loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 3945 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)
 
رمان روزای بارونی(فصل اول)
 
 
توضیحات درباره این رمان بسیار زیبا از زبان خانم پور اصفهانی عزیز:
رمان از زبون سوم شخصه ... اینبار راوی همه چی رو نقل می کنه ! برای اولین بار دارم اینجوری می نویسم ... خدا کنه از عهده اش بر بیام ... موضوعش عشقی اجتماعیه ...
در مورد شخصیت ها قضاوت به عهده خودتون

خلاصه:

رمانی مختلط از آرتان و ترسا ، نیما و طرلان ( قرار نبود 2 ) توسکا و آرشاویر ، احسان و طناز ( توسکا 2 ) آراد و ویولت ( جدال پر تمنا 2 ) ... همه شخصیت ها با هم روزای بارونی رو می سازن ...
روزای بارونی ... روزایی که برای هر کسی که ذره ای احساس داشته باشه همراه با لذته ... گاهی می تونه برای همون افراد سرشار از درد باشه ... درد نبودن کسی که یه روزی بوده ... یا درد تنهایی و نبودن هیچکس! روزایی که هر کسی توی هر ادبیاتی ازش به عنوان غم استفاده می کنه و تنهایی ... همه می گن ابرا کنار می رن و خورشید یه روز در می یاد ... شاید باید به این رمان هم همینطور نگاه کرد ...
روزای بارونی ... بازی سرنوشته ... امتحان پس دادن بنده هاست ... خدا عاشقا رو دوست داره و گاهی تصمیم می گیره ببینه چند مرده حلاجن ... وقتی قراره عاشقا ترفیع بگیرن باید از یه امتحان سخت عبور کنن ... یا اونقدر عاشقن که از این امتحان سر بلند می یان بیرون و می رن مرحله بعد ... یعنی عاشق تر می شن ... و پیش خدا عزیز تر ... یا اینکه ... سقوط می کنن! عشق رو رها می کنن و تنهایی رو انتخاب می کنن ... اون مجازاتیه که خدا براشون در نظر گرفته ... این رمان می خواد به همه عاشقا بگه ، صبور باشین ، طاقت داشته باشین ، به هم فرصت بدین ، با هم باشین! اینجوری از اون امتحان سر بلند بیرون می یاین ... وگرنه سزاتون سقوطه!
پس دوستان اول رمان های قرارنبود.توسکا.جدال پرتمنا. رو بخونید و بعد رمان بسیار زیبای روزای بارونی!!
 

