loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 324 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان نبض تپنده (فصل آخر)

http://dl2.98ia.com/Pic/Nabze-Tapande.jpg

براش از امیر سام گفتم ... فقط از امیر سام ... از مهندس شایسته نگفتم ... از این کوه یخ بینفوذ نگفتم ... اون تا چه حد میدونه رو من نمیدونم ... ولی خیلی خوشحالم و از این بابت ، متشکرم از امیر سام ... چرا این کار رو کرد رو نمیدونم ... شاید هم ویزاش رو شهاب درست کرده ... گیجم ... من نمیدونم ... جزئیات رو نمیدونم ... حداقل تا یکی برام توضیح نده نمیدونم ... شاید حاجی بهم بگه ... ولی خوشحالم که یه داداش دارم ... که هنوز هم تکیه گاه دارم ... که باز هم کسی هست که تو فکرمه ...
دو هفته ای هست که داداش محمد ، برادر شوهر افشید ، مهران ، اومده ایران ... اومده که با محمد شراکت کنه ... اومده موندگار بشه ... معماری خونده ... با نسترن اخت شده ... یه شب که نسترن اینجا بود ، افشید هم برادر شوهرش رو برای آشنایی به خونمون دعوت کرد ... پسر خوبیه ... ساده و بی آلایش مثل محمد ... تیز شدم ، حرفه ای شدم ؟ نه نشدم ... نگاه امیر سام رو بلد نیستم بخونم ... ولی نگاه نسترن چرا ... نگاه مهران رو هم همینطور ... اخلاق پیچیده ای نداره ... شایدم تابلوئه ... نگاهش رو میشناسم ... نگاهش از اون شب دنبال نسترنه ... گوش نسترن هم تیز اسم مهران شده ... به انواع و اقسام روشها ، منه بیچاره رو دم به دم میکشونه پی صله ارحام ... سر زدن به خواهر شوهر ! ... گسترش روابط قوم و خویشی ... امان از دست این زبون دراز نسترن ... بیچاره نسرین که هیچ وقت به حق و حقوق بزرگتر بودنش نمیرسه ... نباید هم برسه ... اون کجا و زبون دراز نسترن کجا ؟ ... دیشب که خونه افشید بودیم ، بازم محبتهای متظاهرانه امیر سام شامل حالم شد ... اینبار حق رو به اون میدادم ... هر چی نباشه ، یه جو آبرو پیش مهران داشت ، نباید نادیده گرفته میشد ... بازم بازی ... بازی ای که دلم تنگش بود ... عشوه های به قول مهندس خرکی ... نازها و زنانگیهای پر خریدار ... غنج رفتنهای دلم ... لرزیدن قلبم ... محبتهای ریاکارانه در ملا عام ... هر چی نباشه ، کاچی بعض هیچی ... دلم تنگ شده بود ... تنگ همین ناز و نیازهای زورکی ... پر از دو روئی و نیرنگ ... تنگ تموم خارج زدنهای امیر سام ... وقتی که از نقشش بیرون میزد ... وقتی که دلش میخواست بابای بچه ام نباشه ... وقتی که دلش میخواست خودش باشه ... چقدر دوست دارم خودش رو ... من که قلب کوچیکم بی تو کاسه خونه ، من که کاسه چشمم جز تو از کسی پر نیست ... دوست داشتن یا عشق ؟ ... دوست دارمت با عشق ... عشق من به دوست داشتن ، قابل تصور نیست ...
من به همین هم قانعم ... قناعت رو از مادرم به ارث بردم و از حاج خانوم یاد گرفتم ... قناعت در اوج داشتن ... وقتی که با اینهمه داشتن ، بازم اضافه های غذا رو جمع میکنه و فریز میکنه ... وقتی که در اوج داشتن ساده زندگی کردن رو دوست داره ... وقتی که ... مادرم ... تو جنگ نابرابر با بابا ، خشم رو پس انداز میکنه و عشق رو پیوسته و آروم خرج میکنه ... من قناعت رو از خاله یاد گرفتم ... تو ذره ذره دوست داشتنهای پر خصم با مامان ... نمیشه که فقط عشق خواهری داشت ... میشه در اوج دشمنی هم عاشق بود .. دوست داشت ... مثل دوستی و عشق میون خاله و مامان ... من به این نوع قناعت عادت کردم ... به بازی امیر سام ... به عاشقانه های پر قناعت ... به مهرهای زورکی و پر تزویر ... خوبه ... خالی از جذبه نیست ... برای منه دور مونده از آب ، شناکردن تو حوضچه امیر سام غنیمته ... عشق چند قدم راهه ، از اتاق تا ایوون ... عشق دستته وقتی ، میز شام رو میچینه ... مث خواب بعد از ظهر ، تلخه اما میچسبه ... مثل چای بعد از خواب ، تلخه اما شیرینه ...
عجیبه که خط نگاه موذیش رو بلدم بخونم ... عجیبه که وقتی شیطون میشه و مردم آزار ، بلدم بخونمش ... عجیبه که هیچی بجز منفی از نگاهش رو بلد نیستم بخونم ... شاید ایراد از ذهن منه ... شاید ذهنم عادت کرده به منفی بافی ... از همون روز اول با اون پوزخند پر تمسخری که به چشمم خورد و دلم رو شکوند ... از همون روز منفی شد ... ذهنیتم به اون منفی شد ... کدر شد ... نگاه خوب از زرد های معلق تو چشماش رو نخوندم ... شراره های نارنجی آتشینی که به گندم زار چشمهاش حمله ور شد ... حمله ور میشه ... خوندنی تره ... نگاه موذی ای که تو چشماش حلقه میزنه و زردهای چشمش رو تیز تر میکنه ، وقت زیر نظر گرفتن حرکات خنده دار نسترن ... اطوارهای خنده دار ترش و اون نگاه مضحک مهران ...
دیشب هم با تموم اطوارهای نسترن و چشم و ابرو اومدنش برای تور کردن مهران ، در کنار افشید با اون رفتار پر محبت راست راستکی و محبتهای خالصانه و پر وقار حاج خانوم ... با امیرسام گذشت ... برای اولین بار با هم به تفریح رفتیم ... این یکی رو مدیون پیله های نسترن و اصرارهای مهران بودم ... شهر بازی تنها و آخرین جایی بود که به حال و روز من میخورد ... خنده دار بود ... خنده دار ترش ، قدم برداشتنهای امیر سام در کنار من بود ... همون امیر سامی که بعد از عقد ترجیح میداد تنها بره به قرارش برسه تا در کنار یه شیکم ورقلمبیده قدم برداره و خودش رو مضحکه خاص و عام کنه ... عمر زندگی کوتاست ، مثل شعله کبریت ... عمر هر چی جز عشق ، مثل عمر کوتاهه ... همسفر شدن مثل ، دربدر شدن خوبه ... پس قدم بزن با من ، توی راه و بیراهه ...
خنده های بی غل و غشی داره ... وقتی میخنده بیتاب ترم میکنه . عاشقترم میکنه ... مهم نیست با کی بخنده ، مهم صدای نادریه که ته گلوش بر میاد ... اینو دیشب فهمیدم ... قبلا قهقهه که میزد ، از ته دل نمیخندید ... دیشب خندید ... وقتی نسترن پیله میکرد سوار بازیهای پر هیجان بشم ، میخندید .. از ته دل میخندید ... مهم نیست به وضعیت مضحک من میخندید ، مهم اون صدای خوش آیندی بود که تو گوشم مینشست ... و ... انصرافش از شرکت تو این بازیها ... به خاطر من ... به خاطر تنها نموندن من ... چقدر خوبه ... چه حس خوشایندی نصیبم شد ... از توجه ، حتی به ریا ... کاشکی هر روز میرفتیم شهر بازی و اون به وضعیت من میخندید و من لذت این صدای خوب رو بیشتر میبردم ... بازیهای دو نفره ... روی دو صندلی ، دلم میخواست منم بودم ... منم مینشستم مثل افشید کنار محمد ... مثل نسترن کنار مهران ... پر هیجان ... پر از چسبیدنهای از روی ترسهای هیجانی ... از پرنده تا لونه ، از کویر تا بارون ... از اتاق تا ایوون ، عشق بهترین راهه ... آسمون تویی وقتی ، ماه داره میخنده ... عشق من ببین امشب ، آسمون چقد ماهه ...

 

 

 

 

۱۱

باورم نمیشه ... سه روز کابوس باورم نمیشه ... اینقد تلخ ؟ اینقد غیر قابل باور ؟ بختک تو زندگیمون ، افتاده پا نمیشه ... با گریه هیچ دردی از ما دوا نمیشه ... یا که دروغ گفتیم یا عشق هم نبودیم ...
همه چی از اون روز شروع شد ... از اون تاریخ نحس ... از اون روز لعنتی ... از اون شنبه لعنتی ... از اون صورت وضعیت خسته کننده قرارداد آخری لعنتی ... جهنم من از اون روز شروع شد ...
آخر هفته ای مفرح ... با کلی شوخی و خنده گذشت ... قرار بود فردا اول صبح برم دنبال نقد کردن صورت وضعیت آخر ... قرار بود مرخصیم از ظهر اون روز شروع بشه ... قرار بود بقیه امتحانام رو بدم ... قرار بود فقط استراحت کنم و به درسام برسم ... قرار بود یکشنبه برم دکتر ، نوبت داشتم ... شکمم پایین کشیده بود ... از بس خندیده بودم دلم درد گرفته بود ... کمرم تیر میکشید ... امیر سام باز مهربون شده بود ... باز نقش گم کرده بود ... باز دلش میخواست خودش باشه ... باز خارج میزد ... باز دلش میخواست بابا نباشه ... بابا نباشه ... آخ ... آخ از تو امیر سام ...
جمعه شب تو فرح زاد مهمون حاج خانوم بودیم ... به قول خودش برای روحیه کسلم خوب بود ... حاجی نبود ... رفته بود خوزستان ... نسترن به زور آویزونم شده بود ... میون اون و مهران یه چیزایی رقم خورده بود ... یه جرقه هایی کاملا به چشم میخورد ... منو افشید میخندیدیم ... منو امیر سام میخندیدیم ... به این ادا و اصولا میخندیدیم ... افشید میخندید ولی حق رو به اون دو تا میداد ... من همش میگفتم سامی ... اون لبخند میزد ... همش میگفت جونم ... بازی بود ... بازی بازی جدی میگرفتم ... تموم اون خوبیها ، جانم گفتنها ... عاشقانه های دور از انتظار رو جدی میگرفتم ... خوش بودم ... یا خوشی به من نیومده یا من زیاده خواهی داشتم ... آخر شب ناز بود یا نیاز که درد داشتم ؟ نمیدونم ... ولی خوب بود ... ناز کشیدنهای پدرانه امیر سام رو دوست داشتم ... ناز کشیدنهای پدرانه ! دل به دریا زدم ... دو پهلو ازش خواستم بیشتر بمونه ... موند ... پیش من موند ... برای دل من یا هر چی ، ولی موند ... پاهام باد کرده بود ... از پیاده روی مفرح تو فرح زاد درد میکرد ... پاهام رو مالش داد ... دردم کمتر شد ... خوب بود ... مهربون بود ... آخر شب با یه شب بخیر دور از انتظار رفت ... رفت ... با یه بوسه ... خیلی وقت بود دیگه مهریه نمیداد ... فقط مهر میگرفت ... فقط تو چشام زل میزد و خط نگاهم رو میخوند ... از قلبم خبر داشت ؟ حتما ... خودم خودم رو لو داده بودم ... همون شب خونه باباش خودم رو لو داده بودم ... نتونستم خودم رو نگه دارم ... نتونستم مچم رو بسته نگه دارم ... قلبم کف دستش زد ... قلبم کف دستش پر صدا زد ... لوم داد ... تک اشک گریخته از کاسه چشمم لوم داد ... من دیلماجی چشمها رو بلد نبودم ، اون که بلد بود ... این قصه اولش ، با غم شروع شده ... پس باید آخرش ، با غم تموم بشه ... اینجوری بهتره ، حتما مقدره ... تقدیر ما دو تا ، با هم تموم بشه ...
تموم شد ... به همین سادگی همه چی تموم شد و من به آخر رسیدم ... این نبض تپنده پر کوبش تموم شد ... تموم به معنای واقعی ... خیلی خندیده بودم ... ولی صبح انرژی بلند شدن نداشتم ... درد داشتم ... التماس کردم : « تو رو خدا مهندس ... جدی میگم ... من امروز نمیتونم برم ... بذار برای یه روز دیگه ... بذار فردا برم ... فردا یکشنبه ست ، برای صندوق پتروشیمی ، همیشه یکشنبه ها پول واریز میکنن ... »
اخم کرد ... داد زد ... رنگ گرفته بود ... رنگ بی رحمی گرفته بود ... : « من با شما شوخی دارم ؟ من همین امروز پولم رو میخوام ... خیلی سخته ؟ یا امروز پول منو زنده میکنی ، یا تا ده ماهه هم بشی مرخصی بی مرخصی ... خسته شدم از این وضعیت ... خسته شدم از این لنگ در هوا موندن ... »
التماس کردم : « باشه سامی ، فقط ... »
پرید تو حرفم : « سامی نه مهندس ... من الان کجام ؟ منزل خانوم ؟ در حال رل بازی کردن ؟ ... همین که گفتم ... بی حرف »
کمرم باز تیر کشید ... رنگ عوض کردم ... کبود شدم ... جا خورده بود : « الان داری ناز میکنی ؟ شوخیت گرفته ؟ من الان کاملا جدیم ... »
« نه به خدا سامی .. حالم خوب نیست ... باور کن ... دیشب که خودت دیدی ... » مهم نبود ... برام مهم نبود که صدای فریاد گونه درد آمیزم از لای درز اتاق امیر سام رد میشه ... برام مهم نبود که این صداها به گوش کیا میرسه ... حالم خوب نبود ... حالت تهوع داشتم ... رنگ نگاش عوض شد ... ترس و نگرانی تو چشماش خوندنی بود ... چه عجب که یه بار رد نگاهش خوندنی شد ...
لحن پر دردم رو شنید ... به عینه تکون خورد .. در اتاق رو باز کردم ... از اتاق بیرون رفتم ... اومد دنبالم : « تو چته شری ؟ واقعا حالت خوب نیست ؟ میخوای بریم دکتر ؟ »
دلم آروم گرفت ... از شری گفتنش دلم آروم گرفت: « نه ... خوبم ... فقط نمیتونم برم ... نمیتونم راه برم ... کمرم درد میکنه ... زیر دلم تیر میکشه ... بچه ضربه میزنه ... تند میزنه ... » حتی بلد نبودیم ، از هم بدل بگیریم ...
دست رو شکمم گذاشت ... بازم ضربه ای کوبنده ... براش مهم نبود ... مهم نبود وسط شرکت ایستادیم ... براش مهم نبود که چند جفت چشم از چند گوشه شرکت زل زده به ما ... اینو خوب فهمیدم ... تازه تازه داشتم یاد میگرفتم ... دیلماجی حرکاتش ، رفتارهاش ... نگرانیهاش رو یاد میگرفتم دستم رو گرفت و کشید ... وسط شرکت ، جلو چند جفت چشم ، دستم رو گرفت و کشید ... کشون کشون منو به سمت پله ها هول داد ... کلید ماشینش رو تو دستام چپوند : « برو سوار شو تا من یه زنگ بزنم به دکتر و بیام ... برو ... مراقب پله ها باش ... آروم برو ... د منتظر چی هستی ؟ بهت میگم برو دیگه ... » دلت که میلرزید ، من با چشام دیدم ... تو زل تابستون ، چقد زمستونه ... هوا گرفته نبود ، دلم گرفت اون شب ... به مادرم گفتم هنوز بارونه ... هنوز بارونه ...
رفتم ... پله ها رو دو تا یکی طی کردم ... دردم زیاد نبود ... یعنی بود ... ولی ، اونقدری نبود که تحمل نداشته باشم ... تقریبا مثل تموم این چند روز گذشته بود ... اما پر کوبش ... دلم برای نگرانیش غنج رفت ... تو چه نقشی فرو رفته بود ؟ کدوم رل رو بازی میکرد ؟ جلو اینهمه چشمی که خبر از روابط ما نداشت ، چه نقشی رو بازی میکرد ؟ ... پریدم از شرکت بیرون ... سویچ رو تو دست چرخوندم ... لبخند زدم ... من فقط میخواستم از زیر رفتن تو اون دفاتر لعنتی ، در برم ... وگرنه این درد رو چند روز بود که داشتم ... انتظار اینهمه مهربونی رو نداشتم ... سویچ رو تو جا سویچی ماشین چپوندم ... در رو باز کردم ... با دو بوق دزد گیر از کار افتاد ... در باز شد ... پام رو بالا بردم : « لعنت به این شاسی بلند ماشینت ... جون آدم رو به لب میرسونه تا پا تو رکابش بذاری ... عین خودت ... »
صدا جهنمی بود ... از اعماق جهنم هفتم بود ... گوشم تیر کشید ... زوزه کشید ... به این صدا وسواس داشت ... به این صدای منفور : « به ... سلام عروس خانوم ... کجا اینشاء الله تعالی ؟ میبینم که نوه ام خوب آب زیر پوستت دونده ... شوهر کردی نه ؟ یواشکی ؟ بیخبری ؟ اولتیماتومهای منو نشنیده میگیری نه ؟ گنده میاری ؟ بادیگارد میگیری ؟ شوهر عزیزت میدونه توله کدوم حرمزاده ای تو شیکمته ؟ »
صداش نفسم رو بالا آورد ... نفس حبس شده از ترسم رو : « آره توله حرمزاده جنابعالی رو ... فرمایش ؟ »
نیش پر فریبی باز کرد : « به ... مهندس شایسته عزیز ... از کی تا حالا گردن گرفتن رو پیشه آخرتت کردی ؟ این ره که میروی به ترکستان است ... بابات نگفته ؟ چند میدی بش ؟ نه ببخشید چند گرفتی ؟ »
کمرم تیر کشید ... پر درد ... گفتم : « آخ »
خندید ... قهقهه زد ... امیر سام ... دستاش مشت شد ... : « مرتیکه مفنگی ... جوابت باشه تا برگردم ... میبینی که حال خانومم مساعد نیست ... باش تا برگردم ... »
باز خندید : « در خدمتیم ... این خانوم ، عروس هزار داماده ... منو و تو نداریم ... خودم حالش رو خوب میکنم ... »

 

 

 

 


فک امیر سام منقبض شد ... مشتش بالا رفت ... کشیده شد ... به سمت صورت مقدم پست فطرت کشیده شد ... رو فک پر خنده چندش آور کف کرده اش پایین اومد ... آب خون از صورتش ، تو هوا پخش شد ... دست برد با پشت انگشت سبابه ، خونابه کنار لبش رو پاک کرد ... تف کرد رو زمین ... چندشم شد ... تهوعم بیشتر شد ... مشت دوم رو گونه راستش پایین اومد ... سه نفر از تو ماشین بیرون زدن ... ریختن رو امیر سام ... یکی زد ، دو تا خورد ... من گفتم : « آخ » دوباره یکی زد ... دوباره دو تا خورد ... باز من گفتم : « آخ » ... کوبید ... ضربه زد ... کمرم تیر کشید ... عضلات زیر شکمم سفت و منقبض شد ... مثل فک خون آلود و منقبض امیر سام ... داد زدم : « سامی ... آآآآخ ... دارم میمیرم ... »
داد زد : « برو تو ماشین ... اینجا نایست ... زنگ بزن دفتر ... » موبایلم رو کشیدم بیرون ... کمرم تیر کشید ... آخم در اومد ... شماره ها رو دو تا دو تا میدیدم ... سه تا نخاله بی پدر امیر سام رو خون آلود ول کردن ... رو زمین ، تف خون آلود مقدم پخش بود ... حالم بهم خورد ... سرم گیج رفت ... افتادم ... نه رو زمین ... تو بغل امیر سام افتادم ... چشمام سیاهی رفت ... قطار رد شد و رفت ، مسافرا موندن ... مسافرا که برن ، قطار میمونه ... تو برف بارونی ، قطار قلب منه ...
خون بود ... درد بود ... مایع لزج سرد بود ... خیس شدم ... بلوز امیر سام خیس شد ... از خون خیس شد ... بینیش خون میومد ... خیستر شدم ... دست کشیدم به مانتوم ... خیس بود ... لزج بود ... بی رنگ بود ... بلوز امیر سام خیس شد ... خونی شد ... چشمام سیاهی رفت ... بلند شدم ... تو هوا معلق شدم ... رو دستهای امیر سام ، تو هوا معلق شدم ... صدا میومد ... فریاد بود ... مهندس حسام ... خانم حمیدی ... آقا حسین ... دو تا رهگذر تو خیابون ... دنیا ... دور سرم میچرخیدن ... همه با هم ... با امیر سام ... با دماغ پر خون ... با بلوز خیس ... مانتوم خیس بود ... دستای امیر سام خیس شد ... منو رو صندلی جلو خوابوند ... چی میگفت ؟ داد میزد چی میگفت ؟ نمیدونم ... معلق بودم ... سبک بودم ... بی حجم بودم ... تو خلا میچرخیدم ... خدا خدا میکردم ... میکوبید ... کمرم تیر میکشید ... میگفتم : « آخ » نمیشنیدم ... صدای آخ خودم و فریادهای ته گلویی امیر سام رو نمیشنیدم ... آخم بی صدا بود ... گیج بودم ... میروند ... کجا ؟ نمیدونم ... ترسیده بود ... از اون سه نفر یا آخای بی صدای من یا دستهای خیسش از مایع بی رنگ لزج ؟ نمیدونم ... قلب شکسته من ، تو برف مدفونه ... دونه به دونه غمی ، ریل به ریل شبم ... غم توی خونه من ، هر شبو مهمونه ... هر شبو مهمونه ...

دستمال به پیشونیم میکشید ...عرق داشتم ؟ ... خیس تر شدم ... حتی صندلی ماشین مهندس که اینقد بهش وسواس بود هم خیس شده بود ... اینو از حجم آبی که زیر پام بود فهمیدم ... این چیه ؟ سامی این چیه ؟ یا نمیدونست یا صدام به گوشش نمیرسید ... میلرزیدم ... شر شر خیس بودم ... آب سردی ... عرق بود ؟ از پیشونیم راه گرفت ... صداش تو گوشم بود ... رو مخم بود ... بینیش خون میومد ... دستمال به پیشونیم میکشید ... داد میزد ... من میشینیدم یا اون میگفت : « شری عزیزم ... عزیز دلم ... تحمل کن ... تو رو خدا ... بخاطر من ... بخاطر اینهمه بدبختی ای که کشیدم ... تحمل کن ... شری با توام ... لامصب نلرز ... یه چی بگو ... با توام شری ... یه چی بگو خیالم راحت شه تشنج نکردی ... تو رو به جون هر کی دوست داری ... بخدا هر چی تو بگی ... تو رو به هر خدایی که میپرستی ... هر چی تو بخوای ... من غلط بکنم ... بخدا من غلط بکنم ... شری یه چی بگو سکته ام دادی ... عزیزم ... عشقم ... دارم میمیرم ... دهن باز کن لامروت ... » قطار رد شد و رفت ، مسافرا موندن ... مسافرا که برن ، قطار میمونه ...
میگفت یا من میشنیدم ؟ ... معلق بودم ... بی حجم بودم ... تو فضا ، نه تو خلا بودم ... تو وسط هیچ ... اون میگفت یا من میشنیدم ؟ همه اونچه که دلم میخواست رو میشنیدم ؟ لج نکن ... لج نکن سامی ... شیکمم پایین کشیده ... درد دارم ... نوک انگشتام سره ... باید ... بخدا باید زایمان کنم ... پیش از موعد زایمان کنم ... تحمل اینهمه کوبیدنها رو ندارم ... خیسم ... زیر پام خیسه ... آبروم جلو مهندس رفت ... امیر سام داد میزد ... چی میگفت ... چرا اون یه چی میگفت و من هر چی دلم میخواست میشنیدم ؟ مهندس و فدات شم ؟ مهندس و عشقم گفتن ؟ اینجا که کسی نیست ... جلو کی رل بازی میکنه ... پیش کی آبرو داری میکنه ؟ من و اون که روی دربایستی نداشتیم ... توهم زدم ... بگو شب بخوابه ، من بیدارم ... من شبو ، زنده نگه میدارم ...
به گوشم میشنیدم ، پر توهم میشنیدم ... میلرزیدم ... مامان ... مهندس داد میزد ... من میشنیدم ... : « شری ... شری گور بابای پول ... شری یه مو از سرت کم شه من میمیرم ... بخدا میمیرم ... باور کن ... » یه شب که سردم بود ، به مادرم گفتم ... هوا که سرد میشه ، یاد تو می افتم ... طفلی دلش لرزید ، دلش دوباره شکست ... تو زل تابستون ، تو کوچه برف نشست ... تو کوچه برف نشست ...
خدا خدا کردم ... صدام به گوش هیچ خدایی نرسید ... نه خدای خودم ... نه خدای حاج منصور ... نه خدای مامان ، نه خدای مقدم ... نه خدای حاجی شایسته ... نه حتی خدای سام ... تو معلقی خودم غرق بودم ... بی حجم ... سبک ... رو دست میچرخیدم ... هنوز داشت داد میزد ... گاهی سر من ، گاهی سر پرستار و دکتر ... سفیدی حجم گرفت ... رنگ گرفت ... ملافه های سفید بیمارستان منو یاد حجر السود مینداخت ... سنگین و سیاه ... رو قلبم بود ... مسافرا شعرن ، تو برف و بارونی ... قطار قلب منه ، چشم تو پنجره هاش ... پنجره ها بستن ، مسافرا خستن ... ببار تا دم صبح ، به فکر هیچی نباش ... دونه به دونه غمی ، غصه به غصه شبم ... کاشکی یه روز صبح شه ، کاش فقط ای کاش ...
همه چی تو بهت گذشت ... هاله دور سرم پیچ میخورد ... تاب میخورد ... من به خودم میپیچیدم ... حجمی رو شیکمم نبود ... نبضی نمیزد ... صبح بود ؟ نبود ... کاشکی یه روز صبح شه ، کاش فقط ای کاش ... خاله بالا سرم بود ... چشماش سرخ بود ... ولی میخندید ... شوخی میکرد ... دستام هنوز سر بود ... ولی نه اونقد که نفهمم حجمی از رو شیکمم کم شده ... پوست کشیده تنم ، چروک خورده ... : « خاله بچه ام ؟ »
خاله سرش پایین بود ... گونه هاش سرخ بود : « خاله سرت رو بالا نگیر ، سر درد میگیری ... »
« خاله وقت شیر بچمه »
« باشه خاله ... صبر کن ... الان میارنش ... » چند ساعت پیش بود ؟ چند ساعت گذشته ؟ امیر سام میخندید ... یه بچه تپل تو بغلم بود ... حاج خانوم میخندید ... نقل رو سرم میپاشید ... ماما لم یکاد میخوند ... بچه بغلم بود ... یه جوجه کوچیک لپ سرخ ... ناز بود ... گریه اش صدای گربه بود ... تو هوش و بیهوشی بودم ... دستم سر بود ... نتونستم بغل بگیرمش ... رو بازوم افتاده بود ... ماما به نوک سینه ام نزدیکش کرد ... دعا خوند ، فوت کرد ... تو چارچوب در ایستاده بود ... لبخند به لب داشت ... خوشحال بود ؟ ...
صدای ماما تو گوشم بود ... داد میزد ... : « یعنی چی خانوم ... حالش خوب بود ... چیکارش کردین ؟ »
« خانوم ... اینجا بیمارستانه ... لطفا آروم تر ... حتما مشکل داشته ... نبض نداشت ... قلبش ضعیف میزد ... »
« بیخود ... دکترش از ده ، ده داده ... این بچه با سلامتی ده از اتاق عمل بیرون اومده ... چیکارش کردین ... »
ملتمس نالیدم ... قلبم سنگین بود ... خلا دوباره احاطه ام کرد ... تو بهت بودم ... امیر سام تو چارچوب در نبود ... قهقه مشمئز کننده مقدم تو گوشم بود : « عروس هزار داماد » سرم به دستام آویزون بود ... سوند بهم وصل بود ... مستاصل بودم : « خاله این صدای مامانه ؟ »
« نه خاله ... مامانت کجا بود ؟ خیالات برت داشته »

