loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 610 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان پارادوکس عشق (فصل آخر)

505620_nrgsnfko.jpg

 

چشمهایش را که باز کرد میثم نبود . به سختی بلند شد ! آه ... لعنتی !

به زور روی پا ایستاد و به پذیرایی رفت ، ساعت 11 بود . میثم او را به شرکت نبرده بود . . دستی به سر و روی خود کشید و غذا پخت . سات دقیا یک بود که کلید در در پیچیده شد . میثم آمد . طبق معمول اتو کشیده و منظم .
ترنم جلو آمد : سلام . چرا منو امروز نبردی شرکت ؟
میثم نگاهی به او کرد : دیگه نمیای شرکرد . همینجا تو خونه میمونی . مثل بقیه ی زنا .
_ اگه قراره من مثل بقیه ی زنا باشم تو هم باید مثل بقیه مردا باشی که نیستی .
_ دوباره شروع نکن ترنم حال و حوصله ی جرو بحث ندارم . امدم خونه ناهار بخورم و استراحت کنم . شرکتو ول نردم بیام که به چرت و پرتای تو گوش بدم .
سر میز ناهار ترنم دوباره کنار او نشست .
میثم سرش را در دست گرفت : ای خدا دوباره شروع شد . دست از سرم بردار دختر . تو چرا اینقدر پیله ای ؟
ترنم غذا کشید و مشغول خوردن شد .
بعد از چند دقیقه میثم نیز قاشق را برداشت ومشغول خوردن از بشقاب مشترک شد .
لبخندی بر صورت ترنم نقش بست .
غذایش را تمام کرد : من میرم بخوابم .
ترنم نیز بلند شد : منم خوابم میاد .
_ جون مادرت بذار دو دقیقه آروم بخوابم . ولم کن .
_ کاریت ندارم . منم خوابم میاد ....
_ آره جون خودت .... و باز همانطور که غر میزد و به اتاق رفت و روی تخت دراز کشید .
دیری نگذشت که ترنم هم آمد . لباسی باز پوشیده بود . کنار او روی تخت دراز کشید و دستش را باز کرد و روی آن خوابید .
میثم چشمهایش را بست و خوابید .
ترنم سرش را بلند کرد و ری سینه ی میثم گذاشت . با دست خود دست میثم را روی موهای خود گذاشت و به نفش های محکم و عمیق میثم گوش سپرد . میثم هیچ اعتراضی نکرد و به پدرام فکر کرد . به چریه های امروز او . لش برای او سوخت ولی ...
ترنم او را میخواست نه پدرامو ...
آرام گفت : درامو دوست داری ؟
صدای ترنم نیامد . آرام او را جا به جا کرد . به خواب رفته بود .
سرش را از روی سینه برداشت و به روی دستش گذاشت . نگاهی به صورت او کرد . بعد از یک سال و نیم تازه به چهره ی ترنم عمیق نگاه میکرد . واقعا دختر زیبایی بود و چه معصومانه به خواب رفته بود .
جای انگشتانش روی پوست سفید و شفاف تو ذوق میزد ...
آرام انگشتانش را سبابه اش را روی خطوط کبود صورت ترنم کشید و آرام گفت : تقصیر خودت شد سفید برفی .
نمیتوانست بخوابد . تمام زندگیش جلوی چشمانش جلوی رژه میرفت ...
از بچگیش تا ورود این دختر هنوز نا آشنا به زندگیش به عنوان همسر ....درد درگلو حس میکرد ، سرما بر بدنش چیره شده بود ...
به دختری که در آغوشش به خواب رفته بو نگاه کرد . به چشمهای درشت مشکیش . به توالی منظم مژه هایش ، به لبهایش ، به لپ های سفید و قرمزش که یکی از آن ها با دست او به رنگ مشکی زده شده بود .
به خواب رفت . خوابی آرام ... برای اولین بار .
چشمهایش را باز کرد . ساعت 6 عصر بود .
وحشت کرد : وای حالا بیچارم میکنه .
_ میثم ... میثم جان
میثم چشمهای قرمزش را باز کرد : میثم جان دیرت شد ... ببخشید .
_ حالم خوب نیست نمیرم .
گلویش به شدت درد میکرد . تمام بدنش داغ بود ... در تب میسوخت .
ترنم دستش را روی پیشانی میثم گذاشت : وای بمیرم . داری تو تب میسوزی . بیا بریم دکتر
میثم با صدایی گرفته گفت : خوب میشم البته اگه راحتم بذاری
ترنم سریع گیسوان بلندش را بالای سر بست .
میثم تازه متوجه گیسوان بلند و مواج ترنم شد که به رنگ شفق بود .
به بیرون رفت و با یک دستمال و یک ظرف آب برگشت .
دستمال را خیس کرد و روی پیشانی میثم قرار داد : دستش نزن تا برم عصرانتو بیارم
_ نمیحوام
_ اِ ... لوش نشو دیگه
بعد از 15 دقیقه ترنم با یک سینی پر برگشت .
میثم بی حال گفت : بذار رو تخت برو
ترنم بی توجه به حرف او روی تخت کنار او نشست و سینی را روی پایش گذاشت . لقمه ای گرفت و نزدیک دهان میثم برد : بیا بخور
میثم رو بر گرفت : مگه بچم ؟ گفتم بذار برو .
_ اِ بخور دیگه ... و لقمه را در دهان میثم فرو کرد . میثم اول کمی غر زد و لی بعد هیچ اعتراضی نکرد .
عصرانه اش تمام شد . آرام مثل اینکه با خود بگوید گفت ک گرمه دارم اتیش میگیرم .
ترنم دست برد به سوی دگمه ی پیراهن میثم .
_ چیه ؟ چی میخوای ؟
_ نترس شاهزاده میخوام لباستو سبک کنم . مگه نگفتی گرمه ؟
_ چرا
_ پس حرف نزن
پیراهن او را در آورد : میرم برات قرص بیارم
قرص ها را آورد و به میثم داد و او را به استراحت واداشت .
شامی درست کرد ، سوپی خوشمزه و سپس یک لیوان آبمیوه به اتاق برد .
چند ساعتی از خوابیدن میثم میگذشت ، آرام وارد اتاق شد .
_ میثم جان ...
میثم از خواب پرید : بله
_ برات آبمیوه اوردم
_ ولم کن ترنم گلوم درد میکنه
_ تا نخوری نمیرم
و به زور آبمیوه را به پدرام داد . تلفن زنگ زد . به سمت تلفن رفت : بله .... سلام آقا پ .... آقای خالقی خوب هستین ..... بله اینجان گوشی ...
به اتاق رفت و گوشی را به سمت میثم گرفت : بیا اقای خالقین .
_ آقای خالقی دیگه کیه ؟
_ آقای خالقی دیگه
_ اسمش چیه ؟ من الان حافظم خوب کار نمیکنه . بگو کیه دیگه حالم خوب نیست .
ترنم مظلوم دستش را روی صورتش گذاشت : آخه نمیخاو باز سیلی بخورم
میثم گوشی را از او گرفت : بله ؟ ... سلام ..... نه ..... نه .... نمیام حالم خو.ب نست . وقتی اومدم راجع بهش صحبت میکنیم . .... باشه ... خدافظ