صدای موسیقی رو قطع کرده بودن و فقط صدای خودشون می یومد ...
- تولد تولد تولدت مبارک ... //////////////////////////////////
پسر بچه با چشمای گرد و سبز- عسلی رنگش موشکافانه به مامانش خیره شد ... مامانش خندید ... چشمکی زد و بلند گفت:
- فوت کن دیگه فدات شم!/////////////////////////////////////////
جمعیت همه با هم خوندن:
- بیا شمعا رو فوت کن ... تا صد سال زنده باشی!
پسر اینبار به باباش خیره شد ... توش چشمای پر جذبه باباش، علاقه موج می زد ... دستاشو به هم کوبید و گفت:
- نمی خوام فوت کنم!
صدای داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت:
- اینقدر عین مامانت سرتق بازی در نیار! فوت نکنی بچه خودم می یاد فوت می کنه ها!
پسر خندید و خودشو روی مبل رها کرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو دوید و قبل از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره هر چهار شمع رو فوت کرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش گرد کرد ... اهل گریه زاری نبود ... بلد بود چه جوری حقشو از همه بگیره ... مامانش جلو اومد ... چشمای آرایش شده اش رو جلو آورد ... صورت کوچیک پسرشو بین دستاش گرفت و گفت:
- چی می خوای مامان؟
- بابا قول داده بود برام ماشین شارژی بخره ... پس کو؟
باباش دست به سینه نزدیک شد ... اخم توی پشیونیش خط انداخته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد. گفت:
- بله ... قول داده بودم! در صورتی که ماشین شارژی قبلیتو بدی بدم به بچه نگهبان، اما چی کار کردی؟ زدی داغونش کردی که کسی نتونه دیگه ازش استفاده کنه!
پسر سرتقانه زل زد توی چشمای باباش و گفت:
- مال خودم بود!
باباش شونه ای بالا انداخت و گفت:
- خوب پس دیگه از ماشین خبر نیست!
قبل از اینکه جیغ پسر بلند بشه مامانش بغلش کرد و رو به باباش غرید:
- خوب تو که براش خریدی! چرا اذیتش می کنی بچه مو ...
باباش خیره شد توی چشمای مامانش ... برای چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون بیرون می زد ... قدمی جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بیرون کشید ... آروم طوری که کسی نشنوه گفت:
- هزار بار بهت گفتم، بغلش نکن! سنگین شده اذیت می شی! انگار حرف نمیخوای گوش کنی!///////////////////////
مامانش پشت چشمی نازک کرد و رفت که به بقیه مهموناش برسه ... احساس خوشبختی توی قلبش فوران می کرد ... دوست داشت همین الان بره کنار پنجره سرشو ببره بیرون و از ته دل داد بزنه خدایا شکرت!
توی آشپزخونه مشغول ریختن نسکافه توی فنجون ها بود که دوستش اومد تو و گفت:
- ورپریده! جیگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمی یای بیرون؟
- گمشو منم الان می یام!/////////////////////////////////////
- شووور کردی! بچه هم داری ... هنوز بلد نیستی عین آدم با من حرف بزنی!
- مگه تو آدمی ...
خواست بازم جوابشو بده که یکی دیگه از دوستاشون اومد تو و گفت:
- بچه ها بیاین یه ذره برقصیم ... بدنم خشک شد!
- بترکی تا همین الان داشتی قر می دادی!
- خوب خیلی وقت بود یه مهمونی نداشتیم ...
دختر بچه ای وارد آشپزخونه شد، مامانش موهاشو براش دم اسبی بسته بود ... با صدای جیغ جیغوش گفت:
- خاله! مامانم می گه بیاین بیرون می خوان کیکو ببرن ...
دختر رو بوسید و گفت:
- باشه خاله ، تو برو تا منم بیام این بچه رو راضی کنم شمعاشو فوت کنه!
دوستش زد سر شونه اش و غرید:
- این بچه ات عین ننه اش می مونه! لجباز و یه دنده!
- اوی حرف دهنتو بفهما! نیست باباش خیلی حرف گوش کنه!
- باباش که کلا اعصاب مصاب نداره! من جرئت ندارم باهاش در بیفتم ...
- خیلی هم دلت بخواد! نکبت!
سینی نسکافه ها رو برداشت و گفت:
- راه بیفتین جلو ببینم ... مهمونا حوصله شون سر رفت ...
همه شون با هم رفتن بیرون و از مهمونا پذیرایی کردن ... پسر بچه بعد از دیدن ماشین شارژی بزرگ قرمز رنگی که باباش براش خریده بود جیغی از شادی کشید و همه شمع هاشو همزمان فوت کرد تا فرصت پیدا کنه بره ماشین بازی ... حتی طاقت صبر کردن برای عکس گرفتن هم نداشت و باباش به زور بین بازوهاش اسیرش کرد تا بتونن یه عکس دست جمعی بگیرن ... پسر بچه جیغ کشید:
- بابایی! درست شبیه ماشین قبلی خودته!
باباش سرشو پایین آورد و کنار گوش پسرش زمزمه کرد:
- دوسش داری؟
- آره خیلی ...
دیگه طاقت موندن توی بغل باباشو نداشت ... پرید سمت ماشینش و پسر عموش و دختر خاله اش هم رفتن کنارش ...
وقتی سر گرم بازی کردن با دوستاش شد، باباش رفت سمت استریو و آهنگ مورد علاقه اش رو گذاشت و بدون توجه به جمع اومد سمت همسرش که داشت با عشق نگاش می کرد ... دستشو دراز کرد و گفت:
- بیا اینجا ببینم ...
همسرش گفت:
- باز این آهنگ؟
دست همسرش رو کشید و مثل همیشه با خشونت اونو بین بازوهاش قفل کرد و گفت:
- رقص با تو فقط با این آهنگ می چسبه ...
نه تنها اونا که کم کم بقیه زوج ها هم وارد میدون رقص شدن .... هشت زوج .... دست در دست هم ... با زمزمه های عاشقانه ... زیر نوای موسیقی می رقصیدن ... آرتان و ترسا بابا و مامان آترین کوچولوی چهارساله ... آرشاویر و توسکا دوستای صمیمی آرتان و ترسا ... آراد و ویولت که به تازگی از هالیفاکس برگشته و به جمع دوستانه اونا وارد شده بودن ... نیما که حکم عموی آترین رو داشت و عاشقانه با همسرش طرلان می رقصید و نگرانی بابت پسرش نیاوش که توی اتاق آترین بود نداشت... طناز دختر عمه آرتان که به همراه همسرش احسان اونجا حضور داشتن و داستان عشقشون زبونزد همه اهل اون خونه بود ... و دیگر زوج های خوشبخت اون شب آتوسا و مانی ... شبنم و اردلان ... بنفشه و مازیار ... خوشبختی به همه اون ها چشمک می زد ... بزرگترهای جمع کناری ایستاده و با لذت بهشون خیره شده بودن ... زندگی جاری بود و بزرگترها کاری جز دعا نمی تونستن برای دوام خوشبختی فرزنداشون انجام بدن ... صدای گرم بهنام صفوی عاشقا رو بیشتر به هم نزدیک می کرد:
- چشات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیست/////////////////////////////
میدونم که توی قلبت به جز جای هیشکی نیست
چشات آرامشی داره که دورم می کنه از غم
یه احساسی بهم می گه دارم عاشق میشم کم کم
توبا چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دی
تو با لبخند شیرینت به من عشق ونشون دادی
تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام
تا جون بگیرم با تو باشی امید فرداهام
چشات آرامشی داره که پایند نگات میشم
ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشم
بمون و زندگیم و با نگاهت آسمونی کن
بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن


- اوف! خدا رو شکر که همه چی ختم به خیر شد ...
آرتان خم شد آترین رو که توی ماشین شارژیش خوابش برده بود بغل کرد و گفت:
- آره خدا رو شکر ... همه اش به خاطر زحمتای توئه ...
به دنبال این حرف آترین رو توی اتاق خوابش برد. ترسا هم بعد از تقدیم کردن لبخندی شیرین به همسرش مشغول جمع کردن ظرف های کثیف شده روی میزها شد ... هر چی همه اصرار کردن بمونن کمکش کنن زیر بار نرفت که نرفت! دوست نداشت خونه شو دیگرون تمیز کنن ... آرتان از اتاق بیرون اومد ... با دیدن ترسا گفت:
- دست نزن! فردا زنگ می زنم نیلی جون خدمتکارشون رو بفرسته بیاد همه جا رو تمیز کنه!
- این شکلی که نمی شه بریم بخوابیم!
آرتان با نگاهی به وضع آشفته پذیرایی حق رو به ترسا داد ... بدون حرف وارد اتاق خوابشون شد ... با دیدن عکسهای ترسا به دیوار اتاق لبخند نا خودآگاهی روی لبهاش شکل گرفت ، لباس های راحتیشو تنش کرد و رفت از اتاق بیرون ... ترسا تعداد زیادی بشقاب رو روی هم چیده بود و داشت می رفت سمت آشپزخونه .... پوسته خیار رو جلوی پاش ندید و نزدیک بود پخش زمین بشه که آرتان با سرعت از پشت سر با یه دست خودشو بغل کرد و با دست دیگه زیر بشقاب ها رو گرفت ... ترسا نالید:
- وای الان می مردم!
آرتان خنده اش گرفت ولی غرید:
- باز از این حرفای مسخره زدی؟
به دنبال این حرف بشقاب ها رو از ترسا گرفت و گفت:
- تو برو بقیه شو جمع کن ... اما بلندشون نکن بذارشون روی میز خودم می یام می برمشون ...
ترسا سرشو تکون داد و رفت که بقیه ظرف ها رو جمع کنه ، آرتان همه ظرف ها رو روی کابینت ها چید و بیرون اومد، ترسا داشت پوسته های میوه رو توی سطل می ریخت. نشست روی مبل و با لذت به کارهاش خیره شد. فقط خدا می دونست که این دختر تو دلبرو چقدر براش عزیزه! هنوز هم لباس شب خوش دوختش تنش بود، یه لباس بلند مشکی رنگ که به خاطر جنس پارچه اش زیر نور می درخشید. توی دل اعتراف کرد که مشکی خیلی بهش می یاد. پوستشو از همیشه سفید تر نشون می داد. ترسا که کمرش خسته شده بود کمی خودشو به سمت بالا کشید و دستشو روی پیشونیش گذاشت. آرتان از جا بلند شد، رفت سمت بشقاب ها و گفت:
- تو برو استراحت کن عزیزم.
و بعد همه بشقاب های تمیز شده رو با یه حرکت از جا بلند کرد و راه افتاد سمت آشپزخونه. ترسا هوس شیطنت به سرش زد سریع از پشت خودشو به آرتان چسبوند و گفت:
- منو هم می تونی بلند کنی؟///////////////////////////////
آرتان لبخند زد و گفت:
- برو شیطون ... بذار زودتر این بشقابا رو جمع کنیم بریم به زندگیمون برسیم ...
دست ترسا دور کمر آرتان پیچید و گفت:
- زندگیمون؟!
- آره دیگه ... زندگیمون یعنی زندگی شخصی من و تو !
ترسا که بعضی وقتا یادش می رفت مامان یه پسر چهار ساله است خودشو لوس کرد و گفت:
- آترین توی این زندگی جایی نداره؟
نگاه آرتان خاص شد و گفت:
- توی این زندگی که من ازش حرف می زنم نه!
ترسا سرشو چسبوند به پشت شونه آرتان و با ناز گفت:
- عاشق این زندگیمونم!
آرتان بی طاقت شد. همه بشقاب ها رو روی اپن گذاشت و ترسای شیطونش رو از روی زمین کند ... ترسا در حالی که همه تلاشش رو می کرد تا باعث بیدار شدن آترین نشه جیغ کنترل شده ای کشید و یقه لباس آرتان رو چنگ زد ... آرتان ترسا رو برد سمت کاناپه وسط نشیمن و خیلی آروم و با ملاحظه خوابوندش روی کاناپه ... خودش هم نشست کنارش. نقطه ضعفای ترسا رو خیلی خوب توی مشت داشت، خیلی نرم دستش رو کشید روی شکم ترسا ... ترسا بی طاقت گفت:
- نکن آرتان! جـــــون نیلی جون !
آرتان خم شد روی صورت ترسا و در حالی که گونه اش رو می بوسید گفت:
- قسم نده ...
همین که دوباره دستش رو کشید روی شکم ترسا، ترسا از جا پرید و دوید سمت اتاق خوابشون ... آرتان لبخند زد ... خوب می دونست همسرش الان دقیقا به چی نیاز داره! از جا بلند شد و بی خیال همه ظرف های کثیف وارد اتاق خواب شد ...