 

 

 

 

« خاله صدای مامانمه »
« نه خاله قربونت برم ... همراه اتاق بغلیه ... از شهرستان اومدن ... » صدای امیر سام ... پر فریاد بود ... داد میزد ... میشنیدم ... : « بیمارستان رو با دکتر و کل دک و پوزش آوار میکنم ... این طویله صاحب نداره ؟ ... پدر تک تکتون رو در میارم ... »
« خاله ، صدای سامه ... »
« نه خاله ... شوهر اتاق بغلیه ... پول تخت رو نداره بده ... »
التماس تو حنجره ام بیداد میکرد ... قلبم ... فشرده ... واکسن زد ... تو بغلم بود ... واکسن زد ... رو پای راستش ... رو قلنبه باسن راستش ... آخ میگفت ... نه مثل من ... مث یه بچه گربه میو میو میکرد ... ناله میکرد ... صداش تو گوشمه ... مک زد ... به نوک دو سینه ام مک زد ... دکتر گفت بدنیا که اومد ، روم جیش کرد ... من خندیدم ... جای بخیه ها درد گرفت ... گفتم : « آخ » بغض کردم : « خاله صدای امیر سامه ... خاله تو رو خدا رحم کن ... چی شده ؟ چرا سام میخواد بیمارستان رو به آتیش بکشه ... خاله ... »
تحملم تموم شد ... بازم صدای امیر سام اومد ... بازم فریاد میکشید ... نعره میزد : « من بچه ام رو میخوام ... من بچه ام رو از شما میخوام »
قلبم تیر کشید ... دلم سوخت ... دلم برای خودم سوخت ... دلم برای حنجره پر فریاد امیر سام سوخت ... دست بردم ، سرم رو از دستم بیرون کشیدم ... رد خون رو دستم راه گرفت ... به درک ... سوندم رو کشیدم ... پرت کردم کنج اتاق ... خاله سعی میکرد دستام رو نگه داره ... قدرت پیدا کرده بودم ... دستاشو پس زدم ... با تموم قدرت پرتش کردم ... مانتوم رو از گوشه اتاق ، از رو چوب لباس چنگ زدم ... از دستم خون میچکید ... رو سرامیکهای سفید رنگ تو اتاق میچکید ... سرخ شد ... خونی شد ... به درک ... خاله باز هم سعی کرد با دست نگه ام داره ... باز قدرتم رو به رخش کشیدم ... از اتاق بیرون دوئیدم ... دست زیر دلم گذاشتم و دوئیدم ... یه شب که سردم بود ، به مادرم گفتم ... هوا که سرد میشه ، یاد تو می افتم ... طفلی دلش لرزید ، دلش دوباره شکست ... تو زل تابستون ، تو کوچه برف نشست ...
تو استیشن پرستاری ، سینه به سینه ماما در اومدم ... اینقد به صورتش چنگ زده بود که رد زخم خون آلود سه ناخن رو صورتش نقش انداخته بود ... ناله کردم : « ماما ... چی به سر بچه ام اومده ؟ تو رو خدا بگو ... » یکی از پشت چنگ انداخت بهم ... کشیدم تو بغلش ... برگشتم ... امیر سام بود ... چشماش ، گرده های طلایی رنگ گندمزار دوست داشتنی چشماش ... تو کاسه خون نشسته بود ... بگو شب بخوابه ، من بیدارم ... من شبو ، زنده نگه میدارم ...
داد زدم ... بی صدا ... گلوم خراشیده بود ... تلخ بود ... خشک بود ... : « سامی ... پسرم ... سامی تو بگو ... پسرم ... »
تو بغلش فشرده شدم ... سفت و محکم ... هق هق کرد ... صداش تو گوشم پیچید ... هق هق کردم ... پر صدا ... با گلوی خش دار ... با دهن خشک ... با طعم تلخ ... : « سامی ... پسرم ... تو قرار بود باباش باشی ... تا سن بلوغ ... پدری کنی براش ... سامی چی شد ؟ » دلت که میلرزید ، من با چشام دیدم ... تو زل تابستون ، چقد زمستونه ... هوا گرفته نبود ، دلم گرفت اون شب ... به مادرم گفتم ، هنوز بارونه ...
دستام بالا رفت ... مشت شد ... روسینه سام پایین اومد ... بغضم باز شده بود ... خلا بود ... هیچ بود ... نبض تپنده پر کوبش من ، نبود ... هم دیدنی بودی ، هم خواستنی بودی ، هم چیدنی بودی ... هم باغچمون گل داشت ... زنجیر میخواستم ، دستاتو بخشیدی ... از من تا اون دستات ، هر دره ای پل داشت ... پل بود ، اما ریخت ... گل بود ، اما مرد ... عمر منم قد ، عشقت تحمل داشت ... : « سامی بچه ام ؟ ... من بچه ام رو از تو میخوام ... تو قول دادی مواظبش باشی ... تو گفتی محاله بذاری زودتر از موعد بدنیا بیاد ... تو نذاشتی بمونه ... شیکمم پایین کشیده بود ... لعنتی ... شیکمم پایین کشیده بود ... » هر روز پاییزه ... هر هفته پاییزه ... هر ماه پاییزه ... هر سال پاییزه ... پنهونم از چشمات ، من ماه پس ابرم ... من کاسه صبرم ، این کاسه لبریزه ... حنجره خشکم به تقلا افتاده بود ... به هر دست آویزی چنگ مینداختم ... مشت میکوبیدم ... سفت بغلم کرده بود ... هق هق میکرد ... داد میزدم ... با ته صدام داد میزدم : « لعنتی ... بی وجدان ... تو نخواستیش ... از اول نمیخواستیش ... تو خواستی به اینجا برسم ... دست از سرت بر نمیدارم ... من بچه ام رو میخوام ... متنفرم ... ازت متنفرم ... نامرد ... پسرم رو تو کشتی ... تو ... تو ... بابایی نکردی ... دست نوازش رو سر پسرم نکشیدی ... امیر فرخم رو ... تو بغلم بود ... واکسن زد ... گریه کرد ... شیر خورد ... تو که دیدی ... اونجا ایستاده بودی ... مث یه جغد شوم ... »
صداش آتیش تو قلبم رو خاموش نمیکرد ... : « شراره ... عزیزم ... بسه ... تو حالت خوب نیست ... بعدا اذیت میشی ... جیغ نزن عزیزم ... به خودت فشار نیار ... » چطوری ؟ مگه میشه ؟ دستبند داشت ... رو دستای کوچولوش یه دستبند بود ... روش نوشته بود نوزاد شراره افرا ... وزن دو کیلو و نهصد و شصت گرم ... ساعت تولد چهارده و پانزده دقیقه ... هم دیدنی بودی ، هم خواستنی بودی ... هم چیدنی بودی ، هم باغچمون گل داشت ... آخ ... قلبم ... حتی نذاشتن برای بار آخر لمسش کنم ... نذاشت ... نذاشتن ... بی رحم شدن ... همه با هم ... خودم رو از زنجیر بغلش باز کردم ... دوئیدم ... به گردم نرسید ... سرد خونه ... زیر لب زمزمه کردم ... سردخونه ... دوئیدم ... رسیدم ... سردرش نوشته بود ... سردخونه ... نبض تپنده پر کوبشم ... تو اون سردخونه سرد و خفه خوابیده بود ... از نوک سینه هام شیر میچکید ... قلبم تیر میکشید ... در بسته بود ... همه درها به روی من بسته است ... آجر به آجر من ، من پشت دیوارم ... لعنت به این دیدار ... لعنت به این دیوار ... لعنت به این آوار ، من زیر آوارم ... التماس میکردم : « تو رو خدا ... در رو باز کنین ... پسر کوچولوم سردشه ... سرما میخوره ... شیر میخواد ... » پرستاری از اتاق رو برو بیرون زد ... از اتاق سوپروایزری ... اشک ریخت ... به حال من اشک ریخت ... دستام به در میکوبید ... گریه میکردم ... گلوم خشک بود ... دهنم تلخ بود ... اشکم شور بود ... مزه خون میداد ... دوئیدم سمتش ، چنگ انداختم به روپوش سرمه ای رنگ تو تنش : « خانوم تو رو خدا ... در رو باز کنین ... بچه ام ، پسر کوچولوم ... سردشه ... واکسن زده ... باسنش درده ... ورم کرده ... خانوم ... التماس میکنم ... » زانو زدم ... پاچه شلوارش رو تو مشت گرفتم ... لعنت به این دیدار ... لعنت به این دیوار ... لعنت به این آوار ... من زیر آوارم ...

 

 

 

 

 

شونه هام ، تو یه جفت دست مشت شد ... کسی فشار وارد کرد و منو به بالا کشید ... برنگشتم ، هنوز التماس میکردم ... : « خانوم ، جون بچه ات ... خانوم رحم کن ... شما سوپروایزری ... میتونی ... بگو در رو برام باز کنن ... بگو بذارن یه بار ... فقط یه بار دیگه ... برای آخرین بار ، پسر کوچولومو بغل کنم ... چیز زیادیه ؟ »
خانومه خم شد ... دستی رو سرم کشید ... باز بلند شد ... اشک زیر چشمش رو با سر انگشت گرفت ... لبخند بیجون و خفه ای به لب نشونده بود ... : « عزیزم ... خواهرم ... درکت میکنم ... نبینی بهتره ... آخه چی رو میخوای ببینی ، بذار اونی که تو آخرین لحظه تو ذهنت بود ، برای همیشه بمونه ... پا شو عزیزم ... اینجور خم شدن ، برای حالت مناسب نیست ... بلندش کنین لطفا ... ببریدش خونه ... اینجا براش محیط مناسبی نیست ... »
فشار رو شونه هام ، هیکل نحیفم رو بالا کشید ... زیر دلم تیر میکشید ... جسم رو به موتم با همون فشار برگشت ... امیر سام بود ... سرم رو به شونه اش تکیه داد ... چشماش سرخ بود ... خون بود ... موهاش بهم ریخته بود ... وقتی دیده بودمش ... تو چارچوب در ، خوشتیپ بود ... موهاشو حالت داده بود ... چشماش درخشندگی داشت ... مثل آفتاب بود ... حالا از اون آفتاب سوزنده هیچی باقی نمونده بود ... انوار مایل غروب بود ... کبود ... : « پاشو عزیزم ... خودتو داغون کردی ... » ویلچیری کنار راهرو بود ... اشاره کرد : « با این راحت تری ... میخوایش ؟ » سرم رو به حالت نه بالا دادم ... راحت نبودم ... دیگه تحت هیچ شرایطی راحت نبودم ... از ماشین شاسی بلندش خبری نبود ... با ماشین حاجی اومده بود ... با خوش خیالی فکر کردم ، شاید ... شاید بخاطر حال من این ماشین رو ترجیح داده ... حالت نگاه خاله مسخ شده بود ... شیشه ای و بی روح ... صورتش سرخ بود ... متورم بود ... به امیر سام اخم کرده بود ... واضح ... ماما اما ... تو خودش بود ... گریون ... با صورت زخم ... بغلم کرد ... سرم رو از شونه امیر سام جدا کرد ... تو بغل گرفت ... محتاج بغل مادر بودم ... هق هقم تو سینه سوزنده اش خفه میشد ... همیشه خفه میشد ... حس میکردم تموم هق هقم رو سینه اش میخوره ... میمکه ... دلم بیتاب بود ... دلشوره به دلم چنگ مینداخت ... دلشوره اتفاقی که افتاده بود ...
بابام ؟ ... بابا اینجا چی میکرد ... اون دیگه اومده بود چی رو ببینه ؟ ... ویرانی یه آوار فرو ریخته ... اونم دلش برای من به رحم اومده ... پا جلو گذاشت ... اولین هدفم از آماج تیر خستگیهام ... دلشکستگیهام ، امیر سام بود ، دومی اون ... پرید جلو : « از این ور حاج خانوم ... ماشین اینور پارک شده ... »
سخت شدم ... سفت شدم ... تقصیر اون بود ... اون منو انداخت تو بغل مقدمها ... اون منو تسلیم اون خانواده کرد ... اون اولین باعث و بانی این همه خشونت روا شده در حق من بود ... : « نه بابا ... من با شوهرم بر میگردم ... میرم خونه خودم ... »
امیر سام تو تیر رس نگاهم نبود ... ولی ماما ... موج شادی از چشمش گذشت ... خاله جلو کشید ... هنوز اخم داشت : « بیا خونه خودم خاله ... بچه ها هستن ... منم هستم ، خیالم از بابتت راحته ... هر چی نباشه ، تو زائویی ... احتیاج به مراقبت داری ... »
من احتیاج به هیچی ندارم ... هیچی ... خودم رو میخوام ... تنهایی ... یه کنج راحت ... اونقدر راحت ، تا بتونم تموم هق هقم رو از گره گلو باز کنم ... : « نه خاله مرسی ... مشکلی ندارم ... میرم خونه خودم ... امیر سام هست ... مواظبه ... » برگشتم سمتش ... برق خوشحالی تو چشم داشت ... نگاهش شفاف شده بود ... پرده های نامرئی جلو چشماش کنار رفته بود ... کتاب چشماش خوندنی شده بود ... تعارف تیکه پاره نکرد ... شاید تو این موقعیت ممنونم بود ... ممنون احترامی که براش گذاشتم ... ولی من نمیخواستم احترام بذارم ، فقط میخواستم از شر دلسوزهای دور و برم خودم رو باز کنم ... دلم کنج خلوت خودم رو میخواست ... در رو باز کرد ... رو صندلی جلو ، خودم رو پرت کردم ... دلم تیر کشید ... صداش تو گوشم زمزمه انداخت : « آرومتر شری ... بهت فشار میاد ... » مهم نیست ... اینهمه فشار ... روحی ... فشار جسم که دیگه سختی نداره ... خود آزاری به حساب نمیاد ... در رو بی صدا بست ... ماشین رو دور زد ... کنارم جا گرفت ... سویچ رو چرخوند ... تا رسیدن به خونه ، نه اون حرف زد ، نه من ... هر کی تو دنیای خودش غرق بود ... هر کی با اوهام و خیالات خودش درگیر بود ... این بهتر بود ... تو پارکینگ ، دست کمکش رو پس زدم ... منتظر نموندم ... دکمه آسانسور رو فشار دادم ... تو طبقه نهم ، پیاده شدم ... چند قدم به درب آپارتمان مونده ، از آسانسور خارج شد ... قدم تند کرده بود ... اینو از صدای قدمهاش میشنیدم ... کلید نداشتم ... اصلا هیچی نداشتم ... از حجم فزاینده روی شیکمم هم کم شده بود ... اونم نداشتم ... نبضی نمیزد ... کوبشی در کار نبود ... نوازش پدرانه ای دیگه نیست ... لازم نیست باشه ... میو میو گربه ای کم جون هم نیست ... سکوته و سکوته و سکوت ... به کنارم رسید ... کلید به در انداخت ... در باز شد ... دقت کردم ... این اولین باره ... این اولین باره که منو و اون با هم ... چه مضحک ، با هم پشت در این خونه ایستادیم ... و اون کلید به دست داره ... کلید این کنج تنهایی ... حرصی شدم ... هدف پیدا کرده بودم ... یه سیبل خوش آماج ... دست جلو بردم : « کلید ؟! »
جا خورد ... سیخ شد : « من تا داخل باهات میام ... باید کمکت کنم ... »
پریدم تو حرفش ... بی روح ... سنگ سنگ : « من کمک خواستم ؟ از شما ؟ ... مرسی مهندس ... ماموریت شما تموم شد ... شما از همین الان ، فقط مدیر عامل شرکت من هستید ... چیزی که بین ما بود ... به زودی زیر خاک سرد میره و از خاطره ها فراموش میشه ... تو جریان هستید که ... پس تا بعد ... » دست بردم ، تو یه حرکت غیر منتظرانه ، کلید رو از چنگ دستش بیرون کشیدم ... خودم رو به داخل سالن پرت کردم ... در رو محکم پشت سر کوبیدم ... بسته نشد ... پاش لای در بود ... کشمکش داشتم ... خسته بودم ... جونی برام نمونده بود ... برگشتم ... : « مهندس ... خواهش میکنم ... من احتیاج به ریکاوری دارم ... الان توان کل کل کردن همیشگی با شما و سابش روح ندارم ... باشه برای بعد ... بعد از ریکاوری ... »
مهربون شده بود ... مهربون شدی با من ، باز چه نقشه ای داری : « چی میگی شری ... وقت لجاجت نیست ... الان نیست ... اینو فراموش نکن ... اول از همه ، ما زن و شوهریم ... این وظیفه منه که مراقبت باشم ... این درد مشترک ماست ... »
پوزخند زدم ... دید ... درد مشترک ؟ ... چه اشتراکی میون من با این حجم عظیم درد و این سنگ بی درد نفهته ست ؟ کدوم زن و شوهر ؟ ... مثل اینکه یادش رفته ؟ عامل این ازدواج نیست ... دیگه نیست ... نای نه ، نداشتم ... در رو به حال خودش گذاشتم ... پریدم تو اتاق ... در رو از داخل قفل کردم ... مانتو از تنم خارج کردم ... زیر مانتو ، هنوز پیراهن گشاد صورتی رنگ بخش زنان بود ... با نفرتی عمیق از تنم بیرون کشیدمش ... مچاله اش کردم ... شوتش کردم تو سطل زباله کوچیک کنج اتاق ... نصفش تو سطل بود ... نصف بیرون زده بود ... آویزون ... مثل من ... نصفم اون دنیاست ، کنار اون حجم کوچولویی که تو بغل گرفتمش ... نصفش آویزون این دنیا ... مگه فرقی هم داریم با هم ؟
تو آینه رو به رو برگشتم ... بتادین رو پوست چروکیده تنم خشک شده بود ... تهوع بهم دست داد ... دنیای من چروکیده و متهوع شده ... اینم روش ... از اون پوست کشیده تنم ، فقط همین چروکهای بی حجم مونده ... بی روغن ... خشک ... نارنجی رنگ ... رو کش تختم عوض شده بود ... بجای رو تختی همیشگی ، یه ست ملافه ی سفید با گلهای ریز صورتی و بنفش بود ... خودم رو بی لباس ، روش پرت کردم ... لرز داشتم ... پتو رو تا گردن رو خودم کشیدم ... صدای در میومد ... تقه ... : « شری ... » دستگیره اتاق بالا پایین میشد ... این بالا پایین شدنهای دستگیره اتاق ، قلب منو بالا پایین نمیکرد ... قفس سینه ام تخت بود ... بی تحرک ... بالا و پایین نمیشد ... گلوم خشک بود ... خش داشت ... حتما زخم هم شده ... به درک ... صداش آزار دهنده شده بود ... حالا که مهربون شده ، آزار دهنده تر شده ... : « شری ... چرا در رو بستی ؟ ... چیزی لازم نداری ؟ ... خریدی نداری برات انجام بدم ... چیزی نمیخوری ... حداقل یه لیوان آبمیوه یا چای ؟ » دست تو گوشم هول دادم ... هنوز صداش رو مخ بود ... بالش زیر سرم رو کشیدم ... رو گوش چپوندم ... بهتر شد ... خودم رو از وسعت دور و برم رها کردم ... آزاد کردم ... انداختم تو خلا محیط خود ساخته ام ...

 سرم ، منگ بود ... گیج بودم ... هنوز هر از گاهی ، صداش میومد ... هنوز دستگیره در ، هر از گاهی بالا پایین میشد ... ولی من بی حس بودم ... تموم حسم فقط نفرت بود ... از چی ؟ از کی ؟ ... نمیدونم ... سرد شده بودم ... بیتفاوت شده بودم ... کوفته بودم ... قد یه لاشه زیر چرخهای بزرگ یه کامیون هیجده چرخ ، خسته و کوفته بودم ... یه دوش آب گرم ، شاید ، شاید یه خورده کوفتگیم رو کمتر میکرد ... حتی اگه از کوفتگیم کم نمیکرد ، حداقل میتونست از حس چندش آور بتادین های خشک شده رو پوست چروکیده بی حجم رو تنم کم کنه ... با رخوت خودم رو از تخت پایین سروندم ... چقد گذشته بود شاید یه ساعت ، شایدم یه روز ... زمان گم شده بود ... خلا زمان نداره ... من تو خلا گم شده بودم ... اختیارم ، فقط در حد موندن تو هیچه ... حتی اختیار کنترل کردن آبهایی که شر شر بی بهونه رو گونه ام میسرید رو هم نداشتم ... ملافه سفید رنگ روی تخت ، لک زده بود ... به گند کشیده شده بود ... مثل من ، مثل زندگی من ... مثل همه اونچه که باید داشته باشم و نداشتم و به گند کشیده شده بود ... به درک ... حوله تموم قدم رو به تن کشیدم ... یه دست لباس راحتی ... از همونها که داشتم ... از همونها که مال اوایل ورودم به این خونه بود ... برداشتم ... زیاد گشاد نبود ، لااقل از لباسهای اواخر بارداریم که بهتر بود ... رو تخت پرت کردم ... آهی از ته دل شکسته ام کشیدم ... دست به کلید در بردم ... در رو بی صدا باز کردم ... پا به سالن گذاشتم ... بی صدا ... خسته ، رو کاناپه وا رفته بود ... هنوز همون لباسها تنش بود ... هنوز موهاش بهم ریخته بود ... سنگینی نگامو حس کرد ... برگشت ... لای چشماش رو باز کرد ... سیخ شد ... نشست ... صاف نشست : « بیدار شدی عز ... شری ؟ ... کمک نمیخوای ... میخوای دوش بگیری ... بهتر نیست اول گلویی تازه کنی ؟ باید آنتی بیوتیک بگیری ... با معده خالی که نمیشه ... یه آب میوه برات آماده کنم ؟ »
جوابم هیچ بود ... زندگیم هیچ بود ... بی تفاوتی تنها حسی بود که به قلبم هجوم میاورد ... بی تفاوت تر از هیچ ، راهی حموم شدم ... در رو پشت سرم بستم ... قفل کردم ... تنم رو از حصار حوله تموم قد بیرون کشیدم ... حتی برام مهم نبود که کی رو کاناپه خونه من قیقوله میرفت ... مهندس شایسته یا سامی ... شیر آب رو تا ته باز کردم ... هم گرم ، هم سرد ... آب گرم ، تو این هرم گرما ، حس خفگیم رو بیشتر کرد ... کمش کردم ... خودم رو به آب سپردم ... فقط خودم ... خودم شسته شدم ... غمم ، سنگینی رو قلبم ، سیاهی و نفرت تو چشمام ... پاک نشد ، تمیز نشد ... آب چاره ساز نیست ... افاقه نمیکنه ... اگه صد بار خودم رو گَنگ به گَنگ ... ارس به ارس ... راین به راین ... آرام به اطلس ... دریا به دریا ، رودخونه به رودخونه به آب بسپارم ، پاک نمیشه ... تو ضربه به ضربه ، از دهلیز چپم به تموم رگهام جاری میشه و به راست برمیگرده و دوباره و دوباره ... من تکرار این دوباره های غم انگیزم ... نبض به نبض ... آروم نمیگیرم ، از دست زنجیرم ... بی عشق میمیرم ، من روز دیدارم ... از دوستی پر من ، از دوست دلخور من ... آجر به آجر من ... لعنت به این دیدار ، لعنت به این دیوار ، لعنت به این آوار ، من زیر آوارم ...
زیر دوش ایستادم ... خیلی ایستادم ... بتادینها پاک شد ، ولی ... رد اشک رو گونه ام خشک نشد ... با شر شر آب به پایین ریخت و خشک نشد ... بی اختیار بود ... دنبال بهونه اش گشتم ... بهونه اش نبود ... نه اون نبض تپنده پر کوبش رها شده ... نه این همه مقصر دور و برم ... مخم سوت میزنه ... هو هو میکنه ... مثل سگ بو میکشه ... دنبال مقصر اصلی میگرده ... کی مقصرتره ؟ بابام ... نه داداشام ... نه اصلا مقصر همون پدر سوخته مقدمه ... امیر سام چی میگفت ؟ مرتیکه مفنگی ... نه اون نیست ... تقصیر بیمارستانه ... شاید اونا کم کاری کردن ... ولی کیسه آبم چی ... حالا میفهمم اون مایع لزج بی رنگ چی بود ... آب محیط دور اون نقطه کوبنده ... همش تقصیر خنده های اون شب تو فرح زاد بود ... نه خنده که آدم رو نمی زائونه ... ای خدا ... این چه درد بی درمونیه که به من دادی ... تقصیر اینهمه فشار کاریه که به دوشم افتاده بود ... تقصیر همون مهندس سخت گیر تنبل پول پرست ... اون هی منو دنبال صورت وضعیتها به این سایت و اون سایت فرستاد ... تو اون هرم گرما ... ولی اون که تا فهمید درد دارم نخواست ... نذاشت ... گفت ببرمت دکتر ... گفت برو تو ماشین بشین ... گفت زنگ میزنه به دکتر ... داد زد ، فریاد کشید : « گور بابای پول » ... من دلم براش سوخته بود ... قلبم تیر کشیده بود ... از خون بینیش دلم فشرده شده بود ... اون نبض تپنده هی میکوبید ... هی میزد ... باباش جلو چشمش درد میکشید ... کتک میخورد ... داد میزد ، نعره میکشید ... اون تندتر میکوبید ... همین پاره اش کرد ... همین کیسه آبم رو پاره کرد ... دل کوچولوی پسرم ، برای اون دستهای نوازشگر سوخت ... کوبید ... کیسه محافظ خودش رو پاره کرد ... تقصیر اون مقدمه بی همه چیزه با اون حضور بیموقع ، با اون حرفای رکیک ... با اون حس آزاردهنده ... با اون سه تا نره غول بادیگاردش ... اونا دل بچه ام رو سوزوندن ... اونا بابای بچه منو کتک زدن ... اونا باعث و بانیش بودن ... اما امیر سام چی ؟ اون لج بازی کرد ... اون مقصره ... اون نذاشت ... سگ ذهنم بیشتر بو کشید ... بازم هوهو کرد ... مقصر اصلی رو پیدا کرد ... پاچش رو سفت چسبید ... خودشه ... امیر سام ... مقصر اصلی اونه ... اون نذاشت ... اون روز ، تو هفت ماهگیم ... من که گفته بودم شیکمم پایین کشیده ... من که گفته بودم توان نگه داری این بچه رو به طور نرمال تا پایان تولدش ندارم ... چرا لج کرد ... چرا لجاجت به خرج داد و داد و هوار کرد و تهدید کرد و خاله زنک بازی درآورد و به حاجی زنگ زد و نذاشت ... نذاشت همون موقع بچه ام رو صحیح و سالم بدنیا بیارم ... اینقد لجاجت به خرج داد تا کار به اینجا بکشه ... خودشه ... خود خودش ... امیر سام ... مسبب تموم این همه بدبختی من امیر سامه ... تموم حرفای خوبی که بهم زد ... تموم همدردی ای که با این درد مشترک ! باهام داشت ... تموم اینهمه مهربونی قلنبه شده ... رو سرم آوار شد ... حتما خودش هم فهمیده ... خودش هم مقصر اصلی رو پیدا کرده ... حتما پیدا کرده ... برای همینه که اینقد زور میزنه خودش رو خوب نشون بده ... حتما وجدان نداشته اش درد داره ... تموم حس عشقی که جوونه به جوونه تو دلم رشد کرده بود ، خشک شد ... نفرت شد ... خشم شد ... دردم آب شد ... وسعت دردم کم شد ... نفرتم زیاد شد ، وسعت دردم کم شد ... حجم کم کرد و اشکم خشکید ... مقصر اصلی رو پیدا کردم ... سگ ذهنم پیداش کرد ... سردی به سلول سلول تنم هجوم آورد ... یخ زدم ... شیر آب گرم رو تا ته باز کردم ، گرمم نکرد ... حوله به تن کشیدم ... از حموم بیرون زدم ... تو آشپزخونه داشت آب میوه درست میکرد ... همون نگاه کنج چشمی بس بود ... نچرخیدم طرفش ... دیگه برام مهم نیست ... حالا که اون مقصره ، دیگه نمیخوامش ... دیگه حسی بهش ندارم ... پا تو اتاق گذاشتم ... ملافه لک دار کثیف تعویض شده بود ... کار خودش بود ... خود مقصرش ... یه پد بزرگ بهداشتی رو تخت بود ... اصلا بهش فکر نکرده بودم ... خودش فکر کرده بود ... خود مقصرش ... لباس زیر در نیاورده بودم ... یادمه در نیاورده بودم ... برام درآورده بود یه نو و تمیز ... کنار لباسام رو تخت بود ... حوله رو باز کردم ... سینه هام متورم و برجسته و چسبناک بود ... با اینکه تازه از حموم بیرون زده بودم ، بازم چیزی از چسبناکی و حجم متراکمش کم نکرده بود ... یه شیر دوش ... یه بسته قرص ... کنار شیر دوش ... جزو داروهام نبود ... لابد برای خشکوندن این دو چشمه متراکم جوشانه ... بغض کردم ... اشکم نریخت ... اشکم از همون لحظه ای که مقصر اصلی تموم این همه حجم بزرگ بدبختی پیدا شد ، خشک شده بود ... من کاسه صبرم ، این کاسه لبریزه ... هر روز پاییزه ... هر هفته پاییزه ... هر ماه پاییزه ... هر سال پاییزه ...

