حرف زدن شدیم که یادمون رفت جیگربخوریم!!بریم بزنیمشون بَر بدن...
وچشمکی بهم زدوبه سمت منقل رفت...سیخای جیگرو روی منقل گذاشت وبا بادبزن شروع کردبه بادزدنشون...
منم ازنرده فاصله گرفتم وبه سمت چهارپایه رفتم وروش نشستم...بادسردی وزیدکه باعث شد کت رادوین وبیشتربه خودم بپیچم...دستام وتوی جیب کت فروکردم تاگرم بشم.
نگاهی به رادوین انداختم که یه تی شرت تنش بود...گفتم:نمیری یه چیزی بپوشی؟؟سردت نیست؟؟
لبخندکم جونی زدوگفت:نه..هواخوبه!!
وچشماش ودوخت به جیگرای روی منقل...بادبزن به دست روی منقل خم شده بودوجیگراروبادمی زد...یه سمتشون که درست شد،سیخاروبرعکس کرد...
توطول این مدت هیچ حرفی نزدیم...یه سکوت طولانی بینمون حاکم بود...
تااینکه بالاخره جیگرادرست شدن...رادوین همه سیخارو توی سینی گذاشت که کنارمنقل بود...یه سیخ جیگروبه سمتم گرفت وگفت:بزن تورگ ببین آق رادوین چه جیگری کباب زده!!
جیگروبه دستم دادوبی هیچ حرفی ازبالکن بیرون رفت!!!
وا!!!این چرارفت بیرون؟؟این همه جیگرومن می خوام کوفت کنم؟؟تنهایی؟؟اصلااین رادی خره کدوم گوری رفت؟؟
بی حوصله وکلافه چشم دوختم به سیخ توی دستم ویه جیگروازتوی سیخ بیرون کشیدم...گذاشتمش تودهنم.مزه اش فوق العاده اس!!!این رادی خره هم ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!!
دستم ودرازکردم سمت سیخ تایه جیگردیگه بردارم که نگاهم روی چشمای رادوین ثابت موند....گیتاربه دست توچهارچوب دروایساده بود.
لبخندی بهم زدوبه سمتم اومد...روبروی من روی زمین نشست...
بامسخره بازی گفت:آهنگ درخواستی چی می خوای واست بزنم؟؟
این چی گفت؟؟می خوادواسه من آهنگ بزنه؟؟رادوین؟؟نه بابا؟؟؟!!این چرایه دفعه انقدمهربون شده؟؟
سکوتم وکه دیداخم مصنوعی کردوگفت:آهنگ درخواستی نبود؟؟من وباش دارم ازکی می پرسم!!ازیه منگول مثل توکه نمیشه انتظارداشت آهنگ درخواستی داشته باشه!!
بااین حرفش مطمئن شدم رادوینه!!!دودقیقه نمی تونه مثل یه آدم باشخصیت وباادب رفتارکنه...دوباره شدهمون رادی گودزیلای دخترباز!!
اخمی بهش کردم که باعث شدیه لبخندشیطون روی لبش بشینه...گیتاروروی پاش گذاشت وجاش وتنظیم کرد...انگشتاش وروی سیماگذاشت وشروع کردبه گیتارزدن...همراه باآهنگم می خوندومسخره بازی درمیاورد:
واویلا لیلی
واویلا لیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
تو لیلی من مجنون
تو شادی من دل خون
ز خیمه قلبت
مکن من و بیرون
مبادا یک شب در هو*سی باشی
مبادا روزی مال کسی باشی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی

ماشالا
الو آه آه

انقدبامزه می خوندوادادرمیاوردکه ازخنده روده برشده بودم!!
واویلا بر من
کشتی من و از سر
واویلا بر تو
بخون شبی با من
موهات و افشون کن
من و پریشون کن
موهات و افشون کن
من و پریشون کن
مبادا یک شب در هو*سی باشی
مبادا روزی مال کسی باشی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی

واویلالیلی-شهرام شب پره

آهنگ که تموم شد،دستش وبردسمت دهنش ودوسه تاسوتم زد!!

خیلی باحال بود!!اصلاغیرقابل توصیفه...وقتی داشت آهنگ می خوندلب ولوچه اش وکج وکوله می کرد،چشماش وچپ می کرد،نیشش تابناگوشش بازبود!!وای خدایاقیافه رادوین تواون حالت خیلی بامزه وخنده داربود!!
ازبس خندیده بودم دلم دردگرفته بود...اشک ازچشمام جاری شده بود!!دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...بریده بریده گفتم:وای...خیلی باحالی...وای خدا...رادی خیلی باحالی!!
لبخندشیطونی زدوگفت:باحال که هستم...خوش قیافه هم هستم...خوش تیپم هستم...جذابم هستم...خلاصه همه چی تمومم!!ایناروخیلیابهم گفتن یه چیزجدیدبگو!!
چیش!!!دوباره رفت روی فازخودشیفتگی!!خدایااین بشرچرا انقدخودش ودوس داره؟؟
لبخندروی لبم محوشد...اخمی کردم وزیرلب غریدم:
- خودشیفته شلخته کثیف شکموی گودزیلا!!
خنده ای کردوگفت:آخرشم من نفمیدم تو واسه چی بهم میگی گودزیلا!!اصلاگودزیلایعنی چی؟؟
- یه آدمی مثل تونمونه کامل گودزیلاس!!
باخنده گفت:آخه کجایِ من شبیه گودزیلاس؟؟
- همه جات!!گودزیلایه موجودخوش قیافه وخوش تیپه که خیلیم خودشیفته اس وباظاهرخوبش دختراروخرمی کنه وبعد(دستام وبه سمتش درازکردم وبلنددادزدم پِخ!!!)می خورتشون!!
زدزیرخنده...بین خنده هاش گفت:این و ازخودت درآوردی؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:پس چی فکرکردی؟؟محصول انفرادیه!!!خودم بافکروخلاقیت خودم ساختمش...
لبخندشیطونی زدوبامسخره بازی گفت:خانوم خلاق دیدی بالاخره خودتم اعتراف کردی که من خوش قیافه وخوش تیپم؟؟
اخمی کردم وگفتم:من اعتراف کردم؟؟کِی؟؟!!
اخم مصنوعی کردوگفت:خودت الان گفتی گودزیلایه موجودخوش قیافه وخوش تیپه که...
پریدم وسط حرفش:
- شمااون خوش قیافه وخوش تیپ وازاول جمله من لاک غلط گیربگیر!!
لبخندشیطونی زدوگفت:لاک غلط گیرم تموم شده...
- خطش بزن!!
لبخندش پررنگ ترشدوشیطون گفت:خودکارمم رنگ نمیده!!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:بروازسحرجون بگیر!!اون حتمابهت میده...
اسم سحرکه اومد،اخمای رادوین رفت توهم...لبخندروی لبش محوشدونگاهش وازم گرفت ودوخت به جیگرای توی سینی...
ای بابا!!حالامگه من چی گفتم که این انقددِپ شد؟؟این رادوین دیوونه چراهروقت اسم سحرومی شنوه میره توهپروت؟؟؟دیوونه اس بابا!!
نگاهم ودوختم به چشماش وزیرلب گفتم:جیگراسردشدن...نمی خوری؟؟
بااین حرفم انگاربه خودش اومد!!
بدون اینکه به من نگاه کنه آروم گفت:چرا...
ولی حتی دستش وهم به سمت جیگرای توی سینی نبرد!!
بااخمای درهم رفته اش زل زدبه چشمای من.
زیرلب گفت:توازسحرچی می دونی؟؟چی می دونی؟؟هان؟؟هیچی نمی دونی...هیچی!!
ونگاهش وازم گرفت...کلافه وعصبی ازجاش بلندشدوبه سمت نرده رفت...به نرده تیکه دادوخیره شدبه روبروش...دستاش وتوی جیب شوارش فروکردونفس عمیقی کشید.
این چرااین شکلی شد؟؟خب مگه من چی گفتم؟؟یعنی انقدازسحربدش میادکه باشنیدن اسمش اینجوری قاطی می کنه؟؟!!آخه واسه چی ازش متنفره؟؟
این سوالاتوسرم رژه می رفتن وحس فوضولیم وتحریک می کردن ولی می دونستم که اگه ازرادوین بپرسم چیزی بهم نمیگه وفقط خودم وضایع می کنم!!اصلابی خیال بابا...به من چه؟!
نگاهم واز رادوین گرفتم ودوختم به سیخ جیگرتوی دستم...
دیگه میلی به خوردن نداشتم!!رادوین این همه زحمت کشیدولی خودش لب به جیگرنزد..منم دیگه اشتهاندارم!!
سیخ جیگرو توی سینی گذاشتم وازجام بلندشدم...زل زدم به رادوین که هنوزم تو سکوت خیره خیره به آسمون نگاه می کرد...
بادسردی اومدکه رادوین به خودش لرزید...دلم براش سوخت!!آره دلم واسه رادوین گودزیلاسوخت...بیچاره کتش وداده به من اون وقت خودش فقط یه تی شرت تنشه!!گناه داره...هواسرده سرمامی خوره!!درسته من باهاش بدم ولی اون امشب باهام خوب بود...به دردودلام گوش کرد...دردودلایی که خیلی وقت بودتوی دلم تَل انبارشده بودن!!رادوین باآهنگ خوندن ومسخره بازیاش سعی کرده بودمن وبخندونه ودلم وازغم وغصه دورکنه...نمی تونم این مهربونیاش ونادیده بگیرم...گرچه هنوزم همون گودزیلای شکموی شلخته دختربازسابقه!!
فاصله بینمون وباقدمای کوتاهی طی کردم وپشتش وایسادم...کت وازتنم درآوردم وانداختمش روی شونه های رادوین!!
بااین حرکتم سرش وبه سمتم چرخوند...نگاهش تونگاهم گره خورد...
نگاهم وازش گرفتم وسرم وانداختم پایین... دلم نمی خواست به چشماش زل بزنم وازش معذرت بخوام...غرورم بهم اجازه نمیداد!!
درحالیکه باریشه های شالم بازی می کردم،گفتم:ببخشید...من نمی خواستم ناراحتت کنم...نمی دونستم که شنیدن اسمش انقدناراحتت می کنه!!معذرت...
پریدوسط حرفم:
- مهم نیس...
سرم وبالاآوردم وبه چشماش خیره شدم...لبخند مهربونی روی لبش نشست...
لبخند زدم...برای اینکه بحث وعوض کنه گفت:راستی کی کارای پایان نامه ات وشروع می کنی؟؟
- نمی دونم..هروخ توبگی!!
- ازفرداشب شروع می کنیم...
- باشه...(خمیازه ای کشیدم وادامه دادم:)من دیگه برم...
باتعجب گفت:کجا؟؟(وبه جیگرااشاره کردوادامه داد:)توکه هیچی نخوردی!!
- نمی خورم اشتهاندارم!!الانم خیلی خسته ام...دارم میمیرم ازخستگی!!
دوباره شیطون شدوگفت:ای بابا!!توچراهمش خسته ای وخوابت میاد؟؟یه بارگفتم دوباره هم بهت میگم...دیگه کم کم بایدبه این وضع عادت کنی...چون حالاحالاهابایدآشپزی کنی کوزت جون!!!
اخمی کردم وگفتم:به من نگوکوزت جون!!درضمن امشب یه دستی به سروگوش این بازارشامت بکش تاوختی منه بیچاره میام واست غذادرست کنم جاواسه تکون خوردن داشته باشم!!
پوزخندی زدوگفت:همچین میگی میام واست غذادرست کنم که آدم فکرمی کنه می خوای قورمه سبزی بپزی!!ته تهش تلاشت وبکنی می تونی یه نیمروی آبکی بدمزه شور درست کنی دیگه...
اخمم وغلیظ ترکردم وعصبی گفتم:ازکجامی دونی نمی خوام قورمه سبزی درست کنم؟؟
چشای رادوین شده بودقدوتاسکه 50 تومنی...باتعجب گفت:جونه من بااین دست پخت توحلقت می خوای قورمه سبزیم درست کنی؟؟بابااعتمادبه سقفت من وکشته!!
- معلومه که درست می کنم...حالاببین!!
رادوین لبخندشیطونی زدوشونه ای بالاانداخت...گفت:می بینیم!!
پشت چشمی واسش نازک کردم وگفتم:قورمه سبزی درست کردن من شرط داره!!
خونسردگفت:چه شرطی؟؟
- بایدخونه ات وتمیزکنی!!
لبخندی روی لبش نشست وگفت:باشه...پس من خونم وتمیزمی کنم به شرط اینکه توقورمه سبزی بپزی...باشه؟؟
سری تکون دادم وگفتم:باشه...
لبخندروی لبش جاش ودادبه یه پوزخند...گفت:بدشرطی بستی خانوم شایان!!توکه ازپس یه ماکارونی برنمیای،می خوای قورمه سبزی بپزی؟؟
توچشماش خیره شدم ومحکم وقاطع گفتم:می پزم...حالاببین!!
وروم وازش برگردوندم وبه سمت دربالکن رفتم...صدای رادوین ازپشت سرم میومدکه مسخره بازی درمیاورد:
- فرداشب قراراست اینجانب،رادوین رستگار،دارای مدرک لیسانس معماری،باخوردن غذای به اصطلاح قورمه سبزی خانوم رهاشایان،دانشجوی لیسانس رشته معماری،ملقب به سنگ پای قزوین،دارفانی راترک کرده به دیدارمعبودبروم...
یعنی دلم می خواست تمام سیخای جیگروبکنم توحلقش!!پسره بی شعورحس خوشمزگی بهش دست داده!!واسه من مزه می پرونه...گودزیلای بی ریخت...تعادل روانی نداره این بشر!!تادودقیقه پیش لبخندای مهربون وملیح تحویلم می داد،الان زرت زرت پوزخندمی زنه وچرت میگه!!رهانیستم اگه این وسرجاش ننشونم!!
آخه دیوونه توکه به قول رادوین ازپس یه ماکارونی برنمیای می خوای قورمه سبزی بپزی؟؟چرا الکی قُمپُزدرمی کنی؟؟!!حالافردامی خوای چه غلطی کنی؟؟هان؟؟کتاب آشپزی که هست...ازروی همون یه قورمه سبزی می پزم تاروی این رادوین بی شعور و کم کنم!!
پسره شلخته...این شرط بندی هیچ لطفی به حال من نداشته باشه برای خونه رادوین خالی ازلطف نیست...بعدازشوصون روزیه دستی به سروگوشش کشیده میشه!!
خیلی خودم وکنترل کنم که چیزی بهش نگم...ازبالکن خارج شدم وبه سمت درورودی رفتم...دروبازکردم وازخونه بیرون اومدم ودروبستم...یه قورمه سبزی بپزم که دهنت بازبمونه...صبرکن آقای گودزیلا...فقط صبرکن!!

**********
باچشمای گردشده ودهن بازبه خونه رادوین زل زده بودم...اینجاهمون بازارشام دیشبه؟؟پس چراانقدتمیزه؟رادوین خودش اینجارومرتب کرده؟؟واقعا؟؟!گودزیلا ازاین هنراهم داشت ورونمی کرد؟؟!
همه چیز مرتب ومنظم سرجای خودش بود...پارکت های کف هال ازتمیزی برق می زدن...همه چیز تمیزبود!!این رادی خره هم ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!
لبخندی روی لبم نشست...دروبستم وبه سمت آشپزخونه رفتم...درسته قبلامن آشپزخونه رو تمیزکرده بودم ولی الانم حسابی تروتمیزومرتب بود...هیچ ظرف کثیفی توی سینک نبود...روی اپنش یه گلدون شیشه ایی گذاشته بودکه گلای رزقرمزتوش بودن!
وای من عاشق گل رزم!!به سمت گلارفتم وبوشون کردم...بوی فوق العاده ای داشت...به اپن تکیه دادم ونگاهم ودوختم به روبروم...بانگاهم کل آشپزخونه روزیرنظرگرفتم...رادوین این همه کدبانوبود و رونمی کرد؟؟گل رز وظرفای شسته وخونه به این تمیزی ازرادوین بعیده!!
نگاهم خوردبه یخچال...انگاریه برگه ای چیزی روش بود...بازم حس فوضولیم مجبورم کردکه برم سمتش...یه برگه باآهنربابه دریخچال وصل شده بودکه روش نوشته شده بود:
"یه سلام وصدتاسلام به خانوم کوزت سنگ پاقزوین فوضول!!حال شما؟؟خوب هستین انشاا...؟؟خونه رومی بینی چقدتمیزشده؟؟شده مثل یه دسته گل!!دیگه دیگه مااینیم...راستی کوزت جون من ساعت 8 خونه ام.وختی اومدم قورمه سبزیت بایدآماده باشه ها!!
امضا:
رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم."
لبخندی روی لبم نشسته بود...رادوین واقعاخله!!
دوباره نوشته روخوندم...به "امضا:رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)"که رسیدم لبخندروی لبم تبدیل شده به یه خنده بلند...ببین چه خوب همه چیزایی که بهش میگم ویادگرفته!!خدانکشتت رادوین...
بعدازاینکه خنده ام تموم شد،به سمت کابینت رفتم وقابلمه وظرفایی که می خواستم وازش بیرون آوردم...این دفعه همه مواداولیه غذارو ازتوی یخچال رادوین برداشتم!!پس چی؟؟برم ازخونه خودم بیارم؟؟بروبابا...اون قورمه سبزی می خوادمن که نمی خوام!!خودش می خوادپس بایدازوسایل خودش واسش قورمه سبزی بپزم!!
وسایل وگذاشتم روی میزناهارخوری وکتاب آشپزی به دست روی صندلی نشستم...یه دور دستورالعمل پختن قورمه سبزی وخوندم ولی ناموساً هیچی نفهمیدم!!یه باردیگه خوندم ولی بازم هیچی دستگیرم نشد!!خب که چی مثلانمک به مقدارلازم؟؟من اگه آشپزبودم ومی دونستم که چقدبایدنمک بریزم که متوسل به کتاب آشپزی نمی شدم!!مرده شورتون وببرن بااین دستورالعمل دادنتون!!!!
بعداز10بارخوندن دستورالعمل،تصمیم گرفتم که این به مقدارلازما روخودم حدس بزنم...مثلابرای نمک تاریخ تولداشکان وکه 5 مهربودو درنظرگرفتم...به این صورت که 5 ثانیه نمک ریختم،بعدرفتم سراغ تولدخودم...7 ثانیه زردچوبه وبه همین منوال ادامه دادم وحدس زدم!!
ازبس که بچه خلاقی هستم واسه خودم روش جدیدبروزمیدم!!الهی قربون خودم برم بااین همه نبوغ استعداد...
خلاصه شروع کردم به غذادرست کردن...یه قورمه سبزی بپزم که رادوین انگشتاشم باهاش بخوره...
همزمان باغذادرست کردن این آهنگ خلاقانه وابتکاری ازخودم ومی خوندم:
یه غذایی من بسازم 40ستون 40پنجره
یه غذایی من بسازم
رادی توعمرش نخورده
وای که من چقددیوونه ام
قورمه من قُل نخورده
این همه سبزی بریزم
تارادی کَفِش بِبُره
قربونت بشم الهی
فدای رنگ ولعابت
یه غذایی من بسازم 40ستون 40پنجره
یه غذایی من بسازم
رادی توعمرش نخورده
××××××
درقابمله روبرداشتم وبادیدن قورمه سبزی خوشمزه ام نیشم شل شد...چه رنگ ولعابی گرفته قربونش برم!!!بوش آدم ومست می کنه...حتمامزه اشم خیلی خوب شده...تاحالاتستش نکردم...آخه می دونین دلم نمیومدبخورمش!!قورمه سبزی به این خوش رنگی وخوشمزگی درست کردم بعدبخورمش؟؟
انقدذوق کرده بودم که دلم می خواست جیغ بزنم...وای خدا!!من واقعاتونستم قورمه سبزی بپزم؟؟واقعا؟؟جونه رها؟؟!!ایول...ایول به خودم!!
من خودم توکف این موندم که وقتی نتونستم یه ماکارونی درست کنم وکرم مریض بدحال تحویل رادوین دادم،چجوری تونستم همچین قورمه سبزی بپزم؟!واقعامن پختمش؟!جونه من؟!ایول دارم به خدا!!چاکر رهاخانوم وکتاب آشپزی...قربون کتاب آشپزی برم من!!
بایه لبخندازسرغرور زل زده بودم به قورمه سبزیم وتودلم قربون صدقه اش می رفتم که صدای چرخش کلیدتوی قفل وبعدصدای گودزیلااومد:
- مااومدیم!!
به ناچارچشم ازقورمه سبزی معرکه ام برداشتم ونگاهم ودوختم به رادوین که داشت به سمتم میومد...لبخندعریضی روی لبش بودوازنگاهش شیطنت می بارید!!
فاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد...شیطون گفت:قورمه سبزیت درچه حاله کوزت جون؟؟
این وکه گفت نیشم شل ترشد...انقدبازشده بودکه نمی تونستم جمعش کنم...عین خری که جلوش تی تاب ریخته باشن ذوق کرده بودم!!
دست رادوین وگرفتم وکشیدمش سمت گاز...باذوق به قابلمه اشاره کردم وگفتم:ایناهاش...ببینش چقدخوش رنگ شده بچم!!قربونش برم من ایشاا...!!!رنگ ولعابش من وکشته...
رادوین باتعجب به من زل زده بود...بدون اینکه نیم نگاهی به قورمه سبزیم بندازه،گفت:توداری درموردقورمه سبزی حرف می زنی؟؟همچین قربون صدقه اش میری که آدم فکرمی کنه شووری،دوس پسری چیزیه!!
اخمی کردم وگفتم:شوور و دوس پسرذوق کردن داره آخه؟؟سرخراضافه ذوق کردن نداره که!!
باشیطنت گفت:یعنی می خوای بگی تومثل بقیه دخترا منتظرشاهزاده سواربراسب سفیدنیستی؟؟
- منتظرش که هستم ولی کو؟؟کجاس؟؟
به خودش اشاره کردوگفت:ایناهاش روبروت وایساده!!
پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!!توگودزیلایی بیش نیستی...چرا الکی خودت وتحویل می گیری؟؟شاهزاده سواربراسب سفید؟؟هه!!
روش ازم برگردوند و درحالیکه به سمت دستشویی می رفت،گفت:سنگ پاقزوین تاتومیزوبچینی،منم لباسام وعوض می کنم وبچه توروباهم بزنیم تورگ!!
و وارد دستشویی شدودروبست...
یعنی واقعابایدبچم وبخوریم؟؟نمیشه قورمه سبزی من ونخوریم؟؟گناه داره...دلم نمیادبخورمش!!ولی رادی خره همش ومی خوره...کوفتت بشه که می خوای بچم وبخوری!!ایشاا... سرگلوت گیرکنه خفه شی!!خدازات نگذره گودزیلاکه می خوای بچم وبخوری...
آه پرسوزی کشیدم وبه ناچاربه سمت یخچال رفتام وآب ودوغ وماست وغیره روبیرون آوردم...بشقاب وقاشق چنگالارو هم روی میزچیدم...قورمه سبزی نازنینمم بااحتیاط کامل تویه ظرف خوشگل ریختم وگذاشتمش روی میز...توی یه دیس برنج ریختم وروش وبابرنجایی که بازعفرون زردشون کرده بودم،تزئین کردم...درسته برنجم همچین یه نموره شفته و وارفته شده بودولی درهمین حدم شاهکارکرده بودم!!!چه کدبانویی شدم من!!دیس وگذاشتم روی میزوخیره شدم به قورمه سبزیم!!مامانت برات بمیره که می خوان بخورنت!!الهی...
آه پرسوزدیگه ای کشیدم وباحسرت بهش نگاه کردم...
- همچین آه می کشی که یکی ندونه فک می کنه شوورنداشته ات مرده!
رادوین خره بود!!اخمی کردم وروی صندلی نشستم وزل زدم به قورمه سبزیم...روی صندلی روبروی من نشست وخیره شدبهم...
گفت:چی شده رها؟؟چته؟؟!
همون طورکه به بچم خیره شده بودم،گفتم:میشه نخوریش؟؟
باتعجب گفت:چی و نخورم؟؟
نگاهم وازقورمه سبزی برداشتم ودوختم به چشمای رادوین...باالتماس گفتم:بچم و!!
وبه بچم که مظلوم روی میزنشسته بود،اشاره کردم!!

رادوین باتعجب گفت:رها...همون یه ذره عقلیم که داشتی پرید؟؟چرا چرت میگی؟؟!
باالتماس گفتم:توروخدا بچم ونخور!!
کلافه گفت:من دارم ازگشنگی میمیرم!!بچه تورونخورم کی وبخورم؟؟دیوونه غذابرای خوردنه دیگه...می خوای قورمه سبزیت وانقدنگه داری تاکپک بزنه بعدبندازیش آشغالی؟خب چه کاریه من الان می خورمش دیگه!!
ودستش وبه سمت دیس بردوبرای خودش برنج ریخت...چندتاقاشقم خورشت ریخت روی برنجش...قاشقش وپرازبرنج کردوبرد سمت دهنش...وای...داره بچم ومی خوره!!
با التماس نگاهش کردم وگفتم:نخورش...بچم ونخور رادوین...
این وکه گفتم باحرص قاشقش وانداخت توی بشقابش که صدای گوش خراشی ایجادکرد...اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود...عصبانی گفت:توروخدابس کن رها!!من گشنمه می فهمی؟؟هی بچم بچم می کنی که چی؟؟من گشنمه!!الانم می خوام بچت وبخورم...دیگه هم دلم نمی خوادحرف زیادی بشنوم...افتاد؟!
خیلی عصبانی بود...نزدیک بودخودم وخیس کنم!!منی که هیچ وقت ازرادوین نترسیده بودم،الان داشتم سکته می کردم... تاحالارادوین وانقدعصبانی ندیده بودم...باخشم زل زده بودبهم...
دادزد:
- افتاد؟!
باترس سری تکون دادم وگفتم:آره...
اخمش غلیظ ترشدوبه دیس برنج اشاره کرد...زیرلب گفت:پس بخور...
ونگاهش وازم گرفت ودوخت به بشقابش...دوباره قاشقش وپرازبرنج کردوبردسمت دهنش و...وبچم وخورد!!!بغض کرده بودم...می خواستم بزنم زیرگریه!!قورمه سبزی من وخورد...
قورمه سبزی واسه خوردنه دیگه!!چرا چرت میگم؟؟من چم شده؟؟خل شدم؟!یعنی چی هی بچم بچم می کنی؟؟مگه قورمه سبزیم بچه آدم میشه؟!چرت نگورها!!بکپ غذات وکوفت کن...
بغضم وقورت دادم ودستم وبردم سمت دیس برنج...یه کفگیرواسه خودم برنج ریختم وچندتاقاشقم خورشت روش ریختم...قاشقم وپرازبرنج کردم وبردم سمت دهنم...نگاهی به رادوین انداختم که بااخمای درهم به بشقابش خیره شده بودوداشت تندتندغذامی خورد...
نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به قاشق توی دستم...بغضم بیشترشد...دوباره بغضم و قورت دادم وقاشق وبه دهنم نزدیک کردم...چشمام وبستم وسریع قاشق وکردم تودهنم!!
مزه اش عالی بود...قربون خودم برم من!!من این همه استعداد داشتم و رونکرده بودم؟؟به به!!گوربابای بچه...غذاروبچسب...
غذارومزه مزه کردم وقورتش دادم...فوق العاده بود!!
چشمام وبازکردم ودستم وبه سمت برنج درازکردم...3تاکفگیردیگه هم واسه خودم برنج ریختم...باذوق 6-5 تاقاشق خورشتم روی برنج خالی کردم وشروع کردم به خوردن...تندتندغذامی خوردم وتودلم کلی قربون صدقه خودم می رفتم...کل برنج توی بشقاب وکه خوردم،دست درازکردم تایه چندتاکفگیردیگه هم واسه خودم بریزم که دستم بادست رادوین برخوردکرد...نگاهم ودوختم به چشماش..اخم غلیظی روی پیشونیش بود...زیرلب گفت:که بچت بود...نه؟؟
نیشم تابناگوشم بازشدوباذوق گفتم:گوربابای بچه رادی!!ببین چی درست کردم...محشره!!
وکفگیروبه دست گرفتم و واسه خودم برنج ریختم...یه عالمه خورشتم روش خالی کردم وشروع کردم به خوردن...رادوینم واسه خودش برنج ریخت وشروع کردبه خوردن...توطول غذاخوردنمون حتی یه کلمه هم باهم حرف نزدیم...جفتمون سخت مشغول خوردن بودیم!!
برنج توی بشقابم که تموم شد،بالاخره دست ازخوردن کشیدم وبه پشتی صندلی تکیه دادم...انقدخورده بودم که داشتم می ترکیدم....گفتم:وای...خداچقدخو ردما!دارم می ترکم...
رادوین باخنده گفت:زودعقب کشیدی کوزت جون!!دیگه برنج نداری؟؟من بازم می خوام!!
نگاهی به دیس خالی ازبرنج انداختم...این چه زودتموم شد!!
انقدسنگین شده بودم که نمی تونستم تکون بخورم...بالاخره باکلی بدبختی وجون کندن ازجام بلندشدم وبه سمت قابلمه برنج رفتم وآوردمش دادم به رادوین...اونم باذوق وشوق دوباره شروع کردبه خوردن...وقتی رادوین داشت غذامی خورد،منم خیره شدم به ظرف خورشتی که حالاروبه اتمام بود...من چه اسکل بودما!!قورمه سبزیم مگه بچه آدم میشه؟؟توهم فضایی تااین حد؟!!ای خدا...به کل دیوونه شدم رفت!!خدامن وشفابده...
- وای خیلی توپ بود...دمت جیز رها!!
نگاهم وازقورمه سبزی گرفتم ودوختم به رادوین که به پشتی صندلیش تکیه داده بودودستش روی شکمش بود...لبخندشیطونی زدم وگفتم:دیدی واست قورمه سبزی پختم؟؟حال کردی؟؟
لبخندی زدوگفت:اوف چجورم!!خیلی خوشمزه بود...(ودوباره شیطون شدوگفت:)مطمئن باشم که ارغوان کمکت نکرده دیگه نه؟!
ایش!!بچه پررو رونگاه!!این همه جون کندم غذاپختم،حالاداره همه چی ومی زنه به اسم اری!!
اخمی کردم وگفتم:توام دلت خوشه ها!!ارغوان الان سرش باامیرگرمه...اون روزم که اومدخونه من و واسه تومرغ درست کرد،اومده بودخبرازدواجش وبهم بده وگرنه انقدسرش باامیرگرمه که وقت سرخاروندن نداره!
لبخندش پررنگ ترشدوگفت:واسشون خوشحالم...بهم میان...
اخم منم محوشدوجاش یه لبخندنشست روی لبم...راست می گفت...ارغوان وامیرخیلی بهم میان!! الهی قربون اری خره بشم من...رفیق شفیق خل وچلم داره عروس میشه!!!!
گفتم:آره...خوشبخت بشن ایشاا..!!عروسیشون هفته بعده!!
- آره...میگم رها هفته بعدباهم بریم تالار؟!
جانم؟؟!!این رادی خره چایی نخورده پسرخاله شد؟!باهم بریم تالار؟!دیگه چی؟!
- نه...مزاحمت نمیشم خودم میرم!!
- مزاحم چیه بابا؟!هردومون می خوایم بریم عروسی،همسایه هم که هستیم...باهم بریم بهتره. باشه؟!!
راست میگه ها!!جفتمون می خوایم بریم عروسی...به قول رادوین همسایه هم که هستیم...باهم بریم بهتره!!اگه من بارادی نرم مجبورم خودم با206 اشکان رانندگی کنم...می ترسم بزنم به یه ماشینی وعروسی اری کوفتم بشه...گذشته ازاون اگه بخوام رانندگی کنم،نمی تونم جیغ بزنم ومسخره بازی دربیارم...!!اونجوری خوش نمیگذره... اصلایه ضرب المثل هست که بنده خودم ساختم که میگه"افتادن دنبال ماشین عروس وجیغ زدن ودرست کردن کارناوال،ازخودعروسی توی تالاربیشترخوش میگذره!!" اگه رادوین بشه راننده ام می تونم هرچی که بخوام مسخره بازی دربیارم...
روبه رادوین گفتم:اوکی...باهم بریم.
لبخندی زدوازجاش بلندشد...منم ازجام بلندشدم ودستم درازکردم سمت بشقاباتاجمشون کنم که رادوین گفت:چیکارمی کنی؟!
بشقاباروجمع کردم وگفتم:می خوام ایناروجمع کنم...
وبه سمت ظرفشویی رفتم تابذارمشون توی سینک که رادوین گفت:بیخیال بابا...خودم بعداً جمعشون می کنم.بیابریم توهال!!
اومدم بگم نمی خوادوخودم جمعشون می کنم که تویه چشم به هم زدن دستم وگرفت وکشید...من وازآشپزخونه بیرون آوردوبه سمت مبل روبروی تلویزیون رفت...روش نشست ومنم کنارخودش نشوند.
دستم خیلی دردگرفته بود...وحشی روانی ازبس محکم دستم وکشید،دردگرفت!!
اخمی کردم وگفتم:چته تو؟!چراوحشی بازی درمیاری؟!!دستم وازجاکندی دیوونه!!
بی توجه به حرف من،تلویزیون وروشن کردودرحالیکه کانالاروجابه جامی کرد،گفت:برواون وسیله هات وبیاربشینیم 4تاکلمه باهم حرف بزنیم ببینم می خوای واسه پایان نامه ات چیکارکنی!!
نگاهش به من نبودوبه تلویزیون نگاه می کرد...شکلکی واسش درآوردم تایه ذره ازحرصم وخالی کنم...انگارنه انگارکه بهش گفتم دستم دردگرفته!!بی ادب پررو...نه به خاطرکشیدن دستم ازعذرخواهی کردو نه به خاطرقورمه سبزی خوشمزه ای که بهش دادم،درست حسابی تشکرکرد...دمت جیزم شدتشکر؟!!جونش درمیومداگه یه ذره باادب تروشیک ترتشکرمی کرد؟!!
ازجام بلندشدم وبه سمت اپن رفتم...غروب که اومدم،وسایلم وروی اپن گذاشتم...وسایل وبرداشتم وبه سمت رادوین رفتم...گذاشتمشون روی میزعسلی روبروی رادوین وگفتم:آوردم...
نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به وسایلم...نگاهی بهم کردوگفت:خب می شنوم...
پوزخندی زدم وگفتم:خداروشکرکه می شنوی...بروخداروشکرکن که بهت قدرت شنیدن داده!!
اخمی کردوگفت:هه هه هه!!شماچقدبامزه این خانوم کوزت...درموردموضوعت ازت توضیح خواستم...نگفتم خوشمزگی کنی که!!بگو...می شنوم!
اخم کردم وموضوعم وبراش توضیح دادم...به ذره زر زرکردو چرت وپرت گفت...راهنماییم کردوگفت که واسه یه تحقیق چه چیزایی لازمه..یه چندتاسایت وکتابم بهم معرفی کردکه به موضوعم ربط داشت...
حرفاش که تموم شد،بانیش باز زل زدبهم وگفت:دستت دردنکنه...غذات توپه توپ بود!!مرسی...
چه عجب...آقایه بار یه تشکرازدهنشون بیرون اومد...اومدم تیریپ باکلاسی بردارم بگم خواهش می کنم وقابل شمارو نداشت که این رادوین بی شعورمهلت نداد دهنم وبازکنم،یه سی دی گرفت سمتم وباذوق گفت:می دونی این چیه؟!
خونسردگفتم:دسته بیله!خب سی دیه دیگه عقل کل!!
لبخندی زدوگفت:سی دی بودنش که سی دیه..مهم اینه که توی این سی دی چی هس!!یه فیلم ترسناک توپ آمریکاییه!!ازسعیدگرفتم...
این چی گفت؟!فیلم ترسناک؟!بیخیال بابا...من توکل عمرم یه باربیشتریه فیلم ترسناک ندیدم که خب اونم ازنظربقیه زیادترسناک نبود...تایه هفته اشکان ومجبورمی کردم بیادپیشم بخوابه...توهم می زدم فکرمی کردم که یه چیزی توکمدمه!!شبا هم هی خواب روح وجن واین جورچیزارومی دیدم می زدم زیرگریه...همچین آدم ترسوی بی جنبه ای هستم من!!حالاپاشم برم فیلم ترسناک آمریکایی ببینم؟!
رادوین سکوتم وکه دید،شیطون گفت:چی شد؟!می ترسی؟
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:نه بابا...ترس چیه؟!من خودم عاشق فیلمای ترسناکم ولی خب می دونی الان خسته ام...خوابم میاد!!
آره جون عمم!!من عاشق فیلمای ترسناکم؟!اصلاخوابم نمیومدولی دروغ گفتم که سریع گورم وگم کنم ومجبورنشم فیلم ببینم!!
پوزخندی زدوگفت:بهونه الکی نیار...تومی ترسی!!
اخمی کردم وگفتم:نه نمی ترسم...
پوزخندش پررنگ ترشدوگفت:پس اگه نمی ترسی بشین بامن فیلم ببین.
پوزخندش بدجور روی مخم بود!!من ازپوزخندای رادوین متنفرم...وقتی پوزخندمیزنه دلم می خوادبرم کلش وبکوبونم به دیوار!!!
پوزخندش باعث شدکه مثل همیشه موضعم وحفظ کنم وباخونسردی بگم:باشه...بذارببینیمش!!
لبخندشیطونی روی لب رادوین نشست وگفت:مطمئنی نمی ترسی؟!
باقاطعیت گفتم:معلومه!!ترس چیه بابا؟!
ازجاش بلندشد وبه سمت سی دی پلیررفت...سی دی وگذاشت توش ورفت سمت آشپزخونه... بایه ظرف پرازتخمه به هال برگشت وظرف وگذاشت روی میزعسلی وسط هال...چراغاروهم خاموش کردوروی مبل نشست...
حالاچرا چراغارو خاموش کرده؟!مرض داره؟؟بابا من توهمون فضای روشنم خودم وخیس می کنم حالاچه برسه به این که تو فضای به این تاریکی فیلم ترسناک ببینم!!

تیتراژ اول فیلم درحال پخش شدن بود...ناموساً بادیدن تیتراژش ازترس زهرترک شدم!!
یه صفحه سیاه بودکه اسمای بازیگراروش نوشته می شد...تواین بینم یه چیزی شبیه روح یاشایدم جنی چیزی ردمی شد...یه آهنگم پخش می شدکه هی یکی توش هوهو می کرد!!
بابافیلمه هنوزشروع نشده من اینجوری گرخیدم،وقتی شروع بشه می خوام چه خاکی توسرم کنم؟!
میمردی قُمپُزدرنمی کردی که من نمی ترسم وعاشق فیلمای ترسناکم؟!بابامن غلط کردم...من چیزخوردم...من به گوردوس دختررادوین خندیدم...من وچه به فیلم ترسناک،اونم ازنوع آمریکایی؟!
نگاهی به رادوین انداختم که خونسردوبی تفاوت خیره شده بودبه صفحه تلویزیون وتق تق تخمه می شکوند...دستم ودراز کردم سمت ظرف تخمه تاشایدباخوردن تخمه یه ذره ازترسم کم بشه...یه مشت برداشتم وشروع کردم به تخمه خوردن!!
یه کوسن روی مبل بود...کوسن وروی روی پام گذاشتم تااگه ترسیدم فشارش بدم یه ذره ازترسم کم بشه...
بالاخره تیتراژتموم شدوفیلم شروع شد!!
همین اول کاری یه قبرستون ترسناک نشون دادن...دوربین رفت سمت یه قبرکه یه خانوم باشخصیت وباکمالات بالاسرش وایساده بودوداشت گریه می کرد!!البته این خانوم باشخصیت وباکمالاتی که میگم،روم به دیوار روی شمام به دیوار یه شرتک لی پوشیده بودبایه تاپ دکلته...خلاصه همه دل وروده اش ریخته بودبیرون...دوربین همین جوری داشت می رفت جلو واین خانومه روازپشت نشون می داد...ولی ازهمون پشتشم معلوم بودکه آدم شیک وخوش پوشیه!!!یهو دوربین رسیدبه خانومه...خانومه طی یه حرکت انتحاری به سمت عقب برگشت وزل زدبه دوربین...وای!!!قلبم اومدتودهنم...ضربان قلبم رفته بودبالا!!!رادی مرده شورت وببرن بااین فیلمت!!!
زنه عین جن می مونه...خدااین ونصیب گرگ بیابون نکنه!!!نه به اون تیپت که اونقدشیک بود نه به این قیافت خواهر...چشماش بنفش بود!!لال شم اگه دروغ بگم...صورتش عین گچ سفیدبود.رنگ به رخساره نداشت خواهرمون!!لبشم رنگ لب مرده هابود...صورتش که دیگه نگو ونپرس!!خاکی وکثیف بود...انگاریه 10 قرنی می شدکه آبی به سروصورتش نزده بود!!
خب یعنی چی من واقعا درک نمی کنم...توکه اون همه به تیپت رسیدی وشرتک لی وتاپ دکلته پوشیدی،چرا قیافت این ریختیه؟!یه دستی به سروروی خودت بکش خواهرم...صورتت وبشور...آرایش کن...اگه همین جوری بمونی هیشکی نمیادبگیرتتا!! ازمن ترشیده به تویی که هنوزنترشیدی نصحیت!!!
یهوخواهرهمچین به دوربین زل زدو چشم غره رفت که خودم وخیس کردم!!فکرکنم ناراحت شدبهش گفتم کسی نمیادبگیرتت!!
خب چراناراحت میشی خواهرمن؟!یه نصیحت خواهرانه بود...ناراحت نشوعزیزم...
همین جوری داشتم ازاین خواهرمحترم طلب بخشش ودل جویی می کردم که یهو یه برادری به صحنه اومد...برگشت به خواهرمون گفت:
- سلام جنی!!
یهو خواهرمون چنان براق شدورفت سمت برادرکه توجام سیخ شدم...
وبعدروش وکردبه برادرودستش وکند!!!!!بله...کند!!!دست برادرعزیزمون وکند!!!!
این برادرتاجایی که جایزبود دادوفریادمی کردوبه این جنی خانوم فحشای رکیک می دادکه ازگفتنشون معذورم!!
خواهرم انگارازدست برادرعصبانی شد،اون یکی دستشم کند...آب دهنم وقورت دادم ویه تخمه روبردم سمت دهنم تابخورمش که یهوخواهرجنی زدکله برادرم کند!!!خون بودکه فواره می کردا!!!خون...
رسماخودم وقهوه ای کرده بودم!!!
خب آخه خواهرمن این بیچاره که چیزی نگفت زدی کله ودوتادستاش وکندی!!فقط بهت سلام کرد...
ودوباره خواهرچنان خشن وعصبی زل زدبه دوربین که یعنی تویکی خفه...به تومربوط نیست!!!
ومنم خفه شدم وباترس زل زدم به تلویزیون...برادربیچاره دیگه دادوفریادنمی کردچون کله اش کنده شده بود...خیلی صحنه چندش وترسناک وحال به هم زنی بود!!سر یاروفتاده بودروی زمین وبدنش سیخ وایساده بود!!خون فواره می کرد...همین جوری خون شُرشُرازیارومی زد بیرون...من موندم چجوری وقتی نه کله داره نه دست هنوززنده است!!خاک توسرآمریکاییابااین فیلم ساختنشون!!!
خواهر روش وکردطرف برداروناخونای بلندوتیزش وفروکردتوی قلب پسره!!!
همین جوری خون بودکه ازقلب برادر می زدبیرون!!
این صحنه روکه دیدم تخمه ازدستم افتاد...بعدیهو خواهردستش وازقلب برادربیرون آوردوبرادرنقش زمین شد...مرد؟!برادرمرد؟!واقعا؟!!!
به اینجاش که رسید،هرچی جیغ بودکه نزده بودم وجمع کردم وچنان جیغی زدم که کل خونه لرزید!!!
ونگاهم ازتلویزیون گرفتم ودوختم به صورت رادوین...نوری که ازتلویزیون میومد،باعث شدتابتونم چشمای گردشده اش وببینم...باتعجب گفت:چته تو؟!مگه چی شده که تواینجوری جیغ می زنی؟!!!
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:هیچی...چی قراربودبشه؟!هیچی نیس!!
وخیلی خونسرد روم وازش گرفتم وچشم دوختم به صفحه تلویزیون...خیلی هم شیک ومجلسی!!
یهوخواهرجنی عین دودشدورفت هوا!!!این روح بود؟!روح بود؟!ای وای...روح بود بعدزد اون برادره روکشت؟!مگه نمیگن روحا نمی تونن به دنیای زنده هابیان؟!پس این خواهرچجوری تونست اون برادره رو نفله کنه؟!مرده شورتون وببرن بااین فیلم ساختنتون!!
همون طورکه به تلویزیون خیره شده بودم،دستم ودراز کردم ویه مشت دیگه تخمه برداشتم ومشغول خوردن شدم...
یهواین خانوم بی اعصابه که غیب شده بود،توی یه خیابون ظاهرشد...همین جوری ماشیناردمی شدن واینم خیلی شیک وباکلاس وباکلی نازوعشوه ازوسط خیابون ردشد...البته تواون بینم چندتاماشن از روش ردشدنا ولی خب روحه دیگه چیزیش نمیشه!!
خلاصه این خواهرخیابون و رد کردوبه سمت یه خونه رفت...یه خونه بزرگ ومتروکه...همین که این خواهرجنی رفت سمت در،یهودربازشدویه صدایی اومدکه گفت:
- بیاتو!!
خواهررفت توخونه ودرم خودبه خودپشت سرش بسته شد...یه یارویی روی یه دونه ازاین صندلی متحرکاکنارشومینه نشسته بودوزل زده بودبه آتیش روبروش...دوربین ازپشت به سمت یارومی رفت وفقط پشت طرف معلوم بود...این خواهرجنی رفت سمتش وگفت:سلام...
یاروبایه صدای خشن وکلفت گفت:سلام...تمومش کردی؟!
- آره...
یهواین یارویی که روی صندلی بود،ازجاش بلندشدوروش وکردسمت دوربین...
بادیدن صورتش چشمام وبستم وجیغ بلندی زدم وکله ام وفروکردم توبالش روی پام!!
قیافه یاروغیرقابل توصیف بود...خیلی خیلی خیلی ازخواهرجنی بدتربود...هزارهزاربارازاون زشت ترو وحشتناک تر!!
خلاصه یه 10 دقیقه ای سرم توبالش بودوفیلم ونمی دیدم...فقط صداهای جیغ دادوفریادمی شنیدم...بالاخره تصمیم گرفتم عزمم وجزم کنم وبقیه فیلم وببینم...باترس ولرز سرم وازروی بالش برداشتم وآروم آروم چشمام وبازکردم...
بادیدن تصویروبروم پشت سرهم 6-5 تاجیغ کشیدم...
این خواهرجنی توهمون قبرستونه بودو20-10 تا جسدم دوروبرش بودن...همشون کله ودستاشون کنده شده بود...این خواهربی اعصاب زشت بی ریخت چه علاقه ای به کندن کله ودست ملت داره؟!
این چیزا زیادوحشتناک نبود...یه چندتاآدم زشت که رنگ به رخساره نداشتن،بالای سرجنازه هانشسته بودن وداشتن دست وکله اشون ومی خوردن!!!یهویکیشون دستش ودرازکردودست یه مرده روازروی زمین برداشت وگذاشت تودهنش...همین جورخون بودکه ازلب ولوچه اش می ریخت...
باصدای لرزون گفتم:خوردش؟!
رادوین زیرلب گفت:آره...
اومدم به رادوین فحش بدم وبگم که این چه فیلم مزخرفیه که یهوناغافل یه روح دیگه پریدوصحنه...هِه!!!انقدیهویی اتفاق افتادکه زهرترک شدم!!خب مثل آدم بیایدتوصحنه دیگه!!ضربان قلبم بالارفته بود...داشتم سکته می کردم!!
وبعدازاون،این روحه که یه دفعه پریدتوصحنه و فوق العاده هم زشت بودیه بشکن زدویهو همه قبراشروع کردن به ترک خوردن ومرده هاازتوشون بیرون اومدن...همه هم زشت وبی ریخت بودن...اصلایه اوضاع خرتوخری بود...
من موندم اون خواهرجنی واون برادری که زدنفله اش کردچه ربطی دارن به این مرده هاکه دارن زنده میشن!!؟!