- گرممه! گرممه! گرممه!

آراد با خنده نگاهی به ویولت که داشت تند تند خودشو باد می زد انداخت و گفت:
- خوب عزیز من! آخر مرداد ماهیم! می خوای گرم نباشه؟
- حرف نزن آراد ... کولر رو برسون!
آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد. ویولت سر جاش بی حرکت شد و گفت:
- های!
آراد با لبخند دستشو گرفت و گفت:
- خوش گذشت بهت خانومم؟!
ویولت لبخند زد ، بعد از گذشت چند سال آراد هنوز هم تکیه کلام خودشو داشت! دستشو قائم تکیه داد به صندلی و سرشو چسبوند بهش، چرخید سمت آراد و گفت:
- آره خیلی ... از دست ترسا روده بر شدم از خنده!
- خوشحالم که خوشحالی عزیزم ...
- آراد به نظرت بچه ها شک نکردن به دین من؟
آراد از گوشه چشم نگاش کرد و گفت:
- نه ... برای چی؟
- آخه دیدی که همه شون بی حجاب بودن ... فقط من شالمو دو دستی چسبیده بودم!
آراد که از تصور حجاب همسرش غرق لذت شده بود دستشو محکم فشرد و گفت:
- نه عزیزم ... تو یه جواهری! اونا همه فکر می کنن به خاطر احترام به منه!
- ولی برام خیلی جالبه آراد! حجاب برای هیچ کدومشون مهم نیست!
- خوب هر کس عقیده خودشو داره، موقع مرگ هر کس رو توی گور خودش می ذارن!///////////////////////////////////////////
- دوست دارم امر به معروفشون کنم ، اما می ترسم ...
- اولا که ترس نداره! دوما به نظر منم بیخیالش شو! بذار باهات راحت باشن، اونجوری فقط معذب می شن ...
- منم از همین می ترسم ... اصلا ولش کن! دانشگاه چی شد؟
- شنبه باید بریم خودمون رو معرفی کنیم ...
ویولت نالید:
- از استاد شدن بیزارم!
و آراد با خنده گفت:
- مجبوریم عزیزم ، مجبور ...
- چقدر اینا زورن! خوب نمی شد از ما یه جای دیگه استفاده کنن؟
- نه نمی شد، هزینه تحصیلمون رو دادن حالا می خوان توی پیشرفت دانشگاهشون ازمون بهره ببرن ...
- به خدا که اگه به کسی نمره مفت بدم!
آراد غش غش خندید و گفت:
- از الان؟!
ویولت کوبید روی پاش و گفت:
- از همین الان ...
- پس میخوای اذیت کنی، یادت نره خودت هم یه روز دانشجو بودی!
- یه دانشجوی بیخیال ... اما الان فرق می کنه ... الان بیست و پنج سالمه!
- در هر صورت هر وقت هر کاری خواستی بکنی یادت باشه خودت هم یه روز جای اونا بودی ...
ویولت سرتقانه گفت:
- نمی خوام اصلاً
- الان مشکل کجاس ویو؟ من که می دون ناراحتی تو از استاد شدن نیست؟
ویولت که هنوز هم جریان رامین و سارا رو از یاد نبرده بود با اخم گفت:
- درد من تکرار شدن جریان ساراست ...
آراد اخم کرد و گفت:
- و شاید رامین!
اخمای ویولت بدتر درهم شد و گفت:
- یادت باشه قول دادی براش بپا بذاری ...
- آخه تا کی؟
ویولت با خشم غرید :
- تا وقتی که من خیالم راحت بشه! من نمی خوام یه بار دیگه تو رو روی تخت بیمارستان ببینم ...
آراد که نمی خواست تحت هیچ شرایطی ویولت رو نگران و ناراحت کنه، ماشین رو پارک کرد ، دست ویولت رو ول کرد تا بتونه کمربندشو باز کنه و گفت:
- خیلی خوب عزیزم! شاید بهتر باشه در مورد همون جریان استادی حرف بزنیم .../////////////////////////////////////
ویولت هم که از این بحث دچار استرس می شد بیخیالش شد، کمربندش رو باز کرد، رفت پایین و گفت:
-آراد گفته باشم! همه باید بدونن تو شوهر منی ... اصلاً دوست ندارم دلبری بقیه دانشجوها رو ببینم!
آراد که از حسادت ویولت غرق لذت شده بود و پارکینگ رو هم خلوت می دید سریع از پشت پرید پشت سر ویولت محکم بغلش کرد و لاله گوشش رو که از شالش بیرون زده بود گاز گرفت. ویولت بی توجه به موقعیت جیغ کشید و گفت:
- هــــوی! باز هار شدی؟!
آراد غش غش خندید و گفت:
- بزن بریم خوشگل من تا هاری رو نشونت بدم ...
ویولت هم با شیطنت چشمک زد و رفت سمت راه پله ها ...


