loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 491 شنبه 26 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان نیما (فصل اول)

خلاصه داستان: نیما دختر ی که خودشو به شکل یه پسر در میاره تا خرج خودشو تو این دنیای بیرحم در بیاره و دینشو به عموش که اونو بزرگ کرده ادا کنه و ...

صفحات روزنامه رو ورق زدم دیگه داشت حالم بهم میخورد .همش منشی زن ..تمام وقت و...
اخه چرا یه کار به درد بخور واسه ما دخترای بدبخت پیدا نمیشه ...اااا ه ه

اره دیگه منشی زن میگیرن تا میتونن ازشون کار میکشن... اونوقت نصف اون چیزی که حقشومونه بهمون میدن بعد یکی دوماه هم میگن

برو به سلامت ازت راضی نبودیم ...

ای خدا این همه الکی رفتم دانشگاه , این لیسانس نقاشی به چه دردم میخوره اخه ؟ قربونت برم اقا جون اینم رشته بودوصیت کردی برم؟

خوب وصیت میکردی دکتری , مهندسی , چیزی بشم....اخه نقاشی هم شد کار؟

ازشکمم زدم از خوابم ازلباس از همه چیزم....

مگه عموی بدبختم چقدر دیگه میتونه جور منو بکشه؟ هان؟

توکه خودت شاهدی چه شبا که تا صبح نخوابیدمو با چشمای سرخ شده واسه این بچه پولدارای تنبل طرح زدم, نقاشی کشیدم , بلکه خرج این دانشگاه کوفتی رو با کمک عمو در بیارم مدرک بگیرم بلکه برم سر کار جبران کنم ...اما کو کااااررر....

چیکار کنم تو بگوخدا جون ... هر جا میرم سابقه کار میخوان , پارتیه کلفت میخوان ...

که من فلک زده هیچکدومشو ندارم ...از دار این دنیای پر محبتت فقط یه عمو دارم با یه زن عمو که چشم دیدن منو نداره ...

اگه خانوادمو ازم نگرفته بودی ...اگه مامان گلم و بابام زنده بود هیچ وقت وضع من این جور نبود ...اونوقت واسه اینکه سر بار کسی نباشم مجبور نبودم تو این سن دنبال کار تو هر خراب شده ای سر بکشم ...

مگه من بدبخت چند سالمه؟همش 23 سال حتی بچگی هم نکردم ..

خودت شاهد بودی وقتی بچه های عموم با بچه های محل بازی میکردن من سر چهاراها فال میفروختم دست فروشی میکردم چون با همون بچگیم میفهمیدم کسی رو ندارم و باید رو پای خودم وایسم مگه تا کی عموم میتونه

منو نگهدار؟ اون بدبختم از دست غرغرای زنش به تنگ اومده خدا جون چی کار کنم ؟

همون طور که داشتم با خدا حرف میزدم وبه طرف خونه عموم میرفتم چشمم به یه اگهی خورد.

به یک اقا ی مجرد دارای مدرک لیسانس روانشناسی جهت مراقبت و پرستاری از یک کودک نیازمندیم.

خواهشمند است افراد واجد و شرایط به ادرس زیر مراجعت فرمایند.

آدرس: شیراز _ خیابان ارم _کوچه نسترن ...

_قربون بزرگیت برم خدا حالا نمیشد یه دختر مجرد میخواستن ؟

خسته و دلخور روزنامه رو با خشم مچاله کردم و تو کیفم جا دادم...

هوا ابری بود .قطره های ریز بارون داشت به سر و صورتم میخورد ..

حال بدی داشتم سرمو انداختم پایین

با قدمای محکم روی برگای زرد و نارنجی توی پیاده رو شروع به راه رفتن کردم ....صدای نالشون از زیر پاهام میومد ...حس ارامشی بهم دست داد انگار داشتم همه دق دلیمو سر این برگای بیچاره خالی می کردم ...دلم بد جوری گرفته بود قدمامو اروم کردم وواسه خودم

شروع کردم به خوندن:

باز باران بی ترانه
گریه هایم عاشقانه
می خورد بر بام قلبم

باورت شاید نباشد

گم شدن در خاطراتت
می زند سیلی به رویم

یاد ایام تو داشتن
مرده است در قلبم و روحم

فکر آنکه با تو بودم
با تو بودم... شاد بودم
توی دشت آن نگاهت

میزند اتش به جانم ....

تو حال خودم بودم که خوردم به یه مرد میانسال ...

نزدیک بود بیفته تو جوب

اب که بازوهاشو گرفتم ...

پیرمرد عصبانی بازوشو از دستم کشید بیرون و با لهجه شیرازیش گفت: حواست کجان پسر جون می چیشو چارت نمبینه ...نزیک بو بندازیم تو جوب

ازش عذر خواهی کردم و گفتم ولی من پسر نیستما دخترم..

مرد که کمی اروم شده بود عینکشو رو بینیش جا بجا کردو

یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت: دخترم

دختروی قدیم ... اخه ای چه سر وعضین بووی چیشی که تو سی خودت

درست کردی؟؟؟ تو خو عین پسرا میمونی

پیرمرد همونطور که سرشو تکون میداد به راه خودش ادامه داد و رفت

یه نگاه به خودم کردم

طبق معمول کفشای ورزشی مشکیمو پوشیده بودم.

شلوار بگ خاکستری که عموم کلی ازش متنفر بود

مانتوی کوتاه و کلاه دار مشکی که بیشتر شبیه پلیور مردونه بود تا مانتو

شال خاکستری مو مدل گره ای پشت گردنم انداخته بودم

و کلاه مانتوهمو روش پوشیده بودم

موهای خرماییم مثل همیشه مدل رپ از زیر شال و کلاه بیرون بود .

صورتمو تو شیشه ماشینی که کنار پیاده رو ایستاده بود نگاه کردم .

انگار اولین بار بود خودمو میدیدم حق با پیر مرد بود من خیلی شبیه پسرا

بودم... عموم میگفت تو شکلو قیافت بیشتر به بابات برده تا مامانت ....

ابروهام پهن و کوتاه و دست نخورده بود ... چشمای عسلی درشتی هم

داشتم که مژه های بلند و برگشته احاتش کرده بود ...

بینیم متوسط و معمولی بود ...لبهامم قلبه ایو برجسته اما موهای ظریف

پشت لبم یکم پسرونه جلوم میداد...

دیگه کم کم عادت کرده بودم بهم بگن پسر ...

حتی شناسنامه ای که داشتم مال داداش خدابیامرزم نیما بود که وقتی

2 سالش بود تو دریا غرق شد و هیچ وقتم جنازش پیدا نشد ...

بابامم واسه زنده نگهداشتن خاطرات تنها پسرش همون شناسنامه رو

واسه من گذاشت ... حتی سعی میکرد منو مثل یه پسر بزرگ کنه ...

که خدا بهش مهلت نداد ...

یادمه تنها دختر توی دانشگاه بودم که هیچ وقت نه ارایش داشتم نه

لباس شیک دخترونه هیچ دوست و رفیقی هم نداشتم ...

حتی بعضی از نگهبانا و استادای اونجا وقتی کلاه سرم بود منو با پسرای

دانشگاه اشتباه میگرفتن ..بدم نبود اینجوری به لباسام گیر نمیدادن

اسممو گذاشته بودن دختر پسر نما ...

ولی من عین خیالم نبود اینقدر تو درس و بدبختیام غرق بودم که وقت فکر

کردن به این چیزا رو نداشتم ... یه وقتایی از این کار پدرم دلم میگرفت اما اما

کاری نمیشد کرد ...

همیشه دلم میخواست اسمم نیلوفر بود اما شدم نیمای بابام اونم با

شناسنامه 2 سال از خودم بزرگتر از زندگیو روزگارم اوقم میگیره ...

داشتم به راه خودم ادامه دادم که فکری عین برق از ذهنم گذشت . ..

اره خودشه چرا که نه حالا که ااین نعمت و خدا بهم داده چرا استفاده نکنم

مگه بعضیا منو با پسرا اشتباه نمیگیرن ؟خوب منم میزارم تو همین خیال

بمونن ....فقط کافیه کلاه گیس بزارمو برامدگی های بدنمو بپوشونم اونوقت

دیگه احدی متوجه نمیشه من دخترم میشم همون پسری که بابام

میخواست ... میتونم راحت کار کنم بدون ترس از مزاحمتی

میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیستا ... اینم حکمت این شناسنامه

و صورت...

باید سریع برم بازار لباس مناسب بگیرم یه مشتم خرت و پرت نباید بزارم این

شغل خوب از دستم بره ....
هنوز چند ساعتی به تاریک شدن هوا مونده بود تو ایستگاه اتوبوس ایستادم.
چند دقیقه نگذشته بود که خط 109 پیداش شد . سوار شدم همه صندلی یا پر بود فقط یه دونه خالی تو ردیف اخر قسمت مردونه بود نشستم .
چند تا خیابون که رفتیم اینقدر اتوبوس شلوغ شد که حتی به زور جایی واسه ایستادن پیدا میشد .
زنا از اون سمت اتوبوس غر غر میکردن که بسه دیگه سوار نکن ما داریم له میشیم اقا ...
اما مرد راننده انگار نه انگار تو ایستگاها می ایستاد و مردم به زود خودشونو جا میدادن ...
تو همین حین چشمم به پیر مرد ضعیفی افتاد که قدش کوتاه بود و به سختی دستش به میله اوتوبوس میرسید .
دلم سوخت صداش زدمو گفتم اقا بیا سر جای من بشین .
پیرمرد انگار دنیار رو بهش داده بودن به ارومی خودشو به من رسوند . از جا بلند شدم و اون نشست با صدای لرزونش گفت: پیر شی پسرم ...خدا عمرت بده زانوهام دیگه طاقت نداشت...
زیر لب جوابشو دادم یه ایستگاه دیگه مونده بود .
سر چهار راه سینما سعدی پیاده شدم ...
خوب حالا باید از کجا شروع کنم؟
اول بهتره از فروشگاه مهرگان چند دست لباس مردونه بگیرم ..
داشتم میرفتم سمت اونجا که مردم و تو صف بیلیت سینما دیدم .
چه صفی هم داشت چند تا دختر ژیگول و شیک و دیدم که داشتن با اب و تاب از فیلمه میگفتن:
_اره من دیدمش خیلی نازه اینقدر خندیدم ارژنگ امیر فضلی نقش یه معتادو بازی میکنی ...امین حیایی هم نقش یه دزد وای خیلی با حال بود .
حساب کن اکبر عبدی شده عین یه پسر 20 ساله اینقدر با مزه هم حرف میزنه بهش میگن بایرام بولدوزر
_وای راست میگی الناز جون ...
_اره که راست میگم ... بزار بریم تو خودت میبینی ... مردم تو سینما چه ها که نکردن ..همراشون دست میزدن میرقصیدن وای نمیدونیا ...
_اخ جون چه باحال بچه ها پایه باشیدا بیاید ما هم همراشون سوت و کف بزنیم ...

اهی کشیدم و از کنارشون گذشتم اینا تو چه خوشی بودن من تو چه غمی
اره خوب اگه منم مثل اینا یه خانواده داشتم و بابام چپ و راست خرجم میکرد سرخوش تر از اینا میشدم ...