تخمه ام تموم شده بود...دستم ودراز کردم سمت ظرف تایه مشت دیگه بردارم که یهودستم بادست یکی برخوردکرد...نمی دونم چرا فکرکردم خواهرجنیه...جیغ بلندی زدم...رادوین کلافه گفت:منم بابا!!چرا الکی هی جیغ می زنی؟!دیوونه شدی؟!
ویه مشت تخمه برداشت وبی توجه به من خیره شدبه تلویزیون...منم یه مشت برداشتم ونگاهم ودوختم به خواهرجنی...
من که سردرنیاوردم ولی این خواهربی اعصاب ما هی میزدهربرادری که بهش می رسیدومی کشت وبعدم اون آدم زشتایی که باهاش بودن،اون برادرایی که مرده بودن ومی خوردن!!همه جاش ونشون می داد...حتی اون جاهایی که استخون برادرا زیردندون اون آدم زشتاترق توروق می کرد!!
خلاصه یه 70 دقیقه ای ازفیلم گذشته بودولی من هیچی نفهمیده بودم...به جاش تامی تونستم جیغ می کشیدم...توکل این 70دقیقه هم من 50 دقیقه اش وچشمام وبسته بودم وسرم وتوبالش فروکرده بودم وجیغ می زدم!!!
همین جوری داشتم فیلم ونگاه می کردم که یهوخواهرجنی بایه برادری دعواش شد...نمی دونم سرچی بحث می کردن ولی سرهرچی که بود،جفتشون عصبانی بودن وداشتن هم دیگه روکتک می زدن!!!تواین دعوا،جنی زد یارو رو له ولورده کردوبعدم بستش به سقف!!!یه زنیم این وسط بودکه هی جیغ و دادمی کردوباگریه ازجنی می خواست که کاری باشوهرش نداشته باشه ولی خواهرجنی سگ محلش نمی داد!!!بعدیهویه شعله ای بلندشدواون برادره که به سقف چسبیده بودسوخت!!زنده زنده سوزوندنش!!!زنشم تامی تونست جیغ وفریادوناله می کرد...منم انقدجیغ زده بودم که دیگه هیچ صدایی ازم در نمیومد!!گلوم دردگرفته بود.
اون برداره که کامل سوخت ونفله شد،خواهرجنی رفت سمت زنش که روی زمین زانوزده بودوهق هق می کرد...ازجاش بلندش کردوتامی خورد زدش!!اصلااین جنی بیماری روانی داره...زنیکه چلغوز!!چرا الکی ملت وکتک می زنی ومی کشیشون؟!
خلاصه انقداون زن رو زدکه بیچاره نقش زمین شد...وخواهر جنیم کنارش روی زمین زانوزد،یهودستاش ودرازکردسمت چشم زنه و...باناخونای تیزش چشم یارورو ازحدقه بیرون کشید...دیگه صدام درنمیومدکه جیغ بزنم...یهویه اره برقی گرفت دستش وطرف و ازوسط دونصف کرد!!!یارونصف شدوروی زمین افتاد...باورتون میشه؟!زنده زنده نصفش کرد!!
این صحنه روکه دیدم،چشمام وبستم وسرم وفروکردم توی بالش... خیلی وحشتناک بود...ازترس می لرزیدم!!!من آدم ترسوییم...اون فیلمی که اشکان چندسال پیش برام گذاشت کجا،اینی که الان دیدم کجا...بااینکه اون اصلامثل این ترسناک نبودوتهِ ته صحنه اکشنش این بودکه طرف ومی کشتن وخونش می پاشیدروی دوربین،من تایه هفته ازترس خوابم نمی برد!!!
قلبم تندتندمی زدوبدنم می لرزید...داشتم ازترس سکته می کردم...صدای جیغ ودادایی هم که ازتلویزیون میومد،ترسم وبیشترمی کرد...دستام وگذاشتم روی گوشم تاصدایی نشنوم...هنوزم صداهایی خفیفی میومدولی ازاون صداهای بلندخیلی بهتربود!!
نمی دونم چقدسرم توبالش بودولی یهوصدای جیغ ودادا قطع شد...چی شدیه دفعه؟!نکنه خواهرجنی زدهمه روکشت که دیگه ازهیشکی هیچ صدایی درنمیاد؟!مرده شورخواهرجنی وببرن!!!
باتعجب سرم وازبالش بیرون آوردم وچشمام وباز کردم...نورلامپ چشمم وزد...دوباره بستمشون...وا!!این چراغاکی روشن شدن؟!رادوین روشنشون کرد؟!پس چرامن نفهمیدم؟!توکه سرت توبالش بود،چجوری می خواستی بفهمی؟!اینم حرفیه...
آروم آروم چشمام وبازکردم...کم کم چشمام به روشنایی عادت کردن...
رادوین وروبروی خودم دیدم که باتعجب بهم زل زده بود...متعجب گفت:انقدترسناک بود؟!
باترس به تلویزیون خاموش خیره شدم وزیرلب گفتم:تموم شد؟!
رادوین خونسردگفت:آره...ولی توکله ات توبالش بودمتوجه نشدی!!
وازجاش بلندشدوظرف تخمه روازروی میز برداشت وبه سمت آشپزخونه رفت...همون طورکه به سمت آشپزخونه می رفت،گفت:مرده شورسعیدوببرن بااین فیلمش!!اینم فیلم بودمادیدیم؟!زنه هی زرت زرت می زدملت می کشت وکله ملشون ومی کند...که چی مثلا؟!کجای این ترسناک بود؟!!!
این چی داره میگه؟!فیلمش خیلی وحشتناک بود...من هنوزم دارم ازترس به خودم می لرزم بعداون وقت این میگه کجاش ترسناک بود؟!درسته من خیلی ترسوئم ولی خدایی فیلمش ترسناک بود...هرکس دیگه ای بودمی ترسید...من نمی دونم رادوین چرامیگه ترسناک نبود!!
به هال برگشت وکنارمن روی مبل نشست...خمیازه ای کشیدوخواب آلودگفت:من خیلی خوابم میادرها...می خوام بخوام!!نمی خوای بری خونه خودت؟!
آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:برم خونه خودم؟!
لبخندشیطونی زدوگفت:اگه دلت می خوادبمون...اصراری ندارم بری...فقط بهت بگما،من شباخطرناک میشم!!!
ویهودستاش وبه سمتم دراز کردوپخ کرد!!!
زهرم ترکید...
دستم وگذاشتم روی قلبم وزیرلب بهش فحش دادم:
- عوضی بش شعورالانم وقت شوخیه؟!ترسوندیم!!!
کلافه گفت:ببخشیدبابامعذرت...حالا میشه بری خونه خودت؟!دارم ازخستگی میمیرم!!
برم خونه ام؟!یعنی من امشب تنهایی بخوابم؟!!نه...من می ترسم!!!
روم نمی شدبه رادوین بگم نمی خوام ازخونت برم بیرون...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:چیزه...من...راستش... خب...خب یعنی...
کلافه ترازقبل گفت:مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی.
سرم وبالاآوردم وباترس توچشمای رادوین خیره شدم...باترس گفتم:من...من...من می ترسم!!!
پوفی کشیدوگفت:زرشک!!! ازچی می ترسی؟!ازلولو؟!(وبامسخره بازی ادمه داد:)من بالولوحرف می زنم نیادبخورتت...لولو با رهاکوچولوی ماکاری نداشته باش...خوبه؟!بیخیال مامیشی؟!خوابم میادرها...نصف شبی چرت نگوخواهشاً!!بروخونه خودت بذارمنم کپه مرگم وبذارم!!
بی ادب پررو...لولوچیه روانی؟!!من ازخواهرجنی می ترسم...ازاون آدم زشتاکه همه برادرارومی خوردن...
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:یعنی میگی برم؟!تعارف نمی کنی بمونم؟!
پوزخندی زدوگفت:بیشم بینیم باو!!!تعارف بخوره توسرم...خوابم میادمی خوام بکپم...بروخونه خودت!!افتاد؟!
به ناچارازجام بلندشم وگفتم:باشه پس خداحافظ...
اونم ازجاش بلندشدودستش ودرازکردسمت وسایلم که روی میزعسلی بودن...گرفتشون سمتم وزیرلب گفت:خداحافظ...شب بخیر!
وسایلم وازش گرفتم...
شب بخیر؟!به نظرخودت بااین فیلمی که من دیدم شبم بخیرمیشه؟!!
روم وازش برگردوندم وباقدمای لرزون به سمت دررفتم...رادوینم پشت سرم میومدتامثلابدرقه ام کنه...
به درکه رسدیم،یهوبه سمت رادوین برگشتم وبانیش بازگفتم:یه تعارف کوچولوهم بزنی می مونما!!
اخمی کردوگفت:بروبابا...
اخمی روی پیشونیم نشست...روم وازش برگردوندم ودستم درازکردم سمت دستگیره...دروبازکردم وبه سمت رادوین برگشتم...گفتم:مطمئنی که نمی خوای بمونم؟!
خونسردگفت:آره...شبت بخیر!!
دلم می خواست خرخره اش وبجوئم...پسره بی شعور...فیلم به اون ترسناکی و واسم گذاشته حالام میگه بروخونه خودت!!!کاش اون فیلم لعنتی ونمی دیدم!!حالامن چجوری تنهایی توخونه خودم بخوابم؟!
باترس ولرزپام وازخونه بیرون گذاشتم...رادوین هنوزجلوی دروایساده بودومنتظربودتامن برم تو خونه خودم.
داشتم کفشام ومی پوشیدم که یهو یه صدای تَقی ازتوی راهرواومد...این وکه شنیدم،جیغ بنفشی کشیدم وبه سمت رادوین رفتم وخودم انداختم توبغلش!!!
رادوین باتعجب گفت:رهاتوچته؟!این صداکجاش ترسناک بودکه توجیغ زدی واینجوری به من آویزون شدی؟!
خودم وازبغلش بیرون کشیدم وازش فاصله گرفتم...کفشام وپوشیدم وگفتم:هیچ جاش!!ببخشید...شب بخیر!!
باقدمای آروم وآهسته به سمت خونه خودم رفتم...رادوین هنوزجلوی درخونه اش منتظربودتامن برم تو...کلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...به سمت رادوین برگشتم وواسش دست تکون دادم...باهام بای بای کردواشاره کردکه برم تو...لبخندمصنوعی زدم وپام وگذاشتم توخونه خودم...کلیدوازتوی قفل بیرون آوردم ودروبستم...

خونه تاریکِ تاریک بود...خیلی سریع به سمت کلیدلامپ رفتم وهمه برقای هال و روشن کردم...حتی برق آشپزخونه ودستشویی وحمومم روشن کردم!!شال ومانتوم ودرآوردم وانداختم روی مبل...باترس ولرزنگاهی به دورتادورهال انداختم...فکر می کردم خواهرجنی توخونه امه!!خبری نبود...نفس راحتی کشیدم وبه سمت اتاق خواب رفتم...کلیدبرق کناردربود...روشنش کردم ونگاهی به دورتادوراتاق انداختم...خداروشکراینجام خبری نیست!!!روی تخت درازکشیدم وزل زدم به سقف...یهویاداون صحنه ای افتادم که جنی اون برادره روبست به سقف وآتیشش زد...ترس وَرَم داشت ونگاهم وازسقف دزدیدم...باترس ولرزبه پنجره خیره شدم...یهوحس کردم یکی پشت پنجره اس...جیغ خفیفی کشیدم ورفتم زیرپتو!!خدا ازت نگذره رادوین که من وبه این روز انداختی...زیرپتوبودم وچشمام وهم بسته بودم...ازتوی آشپزخونه صدای تَرَق توروق میومد...این وسایل خونه ام وقت گیرآوردن،واسه من قُلِنج می شکونن!!یادصدای ترق توروق استخوونای بردارا افتادم وقتی اون آدم زشتاداشتن می خوردنشون...قلبم تندتندمی زد...به سختی نفس می کشیدم...زیرپتوهم هواکم بود داشتم خفه می شدم!!
سرم وازپتوبیرون آوردم ویهو...
تصویرخواهرجنی وروی دیوار روبروم دیدم...چنان جیغی کشیدم که اون سرش ناپیدا!!!پتوروازروی خودم کنارزدم وبانهایت سرعتی که درتوانم بودازاتاق خارج شدم...دستام ازترس می لرزیدن...قلبم تالاپ تولوپ می خوردبه قفسه سینه ام...ازاتاق بیرون اومدم وداشتم به سمت در می رفتم که یهوپام گیرکردبه پایه مبل وافتادم زمین...حس کردم صدای جیغ ودادازتواتاقم میاد!!داشتم سکته می کردم...باترس ازجام بلندشم وبه سمت در دویدم...همش سرم وبه عقب می چرخوندم تایه وقت خواهرجنی دنبالم نکرده باشه!!
یه باردیگه هم روی سرامیک لیزخوردم وافتادم زمین...یهوصدای ترق توروق ازآشپزخونه اومد،صدای جیغاییم که من حس می کردم ازاتاق میاد،داشت زهرترکم می کرد...اشک توچشمام جمع شده بود...خدایامن وازدست این خواهرجنی نجات بده!!
ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم...دروبازکردم وبه حالت دوخودم ورسوندم دم درخونه رادوین...دستم گذاشتم روی زنگ وپشت سرهم زنگ زدم...اشک ازچشمام جاری شده بود...باترس ولرزبه دربازخونه خودم نگاه می کردم وهرلحظه اطمینان می دادم که سروکله جنی پیدابشه...
رادوین هنوزدروبازنکرده بود...کدوم گوری هستی گودزیلا؟!دروباز کن دیگه...
بامشت به درمی کوبیدم...داشتم ازترس سکته می کردم!!
بعدازچند دقیقه رادوین دروبازکرد...موهاش ژولیده بودویه رکابی تنش بود...بایه شلواراسپرت...باچشمای گردشده به من زل زده بود...نگران گفت:چی شده رها؟!چراگریه می کنی؟چرابااین سرووضع اومدی بیرون؟!!
منظورش ازاین سرووضع چیه؟!مگه سرو وضع من چشه؟!
نگاهی به لباسام انداختم...ای خاک توسرت کنن دختره چلغوز!!!این چه لباسیه تنته؟!
یه تاب بندی اسپرت تنم بود بایه شلواراسپرت راحتی...
وقتی داشتم ازخونه میومدم بیرون،انقدترسیده بودم که اصلاحواسم به لباسام نبود!!!الانم دیگه واسه عوض کردنشون دیرشده چون رادوین هرآن چه که نبایدمی دید ودید!!!دیگه کاریه که شده...
بیخیال قضیه لباسام شدم ودرحالیکه اشک ازچشمام جاری بود،به خونه ام اشاره کردم وباتته پته گفتم:رادوین...اون تو...یکی هس...من می...می ترسم...
نگران وآشفته درخونه اش وبست،و به سمت درخونه من رفت...منم باقدمای لرزون وآهسته پشت سرش رفتم...بااحتیاط کامل پاش وگذاشت توی خونه...منم واردشدم...باچشماش کل هال وازنظرگذروند...کسی نبود...به سمت آشپزخونه رفت...منم باترس ولرز دنبالش رفتم...اونجاهم کسی نبود...دستشویی وحمومم نگاه کردولی بازم کسی نبود!!به اتاق خواب رفت...درحالیکه بانگاهش همه جارو می گشت،زیرلب غرید:
- اسکل کردی من و؟!اینجاکه کسی نیست...
این خواهرجنی گوربه گورشده کجارفته؟!مگه همین جانبود؟!من خودم روی دیواردیدمش...
باترس لبه تخت نشستم وخیره شدم به دیوار روبروم...همون دیواری که تصویر خواهرجنی وروش دیده بودم...هیچی روش نبود...مثل اینکه این خواهرجنی ودارودسته اش تصمیم گرفتن من واسکل کنن...چراوقتی تنهابودم اون همه صدای ترق توروق وجیغ وداد میومد؟!چراحس کردم یکی پشت پنجره اس؟!به پنجره خیره شدم ولی هیچ کسی وندیدم...دوباره نگاهم ودوختم به دیوار روبروم...چراعکس خواهرجنی وروی این دیواردیدم؟!یعنی من خل شدم؟!!
توافکارخودم بودم که رادوین عصبی به سمتم اومدوگفت:چرا توهم فانتزی می زنی؟!هیشکی توخونه ات نیست...
نگاهم وازدیوارگرفتم ودوختم به چشماش...به دیواراشاره کردم وباترس گفتم:چرا بود...باورکن رادوین!!بود...همین جابود...
پوفی کشیدوکلافه گفت:کی همینجابود؟!
- خواهرجنی...
باتعجب گفت:خواهرجنی دیگه خره کیه؟!
- همون زنه که تواون فیلم ترسناکه بود...همون که همه مردارومی کشت وکله هاشون ومی کَند...
این وکه گفتم،رادوین ازخنده ترکید!!!مگه من چیزخنده داری گفتم؟!نه شمابگیدحرف من خنده داربود؟!من یه روح تواتاقم دیدم...روح خواهرجنی!!!داشتم ازترس سکته می کردم اون وقت این گودزیلاداره می خنده؟!موضوع به این ترسناکی خنده داره؟!!!
خنده اش که تموم شد،روبه من گفت:خیلی باحال بود...دمت گرم!!حال کردم باشوخیت!!شب بخیر...(وزیرلب ادامه داد:)خدایااین شادیاروازمانگیر...
و به سمت دراتاق رفت....
داره میره؟!می خوادمن وتنهابذاره؟!! اگه دوباره جنی بیادمن چه خاکی توسرم بریزم؟!اگه دوباره یکی وپشت پنجره ببینم سکته می کنم!!!من می ترسم...خیلیم می ترسم...
رادوین به در رسید...روش وکردسمت من وگفت:چراغ وخاموش می کنم بخوابی...
ودستش وبردسمت کلیدبرق وچراغ وخاموش کرد...
همین که چراغ خاموش شد،جیغ زدم:نه...
باتعجب گفت:چی نه؟!چراغ وخاموش نکنم؟؟خب مثل آدم بگوخاموشش نکن...چرا الکی جیغ می زنی؟!
ودست بردسمت کلیدبرق وروشنش کرد...روش وازم برگردوندوخواست ازاتاق بره بیرون که دوباره جیغ زدم:نه...
کلافه به سمتم برگشت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...عصبی گفت:نه ونکمه...چته توهی نه نه می کنی؟!چراغ وخاموش کردم میگی نه...روشنش کردم بازم مگی نه...دیوونه شدی؟!!
باصدایی که ازترس می لرزید،گفتم:نرورادوین...تورو خدانرو...من می ترسم...
بااین حرفم،اخم روی پیشونیش محوشد...باقدمای بلندفاصله بین درتاتخت وطی کرد...جلوی پام،روی زمین زانو زدومهربون گفت:ازچی می ترسی دخترخوب؟!کسی اینجانیس...دیدی که همه جاروگشتم.کسی نیس...الکی می ترسی...
اشک توچشمام جمع شده بود...پربغض گفتم:چرا بود...خودم دیدم...(انگشت اشاره ام وبه سمت به پنجره اتاق گرفتم وگفتم:)من یکی وپشت این پنجره دیدم...(به دیوارروبروم اشاره کردم وادامه دادم:)من خواهرجنی و روی این دیواردیدم...به جون خودم دیدم رادوین...دیدم...
لبخندی روی لبش نشست...بایه لحن آرامش بخش گفت:فکرمی کنی که دیدیشون... هیشکی اینجانیس.
اخمی روی پیشونیم نشست...فکرمی کنه من دروغ میگم؟!مگه مرض دارم چاخان کنم؟!!یاشایدم فکرمی کنه خل شدم...ولی من خودم باهمین دوتاچشمام دیدمشون...یکی پشت پنجره بود...من خواهرجنی وروی دیواردیدم...چراحرفم وباورنمی کنه؟!چرافکرمی کنه دروغ میگم؟!چرافکرمی کنه خل شدم؟!!اشک ازچشمام جاری شد...به درک که باورنمی کنه...صدسال سیاه نمی خوام باورکنه...درسته می ترسم ولی تاهمین جاشم که ازگودزیلای دختربازبی ریخت شلخته شکموکمک خواستم بسه!!!وقتی حرفم وباورنمی کنه واسه چی الکی خودم وسبک کنم وازش بخوام پیشم بمونه؟!!!
روم وازش گرفتم وروی تخت دراز کشیدم...پتوروکشیدم روی سرم ودادزدم:توفکرمی کنی من دروغ میگم؟!نکنه خیال می کنی دیوونه شدم؟!!خودم دیدمشون...باشه.باورنکن...من هرکاری کنم توحرفم وباورنمی کنی...انتظاریم ازت ندارم...بروخونه ات تخت بگیربخواب.
اشک بودکه ازچشمام جاری می شد...نمی دونم این اشکا واسه چی بودن!!به خاطرترس؟!یابه خاطراینکه رادوین حرفم وباورنمی کنه؟!نمی دونم...

صورتم ازاشک خیس شده بود...دستی به اشکام کشیدم وپاکشون کردم...به فین فین افتاده بودم...
دیگه هیچ صدایی ازرادوین نیومد...حتمارفته...آره دیگه رفته!!!ازگودزیلای بی شعوری مثل اون مگه بیشترازاینم انتظارمیره؟!! کلی غرورم وکنارگذاشته بودم که ازش خواهش کردم بمونه...اون حتی انقدشعورنداشت که من وتنهانذاره...حداقل صبرمی کردخوابم ببره بعدگورش وگم می کرد...بابای ماروباش،دلش خوشه که دخترش وسپرده به یه پسرنجیب وسربه زیر!!!رادوین بی شعورشلخته شکموی گودزیلای بی ادب!!!به همین سادگی رفت؟!رفت ومن وتنهاگذاشت؟!!!مگه اشکام وندید؟؟مگه ترسم وندید؟؟پس چرا رفت؟؟
اصلابه درک که رفت...اتفاقاخیلیم خوب شدکه رفت!!!حاضرم تاخوده صبح صدبارازترس سکته کنم ولی دوباره ازرادوین خواهش نکنم که پیشم بمونه!!!
- رها...
این کی بود؟!!صداش چقدشبیه رادوین بود!!نکنه رادوینه؟!!نه بابا اون که گورش وگم کردرفت خونه اش... اگه رادوین نبودپس کی بود؟!نکنه خواهرجنیه که سعی داره اَدای رادوین ودربیاره؟!یاابوالفضل!!!
باترس سرم وزازیرپتوبیرون آوردم...نگاهم تونگاه رادوین گره خورد... لبه ی تخت نشسته بودوخیره شده بوبه من...لبخندمهربونی روی لبش بود...بایه لحن مهربون ومظلوم گفت:قهری؟!!
اخمی کردم وگفتم:ماتاحالاشم دوس نبودیم که بخوایم قهرباشیم...
شیطون شدوگفت:مطمئنی؟!
- کاملامطمئنم...
شونه ای بالاانداخت وگفت:باشه پس خداحافظ...
وتوجاش نیم خیزشدوخواست بلندشه که بادستم مچ دستش وگرفتم...نگاهم به دیوار روبروم بود...دلم نمی خواست زل بزنم توچشماش وازش خواهش کنم بمونه...غرورم بهم اجازه نمی داد...
بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:بمون...نرو...خواهش می کنم.
شیطون گفت:وقتی بامن حرف میزنی به چشمام نگاه کن نه به دیوار!!
ازسرناچاری نگاهم وازدیوارگرفتم ودوختم به چشماش...لبخندی زدو گفت:حالاشد.توبگیربخواب... قول میدم همین جابمونم وهیچ جانرم!!
می خوادپیشم بمونه؟!واقعا؟!
لبخندی روی لبم نشست...زیرلب گفتم:مرسی...
چشمکی بهم زدوگفت:چاکرشوما...شب بخیر...
وازجاش بلندشد...مچ دستش وگرفتم وباترس گفتم:کجامیری؟!مگه نگفتی پیشم می مونی؟!
لبخندی زدوگفت:می مونم بابا.می مونم...اینجاکه نمی تونم بخوابم میرم توهال بخوابم...
لب ولوچه ام آویزون شد...خب اگه این پاشه بره توهال که ممکنه خواهرجنی نصف شب بیادومن ونفله کنه!!!اونجوری که دیگه بود ونبودش فرقی به حالم نمی کنه!!
مظلوم گفتم:نروتوهال...همین جابمون.توروخدا...من می ترسم!!
لبخندش پررنگ ترشد...دوباره لبه تخت نشست وگفت:باشه...من همین جا می مونم...توبخواب!!
مچش و ول کردم...لبخندمهربونی بهش زدم...لبخندم وبالبخندجواب داد...
چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم...خیلی تلاش کردم ولی خوابم نبرد!!
همش فکرمی کردم که خواهرجنی تواتاقمه...درسته رادوین پیشم بودولی بازم می ترسیدم...پاهام ازپتوبیرون بود...همش حس می کردم که اون آدم زشتایی که برادرارومی خوردن،می خوان پاهام وبکشن وبعدم من وبکشن زیرتخت وبخورنم!!!واسه همینم پاهام وتوشکمم جمع کردم وپتورو دورخودم پیچیدم...ولی هنوزم می ترسیدم...دستم وسمتی که احتمال می دادم دست رادوین اونجا باشه دراز کردم...داشتم دنبال دستش می گشتم تابگیرمش که دستی تودستم حلقه شد...دستم ومحکم فشارداد...لبخندی روی لبم نشست...دستش ومحکم تودستم فشاردادم...حالابیشتراحساس آرامش می کردم...نمی دونم چقدطول کشیدولی بالاخره خوابم برد...

**********
یهوازخواب پریدم...نمی دونم چقدخوابیده بودم...اصلاواسه چی ازخواب پریدم؟!تشنه ام شده بود...دهنم خشک شده بودوبه شدت احساس تشنگی می کردم...نگاهی به لبه تخت انداختم وجای خالی رادوین لرزه به تنم انداخت...یعنی کجارفته؟!نکنه وقتی من خوابم بردرفت خونه خودش؟!حالامن چیکارکنم؟؟؟داشتم ازترس سنکوب می کردم...
اتاق خیلی تاریک بود...هیچ نوریم ازهال نمیومد...معلوم بودکه رادوین همه چراغاروخاموش کرده...برای چی چراغاروخاموش کردی آخه؟!
باترس ازجام بلندشدم وباقدمای آروم ولرزون به سمت دراتاق رفتم...دستم وبه سمت کلیدبرق درازکردم ولامپ وروشن کردم...می ترسیدم تواین تاریکی برم توآشپزخونه آب بخورم.باقدمای کوتاه وآهسته،درحالیکه باچشمام دور و برم ونگاه می کردم تاکسی نباشه،به سمت آشپزخونه رفتم...واردآشپزخونه شدم وبه سمت یخچال رفتم...دیگه برق اینجارو روشن نکردم...ازاتاق خواب نورمیومد...دریخچال وبازکردم وبطری آب وبیرون آوردم...دریخچال و وبستم وازتوی جاظرفی یه لیوان آوردم وتوش آب ریختم...لیوان آب وبه سمت دهنم بردم...یه قلوپ بیشترنخورده بودم که یهو یه صدایی ازپشت سرم شنیدم:
- اینجاچیکارمی کنی؟!
باشنیدن صدا،اومدم یه هه بگم که یهو آب پریدتوگلوم وبه سرفه افتادم...حالاکی سرفه نکن کی بکن...توهمون حین داشتم به این فکرمی کردم که کی من وصداکرده!!!رادوین که رفت...کس دیگه ایم توخونه ام نبود...پس این کیه که بهم گفت اینجاچیکارمی کنم؟!!نکنه خواهرجنی ودارودسته اشن واومدن کارم ویه سره کنن؟!
داشتم ازترس زهرترک می شدم...باترس ولرزبه سمت صداچرخیدم ودهنم وبازکردم تاجیغ بزنم که بادیدن قیافه رادوین که دستش گذاشته بودروی لبش که یعنی ساکت شو،خفه خون گرفتم ودهنم وبستم...این اینجاچیکارمی کنه؟!مگه نرفته بودخونه خودش؟!!
هنوزم سرفه می کردم...رادوین چندباری پشتم زدتاحالم بهتربشه...چشمام پراشک شده بود...داشتم خفه می شدم...به زور رادوین چندقلوپ آب خوردم تاسرفه ام بندبیاد...بالاخره حالم بهترشد...دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم...اخمی کردم وعصبی گفتم:تواینجاچه غلطی می کنی؟!!
اخمی روی پیشونیش نشست وعصبی ترازمن گفت:اومدم آب بخورم...اصلاخودت اینجاچه غلطی می کنی؟!
باچشم به لیوان توی دستم اشاره کردم وگفتم:خیرسرم منم اومدم آب بخورم...
چشم غره ای بهم رفت وبطری آب وازدستم کشید...به سمت دهنش بردتابابطری آب بخوره که جیغ بنفشی کشیدم وگفتم:نه.بابطری نخور...
بطری آب وپایین آوردوباتعجب زل زدبهم...لیوان توی دستم وبه سمتش گرفتم وگفتم:بیاتواین بخور...
اخم غلیظی کردوبادستش لیوان وپس زد...گفت:این سوسول بازیاچیه؟!من می خوام بابطری آب بخورم...اونجوری بهم نمی چسبه...
عصبی گفتم:نمی چسبه که نمی چسبه...اصلاصدسال سیاه می خوام بهت نچسبه!!توخونه من کسی حق نداره آب وبابطری سربکشه!!!
ازدهنی آدمابدم نمیومدولی وقتی لیوان هست چه معنی داره که آدم بابطری آب بخوره؟!
بطری آب ودستم دادودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:باشه...پس من میرم خونه خودم...شب بخیر...خوب بخوابی!!!
باعجله به سمتش رفتم وبازوش وگرفتم...به سمتم برگشت وعصبی گفت:ولم کن می خوام برم...
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:کجامی خوای بری؟!همین جابمون...(بطری آب وبه سمتش گرفتم وادامه دادم:)بیااینم بگیرسربکش...اصلاهرچی ودوس داری سربکش...فقط نرو.باشه؟!!
لبخندشیطونی زدوبطری وازم گرفت...به لبش نزدیکش کردوشیطون گفت:باید فکرکنم...
ایش!!!واسه من طاقچه بالاهم میذاره پسره چلغوز!!!
آب ویه نفس دادبالا!!!البته چون این دفعه توبطری آب می خورد،همش ونخورد...تانصفه خورد!!!گودزلاییه برای خودش...من موندم چجوری این همه آب ومی خوره،اونم یه نفس!!!
آبش وکه خورد،بطری وانداخت توبغلم وشیطون گفت:من برای موندنم شرط دارم!!
دلم می خواست همون بطری توی دستم وبکنم توحلقش!!بی شعورعوضی فهمیده من برای موندش حاضرم هرکاری بکنم هی هی واسه من شرط میذاره!!!اگه بهش محتاج نبودم انقدنازش ونمی کشیدم ولی مجبورم که هرچی میگه قبول کنم...
پوفی کشیدم وگفتم:شرطت چیه؟!

لبخندشیطونی روی لبش نشست وگفت:بایدبذاری بیام کنارتوروی تخت بخوابم.
جانم؟!!چی فرمودن ایشون الان؟!!!این گودزیلابیادبامن روی یه تخت بخوابه؟!صدسال سیاه...گفتم هرچی بگه قبول می کنم ولی خداییش این یکی ودیگه نیستم... بیادبامن روی تخت بخوابه که بعدکارای خاک توسری بکنه؟!!حاضرم تاخودصبح 1000 بارازترس بمیرم وزنده بشم ولی بارادی گودزیلا روی یه تخت نخوابم!!!
اخم غلیظی کردم وگفتم:که چی بشه اون وخ؟!
دستی به گردنش کشیدوگفت:لبه تخت که نشسته ام،مجبور بودم سرم وتکیه بدم به زانوم وبخوابم...نمی دونی چه اوضاعی بود!!گردنم خیلی دردمی کنه...خشک شده!!!من نمی تونم بقیه امشب وهم تواون وضعیت بخوابم!!!
پوزخندی زدم وگفتم:نمی تونی که نمی تونی...به درک!!!من باتو رویه تخت بخوام؟!دیگه چی؟!!
- یعنی قبول نمی کنی؟!
- صدسال سیاه...
شونه ای بالاانداخت وخونسردگفت:باشه...خودت خواستی!!
روش وازم برگردوندودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:شب می خوابی خواهرجنی نیادتوخوابت صلوات!!!
وازآشپزخونه بیرون رفت...بچه پررومی خوادمن وبترسونه هی چرت وپرت میگه...اگه بمیرمم همچین شرطی وقبول نمی کنم...اصلابره گورش وگم کنه...عوضی بی شعوردخترباز!!!
یهوصدای ترق توروقای وسایل خونه بلندشد...ازترس خودم وقهوه ای کردم!!!من شکرخوردم...هنوز رادوین نرفته،صدای ترق توروقا شروع شدن...اگه رادوین بره قطع به یقین خواهرجنی ودارودسته اش میان سراغم!!!
باعجله بطری آب وروی میزناهارخوری گذاشتم وبه حالت دوبه سمت درورودی رفتم...رادوین دستش وروی دستگیره گذاشته بودوداشت دروبازمی کرد... به سمتش دویدم وروبروش وایسادم...به درتکیه دادم تا ازبازشدنش جلوگیری کنم...دستم وگذاشتم روی دست رادوین که روی دستگیره بود...باترس گفتم:نرو...توروخدانرو!!!من غلط کردم...هرکاری بگی می کنم فقط نرو!!
لبخندشیطونی روی لبش نشست وگفت:مطمئن باشم؟!
سری به علامت آره تکون دادم...دستم وازروی دستگیره برداشتم واونم دستش وبرداشت...روش وازم برگردوندوبه سمت اتاق خواب رفت...پوفی کشیدم وتکیه ام وازدر برداشتم.پشت سررادوین به طرف اتاق رفتم.
مرده شورش وببرن که انقدسودجوئه!!می دونه من می ترسم،داره تامی تونه ازم باج می گیره واذیتم می کنه...بادستم زدم توسرخودم وزیرلب به خودم فحش دادم:
- خاک توسرت کنن...بایه پسرغریبه هم تخت نشده بودم که بحمدا... اونم داره حاصل میشه!!!آخه توی روانی ازچی می ترسی؟؟هان؟!خواهرجنی که واقعی نیس...هس؟!خب نیس دیگه...اون چیزاییم که دیدی حتماتوهم بوده...دیگه ازچی می ترسی؟!مرده شورت وببرن که به خاطرترست داری تن به این خواسته میدی!!
بالاخره وارداتاق شدیم...رادوین به سمت تخت رفت وروش ولوشد...
دستاش وگذاشت زیرسرش وطاق باز درازکشید...زل زدبه سقف ولبخندی ازرسررضایت روی لبش نشست...چراراضی نباشه؟!هرپسردیگه ایم بودراضی می شدکه کناریه دختربخوابه...
داشتم ازعذاب وجدان می ترکیدم...من حاضرنیستم برم روی تختی بخوام که یه پسرم روش خوابیده...حاضرم بمیرم ولی پیش رادوین نخوابم!!!
به سمت تخت رفتم وبالش وپتوم وازروش برداشتم...رادوین باتعجب بهم زل زدوگفت:چیکارمی کنی؟!
اخم غلیظی کردم وگفتم:من تاحالاتوعمرم بایه پسرغریبه هم تخت نشدم وازاین به بعدم نخواهم شد...
ودربرابرچشمای گردشده رادوین،بالشم وروی زمین انداختم ودرازکشیدم...پتو روهم کشیدم روم...درسته زمین سفت بودوتنم واذیت می کردولی ازخوابیدن روی تخت،کناررادوین،که بهتربود!!!
صدای رادوین و شنیدم:
- تودیوونه ای نه؟!!من هیچ کاری باهات ندارم...تازه اگرم بخوام کاری بکنم نمیام دنبال تو!!میرم دنبال یه آدم می گردم که به کلاس خودم بخوره...خیلی خودت وتحویل گرفتیاخانوم رهاخانوم!!!
دلم می خواست ازجام بلندشم برم بالای سرش تامی خوره بزنمش!!!پسره چلغوزخودشیفته...من به کلاسش نمی خورم؟!مثلاخودش درچه حدی هست که من نیستم؟!!خودشیفتگی ازسر و روش می باره...
دلم می خواست جوابش وبدم ولی حال وحوصله کل کل دوباره نداشتم...نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم بخوابه...سعی کردم دیگه به رادوین فکرنکنم...
طاق بازخوابیدم وزل زدم به سقف...یهوصحنه سوختن اون یاروکه جنی چسبوندش به سقف اومدجلوی چشمام...ازترس به خودم لرزیدم...روی پهلوم خوابیدم وچشمام وبستم...دیگه چشمام وبازنکردم...می ترسیدم که بازشون کنم ودوباره چیزای وحشتناک ببینم....بازم صدای ترق توروق ازآشپزخونه میومدولی همین که رادوین گودزیلاتواتاق بود،تاحدی بهم آرامش می داد.نفس راحتی کشیدم وسعی کردم بخوابم...

توهمون قبرستونی بودم که اول فیلم نشون داد...مثل فیلمه،خواهرجنی بالای یه قبروایساده بودوگریه می کرد...به سمتش رفتم...به سمتم چرخید...قیافه وحشتناکش لرزه به تنم انداخت...یهواون برادره گفت:سلام جنی...
همه چی عین فیلمه بود...جنی رفت سمتش...دست وکله اش وکند...داشتم ازترس سکته می کردم...انگارهمه چی واقعی بود!!!به سمت جنی رفتم...خون اون مرده پاشید روصورتم...زهرم ترکید...هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم...انگارلال شده بودم!!!جنی اون وکشت واومدسمت من...به عقب رفتم...بهم نزدیک شد...داشتم سنکوب می کردم...صورتم ازاشک خیس شده بود...هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم...جنی هرلحظه بهم نزدیک ترمی شد...عقب رفتم...همین جوری اون میومدجلوومن به عقب می رفتم که یهو...پام خوردبه یه چیزی...سرم وبه عقب چرخوندم و...
جنازه اشکان روی زمین بود!!!داشتم دیوونه می شدم...روی زمین زانوزدم...دیگه خواهرجنی واین مزخرفات واسم معنایی نداشت...صورت اشکان خونی وزخمی بود...خیلی وحشتناک بود...به هق هق افتاده بودم...بالاخره صدام ازگلوم بیرون اومدوجیغ زدم...
یهو ازخواب پریدم...دونهای درشت عرق روی پیشونیم نشسته بود...قیافه اشکان اومد جلوی چشمم...جیغ بلندی زدم واشک توچشمام جمع شد...سرم وازروی بالش بلندکردم ونشستم...اشکم جاری شد...ازترس به خودم می لرزیدم...صورتم ازاشک خیس شده بود...
انگارصدای جیغم،رادوین وازخواب بیدارکرده بود...باعجله ازتخت پایین اومدوبه سمتم اومد...کنارم روی زمین نشست وچشمای نگرانش ودوخت به چشمای اشکیم...به هق هق افتاده بودم...زیرلب اسم اشکان وزمزمه می کردم...
رادوین من وتوبغلش کشید...من ومحکم به خودش فشارداد...درحالیکه موهام ونوازش می کرد،زیرگوشم گفت:چی شده رها؟!خوبی عزیزم؟!چراگریه می کنی؟!
بین هق هق گریه هام گفتم:اشکان...رادوین...اشکان... اشکان...
- اشکان چی عزیزم؟!
زیرلب نالیدم:
- خواب دیدم اشکان مرده...داداشی من مرده بود...صورتش...صورتش خونی بود...اشکان...اش...
ودیگه نتونستم ادامه بدم...نفس کم آورده بودم...رادوین من وازآغوشش بیرون کشیدوبه چشمام خیره شد...باانگشتش اشکام وپاک کرد...لبخندمهربونی زدوگفت:خواب دیدی عزیزم...داداش اشکانت حالش خوبه خوبه...هیچیش نشده مطمئن باش!!
دوباره چشمام پرازاشک شد...باناله گفتم:می خوام...می خوام باهاش حرف بزنم...
رادوین دست توی جیبش کردوگوشیش وبیرون آورد...به سمتم گرفت ومهربون گفت:بیا...بیاخودت بهش زنگ بزن.
بادستای لرزون گوشی وازدست رادوین گرفتم...شماره خونه باباایناروگرفتم ومنتظرموندم...نمیدونستم که حالاتولندن ساعت چنده وبابااینا الان دارن چی کارمی کنن...برامم مهم نبود...مهم اشکان بود...مهم داداشم بود...بایدمطمئن بشم که حالش خوبه!!
چندتابوق که خورد،صدای اشکان توی گوشی پیچید:
- بله؟!
خداروشکرخودش جواب داد...
پربغض گفتم:اشکان خوبی؟!
ازشنیدن صدام جاخورده بود...نگران پرسید:تویی رها؟!من خوبم...توخوبی؟چراصدات اینجوریه؟!داری گریه می کنی؟

اشک ازچشمام جاری شد...خدایا شکرت که خوبه...اگه یه خاربره توپای اشکان،من میمیرم...
صدام وصاف کردم تااشکان وازاینی که هست نگران ترنکنم...خنده مصنوعی کردم وگفتم:نه بابا گریه چیه؟!دلم واست تنگ شده بود زنگ زدم باهات حرف بزنم...
- من اگه بعد23 سال خواهرم ونشناسم به دردلای جرز دیوارمی خورم...توگریه کردی.چرا؟!!
اشک صورت خیسم و خیس تر کرده بود....باصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:هیچی...هیچی نیس به جون اشکان!!خواب بددیدم...خواب دیدم...خواب دیدم زبونم لال زبونم لال تومردی...
خنده ای کردوگفت:به خدادیوونه ای رها!!!به خاطریه خواب انقدخودت واذیت می کنی؟!
- ببخشید...نگرانت شدم...
مهربون گفت:قربون خواهرگلم بشم که نگران داداشش شده...من خوبم رهاباورکن داداشی...نگران نباش عزیزم...
خندیدومهربون گفت:رهایی می دونستی خیلی وقته بوسم نکردی؟!
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست...گفتم:آره...
بامسخره بازی گفت:پس زودباش الان بوسم کن...زود!!!
لبخندم پررنگ ترشد...ازپشت گوشی بوسش کردم...صدای بوسه اونم توی گوشی پیچید...خنده ریزی کردوگفت:آخ جیگرم حال اومد!!چاکرآبجی کوچیک خودمون...رهایی دیروقته!!الان فک کنم اونجاساعت 5 صبح باشه ها!!دیگه بروبخواب...دیدی که من خوبم.بروبخواب قربونت برم!!
- باشه...سلام من وبه مامان وباباوسارابرسون...مواظب خودت باش...خداحافظ.
- توبیشتر...خداحافظ!
وقطع کردم...گوشی وبه سمت رادوین گرفتم وزیرلب گفتم:مرسی...
لبخندمهربونی بهم زدوگوشی وازم گرفت وگذاشت توی جیبش.
خدایاشکرت...مرسی!!خدایا ممنون که داداش اشکانم خوبه...ممنون...
دوباره یادصحنه ای افتادم که توخواب دیده بودم...صورت خونی وزخمی اشکان....داشتم دیوونه می شدم...اشک توچشمام حلقه زد...طولی نکشیدکه سیل اشک ازچشمام راه گرفت روی گونه هام ریخت...
رادوین با تعجب نگاهم کردومهربون گفت:دیگه چراگریه می کنی رها؟!دیدی که اشکان حالش خوب بود!!دیگه گریه واسه چیه؟!
لبام می لرزیدن...باصدای خفه ای گفتم:اشکان تموم زندگی منه...تموم دلخوشی من...اگه چیزیش بشه من خودم ومی کشم!!رادوین...اشکان همه چیزمنه!!حالش خوب نیس...داره داغون میشه...سرطان سارا داره ازپادرش میاره...ناراحتی اشکان داغونم می کنه!!
نمی دونم برای چی اون حرفاروبه رادوین می زدم ولی دلم می خواست خالی بشم...
رادوین دوباره من وتوآغوشش کشید...آغوش گرمش بهم آرامش می داد...بعدازمدت هاتوآغوش یکی آروم گرفتم...بعدازمدت هادارم مزه آرامش ومی چشم...اونم توبغل رادوین!!!حتی فکرشم نمی کردم که یه روزتوآغوش گودزیلاآروم بشم!!
بایه دستش سرم وبادست دیگه اش کمرم ونوازش می کرد...زیرگوشم گفت:می فهمم چی میگی...حست وبه اشکان درک می کنم...خیلی سخته ناراحتی کسی وببینی که عاشقشی...
راست می گفت...حرفاش ومی فهمیدم...باتمام وجودم درکشون می کردم...
رادوین بایه صدای خیلی آروم،زیرلب گفت:خیلی خوبه که این عشق ومیریزی پای داداشت...کسی که می دونی لیاقتش وداره...نه مثل من که تموم احساسم وریختم پای یه بی لیاقت!!!
این حرفش وخیلی آروم زد...طوری که من به سختی می شنیدم...فکرکنم نمی خواست من بشنوم که انقدآروم گفت ولی من شنیدم!!
باتعجب گفتم:چیزی گفتی؟!
من وازآغوشش بیرون کشیدوزل زدتو چشمام...دوباره باانگشتاش اشکام وپاک کردولبخندمهربونی بهم زد...گفت:بیخیال...چیزمهمی نبود...دیروقته...بگیربخواب!!
لبخندی بهش زدم ودراز کشیدم...
همین که درازکشیدم،نگاهم خوردبه سقف...ازترس به خودم لرزیدم...به خصوص که به ترس این دفعه ام قیافه خون آلودوزخمی اشکانم اضافه شده بود!!
به رادوین خیره شدم که داشت پتوم ومرتب می کرد...بالحن مظلوم وملتمسی گفتم:میشه همین جاپیشم بمونی؟!
به چشمام خیره شدویه بارچشماش وبازوبسته کرد...اینجوری بهم گفت که پیشم می مونه!!
لبخندی روی لبم نشست...اونم لبخندزد...
کنارم نشست ودستم وگرفت تودستاش...باانگشتاش دستم ونوازش می کرد...
باتعجب گفتم:تو نمی خوابی؟!
مهربون گفت:چرا...توکه خوابت ببره منم می خوابم...
لبخندمهربونی بهش زدم وباآرامش تمام چشمام وروی هم گذاشتم...این دفعه دیگه ازهیچی نمی ترسیدم.نه ازخواهرجنی،نه ازاون آدمای زشت که مردارومی خوردن،نه ازقیافه خون آلوداشکان ونه ازهیچ چیزدیگه...چون مطمئن بودم اشکان خوبه وبودن رادوین درکنارم بهم آرامش می داد...برای اولین باربودکه ازبودن درکناررادوین خوشحال بودم...این رادوینی که حالاکنارم نشسته ودستم تودستاشه،همون گودزیلاییه که همیشه ازش متنفربودم...منم همون دخترپررو وحاضرجوابیم که رادوین تاحدمرگ ازم متنفربود...پس چراحالاانقدباهام مهربون شده؟!چرا من وتوآغوشش کشید؟!چرااشکام وپاک کرد؟!چرا؟!یعنی دلش به حالم سوخته؟!دل رادوین به حال من سوخته؟!نمی دونم...نمی دونم...اون حرفی که زدمعنیش چی بود؟!یعنی چی که گفت تموم احساسم وریختم پای یه بی لیاقت!!!؟!!!منظورش ازبی لیاقت کی بود؟!رادوین عاشق کسیه؟!عاشق کی؟!یعنی واقعاممکنه که گودزیلای دختربازعاشق باشه؟!رادوین عاشقه؟!...
انقدبه این چیزافکرکردم که نفهمیدم کی خوابم برد...