گوشی را کنار خود روی تخت گذاشت .
ترنم بشقاب سوپ را برداشت و کنار میثم نشست .
قاشق قاشق به او سوپ میداد . میثم در صورت او خیره شده بود . به خوبی های او فکر میکرد و به ذجر هایی که به او داده بود . چرا آن دختر عاشق او شده بود ؟ با اینکه پدرام از همه لحاظ با او مساوی بود با این تفاوت که پدرام هم عاشق او بود
ترنم پرسید : چیز دیگه ای نمیخوای ؟
فکر پردا ماعصابش را به هم ریخته بود : نه نمیخوام . چرا میخوام . ازت میخوام بری بیرون . نمیخوام مزاحمی تو اتاق باشه . دست از سرم بردار .
اسک از چشمان ترنم بی مهابا جاری شد . ک باشه هرچی تو بخوای .
و با گریه بیرون رفت . میپم در این چند ساعت فقط به ترنم فکر میکرد . به عطوفت و مهربانی اش ، به زیباییش .....
هرکس دیگر جای او بود در مقابل این زیبایی های این دختر کنترلی نداشت و او ....
به گیسوان بلندش که امروز آنها را دیده بود ! چطور امکان داشت بعد از اینهمه وقت تازه متوجه گیشوان آبشار مانند ترنم شده بود
گذر ساعت را نفهمید . ساعت 11 شب شده بود . در اتاق باز شد . در اتاق باز شد و ترنم با چشم های پف کرده و قرمز از گریه وارد اتاق شد .
چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید . دست میثم را دراز کرد که روی آن بخوابد که میثم آن را پس کشید : امشب برو تو پذیرایی بخواب .
اشک باز از چشمان ترنم سرازیر شد اما هیچ نگفت .
_ گریه نکن . پیشم بخوابی تو هم مریض میشی . پیش من نخواب تا کامل خوب بشم .
ترنم اشکهایش را پاک کرد و خندید .
خود را در آغوش میثم انداخت : ترنم مریض میشی .
_ طوری نیست تو خوب بشی ، من به جهنم
_ دیگه این حرفو نشنوم .
قلب ترن ایستاد . نرمش را در رفتار مبثم میدید
صورتش را رو به روی صورت میثم گرفت : چی ؟ چی گفتی ؟
میثم نگاهش را برذ گرفت : هیچی این چراغ خوابو روشن کن کن . چیزی نمیبینم .
ترنم دست برد و چراغ خوابو روشن کرد
صورت ترنم روشن شد . میثم آرام پرسید : چرا اینقدر گریه کردی ؟
_ تو نمیدمنی ؟
میدانست اما به روی خود نیاورد : نه
_ هیچی چیز مهمی نیست .
دلش میخواست مو های بافته شده ی ترنم را باز ببیند .
بعد از چند دقیقه با خود کلنجار رفتن کفت : من از مو های بافته شده بدم میاد . کلا بدم میاد ... کاری ندارم تو .... یا کوتاهشون کن یا بازشون کن
چهره ی ترنم در هم رفت : باشه . چون تو گفتی کوتاهشون میکنم .
_ برای من اصلا مهم نیست . ولی اگه نمیخوای کوتاهشون کنی همین الان بازشون کن
_ باشه ! از روی سینه ی میثم برخواست .
بافته ی موهایش را باز کرد . گیسوانش تا کمرش رسید .
میثم غرق درآن گیسوان شد .
ناخودآگاه دست در گیسوان ترنم انداخت و آنها را به صورتش نزدیک کرد و بو کشید
بوی گل میداد . این بو مستش میکرد .
ترنم سر بر سینه ی او گذاشت ، گیسوانش هنوز در دست میثم بود .
ترنم آرام پرسید : فردا میخوای بری شرکت ؟
_ چطور ؟
_ من تو خونه حوصلم سر میره . منم بیام ؟
_ اولا من فردا نمیرم . میخوام بازم استراحت کنم .دوما اونجا دیگه جای تو نیست یه کار دیگه بکن .
_ باشه نمیام . گلوت هنوز درد میکنه ؟
_ آره یکم . ترنم اگه به تو سرایت کنه ....
_ آره میدونم تو پرستاری منو نمیکنی . فوقش میرم خونه ی مامانم . مهم نیست .
میثم ساکت شد . او میخواست بگوید که اگر به تو هم سرایت کرد میکشمت .
احساس میکرد که آن دختر در قلب او جا باز میکرد و این یعنی ..
نگاهی به ترنم کرد . خوابش برده بود . حتی او را از روی سینه اش بلند نکرد. همانطور خوابید .
صبح با صدای زنگ موبایل ترنم از خواب برخواستند . . ترنم با قیافه ای خنده دار موهایش را کنار زد و با چشم های بسته دنبال گوشی گشت . بالا خره آن را پیداکرد . میثم به قیافه ی او میخندید .
_ بله ؟..... الو ..... خجالت بکش دیگه زنگ نزن ...... تو غلط میکنی . بهنام به قران .....
شوک از بدن میثم گذشت . دست برد و گوشی را گرفت و روی گوش خود گذاشت ولی هیچ نگفت .
_ بهت گفته بودم دوستت دارم و تا آخر زندگیت چشمم دنبالته . نمیدنم اون پسره ی خشک و رسمی چی داشت که به من ترجیحش دادی . تموم دار و ندارمو پات گذاشتم . ترنم هنوزم میخوامت . به قرآن میخوامت . چرا اینقدر خاطر این پسره رو میخوای نمیدونم . تو ازش طلاق بگیر من خودم نوکرتم . ترنم .... ترنم تو رو جون خاله جواب بده . اصلا خودم بیام با پسره حرف بزنم ؟ ترنم جان عزیزم .....
خون خون میثم را میخورد ! قرمز شد ....
گوشی را قطع کرد . داد زد : چند وقته این مرتیکه بت زنگ میزنه ؟
_ خیلی وقته بهنامه پسر خالم .
میثم نیم خیز شد : دیگه اسمشو نیار . چرا به من نگفتی ؟
ترنم گریش رگفت : میگفتم تا مثل اون روز ....
_ ترنم اون روز من و تو هیچ نسبتی نداشتم . ولی حالا اسمم به عنوان شوهرت رو تو ئه
_ همین ؟ فقط امسمت رومه ؟ فقط شوهرمی ؟ خسته شدم از این زندگی نکبتی . به خدا یه روز خودمو خلاص میکنم
میثم خنده ای کرد : خودم خلاصت میکنم . میخوای طلاقت بدم بری باهاش ازدواج کنی ؟
_ خودمو خلاص میکنم ولی نه با طلاق گرفتن از تو . خودمو میکشم حالا ببین .
_ غلط میکنی . من حال جنازه کشی ندارم .
_ همین ؟
_ آره . همین .
ترنم جلو آمد بوسه ای گرم از لبهای میثم گرفت .
گونه های میثم قرمز شده بود و تنش میلرزید . ترنم ا.رام گفت : دوستت داشتم .
واز اتاق بیرون رفت .
قلب میثم تند میزد . به دام افتاد . دلش همراه دختری که از اتاق با گریه بیرون میرفت ، رفت .
دست بر لبانش برد : دوستم داشتی ؟