داخل فروشگاهم مثل همیشه غل غله بود.چون جنساش ارزون بود هیچ وقت رو دستشون خلوت نمیشد .
چند تا پیرهن و شلوار برداشتم وقت کم بود سریع رفتم حساب کردم و زدم بیرون .
دوباره سوار خط شدم رفتم سراه احمدی یادمه یه مغازه تو ورودی بازار وکیل بود که کلاه گیسای خیلی طبیعی با قیمت مناسب داشت .
از خط پیاده شدم داشتم وارد بازار میشدم که احساس کردم یکی گوشه
پلیورمو گرفت .
برگشتم دیدم یه دختر کوچیکه با صورت کثیف و چشمای اشک الود
یه جعبه پر از فال همراه مرغ عشق تو دستش تو اون هوای سر با یه لباس نازک و پاره با پاهای بی جوراب کنارم ایستاده
گفت: میشه یه فال ازم بخری خواهش میکنم .باید تا شب همه این فالا رو بفروشم اما هیشکی ازم نمیخره .
یدفعه احساس کردم قلبم تیر کشید ...گذشته های خودم عین یه فیلم از جلو چشمم رد شد . انگار خودم بودم که داشتم التماس میکردم ...
اقا خواهش میکنم یه فال بخرین
خانم تو رو خدا به خدا فالام راسته ...
یه گل بخرین گلاش تازست ....اقا واسه خانمت گل نمیخری ...؟؟؟
اشک تو چشمام جمع شده بود به خودم اومدم دیدم دخترک داره میره دوویدم سمتش از پشت دستمو گذاشتم رو شونه های نحیفش و صداش زدم : صبر کن دختر همه فالاتو میخوام .
دخترک حیرت زده گفت: همشو؟ میخوای چی کار ؟
ده هزار تومن از تو کیفم بیرون اوردم دادم بهش گفتم : تو فالاتو بده به من لازمش دارم .
دخترک با چشمای گرد شده خیره به پول گفت :این چنده؟
گفتم: ده هزار تومن کمه؟
با ذوق گفت: نه ... این خیلی هم زیاده تمام فالای من میشه سه هزار تومن
دستی روموهای ژولیدش کشیدم و گفتم : اشکال نداره با بقیه اش واسه خودت لباس و جوراب بگیرتا تو این هوا سرما نخوری...
فالا رو ازش گرفتم و به سرعت رفتم که پشت سرم اومد و گفت بزار حداقل با جیکی (مرغ عشقش بود) یه فال برات بگیرم تا همه فالاش راست بوده ...
نخواستم دل کوچیکشو بشکونم جعبه رو گرفتم جلوش مرغ عشق از لابه لای کاغذا یکی کشید بیرون دخترک ازش گرفت و داد دستم بگیر بخونش
ازش گرفتم .
با شاادی ازم خداحافظی کرد و رفت . منم کاغذ و همراه جعبه گذاشتم توکیفم و به سمت مغازه راه افتادم .

سلامی دادمو وارد شدم .
فروشنده که پسر قد بلند لاغر اندامی بود با چاپلوسی گفت: سلام ..خوش اومدین بفرمایید در خدمتم
_اقا ببخشید یه گلاه گیس مردونه میخواستم دارید؟
پسر یه نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت: معمولا خانوما موهای بلندوهای لایت شده میپسندن میخواین نشونتون بدم؟
بیحوصله گفتم:اقا من مدل پسرونه و کوتاه میخوام دارید؟ اگه ندارید برم جای دیگه؟
پسر جا خورد وگفت: چرا عصبانی میشید خانم ؟ 2 تا دارم الان میارم
رفت از بالای مغازه اوردشون
_بفرمایید خدمت شما.... اتاق پرو اخر مغازست .
کلاه ها روازش گرفتم و رفتم تو اتاقک پرو چراغ و زدم شالمو از سرم برداشتم موهای خرمایمو که تا زیر سر شونم میرسیدو با گیره های مخصوص جمع کردم کلاه اولی رو برداشتم رنگش مشکی پر کلاغی بود مدلشم تیفوسی گذاشتم سرم وقتی تو ایینه خودمو دیدم کلی خندم گرفت شدم عین جوجه تیغی ...
سریع درش اوردم و اون یکی که رنگش قهوه ای تیره بود و کمی بلند تر سرم گذاشتم .
اره این طبیعی و قشنگ بود هیچکی نمیتونست حدس بزنه کلاه گیسه .فرقشو سمت کج مدل رپ شونه کردم بهم میومد انگار یه پسر واقعی شده بودم کاش موهای خودمو کوتاه میکردم دیگه این همه پول بی زبون و نمیدادم ...
اما نه دلم نمیاد مامانم عاشق موهام بود ...حالا شاید یه وقت این کارم کردم اما حالا نه ...
چرا الکی موهامو کوتاه کنم اصلا از کجا معلوم منو استخدام کنن ؟
کلاه و در اوردم شالمو پوشیدمو اومدم بیرون .
اینو میبرم اقا چند میشه؟
_مبارک باشه به شادی ازش استفاده کنید ...قابل شما رو نداره باشه حالا؟
_ممنون چقدر بدم خدمتتون؟
_والا سی و پنج تومنه حالا شما سی تومن بدین ...
بیست و پنج تومن در اوردم گذاشتم رو پیشخون .با خوشحای پول و برداشت یهو گفت :ااا این که بیست و پنج خانم بخدا اینا رو خودمون بیستو شش میخریم .
منم هزار دیگه در اوردم گذاشتم روش و گفتمک اینم بیست و شش نمیدین برم جای دیگه کلاه رو گذاشتم زمین خواستم برم که پسره دوباره گفت:
خانوم شما چه زود جوش میارین بفرمایین مبارک باشه
کلاه و به طرفم گرفته بود از دستش گرفتم بیرون اومدم به سمت خیابون راه افتادم ...
فقط باید بانداژ میخریدم اونم داروخونه سر کوچمون داشت .
سوار خط 68 شدم و به سمت خونمون که تو خیابون جماران 1 بود رفتم.
خداروشکر اتوبوس خلوت بود و من مجبور نشدم جامو به کسی بدم .
هوا تاریک شده بود بارونم نم میبارید رفتم تو داروخونه 2 بسته بانداژ با پنسای مخصوصش گرفتم .
خیالم راحت شد همه چیز واسه فردا محیا بود .رفتم خونه طبق معمول کسی نبود . عموی بدبختم تا اخرای شب مسافر کشی میکرد ...
زن عمو هم باز قهر کردهو خونه مادرش بود.
مهرداد و مهران پسر عمو هام که 6 سالی از من بزرگتر بودن تو مغازه مکانیکی داییشون استا کار شده بودن وعموم وقت اومدن اونا رو میاورد .
مهسا هم دختر عموم که 2سال کوچکتر از من بود چند ماهی از ازدواجش میگذشت .خونه خودشون بود.

دلم ضعف میرفت همونجور رفتم تو اشپز خونه یه نیمرو درست کردم و خوردم سیر که شدم رفتم تو اتاقم که در واقع زیر زمین خونه عموم بود .
جامو انداختمو لباساموعوض کردم و پریدم تو رختخوابم وای که بعد از اون همه پیاده روی حال خوبی میداد. کمی تو دشکم غلت زدم که
یادم افتاد به فال حافظی که دخترک برام گرفته بود نیم خیز شدمو از تو کیفم کاغذ فال و بردااشتم اروم تا شو باز کردم

که عشق اسان نمود

الا یا ایها الساقی ادرکاسا ونا دلها
که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ببوی نافه کاخرصباران طره بگشاید
زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد میداردکه بر بندد محملها
بمی سجاده رنگین گرت پیر مغیان گوید
که سالک بیخیر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبک باران ساحلها
همه کاررم زخودکامی ببد نامی کشید اخر
نهان کی ماند ان رازی کز و سازند محف
حضوری گرهمی خواهی ازوغایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الد نیا واهملها

صاحب فال عشق در نظر اول سهل و اسان است.
ولی درراه ان دشواریها ی زیادی وجود دارد .
اما از این سختی ها نترس با صبر و توکل به خدای بزرگ رنج و

محنت به پایان میرسد .


دلم یه حال عجیبی شد این فال داشت بهم هشدار میداد کاری که میخواستم.بکنم به ظاهر اسون اما در عمل سخت و دشوار بود .
اما نمیدونم چرا دلم میخواست واسه اولین بار تو زندگیم خطر کنم .
فعلا خستم نمیتونم درست تصیم بگیرم فردا بهش فکر میکنم هنوز که چیزی معلوم نیست .
بزار حالا من برم به اون ادرس ببینم چی میشه...شاید اصلا منو استخدام نکردن .
شب خوش نیما خانم .

هوا هنوز کامل روشن نشده بود که از خواب بیدار شدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد .
گرمکن ورزشیمو انداختم رو سرم و به سمت دستشویی ته حیاط رفتم
اخ که چه سرد بود هوا داشتم یخ میکردم . سریع کارمو کردم و دوییدم تو اتاقم.
باید قبل از بیدار شدن عموم میرفتم .اما بهتر بود یه دوش میگرفتم ناسلامتی قرار بود برم مصاحبه .
جلدی حوله و مسواکمو برداشتم دوییدم سمت حموم که کنار دستشویی بود از بس هوا یخ بود بی توجه در حموم و باز کردم و رفتم تو که یهو دیدم مهرداد لخت داره خودشومیشوره تا منو دید دستشو گرفت جلوش و داد زد منم از ترس چشامو بستم و شروع کردم به جیغ زدن نفهمیدم چطور اومدم بیرون .از خجالت اب شدم
اخه نیمای خر حواست کجا بود چرا یهو پریدی تو حموم تو که میدونی معمولا مهرداد صبحای زود میره حموم وای خدا حالا چه فکرا که پیش خودش نمیکنه .