*********8******************************
توجام غلت زدم وچشمام وبازکردم...خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم...ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم...همین جوری داشتم می رفتم سمت دستشویی که نگاهم خوردبه ساعت...وای!!!10 شده!!!!!!دانشگاهم دیرشد...پوفی کشیدم وبه این فکرکردم که دیگه اگه الانم بخوام برم به چندتاکلاس بیشنرنمی رسم...بیخیال بابا!!
همون طورکه خمیازه می کشیدم به دستشویی رفتم وآبی به سروصورتم زدم...یه ذره حالم جااومد...ازدستشویی بیرون اومدم وبه آشپزخونه رفتم...
بادیدن میزصبحونه فکم چسبیدبه زمین....کی میزوچیده؟!رادوین؟!!گودزیلا ازاین هنرام داره؟!
هرچیزی که دلت بخوادروی میزبود...کره،مربا،پنیر،تخم مرغ،املت،چایی،نون،گردو،آب میوه...رادوین این چیزاروازکجاآورده؟!تویخچال من کوفتم نبود...
همون طوری خیره خیره به میزنگاه می کردم که نگاهم خوردبه کاغذی که چسبیده بودروی میز...به سمتش رفتم وازروی میزکندمش...روش نوشته شده بود:
"سلام کوزت جون!!!خوبی؟!ظهرتون بخیرخانوم...چقدمی خوابی!!!امروزصبح وقتی داشتم می رفتم شرکت،عین خرس کپه ات وگذاشته بودی...هرچی صدات کردم بیدارنشدی...بعدبه من بیچاره میگی خرس!!!حالام که دیگه واسه دانشگاه رفتنت دیرشده...پس بشین توخونه ات وحالش وببر...راستی حال کردی چه میزی واست چیدم؟!چاکرشوما...رهایه چیزدیگه هم بهت بگم...من واسه چندروزی دارم میرم اصفهان...یه ساختمون داریم می سازیم که خودم مجبورم برم شخصاروش نظارت کنم...این چندشب که خونه نیستم،مواظب خودت باش...شب قبل ازعروسی امیروارغوان برمی گردم...خودم باهات هماهنگ می کنم که کی راه بیفتیم بریم تالار!!راستی این که میگم مواظب خودت باش یه وخ خیالات برت نداره که خیلی ازریختت خوشم میادا...نه بابا...شومانفله ام بشی واسه ما خیالی نیس...فقط دایی کله من وباگیوتین میزنه...به خاطرخودم می گم مواظب خودت باشی تامن وبدبخت ترازاینی که هستم نکنی...آهان راستی صبح که داشتم میومدم خواهرجنی ودیدم بهت سلام رسوند..گفت امشب قراره باعمولولو وبروبچزبیایم رهارونفله کنیم...نخورنت یه وخ!!!مواظب باش...چه طوماری نوشتم واست...بروحالش وببر!!!
امضا:
رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم"
لبخندی روی لبم نشست...خیلی خلی رادوین!!!
هی خواهرجنی خواهرجنی می کنه تامن وبترسونه...اماراستش دیشب که پیشم بود،همه ترسم ازبین رفت...الانم اگه به خواهرجنی واون مزخرفات فکرنکنم،نمی ترسم...گوربابای خواهرجنی،صبحونه روبچسب!!!
روی صندلی نشستم وباذوق زل زدم به میزصبحونه...بااشتهاشروع کردم به خوردن...

**********
روبروی آینه آرایشگاه وایساده بودم وخودم وبرانداز می کردم...به به!!بخورم خودم و!!چه تیکه ای شدم...
یه سایه بنفش زده بودم که خیلی چشمام ونازکرده وبود...البته من که نزده بودم آرایشگره زده بود...پنکک ورژ گونه وریمل وغیره هم برام زده بود...رژلبم وگذاشته بودم تاتوی تالاربزنم...آخه اگه بخوام الان بزنم پاک میشه وفقط مایه دردسره!!
موهامم فرتقریبادرشتی کرده بود...یه ذره ازموهام وبالای سرم بسته بودوبایه تاجی که روش گلای ریزبنفش داشت تزئین کرده بود......یه ذره ازموهامم ریخته بود دورم...خیلی نازشده بودم...قربون خودم بشم من الهی...موهام خیلی خوشگل شده!!!
یه پیراهن کوتاه مشکی تابالای زانوپوشیده بودم...تاپش پشت گردنی بودوحسابی دل وروده آدم وبه نمایش میذاشت...ازاونجایی که عروسی اری اینامردوزن قاطی ان،یه شال میندازم روی شونه ام...یه ساپورتم پام کرده بودم که یه وقت قضیه بی ناموسی پیش نیادتوعروسی!!!یه کفش بنفش پاشنه 5 سانتیم پام کرده بودم... رنگ سایه ام وتاجم وباکفشم که بنفش بودست کرده بودم.
دیشب رادوین خان بعداز5 روزبالاخره برگشتن خونه...اومد دم درخونه ام وبهم گفت: فردا باهم بریم تالار...
منم بهش گفتم که قراره بااری بیام آرایشگاه...آخه ارغوان ازم خواسته بودکه به عنوان همراه عروس باهاش بیام آرایشگاه...منم ازخداخواسته قبول کردم.هم بااری میومدم هم اینکه همین جاموهام ودرست می کردم وآرایش می کردم...
رادوینم قبول کردوگفت که میاد دم آرایشگاه دنبالم...
ازصبح ساعت 6 اومدیم آرایشگاه...نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 2شده!!!!8 ساعت تمامه مارواسکل کردن...بیچاره ارغوان وازساعت 6کردن تویه اتاق!!!خاک توسرامعلوم نیس دارن باهاش چیکارمی کنن!!!هرچیم می گم بذاریدمن برم ببینمش میگن نه عروس ونمیشه دید!!!یعنی دلم می خواست همین آینه قدیشون وازپهنابکنم توحلقشون...خب که چی مثلا؟!چرانمی ذارین من رفیقم وببینم؟!
پوفی کشیدم وبی حوصله روی صندلی توی سالن نشستم...
نمی دونم چنددقیقه گذشت ومن چقدمنتظرموندم ولی بالاخره دراتاق بازشدوارغوان اومدبیرون...ازجام بلندشدم وبه سمتش رفتم...روبروش وایسادم وزل زدم بهش...لبخندی روی لبم نشست...خیلی نازشده...قربونت برم من که عروس شدی اری جون!!!
آرایش صورتش خیلی بهش میومد...موهاش خیلی نازبود...لباسش فوق العاده بود...درکل محشرشده بود!!!ارغوان خودش خوشگله تولباس عروس خوشگل ترم شده...
باذوق بغلش کردم وخواستم ماچش کنم که خانوم آرایشگری که پشت سر اری وایساده بود،چنان چشم غره ای بهم رفت که خودم وازبغلش بیرون کشیدم...زیرلب غرید:آرایشش خراب میشه...لطفامراعات کنیدخانوم!!
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:ببخشید...
دلم می خواست خفه اش کنم...رفیقمه دوس دارم بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم...به توچه؟!!
ارغوان لبخندی بهم زدوباحرکت لبش گفت:گوربابای آرایش...
وآغوشش و واسم بازکرد...منم باذوق پریدم بغلش وبوسه ای روی گونه اش نشوندم...اون خانوم آرایشگره تاجایی که توان داشت،بهم چشم غره رفت ولی من حتی کوچیک ترین توجهی بهش نکردم وارغوان وبیشتربه خودم فشاردادم...
ازآغوشش بیرون اومدم وزل زدم توچشماش...مهربون گفتم:مبارکه عروس خانوم...به پای هم پیرشین ایشاا...
لبخندمهربونی زدوهیچی نگفت...
آرایشگره پارازیت انداخت وسط حال خوشمون:
- تشریف بیاریدشنلتون وتنتون کنید...چیزی نمونده دامادبرسه!!
وبه سمت صندلی توی سالن رفت وشنل ارغوان وازروش برداشت...به سمتمون اومدوخواست شنل اری وتنش کنه که بالبخندمصنوعی گفتم:میشه من تنش کنم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اخم غلیظ کردوچشم غره توپی بهم رفت...شنل وبه سمتم گرفت...شنل وازش گرفتم واونم رفت پی کارش...چندتاعروس دیگه هم توی آرایشگاه بودن که بایدآماده می شدن...
شنل ارغوان وتنش کردم وبه سمت صندلی رفتم تامانتوم وتنم کنم...دستیارای آرایشگره وکسایی که توسالن بودن،مدام ازارغوان ولباسش تعریف می کردن...کفشون بریده بود!!!قربون رفیق خوشگلم بشم من!!!
من که لباسم وپوشیدم،زنگ دربه صدادراومد...یکی ازدستیارای آرایشگره دروبازکردوفیلم بردارارغوان اینا اومدتو...دست ارغوان وگرفتم وباشوخی وخنده به سمت دررفتیم...صبح که اومده بودیم،همون اول کاری ازمون پول گرفتن...حتی ازمنم به خاطرآرایش ومویی که می خواستن درست کنن،همون کله صبح پول گرفتن!!!
آرایشگاهه تویه ساختمون تجاری بود...
مثل اینکه امیردم در،توراهروی ساختمون،منتظربود... فیلمبرداره به من گفت که وقتی ازآرایشگاه بیرون اومدم،دست ارغوان وبذارم تودست امیر...
ازآرایشگاه بیرون اومدیم ودرپشت سرمون بسته شد...امیربایه کت وشلوارمشکی تقریبابراق ویه دسته گل خوشگل توی دستش جلوی درمنتظربود...یه پیرهن مردونه ساده سفیدم تنش بود...بایه کراوات نازک مشکی...موهاشم درست کرده بود وداده بودبالا...خیلی خو شتیپ شده بود!!!البته جای برادری ها!!!من به هرکی چشم داشته باشم به امیربه چشم برادری نگاه می کنم....
داشتم ذوق مرگ می شدم!!!تاحالاانقدبه یه عروس ودامادنزدیک نشده بودم!!!
دست تودست ارغوان به سمت امیررفتیم...فیلمبرداره داشت فیلم می گرفت...کلی ذوق کرده بودم که من تواول فیلمشون هستم!!نیشم تابناگوشم بازبود...دست ارغوان وگذاشتم تودست امیر...امیرداشت باچشماش ارغوان ومی خورد...ارغوان خیره خیره نگاهش می کرد...این دیگه هیزبازی نیس...دیگه زن وشوهرشدن!!
لبخندی زدم وباذوق گفتم:خیلی به هم میاین!!!
جفتشون لبخندمهربونی بهم زدن...ازکادر دوربین کنارفتم وکناردرآرایشگاه وایسادم...
امیردسته گل وبه دست ارغوان دادوکمکش کردکه باهم سوارآسانسوربشن...فیلم برداره داشت فیلم می گرفت...امیروارغوان که سوارآسانسورشدن وآسانسورحرکت کرد،فیلم برداه باسرعت نورازپله هاپایین رفت تاوقتی که ازآسانسورپیاده میشن ازشون فیلم بگیره...امامن درکمال آرامش ومتانت وباعشوه ونازوادا ازپله هاپایین اومدم...راستش اگه دست خودم بود،ازپله هاسُرمی خوردم ولی اگه بااین کفشاسُربخورم،کتلت شدنم قطعیه!!
هِلِک و هِلِک ازپله هاپایین اومدم وبه سمت در ورودی ساختمون رفتم...ارغوان وامیرداشتن سوارماشین می شدن!!!یعنی سرعتم توحلق شوورنداشته ام!!!ایناازآسانسورپیاده شدن وفیلمشون وگرفتن ودارن سوارماشین می شن،اون وقت من تازه دارم ازساختمون میام بیرون!!!
ازساختمون خارج شدم وباذوق زل زدم به اری اینا...امیر درماشین وبرای ارغوان بازکرده بود...ماشینشون خیلی جیگربود!!!همون ماشین رادوین خره بودکه من زدم پنچرش کردم...اسمش ویادم نیس...جن چی چی؟!!
یادم نمیاد...بیخیال!!!همون جن چی چیه دیگه...جلو وعقب ماشین بایه ردیف ساده ازگلای رزسفیدتزئئین شده بود...رنگ سفیدگلاخیلی به رنگ قرمزماشین میومد!!!خیلی نازشده بود...الهی من قربون این عروس ودامادگل بشم که انقدشیکن!!
ارغوان سوارماشین شدوامیردروبست...به سمت در راننده رفت وخودشم سوارشد...
ارغوان داشت به من نگاه می کرد...واسش بوس فرستادم وباهاش بای بای کردم...برام دست تکون داد...امیربوقی برام زدوماشین حرکت کرد...فیلمبرداره هم سوارماشینی شدکه چندنفردیگه هم توش بودن ودنبال ماشین عروس به راه افتاد...ارغوان بهم گفته بودکه بعدازآرایشگاه میرن آتلیه وبعدهم میرن یه باغ اطراف تهران تاعکس بگیرن...حول حوش ساعت6می رسن...ساعت 6تا7عقدشونه که توهمون تالارمی گیرن...فامیلای خودمونی برای عقددعوتن ولی بعداز7،مهمونای دیگه هم میان وعروسی شروع میشه...
- سلام...
این کی بود؟!

به سمت صداچرخیدم وازکفشای یاروشروع کردم به بالارفتن...اُه اُه!!!کفشارونگاه!!!!دوتاکفش کالج مشکی...فدای کفشت برادر!!!چه خوش تیپی شوما!!
کت وشلوارمشکی براق...به به!!!چه کت وشلوارخوش دوختی تنتونه!!چه پیرهن مردونه سفیدقشنگی...اُه!!چه سه تیغی کردی خودت و...چه قیافه توپی داری برادر...عینک دودیت توحلقم...
- گفتم سلام!!!
نگاهم ودوختم به عینک دودیش وگفتم:علیک!!
بچه پررو رونگاه کن چقدخونسردزل زده بهم!!گودزیلای بی ریخت توی چهره وتیپ من تغییری نمی بینی عایا؟!گفتم الان مثل این فیلماخیره خیره نگام می کنه وزیرلب میگه چه خوشگل شدی!!زکی...این آقاازبس دخترمختردیده چشماش عادت کرده...توام توهمیا!!!اصلاگودزیلا چرابایدبه توبگه که خوشگل شدی؟!توبه گفتن اون چه احیتاجی داری؟!خودت خوشگل هستی عزیزم...بعله!!!
- بریم؟!
وبه ماشینی اشاره کردکه روبروی ساختمون پارک بود...این رادوین گودزیلاکی اومدکه من متوجه نشدم؟!!تواصلاتاحالاتوعمرت متوجه چیزی شدی که این بارمتوجه بشی؟!
باتعجب به ماشینه نگاه کردم وگفتم:اِ!!!این که رخش اریه...
خندیدوگفت:آره...ماشینامون وعوض کردیم!!جنسیس شد مال اونا...رخشش شد مال من!!
لبخندی روی لبم نشست...پس اسم ماشینش جنسیس بود...جنسیس!!اسمش توحلق رادوین...
باذوق به سمت ماشین اری رفتم...درشاگردوبازکردم ونشستم...رادوینم دروبازکردوسوارشد...استارت زدوماشین ازجاپرید...
بانگاهم تمام ماشین وازنظرگذروندم...نیشم تابناگوشم بازبود...خیلی دلم واست تنگ شده بودسلطان!!!خیلی وقت بودندیده بودمت!!!
- الان می خوایم کجابریم؟!
همون طورکه باذوق ماشین ودیدمی زدم،گفتم:به نظرت کجابایدبریم؟!خب میریم تالاردیگه!!
به ساعت اشاره ای کردوگفت:ساعت تازه 2ونیمه!!ساعت 6عقده...ما3ساعت ونیم زودتربریم اونجابگیم چی؟!من بابای دومادم یاتوننه عروس که زودترازهمه پاشیم بریم تالار؟!
اخمی کردم وگفتم:خب میگی چیکارکنیم؟!
پوفی کشیدودرحالیکه نگاهش به خیابون روبرو بود،گفت:نمی دونم...
زل زدم به روبروم ورفتم توفکر...تواین 3ساعت ونیمی که مونده چیکارکنیم؟!کجابریم؟!!بریم تالار؟!اصلاراهمون میدن که بریم؟!نمی دونم...
توهمین فکرابودم که بابشکنی که رادوین زدبه خودم اومدم...باتعجب بهش نگاه کردم تابفهمم واسه چی بشکن زده...نیشش تابناگوشش بازبود...باذوق گفت:فهمیدم چیکارکنیم!!!
همچین باذوق گفت که یه لحظه فکرکردم قراره بریم کافی شاپی رستورانی چیزی کلی بهمون خوش بگذره...ازاون همه ذوق رادوین،منم ذوق زده شده بودم...باخودم گفتم الان مثل این فیلما برمیداره من و می بره یه پارکی جایی بهم بستنی وکیک و... میده.
داشتم ذوق مرگ می شدم...اومدم ازش بپرسم که چه راه حلی به مخ ناقصش خطورکرده که یهو زدبغل خیابون وماشین ازحرکت وایساد!!!
متعجب گفتم:چی شد؟!چراوایسادی؟!!
صندلی ماشین وتنظیم کردوهلش دادبه عقب...درحالیکه روی صندلی درازمی کشید،گفت:نگه داشتم تا6یه چرت بزنیم...به جونه رهاازاول صبح دنبال کارای امیرم..دسته گل بگیر،بروماشین وببرگل فروشی،بافیلمبردارهماهنگ کن،زنگ بزن تالارازهمه چی مطمئن شو،کوفت کن،زهرمارکن...دارم ازخستگی میمیرم...خیلی خوابم میاد...توام فک کنم خسته باشی...ازصبح توآرایشگاه بودی. پس بگیریه چرت بزن تاساعت 6!!!
ودربرابرچشمای ازحدقه دراومده من،عینک دودیش وازروی چشمش برداشت وگذاشتش روی داشبرد.آلارم گوشیش وروی ساعت 5 ونیم تنظیم کردوسرش وتکیه دادبه پشتی صندلی...چشماش وبست ودریه چشم به هم زدن کپه مرگش وگذاشت!!!
چشمام شده بودقده دوتاپرتقال اونم ازنوع تامسون!!!
همچین برگشت باذوق گفت فهمیدم چیکارکنیم که فکرکردم می خوادبرم داره ببرتم کافی شاپی رستورانی پارکی جایی...نگوآقامی خواست بزنه کنار،کپه مرگش وبذاره...مرده شورت وببرن که هیچیت به آدمیزادنرفته!!!آخه خوابیدن این همه ذوق وشوق داره که تواونقدذوق مرگ شده بودی؟!نگاه چه راحتم لم داده روصندلی کپیده!!!یعنی انقدکمبودخواب داشت که درکسری ازثانیه خوابید؟!!والامنم امروزساعت 6بیدارشدم،دیشبم ساعت 2خوابیدم ولی مثل این گودزیلا هلاک خواب نیستم!!!
نگاهی به چشمای بسته ولبخندروی لبش کردم...این دیوونه داره چه خوابی می بینه که اینجوری لبخندروی لباشه؟!!فکرکنم داره خوابه دوس دختراش ومی بینه...اسکله به خدا!!!شایدم داره به ریش نداشته من بدبخت می خنده!!!ببین چه راحت کپه اش وگذاشته...سنگ قبرت وبشورم الهی!!!
بی حوصله وکلافه نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم... خدایی خیلی خسته بودم!!دیشب تاحالافقط 4ساعت خوابیدم...حداقل یه 2ساعت بخوابم که توان داشته باشم تاآخرعروسی شادوسرحال باشم...دلم نمی خوادتوعروسی بهترین دوستم چرت بزنم!!
نمی دونم کی وچجوری ولی بالاخره خوابم برد...

**********
باصدای آلارم گوشی رادوین ازخواب بیدارشدم...گوشیش مدام زنگ می زد...زنگش خیلی رومخ بود!!دست درازکردم وگوشیش وکه روی داشبردبود،برداشتم...آلارم وقطع کردم ونگاهی به رادوین انداختم...عین خرس کپه اش وگذاشته!!!مرده شوربرده درهرشرایطی می خوابه...حالاچه توآسانسورباشه چه توماشین اونم دقیقاروزی که عروسی بهترین رفیقشه!!
حالامن چجوری این وبیدارکنم؟!باجیغ ودادای من مگه بیدارمیشه؟!!
نگاهی به ساعت انداختم...وای6 شده!!!بدبخت شدیم...دیرشده!!مگه این گودزیلاگوشیش وروی 5ونیم تنظیم نکرد؟!پس چرا الان زنگ زد؟!!نکنه این بیچاره نیم ساعته داره زنگ میزنه وماعین خرس خوابیدیم؟!دیرشد...خاک به گورم!!
شروع کردم به جیغ ودادکردن:پاشو...پاشوگودزیلا !!!خواب آخرت بری ایشاا...!! خودم باهمین دستام سنگ قبرت وبشورم الهی!!!بلندشو...دیرشده!!پاشو.. .
علی رغم تمام جیغ ودادا ونفرین های بنده،آقارادوین حتی به اندازه یه میلی مترم جابه جانشدن...چندباردیگه هم جیغ ودادکردم ولی آقاخیال بیدارشدن نداشتن...
فکرشیطانی وخبیثی توی ذهنم جرقه زد...دستم وبردم سمت ضبط وروشنش کردم...شانس من یه آهنگ شادودوپس دوپسی درحال پخش بود...صداش وتاته زیادکردم...
یهو رادوین ازخواب پرید...شوکه ونگران گفت:چی شده؟!هان؟!صدای چی بود؟!
بیچاره کپ کرده بود...چشماش گرده شده بودورفته بودتوشوک!!حقش بود...
دستم وبه سمت ضبط درازکردم وخاموشش کردم...لبخندشیطونی زدم وگفتم:صدای این بود...
نفس راحتی کشیدودستش ولای موهاش فروکرد...کلافه گفت:مرده شورت وببرن!!واسه چی صدای ضبط واونقدزیادکردی؟!
شیطون گفتم:ازاونجایی که هرچی جیغ ودادکردم توی خرس هیچ عکس العملی نشون ندادی،مجبورشدم دست به این کاربزنم...(به ساعت ماشین اشاره ای کردم وادامه دادم:)دیرشده رادی...ساعت6شده!!!
اخمی کردوچشم غره ای بهم رفت که اون سرش ناپیدا...ولی من اصلانترسیدم وباذوق نیشم وبازترکردم...دستش وبه سمت سوئیچ بردواستارت زدوماشین حرکت کرد..

بیشترازنصف راه ورفته بودیم...ساعت 6وربعه!!یعنی الان ارغوان اینارسیدن؟!!اگه من به عقد اری نرسم چی؟!اگه دیربرسم وبله گفتن بهترین دوستم ونشنوم چی؟!همش تقصیره رادوینه!!عین خرس کپه اش وگذاشت...گودزیلای بی ریخت خرس شکموی شلخته دخترباز!!!الانم واسه من بامتانت وآروم هِلِک وهِلِک داره رانندگی می کنه...خب یه ذره تندتربرودیگه رادی!!!
اخمی کردم واشاره ای به سرعت سنج ماشنیش کردم که باسرعت 80 تامی رفت...گفتم:نمیشه یه ذره گازبدی؟!دیرشده می فهمی؟!
بدون اینکه حرفی بزنه،اخم روی پیشونیش وغلیظ ترکردوپاش وروی پدال گازفشارداد...باچنان سرعتی رانندگی می کردکه اون سرش ناپیدا!!!داشتم خودم وخیس می کردم...خیلی تندمی رفت!!!هی به دروداشبردمی خوردم وجیغ می زدم ولی رادوین اصلاحواسش به من نبود...بین ماشینالایی می کشیدوچراغ قرمزارو ردمی کرد...ماشیناهمین جوری پشت سرهم بوق می زدن وفحش های رکیک می دادن...ولی تمام حواس رادوین به رانندگیش بود...خداروشکربین راه به ترافیک نخوردیم...اگه ترافیک باشه که کارمون ساخته اس!!!نگاهی به ساعت کردم...6وبیست دقیقه اس!!!
یهوماشین وایساد...باتعجب به رادوین خیره شدم وگفتم:چی شد؟!چرا وایسادی؟!
اشاره ای به روبروش کردوگفت:اگه یه نگاهی به روبروت بندازی می فهمی!!
متعجب سرم وچرخوندم وبادیدن تابلوی روبروم فکم چسبیدبه کف ماشین!!!وای خدا...اینجاکه تالاریه که عروسی اری توشه!!!ماکی رسیدیم اینجا؟!رادوین چجوری تونست انقدسریع رانندگی کنه؟!
- پیاده شوبریم دیگه...دیرشده!!
باحرف رادوین،خیلی خونسرد نگاهم وازتابلو گرفتم ودوختم به چشماش... انگاریادم رفته بود دیرشده!!!
اشاره ای به ساعتش کردکه6وبیست وپنج دقیقه رونشون می داد!!!
نگاهم که به ساعت افتاد،جیغ خیفی کشیدم وکیف به دست ازماشین پیاده شدم...رادوینم پیاده شدودرماشین وقفل کرد...
باعجله به سمت درورودی می دویدم...من بااون کفشای عادی که راه میرم،می خورم زمین...حالاچه برسه به این کفشاکه پاشنه اشون 5سانته!!!ولی افتادنم برام مهم نبود...مهم اری بود...بایدبه عقدش برسم...
بانهایت سرعتی که درتوانم بود، می دویدم ورادوینم وپشت سرم می دوید...توی راه چندباری تامرزافتادن رفتم ولی نیفتادم...چیزی نمونده بودکه به دراصلی برسم...جلوی درچندتاپله بودوبعدازاون دراصلی...داشتم ازروی پله هام ردمی شدم که یهو پای راستم گیرکردبه لبه پله...تعادلم وازدست دادم...دیگه تودلم فاتحه خودم وخونده بودم!!!خاک توسرم کنن که شب عروسی دوستمم دست اززمین خوردن برنمیدارم!!!
دیگه خودم ونقش برزمین تصور می کردم که یهودستای رادوین دورکمرم حلقه شدوازافتادنم جلوگیری کرد...
باتعجب زل زدم به دستاش که دورکمرم بود...رادوین...رادوین من وگرفت تانیفتم؟!جونه رها رادوین این کاروکرد؟!
محودستای حلقه شده رادوین دورکمرم بودم که صداش توگوشم پیچید:
- دوساعته به چی نگاه می کنی ؟!دیرشده!!بدو...
نگاهم متعجبم ودوختم به چشماش...حلقه دستاش دورکمرم شل شد...اخمی کردو گفت:برودیگه...
راست میگه بایدبرم!!!دیرشده...
باعجله چندتاپله باقی مونده روهم طی کردم وبه دراصلی رسیدم...دروبازکردم وخودم پرت کردم تو!!!
بابازشدن در،همه مهمونابه سمت درچرخیدن ونگاهشون روی من قفل شد!!!همه جاساکت بودوهیچ صدایی نمیومد...همه باتعجب زل زده بودن به من.خیلی اوضاع افتضاحی بود!!هیچ کدوم ازاون آدمارم نمی شناختم...حس بدی داشتم که اون همه آدم خیره خیره دارن نگاهم می کنن...خب چیه چرا اینجوری نگام می کنین؟!آدم که نکشتم،دیررسیدم.
داشتم دربرابرنگاه های خیره اشون ذوب می شدم که رادوین پشتم قرارگرفت...سرم وبه سمتش چرخوندم...زیرلب گفت:بروتو...
نگاهم وازش گرفتم...واردسالن شدم...رادوینم واردشدو درو پشت سرش بست...مهموناچشم ازم برداشتن وبه کارخودشون مشغول شدن!
بانگاهم دنبال عروس خانوم خوشگل خودم گشتم...نگاهم که خوردبهش،دیدم داره بهم چشم غره میره!!کنار امیرنشسته بودوداشت بابادبزن خودش وبادمی زد...خون خونش ومی خورد...اُه اُه!!!این چرامن واینجوری نگاه می کنه؟!!نکنه صیغه عقدوخوندن تموم شده؟!وای!!بدبخت شدم...اری خرخره ام ومی جوئه!!
بالب ولوچه آویزون به سمتش رفتم...روبروش وایسادم وباناراحتی گفتم:ببخشید...نمی خواستم دیربیام...همش تقصیره...
- منه!!
باشنیدن صدای رادوین به سمتش چرخیدم که پشت سرم وایساده بود...اومدکنارم وروبه امیرگفت:راس میگه تقصیرمنه...خیلی خوابم میومد...گرفتم خوابیدم...بعدچشمام وبازکردم دیدم ساعت 6شده!!
جون عمه دوس دخترت!!!توخودت چشم خودت وبازکردی یامن به زوربازشون کردم؟!اون همه زجرکشیدم تاآقاازخواب بیدارشن،حالاهمه چی وزده به نام خودش...توخودت ازخواب بیدارشدی؟!روت وبرم بشر!!
چشم غره توپی بهش رفتم...روکردم به ارغوان وگفتم:صیغه عقدوخوندین؟!
ارغوان اخم غلیظی کردوگفت:نخیر!!
لبخندگشادی روی لبم نشست...اووووه...حالاچرااخم می کنی عروس خانوم؟!صیغه عقدوکه هنوز نخوندین!!
امیرلبخندی زدوگفت:همین چنددیقه پیش می خواستن بخونن ولی ارغوان گفت تارهانباشه من عقدنمی کنم!!
نیشم شل ترشد...یعنی ازاون بیشترنمی تونستم نیشم وبازکنم!!حس می کردم عضلات گونه ام درحال ترکیدنن!!وایساببینم...مگه گونه ام عضله داره؟!واقعا؟!
رهاچراداری چرت میگی؟!به توچه که گونه عضله داره یانه؟!الان مهم ارغوانه نه عضلات گونه!!!
باذوق روی زمین زانو زدم وخودم وانداختم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کردم...زیرگوشش گفتم:بداخلاق نباش عروس خانوم!!عروس به این خوشگلی که اخم نمی کنه!!
خودم وازبغلش بیرون کشیدم وزل زدم توچشماش...هنوزاخم کرده بود...شکلکی واسش درآوردم وشیطون گفتم:اُه اُه!!!فک نکنم بااین اخلاق گندی که داری بیشترازیه هفته توخونه امیردووم بیاریا!!!
اخمش محوشدولبخندکم رنگی روی لبش نشست...زل زدتوچشمام وپربغض گفت:رهاخیلی دوست دارم...
وچشماش پرازاشک شد...بی هواخودش وانداخت توبغلم...
ارغوان وتوبغلم فشاردادم وسرش وبوسیدم...امیرورادوین که بالای سرمون بودن باچشمای گردشده وفکای به زمین چسبیده نگاهمون می کردن...بقیه مهمونام باتعجب زل زده بودن به ارغوان که خودش وانداخته بودتوبغل من!!
اشک توچشمام حلقه زد...دوباره سرش وبوسیدم وزیرگوشش گفتم:منم دوست دارم اری خره!!حالاگریه ات واسه چیه؟!عروس که شب عروسیش گریه نمی کنه...
ازبغلم بیرون کشیدمش وزل زدم توچشمای اشکیش...لبخندمهربونی بهش زدم وازتوی کیفم دستمال کاغذی درآوردم...اشکاش وپاک کردم وگفتم:دیگه گریه نکنیا!!آفرین...
وپیشونیش وبوسیدم وازجام بلندشدم...

باذوق روبه عاقدگفتم:بخونیدحاج آقا!!بخونید...
عاقده سری تکون دادوروبه بابای ارغوان ومردی که کنارش بود(که احتمال می دادم بابای امیرباشه)گفت:بخونم؟!
اونام موافقت کردن وهمه سکوت کردن...
نگاهم خوردبه عموپرویزکه باهمون مرده که به احتمال زیادبابای امیره،درحال صحبت بود...سری واسش تکون دادم وباحرکات لب باهاش سلام وعلیک کردم...اونم بالبخند روی لبش جوابم وداد...
یهو سعیدوبابک ازلابه لای مهمونا،پیداشون شدواومدن سمت ما...سعیدشادوشنگول به همه سلام کردوشروع کردسربه سرامیرگذاشتن...صدای خنده های امیرورادوین وسعیدسکوت تالارومی شکست...بابک بارادوین وامیردست دادوبه سمت ارغوان اومد...سلام کردوبهش تبریک گفت...به من که رسید،نگاه غمگینی بهم انداخت وزیرلب سلام کرد...جواب سلامش ودادم.نگاهش وازم گرفت وبه سمت سعیدورفت وکنارش وایساد...خیلی ناراحت بود!!رادوین وسعیدوامیرمی خندیدن وباهم شوخی می کردن ولی بابک فقط نگاهشون می کردوگاهی لبخندکمرنگی روی لبش می نشست...قیافه ناراحت بابک،حالم ودپ کرد...عذاب وجدان داشتم...شایدمن مسبب ناراحتیشم...شایداگه بهش نمی گفتم که ازش خوشم نمیاد،الان انقدداغون نبود...یعنی چی؟!من به بابک دروغ می گفتم وسرنوشت خودم وسیاه می کردم که ناراحتش نکنم؟!گوربابای ناراحتی بابک...اصلابه من چه؟!نمی تونستم ازسردلسوزی آینده خودم وخراب کنم که!!!اصلاخوب شدکه راستش وبهش گفتم...
برای اینکه از اون حالت بیرون بیام،به سمت کله قندایی رفتم که بالای سرعروس دامادمی سابنشون...کیفم وگذاشتم روی میزی که کنارم بودوکله قندبه دست بالای سراری اینا وایسادم...دوتادختردیگه ام که من هیچ کدومشون ونمی شناختم،یه پارچه بالای سرعروس ودامادگرفتن...همه مهمونادورمون جمع شدن...رادوین کنارامیروسعیدوبابک وایساده بودوحتی نیم نگاهیم به من نمی کرد!!به درک که به من نگاه نمی کنه...مگه من منتظرنگاه اونم؟!ایش!!
نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به عاقد...تک سرفه ای کردوشروع کردبه خوندن صیغه عقد...منم باذوق شروع کردم به قندسابیدن:
النِّکاحُ سُنَّتی،فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتی فَلَیَسَ مِنّی ... دوشیزه مکرمه سر کار خانوم ارغوان همتی آیا بنده وکیلم شمارا با مهریه ی ... به عقد دائم آقای امیر خالقی در بیاورم؟
ذوق زده گفتم:عروس رفته گل بچینه!!
این وکه گفتم رادوین زل زدبهم وپوزخندی روی لبش نشست...پوزخندی بهش زدم ونگاهم وازش گرفتم...پسره چلغوز!!!خب مگه من چی گفتم که پوزخندمی زنه؟!گفتم عروس رفته گل بچینه...خب سرهمه سفره عقداهمین ومیگن دیگه...
بیخیال رادوین شدم وزل زدم به ارغوان...لبخندی روی لبش بودونگاهش به قرآنی بودکه روی پاش قرارداشت...امیرم لبخندبرلب،به قرآن خیره شده بود...آخی!!چقدبهم میاین...قربونتون برم من!!
عاقد داشت می خوند:
سر کار خانوم ارغوان همتی آیا بنده وکیلم شمارا با مهریه ی معلوم به عقد آقای امیر خالقی در بیاورم؟
به اینجاش که رسید،من گفتم:عروس رفته گلاب بیاره!!
ودوباره نگاه خیره رادوین وپوزخندروی لبش وبی محلی من!!
عاقدادامه داد:
برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟
بالبخندگشادی روی لبم گفتم:عروس خانوم زیرلفظی می خواد!!
وصدای دست وجیغ وسوت فضای تالاروپرکرد...مامان امیربه سمت ارغوان اومدوسرش وبوسید...اولین باربودکه مامان امیرومی دیدم!!ظاهرا که زن خوب ومهربونی به نظرمی رسید.
ازتویه جعبه سرویس طلایی بیرون آورد...دستبندارغوان ودستش کرد...گوشواره روهم گوشش کردوگردنبندش ودورگردنش بست..سرویسش خیلی نازبود!!
مامان امیربالبخندی روی لبش گفت:خوش بخت بشی عروس گلم...
ارغوان لبخندزد...مامان امیربوسه ای روی گونه اش نشوندوبه سمت امیررفت...اونم بوسیدوبه جای خودش برگشت...
بعدازرفتن مامان امیر،ارغوان نگاهش وازقرآن گرفت ودوخت به چشمای امیر...لبخندامیرپرنگ ترشد...عاشقونه زل زده بوده به ارغوان...ارغوان لبخندمهربونی بهش زدوگفت:بااجازه پدرومادرم وبزرگترا بله!!
صدای دست وجیغ وسوت جمعیت،فضاروپرکرده بود...بالاخره امیرم بله رو داد!
قندارو روی میزی که کنارم بودگذاشتم...به ارغوان خیره شدم...اری عروس شده؟!ارغوان زن امیرشد؟!دوست من؟!ارغوان من؟!آبجی من؟!دلم واست تنگ میشه اری...می ترسم باازدواج باامیرهمه من وفراموش کنی...دیگه سراغی ازم نگیری...دیگه من ونبینی!!ارغوان دلم واست تنگ میشه...ولی...ولی واست خیلی خوشحالم!!خوشبخت بشی قربونت برم...
اشک توچشمام حلقه زده بود... اشک شوق بود!!همه دست می زدن ولی من باچشمای پرازاشک زل زده بودم به ارغوان...واست خوشحالم عزیزم!!!
مامان ارغوان به سمتشون اومدوجعبه های خوشگلی که حلقه نامزدیشون توش بودوگذاشت روی میزعقد...امیردست درازکردوحلقه ارغوان وازجعبه بیرون آورد...دست چپ ارغوان وگرفت تودستش وحلقه رودستش کرد...جفتشون بانگاه های عاشقونه زل زده بودن به هم دیگه...صدای دست وجیغ وسوت توی فضاپیچید...ارغوان حلقه امیروازجعبه بیرون آورد...بالبخندی روی لبش حلقه روکرددست امیرکرد...دوباره صدای جیغ وسوت وهلهله زنافضای سالن وپرکرد...

عاقدبه سمتشون اومدویه سری کاغذبهشون دادتاامضاکنن...امیروارغوان شروع کردن به امضاکردن...زل زدم به اری...لبخندی روی لبش بود...الهی من فدای اون لبخندقشنگت بشم اری جونم!!خوشحالم برات خواهری...قربونت بشه رهاکه عروس شدی...
دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...شب عروسی ارغوانه...من نبایدگریه کنم...آجی گلم داره عروس میشه.
لبخندی روی لبم نشست...
امضاکردن اری ایناکه تموم شد،کادو دادن فامیلاشروع شد...امیروارغوان وایساده وبودن ومهمونابه سمتشون میومدن وباماچ وبغل وبوسه بهشون تبریک می گفتن...به سمت کیفم رفتم وادکلن ودستبندی که برای امیر وارغوان خریده بودم وبیرون آوردم...به سمتشون رفتم وروبروی ارغوان وایسادم...زل زدم بهش ولبخندگشادی روی لبم نشست...اونم لبخندزد...خودم وانداختم توبغلش وبوسیدمش...زیرگوشش گفتم:خوشبخت بشی خواهری...
من وازآغوش خودش بیرون کشیدوزل زدتوچشمام...زیرلب گفت:مرسی...(وباشوخی ادامه داد:)توکی عروس میشی که من بیام هی هی ماچت کنم بهت تبریک بگم؟!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:کی میادمن وبگیره بابا؟!من تاآخرعمرم بیخ ریش ننه بابامم!!
خندید...منم خندیدم...دستبندی که براش خریده بودم وازتوی جعبه اش بیرون آوردم وگفتم:زودتندسریع دستت وبیارجلو...
دستش وجلوآورد...دستبندودستش کردم وگفتم:اینم کادوی خوشگل رهاخانوم به اری خل وچل!!
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید...گفت:زحمت کشیدی خواهری...قربونت بشم...خیلی نازه...دست گلت دردنکنه...
گونه اش وبوسیدم وخودم وازبغلش بیرون کشیدم...باشوخی وخنده گفتم:قابلت ونداره عزیزم!این کادوازطرف من ومامان وباباواشکان وساراس...نمی دونی مامان چقددلش می خواست توعروسیت باشه...بهم سفارش کردکه یه عالمه ماچت کنم وبهت تبریک بگم...
چندبارپشت سرهم گونه اش وبوسیدم وگفتم:تبریک عروس خانوم گل!!!
ارغوان بغض کردوگفت:کاش خاله مریم وعمومسعودواشکان وسارا اینجابودن...دلم واسشون تنگ شده.
اشک توچشمام حلقه زده بود.زیرلب گفتم:منم دلم واسشون تنگ شده...
برای اینکه گریه ارغوان ودرنیارم،لبخندی زدم وباشوخی وخنده گفتم:دیگه بحث واحساسیش نکن اری جون...من دیگه برم...انقدمن وتو زرت زرت هم دیگه روبغل کردیم،همه شاکی شدن!!بقیه هم می خوان بیان به عروس خوشگلمون کادوبدن دیگه...من برم که جا واسه بقیه بازبشه!!
لبخندش پررنگ ترشد...چشمکی بهش زدم وازش فاصله گرفتم...به سمت امیررفتم که داشت بایه آقایی روبوسی می کرد...صبرکردم تاخوش بش اون آقاهه تموم بشه...اون که رفت،روبروی امیر وایسادم وبالبخندی روی لبم گفتم:خوشبخت بشین ایشاا...!!!به پای هم پیربشین...
لبخندی بهم زدوگفت:مرسی...ممنون!!
شیطون گفتم:ولی خدایی عجب دختری وتورکردیا!!توکل دنیابگردی لنگه ارغوان پیدانمی کنی...ازبس که خانوم وخوشگل وباکمالاته!!
خندیدوگفت:اون که صدالبته!!!
بالبخندی روی لبم،ادکلن وکه تویه جعبه خوشگل بود،به سمتش گرفتم وگفتم:اینم کادوی ناقابل من برای عرض تبریک!!
ادکلن وازدستم گرفت ومهربون گفت:چرازحمت کشیدی؟!دستت دردنکنه...ممنون...
لبخندی زدم وگفتم:خواهش می کنم...ناقابله...
لبخندامیرپررنگ ترشدودهن بازکردتاچیزی بگه که یهو بازوی من به وسیله یکی کشیده شد!!!
درکسری ازثانیه،یکی بازوم وکشیدومن وازجمعیتی که دورعروس ودامادبودن،بیرون آورد...همچین بازوم وکشیدکه دستم ازجاکنده شد!!!آدمم انقدوحشی؟!کدوم خری این کاروکرده؟!
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...سرم وبلندکردم تاحساب کسی که دستم وازجاکنده روبرسم که چشمم خوردبه یه جفت چشم عسلی...
امااین بار رادوین نبود...چشماهمون چشمابودن ولی یارو زن بود!!!یه زن تقریبا 45 ساله باپوست سفید...چشمای درشت عسلی که کپ چشمای رادوین بودن!!اصلاانگارچشمای رادوین وکنده بودن گذاشته بودن توصورت این خانومه...ابروهای کمونی وخوشگل...بینی کوچیک وقلمی...لب قلوه ای خوشگلی که حالایه لبخندروش بود...درکل خانومه خیلی خوشگل ونازبود!!!یه کت ودامن شیک وتروتمیزپوشیده بودوباذوق زل زده بودبه من!!! وا!!!خداعقل بده...این چرا اینجوری به من نگاه میکنه؟!ازهمچین خانوم خوشگل وشیک وخوش تیپی بعیده که انقدوحشی وهیزباشه!!!چرا اینجوری داره من وبانگاهش می خوره؟!نکنه ازاون زنای هیزه؟!!اصلاچراچشماش کپ چشمای رادوینه؟!نکنه ازفامیلای رادی گودزیلاس؟!وای خدایانه...خودش کم بودکه حالافامیلاشم اضافه شدن؟!!
زنه درحالیکه نیشش تابناگوشش بازبود،باذوق گفت:شمابایدرهاجان باشی درسته؟!
جانم؟!این من و ازکجامی شناسه؟!!چه جانی هم گذاشته کناراسمم...رهاجانت توحلقم!!!
اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:بله...من رهام ولی فکرنمی کنم شماروبشناسم...
دستش وبه سمتم درازکردوبالبخندمهربونی روی لبش گفت:من رعنام...مادر رادوین...

چی؟!!!مادررادوین؟!توننه گودزیلایی؟!جان من؟!پس چراانقدجوونی؟!!!خدابده ازاین ننه ها!!!پس بگوچراچشماتون کپ همه...چشماتون باهم مونمیزنه...هم رنگش،هم فرم وحالتش!!!
حالابیخیال این حرفا... ننه رادوین بامن چی کارداره که اونجوری بازوی من وکشیدوالانم بانیش باز زل زده بهم؟!ایناخونوادگی عادت دارن که دست ملت وازجابکنن؟!اینم مثل پسر اسکلش عادت داره ازسیستم کشش دست استفاده کنه!؟؟!؟!!
اخمم محوشدوبه زورلبخندمصنوعی زدم...خب ضایع اس حالاکه فهمیدم این خانوم بسیارزیباوشیک وخوش تیپ وبه غایت وحشی ننه رادوینه،بازم اخم کنم!!
دستم وبه سمتش درازکردم وباهاش دست دادم...درحالیکه نهایت سعیم ومی کردم تالحنم مودب باشه گفتم:وای ببخشید!!معذرت می خوام که اولش به جانیاوردم...ازآشناییتون خوشبختم خانوم رستگار!!
مهربون گفت:منم خوشبختم عزیز دلم...بامن راحت باش دخترم...بهم بگورعنا!!!
زکی!!!!توحداقل 20سال ازمن بزرگتری،بعداون وقت من بیام بهت بگم رعنا؟! همینم مونده پس فردا رادوین بیادخِرِمن وبگیره بگه چرامامانم وبااسم کوچیک صدازدی...
لبخندی زدم وگفتم:کاری بامن داشتین که...
خواستم بگم من وکشیدین.دیدم ضایع اس...برگشتم گفتم:
- من واحضارکردین؟!
احضارم توحلق رادوین!!!
- نه عزیزم...فقط خواستم ببینم این رهاخانومی که رادوین انقدازش تعریف می کنه کیه!!!
چی؟!!!!رادوین پیش توازمن تعریف کرده؟؟!ازچیِ من واست تعریف کرده؟!ازپنچرکردن ماشینش؟!از زرت زرت افتادن وکتلت شدنم؟!!ازپرروییم؟!از گودزیلا گودزیلا گفتنم؟!خدانکشتت رادوین...چراازمن پیش ننه ات تعریف کردی؟!
درحالیکه تمام سعیم ومی کردم تا ازکوره درنرم،لبخندمصنوعیم وپررنگ تر کردم وگفتم:آقارادوین خیلی به من لطف دارن(جون عمه ام!!)حالادرموردمن چی بهتون گفتن؟!
خنده ای کردوگفت:بماند!!!
وای!!!!!گاوم زایید...اونم نه یه قلو،نه دوقلو،شوصون قلو!!همچین باخنده گفت بماندکه انگار ازهمه گندکاریای منه گوربه گورشده خبرداره...وقتی ننه رادوین من وانقدخوب می شناسه پس یعنی کل فک وفامیلش دورادور بامن آشناهستن دیگه!!
دستم وگرفت تودستاش ومن وبه سمت صندلی هایی که برای مهمونابودن،هدایت کرد...من وروی صندلی نشوندوخودشم کنارم نشست..دستش وگذاشت روی دستم ومهربون گفت:خب تعریف کن ببینم...جات توخونه جدیدت خوبه؟!مشکلی نداری؟!رادوین اذیتت نمی کنه؟!
سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:آره همه چی خوبه...نه اتفاقا...آقارادوین خیلی به من لطف دارن...خیلی به فکرمن!!
جون عمه ی ننه رادوین!!!رادی به تولطف داره؟!به فکرتوئه؟!!زرشک!!!هیشکیم نه رادوین...فکرکن یه درصد!!!
- ازمن خجالت می کشی عزیزم؟!
سرم وبالاآرودم وبه چشمای خوش رنگش زل زدم...گفتم:نه...
- پس چرانگاهم نمی کنی وسرت میندازی پایین؟!بامن راحت باش دخترگلم!!اگه رادوین اذیتت می کنه بهم بگوتابرم گوشش وبپیچونم...
خندیدم وچیزی نگفتم...خندید...زیرلب گفت:بهت نمی خوره اونقدی که رادوین تعریف می کنه شیطون باشی!!خیلی ساکتی...
یاقمربنی هاشم!!!رادی خره چی ازمن به ننه اش گفته؟!نکنه همه گندکاریاوحاضرجوابیام وبهش گفته؟!!بچه ننه لوس نُنُر!!!معلومه ازاون پسراییه که همه چی ومی برن صاف میذارن کف دست ننه اشون!!!
- اینجوری نگاش نکنین مامان...به وقتش همچین زبون درمیاره وحاضرجوابی می کنه که من ومیذاره توجیب کوچیکش!!
اول صداش اومدوبعدتصویرش...باقدمای آروم به سمت مااومدوکنارمامانش نشست...لبخندی زدوگفت:مامان گلم چطوره؟!خوبی خانومی؟!
مامانش خندیدوگفت:خوبم پسرم...قربونت برم الهی!!
اوق اوق!!!مادروپسرچه دل وقلوه ای باهم ردوبدل می کنن باهم!!همچین قربون صدقه هم میرن که یکی ندونه فکرمیکنه دوس دختردوس پسرن!!!
داشتم بالامیاوردم!!!ا چرا انقد واسه هم دیگه هندونه قاچ می کنن؟!! انقدبدم میادازاین چندش بازیا...
ازجام بلندشدم وروبروی مامانش وایسادم...لبخندی زدم وگفتم:من دیگه میرم رعناجون...
مامانش ازجاش بلندشدوگفت:کجاعزیزم؟!حالا نشسته بودی...
اشاره ای به لباسام کردم وگفتم:من هنوزلباسام وعوض نکردم...اگه اجازه بدین برم لباس بپوشم...
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید...وقتی توآغوشش بودم،نگاهم افتادبه رادوین که باپوزخندی روی لبش،روی صندلی نشسته بودوزل زده بودبه من...پشت چشمی واسش نازک کردم ونگاهم وازش گرفتم...
رعناجون من وازآغوشش بیرون کشیدوبوسه ای روی گونه ام نشوند...منم گونه اش وبوسیدم وگفتم:خداحافظ...
- خداحافظ گلم...
لبخندی زدم وبی توجه به رادوین ازشون فاصله گرفتم...به سمت کیفم رفتم که روی میزکنارسفره عقد قرارداشت...نگاهی به امیروارغوان انداختم...بیچاره هاهنوزمشغول روبوسی واحوال پرسی بودن!!!دهنشون سرویس شدبابابسه!!!
کیفم وبرداشتم وباچشمم دنبال اتاقی که لباساروتوش عوض می کنن،گشتم وپیداش کردم...به سمتش رفتم و واردشدم...کسی توش نبود...چون هنوز بیشترمهمونانیومده بودن.
کیفم وگذاشتم روی میزی که کنارآینه بودومانتو وشالم ودرآوردم...گذاشتمشون توی کیفم وازتوش شال بنفشی که بارنگ تاج وسایه وکفشم ست بود،بیرون آوردم...شال وانداختم روی دوشم تادل وروده ام نریزه بیرون...رژلب قرمزجیگریم وازتوی کیفم بیرون آوردم وروبروی آینه وایسادم...رژلب وبه لبم مالیدم...وای چه جیگرشدم!!بوس بوس به خودم...
واسه خودم یه بوس فرستادم وزل زده به لبم...لامصب چه لبی شده ها!!آدم می خواددرسته بخورتش...هٍه!!!خاک عالم توسرهیزت کنن...توی گوربه گورشده به لب خودتم رحم نمی کنی؟!!خخخخخ
نگاهم وازلبم گرفتم ونگاه کلی به سرتاپام انداختم...همه چی خوبه...لبخندی به تصویرخودم توی آینه زدم و زیپ کیفم بستم وگذاشتمش روی میزوبه سمت درخروجی رفتم...

