رمان کی گفته من شیطونم؟ (فصل اخر)
صدای در اتاق اومد
- بله ؟
- خاله میشه بیام تو ؟
عصبانی بودم موبایل تو دستم دوباره زنگ خورد صدای دختره تو گوشم بود ...
- دانیال بیا تو .....
اومد تو با سر و صورت شکلاتی یه بلیز شلوارک ابی پوشیده بود
خم شدم دور دهنش رو پاک کردم
- شیطون من چی خوردی که دور دهنت کثیفه ...
زبونش رو دراورد
- شکلات خوردم .....
گرفتمش تو بغلم ...
- مامانت کجاست ؟
- مامانم ول کن بیا بریم دریا دیگه خودت دیشب قول دادی ......
موبایلم رو گرفتم تو دستم یه شال نازک هم انداختم سرم با همون بلیز شلواری که تنم بود رفتم .....
چون ویلا نزدیک دریا بود مشکلی نداشت .....
ارمان دوباره زنگ زد ولی جوابش رو ندادم ....
- خاله میای بریم تو اب؟؟؟؟؟؟
شالم رو بالا بستم شلوار لیم رو تا زانو دادم بالا ....
- بریم
بلیز و شلوارکشو دراورد با هم رفتیم تو اب ..
دست هامو پر اب کردم همین که اومد جلو ریختم تو صورتش .....
یکی دو ساعت تو دریا اب بازی کردم خوبه حالا خلوت بود مگر نه ابروم میرفت ......
اومد روی شن ها نشستم ها تا دانیال بازم بازی کنه ......
ارمان اسمس داده بود چند بار هم زنگ زده بود ......
اسمسش رو باز کردم .....
- ساحل به مرگ خودم من دختر سوار نکردم فرزاد چرت و پرت میگه جون ارمان اوت موبایل رو بردار.........
اسمسش برای یک ساعت پیش بود ....
- دانیال بسه دیگه بیا بریم نهار بخوریم ......
نهار بهونه بود میخواستم برم خونه تا یک ذره از استرسم کم بشه
کل تنش شنی شده بود وای که چه قدر بدم میومد از اینکه شن ها به تن ادم بچسبه .....
- خاله همین طوری بیام ؟
به دور و اطراف نگاه کردم خودمم لباس هام شنی شده بود .....
- بیا بغلم بریم ؟
اومد تو بغلم پوست سفیدش سرخ شده بود .......
وارد حیاط ویلا شدیم ماشین ارمان تو پارکینگ بود یعنی اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تپش قلبم رفت بالا .... ساحل سعی کن خودتو کنترل کنی ها مثلا باهاش قهری .....
کفش هامو در اوردم دمپایی دانیال هم بلیز قشنگم رو کثیف کرده بود رودر اوردم .......
- دانیال یه ذره شال منو میکشی جلو ....
چی کنم میترسیدم ازش ..... میترسیدم جلو ی همه دعوام کنه.................
کفش هاشو که دیدم خیالم راحت شد
رفتیم داخل بوی عطرش میومد نا خودگاه دست هام یخ کرد چه قدر توی این یک هفته چه قدر منتظر امروز بودم که ببینمش ......
دانیال صدای باباش رو شنبد از بغلم اومد پایین رفتم جلو تر ارمان روی صندلی کنار زن عمو نشسته بود تا منو دید از جاش بلند شد .....
بهم خندید اومد نزدیک تر باز این ارمان خطر ناک میخواد یه کاری بکنه با دیدنش اروم شدم انگار نه انگار که تا یک ساعت پیش از دستش عصبانی بودم .......
دستش رو اورد جلو که بهم دست بده به دور و اطراف نگاه کردم همه طوری وانمود میکردن که نگاه نمیکنند تنها کسی که بهم زل زده بود دانیال بود .....
دستم رو بردم جلو بهش دست دادم عاشق این شعورش بودم که مراعات میکرد جلوی دیگران .....
- خوبی ؟
سرم رو تکون دادم زبونم بند اومده بود .....
به چشم هام زل زده بود یا بسم الله جلوی بقیه ی کار زیاد نکنه .....
با صدای دانیال که داشت صداش میکرد به خودش اومد ....
- عمو ارمان خوبی ؟عمو عمو ؟؟؟؟
- چی ...... چی ؟تو چیزی گفتی ؟
همه بلند خندیدن ابروم رو برد ....هنوز نیومده شروع کرد حالا باز جای شکرش باقیه که کار زیاد نکرد .......
دانیال دوباره شمرده شمرده حرفش رو زد .....
- مرسی دانیال جونم تو خوبی ؟
دانیال اومد جلو بلیز رو گرفت ......
- خاله لباس هات همه شنیه .....ریخت روی زمین ؟
ارمان هم سرش رو تکون داد......
- برو بالا لباس هات خیسه ......سرما میخوری ؟
دست دانیال رو گرفت رفتیم بالا ...... حالا که دیده بودمش چه قدر احساس ارامش میکردم ......
اول دانیال رفت حموم خودش رو که شست اومد بیرون دریا هم تند تند لباس هاشو تنش کرد که سرما نخوره ......
- ساحل فرزاد میگه اذیتت کردن اره ؟
- معلوم نیست شوهرت چی کار کرده؟؟؟؟؟؟ انگار دختر سوار کرده ......
- راست میگی ؟
با خنده گفتم :
- تو هم مثل من عصبانی شدی اره ؟
- الان میرم سراغش ......
لوله ی جارو برقی رو برداشت رفت سراغ فرزاد ......
حالا منه که دلم نمیاد کتکش بزنم باید چی کار کنم ......
حوله ام رو برداشتم رفتم تو حموم .....
حالا خدا رو شکر حموش تو اتاق بود مگر نه همه میفهمیدن ادم رفته حموم .......
یه ربعی تو حموم بودم مگه این شن های لعنتی از تنم جدا میشد لباس هامو شستم گذاشتم روی یه پلاستیک گوشه ی حموم ......
موهامو با کش بستم بعد هم حوله ی لباسیم رو پوشیدم اومدم بیرون ....
خم شدم از تو کیفم لباس زیر و تیشرتم رو دراوردم .....
میخواستم حوله رو باز کنم که با صدای سرفه یک متر پریدم ....
حوله رو سفت گرفتم برگشتم دیدم ارمان ریلکس و شیطون داره نگاه میکنه ....
وای لباس هام دستمه مثل بچه ها لباس ها رو گرفتم پشتم .....
الان قیافه ام دیدنیه میدونستم اگه یه تخم مرغ بذارن روی لپم سرخ میشه .......
ارمان با شیطنت تمام گفت :
- عزیزم راحت باشه من که نگاه نمیکنم ......
اره جون خودت از اون چشم های شیطونت معلومه نگاه نمیکنی ..
- کی به تو گفت بیای بالا برو پایین میخوام لباس هامو عوض کنم .....
دستش رو گذاشت روی چشم هاش .....
- من نگاه نمیکنم بپوش عزیزم .....
- ارماننننننن
دست هاشو برداشت .........
- وای چته کر شدم بابا بپوش دیگه ناسلامتی من شوهرتم ها ....انگار یادت رفته من محرمتم
- میری پایین یا داد بزنم ابروت بره ........
- داد بزن اول اینکه ابروی خودت میره بعدشم پایینی ها هیچ کدوم نمیدونند من بالام .....
با تعجب گفتم :
- نمیدونند ......
- نه با صدای بلند گفتم من میرم تو حیاط بعد یواشکی اومدم بالا ......
وای وای وای میخواد ابروی منو ببره ..... عجب کار هایی میکنه ها
- خیله خوب حالا الان هم یواشکی برو پایین .....
لب هاشو غنچه کرد
- نوچ نمیشه ........
ای خدا عجی گیری کردم ها ......
- ارمان پاشو برو پایین میخوام لباس پوشم سرما میخورم ها ......
- وای اره راست میگی بیا جلو موهاتو خشک کنم
من میگم برو پایین این میگه بیا جلو موهاتو خشک کنم .....
صدای تق در اومد ارمان یه متر پرید روی تخت .....
با صدای ارومی گفت :
- برو ببین کیه ؟
زد تو سرم ..............
- ارمان خدا بگم چی کارت کنه این اتاق قفل نداره الان یک نفر میاد تو ....
تندی رفت زیر تخت قایم شد حفظ ابروی خودش که میاد وسط خودشو گم و. گور میکنه ........
نگاهی به حوله ی تو تنم انداختم در رو باز کردم مادر جون بود یه لیوان شربت هم دستش بود ....
- جانم مادر جون کار داشتید ؟
- اه حموم بودی ببخشید عزیزم میگم ارمان رو ندیدی براش شربت درست کردم ولی پیداش نمیکنم ....
سعی کردم خونسرد باشم ..... عمرا اگه بتونم خونسرد باشم ....
با لکنت زبون گفتم :
- نه ندیدم .... من اومدم بالا که پایین بود ....
- وا مادر جون چرا اینطوری شدی ؟ چرا رنگت پریده ؟ ......
- چیزه یه ذره سرم درد میکنه .....
شربت رو گرفت طرفم ....
- بیا انگار واجب تره تو شربت رو بخوری میرم ببینم این پسریه ی بی فکر کجاست .....
شربت رو گرفتم اومدم تو اتاقم ..... وای اگه ارمان رو تو اتاق میدید چه فکری میکرد خدا رو شکر به خیر گذشت .....
شربت رو بردم طرف دهنم چند قورت خوردم صدای نفس های ارمانو از پشتم تشخیص دادم برگشتم .....
- میگم مامانم برای من شربت اورده بود تو خوردی ؟
با عصبانیت گفتم :
- خیلی بیشعوری ارمان اصلا فکر ابروی من نیستی با این حرف زدن من فکر کنم فهمید تو بالایی ......
- نه نفهمید خیالت راحت ...
لیوان رو از دستم گرفت از همون جایی که من خورده بودم خورد .....
کشته مرده ی این کار هاشم ..کجا شوهر به این با احساسی پیدا میکردم اخه
دیگه بیشتر از این جایز ندیدم که این طوری جلوش بگردم هر چی باشه اون یه موجود خطر ناکیه .....
از فکر خودم خنده ام گرفت ......
- به چی میخندی ؟
فکر کن مثلا ارمان یه شیر خطر ناک باشه هی دنیال حیوان ها بکنه ... دستور بده .....
- هیچی ......
- هیچی دیگه صبر کن ....
اومد از پشت بگیرتم فرار کردم تو حموم .....
در حموم رو قفل کردم با خیال راحت لباس هامو پوشیدم فقط شلوار نیاورده بودم ....
سرم رو اروم بردم بیرون پامو هام گذشتم پشت در که فکر های بی ادبی به ذهنش نزده .....
- ارمان اون شلوار منو میدی ؟
صدای خوش نوازش از پشت در اومد
- کجاست عزیزم ؟
- توی اون ساک کوچلو که کنار حمومه .....
چند ثانیه گذشت که دوباره صداش اومد با لحن خاصی گفت :
- بیا بیرون بپوش تو حموم شلوارت خیس میشه ...
فکرکرده من خرم میگه بیا بیرون بپوش شلوارت خیس میشه ....
- نمیخوام بده بپوشم .....
بدون هیچ حرفی شلوار لی رو داد دستم چون پاهام خیس بود خیلی سخت شلوار رفت بالا ......
یه نگاهی به تیشرتم کردم ببینم تنگ نیست .....
نه تنگ بود و نه زیاد گشاد حالا خوبه لباس ها رو گرفتم تو دستم مگر نه باید التماس میکردم که بهم لباس بده ......
یه جیغ بنفش کشیدم پریدم روی تخت .... ارمان از جیغ من ترسید ......
با نگرانی گفت :
- چی شده ؟ چرا جیغ میکشی ؟
با اشاره گفتم :
- وای مامان سوسک .... ارمان سوسکه ؟ سوسک .....
دستش رو گذاشت روی قلبش .....
- دیوانه نمیگی من سکته میکنم گفتم چه بلایی سرت اومد یک دفعه جیغ کشیدی ....
بعد غش غش خندید حیف که میترسیدم از جام تکون بخورم مگر نه میدونستم چی کارش کنم ......
- زهر مار به چی میخندی ؟ پاشو برو بکشش دیگه ....
- اخی کوچلو تو از یه سوسک میترسی واقعا که زن ما رو باش .......
از دور سوسکه رو دیدم دور خودش میچرخید انگار بیچاره از این قرص اکس خورده بود .....
یه ذره اومد جلو دوباره جیغ کشیدم این دفعه از صدای جیغ خودم گوشام ها درد گرفت .....
ارمان دستش رو گذاشت جلوی بینش ....
- ترو جون مادرت جیغ نکش الان همه میریزن این جا .....
دمپایی منو برداشت که بزنه مچ دستش رو گرفتم ....
- ای دمپایی منو کجا میبری ؟ دمپاییم کثیف میشه .....
- میشه بگی پس من باید با این این زبون بسته رو بکشم ......
- نمیدونم زود باش الان میاد منو میخوره ها .....
خندید با جعبه ی دستمال کاغذی زد تو سر بیچاره ...... انداختش تو سطل اشغال .......
- بیا پایین کوچلو پدر تخته دراوردی انقدر پریدی .....
نشستم لبه ی تخت اونم اومد کنارم نشست .......
- خوب ساحل خانم تو دلت برای من تنگ نشده بود .....
با چشم هاش نگاه کردم چرا باید دروغ بگم .....
- چرا خیلی دلم اندازه ..... اندازه ......
مشتاقم نگاه کرد ....
- اندازه ی جوراب مورچه دلم برات تنگ شده بود ....
کاش الان دوربین کنارم بود ازش عکس میگرفتم قیافه اش خیلی با مزه شده بود ......
- خیلی بدی ساحل ولی من بر عکس قلب سنگدل تو دلم خیلی تنگ شده بود .....
- نه بابا سوغاتی های من کو .....
- الان مثلا رفتم تو حیاط چمدون ها رو بیارم دیگه .... کلی برات چیزی های خوشگل اوردم .....
- وای راست میگی ؟ پاشو برو چمون ها رو بیار .....