ترنم تا ظهر یک کلام هم با میثم حرف نزد . غذا را پخت . دو بشقاب گذاشت و آن طرف میز نشست .
میثم تعجب کرد اما غرورش اجازه نمیداد اعتراضی بکند . غذا را تمام کردند .
میثم برای استراحت به اتاق رفت اما ترنم بعد از نیم ساعت آمد . رنگش پریده بود . از چیزی میترسید .
کنار میثم خوابید و خود را در آغوش او فشرد .
میثم متوجه تغییر حالت او شد : چیه ؟ چرا اینجوری میکنی ؟
بدن ترنم مانن بید میلرزید و تنش یخ بود .
_ ترنم حالت خوبه چرا میلرزی ؟
ترنم جواب نداد . میثم دست برد و صورتش را بالا آورد ": میگم چته ؟ چرا یخی ؟
_ میثم من از مردن میترسم
میثم خنده اش گرفت : خوب خودتو نکش .
_ میثم دوست ندارم یه لحظه هم از پیشت برم . قدر تموم آرزو هام دوستت دارم . اگه من بمیرم تو میری یه زن دیگه میگیری نه ؟
_ به اندازه ی کافی زجر دیدم . نه . زن میخوام چی کار ؟ همون تو واسه ی تا آخر عمرم بسی . از همه ی زنا زده شدم .
_ ولی اگه من مردم برو یه زن بگیر . یه زنی که دوستش داشته باشی . بهش محبت کنی . به روش بخندی . عزیزم صداش کنی . ببریش بیرون . اندازه ی اینکه از من متنفری دوستش داشته باشی . باشه ؟
اشک در چشمان میثم حلقه زد . جه ساده و بی آلایش از احساسات سخن میگفت . این دختر چه زیبا عشقش را عنوان میکرد . به او عادت کرده بود ..... نه وابسته شده بود .... نه ..... عاشقش شده بود ...........
این خانه بدون وجود این تن ضعیف و ظریف او هیچ گرمایی نداشت . حال میفهمید چرا ظهر ها برای ناهار و یا شب ها زود تر به خانه می آمد . برای دلبری ها و تن گرم این دختر .
_ زده به کلت ترنم ؟ بگیر بخوام حالت جا میاد
_ میترسم بخوابم . سردمه .
میثم لخندی زد : پشتیتو نمیخوای ؟
و دستش را زیر سر ترنم برد و پتو رت روی هر دویشا کشید : گرم شدی ؟
_ گرم میشم . میشه یه خواهشی بکنم ؟
_ بگو
_ سفت سفت بغلم کن . میدونم دوستم نداری ولی تو رو خدا . برای اولین بار و آخرین بار باشه ؟
_ باشه ...
و ترنم را محکم در آغوش کشید و سر بر گیسوان خوشبوی او گذاشت .
هردو به خواب رفتند .
3 ساعت بعد خورشید غروب کزده بود . میثم چشمانش را باز کرد .
هنوز ترنم در آغوشش بود و سرش در بین بازوان پروار میثم پنهان شده بود .
_ ترنم پاشو .... جا خوش کردی ؟ پاشو دیگه لوس میشی .
سک.ت کرد ولی ترنم هیچ نگفت . دستش را تکان داد : پاشو تنبل ..
همه زن گرفتن مام زن گرفتیم . ، پاشو ببین سفید برف....
سر ترنم کنار رفت ....
خون پیراهن سفید میثم را پوشانده بود و روتختی هم پر از خون شده بود . نگاهی به صورت زرد و بی روح ترنم انداخت . از دهانش خون بالا آمده بود .
صدای فریاد میثم در خانه پیچید : ترنم .......
***************
پشت درب اورژانس نشسته بود ، فقط مادرش را خبر کرده بود .
شانه هایش کمی تکن میخورد . انگار ....
میگریست .....
خانم خطیب مدام تسبیح میگرداند . : مادر میثم باز نمیخوای بگی چی شده ؟ 5 ساعته پشت این در نشستیم ..... دلم داره هزار راه میره .
میثم سرش را بالا آورد . چشمانش خیس بود : گفتم که .... مسموم شده .
_ آخه مادر اگه مسموم شده بود که ....
_ مامان تو رو قرآن ولم کن . حالم خوب نیست .
حالا که ترنم در اتاق بغلی با مرگ دست و پنجه نرم میکرد میفهمید از چه میترسد
زیبای کوچکش از چه میهراسید . دختر شیطانی که حتی یک لحظه آرام نمیگرفت ، بی روح و بیجان روی دستان میثم تا بیمارستان آورده شد .
لبان قرمزش دیگر رنگی نداشت .
سفید برفی اش رنگی زرد به چهره داشت و دیگر گونه های گلگون نداشت .
فقط از خدا زیبای کوچکش را میخواست . گرمای خانه اش را ....
پرستار بیرون آمد . میثم به طرف او دوید : چیشد ؟
پرستار لبخندی زد : نگران نباشید . خطر رفع شد . فقط امشب باید بستری باشه . خیلی ضعیف شده . خدا بهش رحم کرد
میثم خندید : خدا بهم رحم کرد .
آن شب مادرش در بیمارستان ماند . لحظه ی آخر سفید یرفی اش را دید . ...
به خوابی آرام فرورفته بود و دستان ظریفو سفیدش از جای سوزن ها تکه تکه کبود و قرمز بود و ماکس اکسیژن لبان قرمزش را پوشانده بود .
به مادرش سفارش کرد موهای او را ببافد .
کلید را در در چرخاند و در را باز کرد ....یاد ترنم افتاد که هر روز با لباسی زیبا و جذاب جلویش میپرید و سلام میکرد . چند باری واقعا او را ترسانده بود .
اولین بار بود که برایش مهم نبود خط تای کتش ....
با همان لباس روی تخت دراز کشید ...1 ساعت روی تخت تکان خورد و خوابش نبرد .
دست راستش را باز کرده بود .... تکیه گاه ترنم را ..... خلا وجودش را با تمام وجود حس میکرد .... گرمای صورتش روی بازویش .... گرمای تنش در آغوشش .... یا ..... سنگینی سرش روی سینه اش .....
به خود که آمد چهره اش با اشک خیس شده بود .
پیش خود و در خود شکسته بود ..... ولی ..... نمیخواست کسی خورد شدنش را ببیند .
گوشی را برداشت و شماره ی مادرش را گرفت : الو سلام مامان خوبی ؟
صدای جیغی می آمد و گریه هایی ظریف .
_ سلام مادر . آره گلم تو چرا هنوز نخوابیدی مادر ؟
_ میخوابم . ..... صدای گریه ترنم بود : مامان ترنمه ؟ چشه ؟ چرا گریه می کنه ؟ چرا جیغ میزنه ؟
_ وای مادر ...... ماشاا... خب بذار منم جواب بدم .
_ بگو مامان .
_ هیچی مادر از سرم میترسه . غذام که نمیخوره .
_ چرا نمیخوره ؟
_ مادر تمتم گلوش زخمه از این دستگاه هایی که کردن تو معدش . از سرمم میترسه . نمیذاره بهش سرم بزنن
_ گوشیو بده بهش
صدای ترنم آمد که با گریه سلام کرد
_ سلا . چرا بیمارستانو گذاشتی رو سرت؟
صدای ترنم از گریه بریده بریده شده بود : من .... نمی .....نمیخوام سرم.... بز.... بزنم .