همین که ازاتاق بیرون اومدم،باآرتان چشم توچشم شدم!!!وای بدبخت شدم...این دوباره می خوادهیزبازی دربیاره؟!!نه توروخدا!!!
فاصله زیادی باهم نداشتیم...باقدمای بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد...آرتانم مثل رادوین یه کت وشلوارمشکی پوشیده بودمنتهی باپیرهن کرم...یه کراوات ساده قهوه ایم زده بود...باکفشای مردونه مشکی...درکل تیپش خوب بود...
زل زدتوچشمام وبالبخندی روی لبش گفت:به!!!سلام خانوم کوچولو...
دوباره به من گفت خانوم کوچولو!!!
اخمی کردم ودهنم وبازکردم تابگم من خانوم کوچولونیستم که یهومن وکشیدتوآغوشش!!!ای خدا...این چرا جدیدا هردفعه من ومی بینه بغلم میکنه؟!!
من وبه خودش فشاردادوگفت:می دونم...توخانوم کوچولونیستی!!نیازی به گفتن نیس خوشگل خانوم.
توبغل آرتان که بودم،چشمم خوردبه رادوین...درفاصله دورترازماتوجمع 5تادخترجلف وایساده بودوزل زده بودبه من!!!همچین بااخم نگاهم می کردکه انگارآدم کشتم!!خب تقصیرمن چیه آرتان بغلم کرده؟!!اصلابه توچه که آرتان من وبغل کرده؟!مگه وقتی تومیری توجمع دخترای لوندوجلف من چیزی بهت میگم که توالان بااخم زل زدی بهم؟!!
پوزخندی بهش زدم ونگاهم وازش گرفتم...دستام کناربدنم افتاده بودومثل دفعه پیش من آرتان وبغل نکردم...اون سفت چسبیده بودبه من!!!بسه دیگه بابا...بغل یه دقیقه،دودقیقه،نه شوصون ساعت که!!!
خودم وازآغوشش بیرون کشیدم وبالبخندی روی لبم گفتم:خوبی آرتان؟!
لبخندی زدوگفت:اِی بدک نیستم!!توچطوری رها خانومی؟!
- منم بدنیستم...
دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت صندلی که روبروی همون اتاقه بود،هدایت کرد...من وروی صندلی نشوندوخودشم کنارم نشست...زل زدتوچشمام وناراحت وغمگین گفت:خیلی ازاتفاقی که برای سارا افتادمتاسفم...شماره اشکان وکه تو داده بودی به ارغوان،ازش گرفتم وبه اشکان زنگ زدم...خیلی پکره!!داره داغون میشه...
ونگاهش وازم گرفت ودوخت به روبروش...
آه پرسوزی کشیدم وپربغض گفتم:آره...حال داداشم خیلی بده...خیلی!!
نگاهش ودوخت به چشمام ومهربون گفت:مگه آرتان مرده که اینجوری آه می کشی وبغض می کنی؟!نبینم ناراحتیت ورهاخانومی...انقدخودت واذیت نکن...خیلی نگرانتم...
اوهو!!!چه مهربون شدی تویهو!!!
مرده و زنده آرتان چه فرقی به حال من داره؟!!مگه تواین چندماه که من تنهابودم آرتان خان چندباراومدن پیشم یابهم زنگ زدم؟!بروکناربذاربادبیاد بابا....چرا الکی قمپزدرمی کنی و واسه من تیریپ دلسوزی میای؟!!
اخمی کردم ودلخورگفتم:آره...ازسرزدناوا حوال پرسیای مداومت تواین چندماه کاملامشخصه که نگرانمی!!
لبخندمهربونی زدوگفت:اخم نکن رهایی...اخم بهت نمیاد!!به جون رهاتواین چندماه سرم خیلی شلوغ بود...خیلی نگرانت بودم ولی وقت نکردم بیام پیشت(ونگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پایین وادامه داد:)جدا ازدرگیربودنم تواین مدت،خودم صلاح دونستم که یه مدت پیشت نباشم ونبینمت تابتونم تکلیفم وباخودم وخودت روشن کنم...
مثل بچه خنگاگفتم:چی؟!تکلیف؟!!من وتوچه تکلیفی باهم داریم که تومی خواستی روشنش کنی؟!
سرش وبالاآوردوخیره شدتوچشمام...گفت:دارم میرم رها...
متعجب گفتم:کجا؟!
- پاریس...این مدت دنبال کارای اقامتم بودم...راستش دیگه ازاینجاخسته شدم.می دونی توایران جای پیشرفت نیس...می خوام برم اونجاوادامه تحصیل بدم.می خوام دکترام واونجابگیرم...برای رشته ای مثل مهندسی کامپیوتراینجا زیادکارنیس...می خوام برم اونجاوبعدازگرفتن مدرک دکترام کارکنم...
خاک توسروطن فروشت کنن!!اشکانم مهندسی کامپیوترخونده وتویه شرکت کارمی کرد...چطورواسه اون کارهس واسه تونیس؟!چرت نگوبابا...تودلت هوای فرنگستون کرده.ربطیم به کاروادامه تحصیل واین مزخرفات نداره...انقدبدم میادازآدمایی که واسه خارج رفتنشون بهونه درس وکارو وسط می کشن!!خب مثل آدم بگودلم می خوادبرم خارج...دیگه این چرت وپرتاواسه چیه؟!
برخلاف حرفایی که تودلم زدم،چیزی به آرتان نگفتم...آدم نفهم که حرف سرش نمیشه...حالاتوهی بگو،توگوشش نمیره که!!!
درحالیکه زل زده بودتوچشمام،آروم وشمرده شمرده گفت:اما...اماقبل ازرفتنم می خوام بهت یه چیزی وبگم...اینجاوتواین شرایط نمی تونم حرفم وبهت بزنم.یه روزآدرست وازارغوان می گیرم ومیام خونه ات وباهات صحبت می کنم...باشه؟!
اینم خله ها!!!شب تولداشکان می خواست یه چیزی وبهم بگه ولی نگفت...حالام که یه روزمی خوادبیادخونه ام یه چیزی وبهم بگه...خب چراانقدتفره میری؟!مثل آدم زرت وبزن دیگه بابا!!!
اخمی کردم وگفتم:نمیشه همین الان بگی؟!
لبخندی زدوگفت:نه نمیشه...
پوفی کشیدم وگفتم:باشه پس منتظرتم...
دهن بازکردتاچیزی بگه که یه پسری به سمتش اومدوصداش کرد:
- آرتان یه دیقه میای؟!
روبه پسره گفت:الان میام...
روکرد به من وبایه لبخندمهربون روی لبش گفت:پس میام باهم حرف بزنیم...الان بایدبرم گلم...
وخم شدوگونه ام وبوسید ودرکسری ازثانیه به همراه رفیقش غیب شد!!!
این پسره چه غلطی کرد؟!من وماچ کرد!؟؟!!خیلی بی جاکرد...دستم وکشیدم روی جایی که آرتان بوسیده وبودتامثلاجای ماچش وپاک کنم...من چقدخرشدم جدیدا!!این آرتان بی شعورهیزهردفعه من ومی بینه،باچشماش می خورتم وبغلم می کنه وماچم میکنه وبعداون وقت من مثل ماست می شینم نگاهش می کنم؟!پسره چلغوزبی شعورهیز...اگه داداش اری نبودی جوری حالت ومی گرفتم که مرغای هوابه حالت زارزارگریه کنن ولی حیف!!!حیف که به خاطراری نمی تونم چیزی بهت بگم...
زیرلب داشتم به آرتان فحش می دادم که نگاهم بانگاه عصبی رادوین برخوردکردکه داشت باقدمای بلندومحکم به سمتم میومد!!...

وا!! این واسه چی دختربازیش و ول کرده داره میادپیش من؟!نکنه ناراحت شده ازاین که آرتان ماچم کرده؟!بروبابا...رادوین می خوادتوسربه تنت نباشه،بعداون وقت بیادسرت غیرتی شه؟!هه...زهی خیال باطل...اصلامن چه نیازی به غیرتی شدن این گودزیلادارم؟!این کی منه که بخوادسرم غیرت داشته باشه؟!گورعمه دوس دخترش بابا...بااینکه کاری که آرتان کردخیلی زشت بودولی به رادوین هیچ ارتباطی نداره!!
بالاخره بهم رسیدو روبروم وایساد...ازجام بلندشدم وروبروش وایسادم...زل زدم توچشمای عسلیش که حالاازعصبانیت به خون نشسته بودن!
اخم غلیظی روی پیشونیش بودوفکش منقبض شده بود...باصدایی که ازلای دندونای بهم فشرده اش بیرون میومد،گفت:این پسره خرکی بود؟!
پوزخندی زدم وگفتم:خربابای ارغوان!!
دادزد:کجای لحن من به شوخی می خوردکه توباشوخی جوابم ودادی؟!
شونه ای بالا انداختم وخونسردگفتم:شوخی نکردم...خب این خره،پسرعموپرویز،بابای ارغوان،بود دیگه!!آرتان...داداش بزرگترارغوان...
- اون وخ این آقاآرتان 4ساعت داشت به توچی می گفت؟!
اخمی کردم وگفتم:فکرنمی کنم به توربطی داشته باشه!!
چنان دادی زدکه چهارستون بدنم لرزید:ربط داره...خیلیم ربط داره!!بابات توروسپرده دست دایی من...دایی منم این مسئولیت وداده به من...می فهمی؟!من مسئولتم؟!بفهم!!!جواب من وبده...
بالحن آرومی گفتم:هیچی نمی گفت...داشت درموردکارودرس ودانشگاه واینجورچیزاحرف می زد...
پوزخندی زدوباصدای بلندی گفت:منم که خرم!!!داشت درموردکارودرس ودانشگاه حرف می زدکه بغلت کردومدام زل زده بودتوچشمات وتهشم ماچت کرد؟!!آره؟!
اوووه!!!این بچه چه دقتی داشته بزنم به تخته...تک تک لحظه هارودیده...اصلابه این چه که تمام مدت داشته من ومی پاییده؟!!رادی گودزیلاکیِ منه که سرم دادمی زنه وازم توضیح می خواد؟!
اخمی کردم وعصبانی گفتم:بی خودسرمن دادنزن...من نه دوس دخترتم نه خواهرت نه زنت که هری چی دلت خواست بهم بگی ومنم عین بز نگات کنم!!من رهام...رهاشایان!!کسی که خودت خوب می شناسیش...من روپای خودم وایمیستم وکسیم حق نداره بهم بگه چیکارکنم وچیکارنکنم!!به توهیچ ربطی نداره که آرتان داشت بهم چی می گفت...چندماهه همسایه ام شدی،هوابرت داشته؟!فکرکردی حالاچون همسایه امی بایدسرم دادبزنی وهرچی که دلت خواست بگی؟!نخیرآقای رستگار!!توبزرگترمن نیستی که بخوای واسم دادوبیدادراه بندازی وازم توضیح بخوای،من خودم هم بابادادرم هم داداش!!پس تویکی بهتره توکارام دخالت نکنی...درسته مسئولیتم به عهده توئه ولی توهیچ حقی نداری که چکم کنی وازم توضیح بخوای!!پس پاشو بروبه دختربازیت برس وکاری به کارم نداشته باش.
وبدون اینکه منتظرجوابش بمونم،ازکنارش ردشدم وبه سمت خاله پروانه،مامان ارغوان، رفتم تاباهاش حال واحوال کنم...

**********
عروسی تقریباتموم شده بود...همه مهموناازتالاربیرون اومده بودن ومنتظربودن تاماشین عروس راه بیفته ودنبالش کارناوال راه بندازن...من میمیرم واسه این قسمت ازعروسی!!خیلی توپه!!!انقد رقصیده بودم که کف پاهام زوق زوق می کردولی به خاطراری هم که شده تاتهش هستم...
باذوق وشوق مانتوم وپوشیدم وشالمم سرم کردم.کیف به دست ازاتاقی که مخصوص تعویض لباس بود،بیرون اومدم...به جزچندنفری که داشتن به امیروارغوان تبریک می گفتن،کس دیگه ای توی تالارنمونده بود...به سمت ارغوان رفتم وبهش گفتم که دم درمنتظرم تابیان وباهم بریم جیغ ورقص وصفا!!!باخنده وشوخی ازش جداشدم وبه سمت درورودی تالار رفتم...دروکه بازکردم،نگاهم خورد به رادوین وسعیدکه پایین پله هاوایساده بودن وباهم حرف می زدن ولی بابک نبود!!
نگاه رادوین که به من افتاد،اخم غلیظی روی پیشونیش نشست وروش وازم گرفت...انگارازدستم دلخوربود...بدجورقهوه ایش کرده بودم!!!خب تقصیرخودش بود...واسه چی الکی تومسائل شخصی من دخالت می کنه؟!اصلاخوب کردم که بهش توپیدم...
نگاهم وازرادوین گرفتم وخواستم ازپله هاپایین برم که چشمم خوردبه آرتان!!!دقیقادرنقظه مقابل و روبروی رادوین وسعید،بارفیقاش کنارپله وایساده بودوحرف میزد...نگاهش که به من افتاد،لبخندمهربونی زدوسری واسم تکون داد...ازسرٍاجبار لبخندی بهش زدم وسری تکون دادم...
نگاهم وازآرتان گرفتم ودوختم به پله های روبروم...خدایاخودت این پله هارو ختم به خیرکن!!!اگه بیفتم زمین جلوی سعیدورفیقای آرتان خیط میشم...حالاآرتان ورادوین عیبی ندارن،ازخودمونن ولی سعیدو رفیقای آرتان نه!!
باترس ولرزقدم اول و برداشتم وازپله اول پایین اومدم...می خواستم ازپله دومم بیام پایین که یهونمی دونم چی شدوپاشنه پام به کجاگیرکردکه تعادلم وازدست دادم وپاهام رفت روهوا...این دفعه دیگه قطع به یقین میفتم زمین وکتلت میشم...هیچ انتظاریم ازکسی نداشتم که بَت مَن بازی دربیاره وبیادنجاتم بده...چشمام وبستم منتظرموندم که باکله بخورم زمین...حداقل اینجوری قیافه های رفیقای آرتان وسعیدونمی بینم که دارن مسخره ام می کنن...خاک توسرخرم کنن که بااون همه دقتی که توپایین اومدن ازپله هابه خرج دادم، بازم دارم پخش زمین میشم...وای خدایا لباسام پاره پوره نشه؟!!ای خاک توگورم کنم ایشاا...!!!خودم سنگ قبرخودم وبشورم...
خدایی دیگه هیچی نمونده بودکه سرم بازمین برخوردکنه که دستی دورکمرم حلقه شدومن وکشیدتوبغل خودش...
وای خدایاشکرت...نزدیک بودجلوی همه خیط بشما!!!!خدایاخیلی مخلصم که نذاشتی شب عروسی بهترین رفیقم بالباسای پاره وپوره برم دنبال ماشین عروس!!حالااین آقای بت من کی بود؟!
چشمام وبازکردم ونگاهم روی چشمای عسلی رادوین که ازعصبانیت سرخ شده بود،افتاد...بااخم غلیظی روی پیشونیش کنارسعید وایساده بودوزل زده بودبهم...پس وقتی رادوین جلوم وایساده واونجوری عصبانی بهم خیره شده،شخص مذکورکسی نمی تونه باشه جزآرتان!!!
بافکرکردن به این که آرتان بغلم کرده،قیافه ام مچاله شد...بی شعورعوضی هیزمحکم من وتوبغلش گرفته بودو ولم نمی کرد!!خب آقای بت من،من ونجات دادی دیگه بسه!!ولمون کن بذاربریم به کاروزندگیمون برسیم...
به سختی خودم وازبغلش بیرون کشیدم ولی هنوزم دستاش دورم بود...توچشماش خیره شدم وگفتم:ببخشید...
چشماش خیره خیره نگاهم می کردن...لبخندمحوی زدوحلقه شل وشل ترشد...کاملاازآغوشش بیرون اومدم وبااخم غلیظی روی پیشونیم گفتم:مرسی...
خدایی این مرسی من ازهزارتافحشم بدتربود...حقشه پسره چلغوزهیز!!!این همه به خاطراینکه داداش اریه،مراعات کردم ولی انگارنه انگار!!!هرچی می گذره پرروترو وقیح ترمیشه...
روم وازش برگردوندم ونگاهم به نگاه عصبی رادوین گره خورد... خیلی سریع نگاهش وازم دزدیدوزیرلب غرید:من میرم توماشین...(عصبی به آرتان اشاره کردوادامه داد:)کارت تموم شدبیا!!!
ورفت...
سعیدوآرتان ورفیقاش متعجب زل زده بودبهم...خب چیه؟!مگه تقصیرمن بودکه آرتان من وگرفت ونذاشت بیفتم؟!!کاش کمکم نمی کردومیذاشت بیفتم خبرمرگم،مخم بخوره به زمین ضربه مغزی بشم بمیرم!!!والا...اصلاخودِ آرتان چرا اینجوری نگاهم می کنه؟!
آرتان اخمی کردوبه رادوین که حالاپشتش به مابودوداشت به سمت ماشین می رفت،اشاره کردوگفت:این پسره کی بود؟!
عصبی گفتم:این پسره اسم داره آقاآرتان...اسمشم رادوینه!!خیلیم آقای محترم وباشخصیته...
پوزخندی زدوگفت:اِ؟!! اون وخ این آقای محترم وباشخصیت چه نسبتی باتوداره که انقدراحت باهات حرف می زنه؟!
اخمی کردم وعصبی ترازقبل گفتم:رادوین همسایه منه...درنبودخونوادمم مراقبمه...بابام من وسپرده دست اون...گفتم درجریان باشین!!بااجازه!!!
وبی توجه به نگاه های عصبی آرتان وچشمای گردشده وفکای به زمین چسبیده سعیدورفیقای آرتان،ازکنارشون گذشتم وبه سمت ماشین رادوین رفتم.کلافه وعصبی پاهام وبه زمین می کوبیدم...
آرتان خیلی بی شعوره...هی هیچی بهش نمی گم هی پرروترمیشه!!اون ازاون نگاه های هیزش،اون ازبغل کردنش،اون ازماچش،اینم ازهمین چنددقیقه پیش که چسبیده بودبهم و ولم نمی کرد!!هرچی مراعات می کنم انگارنه انگار!!نمی دونم چراجلوی آرتان،ازرادوین طرفداری کردم وپشتش وایسادم...شایدبه خاطراینکه ازدست آرتان عصبانی بودم ودلم می خواست بچزونمش یاشایدم به خاطراینکه دیگه مثل سابق از رادوین متنفرنیستم!!نه اینکه ازش خوشم بیاد...نه!! فقط ازش متنفرم نیستم...ازاون شبی که پیشم موندتانترسم تنفرم نسبت بهش ازبین رفت...وقتی اشکام وپاک کردودرآغوشم گرفت،یادم رفت که همون رادوین گودزیلاس...وقتی کنارم موندودستم وگرفت تودستش وبیدارموند،حسم بهش تغییرکرد...احساسم نسبت بهش تغییرکرده...نمی دونم...واقعادیگه ازش متنفرنیستم؟!اون چی؟!هنوزازم متنفره؟!!اگه ازم متنفره پس چرا امشب سرم غیرتی شد؟!!رادوینی که حتی کوچکترین اهمیتی به من نمی داد،چرابایدامشب به خاطرحرکات آرتان عصبانی بشه؟!به خاطرمسئولیتی که داییش انداخته گردنش؟!به خاطرحس مسئولیت سرم غیرتی شد؟!نمی دونم...
به ماشین ارغوان رسیده بودم...رادوین پشت فرمون نشسته بودوکلافه وعصبی زل زده بودبه یه نقطه مبهم...توفکربود...اونقدکه متوجه اومدن من نشد!!
به سمت درشاگردرفتم وبازش کردم...صدای بازشدن درباعث شدکه رادوین به خودش بیاد...نگاه گذرایی به من انداخت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...سریع نگاهش وازم دزدید...سوارماشین شدم ودروبستم...کیفم وگذاشتم روی پام وزل زدم به قیافه اخمو وعصبانی رادوین...
عذاب وجدان داشتم...پکربودن الان رادوین به خاطر حرفای چندساعت پیشه منه.دلم نمی خواست رادوین،شب عروسی رفیقش انقدناراحت وپکرباشه...رادوین بایدهمیشه خندون وشادوشیطون باشه...گودزیلای دخترباز،همیشه بایدمغروروخودشیفته باشه نه اینجوری ناراحت واخمو...درسته خیلی ازش خوشم نمیاد ولی ازش بدمم نمیاد...نامردیه اگه بخوام خوبیاش ونبینم...مسئولیت مراقبت ازمن ودرنبود خونواده ام قبول کرده،داره توپایان نامه ام کمم می کنه،اون شب که بااشکان حرف زدم ودپ شدم کلی مسخره بازی درآوردتابخندم وحالم عوض بشه،اون شب که ترسیده بودم ازپیشم نرفت وکنارم موند...وقتی ازخواب پریدم،بغلم کرد...توآغوشش آروم گرفتم...باهام حرف زد ودلداریم داد...نمی تونم بی انصاف باشم واین خوبیاش ونبینم!!اون این همه کار واسم کردولی من چه کاری واسش کردم؟!زرت وزرت بهش فحش می دادم واخم وتَخم می کردم...امشبم شستمش وپهنش کردم جلوی آفتاب!!اون الان به خاطرحرفای من ناراحته...پس بایدازش معذرت خواهی کنم...
ارغوان وامیرداشتن سوارماشینشون می شدن تاراه بیفتن وماشینای دیگه هم پشت سرشون بیان...نگاه عصبی وکلافه رادوین روی امیروارغوان ثابت بود...خیره شدم به نیم رخش...بالحن مهربونی گفتم:رادوین من...من ازتو...
بدون اینکه نگاهم کنه،کلافه پریدوسط حرفم:هیچی نگو!!هیچی...

ارغوان وامیرسوارشدن وحرکت کردن...ماشینای جلویی هم راه افتادن ورادوین استارت زد...پشت سرماشینای دیگه ازتالارخارج شدیم...همه ماشینافِلاشِرمی زدن وصدای آهنگشون تاته زیادشده بود...همه شادبودن وجیغ ودادمی کردن ولی من ورادوین بااخمایی درهم زل زده بودیم به روبرومون...
من می خواستم ازش معذرت خواهی کنم ولی خودش نذاشت...حتی نذاشت حرفم تموم بشه!!الحق که همون رادی گودزیلای بی ریخت شکموی شلخته خودشیفته بی ادب سابقی!!! اصلا تقصیر منه خره که دلم به حالت سوخت وخواستم ازت معذرت بخوام!!!
رادوین دستش وبه سمت ضبط درازکردوروشنش کرد...دونه دونه آهنگارو رد کردتااینکه به یه آهنگ شادرسید...تنهاصدایی که سکوت ماشین ومی شکست،صدای آهنگ بود:

خوب ِ من ، می خوامت ، آرزومه بیام تو خوابت
عزیزم بخندی ، بشم محو صورت ماهت
دوست دارم بمیرم اما اون اشکات و نبینم
بردی تو دیگه قلب من ، می خوام اون دستات و بگیرم
عشق من باش ، جون من باش
نذاری یه روز این دلو تنهاش
ای دیوونه ، دوست دارم
نمی تونم از تو چشم بردارم
عشق من با تو شادم ، آخه نمیری تو از یادم
روزی که تو رو دیدم ، دلم و به دل تو دادم
حالا من می دونم ، بی تو یه لحظه نمی تونم
تا دنیا باشه پا برجا ، به پای عشقت می مونم
عشق من باش ، جون من باش
نذاری یه روز این دل و تنهاش
ای دیوونه ، دوست دارم
نمی تونم از تو چشم بردارم
برای داشتن تو حتی واسه یه لحظه
جونم و ، زندگیم و بدم ، بازم می ارزه
دلم می لرزه
عشق من باش ، جون من باش
نذاری یه روز این دل و تنهاش
ای دیوونه ، دوست دارم
نمی تونم از تو چشم بردارم
عشق من باش ، جون من باش
نذاری یه روز این دل و تنهاش
ای دیوونه ، دوست دارم
نمی تونم از تو چشم بردارم

"عشق من باش- بهنام صفوی"

**********
انقداین رادوین بی شعور،گنددماغ بازی درآوردکه اصلابهم خوش نگذشت!!همش اخم کرده بودوبه یه نقطه مبهم خیره شده بود...مرده شورت وببرن ایشاا...!!!پسره چلغوزمعلوم نیس چه مرگشه!!خب من که خواستم ازت معذرت خواهی کنم،خودت نذاشتی!!دیگه دردت چیه؟!
همه ماشینایه جاوایسادن وشروع کردن به رقصیدن. ولی من ورادوین حتی ازماشینم پیاده نشدیم وفقط زل زدیم به رقص وشادی کردن بقیه!!
تمام مدت دپ بودیم وحرف نمی زدیم...اصلاخوش نگذشت...بالاخره همه مهمونارفتن وفقط ماموندیم...من ورادوین جلوی درخونه جدید ارغوان وامیروایساده بودیم...هیچ کس دیگه ای نبود...
امیر ورادوین کنارهم وایساده بودن وگرم صحبت بودن...من وارغوانم کنارهم وایساده بودیم...زل زدم به قیافه خوشگل ارغوان.لبخندشیطونی زدم وطوری که امیرنشنوه،گفتم:حواست به امشب باشه ها!!خیلی نازشدی...خوشگلی زیادم خطرناکه ها!!انقدخوشگل شدی که من موندم امیرچجوری تالان صبرکرده!!مواظب خودت باش...
ارغوان خندیدوگفت:نترس باباحواسم هس!!
خندیدم وگفتم:توام این کاره ایا اری جون!!
لبخندزد...کم کم لبخندش محوشدوجاش ودادبه حلقه اشکی توی چشماش...خیره خیره به من زل زده بودواشک توچشماش جمع شده بود...پربغض گفت:دلم واست تنگ میشه رها!!
وخودش وانداخت توبغلم...اشک توچشمام جمع شده بود...درسته که خونه ارغوان زیاد ازمن دور نبود وبازم می تونستیم هم دیگه رو ببینیم ولی نمی دونم چرا حس می کردم دلم واسش تنگ میشه...دلم واسه خل وچل بازیای مجردیمون تنگ میشه...
ارغوان وبه خودم فشاردادم واشک ریختم...
زیرگوشش گفتم:منم دلم واست تنگ میشه...
باهق هق گریه گفت:رهاقول بده...قول بده که نری حاجی حاجی مکه ها!!بیابهم سربزن...من وتنهانذاری...
اشک ازچشمام جاری بود...پربغض گفتم:من قول میدم ولی توام بایدقول بدی...
خودش ازبغلم بیرون کشیدوزل زدتوچشمای خیسم...انگشت کوچیکه دستم وبه سمتش درازکردم...انگشت کوچیکش ودورانگشتم حلقه کردوبهم قول داد...ازبچگی این نشونه قول دادنمون بود!!
ارغوان نگاهش ودوخت به انشگتامون که درهم حلقه شده بودن ولبخند قشنگی زد...نگاهش وازانگشتامون گرفت ودوخت به چشمام...زیرلب گفت:دوست دارم خواهری...
گریه امونم وبریده بود...خداروشکراین ریمل ورژ گونه وغیره ضدآب بودن وگرنه تمام آرایشمون بهم می ریخت...
بغض کردم وگفتم:عاشقتم اری...
لبخندزد...بین اون همه اشک،لبخندی روی لبم نشست...حلقه انگشتامون شل وشل ترشدودرنهایت بازشد...
امیربه سمتمون اومدولبخندشیطونی زد...روبه من گفت:چراهی امشب اشک خانوم من ودرمیاری؟!!
لبخندی زدم وگفتم:من اشک خانومت ودرمیارم یااون اشک من و؟!
امیرخندید...نگاهش ازمن گرفت ودوخت به چشمای اشکی ارغوان...لبخندمهربونی زدوگفت:چراگریه می کنی خانومی؟!بس نیس این همه چشمای خوشگلت و اشکی کردی؟!
ارغوان دستی به چشماش کشیدواشکاش وپاک کرد...لبخندمهربونی به امیرزدوچیزی نگفت...
رادوین روبه من گفت:بریم رها؟!
امیرباتعجب گفت:کجا؟!بیاین بریم بالایه چیزی بخورین بعدبرین.
رادوین خندیدودرحالیکه امیروبغل کرده بود،گفت:بیخیال داداش!!شب اول عروسی بیایم توخونتون بگیم چی؟!باشه یه موقع دیگه...
جلوی امیرلبخندمی زدومی خندیدولی وقتی بامن تنهامی شد،اون روی سگش بالامیومد!!!همش اخم کرده بودوکلافه وعصبانی بود.
امیرلبخندی زدوگفت:مرسی رادوین...امروزخیلی زحمتت دادم.
رادوین لبخندی زدوگفت:اختیارداری داش امیر!!وظیفه بود.
ارغوان روکردبه من وگفت:رهایی امروزخیلی زحمت کشیدی...مرسی خواهری!!
بغلش کردم وگونه اش وبوسیدم...لبخندی زدم وگفتم:این حرفاچیه دیوونه؟!وظیفه ام بود.
امیرسوئیچ ماشین عروس وبه سمت رادوین گرفت و گفت:رادی بیاسوئیچ ماشینت وببرباماشین خودت برگردخونه...دستت دردنکنه داداش...لطف کردی!!
رادوین بادست سوئیچ وپس زدوگفت:نمی خوادبابا...امیرچراتوامشب انقدتعارفی شدی؟!بابامنما...رادوین...من وتوکه باهم این حرفارو نداریم.تاهروخ که دلتون خواست ماشین پیشتون بمونه...منم تازه دارم باسلطان رفیق میشم.
همه خندیدیم...خلاصه باشوخی وخنده خداحافظی کردیم ومن ورادوین به سمت سلطان رفتیم...
دروبازکردم وسوارشدم...رادوینم سوارشد...ارغون وامیرجلوی درساختمونشون وایساده بودن وبه مانگاه می کردن...باارغوان بای بای کردم...واسم دست تکون داد...رادوین استارت زدوبرای امیراینابوقی زدوماشین ازجاپرید...
تاوقتی که برسیم خونه،رادوین هیچ حرفی نزد...دریغ ازیه کلمه...تمام مدت من به خیابونای خلوت وتاریک چشم دوخته بودم ورادوینم کلافه وعصبی زل زده بود به روبروش...
رسیدیم دم درخونه...رادوین باریموت درپارکینگ وبازکردوماشین ارغوان وپارک کرد...ازماشین پیاده شدم وبه سمت آسانسوررفتم ودکمه اش وزدم...رادوینم بعدازقفل کردن درماشین به سمتم اومدوکنارم وایساد...آسانسور رسیدومن سوارشدم...رادوینم سوارشدودکمه طبقه چهارم وزد...اخم غلیظی روی پیشونیش بودوتکیه دادبه وبودبه آینه آسانسور...حتی نیم نگاهیم به من نمی انداخت.منم اخم کرده بودم وبه کف آسانسورخیره شده بودم...
بالاخره آسانسوروایساد،رادوین به سمت دراشاره کردتا من اول پیاده بشم!!!
این رادوینه؟!همون رادوین گودزیلا؟!این که به اصل مقدم بودن خانوماهیچ اعتقادی نداشت...حالاچی شده که میگه من اول برم؟!!
باتعجب زل زدم بهش...هیچ عکس العملی نشون نداد...حتی به من نگاهم نمی کرد!!بااخم زل زده بودبه روبروش!!!
بی توجهی اون،باعث شدکه تعجبم جاش وبده به یه اخم غلیظ روی پیشونیم...نگاهم وازش گرفتم وکلافه ازآسانسورپیاده شدم...زیرلب گفتم:
- خداحافظ...شب بخیر!!
رادوینم زیرلبی باهام خداحافظی کرد...عصبی وبی حوصله به سمت دررفتم...کلیدوانداختم توقفل وخواستم دروبازکنم که رادوین صدام کرد:
- رها...
باذوق به سمتش برگشتم...گفتم الان می خوادازم معذرت خواهی کنه که عروسی وکوفتم کرده وهمش میرغضب بوده!!نگاهم ودوختم به چشماش ومنتظرموندم تامعذرت خواهی کردنش وبشنوم...
زل زدتوچشمام وگفت:دیگه نمی خوادبیای برام شام بپزی...ممنون به خاطرزحمتی که اون دوشب کشیدی.شب بخیر!!
وکلیدوانداخت توی قفل ودروبازکرد...واردخونه اش شدودروبه هم کوبید...

**********
یه هفته ای ازشب عروسی ارغوان گذشته بودوتواین یه هفته من حتی یه بارم رادوین وندیده بودم!!صبحاکه می رفتم دانشگاه ماشینش توپارکینگ نبودو وقتیم برمی گشتم بازم نبود...انگاریه جوری برنامه ریزی کرده بودتانگاهش به نگاهم نخوره...انگارنمی خواست دیگه من وببینه...ولی آخه برای چی؟!به خاطرحرفایی که شب عروسی اری بهش زدم؟!من که می خواستم ازش معذرت بخوام ولی خودش نذاشت...یعنی انقدکینه ایه که به خاطرحرفای من داره ازم دوری می کنه؟!
تواین یه هفته،کارایی وکه رادوین گفته بودبرای پایان نامه ام انجام دادم...یه سری مطلب ازسایتاوکتابایی که معرفی کرده بود،جمع وجورکردم...باحسینی مشورت کردم واونم یه سری منبع کتاب وسایت بهم معرفی کرد و راهنماییم کرد...چیزی نمونده که این ترمم تموم بشه...این ترمم که تموم بشه،میرم دنبال کار...درکنار کارکردن،درسم وهم می خونم وبه پایان نامه امم می رسم.
برای پایان نامه ام یه سری نقشه کشیدم ولی ازدرست بودنشون مطمئن نیستم...بایداین نقشه هاروبه رادوین نشون بدم...اماراستش می ترسم برم پیشش!!اگه بازم عصبانی واخموباشه وسگ محلم نده چی؟! تواین یه هفته به هرطریقی سعی کرده که من ونبینه،اون وقت من خودم پاشم برم دم درخونه اش؟؟
برای فرداشب ارغوان اینارودعوت کردم خونه ام...می خوام پاگشاشون کنم.دلم می خواد رادوینم دعوت کنم...اگه رادوین بیادبیشترخوش می گذره...اونجوری امیرم تویه جمع زنونه احساس تنهایی نمی کنه ولی اگه نیادچی؟!اصلااگه بیادواخم وتَخم کنه وگندبزنه به حال خوشمون چی؟!!
پوفی کشیدم وازروی مبل بلندشدم...به سمت مانتوم رفتم که روی مبل ولو بود...مانتوم وپوشیدم ویه شال قرمزم سرم انداختم وبه همراه نقشه هاو وسایل نقشه کشی وغیره به سمت درخونه رفتم...نمیشه من هی اینجابشینم وفکرکنم وتهشم به هیچ نتیجه ای نرسم که!!!رادوین به من قول داده که توپایان نامه ام کمکم کنه پس درهرموقعیتی بایدپای قولش وایسه...منم به راهنمایی وکمکش نیازدارم پس به خاطرپایان نامه منم که شده،رادوین بایدمن وببینه!!!من بایدبه پایان نامه ام برسم...من باید برم پیش رادوین!!
محکم وقاطع دروبازکردم وکلیدوازتوی جاکلیدی برداشتم...دروبستم به سمت خونه رادوین رفتم وزنگ دروزدم...
چنددقیقه بعد،هیکل مردونه ررادوین توچهارچوب درظاهرشد...طبق معمول شیک وباکلاس روبروم وایساده بود...مثل همیشه خوش تیپ... بانیش باز زل زده بودم بهش.نگاهش که به من افتاد،اخمی روی پیشونیش نشست...پسره بی شعورهروقت من ومی بینه اخم می کنه!!خب چته تو؟!هان؟!!خب بگومنم درجریان باشم...ازحرفایی که بهت زدم دلگیری؟!خب من که خواستم ازت معذرت خواهی کنم خودت نذاشتی!!
اخم اون باعث شدکه نیشم بسته بشه...زیرلب گفتم:سلام...
بی رمق وکلافه گفت:علیک!!
باچشمم به کاغذاو وسایلی که دستم بوداشاره کردم وگفتم:یه سری نقشه کشیدم واسه پایان نامه ام اومدم پیشت تاایراداش وبگیری...
باهمون اخم روی پیشونیش،ازجلوی درکناررفت...درحالیکه به داخل خونه اشاره می کرد،گفت:باشه...بیاتو.
کفشام ودرآوردم و واردخونه شدم...بادیدن خونه فکم چسبیدبه زمین!!
اینجادوباره شد بازارشام؟!اونشب که من اومدم واسش قورمه سبزی پختم که خیلی تمیزبود!!پس چراالان انقدبه هم ریخته اس ؟!مرده شورش وببرن که هیچ بویی ازتمیزی نبرده...شلخته دخترباز!!!
مثل دفعه اولی که به خونه اش اومده بودم،همه جابه هم ریخته بود...یه سری کاغذکف هال بود،لباساش روی مبلاپخش وپلابودن وجعبه های پیتزاوآشغال ساندویچ روی زمین ولو بودن...به من گفت که دیگه واسش غذانپزم که هی بره فست فودببنده به خیکش؟!!پسره چلغوزه ونگاه...اصلاانقدپیتزا و ساندویچ بخورتابترکی...
کلافه به سمت مبل رفت وروی همون لباساش نشست!!!
دفعه پیش لااقل لباساروازروی مبل برداشت ولی حالا زرتی اومدنشست روی لباساش!!
اشاره ای به مبل کنارش کردوگفت:بیابشین دیگه...
به سمت مبل رفتم ولباساروازروش برداشتم وگذاشتمشون روی میز!!
روی مبل نشستم وزل زدم به اخمای درهم رادوین...پوفی کشیدوگفت:چیه؟!چرااونجوری نگام می کنی؟!!(دستش ودرازکردونقشه هاروازم گرفت وادامه داد:)بده ببینم چی کشیدی...
وبادقت شروع کردبه بررسی کردن نقشه ها...نگاهش وازنقشه ها گرفت ودوخت به من...مشکلات و ایرادام وبهم گفت وبرام درستشون کرد...درموردپایان نامه ام ازم سوال پرسیدکه چجوری پیش میره ومنم براش توضیح دادم...بازم راهنماییم کردتاچه کارای دیگه بایدبکنم...توضیحاتش که تموم شد،نقشه هاروگذاشت روی میز.نگاهش وازم گرفت وشروع کردبه بازی کردن باانگشتای دستش...
بایه لحن مهربون ومظلوم گفتم:رادوین...
بهم نگاه کردوباهمون اخم غلیظی که ازاول روی پیشونیش بود،گفت:بله؟!
نیشم وتابناگوشم بازکردم وباذوق گفتم:من فرداشب ارغوان وامیرودعوت کردم تاپاگشاشون کنم...میشه توام بیای؟!
خونسردگفت:نه...حوصله مهمونی ندارم...ببخشید!
لب لوچه ام آویزون شد...باالتماس زل زدم توچشماش ومظلوم گفتم:توروخدارادی...بیادیگه!! توبیای بیشترخوش می گذره...
پوزخندی زدوگفت:مثل اینکه یادت رفته من همون گودزیلای شکموی شلخته دختربازسابقم...اگه من بیام،مهمونی زهرمارت میشه...
اخمی کردم وگفتم:لوس نشودیگه...کی گفته اگه توبیای مهمونی زهرمارم میشه؟!اتفاقاخیلیم بهم خوش می گذره..
اخمم محوشدولبخندی روی لبم نشست...مظلوم گفتم:میای دیگه نه؟!بیا دیگه...جونه رها...
نگاهش وازم گرفت وزیرلب گفت:باشه میام...
دلم می خواست بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم ولی خب هم ضایع بود وهم رادوین اعصاب نداشت می زدکتلتم می کرد!!
نیشم شل شده بودوباذوق زل زده بودم به رادوین...
وسایلم وبرداشتم وازجام بلندشدم...روبروی رادوین وایسادم وبانیش بازخیره شدم بهش...باذوق گفتم:خیلی کرتیم داش رادی...فرداشب می بینمت!!مخلصیم...
وباهاش بای بای کردم ودر برابرچشمای ازحدقه دراومده اش،به سمت در ورودی رفتم وازخونه اش بیرون اومدم...

**********
کنارارغوان روی مبل نشسته بودم وخیره شده بودم به تلویزیون...
ساعت از9 گذشته ورادوین هنوزنیومده!!!ارغوان وامیرساعت7 اومدن و2ساعته تمامه که منتظررادوینیم...
من وامیروارغوان روی مبل نشسته بودیم وخودمون وباخوردن میوه وتلویزیون دیدن سرگرم کرده بودیم...
امیرنگاهی به ساعت کردوگفت:پس این رادی کدوم گوریه؟!چرانمیاد؟!
پوفی کشیدم وگفتم:نمی دونم والا...دیشب خودم رفتم پیشش و ازش خواستم بیاد...اونم قبول کرد...نمی دونم چرانیومده!!
امیرگوشیش واز جیبش بیرون آوردوشماره گرفت...گوشیش وگذاشت کنارگوشش وبعدازچندتابوق،طرف برداشت وامیرگفت:
- کجایی تورادوین؟!...چی؟!...دم دری؟!
ویهو زنگ دربه صدا دراومد...لبخندی روی لبم نشست...پس بالاخره رادوین خان تشریف فرماشدن!!!
ازجام بلندشدم وبه سمت در رفتم...دروبازکردم وبارادوین چشم توچشم شدم...
یه سوئی شرت کلاه دارقرمزتنش بودکه زیراونم یه تی شرت ساده مشکی پوشیده بود...یه شلوارلی پوشیده بودباکتونیای قرمزمشکی...تیپش خفن دخترکش بود!!!همینه دیگه...اینجوری تیپ میزنه که دخترا کشته مرده اشن!!!یه دسته گل خوشگلم دستش بود...ولی اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود!!
اَه!!!سنگ قبرت وبشورم الهی...چراهمش عین میرغضب اخم می کنی؟!برج زهرماری به خدا!!
لبخندی زدم وگفتم:به به رادی گودزیلا...حال شما؟!خوبیدانشاا...؟!! نمیومدید دیگه...ساعت 9شده!!
- سلام...ببخشید...نمی خواستم دیربیام.کارای شرکت طول کشید!!
مهربون گفتم:قهری الان شماباما؟!
پوزخندی زدودسته گل وداد دستم...توچشمام خیره شدوگفت:ماازاولشم دوست نبودیم که حالامن بخوام قهرباشم...
وبادستش من وازجلوی درکنار زد و واردخونه شد...