- نه دیگه شب میارم ...... بهت سوغاتی میدم تو هم بهم جایزه بده ؟
بی ادب میخواد یه سوغاتی بده از ادم چی میخواد!!!!!! ......
مانتوم رو پوشیدم شالمم انداختم روی سرم .....
- ارمان باز بی ادب شدی ؟ من میرم پایین چند دقیقه دیگه هم تو بیا ...
ابرو هاشو داد بالا ......
-ساحل نمیدونم چرا ان قدر دلم بچه میخواد .....
توپ دانیال گوشه ی اتاق بود برداشتم پرت کردم طرفش ......
- تو خواب ببینی اقا ارمان که بخوای ......
خجالت کشیدم بقیه ی حرف رو بزنم ....
- اخی نازی خجالت کشیدی ؟ عیبی نداره ترست میریزه وقتی .......
- بی ادب .....
زودی از اتاق اومدم بیرون که کار دست خودش و من نده .....
بعد از ظهر همه با هم رفتیم لب دریا دانیال خان باز خودشو شنی کرد .....
ارمان دستم رو گرفته بود کنار دریا قدم میزدیم چه قدر منتظر این روز ها بودم ؛ چه قدر منتظر این بودم که ارمان دستم رو بگیره و با هم قدم بزنیم .......
شام رو هم کنار دریا خوردیم با دلقک بازی های فرزاد خیلی بهون خوش گذشت .....
برگشتیم ویلا ساعت تقریبا نزدیک های 12 شب بود .....
همه ولو شدیم روی مبل ..... مامان با خنده گفت :
- شما مثلا جوونید ؟ این طوری غش کردید خوب حالا همشم تفریح کردید .... الان یه شربت خنک براتون میارم جیگرتون حال بیاد .......
وای واقعا توی این هوا گرم خیلی شربت مزه میداد
ارمان از کنارم بلند شد رفت طرف زن عمو زیر گوشش چیزی گفت ....
مادر جون یه نگاهی به من کرد و به ارمان خندید .....
وا این ها چرا همچین میکنند ان قدر بدم میاد جلوی جمع کسی زیر گوشی حرف بزنه .....
ارمان برگشت طرفم یه لبخند عاشقونه بهم زد .......
- من میرم بالا تا مامان شربت رو بیاره لباس هامو عوض کنم .....
- باشه برو عزیزم ......
رفتم بالا داشتم لباس هامو عوض میکردم که دریا اومد تو اتاق .....
- وای دریا تو هنوز یاد نگرفتی جایی خواستی بری باید در بزنی ....
لباس های خودش و دانیال رو برداشت ....
- وای چه قدر غر میزنی تو ؟ خوب حالا تنها بودی ؟ ارمان پیشت نبود
- یعنی چی یعنی اگه ارمان پیشم بود در میزدی ؟
- بله دیگه شما دو تا میخواستید ......
دانیال اومد نذاشت ادمه ی حرفش رو بزنه .....
- مامانی چرا داری وسایل هامون رو جمع میکنی ؟
- پسرم میخوایم بریم پیش بابایی بخوابیم اون اتاق که تو دوست داری
دانیال با اخم رفت بیرون خوب بچم میخواد پیشم بخوابه
- وا دریا میخواید برید اونجا برای چی خوب همین جا پیش من بخوابید دیگه ......
با شیطونت گفت :
- از مقام های بالا دستور رسیده باید این اتاق رو ترک کنم ......
- یعنی چی ؟ متوجه منظورت نمیشم .....
- هیچی خودت میفهمی شب بخیر .........
هر چی بهش اصرار کردم قبول نکرد که پیشم بمونه ..... این ها چرا امشب اینطوری شدن .....
اون از حرف های درگوشیه ارمان ،،، اینم از دریا......
حتما باز طبق معمول من از همه ی چی بی خبرم ..... لباس هامو عوض کردم رفتم پایین .....
مامان و زن عمو یه جوری بهم نگاه کردن .....
اون چند روزی که شمال بودیم خیلی به همه خوش گذشت مخصوصا به من که در کنار ارمان بودم .....
تو ماشین موقع برگشت ارمان گیر داد که باید تا چند روز دیگه عروسی بگیریم ..... منم مثل همیشه باید سکوت کنم و حرف اقای زورگو رو گوش بدم ....
خیلی زود کار های عروسی رو انجام داد ........
برای فردا خیلی استرس داشتم تو اتاق در حال حاضر شدنم بودم که ارمان زنگ زد .....
- سلام خوبی ؟
- سلام میسی توخوبی ؟ رفتی دنبالشون ؟
- تو که خوب باشی منم خوبم نه تو راهم میترسم اون ها رسیده باشن .....
- ارمان ، جون من تند نری ها نگران نباش میرسی .....
- باشه عزیزم تو حاضری ؟
- اره ولی من با مامان و بابا میام تو دیگه نیا دنبال من ......
- اخه اینطوری که نمیشه ...... اشکال نداره ؟
- نه ارمان جان چه اشکالی داره مواظب خودت باش باشه ....
گوشی رو قطع کردم کت و دامن خوشگلم رو که تازه خریده بودم رو پوشیدم ....
یه ارایش سبز رنگ خوش رنگ هم کردم که به لباسم بیاد ......
چون کتش بلند بود دیگه مانتوم نپوشیدم شالم رو از روی تخت برداشتم انداختم روی سرم رفتم تو اتاق مامان .....
مامان هم داشت حاضر میشد رفتم از پشت بغلش کردم .... ترسد فکر کرد بابا است .....
- دختر تو بزرگ نمیشی ؟ فردا قراره عروس بشی اون وقت هنوز هم بچه ای ......
با رژ طلاییم لپش رو بوس کردم گونه اش رنگی شد ....
- مامان دلت میاد ؟ فردا شب دیگه از دست من راحت میشی ؟
یه جور قشنگی بهم نگاه کرد ....
- یعنی فردا شب نمیخوای بیای خونه ؟
ای مامان شیطون میخواد منو خجالت بده .....
- اه مامان پس نرم ؟
- نه نه برو من دلم یه نوه ای خوشگل میخواد .....
- مامان !!!!!
بابا در زد اومد تو اتاق ....
- به به میبینم مادر و دختر با هم تنها کردن .....
دویدم صورت بابا رو هم بوس کردم ....
- بابا جونی کجا بودی ؟
- داشتم خوشگل میکردم خودم رو ...
احساس کردم که دوست دارن تنها باشن از اتاق اومدم بیرون .....
یه ذره فیلم دیدم تا مامان و بابا بیان تو اتاق حالا برگشتن به دوران نامزدیشون .......
صبری خانم تازه از حموم اومده بود صورتش قرمز شده بود ....
- عافیت باشه سبزی خانم ؟
خندید .......
- مرسی عزیزم حاضر شدی ؟
- اره شما نمیایید ؟
- نه دخترم پاهام درد میاد سلام منو به سوگل خام برسون ....
- چشم حتما ..
صدای خنده ی بابا اومد چه عجب بلاخره تشریف اوردن.......
به ارمان اس دادم که رسیدن ....
خدا رو شکر به موقع رسیده بودن ترافیک خیلی زیاد بود ولی بابا خیلی زود ما رسوند خونه ی عمو ....
دوست داشتم قبلا از این که اون ها برسند من اونجا باشم ......
رسیدیم زن عمو در حال میوه چیدن بود رفتم لپش رو بوس کردم مثل مامان دوستش داشتم ......
دریا این ها هنوز نرسیده بود شالم رو دراوردم نامحرم کسی نبود .....
چاقو ها رو گذاشتم تو بشقاب .....
- خوب عروس خانم استرس که نداری برای فردا ؟
با دهن پر گفتم :
- وای مادر جون خیلی استرس دارم میترسم فردا خواب بمونم .....
- الهی قربونت برم چرا چشم هاتو اینطوری میکنی ؟ شب پیش بخواب دیگه خیالت راحت باشه که بیدارت میکنم ......
بعد از اون شب دیگه پیش ارمان نخوابیدم بودم به امید اینکه دیگه از فردا برای هم میشیم .........
یک تیکه موز گذاشتم تو دهنم با لپ ها پر گفتم :
- مادر جون میشه بگید سوگل چه نسبتی با شما ارمان داره ؟
تموم این مدت ذهنم درگیر این بود که سوگل کیه اگر زنش نبود پس چرا ان قدر رابطه اش خوب بوده .....
- مگه ارمان بهت نگفته ؟
- نه نگفته هر بار که میاد بگه یه اتفاقی میفته نمیشه که تعریف کنه .....
- الهی قربونت برم ذهنت درگیره اره ؟ نکنه تو هم فکر میکردی سوگل زنه ارمانه ؟
چه قدر راحت این موضوع رو عنوان میکرد یعنی بقیه هم همچین فکری میکردن .....
- اره فکر میکردم سوگل نامزد ارمانه .......
خندید ......
- نه بابا ارمان عاشق یه دختر شد اونم تو بودی سوگل یه جورایی خواهر ارمانه ......
با تعجب گفتم :
- خواهرش ؟ مگه شما دختر دارید ؟
- نه عزیز دل من دختر ندارم که ....... حوصله داری برات تعریف کنم ؟؟؟؟
با خوش حالی گفتم :
- اره چرا که نه برام تعریف کنید ......
مشتاق به مادرجون زل زدم تا اخر ببینم این سوگل خانم کیه که ان قدر ارمان هواشو داره ....
مادر جون با ناراحتی گفت :
- این قضیه برمیگرده به چند سال پیش اون موقعی ای که ارمان هنوز به دنیا اومده نیومده ،من و عموت با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم ... چند سال که از ازدواجمون گذشت متوجه شدیم که بچه دار نمیشم خیلی تلاش کردیم ولی نشد انگار خدا نمیخواست که به ما یه بچه بده .... وقتی نا امید شدیم رفتیم سراغ بچه ... یک دختر بچه ی چند ماه رو که مامان و باباش رو از دست داده بود رو اوردیم ... دیگه تموم زندگیمون شد اون دختر بچه .... ان قدر بهش وابسته شده بودم که اگه چند دقیقه پیش نمیموند دیوانه میشدم .... بعد از پنج سال حامله شدم باورم نمیشد اول فکر میکردم جواب ازمایش اشتباه شده ولی انگار واقعی ای بود خدا به برکت این دختر کوچلو یه پسر بهم داد .... اسم گل پسرمون رو گذاشتیم ارمان .... سوگل خیلی ارمان رو دوست داشت ولی ارمان از بچه گیش هم مغرور بود و هیچ کی رو محال نمیکرد فقط و فقط سوگل رو دوست داشت با این که ازش کوچک تر بود ولی همیشه مراقبش بود و براش غیرت بازی در میاورد .... تا این که یک روز حرف های و من و باباش رو شنید که سوگل دختر اصلیه ما نیست از اون به بعد نمیدونم چرا از سوگل بدش اومد شاید به خاطر این بود که 17 سال تموم فکر میکرد سوگل خواهرشه .... از دست و باباش هم خیلی ناراحت شد کاری کرد که بچم سوگل تصمیم گرفت از خونه بره .... یکی روز که از خواب بیدار شدم دیدم ارمان رفته نامه نوشته که سوگل بمونه ولی من از این خونه میرم اصلا معنی این کار هاش رو نمیفهمیدم .... هفته ای یک بار میومد من و باباش رو میدید ولی اصلا سوگل رو محال نمیکرد ....
چند سال گذشت ..... اقا ارمان بزرگ شد برای خودش کسی شد ولی بازم قبول نمیکرد که بیاد خونه پیش ما ... تا اینکه سوگل تصادف کرد وفراموشی گرفت همه رو از یادش برد تنها کسی که یادش میمومد فقط و فقط ارمان بود ..... خدا میدونه چه قدر اشک ریختم تا بلاخره ارمان راضی بشه سوگل رو ببینه ..... سوگل به هیچ عنوان راضی نمیشد که برگرد خونه میگفت شما مادر و پدر من نیستید .....
ارمان بعد دو هفته راضی شد که بلاخره بیاد بیمارستان تا سوگل باز هم به ما اعتماد کنه ....
سوگل که مرخصی شد ارمان دوباره گذشت رفت من نمیدونم این پسر به کی رفته بود که ان قدر مغرور و خودخواه بود؟؟؟؟؟ .....
سوگل خیلی بیتابی میکرد چند بار از خونه فرار کرد .... واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم .... یه روز رفتم خونه ارمان هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم .... بهش گفتم اگر برنگرده خونه شیرم رو حلاش نمیکنم .... این حرف یه ذره روش تاثیر گذاشت ولی ارمان همیشگی نشد .... بچم سوگل داشت جلوی چشم هام از دستم میرفت فقط به خاطر این که هیچی یادش نمییومد .....
نمیدونم چی شد که ارمان سرش به سنگ خورد برگشت خونه کم کم شد همون ارمان که سوگل رو بیشتر از هر کسی دوست داشت ....
همگی دست به دست هم دادیم تا دوباره سوگل حافظه اش رو بدست بیاره ولی نشد .....
الان سوگل نمیدونه من مادر اصلیش نیستم ..... ارمان روز به روز خوشگل تر میشد و به همه دوست های دانشگاهیش گفته بود که سوگل دوست دخترشه ......
زندگیمون خیلی خوب شد بود .... سوگل عاشق یکی از پسر های دانشگاهشون شد و خیلی زود ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش ...
وقتی ازدواج کرد ما سال بعدش برای کار ارمان اومدیم ایران همه چی رو برای مامانت تعریف کردم ولی ازش خواستم که به هیچ کس نگه ما یه دختر اوردیم ....
اشک هاشو پاک کرد و به من گفت :
-حالا فهمیدی سوگل کیه عزیزم ؟ ببخشید اگه زیادی حرف زدم و سرت رو درد اوردم .... تا الان برای هیچ کس اینجور درد و دل نکرده بودم
خدا منو نبخشه چه قدر پشت سر ارمان و سوگل حرف زدم چه قدر نفرینشون کردم ..... خدایا منو ببخش چه قدر زود قضاوت کردم ... منم اشک هامو پاک کردم ....
- یعنی سوگل خواهر شوهر من میشه ؟ نه این چه حرفیه مادر جون من خودم ازتون خواستم
مادر جون خندید ...