حوله و مسواکمم جا گذاشتم اااه. اصلا بیخیال حموم بهتره تا نیومده بیرون برم.
در اتاقمو قفل کردم که کسی سر زده وارد نشه . لباسامو بیرون اوردم بانداژایی که خریده بودم برداشتمو مشغول مخفی کردن برامدگی های بدنم شدم .
تا میتونستم سفت بستم تا صاف صاف بشه . پیرهن رکابی مردونه ای پوشیدم تا بانداژا معلوم نشه بعد پولیورو شلوار جین مردونه ای که خریده بودمو پوشیدم با این لباس ضخیم و گشاد خیالم راحت بود .
حالا نوبت کلاه گیسم یود با دقت موهامو بستم و کلاه و روسرم گذاشتم .یه نگاه به خودم انداختم هیچ نشونی از نیمای قبل نبود . سریع مانتو و شالمو پوشیدم مدارکمو گذاشتم تو کیفمو چند تا از کارای نقاشی چهرمو برداشتم سریع از اتاقم زدم بیرون تا اومدم در و باز کنم یکی از پشت سر کیفمو گرفت و گفت: کله سحری کجا تشریف میبرین؟
با اکراه برگشتم رومنمیشد تو صورتش نگاه کنم .
سر به زیر گفتم س..سس..سلام .
مهراد با لحن شوخی گفت: علیکه سلام .خانوم خانوما میگم صبح به این زودی کجا میری؟
وقتی لحن اروم و شوخشو شنیدم خیالم یه کم راحت شد و گفتم : دارم میرم مصاحبه دعا کن قبول شم .
مهردادگفت:ااا با اون دست گلی که چند دقیقه پیش به اب داری توقع دعا هم داری؟ خیلی پرویی بچه . یه عذر خواهی...یه چیزی .
با دلخوری گفتم: تقصیر من نبود بخدا از بس هوا سرد بود بی توجه پریدم تو حموم.
مهرداد با سوظن نگاهی بهم انداخت وگفت :عجب..یعنی صدای ابم نشنیدی؟
سرم بالا اوردمو با چشای گشاد شدهاز ترس به صورت مردونه و جذابش زل زدمو گفتم :نه به خدا مهرداد .باور کن .اصلا متوجه نشدم.
مهرداد که از قیافم خندش گرفته بود گفت:چیه حالا ؟ چرا قیافت عین بچه ترسو ها شده . نخواستم که اعدامت کنم . این بارو میبخشمت اما دفعه دیگه خواستی بری حموم اول در بزن بعد برو تو .حالام برو به کارت برس .
با خوشحالی چشمی گفتم و در خونه رو باز کردم دستی تکون دادم و گفتم از عمو هم خداحافظی کن بگو کار داشتم .
مهرداد هم دستی تکون دادو گفت: نیستش دیشب رفت حاج خانومو بیاره خودشم موندگار شد برو به سلامت...
صلواتی فرستادمو اولین قدمو تو جاده پر پیچ وخمی که انتخاب کرده بودم گذاشتم.
تو واحد مرتب دعا میخوندم بد جوری دلم شور میزد .
یک ساعت بعد جلوی خونه ای بودم که ادرسش تو روزنامه بود .
خونه نبود که قصر بود . در بزرگ یشمی با میله های طلایی بین دیوار خودنمایی میکرد .گلای پیچک سر تا سر دیوار خونه باغ و گرفته بود . اطراف و نگاه کردم پرنده پر نمیزد .سریع تو کنج دیوار قایم شدم و شال و مانتو همو در اوردم گذاشتم تو کوله پشتیم .کلاه گیسمو مرتب کردم .
هوای خنک پاییزی صورتمو نوازش میداد . یه نفس عمیق کشیدم اروم زنگ خونه رو که تصویری هم بود زدم.
منتظر موندم تا اینکه بعد از چند دقیقه صدای خشن مردونه ای گفت: بفرمایید.
نزدیک بود خودمو ببازم . اما به خودم گفتم نترس کمی صدامو کلفت کردم :
ببخشید ,بخاطر اگهی توی روزنامه مزاحمتون شدم .
بی کلامی در گشوده شد . با احتیاط در سنگین اهنی روبه عقب هل دادم . یه لحظه از زیبایی اونجا نفسم بند اومد .
بید های مجنون دوطرف جاده سنگفرش شده قهوه ای تا کنار ساختمان زرد رنگ اخرایی که بی شباهت به قصر های زیبای یونانی نبود ادامه داشت.
محوطه اطراف چمن های مخملی سبز رنگ احاطه کرده و بوته های بنفشه و گلایی که حتی تو عمرم ندیده بودم گوشه وکنار باغ به شکلای زیبایی زینت بخش باغ بود . به ارومی قدم روی سنگفرش گذاشتم و به جلو پیش رفتم . حوض بزرگی به شکل ابگیر جلوی ساختمان بود که وسط ان پیکر خدای جنگ یونان سوار بر ارابه ای که دو اسب ان را به طرز جالبی میکشید قرار داشت .
چه خونه عجیبی ...معلوم بود که صاحب خونه عاشق ودلباخته فرهنگ یونان بود .اخه یه شعرم به زبون یونانی با ترجمه فارسی به صورت کتیبه رو ستونی که مجسمه روش قرار داشت نوشته شده بود .


من تورا می شناسم از تیغه هراس انگیز شمشیرت
من تورا می شناسم از چشمانت
که جهان را شتابناک نگاه می کند
بر خواسته از استخوان ها
یک اثر مقدس یونانی
وشجاع چون باستانیان
درود بر آزادی،درود
آنجا که شما زندگی می کنید
با دردی جانگاه در وجودتان
در انتظار آوایی هستید
که شمارا بخواند((دوباره برخیزید))
آن روز دیر زمانی بود که به تاخیر افتاده بود
گویی کفن شده بود
زیرا ترس مارا وحشت زده
وبندگی کمرمان را خم کرده بود...
شما که از غم و غصه تحقیر شده بودید
سرتان را به زیر انداختید
مثل فقیران از در گاه رانده
مثل کسانی که زندگیشان سراسر مصیبت است
آری،اماامروز هر پسر یونانی
با قدرت وپایداری تزلزل ناپذیر می جنگد
بدون خستگی در جستجو
مرگ یا پیروزی

"دیونیسیوس سولوموس،شاعر مشهور یونانی"
وای خدا گلای نیلوفر طبیعی رو ابگیر شناور بودن باورم نمیشد چطور این گلو رو تو این فصل سال پرورش داده بودند. همیشه ارزوم بود این گل مرداب و از نزدیک ببینم .
اینقدر غرق تماشای اطراف بودم که یادم رفت واسه چه کاری اونجا بودم.
تو عالم رویا بودم که صدای خرناسی از پشت سرم شنیدم . برگشتم از ترس قلبم اومد تو دهنم این دیگه چی بود .

یه سگ سیاه که قدش تا زیر گردنم میرسید داشت بهم نزدیک میشد .
نفهمیدم چطور فرار کردم فقط یادمه سگه با صدای وحشتناکی پارس میکرد و دنبالم میومد اخرشم با یه خیز خودشو به من رسوند و کیفمو به دندونای درشتش گرفت وکشید .
میخواستم جیغ بزنم اما نه باید عین یه مرد رفتار میکردم . کیفمو ول کردم و دوباره دوییدم که باز دنبالم اومد از پشت پرید روم خدای من مرگ و جلو چشمم دیدم.
دستمو سپر صورتم کردم .درد بدی تو دستم پیچید دیگه نتونستم تحمل کنم با همه وجودم دادی زدم با همه قدرت پاهامو تو سینه جمع کردم با لگد محکمی سگ و از روم کنار زدم اما هنوز دستم لای دندونای تیزش بود که صدای سوتی اومد و سگ دست منو رها کردو به سمت دیگه ای رفت . رو زمین اقتاده بودم کیفم یه طرف دیگه....استین لباسم پاره و از جای دندونای سگه وحشی خون می اومد.
مردی با شتاب به سمتم اومد و کمک کرد از زمین بلند شم . بعد با لحن پر اضطرابی گفت: حالتون خوبه اقا ؟
نگاه پر تمسخری به قیافه مرد که معلوم بود از خدمتکارای اونجاست انداختمو گفتم : اگه این دست اش و لاش و در نظر نگیریم اره خوبم.
مرد کیفمو از زمین برداشت و گفت : واقعا متاسفام اما تازی تا حالا به هیچ مردی حمله نکرده بود .
با این حرف مرد قلبم تند زد . منظورش چی بود که به هچ مردی ؟ یعنی به زنا حمله میکرد؟
با لکنته زبون گفتم: چچطور مگه؟ .
خواست جواب سوالمو بده که دستا ش از بازو هام شل شد و ایستاد .
مسیر نگاهشوگرفتمودیدم پیرمردی با چهره عبوس بالای پله های عمارت ایستاده وما رو تماشا میکنه .
پیرمرد با صدای سردی گفت: احمد برو تازی رو ببند .غذاشو هم بده من ایشون و راهنمایی میکنم .
مرد بلافاصله کیفمو رو شونم گذاشت ورفت و من به سختی از پله ها بالا رفتم . پیرمرد جلوتر ازمن به سمت در بزرگ سفید رنگ با نقشهای طلایی رفت وان را باز کرد من هم پشت سرش وارد شدم.
از عظمت اونجا دردمو از یاد بردم خدایا این ادم چه کاره بود که همچین قصر باشکوهی واسه خودش ساخته یود .
زمین از سنگ مرمر سفید پوشیده براق و خیره کننده بود . قالیچه های ابریشمی قرمز میون اون سفیدی جلویی خاص داشت .
تمام پله ها و نردهاشم از همون جنس به زیبایی تراش خورده بودند.
عمارت به حالت گرد بود .ستون هایی به شکل مجسمه نیمه عریان مرد سنگینی عمارت رو به دوش میکشیدند .
ظروف قدیمی و تابلوهای زیبا درگوشه وکنار سالن به چشم میخورد .
با سرفه پیرمرد به خودم اومدم .
_اگه اجازه میفرمایید زخم دستتون و پانسمان کنم اقا پسر خونتون داره زمین و کثیف میکنه.
از نیش کلام پیرمرد لجم گرفت انگار نه انگار که سگ وحشیشون این بلا رو سر من اورده بود.
حیف که نمیتونستم جوابشو بدم وگرنه بد حال این عصا قورت داده رومیگرفتم.
با اکراه باند و ازش گرفتم و گفتم: ممنون خودم انجام میدم.
بیتفاوت از کنارم گذشت و گفت از این طرف بیاید.
همونطور که به سختی دستمال و رو زخمم میبستم دنبالش رفتم .
در اتاقی رو باز کرد که به همون زیبایی سالن تزیین شده بود .
پیرمرد با لحن قبلیش گفت: همینجا منتظر باشید تا نوبتتون بشه.شما اخرین نفر هستید.
گفتم:مگه کس دیگه ای هم هست؟
پیرمرد با دست به انتهای اتاق اشاه کرد .
ای داد بیداد ده بیست نفر کلافه و منتظر ایستاده بودند .
منو بگو که فکر کردم اولین نفرم . پس از من زرنگ ترم بود .

ترجیح دادم نزدیک نرم از همون فاصله زیر نظرشون گرفتم .
اکثرشون کت وشلواری بودن چند تایی هم مثل من تیپ اسپرت پوشیده بودند .
گوشه ای نشستم و چشم به اطراف دوختم .باید همه زوایای این عمارت رو به خاطر می سپوردم شاید دیگه هیچ وقت همچین جایی رو تو زندگیم نمیدیدم.
سفالینه های قدیمی که من فقط تو کتابای هنرم دیده بودم تو کمد بزرگ شیشه ای گوشه از اتاق خودنمایی میکرد بی توجه به دیگران بلند شدم و مقابلش ایستادم .
اونقدر زیبا روی سفالینه ها کنده کاری شده بود که دلم میخواست از نزدیک لمسشون کنم . اما حصار شیشه ای مانع این کار بود . نمیدونم چقدر گذشت که حضور پیرمرد و کنارم حس کردم .
_نوبت شماست اقا از این طرف
دل از اون اشیا قدیمی زیبا کندم و دنیال پیرمرد عبوس راه افتادم .
از پله های مرمر بالا رفتیم وارد راه رویی شدیم که از همون قالیچه ها توش پهن بود .
مقابل در بزرگ سفیدی ایستاد و گفت: بفرمایید اقا منتظر شما هستند.
کیفمو رو کولم جابجا کردمو دستی به کلاه موییم کشیدم با اضطراب به ارومی وارد شدم .
مثل رویا میمونست همه اشیا اتاق ترکیبی از رنگ سفید و طلایی بود. میز ,مبلمان ,پرده ها و حتی فرش روی زمین .
صدای خشک و رسمی گفت: بیاید نزدیک تر .
به جانب صدا برگشتم .
مردی حدودا سی ساله با پوست برنز وابروان کشیده مشکی به رنگ موهای لختش که مدل رپ رو پیشونی بلندش ریخته بود با چشمانی درشت قهوه ای اما سرد و بی روح و بینی کشیده ولب های برجسته پوشیده در کت و شلوار سفید فرو رفته در مبلی به همان رنگ نظاره گر من بود .
احساس کردم مسخ شدم . به سختی به سمتش رفتم و در مقابلش کنار مبل سفید رنگ ایستادم و اهسته سلام کردم.
باهمون لحن جوابمو داد و گفت : بهداد هستم
منم گفتم: وحدانی هستم
با نگاه سردش وراندازم کرد و گفت :لطفا بشینید.