 

 

 

 

برگشتم سمت در ، کلید تو در ، سر جاش نبود ... رو عسلی رو چک کردم نبود ... رو کنسول آرایشی هم نبود ... عصبی شدم ... کار خود مقصرشه ... حوله رو سفت به خودم پیچوندم ... کمرش رو سفت بستم ... از اتاق بیرون زدم ... لیوانی آب پرتقال غلیظ با چند قرص و کپسول رنگارنگ تو یه سینی تو دستش بود ... سینه به سینه اش در اومدم ... طلبکار شدم و تقریبا فریاد زدم : « کلید اتاق من کو ؟ ... برای چی ورش داشتی ؟ بی اجازه تو اتاق من چی میخواستی ؟ چرا به حریم خصوصی من وارد شدی ؟ خجالت نمیکشی ؟ »
لبخند کم جونی به لب روند ... نگاش ، سعی میکرد مهربون باشه ... من پذیرای این نگاه مهربون نبودم ... من دلم جنگ میخواست ... نفرت گسترده درونم ، طالب جنگ بود ... از این نگاه مهربون گریزون بود : « عافیت باشه خانوم ... سرت که خیسه ... چرا خشک نکردی ؟ خوب نیست برات ... چیزی میخوای بهتره صدام کنی ... لازم نیست دم به دقیقه این راه رو بری و بیای ... فقط صدام کن ... » پوفی کردم ... حرصم نخوابید ... لب گزیدم ... حرص خوردم ... زیر بغلم رو با دست خالیش گرفت ... با یه حرکت تند ، دستش رو پس زدم ... مگر نه اینکه اون مقصر تموم بدبختیای منه ؟ چرا باید بهش رو بدم ؟ از رو نرفت ... بازم به زیر بغلم چنگ انداخت : « وقت داروهاته ... تو مریضی ... نیاز به تجدید قوا داری ... لج نکن عزیزم ... دیگه هم از جات بلند نشو ... من اینجا هستم ... فقط کافیه لب تر کنی ، هر چی بخوای برات میارم »
دلم هری پایین ریخت ... طپید ... قفسه سینه ام نه از نزدیکی اون که از حرص زیاد ، بالا و پایین شد ... : « اگه بچه ام رو بخوام چی ؟ برام برش میگردونی ؟ میاریش ؟ »
سرش رو پایین انداخت ... لب گزید ... آروم به داخل اتاق سُرَم داد ... : « بچه نشو شری ... در این مورد هنوز زوده حرف بزنیم ... فعلا ریکاوری کن ... همونطور که خودت میخواستی ... من نه شوهر ... من یه دوست ، من یه پرستار ... خوب ... قبول ؟ » جواب ندادم ... سکوتم رو به رضا ترجمه کرد : « آفرین دختر خوب ... بیا تو تختت ، اینجا برات بهتره ... از جا بلند نشو ... اول این آب میوه رو بخور که ساعت داروهات نگذره ... آنتی بیوتیکه باید سر ساعت بگیریش ... بعدشم برات سوپ درست کردم ... باید بخوریش ... با بدبختی درستش کردم ... من که بلد نیستم ... افشید خواست کمکم کنه ، نذاشتم ... خواستم خودم درست کنم ... با دقت و وسواس ... بخور بگو به به ، چه دست پختی داره این سامی ما ... جون تو خودم هم نمیدونستم اینقد دستپختم خوبه ... »
از بی مزه گیهاش لبخند به لبم نمینشست .. اشتها نداشتم ... دهنم مزه خون میداد ... طعم خون حالم رو بدتر میکرد ... اون میخواست مدارا کنه ... منکه مجبور نبودم مثل اون باشم ... من تازه مقصر اصلی رو پیدا کرده بودم ... بی صدا داروها رو به دهان گذاشتم ... آب پرتقال رو جرعه جرعه به گلو بد طعم شورم کشیدم ... بدتر شد ... حالم بدتر شد ... به محض اینکه قرصها پایین رفت ، دستش رو با لیوان پس زدم ... دوباره خروشیدم ... حمله کردم ... تازیانه زدم : « چرا کلید اتاق من رو برداشتی ... چرا دست به وسایل خصوصی من زدی ؟ چرا تو کارهای شخصی من دخالت میکنی ... تو دیگه پدر هیچکی نیستی ... من دیگه با تو هیچ نسبتی ندارم ... چرا درک نمیکنی که حالم از تو بیشتر از همه بهم میخوره ؟ »
لیوان رو با طمانینه رو عسلی گذاشت ... سشوار رو به برق زد ، با دست منو به سمت چپ برگردوند ... با برس ، آروم موهام رو شونه زد و سشوار کشید ... نرم کننده بعد از حمام زد ، شونه کشید و باز سشوار کرد ... این همه مهربونی قلنبه شده تازه ظهورش ، بیشتر اذیتم میکرد ... حالم مساعد این عاشقانه ها نبود ... تو فکر هر چی بودم جز عاشقانه های امیر سام ... خنده دار بود ... تا دو روز پیش ازم متنفر بود ... ناز کشیم رو نمیکرد ... بهم میگفت ناز خرکی نیا ... اما حالا ... بعینه نازهای خرکی کیلو کیلوم رو به دل میخرید ... به من میگفت عشقم ... من از کی عشقش شدم ؟ کی که خودم هم نفهمیدم ؟ مثل اینکه ضربه های بادیگاردهای مقدم رو ملاجش اثر گذاشته بود ... کاشکی اون وقتا میخورد ... اونوقتا که من تشنه یه توجه کوچیکش بودم ... نه الان که حالم بهم میخوره و دلم زیر و رو میشه ... : « تو رو خدا خنده دار نیست ؟ این اخلاقای جدیدت رو میگم ... تا دیروز سایه ام رو با تیر میزدی ... امروز عاشقم شدی ؟ ناز و نوازشم میکنی ... امروز ؟ همین امروز که دیگه به تو محتاج نیستم ... »
فکش منقبض شد ... در همون حدی که از رکاکتهای مقدم منقبض شده بود ... اخم کرد : « امروز عاشقت شدم ؟ ... زیاد فکر نمیکنی ؟ مغزت رو استراحت بدی بهتر نیست ؟ تو الان تو شرایطی نیستی که ... مطمئن باش اخلاق جدیدی از خودم بروز ندادم ... اخلاق خودمه ... خود خودم ... اگه تو امروز میگی محتاج من نیستی ، ولی من امروز داد میزنم که محتاج توام ... تو ... شری تو ... میفهمی ؟ نه از کجا باید بفهمی ؟ زودتر لباسات رو عوض کن و دراز بکش ... بهتره شکمت رو هم ببندی ... من از زن شیکم گنده خوشم نمیاد ... گفته باشم ... کمک خواستی تا یه ربع دیگه هستم ... بعدش باید برم برای خانومم خرید کنم ... ضعیف شده ... نیاز به تقویت داره ... افشید رو میگم بیاد پیشت بمونه ... تو هم فقط استراحت کن ... قبل از رفتن ، سوپت رو بهت میدم ... بهتره زودتر رو فرم بیای ... دوست ندارم اینقدری ضعیف بشی که مالیخولیا بگیری ... » دهنم بسته موند ... این دیگه خیلی پررو بود ... از در بیرونش کنی ، از پنجره داخل میپره ... به در نرسیده برگشت : « آها ... در ضمن ، اون شیر دوش رو برات گذاشتم ، ولی از یکی از دوستام پرسیدم ... اون تجربه داره ... اگه ازش استفاده نکنی بهتره ... همون قرصها رو بخور ... بیچاره تا ازش خواستم ، زودی تهیه اشون کرد و آورد دم در ... بعدا باید ازش تشکر کنی ... اگه خیلی اذیت شدی ، بهتره یه خورده امتحانش کنی ... اگه روت میشه از افشید کمک بگیر ، اگه از اون خجالت میکشی ، بذار خودم بیام کمکت کنم ... » دلم میخواست محکمترین چیزی که میشد با دو دست بلندش کنم ، دم دستم بود تا بکوبم تو سرش ... این همون امیر سام شایسته پررو بود و میموند ... تغییر نمیکنه فقط از حالتی به حالت دیگه در میاد ... دندونام از حرص رو هم فشرده شد ... لباسم رو به سختی به تن کشیدم ... خیلی به خودم فشار آورده بودم ... من زائوهای زیادی دیده بودم ... خودم تجربه نداشتم ، ولی دیده بودم ... دیده بودم که چطور تا ده روز زیر چلشون رو میگیرن و آهسته آهسته راه میبرنشون ... من اینجور نبودم ... شاید چون بچه ای در کار نبود ، حس زائو بودن بهم دست نمیداد ... لباس تن کردن و خم و راست شدن ، سختم بود ، ولی نه اونقدری که مجبور باشم از کسی کمک بخوام ... یه روسری از کشو دراور برداشتم ، دور شیکمم پیچوندم ... بستم ... دراز کش رو تخت با ملافه های تمیز افتادم ... دیگه چیزی برای قایم کردن از امیر سام نداشتم ... همه دار و ندارم براش رو دایره بود ... خجالتم که الحمداله نه اون میکشید نه من ... بسته پد بزرگ بهداشتی ، هنوز گوشه تخت پایین پام بود ... نه اون برش داشته بود نه من ... اینم رو همه اون قایم نکردنیهام ... چه فرقی میکنه دیگه ... خودش خریده ... خودش ببینه هم ، تو اصل مسئله توفیری ایجاد نمیکنه ... پتو رو تا گردن به دور خودم پیچیدم ... دلم برای رو کمر خوابیدن تنگ شده بود ... ولی آرومم نکرد ... دلم برای رو پهلو خوابیدن بیشتر تنگ میشد ... تا چشمام رو بستم ، یاد اتاق پسر کوچولوم افتادم ، همون که افشید در نهایت ظرافت و دقت دکور کرده بود ... دلم هوس دیدنش رو کرد ... از جام با سختی بلند شدم ... ننشسته ، در اتاق به صدا در اومد ... دو تقه به در زد ... : « شری پوشیدی ؟ در رو باز کنم ؟ » خنده ام گرفت ... کلید اتاقم رو برداشته بود ، اجازه هم میگرفت ... صدام از ته گلو بیرون زد : « بیا تو ... »
پا به داخل اتاق گذاشت ... برای لحظاتی همه اون آوار رو سر ریخته ام رو فراموش کردم ... دلم غنج رفت ... ضعف کردم ... اشتهام باز شد ... کنارم نشست ... قاشق تو ظرف سوپ برد ... به دهنم نزدیک کرد ... دهن باز کردم ... مزه گس و خشک دهنم ، یه خورده عوض شد ... راه گلوم با قاشق سوم ، حس کردم باز تر شده ... قاشق قاشق ، کل ظرف رو به خوردم داد ... چقد از آخرین باری که غذا خوردم میگذره ... یادم نیست ... خلا زمان نداره ... من هنوز ساکن خلا ام ... هنوز اسیر محیط هیچه دور و برم هستم ... دور دهنم رو با دستمال پاک کرد ... به آرومی تو تخت دراز کشم کرد ... پتو رو تا گردنم بالا کشید ... ممنونش بودم ... به خودم که نمیتونستم دروغ بگم ... تو ته ته های خودم ، اونو میخواستم ... ولی حسی باعث و بانی این بیتفاوتی بود ... شاید انتقام تموم سختیهایی که از دست تموم دنیا و بیشتر از همه دنیا از اون کشیده بودم ، منو به این سردرگمی و این حس منتقم سفت و سخت سوق میداد ... دلم میخواست باشه و سیبل وار تو تیر رسم قرار بگیره ... باشه و من تموم تازیانه هایی که از روزگار خورده بودم ، رو تن و روح اون امتحان کنم ... این حس آرومم میکرد ... مگه نه که اون مقصر تموم بدبختیای من بود ... پس باید باشه ... باید بمونه و از این همه نفرت ، بهره ببره ... اونهمه مهر فروختم ... الان نوبت نفرته ... عشق اینروزا خریدار نداره ... ارزونتره ... نفرت پر قیمت تره ... ارزشش بیشتره ... تاوان داره ... عشق جبران داره ... نفرت تاوان ... تاوانش رو اون باید بده ...
تو کنج تخت ، چشمش به پد بهداشتی افتاد ... بلندش کرد ... گذاشتش تو کشو بالایی دراور : « میذارمشون اینجا ... یادت باشه ... الان افشید میاد ... زشته ... »
پوزخند زدم : « اونوقت جلو تو چی ؟ زشت نیست ... تو خجالت سرت نمیشه ؟ »
برگشت ... عمیق تو صورتم زل زد ... آه کشید : « از نظر تو زشته ؟ ... شری من شوهرتم ... بهتره منطقی باشی ... تو که از من خجالت نداری ... داری ؟ ... اگه قصدت اینه که منو بکوبی ، بیا این تخت سینه من ، بکوب ... هرچقد دلت میخواد ... من خوشحال هم میشم ... فقط خواهش میکنم ، مثل همیشه خانوم باش ... با وقار ... جلو هر کس و ناکسی منو نکوب ... تو خلوت خودمون هر چی گفتی ... هر چی خواستی ... آخ هم نمیگم ... »
پریدم تو حرفش : « خلوت خودمون ... منو تو چه خلوتی با هم میتونیم داشته باشیم ... یادت نره ... نقش تو تموم شد ... تو دیگه رلی تو زندگی من نداری ... »
خندید ... با صدا خندید : « شوخی نکن شری ... من رل بازی نمیکنم ... من شوهر تو ام ... شاید فکر کردی قرار بود واقعا بعد از دو ماه از تولد اون بیچاره ، تو رو طلاق بدم ؟ ... تو زن من هستی ... میمونی ... تا ابد ... اگه بود ، با اون بچه ... حالا که نیست ... با یادش ... »
خندیدم ... هیستریک خندیدم ... اگرچه آرزوم بودن با اون ... موندن با اون ... زنش بودن بود ... ولی الان دیگه نمیتونستم ... حداقل تو این شرایط نمیتونستم به این یه مورد فکر کنم و دل خوش کنم ... : « به خواب ببینی مهندس ... خواب خرگوشی تعبیر نداره ... »
زل زد تو صورتم ... : « شری ... » مکث کرد ... با لحن آرومتری ادامه داد : « خواهش میکنم بحث پیش نیار ... به خودت فشار نیار ... خودت رو آزار نده ... از هر حرف من بل نگیر ... دلیل جنگ نتراش ... فقط استراحت کن ... خودم نوکرتم ... به خدا نوکرتم »
دلم رفت ... دلم رفت و ظاهرم عوض نشد ... دلم خواست و دندون رو جیگر گذاشتم ... هنوز تو دلم حسی محکمتر بود ... اون مقصره ...

 

 

 

 

افشید اومد ... حاج خانوم هم باهاش بود ... حاج خانوم بغلم کرد ... مادرانه سرم رو تو سینه اش گرفت ... مادرانه دلداریم داد ... مثل مادرم سر تو سینه اش فرو کردم ... بازم هق هقم رو تو سینه خوش بوش خفه کردم ... خورد ... هق هقم رو خورد . امیر سام هنوز نرفته بود ... ولی مشخص بود رفته خونه خودش ، اینو لباسهای تازه ای که به تن داشت ثابت میکرد ... برای مادر و خواهرش ، میوه و چای آورد ... پذیرایی کرد ... چه کسی ، امیر سام ... حاج خانوم با چشم ، قربون صدقه پسرش رفت : « بیا بشین مامان جان ... زحمت نکش عزیزم ... من الان خونه افشید بودم ، همه چی خوردم ، فقط دلم برای دخترم تنگ شده بود ... » با لبخندی مصنوعی ازش تشکر کردم ... نمیدونم چرا ... ولی همونطور که قبلا بود ، همونطور که ازم خواسته بود ، نخواستم کنفش کنم ... نخواستم خرد شدنش رو ببینم ... نخواستم بی احترامی بهش داشته باشم ... برای همین هم هر چی میپرسید ، در کمال ادب و احترام جوابش رو میدادم ... معلوم بود که ممنون این رفتارم هست ... همیشه بود ... همیشه بخاطر احترامی که جلو دیگران براش قائل میشدم ، برق تشکر رو تو چشماش میدیدم ... در مقابل هم اون سعی میکرد احترام من رو نگه داره ... بجز اون روزهای اول عقد ... اون روزهای سردی زیاد ... همیشه این حالت رو حفظ میکرد حتی جلو حاجی و مامانش ...
یه بلوز سرمه ای سیر پوشیده بود با یه شلوار سرمه ای خوش کُپ ... بهش میومد ... موهاش رو به یه طرف بالا داده بود ... مثل همیشه حالت دار و فشن نبود ... ساده بود ... مثل کارمندای بانک ، منظم و شیک ... تو گوش افشید پچ پچ خفه ای کرد و رو تختم خم شد ... دستی پر نوازش رو پیشونیم کشید و موهای روش رو به طرف گوشم سر داد ... بوسه ای عمیق رو پیشونیم نشوند ... لبخندی به روم پاشید : « عزیزم ، چیز خاصی از بیرون نمیخوای ؟ ... »
دلم میخواست لجاجت کنم ، ولی الان وقتش نبود ... شاید هم از بیرون رفتنش لجم گرفته بود ، اما به روی خودم نیاوردم : « نه مرسی ... فقط لطف کن و یه مقدار میوه و شیرینی بگیر ... کمه شاید مامان یا خاله اینا بیان یه سر اینجا ... فکر نکنم چیزی تو یخچال باشه ... »
لبخندش عمیق تر شد ... از بازی زن و شوهری خوشش اومد : « چشم ... حتما ... فعلا یه خورده هست ، اگه کسی اومد همونا رو استفاده کن ، از سوپر محل گرفتم ... افشید جان زحمتش با شما ... من شاید یه خورده دیر برگردم ... اشکال که نداره ؟ میتونی بمونی پیش شراره تا من برگردم ؟ »
حاج خانوم و افشید تعارف تیکه پاره کردن و من همراه شدم : « نه ، لازم نیست ... من تنهایی هم از پس خودم بر میام ... کاری ندارم تا سامی برگرده ... افشید جان شما هم از کار و زندگیت می افتی ... »
هر دو باز مشغول تیکه پاره کردن تعارفات معمول شدن ... امیر سام باز نگاهی به افشید انداخت و گفت : « افشید جان دیگه تکرار نمیکنم ، حواست که هست » افشید سری به تایید تکون داد و اون رفت ... رفت و از همون لحظه ، دلم تنگ شد ... روند عادتم به اون ، تند بود ... تند تر از قطار سریع السیر ... زود عادت میکردم به بودنش به نزدیک بودنش ، به دوست داشتنش ... با دست پس میزدم و با پا پیش میکشیدم ... بی انصافیه ولی ... یه حسی ... همون حسی که دائم بهم میگفت اون مقصر تموم بدبختیای منه ، باعث میشد با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم ... حالا که به نوعی میدونستم اون منو میخواد ... اونی که یه روزی دوست داشتن جز خودش برام مثل یه رویا بود ... هر کس و در آخر اون همه هر کس ، من ... یه رویا بود ... چه زود این رویا رنگ حقیقت گرفت ... چطورش رو نمیدونم ولی حالا ... حتما باید من درد میکشیدم تا اون دوست داشتنش رو از گاوصندوق احساسات مدفون شده اش بیرون بکشه ؟ با یه قربونی کوچیک کم حجم ؟ حالا که فهمیدن این موضوع آخرین موضوع مورد توجه من بود ... و بزرگترین و تنها ترین موضوع تو مغز من ، همون خلا وجود اون نبض تپنده پر کوبشم بود ؟ هنوز به اعترافاتش تو اون لحظات بحرانی ، وسط اون همه هیجان تکون دهنده ، اعتماد ندارم ... کاشکی اقلا آنی بود و یه خط از اینهمه اعتراف رو برام معنی میکرد ... هنوز فرصت نکردم این خبر بد رو به گوشش برسونم ... اصلا چرا باید این کار رو بکنم ؟ چرا باید دل عزیزترین دوستم رو هم مثل دل خودم پر خون کنم ؟ ... چشمام رو از هم باز کردم ... حاج خانوم ، خانومانه زیر نظرم داشت ... شاید احساسات من رو درک میکرد ... شاید یه ذره میدونست چی تو دلم میگذره ... لب که باز کرد ، شایدها قوی تر شد : « عروسکم ... غصه نخوریها ... نه خدا بخیله نه تو ناتوان ... وقت هست ... هنوزم وقت هست ... یه روزی ، یه سالی ، ایشالا تموم اینهمه سختیها ، اینهمه غصه ها آب میشن ... یه روزی که صاحب بچه بشین ... این بچه رو هم به خاطرهاتون میچسبونین ... یادش کمتر آزارتون میده ... قول میدم بهت ... سام هم داغونه ... اونم قد تو غصه داره ... اینجور نگاش نکن ... بچه ام عادت کرده بود ... شیکم خودش رو برای بچه ات صابون زده بود ... دلش میخواست تو رو خوشحال ببینه ... دلش میخواست کوه غم رو شونه هات رو به دوش بکشه ... نشد ، قسمت نبود ... خواست خدا بود ... اون خواست و گرفت ... حکمتی تو کارش بوده ... منو تو از حکمتش غافلیم ... برامون قابل درک نیست ... ولی اون کارش رو بلده ... خودش میده ، خودش هم میگیره ... »
حرفاش آرومم نمیکرد ... بی منطق شده بودم ... حرف حساب به گوشم نمیرفت ... نمیتونستم درک کنم ... نمیشه درک کنم ... مگه میشه یه روزی این بچه رو فراموش کنم ... کاری ندارم که باباش کی بود و چه جایگاهی تو زندگی من داشت ... ولی خودش که بود ... از امحاء و احشاء من بود ... نفسم بود ... نبض به نبض ...
حاج خانوم دو ساعت موند و رفت ... غذا درست کرد ... خوشایند بود برام ... تو خونه من ، زنی که مادر شوهرم بود ... اون لحظه ، درکم فقط رو همون نکته زوم شده بود ... مادر شوهرم ... خواهر شوهرم ... شوهرم ... نذاشتم این حسها تو خلا دور و برم راه پیدا کنن ... عجیب بود که از لحظه خروج سام ، اشکام دوباره راه گونه هام رو پیدا کردن ... تلاش افشید برای ساکت کردنم برای خشکوندن اشکهام ، بی نتیجه موند ... صبح بود ... عصر شد ... غروب شد ... غروب به شب کشیده شد که تک زنگی به صدا دراومد و امیر سام پا به خونه گذاشت ... تا بیاد خاله اومد ... کاچی درست کرده بود ... میگفت مقویه ... تو الان عزاداری ، حالیت نیست ... ولی چارصبا دیگه باید بازم بزایی ... بزور به خوردم داد ... ماما هم اومد ... بابا هم اومد ... هر چی کرد برم خونه ، زیر نظر ماما ، نه افشید گذاشت ، نه من خواستم ... ماما هم مخالف بود ... عمدا راه به راه میگفت : « حاجی شما غصه اش رو نخور ... شوهرش هست ، از منو شما بیشتر به فکرشه ... »
بابا پوزخند میزد ... معنی پوزخندش پر واضح مسلم بود : « کدوم شوهر ؟ همونی که یکی دو ماه دیگه طلاقش میده ؟ » ولی دندون به دهن گرفته بود ... شاید نمیخواست کاسه کوزه ها بازم تو سرش خورد بشه ... سکوت بهترین روش فرافکنی بود ... خاله تا بابا رسید دو سه تا تیکه گنده بهش انداخت و با سه من اخم و قهر رفت ... خوب میدونم چشم دیدن بابا رو نداره ...
امیر سام که رسید ، با ماما پچ پچ کرد ... اخم ماما باز نمیشد ... اشک میریخت ، یواشکی هی با هم از اتاق بیرون میرفتن و بر که میگشتن ، چشمای ماما سرخ تر شده بود اخمای سام پر تر ... بازم جواب سوالاش رو محترمانه دادم ... ولی همینکه ماما و بابا و افشید پا از خونه بریدن ، زدم تو برجکش : « مرسی مهندس ... لطف کردین ... زحمت کشیدین ... شما دیگه خسته شدین ، از کار و زندگی هم افتادین ... میتونین برین آپارتمان خودتون برای استراحت ... منم خسته ام میخوام بخوابم ... کلید اتاق منو هم لطفا بدین » تموم مدت سخنرانی من ، پوزخند به لب داشت ... دو دستش رو به پشت کمر جمع کرده بود و به دیوار تکیه داده بود و با پوزخندی غلیظ به حرفام گوش میداد ...
با آخرین حرفم به خنده افتاد ، اینقدری که به سرفه افتاد ... عاقبت دهن باز کرد : « شری میدونی ... تو منو پیر نمیکنی ... دختر تو چقد شوخی ... آخه دختر خوب من کجا برم ؟ کار و زندگی من یه عمره تویی ... یه عمره میفهمی ؟ کلید اتاقت رو نمیدم ، از صرافتش بیفت ... باید بهت سر بزنم و خیالم ازت راحت باشه ... ولی قول میدم دیگه بی اجازه ات به اتاقت پا نذارم ... آخه تو خیلی دم دمی مزاجی ، میترسم ، میترسم کلید بهت بدم ، در بروم ببندی ... شانس آوردم دربون بهشت نیستی ، وگرنه محال ممکن بود ، بهشت که سهله ... تو جهنم هم راهم بدی ... شامت آماده ست ... منم از سر صبح هیچی نخوردم ، بیارم با هم بخوریم ... » یه جوری نگاش کردم که نمیدونم چی برداشت کرد : « میارم ... »

 

 

 

 