- اره قربونت برم ولی ازت خواهش میکنم چیزی به ارمان نگو که من برات چیزی تعریف کردم .....
- چشم قول میدم هیچ بهش نگم تا خودش بهم بگه راستی الان بقیه نمیدوند که سوگل دختر شماست .....
- به مامانت گفتم به دریا بگه و اصلا به روی سوگل نیارن اخه بچم بعد از اون تصادف لعنتی هنوز حافظه اش رو بدست نیاورده ... فکر میکنه واقعا دختر ماست .....
- خیالتون راحت ما حواسمون هست ....
- وای خاک بر سرم الان میرسند من هنوز چای رو دم نکردم .....
- مادر جون سوگل بچه داره ؟
چشم هاش برق زد .....
- اره نمیدونی که یه دختر جیگری داره کپیه ی ارمانه قربون اون مهربونیه خدا برم بچه ی سوگل خیلی شبیه ارمان شده شاید خدا خواسته که سوگل به این قضیه شک نکنه .....
اخی ببین خدا اگه بنده اش رو دوست داشته باشه چی کار میکنه .....
برگشتم تو پذیرایی دریا و فرزاد اومد بودن ..... ولی دانیال نبود ....
- دریا دانیال کو ؟
- داره تو حیاط با گوسفند بازی میکنی .......
دلم هوای ازاد میخواست به مامان اشاره کردم که من میرم تو حیاط ....
صدای دانیال رو میشنیدم که داشت با گوسفنده حرف میزد ... خنده ام گرفت ....
- اقای گوسفند شما الان ناراحتید که میخوایید بمیرید ؟.....
منتظر نمیشد که گوسفنده مثلا جواب بده دوباره یه سوال دیگه ازش میپرسید ......
با صدای خنده ام برگشت بدو بدو اومد طرف من .....
خواستم بپره بغلم که دست هامو بردم بالا .....
- ایی دست هات گوسفندیه برو دوست هاتو بشور بعدش بیا .....
- خاله !!!
لپش رو کشید ...
- جون خاله ؟ اول دست بعد بغل .....
رفت شلنگ اب رو باز کرد دست هاشو قشنگ چند بار شست ..... گوسفنده هی از خودش صدا در میاورد انگار اونم از دانیال خوشش اومده بود ......
صدای زنگ اومد برگشتنم دیدم ماشینه ارمانه ......
با لبخند رفتم استقبال سوگل .......
حالا الان خیالم راحت راحت بود ..... حس خیلی خوبی داشتم از این که ارمان عاشق یه نفر شده اونم من بودم .....
سوگل بهم لبخند زد رفتم جلو با هاش روبوسی کردم خیلی خودمونی برخورد کرد ....
- خوبی عزیزم فکر نمیکردم ان قدر خوشگل باشی ها .....
- مرسی لطف دارید ....
برگشت یه نگاهی به ارمان کرد ....
- واقعا شرمنده ام بابت اون تلفن ها ....
تلفن ها منظورش چی بود ؟؟؟؟؟ با تعجب گفتم :
- کدوم تلفن ها ....
اومد جواب بده که ارمان سر رسید ....
- ای ای سوگل خانم چی داری میگی ؟
سوگل بهم چشمک زد که یعنی بعدا میگه .....
- تو فوضولی اخه من داشتم با زن داداش گلم حرف میزدم ......
بچه ی سوگل بیتابی میکرد از بغل ارمان پرید تو بغل مامانش ....
سوگل و شوهرش که رفتند تو ارمان بهم نزدیک تر شد .... طوری که نفس هاش میخورد به صورتم .....
- خوبی جوجو ؟ چه بوی خوبی میدی ؟
به چند قدم رفتم عقب تر باز داشت میرفت توی حال دیگه حالا میخواد یه شب اخری رو ابرومون رو ببره .....
- ارمان برو عقب چرا به من چسبیدی ؟
اخم کرد .....
- ساحل تو چه قدر ضد حالی مگه نامحرمتم که میگی برو عقب ...
- عزیزم یه امشبو تحمل کن از فردا هر کاری دوست داشتی بکن .....
با شیطنت گفت :
- هر کاری ؟
- نه خیر هر کاری که من گفتم حالا هم بیا بریم بالا زشته جلوی سوگل .....
دانیال باز رفته بود کنار گوسفنده داشت باهاش حرف میزد ..... ارمان با صدای بلندی خندید ....
- دانیال دیوانه شده ؟
زدم تو بازوش .....
- ای پسر منو مسخره نکن ها .......
- ای به چشم خانم .....
رفتیم تو زن عمو چشم هاش پر اشک بود الهی بمیرم چه قدر سختی کشیده از دست این دو تا بچه .....
- ارمان اسم دختر سوگل چیه ؟ خیلی شبیه تو....
منتظر جوابش شدم یه ذره مکث کرد بعد جواب داد .....
- اسمش سارگل خوشگله نه ؟ خواهش میکنم بله دیگه به دایی خوشگلش رفته ......
چه اسم قشنگی داره واقعا هم به چهره اش میومد خیلی ناز بود فکر کنم همسن دانیال بود یا شایدم کوچکتر ....
- خوبه خوبه کم از خودت تعریف کن .....
نشستیم روی مبل دو نفره کنار سوگل .... دریا خیلی زود با سوگل جور شد و سر صحبت رو باز کرد .... فرزاد هم همین طور .... به نظر میومد شوهرش پسر خوبی بود با اینکه یه چند سالی از خودش بزرگ تر بود ولی خیلی صمیمی با فرزاد حرف میزد .....
ارمان اروم زیر گوشم گفت :
- پاشو بریم بالا من شارژ مقدمه ام تموم شده باید شارژش کنی ؟
- خیلی بی ادبی ارمان برو لب هاتو بچسبون به پریز برق شارژ بشی ....
خودشو بیشتر چسبوند بهم ......
- دلت میاد میدونی همه ی دختر های دانشگاه ارزو داشتند فقط بیان نزدیک من ......
اینو که راست میگفت هر چی باشه منم توی همون کلاس بدونم و میشنیدم دختر ها چی میگفتن .......
- خیلی خوبه پاشو برو از همون دختر های داشنگاه لب ......
از جام بلند شدم رفتم کنار زن ..... اخم های ارمان رفت تو هم ...
- چی شده دخترم ؟
- هیچی مادر جون بهتر شدید ؟
- اره عزیزم بهتر شدم چرا ارمان اخم هاش رفت تو هم ....
از این که ارمان یه کاری میکرد ادم دروغ بگه ناراحت بودم
- نمیدونم والا چرا دفعه اینطوری شد ....
- من بچم رو میشناسم پاشو برو بالا یه ذره بهش برس اون وقت بندری میرقصه ....
خاک بر سرت نکنه ببین همه فهمیدن چی دلت میخواد .....
- مادر جون ؟
- الهی قربونت برم پاشو هیچی کس حواسش نبود خیالت راحت ....
ارمان رو صدا کرد ارمان با اون هیکل گنده اش از روی مبل بلند شد و با اخم اومد طرف مادر جون ...
- جانم مامان ؟
یه نگاهی به من کرد و سرش رو انداخت پایین .....
- ساحل رو ببر بالا انگار سرش درد میاد .....
به تعجب نگاه کردم .....
ارمان اومد نزدیکم دستش رو گذاشت روی پیشونیم ....
- اره سرت درد میاد ....
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم این زن عمو هم عجب بلایی بود ....
- اره یک خورده ....
- من بهم میگم بیا بریم بالا تو میگی نه با یه حرکت جالب من خوبت میکنم .......
زن عمو زد زیر خنده ....
- پاشو دختر قشنگم برو بالا شاید به قول ارمان با یه حرکت خوب بشی ....
به راهرو که رسیدیم ...... دستم رو سفت گرفت ......
- چرا سرت درد میاد ؟
ناخوداگاه خندیدم چه زود رفت بود سر کار .....
- منو گذاشتی سرکار ؟
با عشوه گفتم :
- اره عزیزم رفتی سرکار اونم چه جوری ....
- دست شما درد نکنه الان کاری میکنی که شما هم قشنگ بری سرکار ...
به اتاقش که رسیدیم در رو باز کرد با احترام رفت کنار که من برم تو ....
با خنده گفت :
- حالا دیگه منو میذاری سر کار اره ؟
تا به خودم بیام هل داد روی تخت ..... ای خدا بازم شروع شد!!!!!!!!
داشتم خواب های +18 سال میدیدم که احساس کردم یه چیزی داره تو صورتم راه میره چشم هامو بازکردم دست های دانیال بود بچه خدا بگم چی کارت کنه نمیگی من میترسم ....
با مظلومی نگاهم کرد ....
- سلام ..
- سلام خوشگل خاله خوبی ؟ چرا دست هات روی صورت من بود ....
- مامان جون گفت بیام بیدارت کنم ولی دلم نیومد ...
بله میبینم با زبون گفتار بیدارم نکردی بلکه با زبون عملی بیدارم کردی
به ساعت نگاه کردم ساعت 8 و نیم بود وای خاک برسرم ارایشگاه ....
پتو رو زدم کنار بلند شدم ....
- دانی خاله چرا بیدارم نکردی ؟ دیر شد ...
- اخه نمیخواستم بیدار بشی عمو ارمان چند بار زنگ زده ....
- راستی میگی باشه الان بهش زنگ میزنم فقط موشی میری بیرون من لباس هامو عوض کنم ....
یه چشم بلندی گفت رفت بیرون ....لباس هامو عوض کردم قیافه ام روی توی اینه که دیدم یاد خوابم افتادم خدا خفت نکنه با اون کار هایی که تو دیشب کردی باید از این خواب های +18 سال ببینم ....
یه مانتوی ساده ی مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای ....گوشیم زنگ خورد ......
- سلام خوبی ؟
یه ذره مکث کرد انگار میخواست جلوی عصبانیت خودش رو بگیره ....
- اخه دختر خوب من به چی بگم مگه قرار نبود ساعت 7 ارایشگاه باشی الان که ساعت 5/8 نمیگی کارت طولانیه تموم نمیشه ؟
- ببخشید خوب دیشب دیر خوابیدم .....
اسم دیشب که اومد صداش شیطون تر شد
- بله بله به من که خیلی خوش گذشت .....
دیشب اگه از اتاقش فرار نمیکردم یه کاری دست من و خودش میداد ....
- حیف که دیشب نتونستم تسویه حساب کنم صبر کن ..... تو میای دنبالم الان ؟
- بله منم باید تسویه حساب کنم .... اره عزیزم الان تو خیابونم دارم میام حاضری ؟
- اره حاضرم فقط جعبه ی لباس عروس رو هم با خودت بیار باشه ؟
- باشه شیطون من تا چند دقیقه ی دیگه بیا پایین ... صبحونه خوردی ؟
- نه بابا همین الان بیدار شدم .....
- پس بخور که باید تا فردا صبح انرژی داشته باشی ها .....
- بی ادب ....
- خودتی منحرف مگه من چی گفتم ؟ من گفتم تقویت کن خودتو که میخوای تا صبح برقصی .....
غش غش خندید خدا به داد من برسه از الان شرروع کرد .....
- ارمان جون من اول صبحی شروع نکن ها زود بیا ....
با خنده گفت :
- اخ جون که دیگه از بعد از ظهر برای خودم میشی بوس بای .....
وسایل های مورد نظرم رو گذاشتم تو پلاستیک و کیفم رفتم پایین .... دریا داشت پیرهن دانیال رو اتو میزد همین که منو دید یه سوت بلند زد ...
- به به بلاخره عروس خانم از خواب بلند شد ...
یه خنده ای از ته دل کردم واقعا داشتم عروس میشدم همیشه از بچگی با خودم میگفتم اون هایی که عروسیشونه چه حسی دارن حالا الان داشتم خودم اون حس رو تجربه میکردم و این برام خیلی شیرین بود
- دریا تو کی میای ارایشگاه ؟؟؟؟؟
- میام تا ظهر که کار تو تموم شده باشه سوگل هم میخواد بیاد .....
اسم سوگل که اومد بازم شرنده ی وجدانم شدم چه قدر نفرینش کرده بود خدایا از سر گناه من بگذر .....
ارمان بوق زد تندی دویدم تو حیاط ....
در رو باز کردم با شادی رفتم تو ماشین ....
- سلام سلام ؟
اومد جلو بوسم کنه که رفتم عقب ....
- اقا ارمان اینجا تو کوچه است ها ...
- ای خدا تو همش ضد حال بزن ها حدااقل بذار دست هاتو بوس کنم ...
دست هامو مثل ملکه ها بردم طرفش اونم با اشتیاق تموم بوس کرد ....
ان قدری خوش حال بودم که چند بار سرم رو از شیشه بردم بیرون جیغ زدم .....
با صدای بلندی که شبیه جیغ بود گفتم :
- ارمان عاشقتم .....
ماشین های کناری بدجوری نگاه میکردن بر عکس همیشه ارمان هیچ نمیگفت از جا هایی میرفت که خلوت باشه من بتونم کامل خودم رو تخلیه کنم ....
دم ارایشگاه که رسیدم ترمز کرد از ماشین پیاده شد جعبه لباس عروس رو از پشت ماشین اورد داد بهم .... چه قدر هم سنگین بود ...
لباس عروسی رو به سلیقه ی خودش از فرانسه خریده بود ... منم چون سلیقه اش رو دوست داشتم اعتراض نکردم اگه سلیقه اش بد بود که منو نمیگرفت ....
- ساعت چند بیام دنبالت ؟
- نمیدونم کارم که تموم شد زنگ میزنم تو الان کجا میخوای بری ؟
- ماشین رو بدم گل بزنن خودمم باید برم ارایشگاه ....
- باشه پس موبایلت پیشت باشه ...
- شیطون خودم نهار چی میخوره که براش بگیرم بیارم ....
- ببین من اگه نهار بخورم زیر دست ارایشگر خوابم میبره ها ....
ابرو هاش رو داد بالا ....
- عیبی نداره اگه خوابت گرفت بخواب که امشب کلی کار داریم ....
با جعبه ی لباس عروسی زدم تو بازوش .....
فکر کنم دردش گرفت ولی به روی خودش نیاورد ازش خداحافظی کردم رفتم تو ....