کمی صدامو کلفت کردمو گفتم: میترسم مبلتون کثیف شه اخه و اشاره ای به لباسامو دستمال خونی روی دستم کردم .
باز نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: نمیخواد نگران مبلمان باشید . در جریان اتفاقی که واستون افتاد هستم . بفرمایید.
همونطور که رو مبل نشستم تو دلم گفتم چه متکبر نه یه عذر خواهی نه چیزی.نوکراشم به خودش رفتن .
_روزمه تون رو بدید ببینم.
سریع مدارک شناسایی و مدرک لیسانسمو بیرون اوردم ومقابلش گرفتم.
_بفرمایید
اونا رو ازم گرفت ومشغول برسی شد .
همونطور که سرش پایین بود متوجه اخمی که بین ابروهاش پدید اومده بود شدم . سرشو اورد بالا و با نگاه خشنی بهم گفت:
اقای محترم منو دست انداختین .
با اضطراب گفتم چطور مگه؟
همونطور که پروندمو انداخت رو میز از رو مبل بلند شد و گفت: چشماتون سالمه؟
با تعجب گفتم :اره چطور؟
کلافه دستی تو موهاش کشیدو گفت: نه نیست .اگه سالم بود میدیدن که تو اگهی ما نوشته لیسانس روانشناسی نه نقاشی
مقابلش ایستادم تا زیر گردنش میرسیدم با همون لحن خودش گفتم : اتفاقا دیدم چه مدرکی میخواین اما گفتم شانسمو امتحان کنم لازم نیست که حتما مدرک روانشناسی داشته باشی که بفهمی یه بچه از زندگی چی میخواد یا باید چه طور یه بچه رو درست تربیت کرد. تو این کار فقط تجربه لازمه که اونم من دارم .
بهداد از دیدن حالت من لبخند تمسخر امیزی زد و دوباره رو مبل نشست .
پیپ سفید ی از جیب کتش بیرون اورد روشن کرد .
من که غرورمو له شده میدیدم مدارکمو از رو میز با خشونت برداشتم خواستم کیفمو بردارم برم
که صداشوشنیدم : تو به عنوان یه مرد از بچه ها چی میدونی که اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟
کمی اروم شدم نفس عمیقی کشیدمو گفتم : یه بچه خواسته زیادی از این زندگی نداره فقط یه نفرو میخواد که با همه وجود بهش محبت کنه و باعث شادی کودکانش بشه.
چیزی نگفت ساکت در حالی که داشت پیپشو میکشید گفت:خوب حالا تو چطور میخوای باعث شادی اون بشی؟
نمیدونستم چی باید بگم . مکثی کردمو گفتم: من تو این عمر کوتاهی که از خدا گرفتم تجربه های زیادی بدست اوردم که با زبون نمیشه اونا رو ابراز کرد .
درسته که من رشته ام نقاشیه اما میدونم که با استفاده از دنیای پر نقش ونگار نقاشی میتونم دنیای شادی واسهفرزندتون بسازم . من حتی تو زمینه موسیقی هم سررشته دارم کتابای روانشنای رو هم اگه لازم باشه مطالعه میکنم تا بتونم بیشتر به شما کمک کنم .
بهداد دود پیپشو به صورت حلقه ای به اسمون داد وگفت: هدفت از انتخاب این شغل چیه؟
باید راستشو میگفتم : من وقتی 6 سالم بود پدر و مادرمو تو زلزله رودبار از دست دادم .سرپرستی منو عموم به عهده گرفت .
از اونوقت تا به الان سعی کردم رو پای خودم بایستم و زیر دین کسی نمونم .
الانم بخاطر اینکه میخوام مستقل بشم و شغلی هم مرتبط با رشتم پیدا نکردم اینجا اومدم .
بهداد دستشوبه سمتم دراز کرد خواست دوباره مدارکمو بینه.
مدارک و دادم بهش.
با صدای بلند گفت: اقای نیما وحدانی معدلت چند بوده؟
با افتخار گفتم : 19
مرد سری به نشانه تعجب تکان دادو گفت: بچه درسخونی هم بودی .
دیدم ارشیو تو دستت بود کاراتو اوردی؟
با خوشحالی گفتم بله.. میخواید ببینید ؟
باز سرشو تکون داد .
با عجله کیف ارشیوم رو مقابلش باز کردم به قیافش نگاه کردم موج تحسین تو چشماش دیده میشد اما چیزی نمیگفت.
با دقت داشت به پرتره هایی که از مجسمه ها وچند منظره از دریا و جنگل زده بودم نگاه میکرد .
وقتی تموم شد گفت به تقدیر اعتقاد داری؟
کمی مکث کردم نمیدونستم چه منظوری داره ؟ گفتم اره من خودمو مدتهاست به دست تقدیر سپردم .
همون طور که نشسته بود دو تا دستشو بهم زد تو یه چشم بهم زدن پیرمرد عبوس ظاهر شد . رو کرد به منو گفت: با ادوارد برو پیش مانی ببینم پسرم تقدیرتو چطور ورق میزنه .
از خوشحالی قند تودلم اب شد این حرف یعنی که منو قبول کرده بود .
از بین نقاشی هام پرتره ای که از مجسمه یونانی زده بودمو برداشت وگفت اینوواسه کلکسیونم لازم دارم .
با اینکه خیلی اون پرتره رو دوست داشتم گفتم قابل شما رو نداره اگه دوست دارید تمام پرتره ها رو برارید .
با سردی گفت : نه همین کافیه وبه سمت کمد شیشه ای رفت که از سفالینه و مجسمه پر بود .
وسایلمو جمع کردم خداحافظی گفتم و همراه ادوارد به سمت اتاق مانی راه افتادم .
چند راهرو پشت سر گذاشتیم تا اینکه برخلاف قبل جلوی در بزرگ مشکی با رگه های سفید متوقف شدیم .جالب بود همه درها به جز این یکی سفید بود . از همینجا پی به شخصیت متضاد مانی با پدرش شدم .
ادوارد رفت منم اروم ضربه ای به در زدم . صدایی نیومد . دوباره این کارو کردم بازم جوابی نشنیدم . با خودم در گیر بودم که ایا برم تو یا نرم .
سریع درو باز کردم و وارد شدم تمام دیوار و وسایل اتاق ترکیبی از رنگ سیاه و سفید بود به محض عقب رفتن در یه سطل اب یخ رو سرم خالی شد شکه شدم همونجا تو دهانه در ایستادم .
صدای خنده ریزی به گوشم خورد چشمامو اروم باز کردم .
اما کسی نبود . فهمیدم که میخواد قایم باشک بازی کنه .
طوری که بشنوه گفتم میخوای بازی کنی؟ باشه قبول ولی یه شرط داره .
با خنده ریزی گفت: چه شرطی؟
گفتم: اگه تو ده شماره پیدات کردم قبول کنی پرستارت بشم .
گفت : بشمار.
گفتم چشم. یک
در کمدو که نصفش سیاه بود نصفش سفید باز کردم اما نبود .
_دو....زیر میز کامپیوترش نگاه کردم
_سه ... زیر تختشو دیدم اونجا هم نبود .
_چهار .... نمیدونستم دیگه کجا رو بگردم .
_ پنج.... صندلی رو گذاشتم رفتم روش در کمد بالایی رو باز کردم .خبری نبود .
_شش.... زمان داشت از دستم میرفت . فکر نمیکردم این قدر زبل باشه .