- در ماشین رو قفل کردی آرشاویر؟

آرشاویر سوئیچ ماشین رو توی جیبش فرو کرد و گفت:
- آره عزیزم ...
بعد خودش رو به توسکا که بالای پله ها منتظرش ایستاده بود رسوند دستشو انداخت دور شونه اش و گفت:
- موافقی یه کم توی حیاط بشینیم؟
توسکا نگاهی به دور تا دور حیاط بزرگشون انداخت و گفت:
- این وقت شب؟
- تازه ساعت یکه! فردا هم که جمعه است!
- باشه عزیزم ، بذار لباس عوض کنم می یام ...
بعد از رفتن توسکا، آرشاویر خودش رو روی صندلی های فلزی که کنار استخر کوچیکشون توی حیاط گذاشته بودن ولو کرد و به آسمون پر ستاره و شفاف خیره شد ... چقدر ته دلش احساس آرامش داشت، لمس بودن توسکا کنارش براش از هر چیزی توی این دنیا با ارزش تر و زیبا تر بود ... با حس دستای اون دور شونه اش چشماشو با لذت بست ... دستاشو نرم نوازش کرد و زمزمه وار گفت:///////////////////////////
- عشق من ...
توسکا خم شد دم گوشش و پچ پچ وار گفت:
- دنیای من!
- خیلی دوستت دارم توسکا ...
توسکا خودشو کنار کشید روی صندلی کنار آرشاویر نشست و با لبخند گفت:
- مثلاً چند تا؟
- مثل نداره عزیزم!
توسکا خندید ... پای راستشو روی پای چپش انداخت و گفت:
- آرشاویر ...
- جون دلم؟
- امشب دلم یه چیزی خواست ...
- چی؟
- دیدی چقدر آترین نازه؟
- آره خیلی ... خدا به بابا و مامانش ببخشتش!
- دلم براش ضعف می ره بعضی وقتا ...
- از بس خوشگله!
- آرشاویر ...
- جونم؟!
- منم دلم می خواد ...
آرشاویر بهت زده به توسکا خیره شد ... حقیقتش این بود که توسکا داشت حرف دل اونو می زد ... اما خودش تا یه حال جرئت نکرده بود چنین چیزی رو از توسکا بخواد ... خوب میدونست که توسکا چقدر مشغله داره! نمی خواست به مشغله هاش اضافه کنه ... توسکا با ناراحتی گفت:
- چرا اینجوری نگام می کنی؟
بهت توی صورت آرشاویر تبدیل به خنده شد و گفت:
- به خدا عاشقتم! من از خدامه!
توسکا با سرخوشی دستاشو به هم کوبید و گفت:
- آخ جون! همه اش می ترسیدم قبول نکنی ... یا اینکه ... هیچی!
آرشاویر با کنجکاوی گفت:
- یا اینکه چی؟
توسکا می ترسید حرف دلش رو بزنه ... شروع کرد به من من کردن ... آرشاویر فهمید باز یه جا یه خبریه ... خیلی وقت بود که درک می کرد توسکا تا چه حد نگران برگشت بیماریشه و چقدر مراعاتش رو می کنه! خودش هم از این جریان رنج می برد اما کاری از دستش بر نمی یومد! اهی کشید و گفت:
- بگو توسکا ... بگو آروم جونم!
توسکا آروم شد ، لبخندی زد و گفت:
- می ترسیدم به بچه ات حسادت کنی ...
قلب آرشاویر لرزید ... خودش هم به این قضیه فکر کرده بود ... با خودخواهی تموم همه محبت توسکا رو برای خودش می خواست ... اما چاره ای نبود ... باید کم کم با این مسائل کنار می یومد ... سعی کرد لبخند بزنه:
- اگه بینمون فرق نذاری که حسودی نمی کنم خوشگل من ...
توسکا موهای فرش رو از توی صورتش کنار زد و گفت:
- خیلی آقایی!
آرشاویر لبخندی زد و گفت:
- از کلاسات چه خبر؟ خیلی وقته در موردشون حرف نزدیم!
- ترم جدید تاه شروع شده ... متقاضی خیلی زیاد بود، بعد از گرفتن تست ده نفر رو به زور انتخاب کردم! خیلی سخت بود .../////////////////////////
- خوبه! کاش می تونستم کمکت کنم، اما می دونی که وقتم خیلی کمه!
- می دونم عزیزم ، منم توقعی ندارم ، هم کارای آلبوم خودت هست، هم آهنگسازی برای دیگرون، هم کارخونه بابات ...
- ممنو که درک می کنی گلم! راستی شاگردای کلاست دخترن یا پسر؟
توسکا سعی کردم طبیعی باشه، آرشاویر همیشه از این سوالا میپرسید و توسکا عادت کرده بود، گفت:
- چهار تا پسر ، شش تا دختر ...
آرشاویر نفس عمیقی کشید و گفت:
- انشالله بازم بازیگرای موفقی رو تحویل کارگردانای سختگیر میدی ... یادمه از ترم قبلت دو تاشون برگزیده شدن ...
توسکا با شعف گفت:
- آره واقعاً! خودمم باورم نمی شد که اینقدر بچه ها با استعدادی باشن ...