وای چه قدر ارایشگاه شلوغ بود خوبه ساعت 9 صبحه اگه دیر تر میومد فکر کنم اصلا اجازه نمیداد برو تو ....
مانتوم رو دراوردم نشست روی صندلی مخصوص عروس ....
- تو ساحل جان میخوای موهات رو رنگ کنی ؟
- نمیدونم هر چی شما میگید نیلوفر جون .....
- به نظرم قیافه ات خیلی عوض میشه ؟ میخوای جلوی موهات رو فر کنم بقیه رو هم یه مدل جدید درست کنم البته اگه خودت دوست داشته باشی ....
همیشه سلیقه اش خوب بود خدا کنه امروز بتونه خوب درستم کنه ....
- باشه هر جوری فکر میکنید بهتره ....
- پس من تا رنگت رو درست کنم بذار ابرو هات رو یک ذره نازک کنند برات ....
یکی از شاگرد هاش اومد جلو اومد اصلاحم کرد بعدشم ابرو ها رو برداشت و به گفته نیلوفر جون یک ذره نازکش کرد .....
یه چند ساعتی طول کشید تا موهام رو درست کنه ان قدر این تار موهام رو کشید که مغز سرم اومد تو دهنم ..
سرم رو برگردوندم به ساعت نگاه کردم نزدیک هاس سه بود پس چرا ارایشم تموم نمیشه سرم خیلی درد میکرد از تو اینه به دریا اشاره کردم بیاد نزدیکم همین که ارایشگر رفت اون طرف به دریا گفتم :
- وای بگو دست از سر کچلم برداره سرم داره میترکه ....
- الهی قربونت برم اگه بدونی چه جیگری شدی اصلا کلان قیافه ات عوض شده ....
هر چی اصرار کردم که خودم تو اینه ببینم سوگل و دریا نذاشتن خیلی مشتاق بودم ببینم چه شکلی شدم که دریا ازم تعریف میکنه ....
گوشیم دستم بود ارمان هر ده دقیقه یک بار اسمس میداد و حالم رو میپرسید ....
بعد از یک ساعت بلاخره راضی شدن از روی منه بدبخت بلندش ... یکی از شاگرد هاش داشت ناخون هام رو لاک میزد .... ناخون های دستم خیلی بلند بود و نیاز به ناخون مصنوعی نبود ....
- پاشو عزیزم تموم شد حالا میتونی بری لباس عروسیت رو بپوشی ....
لباس عروسم یه جوری بود که موهام رو خراب نمیکرد ...
از روی صندلی بلند شدم همه ی نگاه ها برگشت طرفم .... ...
چیه ادم ندیدن همچین به ادم نگاه میکنند یعنی ان قدر خوشگل شدم ؟؟؟
این ها که زنن اینطوری نگاه میکنند چه برسه به ارمان که مرده ....
برگشتم طرف اینه .. باورم نمیشد این منم چهره ام خیلی عوض شده بود طوری که خودم ، خودم رو نشناختم ....
موهام رو روشن کرده بود طبق گفته ی خودش موهام رو یه مدل جدید درست کرده بود تا حالا این جوری ندیده بودم ...
ارایشم هم خیلی خوشگل شده بود ..درشتی چشم هام با وجود مژه مصنوعی و مداد زیر چشمم بیشتر شده بود ....
سایه ام که دیگه نگو چند لایه ی مختلف از طلایی و مشکی زده بود ... نه انگار واقعا خوشگل شدم .... ابرو هام با مداد به یه حالت قشنگی درست کرده بود ..و داده بود بالا ...
رژ گونه ی طلایی و از همه چیز مهتر رژ قرمزم بود که چشمک میزد ....
- بسه دیگه دختر چه قدر به خودت نگاه میکنی .....
با ذوق گفتم :
- دریا میگم انگار جدی جدی حوری بهشتی شدم ها ....
- بسه بچه پرو بیا برو لباس عروست رو بپوش الان شازده میاد دنبالت ها
قیافه ی ارمان رو تجسم کردم بیچاره فکر کنم منو ببینه یه سکته ی ناقص بزنه ....
با کمک دریا و سوگل لباس رو پوشیدم فیت تنم بود انگار ارمان هیز سایزم رو میدونه .....
- خوشت اومد عزیزم ؟
- اره سوگل جون خیلی خوشگل
- من و ارمان با هم رفتیم این لباس خوشگل رو برات انتخاب کردیم ...
- دستون درد نکنه راستی سارگل کجاست ؟
- پیش مامان از صبح ان قدر گریه کرده که دیگه حد نداره نمیدونم چش شده ....
- الهی شاید بهونه ی دوست هاشو میگیره ....
- نمیدونم والا چی بگم ...
کفش هامو از تو پلاستیک دراوردم پوشیدم حالا خوبه با این کفش ها با مخ بیام زمین ابروم بره ...
پاشنه ی کفش ها خیلی بلند بود ولی خوب من عادت داشتم ...
دریا شنل رو داد دستم انداختم دورم ...
صدای موبایلم اومد شیرجه زدم طرف صندلی که موبایلم رو بردارم ....
- چه خبرته ساحل مگه هولی ؟ الان افتاده بودی ها ...به جای عروسی باید میرفتیم سر خاک
با خنده جواب دادم ....
- جانم ؟ بیرونی ؟
- چرا میخندی ؟ اره عزیزم بیرونم اماده ای ؟
- هیچی از دست دریا باشه الان میام .....
صداش رو یک ذره اروم تر کرد ....
- شنلت رو بکش روی صورتت این فیلم بردار ها یکیشون مرده ها ....
عاشق این غیرت بازیش بود ....
- چشم سروم .....
تلفن رو قطع کردم دریا داشت با حالت چندشی بهم نگاه میکرد ......
- هیش تو چقدر عشوه میای ....
- نیست تو برای فرزاد نمیومدی ؟
سوگل اومد جلو با خنده گفت: بابا بسه حالا چرا دارید دعوا میکنید اون داداش بیچاره ی من بیرون منتظره ها ....
هر سه تامون خندیدم کار دریا و سوگل تموم نشده بود برای همین توی ارایشگاه موندند ....
- ساحل کی میرید سالن ؟
- نمیدونم الان که فکر کنم میرم اتلیه بعدش رو نمیدونم بهتون زنگ میزنم میگم باشه ؟
- باشه ولی مواظب ارایشت باشه ها ... زیادی شیطنت نکنید ؟
سرم رو انداختم پایین ... سوگل اومد جلو از زیر شنل دست هامو گرفت
- خجالت نداره عروس خانم لوازم ارایش پیشته هر وقت این داداش گل ما رژت رو پاک کرد دوباره بزن ....
-با خجالت گفتم :
- باشه کاری ندارید ؟؟؟
هر دو تاشون با خنده گفتن :
- نخیر برو که بیرون منتظرته ..
سوگل دختر خیلی خوبی بود ولی من هنوز ازش خجالت میکشیدم یادم باشه فردا ازش حلالیت بخوام ....
قامت بلند ارمان رو تو حیاط ارایشگاه دیدم ولی چون اون پشتش به من بود متوجه نشد من اومد ....
ماشالله به قدش روز به روز بلند تر میشه .... با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم :
- ارمان .......
برگشت تندی اومد پیشم .... از زیر شنل دیدمش اونم به اندازه ی من عوض شده بود صورتش رو 6 تیغ که چه عرض کنم 12 تیغ کرده بود ...
یه کت و شلوار سرمه ای تیره پوشیده بود با یه پیرهن سفید ... یقه اش بسته بود .. ارایشگر موهاشو خیلی بامزه درست کرده بود نه خیلی مردونه بود و نه خیلی سوسول ......
اومد جلو خواست شنل رو بزنه کنار صورتم رو ببینه که دست هامو گذاشتم جلوی صورتم ....
- ارمان بریم یه جای خلوت این جا زشته نگاهمون میکنند ....
- از دست تو .. هر چی شما بگی ملکه ی زیبای من ....
چه قدر طرز حرف زدنش عوض شده بود ...
دست هامو از زیر شنل گرفت رفتنیم جلو یک فیلم بردار زن ود یه فیلم بردار مرد .....
من که نمیتونستم ژست خاصی بگیرم ولی هی به ارمان میگفت که چی کار کنه .....
در ماشین رو برام باز کرد ....
- برو تو عزیزم .....
نمیدونستم پاهام رو بلند کنم از یه طرف اگه پاهام رو بلند میکردم لباسم میرفت بالا و از یه طرف دیگه پاشنه کفش ها هم خیلی بلند بودن ....
- ارمان ؟
- جانم چی میخوای ...
- بیا کامل جلوی من واسته برم تو ماشین میترسم پاهامو بلند کنم لباسم بره بالا .....
ماشین شاستی بلند این دردسر ها رو هم داره دیگه ....
مثل این بادیگارد ها اومد جلو دست هاشو باز کرد از کمرم گرفت بلندم کرد گذاشت تو ماشین چون خودش جلوم ایستاده بود دیگه پاهام معلوم نشد .....
در رو بست یه چند کلمه با اون مرده حرف زد اومد تو ماشین ...
- ساحل حالا بگو ببینم چه شکلی شدی ؟
با عشوه گفتم :
- عزیزم باید خودت ببینی من که نمیتونم بگم ....
- پس ایول رفتیم اتلیه خودم حسابت رو میرسم ..
دستش رو فشار دادم ....
- ارمان دلت میاد ؟؟؟؟؟؟؟
- نه والا کی دلش میاد توی ملوس رو اذیت کنه ....
تا اتیله سر به سر گذاشت و من هی براش عشوه های خرکی اومدم ...
زیر شنل خیلی گرمم شده بود با اینکه ارمان کولر رو سر زیاد گذاشته بود ولی بازم حس میکردم الانه که از سرم بخار بلند شه ....
خدا رو شکر رسیدیم از زیر نگاه کردم ببینم ارمان داره چی کار میکنه که اونم داشت به من نگاه میکرد دو تایی زدیم زیر خنده ...
- ارمان تو نمیتونی یه دو دقیقه صبر کنی ....
با صدای پر انرژی گفت :
- نه نمیتونم عزیزم ....
میخواستم بگم پس اون پنج سال چی کشیدم ....
از ماشین پیاده شد در رو با ژست خاصی باز کرد ... خدایا نیفتیم تو جوب ابرومون بره جلوی مردم ....
مثل قبل اومد جلوم ایستاد و کمک کرد که پیاده بشم ... حالا این دسته گل هم شده برای ما مصیبت .....
دست گل رو از دستم گرفت اروم اومدم پایین ....
فیلم بردار ها هی برای خودشون دستور میدادن که چی کار کنیم .... هم ارمان کلافه شده بود هم من ولی خوب دیگه نمیشد کاری کرد ....
ارمان دستم رو گرفت رفتیم تو دو تایی سوار اسانسور شدیم ... از زیر شنل میدیم که هی میومد طرفم دوباره میرفت عقب ... خنده ام گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم ....
این صدای زنه که توی اسانسور پخش میشد روی مخم بود دلم میخواست خفش کنم ....
در اسانسور که باز شد دوباره دستم رو گرفت رفتیم تو ....
حالا ساختمان مانند داشت زنگ زد روی در بزرگ زده بود اتلیه ی روژان ....
در یه دختر جوون باز کرد ....
اروم شنلم رو زد بالا دختری بی حیا داشت با چشم هاش ارمان میخورد با سرفه ی ارمان به خودش اومد ....
با جدیت تمام گفت :
- ببخشید خانم اجازه میدید بیایم تو یا میخواید تا صبح همین طوری نگاه کنید ....
بیچاره دختر هنگ کرد خوشم اومد دختره ی بیشعور نمیگه زنش کنارش ایستاده ان قدر نگاه نکنم ....
- خواهش میکنم بفرمایید ....
لباسم رو زدم بالا که به لبه ی در گیر نکنه ....
چند تا اتاق بزرگ کنار هم بود .....
- شما برید توی اتاق روبه رو تا همکارم بیاد ازتون عکس بگیره ...
بدون هیچ حرفی اومد کنارم با صدای بلندی طوری که دختر بشنوه گفت
- بریم عزیز دلم .....
دلم میخواست برگردم برای منشیه زبون در بیارم ....
رفتیم به طرف همون اتاقی که گفته بود در رو باز کردیم ... خوشبختانه کولرش روشن بود و اتاق مثل یخچال خنک بود .... در رو محکم بست اخلاقش رو میدونستم تو دانشگاه هم همین طوری بود وقتی دختر ها بهش نگاه میکردن اعصابش خورد میشد ....
چند قدم اومد نزدیک من با صدای تاب داری گفت :
- حالا اجازه میدی شنلت رو در بیارم ؟؟؟؟؟؟؟
دوست نداشتم دیگه بیشتر از این منتظرش بذارم مخصوصا الان که دیگه اعصابش خورد شده بود ....
سرم رو تکون دادم ....
با خوش حالی گفت :
- مرسی عزیزم ....
لرزش دست هاشو حس میکردم وقتی میخواست شنل رو از دورم باز کنه .....
لباس عروسی که انتخاب کرده بود دیگه زیادی باز بود ولی دیگه باید عادت کنم به قول خودش محرمم بود .....
بند رو باز کرد شنل از تنم افتاد روی زمین ....
چند دقیقه ای گذشت دیدم حرکتی نمیکنه یعنی خوشش نیومده بود از چهره ام ؟؟؟؟
سرم رو بلند کردم ببینم چرا هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده که نگاهم به قیافه اش افتاد ....
صورتش قرمز شده بود یکی از دست هاشو روی قلبش بود ....
با خنده گفتم :
- ارمان چت شد تو سکته نکنی ؟
جوابی نداد رفتم نزدیکش دستم رو گرفتم جلوی صورتش ...
- ارمان جان ؟ ارمان؟ ..... ارمان خوبی ؟
تازه به خودش اومد الهی قربونش برم ببین از هیجان صورتش چه رنگی شد .....
نگاهش به من افتاد دستش رو دراز کرد با خشونت خاصی بغلم کرد ... استخون ها در حال شکستن بود ولی نمیخواستم این حال قشنگش رو خراب کنم ....
- ارمانی استخون هام شکست ها ؟
دست هاشو یه ذره شل کرد ....