_هفت...یعنی این شیطونک کجا میتونست باشه ؟
_هشت....پنجره اتاقش باز بود حتما بیرون پنجره بود ...
_نه.... دوییدم سمت پنجره سرمو بیرون کردم دیدمش ..
_ده... داد زدم دیدمت ... دیدمت ...
پسری حدودا نه ساله با موهای بلوند و پوستی به سفیدی برف با چشمانی به رنگ دریا جیغی از سر شادی وهیجان کشید و گفت قبول نیست باید بیای منو بگیری تا پرستارم بشی .
وای خدا باورم نمیشد اینقدر شیطون باشه داشت تو اون ارتفاع سبکبال رو تیغه اضافه که شبیه طاقچه باریکی بصورت ماریچ دور تا دور عمارتو گرفته بود راه میرفت .
هوا هم ابری بود و باد بدی شروع به وزیدن کرده بود .
داد زدم مانی پسر خوب برگرد ... خدایی نکرده میافتی دستو پات میشکنه ها...
خندید و گفت: نترس من حرفه ایم تو یه فکری به حال خودت کن که قراره منو بگیری اینو گفت و سرعتشو بیشتر کرد .
ای خدا چه غلطی کردما . اگه می افتاد جواب این بابای گنده دماغشو چی بدادم ..
بسم الله گفتمو از پنجره رفتم بالا جرات اینکه پایینو نگاه کنم نداشتم .
چسبیدم به دیوار و اروم اروم پامو کشیدم جلو از خودم خندم گرفت داشتم عین حلزون میخزیدم جلو .
مانی که منو تو اون وضع دید زد زیر خنده و گفت : اره بیا ...اون پرستار قبلیم از همین بالا افتاد گردنش شکست .
ای خدا گیر چه جونوری افتاده بودم پس قاتلم بود .
دیگه چیزی نمونده بود بهش برسم که بارون گرفت اونم چه بارونی .
از ترس اینکه کلاه گیسمو باد نبره کلاه سویشرتمو که پوشیده بودم با بدبختی انداختم رو سرم و بندشو محکم بستم .
با فشاری که به دستم اوردم دوباره بد جوری درد گرفت و خونریزی کرد .
نمیدونم این بچه چطور با سرعت رو این لبه نازک راه میرفت .
هراز گاهی برمیگشت ببینه من تو چه وضعیم ....
وقتی دید بهش نزدیک شدم بازم سرعت گرفت و گفت: اگه تونستی منو بگیری
تمام هیکلش خیش اب شده بود اما عین خیالشم نبود ...
سعی کردم تندتر حرکت کنم . چند قدم دیگه بیشتر نمونده بود بگیرمش که دیدم پاش لیز خورد نزدیک بود پرت شه پایین.
.با یه دست حفاظ پنجره ا ی که کنارم بود گرفتم و دست دیگمو حلقه کردم دور کمرش و بین زمین و اسمون نگه داشتم .
مانی با چشای دریای رنگش که از ترس گشاد شده بود تو چشمام نگاه میکردو هی میگفت :
نذار بیفتم تو رو خدا ... منو ببخش ..
قول میدم بذارم پرستارم بشی ...فقط نذار بیفتم .. خواهش میکنم
دارم میفتم منو محکم بگیر ...
سعی کردم بکشمش بالا اما مانی سنگینتر از اون چیزی بود که فکر میکردم .دستم به شدت داشت ازش خون میومدو از درد میسوخت بارونم محکم به صورتم سیلی میزد . مانی با گریه التماس میکرد . خدایا کمکم کن .
چند ثانیه مثل چند ساعت گذشت .همه قدرتمو جمع کردموکه اونو با یه حرکت بکشم بالا ... با فریادی از ته دل گفتم یا ااااااااخخخخخدددداااااااا اااا و اونو همه قدرتی که برام مونده بود کشیدم بالا و گرفتم تو بغلم .
هردوموبی رمق رو اون طاقچه باریک فرو رفته تو بغل هم نشسته بودیم که صدای پارس تازی به گوش رسید . ادوارد چتر به دست از عمارت بیرون اومد و داشت به سمت تازی میرفت که مانی داد زد ادوارد ...ادوارد بیا کمکمون کن .
پیرمرد لحظه ای ایستاد اطراف رو نگاه کرد اما ما رو ندید .
دوباره اومد بره که مانی داد زد : ادوارد مگه با تو نیستم بیا کمک من این بالا همون جای همیشگی....
پیرمرد لحظهای سرشو بالا کرد و ما رو تو اون وضعیت دید .
خونسرد گفت : نگران نباشید اقا الان احمدو میفرستم بیاد . و سریع به داخل عمارت رفت .
چند دقیقه بیشتر نگذشت که احمد از اون سمت باغ نردبون به دست به سمت ما اومد . داشتم مانی رو از نردبون میفرستادم پایین که دیدم اقای بهداد با اون هیبت و صلابت سراسیمه به سمتمون اومد وادواردم چتر به دست دنبالش میدوید .
دستم زیر خون بود چشام دیگه درست نمیدید قدم رو نردبون گذاشتم مانی رو دیدم که با چشمای گریون تو بغل پدرش بود و بهداد داشت اونو سرزنش میکرد .
یه لحظه چشمام سیاهی رفت و پام از رو نردبون لیز خورد احساس کردم به سرعت دارم به پایین سقوط میکنم . یادم افتاد به حرف مانی که گفته بود پرستار قبلیشم از همین بالا افتاده و گردنش شکسته بود . لحظه ای دلم به حال خودم سوخت .
کاش حداقل چند ماهی از کارمیگذشت بعد به دست این وروجک کشته میشدم .
قطره های بارونم بی محابا به سرو صورتم میخورد وبلاخره افتادم
اما نه رو زمین بلکه تو بغل گرم ومحکم اقای بهداد .
صدای پر اضطرابشو شنیدم که میگفت : اقای وحدانی چشماتونو باز کنید ....اقای وحدانی .... ادوارد زنگ بزن ارژانس بیاد بدو .
تا اسم ارژانس اومد با زور چشماموباز کردم اگه دکتر میومد لومیرفتم.
نباید رشته هام پمبه میشد .
با صدای ضعیفی گفتم : نه...اورژانس نمیخواد من خوبم
و سعی کردم از تو بغل بهداد بیام بیرون .
بهداد نفس عمیقی کشید و گفت : حالتون خوبه اقای وحدانی ؟
به سختی رو پام ایستادم و گفتم :بله ...که باز تعادلم بهم خورد و نزدیک بود بیفتم که این بار مانی با اون جثه کوچیکش منو گرفت وگفت: بابا دستش خیلی خون اومده باید زخمشو ببندیم .
بهداد با چشمای نگران منو نگاه کرد و گفت الان میگم یه دکتر بیاد ببینتش .
با شنیدن اسم دکتر باز وحشت زده گفتم: نه دکتر نمیخوام ...
بهداد اما با خشونت گفت : مگه میشه اقا با این خونی که ازت رفته حتما باید یه دکتر ببینتت.
باکمک احمد منو به اتاق مانی روفتم و تو تخت سفید و مشکی مانی دراز کشیدم . هرکی واسه کاری رفت .من موندمو مانی . وقتی تنها شدیم گفتم : فکر کنم از این شیطونیا زیاد میکنی که کسی تعجب نکرد نه؟
مانی با لحن بچگونه ای گفت : این عادی ترین کارمه .
گفتم: پس خدا غیرعادیش بخیر کنه

یه دفعه مانی اومد جلو و با لبای خوش حالتش گونمو بوسید و با دست کوچیکش گره کلاهمو باز کرد و شروع کرد کلاگیسمو مرتب کردن .
با لحن غمگین و عجیبی گفت : تو بوی مامانمو میدی . حتی مثل اون بغلم کردی .
کمی ترسیدم نکنه چیزی فهمیده بود .
گفتم : خوب همه وقتی میترسن همینجوری همدیگه رو بغل میکنن .
با همون نگاه گفت : اما هیچ کس غیر مامانم و تو منو اینجوری بغل نکرده بود حتی بابام .
کمی خیالم راحت شد وگفتم : مردا بخاطر غرورشون هیچ وقت نمیتونن درست ابراز محبت کنن.
مانی با نگاه پرسشگری گفت : پس چرا تو مثل بقیه مردا نیستی؟
خاک تو سرم خودم داشتم خودمو لو میدادم اومدم جوابشو بدم که در باز شد و اقای بهداد همراه مردی میانسال وارد شد . مشخص بود دکتر خوانوادگیشونه .
پیررمرد سریع کیفشو باز کردو اومد سمت من . سلامی گفتم که با گرممی جوابمو داد .
گوشی معاینشو از زیر لباس رو قلبم گذاشت . نبضمو گرفت بعد
بانداژخونی رو از دستم برداشت و شروع به استیریل زخمم کرد .
امپولی از کیفش در اورد و هواگیری کرد خواست بزنه تو دستم که سریع دستمو جمع کردموگفتم : دکتر امپول نه.
پیرمرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: نگو که مثل بچه ها از امپول میترسی .
گفتم : اتفاقا چرا از تنها چیزی که تو زندگیم ازش ترسیدم امپول بوده .
مانی با شادی خندید ....لبخند محوی رو لبای اقای بهداد بود .
دکتر به زور میخواست امپول و به دستم بزنه و هی میگفت :نمیشه اینو نزنی اخه سگ گازت گرفته شاید کزاز بگیری .
از من نه از اون که اره باید بزنی مانی اومد نشست رو سینم و محکم دستمو گرفت وگفت: بزن دکتر من گرفتمش.
بعد مثلا میخواست حواس منو پرت کنه گفت: اسمت چیه پرستار ؟
از لحنش خندم گرفت و گفتم : نیما
بهداد دیگه داشت به وضوح میخندید که موبایلش زنگ زد عذرخواهی کرد و رفت بیرون.
تو همین حین سوزش شدیدی تو دستم حس کردم . اخ که چه دردی داشت امپول .از بچگی ازش متنفر بودم .
دلم میخواست عین بچه ها بزنم زیر گریه .
وقتی تموم شد مانی خندون با یه جست از روم پرید پایین و گفت دیدی درد نداشت نیمایی.
اشک از گوشه چشمم اومد پایین و گفتم اره اصلا درد نداشت.
دکتر با دیدن اشکم لبخندی زد و گفت : از سن شما بعید دخترم حالا اون دستتو بده فشارتو بگیرم .
شکه شده بودم به مانی نگاه کردم . چشای ابیش برق عجیبی میزد با لبخند موذی گفت: دیدی گفتم مثل مامانم بغلم کردی .
نمیدونستم چی بگم فقط با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم : خواهش میکنم نذار پدرت بفهمه . مطمئن باش الان بی سرو صدا میرم .
مانی اومد جلو و همون لحن کودکانش گفت: نمیزارم بری مگه شرطمون یادت رفت؟ خواهش میکنم ...بخدا به بابایی چیزی نمیگم .
دکتر متعجب از حرف مانی و من گفت : چیو نباید سیاوش بفهمه؟
سرمو انداختم پایین و اهسته گفتم : که من یه دخترم .
دکتر سری تکون دادو گفت: عجب پس بگو چرا این تیپ پسرونه رو زدی. واسه اگهی خودتو این شکل کرده بودی؟
مانی با التماس گوشه کت دکتر و گرفته بود و میگفت: اقا کیوانی تو رو خدا به بابایی چیزی نگو ... بزار نیمایی پرستارم بمونه .
دلم از التماسای مانی کباب شد ببین این بچه چقدر کمبود محبت داشت که بخاطر یه اغوش پر مهر اینطور واسه خاطر من غریبه خواهش و تمنا میکرد .
پیرمرد دست پر مهری رو سر مانی کشید و گفت : باشه پسرم من چیزی نمیگم ...اما این چیزی نیست که پدرت نفهمه دیر یا زود متوجه میشه .
مانی باز ملتمس گفت: تو چیزی نگو اقا کیوانی من و نیمایی یه کاری میکنیم بابام نفهمه .
دکتر با لبخند پر مهری گفت: چشم مانی جان . این تو اینم نیماییت ببینم ببینم چی کار میکنید . هر وقتم کمک خواستید رو من حساب کنید .
با نگاه قدر شناسانه ای به دکتر نگاه کردم و گفتم : نمیدونم با چه زبونی از شما تشکر کنم . یک دنیا ازتون ممنونم . من خیلی به این کار احتیاج دارم وگرنه ادم حقه بازی نیستم به خدا .
پیرمرد همونطورمهربون نگام کرد و گفت : تو رو به تقدیرت میسپارم دخترم شاید تو بتونی سیاوشو برگردونی به قبل .
رفت به سمت کیفشو وسایلشو جمع کرد .
از حرفش سر در نیاوردم گفتم : منظورتون چی بود دکتر .
گفت: خودت کم کم میفهمی دخترم .و از تاق بیرون رفت .
تا تنها شدیم مانی باز اومد جلو و گونمو بوسیدو دستاشو از هم باز کرد و گفت : نیمایی میشه دوباره مثل مامانم بغلم کنی ؟
پرسیدم: مانی چرا از فعل گذشته واسه مادرت استفاده میکنی؟ مگه مادرت کجاست؟
بغض راهگلوشو بست وگفت:. وقتی من پنج سالم بود مرد.

از این حرفش دلم لرزید دستامو از هم باز کردم واونو تو بغل گرفتم و گذاشتم گوشه ای از خلا محبتشو پر کنه .
طرفای ساعت پنج بعد از ظهر بود که با کلی قول به مانی که فردا صبح زود برمیگردم از اون عمارت بیروم اومدم.