شام رو آورد ... واسه من بازم سوپ ... یه سوپ خوش مزه ... واسه خودش ، ساندویچ مرغ ... بازم حاج خانوم درک کرده بود ... یه چی برای پسرش پخته بود که به دل نکشم ... دستش درد نکنه ولی هم به کام من ، هم سام ، زهر شد ... نمیدونم تو یه لحظه چی شد که نصف و نیمه های غذا چشم تو چشم شدیم ... همون لحظه ای که دست برد و روغن زیتون به سالاد شامش اضاف کرد ، با هم چشم تو چشم شدیم ... دلم گرفت ... دل اونم گرفت ... مشخص بود ... دلت که میلرزید ، من با چشام دیدم ، تو زل تابستون ، چقد زمستونه ... اشک تو چشماش جمع شد ، اشک تو چشمام خونه کرد ... نریخت ... فقط خونه کرد ... اما اون از ریزش اشکش ابا نکرد ... ریختشون ... دلش برام به رحم اومده بود ... دلم نخواست فکر کنم بهم ترحم میکنه ... ولی برام قابل لمس نبود ... اون از چی دلش پره ... اون چرا این همه غصه میخوره ؟ فقط بخاطر من ، فقط بخاطر عشقی که میگه از من داره ؟ از کی ؟ از کجا داره ؟ ... بقیه غذا رو سعی کرد تو شوخی های تصنعی به کامم بریزه ... از گلوم پایین نرفت ... وسط گلوم موند ... اینقدی که عق شد و بالا اومد ... در دستشویی رو بستم و هق هقم رو اونجا خالی کردم ... اشکم رو شستم و برگشتم ... نبود ... رفته بود ... کجا ؟ نمیدونم ...
دراز کش شدم ... مخم پر بود ... اینقدی که حتی خودم هم نفهمیدم کی خوابم برد ... از فشار آرومی که به پاهام میومد بیدار شدم ... طبق عادت گذشته که گاهی سر مهربونی داشت و پاهام رو ماساژ میداد ، مچ پام رو به دست گرفته بود و آروم آروم مالش میداد ... دلم گرفت ... هنوزم ورم داشتم ... ولی دردم عمیقتر از آب جمع شده زیر پوست تنم بود ... چشمام رو بستم و تو عمق لذت حضورش بیصدا غرق شدم ... نمیخواستم بفهمه بیدار شدم و بازم مجبور شم از خودم برونمش ... احتیاج داشتم ... ها که ضد حال میزدم بهش ، ولی دروغ چرا ، بازم میخواستم ... میخواستم بهم توجه کنه ... قد تموم بیتوجهی هاش ... کم کم خوابم میبرد و چشمام سنگین میشد که رد بوسه ای آروم رو گونه ام ، هوشیار ترم کرد ... رفت و من بیدار موندم و عطر حضورش رو به ریه کشیدم ...
نمیدونم چقد گذشت ... از دردی که تو سینه ام پیچید بیدار شدم ... سینه هام متورم تر شده بود ... به قول ماما رگ زده بود ... قرصی که برام تهیه کرده بود رو ، با لیوانی آب که کنار تختم بود ، سر کشیدم ... ده دقیقه ای گذشت ، درد آروم نشد ... خواستم از شیر دوش استفاده کنم ... بلد نبودم ... کلنجار رفتم ... چند قطره ای ، نمیدونم چقد ... درجه ها نشون میداد ده میل ، شیر توش جمع شد ... مایعی زرد رنگ و بریده بریده ... سهمیه ای که شاید برای سیر کردن پسر کوچولوم بس بود ... اشکم روون شد ... سهم بچه من الان باید به کجا ریخته میشد ؟ بچه ام الان گرسنه بود ... کجا بود ؟ هنوز تو اون سردخونه سرد و خفه ، تک و تنها مونده بود ؟ قلبم فشرده شد ... شیر دوش رو به دست گرفتم ... باید با اشک و آه تو ظرفشویی خالیش میکردم ... تا صبح بو میکرد ... از جام با رخوت بلند شدم ... سام نبود ... کجا رفته بود ؟ اون که قرار بود اینجا پیش من بمونه ... به گوشه گوشه خونه سرک کشیدم ... نبود ... در اتاق پسر کوچولوم رو باز کردم ... اونجا هم نبود ... پاهام برای داخل رفتن زیادی ضعف داشت ... سست بود ... ولی رفتم ... اختیار با من نبود ... راهی بجز داخل شدن برام نمونده بود ... تک تک وسایل اتاق ، مثل غول درخت سحر آمیز قد کشیدن ... هجوم آوردن ... قصد بلعیدنم رو داشتن ... یه دست لباس ، پوشیده شده ، تو تخت تاشده بود ... برش داشتم ... یادم اومد ... همون لباسی بود که بعد از تولد تنش بود ... این لباس اینجا چی میکرد ؟ کار سام بود ؟ ... قلبم ایستاد ... نفسم حبس شد ... یه تار موی نازک و ظریف تو یقه پیراهن کوچولو ، چسبیده بود ... تنها یادگار من از اون پسر کوچولو ... شیر دوش رو تو همون تخت رها کردم و شاخه نازک مو رو تو دست فشردم ... مثل گرانبهاترین دارایی زندگیم بود ... حکم گنج داشت برام ... با دقت تو یه برگ دستمال کاغذی پیچوندمش ... رو قلبم ، زیر لباس زیرم قرارش دادم ... عزیزترین چیزی بود که به عمرم داشتم ... تیکه های کوچولوی لباس رو برداشتم و تو مشت فشردم و رو قلبم گرفتم ... هق هق خفه ام پر صدا شد ... کنترلش دست خودم نبود ... گریه ام شدت گرفت ... اینقدری گریه کردم که سست شدم ... ضعف کردم ... بوی بدنش ، مملو از بوی کرم چیکویی بود که سام براش خریده بود ... یه روز که از مطب دکتر برمیگشتیم ، از سر خیابون ، از سیسمونی فروشی ای که من دو سه دست لباس براش خریدم ، اینو خریده بود ... دلم برای هر دوشون پر کشید ... اونی که میخواستمش و نداشتمش ... و اونی که میخواستمش و داشتمش و پسش میزدم ... عمر هرچی جز عشق ، مثل عمر کوتاهه ... زمزمه کردم : « کجایی تو مامان ... چرا دیگه نمیکوبی ؟ چرا ضربه هات آرومم نمیکنه » هق هقم شدت گرفت ... خم شده بودم و مچاله تو خودم ... دستی شونه هام رو لمس کرد ... با این دست آشنا بودم ... برنگشتم ، فقط هق هقم رو خفه کردم : « سامی ، بچه ام ... بچه ام چی شد ؟ چرا پر کشید و رفت ... چرا ؟ آخه مگه کجای این دنیای بزرگ رو گرفته بود ... چرا منو به حضورش عادت داد و رفت ؟ » تو دلم نالیدم : « مثل تو که میخوای عادتم بدی و بری ... زبون میزنی نمیرم ولی همه داشته هایی که میتونستم داشته باشمشون و مال خودم بودن ، همه رفتن ، میدونم یه روز تو هم میری ، این طبیعت منه » بازم هق زدم ... کنارم زانو زد ... سرم رو رو سینه اش گرفت ... عجیب به این حالت عادت داشتم ... بی تجربه ، عادت داشتم ... انگار یه عمر بود که جای سرم رو تخت سینه اش بود ... گرم و امن ... پر از آرامش ... نالیدم : « سامی »
صداش گرفته بود : « جونم »
دلم باز زیر و رو شد : « سامی تو از سر ظهر کجا رفته بودی ؟ »
سرم رو بیشتر به سینه فشرد : « یه سر رفتم شرکت ... کار داشتم ... تو که نیستی ، کار منم زیاده ... طول کشید »
سرم رو از تخت سینه اش بلند نکردم ... فقط چشم چرخوندم و تو چشماش زل زدم ... دروغ میگفت ... هاله زرد رنگ چشماش کدر شده بود ... : « راستش رو بگو ... چرا اون لباس رو پوشیده بودی ... بگو ... تو رو خدا ... »
طفره میرفت ... مطمئن بودم : « جای خاصی نبودم ... خودت رو با افکار مخرب آزار نده ... »
نمیخواست بگه ... میدونستم که نمیگه ... اونچه که حسم میگفت ... اونچه که حس ششمم داد میزد ... اونچه که ذهنم پسش میزد ... زبون اون هم پس میزد ... روش خودش رو در پیش گرفتم ... : « جاش خوبه ؟ منم میبری ؟ قول میدی منم ببری ؟ »
آه کشید ... به هدف زده بودم ... : « آره خوبه ... از جای منو تو بهتره ... » سرم رو از سینه اش جدا کرد ... دو دستش رو دو طرف صورتم گذاشت ، صورتم رو تو دو دست جمع کرد و سرم رو بالا گرفت ... زل زد تو نی نی چشمام : « شراره ... قسم میخورم ... قسم میخورم فراموش کنی ... بخدا من مقصر نیستم ... من دوستش داشتم ... مگه میشد جزئی از تو باشه نخوامش ؟ مگه میشد نبضش زیر دستام بکوبه و نخوامش ؟ حتی اگه ... من اونو فقط بخاطر تو میخواستم ... قسم خورده بودم در حقش خوب باشم ... یه بابای خوب ... بخاطر تو که خوبترینِ زندگیمی ... باور کن من نخواستم ریسک کنیم ... نخواستم ... نمیدونستم ... دکتر منو مطمئن کرد ... اگه یه درصد احتمال خطر میداد ، یه لحظه صبر نمیکردم حتی اگه تو راضی به عمل نبودی ... ولی باور کن فکرش رو نمیکردم ... میدونم بهت سخت میگرفتم ... دلم پر بود ... دلم از تو و از این دنیا پر بود ... دلم از حقی که ازم گرفته بودی ... ازم گرفته بودن و دستم بهش دیر رسیده بود ، پر بود ... شری ... » مکث کرد ... بلند شد ... دستم رو به دست گرفت ... کشوندم بالا ... کشون کشون بی هیچ حرفی ، منو دنبال خودش کشوند ... از تو کتابخونه قرآنم رو بیرون کشید ... دست روش گذاشت : « شری ... به ، آیه به آیه این کتاب قسم ... من نمیخواستم اینجور بشه ... من فقط میخواستم فرصت بیشتری از تو بگیرم ... فرصت خنک کردن دلم رو ... فرصت کنار اومدن با اون بچه رو ... بچه ای که ذره ذره تو روحم رخنه کرد ... جزء وجود خودم شد ... فکر کردم میخوای زودتر از شرم راحت شی ... نمیخواستم زودتر از شرم راحت شی ... نمیخواستم به این آسونی ، حالا ... حالا که خدا ما رو به وسیله این بچه ، سر راه هم قرار داده بود ... بوسیله بدنیا اومدنش از هم سوا کنه ... شری من برای تو رو داشتن کم نکشیدم ... کم رنگ عوض نکردم ... کم حرف نخوردم ... کم عذاب نکشیدم ... من تو رو میخوام ... حتی اگه یه عمر بچه دار نمیشدی ... من بازم میخواستمت ... گاه و بیگاه میدیدم باهام راه میای ... به دلم ساز میزنی ... با دلم میرقصی ... خوش بودم به همون ... به ضربه های تند قلبت ... من تو رو به خودم عادت میدادم ... غافل از اینکه هرسمون به هم عادت میکنیم ... این برای من بد نبود ... برای هرسمون خوب بود ... قسم میخورم من با همین دستا ، قصدم تزریق عشق بود ... به تو و اون بچه ... باور کن ... من نفرت نمیخواستم ... ولی داشتم ... یه حسی منو به این نفرت میکشوند ... نه از تو ، نه از اون بچه ... که از روزگار نفرت داشتم ... از فرصتهایی که به سادگی یه پلک زدن از دستم رفته بود ... نبض که میزد ... با هر ضربه ، منو یاد اون از دست رفته هام ... اون فرصتها ... اون بدبختیها مینداخت ... دوسش داشتم ... دوست داشتم لمسش کنم ... ولی در عین حال ، همزمان با اون حس خوشایند ... اون تجربه شیرین ، یه حسی به قلبم چنگ مینداخت ... نفرت رو تو دلم پر میکرد ... نه از تو ... نه از اون بچه ... از هر چی جز شما دوتا ... »
ظرفیتم پر بود ... این حسه منه ... این همون حسیه که منو به نفرت مینشونه ... همون حسی که منم الان دارم تجربه اش میکنم ... همون احساس پر نفرت ... شاید اونم تو اون برهه ، مسبب و مقصری پیدا کرده بود ... زبونم بی اختیار چرخید : « ولی من دیگه تو رو نمیخوام ... نمیتونم ببخشمت ... هر چی که قسم بخوری بی تقصیری ... یه روزی خواستمت ... فکر نمیکردم تو هم بخوایم ، ولی خواستمت ... تموم قلب من پر شده بود از تو ... از تو و اون بچه ... اون که نموند ... تو رو هم من نمیخوام ... نمیتونم بخوامت ... باور کن ... تا وقتی که بدونم میتونستم تلاش کنم و بچه ام رو زنده نگه دارم و میشد و تو نذاشتی ... تا اون وقت نمیتونم بخوامت ... سعی نکن دلم رو پر خون کنی ... اگه هنوز هم منو میخوای ، دست از سرم بردار ... بذار به حال خودم باشم ... » دلت که میلرزید ، من با چشام دیدم ... تو زل تابستون ، چقد زمستونه ...
دلش لرزید ... دیدم ... زردی تو چشماش تکون تکون میخورد ... نی میزد ... قلبش دل میزد ... سرم رو با خشونت به سینه اش چسبوند : « بس کن شری ... تموم روزهای گذشته رو بس کن ... »
نمیتونم بس کنم ... هر چی اون از عشق میگه ، من سخت تر میشم ... عادت کردم ... به همون امیر سام سرد و خشن عادت کردم ... به همونی که با مهربونی سر جنگ داشت ... سینه ام رو صاف کردم : « فردا منو ببر سر قبر بچه ام ... ما در اسرع وقت طلاق میگیریم ... حرفم تموم ... » خودم رو از سینه پر کوبشش جدا کردم ... آب بینیم رو پر صدا بالا کشیدم : « شب بخیر »

 

 

 

 

صبح شده نشده ، هنوز پلک نزده بودم که صدای زنگ آپارتمان هوشیارم کرد ... صداهایی ریز از تو سالن به گوشم میخورد ... سام بود ... واضح بود که تو خونه ست ، ولی کی اینموقع صبح اومده ... مثل اینکه با اومدنش ، رفت و آمد به خونه منم زیاد شده ... سرم سنگین بود ... از بیخوابی ... از زار زدنهای بیپایانم ... از حرفی که تو دهنم نموند و بی اختیار راه به بیرون برد ... از ترس رها شدنم توسط سام ... تا اون ساعت بی پلک رو هم گذاشتن ، تو حجم زیر سرم ... بالش خیس کردم و زار زدم ... این چه رسمیه که میسوزونمش و خودم بیشتر میسوزم ؟ ... خواستم ببینم کی اومده ... کنجکاو شدم ... ساعت یه ربع به شیش مونده بود ... هنوز برای آنتی بیوتیکم یه ربع وقت بود ... بی هوا بلند شدم ... زیر دلم از این بی احتیاطی تیر کشید ... مهم نیست ... مهم اون چیزاییه که از دست دادم و اون چیزایی که خودم دارم با دستای خودم تیشه به ریشه شون میزنم ... عشق سام و حضورش تو زندگیم .
لرز به تنم نشسته بود ... پتوی بهاره ای که پایین پام رو تخت جمع شده بود رو ، شنل وار به دوش گرفتم ... آروم آروم و پاورچین از در نیمه باز اتاق گذشتم ... در رو باز میذاشت ... هر دو شبی که تو خونه من گذرونده بود ، در رو باز میذاشت ... شاید میخواست گاه و بیگاه سر زدنهاش منو بیدار نکنه ... آروم آروم به سالن ، به منبع پچ پچ ها نزدیک شدم ... صدای سام بود : « بهش فشار اومده ... خیلی ... داغونه ... دلم نیومد بهش بگم نتیجه پزشکی قانونی ، یه سهل انگاریه پرستاریه ... یه کم کاری ... بچه اش زنده میموند ... فقط اگه آب دهنش رو با دقت بیشتری خالی میکردن ... نتیجه پزشکی قانونی اینو میگه ... بذاق و خلط تو دهن بچه رو خوب پمپاژ نکردن ... تو خواب ، آب دهنش به گلوش پریده ... به همین سادگی ... برام مهم نیست منو مقصر این بلا بدونه ... همینکه فکر کنه مرگ بچه اش ، بخاطر پاره شدن کیسه آبش که منم به نوعی توش مقصرم ، بوده ، کافیه ... بذار با انتقام گرفتن از من ، خودش رو سبک کنه ... امروز با کل پرسنل درگیر شدم ... تموم کشیک اون روز رو شکایت کردم ... تا پدرشون رو در نیارم ، ولشون نمیکنم ... برام صد و ده خبر کردن ... گرد و خاک کردم ... آخرش گفتن جنازه رو تحویل نمیدن ... دو ساعت تو کلانتری آب خنک نوش جان کردم ... بخاطر مشتی که تو صورت رئیس بیمارستان زدم ... پرونده من سنگین نیست ... ولی مال اونا حالا حالاها کار داره ... آبروی بیمارستانشون رو میبرم ... بابک با سند آزادم کرد ... اون دو تا پرستار کشیک هم با سند آزادن ... یکشنبه هفته آینده ، دادگاه پزشکی دارن ... سلامتی بچه ، طبق شهادت پزشک اطفال و دکتر زنان و زایمان ، ده از ده بود ... این منو میسوزونه ... شما چیکار کردی با اون پیر سگ ؟ »
صدا برام آشنا بود ... تقریبا همه کسم بود : « من از روش خودش همیشه پیش میرم ... میدونی که شکایت چاره کار اون نیست ... با چند تا رفقای قدیم ، به خاک سیاه نشوندمش ... براش دون پاشیدم ، تموم سرمایه اش رو جایی سرمایه گذاری کرد ، که تا سه روز دیگه هیچی جز خاکسترش ازش نمیمونه ... میدونی که مخ اقتصادیش زیر صفره ... از مخبراش برای نفوذ تو بازار بورس استفاده میکنه ... مخش رو که آک نگه میداره برای کثافت کاری ... مخبراش دیروز بعدازظهر ، اطلاعات غلط بهش رسوندن ... تو بورس اشتباه ، کل سرمایه اش رو به آب داد ... همه از کفش رفت ... هنوز صداش در نیومده ... فردا صبح روزنامه ها رو بخون ... کل سرمایه اش خاکستر شده ست ... تا بیاد دوباره رو پا بلند شه ... از این زالو ، جز خون کثیف خودش هیچی نمونده ... فردا بعد از ظهر ، سر از آی سی یو در میاره ... میگی نه ، صبر کن و ببین ... »
« دمت گرم بابا ... این که سرطان نمیگیره یه امتی از دستش راحت شن ... شاید سکته کنه و برای مال دنیا ، هیکل نجسش رو از این دنیا بکنه ... امیدوارم آه دل سوخته این دختر رو فقط اون دنیا ، خدا سر پل صراط ازش بگیره ... وگرنه همچی کسایی جون صد سگ پیر رو دارن ... به این راحتیها ، ملت از دستشون خلاص نمیشن ... ولی داغ دلم رو خنک کردم ... از قبرستون مستقیم رفتم کمین اون رضای بی پدر ... بافتمش که حالا حالاها خونه نشین باشه »
« نباید بی گدار به آب بزنی ... اینا زبون دارن ... باید با زبون خودشون حالیشون کنی ... نباید دم به تله شون بدی ... »
« نترس بابا ... فقط در حدی که از اون گنده لاتای باباش خورده بودم ... زدمش ... میدونی که نامردی تو ذات من نیست ... پا گذاشته جای پای بابای مفنگیش ... یه پیزوری شده ، لنگه باباش ... فوتش کنی ، کف زمین باید با کاردک جم شه ... اون روز همه حواسم پی شراره بود ... حالش بد بود ... وگرنه من کسی نیستم که از ضربه سه تا گنده لات خم به ابرو بیارم ... سرش داد زدم ... دست خودم نبود ... طاقتم طاق شده بود ... چند روزی بود که اون لاشخور دم در شرکت کمین کرده بود ... میخواستم یه بهونه پیدا کنم بشونمش تو خونه ... میخواستم نذارم اون روز آخریش کاری که شد ، بشه ... نتونستم ... بازم دیر رسیدم ... حال شراره که بد شد ، مخم هنگ کرد ... اون پیر سگ تو کمین نشسته رو فراموش کردم ... تک و تنها فرستادمش پایین ... به دقیقه نرسیده ، یادم اومد ... ولی دیر شده بود ... شراره رو تنها گیر آورد ... زهرشو ریخت ... منم رضاشو تنها گیر آوردم ... زهرمو ریختم ... دم خونه اون معشوقه جدیدش ... همون که بابک فرستاده بود سر وقتش تا خبرا رو برام بگیره ... در خونه اون ، موچ موچ گیرش انداختم ... اینقد علف کشیده بود که هنوز دود از کلش بلند میشد ... اصلا نفهمید کی زد و چرا زد ... تازگیها شیشه ای شده ... علف میکشه ، پشت بندش شیشه میزنه ... همین روزاست که خدا بخواد ، سنکوب کنه ... علف و مشروب و شیشه ، خشکش کرده ... حیف ... حیفه شراره ... وقتی یادم میفته تموم دار و ندارم رو ، زنم رو ، عشقم رو ، آش و لاش از زیر دست و پای این لاشخور جمع کردم ، به مرز سکته میرسم ... داغونم بابا ، داغون ... »
« غصه نخور ... این مرحله هم تموم میشه ... یادت باشه که الان شراره ، همونطور که باید ، زنته ... یادت باشه که باید زخمهاشو ، چاله چوله هاشو ... پر کنی ... باید جای تموم نداشته هاش رو پر کنی ... شراره الان مثل یه بیمار از کما برگشته ست ... قدرش رو بدون ... یادت نره که روغن ریخته جمع نمیشه ... تو خیلی شانس داشتی که جمعش کردی ... مثل همیشه قوی باش ... تو یه مردی ... تو پسر منی ... از رگ و ریشه من ... پسر حاج احمد شایسته به این سادگیها از پا در نمیاد ... یادت نره ، خون سرهنگ تو بدن تو هم جاریه ... سرهنگ خوب یا بد ، حرفش حرف بود ... رو حرفت بایست ... پشت شراره منو خالی نکن ... ایشالا که پسر خودت ... شما هنوز فرصت دارین ... یه عمر فرصت دارین ... مثل همیشه توکل کن به خدا ... خودش راه پیش پات میذاره ... »
« بابا ... بریدم ... اگه خودش بخواد ... با تموم خواهشم ... بازم نمیتونم رو حرفش حرف بیارم ... میگه منو نمیخواد ... میگه طلاقم بده ... بخواد ، نمیتونم بگم نه ... »
« مرد باشه پسر ... مرد که جوک نمیگه ... مرد که حرف خنده دار نمیزنه ... عشق که تموم نمیشه ... یه دعوای زن و شوهریه ... مقصرش هم خودتی ... چند ماه آزگار دل دخترم رو خون کردی ... تند رفتی بابا ... تند ... چقد بهت گفتم این دختر چینی بند زده ست ... چقد گفتم مرهم نیستی نیش نباش ... اینقد بهش سخت نگیر ... کو گوش شنوا ... »
« دست خودم نبود بابا ... چشمم که بش میفتاد ، یاد تموم بدبختیام می افتادم ... یاد جسم و روح آش و لاشش زیر پای رضا ... »
« استغفرالله ... مگه اون میخواست بیفته زیر پای رضا ؟ اون که مقصر بدبختیای تو نبود ... بود ؟ ... این تو بودی که بی عرضه گری کردی ... اگه اینهمه سماجت الان رو ، ده درصدش رو اون روزا به خرج میدادی ... حالا نه حال و روز تو این بود ، نه اون بیچاره ... شایدم بجای این زایمان ناموفق ، الان پسر خودت ، صحیح و سالم تو بغلت بود ... »
« بابا ... ساعت شیشه ... وقته داروهای شراره ست ... میخوای بیای ببینیش ؟ یا میمونی تا صبح ؟ »
« نه بابا ... الان خواب تو چشمشه ... من نمازم رو میخونم تا قضا نشده ... تو هم به زنت برس ... خدا کریمه ... »
باید عقب گرد میکردم ... ولی فرصتم کم بود ... به سمت اتاق چرخیدم ... دستگیره در رو به دست گرفتم و محکم به هم کوبوندم ... صدا بلند شد ... برای رفع و رجوع عملم ... چند تا سرفه تصنعی کردم ... یه چند تا آخ پر صدا پشت بندش ... سریعتر از جت پرید جلو اتاق : « چی شده شری ؟ حالت خوب نیست ... »
بازم سرفه کردم ... اشاره کردم آب میخوام ... رفت سمت آشپز ... دنبالش راه افتادم ... به طرف سالن نچرخیدم ... عمدا نچرخیدم ... مثل قبل طلبکار غریدم ... : « یه تنگ آب خوب نبود بذاری تو اتاق ؟ نفسم بند اومد ... داشتم خفه میشدم ... »
لیوان پر آبی به دستم داد : « عزیزم ، من که آب بالا سرت گذاشته بودم ... صدام میکردی ... »
« گفتم شاید خوابی ... اتاق تاریک بود ... چراغ روشن نکردم ... آب ندیدم ... ببخشید »
« تو ببخش ... از فردا تو اتاقت میمونم ... »
« دلم ضعف رفت ولی لحن طلبکارم عوض نشد : « که چی اونوقت ؟ لازم نکرده ... همون ... »
بقیه حرف تو دهنم ماسید ... مثلا از حضور بی موقع حاجی ، کپ کرده بودم ... پریدم تو بغلش ... اشکم روون شد ... ریا نبود ... واقعا اشکم روون شد ... سر رو سینه اش گذاشتم : « حاج بابا ... دیدی چی شد ؟ دیدی اینهمه زحمتت به باد رفت ... دیدی پسر کوچولوم قبل از اینکه بغلش کنی رفت ... بیوفایی کرد ؟ بابا کجا بودی ... کجا بودی ببینی دار و ندار دخترت از کفش رفت ... بابا دلم ترکید ... صداشو تو هم شنیدی ؟ »
سرم رو به بغل فشرد ... رو سرم رو بوسید ... منو از خودش جدا کرد ... قطره اشکی که میرفت بچکه رو با سر انگشت گرفت ... به سقف نگاه کرد تا بقیه اشک غیر مجاز تو چشمهاش رو حبس کنه ... لا الله الی اللهی گفت ... دست به پیشونیم کشید و خوند : « اللهم لا اله الا انت العلی العظیم ... ذو السلطان القدیم و المن العظیم و الوجه الکریم ... لا اله الا انت العلی العظیم ولی کلمات التامات و الدعوات المستجابات خل ما اصبح » *** دعای شفای بیمار ، دعایی که روایت است ، جبرئیل به پیامبر اسلام نازل شد و این دعا را به او تعلیم داد تا امام حسن را از بیماری رها کند *** « گریه نکن دخترم ... تقدیر اون بچه این بود ... پیمونه اش همین قد بود ... ایشالا اون دنیا شفاعتت رو میکنه ... حکمت خدا این بود که تو ، تو اون گلوله بارون ... تو اون جهنم مجسم ... بدون کوچکترین امکاناتی زنده بمونی ... و حالا همون حکمت ... همون خواست ، خواسته که بچه تو همین قدر عمر کنه ... خدا سختی کشیده ها رو بیشتر دوست داره ... خدا تو رو بیشتر از بقیه دیده ... صبرت رو نشونه رفته ... صبرت رو به آزمایش گذاشته ... صبر کن ... سحر تو هم یه صبح شفق میدمه ... امیر ... بابا ... داروهای زنت رو بده ... وقتش گذشت ... »
امیر سام به خودش اومد ... چند تا قرص و کپسولی که آماده کرده بود ، با لیوانی آب به سمتم گرفت ... قرصها رو به دهن گذاشتم و آب رو تا ته سر کشیدم ... حاجی استغفرالله ربی و اتوبو الیکی گفت و خم شد مسح پا کشید و راه اتاق پسر کوچولوم رو در پیش گرفت ... امیر سام ، دست دور شونه ام گذاشت و منو به خودش فشرد ... قصد داشت تو تخت دراز کشم کنه ... : « نمیرم تو اتاق ... میخوام بمونم بابا نماز بخونه ، پیشش باشم ... میخوام باش حرف بزنم ... دلم پره ... »
« اگه قابل میدونی ، دل پرتو بریز تو سینه من ... قول میدم سنگ صبور خوبی برات باشم ... »
« تو نه ... حاجی بابا ... من با تو حرفی ندارم ... » دلم از حرف خودم ریش شد
تو چشام زل زد ... استیصال و التماس ، تو چشاش نی زد ... : « پس تا تو با حاجی خلوت داری ، منم برم یه چند تا سنگک خاش خاشی برای صبحونه حاجی بگیرم ... فقط ... هیچی ... »
فقط چی ؟ نگفت ... ولی چشاش فریاد زد ... : « فقط از حاجی نخواه کمکت کنه از من جدا شی ... » چرا اینقد سنگ شدم ... چرا اینقد تند میتازونم ...