 

یعنی تواون لحظه دلم می خواست همین دسته گلش وبکنم توحلقش!!اون همه ذوق وسلیقه واحترام به خرج دادم باهاش خوب حرف زدم بعداون خیلی شیک ومجلسی من وقهوه ای کرد!!!بابااصلاخوبی به این دیوونه نیومده...2روزه اخلاقم باهاش خوب شده هوابرش داشته فکرمیکنه خبریه!!جنبه نداری باهات مهربون باشم...یه ذره تحویلت گرفتم روت زیادشده,واسه من کلاس میای!!!جون به جونت کنن همون گودزیلای سابقی...میرغضب برج زهرمار!!!
باحرص دروبستم وبه سمت آشپزخونه رفتم...کلافه وعصبی گلدونی ازتوی کابینت بیرون آوردم وتوش آب ریختم...گذاشتمش روی اپن ودسته گل آقای میرغضب وتوی گلدون گذاشتم...به سمت کابینت رفتم وظرفای شام وازتوش بیرون آوردم...باحرص ظرفارو روی میزچیدم ورفتم سراغ برنج که روی گازبود...امشب واسه شام،ازبیرون کباب گرفتم وبرنجم خودم پختم...درقابلمه روبازکردم...یه ذره برنجش وارفته ولی درکل خوبه...برنج وتوی دیس ریختم وکلافه وبی حوصله،روش وبابرنجی که قبلاخودم با زعفرون زردش کرده بودم،تزئین کردم...
دیس وگذاشتم روی میز...به سمت اپن رفتم وکباباروازتوی ظرف پلاستیکی بیرون آوردم...دونه دونه گذاشتمشون تویه دیس....داشتم باحرص وعصبی گوجه هاولیموترش ومیذاشتم توی دیس وزیرلبی به رادوین فحش می دادم که صدای ارغوان من وبه خودم آورد:
- رهاخوبی؟!
گوجه هاروتوی دیس چیدم ودرحالیکه دیس ومی ذاشتم روی میز،روبه ارغوان گفتم:آره...
روم ازش برگردوندم وخواستم برم سمت یخچال که مچ دستم وگرفت...به سمتش برگشتم وتوچشماش خیره شدم...نگران گفت:اتفاقی افتاده رها؟!چراانقدعصبانی ای؟!
اخمی کردم وگفتم:نه بابااتفاق چیه؟!یه ذره سرم دردمی کنه همین...
چاخان!!!سردرد کجابودبابا؟!!!این تنهادروغی بودکه تواون مدت کم به ذهنم رسید...نمی تونستم راستش وبه ارغوان بگم.
مچم وازدستش بیرون کشیدم وبه سمت یخچال رفتم وآب ودوغ وبقیه مخلفات وبیرون آوردم...به کمک ارغوان میزوچیدیم...
ارغوان روبه امیرورادوین که روی مبل نشسته بودن وباهم حرف می زدن،گفت:امیر...رادوین...شام حاضره!!
رادوین وامیرباشوخی وخنده به سمت آشپزخونه اومدن...نیش رادوین تابناگوشش بازبودومی گفت ومی خندید...واردآشپزخونه شدن...نگاه رادوین که به من افتاد،لبخندش محوشدویه اخم نشست روی پیشونیش...
پسره بی شعورچلغوز وقتی بارفیقش حرف می زنه،نیشش بازه ومی خنده ولی وقتی نگاهش میفته به من اخم می کنه...
اخم غلیظی بهش کردم ونگاهم وازش گرفتم.
رادوین وامیرکنارهم ومن وارغوان کنارهم دیگه روی صندلی نشستیم.رادوین روبروی من بودوامیر روبروی ارغوان.
لبخندی زدم وروبه امیروارغوان گفتم:ازاونجایی که من اصلادست پختم خوب نیس،امشب ازبیرون غذاگرفتم البته باعرض معذرت!!
امیرلبخندمهربونی زدودرحالیکه برای ارغوان برنج می ریخت،گفت:اختیاردارین...دست پخت رفیق خانوم من مگه میشه بدباشه؟!
رادوین پوزخندی زدوگفت:برعکس ارغوان دست پخت رهابدجورتوآفسایده...یه شب یه ماکارونی به من دادکه شبیه هرچی بودجزماکارونی...
ارغوان وامیرخندیدن ولی من چشم غره ای به رادوین رفتم واونم اخم کرد...پسره بی شعور ماکارونی بدمزه من ویادشه اما قورمه سبزی به اون خوشمزگی ویادش نیس...دلم می خواد کله اش وبکوبم به دیوار!!دارم ازدستش دیوونه میشم.
بالاخره باشوخی وخنده شاممون وخوردیم...رادوین وقتی باامیروارغوان حرف می زد،می خندیدولبخندروی لبش بودولی وقتی نگاهش میفتادبه من اخم می کرد...منم اصلانگاهش نمی کردم وسگ محلش نمی دادم!!
بعدازشام،امیرو رادوین ظرفارو جمع کردن ومن وارغوانم شستیمشون.
کارمون که تموم شد،به هال رفتیم وروی مبل نشستیم.
امیرورادوین مدتی بودکه به هال اومده بود ومشغول حرف زدن بودن وصدای خنده هاشون توی فضامی پیچید...ارغوان نگاهش به تلویزیون بودومن باحرص خیره شده بودم به رادوین...پسره چلغوزبی شعور!!نگاش کن چجوری قهقهه می زنه ومی خنده...چراهروقت نگاهش به من میفته اخم می کنه؟!ازدستم ناراحته؟!به خاطرحرفای اون شبم؟!چرااینجوری می کنه؟!چراباهام سرده؟؟چرادیگه لبخندنمی زنه؟!
توچت شده رها؟!هان؟!!چرا انتظار داری رادوین بهت لبخندبزنه وباهات مهربون باشه؟!تو ورادوین سایه هم وباتیرمی زدین...توازش متنفربودی وهرکاری می کردی تالجش ودربیاری...لبخندزدن یانزدنشم واست مهم نبود...حالاچی شده؟!چراعکس العملاش واست مهمه؟!!چرادیگه ازش متنفرنیستی؟!چرا مثل سابق ازحرص خوردنش لذت نمی بری؟!توچت شده رها؟!
- رها...
باصدای ارغوان،نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به اری...گفتم:بله؟!
- تو ورادوین باهم دعواکردین؟!
اخمام رفت توهم...گفتم:نه...چطور؟!
- مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟!پس چرارادوین هروخ نگاهش به نگاهت میفته اخم می کنه؟!چراباهات سرسنگینه؟!
چی بهش می گفتم؟!می گفتم به خاطرداداش تورادوین باهام سردشده؟!می گفتم به خاطرآرتان رادوین ازدستم ناراحته؟!نمی تونم این چیزارو به ارغوان بگم...نمی تونم...دلم نمی خوادناراحتش کنم...اگه ازآرتان بدبگم،ممکنه ازدستم دلخوربشه.
ازسرِ ناچاری لبخندی زدم وگفتم:رادوین همیشه بامن همین جوری بوده...من ورادوین همیشه باهم سرناسازگاری داشتیم ودعوا می کردیم.این که چیزعجیبی نیس.
ارغوان باشک پرسید:مطمئنی؟!
چشمام ویه باربازوبسته کردم که یعنی آره.
- ارغوان...رها...یه دیقه به من گوش کنید...
باصدای امیر،من وارغوان بهش نگاه کردیم تاببینیم چی می خوادبگه...
لبخندی زدوبی مقدمه گفت:میاین بریم شمال؟!
ما سه تارفتیم توشوک...این چی میگه؟!شمال؟!!همه باهم؟!نه بابا.اگه رادوین بیادمن نمیام...دوباره می خواداخم وتَخم کنه میرعضب بشه مسافرت وکوفتم کنه.
ارغوان باذوق گفت:وای آره...من خیلی وقته شمال نرفتم.
بانیش باز روکردبه من وگفت:نظرتوچیه رها؟!میای؟!
لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم...حسش نیس!!
امیراخمی کردوگفت:یعنی چی که حسش نیس؟!مگه شمال رفتنم حس می خواد؟؟
من- جونه امیرحال وحوصله شمال رفتن ندارم...
ارغوان- رهای دیوونه اگه بیای بریم شمال،حال وهوات عوض میشه.یه ذره می خندیم روحیمون شادمیشه...
نگاهم ودوختم به رادوین واخم غلیظی روی پیشونیم نشست...گفتم:بیخیال شو اری...بعضیامی خوان بیان و هی زرت وزرت اخم کنن وگنددماغ بازی دربیارن،همه مسافرت کوفتم میشه...بیخیال!!
رادوین پوزخندی زدوروبه امیرگفت:رهاراست میگه.تازه منم توشرکت کلی کاردارم.تواین یه هفته بایدبرم شیراز واسه نظارت رویه ساختمون...
امیراخمی کردوگفت:چرت نگورادی!!کدوم ساختمون؟!شیرازچیه؟!!چرا دروغ میگی؟!مااصلاالان توشیراز پروژه درحال ساخت داریم؟!
رادوین که بدجورضایع شده بود،اخمی کردوگفت:خب حالادرسته شیرازنمیرم ولی به جاش کلی کاردارم...بایدبرم سرپروژه سئول...باآقای مفتون قرارکاری دارم،آخرماهه وبایدحقوق کارمنداروبه حسابشون واریزکنم... سرم خیلی شلوغه امیر...بیخیال!!
امیرلبخندی زدوگفت:فکراونجاشم کردم...به سعیدمیگم که بره سراغ کارای پروژه سئول...قرارت وباآقای مفتونم میذاریم واسه هفته بعد،باسعیدهماهنگ می کنم تاازحساب شرکت برای کارمنداپول واریزکنه...خوبه؟!
رادوین که دیگه بهونه ای برای مخالفت کردن نداشت،به ناچارسرش وانداخت پایین وچیزی نگفت...
امیرروکردبه من وگفت:توام میای دیگه رها نه؟!
من-نه امیر...گفتم که دل ودماغ مسافرت رفتن ندارم تازه این ترممونم تموم شده،دوهفته فرجه داریم وبعدازاون امتحانای پایان ترم شروع میشه بایدبشینم درس بخونم...
ارغوان اخمی کردوگفت:نه که توچقدم درس می خونی؟!من اگه تورونشناسم بایدبرم بمیرم.تولای کتابم بازنمیکنی چه برسه به اینکه بخوای درس بخونی!!
امیرخندیدوگفت:ارغوان راست میگه...توکه نمی خوای درس بخونی.بامابیابریم شمال تاهم حال وهوات عوض بشه وهم انرژی بگیری که بتونی امتحاناتت وخوب بدی!! چندروزبیشترنمی مونیم.بیابریم خوش میگذره!!
دهن بازکردم تابگم نه ونمی تونم بیام که یهوارغوان دستش وگذاشت روی دهنم وبه جای من گفت:رهاغلط می کنه نیاد...میاد!!پیش به سوی شمال!!!

وباامیرزدن قدش...

من باتعجب خیره شده بودم به امیروارغوان...خدا دروتخته رو خوب به هم جور کرده!!زن وشوهر جفتشون خل وچل ودیوونه وزورگوئن!!!حالاواقعا من بایدپاشم بااینابرم شمال؟!منه بیچاره که لام تاکام حرف نزدم...اری بی شعوربه جای من تصمیم گرفت وموافقت کرد!!مرده شورت وببرن ارغوان!!حالامن چجوری توکل سفر این گودزیلای بی ریخت اخموی میرغضب وتحمل کنم؟!بابابیخیال شین جونه ننه هاتون...من چه گناهی کردم که بایدهمسفراین رادوین دیوونه بشم؟! نگاهم ودوختم به اخم غلیظ روی پیشونی رادوین...باحرص زل زده بودبه امیروارغوان...احتمالااونم مثل من داشت تودلش به امیراینافحش می داد. خدایامن تواین 23سال زندگی شرافتمندانه ام چه خبطی کردم که حالابایدبشم همسفرِ یه آدم عنق واخمو ومیرغضب مثل رادوین؟!یعنی می خوادکل سفروکوفتم کنه؟!خب این چه مسافرت رفتنیه؟!نریم که سنگین تریم...
**********
توماشین رادوین روی صندلی شاگردنشسته بودم وزل زده بودم به روبروم... دیشب به مامان اینازنگ زدم وگفتم که اگه اجازه بدن می خوام باامیروارغوان ورادوین برم شمال...اونام کلی ذوق کردن وگفتن برو،حال وهوات عوض میشه!!قبل ازاینکه زنگ بزنم باخودم گفتم اگه بابابفهمه که رادوینم می خوادبامابیاد،تیریپ غیرت برمی داره که نه ونمی خوادبری وپسرغریبه هست وازاین حرفا ولی برعکس وقتی بهش گفتم رادوینم هست،کلی ذوق کردوگفت خب پس وقتی رادوین جان هست خیالم ازبابت توراحته!!یعنی مامان وبابای من به رادوینی که تاحالایه بارم ندیدنش،بیشترازمنی که23ساله دخترشونم اعتماد دارن!! ازاون شبی که ارغوان وامیرخونه مابودن،ارغوان هرروز 10 باربهم زنگ میزدوسفارش می کردکه حتمابایدبرم...درنتیجه این سفریه اجباره ازطرف ارغوان وامیروخونواده ام که به من تحمیل شده.مجبورم اطاعت کنم وتن به این مسافرت کذایی بدم. نگاهی به ساعت انداختم... 7صبح بود!!امروزبابدبختی بیدارشدم...خواب وآلودوبی حوصله ساکم وبستم وجلوی درخونه ام منتظرموندم تارادوین بیاد.اون که اومدباهم سوارماشین شدیم والانم داریم میریم دنبال ارغوان اینا.به پیشنهاد رادوین قرارشده بودکه دیگه ارغوان سلطان ونیاره وهمه باهمین جنسیس این گودزیلا بریم. نگاهم ودوختم به رادوین...بااخمایی درهم به خیابون روبروش زل زده بودوحتی نیم نگاهیم به من نمی انداخت...این می خوادتاآخرسفرهمین جوری میرغضب باشه؟!ازوقتی دم درخونه اش دیدمش وبعدسوارماشین شدیم تاالان،به جزسلام حرف دیگه ای نزده!!باباحوصله ام سررفت ازبس به روبروم زل زدم... پوفی کشیدم وروبه رادوین گفتم:تومی خوای تاآخرسفرهمین جوری بدعُنُق باشی؟! بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:آره...البته فقط باتو!!! اخم کردم وگفتم:آخه واسه چی؟!!مگه من چیکارت کردم؟!هان؟! پوزخندی زدوگفت:دیگه چیکارمی خواستی بکنی؟! - رادوین...من ازت معذرت می خوام...ببخشید.می دونم باهات بد حرف زدم ولی باورکن اعصابم خوردبود.توام دیگه داری زیاده روی می کنی.نزدیک دوهفته اس که باهام قهری... - من باهات قهرنیستم... - چرا هستی!!!تمام رفتاروحرکاتت نشون میده که باهام قهری... اگه قهرنیستی چراهروخ نگاهت میفته بهم اخم می کنی؟!چراباهام حرف نمی زنی؟!چرا؟!به خاطرحرفای اون شبم؟!به خاطرکارایی که آرتان اون شب کرد؟! - آره...به خاطرحرفات...به خاطراینکه گذاشتی اون پسره عوضی هرغلطی که دلش می خوادبکنه!!چرارها؟!چرا؟!!چرا هیچی به آرتان نگفتی؟!چراوقتی بوست کردچیزی بهش نگفتی؟!چراوقتی روی پله هابغلت کردهیچی بهش نگفتی؟!!! اخم کردم ونگاهم وازش گرفتم...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:چی بهش می گفتم؟!اصلا چی می تونستم بهش بگم؟؟اگه هرکس دیگه ای به جزآرتان بود،پدرش ودرمیاوردم ولی...ولی من نمی تونم به آرتان چیزی بگم...اون داداش ارغوانه.می ترسم اغوان ازدستم دلخوربشه...ازطرف دیگه این رفتارای آرتان واسه من تازگی نداره.خیلی وقته که این جوریه...دلیل این رفتاراوحرکاتش ونمی فهمم.نمی دونم چرا اینجوری می کنه... پوزخندی زدوعصبی گفت:واقعانمی دونی چرا اینجوری می کنه!؟تومن وخرفرض کردی؟!آره؟!!هرآدم خری رفتارای آرتان وببینه،می فهمه که بهت علاقه داره... اخمم غلیظ ترشد...توچشماش زل زدم وگفتم:آرتان غلط کرده با7جدوآبادش!!علاقه اش بخوره توسرش...من اون ومی خوام چیکار؟!! - شایدتواون ونخوای ولی اون تورو می خواد!! عصبی گفتم:اون شکرخورده که من ومی خواد...اصلاچرااین بحث وپیش کشیدی؟!!چراداری ازعلاقه آرتان به من حرف می زنی؟!!چراواست مهمه؟!چراواست مهمه که آرتان من ومی خوادوبهم علاقه داره؟؟چرا؟!چراوقتی رفتاراوحرکاتش ودیدی عصبانی شدی؟!!توکه همیشه می خواستی سربه تن من نباشه...حالاچی شده که سرم غیرتی میشی؟! این بارنگاهش ودوخت به چشمام...باعصبانیت گفت:کی گفته من سرِتوغیرتی شدم؟!الانم مثل سابق می خوام سربه تنت نباشه...من دربرابرتواحساس مسئولیت می کنم فقط همین!!وگرنه تو هنوزم واسم همون رهای لج بازویه دنده وفوضول سابقی. ونگاهش وازم گرفت وزل زدبه روبروش... احساس مسئولیت؟!یعنی اون شب فقط به خاطراحساس مسئولیت عصبانی شد؟!یعنی هنوزم ازم متنفره؟؟پس چرامن دیگه ازش متنفرنیستم؟چرابی تفاوت بودنش واسم مهمه وقتی اون هنوزم می خواد سربه تنم نباشه؟!چرا؟!وقتی اون هنوزم ازمن بدش میادپس چرامن احساسم بهش تغییرکرده؟؟چرادوست دارم باهام حرف بزنه؟؟چراوقتی بهم اخم می کنه اعصابم به هم می ریزه؟!چرارفتاروحرکاتش واسم مهم شده؟؟چرا؟؟ نگاهم وازش گرفتم ودوختم به روبروم...خیلی کلافه بودم. بی اختیار زبونم تودهنم چرخید: رادوین...توهنوزم ازمن متنفری؟! - هیچ وقت نبودم...



این چی گفت؟!گفت هیچ وقت ازمن متنفرنبوده؟!رادوین ازمن متنفرنبوده؟!هیچ وقت؟!! باتعجب بهش خیره شدم...هنوزم اخم کرده بودوبه روبروش خیره شده بود... ازفکراینکه همین میرغضب اخموی گند دماغ و همون گودزیلای سابق،هیچ وقت ازم متنفرنبوده وحالام نیست لبخندی روی لبم نشست...دیگه واسم مهم نبودکه اخم روی پیشونیشه وباهام سرده.مهم این بودکه من از زبون خودش شنیدم که ازم متنفرنیست. بقیه راه درسکوت سپری شد...بالاخره رسدیدم دم درخونه اری اینا.ارغوان وامیرجلوی درمنتظربودن.من ورادوین ازماشین پیاده شدیم وبه سمتشون رفتیم.بعدازسلام احوال پرسی وروبوسی،رادوین وامیرچمدون و وسایل ارغوان ایناروتوی صندوق عقب گذاشتن وهمه باهم سوارماشین شدیم.ارغوان وامیرپشت نشستن ومن ورادوین جلو.این بارهیچ کس مجبورم نکردکه جلوبشینم...به اجبار رادوین کنارش ننشستم.خودم دلم می خواست که کنارش باشم!!کنارکسی که دیگه ازش متنفرنیستم...کنارکسی که هیچ وقت ازم متنفرنبوده...کنار رادوین گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت خودشیفته دخترباز!! رادوین استارت زدوماشین حرکت کرد... صدای خنده هامون فضای ماشین وپرکرده وبود...امیرچرت وپرت می گفت وماازخنده روده برشده بودیم.هیچ وقت فکرنمی کردم که امیرجدی وبداخلاقی که همیشه توی دانشگاه اخم روی پیشونیش بود،انقدباحال وشوخ باشه!! تقریبانزدیکای جاده چالوس بودیم که امیرروبه رادوین گفت:رادی یه دهن واسمون بخون...دلم واسه صدات تنگ شده! رادوین لبخندی زدوگفت:باشه ولی چی بخونم؟! ارغوان-هرچی دلت می خوادبخون... رادوین ازتوی آینه جلوی ماشین،نگاهی به امیرانداخت و شیطون گفت:لب کارون وبریم؟! امیرباذوق گفت:آخ که من میمیرم واسه لب کارون...بریم داداش...بریم!! رادوین ضبط ماشین وروشن کردوبعدازجابه جاکردن چندتاآهنگ،یه آهنگ وانتخاب کرد...باآهنگ شروع کردبه خوندن:
لب کارون چه گلبارون میشه وقتی که میشینند دلدارون تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون هرروز و تنگه غروب تو شهرما صفا داره لب شط پای نخلها
رادوین روی فرمون ضرب گرفته بودواَدا درمیاورد وآهنگ می خوند...امیرم باهاش همراهی می کردو مدام بشکن می زد ومسخره بازی درمیاورد...انقدباحال وخنده دار می خوندن که من وارغوان ازخنده روده برشده بودیم!! چه خوب و قشنگه لب کارون چه گلبارون لب کارون چه گلبارون میشه وقتی که میشینند دلدارون تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون هرروز و تنگه غروب تو شهرما صفا داره لب شط پای نخلها چه خوب و قشنگه لب کارون میشه وقتی که میشینند دلدارون تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون لب کارون چه گلبارون میشه وقتی که میشینند دلدارون
********** بعدازکلی شوخی وخنده ومسخره بازی،بالاخره رسیدیم...یکی ازدوستای رادوین ازقبل برامون یه ویلاکنار دریاکرایه کرده بودتا راحت باشیم.به ویلا که رسیدیم،رادوین نگه داشت.باکمک هم دیگه چمدونا و وسایل وازصندوق عقب بیرون آوردیم وبه سمت ویلارفتیم. وارد ویلاکه شدیم،فکامون چسبیدبه زمین!! اینجاازخونه رادی خره هم کثیف تروشلخته تره...روی میزا و وسایل خونه یه عالمه خاک نشسته بودوهمه جاکثیف بود...کف زمین پرآشغال بود....کنارپنجره هاوروی سقفم تارعنکبوت بسته شده بود!!انگار یه قرن بودکه کسی اینجانیومده بود...مثل خونه های متروکه بود!! رادوین زیرلب غرید:مرده شورت وببرن بااین ویلاکرایه کردنت...اینجاکجاس این رفیق دیوونه ما کرایه کرده؟! ارغوان به سمت آشپزخونه رفت ونگاهی به دوروبرش انداخت...کلافه گفت:کی حال داره اینجاروجمع کنه؟!وای توروخداببین چقدکثیفه. امیرخندیدوگفت:این رفیق توام بااین خونه کرایه کردنش چشم بازارو کورکرده ها!!ولی چاره چیه بایداینجاروتمیزکنیم...همین هم غنیمته!! رادوین اخمی کردوگفت:خاک توسرت کنن بهروز!!نیگاه کن توروخدا...(انگشتش وبه سمت میزبردوکشیدروی گردوغباری که روش نشسته بودوادامه داد:)روی هرکدوم ازاینانیم کیلوخاک نشسته امیر!!خیلی طول می کشه بخوایم اینجاروتمیزکنیم...بذارزنگ بزنم به بهروز بهش بگم یه جای دیگه واسمون کرایه کنه. وگوشیش وازجیبش بیرون آورد وخواست شماره رفیقش وبگیره که امیرگوشیش وازدستش گرفت...لبخندی زدوگفت:دیوونه نشورادی خره!!درسته کثیف ودَرب وداغونه ولی به جاش لب دریاس...اینش خیلی مهمه!!!خودمون همه جاروتَروتمیزمی کنیم وهمین جامی مونیم...خیلیم بدنیس!! ارغوانم گفت:امیرراس میگه...دیگه نمی خوادبه رفیقت زحمت بدی!!همین جاروتمیزمی کنیم ومی مونیم...مشکلش چیه؟! اخم رادوین محوشد...روبه من گفت:رهانظرتوچیه؟! کلی خرکیف شده بودم که رادوین نظرمن وپرسیده...باذوق به سمت مبلی رفتم که توی هال بود...گردوخاکش وازروش تکوندم و نشستم.بانیش باز روبه رادوین گفتم:منم باامیروارغوان موافقم...اگه تمیزش کنیم خوب میشه. رادوین پوفی کشیدوروی مبل،کنارمن نشست...گفت:باشه پس باید یه دستی به سروگوش این خونه بکشیم! ارغوان لبخندی زدسری به علامت تاییدتکون دادوگفت:پس پاشید ازهمین الان شروع کنیم.(روبه من ادامه گفت:) رهاتوبیا بامن بریم آشپزخونه روتمیزکنیم...(روبه رادوین وامیرادامه داد:)شمادوتام هال واتاقاروتمیزکنید... ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وباکمک ارغوان شروع کردیم به تمیزکردن آشپزخونه...امیرورادوینم شروع کردن به تمیزکاری. کف آشپزخونه روبه کمک هم تمیزکردیم.ارغوان رفت سراغ کابینتا ومنم به سمت یخچال رفتم تاتوش وآب بگیرم وتمیزش کنم...دریخچال وکه بازکردم،اخمام رفت توهم...روبه ارغوان گفتم:اری این توکه کوفتم نیس...ازیخچال منم خالی تره!!! خدایی هیچی تویخچال نبود...وقتی میگم هیچی یعنی هیچیا!!دریغ ازیه بطری آب... ارغوان کلافه دستی به پیشونیش کشیدوعرقش وپاک کرد...روبه رادوین وامیرگفت:تویخچال هیچی نیس...چیکارکنیم؟! امیردرحالیکه داشت به کمک رادوین میزعسلی وجابه جامی کرد،گفت:خب بایدبریم یه چیزی بخریم بریزیم توش دیگه...هتل 5ستاره که نیومدیم یخچالش و واسمون پرکنن. ارغوان پوفی کشید وگفت:ماکه هممون داریم اینجاروتمیزمی کنیم...کی بره خرید کنه؟! اصلاحوصله کارکردن نداشتم...ازکارِخونه در حدمرگ متنفرم!!مخصوصاازتمیزکردن آشپزخونه...خریدکردن ازکارِخونه کردن بهتره. لبخندی زدم وشیطون گفتم:من میرم...البته اگه سختت نیس تنهایی اینجاروتمیزکنی. ارغوان لپم وکشیدوگفت:الحق که همون رهای تنبل خودمونی.باشه توبرو...ولی پیاده می خوای بری؟! وای راست میگه!!پیاده برم؟!!اون جوری که جونم درمیاد...کتلت میشم بابا!!! رادوین به آشپزخونه اومدوروبروی من وایساد...سوئیچ ماشینش وگرفت سمتم وگفت:بیاباماشین من برو... باتعجب زل زدم به سوئیچ توی دستش...این چی گفت؟!گفت که من باجنسیس برم خریدکنم؟!جونه رها؟!!! نگاهم وازسوئیچ گرفتم ودوختم به چشمای رادوین...نیشم تابناگوشم بازبود.باذوق گفتم:یعنی راس راسکی می خوای ماشینت وبدی به من تاباهاش رانندگی کنم؟! اخمی کردو سوئیچ و وداددستم...گفت:آره...فقط حواست باشه نزنیش به درودیوار!! چشمکی زدم وگفتم:خیالت تخت!!!نمیذارم یه خش روش بیفته. باهمون اخم روی پیشونیش گفت:خداکنه...پول داری؟! درحالیکه ازآشپزخونه بیرون میومدم،گفتم:آره.خداحافظ. وباهمه بای بای کردم وازخونه خارج شدم. به حالت دوبه سمت جنسیس رادوین رفتم...داشتم ذوق مرگ می شدم!!!باورم نمی شدیه روزبتونم سوارهمچین جیگری بشم وخودم رانندگی کنم...روبروی ماشین وایسادم وبانیش باز زل زدم بهش.دستام وازهم بازکردم وروی کاپوت پهن شدم!!!کاپوت ماشین وبغل کردم وماچش کردم...خریدم وکه کردم،میرم کل شهروبااین جیگرمی گردم...وای خیلی حال میده!!! باذوق به سمت در راننده رفتم وبازش کردم...سوارشدم... خواستم استارت بزنم که یهویه چیزی پریدتوماشین!!




رادوین خونسردوبی تفاوت کنارم روی صندلی شاگردنشسته بودوزل زده بودبهم...
باتعجب گفتم:تودیگه واسه چی اومدی؟!خودم داشتم می رفتم... پوزخندی زدوگفت:هرچقدسعی کردم نتونستم توروبااین ماشین نازنین تنهابذارم!!نه که رانندگیتم خوب نیس گفتم اگه خودم باهات باشم احتمال اینکه ماشین وبزنی به درودیوارکمتره. پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:بس که خسیسی!!توکه خیلی پولداری...این خراب شدیکی دیگه می خری!!! اخمی کردونگاهش وازم گرفت...زیرلب غرید:راه میفتی یانه؟! دلم می خواست جفت پابرم تودهنش!!پسره چلغوزخسیس...خب مگه چی می شد اگه می ذاشت خودم تنهایی رانندگی کنم؟!سنگ قبرت وبشورم الهی...گندزدی به همه نقشه هام...حالادیگه نمی تونم برم توشهرباجنسیس دوربزنم!! اخمی کردم ونگاهم وازش گرفتم.استارت زدم وماشین حرکت کرد. فرمونش خیلی نرم بود...روی صندلیش که می نشستی فکرمی کردی روی تخت خوابی!!بانیش بازرانندگی می کردم و واسه خودم ذوق می کردم...مرده شور رادوین وببرن که تمام این مدت باهمچین ماشین نازنینی رانندگی می کرده!!لامصب اصلاتکون نمی خوره...آدم توپراید ارغوان که می شینه هی هی دچارلرزش میشه وبندری می زنه ولی این جیگراصلاتکون نمی خوره...انگارنه انگارکه ماشین داره حرکت می کنه!!! درطول مسیر،این رادوین بی شعور برای اینکه حرص من ودربیاره هی می گفت که فلاشربزن،برودنده 2،بیشترگازبده،اینجارو دور بزن،فرمون وتاته بپیچون وازاین جورمزخرفات!!!یعنی دلم می خواست خرخره اش وبجوئم...خب چلغوز وقتی خودم بلدم رانندگی کنم،دیگه چه نیازی به فرمایشات جنابعالی دارم؟!!مثلامی خواست بهم بفهمونه که خیلی ازرانندگی سرشه ومن هیچی بلدنیستم!! خداییش رانندگی منم خوبه!!البته تعریف ازخودنباشه ها!!! درسته اون روزای اول هی می زدم به درودیواروتصادف می کردم ولی بعددیگه حرفه ای شدم!!الانم خیلی خوب دارم با این جنسیس جیگررانندگی می کنم ولی نمی دونم چرارادی خره هی چرت وپرت میگه!! به یه میدون رسیده بودیم که باید دورش می زدم...رادوین بااخمی که ازاول روی پیشونیش بود،بالحن مغروری گفت:میدون ودوربزن. بااین حرفش کاسه صبرم لبریز شدو ازکوره دررفتم...درحالیکه داشتم میدون ودورمی دزم،باعصبانیت گفتم:خودم می دونم که بایدمیدون ودوربزنم!!انقدنرو رو مخ من...هی این ودوربزن،اون و ردکن،این وبپیچ،دنده عوض کن راه انداختی که چی مثلا؟!...خیرسرم خودم گواهینامه دارم می دونم بایدچه گلی به سرم بگیرم...حالاخوبه یه ماشین بهم دادیا!!!خیلی نگرانشی می زنم کنارخودت بیابشین!!! درجواب دادو بیدادام،رادوین هیچی نگفت وسکوت کرد... خوب حالش وگرفتم...حقشه!!!الکی داشت زر زرمی کرد.بالاخره که بایدجوابش ومی دادم!!! دیگه خفه خون گرفت وهیچ حرفی نزدولی اخم غلیظی روی پیشونیش بود. جلوی یه فروشگاه بزرگ ازاینایی که همه چی توش داره،نگه داشتم...رادوین ازماشین پیاده شدوروبه من گفت:توماشین وپارک کن،من بیرون منتظرتم. ودوربست...منم بادقتِ تمام، ماشین وپارک کردم وپیاده شدم...باذوق زل زدم به سوئیچ وباریموتش درا رو قفل کردم... رادوین جلوی در فروشگاه منتظرمن بود...دستاش وتوی جیبش فروکرده بودوبه هرجاوکسی نگاه می کردبه جزمن!!! به سمتش رفتم وباهم واردفروشگاه شدیم.باذوق به سمت چرخ دستیایی رفتم که کناردرفروشگاه بود...خیلی حال میده باایناتوی فروشگاه قدم بزنی وهی زرت زرت توش چیزمیزبریزی!! یکی ازچرخ دستیاروانتخاب کردم وچرخ دستی به دست توی فروشگاه راه افتادم...بین قفسه های اجناس راه می رفتم وهرچی که دستم میومدومی رخیتم توی چرخ دستیم!!ازماکارونی وکنسرو ونوشابه گرفته تاچیپس وپفک ولواشک...حتی شامپو ودستمال کاغذی ومسواک هم برداشتم!!اصلاحواسم به رادوین نبود..اصلااین دیوونه کدوم گوریه؟!!به من چه که کجاست؟!!گوربابای رادوین!!چرخ دستی وخریدو بچسب!! همین جوری باذوق بین قفسه هاراه می رفتم وهرچی که ازش خوشم میومدومی ریختم توی چرخ...بعداز10دقیقه چرخ دستی پُرِپُرشده بود و دیگه جانبودکه چیزدیگه ای توش بریزم...ناچار به سمت صندوق رفتم تااین چیزایی که خریدم و بذارم اونجاوبعد دوباره بیام بقیه چیزاروبخرم!! روبروی صندوق وایسادم وروبه یه دختر جوون صندوق داری که باتعجب زل زده بودبه چرخ دستی پرازخریدم،گفتم:ببخشیدمیشه من ایناروبذارم اینجاتابرم بقیه چیزایی که نیازدارم وبردارم؟! بیچاره دختره باچشمای گردشده وکف به زمین چسبیده گفت:مهمونی دارین به سلامتی؟!این همه جنس وبرای مهموناتون خریدین دیگه نه؟! لبخندی زدم وگفتم:نه مهمونی چیه عزیزم؟!اینارو واسه مصرف خودم گرفتم. ودربرابرنگاه متعجبش،به سمتی رفتم که چرخ دستیا اونجابودن تایه چرخ دستی دیگه بردارم وبقیه چیزایی که می خوام وبخرم...داشتم یه چرخ دستی وازبین بقیه چرخ دستیابیرون می کشیدم که نگاهم خوردبه رادوین...دقیقاروبروی من،کناریه دخترجلف وخیکی وچاق وایساده بودوداشت باهاش حرف می زد...یعنی درواقع دختره داشت باعشوه ونازو ادا حرف می زدورادوینم باقیافه ای مچاله به حرفاش گوش می داد...هنوزمتوجه من نشده بود!!همینه دیگه کدوم پسری زمانی که داره بایه دخترلاس می زنه حواسش به دورواطرافش هست؟!!پسره ی دختربازونگاه!!توفروشگاه هم دست ازاین کارابرنمی داره...البته ازحق نگذریم،قیافه رادوین اصلابه پسرایی نمی خوردکه دارن بایه دخترلاس می زنن!!قیافه اش مچاله شده بودواخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود...انگارخیلیم ازاین لاس زدنه راضی نبود!!اصلابه من چه که رادی خره راضی هست یانه؟!!گوربابای رادوین...من برم به خریدم برسم. چشم غره ای بهش رفتم وخواستم چرخ دستی به دست به سمت قفسه هابرم که یهو نگاه رادوین متوجه من شد...اخمش محوشدوباذوق به من اشاره کردو روبه دختره یه چیزی گفت...به حالت دوبه سمتم اومدوکنارم وایساد...وا!!این دیوونه چراهمچین می کنه!؟؟خل بودخل ترشده؟!! اون دخترجلفه هم به سمت من اومدوروبروم وایساد...پشت چشمی برام نازک کردوومنم بهش چشم غره رفتم!!دختره چلغوزجلف...بادقت مشغول بررسی کردنش شدم...خیلی چاق وبٌشکه بود!!داشت می ترکید...قیافه اشم که بدجورتوآفساید به سرمی برد...من موندم این دختره باچه اعتمادبه نفسی به رادوین چسبیده!!! دختره درحالیکه دست وکله اش باعشوه تکون می داد،بایه لحن لوسی روبه رادوین گفت:معرفی نمی کنی عزیزم؟!ایشون کی باشن؟؟ اوق!!حالم به هم خورد...این چرا اینجوری حرف می زنه؟!مثل آدم زربزن دیگه این همه نازو ادا واسه چیه؟! رادوین لبخندی زدوبه من اشاره کردوروبه دختره گفت:ایشون همسرم هستن...رهاجان.





وبانگاه عاشقونه اش زل زدتوچشمام!!
جانم؟!من کی همسرشماشدم که خودم خبرندارم؟!!
حالادوس دخترم نه،نامزدم نه،یه دفعه ای شدیم همسرش؟؟!!زرشک...مثل اینکه این رادوین دیوونه به کل بالاخونه اش واجاره داده.
باتعجب زل زدم بهش تابفهمم چه مرگشه که داره چاخان میگه...امارادوین چلغوزبایه لبخندملیح روی لبش وچشمای خمار زل زده بودبه من!!
دختره دستش وبه سمتم درازکردوبالحنی که کاملامشخص بودناراحته،گفت:سلام رهاجون.خوشبتم ازآشناییت.
اون رهاجونی که این گفت ازصدتافحشم بدتربود!!!
باهاش دست دادم ولبخندمصنوعی زدم...بالحنی که سعی می کردم مهربون باشه،گفتم:منم همین طور.
اصلاحوصله نداشته ام که بپرسم اسمش چیه وخرکیه...واسه همینم بیخیال پرسیدن اسمش شدم.
رادوین روبه من گفت:خریدات وکردی خانومم؟!
نگاهی به لبخندروی لبش انداختم وگفتم:نه هنوز...
چرخ دستی وازدستم گرفت ودستش وگذاشت پشت کمرم...درحالیکه به سمت قفسه هاهدایتم می کرد،گفت:بیاعزیزم...بریم چیزایی که می خوای وبخریم.
و روبه اون دختره ادامه داد:ببخشید...فعلا!!
باهم به سمت قفسه هارفتیم...دست رادوین هنوزروی کمرم بود.یه ذره که از دختره دور شدیم,دستش وکنار زدم واخم غلیظی روی پیشونیم نشست.زل زدم توچشماش وگفتم:توچته؟!هان؟!!من همسرتوئم؟؟من غلط بکنم همسرآدم چلغوزی مثل توباشم.
رادوین باترس سرش وبرگردوندوبه اون دخترجلفه نگاه کردکه داشت باچشماش ماروقورت می داد...روش وکردسمت من ومظلوم گفت:جونه رادوین ضایع بازی درنیار!!اگه این دختره بفهمه که توزن من نیستی دوباره بهم می چسبه...تواون مدت که توداشتی خریدمی کردی،عین زیگیل چسبیده بودبهم وهی چرت وپرت می گفت.توروخدا نذار دوباره گیرش بیفتم.نگاهش که می کنما می خوام بالابیارم!!!
بااین یه جمله آخرش که به شدت موافق بودم...خیلی چندش وحال به هم زن بود!!
روم وبرگردوندم وبه دختره نگاهی انداختم...لبخندمصنوعی تحویلش دادم و روبه رادوین گفتم:چه کساییم به تومی چسبن...دختره عین پرتقال تامسونی می مونه که ازروی نردبون افتاده قیافه اش چلغوز شده...خیلی چندشه!!!
بااین حرفم رادوین ازخنده ترکید.لابه لای خنده هاش گفت:پرتقال تامسون وخوب اومدی!!
چند دقیقه بعد،چرخ دستی دوم هم پُرِپُر شده بود...رادوین درحالیکه چرخ دستی به دست به سمت صندوق می رفت، باقیافه ای مچاله روبه من گفت:این آت وآشغالاچیه توخریدی؟!(لپ لپ وازتوی چرخ دستی بیرون آوردوگفت:)بچه ای مگه؟!لپ لپ و می خوای چیکار؟!(به پودرلباسشویی اشاره کردوگفت:)چراپودرخریدی؟!مگه ماچندروزاینجاییم که تومی خوای لباسم بشوری؟!(به پفکاوچیپساوآبمیوه هااشاره کردوادامه داد:)تو همه اینارو چجوری می خوای بخوری؟!خرسی مگه؟؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:حرف نباشه...ایناوسایل موردنیازمنن!!!
- آخه توبه لپ لپ چه نیازی داری دیوونه؟!
دهن بازکردم تاجوابش وبدم که دخترصندوق دار و روبروی خودم دیدم...اِ!!!!مثل اینکه رسیدیم به صندوق!!
رادوین کلافه وبی حوصله توی صف وایسادتاپول خریدا رو حساب کنه.مدام به چرخ دستی پرازوسیله نگاه می کردوبه من چشم غره می رفت.بیچاره هنوزخبرنداره که یه چرخ دستی دیگه هم درکاره!!
ازشانس خرکی ما،اون دخترجلفه هم خریدکرده بودودقیقا اومد پشت ما وایساد تاحساب کنه!!
رادوین هنوزمتوجه حضوردختره نشده بود...رو کردبه من وبااخمی روی پیشونیش،عصبانی گفت:پول ایناروعمه من می خوادحساب کنه؟!مگه من...
ونگاهش افتادبه پرتغال تامسون!!اخمش محوشدوبه زورلبخند زد...روبه من ادامه داد:چرا انقدکم خرید کردی عزیزم؟!!چیزدیگه ای نمی خواستی واست بخرم؟!!
باذوق گفتم:چرا اتفاقا...بذاربرم یه لواشک انارم بگیرم بیام.
وروم وازش برگردوندم تا ازموقعیت استفاده کنم و واسه خودم لواشک بردارم که رادوین آستین لباسم وکشید...به سمتش برگشتم وگفتم:چراآستینم وگرفتی؟!ولم کن برم لواشک بردارم دیگه!!!
چون پرتغال تامسون اونجا بود،نمی تونست چیزی بهم بگه.لبخندمصنوعی زدوباحرص گفت:رادوین قربونت بشه حالالواشک ویه موقع دیگه می خری عزیزم!!
پرتقال تامسون باحسرت زل زده بودبه رادوین...فکرکنم تودلش داشت واسه حسرت می خوردکه چرامن همچین شوهرخوبی دارم وسراون بی کلاه مونده!! بابااین رادوین چلغوز،پرتقال تامسون ودیده انقدمهربون شده وگرنه همچین باپشت دست می زدتودهنم تاهمه دندونام بریزه توشکمم!!البته اون غلط می کنه من وبزنه به عنوان مثال عرض کردم!!!
بالاخره نوبت ماشدتاحساب کنیم.رادوین روبروی صندوق داروایساد ومنم کنارش...
دختره چشمش که به من افتاد،آب هنش وقورت دادوبه چرخ دستی که تودست رادوین بود،اشاره کردوباتعجب روبه من گفت:اینم برای شماست؟!!
لبخندی زدم وسری به علامت تایید تکون دادم.رادوین نگاهی به من انداخت وبعد زل زدبه صندوق دار...نگران ومشکوک گفت:یعنی چی اینم؟!!مگه به جزاینی که دست منه چیزدیگه ایم هس؟!
صندوق داره به چرخ دستی کنارمیزش اشاره کردوگفت:بله...خانومتون همین چند دیقه پیش این وگذاشتن اینجاوبازم رفتن تاخریدکنن!!!
رادوین باچشمای گردشده زل زده بودبه چرخ دستی کنارمیزصندوق دار...آب دهنش وقورت دادواخم غلیظی روی پیشونیش نشست...به چرخ دستی اشاره کرد و روبه صندوق دارگفت:خانوم من غلط کر...
که نگاهش افتادبه پرتقال تامسون...دختره واسش یه عشوه شتری اومد،قیافه رادوین مچاله شدوبه زورلبخندزد.روبه صندوق دارادامه داد:خانوم من خیلی کاردرستی کرده...
زل زدبه من وبالحنی که سعی می کردمهربون باشه گفت:زحمت کشیدی خانومی...این همه خریدبرای چیه؟!مهمون داریم؟!
نیشم ازاین بناگوش تااون بناگوش بازشد...باذوق گفتم:نه رادوینی...واسه خونه امون گرفتم!!!
یعنی تواون لحظه رادوین دلش می خواست کله ام وبکوبونه به دیوار ولی خب پرتقال تامسون اونجابودنمی شد...باچشمایی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن ولبخندمصنوعی روی لبش خیره شده بودبهم...
یهو پرتقال تامسون،به لپ لپی که توی چرخ دستی بوداشاره کردوروبه رادوین باعشوه گفت:آقارادوین این لپ لپ وبرای کی خریدین؟!!
من زودترازرادوین جواب دادم:
- واسه کیارش مامان!!!
این وکه گفتم،رادوین به سمتم خیزبرداشت...سرش و خم کردکنارگوشم و وباصدای خیلی آرومی که فقط من می شنیدم گفت:کیارش مامان دیگه خره کیه؟!!




لبخندملیحی زدم وبدون اینکه جواب رادوین وبدم،روبه پرتغال تامسون گفتم:کیارش پسرمه...یه سالشه!!خیلی لپ لپ دوس داره بچم!!الهی مامانش فداش بشه.
چشمای پرتغال تامسون شده بودقده دوتاهلو!!!باتعجب روبه رادوین گفت:شمایه بچه یه ساله داریدآقارادوین؟!! بچه پرروی بی شعورمن دارم باهات حرف می زنم نه رادوین...چراهی زرت و زرت به اون نگاه می کنی و واسش عشوه میای؟!! رادوین لبخندمحوی زد...چاره ای نداشت جزاینکه با من همراهی کنه.گفت:آره...باباقربونش بره الهی!!(وروبه من ادمه داد:)وای رهاگفتی کیارش دلم هواش وکرد!!! وقتی داشت بامن حرف می زد،فکش منقبض شده بودودستاش ومشت کرده بود...فکرکنم خیلی جلوی خودش وگرفت تانزنه تودهنم... باذوق گفتم:وای آره رادی...یه دفعه دل منم واسش تنگ شد!! صندوق داره روبه من گفت:مااینجاپوشکای خوبیم داریما!!اگه می خوایدواسه کیارش کوچولوتون یه چندبسته بخرید. نیشم شل شد...اسکل بازیم گُل کرده بود...دلم می خواست یه ذره کرم بریزم بخندم!!خیلی وقت بودکرم ریزی نکرده بودم ورادوین وحرص نداده بودم. به صندوق داره گفتم:پوشکاتون کجان؟! لبخندی زدوگفت:خودم براتون میارم...چندبسته می خواید؟! رادوین زودترازمن جواب داد:یه بسته!! لبخندگشادی زدم وروبه رادوین گفتم:یه بسته چیه رادوینی؟!کیارش خیلی جیش می کنه...یه 5بسته ای لازمشه!! صندوق داره بایه لبخندملیح روی لبش، به سمت اتاقی رفت تاواسه کیارش مامان پوشک بیاره!!! یعنی تواون لحظه ازخنده سرخ شده بودم...دلم می خواست بزنم زیرخنده ولی نمی تونستم...لبم وبه دندون گرفته بودم تانخندم. قیافه رادوین تواون وضعیت آی دیدن داشت!!دستاش ومشت کرده بوبدوفکش منقبض شده بود...خون خونش ومی خورد!!باعصبانیت زل زده بودبهم ومعلوم بودکه می خوادخفه ام کنه ولی به خاطرحضورپرتقال تامسون،لبخندکم جونی روی لبش بودومراعات می کرد!! بالاخره صندوق داره باپوشکای کیارش مامان برگشت...پول همه جنساروحساب کرد...گفتم الان نهایت نهایت خیلی شده باشه100 هزارتومنه.یهوصندوق داره برگشت گفت:300 تومن لطف کنید!! یعنی تواون لحظه به رادوین کاردمی زدی خونش درنمیومد...سرم وانداختم پایین وریزریزخندیدم...رادوین دست کرد تو جیبش و6تا تراول 50تومنی وگذاشت روی میزصندوق دار.می دونستم این پول برای رادوین چیزی نیس ولی خدایی زور داره آدم واسه پوشک بچه نداشته اش ولپ لپ واین چرت وپرتاپول خرج کنه!!! بالاخره ازصندوق داروپرتقال تامسون خداحافظی کردیم وازفروشگاه بیرون اومدیم...همه خریدا دست رادوین بود...خیلی سنگین بودن،دستش داشت می شکست!!به سمت ماشین رفتیم ورادوین سوئیچ وازمن گرفت.صندوق عقب وبازکرد...لام تاکام بامن حرف نمی زد واخم کرده بود.داشت یکی ازپلاستیکارومی ذاشت توی صندوق که پلاستیک ازدستش افتاد....آخی!!بچم گناه داره تنهایی همه ایناروبذاره اون تو. به سمتش رفتم وگفتم:رادوین بذارمنم کمکت کنم. این وکه گفتم،پلاستیکای تودستش وانداخت زمین وبه سمتم اومد...ازترس به درماشین چسبیدم که نزنه لهم کنه. رادوین روی من خم شد...چسبیده بودم به درماشین...نفسای داغ وپرحرارتش به صورتم می خورد.خیلی عصبانی بود!! زیرلب غرید: - مابچه داریم؟!کیارش مامان؟؟!!اون پوشکای بی صاحاب و واسه کی خریدی؟؟ هان؟!! - خجالتم خوب چیزه مادر...آدم که بازنش اینجوری حرف نمی زنه پسرم!! رادوین باتعجب به سمت صدابرگشت ودست ازسرمن برداشت...نفس راحتی کشیدم!!دم هرکسی که این حرف وزدجیز!!!می ترسیدم رادوین بزنه دهن مهنم وبیاره پایین...اگه این یارونبودالان کتلت شده بودم!!! کنار رادوین وایسادم وزل زدم به پیرزنی که روبرومون بود...یه پیرزن چادری بایه قیافه معصوم ومهربون که چندتاپلاستیک پراز خرید دستش بود...لبخندی زدو روبه من گفت:خوبی دخترگلم؟!! لبخندزدم وگفتم:مرسی مادرم...شماخوبین؟!! - شکرخدا... نگاهش وازمن گرفت ودوخت به رادوین...اخمی کردوگفت:چرابازنت اونجوری حرف می زدی عزیزم؟!!حیف نیس دختربه این خوبی واذیت می کنی؟!! رادوین سرش وانداخت پایین وچیزی نگفت. الهی من بمیرم برات!!خدایی این یه دفعه دیگه واقعاهمه چی زیرسرمن بود...این بیچاره هیچ کاری نکرده بودکه حالاپیرزنه داره دعواش می کنه!! برای اینکه همه کاسه کوزه ها سرٍرادوین نشکنه،روبه پیرزنه گفتم:رادوین تقصیری نداره مادرجون...تقصیرمن بودکه عصبانیش کردم!! لبخندی بهم زدوروبه رادوین گفت:نیگاه کن...بااینکه دعواش کردی وباهاش بدرفتارکردی هنوزم پشتت وایساده...دختربه این خوبی واذیت نکن مادر!! رادوین لبخندشرمگینی زدوگفت:ببخشیدمادرم...من معذرت می خوام!! - ازمن چرامعذرت می خوای؟!بایدازاین دخترگل معذرت بخوای پسرخوب... رادوین به ناچارنگاهش ودوخت به چشمام...این بارهیچ عصبانیتی توچشماش نبود...لبخندمحوی زدوگفت:ببخشید...خیلی زودعصبانی شدم. لبخندمهربونی زدم وگفتم:نه...تقصیرمن بود رادوین!!نمی خواستم ناراحتت کنم...ببخشید. لبخندش پررنگ ترشد...نگاهش وازمن گرفت ودوخت به پیرزنه که حالاداشت بالبخندروی لبش به مانگاه می کرد... رادوین مهربون گفت:مادرم کجامیری؟! - دارم میرم خونه پسرم... رادوین به ماشین اشاره ای کردوگفت:بیاباهم بریم...بارت سنگینه خسته میشی!! پیرزن لبخندی زدوگفت:نه عزیزم...به شمازحمت نمیدم. - زحمت چیه مادرم؟!شمارحمتید... وبه سمت پیرزنه رفت وپلاستیکاش وازدستش گرفت...منم به سمتشون رفتم وبه پیرزنه کمک کردم تاروی صندلی شاگردبشینه...رادوین خریدای خودمون وباخریدای پیرزنه روتوی صندوق عقب گذاشت وبه سمتم اومد...سوئیچ وداد دستم ومهربون گفت:تورانندگی کن...قول میدم این دفعه دیگه بهت امرونهی نکنم... لبخندی بهش زدم...لبخندزد... به سمت در راننده رفتم وسوارشدم.رادوینم روی صندلی عقب نشست وراه افتادیم. پیرزنه توراه خونه اش،برامون ازجوونیای خودش وشوهرش می گفت واینکه چقدعاشق هم بودن...طفلکی فکرمی کردمازن وشوهریم...ماهم دلمون نیومددلش وبشکنیم وچیزی بهش نگفتیم.هی مارونصیحت می کردومی گفت که باهم خوب باشیدودعوانکنیدوهمیشه پشت هم باشید...عشق ازهمه چی توزندگی مهم تره!!زن وشوهری که عاشق هم باشن مثل کوه پشت وپناه همن ودرکنارهم دیگه آرامش دارن!! خلاصه توکل راه پیرزنه واسمون حرف زدومارونصیحت کرد... بالاخره رسیدیم دم درخونه اش...من پیاده شدم وکمکش کردم تاازماشین پیاده بشه...رادوینم خریداش وازصندوق عقب بیرون آورد. به سمت درخونه اش رفتیم ورادوین خریداش وگذاشت جلوی در...پیرزنه من وبغل کردوبوسید...کلی ازمون تشکرکرد...وقتی داشت می رفت توخونه اش روبه من ورادوین گفت:خیلی به هم میاین...خوش بخت بشین ایشاا...!!