- وقتی تو استادشونی ... چرا که نه؟


توسکا که حسابی از درون خوشحا بود چشمکی زد و گفت:

- کوچیک شماییم!
آرشاویر دستاشو از هم باز کرد و گفت:
- شیطونک!! پاشو بیا بغلم بریم تو ... این هوا داره وسوسه ام می کنه ...
توسکا از جا بلند شد پرید بغل آرشاویر و گفت:
- وسوسه چی؟
آرشاویر سرشو جلو برد ... با حالت خاص خودش و صدای بم شده اش گفت:
- وسوسه بوسیدن تو ...
لبهاشون که روی هم قفل شد ماه توی آسمون خندید ... این همه عشق آسمون رو هم به حسادت می انداخت ...

 

- اوپس! تور پایین لباسم از پاشنه کفشم نابود شد!
- طناز مواظب باشه!
طناز که داشت لی لی کنون می رفت سمت در خونه جوی آب رو ندید و نزدیک بود کله پا بشه که دستای احسان سریع دور کمرش پیچیدن ... طناز با خنده گفت:
- وای جــــون! حاج آقا! چه دستاتون ماشالله قدرتمندن!
احسان خنده اش گرفت ، در ماشین رو که هنوز باز بود با پاش بست و گفت:
- جـــــون حاج خانوم! چه تنتون داغه!
طناز محکم پسش زد و گفت:
- مرتیکه بی حیا! مگه خودت خواهر مادر ندار؟ دستتو بکش اونور ...
هر دو با هم زدن زیر خنده و احسان گفت:
- برو بالا ، ماشینو پارک می کنم توی پارکینگ و می یام ...
- حاجی گفته باشم من خسته ام می خوام بخوابم ...///////////////////////////
احسان ضربه محکمی به پشت طناز زد و گفت:
- برو بخواب تا بیام خستگی رو حالیت کنم ...
طناز غافلگیرانه لبهای احسان رو بوسید و بعدش ورجه ورجه کنون وارد خونه شد ... پاهاشو بالا می گرفت که صدای پاشنه کفشاش همسایه ها رو اذیت نکنه ، چون طبقه اول بودن نیازی به استفاده از آسانسور نبود ... از پله ها رفت بالا ... کلید انداخت توی در و در رو باز کرد ... عاشق این خونه بزرگ بود ... خونه ای که شاهد لحظه به لحظه عاشقی کردنش با احسان بود ... نگاش افتاد به عکس احسان که بزرگ به دیوار روبرو قاب شده بود ... لبخندی زد و راه افتاد سمت اتاق خوابشون ... قبل از اینکه احسان بیاد بالا لباس شب سبز رنگش رو با لباس خواب حنایی رنگی عوض کرد و رفت توی آشپزخونه که آب بخوره ... سر یخچال داشت سرک می کشید که صدای احسان میخکوبش کرد:
- جونم حاج خانوم! می بینم که لباس کار تنتون کردین ...
طناز خنده اش گرفت و آب جست بیخ گلوش و به سرفه افتاد ... در همون حالت سیبی از داخل یخچال برداشت و با قدرت پرت کرد سمت احسان ... احسان سیب رو توی هوا قاپید گازی زد و بقیه اش رو انداخت روی کابینت ... رفت سمت طناز و قبل از اینکه طناز بتونه خودشو عقب بکشه با قدرت اونو کشید توی بغلش ... طناز که تازه از شر سرفه راحت شده بود نفس عمیقی همراه با بوی خوش عطر احسان کشید و زمزمه کرد:
- هر وقت بغلم می کنی مو به تن راست می شه ...
احسان لباشو روی گردن طناز فشرد و زمزمه کرد:
- درست مثل اون شب ...
- کدوم شب؟ ///////////////////////////////
- توی اون غار ... یادمه تو اوج گرما بدنت دون دون شده بود ...
- گرما؟
- گرمای تنمون رو می گم ...
طناز با ناراحتی گفت:
- آخ احسان یادم ننداز ...
احسان اما با شعف گفت:
- چرا؟ بهترین خاطره منه ...
لبخند نشست روی لبای طناز. احساسات احسان همیشه باعث لذتش می شد، گفت:
- عاشق حرارتتم ...
احسان بی توجه به منظور طناز و شاید هم بی توجه به معنای نهفته توی جمله خودش گفت:
- همین حرارت لعنتی کار دستم داد ...
طناز سرشو کشید عقب و گفت:////////////////////////////
- پشیمونی؟
احسان با چشمای گرد شده گفت:
- معلومه که نه ...
بعدش خیره شد توی چشمای عسلی طناز و نالید:
- تو اول اراده م رو و بعدش غرورمو شکستی ...
صدای طناز اینبار با خنده همراه بود:
- حقت بود ...