_ این مسخره بازیا چیه . باید حالت خوب شه تا برگردی
_ نمی ..... نمیخوام . میتر ..... میترسم ....
_ من ازت میخوام بذاری بهت سرم وصل کنن .
ترنم سکوت کرد . هنوز صدای هق هقش میامد : با.... باشه .....جو....وجن تو می...... میخوای .
_ ممنون در ضمن بذار برگردی خونه بهت میفهمونم خودکشی کردن یعنی چی .... تقریبا فریاد میزد : تو به چه حقی همچین حماقتی کردی ؟ ترنم میدونی اگه زودتر نفهمیده بودم چه بلیی سرت میومد ؟ تو اصلا فکر میکنی ؟ انگار بازیه که ....
مادر میثم گوشی را گرفت : چرا داد میزنی ؟صدات از پشت گوشی هم میاد مادر .
_ ببخشید کنترلمو از دست دادم .
_ زنگ زدی فقط این دختر بیچاره رو دعوا کنی ؟ واقعا که ....
گوشی را قطع کرد .
دست خودش نبود این بار اگر داد میزد به خاطر وجود خود ترنم .... اگر ترنم میمرد ؟.... سرش را در دست گرفت : ببخشید .... ببخشید .... ببخشید ترنمم گریه نکن غلط کردم ....
*******************
به ئنبال ترنم به بیمارستان رفت و بهد از پرداخت صورت حساب به اتاق ترنم رفت . ترنم نمیتوانست درست راه برود .... مادر میثم زیر بغلش را گرفته بود . ولی بدن ترنم انقدر ضعیف شده بود که حتی با کمک مادر میثم نیز نمیتوانست درست راه برود .
میثم جلو آمد : سلام مادر ....بذار من میارمش تو برو .
و نگاهی زهر آلود به ترنم انداخت ..... چرا میخواست او را از داشتن خود محروم کند
با نگاه خشمناک میثم ترنم گریه اش گرفت ...... واین از چشم مادر میثم دور نماند . میثم برای بالا دادن آستینش دستش را بالا برد که ترنم فکر کرد باز میخواهد به او سیلی بزند ..... سریع دستش را روی گونه اش گذاشت : نه ببخشید .... غلط کردم .
مادر میثم با ناباوری به میثم نگاه کرد .... پس میثم تا به حال روی ترنم دست بلند کرده بود .
میثم آرام گفت : کاریت ندارم و زیر بازویش را گرفت .
ترنم از ترس میثم رچند قدم برداشت ولی دیگر نمیتوانست راه برود ... بدنش رها شد
میثم سریع و با یک حرکت او را در آغوش کشید : مامان چشه ؟ پس مگه خوب نشد ؟
_ بمیرم ترنم جان مادر اگه ضعف داری بذار یه روز دیگه بستری بشی ، آخه یه روز دیگه هم باید بستری میشد بس که غر زد دکتر به زور مرخصش کرد .
میثم به یاد جای خالی او در خانه افتاد . : نه میاد خونه براش پرستار میگیرم . هرکاری که باید تو این یه روز انجام میداد بیاد خونه انجام بده .
مامان چیکار کنیم ؟ اینکه نمیتونه راه بیاد ؟
_ وا خوب مادر بغلش کن میبریمش .
ترنم قرمز شد : نه مادر جون . خودم میام .... سعی کرد بلند شود ولی نتوانست
_ زشت نیست مامان ؟
_ نه مادر زنته .
میثم ترنم را همانند بچه ای در آغوش گرفت . ... هم قلب ترنم تند میزد و هم قلب میثم . بعد از گذشت چند ماه هنوز از هم خجالت میکشیدند و با هم غریبه بودند .
میثم حس غریبی داشت . چقدر ترنم را دوست داشت و نمیتوانست به زبان بیاورد . تمام طول راه به او زل زده بود و از داشتن او در آغوشش به خود میبالید .
زیبای کوچکش را در بغل داشت و به خانه ی سردش میبرد تا دوباره گرم شود .
**************
روی کاناپه نشسته بود که مادرش از اتاق بیرون آمد : خوبید مامان ؟
_ آره . دو تا قرص خواب آور خورد
رو به روی میثم نشست : میثم .... میثم سرش را پایین انداخته بود .
_ میثم با تو ام . ترنم برای چی قرص خورده که خودکشی کنه ؟
میثم هیچ نگفت : برای چی باید یه تازه عروس بعد از دو سال زندگی کردن دست به خودکشی بزنه ؟ هان ؟
دیشب همه چیز را از ترنم شنیده بود و به پای مظلومیت او گریسته بود
دلش به حال این دختر زیبا و معصوم میسوخت که این همه فشار را طی حدود دو ماه به جان خریده بود و هنوز شاد مینمود. پسرش را میشناخت . میدانست همه ی حرف های ترنم صحت دارد .
جای سیلی قبلی میثم را که کمرنگ تر شده بود هنگام خواب ترنم روی صورتش دیده بود .
میثم آرام گفت : تقصیر من نبود .خودش یه دفعه زد به سرش .
و بلند شد و به سمت اتاق رفت : مامان شما توی اتاق مهمان بخوابید . کاری داشتید صدام کنید . دستتون درد نکنه . حسابی به زحمت افتادید . ببخشید ..... و در اتاق ترنم را باز کرد .
_ کجا ؟
میثم برگشت : میرم بخوابم . خوابم میاد .
_ نه مادر نرو پیش ترنم همینجا تو حال بخواب .
دل میثم برای در آغوش کشیدن ترنم پر میزد . دیشب کلا نخوابیده بود . بدمن ترنم نمیتوانست بخوابد
_ ولی مامان من جای خودم میخوابم .
_ نمیشه مادر بذار راحت باشه .
_ راحته مامان . منم راحتم زنمه میخوام پیشش بخوابم .
مادرش بلند شد و به سمت اتاق آمد و در را بست و دست میثم را گرفت و ری کاناپه نشاند : اگه زنت بود دست روش بلند نمیکردی . با زهر چشمت تو بیمارستان گریش نمینداختی . نه زنت نیست هم خونه ته . همینجا میخوابی منم میرم پیش ترنم .
_ ولی مامان . تو که گفتی اذیت میشه ؟
_ با من اذیت نمیشه . بخواب .
آن شب هم میثم نتوانست بخوابد . مدام در فکر ترنم بود . نفهمید کی صبح شده . مادرش از اتاق بیرون آمد
پی برده بود که میثم به تازگی به ترنم علاقه مند شده . دیشب هم تا صبح ترنم بهانه ی میثم را میگرفت ولی با ترنم حرف زده بود تا میثم را به خود آورند .
_ بلند شو میثم جان دیرت میشه
میثم نشست : سلام صبح به خیر .نمیرم سر کار میمونم خونه .
_ خونه برا چی ؟ کسی اینجا کاری با تو نداره . من اینجام یه چند روزی میمونم تا حال ترنم بهتر بشه . برو مادر جان خیالت راحت .
_ آخه ..... باشه .... و به سمت اتاق رفت : نه نه نه مادر کجا میری ؟