دلم سوخت ... هم برای خودم ... هم امیر سام ... من کجای دل امیر سام بودم ؟ کی تو دلش خونه کردم ؟ اینهمه وقت ، انتقام کدوم کار منو ، ازم میگرفت ... به کدامین گناه مجازاتم میکرد ... مستحقش بودم ؟ ... اون الان مستحق اینهمه جلادی من هست ؟ گناه اون چیه ؟ اون تاوان کدوم گناه کرده و نکرده رو پس میده ... تاوان اونهمه تلخی ای که در حقم روا کرده بود ... من چی کرده بودم که اون رو اینهمه تلخ کرده بود ؟ ازدواجم با رضا ؟ مگه من خواستم ... مگه با کتک پای عقد رضا ننشستم ... اگه با رضا ازدواج نمیکردم هم که بازم نصیب اون نمیشدم ... من داشتم سامان رو انتخاب میکردم ... من پای انتخاب سامان ، پام لنگید ... حتی قرار بود حاجی شایسته ، به نوعی کمکم کنه که به سامان برسم ... چطور میشه که بین سامان و رضا ، سام هم گنجونده بشه ؟ اون تو کدوم مرحله از زندگی من ... تو این پازل بی در و پیکر افتاد ؟ اگه حاجی شایسته از عشق سام به من خبر داشت ، چرا میخواست ، به من تو رسیدن به سامان کمک کنه ؟ مامان خودش گفت ... گفت قرار بود حاجی به سامان کمک کنه تا منو اون به هم برسیم ؟ پس سام کجای این ماجرا بود ؟
حاجی نمازش رو تموم کرد ... برگشت تو سالن ... خستگی از قیافه اش میبارید ... تازه از راه رسیده بود ... یعنی اینقد من براش عزیزم که بجای خونه خودش و افشید و سام ، سر از اینجا درآورده ؟ همین کارها رو میکنه که هزار بار ، بابا بودنش رو به پدر خودم ، به حاج منصور افرا ترجیح میدم ... : « حاجی بابا ... حلالم کن که این همه راه کشوندمت اینجا ... خسته ای ... ولی ولم نکردی ... حاجی بابا ... بخدا ممنونتم ... »
پرید تو حرفم : « ممنون من نباش ... من کاره ای نیستم ... من شرمنده روتم ... شرمنده تم که نتونستم کمکی برات باشم ... شرمنده تم که همیشه تو سخت ترین شرایط تو ، در کنارت نبودم ... شرمنده م دخترم ... »
« نگو بابا ... حق پدری رو خوب ادا کردی ... من سهمم از پدری شما ، پر و پیمون دریافت شده ... بدهکارتونم ... تا دنیا دنیاست ، بدهکار اینهمه خوبیهاتونم ... زبونم قاصره ... الکنه ... بابا تو کار خودت رو کردی ... تو زحمتت رو کشیدی ... تو اون لکه ننگ رو از پیشونی من کم رنگ کردی و بعد از اون همه زحمت بیرنگ کردی ... تو نبودی ، من هنوز تو سختی و بی آبرویی خودم دست و پا میزدم ... تو نبودی ، شاید این بچه زنده میموند ... ولی بیهویت میموند ... تو سام رو به زندگی من وارد کردی ... »
« پس تو هم دختری رو در حق من تموم کن ... امیر من رو نشکن ... امیر بخاطر تو خیلی مرارت کشیده ... بیشتر از این بهش سخت نگیر ... شاید عدو گردد سبب خیر ... این اتفاق شوم رو نمیگم به خوش یمنی بگیر ... که تو مرگ شگون نیست ... جون دادن یه بچه بیگناه ، هیچوقت شانس بالا رفتن کسی نمیشه ... ولی تو یه نگاه متفاوت به این مسئله داشته باش ... امیر من ، کم از خودت نداره ... اونم پا به پای تو ، نمیگم بیشتر ... که هم پای تو سختی کشید ... مرحله به مرحله سختی کشید ... پا ازت نبرید مگر زمانی که ناموس غیر شدی ... سختش بود ، اما صبر کرد ... تو به این نرو که چه بلاهایی به سرت آورد ... همه اونها رو از شدت جنونش بدون ... در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ، شرط اول قدم آنست که مجنون باشی ... امیر من مجنون بود ... اگه تو قبول داشته باشی ... چنان مجلس شادی ای برای جفتتون بگیرم که مثالش رو ندیده باشی ... با این حال ، اگه تو بخوای ... اگه قصدت جدا شدن از امیر من باشه ، رو چشمم ... همونطور که طلاقت رو مثل آب خودن از اون بیغیرت گرفتم ، از امیر خودم هم میگیرم ... »
زبونم لال شد ... گنگ شدم ... من چی میتونستم از حاجی بخوام ؟ چرا زبونم اینقد غریبه ست ؟ یاد کتاب مردان مریخی ، زنان ونوسی افتادم ... احتمالا زبون ما زنها ، هرگز برای هیچ مردی ، خوانا نمیشه ... من فقط دلم میخواد اون حس خرد شده ام رو التیام بدم ... من فقط میخوام هم پام ضجر بکشه ... من فقط میخوام یه عمر عقده رو ، سر عزیزترین کسم خالی کنم ... تو یه کلام ، من فقط دلم مرض داره ... همین ... زبونم بازم ونوسی چرخید ... تموم امیدم به این بود که حاجی آدم دنیا دیده ایه ... اون حتما به این زبون ، ولو دست و پا شیکشته ... آشناست : « نه ... من نمیتونم بعد از اینهمه خوبی ، همچین چیزی رو از شما بخوام ... ولی یه خواهش هم از شما دارم ... منو تو رودربایستی برای قبول سام نذارید ... یادتون نره منو سام تحت چه شرایطی با هم ازدواج کردیم ... یادتون نره ... من سام رو اون زمان به چه چشمی میدیدم ... یادتون نره این ازدواج تحت جبر بود و عقد ما از نظر شرعی ، اونجوری که باید و شاید ، بی شبهه نیست ... من ، الان ، در حال حاضر ، سام رو نمیخوام ... قصدم جدا شدن از اونه ... ولی سام ، اگه منو میخواد ... اگه میخواد منو داشته باشه ... باید سعی خودش رو بکنه ... باید راه نگه داشتن منو پیدا کنه ... خود خودش ... نه مثل قبل با همدستی و تقلبی شما ... نه با کمک مستقیم و غیر مستقیم شما ... »
خندید ... با صدا خندید : « همین ؟ این که خیلی ساده ست ... از الان برو لباس عروسی بدوز برای خودت ... امیر منو دست کم نگیر ... اون حرفه ای تر از ایناست ... مطمئن باش ضربه فنیت میکنه ... »
صداش از پشت سر شاد و پر انرژی اومد : « کی قراره کیو ضربه فنی کنه ؟ »
منو حاجی همزمان به طرف صدا چرخیدیم ... حاجی ته خنده لحظه پیش تو صورتش بود ... من پوست لبم رو میکندم و به این فکر میکردم : « اگه نتونه ضربه فنیم کنه ، چه خاکی باید به سر بریزم ؟ »
حاجی پر صدا خندید ... : « هیچی پسرم ... زنت ادعا داره ... میگه من زور بازوم زیاده ... حریف قدر میخوام ... منم میگم یه حریف قدر برات سراغ دارم که مطمئنم ضربه فنیت میکنه ... »
« زنم ، فیل رو با اون هیکل از کت و کول میندازه ... برو به اون حریف قدرت بگو ... به هیچ نبازه خودشو ... اگه هم خر گازش گرفته که با زن من کل بندازه ، از همین الان اول یه تخت تو بیمارستان رزرو کنه ، بعد بیاد به جنگ با زن من ... خانوم ... شما که هنوز سر پایی ... حاجی بیا صبحونه ت رو بخور که نون خاش خاشی برات خریدم ، گرم گرم ... زن منم امون بده لالاش بدم ... پاشو ، پاشو خانومم ... پاشو بریم بخواب که از کمر افتادی ... بذار رو سفید باشیم ... قوت بگیر ، حریف قدری که حاجی برات سراغ داره رو از کت و کول بندازی ... ما آبرو داریم پیش حاجی ... نذار فردا جار بزنه زنش پهلوون پنبه بود ... »
به لب خندیدم و به دل گریه کردم ... من به ریش نداشتم بخندم اگه قرار باشه حریف قدری چون تو رو از کت و کول بندازم و ضربه فنی کنم ...
به در اتاق که رسیدم ، زودتر از خودم ، سام پرید تو اتاق ... ملافه ام رو با یه ملافه تمیز عوض کرد ... خدا رو شکر مثل قبل ، به گند نکشیده بودمش ... بالشم رو صاف کرد و قبل از اینکه دراز کش بشم ، از دو شونه روبروی خودش ، نگه ام داشت جدی تو چشام خیره شد : « حرفاتو با حاجی زدی ؟ » به نشونه تایید سر تکون دادم ... ادامه داد : « امیدوارم اونقدر مردانه قرار گذاشته باشی که ، فرصت دفاع از خودم رو بهم بدی ... بذار اگه قراره جدا شیم ... مرد و مردونه جدا شیم ... اقلا تا همون دو ماه و نیم دیگه بهم فرصت بده ... بذار تو پایان اون مهلت ، اگه بازم قصدت جدایی بود ، اونوقت جدا شیم ... این قول رو به من میدی ... »
حس کردم آخرین مستمسک همینه ... چاره ای جز قبول ندیدم ... : « باشه ... این دو ماه و نیم رو بخاطر گل روی حاجی بهت فرصت میدم ... ولی از همین الان بدون ، من از حرفم بر نمیگردم ... »

 

 

 

 

 

اخم شوخی رو چهره نشوند ... لبخندی نصف و نیمه کنج لب نشوند ... با دو دست صورتم رو به صورتش نزدیک کرد ... بوسه ای آتشین رو لبم نشوند که مثل همیشه بی جواب موند ... همیشه اگه دلم میخواست جوابی درخور بوسه اش بدم ، اینبار ؛ غروری تو دلم ریشه دوونده بود که اون حس رو هم تحت سیطره خودش قرار داده بود ... دچار رخوت شد ... من اما هیچ حسی نگرفتم ... سرد بودم ، سرد موندم ... تو چشام زل زد : « شری ... متشکرم ... باور کن نمیذارم مثل هر وقت دیگه ای ، مثل یه ماهی ، از دستم لیز بخوری ... شده باشه ... دست و پاتو ، تو حنا میذارم که نتونی جم بخوری ... من تو رو آسون بدست نیاوردم که به همین آسونی ، با چند تا فکر مالیخولیایی و یه مشت لج و لجبازی بچگونه از دست بدمت ... »
ضعفش تو دوست داشتن من ... حالا که دونستم دوستم داره ، منو چند پله قدرتمند تر کرد ... از موضع قدرت ، در اومدم ... با خشمی مشهود ، دو دستش رو از قاب صورتم پس زدم ... تو چشماش زل زدم : « تو ... تو ؟ ... تو دست و پای منو تو حنا بذاری ؟ ... آرزو بر جوانان عیب نیست ... تو تلاش خودت رو بکن ... ولی اینو بدون چه الان ، چه صد سال دیگه ... دیگه قلب من با تو یکی نمیشه ... خجالت نمیکشم ... شرمی از تو ندارم ... تو تنها کسی هستی که از اولین روز دیدارم با تو ، بی رو دربایستی ، حرفم رو تو روت زدم ... آره ... کم کم ، با اون سر پنجه های جادوگرت ... تو قلب و روح من رخنه کردی ... جسمم رو معتاد حضورت کردی ... روحم رو خش دادی ... طپش قلبم رو بالا بردی ... زیر و روم کردی ... ولی نه الان ... نه با این شرایط ... شاید ... شاید اگه اون بچه زنده میموند ، این من بودم که التماست میکردم ، با من بمون ... التماست میکردم ، منو ول نکن ... تو برام زیاد بودی ... تو طلبکارم بودی ... ولی الان بدهکاری ... تو بچه ام ، جیگر گوشه ام ، تیکه ای از وجودم رو به فنا دادی ... تو قاتل اون بچه ای ... من اون همه لجاجت تو رو نمیتونم ببخشم ... نگام کن ... خوب تو چشمم نگاه کن ... این منم ... شراره افرا ... » دستش رو گرفتم ... تو قوس میون سینه و شکم بی حجمم ، همونجا که اونشب گذاشته بود و قلبم کف دستش گامب گامب کرده بود گذاشتم و فشار دادم : « ببین ... این همون جاست ... همونجایی که اونشب دست گذاشتی و قلب من زیر کف دستت ویبره رفت ... احساسی ازش در میاد ؟ میکوبه ؟ ... صداش رو زیر دستت حس میکنی ؟ نه ... صدایی نداره ... صدا ، صدای همون نبضی بود که تو روح و جسم من جاری بود و تو رو به من پیوند میداد ... دیگه نیست ... نه اون نبض تپنده ... نه حس عاشقونه ای که تو وجود من رسوخ کرده بود ... تو ... » زبونم نمیچرخید ... ولی بیرحم شده بودم ... مغرور ... : « تو ... تو با همون نبض تپنده جاری تو ضربه ضربه قلب من ، جاری شدی ... عشق تو با اون جون گرفت و بزرگ و بزرگ تر شد ... و وقتی اون حجم کوچیک نتونست تو وجود من موندگار بشه ... حتی تو این دنیا ، موندگار بشه ... تو رو هم با خودش برد ... تو هم با اون برای من مردی ... تو هم به خاطره ها میپیوندی ... »
خشمگین شد ... عصبی شد ... رنگ عوض کرد ... شد مهندس شایسته تلخ : « من این حس رو دوباره تو رگهات زنده میکنم ... هر دو حس رو ... فکر نکن همیشه منتظر میمونم ، کسی برای من حس بسازه ... خودم توانش رو دارم ... به زور هم که شده ... میفهمی ، به زور ... مجبورت میکنم هر دو این حسها رو دوباره و دوباره تجربه کنی ... امیدوارم منظورم رو درک کنی ... من نه پخمه هستم ، نه قطیع النسل ... دیگه منتظر نمیشم کسی یه بچه تو شیکم تو بکاره و من حس عاشقیشو تو شیکمت بذارم ... بهتره خودت ، با زبون خوش دوباره اون حس رو تو وجود خودت تزریق کنی ... وگرنه زبون من با تو فرق میکنه ... نه شرعی جلودارمه ... نه عرف ... »
« خفه شو ... هرزه ... خفه شو ... من هرگز به تو اجازه نمیدم که به من ، به شراره افرا ، دست درازی کنی ... غلط کردم ... اشتباه کردم ... از روز اول نباید با تو ... با آدمی بی ثبات و بی اراده مثل تو ، وارد این بازی کثیف بشم ... »
« شراره ... خیلی مراعات حال و روزت رو کردم و خفه شدم ... دیگه مراعاتی وجود نداره ... »
دستم رو کشید ... کشون کشون از خونه بیرون برد ... برنگشتم ببینم حاجی شایسته کجاست ... اصلا مهلت نداد که برگردم ... کشون کشون ، همونطور نیمه عریون ... با همون لباس تو خونه ، با همون سر بی روسری ... بیرون کشیدم ... دم در آپارتمانش ... ته راهرو ... ایستاد ... در رو با خشونتی بی حد باز کرد ... مچ دستم رو محکم گرفت ... اولین بار بود پا تو آپارتمانش میذاشتم ... اولین بار بود اینقد باهاش درگیر میشدم ... اولین بار بود اینقدر دوستش داشتم ، اولین بار بود اینقدر ازش دلخور بودم ... کشوندم تا تو اتاق خواب ... نترسیدم ... از نزدیک بودن به امیر سام ، هرگز نترسیدم ... چشمام باز بود ... عقلم زایل نشده بود ... فکر هر کاری رو میکردم و آمادگی هر کاری رو داشتم ... هر کاری ... حتی تهدید به ایجاد هر دو حس تو قلب و جسمم ... همون دست و پا گذاشتن تو حنا ... همون قطیع النسیل نبودنش ... همون مراعات حالم رو نکردنش ... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ... من همه رنگا رو امتحان کردم و بیشتر از همه سیاهی ... اینم روش ... تازه به ته ته قلبم که رجوع میکردم ... خودم هم میخواستم ... میخواستم با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم ... غرورم رو حفظ کنم و اونو مجبور به عاشقی کنم ... در اوج نیاز ، مناعت طبعم رو نگه دارم ... میخواستم ... با هر کی رو دربایستی داشته باشم ، با خودم که نداشتم ... چه بهتر ... شیطون تو وجودم رخنه کرد و حال آرومم رو آرومتر کرد ... تقلا نکردم ... دست و پا نزدم ... سر براه و بره وار به دنبالش حرکت کردم ... با یه حرکت تند و خشن ... دستم رو به جلو کشید و ول کرد ... جوریکه با همون حرکت دو سه قدم مونده تا تخت رو تلنگر خوردم و افتادم رو تخت ... دو پام آویزون تخت بود و دو دستم قائم رو تخت ... سرم به زیر بود و انبوه موهام تو صورتم ریخته بود ... شرشر عرق داشتم ... نه از شرم ، نه از خجالت ... شاید نیمش از هیجان و نیمش از تند تند دنبالش کشیده شدن ... دو دست قائمم رو از رو تخت بلند کردم ... کمرم رو صاف گرفتم ... قوی و محکم ... بی ترس ... بی نگرانی ... آماده هر برخوردی ... هر کاری ... با رغبت ... با میل ... در ظاهر جنگجو و در دل طالب صلح ... هر چه بادا بادی و گفتم و سرم رو به طرفش چرخوندم ...

 

 

 

 

از لا به لای کتابای کتابخونه اش ، آلبومی رو خارج کرد ... پاکت عکسی رو بیرون کشید ... نزدیک به چهل پنجاه تا عکس رو تو صورتم پرتاب کرد ... همه عکسا به صورتم خورد و منعکس شد و اکو وار رو تخت ولو شد ... نیمی از اونها حتی پا فراتر گذاشته و به پشت سرم به دیوار برخورد کرد و موندگار شد ... تو کنج تخت ... تعدادی زیر پاهای آویزونم ... گذرا عکسهای پیش روم رو از نظر گذروندم ... احتمال میدادم عکسهایی از من به یادگار گرفته باشه و برای اثبات عشقش نشونم میده ... ولی نبود ... یه عالم عکس نکره ... با تیپی که متنفر بودم ازش ... هم تیپ رضا ... هم تیپ شهید ... هم تیپ حمید ... هم تیپ سعید ... هم تیپ بچه های دفتر فرهنگی دانشگاه ... پر از ریش و پشم ... با بلوزهایی یه رنگ ساده روشن ... با یقه هایی کیپ تا کیپ تا سیب آدم بسته ... با آستینهای بلند ... بلوزهایی رو شلوار پارچه ای ساده ، افتاده ... انگشترهایی عقیق ... حالم متهوع شد ... عقم گرفت ... همیشه از این تیپها بیزار بودم ... با همون خشونت نزدیک شد ... یکی از عکسها رو که از همه مکروه تر بود برداشت ... مثل یه موشک کاغذی تو هوا با یه حرکت دست راستش ول داد ... تیز و بز ، کاغذ تو صورتم خورد ... : « میشناسیش ؟ »
نه نمیشناختمش ... من به ریش نداشته هفت جدم بخندم اگه این برادر به چشمم آشنا باشه ... با اون موهای فرق کج ... با آب حالت گرفته ... با اون محاسن بلند و بور ... من فکر هر چی رو میکردم الا این یکی ... منو آورده بود اینجا بهم تجاوز کنه ؟ دست درازی کنه ؟ به زور پایبندم کنه ؟ ... یا عکسهای سیزده بدر عهد بوق رو نشونم بده ؟ ... حرصم گرفت ... از چی ؟ از همون عکسها ... از اونچه که به دلم صابون زده بودم و تو خلا همیشگی گمش کردم ... به طرز ناباورانه ای فکر میکردم ، تموم گشایش گره میون ما ، در گرو همین یه رابطه خنده دار جسمی و هوس آمیزه ... آنی هم گفته بود ... گفته بود عشق فقط روحی و معنوی نیست ... جسمی هم هست ... از همین حسها ... از همین لمسها هم بوجود میاد ... دلم خواسته بودش ... دلم پس زده بود و در عین حال خواسته بودش ... به قول خودش بدون محدودیت شرعی و عرفی ... دزد راضی ، بز راضی ... گور پدر آدم ناراضی ... با اینهمه اون چی کرده بود ؟ عکس یکی از برادران اونچنانی ... از همون پسر حاجی هایی که منفور ذهن و عقل و فکر من بودن رو کوبیده بود تو صورتم ... از همون هایی که یه عمر ازشون فرار کرده بودم و ولم نکرده بودن ... از همون مثل برادرهام ... همونایی که به زور ازم خواسته بودن مثل اونا باشم و مثل اونا فکر کنم ... شایدم این نقشه ای از خباثتهای رضا و باباشه ... شاید گفتن من با این مرد ... کسی که دوست ندارم بهش اقامه کنم ، مقتدیش شم ... ریخته ام رو هم و قصد دارم اینبار از این بچه دار شم و اون برای بچه ام پدری کنه ... حسش هست ... مدارک هم موجوده ... قرائن و شواهد هم کافی ... یا خدا ... دست جلو بردم و یکی از عکسها رو بلند کردم ... با دقت به زاویه زاویه اون نگاه کردم ... در نظر اول آشنا اومد ... کسی که از سالها پیش دیده بودم ... جرقه هایی که وا میشد و چشمک میزد ... مثل سو سو زدنهای تک ستارهایی دور ، خیلی دور از زیر ابرهای آسمونی ... به مغزم فشار آوردم ... این همون پسره مال دفتر فرهنگی دانشگاه نبود ... همون که آنی میگفت عاشقم شده و من عق میزدم و میخندیدیم ... گاهی میترسیدم ... وقتهایی که با سامان به گلگشت میرفتیم و مثل غده سرطانی جلومون سبز میشد و من سکته میکردم و صبحش با وسواسی عجیب دنبال اسمم تو برد ... با خودکار قرمز جهت مراجعه به دفتر فرهنگی میگشتم ... دنبال رد پایی از یه توبیخ نون و آب آجر کن ... همیشه دل میزدم که گزارش این تخطیهای من به دفتر فرهنگی برسه و با یه تیپا شوتم کنن از دانشگاه بیرون و بی آبرو بشم و در پایان بابا و داداشا هم از کره خاکی نیست و نابودم کنن ...
باز دقت کردم ... خودش بود ... خود آدم فروشش ... دلم هری ریخت ... این منو فروخته ؟ این درمورد من به امیر سام چی گفته ... چی گفته که اونو به این درجه از خشم رسونده ؟ ... سکته نکنی شری ... قلبم تند تند زد ... همه اعتماد به نفسم آبی شد رو آتش غرورم و خاموشش کرد ... آه خدای من ... دیگه باید چطوری رد پای یه ننگ دیگه رو از روی زندگیم کم رنگ کنم ؟ اشکی بی اختیار از گوشه چشمم چکید ... اونقدری که اون جاسوس آدم فروش توی کاغذ دوازده در پانزده سانتی متری رو تار دیدم ... و اون آشنایی تو اون چهره رو قلبم فشار آورد ... بزرگ شد ... بزرگتر شد ... حجم گرفت ... چشماش ... چشماش ... خشن ... آشنا ... پر از غیظ ... آشنا تر ... خدای من نه ...