- ساحل باورم نمیشه این تویی چه قدر عوض شدی ؟ اصلا انگار یه ساحل دیگه جلوم ایستاده .....
پیشونیم رو بوس کرد
با لحن بامزه ای گفتم :
- چی کار کنم که بفهمی من همون ساحلم استاد ؟؟؟؟؟
اسم استاد که اومد خندید ...... دندون ها سفیدش معلوم شد ...
- ولی ساحل خدایی حقت بود که مینداختم ها نمیدونم چرا به دلم افتاد که نندازمت .. و نمره رو بهت بدم
با خنده گفتم :
- میخوای الان به جای عکس برو دانشگاه لیست رو در بیار منو بنداز ...
- تو اگه این زبون رو نداشتی چی کار میکردی خانم ....
- هیچی زندگی میکردم .......
یه صندلی کنارمون بود نشست روش دست منم گرفت نشوند روی پای خودش ..
پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم .....
- ارمان الان یه نفر میاد تو ها این جا که دیگه نمیشه در رو قفل کرد ....
- وللش بذار بیان .....
نگاهش افتاد به لب هام اومد جلو خواست بوسم کنه که صدای در اومد ...
- لعنت به هر چی مزاحمه .... حتما باز اون دختر میمونه میخواد بیاد مزاحم بشه ....
- اه ارمان زشته بابا بیچاره ولم کن بذار بلند شم ....
ارمان با صدای خش داری گفت :
- بفرمایید ....
بابا تو باید به جای استاد شدن میرفتی خواننده میشدی .....
سر هر عکسی که میخواستیم بگیریم ارمان میخندید و من تا ده دقیقه لپ هام از خجالت قرمز بود اخه این چه ژست هاییه ادم روش نمیشه انجام بده ....
دختره براش عادی بود و اصلا به این توجه نمیکرد که من خجالت میکشم ....
خدایی ژست هاش خیلی باحال و +18 سال بود .....
تویی یکی از ژست ها این بود که ارمان باید روی من خم میشد و با تمام احساس و خشونت لب هامو بوس میکرد .....
بعد از این عکس دیگه از زور خجالت نمیتونستم سرم رو بلند کنم چون ارمان واقعا این کار رو جدی انجام داد اصلا یادش رفت که این برای ژست عکس بود .....
هر چی هلش میدادم نمیرفت عقب .... دختره خنده اش گرفته بود ولی به روی خودش نمیاورد .....
بیا صدای ارومی گفتم :
- اره خواهش میکنم جون من یه ذره خودتو کنترل کن بابا ابروم رو بردی .....
- ببخشید یه لحظه رفتم تو ی فاز دیگه ....
یک ساعت و نیم طول کشید تا عکس هامون رو بگیره ....
خداییش دختره خیلی وارد بود و یه دونه عکسم خراب نکرد چون قیافه نداره ولی کار بلده .....
تو دلم جوونه ای بیا تا باهات حرف بزنم
تو برام نشونه ای شعر عاشقونه ای
واسه من بهونه ای نمیشه ازت دل بکنم
تو عزیز عاشقی لذت دقایقی
تو گل شقایقی چجوری نگاهت نکنم
تویی دشت رازقی تو همه ی حقایقی
توی دریا قایقی بیا خودم و فدات کنم
خوشگل و جیگری و دل من و با خودت می بری
خیلی نازی و خیلی دلبری و
کم می کنی روی حور و پری و
توی خوشگلا تکی خیلی بامزه ای و با نمکی
ماله کسی نمیشی تو الکی آخر شیطنتی و کلکی
خوشگل و جیگری و دل منو با خودت میبری
خیلی نازی و خیلی دلبری و
کم می کنی روی حوری و پری و
توی خوشگلا تکی خیلی بامزه ای و با نمکی
ماله کسی نمیشی تو الکی آخر شیطنتی و کلکی
تو ستاره ی قشنگه توی شب های منی
تو همون فرشته ی تو خواب و رویای منی
تو همونی که صداش مرحم دردای منه
تویی اون که با نگاش دلم رو از جا می کنه
تویی عشق من تویی دلیل عاشق شدنم
تویی اونکه دستشه بودنم و نبودنم
تو یه احساس قشنگی که همیشه با منه
تو همین صدایه خسته ای که فریاد می زنه
خوشگل و جیگری و دل من و با خودت می بری
خیلی نازی و خیلی دلبری و
کم می کنی روی حور و پری و
توی خوشگلا تکی خیلی بامزه ای و با نمکی
ماله کسی نمیشی تو الکی آخر شیطنتی و کلکی ..
ارمان هم با خواننده بلند میخوند و به هر شیطنتی که میرسد دستم رو فشار میداد .....
اهنگ باحالی بود تا حالا نشنیده بودم ولی خیلی خوشم اومده بود ...
واقعا داشت حال منوتوصیف میکرد .....
- ای جان اینطوری نخند که وسط بزرگ راه میزنم کنار ازت لب میگرم ها .....
- ارمان تو چه قدر بی ادب شدی ؟؟؟؟؟
- اخه نمیدونی تو چه وسوه انگیز شدی دلم میخواد همین الان همه رو بپیچونیم بریم خونه ..... بندازمت روی تخت و ........
نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه ...
- ارمان ؟؟
- چشم چشم حرف های بی ادبی نمیزنم .....
خندیم خدایا هزار مرتبه شکرت که اون ارمان خشن به ارمان مهربون تبدیل شده بود ....
بی ادب شدنشم برای من شیرین بود ....
- سلام مامانی ؟
خم شدم طرفش گرفتم بغلم ... تو عروسیمم به من میگفت مامان ...
- سلام دانیال گلم چه خوشگل شدی ؟
- شما هم خیلی خیلی خوشگل شدی ....
میز به میز رفتیم جلو چند تا از دوست های دانشگاهم رو دعوت کرده بودم بیچاره همین ارمان رو دیدند از ترس از جاش بلند شدن ... نمیدونستند من قرار با ارمان ازدواج کنم برای همین خیلی خیلی شکه شدند ....
هر میزی که دختر های با لباس های ناجور بودن ارمان سرش رو میانداخت پایین ....
این حجب و حیاش منو کشته ....
بلاخره بعد از ده بار دور زدن رفتیم تو جایگاه عروس و داماد ...
سارگل یه گوشه ای واستاده بود داشت به ارمان نگاه میکرد ...زیر گوش ارمان گفتم :
- ارمان ؟
- جونم ؟ چی میخوای ؟
- برو سارگل بگیر بغلت انگار دلش میخواد بیاد پیشت ...
- کو ؟ من که نمیبینم
راست میگفت ان قدر که سالن شلوغ بود چیزی دیده نمیشد به طرفی که سارگل ایستاده بود اشاره کردم ....
بعد از چند دقیقه اومد دانیال رو هم با خودش اورده بود ....
سارگل نشست کنار خودش دانیال هم نشست کنار من چند تا عکس با هم گرفتیم ....
سارگل بلیز ارمان رو سفت گرفته بود نمیدونم چرا غریبی میکرد ....
- سارگل خاله میای بغلم ؟
دانیال تا دید دارم این حرف میزنم خودش رو محکم انداخت بغلم ..
من و ارمان از حرکت دانیال زدیم زیر خنده سارگل هم وقتی دید ارمان داره میخنده،، خندید ...
- خاله به غیر من هیچ کس نباید باید بغلت باشه ؟
به سارگل زبون دراورد ....
زیر گوشش گفتم :
- دانی خاله این چه حرکتی بود کردی ؟ سارگل مهمون ماست باید باهش دوست باشی ....
- نمیخوای خیلی لوسه همش گریه میکنه ....
قشنگ معلوم بود که حسابی داره به سارگل حسودی میکنه ....
یک ذره با هم بودیم ارمان به بچه ها گفت برن بازی کنند ....
- وا چه کار به بچه ها داری ؟
- اخه میخوام حرکت های +18 سال انجام بدم گفتم مناسب نیست ...
خندیدم ....
- ارمان ترو خدا کاری نکنی من خجالت بکشم ها ....
- باشه خانومی ولی دیگه رفتیم خونه خودم رو نمیتونم کنترل کنم ها ....
سوگل اومد جلو دستم رو گرفت که برم برقصم ....
- برم ؟
- برو ولی کاری نکن که من تحریک بشم بیام جلوی همه بوست کنم ...
سوگل صداش رو شنید .....
- داداشی تو چه بی ادب شدی ؟
ارمان بلند خندید ....
رفتم وسط برقصم که همه مثل مغولا بهم حمله کردن .....
اهنگ که تموم شد با صدای بلندی ارمان رو صدا کردن که بیاید وسط ...
مخصوصا دوست هام که تو دانشگاه بود .... ارمان با اخم که همیشه تو دانشگاه میکرد گفت :
- من بلند نیستم برقصم ساحل خودت تنها برقص .....
با رقص رفتم طرفش .....
با عشوه گفتم :
- پاشو جون من یه ذره خودتو تکون بده ....
- ساحل جان میگم بلند نیستم بعدشم مرد که نمرقصه ....
- ارمان ....
صدای اهنگ بلند بیشتر شد همه جیغ زدن ... ای چتونه انگار میخوان زایمان کنند ....
با صدای جیغ دختر ها ارمان اخمش بیشتر شد ....
با صدای ارومی گفت :
- ساحل اذیت نکن بابا خیر سرم یه وقتی استادشون بودم نگاه کن دارن چه جوری نگاه میکنند ......
با جیغ گفتم :
- ارمان ....
- خوب بابا تو هم که بد تر از اون ها جیغ میزنی پاشدم ...
دستم رو گرفتم با هم رفتیم وسط ....
افتاده نگاهت تو چشم عاشقم، شک نکن هنوزم شبیه سابقم
شک نکن هنوزم می لرزه زانوهام، وقتی که بخوام من کنارت راه بیام
این منم که مستم مست و خراب تو، دوست دارم بدونم چیه جواب تو
دوست دارم بدونم تو با من هستی یا، اشتباه گرفتم تورو با اون چشام
وقتی تو چشات زل زدم نشستم، حس می کنم تو دنیای دیگه هستم
منم دوست ندارم کس دیگه رو ببینم، روی هر چشی چشامو بستم
جونم واست بگه بگه رک و راست، تورو می خوامت یه جورای خاص
می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس
جونم واست بگه بگه رک و راست، تورو می خوامت یه جورای خاص
می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس
افتاده نگاهت تو چشم عاشقم، شک نکن هنوزم شبیه سابقم
شک نکن هنوزم می لرزه زانوهام، وقتی که بخوام من کنارت راه بیام
جونم واست بگه بگه رک و راست، تورو می خوامت یه جورای خاص
می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس
جونم واست بگه بگه رک و راست، تورو می خوامت یه جورای خاص
می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس
اون کسی که هر روز دیدنش آرزومه، با وجود اینکه همیشه روبرومه
اون کسی که اسمش بغض تو گلومه
تو هستی بذار بگم من
تو هستی دیوونتم من
جونم واست بگه
جونم واست بگه
بگه رک و راست
تورو می خوامت یه جورای خاص
می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس
جونم واست بگه بگه رک و راست، تورو می خوامت یه جورای خاص
می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس.....
یکی از دست هاشو گذاشت روی شونه ام من کشوند طرف خودش ...دست دیگه اش رو هم گذاشت روی کمرم .....
زل زدم به چشم هایی که تمام پنج سال اسیرش بودم ... چشم هایی که میدونستم صاف و صادقه .....
زیر لب گفتم :
- جونم واست بگه رک و راست ، تو رو میخوامت یه جورای خاص
اونم زل زده بود به چشم های من ....
اهنگ که تموم شد پیشونیم رو طولانی بوسید .....
برگشتیم سر جامون این دختر ان قدر که جیغ زده بودن همه صدا هاشون گرفته بود .... ارمان هم هی مسخره اشون میکرد مخصوصا یکی از دوست هامو که خیلی تو دانشگاه اذیتش میکرد ....
- عزیزم من یه سر برم مردونه دوباره زود برمیگردم ....
با عشق گفتم :
- باشه ولی زود بیای ها .....
ارمان پاش رو گذاشت بیرون مریم پرید بغلم ....
- خوب ساحل خانم خوب استاد ما رو تور کردی ها ؟
- مریم ؟ تو هنوزم چشمت به ارمانه خجالت بکش .....
محکم زد تو دستم ....
- گمشو بی ادب مگه مرض دارم چشمم به شوهر دیگران باشه ....
یک ذره با هم حرف زدیم تا ارمان خیلی زود برگشت ....
موقع ی شام رفتیم توی یه اتاق خصوص .... خیلی گرسنه ام بود مخصوصا این که نهار هم کم خورده بود .....
ای بابا باز این فیلم بردارها شروع کردن به دستور دادن که چی کار کنیم ...
عکس ها و فیلم ها که تموم شد ما تنها گذاشت که شاممون رو بخوریم ..
نفهمیدم چه جوری قاشق و چنگال برداشتن مثل این هایی که چند روز غذا نخورن شروع کردن به خوردن ....
ارمان با تعجب نگاهم کرد زد زیر خنده ....
- ساحل یه لحظه به خودم شک کردم چرا مثل این زن حامله ها غذا میخوری ....
با دهن پر گفتم :
- اخه از استرس نتونستم خوب نهار بخورم .....
- استرس برای چی ؟
- هیچی بابا بذار بخورم که خیلی گرسنه امه ....
جوجه کباب خودم که تمام شد جوجه کباب ارمانم خوردم بیچاره زل زده بود به من .....
با خنده گفتم :
- چیه ادم ندیدی ؟؟؟؟؟
- چرا ولی هیولا ندیدم بودم ...
با چنگال زدم به بازوش ...
- هیولا خودتی بی ادب ...
شام رو خوردیم دوباره برگشتیم سالن قبلی ...
روی صندلی نشستم همیشه عادت داشتم وقتی شام رو میخوردم خوابم میگرفت الان هم که دیگه نگو در حد تیم ملی خوابم میومد ....
مهمون ها که می یومدن برای خداحافظی با گیجی جوابشون رو میدادم ....
- عیبی نداره اینجا خوابت بگیره ولی خونه دیگه خوابت نیاد که تا صبح باهات کار دارم .....