وقتی پیش بهداد رفتم واسه کسب اجازه بد جوری حالمو گرفت .
با خودم گفتم حالا کلی ازم تشکر میکنه که جون پسر یکی یدونشو نجات دادم .
اما زهی خیال باطل زل زد تو چشامو با لحن خشک و سردی که ادم مور مورش میشد گفت: اقای وحدانی , از شما با اون حرفایی که زدید انتظار نداشتم این مسخره بازی رو در بیارید .
حسابی جا خورده بودم متعجب گفتم : ببخشید متوجه منظورتون نشدم اقای بهداد.
با تمسخر نگاهی بهم انداخت و گفت: بهتون نمیاد دیر فهم باشید . منظورم واضحه چرا مانی رو تو این کار خطرناک همراهی کردید ؟
اگه دنبالش نمیرفتید این اتفاق نمی افتاد .
دلم میخواست یه حرف گنده نثارش کنم اما حیف که محتاج این کار لعنتی بودم .
منتظر گفت: چرا جواب نمیدید؟
در حالی که به سختی خودمو کنترل کرده بودم گفتم: حق با شماست .
من نمیدونستم که با این کار مانی ترغیب میشه . مطمئن باشید از این به بعد همچین اشتباهی از من سر نمیزنه .
بهداد که انگار منتظر یه بحث و توجیه از طرف من بود . با گفته من که حق رو به اون داده بودم سگرمه هاش کمی از هم باز شد و گفت: فردا صبح زود اینجا باشید مانی صبح باید بره مدرسه شما هم همراهیش میکنید گویا باز شیطونی کرده منو خواستن . صبح قبل از رفتن بیاید چکی بهتون بدم که به مدیر مدرسش بدید .
گفتم: چشم فردا ساعت 7 اینجا هستم . امری نیست ؟
بهداد متکبرانه سری تکان داد که یعنی نه.و با دست به سمت در اشاره کرد که منظورشو خوب فهمیدم .
تازه متوجه شدم چرا مانی اینطوری شده بود . با این کاراش میخواست توجه پدرشو جلب کنه اما این بهداد اصلا تو این باغا نبود .
با خودم گفتم باید این مرد از خود راضی رو ادب کنم . اما حالا وقتش نبود . باید خوب اعتمادشو جلب میکردم بعد .

داشتم از در خارج میشدم که صداشو شنیدم: ضمنا اقای وحدانی ممبعد دیگه با این تیپ سر کار حاضر نشید .به این ادرس برید و چند دست کت و شلوار اسپرت و مجلسی بگیرید این مبلغم فعلا پیشتون باشه تا سر ماه باز پرداخت کنم .
چشام ازدیدن تراول ها برق زد فکر نمیکردم حقوقمو جلو جلو بهم بده .
با تعارف گفتم: بزارید حالا یک ماهی بگذره ببینید از کارمن راضی هستید بعد .
باز سگرمه هاش تو هم رفت و گفت: بهتره تعارف و بزارید کنار اقای وحدانی من از تعارف کردن متنفرم . بگیرید فردا هم هفت اینجا باشید .
بی هیچ حرفی پولو گرفتم و بیرون اومدم .
احساس حقارت میکردم . یه لحظه به سرم زد که پولا رو پرت کنم تو صورتشو خودمو از این ذلت نجات بدم .اما یاد چهره به غم نشسته مانی پشیمونم کرد .

کلی راه رفتم تا خودمو به ایستگاه رسوندم . منتظر خط شدم .
به ادرسی که بهم داده بود نگاه کردم اوه اقا از کجا خرید میکرد .
ستار خان بوتیک الیزه .که گرونترین وخوش دوخت ترین کت و شلورا رو از
ترکیه وارد میکرد .
پولم حتی به اندازه یه دست کت و شلوارم نمیرسید .
اتوبوس اومد سوار شدم باید حتما یه سر به ارایشگاه میزدم . نمیشد با کلاه گیس به این کار ادامه بدم هر ان ممکن بود اتفاقی بیفته و ضایع بشم .
سه ایستگاه رفتم که چشمم به ارایشگاه مردونه دیپلمات سرخیابون بصفای قصر و دشت افتاد سریع دکمه ایست و زدم و از واحد پیاده شدم .رفتم تو کوچه کنارشو تو یه چشم به هم زدن کلاه گیسو برداشتم رفتم توی ارایشگاه .
خدا رو شکر دوتا مشتری بیشتر نبود .
مرد که کمی اوا خواهرمیزد تا منو دید گفت: سلام . خوش اومدین. کامی هستم.
منم سلامی دادم و گفتم: نیما هستم . اومدم موهامو یه مدل خوب کوتاه کنید .
دستی تو موهای خوشحالتم کرد و گفت: وا دلت میاد مو به این قشنگی وکوتاه کنی؟
تازه الان بلند مده نیما جون
با بی حوصلگی گفتم . من میخوام کوتاه شه سر کار ازم ایراد گرفتن.
کامی با حرکت خنده داری دستشو تکون داد و گفت : واه واه نمیدونم موها ی کارمنداشون چه دخلی به کار اونا داره . نمیزارن مردم هر جور دوست دارن بگردن .
منو راهنمایی کرد که بشینم . پیشبندو بست و سرمو با ابپاش خیس کرد .
در حالی که خودشو ناراحت نشون میداد گفت: تو عمرم موهای پسرس رو به این لطیفی ندیدم . مثل مال دخترنرم وخوش رنگه . چی به موهات میزنی این قدر پر پشت و خوشرنگ شده؟
خندم گرفت وگفتم: شامپو سدر صحت.
کامی لحظه ای دست از کار کشید و با ژست بامزه ای دستشو زد به کمرو گفت : داری مسخرم میکنی.
دیدم ناراحت شده گفتم: نه بخدا من از بچگیم صابون گلنار میزدم تا زگی هام سدرصحت استفاده میکنم .
در حالی که با حلت بهت و شگفتی شروع به کار کرد گفت: خوب شانس اوردی . حتما ارث دارین وگرنه مردم این همه شامپو خارجی میزنن کچل میشن اونوقت تو با این شامپو و صابون دره پیتی موهات اینطوری مونده .
با لبخند گفتم :اره شاید ....چون بابامم موهاش به همین پر پشتی بود .
کارش که تموم شد خودمو تو اینه دیدم موهام خیلی عجیب و غریب کوتاه شده بود در همو نامنظم اما جالب بود که خیلی صورتمو مردونه و جذاب کرده بود .
کامی که رضایتو تو چشام دید گفت: میدونستم خوشت میاد .
به این صورت و موی لطیف فقط مدل فشن میاد درست شدای عین این پسرای خوشتیپ کره ای .
بزار ابروتم یکم مرتب کنم تا جذاب تر شی .
گفتم : نه ممنون همینجوری خوبه بدم میاد ابروم دست بخوره .
چپکی نگام کرد و گفت: وا مثل این پسر امولا حرف میزنی باورکن فقط روشو کوتاه میکنم اخه خیلی بیرخته... تو چشم میزنه .
حریفش نشدم با اون قیچی ظریف موهای ابرومو کوتاه کرد .
خلاصه کارش تموم شد و الحق که خیلی تمیز کار میکرد . با خودم گفتم دیگه همیشه میام همین ارایشگاه .حق والزمشو دادمو راه افتادم به سمت بوتیک الیزه.
اینبار با تاکسی رفتم رسیدم دیدم اوووه ه ه ساعت هفت شبه تازه داره باز میکنه .
کمی صبر کردم کامل که باز کرد رفتم داخل .
فروشنده که برعکس کت و شلوار خوشدوخت تنش بیرخت بود گفت: چه امری داشتید قربان؟ در خدمتم .
با اکراه گفتم : من از طرف اقای بهداد اومدم چند دست کت و شلوار میخواستم .
با شنیدن اسم بهداد گل از گلش شکفت : بله بله بفرمایید صفا اوردید .
الان کارامونو نشونتون میدم .بفرمایید بشینید .
سریع تلفن و برداشتو شماره گرفت: سلام
لطف کنید کیک و قهو بفرستید اشتراک 23 . و گوشی رو گذاشت .
همونطور که داشت چاپلوسی میکرد کت اسپرت مشکی رو اورد . کمک کرد بپوشمش . یکم سازش برام بزرگ بود اندام ظریفم تو اون کت اصلا جالب نبود . پسر که خودش متوجه شده بود سریع رفت و یه ست دیگه اورد .
_لطف کنید کامل بپوشید.
رفتم تو اتاق پرو با بدبختی خودمو از شر پلیور زمختم رها کردم . پیرهن لطیف مشکی از جنس ساتن که خیلی براق بود و پوشیدم کامل اندازه بود برامدگی سینه هامم توش مخفی مونده بود .
شلوارپارچه ای بههمون رنگ پوشیدم اما کمی برام بلند بود که پسر فروشنده علامت گذاشت و گفت: نگران نباشید همین الان کوتاهش میکنم .

بعد کت اسپرت مشکی از جنسی که تا اون موقع ندیده بودم بهم داد .
کامل که شدم نگاهی به خودم انداختم چه بهم میومد . دیگه یه درصدم کسی شک نمیکرد من دخترم .
چند دست دیگه هم به عناوین مختلف برداشتم
دیگه وقت رفتن بود دلم واسه پولای بیزبونی که میخواستم بدم میسوخت . رو به پسر گفتم : حسابم چقدر میشه ؟
فروشنده لبخندی زد و گفت آقای بهداد حساب کردند .
در حالی که قند تو دلم اب میشد گفتم: کی؟ اخه اینطوری که نمیشه . پولشونو پس بدید خودم حساب میکنم .
فروشنده این بار با تمسخر نگاهم کرد و گفت : فکر نمیکنم شما الن همچین پولی همراهتون باشه .
در حالی که بهم برخورده بود گفتم: مگه چقدر میشه ؟ بگید شاید همراهم باشه .
با با همون لبخند تمسخر امیز گفت:قابل نداره با تخفیف ویژه بخاطر اقای بهداد میشه
دو میلیونو هشتصد هزار تومن.
کفم برید تا حالا بیشتر از صد هزار تومن واسه خودم چیز نخریده بودم اونوقت حالا....
کمی خودمو جمع و جور کردمو گفتم بهتره همون اقای بهداد حساب کنن .
و بدون لب زدن به کیک و قهوه از اونجا خارج شدم .
مخم داشت سوت میکشید . دومیلیون . من حتی این مقدار پولو یکجا ندیده بودم .
خسته خودمو به خونه رسوندم بازم تنها بودم . سکوت تمام خونه رو پر کرده بود .
داشتم به فردا فکر میکردم به اینده نامعلومم ..... 
نیمه های شب احساس کردم کسی کنارمه تا چشامو باز کردمو تکونی خوردم دستی رو دهنمو گرفت . حالم از بوی تند الکلی که به مشامم رسید بهم خورد . تو تاریکی اتا ق چشمام صورت مست کرده مهران و تشخیص داد که با حالت بدی بهم زل زده بود و نیشخند میزد .
داشتم از ترس میمردم . باید یه کاری میکردم . تقلا کردم دستشو از رو دهنم بردارم که تنه سنگینشو انداخت روم . نفسم داشت بند میومد . اشک تو چشام جمع شده بود .
صدای چندش اورشو شنیدم : بیخودی زور نزن . نترس ... اروم باش
کاریت ندارم فقط میخوام یکم با دختر عموم اختلات عاشقانه کنم . همین .
با دستام موهای فرفریشو که عین پشم گوسفند میمونست گرفتم و با هرچی زور تو بدنم بود کشیدم . از درد ناله ای کرد و دستشو از رو دهنم برداشت هلش دادم عقب
خواستم از زیر بدنش خودمو بکشم بیرون که سیلی محکمی تو گوشم خوابوند تا مغز سرم سوت کشید . گیج و منگ شده بودم .
با وحشی گیری پیرهنمو پاره کرد . لبای کثیفشو رو بدم پایینو بالا میرفت . نفس نفس میزد و میگفت: ای جان .. چه هیکلی قایم کرده بودی زیر این لباسا ... ووو حس میکردم یه سگ بد بو داره لیسم میزنه . تقلا کردنم فایده نداشت مثل یه جوجه زیر بدنش داشتم له میشدم .
خواستم جیغ بکشم که یاد حرفای زن عموم افتادم نه نباید می ذاشتم باز بهم تهمت بزنه . داشت به زور شلوار جینمو از پام میکشید بیرون که
حواسمو جمع کردم ساعت زنگدار کنار رختخوابمو برداشتم و اونقدر محکم کوبوندم تو سرش که بی هیچ صدایی نقش زمین شد .تن گندشو از روم کنار زدم.
سریع لباسا و هر چی که به ذهنم میومد ریختم تو ساک دستیم . هی برمیگشتم عقب ببینم بهوش نیمده که یه لحظه دیدم تکون خورد دیگه واینستادم ساک و انداختم رو کولمو به سمت در رفتم که از پشت افتاد روم با صورت پهن شدم رو زمین
سینه هام بد جوری درد گرفتن . موهامو ی کوتاه شدمو تو چنگ گرفت و با صدای دورگه ای گفت . تو سر من میزنی ماده سگ . همه دخترا منتظر یه اشاره منن اونوقت تو ...... منو با یه حرکت پرت کرد گوشه دیوار و کمر شلوارشو شل کرد . دیگه تحمل نداشتم با چشمای گریون گفتم : جلو نیا ...تو رو خدا ... تو که این همه دوست دختر داری .. منو میخوای چی کار .... بخدا جیغ میکشم مهران و عمو بیان ...
با خنده چندش اورش گفت : جیغ بکش ...یالا دیگه جیغ بکش ... فکر کردی خرم وقتی اونا خونه ان بیام سراغت ... هیچکی تو خونه نیست ... الگی گلوتو پاره نکن ...
از ترس قالب تهی کردم دیدم داره میاد طرفم پیرهنشو در اورد قلبم عین گنجیشک میزد بالشتمو به سمتش پرت کردم با یه حرکت اونو طرف دیگه ای انداخت . گلدون... کتاب.... هر چی تو دستم میومد به سمتش پرت میکردم اما فایده نداشت . مقابلم بود خواست با دستاش منو بگیره که عین گربه از کنارش چارچنگولی در رفتم از پشت پامو گرفت کشید سمت خودش با خودم گفتم دیگه کارم تمومه با صدای بلند زار میزدم و التماسش میکردم که یهو چشمم به حشره کش گوشه اتاق افتاد . با تقلای زیاد پامو از دستش بیرون اوردمو دوییدم سمت پیف پاف اونم پشت سرم تا خواست دوباره بگیرتم اسپری رو تو صورتش خالی کردم با دست رو چشماشو گرفت و داد زد : ای چشمم .. کثافت کورم کردی ... ا..بی پدر میکشم ... اااای ی ی چششمم ... میکشمت نیماااااا
جلدی ساکمو برداشتم و دوییدم بالا و از در خارج شدم ...
هوا هنوز تاریک بود پرنده تو شهر پر نمیزد ...هنوز داشتم میدوییدم .
اشک چشمام صورتمو خیس کرده بود اونقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چطور از خونه زدم بیرون ... اصلا کجا بودم ... پشت سرمو نگاه کردم خبری از مهران نبود . گوشه دیوار ایستادمو از نفس افتاده بودم .