- دست نزن نیـــــاوش!
نیما از جا پرید و گفت:
- طرلان چته سکته کردم!
طرلان دستشو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
- نیما این اخر منو دق می ده ...
نیما از جا بلند شد ، تلویزیون رو خاموش کرد ، رفت سمت همسرش و سرشو در آغوش کشید ... صدای طپش های قلب نیما همیشه طرلان رو آروم می کرد و نیما اینو خوب می دونست ... طرلان چند نفس عمیق کشید و گفت:
- اگه یه بار برق بگیرتش من چه خاکی تو سرم کنم نیما؟
نیما به نیاوش خیره شد که متعجب وسط سالن ایستاده بود و به اونا خیره شده بود ... هنوز دوشاخه آباژور توی دستش بود ... نیما که رابطه خیلی خوبی با پسرش داشت طوری که طرلان متوجه نشه چشمکی به نیاوش زد و اشاره کرد فلنگ رو ببنده ... نیاوش با حالتی بامزه دوشاخه رو سر جاش گذاشت و به تقلید از پلنگ صورتی روی نوک انگشتای پاش آروم آروم راه فتاد سمت اتاقش ... نیما خنده اش گرفت ... اما مشغول نوازش موهای سیاه طرلان شد و گفت:
- عزیزم ... چرا اینقدر نگرانی! اونم بچه اس ... عین بقیه بچه ها ... باید زمین بخوره تا بزرگ بشه ... نمی شه که هیچ اتفاقی براش نیفته! اینجوری لوس می شه .. مثل باباش مرد بار نمی یاد!
طرلان خنده اش گرفت، مشتی به شونه نیما کوبید و گفت:
- لوس بی مزه!
نیما لبخند زد ، پیشونی طرلان رو بوسید و گفت:
- راستی وقت نشد بهت بگم، خیلی خوشگل شدی عزیزم!
طلان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- چه عجب منو دیدی!
نیما با خنده اونو که سعی داشت از دستش فرار کنه کشید سمت خودش و گفت:
- تو رو نبینم کیو ببینم آخه خوشگل من؟
- نیما!
- جونم ...
- تو هنوزم می خوای بری؟/////////////////////////////
- کجا؟
- ایتالیا دیگه ...
- می دونی که مجبورم عزیزم ...
- نمی شه مانی جای تو بره؟
- دفعه قبل مانی رفت ...
- نیاوش منو بیچاره می کنه تا تو برگردی ...
- نگران اون نباش ... می دونم چه جوری ارومش کنم ...
- اروم نمی شه ...
نیما صورت طرلان رو بین دستاش قفل کرد و گفت:
- عزیزم ... نگران نیاوشی یا خودت؟
طرلان چشمای درشتشو از صورت نیما دزدید و گفت:
- لوس نشو!
نیما چونه طرلان رو کشید سمت بالا و گفت:
- طرلان خانوم!
طرلان مجبور شد به نیما نگاه کنه ...
- هوم؟
- هوم؟!!!
- خوب بله ...
- بله؟!!!
- جانم ؟ نفسم؟ عشقم؟
- اهان حالا شد ...
طرلان خنده اش گرفت ... نیما تنگ در آغوشش کشید و گفت:
- فکر نکن فقط به خودت سخت می گذره ... دوری از شما دو تا برای منم خیلی سخته! خیلی سخت ... اما مجبورم برم ...
- چی می شد تو دیگه برای مانی کار نکنی؟ همون استاد بودن بس نیست؟
- برای آینده نیاوش باید خیلی بیشتر از اینا به خودم سخت بگیرم ...
- نیما! من بی تو می میرم ...
نیما لبشو گزید ... آروم خم شد گونه همسشو بوسید و گفت:
- هیچ وقت تنهات نمی ذارم گلم ... هیچ وقت ... حالا بیا از چیزای خوب حرف بزنیم ... چیزایی که تو دوست داری ...
طرلان خنده اش گرفت ... چون خوب می دونست منظور نیما چیه ...