 

 

 

 

به چشمهام اعتماد نداشتم ... این نمیتونست اون باشه ... پرسشگر نگاهش کردم ... یه حس عجیبی تو چشماش بود ... یه جور حسرت و آرزو مندی ... ولی تو فک منقبضش ، هنوز خشونت نهفته بود ... تو دونه های عرق رو پیشونیش ... پوفی از ته دل آزاد کرد ... پر حسرت ... با دو قدم بهم نزدیک شد ... کنارم رو تخت نشست ... دست جلو کشید ... موهای ریخته تو صورتم رو جمع کرد ... تو چشمام زل زد ... چشماش تو حدقه ، گرد ، پرگار وار چرخید ... تو قالب صورتم چرخید ... حرکاتم رو زیر نظر گرفت ... عکس تو دستم رو کشید ... جلو صورت خودش گرفت و رو چهره اش زوم کرد ... سرش رو به دو طرف تکون داد ... پره های بینیش با نفسهای تند و خشمگینش ، باز و بسته شد ... موج گرفت ... باز آه کشید ... : « شناختیش ؟ ... درسته ، اشتباه نکردی ... همونیه که تو ذهنت میچرخه و تو پسش میزنی ... خودم هم دیگه خودم رو نمیشناسم ... این منم ... در واقع من این بودم ... حالا چی ازم مونده ؟ اینی که روبروی توئه ... منم یه پسر حاجی بودم ... با همون خصوصیتهایی که تو از همشون متنفر بودی ... به عمر بیست و دو ساله ام ، نه تو چشم دختری نگاه کرده بودم ، نه با دختری مستقیم حرف زده بودم ... نه میدونستم دختر بازی چیه ... نه میدونستم دوست دختر چه فرقی با دوست پسر داره ... من همیشه همین بودم ... یه پسر درس خون ، کسی که تموم تفریحش خلاصه میشد تو جمع پسر مثبتهای لنگه خودش تو وضوخونه مسجد ... تنها زن سر لختی که دیده بودم ، مامانم بود ... تنها دختری که دستش رو لمس کرده بودم ، خواهرم بود ... تنها دختری که اسمش رو زبونم چرخید ، شراره بود ... از سنین نوجوونی ، تنها دختری که اسمش رو زبونم چرخید ، شراره بود ... یه عمر بابا ، شراره شراره کرد ... یه عمر از محسنات شراره ندیده و نشناخته ، غیر مستقیم برام گفت ... یه عمر ذره ذره مهر دختری که ندیده بودمش رو به قلبم تزریق کرد ... کسی که عقیده داشت لنگه خودمه ... من این رشته رو فقط بخاطر کمک به بابا ... برای پیشرفت کارش ، گرفتن دستش تو سرون پیری ، انتخاب کردم ... و تو ... به ترغیب مامانت ... مامان تو ، با بابای من آشنا بود ... با مامان من آشنا بود ... با من آشنا بود ... گاهی پول یا چکهایی که بابا میداد ، میرسوندم دست مامانت ...
اوایل زیاد رو اسم شراره زوم نمیکردم ... زیاد تحریک نمیشدم که ببینمش ... زشت بود ، قباحت داشت ... اینو یه عمر یاد گرفته بودم که قباحت داره اسم دختر مردم رو بیاری ... هیزی کنی ... چشم به خواهر و مادر این و اون داشته باشی ... تا اینکه موضوع با ورود من به دانشگاه ، جدی شد ... زمزمه هایی که پچ پچ وار بین بابا و مامانت میچرخید ... همون بریدنها و دوختنها و تن کردنهای پر منفعت بین پدرا و مادرها ... بابای من عاشقانه تو رو میپرستید ... حسش به تو ، فراتر از حس من به اون کوچولوی تو شیکم تو بود ... تو روت میگم ... بالاتر و قوی تر ... ولی مال من حس داشت ... لمسش میکردم ... کوچولوی بابای من ، لمس نمیشد ، از طرف بابای من لمس نمیشد ... بابام به تو ، حس پیدا کردن یه پول گم شده رو داشت ... عزیز ولی امانی ... حس من فراتر از اینها بود ... میخواستم فراتر باشه ... عمدا ... میخواستم پر غرور برای خودم حفظش کنم ... با سرسختی ... نمیخواستم امانی باشه ... یه حس نفرت و عشق ، با هم از اون تو قلبم تل انبار میشد ... عشق به موجودی که میتونه مال من باشه ، نه امانی ... نفرت از اینکه اون میتونست از وجود خودم باشه ، نه امانی ...
بابا میگفت ... از شراره اش میگفت ... از اون چشمهای آتشین ... از اون نبض سرسخت و مصمم ... کسی که هر چی میخواست ، لاجرم بدست میاورد ... یه دختر شیطون و بلا ... اون میگفت و من ندیده تو آتیشش میسوختم ... تا وقتی که پا به دانشگاه گذاشتم ، تا وقتی که بابا برید و مامانت دوخت و هر دو منتظر موندن تا تو به دانشگاه پا بذاری و تن ما کنن ... چه بهتر از این ... بابا همیشه حکمش حکم بود ... حرفش حرف ... زور نمیگفت ولی حرفاش همیشه منطقی و درست بود ... اگه میگفت شراره همونیه که تو رو خوشبخت میکنه ، اگه میگفت عاشقش میشی ، اگه میگفت تنها کسیه که میتونه تو رو به اوج برسونه ، صد در صد همینطور بود ... پس حتما شراره نامی بود که منو خوشبخت میکرد ، منو عاشق میکرد ، بدرد من میخورد ، منو به اوج میرسوند ... هر چی عز و جز کردم که یه نظر تو رو نشونم بده ، قباحت داشت ... چشم به ناموس مردم داشتن قباحت داشت ... هیزی بود ... دزدی بود ... ولی میدونستم که شراره ای هست که عاشقش میشم ... که اسمش برای من تمثال ذهنی شده ... که عاقبت مال منه ... مامانش قولش رو به بابام داده ... بابام به من ... دنبال هیچ دختری نبودم ، نرفتم ... من شراره نامی داشتم که برام مقدر شده بود ...
تا دانشگاهم تموم بشه و پا به سربازی بذارم و راهی خدمت نظام بشم ، به همین صورت ، با همون زمزمه های شراره ، که آتیش به جون من دختر ندیده مینداخت ، گذشت ... تا اینکه با ترغیب مامانت ، تو هم تو رشته ای نزدیک به رشته من ، تو همون دانشگاه قبول شدی ... شاید خودت هم نفهمیده باشی که چطوری موذی وار و با برنامه ریزی دقیق بابام و مامانت ، مستعد تحصیل تو این رشته شدی ... تو که روحت از این بازی بیخبر بود ... تو که به بلوغ رسیدی ، تو که بزرگ شدی ، تو که پا به دانشگاه گذاشتی ، کم کم زمزمه ها جدی تر شد ... بازم من تو رو ندیده بودم ... بازم یه دو سالی به همین منوال گذشت ، بی اینکه من بدونم شراره افرا تو همون دانشگاه تو جایی به همون نزدیکی در حال تحصیله ... اولین خواستگاری که پا به خونه شما گذاشت ، زنگ خطری شد ، برای دو قطب اینور ماجرا ... مامانت هول کرد و دل بابام لرزید ... کم کم منو وارد اون بازی کردن ... اون موقع من کارشناسی ارشد قبول شده بودم ... سربازیم تموم شده بود و تو همون دانشگاه بازم تحصیل میکردم ... نزدیک به شراره ای که ندیده بودمش ولی اسمش تموم قلبم رو به تسخیر در آورده بود ...
یه بچه ساده ، بی رنگ ، که تنها تفریحش هنوز همون وضو خونه مسجد بود ... با دوستای هم مسلک خودش ... تو دانشگاه ، تو دفتر فرهنگی ، خواهان زیاد داشتم ، ولی اصولا آدمی نبودم که دیگران رو از خودم برنجونم ... باهاشون تو خطاطی همکاری میکردم ولی نهی از منکر و امر به معروف نه ... نمیخواستم هیچ چشمی به منفی نگاهم کنه ... سرم به کار خودم بود ... تو هیچ دسته حزبی هم فعالیت نمیکردم ... گاهی تو شب شعرها شرکت میکردم و شعرهایی در مدح اسرای جنگی و هشت سال دفاع مقدس و شهدا میخوندم ... گاهی هم شاهنامه خونی میکردم ... تو گروهی که هم تیپ خودم بود ... بابا سه تار یادم داده بود و ارث بابا بزرگم خط خوبم بود ... تو فرهنگسرا زیر نظر استادای بزرگ خط کار میکردم و شاگردایی داشتم که بنا به اخلاق خاص خودم ، همه پسر بودن ... از خونه که بیرون میزدم ، یه شونه پلاستیکی تنها شیء زینتی بود که تو جیب بغلم میذاشتم و همین منو مضحکه میون همکلاسا میکرد ... راه و بیراه موهامو آب میزدم و ساده به چپ شونه میکردم ... تنها چیزی که برام بی اهمیت بود ، همون لباسایی بود که به تن میکردم ... تو گرما و سرما ، دکمه هام تخت ، تا ته بسته بود ... نه چشمم دنبال ناموسی بود نه مالی ... نه عشق ماشینهای مدل به مدل داشتم ... پروژه دانشجوییم یکی از پر افتخار ترین پروژه های دانشگاه بود ... تو کارگاه بابا ، با همین دستهام روشون جوشکاری آرگون کردم ... چشمهام کور شد و دستهام تاول زد ، ولی خوشحال بودم که بی کمک ، با دستهای خودم به اینجا رسوندمش ... رتبه دانشگاهیم ، یکی از بهترین رتبه های رشته قبولیم بود ، افتخار میکردم که از اسم و رسم و سهمیه بابا به اینجا نرسیدم ... سال اول کارشناسی ارشد رو میگذروندم که دیدمت ... با برنامه دیدمت ... بابا به این نتیجه رسیده بود که الان وقتشه ... مشخصاتت رو بهم داده بود و ساعت کلاسات رو ... برای اولین بار تو پوشیدن لباسهام وسواس به خرج دادم ... برای اولین بار ، از عطری بجز عطر تو سجاده ام ، عطر زدم ... یه عطر از عطرهای بابا ... برای اولین بار با دقت موهام رو تو آینه به یه ور شونه زدم ... برای اولین بار تو جمع دخترها دنبال یه دختر چشم و ابرو مشکی با نگاهی آتشین میگشتم ... یه دختر با لبهای قلوه ای ... قد بلند ... صورتی گندمگون ، خوش هیکل ، با گونه های برجسته ... یه دختر با یه عالمه علایم برجسته تو هیکل و تو صورت ... دم در کلاستون ، همینطور که بین جمع دخترها ، دنبال یه دختر با همین مشخصات میگشتم ، سینه به سینه یه خانوم در اومدم ... کتابای منو و کیف اون ، همه با هم رو زمین افتاد ... خم شدم ... همزمان با من خم شد ... کیفش رو که جمع کرد ، چشمش تو چشم من افتاد ، قلب من زیر پای اون ... یا خودش بود ، یا اگه خودش نبود ، من همونو میخواستم ... تو همون لحظه ای که با نفرت و تحقیر نگام کرد ، عاشقی با سرعت نور ، تو قلبم خونه کرد ... منِ دختر ندیده ، عاشقش شدم ... چه شراره من بود ، چه نبود ، عاشقش شدم ... ولی چشمهای اون جز نفرت ، هیچی دیگه نداشت ...

 

 

 

 

 

از اون روز کار دل من در اومده بود ... عاشق اون شدن ... کار خود من هم در اومد ، دنبالش راه افتادن ... هرجا نشونی از اون بود ، منم بودم ... به دیدنم عادت که نکرد هیچ ، متنفر تر شد ... اون این قیافه پر پشم رو نمیخواست ... اینو همونموقع نفهمیدم ... خیلی طول کشید تا بفهمم ... اینقد دختر ندیده بودم و نابلد که خط نگاه پر نفرت اونو تشخیص نمیدادم ... ناشی وار به دنبال توجهی از اون دختر که حتی هنوز نمیدونستم شراره منه یا نه ، سایه به سایه دنبالش میکردم ... نامحسوس ... گاهی نا خودآگاه چشم تو چشمش درمیومدم که باز هم با همون نگاه پر خشم روبرو میشدم ...
حرفه ای تر که شدم ، حالت تهوعش رو از دیدنم تشخیص دادم ... مشکل از کجا بود ؟ نمیدونستم ... یه روز که با یکی از دوستاش بیخیال داشت تو محوطه دانشگاه قدم میزد ، از پشت صداش کردن : « شراره » و من در عین ناباوری فهمیدم این همون شراره مقدر شده تو طالع منه ... شراره من ... یادمه اونروز تا بخوابم بجای تسبیح انداختن و ذکر گفتن ، شراره شراره کردم ... تموم محیط ذهنی من شده بود پنج حرف « شراره »
اینقد تو این پنج حرف غرق شدم که کم کم خودم رو هم فراموش کردم ... اول از همه مسجد رفتنم کم شد ... قبله من شد یه گردنبند حکاکی شده چوبی به نام شراره که جای تسبیح دستم میگرفتم ... اینقد تو دنیای پر توهم خودم غرق شدم و از دنیای حقیقی فاصله گرفتم که نفهمیدم کی و چطور ، شراره من پر زد ... شراره من دوست پسر پیدا کرد ... شراره من دوش به دوش یه پسر دیگه تو خیابونا و تو پارکا قدم زد ... پا که به خونه اون گذاشت ، دیگه شراره من ، شراره من نبود ... چشمم رو روی شراره ام بستم ... رو اون پسر زوم کردم ... پسر خوبی بود ... مثبت بود ... اخلاقش خیلی شبیه خودم بود ، ولی شراره منو نمیخواست ، اونو میخواست ... طول کشید ، ولی عاقبت فهمیدم چی ، بین منو شراره ام فاصله انداخت ... همین شکل و شمایل و هیبتم بود که بین منو و شراره ام فاصله انداخت ... مامانت عصبی شد ، بابام جز گرفت ... ولی من ، عادت نکرده بودم چشم به ناموس دیگران داشته باشم ... تو داشتی عاشق میشدی ، من حق نداشتم این فرصت رو از تو بگیرم ...
سایه به سایه دنبالشون کردم ، شاید تو کوره راهی ، آتویی هرچند کوچیک از اون پسر بدست بیارم و بکوبمش تو فرق سرش و شراره ام رو از دست دیو خیالی بیرون بکشم ... ولی اون بهتر از چیزی بود که من تو ذهن داشتم ... تو پارک جمشیدیه ... درخت به درخت ، سایه شدم دنبالشون ... تو رستورانها ، میز به میز چرخیدم دنبالشون ... سختی کشیدم و اهم رو تو سینه خفه کردم ... هی دیدم و هی حسرت خوردم و هی تغییر کردم ... اول از همه دانشگاهم تغییر کرد ... بقیه درسم رو منتقل کردم دانشگاه شیراز ... بعد از اون ، طرز فکرم تغییر کرد ... قیافه ام تغییر کرد ... تیپم تغییر کرد ... نگاهم تغییر کرد ... از جمع پسرا فاصله گرفتم و تو روحیه دخترها دقیق شدم ... تو جمع این جنس ناشناخته خودم رو غرق کردم و تغییر کردم ... دخترا دنبالم افتادن و من تغییر کرده بودم و غرور جانشین تموم تواضع یه عمر ذخیره شده تو لایه به لایه شخصیتم شد ... هر دختری که بهم شماره داد من غره تر شدم ... هر دوست جدیدی که از این جنس مخالف به اد لیستم اضاف شد ، من راحت تر نفس کشیدم ... دیگه شونه نمیکشیدم رو موهام ... دیگه بلوز دکمه دار و شلوار پارچه ای نداشتم ... دیگه ماشین میخواستم ... مدل به مدل یکی از یکی جدیدتر ... راه و روش خرج کردن حساب بانکی بابا رو خوب یاد گرفته بودم ... پارتی میرفتم و تجربه هایی که شراره ام میخواست داشته باشم و من نداشتم و اون داشت ... همون پسری که شراره رو جذب خودش کرده بود ... به تجربه هام اضاف کردم ... من شدم یه پای پارتی ... من شدم یه پای گردشهای دختر و پسرها ... من شدم مد لباس پسرا ... همه از طرز لباس پوشیدنم تقلید میکردن ... همه از مدل موهام تقلید میکردن ... بجای جمع پسرا ، تو جمع دختر پسرا میزدم و میخوندم ... مشروب خوردم ... سیگار به لب بردم ... متلک گفتم ... شدم اینی که الان هستم ...
یه دفعه همه چی بهم ریخت ... طوفان به زندگی شراره من افتاد و سونامی براه انداخت ... زندگی شراره من بهم ریخت و من نفهمیدم ... تو دنیای پر توهم خودم غرق شده بودم و نفهمیدم ... خبرش از طریق بابا به گوشم رسید ... ای کاش میشد شراره ام رو اون شب ، از اون جمعی که مولودی راه انداخته بودن و با سلام و صلوات راهی خونه آقا دیوه کردن ، میدزدیدم ... میاوردمش همینجا ... بجای اون تخت ، رو همین تخت ، تو پر قو نگه ش میداشتم ... نشد ... سرنوشت به دستام زنجیر زد و نشد ...
دیوونه شدم ... اگه سامان بود هیچ مشکلی نداشتم ... انتخاب شراره لب قلوه ای من بود ... انتخاب اون چشمهای آتشین ... ولی تموم حسرت من از این بود که یکی پخمه تر از امیر سام شایسته ی اون روزا ، شراره من رو به چنگ آورده ... یه مدت بازم کارم شد زیر نظر گرفتن این زوج به ظاهر خوشبخت ... شراره من خوشبخت بود ... اما به ظاهر ... اینو خیلی زود فهمیدم ... اینهمه تغییر کردم ، که حتی برای پدر و مادر خودم هم نا آشنا بودم ، اما ... اون بیشرف بی تغییر شراره من رو مال خودش کرد و ... من هیچ وقت به شراره ام تو هیچ حالتی خیانت نکردم ، ولی اون ... چراغ اتاق خواب شراره من خاموش نشده ، تو بغل یه کثیف تر از خودش خوابیده بود ... بدون تغییر ... با همون ریش و پشم ... با همونا که شراره ازشون متنفر بود و به خاطرش تو صورت من تف هم نمی انداخت ...
به همین سادگی شراره من پر زد و رفت ... حاجی تو جریان مشکلات زندگی شراره بود ... تو جریان کثافت کاریهای اون پیر سگ ... تو جریان همه اتفاقات ناخوشایندی که دل شراره من رو خون کرده بود ... اوایل به من بروز نداد ... شاید اصلاح میشد و گرما به کانون سرد زندگی شراره من برمیگشت ... ولی نشد ... اینقد نشد تا شراره من با یه مهر بد نامی ... با بدنی تیکه تیکه ... از اون خونه به بیرون رونده شد ... با یه بچه تو شکم که نام و نشونی نداشت ... مدتی طول کشید تا شراره من ، برگشت ... تا نزدیک من قرار گرفت ... اما ... با اولین دیدار دوباره ما ... تموم حس عشق تو قلب من ، تبدیل به نفرتی عمیق شد ... از شراره ای که به من به چشم یه موجود سراپا جذام چندش آور نگاه میکرد ... رخوت و سستی و غرور جای تموم عشق مدفون زیر خاکستر قلبم رو گرفت ... شراره محتاج من شد ... اینقد رو مخ حاجی رفتم و اومدم تا راضی شد به عقد من درش بیاره ... نقشه ها براش داشتم ... باید تقاص همه کشیک های شبانه و روزانه منو پس میداد ... تموم ندیدنهای منو ... تموم فروختنهای منو به موجود چندش آوری به اسم رضا مقدم ... باید دلم خنک میشد ... اما نمیشد ... از اینهمه استیصال و بدبختی دلم خنک نمیشد ... از اینهمه چوبی که میخورد ، بی گناه ... دلم خنک نمیشد ... به حاجی قول داده بودم مرهم زخمهای مرئی و نامرئیش بشم ... نشدم ... زخم زدم ... آروم نشدم ... سوزوندم ... خنک نشدم ... با هر تیشه ای که به ریشه شراره ام زدم ... ریشه خودم رو خشکوندم ... خواستم عاشقش کنم ، ولش کنم ... حس دادم حس گرفتم ... عاشقش کردم و عاشقتر شدم ... تو این میون ، تنها پازل ناجور این وسط ، نصف اون بچه بود که منو به گذشته های پردرد و آهم وصل میکرد ... هر وقت که از وجدان درد برمیگشتم تا جبران مافات کنم ، یاد اون نصف بچه ، منو آتیشی تر میکرد ... میسوختم و میسوزوندم ... حقم میدونستم ... مقصر تموم بدبختیهای من ، شراره و اون بچه تو شکمش بود ... باعث و بانی اینهمه تغییر ... چه خوب چه بد ... خودم رو از خودم جدا کردن ... کار شراره بود با یه بچه تو شیکم ...


من از شراره به یک بار متنفر شده بودم ... این حس رو کاملا طبیعی میدونستم ... دقیقا مثل حسی که تو الان به من داری ... تو مقصر تموم بدبختیهای من بودی ... همونطور که من الان ، تو این برهه زمانی ، مقصر تموم بدبختیها و دربدریهای توام ... شکایتی ندارم ... من زخم خورده بودم و با زخم زدن به تو ، خودم رو تسکین میدادم ... تو زخم خورده ای و با زخم زدن به من خودت رو تسکین میدی ... من محتاج تو بودم و مناعت طبعم رو حفظ میکردم ... لحظه به لحظه برق نیاز رو تو چشمای تو دیدم و دندون سر احساسات گرم و آتشین خودم گذاشتم و دلم خنک شد که تو هم به مرادت نرسیدی ... من فقط یه بار از تو سیراب شدم ... عطشم رو با تو ، رفع کردم ... همون وقتی که دلم خواست بابا نباشم ... خودم باشم ... همون لحظه خاص و زودگذر ... بار دوم دیگه سیر نشدم ... تشنه موندم تا تو رو هم تشنه نگه دارم ... نتونستم برق نیاز رو تو چشمات تحمل کنم ، پام رو سست میکرد ... چشماتو بستم ... اینجوری نه چشمهات آتیشم رو تند میکرد ، نه من از شراره چشمهات وجدان درد میگرفتم ... بعد از اون ... باز هم این حالت رو حفظ کردم ... جواب داد ... عاشقتر شدی ... دلم خنک تر شد ... تو تنها کسی هستی که من باهاش راحتم ... راحت حرف میزنم و راحت ، بی رودربایستی لایه های ذهنی و روحیم رو لخت و عور میکنم ... دقیقا مثل خودت ... میبینی که ما چه با هم جفتیم ؟ چقدر جوریم ؟ ... ما لنگه همیم ... تنها تفاوت ما در اینه که من تغییر نمیخواستم و کردم ... تو تغییر نمیخواستی و نکردی ... من جلو تو سست بودم و نتونستم خودم باشم و تو رو جذب کنم ... جذب کردن تو به همین آسونی بود ... با همین تغییر صد و هشتاد درجه ای آسون ... ولی تو ، خودت بودی و خودت موندی ... من عاشق خودت شدم ... برخلاف تو که نمیتونستی و نمیخواستی عاشق خودم باشی ...
الان میدونی چه حسی دارم ؟ » آسمون تویی وقتی ، ماه داره میخنده ... عشق من ببین امشب ، آسمون چقد ماهه
مکثی کرد و تو صورتم جستجو گر ، نگاه کرد ... اصلا باورم نمیشه ... اون پسره ی هپلی ... همون که با بچه ها براش اسم ساخته بودیم « هپل » ... تموم قلب و احساس من ، سامی منه ... تموم اون لحظه های گذشته ... تموم اون عق زدنها و چندشها ، حجم گرفت و تو چشمم جون دار شد ... از پرنده تا لونه ، از کویر تا بارون ... از اتاق تا ایوون ، عشق بهترین راهه ... لحظه به لحظه اش یادم اومد ... تو پارک جمشیدیه ، شیطنتم گل کرده بود و میخواستم سامان ساده رو به دام حرکات ادا دار دخترونه بکشونم ... به یکباره هپل جلو چشمام ظاهر شد ... تا مرز سکته رفتم و برگشتم ... تنفرم ازش حد و مرزی نداشت ... هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد ... عقیده داشتم بچه های دفتر فرهنگی ، دقیقا مثل غده های سرطانی ، رشد میکنن و تو جاهایی که فکرش رو نمیکنی نفوذ میکنن ... کمین میکنن تا گندی بالا بیاری و آتو بگیرن و یه گزارش پر و پیمون ازت به دفتر فرهنگی ارائه بدن و ارج و قرب خودشون رو بالا تر ببرن ...
تموم اون حجم بزرگ نفرت ... متراکم شد ... به قلبم هجوم آورد و قلنبه شد ... نفسم با یه آه سنگین از سینه ام بیرون رفت ... ناامیدانه تجسم کردم : « اگه هنوز هم امیر سام ، با همون تیپ و قیافه ... جلوم بود ، بازم عاشقش میشدم ؟ ... بازم اسیر سر پنجه های جادویی دستهاش میشدم ؟ ... بازم تو گندم زار طلایی چشمهاش غرق میشدم ؟ ... آرزوی همخوابگی باهاش رو به دل میکشیدم ؟ ... میتونستم راحت تو چشماش زل بزنم و افکارم رو لخت و عور به نمایش بذارم و از عشق و عاشقی براش بگم ؟ ... هنوزم خودم رو بدهکارش بدونم ؟ ... یا فقط طلبکارش بودم ... » نمیدونم ... اون چطور ؟ ... اون با اینهمه تغییر من چطور میتونه کنار بیاد ؟ ... دختری که عاشقش شد و جز اون کسی رو ندید و جلو چشمش دوست پسر گرفت و جلو چشمش شوهر کرد و حامله شد و ... عاقبت با یه بچه تو شکم ، به عقدش در اومد ... این همه تغییر برای تبدیل یه عشق به نفرت کافی نبود ؟ ... من که قلب کوچیکم ، بی تو کاسه خونه ... من که کاسه چشمم ، جز تو از کسی پر نیست ... دوست داشتن یا عشق ، دوست دارمت با عشق ... عشق من به دوست داشتن ، قابل تصور نیست ...
دو دستش رو دراز کرد ... دور گردنم حلقه کرد ... از پشت هر دو دستش رو به هم گره زد ... تو چشمام زل زد ... : « الان ... از همین لحظه به بعد ، دیگه به تو حسی ندارم ... تو برای من مردی ... فردا میتونی بری و تقاضای طلاق کنی ... حتی میتونی از حاجی برای طلاقت کمک بگیری ... من دیگه شراره نمیخوام ... من دیگه حسی به شراره ندارم ... عشق شراره ، با همون نبضی که از کار افتاد ... با همون حسی که از تو رفت ، با همون عشقی که برای تو مرد ... مرد ... فردا برو و قباله ات رو ببر و تقاضای طلاق کن ... منم میرم تا راحت باشی ... تا جلو چشمت نباشم ... تا یاد بدبختیهات نیفتی ... » همسفر شدن با عشق ، مثل دربه در شدن خوبه ... پس قدم بزن با من ، بین راه و بیراهه ...
اشکم بی اختیار راه گونه ام رو گرفته بود ... بی صدا میچکید ... من طلاق نمیخواستم ... من هنوز دوستش داشتم با عشق ... دو دست گره زده اش رو جلو کشید ... گردنم رو با گره دستاش به جلو کشید ... صورتم مقابل صورتش قرار گرفت ... لبهای سردش رو روی لبهای آتشین من گذاشت ... دلم سوخت ... قلبم به صدا در اومد ... تند و پر صدا ... گامب گامب ... سینه تختم ، پر تحرک شد ... بالا و پایین ... بوسه اش مزه داشت ... شور بود و طعم خون میداد ... کامم تلخ بود ... مثل یه فنجون قهوه تلخ ... اسپرسو ... بی شکر ... مثل خواب بعد از ظهر ، تلخه اما میچسبه ... مثل چای بعد از خواب تلخه اما شیرینه ... من که قلب کوچیکم ، بی تو کاسه خونه ... من که کاسه چشمم ، جز تو از کسی پر نیست ...
هق زدم ... ولی اون رهام کرد ... با خشونت ازم جدا شد و رهام کرد ... بینیش رو با صدا بالا داد و پشت انگشت سبابه اش رو به بینی کشید ... مچ دستم رو محکم گرفت و بلندم کرد ... ولی من نمیخواستم بلند شم ... جام خوب بود ... رو تخت اون ... دوست داشتن یا عشق ، دوست دارمت با عشق ... عشق من به دوست داشتن ، قابل تصور نیست ...
نگاه تارم ملتمس شد ... ندید ... نخواست ببینه ... غم تو چشام رو نخواست ببینه ... نیازم رو نخواست ببینه ... بازم مردم آزار شده بود ... بازم سادیسمش عود کرده بود ... آخه من کجا برم ؟ خیلی وقته حرفامو ، از چشام نمیخونی ... حالمو نمیپرسی ، دردمو نمیدونی ... هم ازم گریزونی ، هم میگی دوسم داری ... زخم میزنی اما ، از جذام بیزاری ...
سوئیشرت آبی نفتیشو از تو کمد بیرون کشید ... تو صورتم پرت کرد : « اینو بپوش و برو خونت ... بسلامت ... خوش باشی » با خودت که درگیری ، از همه طلبکاری ... بسکه مردم آزاری ...