همیشه از مهران بدم میومد .نگاه هرزش بدنمو میلرزوند اما فقط در حد همون نگاه بود ... هیچوقت جرات همچین کاری رو نداشت ... اره شاید بخاطر اینکه همیشه تو خونه مرداد هوامو داشت ... اما امشب کجا بود ... چرا هیچکدومشون خونه نبودن ...
دیگه اون خونه جای موندن نبود . به اطاف نگاه کردم
هوا هنوز تاریک بود فکر کنم ساعت 3 صبح بود .
به سر تا پام نگاهی انداختم .
با لباس پسرونه کفشی که پشتش خوابونده شده بود و برامدگی سینه ام که وقت نکرده بودم ببندمش . سریع ساکمو گذاشتم زمین مانتو و شالی در اوردمو پوشیدم . باید دنبال یه جایی میگشتم تا بتونم لباسامو عوض کنم . اما اخه کجا ؟
سر خیابون اصلی رسیدم .باید ازش رد میشدم ...
ماشینای سنگین از کنارم میگذشتند. بعضیاشون واسم چراغ و بوق میزدند . بعضیای دیگه وامیستادن . دوباره شروع کردم به دوییدن و از خیابون گذشتم وارد کوچه پس کوچه ها شدم . اینقدر رفتم تا به پارک محله که بخاطر قوری بزرگی که ازش اب میریخت معروف بود به پارک قوری رسیدم. تنها جایی که میشد تغییر قیافه داد همینجا بود . با قدمای سریع به سمت توالتهای ته پارک رفتم . اروم در و هل دادم عقب که یهو یه پیزی از پشت درو گرفت هر چی فشار میدادم فایده نداشت . صدای هراسون دو دختر به گوشم خورد
_حتما مامور انتظامیه .
_درو محکم بگیر بچه ها از پنجره در برن .
_ خودم چی؟
یه بار دیگه هل دادم اینبار در بشدت باز شد و هل خوردم تو دیدم دختری داره از پنجره ساختمون توالت فرار میکنه .
دخترای فراری بودن . یه لحظه با خودم گفتم : خوب شد حداقل یه سقف بالا سرم بود و گرنه حتما منم مثل اینا اواره مستراح میشدم .
بوی گند توالت حالمو بهم زد . به سمت صندلی ته راهرو رفتم
دیدم یه پیر زن مچاله گوشه یکی از توالتا افتاده . شیبه معتادا بود بد جوری حالم داشت بهم میخورد . از این همه فقر وکثافت اوقم گرفت .
سریع ساکمو رو صندلی گذاشتم .
مقابل ایینه شکسته اونجا ایستادمو لباسمودر اوردم سوز پاییزی بدنمو لرزوند . بانداژ و برداشتم سینمو محکم بستم .
کتو شلوار ست مشکیمو پوشیدم دستامو خیس کردمو تو موهام کشیدم و سعی کردم همون مدلی که کامی واسم درست کرده بود درش بیارم .
وقتی مرتب شدم وسایلمو جمع کردم برم که باز پیرزن ودیدم نمیدونم زنده بود یا مرده هر چی خواستم به سمتش برمو کمکش کنم نتونستم . خواستم برم اما باز دلم راضی نشد هر چی پول نوت داشتم از تو ساکم در اوردم سرجمع پنجاه هزاری میشد با اکراه به سمتش رفتم و پولو گذاشتم کف دستای چرکش .میدونستم بازم با این پول مواد میخره اما نمیدنم چرا نتونستم بی تفاوت ازش بگذرم .
سریع از توالت خارج شدم و عقی زدم .
باورش برام سخت بود . همیشه فکر میکردم جزء قشر فقیر جامعه ام اما حالا با دیدن این صحنه فهمیدم زیر خط فقرم کسایی هستند که زندگی میکنن . درواقع زندگی که نه مرگ تدریجی .
چه روز گندی رو شروع کرده بودم .
لحظه ای عمارت باشکوه بهداد و با توالت مخروبه پارک مقایسه کردم .
چه اختلافی بود .
هوا کم کم رو به روشنی میرفت ساعت بزرگ پارک ده دقیقه به شش رو نشون میداد .
وقت نداشتم باید سریع خودمو به خونه بهداد میرسوندم . تاکسا هم تک و توک بیرون اومده بودن جلوی یکشون و گرفتم و گفتم در بست.
دو پایی زد رو ترمز گفت :کجا؟
گفتم : خیابون ارم چند میبری؟
نگاهی به سروضعم کردو گفت: چهار تومن .
معلوم بود میخواد تیغم بزنه گفتم : او چه خبره؟ دو وپونصد میدم میبری؟
با عصبانیت گفت : نه عامو برو با یکی دیگه . فکر کردیم سر صبحی خدا بمون رو کرده .
از اونجایی که دیرم شده بود سوار شدم و گفتم باشه بیا اینم چهار تومن .
با سرخوشی پول و گرفت و گفت خدا بده برکت .


از خیابونای دود گرفته گذشتیم تا به باغ سر سبزارم رسیدیم.


سر کوچه عمارت بهداد بودیم که گفتم :ته همین کوچه .
وقتی راننده مقابل عمارت ترمز زد با اهی گفت: ای خدا مصبتو شکر ببین
یکی را داده ای صد ناز و نعمت یکی قرص نون الوده در خون .
دیگه وانستادم بقیه گلشو از خدا بشنوم.
رفتم سمت در بزرگ اهنی و زنگ در و زدم .
چند دقیقه بعد در باز شد و من پا به درون عمارت سر سبز بهداد گذاشتم .


و  پا به درون عمارت سر سبز بهداد گذاشتم  مثل روز قبل ادوارد عین برج زهر مار در سرسرا رو برام باز کرد و من وارد شدم .
داشتم به سمت اتاق مانی میرفتم که گفت: اقا منتظرتون هستن . راهمو کج کردمو به اتاق بهداد رفتم .
باز هم پیپ به دست با همون کت و شلوار رو مبل راحتی سفیدش لم داده بود و از پنجره بزرگ اتاقش ابگیرو تماشا میکرد . تا صدای پامو شنید به سمتم برگشت .
برق تحسینو تو چشماش دیدم . سلامی گفتم که کمی گرمتر از روز قبل پاسخمو داد
از جا بلند شدو به سمت میز کارش رفت .
چیزی نوشت ...کاغذی به سمت گرفت و گفت : این نامه رو همراه چک به اقای محتشم مدیر مدرسه مانی بدید .
چشمی گفتم و خواستم برگردم که با کمی تمسخر گفت: از کت و شلوارتون راضی هستید ؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم گفتم : بله البته کیه که از کت به این خوشدوختی راضی نباشه . ضمنا از شما هم واقعا ممنونم بابت اینا . مطمئن باشید در اسرع وقت هزینشو به شما برمیگردونم .
با ز با همون لبخند کجکی گفت: نمیخواد به فکر پس دادن پول باشی این یه هدیه بود بخاطر نجات جون مانی . بعدشم تو از من حقوق میگیری میخوای پول خودمو به خودم برگردونی . بیخیال پسر جون برو خوش باش .
خدایا چرا این مرد همه حرفاش نیش دار بود . خوب بگو تو که هدیه میدی چرا تو رخ میکشی پس ؟
بی هیچ حرفی درو باز کردمو بیرون اومدم . از بس ناخونمو تو مشتم فشردم جاش رو کف دستم مونده بود .
با خوشحالی به سمت اتاق مانی رفتم . این بار در و با احتیاط باز کردم . اما خوشبختانه خبری از سطل اب خبری نبود . مانی اروم تو تختخوابش خوابیده بود.
پتوش کنار رفته بود و قسمت کمی از بدنشو پوشونده بود .
اروم موهاشو نوازش کردم و گفتم: مانی ... مانیه خوشکلم بیداری ؟
چشمای ابیش با شوق از هم باز شد . پرید تو بغلم و گفت: سلام نیمایی جونم

همونطور که تو بغلم بود به سمت دستشویی اتاقش بردمشو گفتم: سلام عزیز دلم
چشماشو مالید و با شوق نگام کرد وگفت: وای چه ناز شدی نیمایی کت و شلوار چه بهت میاد ...
بعد با احتیاط دستشو رو موهام کشید :وای موهاتم از این سیخ سیخیا کردی .؟ منم تابستونا که مرسه نمیرم موهامو اینجوری میکنم .
با لبخند گفتم: اول مرسی از اینهمه تعریف هر چی باشم به پای خوشگلی تو نمیرسم دوما مرسه نه مدرسه .
سوما خ دیشب خوب خوب خوابیدی؟

با اخم سرشو تکون داد و با لحن خوشمزه گفت :نه
گفتم: ااا چرا گلم؟
گفت: اخه دیشب خواب بد دیدم .کلی ترسیدم .
سرشو بوسیدمو گفتم : اشکال نداره عزیزم از امشب دیگه نمیزارم خواب بد ببینی .حالا بیا برو یه جیش بکن ....صورتتو بشور تا بریم مدرسه که داره دیر میشه .
با لحن خنده داری گفت: وای ی ی ..نه ..بازم مرسه..
خندیدمو گفتم : مدرسه نه مرسه
گفت حالا هر چی.
تا مانی دست و روشو میشست از ادوارد خواستم صبحونه مانی رو بیاره اتاقش که با سردی تمام گفت: اقا زاده هیچ وقت صبحونه نمیخورن .
از لحنش بدم میومد انگار با من پدر کشتگی داشت از لجش گفتم اتفاقا خودش گفته که میخواد .
این بار کمی تعجب تو اون چشای بی حالش نشست و بی هیچ حرفی رفت . چند دقیقه بعد با سینی کامل صبحونه برگشت .