با خواب الودگی گفتم :
- بیخود من برسم خونه با همین لباس عروسی میخوابم ....
اومد جواب بده که مادر جون اومد نزدیکمون .....
- اوا مادر چرا اینطوری شدی ؟
ارمان دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت :
- هیچی مامان جان خوابش میاد هیچیش نیست .....
تو همون حالت یه چرت کوچلو زدم چون واقعا خوابم میومد هی ارمان میزد بهم که خداحافظی کنم .... ابرومون نره ... نگن دختره غش میکنه هی .....
دریا اومد جلو کمک کردم شنلم رو تنم کنم ....
- اه ساحل بابا الان چه موقع ی خوابه میخوایم بریم حال کنیم ها فرزاد و ارمان کلی با هم برنامه ریزی کردن برای امشب .....
- میری یه لیوان اب یخ بیاری بخورم تا شاید خواب از سرم بپره ....
- باشه الان میگم یکی از این کارگر ها برات بیارن .....
اب رو که خوردم بهتر شد .... بابا و عمو اومدن تو تا چند تا عکس دسته جمعی بندازیم ....
- عزیزم شنلت رو بنداز سرت دانیال و سامیار میخوان بیان تو .....
موهام رو کامل گذاشتم تو اومدن تو چند تا عکس هم با اون ها انداختیم .
فرزاد یه چشمک به ارمان زد ...اونم با خنده جوابش رو داد امشب چه خبره باز من خبر ندارم .....
دیگه کم کم سالن داشت خالی میشد فقط فامیل های نزدیک بودن که میخواستن خونه رو ببین ....
- ارمان بریم خسته شدم ؟
کتش رو از روی صندلی برداشت پوشید ....
- بریم عزیز دلم چشم هاشو نگاه کن چند روز نخوابیدی ؟
والا من تو این چند روز که مثل خرس خوابیدم نمیدونم چرا خوابم گرفته ....
رفتیم بیرون ماشین ها منتظر ما بودند که حرکت کنیم اون هام پشت سر ما بیان ....
- ارمان اون کولر روشن کن پختم این زیر ....
- ای به چشم عزیزم ....
به فرزاد چراغ داد که جلوتر راه بیفته .... همه با بوق اماده ی حرکت شدن .....
ارمانم دستش رو گذاشته بود روی بوق هی میزد .....
خندیدم شنلم رو دادم بالا طوری که فقط چهره ام معلوم باشه ....
مریم خودش رو رسوند به ماشین ما .... همه ی بچه ها ی دانشگاه که دعوتشون کرده بودم تو ماشینش بودن ....
نگاه کن چه جوری روی هم سوار شدن هر کی ندونه میگن این روانین ...
همه اشون بلند گفتن :
- استاد یه ذره اروم برید بابا بهتون برسیم ....
با خنده گفتم :
- برید گمشید مزاحم ها .....
ارمان حوصله ی دیگران رو نداشت شیشه رو کشید بالا صدای ظبطش رو زیاد کرد طوری که شیشه های ماشین در حال شکستن بود ....
- ارمان کجا داریم میری ؟
- داریم میرم خونه دیگه .....
دم خونه که رسیدیم فرزاد زود تر ماشین رو پارک کرد پیاده شد با صدای بلندی گفت :
- دوستان اماده اید ..........
وا این ها میخوان چه غلطی کنند خیر سرشون ...
همین که منو ارمان پیاده شدیم سی چهل تا فشفشه رفت تو هوا یک متر پریدم همزمان هم اهنگ اوپا گانستار پخش شد ... جالب این بود که همه ی ماشین هایی که دور ما بودن این اهنگ رو همزمان گذاشته بودن ....
دختر ها و پسر های جوون با صدای بلند میخونن .... الانه که گشت ارشاد بیاد همه رو بگیره ببره ....
سرم رو بلند کردم تو اسمون پر از فشفشه های رنگی ای بود که فرزاد مینداخت بالا .....
واقعا شوکه شده بودم باورم نمیشد این همه کار های خوب و جالب رو ارمان انجام داده ....
- ارمان جان الان همسایه ها زنگ میزنن110 ها
- نگران نباش عزیز دلم با همشون هماهنگ کردم ...
وا چه کار ها که نمیکنه این ارمان ...
حالا خوبیش این بود که خونمون خارج از شهر بود و زیاد همسایه ها رو اذیت نمیکرد .....
بعد از اون شب که ارمان تو خونه اش ازم خواستگاری کرده بود دیگه نیومده بودم دلم میخواست برم ببینم تو چه خبره ولی مگه میشد از بین این همه ادم رد شد ...
نگاهم افتاد به گوسفنده بیچاره اون مثل من شوکه شده بود ......
یکی ساعتی تو کوچه بودیم حالا مگه فرزاد بس میکرد به دریا اشاره کردم بیاد ....
- دریا بابا بیا برو جلوی این شوهرت رو بگیر مردم خوابن گناه دارن ....
- مردم خوابن یا تو خوابت میاد ....
با خنده گفتم :
- حالا چه فرقی میکنه من یا همسایه ها ....
- به همین خیال باش که ارمان بذاره تو. الان بخوابی ....
ارمان اشاره کرد که دیگه بس کنند ...
رفتیم تو مهمون ها زود تر از ما رفتند تا خونه رو ببیند .... حالا کی این ها رو بیرون کنه .......
خدا رو شکر مامان خیلی زود محترمانه بیرونشون کرد ....
خودشونم دیگه زیاد نموندن و از همون دم در خداحافظی کردم دریا چشمک زد ....
- خوش بگذره خواهر جون .....
- کوفت ....
دانیال گریه میکرد میخواست بمونه پیشم فرزاد با خنده هی بهش میگفت :
- پسرم نمیشه بمونی که قیافه ای عمو ارمان روببین .....
در رو بستند شنلم رو باز کردم خیره شدم به تاب پشت سرم همون جایی که ارمان بهم اعتراف کرد دوست دارم ....
همون جایی که به قول خودش مقدمه رو انجام داده بود ....
- ساحل چرا نمیای بریم تو .....
لباسم رو زدم بالا که به زمین کشیده نشه ....
- اومدم ارمان ......
رفتیم تو وای چه خونه ای بود با اینکه خونه ی خودمون دوبلکس بود ولی اینجا مثل قصر میموند .... از این خونه هایی که هر دختری ارزوش رو داره.....
هر طرفش یه رنگ و لعابی داشت ....
دکوراسیونشم که دیگه نگو واقعا قشنگ بود ....
- خوشت اومد عزیزم اگر از هر کدوم از وسیله ها یا مبل ها خوشت نمیاد بگو تا عوض کنم.....
- نه بابا مگه دیوانه ام همه ی وسایله ها خیلی عالیه ....
رفت تو اشپزخونه ....
- من برم یه قهوه درست کنم تا شاید خواب از سر تو بپره ما بی مقدمه نمونیم .....
با خنده گفتم :
- ارمان میشه تلویزیون رو روشن کنم ...
با اخم گفت :
- این چه حرفیه میزنی اخه این جا دیگه خونه ی تویه هر کاری دوست داری بکن ....
به ساعت نگاه کردم نزدیک های 2 بود .....
ارمان با دوتا قهوه اومد کنارم نشست ....
- بفرمایید خانم خوشگله ؟
- دستت درد نکنه میگم لباس های منو اوردی از خونه ؟
با شیطنت گفت :
- لباس میخوای چی کار کنی ؟؟؟؟؟؟
- ارمان لوس نشو بگو اوردی یا نه .؟ اصلا من کلی چیزی میخوام ....
- هم خودم برات کلی چیزی خریدم هم اینکه وسیله ها که اماده کردی بودی رو همه رو اوردم برات .....
- دستت درد نکنه راستی تو هنوز سوغاتی ها رو به من نشون ندی ها ؟
- فردا نشون میدم کار های مهم تر از سوغاتی داریم ....
جوابش رو ندادم .....تا شاید یادش بره ولی انگار دوست نداشت بحث رو عوض کنیم ....
- ارمان من برم بالا این لباس عروس رو در بیارم که شفته شدم ....
- برو گلم برات لباس گذاشتم روی تخت چیزی خواستی بهم بگو ....
از این که ان قدر به فکر بود غرق شادی شدم ... ولی خونه به این بزرگی حتما چند تا اتاق خواب داره دیگه ... من از کجا بدونم باید کدوم اتاق برم ....
- ارمان کدوم اتاق برم ؟
- چهار تا اتاق خواب بالاست برو اتاق که درش قهوه ای اون اتاق مشترکمونه .....
- باشه ؟
- تو برو منم الان میام قهوه ات هم که نخوری ؟
- میام میخورم ....
از پله ها رفتم بالا ... وارد اتاقی شدم که خودش گفته بود ...
یه اتاق کاملا رویایی یه تخت دو نفره ی خیلی خوشگل وسط اتاق بود چشم افتاد به لباس خوابی که ارمان گذاشته بود روی تخت ....
بی حیا این این چه لباس خوابیه که تو گذاشتی اگه هیچی نپوشم که سنگین ترم ....
یه لباس خواب بنفش کمرنگ که خیلی کوتاه بود از بالا هم که دیگه قربونش برم هیچ نداشت ....
کنار تخت یک قاب عکس خوشگل از من و خودش بود ...
میز توالتم هم گوشه ای اتاق بود با رنگ و مدل تخت ست بود ...
پر از لوازم ارایش و عطر های گرون قیمت بود ...
رفتم جلو تر نگاهم افتاد به خودم واقعا خوشگل شده بودم دلم نمیخواست لباس عروسی رو از تنم در بیارم ....
در کمد رو باز کردم پر از لباس های مارک دار بود .... لباس های خودم رو گذاشته بود طبقه ی دوم خم شدم یه تاب و شلوارک صورتی دراوردم
دستم رو دراز کردم زیپ لباس رو باز کنم که نشد هر چی تلاش کردم بی فایده بود ....
شلوارکم رو از زیر لباس پوشیدم ....
در اتاق باز شد ارمان اومد تو سینی قهوه تو دستش بود ...
- اه چرا لباس هاتو عوض نکردی ؟
- اخه نمیتونم زیپش رو باز کنم ...
سینی قهوه رو گذاشت روی میز عسلیه ی کنار تخت ...
- بیا این جا برات باز کنم ....
یکی از دست هامو گرفتم به لباس که باز کرد یه دفعه از تنم در نیاد ....
دست سردش که به بدنم خورد یه جوری شدم .....
زیپ رو برام به ارومی باز کرد ....
با شیطنت تمام گفت :
- بفرمایید عزیزم حالا میتونی لباس خواب رو بپوشی ....
خجالت کشیدم سرم رو انداختم پایین چه فکری کرده بود که این لباس خواب برای من خریده بود .... فکر کرده منم الان میگم چشم و این میپوشم ....
رفت طرف کمد یه بلیز و شلوارک برای خودش اورد بیرون ....
خواست بلیزش رو دربیاره که بلند جیغ کشیدم .....
- هی چته ساحل ترسیدم باز چی شده چرا جیغ میکشی ....
- این همه اتاق میخوای جلوی من عوض کنی ....
دستش رو گذاشت به کمرش ....
- میشه بگی چرا نباید عوض کنم جلوی تو ...
- ارمان خواهش میکنم برو بیرون هم من لباسم رو عوض کنم هم خودت عوض کن ....
با لحن جدی ای گفت :
- دلیلی نمیبنم که برم بیرون ولی این دفعه باشه حرف رو گوش میکنم تو هم به این بلیز شلوارک برو اون لباس خوابی رو که برات گذاشتم بپوش ...من الان زود برمیگردم ...
به همین خیال باشه اقا ارمان که امشب این لباس رو بپوشم ....
نشستم روی صندلی سنجاق هایی که به موهام زده بود رو باز کردم .. اخ بلاخره راحت شدم نزدیک هزار تا سنجاق روی کله ی مبارکم بود ...
دست رو بردم لای موهام .. بوی تافت میداد ....
خودم رو پرت کردم روی تخت وای که چه قدر خوابم میومد ... دستم رو دراز کردم فنجون رو از روی میز عسلی برداشتم ... قهوه رو خوردم
با اینکه سرد شده بود ولی باز خوشم مزه بود ...
ارمان برگشت تو اتاق فقط تنش یه شلوارک بود بلیز نپوشیده بود عجب هیکل درستی داره تا حالا ندیده بودم بدن یک پسر ان قدر سفید و جذب کننده باشه .....
سعی کردم بهش نگاه نکنم ....
- بیا برو یه بلیز بپوش اقای تارزان ....
- نمیخوام من عادت دارم تو خونه ی خودم بدون بلیز بگردم ...
اومد نزدیک روی تخت نشست ...
- این چه پوشیدی مگه من نگفتم اونو بپوش ....
-ارمان جان چه گیری دادی ها چه فرقی میکنه قهوه ات رو بخور ...
پرید روی تخت ...
- قهوه ای رو ول کن یه چیزی خوشمزه تر از میخوام بخورم ...
به لب هام اشاره ای خدا حالا من الان چه غلطی بکنم .... نمیدونستم واقعا باید چه جوری جلوش رو بگیرم ...
یه ذره رفتم عقب تر ولی ارمان مشتاقانه داشت میومد نزدیکم ....
همه ی وجودم رو ترس گرفته بود ...
بلاخره خودش رو رسوند به من دیگه نمیتونستم برم عقب اگه میرفتم میخوردم زمین ....
- ارمان میگم فکر کنم گوشیت داره زنگ میخوره ....
یه ذره بهم نگاه کرد بعدش بلند زد زیر خنده ....
- مثلا الان میخوای حواس منو پرت کنی اره ؟ عزیزم موبایل من خاموشه .....
عجب سوتی قشنگی دادم حالا خوبه بیست و چهار ساعته موبایلش روشنه ها الان خاموش کرده ....
- اه راست میگی ....
با خنده گفت :
- بله راست میگم ... ساحل تو از من خجالت میکشی ؟
- نه کی گفته ؟
مثل خر داشتم دروغ میگفتم ...
- پس چرا مستقیم بهم نگاه نمیکنی ....
زل زدم تو چشم هاش ...
- ببین نگاه میکنم ....
با خنده اومد جلو منو پرت کرد تو بغلش .... استخون ها در حال شکستن بود ....