وازمون خداحافظی کردورفت تو...حرف آخرش دلم ویه جوری کرد...ازاین که گفت من ورادوین بهم میایم یه حسی بهم دست داد...یه حس عجیب!!ناراحت نشدم...بدم نیومد...فقط یه حس عجیب تمام وجودم ودربرگرفت...حسی که خودمم نمی فهمیدم چیه...
حالا واقعامن ورادوین به هم میایم؟!جونه ما؟؟
رادوین به ماشین اشاره کردو روبه من گفت:بریم؟! لبخندی زدم وسرم وبه علامت آره تکون دادم...به سمت ماشین رفتیم.سوئیچ وبه سمتش گرفتم ومهربون گفتم:این دفعه تورانندگی کن... چشمکی بهم زدوسوئیچ وازم گرفت...سوارشدم واونم وسوارشد...نگاهم به روبروم بود...یه پسربچه یه بستنی قیفی دستش بودوداشت باذوق وشوق لیسش می زد...آخ دلم هوس بستنی کرد!!باذوق وشوق زل زده بودم به پسره...باحسرت آب دهنم وقورت دادم ولبم وبازبونم ترکردم... - من الان میام. صدای رادوین من وازفکربیرون آورد...به سمتش چرخیدم ودیدم ازماشین پیاده شده...وا!!!این پسره هم خل وچل شده ها!!!یه مدت بامن گشته عین خودم6 می زنه...واسه چی یهوپیاده شد؟!!خداشفاش بده... نگاهم ودوختم به پسری که بستنی می خورد...همون طورکه به بستنیش لیس می زد،به سمت خونه اشون رفت و ورادخونه شدو دروبست...کوچه خلوتِ خلوت بود!!کدوم گوری رفتی رادی خره؟!حوصله ام سررفت!!! نمی دونم چقدمنتظرش موندم ولی بالاخره رادوین بابستنی قیفه ای توی دستش برگشت!!! سوارماشین شدوزل زدبه من...لبخندشیطونی روی لبش بود.بستنی وگرفت سمتم وگفت:بگیربخورش تاآب نشده. وبدون اینکه بذاره حرفی بزنم،بستنی وداد دستم و استارت زدوماشین ازجاپرید!! باتعجب زل زده بودم به بستنی توی دستم...رادوین این و برای من خریده؟!واقعا؟!!یعنی وقتی داشتم بستنی اون پسره رونگاه می کردم انقدتابلوبودم که فهمید دلم بستنی می خواد؟!!رادوین به خاطرمن این همه مدت دنبال بستنی می گشت؟!!رادوین؟!!رادوین گودزیلا؟!!!واقعا؟!! - چرانمی خوریش؟!بخوردیگه آب میشه!! نگاهم ودوختم به چشماش...زل زدتوچشمام...لبخندی زدم وگفتم: مرسی... نگاهش وازم گرفت وحواسش وجمع رانندگیش کرد...لبخندمحوی زدوگفت:اونجوری نگام نکن حواسم پرت میشه می زنم به یه دری دیواری درختی چیزیا!!!توکه نمی خوای قاطی باقالیابشی؟! خندیدم ونگاهم وازش گرفتم... گازبزرگی به بستنیم زدم...خیلی خوشحال بودم.رادوین دوباره باهام مهربون شده...حتی مهربون ترازسابق!!برام بستنی گرفته...دیگه بهم اخم نمیکنه...می خنده...دیگه نگاهش وازم نمی گیره و زل میزنه توچشمام...باذوق گازدیگه ای به بستنی زدم... من خوشم نمیادبستنی ولیس بزم...آدم بایدبستنی وگازبزنه وگرنه بهش نمی چسبه!! رادوین شیطون گفت:انقدباشوق وذوق می خوری آدم دلش می خواد...یه گازبه منم میدی؟! نگاهش کردم ولبخندشیطونی زدم...مثل بچه هاگفتم:باشه ولی فقط یه گازکوچولوها!! خندیدوگفت:باشه همونم غنیمته!! بهش نزدیک ترشدم وبستنی وبه سمت دهنش بردم...رادوین نگاهش به روبروش بود ولی به سمت من خم شده بودوسرش وخم کرده بود...یه گازبزرگ به بستنی زدوازش فاصله گرفت... بستنی وگرفتم جلوی چشمم وخیره شدم به گازبزرگ رادوین...اخمی کردم وگفتم:توگفتی یه گازکوچولونه یه گازبه این گندگی!! سرخوش خندیدوگفت:بستنیش خوش مزه بود هوس کردم یه گازبزرگ بهش بزنم!!! مشکوک نگاهش کردم وگفتم:توکه نخورده بودیش پس چجوری فهمیدی خوشمزه اس؟! شیطون گفت:اونجوری که توباذوق وشوق می خوردی معلوم بودخیلی خوشمزه اس دیگه!! لبخندی زدم ونگاهم وازش گرفتم...یه گاز گنده دیگه به بستنیم زدم...خیلی خوشمزه اس...طولی نکشیدکه بستنی ویه لقمه چپ کردم!!هرکولی هستم واسه خودم...ولی عجب بستنی بودا!!!خیلی خوشمزه بود... رادوین گودزیلام ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!یه موقع هایی عین جنتلمنا رفتارمی کنه.نمونه اش همین الان که رفت واسم بستنی گرفت...چی میشه همیشه انقد مهربون وبافهم وشعورباشه؟!!چی میشه همیشه همین جوری لبخندبزنه وبهم اخم نکنه؟!!هان؟!!چی میشه؟؟ به خودم که نمی تونم دروغ بگم...رادوین واسم مهم شده...خیلیم مهم شده!!اونقدری که اگه یه ذره بهم بی اعتنایی کنه اعصابم به هم می ریزه...سردبودنش دیوونه ام می کنه...دوست دارم کنارم باشه وباهام حرف بزنه...من...من دیگه ازرادوین متنفرنیستم.نمی دونم اون همه تنفریهوکجارفت ولی واقعیتش اینه که حالاتودلم هیچ تنفری نسبت به رادوین وجودنداره...اتفاقابرعکس!!حس می کنم ازش خوشم میاد.ازاین شخصیت عجیبش خوشم میاد...ازاینکه بدجنسه ولی درعین حال مهربونه...ازاینکه به ظاهرشیطون وپرروئه ولی دلش خیلی پاکه... رادوین خیلی مهربونه...رادوین می تونست وقتی فهمید دختری که باید ازش مراقبت کنه منم،ازاین مسئولیت شونه خالی می کردومی رفت وپشت سرشم نگاه نمی کرد...ولی اون موند...حالاکه دارم فکرمی کنم می بینم پیشنهاد غذادرست کردن درعوض کمک رادوین توپایان نامه امم یه بهانه بود...رادوین به غذای من نیازی نداشت!!می تونست ازبیرون غذاسفارش بده ومجبورنباشه ماکارونی بدمزه من وبخوره!!اون محتاج قورمه سبزی به قول خودم خوشمزه منم نبود...می تونست ازیه رستوران خوب یه قورمه سبزی عالی بگیره که قطعاهزارهزار بار ازغذای منم بهتربود...من که دوشب بیشترواسش عذا نپختم پس چرا هنوزم داره توپایان نامه ام کمکم می کنه؟!!این به خاطرقلب مهربونشه...قلب مهربونی که سعی داره پشت چهره مغروروخودشیفته اش قایمش کنه...رادوین خیلی خوش قلبه!!خیلی...من ازش خوشم میاد...شخصیتش خیلی عجیبه...اون شب که بااشکان حرف زدم ودپ شدم،کلی مسخره بازی درآوردتایه لبخندبشینه روی لبم.همچین آدمی می تونه بدجنس ونامهربون باشه؟!!نه نمی تونه...رادوین بدجنس نیست...خیلی مهربون وخوش قلبه.اون شبی که فیلم ترسناک دیدم وترسیدم،من وتوآغوشش گرفت وآرومم کرد...می تونست بی تفاوت باشه وبهم اهمیت نده!!اصلامی تونست نیادپیشم وبمونه توخونه خودش وراحت وبی خیال بخوابه ...می تونست ازسرِبی تفاوتی شونه ای بالابندازه وبگه به من چه!!ولی این کارونکرد چون مهربونه...شب عروسی ارغوان سرم غیرتی شدولی بعدش حاشاکردکه فقط به خاطرحس مسئولیت بوده...غیرتی شدنش نمی تونه ازسرِ احساس مسئولیتی باشه که دایییش گردنش انداخته....دلیل غیرتی شدنش ونمی دونم ولی این ومی دونم که هرکس دیگه ای جای رادوین بود،حتی کوچک ترین اهمیتی به این مسئله نمی داد... من ازرادوین خوشم میاد...شخصیت عجیب ومردونه ای داره...گذشته ازچهره خوبش،یه قلب مهربون وپاک داره...قلبی که پشت این چهره مردونه ومغرورقایم شده...حالامی فهمم که چرا هردختری جذبش میشه...






روی مبل نشسته بودم وداشتم تخمه می خوردم...امیرورادوینم روبروی من روی مبل نشسته بودن نگاهشون به تلویزیون بود.ارغوان توی آشپزخونه بودوداشت ظرفای شام ومی شست... چنددقیقه ای که گذشت،ارغوان ازآشپزخونه بیرون اومد.همون طورکه به سمت من میومد، باتعجب گفت:رهاخره اون پوشکایی که توی آشپزخونه اس و واسه کی گرفتی؟! نگاه شیطونی به رادوین انداختم وگفتم:واسه کیارش مامان... - چی؟!کیارش مامان دیگه کیه؟؟ رادوین که انگارحرفای ماروشنیده بود،باشیطنت روبه ارغوان گفت:تو کیارش بابارونمی شناسی؟! ارغوان که گیج شده بود روی مبل،کنارمن،نشسست ومثل بچه خنگاگفت:نه والا...کیارش دیگه کیه؟! لبخندی زدم وقضیه فروشگاه وپرتقال تامسون وکیارش مامان وبراش تعریف کردم...امیرم داشت به حرفام گوش می داد...حرفام که تموم شد، صدای خنده های امیروقهقهه های ارغوان به اوج خودش رسید. امیروارغوان روی مبل ولو شده بودن... ارغوان آروم زدتوسرم وباخنده گفت:خدانکشتت رها!!!مُردم ازخنده... رادوین لبخندی زدوروبه ارغوان گفت:تازه کجاش ودیدی!!این یه نمونه ازشیرین کاریای کوزت جونه!! اخمی کردم وسیبی که توی ظرف میوه ی روی میزبود،به سمتش پرت کردم...گفتم:اولاکه من کوزت جون نیستم.دومامگه من دلقکم که شیرین کاری بکنم؟!! توی هواسیب وقاپیدوگازگنده ای بهش زد...شیطون گفت:اختیاردارین رهاخانوم!!شماتاج سرمایید،سرورمایید،همسایه گرام مایید...(روبه ارغوان وامیرچشمکی زدوادامه داد:)کوزت سنگ پاقزوین مایید!! امیروارغوان خندیدن...منم داشتم می خندیدم!!این بارازحرفاش ناراحت که نشدم هیچ،خندمم گرفت!!! امیرهمون طورکه می خندید،ازجاش بلندشدوبه سمت اتاق رفت...بعدازچنددقیقه بایه سی دی توی دستش برگشت وکنارادوین نشست. لبخندی زدوروبه ماگفت:پایه ایدفیلم ببینیم؟! ارغوان-چه فیلمی؟! امیر-یه فیلم توپ ترسناک آمریکایی!!! این وکه گفت،تخمه ای که دستم بود،ازدستم افتاد... این چی گفت؟!!!فیلم ترسناک آمریکایی؟!!وای...من دیگ شکربخورم فیلم ترسناک ببینم...یه باریه فیلم دیدم واسه هفت پشتم بسه!!! رنگم پریده بود...وای خدا...حالاچیکارکنم؟!!اگه این دیوونه هامجبورم کنن که فیلم ببینم چی؟!من نمی خوام فیلم ببینم...دوباره حوصله ترس وگریه وخوابای وحشتناک ندارم!! باترس به روبروم خیره شدم ونگاهم روی رادوین ثابت موند...بایه لبخندملیح روی لبش بهم خیره شده بود!! آره دیگه اون لبخندنزنه عمه من لبخند بزنه؟!!!همین رادوین گودزیلابودکه اون شب واسم فیلم گذاشت وسکته ام داد دیگه!!بایدم حالاکه حرف ازفیلم ترسناک شده لبخند بزنه!! ارغوان باذوق گفت:وای آره...من پایه ام!!! امیرروکردبه من وگفت:توچی رها؟!پایه ای؟؟ باتته پته گفتم:نه...من...من حوصله..فی...فیلم دیدن ندارم. امیرباشیطنت گفت:چیه؟!نکنه می ترسی؟! می ترسیدم که این بارم سر رودروایسی باامیرمجبور بشم فیلم ببینم...رودروایسی غلط کرده با7جدوآبادش!!من دیگه تاآخرعمرم حاضرنمیشم فیلم ترسناک ببینم اونم ازنوع آمریکاییش!!خاطره خواهرجنی ودارودسته اش بدجوری توی ذهنم حک شده!! به زورلبخندی زدم وازجام بلند شدم...همون طورکه به سمت اتاق می رفتم،گفتم:نه...ترس چیه بابا؟!میگم که حوصله اش وندارم!!باشه یه وخت دیگه...الان می خوام برم لب دریا!! وبدون اینکه منتظرجوابی ازامیربمونم،وارداتاق شدم وسوئی شرتم وازتوی ساکم بیرون آوردم...سوئی شرتم وتنم کردم وازاتاق بیرون اومدم. روبه جمع گفتم:من میرم لب دریا... وبه سمت درورودی رفتم وازخونه خارج شدم...کفشم وپوشیدم وبه سمت دریارفتم...فاصله بین خونه تالب دریا زیادنبود...هواخیلی خوب بود...نسیم خنکی می وزید.چشمام ودوختم به آسمون...ستاره هاچشمک می زدن.ماه خیلی نورانی وقشنگ بود...لبخندی زدم ونگاهم وازآسمون گرفتم...نفس عمیقی کشیدم وریه هام وپرازهوای تازه کردم...دستام وتوی جیب سوئی شرتم فروکردم وباقدمای آروم وکوتاه به سمت دریارفتم. یه تخته سنگ بزرگ لب ساحل،نزدیک دریا،بود...روش نشستم وخیره شدم به دریای مواج روبروم...نوری که ازخونه های نزدیک ساحل میومد،باعث شده بودتامن بتونم به راحتی همه جارو ببینم...موج هاآروم آروم به سمت ساحل میومدن وبا شن های لب ساحل برخوردمی کردن...صدای امواج وبرخوردشون به لبه ساحل خیلی آرامش بخش بود...چشمام وبستم نفس عمیقی کشیدم...گوشام وسپردم به صدای دلنشین وزیبای موج های دریا... - امشب چقد دریاآرومه... باشنیدن صدابه خودم اومدم وچشمام وبازکردم... رادوین و درکنارخودم دیدم. نگاهم که به نگاهش افتاد،لبخندی زدوکنارم روی تخته سنگ نشست...خیره شدبه دریای روبروش... باتعجب پرسیدم:تو واسه چی اومدی؟!می موندی بابچه هافیلم می دیدی دیگه!! نگاهش وازدریاگرفت ودوخت به چشمام...مهربون گفت:دلم نیومدبدون تو فیلم ببینم...چشمم که به تلویزیون بود،همش دلم می خواست صدای جیغ زدن توروبشنوم ولی تواونجانبودی که الکی بترسی وجیغ بزنی...دلم می خواست پیش توباشم!! یعنی اون لحظه کیلوکیلوکه سهله تُن تُن تودلم قندمی سابیدن...عین خری که بهش بستنی وتی تاب وپفک داده باشن،ذوق مرگ شده بودم!!!انقدازحرف رادوین ذوق کرده بودم که نیشم تابناگوشم بازشده بود!! رادوین نگاه مهربونش وازچشمام گرفت ودوخت به ماه توی آسمون...منم خیره شدم به دریاوامواجش...تنهاصدایی که سکوت بینمون ومی شکست،صدای حرکت موج های دریابود. نیشم بازبودوباذوق زل زده بودم به دریا...نفس عمیقی کشیدم وگوشم وسپردم به صدای آرامش بخش امواج... سکوت طولانی بینمون حاکم بود...تنهاصدایی که سکوت سنگین بینمون ومی شکست،صدای امواج دریابود... بالاخره رادوین سکوت وشکست...همون طورکه به ماه خیره شده بود،زیرلب گفت:رها...به ماه نگاه کن... نگاهم وازدریا گرفتم ودوختم به ماه... رادوین زیرلب ادامه داد: - قشنگه...خیلی... نفس عمیقی کشیدوگفت:رها...می دونی ماه من ویادچی میندازه؟! نگاهم به ماه بود...گفتم:یادچی؟! - یادتنهایی...یادبی کسی...ماه وببین...ببین چقد تنهاست...قشنگه...پرنوره...ولی ببینش...ببین چقد تنهاست...این همه ستاره توآسمون هست...ستاره هاتنهانیستن...ستاره هاهم دیگه رودارن...اماماه...ماه هیچ کس ونداره...ماه میون یه عالم ستاره گیر کرده...میون ستاره هایی که ازجنس خودش نیستن...ماه خیلی تنهاست رها...دلم به حالش می سوزه...می دونی رها...حس می کنم منم مثل ماهم...نه اینکه بخوام بگم تکم وهیشکی مثل من نیستا...نه!!منظورمن تنهایی ماهه...منم تنهام...درست مثل ماه...میون یه عالم ستاره گیرکردم که ازجنس خودم نیستن...ستاره هایی که نمی فهمن تنهایی یعنی چی...ستاره هایی که درکم نمی کنن...ستاره هاهیچ وقت نمی تونن حال ماه ودرک کنن چون هیچ وقت به اندازه ماه تنهانبودن... نگاه عسلیش به ماه خیره شده بود...بدجورتوفکربود... لبخندتلخی روی لبش نقش بسته بود...زیرلب ادامه داد: - هروخ به ماه نگاه می کنم،یاد بدترین روزای زندگیم میفتم...روزایی که یه ماه تنهابودم میون یه عالمه ستاره توی آسمون دنیا...البته هنوزم بی شباهت به ماه نیستم.هنوزم هروخ دلم می گیره،نگاهم ومی دوزم به آسمون تیره وتاریک شب تاهم درد خودم وپیداکنم...گاهی اوقات باماه حرف می زنم...باهاش دردودل می کنم...ازتنهاییام بهش میگم...ازغصه هام...ازاینکه هیچ ستاره ای درکم نمی کنه...می دونم حرفام ومی فهمه...می دونم می دونه چی دارم می کشم...ماه من ومی فهمه... وسکوت کرد... چنددقیقه ای درسکوت به ماه خیره شده بود...نمی دونم چرا ولی حس کردم داره یه سری خاطره رومرور می کنه...بدجورتوی فکربود. بالاخره بالحنی که ناراحتی توش موج میزد،سکوت بینمون وشکست وبی مقدمه گفت: - رهاتوتاحالاعشق وتجربه کردی؟!


همون طورکه به ماه خیره شده بودم،گفتم:خب آره... صدای متعجبش به گوشم خورد: - آره؟!! نگاهم ودوختم به چشمایی که تعجب توشون موج میزد وحالاخیره شده بودن توچشمام...زیرلب گفتم:آره...من عاشق اشکانم... این وکه گفتم،لبخندمحوی روی لبش نشست...بالحن مهربونی گفت:احساسی که توبه اشکان داری،یه حس خواهرانه اس که اتفاقاً خیلیم قویه...ولی من منظورم این احساس نیست!!عشقی که من ازش حرف می زنم،مثل احساسی که توبه اشکان داری نیست...عشقی که من ازش حرف می زنم،احساسیه که خیلی ازآدمادچارش میشن.یه احساس پاک وخالصانه ازتهِ قلب... عشق...یه احساس که آدم وبه مرز جنون می رسونه...آدم وقتی عاشق میشه کم کم دیوونه هم میشه!!دیگه به هیچ کس وهیچ چیز جز عشقش اهمیت نمیده.حتی ازخودشم غافل میشه...روی لبش دیگه هیچ اسمی به جزاسم عشقش نیس...حاضره تمام زندگیش وبده ولی یه تارموازسرِعشقش کم نشه...وقتی عشقش ومی بینه،نفسش به شماره میفته...ضبان قلبش میره بالا...زبونش بندمیاد...دهنش خشک میشه...هول می کنه...یه عاشق زمین وزمان وبه هم می دوزه تایه لحظه،فقط یه لحظه، کنار عشقش باشه...تمام وجودش سرشارمیشه از عشق...عشقی که خواب وخوراک وازش می گیره...عشق قشنگه رها...امانه همیشه.بیشتراوقات تلخی هاوسختی های عشق ازشیرینی هاش بیشتره...آدمایی که عاشق میشن باید ازهمون اول با زندگی آروم وبی دغدغه اشون خداحافظی کنن...عشق باخودش تنهایی میاره...غم میاره....غصه...بغض...گریه های شبونه...هق هق زیر بالش...سیگار...عشق ازآدم یه دیوونه به تمام معنامی سازه...دیوونه ای که دیگه هیچی واسش مهم نیست...هیچ وکس هیچ چیزجز عشقی که توقلب خسته اش جاخوش کرده. عشق ازآدم یه مرده متحرک می سازه که فقط نفس می کشه...یه مرده متحرک که تنهاوجه اشتراکی که بابقیه آدما داره،اینه که نفس میکشه... عشق بیشترازاونی که دل رحم باشه بی رحمه... ونگاهش وازم گرفت ودوخت به ماه... نگاهم روی چشمای عسلیش ثابت بود... من تاحالاعاشق نشدم...هیچ وقت عشق ودرک نکردم...اماحس می کنم حرفای رادوین ومی فهمم...من درکش می کنم...من تاحالا عاشق نبودم ولی این ومی تونم بفهمم که حرفای رادوین بوی عشق میدن...وقتی حرف میزد،یه غم عجیب توی صداش موج میزد...حرفایی که رادوین زد،حرفای دل یه عاشقه...یه عاشق که باتمام وجودش یه عشق وتجربه کرده...یه عاشق تنهادرست شبیه ماه!!...اما...به رادوین نمی خوره که عاشق باشه!!به رادوین مغرورو وخودشیفته نمی خوره که عاشق باشه...یعنی رادوین عاشق بوده؟!!رادوین؟؟رادوینی که هروروز بایک نفره؟!!رادوینی که خیلی راحت باهردختری رفیق میشه وبعدازیه مدتم بدون هیچ احساسی ولش می کنه؟؟این آدم عاشقه؟؟!!بهش نمی خوره... گنگ وگیج گفتم:تو...توعاشقی رادوین؟!! نگاهش روی ماه ثابت بودوذره ای این ور واون ور نمی شد... نفس عمیقی کشید...باصدایی که ازته چاه میومد،گفت:بهتره بگی بودم... - یعنی الان دیگه نیستی؟! زیرلب گفت:نه...دیگه نیستم... دوباره نفس عمیق کشید...نگاهم وازچشماش گرفتم ودوختم به ماه...حالاهردومون درسکوت به ماه خیره شده بودیم...سکوت عمیقی بینمون حاکم بود... بالاخره صدای پربغض رادوین سکوت وشکست: - یه روزی منم عاشق بودم...البته حیف کلمه عشق که بخوام به اون احساس مسخره وبچگانه ام نسبتش بدم!!شایداون احساس عشق نبودولی من توقلبم ازش یه عشق پاک وخالصانه ساختم...طرف من حتی آدمم نبود،من الکی خداش کردم...من می پرستیدمش رها!! اونقدر توذهنم بردمش بالاکه حالادیگه دست خودمم بهش نمی رسه!!من دیوونه اش بودم... حاضربودم جونم وبدم ولی چشماش اشکی نشه،جونم واسش در می رفت،قلبم به عشق اون وبودنش می زد... نگاهم وازماه گرفتم ودوختم به چشماش...به چشمای عسلی خیره شده بودم که حالا زیر نورماه ازهروقت دیگه ای قشنگ تربود...چشمایی که حالا غم وغصه توش موج می زد...آب دهنم وقورت دادم وگفتم:توعاشق کی بودی؟؟ هنوزم به چشماش خیره شده بودم...به من نگاه نمی کرد... یه لحظه انگار برق اشک وتوچشماش دیدم!!رادوین؟؟اشک؟؟گریه؟!!! واسم قابل هضم نبود...رادوین شادوخندون و حاضرجوابی که من می شناختم داره گریه می کنه؟؟آخه چرا؟؟ متعجب گفتم:داری گریه می کنی رادوین؟؟ دستی به چشماش کشید...بینیش وبالاکشیدو پربغض گفت:من عاشق یه بی لیاقت بودم...عاشق کسی که عشق ومحبت سرش نمی شد...من تمام دنیام وریختم به پاش ولی اون بدون هیچ احساسی رفت ومن وتنهاگذاشت...چقدالتماسش کردم...چقد به پاش افتادم...پیشش گریه کردم رها!!من پیش اون گریه کردم...بهش گفتم اگه توبری من میمیرم...ولی اون رفت!!رفت وحتی پشت سرشم نگاه نکرد...باورت میشه رها؟؟من...رادوین...غرورم وشکستم وبه پاش افتادم!!من به پاش افتادم ولی اون چیکار کرد؟؟رفت...رفتنش داغونم کرد...بعدازرفتنش دیگه هیچ وقت طعم خوشبختی ونچشیدم.همیشه تنهابودم...بایه عشق قدیمی توی قلبم...عشقی که یادوخاطره اش عذابم میداد...عشقی که من ویاد یه بی لیاقت بی وفامی انداخت...عشقی که فکرکردن بهش یه بغض کهنه روتوگلوم زنده می کرد...بغض کهنه ای که هیچ وقت شکسته نمی شد...حداقل اگه طرفم ارزشش وداشت یا عشقی که توقلبم لونه کرده بود،یه عشق واقعی بود دلم نمی سوخت...دلم ازاین می سوزه که طرفم یه بی لیاقت بودواحساسی که من اسمش وعشق گذاشته بودم،یه احساس بچگانه وپوچ...سهم من ازاون به اصطلاح عشق فقط تنهایی وبی کسی بود...فقط تنهایی... من خیلی تنهابودم...خیلی...یه عالمه حرف نگفته تودلم داشتم...حرفایی که دلم می خواست باصدای بلندفریادشون بزنم تاهمه عالم وآدم ازدردم باخبرشن اما...امانمی تونستم...مجبوربودم سکوت کنم وهمه چیزوبریزم توخودم...تمام غم وغصه هام ومی ریختم توقلبم وسکوت می کردم...یه سکوت پازبغض... پرازحرف...پرازبی کسی وتنهایی... زیرلب ادامه داد: - بعضی حرفارو نمیشه گفت...باید خورد...ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت... نه میشه خورد...میمونه سرِ دل!میشه دلتنگی! میشه بغض! میشه سکوت!میشه همون وقتی که خودتم نمیدونی چه مرگته!! چشماش پرازاشک شده بود...قطره اشکی ازچشماش جاری شدو روی گونه اش سر خورد...خیلی سریع دستی به گونه وچشماش کشید واشکاش وپاک کرد...کلافه ازجاش بلند شدو روش وازم برگردوند...همون طورکه به سمت خونه می رفت،گفت:هواسرده...زیاد بیرون نمون...سرمامی خوری!! بانگاهم رادوین ودنبال کردم...به سمت در رفت و وارد خونه شد...رادوین درو بست ورفت...نگاهم وازدر خونه گرفتم ودوختم به ماه... رادوین...رادی گودزیلای مغروروخودشیفته یه روزی عاشق بوده؟!!انقددختره رودوست داشته که هنوزم وقتی خاطراتش ومرورمی کنه اشک توچشماش جمع میشه؟!!اون کسی که رادوین عاشقش بوده کیه؟!!!کیه که انقدسنگدله؟؟کیه که یه ذره احساس توقبلش نیست؟؟کیه که رادوین وتنهاگذاشته ورفته؟؟!!چرا رادوین وتنهاگذاشت؟!!مگه التماس کردنش وندید؟!!!مگه اشکاش وندید؟!!دلش به حال رادوین نسوخت؟!!چطورتونست انقدبی رحم باشه؟!!چطوردلش اومدرادوین وتنهابذاره؟!!در تمام این مدت،رادوین عاشق بوده ومن نمی دونستم؟؟این همه غم وغصه رو تودلش جاداده بودومن بی خبربودم؟!!!رادوین انقدتنهابوده ومن نفهمیدم؟!!همیشه فکرمی کردم دوروبرش خیلی شلوغه وهیچ وقت احساس تنهایی نمی کنه...همیشه فکرمی کردم باوجوداون همه دوست دختر، یه لحظه هم فرصت سرخاروندن نداره... فکرمی کردم رادوین هیچ غصه ای نداره...فکرمی کردم همیشه شاده وغم تودلش جایی نداره...غافل ازاینکه دلش تنهاست...غافل ازاینکه یه احساس قدیمی هنوزداره زجرش میده...غافل ازاینکه یه بغض کهنه همیشه توی گلوشه ونمی تونه بشکنتش... چرا من نفهمیدم؟!!چقدراحمق بودم که نفهمیدم...تصورشم واسم سخته...فکراینکه رادوین درتمام این مدت،انقد بی کس وتنها بوده،عذابم میده...ناراحتی رادوین داغونم می کنه...من دلم می خوادرادوین همیشه تواوج باشه...همیشه بخنده وشیطنت کنه...سربه سرم بذاره واذیتم کنه ولی ناراحت نباشه...غمگین نباشه...نمی دونم چرا ولی تازگیارادوین برام مهم شده...اونقدرمهم که اخمِ روی پیشونیش زجرم میده...غم وغصه اش غمگینم می کنه...رادوین برای من مهمه...خیلی!! پشت این چهره مغروروخودشیفته یه قلب تنهاوخسته است...قلبی که سال هاست داره داغ یه عشق وبه دوش می کشه... رادوین گودزیلای خودشیفته اخموی دخترباز انقدتنهاوبی کس بوده ومن نمی دونستم؟؟درتمام این مدت یه عالمه غم وغصه روتنهایی به دوش می کشیده وهمیشه لبخندمیزده؟؟
منم تنهام...منم دارم تواوج تنهایی وبی کسی تویه شهربزرگ ودراندشت زندگی می کنم...من به ظاهربی کس وتنهام اما... رادوین ازلحاظ روحی تنهاوبی کسه!!دوروبرش شلوغه ولی دلش تنهاودلتنگه...دلم براش می سوزه...دلم خیلی براش می سوزه...رادوین گناه داره...گودزیلای شکموی خودشیفته دخترباز گناره داره...خدایاگناره داره... من میفهممش...من رادوین ودرک می کنم...تاحالا عشق وتجربه نکردم ولی حس می کنم حرفای رادوین وباتمام وجودم درک می کنم...من تنهاییش ومی فهمم...رادوین خیلی تنهاست...ببین تنهایی ودلتنگی چقد بهش فشارآورده که اشک ازچشمای عسلیش جاری شده...رادوین گریه کرده...به خاطریه عشق قدیمی...به خاطرتموم غصه هایی که تنهایی داره به دوش می کشه... چرا بایدتنهایی این همه غم وتودلش نگه داره ودم نزنه؟؟چرا؟!!خدایاچرا؟!! چرا این روزا هیچ کس حالش خوب نیست؟!!چرا آرش غمگینه؟!!چرا داداشی من داره این همه زجرمی کشه؟!!چرا سارا حالش بده؟!!چرا من تویه شهربزرگ ودراندشت تنهام درحالیکه می تونستم پیش خونواده ام باشم؟!!چرا رادوین درعین اینکه سرش شلوغه انقد تنهاوبی کسه؟!!خدایا چرا همه کسایی که برای مهمن،هرکدوم دارن یه جور زجر میکشن وذره ذره آب میشن؟!!خدایاچرا؟!!این چراهای من جواب ندارن؟!ندارن؟!!چرا بهشون جواب نمیدی؟؟ بغض سنگینی گلوم ومی فشرد...به ماه خیره شده بودم...به ماهی که چند دقیقه پیش،یه جفت چشم عسلی بهش خیره شده بود... دلم می خواست بغضم وبشکنم...دلم می خواست به اشکام اجازه بدم که جاری بشن...دلم می خواست باصدای بلند زاربزنم...دلم می خواست به خاطرحال بداشکان گریه کنم...واسه ناراحتی آرش...واسه دلتنگی خودم...واسه تنهایی وبی کسی رادوین...دلم می خواست واسه بدبختیای همه عالم وآدم زاربزنم... اما برخلاف تمام این ها،به سختی بغضم وفرودادم... ازجام بلندشدم وبه سمت خونه رفتم...حالم خیلی بده خدایا!!خیلی بد...




********** - پاشو...بلندشو دیگه!!چقدمی خوابی رها!!پاشـــو. بدون اینکه چشمام وبازکنم،پتو رو کشیدم روی سرم...زیرلب غریدم: - چته تو باز اری خره؟؟بذار کپه مرگم وبذارم دیگه... ارغوان پتو رو از روم کشید وعصبانی گفت:رها جونه امیر پانشی جفت پامیام توحلقت...حالاخود دانی!!! وای!!!!این دیوونه اسکل وقتی جونه امیرو قسم می خوره قطعا جفت پامیاد توحلقم!! ازترس اینکه پای ارغوان بره توحلقم،خیلی سریع چشمام وبازکردم وروی تخت نشستم...ارغوان عصبی وکلافه خیره شده بودبه من...اخمی کردوگفت:حتما باید به جون امیر بدبخت قسم بخورم تا بیدار بشی؟؟ کلافه نگاهم وازش گرفتم ودوختم به ساعت روی میز کنار تخت...پوفی کشیدم وگفتم:مرض داری تو؟؟؟آره؟!ساعت 6صبح من وبیدار کردی که چی بشه؟؟ به سمتم اومدوکنارم روی تخت نشست...اخم روی پیشونیش محو شدوجاش ودادبه یه لبخند گشاد روی لبش...باذوق گفت:می خوایم بریم کوه!! چشمام شده بود قد دوتاهندونه!!!کله صبحی می خوایم بریم که چی بشه؟؟!بابابیخیال ماشو...من ننه ام کوهنورد بوده یا بابام که بخوام برم کوه؟!!من تاحالایه بارم کوهنوردی نکردم!!!بیشترین مسیری که پیاده روی کردم،مسیر خونه تامدرسه بوده که اونم برمی گرده به دوران طفولیتم!! آب دهنم وقورت دادم وگفتم:کوه؟!!بریم کوه چه غلطی بکنیم؟؟سنگ قبر آق بزرگ عمه ی ننه شوور تو بالای کوهه که مامی خوایم بریم بشوریمش؟!!! بااین حرفم ارغوان ازخنده ترکید...بین خنده هاش گفت:خیلی خلی رها...سنگ قبر چیه بابا؟؟می خوایم بریم کوهنوردی!! اخمی کردم و روی تخت دراز کشیدم...چشمام وبستم ودرحالیکه پتو رو می کشیدم روی خودم،گفتم:جمع نبند بابا!!!من حوصله کوه وکوهنوردی ندارم...تو وآقاتون ورادی خره برید خوش باشید!! این که گفتم ارغوان چنان جیغی کشیدکه مو به تنم سیخ شد: - پامیشی یا جفت پابیام توحلقت؟! باترس چشمام وبازکردم وسیخ روی تخت نشستم...لبخندگشادی زدم وگفتم:من میام...میام...من غلط بکنم نیام!!!من شکربخورم اگه بخوام نیام...خودم میام کوه وباهمین دستام سنگ قبر آق بزرگ عمه ی ننه شوور تو رو می شورم!! خندیدو بادستش زد توسرم وگفت:مرده شورت وببرن که انقد دلقکی!! و باخنده ازروی تخت بلندشد...درحالیکه به سمت درمی رفت،گفت:لباسات وپوشیدی بیاتوآشپزخونه یه چیزی بخوریم یه ساعت دیگه می خوایم راه بیفتم. وازاتاق خارج شد...پوفی کشیدم وازروی تخت بلند شدم...به سمت ساکم رفتم وشروع کردم به گشتن برای پیدا کردن یه لباس مناسب!!اصلا واسه کوه رفتن چی می پوشن؟؟کاپشن؟؟دستکشم دست می کنن؟!از این کلاه کامواییام می ذارن؟!برو بابا...مگه می خوای بری قله اورست وفتح کنی که می خوای انقد لباس تنت کنی؟؟ملت میرن آلاسکا انقد خودشون ونمی پوشونن که تومی خوای خودت وبپوشونی!! شونه ای بالا انداختم وبی حوصله مشغول لباس پوشیدن شدم... از اتاق بیرون اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم...صدای خنده های ارغوان وشوخیای امیر به گوشم خورد...پس رادوین چی؟؟چرا صدای اون نمیاد؟؟نکنه ازدیشب تاحالا ناراحته وداره گریه می کنه؟؟نکنه دیگه مثل بابک دِپ شده وهمش توخودشه؟؟چرا صدای خنده رادوین نمیاد؟!نکنه دیگه نمی خنده وافسردگی گرفته؟؟الهی من براش بمیرم...بسوزه پدرعاشقی!! آه پرسوزی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم...امیر داشت یه جوک واسشون تعریف می کرد...ارغوان نیشش کل عرض صورتش وگرفته بود ومن هرلحظه احتمال می دادم که دهنش جربخوره!!!نگاهم روی رادوین ثابت موند...سرش وگذاشته بود روی میز وبادستش به میز مشت می زد!!!الهی رها پیش مرگ اون قلب عاشقت بشه...فکرکنم ازدرد هجران اون دختره دیوونه شده وسرش وگذاشته روی میزو داره زار می زنه!! یهو رادوین سرش وازروی میز برداشت...صورتش قرمز شده بود...نیشش تابناگوشش بازبود وبی صدا می خندید!!!!هنوزم بامشت روی میز می کوبید...انقد خندیده بودکه دیگه خنده اش رفته بود روسایلنت!!!بریده بریده گفت:امیر...خیلی...خیلی خری!!! ودوباره ازخنده پهن میز شد!!! امیر دست دراز کردو پارچی که توش آب پرتقال بودو به دست گرفت.یه لیوان آب پرتقال برای رادوین ریخت وبه دستش داد...باخنده گفت:بگیر این وبخورتا خفه نشدی دیوونه!! رادوین ازبس خندیده بود،نفس کم آورده بود...لیوان آب پرتقال وبه سمت دهنش برد.آب پرتقال وکه سرکشید،لیوان وگذاشت روی میز ونفس کشید.باخنده گفت:خدا خیرت بده!!!نزدیک بود بمیرم!! یعنی اون لحظه دلم می خواست همون لیوان آب پرتقال وبکنم توحلقش!!!منه خاک توسرٍ ساده کلی دلم به حالش سوخته وهمش نگرانشم که نکنه افسرده شده باشه بعداین آقا ازبس خندیده داره خفه میشه!!منه احمق فکرکردم به خاطر عشق زیادش به اون دختره،دیوونه شده!!!نگو آقا ازخنده درحال انفجاره!!! چشم غره ای به رادوین رفتم ونگاهم روی ارغوان ثابت موند...اونم دست کمی از رادی خره نداشت!!به پشتی صندلیش تکیه داده بود ودستش وگذاشته بود روی دلش ومی خندید...اصلا این امیر چی داره میگه که ارغوان ورادوین دارن ازخنده جون میدن؟!! هنوز هیچ کدومشون متوجه حضورمن نشده بودن!!! تک سرفه ای کردم وگفتم:علیک سلام!!! بااین حرفم هرسه تاشون دست ازخندیدن برداشتن وسراشون چرخید سمت من...نگاهی به سرتاپای من کردن وچشماشون گرد شد!!!فکاشون چسبیده بود به زمین...یهو رادوین ازخنده ترکیدوپهن میز شد...وطولی نکشیدکه ارغوانم زد زیرخنده...انقد خندیده بودن که ازچشماشون اشک میومد!!!وا!!!!این دیوونه هاچشون شده؟؟چرا هی می خندن؟؟خل شدن؟؟قبل ازاینکه من وببینن که داشتن ازخنده می ترکیدن،حالام که بادیدن من پهن میز شدن!!! نگاهم واز رادوین وارغوان گرفتم ودوختم به امیر که باتعجب زل زده بودبه من...حالا بازم جای شُکرش باقیه که این یکی دیگه نمی خنده!! امیر اشاره ای به لباسام کردو باتعجب گفت:ایناچیَن توپوشیدی؟؟مگه می خوایم بریم لب دریا برنزه کنیم؟؟می خوایم بریم کوه دختر...اگه اینجوری پاشی بیای که از سرما فریز میشی!! بااین حرف امیر،خنده رادوین وارغوان شدت گرفت...رادوین دستی به چشماش کشید واشکاش وپاک کرد!!بین خنده هاش گفت:خدایا این رها روازمانگیر...اسکلیه واسه خودش!!! ودوباره ازخنده پهن میز شد...بی شعور!!واسه چی الکی می خندی؟!به من میگی اسکل؟!اسکل تویی واون دختره که عاشقش بودی...اصلامی دونی چیه اون دختره خوب کرد که تنهات گذاشت!!حال کردم که سگ محلت نداد...ایول به اون دختره!! روکردم به امیرو بالحن متعجبی گفتم: وا!!!بابا اینجاچه خبره؟؟بگین منم درجریان باشم!!! امیر لبخندشیطونی زدوگفت:یه نگاه به لباسات بنداز می فهمی!!! باتعجب نگاهم واز اون سه کله پوک گرفتم ونگاهی به سرتاپام انداختم!!وا...ایناکه چیزیشون نیس؟؟یه بلوزاسپرت تنم بود بایه شلوار شیشش جیب...یه کلاه کابویی هم گذاشته بودم سرم بایه عینک دودی...یه کفش عروسکی نانازم پام بود!!!خیلی هم شیک ومجلسی!!!خب ایناکجاشون خنده دارن؟؟این سه تاخل شدن؟؟ اخمی کردم ونگاهم ودوختم به رادوین وارغوان وامیر...زیرلب غریدم: - شماسه تاعقلتون وازدست دادین؟؟!لباسای من که خیلی قشنگن!!مشکلشون کجاست؟!


این وکه گفتم هرسه تاییشون سرشون وگذاشتن روی میز وزدن زیرخنده!!!حتی این بار امیرم می خندید...ای خدا!!!من دارم دیوونه میشم...ایناچشونه؟؟چرا هی می خندن؟؟نکنه چیزی زدن؟؟یا شایدم یه چیزی خوردن... ارغوان سرش وازروی میز برداشت وباخنده گفت:اون کفشات بدون واسطه ومستقیم توطحالم رهایی!! و ازخنده ترکید...هرسه تاییشون ازبس خندیده بودن داشتن جون می دادن!!!ایناچرا انقد می خندن؟!!لباسای من که مشکلی ندارن...شمابگین دارن؟؟خو ندارن دیگه...الهی سنگ قبرهرسه تاییتون وخودم باهمین دستام بشورم. اخمی کردم وعصبانی گفتم:چرا هی الکی می خندین؟؟خل شدین؟؟بسه دیگه بابا...دیوونه ام کردین!! بااین حرفم،همشون خفه خون گرفتن...سراشون وانداخته بودن پایین وبه من نگاه نمی کردن...دیگه هیشکی نمی خندید.سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...امیر سکوت وشکست: - رها جان فکرنمی کنی که این تیپ واون کلاه واون کفشا برای کوه رفتن مناسب نیس؟؟ به سمت صندلی کنار ارغوان رفتم وروش نشستم...درحالیکه یه لقمه نون پنیر واسه خودم درست می کردم،گفتم:آخه من باید ازکجابدونم که چی باید بپوشم وچی نباید بپوشم؟؟من تاحالاتوعمرم یه بارم نرفتم کوه. امیر یه لیوان چایی برام ریخت وبه دستم داد...لبخندی زدوگفت:باشه باباقبول!!ما اشتباه کردیم...ناراحتی ازدستمون؟!! لبخندش وبالبخند جواب دادم وگفتم:نه بابا ناراحت چیه؟؟مگه بچه ام ناراحت بشم؟؟(وبه ظرفی که توش سبزی بوداشاره کردم وروبه ارغوان ادامه دادم:)ارغوان اون سبزی ومیدی به من؟؟ ارغوان ظرف سبزی وگذاشت روبروم وزل زدتوچشمام...مهربون گفت:مطمئنی ناراحت نشدی رها؟؟ لبخندگشادی زدم ودرحالیکه لقمه روبه سمت دهنم می بردم،گفتم:آره بابا!!برای چی باید ناراحت بشم؟؟ ولقمه رو گذاشتم تودهنم...ارغوان لبخندی بهم زد ونگاهش وازم گرفت...لقمه رو قورت دادم وخواستم یه لقمه دیگه واسه خودم بگیرم که نگاهم به نگاه رادوین گره خورد...لبخند شیطونی روی لبش بود!!! راستش ازدست امیر وارغوان ناراحت نبودم.خب خندیدن چون واسشون خنده داربوده دیگه!!اما رادوین خیلی بی جاکرده که به من خندیده...اون شکرخورده که به من خندیده!!!ازدست رادوین خیلی دلخورم...دیشب اومد پیشم گریه زاری کرد وحالم و دِپ کرد،بعد الان هِر هِر کِر کِرش به راهه!!!خاک توسرمن که اون همه نگرانش شدم ودلم به حالش سوخت...بی شعور چلغوز برگشته به من میگه اسکل!!!من اسکلیم واسه خودم؟!!اسکل تویی واون دوس دخترای جِلفت!! اگه به فکر آبروم نبودم وبا امیر رو دروایسی نداشتم،همین کفشای عروسکیم ومی کردم تولوزالمعده ات!!! اخمی کردم ونگاهم وازش گرفتم وخودم وبا خوردن سرگرم کردم...بعداز اینکه صبحونه خوردیم،به کمک ارغوان یه لباس مناسب برای کوهنوردی پوشیدم. امیر وارغوان داشتن وسایلی که نیاز داشتیم وجمع می کردن...من ازخونه بیرون رفتم تاکفشام وبپوشم ومنتظرشون بمونم.یه ذره که وایسم اونام کارشون تموم میشه ومیان...داشتم کتونیم وپام می کردم که رادوین ازخونه بیرون اومد.نگاهی به من انداخت وچشمکی بهم زد...اخم غلیظی کردم وچشم غره ای بهش رفتم ونگاهم وازش گرفتم...ازسر میز تاحالا حتی یه کلمه هم بارادوین حرف نزدم!!!دلم می خوادبرم خرخره اش وبجوئم...پسره بی ریخت خودشیفته بی ادب!!من دیگه غلط بکنم که ازتو خوشم بیاد...من شکربخورم که دلم به حالت بسوزه وبه خاطر تو و بدبختیات بغض کنم!!!توهنوزم همون گودزیلای بی شعوری هستی که بودی. کتونیم و پوشیدم وبنداش وبستم وجلوی در منتظر وایسادم تا ارغوان وامیر بیان...رادوینم کفشش وپوشید وبه سمتم اومد...کنارم منتظر وایساد وزل زدبه در بسته خونه...زیرلب گفت:ازدستم ناراحتی؟؟ اخمم غلیظ ترشد...بدون اینکه بهش نگاه کنم،عصبانی گفتم:نباشم؟؟ نگاهش وازدر گرفت...سرش وخم کرد سمت صورتم وزل زد توچشمام...لبخندمهربونی زدوگفت:بابامن غلط کردم...شکر خوردم...جون تونباشه،جونه خودم خندیدنم دست خودم نبود!! اون امیر دیوونه ازبس چرت گفت ومن وخندوند که دیگه اختیار باز وبسته شدن نیشم دست خودم نبود...ببخشید...باشه؟؟ روم وازش برگردوندم وبه سمت ماشین رفتم...همون طورکه راه می رفتم،بااصدای بلندی گفتم:نه!!!!نمی بخشم. بالاخره به جنسیس گودزیلا رسیدم...به در ماشین تکیه دادم ورفتم توفکر...چرا نبخشیدمش؟؟چون دلم خواست...چون حقش بود!!!دیشب اونجوری من واسکل کرده وحالم ودِپ کرده واعصابم وبه هم ریخته وتازه الانم کلی بهم خندیده،بعد من با یه ببخشید خربشم؟؟عمرا!!!رها نیستم اگه به همین سادگی ببخشمش.اصلا می دونی چیه؟؟می خوام تلافی کنم!!!تلافی اون وقتی که به خاطر کارای آرتان وحرفای من،باهام قهرکرد...هرچی ازش معذرت خواهی کردم محل سگ نداد...دلم می خواد رفتارا وحرکات اون روزاش وتلافی کنم!! اومدن امیر وارغوان ورادوین باعث شدکه ازفکر بیرون بیام...رادوین در ماشین وبازکرد.امیر وارغوان که رفتن تا وسایل و بذارن توی صندوق عقب،رادوین به سمتم اومد...اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم.دست دراز کردم ودر عقب ماشین وبازکردم وبی توجه به رادوین سوار ماشین شدم!!!دلم نمی خواست جلو کنار رادوین بشینم.پسره چلغوز نقره داغت می کنم...حالا صبرکن!!تمام اون بی محلیاو اخم وتَخمات وتلافی می کنم!! حتی نیم نگاهیم به رادوین ننداختم وبا اخم غلیظی روی پیشونیم زل زدم به روبروم!!درست مثل وقتی که خودش بهم بی توجهی می کرد!! بالاخره کار امیر وارغوانم تموم شد.امیرکه دید من پشت نشستم برای اینکه رادوین تنها نباشه،جلو نشست.ارغوانم،کنارمن،پشت نشست.رادوین استارت زدوماشین ازجا پرید. به پشتی صندلی تکیه دادم ونگاهم ودوختم به دریا...دریاوامواجش بهم آرامش می دادن.پنجره ماشین وپایین دادم وبه صدای امواج گوش سپردم...تمام وجودم لبریز ازیه آرامش عجیب شده بود...نفس عمیقی کشیدم ولبخندی روی لبم نشست...نگاهم واز دریا گرفتم...نگاهم باچشمای عسلیش برخورد کرد!!چشماش وتوی آينه جلوی ماشین دیدم که زل زده بودن به من...جوری آینه روتنظیم کرده بودکه فقط من ومی دید!!ایش!!مرده شور اون ریخت عین گودزیلات وببرن!!!چرا اینجوری نگام می کنی؟؟می خوای ببخشمت؟؟ کور خوندی...من به این سادگیا کوتاه نمیام!!! لبخندم محوشد واخم غلیظی روی پیشونیم نشست...چشم غره ای بهش رفتم ونگاهم وازش گرفتم...رو کردم به ارغوان وباهاش مشغول صحبت شدم... تاموقعی که به مقصد برسیم،حتی نیم نگاهیم بهش ننداختم...عذاب بکش آقا رادوین بکش!!!حالافهمیدی که بی محلیا واخمای تو چجوری من وعذاب می داد؟؟حقته...بکش!!!