_ وا مامان میرم لباس بپوشم دیگه .
میخواست به بهانه ی پوشیدن لباس ترنم را ببیند
_ نه مادر وایسا من برات لباساتو میارم .
_ وا مامان خودم میرم دیگه چه کاریه اگه قرار باشه با رفتن من تو اتاق از خواب بپره که با رفتن شما هم میپره
_ نه مادر وایسا .
و به اتاق رفت .
میثم روی کاناپه نشست و سرش را در دست گرفت : ای خدا ... بابا زنه اه
لباس پوشید : چیزی نمیخواید ؟
_ نه مادر فقط ترن عصر باید سرم بزنه پرستار بیار
_ چشم زودتر میام
***************
در شرکت اصلا تمرکز نداشت . همه ی کارها به هم ریخته بود ، وقت و ساعت از دستش در رفته بود و .......
بیش از بیست بار به خانه زنگ زده بود و هر بار با غر زدن های ادرش قطع کرده بود تا آخرین بار که مادرش تلفن را از برق کشیده بود تا دیگر میثم زنگ نزند .
ساعت 12 که شد کار را تعطیل کرد و به خرید رفت .
وارد خانه شد و وسایل را در آشپزخانه گذاشت .
از مادرش خبری نبود .
آرام به سمت اتاق رفت . موقعیت مناسبی بود تا ترنمش را ببیند .
تا دستش را روی دستگیره گذاشت مادرش از پشت سرش گفت : سلام . چرا اینقدر زود اومدی ؟
میثم همانطور که پشت به مادرش داشت چشمهایش را روی هم فشرد : اه ... شانس نداریم که ..... سلام مامان خسته بودم زود اومدم .
آره جون خودت ..... مادرش این را در دل گفت . و بعد بلند گفت : خوب حالا کجا میری مادر بذار استراحت کنه .
_ میرم ..... میرم لباس عوض کنم .
_ همینجا عوض کن . من میبرم دار میکنم .
_ آخه .... باشه ..... میخوام .....میخوام برم ترنمو ببینم .
خنده ای محو روی صورت مادرش نقش بست : از اول بگو ولی بیدارش نکنیا . زودم بیا بیرون
ئر اتاق را باز کرد و داخل شد و سریع در را بست و آن را آرام قفل کرد .
به سمت ترنم برگشت . به خوابی عمیق فرو رفته بود . چقدر دلش برای زیبای کوچکش تنگ شده بود . آرام به سمتش رفت .
ترسید بیدار باشد و رسوا شود . آرام صدایش کرد : ترنم .... ترنم ....
جواب نشنید . کنار تخت زانو زد ..... آرام گیسوان او را نوازش میکرد : چی شده خانومی ؟ چرا اینقدر ساکتی ؟ پاشو ... پاشو شیطونی کن .... چرا میخواستی تنهام بذاری ؟ درست شبی که عاشقت شده بودم ؟ هان ؟ .... پاشو عزیزم ... پاشو .... روی صورتش خم شد و .....
نیم ساعتی میشد که سر ترنم را در آغوش گرفته بود . خوابیده بود . بعد از دو شب خوابش برد . بعد از نیم ساعت یک دفعه از خواب پرید . مادرش در میزد : وا مادر چرا درو قفل کردی ؟
سریع به سمت در رفت و آن را باز کرد : ببخشید . دستم خورد . فقل شد .
_ داشتی چی کار میکردی نیم ساعت اینجا مادر ؟
_ هی .... هیچی . من میرم حموم .
_ وا مادر ... چقدر تو دیگه بی فکری . این دختر مظلوم که نمیتونه با این حال و اوضاعش بره حموم که !!!!
صورت میثم سرخ شد : نه مامان . خسته ام . میخوام برذم دوش بگیرم .
سریع دوش گرفت و تا بیرون آمد .... غرق در شادی شد ....
ترنم روی پاهایش راه میرفت .... لباسی زیبا و خیلی نازک پوشیده بود ..... موهایش باز و افشان بود .
دلش برای آن حوری آسمانی میرفت : سلام ، بالاخره پا شدید .
ترنم به سمت میثم برگشت : سلام خوبی ؟ موهاتو خشک کن الان سرما میخوری .
_ حواسم هست .
به اتاق رفت . چقدر دلش میخواست به ترنم بگوید که از سلامتی اش شاد است . دوست داشت او را در آغوش بگیرد ولی ..
نه ، نباید خود را میشکست . اما نمیتوانست خود دار باشد .
_ میثم .... مادر بیا ناهار
میزی سه نفره چیده شده بود . ترنم در آنطرف میز رو به روی میثم نشست . مشغول غا خوردن شدند . هنگامیکه سر مادر میثم پایین بود ترنم با اشاره با مزه و بی صدا گفت : بیام بغلت ؟
میثم اخمی کرد . ترنم بغض کرد و سرش را به زیر انداخت .
هرچه تا آخر غذا میثم به ترنم نگاه کرد ..... ترنم سرش را بالا نیاورد .
_ راستی مادر پرستار آوردی ؟
صدای ترنم بالا رفت : واااااای . نه نادر جون . من حالم خوبه ! تو رو خدا ....
_ میاد مادر جون تا یه ساعت دیگه اینجاست .
_ نه ، نه ، نه تو رو خدا . مادر جون تو یه چیزی بگو ....
صدای فریاد میثم بلند شد : بسه دیگه .....
ترنم آرام شد و تنها اشک ریخت .
مادر میثم گفت : چرا داد میزنی ؟ صداتو بیار پایین به حرمت منی که اینجا نشستم .
_ ببخشید مادر . آخه فکر میکنه هنوز بچه ست .
مادر سرش را به علانت تاسف تکان داد .
1 ساعت بعد پرستار آمد . با دیدن سرم به او پیشنهاد کرد آمپولی به جایش بزند . ترنم روی تخت نشسته و میگریست : باشه خانوم پرستار . همون آمپولو بزنید لااقل چند ساعت زیر سرم نیست . ترنم ....
میثم صاف بالای سر ترنم ایستاده بود و پرستار آمپول را آماده میکرد . ترنم از ترس میثم بی صدا اشک میریخت .
حتی وقتی آمپول را به او زد کوچکترین صدایی نکرد .
پرستار وسایلش را جمع کرد : خب ایشون دیگه نه به آمپولی نیاز دارن نه به سرمی . اجازه هست برم ؟
_ اختیار دارید خیلی ممنون .
مادر میثم همراه ترنم رفت . میثم کنار ترنم روی تخت نشست . ترنم هنوز رو به پشت خوابیده بود . سرش را در پشتی پنهان کرده بود و میگریست .
_ ترنم ..... ترنم ......
ترنم سرش را بالا نکرد : به جهنم نگاه نکن .
بلند شد و بیرون رفت . مائر صدایش کرد : میثم مادر بیا اینجا کارت دارم .
_ بله مادر بفرمایید .و رو به رویش نشست .
_ مادر من یه ساعت دیگه میرم خونه ی خودمون . خدارو شکر ترنمم که حالش خوب شده . فقط .... فقط یه خواهشی ازت دارم
_ این حرف رو نزن مادر من فقط امر کن .
_ ترنم رو طلاق بده
رنگ از صورت میثم پرید . آب دهانش را قورت داد : یعنی چی ؟
 