- ای اره ولم کن باز اینطوری منو بغل کردی ؟
- ببخشید خانم خوشگله میگم اماده ای بریم سر وقت مقدمه ....
اگه مقدمه شروع بشه که من دیگه نمیتونم جلوش رو بگیرم و بدبختی به بار میاد....
- ارمان میشه بذاری برای فردا اخه خوابم میاد ...
- ای بابا کشتی منو خواب که همیشه هست ... خیر سرمون امشب بهترین شب زندگیمونه ها ....
خواب بهونه بود چون وقتی اومدیم خونه دیگه خواب از سرم پریده بود لب هامو غنچه کردم ...
- ارمان خوابم میاد ؟
صورتش رو اورد نزدیکم ....
- چند بار بهت گفتم لب هاتو اینطوری نکن اخه دختر ....
چشم هاشو بست لب هاش گذاشت روی لب هام ..... منم چشم هامو بستم همراهیش کردم ... مثل دفعه ی قبل نفسم گرفته بود ولی نمیخواستم این حال قشنگمون خراب بشه ....
بعد از چند دقیقه اروم لب هاشو از روی لب ها برداشت ... با چشم های خمارش بهم نگاه کرد ...
- حالا دیدی لب های تو خوشمزه تر از قهوه بود ...
خندیدم زبونم رو دراوردم بیرون .... اجازه ی حرف زدن بهم نداد دوباره لب هاش گذاشت روی لب هام با احساس تر از چند دقیقه پیش بوس کرد ...
دستش رفت طرف تابم چشم هامو باز کردم هلش دادم عقب ...
- ارمان چی کار میکنی ؟
سرش رو اورد بالا از این که از تو حس دراورده بودمش عصبانی بود ...
- چیه چرا اینطوری میکنی ؟
- ارمان چیزه میدونی چیه ؟
ابرو هاش رو داد بالا ....
- چیه چی شده ؟
حالا چه جوری این دروغ الکی رو بهش بفهمونم خدا میدونه ....
- میدونی .... چیزه
دو هزاریش باز نیفتاد ....
- ساحل چرا ان قدر چیزه چیزه میکنی بذار به عشق بازیمون برسم ....
دوباره هلش دادم عقب ...
انگار تازه فهمید موضوع از چه خبره .... دستم رو گرفت ....و با حالت خیلی جدی ای گفت :
- ساحل اگه امادگیش رو نداری بگو چرا میخوای دروغ بگی اگه مردی از اوضاع زنش خبر نداشته باشه که مرد نیست ....
سرم رو انداختم پایین از خودم شرمنده شدم .... با دستش صورتم رو اورد بالا ...
- تو از من خجالت میکشی جوجه ؟
سرم رو تکون دادم ....
حالا خدا رو شکر فهمید مگر نه باید براش پانتومیم بازی میکردم ....
- عیبی نداره عادت میکنی ؟ میخوای برات تعریف کنم چه جوری عاشق توی شیطون شدم ؟؟؟
- اره اره برام تعریف میکنی استاد مغرور ؟؟؟
لپم رو بوس کرد ...
دراز کشید روی تخت منو خوابوند کنار خودش سرم رو قلبش بود ...
نزدیک های صبح بودم که خوابیدم دیگه واقعا و رسما شدم زن اقا ارمان یا شاید بهتر بگم زن مغرور ترین استاد دنیا ....
اولی صبحی کی میتونه باشه حوصله ی این که بلند شم برم دم ایفون در نداشتم ... نگاهم که به ارمان افتاد یاد دیشب افتادم ازش خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم باید بیدارش میکردم ....
اروم صداش کردم ...
- ارمان جان بلند شو ببین کیه داره زنگ میزنه ....
یه تکون ارومی خورد ولی دوباره خوابید ... دوباره صداش کردم ولی دریغ از یه چشم باز کردن ... اهان فهمیدم چه جوری بیدارت کنم با صدای بلندی گفتم :
- ارمان ......
یه متر پرید با خواب الودگی گفت :
- من کیم ؟ تو کی هستی ؟ چرا جیغ میزنی ؟
خندم رو خوردم ...
- ارمان پاشو دارن زنگ میزنن من سرم گیچ میره نمیتونم بلند شم ...
- ولش کن بابا هر کی باشه خودش خسته میشه میره ....
با جیغ بنفش من بلند شد ....
- خوب بابا کر شدم ....
با چشم های بسته و خواب الود رفت طرف در اتاق ...
صداش کردم ....
- ارمان این طوری نری پایین ها انگار یادت رفته لباس نداری ....
چشم هاشو باز کرد یه نگاهی به خودش و من کرد ... دست ها گذاشت روی چشمش ...
- اوا خواهر شما چرا هیچی تنت نیست ....
خندیدم یه بلیز و شلوار پوشید رفت پایین .....
کشم رو از روی میز عسلی برداشتم موهامو بستم ازجام بلند شدم سرم گیچ میرفت ولی باید بلند میشدم ....
از لای در نگاه کردم مادر جون بود خیالم که راحت شد رفتم وان حموم رو باز کردم پیش به سوی اب بازی ....
یه نیم ساعتی تو حموم بودم چه عجب ارمان نیومد بالا ....
موهامو خشک کردم یه بلیز دامن سفید صورتی پوشیدم ...
یه فکر با حال اومد تو ذهنم چند تا از متکا ها گذاشتم روی تخت که ارمان اومد فکر کنه منم ....
صدای پاش رو که شنیدم دویدم تو حموم چراغ رو هم خاموش کردم که منو نبینه ....
اومد میشنیدم که داره با خودش حرف میزنه ....
نشست روی تخت .. لای در رو باز کردم ببینم چی کار میکنه ....
اروم روی متکا ها زد ...
- ساحل جان عزیزم خوبی ؟ بیدار نمیشی خانومی ...
جوابی نشید اروم گفت :
- الان که باز شیطونی کردم بیدار میشی....
در حال ترکیدن بودم از خنده خدا خفت نکنه اروم خیز برداشت طرف متکا یک دفعه پتو رو کشیده خودش رو انداخت روی متکا ها ....
سرش که خورد به لبه ی تخت تازه فهمید هیچ کس روی تخت نیست ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم با صدای بلندی زدم زیر خنده ....
با گیجی برگشت بهم نگاه کرد ...
- میبینم که ضایع شدی استاد ؟
خندید ...
- دارم برات ساحل خانم حالا دیگه منو میذاری سر کار اره ؟
خندم رو خوردم که باز اقا هوس شیطنت نکنه پدر ما رو در بیاره ...
با لحنی که مثلا بخواد خر بشه گفتم :
- ارمان جونم خوب من میخواستم یه ذره بخندم ...
چند قدم اومد جلو تر من رفتم عقب ....
- اه نه بابا الان کی کاری میکنم به جای خنده گریه کنی ...
تا بیام فرار کنم خودش رو رسوند بهم در حموم رو قفل کرد شیر اب یخ باز کرد تو وان منو انداخت توش .....
سنگ کوب نکنم خوب تمامو بدنم میلرزید از سرما .....
- خوب شد خانم خوشگله تا تو باشی دیگه به من نخندی ....
شیر اب داغ رو باز کرد تا اب وان ولرم باشه خودش رو با لباس پرت کرد بغل من ....
- دیگه رسما شدی زن من ها .....
سرم رو انداختم پایین حالا میخواد دوباره منو با حرف هاش خجالت بده ....
- اخی نازی خجالت کشیدی ؟ برات عادی میشه جوجه کوچلو ....
یک ساعت تو وان بازی کردیم بعدش من اومدم بیرون تا اون خودش رو بشوره ....
یاد دانیال افتادم بدون لباس اومده بود جلوی صبری خانم وای که چه قدر اون روز خندیدم ....
رفتم پایین میز صبحونه رو چیده بود پس بگو چرا نمیومد بالا ...
مادر جون کلی خوراکی برامون اورده بود دست گل درد نکنه ...
چای ریختم تا ارمان بیاد بیرون ...
اومد پایین از موهاش اب میچیکید .... چند تا لقمه ای که براش درست کرده بودم رو دادم دستش ....
- به جایی این که من به تو صبحونه بدم تو برای من لقمه درست کردی ..
با دهن پر گفتم :
- اره عزیزم برو قوی شی که میخوای منو اذیت کنی ....
لپم رو گرفت کشید ...
- اخه تو این همه زبون رو از کجا میاری دختر ....
با شیطنت گفتم :
- نمیدونم .....
صبحونه رو که خوردیم رفتیم روی مبل نشستم اومد کنارم ....
- ساحل من بلیط گرفتم بریم ماه عسل برو وسایل هاتو جمع کن ...
ماه عسل؟؟؟ اخه الان چه وقته ماه عسل رفته ....
- حالا کجا میخوایم بریم ....
- اول یه هفته میرم مشهد بعدشم کیش ..
اخ جون چه قدر دلم مشهد میخواست یا امام رضا مرسی که ارمان رو بهم دادی .....
- اخ جون اخ جون پس من برم وسایل هامو جمع کنم ....
تو پله ها بودم که صدام کرد برگشتم ...
با چشم های شیطون ای گفت :
- لباس خواب بنفشه یادت نره ....
دمپاییم رو دراوردم پرت کردم طرفش مستقیم خورد تو صورتش ....
- ای ناکارم کردی که ...پس فردا بابای بچه هات کور میشه ها
- حقته بچه پرو تا تو باشی حرف های زشت نزنی ....
با خوش حالی دویدم به سمت اتاق خوابمون که لباس هامو جمع کنم ...
اگرم باشم نمیذارم زنده بمونه فسقلی حال بهم زن ...
دریا و ارمان از خنده غش کرده بودن ولی من هنوز هم داشتم گریه میکردم ....
اصلا باورم نمیشد که چهار قلو حامله شدم پس بگو چرا ان قدر سنگین شده بودم تا چند روز با ارمان قهر بودم ... تقصیر اون بیچاره که نبود حتما خدا خواسته اینطوری باشه ...
خدایا قربونت برم گفتم بچه دوست دارم ولی دیگه چهار تا از فکر اینکه چهار تا بچه بخواد بهم بگه مامانم حالم بد میشد ....
از ترسم دیگه نمیرفتم سونوگرافتی میترسیم هی بچه اضافه بشه ....
ارمان برای چهار تا بچه هاش اتاق درست کرده بود و کلی اسباب بازی گرون قیمت ریخته بود توش ....
بعضی اوقات ان قدر حرصم میداد که حد نداشت اخه ادم برای بچه ی نوزاد میره ماشین بزرگ میخره ....
هر دفعه که با ارمان میرفتیم بیرون کلی لباس های خوشگل میخریدم ..
سونگرافیه ای که با ترس ولرز رفتم نشون داد بچه ها دو تا دخترن دو تا پسر ...
دانیال خیلی خوش حال بود همش میمود پیش من میموند و با شکمم حرف میزد ....
با احساس دردی از خواب بیدار شدم ارمان کنار خواب بود ....
با خودم گفتم حتما مثل دفعه های قبل طبیعیه ولی دردش بیش از حد بود ارمان رو صدا کردم ....
- ارمان پاشو دارم میمیرم ...
درد امونم رو بریده بود شر شر از چشم هام اشک میومد ....
ارمان خیلی زود لباس هامو اورد ...
- ساحل فکر میکنی وقتشه ....
با درد گفتم :
- اارررره
- ولی اخه تو هفت ماهته هنوز .....
با همون حالت که روی شکمم خم شده بودم گفتم :
- میخوای بهشون بگم همون تو بمونند ....
- از دست تو .....
مثل جوجه اردک اروم اروم رفتم طرف ماشین دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم هی جیغ میزدم ....
تو ماشین ارمان هی قربون صدقه ام میرفت ....
- چیه بازم داری خرم میکنی برای بچه ها بعد ....
حالیم نبود دارم چی میگم ولی حس میکردم دل و رودم داره از دهنم میزنه بیرون ....
- ساحل الهی فدات بشم یه ذره تحمل کن رسیدیم خدا منو نکشه این بلا رو سرتو اوردم .....
خدا نکنه .... خیلی زود رسیدیم به بیمارستان سریع منو منتقل کردن تو بخش اوژانس .... پرستار ها چند تا برگه دادن به ارمان که امضا کنه
نکنه میخوام بمیرم خودم خبر ندارم ..... لباس هامو عوض کردن لباس مخصوص تنم کردم تموم این مدت از زور درد فریا میزدم ...
- ارمان به بقیه کمک کن تروخدا اگه من مردم برای خودت زن بگیری ها از اونم چهار تا بچه بیار که بینمون عدل باشه ....
- چرا چرت و پرت عزیزم اروم باش بهت چیزی تزریق کردن سعی کن بخواب باشه بیدار که بشی چهار تا بچه ی خوشگل کنارتن ......
- به بقیه خبر بده .......
بردنم به اتاق عمل ... چه محیط ترسناکی داشت وسایل های جراحی رو که روی تخت دیدم وحشت کردم ... چند دقیقه طول کشید تا ...
بیهوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم ....
با صدای گریه بچه بهوش اومدم ولی چشم هامو باز نکردم حس ارمان رو میشنیدم که به پرستار میگفت چرا بهوش نمیاد ....
لای چشمم رو باز کردم چهار تا بچه ها با پتو های رنگی روی تخت بود یا به خدا این بچه ها منن ....
چهار تاشون یک دفعه زدن زیر گریه یعنی من فهمیدم من بیدار شدم ..
یه تکون اروم خوردم زیر دلم تیر کشید یه داد بلند کشیدم ..... زدم زیر گریه ...
بچه ها با داد من بیشتر گریه کردن ارمان بدون توجه به بچه ها خودش رو رسوند به تخت ...
- ساحل جان خوبی ؟ درد داری اره .....
با گریه گفتم :
- درد چیه دارم میمیرم بگو بیان یه مسکنی بزنن ....
- باشه عزیزم ولی قبل این که بخوابی میشه به بچه ها شیر بدی ببین چه جوری گریه میکنند به خدا گناه دارن ....
- من دارم میمیرم تو میگی شیر بده گرسنه اشونه ....
- باشه باشه خودتو ناراحت نکن
فکر کنم با این وضع ای که من دارم باید شیر خشک بخورن ....