**********



بالاخره به محلی رسیدیم که خیرسرمون قراربودبریم توش کوهنوردی کنیم.یه کوه خیلی بلندبودکه اتفاقاً سگم توش پرنمی زد!!!هیشکی نبود...فقط مابودیم وما...همینه دیگه!!کدوم خری کله صبحی پامیشه میاداینجاتاازیه کوه به این بلندی بره بالا؟!!آخه اینم شدتفریح؟؟کدوم آدم عاقلی پامیشه میاد شمال بعدازکوه بالامیره؟؟
بعدازاینکه رادوین ماشین وپارک کرد,همگی پیاده شدیم.امیرورادوین کوله پشتی های کوهنوردی وبرداشتن وباهم به سمت کوه رفتیم....
بالاخره رسیدیم به جاده باریکی که تازه کوهنوردی ازاونجاشروع می شد!!
بابامن اگه چهارتاقدم دیگه برم نفله میشم اون وقت چجوری می خوام ازکوه به این بلندی برم بالا؟!!اصلاکی می تونه این همه راه بره؟!!به کوه روبروم خیره شده بودم وقیافه ام مچاله شده بود...ناموساً باید این همه راه برم؟!!حالاچه اصراریه؟؟من همین جا منتظراین سه کله پوک می مونم تا برگردن...بهترنیست؟!
توهمین فکرا بودم که یه چیز تیزی توی کمرم فرورفت!!!
جیغ خفیفی زدم وبه عقب برگشتم...ارغوان دیوونه بالبخندی روی لبش زل زده بودبه من!!از اون لبخند خبیثش کاملا مشخص بودکه کارخود ناکسشه...ناخنای تیزش وتوی کمرم فروکرده بود!!
اخمی کردم وگفتم:چته؟!کمرم سوراخ شد دیوونه!!
لپم وکشید وگفت:دیدم عین چلغوزا زل زدی به کوه...باخودم گفتم شایدپشیمون شدی و قصد داری کوهنوردی و بپیچونی!!این بودکه واست زمینه سازی کردم تاازهمین اول در جریان باشی.شمادلتم نخواد بیای باکتک وپس گردنی می برمت!
آروم زدتوسرم وهمون طورکه ازکنارم رد می شد،ادامه داد:
- میای یا پس گردنیه رو بیام؟!
وازکنارم رد شد...پشت سراونم امیر رفت.باحرص زل زده بودم به اری...همیشه آدم و توعمل انجام شده قرارمیده وبه جای من اظهار نظر میکنه!!هم مجبورم کرد بیام شمال وهم الان داره مجبورم می کنه برم کوهنوردی...بابامن وچه به کوهنوردی؟!مرده شورت وببرن اری خره.
- نمیری؟!
باصدای رادوین به خودم اومدم...بهش چشم غره رفتم ودهن باز کردم تاجوابش وبدم که ارغوان داد زد:
- رها!!بیام یامیای؟!!
بیخیال حرف زدن با رادوین شدم وروم وازش برگردوندم وبه سمت ارغوان دویدم.اولین قدم وبرداشتم وتازه پاگذاشتم به جاده باریکی که بایدازش بالامی رفتیم وتوش کوهنوردی می کردیم...من وارغوان جلو می رفتیم وامیرو رادوینم پشت سرمون.

درچشم به هم زدنی،تانصفه های راه رفتیم!!خسته که نشده بودم هیچ،دلمم می خواست بیشتر راه برم!
صدای بی حال وخسته ارغوان به گوشم خورد:
- رها...رهابسه!!من دیگه نمی تونم.
از حرکت وایسادم نگاهی به قیافه ارغوان انداختم...صورتش سرخ شده بود ونفس نفس می زد!!وا...این چرا انقد زود نفله شد؟!!ماکه هنوزراهی نرفتیم!!
شیطون شدم وگفتم:چقد زود خسته شدی!!تازه راه نصف شده اون وخ تو بُریدی؟!!ازشب عروسیت تاحالا انرژیت تحلیل رفته!قبلا سرحال تروبودیا!!الهی بمیرم برات...الکی که نبودیه شب کلی کالری سوزوندی!!
لبخندمحوی زدوچیزی نگفت...
کنارش وایسادم تانفس تازه کنه وحالش جابیاد...امیرورادوین عقب ترازمابودن.منتظرموندیم تااونام بیان...
طولی نکشیدکه امیرو رادوینم سر رسیدن.
امیربه سمت ارغوان اومدوگفت:چی شدی خانومی؟؟چرا صورتت قرمز شده؟!
ارغوان گفت:دیگه نمی تونم برم امیر...خسته شدم.
امیرلبخندی زدوارغوان ودرآغوش کشید...بادستش سرش ونوازش کردوبوسه ای روی سرش نشوند.زیرگوشش چیزی گفت که باعث شد ارغوان ازخنده غش کنه!!
ای بابا...اینام که هی جلوی ما صحنه های عشقولانه درمیارن!!نمیگن مادلمون می خواد؟!!بابا همین کارا رومی کنن که جوونای مردم منحرف میشن دیگه!
امیر روبه من ورادوین گفت:بچه ها ارغوان خسته شده،یه ذره بشینیم استراحت کنیم؟
من اصلا خسته نبودم!!دلم می خواست بازم کوهنوردی کنم!!تازه ماباید این بیچاره هارو دو دقیقه تنها بذاریم تا باهم اختلاط کنن!!والا...همش من ورادوین عین سیریش چسبیدیم بهشون...خوگناه دارن!!تازه عروس تازه دامادن کلی آرزو دارن!!
لبخندشیطونی زدم وروبه امیر گفتم:من خسته نیستم شما برید استراحت کنید...برید چهارتا کلمه باهم حرف بزنید دلتون واشه!!من به کوهنوردیم ادامه میدم.فعلا.
وباهاشون بای بای کردم وروم وازشون برگردوندم.باقدمای آروم وکوتاه شروع کردم به راه رفتن...چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای قدم های کسی که پشت سرم میومد,نظرم وجلب کرد...زیرچشمی نگاهی به طرف انداختم ودیدم که بعله...آق رادوینه!!!این واسه چی دنبال من راه افتاده؟!توام توهمیا رهاخره!!ازکجامعلوم این دنبال توراه افتاده باشه؟؟بچه بیچاره داره خیلی مجلسی ومودب کوهنوردی می کنه!!به توچیکار داره آخه؟!!حرف راست جواب نداره...اونم اومده اینجاتاکوهنوردی کنه دیگه!!بیخیالِ رادوین بابا!!هوارو بچسب...
هوا خیلی خوب بود...نورآفتاب ملایم بود ...هرازگاهی نسیم خنکی می وزید...خیلی توپ بود!!نفس عمیقی کشیدم وهوای پاک وتوی ریه هام فرستادم...همین جوری راه می رفتم ونفس عمیق می کشیدم که حس کردم یکی کنارمه!!
نگاهم که به کتونیای قرمزمشکیش افتاد,فهمیدم رادی خره اس!!اخمی روی پیشونیم نشست ونگاهم وازکفشاش گرفتم...کم کم منم دارم میشم مثل خودت آقارادوین!!یادته اون روزا چقد به من بی محلی می کردی وباهام سردبودی؟!یادته هروقت نگاهت بهم میفتاد اخم می کردی؟!!یادته نسبت بهم بی تفاوت بودی؟!!حالامنم تلافی تمام اون روزارو سرت درمیارم!!بچه پررو!!!
بی توجه به رادوین راهم وادامه دادم و وتمام رفت پی مناظر اطرافم ...همه جاسرسبزوقشنگ بود... ازاون بالا خونه های روستایی باسقفای شیبدار مخصوص به مناطق شمالی,دیده می شدن...زمینای کشاورزی...منظره فوق العاده ای بود!!
رادوین شونه به شونه ام راه می رفت وکنارم بود امامن کوچکترین توجهی بهش نمی کردم...بالاخره خودش سکوت بینمون وشکست و به زبون اومد:
- من که ازت معذرت خواهی کردم...چرا اینجوری می کنی رها؟!!
نه تنهانگاهش نکردم بلکه جوابشم ندادم...
لحن مهربونی به خودش گرفت ومظلوم گفت:قهری؟!!!بامن قهرنباش...توروخدا!!
همچین عین این پسربچه های کوچولوی ناز گفت بامن قهرنباش که تهِ دلم غنج رفت...نیشم داشت شل می شدوداشتم وا می دادم...به زور جلوی بازشدن نیشم وگرفتم وبرای محکم کاری اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم...
دوباره مظلوم گفت:رهایی باتواما!!من اشتباه کردم...من وببخش دیگه!!باشه؟!!جونه رادوین...ببخش دیگه!!من معذرت می خوام.جونه اشکان من و...
باشنیدن اسم اشکان،ازحرکت وایسادم...براق شدم وبه سمتش خیز برداشتم...توچشمای خوش رنگش زل زدم وعصبانی گفتم:جونه اشکان وقسم نخور!!هیچ وقت.
وخیلی سریع نگاهم وازش دزدیدم...به روبروم خیره شدم ودوباره به راه افتادم...رادوین همون جا وایساده بودوتکون نمی خورد!!امامن بی توجه به اون راه می رفتم وحتی نیم نگاهیم بهش نمی انداختم...
صداش وازپشت سرم شنیدم:
- رها!!!صبرکن...رهایه دیقه صبرکن...رها!!
محلش ندادم وبه راهم ادامه دادم...صدای قدمای سریعش به گوشم خورد...همون طورکه به سمتم می دویدصدام می کرد ولی من خیلی شیک ومجلسی سگم حسابش نمی کردم...همین جوری واسه خودم نفس عمیق می کشیدم وبه مناظر اطرافم نگاه می کردم!!
بالاخره رادوین بهم رسید...بدون اینکه کوچکترین توجهی بهش داشته باشم،به راهم ادامه دادم.رادوین که دیدن هیچ توجهی بهش نمی کنم،روبروم وایسادومانع راه رفتنم شد...
بدون اینکه بهش نگاه کنم،گفتم:بروکنار...
قاطع ومحکم گفت:نمیرم!!!تا من ونبخشی ازجام تکون نمی خورم.
پوزخندی زدم وزیرلب گفتم:پس باش تااموراتت بگذره!!
وخواستم ازکنارش ردبشم که بادستش بازوم وگرفت...عصبانی گفت:نیگام کن...
نگاهم به روبروم بود وحتی نیم نگاهیم بهش نمی انداختم...عصبانی ترازقبل دادزد:بهت میگم نیگام کن!!
بازم نگاهش نکردم...کلافه وعصبی بادست آزادش چونه ام وگرفت وصورتم وبه سمت خودش چرخوند.جوری که باهاش چشم توچشم شدم...


به چشمای عسلی ای خیره شده بودم که حالا یه حالت خاصی داشتن...عصبانی نبودن،ناراحت نبودن،غمگین نبودن،شیطون نبودن...یه حس عجیب وخاص توی چشمای عسلیش موج میزد...دوباره همون حس عجیب...حسی که وقتی اون روز تودانشگاه روبروم وایساد،توچشماش دیدم...همون حس بود...حسی که من ازش سردرنمیاوردم...این حس عجیب باعث شدکه مات ومبهوت به چشماش خیره بشم...اونم زل زده بودبه چشمای من...هیچ حرفی نمی زدیم...سکوت کرده بودیم وچشم ازهم دیگه برنمی داشتیم.نمی دونم چقد تواون حالت بودیم که یهو صدای زنگ گوشی رادوین سکوت بینمون وشکست!!نگاهم وازرادوین گرفتم...کلافه وبی حوصله گوشیش وجواب داد ومشغول حرف زدن شد!! وا...مگه اینجام آنتن میده؟!!بالای کوه کدوم موبایلی آنتن میده که مال رادوین میده؟!!به حق چیزای ندیده!!! توهمین فکرابودم که بادیدن دکل همراه اولی که روبروم بود,دهنم بسته شد!!!زکی...همراه اول اینجارم ول نکرده؟!!بالای کوه دکل زدی که چی بشه آخه؟!!!هان؟!!فقط می خواستی حال خوش مارو خراب کنی دیگه نه؟!! پوفی کشیدم وبه رادوین خیره شدم...زل زده بودبه من وداشت باگوشیش حرف می زد...همون حس عجیب باعث شدکه دوباره بهش خیره بشم... چته تورها؟!!یه ذره زل زدتوچشمات خرشدی؟!!!وا نده دختر...یادته رادوین سراون قضیه چندروز باهات قهربودوعذابت داد؟!!مگه نمی خواستی کارش وتلافی کنی؟!!پس چرا داری وا میدی؟!!تونباید کوتاه بیای رها...آره...من نباید وا بدم...باید انقد عذابش بدم تاتمام بی محلیاش وتلافی کنم!! اخم غلیظی کردم ونگاهم وازش گرفتم...بی توجه به رادوین به راهم ادامه دادم...چندباری صدام کردولی توجهی بهش نکردم.انقد ازش دور شدم که دیگه صداش نمیومد...بی حوصله،گوشیم وازتوی جیبم بیرون آوردم وهندزفریم وگذاشتم توگوشم...یه آهنگ وپلی کردم وصدای آهنگ وزیادِزیاد کردمبه فضای سرسبزروبروم خیره شده بودم وگوشی به دست،آهنگ گوش می دادم وکوهنوردی می کردم!! دیگه خبری ازرادوین نبود... فکرکنم یه شوصون کیلومتری راه رفته باشم!!نزدیک دوساعته دارم راه میرم واصلاهم خسته نیستم!!!دلم می خوادبرم این قله روفتح کنم!!!چاکر رهاخانوم... چه استعداد نهانی داشتم توکوهنوردی و رو نمی کردم!!! اصلا خسته نبودم...باذوق وشوق قدم برمی داشتم وبه راهم ادامه می دادم...همین جوری داشتم می رفتم که یهو پام به یه چیزی گیر کرد وگرومپ!!! روی زمین پهن شدم...خوشم میاد که این زمین خوردن,توی کوه هم مارو ولم نمی کنه!!خاک توسرم کنن که انقد دست وپاچلفتیم...تمام لباسام خاکی شده بودن...روی زانوم پاره شده بودوخون میومد...مچ پام خیلی درمی کرد...دستم وبه زمین تکیه دادم وبه سختی نشستم.یهونگاهم خورد به گوشیم که درب وداغون روی زمین افتاده بود!!!دلم هُری ریخت!!!پاک این بچه رو فراموش کرده بودم...این کی ازدست من افتاد؟؟جیغ خفیفی زدم...حالالباسا وزانوم به درک گوشیم افتادروی زمین نفله شد!!!وقتی میگم نفله یعنی نفله ها!!!تمام دل وروده اش ریخته بیرون... سیم کارت وباتریش دراومده بود وخاموش شده بود...ازشانس خرکی منم گوشیم درست افتادروی یه تخته سنگ وکارش ساخته شد...شانسه من دارم؟!!نه خدایی شانسه؟!! دست دراز کردم وازروی زمین بَرِش داشتم...بغض کرده بودم!!بیچاره دار فانی و وداع گفته!!صفحه اش شکسته!پشتش ترک برداشته!باتری وسیم کارتش ودوباره انداختم توش وسعی کردم روشنش کنم ولی روشن نشد...دیگه تِرکیدپُکید رفت پی کارش بابا!!!کاش من می رفتم زیر تریلی 18 چرخ واین روزو نمی دیدم!!!خودم سنگ قبرخودم وبشورم بااین کوهنوردی کردنم!!استعدادنهانم توحلقم...لباسام خاکی شده به درک،زانوم زخم شدوداره خون میادبه جهنم،مچ پام درد می کنه به درک اسفل السافلین...مهم این گوشی نازنینه که عمری تو پرِِِِِِِِقو بزرگش کردم!!! وقتی رفتم دانشگاه بابام این گوشیه رو برام خرید...5سالِ تمامه عین چشمام ازش مراقبت کردم!!چه شب هاکه نذاشتمش بالای سرم...چه روزهاکه لای حریر وابریشم نپیچیدمش!!چرت گفتم باباحریروابریشمم کجابود؟!!حالا درسته لای حریروابریشم نپیچیدمش ولی دیگه خدایی توی کیفم که گذاشتمش!!الهی من برات بمیرم که اینجوری نفله شدی عزیزدلم...الهی من قربونت بشم که رسماً اوراق شدی!!خدایی خیلی سخته...باورکنید سخته!!آدم 5 سال تمام،شب وروز،بایه گوشی زندگی کنه اون وقت بیاد کوهنوردی وجیگرگوشه اش به این روز سیاه بیفته!!!من ازاولشم نسبت به کوهنوردی رفتن بد دل بودم!!می دونستم که امروز قراره یه اتفاق بدی بیفته...همین 2ساعت پیش وقتی ازجیبم بیرونش آوردم تاباهاش آهنگ گوش بدم،دیدم بچم بغض کرده ها!!اصلا انگار می دونست که می خوادبره...چندروز بودحالش خوب نبود!!وقتی می خواستم باهاش اس بدم اشک توصفحه اش جمع می شد!!عزیزدلم خبرداشت که روزای آخرشه!!الهی من فدای اون صفحه شکسته ات بشم...کاش من پیش مرگت می شدم ونفله شدنت ونمی دیدم!! اشک توچشمام جمع شده بود!!زل زده به بودم به جنازه بچم که تودستم بود!!حالامن ازکجاپول بیارم یه گوشی دیگه بخرم؟!!هان؟!!خیلی پول دارم که بخوام برم گوشی بخرم؟!!ای خدا...آخه چرامن انقد بدبختم؟! - رها...چی شده؟!!خوبی؟!!! رادوین با چهره ای رنگ پریده ونگران کنارم روی زمین زانو زد وزل زدتوچشمای پرازاشکم...نگران پرسید:رها...چی شده؟!چرا این شکلی شدی؟بگوببینم چی شده؟!! کوری؟!!!نه واقعاکوری؟!!!وقتی یه آدم این شکلی روی زمین نشسته ولباساش خاکیه وزانوش پاره وخونیه یعنی چش شده؟!!جانه من چه احتمالی به جز زمین خوردن طرف وجود داره؟!!مثلا ممکنه که طرف بعداز به ثمررسوندن 10-20 تاعمل قلب باز به این روز افتاده باشه؟!!یامثلاشکست عشقی خورده باشه این شکلی شده باشه؟!!نه خدایی چه احتمالی به جززمین خوردنم می تونه وجود داشته باشه وقتی من اینجوری روی زمین نشستم وزانوی غم بغل گرفتم وگوشیم وگرفتم کف دستم واشک توچشمام جمع شده؟!!ای خدا ببین ماباکیاشدیم 77 میلیون و125 هزار و354 نفر ونیم!!!جانم؟!!! نیم؟؟حداقل چاخان می کنی یه چیزی بگوباعقل جوردربیاد!! مگه میشه یه آدم نصفه باشه آخه؟!!چرا نمیشه؟!!به عنوان مثال این رادی گودزیلاخودش نیمچه آدمه...نیگابه قدوهیکلش نکن عقلش قده یه نخوده!!!کسی که عقل نداشته باشه نیمچه آدم حساب میشه دیگه!!اون وقت خودت یه آدم کامل حساب میشی عایا؟!!نه بابا...من که خودم 0.25 هستم!!! بابابیخیاله این محاسبات فضایی!!!الان تعداد جمعیت ایران ونیمه بودن رادوین و0.25 بودن من مهم نیست...مهم جیگرگوشه منه که نفله شده!! آه پرسوزی کشیدم وخیره شدم به جنازه گوشیم که حالاتصویرش ازپشت پرده اشکام تار بود. رادوین دوباره پرسید:رها چی شده؟!! من میگم این نیمچه آدمه شمامیگید نه!!دوساعته داره حال وروز من ومی بینه هاولی هنوزمیگه چی شده!!!یادم باشه یه نذری چیزی واسه این بچه بکنم بلکم عقلش بیادسرجاش!! همون طورکه به جنازه گوشی نازنینم زل زده بودم،پربغض گفتم:چی می خواستی بشه؟؟!!بدبخت شدم...بیچاره شدم...تمام هست ونیستم به بادرفته!!جیگرگوشه نازنینم تیکه پاره شده...تمام امیدمن واسه زندگی پرپرشده...غمِ تموم دنیاروی سرم آوارشده! ودوباره آه پرسوزوگدازی کشیدم وقطره اشکی ازچشمام جاری شد... رادوین داشت ازنگرانی سکته می کرد...چشمای نگرانش وبه چشمام دوخت...آب دهنش وقورت دادوزیرلب گفت:کی مرده رها؟!!




جگرگوشه ام ومقابل چشم رادوین گرفتم وبه باچشم بهش اشاره کردم که راحت وآسوده روی دستم خفته بود!!
صورتم ازاشک خیس شده بود...بینیم وبالاکشیدم وبین گریه هام گفتم:گوشیم...گوشیم رادوین...عزیزدلم افتادزمین وشکست...دیگه هیچی ازش نمونده رادوین...راد...رادوین من...بدبخت شدم!! وگریه ام شدت گرفت... رادوین باتعجب به جنازه گوشیم خیره شده بود...انگشت اشاره اش وبه سمت گوشی گرفت ومتعجب گفت:توبه خاطریه گوشی داری اینجوری زارمیزنی؟!! دوباره بینیم وبالاکشیدم...به فین فین افتاده بودم...پربغض گفتم:چی داری میگی رادوین؟!اون (باصدای آرومی گفتم:) گوشی نبود...(بلندترازقبل ادامه دادم:)گــــــوشـــــی بود!!! این وکه گفتم رادوین ازخنده ترکید!!چرا می خندی دیوونه؟!!جیگرگوشه من نفله شده اون وقت توداری می خندی؟!!!یعنی انقدبی احساسی که به این صحنه دلخراش می خندی؟؟البته ازشماپولدارا انتظاری نمیره...تو وامثال تو که هفته ای یه باریه گوشی عوض می کنین چجوری می تونین حال من ودرک کنین؟!!شمانمی دونین 5 سال زندگی کردن بایه گوشی یعنی چی...5 سالِ تمام بااین گوشی نازنین زندگی کردم...شب میذاشتمش بالای سرم ومی خوابیدم...روزنمیشد که برم بیرون وبچم وباخودم نبرم!!توچه می فهمی من چی میگم؟!! من زارمیزدم ورادوین انقد خندیده بودنفسش به شماره افتاده بود...لابه لای خنده هاش گفت:خیلی...خیلی خلی!!دیوونه... اخمی کردم وچشم غره توپی بهش رفتم که باعث شدخفه خون بگیره!! باچشمای اشکیم زل زدم به چشماش وعصبانی گفتم:بدخت شدن منه بیچاره خندیدن داره؟!!نداره...به پیر،به پیغمبرنداره!!!چرا الکی می خندی؟!!ثمره 5سال زحمت من با یه کوهنوردی اومدن به باد رفت رادوین...می فهمی؟!دِ نمی فهمی دیگه...اگه می فهمیدی که به حال داغون من نمی خندیدی!! نگاهم وازش گرفتم ودوختم به گوشیم... رسماً بدبخت شدم رفت!!داغ تیکه تیکه شدن بچم یه طرف،داغ بی پولیم یه طرف دیگه...روم نیمشه به بابابگم برام پول بفرسته تاگوشی بخرم...اون بیچاره هاتواین وضعیت بیشترازمن به پول احتیاج دارن...خدایاچیکارکنم؟!!یعنی دیگه گوشی نخرم؟!!مگه میشه؟!مگه من می تونم یه روزبدون گوشی سرکنم؟!!!همچین میگی انگار روزی شوصون نفربهت زنگ میزدن و500 تاهم مزاحم تلفنی داشتی!!باباگوشی توکه تهِ تهش خیلی میس کال داشت بیشتراز2تانمی شدکه اونام همش اری بود!!خب درسته که من زیادمیس کال نداشتم وخیلی کسی بهم اس نمی دادولی من به شخصه به یه اصلی معتقدم که میگه "برای یک انسان بیکار اطمینان حاصل ازاینکه گوشیش درکنارشه،بهش دلگرمی میده حتی اگرکسیم بهش زنگ نزنه!!" باچشم غره من رادوین بالاخره به خنده طولانیش پایان داد...نیشش وکاملابست وسعی کردقیافه ناراحت ومغمومی به خودش بگیره تامثلابامن همراهی کنه!! دستش وبه سمتم درازکردوگوشیم وازدستم گرفت...باادب واحترام گذاشتش کف دستاش وزل زدبهش...تمام تلاشش ومی کردتاخنده اش نگیره...باناراحتی ساختگی گفت:خدابیامرز ازهمین صفحه اش معلومه که گوشی زحمت کشی بود!!روحش قرین رحمت باد ودیگه نتونست تحمل کنه وازخنده پهن زمین شد...چشم غره ای بهش رفتم تابه خندیدنش خاتمه بده امانه تنهانیشش ونبست بلکه خنده اش شدتم گرفت!! اخمی کردم وگوشیم وازدستش بیرون کشیدم...دوباره گذاشتمش کف دستام وپربغض ومغموم زل زدم بهش. رادوین تاچند دقیقه ای ازخنده ریسه می رفت!! خنده اش که تموم شد،خیره شدبه من...قیافه ناراحت وغمگین من وکه دید،باتعجب گفت:رها...من فکرمی کردم داری شوخی می کنی!!توچته دختر؟!!خراب شدن یه گوشی که انقدارزش نداره...نیگاش کن چه زانوی غمی بغل گرفته! دوباره اشک توچشمام جمع شده بود...همون طورکه به گوشیم زل زده بودم،بالحنی که ناراحتی وغم توش موج میزد،گفتم:کجای قیافه من به آدمایی می خوردکه دارن شوخی می کنن؟!!هان؟من چه شوخی دارم که باتوبکنم گودزیلا؟!!گوشی من داغون شده...گوشی که 5ساله تمام،شب وروز،کنارم بوده حالاتیکه تیکه شده!!می فهمی؟!!نمی فهمی...معلومه که نمی فهمی!! واشک ازچشمام جاری شد... این بار رادوین دیگه نخندید...چشمای عسلیش ودوخت به چشمای خیس من... لبخند مهربونی زدوگفت:نیگاش کن چجوری گریه می کنه...گریه نکن رها... گریه ام شدت گرفت...اخم مصنوعی کردوگفت:دِ میگم گریه نکن...حیف اون چشمای خوشگل نیست که اشکی بشه؟!! بااین حرف رادوین،ته دلم غنج رفت...چشمای من خوشگله؟!!جونه رها؟!بخورم وچشمام و...ببین چقد چشمای جیگری دارم که این رادوین گودزیلای دختربازو تحت تاثیرقرارداده!!الهی من فدای چشمای خوشگلم بشم... رادوین که دید،من خیال ندارم به گریه کردنم خاتمه بدم دستش وبه سمت صورتم دراز کرد تااشکام وپاک کنه...امامن روم وازش برگردوندم ونگاهم وازچشمای عسلیش دزدیدم...هنوز یادم نرفته رادوین خان!!قراربودسگ محلت ندم... رادوین ازعکس العملم تعجب کرده بود...زیرلب گفت:هنوز باهام قهری؟!! جوابش وندادم...دوباره گفت:رها...بامن قهری؟! چیزی نگفتم...رادوین که سکوتم ودید،سرش وبه سمت صورتم آورد...زل زدتوچشمای اشکیم...مهربون گفت:آخه چرا بامن قهری رهایی؟!!هان؟؟به خاطرحرفی که سره میزصبحونه بهت زدم؟به خاطرخنده هام؟!من معذرت می خوام...من اشتباه کردم...من غلط کردم...من شکرخوردم...ببخشید...دیگه تکرار نمیشه...باشه؟!! نگاهی به چهره مظلومش انداختم...التماس توچشمای عسلیش موج میزد... قیافه اش انقد معصوم شده بود که دلم واسش سوخت...دلم می خواست بپرم بغلش وشالاپ شالاپ بوسش کنم!!شده بودعین یه پسربچه مظلوم که مامانش باهاش قهرکرده وداره منت کشی می کنه...خواستم بهش بگم بخشیدمش که یهو یه فکرشیطانی زدبه سرم!! باناز وعشوه روم وازش گرفتم وخیره شدم به منظره روبروم... رادوین معصوم ترازقبل گفت:نبخشیدی؟!!هنوزم قهری؟!!آخه من چیکار کنم که تودیگه باهام قهرنباشی؟ ایول...موقعیت برای به ثمررسوندن نقشه ام جور شد. دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم...روکردم بهش وزل زدم توچشماش...شیطون گفتم:حاضری هرکاری بکنی؟!! لبخندمحوی روی لبش نشست...مهربون گفت:شماباماقهرنباش،هرچی بگی اطاعت میشه!! گوشیم وبارعایت ادب واحتارم روی زمین گذاشتم تادستم خالی باشه...انگشت کوچیکه دستم وبه سمتش دراز کردم وگفتم:قول بده... باتعجب زل زدبه انگشتم...زیرلب گفت:چی؟!! انگشت کوچیک دست راستش وتوی دستم گرفتم ودور انگشت کوچیک دست راست خودم حلقه کردم...زل زدم توچشماش وگفتم:قول؟! نگاهش وازانگشتای درهم گره خورده امون گرفت ودوخت به چشمام...لبخندقشنگی روی لبش نقش بسته بود...گفت:قول. ایول...قول داد!! لبخندشیطونی زدم وگفتم:خب پس پاشو کولَم کن!! لبخندش محوشد...گنگ ومتعجب به من خیره شده بود...مثل بچه خنگاگفت:چی؟!!پاشم چیکارت کنم؟!! لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:پاشو کولم کن!!! پوزخندی نشست روی لبش...اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بست...دوباره شدهمون گودزیلای بی ریخت دخترباز!! گفت:توخودت پا نداری؟!!چُلاقی؟!!من باید توروکول کنم؟؟بروبابا... اخمی کردم وگفتم:من نمی تونم راه برم...مچ پام درد می کنه.تازه زانوم زخمم شده ودرد می کنه(به زانوم که دراثرزمین خوردنم،زخم شده بودوخون میومد،اشاره کردم وادامه دادم:)ببین..... پوزخندش پررنگ ترشد...گفت:همچین میگه زانوم دردر می کنه،یکی ندونه فکرمی کنه زخم شمشیرخورده!!بابایه زخم کوچولوکه دیگه این سوسول بازیارونداره. اخمم غلیظ ترشد...گفتم:اماتوبامن دست دادی... هنوز همون پوزخندروی لبش بود... بدجور روی لبش خودنمایی می کرد...پوزخنداش دیوونه ام می کنن... بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:من دست ندادم...انگشت دادم!!



****************************************************

زرشــــک!!!دست یاانگشت چه فرقی داره؟!!بالاخره قول که دادی گودزیلا!!! ازهمین اول داری دَبه درمیاری...همین چندقیقه پیش بهم قول دادی!! عصبانی گفتم:یعنی کولم نمی کنی؟!! زل زدتوچشمام ومحکم وقاطع گفت:معلومه که نه!! انگشت اشاره ام وبه علامت تهدید تکون دادم وگفتم:باهات آشتی نمی کنما!! بی خیال شونه ای بالاانداخت وگفت:خب نکن!! چشم غره ای بهش رفتم وروم وازش گرفتم... تیرم بدجوربه سنگ خورد!!کلی دلم وصابون زده بودم که بقیه راه ورادوین کولم می کنه ودیگه لازم نیست خودم راه برم!!زهی خیال باطل... دستم وبه زمین تکیه دادم وخواستم بلندشم که یهو مچ پام تیرکشید...زانومم بدجور درد می کرد...قیافه ام ازدرد مچاله شد ولبم وبه دندون گرفتم...دوباره سعی کردم بلندشم...دستم وروی زمین محکم کردم وبه هرسختی بود بلندشدم...مچ پام خیلی دردمی کرد....درد زانومم بیشترشده بود.باقیافه ای درهم خم شدم و جنازه گوشیم وازروی زمین برداشتم...خاک لباسام وتکوندم وخواستم قدم اول وبردارم که دوباره مچ پام تیرکشید...درد مچم باعث شدکه مکث کنم... خواستم دوباره قدم بردارم که رادوین زیر بغلم وگرفت...سرش وخم کرد سمت گوشم وبالحنی که نگرانی توش موج میزد،گفت:خیلی درد می کنه؟! اخمی کردم وزیرلب غریدم:نه!! این وکه گفتم،یه دستش و روی شونه ام ودست دیگه اش وروی بازوم گذاشت...من وبه سمت خودش چرخوند...باهاش چشم توچشم شدم...لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود...مظلوم گفت:هنوزقهری؟!! پشت چشمی براش نازک کردم وگفت:اگه خدابخواد!! خندیدوگفت:واگه خدانخواد؟!! چشم غره ای بهش رفتم که باعث شدنیشش وببنده...واسه من احتمال در نظرمی گیره!! بالحن مهربونی گفت:باشه بابا...جهنم الضرر!!بیابالاببینم. وکوله اش ودرآورد وبه دستم داد...بهم پشت کردوروی زمین زانو زد...اشاره کردکه برم روی کولش... رادوین گودزیلا می خوادکولم کنه؟؟واقعا؟!!جونه رها؟!!ایول به مرامت داش رادی...عجب بچه بامعرفت وخوش قولی بودی ومن خبرنمی دونستم!! باذوق گفتم:یعنی راس راسکی می خوای کولم کنی؟!! روش سمت من نبود ونمی تونستم صورتش وببینم ولی صدای خنده اش به گوشم خورد...باشیطنت گفت:چه کنیم دیگه دل رحمی زیادم واسمون دردسرشده!! نیشم به اندازه عرض صورتم بازبود!!داشتم ذوق مرگ می شدم...کوله رادوین وروی دوشم انداختم وباذوق دستام وبه هم کوبیدم...واسش بوس فرستادم وگفتم:عاشقتم رادی!! وپریدم روی کول رادوین... بالحن شیطونی گفت:واقعا؟!! گنگ ومتعجب گفتم:چی واقعا؟!! - واقعا عاشقمی؟!! پوزخندی زدم وگفتم:نه بابا...وقتی خیلی ذوق زده میشم هی هی الکی واسه طرفم ماچ وبوسه می فرستم ومیگم عاشقتم!! رادوین خندیدوگفت:خدا بده ازاین ذوق زده شدنا!!! خندیدم وچیزی نگفتم... ازجا بلندشد وقدم اول وبرداشت وحرکت کرد... باید تمام این راهی که من اومده بودم وبرمی گشتیم تابرسیم به امیروارغوان...رادوین تقریبا باید دوساعت من و روی کولش تحمل کنه!بیچاره رادوین قطع به یقین تابرسیم اونجاکتلت آبلَمبوشده میشه...آخـــــی!! یه پنج دقیقه ای از راه رفتنمون گذشته بودوهیچ حرفی بین من ورادوین ردوبدل نشده بود...ای باباحوصله ام سررفت...چرا این رادی گودزیلاهیچی نمیگه؟!! کلافه وبی حوصله گفتم:رادی...من حوصله ام سررفته!! - هَمِش بزن سرنره!! اخمی روی پشونیم نشست...گفتم:هه هه هه!!بی مزه... خندیدوگفت:آخه دخترخوب من چه کاری می تونم برای حوصله سر رفته توبکنم؟!هان؟؟ رفتم توفکر... راست میگه این بیچاره چیکارمی تونه بکنه؟!!باهام حرف بزنه؟؟نه بابا...حالامی شینه مثل دیشب ازغم وغصه هاش میگه دپ میشم...پس چیکارکنه؟!!... آهان!!یافتم...خودشه!! بشکنی زدم وذوق زده گفتم:واسم آهنگ بخون!! مثل بچه خنگاگفت:چی؟!!واست آهنگ بخونم؟!! - اوهوم!! خونسردوبی تفاوت گفت:بروبابا توام حال داری!!به نظرت من تواین وضعیت که کم مونده کمرم ازوسط نصف بشه،حال آهنگ خوندن دارم؟!! آروم زدم توسرش وگفتم:حرف نباشه!!توگفتی هرکاری می کنی تامن باهات قهرنباشم پس الکی غرنزن وراهت وبرو.(وباذوق ادامه دادم:)اگه تونمی خونی پس من می خونم!! وبدون اینکه به رادوین اجازه حرف زدن بدم،شروع کردم به خوندن: - بـــیــــــــــــــــــــ ا...دوری کنیم ازهم...بــیــــــاتنهابشیم کم کـــم...بــیـــــابامن توبدترشو...بــیــــا ازمن تورد شو...ردشو... نه ازاین زیاد خوشم نمیاد...بذاریه چیزدیگه بخونم... وبی معطلی رفتم تونخ آهنگ بدی: - حنا اینجوری به من نگاه نکن...باچشات قلب من وصدانکن...حنابسه من ودیوونه نکن...موهات وتودست باد شونه نکن... نه ولش کن ازاندی هم زیاد خوشم نمیاد...بریم آهنگ بعدی: - من...من... رویایی دارم...رویای آزادی...رویای یک رقص بی وقفه از... یک رقص بی وقفه ازچی چی؟!!چی بود؟!!یادم میادا صبرکن...توک زبونمه...یک رقص بی وقفه از... رادوین کلافه پوفی کشیدوگفت:رویای یک رقص بی وقفه ازشادی... ای وای راست میگه...یک رقص بی وقفه ازشادی!! باذوق ادامه دادم: - رویای یک رقص بی وقفه ازشادی...من...من...من...رویایی دارم ازجنس بیــــــداری...رویای... ای وای...رویای چی چی؟!!ای بابا هی رویاهاشون ویادم میره!!اون رویای یک رقص بی وقفه ازشادی بود این چیه؟!!رویای...رویای...رویای...
آهان یادم اومد:
- رویای تمدیدیک زهربی خوابی... متعجب پرید وسط آهنگم: - چی؟!!رویای تمدید یک زهربی خوابی؟!!این ودیگه ازکجات در آوُردی؟!!لااقل یه چیزی بگو باعقل جور دربیاد دیوونه!! اخمی کردم وگفتم:من این وازخودم درنیاوردم که!!خوده اِبی توآهنگش میگه رویای تمدید یک زهربی خوابی... - آهان!!اون وخ اینی که تومیگی یعنی چی؟!! - یعنی چی نداره که!!به این آسونی... - میشه واسم معنیش کنی؟! - آره چرا نمیشه!؟!ببین میگه رویای تمدیدیک زهربی خوابی...خب رویاکه معلومه یعنی چی..یعنی آرزو!!تمدیدم یعنی یه چیزی وتکرار کردن...یامهلت یه چیزی وبیشترکردن...ببین نشنیدی میگن مهلت ثبت نام درکنکور سراسری تمدید شد؟!! - تاجایی که من می دونم مهلت انتخاب رشته رو توکنکور سراسری تمدید می کنن!! - حالا همون...چه فرقی می کنه مهلت انتخاب رشته باشه یاثبت نام؟!مهم لُپ مطلبه !! رادوین پوفی کشیدوگفت:بله...خب بقیه اش؟! - آره داشتم می گفتم...زهرم که می دونی یعنی چی...یعنی سَم...نشنیدی میگن زهرمار؟!همونه دیگه!!خب میریم سراغ بی خوابی...بی خوابی هم یعنی بدون خواب!!مخالف خوابه دیگه!! رادوین باتعجب گفت:جانم؟!!مخالف خواب که بیداریه!! آروم زدم توسرش وکلافه گفتم:ای بابا!!حالا چه فرقی می کنه؟!!به من وتوچه که مخالف خواب بیداریه یا بی خوابی!؟!!مهم لُپ مطلبه!! دوباره پوفی کشیدو بی حوصله گفت:بله حق باشماست...خب می گفتی... - دیگه چیزی نمونده که بخوام بگم!!تموم شد دیگه! - چجوری تموم شد؟!!توفقط کلمه هاش ومعنی کردی...معنی کُلیش هنوزمونده!! پوفی کشیدم وگفتم:بابا توچقد گیری!معنیش که مشخصه...میگه رویای تمدیدیک زهربی خوابی.یعنی آرزوی تمدید شدن یه زهری که باعث بی خوابی میشه!!تموم شدورفت...به همین سادگی!! این وکه گفتم،باصدای بلندخندید...خنده اش که تموم شد،بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:بسیار بسیار ازمحضرتون فیض بردیم استاد...خیلی جامع وکامل عرض کردین فقط...جسارت نباشه یه وختا ولی خب درستش یه چیز دیگه اس!!جناب اِبی میگن رویای تسکین یک درد تکراری!! اِ؟!!!واقعا؟!! راست میگه این بیچاره ها...رویای تسکین یک درد تکراری!!!پس اونی که من گفتم چی بود؟!!یعنی بازتوهم زدم؟!خدایا من وبکش راحتم کن...چه بااعتمادبه نفسم داشتم واسه خودم تفسیرمی کردم!! درسته که بدجورسوتی داده بودم ولی بازم مثل همیشه سعی کردم موضع خودم وحفظ کنم...تک سرفه ای کردم وگفتم:حالامهم نیست که جناب ابی چی گفتن...می دونی که مهم... پرید وسط حرفم: - لُپ مطلبه!! - خوشم میاد که بچه تیزی هستی!!آفرین...(وبرای اینکه ماست مالی کنم،ادامه دادم:)راستش می دونی من ازاولشم حس خوبی نسبت به این آهنگه نداشتم!!بذار بریم توکاره یه آهنگ دیگه.