 

 

 

 

۱۲

امیر سام رفت ... به همین سادگی ، رد پای خودش رو از زندگی من پاک کرد و رفت ... رفت و منو با کوله باری از حسرت و ندامت ، تنها گذاشت ... براستی من مقصر تموم اینهمه حجم بزرگ نفرت قلنبه شده تو قلب اونم ؟ ... هنوز عزیزترین دارایی من از امیر سام ، همون سوئیشرت آبی نفتیه که بوش مستم میکنه ... که شبها تا تو بغلم نگیرمش خوابم نمیبره ... که دلم لک زده برای یه لحظه دیدنش ... که میخوامش و نیست ... که من بدبخت ترینم و خودم میدونم ...
تقریبا یه سال از اون روزها گذشته ... کار رو پایان نامه ام خسته ام کرده ... حجم بزرگ کار تو شرکت خسته تر ... امروز من مهره اصلی شرکت حاجی شایسته هستم ... مدیر عامل ... روی همون صندلی ... همون که روش مینشست و از بالا به من نگاه میکرد ، پر غرور و ویرانگر ... خورد کننده ...
کارخونه حاجی ، به سایت صنعتی منتقل شد ... سوله ها آماده بهره برداری شدند ... دفاتر منسجم و منظم تو ساختمون مرکزی برقراره ... جا فراخ ... به جز کارمندهای دفتری که قبلا دیده بودمشون ، تعداد زیادی کارمند و کارگر از این کارخونه ، نون میخورن ... انسانیت تو این کارخونه ، تولید اول و مهمتر و بزرگتر رو داره ... حاجی حس انسان بودن رو تو این کارخونه ، قبل از تموم محصولات دیگه اش ... محصولاتی که همه از انواع آهن با آلیاژهای مختلف هستند ، تولید میکنه ... محیط گرم و دوستانست ... از نگاههای هیز ... از کثافت کاری ... از حس های آزار دهنده ... خبری نیست ... اینجا همه به من ، بعنوان مدیر عامل و از همه مهم تر و بالاتر ، عروس حاجی نگاه میکنن ... هنوز برای جدایی از امیر سام اقدامی نکردم ... هنوز دلم نمیخواد بهش فکر کنم ... هنوز هم قلبم از اینهمه قساوت فشرده میشه ...
آخرین دستاورد شرکت ... پر افتخار ... پر غرور ، همون پروژه های به اتمام رسیده سال گذشته ست ... همون ها که برای مهندس شایسته ، ارمغان آور یه گواهینامه تولید کننده برتر بود ... نوش جونش ...
کار رو پایان نامه ام ، یه پروژه عظیمه از کارهای شرکت ... یه راکتور کربن ... C-105 ... تموم نقشه های اون ، از طراحی تا خرده کاریها ، همه و همه کار خودمه ... یکی از بزرگترین پروژه های حال حاضر کارخونه ... صبح به صبح مثل همه کارمندا ، سوار ماشینم میشم ... ماشین نخریدم ... همون شاسی بلند امیر سام ... خودش بهم بخشیده ... بوی سوئیشرتش رو نمیده ، همینطور حسش رو ، ولی دوست دارمش ... منو به اون نزدیک میکنه ... اولین کارم بعد از رسیدن به شرکت ، چک کردن کارتابله ... نامه های آماده رسیدگی رو بررسی میکنم ... اصلاحیه میزنم ... تایید میکنم ... بودجه تعیین میکنم ... هزینه تفکیک میکنم ... صورت وضعیتها رو مهر و امضاء میکنم و برای نقد شدن میفرستم ... نقشه ها رو اَپروو میکنم ... ازبیلت میزنم ... اسمم پای نقشها مهر میبنده ... برنامه های زمانبندی فیزیکی رو با برنامه زمانبندی از پیش تعیین شده چک میکنم ... تذکر میدم ... تحکم میکنم ... دستور میدم ... مثل یه مرد ... تو سایت قدم میزنم ... نقطه جوشها رو چک میکنم ... جوشکار آرگون استخدام میکنم ... به کارش نظارت میکنم ... بُرنر دست میگیرم ... جای برشها رو علامت میزنم ... دستکش جوشکاری دست میگیرم ... عینک جوشکاری میزنم ... پروژه عظیمم خوب پیش میره ... شاید امسال عنوان بهترین تولید کننده داخلی مال من بشه ... شاید هم اقدام کردم برای یه ایزوو جدیدتر ... استانداردهای بین المللی رو آپدیت میکنم ... به روز و منظم ... حاجی از ریاست من حظ میکنه ... دلسورانه کار میکنم ... منظم و دقیق و سخت کوش ... همونطور که باید درخور دختر حاجی ، عروس حاجی باشه ... خودش رو تقریبا بازنشست کرده ... خیالش راحته ... من هستم ...
سفرهای کاری رو من میرم ... حاجی رو معاف کردم ... رفتن حاجی به این سفرها رو غدغن اعلام کردم ، سفر رو از حاجی ... تو مسنجرش ، یه عالمه پیر زن و پیرمرد دل زنده اد کردم ... باهاشون درگیره ... درد دل میکنه ، درد دل میشنوه ... هنوز با ماما همکاری میکنه ... هنوز نرفته حج ، حاجی میشه ... امسال تصمیم دارم بفرستمش حاج ... ثبت نامش کردم ... با خرج خودم ... خودش و حاج خانوم رو با هم ... ماما و خاله رو هم با هم ... هنوز با هم کنار نیومدن ... عنوان پت و متی که نسترن بهشون داده ، سخت بهشون میخوره ... درخور و شایسته ... نسترن با مهران عقد کرده ... خیلی وقته عقد کردن ... یه خورده از درس نسترن مونده ... شاید همین تابستون مراسم عروسی بگیرن ... جفت خاصی هستن ... بهم میخورن ... هنوز منو افشید بهشون میخندیم ...
افشید صمیمی ترین دوست منه ... روزها و شبهای زیادی رو با هم میگذرونیم ... دختر کوچولوش ، سه ماه ست ... امیر سام برای دیدنش نیومده ... از من بریده ... از همه بریده ... حتی از اولین بچه خواهرش ... افشید میگه : « احتیاج به زمان داره ... فرصت میخواد ... اون باید به خودش بیاد ... خود درگیری داره »
حاجی اما نظر دیگه ای داره ... اون میگه : « این گره ایه که جفتتون به زندگیتون زدید ... با نفرتهای بی حساب و کتاب ... با لجاجت های بچگونه ... سر نخش رو باید پیدا کنی ... امیر منتظره ... اون منتظره تا تو سرنخ رو بگیری و بهش برسی ... عشق که تموم نمیشه ... جاریه ... خداییه ... برزخ قابل تحمل تر از جهنمه ... ولی سخت تر میگذره ... گاهی شیرینه ، گاهی تلخ ... اگه ته برزخ ، بهشت موعود باشه ، شیرینه ... پر از حلاوت ... اگه ته ش جهنم باشه ... واویلا ... سعی کن سر نخت رو پیدا کنی ... سر نخی که تو رو به بهشت موعود برسونه ، نه جهنم پر آتیش ... »
روزگارم بد نیست ... درواقع بجز دوری از امیر سام ، عالیه ... پست و مقام ... کار خوب ... خانواده خوب ... دوستان عالی ، خوبتر از خوب ... ارج و قربم بین شایسته ها ... غرورم بین افراها ... دل خنک شده ام از بدبختی و زبونی مقدمهای بیمقدار و ناچیز ... حاجی راست میگفت ... تا مقدم بیاد و رو پا بایسته ، زندگیش به ته رسیده ... پوچ و باطل ... رضا ... اسم عوض کرده ... رضا مفنگی ... هروئینی ... هرزه ... مکروه به تمام معنا ... یه بار اتفاقی دیدمش ... نشناختمش ... حاجی گفت : « میشناسیش ؟ این همون رضاییه که تو رو به اوج رسوند و خودش به ته دره نابودی سقوط کرد ... لازم نیست که آدمهای بد همیشه و همیشه ، مثل تو داستانها ،سرطان بگیرن ... سرطان آدمهای بد ، همون زیاده خواهیها و طمعشونه ... همون به حق خودشون قانع نبودن ... » دلم خنک شد ... دلم به معنای واقعی خنک شد ... حتی ارزش ترحم هم نداشت ...
یتمیم نوازی رو از حاجی ، خوب یاد گرفتم ... الان من هنوز مادرم ... مادر سه تا بچه شیطون و بیگناه ... سه تا بچه ای که خرج تحصیلشون رو مدیون حس مادرانه من میدونن ... بزرگ شدنشون رو شاهدم ... با کمال میل ... با رغبت خرجشون میکنم ... حس خوبی دارم ... حظ میکنم ... آروم میشم ... بچه ام که نیاز به آمرزش نداره ... برای آرامش و آمرزش روح و جسم خودم ... ته قلبم میگه و امیر سام ...
امیر سامی که ، خیلی وقته نیست ... خیلی وقته که سهمش رو از من ، از زندگیمون ، از شرکت ، از خانواده ... واگذار کرده ... واگذار کرده و رفته ... از حاجی شنیدم که رفته به همون بلاد استعمار کهنه و پیر ... دوره های ام بی ای میبینه ... حتما قراره برگرده ... با دست پر و با سر افراشته تر ... بازم نوش جونش ...
در آپارتمانش بسته ست ... گاهی افشید با مهری خواهرانه به اون سر میزنه ... زیر و روش میکنه ... تر و تمیزش میکنه ... تغییر دکورش میده ... گاهی من با افشید همراه میشم ... تو آپارتمانش چرخ میزنم و حسرت حضورش رو به ریه میکشم ... بو میکنم و چشمهام رو میبندم تا مجسم کنم که اونم اینجاست ... اونم هست ... ولی نیست ...
حالا با گوشه گوشه آپارتمانش آشنام ... گاهی روی تختش ... روی بالشهای پر قوش ، دراز کش میشم ... حس میگیرم ... غرق لذت میشم ... عاشق تر میشم ... استوار تر ... پابرجا ... حالا میدونم جای قهوه ترکش کجاست ... جای قهوه اسپرسوش کجا ... وقتی تلخم ... وقتی دلم گرفته ... میرم اونجا ... یه فنجون کوچیک ... پر از صرفه جویی ... پر از ترس تموم شدنش ... دم میکنم ، تلخ به کام میریزم ... وقتی خوشم ... وقتی خیلی خوبم ... میرم اونجا ... حس میگیرم ... حس دو مزه ... گس ... مثل قهوه ترک با شکر ... کتاباشو خوندم ... از دیکشنری تخصصیش استفاده کردم ... لب تابش رو زیر بغل میگیرم ... رو قلبم ... لب تابی که پر از عکسهای شراره اش ... با بک گراندی از شراره ست ... پوشیده تو مانتویی دانشجویی رو یه نیمکت خالی ... تو چله زمستون ... زیر برف آروم آسمون ... خندون ... با دو لب قلوه ای هوس برانگیز که تره ... که معلومه تازه تازه با زبون خیس شده ... با موبایلی تو دست ، شاید در حال اس ام اس فرستادن ... شایدم جوک خوندن ...
گوشه لب تابش یه فایله ... اسم داره ... « برای تو که آزادی ، برای من که دربند » پر از دلنوشته ها ... برای امیر سام ... برای من ... پر از لحظه لحظه های دلتنگی ... آشوبهای درونی ... خواهشهای پر نیاز ... جسمی ، روحی ...
امشب خسته تر از همیشه بودم ... فکرم کار نمیکرد ... نقشه ام میزون در نمیومد ... جای ستونش متچ نمیشد ... هنگ کرده بودم ... قفل بودم ... مغزم از امیر سام فرا تر نمیرفت ... کپ کرده بود ... از دم غروب ، درها رو بسته بودم ... نقشه ها رو باز گذاشته بودم ... هی میکشیدم ، هی پاک میکردم ... در رو باز کردم ... خودم رو از محیط پر توهم خونه ام آزاد کردم ... مثل همیشه ، پا تو آپارتمان امیر سام گذاشتم ... حجم خالی سکوت ، ویران کننده بود ...

 

 

 

 

سعی کردم تو کتابخونه اش دنبال راه حل بگردم ... راه حل ستون نامیزون وسط فونداسیون ... تو قسمت سی دی ها دقیق گشتم ... سی دی هایی که خودش طراحی کرده بود ... از سی دی های طرح های اورجینال ، جدا بود ... کارهای مشابه رو جدا کردم ... قبلا تو کارهاش ، نکته های خوبی برای پیشبرد کارم پیدا کرده بودم ... تغییر آلیاژی که برای کنترل خوردگی یه راکتور خیلی مهم که چند سال بود مرتب سالی یه بار دچار خوردگی میشد و احتیاج به ریتیوب داشت ... تو همین کارهاش پیدا شد ... آلیاژهایی که تو ایران تولید نداشت و باید تحریمها رو بخاطرشون دور میزدیم ... یاد گرفته بودم ... این یکی لم کاریش رو خوب یاد گرفته بودم ... برای گیر آوردن متریالم ، به در بسته نمیخوردم ... یه سر میپریدم چین ، همون آلیاژ رو با روکش چینی ، از یه واسطه میخریدم ... خیلی راحت میاوردم ایران ... جنس چینی نبود ، ولی روکش نازکی از گالبانیزه ضعیف ، فقط جهت رد گم کنی روش نشسته بود ... درست مثل خودش ... اونهمه تغییری که بصورت روکشی ضعیف رو چهره نشونده بود ... پرنده خیالم دوباره احاطه شد ... تو آسمونش به پرواز دراومد ... آزاد نمیشد ... آسمونش از حد امیر سام فراتر نمیرفت ... کوچیک و در عین حال وسیع ... کتاباش رو بی هدف زیر رو کردم ... تو کشو بالای میز تحریرش ... جایی که نشونه پیوندمون رو قایم کرده بودم ... دنبالش گشتم ... قباله ای که هیچ وقت ازش کپی نکردم و تقاضایی رو ننوشتم رو بیرون کشیدم ... تاریخ عقدمون رو برای بار میلیاردم چک کردم ... نه یه روز عقب رفته بود نه یه روز جلو افتاده بود ... کهنه بود و قلابی ... بازم به مهریه لجوجانه ام نگاه کردم ... مضحک بود و عزیز ... اگه صد بار دیگه قرار باشه باهاش عقد کنم ، مهرم همون شاخه گلیه که بهم میداد و نوازشم میکرد ... همون برام بسه ... بازم به شرط و شروط خنده دارمون تو قباله دقت کردم ... بازم خوندم ... برای بار میلیاردم ... خوندم ...
چشمام برق زد ... پریدم و قهوه جوش و دم و دستگاه قهوه ترکش رو از کابینت بیرون کشیدم ... یه فنجون قهوه ترک ساختم و برای خودم آوردم تو حجم سیال حضورش تو اتاق ... خودش بود ... تموم گره کار من تو همین چند سطر شرط و شروط خنده دار بود ... : « حق طلاق ، با توافق طرفین و فقط و فقط بعد از سن دوماهگی نوزاد زوجه . زوجه میتواند بعد از دو ماه از تولد نوزاد ، در خواست طلاق داده و با تفویض کلیه حقوق یک پدر به جز حق حضانت ، تا پایان هیجده سالگی کودک ، به زوج ، پیگیر طلاق باشد ... کلیه خرج و مخارج مربوط به کودک ، تا پایان هیجده سالگی بر عهده و هزینه زوج بوده و حق حضانت اولاد ، حتی پس از ازدواج زوجه با غیر ، از ایشان ساقط نمیشود ... در ضمن ، ارائه هر گونه آزمایش یا مدرکی ، دال بر ساقط نمودن حق پدری از زوج ، توسط زوجه مورد قبول نمی باشد و حق پدری را از ایشان ساقط نمی نماید ... » قهوه ترک دو مزه رو یه خورده هورت کشیدم ... حالم خوبتر شد ... مخم بازتر شد ... اخمام گشوده تر شد ... خودشه ... خود خودش ... باید تقاضای طلاق میدادم ... خودش گفت ... خودش اصرار کرد ... من مناعت طبع داشتم ... دندون رو جیگر گذاشتم و نه اونو به مراد دلش رسوندم نه اون منو ... اونم مناعت طبع داشت ... اونم راضی تر بود که سختی بکشه و در عوض من به مراد دلم نرسم ... قهوه رو تا ته سر کشیدم ... دلم ، ته دلم از حلاوت و شیرینی غنج رفت ... سر نخ بهشت موعود رو پیدا کرده بودم ... حق با حاجی بود ... اون امیر خودش رو بهتر از من میشناخت ... هر چند ریسک بود ، اما بود ... راه حل بود ... مثل یه جنون ... مثل آخرین دستاویز ... قباله رو بوئیدم و بوسیدم ... مخم باز باز شده بود ... تو اتاقم ، با فراغ بال ، مشغول نقشه ام شدم ... از این ستون تا اون ستون فرجه ... یه حمال لازم داشتم ... باید زیر ستون اصلی فونداسیون ، یه ستون کمکی و یه حمال کار میذاشتم ... نقشه ام رو تکمیل کردم ... خوابیدم ...
***
دیوونه ام ، اینو شنیدی ... عاشقی ، اینو شنیدم ... یه تیمارستان بهم ریخت ، دوباره خوابتو دیدم ... به روز نکشیده ... از تصمیم طلاقم ... همه با خبر شدن ... هر کی یه برخورد داشت ... افشید با حیرت و حسرت ... حاجی با کنکاش و تفکر ... ماما با سرزنش ... بابا با دلخوری ... خاله با خوشحالی ... نسترن با گریه های صدا دار ... نسرین با بغض بی صدا ... نوید با نکوهش ... شهاب با سکوت ... مخصوصا به شهاب خبر دادم ... تو تیمارستان عشقت ، واژه هامو بستری کن ... شبامو لبریز خورشید ، روزامو خاکستری کن ...
میدونم که هنوز با شهاب ، رفت و آمد داره ... میدونم تنها و صمیمی ترین دوستش ، دکتر شهاب افرا ، متخصص قلب و عروقه ... میدونم اکثر تلفنهای من به خونه شهاب ، توسط اون شنود میشه ... اینو بعد از هر بار زنگ زدن و درنگ کردن و صدای اکو اونور خط میفهمیدم ... منو از تو خونه شهاب زیر نظر داره ... توسط شهاب ... با هم دستی شهاب ... منو از خودت نرنجون ، نگو دیوونگی ننگه ... وقتی با تو باشم حتی ، دیوونگی هم قشنگه ...
اول صبح ، کله سحر ، که تو لندن ، شب تر از کله سحر ما بود ، به خونه شهاب زنگ زدم ... با تاخیر تلفنم رو پیغام گیر افتاد ... خیلی با تاخیر ... بازم صدا اکو بود ... فهمیدم گوش به زنگ نشسته ... نامرد بجای اینکه با شراره افرا همخونگی کنه ، با شهاب افرا رو هم ریخته بود ... : « شهاب ... به اون رفیق شفیقت که گوش وایساده بگو ، مدارک رو آماده کردم ... امروز دارم میرم دادگاه خانواده ... خودش رو آماده دریافت احضاریه کنه ... چون متواریه و ترکم کرده ... چون خبری از خودش و محل زندگیش به من نداده ... کار من تو دادگاه راحت تر راه می افته ... واسه اعلان تو روزنامه هم ... سه تا از کم تیراژ ترین روزنامه ها رو پیدا کردم ... آگهی بدم ... تو خارج از ایران منتشر نمیشن ... اگه توزیع بشه هم با تاخیر به دستش میرسه ... آدرس احضاریه رو به آدرس آپارتمانش تو همین برج نوشتم ... صددرصد کسی نیست اونو دریافت کنه ... برگشت میخوره ... آشنا دارم ، احضاریه دوم و سوم رو هم به تاریخی خیلی سریعتر از اونچه که قوانین کاغذ بازی شامل حالش بشه ، به در خونه اش میفرستن ... میخواد غیابی مهر طلاق تو شناسنامه اش نخوره و به حق و حقوقش برسه ... بهتره تشریف فرما شه ... و تو دادگاه حاضر ... وکیل حقوقی من کارکشته تر از اونیه که معطل کاغذبازی بشه ... شب خوش خوب بخوابید ... » ... میبینی وضعم خرابه ، میبینی روبراه نیستم ... ولی با اینهمه بازم ، پای عشقمون وامیستم ...
حتی منتظر کوچکترین رد و بدل شدن کلامی نشدم ... تلفن رو قطع کردم و قهقهه خنده سر دادم ... از ته دل ... مناعت طبع ... با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن ... تو دوراهی انتخاب و اجبار قرار گرفتن ... راهی جز درگیر شدن نموندن ... به اجبار تن به تقدیر سپردن ... غرور رو حفظ کردن ... به لج و لجبازی بچگونه ادامه دادن ... عشق رو لجوجانه حفظ کردن ... این همون نقطه مشترک میون ما بود ... درد مشترک ما ، غرور و مناعت طبعمون بود ... هر دو مثل هم ... جفت هم ... جور جور ... تو منو دیوونه کردی ، نگو که خیلی دیره ... قول بده هیچ وقت نذاری ، والیوم جاتو بگیره ...
به دقیقه نشد که تلفنم زنگ خورد ... شماره خونه شهاب بود ... مثل خودشون ، جواب ندادم ... افتاد رو پیغامگیر خودکار : « الو ، شری ... چی برای خودت شعر میبافی ... وکیلم وکیلم نکن واسه من ... تاریخ دادگاه رو به شهاب بگو ... شایسته نیستم اگه قایمکی من کاری بکنی و حق و حقوق منو نادیده بگیری ... از حلقومت میکشمش بیرون ... زحمت بروکراسی اداریش با تو ... فقط تاریخش رو زودتر اعلام کن بلیط بگیرم ... نمیخوام غایب باشم و حقم رو هپلی هپو کنی ... » ... دوست دارم که عابرا رو ، با تو اشتباه بگیرم ... حتی وقتی تو اتوبوس نیستی ، واسه ات جا بگیرم ... دیوونه ام اینو شنیدی ، عاشقی ، اینو شنیدم ... یه تیمارستان بهم ریخت ، دوباره خوابتو دیدم ...
خندیدم از ته دل خندیدم ... تیرم به هدف خورد ... تموم گره کور زندگیم ، در گرو همین سه خط شرط و شروط بود ... تو آدم نمیشی سامی ... مثل خود من ... به زانو در نمیای ... به زانو نمی افتم ... زبده شدم ... کارکشته شدم ... دیلماج خوبی شدم ... یاد گرفتم بی غرض ترجمه کنم ... تک تک حرکاتت رو ترجمه کنم ... اینجوری میخوای ؟ باشه هستم ... مرد و مردونه ... بیا و دست و پام رو تو حنا بذار ... بیا و مجبورم کن ... مجبور شو ... من آماده ام ... آماده آماده ... مرد میدون باشی ، پا به پات میتازم ... از پا نمی افتم ... قول بده که تا همیشه ، میشه رو قولت حساب کرد ... خیلی وقتا بچه ها رو ، میشه با یه قصه خواب کرد ... دوست دارم از تو بخونم ، وقتی آسمون سیاهه ... بقیه خوابن که خوابن ، مگه بیداری گناهه ... دیوونه ام ، اینو شنیدی ... عاشقی ، اینو شنیدم ... یه تیمارستان بهم ریخت ، دوباره خوابتو دیدم ...

 

 

 

 

***
قلبم به تو محتاجه ، چشمم به تو وابسته است ... این پنجره بی چشمات ، از پلک زدن خستست ... حدی برای دلتنگیم نبود ... قلبم ... تندتر از همیشه ضرب میزد ... ظاهر بیتفاوتی به چهره داشتم ... باید بی تفاوت میموندم ... من برای طلاق اومده بودم ... طلاق از جورترین ، وصله تنم ... سه روز بود که پا به این شهر خفه و دود گرفته گذاشته بود ... سه روز بود از همون اکسیژن مسمومی تنفس میکرد که تو ریه های من جاری بود ... سه روز بود که بود ... نزدیک ... بیفاصله ... اما دور ... در دور ترین نقطه ممکن به همه دلتنگیهای من ... تموم این سه روز رو ، توی آپارتمان خودش گذرونده بود ... بی اینکه دلش تاپ تاپ دیدن حتی یه لحظه منو داشته باشه ... بی اینکه حتی یه تقه کوچیک به در اون خونه و به قلب صاحب خونه زده باشه ... تو این سه روز ، بیستر از همیشه از خونه بیرون زدم ... بیشتر از همیشه به افشید سر زدم ... بیشتر از همیشه دم آسانسور خودم رو معطل کردم ... طولانی تر از همیشه در آپارتمانم رو بستم ... تا شاید ، شاید لحظه ای کوتاه ، باهاش چشم تو چشم بشم ... نشد ... نبود ... نیومد ... تو راهرو تردد نکرد ... چشمم به در خونه خشک شد و کسی تقه ای آروم به اون نزد ... دلسنگ شده ... مغرور ... و من دلتنگ تر از همیشه ... دلتنگیه گنجیشکا ، آواز خیابونا ...
دل زدم ، تا به این راهروی شلوغ رسیدم ... بین آدمهایی که با مشکلات ریز و درشت ، برای فصل اومده بودند ... من چی ؟ من برای چی اومده بودم ؟ وصل یا فصل ؟ ... تاریخ دادگاه رو ، حتی به حاجی هم خبر نداده بودم ... میخواستم بی فوت وقت ... ببینمش ... بی اینکه کسی باشه که بین چشم من و اون ، فاصله بندازه ... ساعت از زمان تشکیل دادگاه ما گذشته بود ... زوجی رو ، بخاطر نیومدنش ، جلوتر از ما به داخل فرستادن ... دلم نمیخواست بار دومی پا به این راهروهای خفه و پر درد بذارم ... از همون روزهای آزار دهنده دادگاهیم با مقدمها ... دلم نمیخواست ... پا پا میکردم ... خسته شده بودم ... مردم بیکار و کنجکاو ، زبون میریختن ... پای حرف باز میکردن ... دلشون میخواست درد منو بشنون ... برام دلسوزی کنن ... شایدم بخندن ... بهم بخندن ... هم زبونی نمیخواستم ... دلم دنیای پر توهم همیشگی خودم رو میخواست ... دنیای که تنها ساکنش ، امیر سام بود ... غرق شدم ... تو خلا خودساخته همیشگیم غرق شدم ... حضورشو حس کردم ... تو دنیای پر توهمم ، حضورش رو حس کردم ... بوی گس عطر وجودش رو حس کردم ... بویی که دوست داشتم ... بوی سوئیشرت آبی نفتیشو ... بو حجم گرفت ... بزرگ شد ... بزرگتر شد ... دست و پا دار شد ... قدم زد ... نزدیک شد ... چشم داشت ... زل زد ... پلک زد ... زرد بود ... رنگ یه شاخه گل زرد داوودی ... شایدم رنگ یه گندم زار وسیع براق ... پر از گرده های زرد و کهربایی ... حجم زرد روبروم ... توهم زا بود ... زبون داشت ... حرف میزد ... گفت : « سلام ... تو هپروتی ... » ... تو هپروت بودم ... توهم زده بودم ... شوکه بودم ... دلتنگیه گنجیشکا ، آواز خیابونا ... دیدن چی گذشت امروز ، بین من و بارونا ...
زبون الکنم ، باز نمیشد ... نمیچرخید ... توهم مجسم شده بود ... جون داشت ... دست تکون میداد ... لباس تنش بود ... شیک و مارکدار ... کت و شلوار تنش بود ... رسمی و خوش کُپ ... کروات هم بسته بود ... قرمز و نقره ای و سفید ... بلوزش برق داشت ... سفید و براق ... کت و شلوارش رنگ داشت ... مشکی مات ... موهاش چرب بود ... خوش فرم ... بوش دیوونه کننده ... شاید داشتم خواب میدیدم ... خواب دامادی توهم هام ... چشم زدم ... پلک پلک کردم ... توهم از جلو چشمم دور نشد ... جوندار تر شد ... دستم رو محکم گرفت ... از وسط راهروی شلوغ و پر تردد ، به کنار کشید ... چسبیدم تخت دیوار ... : « دیوونه ... گنگی ، کورم هستی ؟ حتما باید بایستی این وسط که هر کس و ناکسی یه تنه بهت بزنه و به یه طرف شوتت کنه ... نوبتمون شده یا نه ... »
نه توهم نبود ... واقعا جون داشت ... خودش بود ... خود خودش ... دلتنگ یعنی من ، یعنی تو رو خواستن ... دلتنگ یعنی تو ، تنهای تنهایی ... صدای پر طعنش از زمین و زمان رهام کرد ... برگشتم تو همون راهروی تنگ و پرتردد : « هوی ... کجایی ... چی زدی ؟ خیلی مشنگت کرده ... »
نباید می افتادم ... نباید سستی میکردم ... من قوی بودم ... من مدیر عامل یه شرکت عظیم تولیدی بودم ... من شراره افرا بودم ... من سه تا بچه زیر نظرم ، بزرگ میشدند ... من برای خودم کسی بودم ... کور نبودم ... کر نبودم ... شوت نبودم ... لب گزیدم ... طالب جنگ رفته بود ... طالب جنگ ، برگشته بود ... : « معلوم هست کجا تشریف داشتین ؟ ... میموندین یه دو ساعت دیگه تشریف میاوردین ... علف زیر پام سبز شد ... مگه مردم علاف جنابعالین ؟ ... هنوز خودخواهی ... » دلتنگ یعنی تو ، پیشم نمیمونی ... اما نمیدونی ، هر لحظه اینجایی ...
پوزخندی رو لب نشوند ... زیر لب زمزمه کرد « خودخواه » خندید ... پر صدا خندید ... : « هنوز زبونت تغییر نکرده ... همون قد درازه ... در عوض خودت خیلی تغییر کردی ... آب زیر پوستت رفته ... لپت رنگی شده ... هیکلت رو فرم اومده ... خوشبحال شوهرت ... راستی ، چرا تا حالا تقاضای طلاق ندادی ؟ ... میخوای شوهر کنی که الان یاد طلاق افتادی ؟ »
پوفی از سر حرص کشیدم ... نخیر هیچ تغییری نکرده بود ... بعد مسافت آدمش نکرده ... هنوز هم تلخه و پر طعنه ... : « من ، شاید ... تو چی ؟ تو چرا اقدام نکردی ؟ اونور کسی روی خوش نشونت نداد ؟ ... عزب رفتی عزب برگشتی ؟ ... »
با پشت دست ، سر شونه ام رو تکوند ... لبخند کجی زد : « نه ، عزب نبودم ... عزب نموندم ... بیکار هم نبودم ... کسی رو داشتم ... تو چی ؟ بیکار بودی ؟ کسی دور و برت نبود ؟ » آلونک خوشبختی ، این کفتر بغ کرده ... دلتنگ تر از هر روز ، دنبال تو میگرده ...
حرص خوردم ... از اینهمه تلخیش آخم دراومد ... میدونستم کسی رو نداره ... میدونستم تک و تنها ، این همه مدت رو سر کرده ... اگه داشت که دیگه ... : « به تو چی ؟ به تو ربطی داره ؟ »
خندید ... عصبی خندید : « آره ربط داره ... یادت که نرفته ... هنوز زنمی ... یه عمر چشم به ناموس کسی ندوختم ، که کسی چشم به ناموسم ندوزه ... درمیارم چشمی که دنبال ناموسم باشه ... هر وقت با یه مهر طلاق ، از در این دادگاه زدی بیرون ... مختاری ... مختاری هر چند تا طالب بودی ... هر چند تا ... دور خودت جمع کنی ... تا اونموقع ... حق نداری زبونت رو هرز بچرخونی ... حالیته یا نه ... »
آره حالیم بود ... چه طلاقم میداد ... چه دست و پام رو تو حنا میذاشت ... فرقی نداشت ... من همیشه ناموس امیر سام میموندم ... انگار کسی امروز ، جز من تو خیابون نیست ... انگار که این بارون ، بغض منه بارونیست ... دلم فشرده شد ... قلبم تیر کشید ... بی رحم بود ... بی رحم ... قصی القلب ... نرسیده ، جای اینکه حجم دلتنگیمو کم کنه ، حجم بغض و آب رو تو گلوم زیاد میکرد ...