- بابا شــــــوت کن!
صدای شکستن چیزی اومد ... ترسا نفسش رو با حرص فوت کرد و کتاب رو زد به هم ... فایده نداشت! باز تصمیم گرفت درس بخونه و بازی های این پدر و پسر شروع شد ... صبح تا شب که آترین بهش اجازه نمی داد درس بخونه شبا هم که آترین رو دست آرتان می سپرد و تصمیم می گرفت یکی دو ساعت درس بخونه اینقدر شلوغ می کردن که بازم نمی تونست ... گلوله های پنبه رو از توی گوشش در آورد و با غیظ از جا بلند شد که بره یه گوشمالی درست و حسابی به آرتان و آترین بده! یک ماه دیگه کلاساش شروع می شد و اگه یه دور کتاب دکتر عامری رو مرور نمی کرد محال بود بتونه دروسش رو بفهمه ... از اتاق رفت بیرون ... توی چارچوب در دست به کمر ایستاد و زل زد بهشون ... آرتان با یه آستین حلقه ای سورمه ای و یه شلوار گرمکن نشسته بود کف سالن و مشغول جمع کردن خورده شیشه های گلدون بود ... در همون حین داشت آهسته می گفت:
- اوه اوه آترین ! الان مامانت می یاد جفتمونو می ندازه بیرون از خونه!
آترین هم که سعی می کرد صداشو مثل باباش آروم کنه گفت:
- اوه اوه بابا! زود باش همه شو بریز دله آشخالی ... الان می یاد ... من می گم تو بودیا!
آرتان که هم خنده اش گرفته بود هم تعجب کرده بود با چشمای گرد شده به آترین نگاه کرد و گفت:
- آتریـــن! من شکستم ؟
آترین دست به کمر شد و با همون صدای یواشش گفت:
- خوب من شکستم! اما جلو مامان تو شکسته باش ... باشه؟
آرتان دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و غش غش خندید، ترسا جایی ایستاده بود که توی دید نباشه، در همون حالت داشت از صمیمیت بین آرتان و آترین لذت می برد. آرتان کمی سر جاش خم شد و بشقابی از روی میز پذیرایی برداشت ، خرده شیشه ها رو ریخت داخل بشقاب و رو به آترین گفت:
- سوئی شرتت رو در بیار ببینم فسقل!
آترین با تعجب گفت:///////////////////////////////
- چرا؟
- می خوام خاکا رو بریزم تو کلاهت ... بدو الان مامانت می یاد!
آترین هیجان زده سوئی شرت سبز رنگ کوچیکش رو به سختی از تنش در آورد و کلاهشو دو دستی گرفت جلوی باباش ... آرتان همه خاک ها رو دو دستی جمع کرد و خواست بریزه داخل کلاه که ترسا بیشتر پنهان شدن رو جایز ندونست ، رفت جلو و گفت:
- چی کار می کنی؟ سوئی شرت بچه خراب می شه!
آترین سریع پشت باباش پناه گرفت و گفت:
- مامان، بابا بود!
آرتان باز خنده اش گرفت و با همون دستای پر از خاک زل زد توی چشمای ترسا و شونه ای بالا انداخت. ترسا هم در حالی که به شدت سعی می کرد جلوی قهقهه زدنش رو بگیره رفت جلو بازوی محکم آرتان رو گرفت توی دستش و گفت:
- بیا ببینم ...
آرتان دنبال ترسا راه افتاد و گفت:
- نکشیمون!
ترسا بازوشو ول کرد، مشتی توی سینه اش کوبید و گفت:
- بکشمت هم حقته!
بعد از این حرف دوباره چرخید و وارد آشپزخونه شد، آرتان و آترین هم دنبالش رفتن، در کابینت رو باز کرد سطل آشغال رو با پاش کشید بیرون و گفت:
- جای اونا اینجاست آرتان خان!
آرتان با لبخندی کجکی گفت:
- اِ راست می گی؟ یادم نبود!
ترسا دست به سینه شد و گفت:
- قبلا ها که خوب یادت بود ... می زدم ظرف می شکستم می یومدی جارو می کردی ...
آرتان خاک ها رو ریخت داخل سطل زباله و با لودگی گفت:
- حالا دیگه به روم نیار اون دوران جاهلیتم رو!
ترسا براق شد و گفت:
- بله بله؟ دوران جاهلیت ...
آترین پرید بین ترسا و آرتان و گفت:
- مامان، بابامو دعوا نکنیا! وگرنه به عمو می گم!
ترسا چشماش گرد تر شد، مشتش رو گرفت جلو دهنش و گفت:
- اینو نگاه! ای خدا کارم به کجا کشیده که دیگه می خواد چغلی منو به نیما بکنه ... ///////////////////////////
آرتان دستاشو شست ، خم شد آترین رو بغل کرد و گفت:
- پسر باباشه دیگه! حواستو جمع کن که دفعه دیگه بخشش تو کار نیست!
بعد هم بی توجه به ترسا از آشپزخونه خارج شد.


منبع:دنیای رمان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 98
  • آی پی دیروز : 268
  • بازدید امروز : 167
  • باردید دیروز : 602
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 1,462
  • بازدید ماه : 6,825
  • بازدید سال : 93,335
  • بازدید کلی : 20,081,862