کلی فکرکردم ویه آهنگی ودرنظرگرفتم که متنش وکامل حفظ بودم...من عاشق این آهنگم...بانیش بازشروع کردم به خوندن: - وقتی رسیدی که شکسته بودم...ازهمه آدماخسته بودم...وقتی رسیدی که نبود امیدی...اماتومثل معجزه رسیدی...وقتی که رسیدی که شکسته بودم...ازهمه آدماخسته بودم...بعد یه عالم اشک وبغض وفریاد،خداتوروبرای من فرستاد...خوب می دونم... خوب می دونم...خوب می دونم چی چی؟!!ای بابا چرا من همش وسطای آهنگارو یادم میره؟!!خیرسرم این وانتخاب کردم چون همش وبلدبودم!!پس چرا یهویادم رفت؟!مرده شورم وببرن که حتی یه آهنگم درست وحسابی بلدنیستم بخونم!!! - خوب می دونم جای تورو زمین نیست...خیلیه فرق توفقط همین نیست...آدمای قصه های گذشته،به کسی مثل تومیگن فرشته...فرشته نجات...فرشته نجات...توجون ازم بخواه...اونم کمه برات...فرشته نجــات... فرشته نجــات...توجون ازم بخواه...اونم کمه برات...رسیدی ازیه جاکه آشنابود...شبیه توفقط توقصه هابود...توازیه جای خیلی دوراومدی...قفل وشکستی مثل نوراومدی...توهمونی که آرزوی من بود...همیشه هرجاروبروی من بود...شباتوخوابم تورودیده بودم...خیلی شبابهت رسیده بودم... خوب می دونم جای تورو زمین نیست...خیلیه فرق توفقط همین نیست...آدمای قصه های گذشته،به کسی مثل تومیگن فرشته...فرشته نجات...فرشته نجات...توجون ازم بخواه...اونم کمه برات...فرشته نجــات... فرشته نجــات...توجون ازم بخواه...اونم کمه برات... توجون ازم بخواه...اونم کمه برات... توجون ازم بخواه...اونم کمه برات... "فرشته نجات-کامران وهومن"
آهنگ که تموم شد،باذوق براش دست زدم...فوق العاده خوند!!انقد قشنگ خوندکه دلم واسش ضعف رفت...تک تک کلمه هایی که ازدهنش بیرون میومدپرازاحساس بود...دیگه وقتی منی که ارغوان همیشه بهم میگه بی احساس،تونستم احساس رادوین ودرک کنم،شماببینیدکه چقد بااحساس خونده!!خودمونیما...چه حافظه ای داره این رادی جون...همه آهنگایی که می خونه روازحفظه!!بزنم به تخته بچم حافظه اش حرف نداره!!!! نیشم ازاین بناگوش تااون بناگوش بازبود...باهیجان گفتم:ایول!!ایول به تورادی...صدات حرف نداره!!محشری!!! رادوین خندید...لبخندم پررنگ ترشد... کم کم لبخندم محوشد...خنده اونم قطع شد... زیرلب گفتم:رادوین...تواین همه احساس وازکجامیاری؟!! صدای نفس عمیقی که کشید توی گوشم پیچید...پربغض گفت:اون عشق بچگانه هرچقد ضرر وزیان به حالم داشت، یه فایده هم برام داشت اونم این بودکه احساسم وقوی ترازگذشته کرد...تواوج تنهایی وبی کسی،وقتی غم وغصه ازپام دَرَم میاورد، یه گوشه می نشستم و آهنگ می خوندم...تک تک کلمه های آهنگ وباتمام وجودم حس می کردم...احساسم وپای شعروآهنگ وموسیقی گذاشتم...حداقل خوبیش اینه که می دونم موسیقی هیچ وقت تنهام نمیذاره!! ودوباره نفس عمیقی کشید... ای وای!! باسوالی که ازش پرسیدم دوباره خاطرات گذشته رو واسش زنده کردم...کاش اون حرف ونمی زدم...دلم نمی خواد باحرفام،رادوین ویادگذشته تلخش بندازم...دلم نمی خواد رادوین بغض کنه وناراحت بشه...دلم نمی خوادبه گذشته اش فکرکنه...گذشته هرچی بودگذشته...مهم الانه...رادوین باید ازامروزش لذت ببره...رادوین باید به امروزش فکرکنه...باید فکرش ومشغول کنم تاسمت گذشته نره...رادوین برای من مهمه...ناراحت یاخوشحال بودنش برام مهمه...اخمویاخندون بودنش...عصبانی یاخونسردبودنش...همه اینابرام مهمه...من نمی تونم رادوین وناراحت واخمو وپربغض ببینم...دلم می خواد همیشه بخنده وشادباشه...حاضرجواب وپرروباشه...من واذیت کنه وبهم تیکه بندازه ولی بخنده...دلم می خواد رادوین همیشه شادباشه...نمیذارم دیگه به گذشته تلخش فکرکنه...حداقل زمانی که کنارمنه!! برای عوض کردن حال رادوین،خندیدم وشیطون گفتم:اوضاع اون پایین تحت کنترله؟!!همه چی خوبه جناب رادوین؟سنگین که نیستم؟!! خندیدوگفت:نه...سنگین نیستی... ودوباره ساکت شدورفت توفکر... برای اینکه ازتوفکردَرِش بیارم،باذوق گفتم:رادوین...میشه یه آهنگ دیگه برام بخونی؟!! - الان حوصله ندارم رهاجان...باشه برای یه وقت دیگه... اَه...لعنت به من!!کاش لال می شدم وچیزی نمی گفتم تارادوین اینجوری نره توفکر...حالاچیکار کنم؟!!چیکارکنم که غمگین وناراحت نباشه؟!!چیکار کنم که بخنده وازفکرگذشته بیرون بیاد؟!!آهنگم که نمیخونه...من براش بخونم؟بروبابا!!!توبخوای یه دونه آهنگ بخونی وسطش نفله میشی،گندمیزنی به هرچی آهنگه!!خب پس چیکارکنم؟!!باهاش بازی کنم؟!!چی بازی خاله بازی؟!!بروبابا...رادوین خیلی حوصله داره تومی خوای باهاش بازیم بکنی!؟؟خب پس چیکارکنم؟!!....بهترین راه اینکه باهاش حرف بزنم...اگه باهاش حرف بزنم،اونم مجبورمیشه که جوابم وبده واینجوری ازفکربیرون میاد...خب حالادرمورد چی باهاش حرف بزنم؟!!...آهان یافتم!! بالحن مهربونی گفتم:رادوین... - بله؟!! - میشه من یه سوال ازت بپرسم؟!! من صورتش ونمی دیدم.چون من کولش بودم واون پشتش بهم بود...ولی نمی دونم چرا حس کردم یه لبخندنشسته روی لبش...نمی دیدمش ولی حسم بهم می گفت که داره لبخندمی زنه... مهربون گفت:شماصدتابپرس... لبخندی روی لبم نشست...وقتی اینجوری باهام حرف می زنه،دلم می خواد بپرم بغلش وشالپ شالاپ ماچش کنم!! تصمیم گرفته بودم تا سوالی روکه مدت هاست ذهنم وبه خودش مشغول کرده ازش بپرسم...اینجوری هم من از سردرگمی درمیام وهم ذهن رادوین مشغول میشه ودیگه فرصت نمی کنه بره توفکر... زبونم وبالبم ترکردم وگفتم:رادوین...شب عروسی ارغوان وامیر...چه چیزی باعث شدکه از رفتارا وحرکات آرتان عصبانی بشی؟!به خاطرچی سرم غیرتی شدی؟!!به خاطرمسئولیتی که داییت به گردنت انداخته ؟!به خاطراحساس مسئولیتت؟ فقط همین؟ نفس عمیقی کشیدوگفت:راستش وبخوای... تمام حواسم گوش شدومنتظرشنیدن جواب رادوین...جوابی که مدت هابودمنتظرش بودم... ودوباره صدای نفس کشیدنش به گوشم خورد...گفت:راستش وبخوای نه...غیرتی شدن اون شب من،از سر حس مسئولیت نبود...می دونی رها...مردا سرهردختری غیرتی نمیشن... مردا سرکسی غیرتی میشن که واسشون مهمه...سرکسی که واسشون ارزش داره...توبرای من مهمی رها...خیلی مهم... کلمه به کلمه حرفاش،قندتودلم آب می کرد...داشتم ذوق مرگ می شدم!! من برای رادوین مهمم؟!!واقعا؟!!من خیلی واسش مهمم؟!!!اونقدر مهم که رفتارای آرتان غیرتش وقلقلک داد؟!! ازفکراینکه رادوین به من اهمیت میده و واسش مهمم،یه لبخند روی لبم نقش بست...یه نفس عمیق کشیدم وهوای پاک وکوهستانی رو حواله ریه هام کردم...پس منم برای رادوین مهمم همون طورکه اون برای من مهمه... خوشحالم...خیلی خوشحالم...حالاهردومون برای هم دیگه مهمیم...من برای رادوین مهمم...رادوین برای من مهمه...دلم نمی خواد ناراحتیش وببینم...دلم نمی خوادحس کنه تنهاست وهیچ کس ونداره...اون نبایدحس کنه که هیچ کس نمی فهمتش... زیر لب گفتم:رادوین... - بله؟ سرم وبه سمت گوشش خم کردم...لبم کنارگوشش تکون خورد: - رادوین...توتنهانیستی...باور کن تنها نیستی...من هستم...رهاهست...شایدازجنس ماه نباشم ولی حرفاش ومی فهمم...باورکن می فهممت رادوین...شایدفقط یه ستاره باشم ولی ماه ودرک می کنم...رادوین باور کن ماه تنهانیست... وسرم وگذاشتم روی شونه رادوین...لبخندروی لبم پررنگ ترشده بود...چشمام وبستم...بوی عطرتلخ رادوین مستم کرده بود...من عاشق این عطرم...نفس عمیقی کشیدم وباولع عطررادوین وبو کشیدم...من چقد این عطرودوست دارم...خیلی خوش بوئه...تلخه اماخوش بو...درست مثل صاحبش...رادوین شخصیتی از تناقض های عجیبه...مهربون امابدجنس...شیطون اماپاک وبی آلایش...خودشیفته اماخوش قلب...دختربازاماتنها...خندون وشاد امادلسرد ازیه غم قدیمی... من ازاین شخصیت پرتناقض خوشم میاد... آرامش تمام وجودم ودربرگرفته بود...درکنار رادوین بودن بهم آرامش میده...سرم روی شونه های رادوین بودوچشمام وبسته بودم...رادوین راه می رفت ومنم روی کولش بودم...روی کول یه شخصیت پرتناقض!! بوی مست کننده عطر رادوین هوش ازسرم پرونده بود...حس کردم خوابم میاد...امروز صبح خیلی زودبیدار شده بودم...خمیازه ای کشیدم ... نمی خواستم بخوابم...دلم نمی خواست من بخوابم ورادوین دوباره بره توفکر...اماپلک هام بدجور سنگین شده بود...گیج ومنگ ازعطرتلخ رادوین،روی شونه هاش،به خواب رفتم...

*******************************************************



نمی دونم چقد خوابیدم ولی بالاخره چشمام وبازکردم...رادوین بیچاره هنوزم داشت راه می رفت ومنم روی کولش بودم!!الهی بمیرم براش...بچم جونش دراومد این همه راه من وکول کرد... سرم وازروی شونه اش برداشتم وچشمام وبادستم مالیدم... صدای رادوین به گوشم خورد: - بیدارشدی؟!! لبخندی زدم وگفتم:آره... - چه به موقع!!دیگه چیزی نمونده که برسیم به امیراینا... چی؟!این چی گفت؟؟دیگه چیزی نمونده که برسیم به امیراینا؟!!!ای وای...اگه ارغوان وامیرومن وتواین وضعیت ببینن که شرفم میره کف پام!!!حالافکرمی کنن من ورادوین باهم سَرو سِِری داریم که من وکول کرده! بالحنی که ترس ونگرانی توش موج میزد،گفتم:رادوین من وبذارزمین!! رادوین گیج وگنگ گفت:بذارمت زمین؟!!مگه تومی تونی راه بری؟!! باعجله گفتم:آره. آره می تونم...بذارم زمین... - آخه... کلافه گفتم:دِ بذارم زمین دیگه رادی!!اگه ارغوان وامیر من وتورو تواین وضعیت ببینن واسمون بدمیشه ها!! خندیدوگفت:پس بگو...توبه خاطر ترس از امیروارغوان می خوای بیای پایین...وگرنه که اون بالاخیلی بهت خوش می گذره!! جیغ خفیفی زدم وگفتم:رادی توروجونه رعناجون بذارم زمین...الان می رسیم به اری اینا شرفم میره کف پام!! سرخوش خندیدوگفت:حیف که به جونه مامانم قسم خوردی وگرنه قصد نداشتم ازاون بالابیارمت پایین!!حالامطمئنی می تونی راه بری؟ پوفی کشیدم وگفتم:آره... رادوین بااحتیاط روی زمین زانو زدوگفت:بیا پایین که وسیله نقله موردنظربه مقصدرسید!! لبخندی زدم واز کولش پایین اومدم...کوله کوهنوردی ودرآوردم وبه دست رادوین دادم...روبروش وایسادم وزل زدم توچشمای عسلیش...چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:مخلص آقای راننده...چاکریم!! وباهاش بای بای کردم وپابه فرار گذاشتم!!! خخخخخخخ شمارم فیلم کرده بودما!!درد کجابودبابا؟!!درسته یه ذره مچ وزانوم دردمی کردولی دیگه اونقدری نبودکه نتونم راه برم...خسته بودم وحال وحوصله راه رفتن نداشتم واین شد که ازرادوین خواستم کولم کنه...واسه من که بدنشد راحت گرفتم خوابیدم...فقط بیچاره رادوین...فکرکنم الان خون خونش ومی خوره!!نازبشی رادی...الهی!!!بچم تمام این مدت فکرمی کردکه انقد دردم زیاده که نمی تونم پام وبذارم روی زمین!! سرعتم وبیشترکردم ودرچشم به هم زدنی به ارغوان وامیررسیدم...
********** بی حوصله وارد ویلا شدم...به سمت هال رفتم وخودم وپرت کردم روی مبل... وای خدامردم ازخستگی...وای پام...پام چقد درد می کنه!! ازکوه که برگشتیم،چون گرسنه بودیم رفتیم رستوران وغذاخوردیم...بعدم این ارغوان دیوونه پاشو کرد تویه کفش که من می خوام برم خرید!!!امیرم که زن ذلیل....گفت بریم!!من ورادوینم که اونجانقش بوق روایفامی کردیم...خلاصه این زوج عاشق وزوزگو برداشتن مارو بردن خرید!!چشمتون روزبدنبینه!!!تمام پاساژا وصنایع دستی های شهرومترکردیم!من ورادوین وامیرهیچی نخریدیم ولی به جاش ارغوان به اندازه یه خاورخریدکرد!هی مارومی کِشونداین ور،بعدمی برد اون ور...همه ازدستش کلافه بودیم ولی مگه کسی جرات می کردچیزی بهش بگه؟!!وای خدامردم ازدرد...آی آی آی!!پام چقدر درد می کنه...این دفعه دیگه واقعادرد می کنه...دروغ نمیگم به جونه خودم...انقد راه رفتم کف پام تاول زده...نگاهی به ساعت انداختم...وای خدا هشته!!هشت شب!!!ماساعت هفت صبح ازخونه زدیم بیرون بعد ساعت هشت شب خونه ایم!!خداازت نگذره ارغوان...ببین من وبه چه روزی انداختی...پام خیلی درد می کنه!! چیزی نگذشت که امیرورادوین وارغوانم وارد خونه شدن...امیرورادوین بیچاره تمام خریدای ارغوان وبه دست گرفته بودن وزیرلب غرمی زدن!!اگه جرئت دارین بلندبگید ببینیدارغوان چی به روزتون میاره!! ارغوان روی مبل نشست وامیرو رادوینم پلاستیکای خرید وتوی اتاق گذشتن وبه هال برگشتن...رادوین روی یه مبل ولو شد وامیرم روی یه مبل دیگه!! رادوین زیرلب می نالید: - وای...خدا!!مردم ازخستگی...آی...پام...پام چقد دردمی کنه... نگاهی به من انداخت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...ادامه داد: - آی...کمرم...کمرم داره می شکنه!!خدا ازبعضیا نگذره... پشت چشمی براش نازک کردم ونالیدم: - آی...پام...پام خیلی دردمی کنه!خدا ازبعضیا می گذره چجورم می گذره...وای...آی آی!!چقد راه رفتم!!وای خدا...خدا... رادوین چشم غره ای بهم رفت...درحالیکه ازدرد می نالید،خسته وبی رمق روبه من گفت:آی...کمـــــــرم!! توخودت راه رفتی؟!!توکه خودت راه نرفتی پس چرا پات درد می کنه؟!آی...آی...پام...کمرم... درحایلکه پاهام وماساژمی دادم،گفتم:معلومه که خودم راه رفتم...این همه راه وپیاده گَََز کردم...وای...آی...پام چقدر درد می کنه! رادوین باناله گفت:یعنی می خوای بگی توکوهم خودت راه رفتی؟!(به خودش اشاره کردوادامه داد:)احیاناًکسی کولت نکرد؟!! اخمی کردم ونالیدم: - نه بابا...کی اونجابود بخوادمن وکول کنه؟! خودم باهمین پاهای خودم راه رفتم...آی...(به پام اشاره کردم وادامه دادم:)اینم دلیل موصق!!!اگه کسی کولم کرده بودکه پام انقد درد نمی کرد...آی...آی پام! - اِ؟!!اینجوریاس؟؟دیوار حاشا بلنده...ولی رهاخانوم من وشماکه یه روزی بالاخره به هم می رسیم...(به کمرش اشاره کردوگفت:)دلیل ازاین موصق تر؟!!کمرم داره ازوسط به دوقسمت مساوی تقسیم میشه...آی...آی...کمرم! دهن بازکردم تاجوابش وبدم که ارغوان مانع شدومتعجب گفت: - ای بابا!!چرا چرت وپرت بلغور می کنین تحویل هم میدیدن؟!درست حرف بزنید مام بفهمیم چی میگین!!کی کی وکول کرده؟!! رادوین به من اشاره ای کردونالید: - این...این... چشمای ارغوان شده بود قده دوتاهندونه...گیج وگنگ به من اشاره کردوگفت:این؟!!این (به رادوین اشاره کردوادامه داد:)تورو کول کرده؟!!یه چیزی بگوباعقل جور دربیاد...

*****************************************************
امیرخنده ای کردوبی رمق گفت:ولش کن بابا ارغوان!!این بیچاره زیادی راه رفته الان مخش هنگ کرده نمی دونه چی داره میگه!
اخم غلیظی روی پیشونی رادوین نقش بسته بود...کلافه گفت:این من وکول...
نباید میذاشتم قضیه روبه ارغوان وامیربگه!!اگه اونابفهمن که رادوین من وکول کرده بدبخت میشم!!
جیغ بلندی زدم وپریدم وسط حرف رادوین:
- آی!!آی...آی پام!!!
رادوین نگاه گذرایی به من انداخت وروکرد به امیروارغوان و ادامه داد:
- آره داشتم می گفتم...این من وکول نکرده که!!منظور...
دوباره جیغ زدم:
- آی...آی!!!پام چقد درد می کنه...
بادست وسروچشم وابرو ولب بهش اشاره می کردم که نگه!!هی ابروم وبه سمت بالاتکون میدادم...لبم وگاز می گرفتم...دست وسرم وتکون میدادم...
ارغوان وامیرباتعجب به من خیره شده بودن...ارغوان آروم به گونه اش زدوگفت:وای خاک به سرم!!رهاخل شد...
امیرخندیدوشیطون گفت:منم خل شدم!!باباهممون خل شدیم...ازساعت 7 صبح تاالان یه بند داریم راه میریم...رهای بیچاره هم اون همه راه رفته خب حق داره خل بشه دیگه!!درد پاش زده به چشم وابرو وسرودست ولبش کلاً رفته توهنگ...(لبش وگزیدوادامه داد:)سکته ناقص نزده باشه یه وخ؟!!
ارغوان چشم غره ای بهش رفت که باعث شد نیشش بسته بشه!!
درتمام مدتی که امیرداشت حرف میزد،من سعی می کردم که به هرطریقی که شده به رادوین حالی کنم که چیزی به اری اینانگه ولی این رادی گودزیلا انگار نه انگار!!بالبخند شیطونی روی لبش زل زده بودبهم...مثل اینکه رادوین خره فکرای شیطانی در سرداره...پس آقای رادوین خان قصد دارن من ولو بدن؟!!بچه پررو...مگه دیگه باهام مهربون نشده بودی؟!پس چرا حالاداری لوم میدی؟!!توکه می دونی اگه بگی من وکول کردی شرفم میره کف پام،پس چرا می خوای بگی؟نکنه دوباره هوس اذیت کردن ودعوا وکل کل زده به سرت؟!!جون به جونت کنن همون رادی گودزیلای سابقی...
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...دست از شکلک درآوردن وتلاش وتقلا برداشتم ونگاهم وازش گرفتم...
رادوین روکردبه امیروارغوان وگفت:داشتم می گفتم...کجابودم؟!
امیرگفت:داشتی می گفتی که رهاتوروکول نکرده...
- آهان آره...منظورم این بودکه من...
به اینجاش که رسید،جیغ زدم:
- آی!!!پام...نه...نه...
ارغوان و امیر باتعجب زل زده بودن به من...رادوینم چشمای عسلیش ودوخته بودبه من...شیطنت توچشماش موج میزد...
ارغوان متعجب گفت:چی نه؟!
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:هیچی...
وباحرص زل زدم به رادوین!!!هنوزم همون لبخند شیطون روی لبش بود... دلم می خواست تک تک موهاش وباهمین دستای خودم بِکَنم!!مگه نگفتی من واست مهمم؟!!پس چرا داری اذیتم می کنی؟!هان؟!!
نگاهش وازمن گرفت ودوخت به امیروارغوان...بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:منظورمن این بودکه من این کارو...
این دفعه ازجام بلندشدم وسیخ جلوی ارغوان وامیرورادوین وایسادم...جیغ زدم:
- آی...پـــــــــــام!!
ارغوان کلافه گفت:ای بابا دیوونه امون کردی رها!!فهمیدیم پات درد می کنه بسه دیگه!!چرا انقد جیغ میزنی؟!!
سرم وخاروندم وگفتم:آخه می دونی اری...چیزه...
رادوین باهمون لبخند شیطونش وامیروارغوان متعجب زل زده بودن بهم...همه باهم یک صدا گفتن:چیزه؟!
اُه!!چه گروه کُری شدن اینا!!!
خمیازه ای کشیدم...لبخندمصنوعی زدم وگفتم:بچه ها شماخوابتون نمیاد؟!
این وکه گفتم،امیرخمیازه کشید...پشت سرش ارغوان کش وقوسی به بدنش داد وخمیازه کشان گفت:وای آره...خیلی خوابم میاد...
امیرسری به علامت تایید تکون دادوبالحنی که خستگی توش موج میزد،گفت:منم خوابم میاد...
وازروی مبل بلندشد...ارغوانم بلندشد وبه سمت اتاقی رفت که دیشب باهم توش خوابیده بودیم...زنونه مردونه اش کرده بودیم!!عینهونه حموم عمومی...یه اتاق من وارغوان واتاق دیگه امیرورادوین...
امیرم به سمت اتاق خودش ورادوین رفت...رادوین متعجب وگنگ روی مبل نشسته بود وزل زده بود به من...
لبخندشیطونی زدم وباهاش بای بای کردم وگفتم:شب بخیر رادی!!خوب بخوابی .
ودرچشم به هم زدنی به سمت اتاق دویدم تازودتر برم بخوابم...وای خدایا مردم ازخستگی!!خیلی خوابم میاد...
*********
نورآفتاب صاف میزد توی چشمم!!غلتی توی رخت خوابم زدم وپتورو دور خودم پیچیدم...ای توروح نورآفتاب!!کپه مرگمون وگذاشته بودیما...دوباره غلت زدم...
وا!!اینجاچرا انقد فضابازشده؟!!پس چرا دیشب وقتی می خواستیم بخوابیم هی بهم می خوردیم ودست وپامون می رفت تودهن هم دیگه؟!!چرا الان انقد فضای آزاد دارم؟!!
دستم و به سمت جایی که احتمال میدادم راغوان خوابیده باشه دراز کردم ولی چیزی نبود!!وا...
ازسراجبارچشمام وبازکردم ونگاهم روی جای خالی ارغوان ثابت موند...این دختره کجاست؟!!بیدارشده کجارفته؟؟
نگاهی به ساعت انداختم...9 صبحه!!واسه چی انقد زودبیدارشده؟!!نکنه دوباره زده به سرش که برداره ماروببره کوه؟!!وای نه توروخدا...می ترسم این دفعه دیگه به جای گوشیم خودم نفله بشم!!
خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم...دیگه حس خوابیدن نمیاد!!مرده شور نورآفتاب وببرن الهی که ماروازخواب بی خواب کرد!!!چشمام ومالیدم وازروی تخت بلندشدم...به سمت ساکم رفتم وسوئی شرتم وپوشیدم ویه شالم انداختم سرم...ازاتاق خارج شدم وبه سمت دستشویی رفتم...
ازدستشویی که بیرون اومدم،ارغوان وصداکردم:
- اری...ارغوان...کجایی؟!!
به هال رفتم ولی کسی اونجانبود...به آَشپزخونه ام سرزدم ولی اونجام کسی نبود...به سمت اتاقی رفتم که رادوین وامیرتوش خوابیده بودن...
دراتاق نیمه بازبود...نکنه امیرورادوین لخت باشن؟!!لخت؟!!نه باباچرا لخت باشن؟!!حالا احتماله دیگه دیدی بودن...
بااحتیاط سرم وازلای درکردم تو تااگه لختن دیگه نرم تواتاق...کل اتاق وزیرنظرگرفتم...نه خبری ازارغوان بودونه امیر!!فقط رادوین طاق باز روی تخت دراز کشیده بود...لختِ لختم نبودبیچاره...فقط تی شرتش و درآورده بود ونیم تنه اش لخت بود...ارغوان وامیرکجارفتن کله صبحی؟!!چرا ماروباخودشون نبردن؟!!!آخه دیوونه اوناسرخرمی خوان چیکار؟!اینم حرفیه...لابدخواستن تنهاباشن فضای عشقولانه ایجادکنن دیگه!!
دروکاملابازکردم و وارداتاق شدم...حالاکه من بیدارشدم بذاررادوینم بیدارکنم دیگه...به سمت تخت رفتم... لبه تخت نشستم وزل زدم به قیافه رادوین...
آخی!!نازبشی پسر...ببین چقد نازخوابیده...عین یه پسربچه معصوم...خدایی وقتی چشماش بسته اس وخوابه هیچ شباهتی به گودزیلا نداره...محو صورت رادوین شده بودم...پوست سبزه...ابروهای مشکی که خدارو شکردست بهشون نزده بود!!انقد بدم میادازپسرایی که واسه من زیرابروبرمیدارن.بعضیام که کلا همه چی وبرمیدارن دیگه چیزی به اسم ابرو بالای چشمشون نمی مونه!!ایش...چشمای عسلی خوش رنگ وقشنگی که حالابسته ان...یه بینی خوش فرم متناسب بااجزای صورتش...لب قلوه ای...لامصب چه لبی داره این رادی خره...این لبا جون میدن برای...
وای خاک توسرت کنن رهاخره...چراچَرَند میگی؟!!توچیکارداری به لب رادوین؟!!هیزنباش دیگه...
باشه بابا...ولی خدایی لباش خیلی برای...
رها!!!
باشه باباخفه میشم...مرده شوردرون منکراتی من وببرن!!!
نگاهم وازلب رادوین گرفتم ودوختم به چشمای بسته اش...چشماش خیلی قشنگن...درسته لبشم بدجورتیکه اس ولی چشماش یه چیزدیگه ان...خیلی خوش رنگن...یه حالت خاصی دارن...آدم وقتی زل میزنه تواین چشما،لامصب نمی تونه یه دقیقه ازشون چشم برداره!!انگاریه نیروجاذبه عجیبی داره که آدم وتحریک می کنه بی وقفه زل بزنه بهشون!!رادوین خیلی جذابه...یه چیزی ازخیلیم اون طرف تر...دخترای بیچاره حق دارن انقد عاشقش باشن و واسش جون بدن!!این چشمای عسلی بدجورسگ دارن...
نگاهم وازچشماش گرفتم وروی موهاش ثابت موندم...موهای قهوه سوخته ای که حالا به هم ریخته شده بودن...یه تیکه ازموهاش روی پیشونیش ریخته شده بود...رادوین همشه موهاش ومیده بالا...این اولین باریه که موهاش وروی پیشونیش می بینم...چقد بانمک شده!!الهی...
بی اختیار دستم به سمت موهاش دراز شد...دستم وکردم لای موهاش وشروع کردم به بازی کردن باموهای خوش حالتش...
یهو رادوین تکون خورد وروی پهلوش خوابید...فکرکردم بیدارشده!!هول کردم وخیلی سریع دستم وازلای موهاش بیرون آوردم...نگاهم ودوختم به چشماش...
خداروشکرهنوزبسته ان...اوف!!
ازسرآسودگی پوفی کشیدم...حالارادوین روی پهلوی راستش روبه من خوابیده بود...بی اختیارنگاهم رفت سمت نیم تنه لختش...لامصب چه سینه های ستبری داره...بازوهاش ونگاه کن...هیکلش خیلی روفرمه...هِــــــی...چقد خوش هیکلی تورادی گودزیلا!!هیکلش مثل اون یارو پهلوون پنبه نیست...یعنی اونقد بادنکرده وشکمشم مثل سوسک نیست...هیکلش روفرم و ورزشکاریه ولی نه مثل اون ول بی شاخ ودم...خیلی خوش هیکله...
خب دیگه هیزبازی بسه...توکه پسرمردم وباچشمات خوردی تموم شد رفت!!!بذار یه چیزیم واسه زنش بمونه...
نگاهم وازنیم تنه اش گرفتم ودوباره زل زدم به چشمای بسته اش...
درسته که رادوین خیلی خوش قیافه وخوش هیکل وخوش تیپ ودرکل دخترکشه والانم که انقد ناز خوابیده،عین یه پسرکوچولوی معصوم شده ولی...این دلیل نمیشه که من ازخباثت ذاتیم دست بردارم!!بایدبیدارش کنم...
حالاچجوری بیدارش کنم؟!روش جیغ وداد دیگه خیلی تکراری شده...پس چی کارکنم؟!!
همین جوری داشتم فکرمی کردم چجوری ازخواب بیدارش کنم که نگاهم روی پارچ آب روی میزکنار تخت ثابت موند...ایول!!خودشه...
لبخندشیطونی روی لبم نقش بسته بود...دستم وبه سمت پارچ دراز کردم وبه دست گرفتمش...ازجام بلندشدم وکنارتخت وایسادم...پارچ پرازآب وبردم بالای سررادوین...نگاهی به چهره معصومش انداختم...الهی...خیلی نازی پسرم ولی...خب من نمی تونم ازشراین فکرای شیطانی خلاص شم...ببخشید رادی معذرت!!
وپارچ آب وخالی کردم روش!!
درکسری ازثانیه چشماش بازشدو سیخ روی تخت نشست...تمام هیکلش خیس شده بود...گنگ و شوکه به روبروش خیره شده بود...قیافه اش خیلی بامزه وخنده دار شده بود!!نگاهش توکل اتاق چرخید وروی من ثابت موند...یه ذره زل زدتوچشمام...هنوزم توشوک بود...یهو اخماش رفت توهم وزیرلب غرید:
- می کشمت رها!!!


**************************************************************


وبه سمتم خیزبرداشت...جیغ خفیفی زدم وازتخت فاصله گرفتم...ازاتاق بیرون اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم... روبروی میز ناهارخوری وایسادم ویهوازخنده ترکیدم...قیافه رادوین تواون حالت دیدنی بود!!وای خدامردم ازخنده...خیلی بامزه شده بود!!خیلی باحال بود... یهوصدای رادوین ازپشت سر به گوشم خورد: - رها... ای وای...فکرکنم اومده یه کتک جانانه بهم بزنه...بدجور شوکه شده بود...احتمالاالان داره توذهنش طناب دار من ومی بافه!!نزنه من ونفله کنه یه وقت؟!نه بابااون خیلی بی جامی کنه من ونفله کنه...حالامگه من چیکارکردم؟!!یه ذره آب ریختم روش دیگه!!یه ذره؟!!همش یه ذره؟!!جانه من اون پارچ پرازآب یه ذره بود؟؟حالایه ذره بیشترازیه ذره...چه فرقی می کنه باباتوام؟!!آب آبه دیگه حالایه ذره یابیشتر...تازه اصلامگه چی شده؟؟بده دارم به زندگیش شادی ونشاط می بخشم که از این حالت یکنواختی دربیاد؟!تاحالاکسی اینجوری بیدارش کرده بود؟خو نکرده بوددیگه...من آدم هیجان بخشی هستم... آب دهنم وقورت دادم وبه سمت صدا چرخیدم... یهویه لیوان آب پاشیده شدروی صورتم!! تمام صورت وموهای جلوم خیس شده بود...آب ازموهام چکه می کردو روی سوئی شرتم می ریخت...شالمم بدجور خیس شده بود... چیزی که عوض داره گله نداره!! حاله خوبه یه پارچ پرازآب وروسرم خالی نکرد...خدا واسه ننه اش نگهش داره ایشاا...!!بچه بامرامیه...یه پارچ آب روش خالی کردم اونم وقتی خواب بود بعداین بچه یه لیوان آب بیشترروم نریخت!! رادوین لبخندشیطونی زدوگفت:1 - 1مساوی...دنبال نقشه جدید باش عقب نیفتی!! 1لبخندی روی لبم نشست...1-1 مساوی...یاد خاطراتی افتادم که حالادیگه فقط یه سری خاطره بودن... 1- 1مساوی...ضایع شدن من توسط رادوین جلوی استادحسینی...پنچرکردن ماشین رادوین...تودستشویی گیرافتادن من...شکستن شیشه عطر...به هم زدن رابطه رادوین باهستی ومونا...سوتی های من...پوزخندهای رادوین...حرفامون...کل کلامون...دعواهامون...همه اتفاقات درست مثل یه فیلم باسرعت باد ازذهنم عبورکرد... خندیدم وگفتم:دوباره؟!! خندیدودستاش وبه علامت تسلیم بالابرد...بین خنده هاش گفت:نه توروخدا...ماتازه صلح کردیم!! خنده اش که تموم شد،نگاه گذرایی به هال انداخت وگفت:امیروارغوان کجان؟؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم:نمی دونم... وبه سمت یخچال رفتم...درش وبازکردم ونگاهی به داخلش انداختم... رادوین ازآشپزخونه خارج شدوبه سمت اتاق رفت...منم کره وخامه وپنیرواین جوری چیزارو ازیخچال بیرون آوردم ومیز صبحونه روچیدم...به سمت سماور رفتم تاچایی دم کنم...قوری روی سماور بودوچای حاضروآماده!!دستت طلا اری که به فکرمام بودی...دوتا لیوان گذاشتم توی سینی ومشغول چایی ریختن شدم که رادوین وارد آشپزخونه شد...نگاهی بهش انداختم...آخی!!بچم لخت بود رفت تی شرتش وتنش کرد!!چه بچه باحیایی تربیت کرده این رعناجون... لبخندمحوی روی لبم نشست...گفتم:نمیری صورتت ویه آب زنی؟؟ لبخندی زدوگفت:نه دیگه...توزحمتش وکشیدی قشنگ همه هیکلم ویه آب زدی!! خندیدم...اونم خندید ...به سمت میز رفت وروی صندلی نشست.منم سینی به دست روی صندلی،روبروی رادوین، نشستم...لیوان چایی رادوین وبه دستش دادم واونم تشکرکرد...هردومون درسکوت مشغول صبحونه خوردن شدیم...سکوت سنگینی بینمون حاکم بود... بالاخره صدای زنگ گوشی رادوین سکوت وشکست... گوشیش وازجیبش بیرون آورد ونگاهی به صفحه اش انداخت.بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وجواب داد: - به به به!!سلام رعناخانوم گل...مامان بی معرفت من چطوره؟!!... چی؟؟...چی میگی مامان؟؟زن؟!!مامانم چی داری میگی؟!!چرا دادمیزنی قربونت برم؟؟زن کجابود؟؟من کی زن گرفتم که خودم خبرندارم؟؟...(پوفی کشیدوکلافه گفت:)چی؟!!بچه؟!مامان حالت خوبه؟بچه چیه؟! من گورندارم که بخوام کَفَن داشته باشم... این حرفاروکی به شمازده؟؟هان؟!!...کی؟!!تینا؟؟( یهو ازخنده ترکید...یه دل سیر که خندید،بالبخندی روی لبش گفت:)چی میگی مامانم؟!!کیارش کیه؟؟رها؟؟ای خدا...ازدست این تینا!!(زیرلب غرید:)پرتقال تامسون!! اُه!!!وای گاوم زایید...رعناجون چجوری از قضیه پرتقال تامسون خبردار شده؟!!تیناخره کیه؟؟ هرکی بوده چه خوب آمار همه چی وبه رعناجون داده!!اسم بچه نداشتمونم بهش گفته...وای بدبخت شدم!! خدامی دونه رعناجون الان راجع به من چه فکری می کنه... رادوین داشت برای مامانش توضیح می داد: - مامانم یه دیقه به من گوش کن...بابابچه کجابود قربونت بشم؟!زن چیه؟!!...یه دیقه به من گوش بده بذاربرات توضیح بدم...بابا روز اول که اومدیم اینجا،یخچال خالی بود واسه همینم من ورهارفتیم خرید...توی فروشگاهم تیناخانوم ودیدیم...نگاهش که به من افتاد، دوید سمتم وشروع کردبه فک زدن وعشوه خرکی اومدن!مامان خودت می دونی که من چقد ازاون دختره بدم میاد!!تاحالام اگه چیزی بهش نگفتم به احترام شمابوده وبه خاطر رودروایسی که باخانوم صبوری دارین...بدجور رومخم بودبه جونه مامان.نمی دونستم باید چیکارکنم.اگه رهااونجانبود مجبوربودم تاخوده صبح بشینم به چرندیاتش گوش بدم!!...بابامجبورشدیم دروغ بگیم...آره...به جونه مامان راست میگم...آره قربونت برم...بهش گفتم که رهازنمه تادست ازسرم برداره...خب....خب...بهتر!!!من ازاولشم ازاین دختره وننه باباش خوشم نمیومد!! همون بهترکه اون ودخترپرتقال تامسونش فکرکنن من ازدواج کردم وبچه دارم...اتفاقاًخیلیم خوب شد...آره...خب آره...بچه؟!آهان اون...(نگاهی به من انداخت ولبخندمحوی روی لبش نشست...ادامه داد:)همه چی زیرسرمن بود...آره...حتی قضیه کیارش وبچه واینجورچیزا!!آره قربونت برم...باباداشتم دیوونه می شدم ازدست کارا وعشوه های دختره!!مجبورشدم به جونه مامان...اگه نمی گفتم زن دارم که ولم نمی کرد!!...خب قضیه بچه روهم همین جوری پروندم...آخه چیزه می دونی...حوصله ام سررفته بود،یه چیزی گفتم با رها بخندیم شادبشیم(تک خنده ای کردوگفت:)چی؟!!الهی من قربونت برم....کیارش که واقعی نیس مامان...چشم...اگه یه روز پسردار شدم اسمش ومیذارم راتین.خوبه؟!!...آره رهام خوبه... ارغوانم خوبه...امیرم خوبه...مامان جهت اطلاع شمابنده ام بدنیستم!!...آره خوش می گذره جای شماخالی...چشم...چشم دیگه ازاین کارا نمی کنم...به روی چشم... قربونت بشم... به باباسلام برسون...(خندیدوشیطون گفت:)خداحافظ مامان بزرگ کیارش!! وگوشیش وقطع کردومشغول صبحونه خوردن شد... زل زدم توچشمای عسلیش...آب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:گند زدم رفت آره؟!!ای وای...الان رعناجون راجع به من چی فکرمی کنه... خیره شدتوچشمام...لبخندمهربونی زدوگفت:نگران نباش بابا!!مامان رعنا اینجوری نیس...تازه دیدی که اصلااسمی ازتونبردم...گفتم همه چی زیرسرخودم بوده...نمی خواد نگران باشی... نفس راحتی کشیدم وگفتم:مرسی...دستت طلا!! لبخندی زدودوباره مشغول شد... وای خدایاشکرت...چاکرمرامت رادی!!!اگه بهش می گفت قضیه کیارش مامان واون چرت وپرتازیرسره من بوده که همین یه جفت آبروییم که جلوی رعناجون دارم به بادِ فنامی رفت!!دمش جیز... اصلا این ننه رادوین ازکجاباخبرشد که ماپریروز رفته بودیم فروشگاه؟!!تیناکی بود؟!!خانوم صبوری کیه؟بابامن پاک قاطی کردم... مثل بچه خنگاگفتم:رادی...تنیاکیه؟!!خا نوم صبوری کیه؟اصلا این رعناجون قضیه پرتقال تامسون وکیارش مامان واینارو ازکجافهمید؟!! چاییش وسرکشیدولیوان وگذاشت روی میز...نگاهش ودوخت به چشمام ولبخندی روی لبش نشست...گفت: مامان من،یه دوست داره که اسمش خانوم صبوریه.شوهراین خانوم صبوری ازتاجرای کله گنده ایرانه...خونواده خیلی پولدارین...این پرتقال تامسونه هم که پریروز توفروشگاه باهم دیدیمش،دخترخانوم صبوریه...اسمش تنیاست...تا 3سال پیش،هروخ که ننه اش پامی شد میومد خونه ما،اینم دنبالش راه میفتاد میومد می نشست وَرِه دل من چرت می گفت!!همش عشوه خرکی میومدوازخودش تعریف می کرد...ننه اشم مخ مامان من وبه کارگرفته بود وهی ازکمالات دختریکی یه دونه اش می گفت...بدجور میل داشتن دخترترشیده اشون وبندازن به منه بدبختِ بیچاره!!!راستش مامانم خیلی باخانوم صبوری رودروایسی داره واسه همینم من نمی تونستم هیچی به پرتقال تامسون بگم...اگه ننه اش رفیق مامانم نبود،فوقِ قوش یه 4تا اخم وتَخم می کردم ومحلش نمی دادم وضایعش می کردم،اونم می رفتن پی کارش ولی خب تواین یه مورد دیگه نمی شد...رفت وآمدخونواده پرتقال تامسون اینابه خونه ماوعشوه اومدنش واین قضایا همین طورادامه داشت تااینکه 3 سال پیش این دختره وننه باباش جمع کردن رفتن خارج ومن ازدست دختردیوونه اشون خلاص شدم...قراربود برای همیشه همونجابمونن ودیگه برنگردن ایران ولی نمی دونم یهو چی شدکه برگشتن...اصلانمی دونم این دختره اینجاتوشمال چیکارمی کرد...برامم مهم نیس که بخوام ته وتوش ودربیارم..سال بودکه هیچ رابطه ای باهاشون نداشتیم وتیناوخونواده اشم چیزی درمورد مجردیامتاهل بودن من نمی دونستن... مثل اینکه پریروز وقتی این دختره پرتقال تامسون مارو توفروشگاه باهم دیده واون قضیه هاپیش اومده،زنگ زده به ننه اش وهمه چیزو واسش تعریف کرده...اونم زنگ زده به مامان من وبهش گفته که چرا مارو دعوت نکردی بیایم عروسی پسرت و تونوه دارشدی اون وخ ماهنوز خبرنداریم ومگه ماغریبه ایم وازاینجورچرندیات...مامان بیچاره منم ازهمه جابی خبرزنگ زده به من وتوپیده بهم که چرا بدون اجازه من زن گرفتی وبچه دار شدی...(خندید وادامه داد:) پشت تلفن دادوبیداد می کرد می گفت مگه من بهت نگفته بودم اسم بچه ات وبذار راتین؟!!چرا اسمش وگذاشتی کیارش؟ این وکه گفت ازخنده ترکیدم!!!



**********************************************************
رادوینم داشت می خندید...بین خنده هاش گفت:همون بهترکه پرتقال تامسون وننه باباش فکرکنن من زن وبچه دارم...لااقل اینجوری دیگه کاری به کارم ندارن...راستش من اون روز توفروشگاه فقط می خواستم،بهش بگم یه زنی دارم تادست ازسرم برداره و ول کنم بشه ولی خب شمالطف کردی ویه کیارش بابای یه ساله ام گذاشتی توبغلمون!!
خندیدم وگفتم:الهی مامانش فداش بشه...قربون کیارش گلم بشم من!!
رادوینم خندید...
بالاخره صبحونه روخوردیم...رادوین ظرفاروجمع کردومنم شستمشون.
باهم ازآَشپزخونه خارج شدیم...رادوین به سمت مبل روبروی تلویزیون رفت وروش لم داد...گوشیش وگذشات روی میز عسلی وتلویزیون وروشن کرد...به سمت مبلی یه نفره کنار رادوین، رفتم ونشستم...نگاه رادوین روی تلویزیون ثابت بود وذره ای این ور واون ور نمی شد...نگاه گذارایی به صفحه تلویزیون انداختم...لعنتی!! فوتبال؟!!بابا آخه کی ساعت 9صبح فوتبال بازی می کنه؟!!دیوونه ها!!
من نمی دونم این رادی گودزیلا چرا همش فوتبال می بینه؟!!اَه...فوتبالم شد ورزش؟!!20 نفرمیفتن دنبال یه توپ که چی مثلا؟!!من موندم چرا مردا انقد فوتبال ودوست دارن!!البته همه مردا که فوتبالی نیستن مثلا اشکان بیچاره اصلافوتبال نگاه نمی کنه...ای وای گفتم اشکان...این چندروزه که اومدم شمال،اصلابه مامان اینازنگ نزدم!!وای خاک به سرم...گوشیمم که خاموشه پس حتما بیچاره هاخیلی نگران شدن...حالاچیکارکنم؟!!این ویلائه که تلفن نداره...باچی زنگ بزنم؟؟!
همین جوری داشتم فکرمی کردم که چیکارکنم وچجوری به مامان اینا زنگ بزنم که یهو نگاهم روی گوشی رادوین،که روی میزعسلی قرارداشت،ثابت موند...
روبه رادوین گفتم:رادوین...
نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به من...گفت:بله؟!
به گوشیش اشاره کردم وگفتم:میشه...میشه من باگوشی تویه زنگ به خونواده ام بزنم؟آخه می دونی گوشیم ازدیروز خاموشه ممکنه طفلکیانگران شده باشن...
لبخندمهربونی روی لبش نقش بست...گوشیش وازروی میزبرداشت ودستش وبه طرف من درازکرد...گفت:گوشی مامتعلق به شماست.
لبخندی زدم وازش تشکرکردم...گوشی وگرفتم دستم وقفلش وبازکردم...لامصب عجب تاچی داره...اصلاآدم عشق می کنه باهاش کارکنه!!نیشم تابناگوشم بازشده بود!داشتم ذوق مرگ می شدم...
ذوق زده روبه رادوین گفتم:رادی اسم گوشیت چیه؟؟
خندیدوگفت:والااسم که هنوز واسش انتخاب نکردم...اما...حالامیخوای اسمش وبذاریم کیارش چطوره؟!!
خندیدم وگفتم:دیوونه منظورم مدلشه؟!!
لبخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه که مدلش چیه؟!!مهم اسمشه که کیارشه.
خندیدم...اونم خندید...
نگاهم وازرادوین گرفتم وزل زدم به صفحه کیارش مامان وبابا...باذوق دستم وبردم سمت صفحه اش...الهی من فدای تاچت بشم کیارشم!!!
خواستم شماره خونه بابااینارو بگیرم که چشمم خوردبه میس کالای رادوین...56 تامیس کال؟!!اُه!!!دوس دخترای بیچاره اش تلف شدن ازبس زنگ زدن و این جواب نداد...بیخیال تعدادمیس کالای رادوین شدم وخواستم شماره بگیرم که یهوگوشی رادوین زنگ خورد...شماره ای که زنگ می زد،به اسم سحرسیوبود...
این همون دختره اس که ازمن خواست کادوش وبه رادوین بدم؟!همونی که رادوین باشنیدن اسمش قاطی می کنه وبهم می ریزه؟؟همونی که رادوین ازش متنفره؟
ازاینکه اسم سحروبه زبون بیارم وبعد رادوین اخم کنه وبره توفکر،ترسیدم...بدون هیچ حرفی گوشی وبه دست رادوین دادم...زل زدبهم وباتعجب گفت:چی شد؟؟زنگ نمیزنی؟!!
به گوشی توی دستش اشاره کردم تانگاهی بهش بندازه...نگاهش وازمن گرفت ودوخت به صفحه گوشی...چشمش که خوردبه اسم سحر،سِگِرمه هاش توهم رفت...سحروریجکت کرد وخواست گوشی وبده دست من که سحردوباره زنگ زد...رادوین دوباره ریجکتش کرد واین بارگوشی وخاموش کردو سیم کارتش وازتوش بیرون آورد!!سیم کارتش وگذاشت روی میزعسلی وگوشی وبه سمت من گرفت...اخمش محوشد ولبخندمهربونی روی لبش جون گرفت...گفت:سیمت وبذار توگوشیم ازگوشی من استفاده کن...
- ولی آخه...مگه توخودت گوشیت ولازم نداری؟
- نه بابا چه نیازی؟!!روشن بودن کیارش بابا فقط مایه دردسره!!هی این دخترمخترا زنگ می زنن اعصابم وبهم می ریزن...دست توباشه بهتره!!
داشتم ذوق مرگ می شدم...دهنم داشت جرمی خورد!!!نیشم به اندازه عرض صورتم بازشده بود وباذوق زل زده بودم به رادی...
لبخند روی لبش پررنگ ترشدوگفت:بگیرش دیگه!!
گوشی وازدست رادوین گرفتم...بادست آزادم براش بوس فرستادم وباذوق گفتم:وای...عاشقتم رادی!!
خندیدوچیزی نگفت...
ایول به تورادی!!خیلی بچه بامرامی هستی...یعنی من می تونم ازگوشیت استفاده کنم؟!!واقعا؟!!ایول...من فدای کیارش مامان بشم الهی!!
نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به صفحه کیارش جون...دستم وبه سمت صفحه اش بردم وشماره گرفتم...چندتابوق که خورد مامان برداشت...باهاش حرف زدم وکلی به خاطر این چندروزکه بهش زنگ نزدم معذرت خواهی کردم ولی چیزی درمورد خراب شدن گوشیم بهش نگفتم...راستش روم نشد حرفی ازنفله شدن گوشیم بزنم...اگه بهش می گفتم شده از شکم خودش وبابااینا میزد،واسه من پول می فرستادتاگوشی بخرم ولی من این ونمی خواستم...حالامن اگه چندماه گوشی نداشته باشم که نمیمیرم!!دلم نمیادازمامان ایناپول بگیرم...مجبورشدم بهش دروغ بگم...گفتم شارژ گوشیم تموم شده بود وشارژرمم گم کرده بودم وتازه پیداش کردم واسه همینم دیشب گوشیم خاموش شده بود... فعلاهمین دروغ مصلحتی که گفتم کفایت می کنه تابعد خدابزرگه...
باهمشون حرف زدم... سارا داره شیمی درمانیش وادامه میده وخداروشکرحالش بهتره...دکتری که توایران معاینه اش کرده بود،گفته بودکه حداکثراگه زیادزنده بمونه 5 ماهه ولی سارا الان نزدیک به 6 ماهه زنده اس واین نشونه خوبیه...حال اشکانم نسبت به قبل بهتر شده بود...مامان وبابام درسته یه ذره پکروغمگین بودن ولی درکل وضعیتشون نسبت به قبل بهترشده بود...بهترشدن حال سارا،به همه امید داده بود...حتی به من...خدایایعنی میشه حال ساراخوب بشه وخونواده ام برگردن پیشم؟؟یعنی میشه یه روزی دوباره هممون بدون هیچ غم وغصه ای،کنارهم جمع بشیم؟یعنی میشه لبخندبشینه رولبامون؟!!
گوشی وکه قطع کردم،درخونه بازشد وچهره شادوبشاش ارغوان توی چهارچوب در ظاهرشد...نیشش تابناگوشش بازبود...طولی نکشیدکه امیرم توچهارچوب در ظاهرشدوپشت سرارغوان وایساد...برعکس قیافه ارغوان،چهره ایمربدجور مچاله وتوهم بود...اخم کرده بود وخستگی توصورتش موج میزد...نگاهی به پلاستکیای پرازخریدی که تودستاش بودن انداختم..........................
چشمام شدقده دوتاگوجه...فکم چسبیده بودبه زمین...رادوینم باتعجب زل زده بودبه پلاستیکای خرید...
آب دهنم وقورت دادم ودرحالیکه به پلاستکای خرید اشاره می کردم،روبه ارغوان گفتم:نگوکه...بازم...بازم...
سرخوش خندیدوباذوق گفت:بازم رفته بودم خرید!!!


منبع:رمان دوستان /کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 86
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 1,141
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,141
  • بازدید ماه : 10,762
  • بازدید سال : 97,272
  • بازدید کلی : 20,085,799