انگار تو برنامه ی کودک بود که بچه ها یه دفعه جیغ و گریه میکردن ها ..
مادر جون و مامان و دریا اومدند تو اتاق .....
نای این که بهشون سلام بدم رو نداشتم فقط سر تکون دادم ...
ارمان زود برگشت ....
- ساحل پرستاره میگه خیلی بهت مسکن زدیم دیگه نمیتونیم مسکن بزنیم روی شیر تاثیر میذاره ......
بچه ها خیلی گریه میکردن وجدانم قبول نمیکرد که از گرسنگی گریه کنند .....
- ارمان بیا کمک کن بلند شم شیر بدم ....
دو تا از دختر ها اوردن بهشون شیر بدم یکیشون کپیه ی من بود یکیشون هم شبیه ارمان ....
وقتی اولین مک رو که زدند شیر بخورن یه حس قشنگی بهم دست داد حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم ....همه ی درد هام یادم رفت ...
یه ربعی دختر ها شیر خوردن بعد ارمان و مادر جون پسر ها رو اورد ...
الهی یکیشون مثل دختر ها شبیه من و یکی دیگه کپه ی ارمان انگار داشتم بچگیه خودم رو میدیم ....
عمو و بابا زیر گوش چهار تاشون اذان گفت .....
چهار روزی تو بیمارستان بودم تا هم خودم بهتر بشم هم از بچه ها مراقبت بشه ....
اگرم باشم نمیذارم زنده بمونه فسقلی حال بهم زن ...
دریا و ارمان از خنده غش کرده بودن ولی من هنوز هم داشتم گریه میکردم ....
اصلا باورم نمیشد که چهار قلو حامله شدم پس بگو چرا ان قدر سنگین شده بودم تا چند روز با ارمان قهر بودم ... تقصیر اون بیچاره که نبود حتما خدا خواسته اینطوری باشه ...
خدایا قربونت برم گفتم بچه دوست دارم ولی دیگه چهار تا از فکر اینکه چهار تا بچه بخواد بهم بگه مامانم حالم بد میشد ....
از ترسم دیگه نمیرفتم سونوگرافتی میترسیم هی بچه اضافه بشه ....
ارمان برای چهار تا بچه هاش اتاق درست کرده بود و کلی اسباب بازی گرون قیمت ریخته بود توش ....
بعضی اوقات ان قدر حرصم میداد که حد نداشت اخه ادم برای بچه ی نوزاد میره ماشین بزرگ میخره ....
هر دفعه که با ارمان میرفتیم بیرون کلی لباس های خوشگل میخریدم ..
سونگرافیه ای که با ترس ولرز رفتم نشون داد بچه ها دو تا دخترن دو تا پسر ...
دانیال خیلی خوش حال بود همش میمود پیش من میموند و با شکمم حرف میزد ....
با احساس دردی از خواب بیدار شدم ارمان کنار خواب بود ....
با خودم گفتم حتما مثل دفعه های قبل طبیعیه ولی دردش بیش از حد بود ارمان رو صدا کردم ....
- ارمان پاشو دارم میمیرم ...
درد امونم رو بریده بود شر شر از چشم هام اشک میومد ....
ارمان خیلی زود لباس هامو اورد ...
- ساحل فکر میکنی وقتشه ....
با درد گفتم :
- اارررره
- ولی اخه تو هفت ماهته هنوز .....
با همون حالت که روی شکمم خم شده بودم گفتم :
- میخوای بهشون بگم همون تو بمونند ....
- از دست تو .....
مثل جوجه اردک اروم اروم رفتم طرف ماشین دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم هی جیغ میزدم ....
تو ماشین ارمان هی قربون صدقه ام میرفت ....
- چیه بازم داری خرم میکنی برای بچه ها بعد ....
حالیم نبود دارم چی میگم ولی حس میکردم دل و رودم داره از دهنم میزنه بیرون ....
- ساحل الهی فدات بشم یه ذره تحمل کن رسیدیم خدا منو نکشه این بلا رو سرتو اوردم .....
خدا نکنه .... خیلی زود رسیدیم به بیمارستان سریع منو منتقل کردن تو بخش اوژانس .... پرستار ها چند تا برگه دادن به ارمان که امضا کنه
نکنه میخوام بمیرم خودم خبر ندارم ..... لباس هامو عوض کردن لباس مخصوص تنم کردم تموم این مدت از زور درد فریا میزدم ...
- ارمان به بقیه کمک کن تروخدا اگه من مردم برای خودت زن بگیری ها از اونم چهار تا بچه بیار که بینمون عدل باشه ....
- چرا چرت و پرت عزیزم اروم باش بهت چیزی تزریق کردن سعی کن بخواب باشه بیدار که بشی چهار تا بچه ی خوشگل کنارتن ......
- به بقیه خبر بده .......
بردنم به اتاق عمل ... چه محیط ترسناکی داشت وسایل های جراحی رو که روی تخت دیدم وحشت کردم ... چند دقیقه طول کشید تا ...
بیهوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم ....
با صدای گریه بچه بهوش اومدم ولی چشم هامو باز نکردم حس ارمان رو میشنیدم که به پرستار میگفت چرا بهوش نمیاد ....
لای چشمم رو باز کردم چهار تا بچه ها با پتو های رنگی روی تخت بود یا به خدا این بچه ها منن ....
چهار تاشون یک دفعه زدن زیر گریه یعنی من فهمیدم من بیدار شدم ..
یه تکون اروم خوردم زیر دلم تیر کشید یه داد بلند کشیدم ..... زدم زیر گریه ...
بچه ها با داد من بیشتر گریه کردن ارمان بدون توجه به بچه ها خودش رو رسوند به تخت ...
- ساحل جان خوبی ؟ درد داری اره .....
با گریه گفتم :
- درد چیه دارم میمیرم بگو بیان یه مسکنی بزنن ....
- باشه عزیزم ولی قبل این که بخوابی میشه به بچه ها شیر بدی ببین چه جوری گریه میکنند به خدا گناه دارن ....
- من دارم میمیرم تو میگی شیر بده گرسنه اشونه ....
- باشه باشه خودتو ناراحت نکن
فکر کنم با این وضع ای که من دارم باید شیر خشک بخورن ....
انگار تو برنامه ی کودک بود که بچه ها یه دفعه جیغ و گریه میکردن ها ..
مادر جون و مامان و دریا اومدند تو اتاق .....
نای این که بهشون سلام بدم رو نداشتم فقط سر تکون دادم ...
ارمان زود برگشت ....
- ساحل پرستاره میگه خیلی بهت مسکن زدیم دیگه نمیتونیم مسکن بزنیم روی شیر تاثیر میذاره ......
بچه ها خیلی گریه میکردن وجدانم قبول نمیکرد که از گرسنگی گریه کنند .....
- ارمان بیا کمک کن بلند شم شیر بدم ....
دو تا از دختر ها اوردن بهشون شیر بدم یکیشون کپیه ی من بود یکیشون هم شبیه ارمان ....
وقتی اولین مک رو که زدند شیر بخورن یه حس قشنگی بهم دست داد حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم ....همه ی درد هام یادم رفت ...
یه ربعی دختر ها شیر خوردن بعد ارمان و مادر جون پسر ها رو اورد ...
الهی یکیشون مثل دختر ها شبیه من و یکی دیگه کپه ی ارمان انگار داشتم بچگیه خودم رو میدیم ....
عمو و بابا زیر گوش چهار تاشون اذان گفت .....
چهار روزی تو بیمارستان بودم تا هم خودم بهتر بشم هم از بچه ها مراقبت بشه ....
دست هامو گذاشتم روی چشم هام ...
- ده بی سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نوه صد اومدم ها ....
سرم رو برگردوندم دیدم هیچ کدومشون نیستند زیر میز رو نگاه کردم
ارشام زیر میز قایم شده بود اروم اروم رفتم طوری که نفهمه از پشت بلیزش رو گرفتم ....
- اولین وروجک بدو برو روی مبل واستا .....
سرم یکی دیگه اشون رو پشت ستون دیدم ارشام با شکلک به ایلار میفهموند که من دارم میام تا بفمه خودم رو بهش رسوندم گرفتمش ..
- دومین وروجک تو هم برو پیش داداشت واستا .....
غش غش خندید وقتی میخندید مثل ارمان میشد .....
حالا باید دنبال ارتین باشم یه حدس هایی میزدم که کجا باید قایم شده باشه رفتم جلو تر سایه اش رو از پشت مبل تشخیص دادم خیلی راحت اونم گرفتم ....
- سومین وروجک بدو برو ....
با صدای بچه گونه ای گفت :
- اه مامانی از کجا پیدا کردنی منو ....
- به من ساحل فهمیدی بچه جون بگو خوب ؟
خندید بدو بدو رفت پیش ارشام و ایلار ......
نوبتی هم که باشه نوبت شیطون دختر دنیاست که خدا نصیب من و ارمان کرده مثل همیشه یه جایی قایم شده که عقل شیطان هم بهش نمیرسه ......
با خنده گفتم :
- سارینا پیدات کنم یه لقمه ی چربت میکنم ها خودت بیا بیرون ...
دیدم صدای حرف زدن اروم میاد اون سه تا داشتند اروم با هم پچ پچ میکردن ... فهمیدم یه خب هایی هست ..
کل پذیرایی گشتم ولی پیداش نکردم شیطنتش به من رفته بود و مغرور بودنش به ارمان ....
رفتم تو اشپزخونه ارشام و ارتین و ایلار روی مبل واسته بودند که قدشون بلند بشه منو ببینند ...
خم شدم ببینم زیر میز اشپزخونه نیست که یک دفعه یه موجود خوشگل و شیطون از توکابینت پرید بیرون بدو بدو رفت که دستش رو بزنه به دیوار ....
مثل جت بلند شدم از جام دویدم طرفش ولی مثل موش دوید و دستش رو زد .....
از بلیزش گرفتم بلندش کردم ...
- سارینا خانم باشه این دفعه هم برنده شدی ....
وقتی میخندید مثل ارمان روی لپش چال می افتاد ....
نفس نفس زنان رفتم تو اشپزخونه بیا غذام هم سوخت .....
چهار تاشون بلند گفتن :
- مامان ما غذا میخوایم یالا یالا یالا ....
- هیس چه خبرتونه کر شدم الان زنگ میزنم باباتون از بیرون غذا بگیره ....
الان باز ارمان دعوام میکنه میگه غذا سوزوندی ......
ارمان پیتزا خریده بود همین از در وارد شد چهار تاشون رفتند بغلش پیتزا ها ازش گرفتند ....
نگاه کن ابرو برای من نذاشتن الان ارمان فکر میکنه من از صبح هیچی بهش ندادم .....
شام رو که خوردیم ارمان گفت :
- دیگه موقع ی خواب بچه ها پاشید ....
یه چشمکی به من زد ....منم جوابش رو دادم ....
خدا رو شکر بر عکس من حرف ارمان رو خیلی خوب گوش میدادن ...
بعضی اوقات از دستشون کتک هم میخورم ....
رفتم تو اتاق خواب یه لباس خواب خوشگلم رو پوشیدم ...
مسواکم رو زدم و خیلی زود برگشتم تو اتاق منتظر ارمان شدم ....
بعد از یه ربع اومد ....
- ارمان بچه ها خوابیدن ؟
- اره عزیزم خوابیدن ؟
- مطمئنی ؟
- ساحل یادته از دریا و مامانت میترسیدی که یک دفعه نیان تو اتاق الان هم از بچه ها میترسی ....
- خوب اره اون ها هنوز خیلی کوچکند نباید از این چیز ها سر در بیارن که ....
با شیطنت گفت :
- به به خانم دلش مقدمه میخواد که از این این لباس های خوشگل پوشیده ...
با عشوه و دلبری گفتم :
- اره عزیزم ... فقط در رو قفل کن ....
در رو قفل کرد اومد کنار دراز کشید ...
- ساحل خدا خیلی ما رو دوست داره که همیچین بچه های خوشگل و سالمی بهمون داده ها ....
- اره من که روزی هزار بار شکر میکنم ....
- بریم سروقت کارمون .....
با خنده گفتم :
- بریم ...
اومدم نزدیکم لب هاشو گذاشت روی لب هام ..... با خشونت خاصی بوسم کرد بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم ....
از تو تاریکی سایه ای دیدم ....
- ارمان فکر کنم یه نفر تو اتاقه ...
- چی داری میگی ساحل جان ؟
- این دکمه ی چراغ خواب رو بزن ....
دکمه رو زد چهار تا کله از زیر تخت به ترتیب اومدن بیرون ....
یا خدا این ها از اون موقع تو اتاق بودن ...
با شیطنت ه من و ارمان زل زده بودن خوب تاریک بود کار های ما رو ندیدن .....
- ارمان مگه نگفتی خوابیدن ؟
- چرا به خدا پتو هاشون سرشون بود .....
ارتین با زبون قشنگش گفت :
- زیر چهار تا از پتو ها متکا بوده بابا جونی ....
یاد خودم افتادم فردا عروسی با ارمان چی کار کردم ....
ارمان اخم کرد به چهار تاشون ....
- پاشید برید تو اتاقتون دفعه ی اخر باشه بدون اجازه میاید تو اتاق خواب ما ها ....
سارینا با پرویی گفت :
- بابایی داشتی چی کار میکردی ؟
به دنبال حرفش ارشام گفت :
- فکر کنم میخوان یه جین بچه ی دیگه بیارن ....
متکا رو پرت کردم طرفشون ...
- بی ادب ها پاشید ببینم ...
این حرف ها رو دانیال یادشون داده بود .....
ارتین خودش رو پرت کرد وسط من و ارمان گفت :
- مامان خوب خودت شیطون بودی ما هم شیطون شدیم ....
دست هامو گرفتم بالا بلند با بدبختی گفتم :
- اخه کی گفته من شیطونم؟؟؟؟؟ .....
چهار تاشون با ارمان زدن زیر خنده .... اون شب چهار تا وروجک کنار منو ارمان خوابیدن .....
احساس میکنم خوشبخت ترین زن دنیام با وجود با پنج تا گل زندگیم ..
پایــــــــان
منبع: مرضیه 1379/کمپنا