_ نه بشین مادر . من میگم اگه طلاق بگیره بهتره . اینجا داره زجر میبینه . تو خیلی بی محبتی میثم . دختر مردم گناه داره .بدبخت میشه .

 

_ طلاقش نمیدم مامان . زنمه . طلاقش بدم که بیفته دست اون بهنام و پدرام لعنتی ؟ نه مادر من ببخشید

 

1 ساعت بعد مادر میثم رفت . میثم با عصبانیت در اتاق را باز کرد . ترنم از خواب پرید و نشست .

 

_ توی بی شعور چی به مامانم گفتی ؟ طلاق میخوای آره ؟

 

دست برد و موهای او را در چنگ گرفت : طلاق میخوای هان ؟طلاقت نمیدم . طلاقت نمیدم تا توی همین خونه بپوسی .بمیری

 

ترنم به شدت میگریست : آی .... موهامو ول کن . ازت بدم میاد . دیگه نمیخوامت ....

 

میثم لحظه ای مات ماند و موهای ترنم را رها کرد : چی گفتی ؟

 

_ گفتم ازت بدم میاد . دیگه نمیخوامت .

 

و با مشت به سینه ی فراخ میثم کوبید . بعد از مدتی خسته شد و با هق هق به آغوش او پناه برد . میثم او را در آغوش گرفت و آرام گفت : بگو دروغ گفتی

 

ترنم فقط گریه میکرد : باشه نگو ولی من میخوام بگم ..... دوست دارم .

 

گریه ی ترنم قطع شد .... فضای خانه پر شد از نجواهای عاشقانه ی میثم ..... چون ...... باز ...... سه شنبه بود

 

چند روزی گذشت . هربار این میثم بود که دستش را زیر سر ترنم میگذاشت . ترنم دیگر در یک بشقاب با او غذا نمیخورد . میثم هم به روی خود نمی آورد .

 

******************

 

کلید انداخت و در را باز کرد . منتظر بود ترنم با صدایی او را بترساند . ولی ....

 

ترنم آرام آمد : سلام خسته نباشی .

 

_ سلام . چی شده تو ساکتی ؟

 

_ شام آمادست

 

کتش را در آورد . دست و رویش را شست و به سوی میز رفت .

 

ترنم روی صندلی مقابل نسشته بود .

 

میثم ننشست : تو چرا اونجا نشستی ؟

 

_ کجا بشینم ؟ جام اینجاست .

 

_ بیا اینجا بشین .... و به صندلی کنار خود اشاره کرد

 

_ نه یادته میگفتی انقدر بهت نچسبم ؟

 

_ خانومم بیا کنار من بشین

 

_ نه ممنون راحتم .

 

بلند شد و ترنم را به زور کنار خود نشاند : امشب سر لج برداشتیا

 

_ نه باید از اول اینجوری برخورد میکردم . میخوام یکی شم مثل خودت میثم .

 

_ اومدم توی خونه آرامش داشته باشم ترنم .

 

_ منم تو این خونه آرامش میخواستم . همیشه ازم دریغ کردی

 

قاشق را رها ساخت و ترنم را در آغوش گرفت و او را به سمت اتاق خواب برد .

 

_ ولم کن میثم .... بذارم زمین .... ولم کن

 

او را روی تخت خواباند : ببین سفید برفی .... هرچی بوده گذشته . زندگیمونو خراب نکن .