 

 

 

 

سربازی ، در بسته اتاق روبرو رو باز کرد ... به چپ و راست راهرو نگاهی انداخت ... پوشه ای سبز رنگ تو دست داشت ... صدا زد : « خانم افرا »
بجای من امیر سام با صدایی بلند جواب داد : « افرا هستیم ، نوبت ماست ؟ »
سرباز نگاه بیتفاوتی انداخت : « آره ... آماده باشین اینا که تو اتاقن در بیان ، برین تو ، شاکی و متشاکی هر دو هستن »
بلند گفتم : « بله هستیم »
زن و مرد میان سالی که نبودن امیر سام ، شانس یا بدشانسیشون شده بود و زودتر از موعد به داخل رفته بودن ، از اتاق خارج شدن ... دستش رو به طرفم دراز کرد ... پنج انگشت درست راستم رو ، تو حصار پنج انگشت دست چپش محکم گرفت ... قلبم بنای تپییدن از سر گرفت ... تخت سینه ام باز هم بالا و پایین شد ... نفس عمیقی کشیدم ... با هم ، دست تو دست هم ... پا به اون چاردیواری سرد و خشن گذاشتیم ... قاضی ای پیر و سن و سال دار ، پشت میزی بزرگ چوبی ، نشسته بود ... انبوهی از پرونده ها در پوشه های سبز و آبی ، جلوش رو هم سوار بودن ... خودش سر تو پرونده ای فرو کرده بود ... همونطور ، بدون اینکه انگشتم رو از حلقه انگشتاش باز کنه ، با سر به دو صندلی کنار هم اشاره کرد ... هر دو کنار هم نشستیم ... قاضی سر از پرونده جلو روش بلند کرد ... نگاهی عاقل اندر سفیه به جفتمون انداخت ... دوباره سر تو پرونده فرو کرد ... : « آقای امیر سام شایسته ؟ »
سرد و بی احساس ... صداش بی حس بود ... خشن : « بله »
نگاهی جستجوگر به امیر سام انداخت : « این خانم شراره افرا هستند ؟ »
« بله »
اینبار با دقت تو سیمای افروخته من دقیق شد : « شما خانم شراره افرا ... تقاضای طلاق دادین ... ؟ »
محکم ... راسخ ... گفتم : « بله »
« چرا ؟ اینجا نوشته شده ، به دلیل متارکه شوهر ... عدم تمکین ... ترک انفاق ... ناسازگاری اخلاقی »
شرمنده شدم ... ولی حقم بود ... ترکم کرده بود ... تمکینی به من نداشت ... به من که محتاج سر انگشتهای نوزاشگرش بود ... فکم رو بهم فشردم : « بله ... دلیلش تقریبا همینه ... »
پوزخند زد ... قاضی دقیق شد ... اونم پوزخندی رو لب داشت : « تقریبا ؟ شما باید دقیقا دلیل تقاضای طلاقتون رو بگید ... شوهرتون با طلاق موافقه ؟ مشکل اخلاقی داره ... الان که اینجاست ... متارکه اونقدر با شواهد و قرائن موجود سازگاری نداره ... عدم تمکین هم که ... به ظاهر این آقا نمیخوره ... » پرسشگر به طرف امیر سام چرخید : « شما چی آقا ... دلایل این خانم رو برای طلاق صحیح میدونید ؟ قبول دارید ؟ »
خنده ای اعتماد برانگیز رو لب داشت ، به طرف من چرخید ... دستم رو با فشار خفیفی محکمتر گرفت ... رو کرد به قاضی : « من دلایل این خانوم رو ، برای طلاق ، کافی نمیدونم ... من ترکش نکردم ... مجبور بودم ... شرایط ایجاب میکرد ... شرایط تحصیلی و مهارتهای آموزشی ای باید بدست می آوردم ، منو از کشورم دور کرد ... موقت ... از نظر عدم تمکین ... وقتی جسما در این کشور ... در این مملکت حضور نداشتم ، تمکین داشتن ، مضحکه ... مگر اینکه خانم تله پاتیشون قوی باشه و مال من ضعیف ... و اما در مورد طلاق ... من با طلاق مخالفتی ندارم ... از ابتدا هم حق طلاق با خانم بود ... »
قاضی خنده رو لبهاش رو ، جمع کرد ... به طرف من برگشت : « دلایل شما برای طلاق از نظر همسرتون رد شده ست ... آیا دلیل دیگه ای هم برای طلاق دارید ؟ »
اخم کردم ... حتما باید دلیلی باشه تا من تقاضای طلاق کنم ؟ گیریم من واقعا میخواستم از امیر سام جدا شم ... به کسی چه ربطی داشت که چرا میخوام جدا شم با همون اخم گفتم : « ازدواج ما از ابتدا ، تحت شرایط خاصی بود ... ما اصلا برای زندگی کردن ، با هم ازدواج نکرده بودیم ... ازدواج ما فقط و فقط برای بچه بود ... این آقا ، دوست داشت پدر بشه ... همین »
قاضی نگاه متعجبی میون من و سام انداخت : « پدر بشه ؟ منظورتون رو دقیق بگید لطفا ... »
امیر سام لب چرخوند ... اول نگاهی موذیانه به من انداخت و بعد لب چرخوند ... : « بله جناب ... من از این خانم ، یه بچه میخواستم ... فقط همین ... شرط و شروط ازدواج ما همین بود ... مهریه خانم عند المطالبه پرداخت شده بود و این خانم باید به من یه بچه میداد ... نداد ... همین »
قاضی بیچاره ، سرگردون و حیرون ، اوراق موجود در پرونده رو مطالعه کرد ... آثار حیرت رو تو صورتش پر رنگ تر به نمایش گذاشت ... هر دو ابروی خودش رو بالا داد ... به طرف من برگشت : « خوب خانم ... چیزی داری بگید ؟ »
یه جمله ... فقط یه جمله رو زبونم چرخید : « دادم ... یه پسر کوچولو بهش دادم ... نخواستش ، شایدم خدا نخواست ... »
قاضی اخم کرد ... به طرف سام چرخید ... سام هنوز همون لبخند موذی رو به لب داشت ... : « درسته حاج آقا ... داد ... ولی نه اونی که تو شرط و شروط ما بود ... من یه بچه حی و حاضر میخواستم ... این خانم باید بعد از سن دو ماهگی بچه به بعد تقاضای طلاق میداد ... البته در صورت توافق خودش به طلاق ... این خانم به من یه بچه داد ... ولی نه در سن دو ماهگی ... یه بچه که دو ساعت هم زنده نموند ... این جزو شرایط ما نبود ... »
همین بود ... همین رو میخواستم ... به اجبار ... قیافه درهمی به خودم گرفتم ... اخمی رو پیشونی نشوندم ... : « من تلاش خودم رو کردم ... مقصر زنده نموندن اون بچه ، همین آقاست ... اون باید به شرایط ویژه من دقت میکرد ... کی برای بچه ش گارانتی صادر میکنه که من دومی اون باشم ... ؟ »
قاضی خندید ... پر صدا خندید : « والا هیشکی ... کسی هم تحت این شرایط ازدواج نمیکنه ... کسی هم همچین شرایطی برای ازدواجش تعیین نمیکنه ... بهرحال شما خانم ... دو راه دارید ... یا با این آقا وارد شور میشید و شرایط ایشون رو قبول میکنید ... یا ایشون از حق و حقوقشون میگذرن ... بعد از اون ، از نو تشکیل پرونده بدین ، به مسئله تون جدی تر نگاه میشه ... »
ای بابا ... حالا بیا و به این حالی کن من اصلا طلاق نمیخوام ... امیر سام جری شد ... بل گرفت : « حاج آقا ... من از حق و حقوقم نمیگذرم ... هر چی بجز اون یکی راه ... من اگه قرار بود از شرط و شروطم بگذرم که مکتوبش نمیکردم ... »
عصبی شدم ... درست پیش نمیرفت ... من زندگی میخواستم ... زندگی با امیر سام ... دو سه روز ، بی وقفه تموم این ماده تبصره های قوانین حقوقی خانواده رو خونده بودم که چی ؟ فکرم رو بکار انداختم ... جرقه ای تو مغزم روشن شد ... : « راه سوم چی حاج آقا ؟ اصلا من از خیر طلاق میگذرم ... شرایط آقا هم پابرجا میمونه ... البته مسکوت ... این شرایط ، فقط برای طلاقه ... »
قاضی اخم کرد : « شما حالتون خوبه خانوم ... شما تقاضای طلاق دادین ... این آقا که نداده ... شما تو درخواستتون دلایلی رو برای طلاق ذکر کردین که اگر همسرتون به اونها پایبند نباشه ، میتونین بدون درنظر گرفتن این شرایط هم رو طلاقتون مصر باشید ... این آقا باید تعهد بده که بدون اطلاع شما ، محل زندگیشون رو عوض نکن ... به خواسته ها نیازهای شما ، پاسخ صحیح عرفی و شرعی بدن ... هزینه زندگی شما که همون نفقه تون هست رو بنا به شرایط مالیشون ، تامین کنن ... در مقابل ، شما هم باید پایبند به همین اصول اخلاقی و زناشویی باشید ... باید کلیه حق و حقوق یک شوهر رو محترم بشمارین ... باید به ایشون تمکین داشته باشید ... برید و شرایططتون رو با هم بسنجید ... به توافق برسید ... در صورت توافق ، اگه قرار به استمرار ازدواج داشتید ... به سلامت ... اگه پافشاری و ابرام بر طلاق ... دوباره پرونده تشکیل بدین ... میتونین از جلسه های مشاوره هم استفاده کنید ... خیلی از سوء تفاهمات و مشکلات کوچیک و ناسازگاریها ، در همین جلسات هفتگی رفع میشن و زوج رو به کانون خانواده برمیگردونن ... بسلامت ... » ... دلتنگ یعنی تو ، یعنی کنارم باش ... هم بیقرارم کن ، هم بیقرارم باش ...

 سر به زیر و متفکر ... در ظاهر دلخور ... در باطن شاد و سرحال ... همونطور دست تو دست هم از اون اتاق خفه و از کل ساختمون داداگستری بیرون رفتیم ... کنار ورودی ساختمون روبروی هم ایستادیم ... چشم تو چشم ... دستم رو از حصار دستش باز کردم ... تو کیف فرو بردم ... کلید ماشین شاسی بلندش رو درآورم ... گرفتم جلو صورتش : « کلید ماشینت ... من با تاکسی برمیگردم ... » ... دوستی ساده ما ، غیر معمولی شد ... نمیدونم اونروز ، تو جودم چی شد ...
دستش رو جلو آورد ... بجای گرفتن کلید ماشین ، با دو انگشت ، نوک بینیم رو بهم فشار داد : « ماشین باشه جای نفقه عقب افتاده ات ... فقط لطف کن ، منم برسون ... » نمیدونم چی شد ، که وجودم لرزید ... دلم من این حسو ، زودتر از تو فهمید ...
حرفش پر خنده بود و شوخ ... ولی قلب منو فشرد ... این چه فاصله ای بود که بین ما قرار داشت ... چرا هر دو با هم تیشه به دست گرفته بودیم و به قلب و احساس هم میزدیم ... من چه احتیاجی به نفقه اون داشتم ؟ من محتاج ناز و نوازش اون بودم ... من عشق میخواستم ... نردیکش بودن رو تجربه کردن ، میخواستم ... باهاش زندگی کردن رو میخواستم ... تو که پیشم باشی ، دیگه چی کم دارم ... چه دلیلی داره ، از تو دست بردارم ...
پول کجای زندگی ما قرار داشت ... شاید تو زندگی اون نقشی داشت ... ولی برای من ... هرگز ... من حاضر بودم یه عمری سر گشنه زمین بذارم ، ولی صبح با نوازش اون از خواب پا شم ... من فقط یه تکیه گاه سفت و امن ، یه سرشونه معتمد ، برای هق هق تنهاییام میخواستم ... کسی که مثل خودم به زندگی نگاه کنه ... ساده ... معمولی ... عادی ... مثل همه آدمهای دور و برم ... مثل نسترن ... مثل نسرین ... مثل آنی ... مثل همه آدمهای عادی که خودشون رو درگیر رنگهای دروغی و پر تظاهر زندگی نکردن ... خواستن عشق رو تجربه کنن و عاشقانه زندگی کنن ... بین ما کی بیشتر ، عاشقه من یا تو ... هر چی شد از حالا ، همه چیزش با تو ...
این من نبودم که اونو تغییر دادم ... این من نبودم که از اون امیر سام ، با اون قیافه و دک و پز ، این امیر سام رو ساختم ... این خودش بود و تمایلات درونیش برای ساده زندگی کردن ... برای عشق رو تجربه کردن ... برای عادی بودن ... معمولی بودن ... دیگه دست من نیست ، بستگی داره به تو ... بستگی داره که تو ، تا کجا دوستم داری
کارم تموم شده بود ... دیگه لازم نبود اقدامی بکنم ... اسم حق و حقوق اومده بود ... امیر سام بلد بود حقش رو بگیره ... حالا که پای حقوق خاص زناشوییش بود ، اونم بلد بود بگیره ... لازم نبود خودم رو به عز و جز بندازم ... لازم نبود برای ادامه این رابطه التماسش کنم ... بستگی داره که تو ، تا چه روزی بتونی ... عاشق من بمونی ، منو تنها نذاری ...
چه بسا اگه کوچکترین نرمش یا التماسی به لحنم میدادم ، برای همیشه ، خودم رو از عشقش محروم میکردم ... خوب شناخته بودمش ... امیر سام از التماس متنفره ... اینو باید از همون زمانی که التماسش میکردم مراعات حال و روز منو بکنه و نمیکرد و جری تر میشد ... میفهمیدم ... همونطور که من از یه آدم ضعیف بدم میومد ... از آدمی که ضعفش ، منو به یاد رضا می انداخت ... دست من نبود اگه ، اینجوری پیش اومد ... میدونستم خوبی ، ولی نه تا این حد ...
به پرونده زندگیمون که نگاه میکردم ، بازم به این نتیجه میرسیدم ... منم هر وقت مطمئن میشدم که امیر سام دوستم داره ، بل میگرفتم ... مغرور میشدم ... سقفی از اعتماد به نفس میشدم ... ما دو آدم قوی میخواستیم ... شایدم قوی بودیم و برای همین همو میخواستیم ... انگاری صد ساله ، که تو رو میشناسم ... واسه اینه اینقدر ، روی تو حساسم ...
عشقی که تو زرده های متراکم تو چشماش چمبره زده بود ... میدیدم ... حسی که من به اون داشتم رو میدید ... نیازی به زبون زدن نبود ... عشق حس کردنیست ... عشق لمس کردنیست ... عشق گفتنی نیست ... عشق گذشت من از تمام تقصیرهای اونه ... عشق فداکاری متقابل اونه ... حتی تو دادگاه ... حتی زمانیکه بازم اونو متهم کردم به کشتن بچه ام ... عشق همون حسیه که بازم جلو زبون امیر سام رو گرفت و نذاشت بگه ... بچه اش بر اثر اشتباه و سهل انگاری پرسنل بیمارستان مرد ... نه تولد زود هنگام ... نه شرایط ویژه ... من احساساتی ، به تو عادت کردم ... هر جا باشم آخر ، به تو برمیگردم ...
شونه به شونه اش ، به کوچه بغل دادگاه پیچیدم ... بازم مثل اون بار جلو در کنار صندلی راننده نشستم ... کلید رو به دستش ندادم ... ولی اونو تو سوراخ جا سویچی ، چپوندم ... در رو باز کرد ... کنارم نشست ... پخش ماشین رو روشن کرد ... آهنگی فضای میون ما رو پر کرد ... باهاش زمزمه کرد ... تا خونه باهاش زمزمه کرد ... امروز رو مرخصی بودم ... به خودم مرخصی داده بودم ... وقتی هم برای برگشتن به شهرک نمونده بود ... ظهر بود ... کنار رستورانی نگه داشت ... معروف بود ... همونی بود که با حاجی و حاج خانوم روز عقد ، رفتیم و شام خوردیم ... قرمه سبزی دوست داشت ... ولی هر دو با هم سفارش چلو کباب دادیم ... اولین بار بود با هم ، به رستوران میومدیم ... با هم و تنها ... کنارم خجالت نمیکشید ... شکم قلنبه ای نداشتم ... مثل اونروز ، خجالت نمیکشید ... بستگی داره که تو ، تا چه روزی بتونی ... عاشقم بمونی ، منو تنها نذازی ...
دستش رو به حالت نیمه خم گرفت ... بازوم رو دور دستش حلقه کردم ... انگار که نه انگار ، ما دو تا همین الان از دادگاه خانواده برگشتیم و جوهر دستور قاضی ، زیر پرونده ، هنوز خشک نشده ... خیلی عادی ... مثل هیچ وقت دیگه ، روبروی هم نشستیم و مشغول خوردن سفارسشهامون شدیم ... بین خوردن از هر دری حرف زدیم ... از وضعیت کارخونه ... از پروژه ها و از دوره هایی که با موفقیت گذرونده بود ... بعد از اون هم باز در رکاب هم ، راهی خونه شدیم ... خوشحال بودم ... حداقل از اینکه اونهمه از من دور نبود ، خوشحال بودم ... تو پارکینگ ، اینقدری معطل کردم تا اون برسه و با هم سوار یه آسانسور بشیم ... تو برق جدار داخلی آسانسور ، لبخند به لب داشت ... نادر و غیر معمول ... منم لبخندی ناخواسته رو لب داشتم ... به من نگاه میکرد ... به اون نگاه میکردم ... مثل اینکه مجبور بودیم با هم اجباری زندگی کنیم ... با هم اجباری باشیم ... دوستی ساده ما ، غیر معمولی شد ... نمیدونم اون روز ، تو وجودم چی شد ...
دم در آپارتمان ، با یه خداحافظی سر سری از هم جدا شدیم ... دلم از همون لحظه ، تنگ حضورش شد ... نفسی کشیدم . بوی حضورش رو برای ریه هام ، همیشگی کردم ... نمیدونم چی شد که وجودم لرزید ... دل من این حسو ، زودتر از تو فهمید...

 

 

 

 

 

لباس راحتی خونه رو پوشیدم و قهوه ساختم ... دو فنجون ... عمر زندگی کوتاس ، مث شعله کبریت ... عمر هر چی جز عشق ، مث عمر کوتاهه ... میدونستم که میاد ... دو فنجون قهوه ترک ... گس و دو مزه ... تلخ و شیرین ... همسفر شدن مث ، دربدر شدن خوبه ... پس قدم بزن با من ، بین راه و بیراهه ... رو کاناپه لم دادم و کوسنی رو به بغل گرفتم و به در خونه زل زدم ... ذن گرفتم ... دیگه باید پیداش میشد ... من که قلب کوچیکم ، بی تو کاسه خونه ... من که کاسه چشمم ، جز تو از کسی پر نیست ... در با تقه ای تند و پر صدا ، به صدا در اومد ... خودش بود ... حتما طلبکار هم بود ... این طبیعت میون ماست ... همیشه از هم طلبکار و همیشه مقصر آوارگی و بدبختی هم ... دوست داشتن یا عشق ، دوست دارمت با عشق ... عشق من به دوست داشتن ، قابل تصور نیست ... قلبم باز آهنگین شد ... پر تحرک با ریتمی شاد میکوبید ... نبض گرفتم ... دل زدم ... بدون اینکه تو چشمی نگاه کنم در رو باز کردم : « فرمایش ؟ » ... عشق چن قدم راهه ، از اتاق تا ایوون ...
لبخند میزد ... پرخنده ... نه با لب که با همه جزء به جزء صورتش : « فکر نمیکنی بعد از یه سال که در این خونه رو به صدا درآوردم ، مستحق یه تعارف خشک و خالی باشم ... ؟ نمیگی بیام تو ؟ » ... عشق دستته وقتی ، میز شامو میچینه ...
این آرزوی قلبی من بود ... رویای همه شبها و روزهای پر درد دوری ... از جلو در کنار کشیدم : « مگه من گفتم نباشی ؟ خودت خواستی ... میخواستی بمونی ، روزی شیش بار در بزنی ... تو که تعارفی نیستی ... هستی ؟ » مث خواب بعد از ظهر ، تلخه اما میچسبه ...
خودش رو داخل خونه کشید ... روی مبل لم داد ... با حالتی خاص فنجون قهوه ام رو از رو میز بلند کرد : « نه نیستم ... اَه این که سرده ... پاشو یه گرم برای خودت بیار ... » مث چای بعد از خواب ، تلخه اما شیرینه ...
قهوه رو خورد و فنجون رو رو میز گذاشت ... دو دستش رو از دو طرف باز کرد و رو پشتی کاناپه تیکه داد ... در واقع لم داد ... پا رو پا انداخت و سر چرخوند ... گوشه گوشه خونه رو از نظر گذروند ... هیچ تغیری تو ظاهر خونه نبود ... تنها نغییرش ، دوری یه ساله از بوی نفسهای اون بود که الان با حضورش ، پر شده بود ... نفس عمیقی کشید ... فنجون خالی رو برداشتم ... یه فنجون قهوه گس ، برای خودم ریختم ... خواستم روبروش بشینم ... اُرد داد : « اونجا نه ... بیا اینجا ... باید با هم حرف بزنیم ... » از پرنده تا لونه ، از کویر تا بارون ... از اتاق تا ایوون ، عشق بهترین راهه ...
دلم میخواست ... کنج دلش لم دادن رو یه عمر بود که دلم میخواست ... کنارش لم دادم ... فنجون قهوه رو به لب بردم ... دستش رو از پشتی مبل برداشت و دور شونه ام حلقه کرد ... با فشاری منو به خودش نزدیک کرد ... : « من جفت دوره هام ، تموم شده ... شهاب هم درسش تموم شده ... دلش میخواد برگرده اینجا ... شرطش با مامانت برای رفتن به خارج همین بوده ... که برگرده ... داره ازدواج میکنه ... خودش دیده پسندیده ... عروسش باب طبع بابات نیست ... حالا حالا ها درگیره ... احتیاج به حمایت داره ... باید پشتش باشی ... همسر آینده اش ، دختر دایی منه ... از اون تیپ آدمایی که پذیرشش برای خانواده تو ، مشکله ... نه تقریبا محاله ... قرار بود هر دو با هم بیایم که ... بگذریم ... من باید برگردم ... یکی از امتحانام مونده ... برای دریافت مدرکم مشکلی ندارم ... هستن که برام بگیرنش و بفرستن ، ولی امتحانم ، اونو دیگه خودم باید باشم ... تا دو هفته آینده فرصت داری ... دو راه پیش پا داری ... یا به همین حالت میمونی و با من ادامه میدی ... منم برمیگردم همونجا ، برای همیشه ... یا فکرت رو بکار میندازی و از عقل آکبندت استفاده میکنی و شرط و شروط ازدواجمون رو به جا میاری و بعدش آزادی ... » من که قلب کوچیکم ، بی تو کاسه خونه ... من که کاسه چشمم ، جز تو از کسی پر نیست ...
بی تامل ، محکم ... گفتم : « همین طوری ادامه میدم ... » ... دوست داشتن یا عشق ، دوست دارمت با عشق ... عشق من به دوست داشتن ، قابل تصور نیست ...
پرید تو حرفم ... : « میل خودته ... اونوقت اگه پات تاول زد و هی رفتی و اومدی و تو راهروهای دادگاه تنه خوردی و به این طرف و اونطرف شوت شدی ... مثل همیشه ، منو مقصر ندون ... من از حق و حقوقم نمیگذرم ... شنیدی که قاضی چی گفت ... باید تمکین کنی ... منم باید تمکین کنم و نفقه تو رو بدم ... اگه خواستی ... آپارتمان منو بلدی ... من هستم ... ولی فقط تا فردا ... وقتم کمه و کارم زیاد ... دو هفته وقت دارم تو راهرو های دادگاه بچرخم ... بیشتر از اون رو شرمنده ... » ... از پرنده تا لونه ، از کویر تا بارون ... از اتاق تا ایوون ...
« لازم نیست ... هستم ... اگه تنها راهم همینه ، هستم » ... عشق بهترین راهه ...
خندید ... بیشتر به خودش فشردم ... بیشتر تو بغلش حل شدم ... سرم رو سینه اش افتاد ... خوش صدا بود ... : « تنها راهت همینه ... باید باشی ... قدم به قدم ، پا به پا ... پشیمون که نمیشی ... »
با تموم وجود نالیدم ... : « نه » آسمون تویی وقتی ، ماه داره میخنده ... عشق من ببین امشب ، اسمون چقد ماهه ...
با تموم وجود خندید : « نه که نه ... منم نه ... با هم میریم ... امتحانم رو میدم ... بعدشم برمیگردیم ... همه با هم برمیگردیم که به شرط و شروطم برسیم ... دست و پا تو حنا گذاشتن که الکی نیست ... قانون داره ... مقدمات داره ... لباس میخواد ... آرایشگر مخصوص میخواد ... من دست و پای زن بدترکیب و زشت رو دوست ندارم تو حنا بذارم ... برو یه جفت قهوه بیار ... تلخ ... اسپرسو ... دوست دارم آخرین قهوه اسپرسو زندگیم رو همین الان بخورم ... بخوریم ... با هم » ... دوست داشتن یا عشق ... دوست دارمت با عشق ... عشق من به دوست داشتن ، قابل تصور نیست ...


پایان
منبع:رمان خوانها/کمپنا

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 239
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 877
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,612
  • بازدید ماه : 8,975
  • بازدید سال : 95,485
  • بازدید کلی : 20,084,012