 

_ زندگی من با بد اخلاقیای تو خراب شده . تاثیر خودشو گذاشته . دیگه این زندگی زندگی بشو نیست میثم

 

_ اوووووووه چقدر غر میزنی ! ترنمم من ازت معذرت میخوام به خاطر روزایی که ......

 

_ روزایی که چی ؟ آبرومو جلوی همه بردی ؟ خوابوندی تو گوشم ؟ با اون سه شنبه سه شنبه ها بیچارم کردی ؟

 

_ آخ گفتی سه شنبه . دیگه از امروز به بعد هر روزی من بگم میشه سه شنبه .

 

_ ولی امروز تقویم زندگی من دیگه سه شنبه نداره .

 

_ خانوم بداخلاق من ..... و کنار او دراز کشید . سر او را بلند کرد و روی دستش گذاشت .

 

ترنم سرش را برداشت و روی تخت گذاشت : سرم درد میگیره . ولم کن .

 

میثم از پشت او را تنگ در آغوش گرفت : آره حالا دور افتاده دست تو ، حالا من باید بدوم دنبالت . بگو چی ازم میخوای ؟

 

_ میخوام برگردم شرکت

 

_ باشه باشه .... ولی بذار یه ماه دیگه کل پرسنل عوض میشن اونوقت بیا .... چقدر دلم برای شیطونیات تنگ شده

 

و روی ترنم را به سوی خود برگرداند ....

 

با همه ی مخالفت ها و جیغ و داد های ترنم ....

 

آن شب باز هم ...... سه شنبه شد

 

***************

 

میثم در دستشویی را زد : ترنم ... ترنم چت شد بابا ؟ میخوای زنگ بزنم مامانت یا مامانم بیان ؟

 

_ نه

 

و در را باز کرد و هنوز بیرون نیامده بود که باز حالت تهوع گرفت و به دستشویی برگشت : آی ... آی میثم خاک تو سرت

 

_ وا ، واسه چی ؟

 

_ هی بهت میگم و دوباره حالش به هم خورد : واااای روده هامم داره میاد بالا. بیشعور

 

_ برا چی مگه چی کار کردم ؟

 

_ گند اخلاق .... هر هفته وقتی سه تا سه شنبه داشته باشه همین میشه دیگه

 

_ چه ربطی داره آخه مگ..... وای آره ؟

 

_ آجر پاره . کوفت و آره . خوبه تقویم سال و ماه و ندادن دست تو وگرنه از سر و کول همهه بچه وول میزد میرفت بالا .

 

میثم دور خود میچرخید : وااااای ...... آخ جون....

 

_ حناق !من بد بخت شدم ؟

 

_ چرا بدبخت ؟ خیلیم خوش بختی از من بچه داری ولوله

 

_ ولوله عمته . همینم مونده بود از دیوار حامله شم

 

_ هان ؟

 

_ هیچی خوش باش

 

و به سمت اتاق رفت : خوش باش که میدونم از این به بعد چه بلایی سرت بیارم .

 

****************

 

شب بود . میدانست میثم سر خوابش حساس است .

 

در آغوش میثم خوابیده بود

 

گذاشت میثم بخوابد . یک ساعت بعد از خوابش بلند جیغ کشید . میثم مثل جن دیده ها پرید و نشست : چی ..... چی شده ؟

 

ترنم خنده اش را پنهان کرد .

 

_ چته چرا جیغ میزنی ؟

 

_ ااااااه . چته ؟ خوب درد دارم

 

میثم دستی روی موهای او کشید : بریم دکتر خانومی ؟

 

_ نه تموم شد . یه لحظه ای بود .

 

میثم باز خوابید . دو ساعت بعد ترنم باز جیغ کشی و میثم پرید : وای ..... وای خدا .... چت شد باز ولوله

 

_ درد دارم دیگه . خوب شد خوب شد بخواب .

 

میثم باز خوابید . و ترنم فقط میخندید .

 

میثم سرش را بلند کرد : میخندی ؟

 

ترنم خود را به گریه زد : نه نه درد دارم

 

_ پاشو بریم دکتر . آمپولی سرمی ....

 

رنگ ترنم پرید : نه نه نه خوب شد بخواب .

 

تا خوابش سنگین شد ترنم او را با دست تکان داد : میثم .... میثم .....

 

_ هان هان هان ، چته دوباره ؟ درد داری ؟ خوب چه دردیته ؟ چه مرضیته ؟ بذار بخوابم دیگه .....

 

_ میثم خره ویار دارم

 

_ چی ؟

 

_ یعنی دلم شیر بز میخواد .

 

_ چی میخواد ؟

 

_ شیر بز .

 

_ مگه تا حالاخوردی ؟

 

_ نع

 

_ مرض داری ترنم ؟ آدم چیزی که تا حلا نخورده هوس میکنه ؟

 

ترنم قیافه ی خنده داری گرفت : چی کار کنم ؟ تقصیر اینه .

 

میثم سرش را در دستش گرفت : تقصیر کدوم ؟ آخه دو ماه بیشتر نیست حامله ای . چرا بازی در میاری ؟ هر شب هر شب که چی ؟ تا این بچه به دنیا بیاد که من راهی تیمارستان شدم .

 

_ چشم چشم شوور گلم بخواب بخواب .

 

_ آره جون خودت . خودتی

 

****************

 

میثم نشسته بود و صبحانه میخورد . تا لیوان چایی را در دستش گرفت ترنم خود را به زمین انداخت . میثم هول شد و لیوان چایی را روی خودش ریخت : آخ .... آخ ..... سوختم ..... آی ..... چت شد ترنم ؟ .... وبه سوی او دوید .

 

دولا شد و زیر بغل ترنم را گرفت : بیا عزیزم ، بیا بشین رو مبل

 

او را روی مبل نشاند .با یک دست شلوارش را گرفته بود و میسوخت .

 

_ چی شد ترنم جان ؟ خوبی ؟

 

_ خوبم .

 

_ بچه خوبه ؟

 

_ وای میثم .....

 

_ چیه عزیزم ؟ نترس . چیه ؟

 

_ میثم دیگه کله نمیزنه .

 

_ گمشو ! بیشعور به خاطر تو خودمو سوزوندم .

 

و سر میز رفت .

 

و ترنم مرده بود از خنده . دلش را گرفته بود و میخندید .

 

_ هر هر .....کوفت .

 

ترنم با خنده به سمت راهرو رفت .

 

صدای مهیبی پیچید : آخ .... آی میثم ....

 

میثم همانطور که نشسته بود گفت : کوفت .... دیگه گولتو نمیخورم .

 

_ آی .... به جون خودم ..... آخ .....

 

_ حرف نزن ولوله . دارم صبحانه میخورم .

 

بعد از ده دقیقه دید واقعا ترنم نیامد .

 

به سمت راهرو رفت .

 

ترنم بیست پله را با سر پایین رفته بود : اِه ترنم .... خوبی ؟

 

و از پله ها پایین رفت

 

_ آی میثم .... مخم داره میترکه

 

_ چرا پرت شدی ؟

 

_ داشتم به تو میخندیدم این طوری شد

 

_ پس این پونزا چیه اینجا افتاده ؟

 

_ هی چی بابا میخواستم بذارم تو کفش تو

 

_ خاک تو سرت . حیف من . پاشو .... پاشو که اگه حامله نبودی پرتت میکردم از خونه بیرون ..... ولوله

 

***************

 

_ آخی این سرویس جواهره چه قشنگه

 

_ بیا بریم بابا هیچی پول .....

 

_ آخ بچم .....

 

_ باشه بابا بریم میخرم . خوب شدی ؟

 

_ آره ، آره ... بریم

 

***************

 

_ توجه کردی ؟

 

_ چیو ؟

 

_ 7 ماهه سه شنبه نداریم ! خیلی جالبه !

 

_ اِ ... وایسا کاری کنم .....

 

مادر میثم : مادر سه شنبه چیه دیگه ؟

 

_ هیچی مادرجون . یه روز نحسیه که نگو ....

 

میثم چشم غره ای به ترنم رفت : نحس ؟ بهت نشون میدم

 

***************

 

_ مامان آخه من چمه ؟

 

_ هیچی مادر جون . ویاره دیگه . گرفته به تو

 

_ مامان بذار یه لحظه بیام تو . آخه یه هفتست ندیدمش .

 

_ مادر میخوای اونقدر اوق بزنه بچشم بالا بیاره ؟

 

_ آخه ، ترنم جان ..... ترنم خانومم ....

 

_ آی .... مامان این صدای میثمه ؟ ....... اووق .... وای ..... حالم بدشد .....

 

_ کوفت بیشعور .

 

_ اِ مادر این چه طرز حرف زدنه ؟

 

_ آخه مامان این کدوم کاراش مثل آدماست که ....

 

_ ایییی .... مامان عکس میثم انجاست

 

میثم تقه ای به در زد : خوبه توام .... رو بت دادم پررو شدی

 

_ اوووووووق ...... صدات میاد برو دیگه .

 

***************

 

در را باز کرد و داخل شد : سلام به خانوم گل خودم

 

_ اِ ... اومدی ؟

 

خم شد و زیر مبل ها را گشت: قلی مامان . بیا بابا دیوار اومد .

 

_ قلی چیه ؟ اسمشو صدا کن یاد میگیره ها . پژمان جان بابا کجایی ؟

 

_ قلی مامان ، پژی جون ؟

 

_ مگه تو خونه نبودی ؟

 

_ چرا ؟

 

_ نمیدونی کجاست ؟

 

_ چرا بابا داشتم پشتی پرت میکردم طرفش یه دفعه غیبش زد

 

_ پشتی پرت میکردی طرفش ؟

 

_ خب آره دیگه

 

_ صدای گریه ی بچه از گلدان بغل مبل آمد

 

_ وا مامان برات بمیره ! این بابا دیوارتو کفن کنم . بمیرم مامان پشتی پرت کرد طرفت افتادی تو گلدون ؟ ببخشید مامان .

 

_ و او را بغل کرد . میثم هم ترنم را بغل کرد : خانوم گل خودمی .... دنیامو به پات میدم .... گرمای خونم .....

 

ترنم خود را کنار کشید : ببخشید آقا با شوفاژ اشتباه گرفتی .

 

**************

 

_ الو سلام خانوم .... ببخشید آقا ... برای آگهیتون زنگ زدم !

 

بله 20 سالمه . مهندس معماری ..... خوب حالا ، دانشجوام !

 

..... بله چشم ، آدرستون لطفا .....

 

_ خانوم ... به سمت زن برگشت : بله ؟

 

_ بفرمایید تو نوبت شماست

 

_ چشم خانوم ، نه یعنی چشم آقا

 

داخل اتاق شد . پسری پشت به میز سر به زیر نشسته بود

 

تک سرفه ای کرد . پسر سرش را بلند نکرد . روبه روی ایستاد .

 

_سلام آقا

 

_ سلام . اسم فامیل .

 

_ آخ جون منم انقده اسم فامیل دوست دارم .

 

_ پسر خیلی محکم و جدی گفت : شوخی ندارم .

 

_ به جون سیبیلام شوخی ندارم

 

پسر سرش را بالا آورد

 

دختر کنترلش را از دست داد : دیدی نگام کردی ....

 

این دیگه چه دختریه ؟ خدا بخیر کنه .

 

و سرش را زیر انداخت

 

_ چه آقای سر به زیری .... به به به به . آدم حظ میکنه ....

 

_ میشه دیگه مزخرف نگید ؟

 

_ جواب حرفای شماست .

 

_ خانوم بفرمایید بیرون . خبرتون میکنم .

 

دختر بیرون رفت . قبل از رفتن گفت : ولی یه روز کاری میکنم که همینجا با همین سمت با هم اسم فامیل بازی کنیم . حالا ببین

 

_ برو بیرون خانوم .

 

دختر بیرون رفت . به سمت میز منشی رفت : ببخشید آقا خانوم .

 

_ چی ؟

 

_ هیچی میخواستم اسم این آقا بد اخلاقه رو بدونم .

 

_ آقای خطیبو میگید ؟

 

دلش پیش آن پسر مغرور جا مانده بود .

 

_ آقای خطیب . اسمشون چیه ؟

 

_ پژمان خطیب .

 

_ آهان منم زیبا هستم . زیبا ستایش .

 

 

عاشقی را در رگ خون به هم ارث میدادند .

 

عاقبت شیشه ها سنگ ها را میدریدند ... و سنگها ذوب نگاه میشدند ....

 

و من مخالف تو

 

تبدیل به

 

من ِ تو میشد .....

 

سنگهایی نرم

 

که با ترنمی از مهر

 

تبدیل به

 

دریایی از

 

غرور میشدند

 

در علا عشق

 

پارادوکس ها هم معنا هستند

 

در عالا عشق پارادوکس ها مساوی با متارادف ها هستند

 

لغت نامه ای از جنس

 

پارادوکسعشق

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 256
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,368
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 4,103
  • بازدید ماه : 9,466
  • بازدید سال : 95,976
  • بازدید کلی : 20,084,503