مانی داشت صورتشو خشک میکرد که گفتم : مانی بیا صبحونتو بخور تا زود بریم
با دست دماغشو گرفت و گفت: پیف پیف بدم میاد ازبوی تخم مرغ . ببرش
وقتی دید من دارم جدی نگاش میکنم گفت: خوب نیمایی بو میده دوست ندارم .
دستی روموهای لختش کشیدمو گفتم : میدونی الان چند تا بچه دوست داشتن جای تو بودن و این غذا های خوشمزه رو میخوردن؟ خیلیا یکوشونم من
مانی با این حرف بچگونه خندید و گفت ااا نیمایی مگه تو هم بچه ای؟
با شیطنت گفتم :اره وقتی با تو هستم دلم میخواد بچه باشم . حالا بیا مثل دو تا بچه خوب صبحونه بخوریم بریم مرسه .
دستاشو بهم زد و گفت: مرسه نه نیمایی مدرسه .
با خنده دستشوگرفتمو به سمت سینی غذا رفتم. وای اینقدر گشنم بود که نگو .
لقمه های کوچیک کره مربا واسه مانی میگرفتمو دهنش میذاشتم واسه خودمم تخم مرغ .
وقتی تموم شد اونیفورم مانی و تنش کردمو مرتب و منظم کنار کمری سفیدی منتظر راننده شدیم . مردی با عینک وکلاه و اورکت بلندی از اتاقک کوچکی اونسمت باغ بیررون اومد و سلامی داد. به گرمی دست منو فشرد و گفت قاسمی هستم . منم به همون گرمی گگفتم : وحدانی هستم .
در و واسمون باز کرد . تنها ماشین مدل بالایی که توش نشسته بودم همون تاکسی یای سمند بود که اونم فقط یکی دوبار اتفاقی سوار شده بودم .
چه حالی میکردن این پولدارا یعنی منم میتونستم یه روز همچین ماشینی بخرم ؟
با لبخندی به خودم گفتم : اره تو اون دنیا خدا حتما یکیشو بهت جایزه میده .


چند خیابون ساحلی رو پشت پسر گذاشتیم تا به مدرسه معروف دکتر حسابی رسیدم جایی که کلی از خانواده ها ارزوشون بود بچشون اونجا درس بخونه .
اما هزینه سنگین ثبت نام این اجازه رو بهشون نمیداد .
از محوطه چمن کاری شده حیاط گذشتیم. مانی رو فرستادم سر کلاسش و به سمت دفتر مدرسه رفتم .
وقتی وارد شدم دو مرد و یک زن تو اتاق نشسته بودن . سلامی دادمو گفتم ببخشید با اقای محتشم کار داشتم .
زن با نگاه عشوه گری گفت شما؟
گفتم ولی مانی بهداد هستم.
زن در حالی که چشاش گرد شده بود گفت: فکرنمیکردم مانی پدر به این جونی داشته باشه .
با لحن محکمی گفتم : من پدرش نیستم پرستارشم . حالا ممکنه اقای محتشمو ببینم .
زن سرشو با عشوه به سمت راست اتاق چرخوند وگفت بفرمایید داخلند.
در زدم . و وارد شدم .
مردی حدودا پنجاه ساله با ریش وسبیل جو کندمی با عینکی به چشم پشت میز نشسته بود .
سلام کردم جوابمو داد و گفت: بله چه کمی از من برمیاد . ؟
گفتم : من از طرف اقای بهداد اومدم .
با شنیدن اسم بهداد سگرمه هاش تو هم رفت وگفت: وحتما پرستار جدید
مانی هستید نه.؟
گفتم :بله ونامه بهدادو از جیبم در اوردم و بهش دادم.
بدون اینکه نامه رو باز کنه گفت : اینم حتما یه چکه چند ملیونیه
پاکتو بهم پس داد و گفت : ببینید اقای محترم من دیگه نمیتونم مانی روتو این مدرسه نگه دارم حتی با این چکهای چند ملیونی .
من که تا اون لحظه ساکت بودم گفتم: میشه علتشو بگید اقای محتشم ؟
دلیل از این بالاتر که اقای بهداد تو طول این دو سالی که بچه اشو اینجا ثبت نام کرده حتی یک بار نیومده سر بزنه ببینه مشکل چیه ما چرا مدام میخوایم ایشونو ببینیم اما بجای خودش یا پرستاربچه اشو میفرسته یاچک چند میلیونی . نمیشه اقا اینطور پیش بره
این بچه پیش فعاله همه معلما و بچه های مدرسه از دستش العمانن.
تو همین حین صدای داد وفریادی اومد و در اتاق به شدت بز شد و زنی سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: من دیگه یه لحظه تو این مدرسه نمیمونم یا جای منه یا جای ااین پسر ..
مدیر که از قبل عصبانی بود گفت : بازم مانی بهداد؟

زن گفت: اسمشو هم نیارید بیاید بریم ببینید چه به روزم اورده یه موش کره به چه بزرگی انداخته تو کیفم ..خدا از دست این پسر چیکار کنم تازه همین که نیست وسط دفتر یکی از پچه ها هم کلی کرم خاکی گذاشته ..
محتشم با عصبانیت رو کرد به منو گفت: ملاحظه میکنید اقا میبینید . همین امروز پروندشو میدم ببرید . خانم عبادی پرونده مانی بهدادو بیارید .
از شنیدن حرفای زن داشتم شاخ در میاوردم یعنی همه این کارا رو مانی تو همین چند دقیقه کرده بود .
هرچی خواهش و التماس کردم فایده نداشت اقای محتشم از عصبانیت داشت منفجر میشد .
گفت اقا فکر کردید بار اول و دومشه؟ نه ما دوساله داریم شیطنت های این بچه رو تحمل میکنیم حتی یک بار اومده بود تو اتاق من ورو تمام این دفتر و دسک ادرار کرده بود اقا ادرار میفهمید .
خانم عبادی پرونده به دست وارد شد و اونو داد به اقای محتشم اونم یه امضا پاش کردو داد دست من .ازدفتر با حالت بهت بیرون اومدم که مانی رو کیف به دست توحیاط دیدم .
سرشو انداخته بود پایین و داشت چمنا رو لگد کوب میکرد .
باورم نمیشد بچه ای با این مظلومیت بتونه همچین کارایی بکنه . نمیدونم چطور موشو گذاشته تو کیفش که من نفهمیدم .؟
تا منو دید گفت: چی شد اخراجم کردن؟
گفتم : خوبه که خودتم میدونی .
در حالی که لبخند شیطنت باری رو لبش بود گفت : بیخیال نیمایی این سومین باره که منو اخراج کردن اما هر با ر با یه چک بابا دوباره برگشتم .
با لحن جدی گفتم: اما فکرنکنم دیگه این بار باباتم با پولاش بتونه تو رو برگردونه فعلا بیا بریم خونه تا با بابات صحبت کنم ببینم چی کار میشه کرد .
دوباره سوار ماشین شدیمو به سمت خونه برگشتیم . توی راه همش به این فکر میکردم که چی به این بهداد بگم باورم نمیشد اینقدر نسبت به پسرش سهل انگار باشه .
نگاهی به پرونده مانی که تو دستم بود انداختم .
نمرات سال اولش بالاتر ازیازده نبود . باید یه فکری میکردم .
درست وسط نیم سال اول اونو اخراج کرده بودند چند هفته دیگه هم امتحانهای نیم سال اول شروع میشد .
هیچ راهی نبود جز اینکه مانی رو به یه مدرسه دیگه ببرم . معلوم نبود قبولش میکنن یا نه اما باید سعی خودمو میکردم .
_اقای قاسمی میشه بریم چند تا مدرسه سر بزنیم شاید که....
_اقای وحدانی نمیخوام ناامیدتون کنم اما پرستار قبلی تمام مدرسه ها رو زیر پا گذاشت اما هیچ کدوم حاضر نشدن مانی رو قبول کنن. حالا اگه میخواین من حرفی ندارم میبرمتون...
با این حرف اب پاکی رو دستم ریخته شد . تکلیف این بچه چی میشد اخه؟
رو به مانی کردم و گفتم : یه سوال دارم ازت میشه مرد و مردونه جوابمو بدی؟
مانی نگاه شیطنت باری به من کرد و گفت: مردو مردونه؟
فهمیدم منظورش چی بود اما به روی خودم نیاوردم .
گفتم: مانی واقعا چرا سر کلاس معلمتو بقیا رو اذیت میکنی؟
باز خودشو لوس کرد با لحن بامزه ای گفت: نمیدونی نیمایی که چه کیفی میده .
جدی از ش پرسیدم: این که دوستاتو اذیت کنی یا مثلا تو کیف معلمت که این همه واست زحمت میکشه موش بزاری و کلاس و بهم بریزی کیف میده؟
این بار اونم جبهه گرفت و گفت: اره کیف میده بچه ها ی کلاس و معلمی که همش بهت میگه تنبل .... بی عرضه ... الاغ نفهم .. عقل یه خر بیشترتوه .وو و
اذیت کنی .
از همشون بدم میاد . حالم از تک تک پسرای اونجا بهم میخوره.
اگه تو هم جای من بودی بچه هایی که مسخرت میکردن و اذیت نمیکردی؟هان؟
توکه نمیدونی وقتی بهم میگن کاش بجای خوشگلی قد یه خر فهم و شعور داشتی چه حالی میشم ... اصلا دلم میخواد به تو هم مربوط نیست . دیگه هم هیچ وقت هیچ وقت نمیرم تو اون مدرسه .... گوله گوله اشکایی که از چشای دریایش پاین میومد دلم لرزوند .
تو مدرسه با روح و روان این بچه چی کار کرده بودند .
خاطرات مبهمی از کودکی خودم تو ذهنم جون گرفت وقتی بچه ها لباسامو مسخره میکردن ... و با صدای بلند بهم میگفتن نیما بوگندو ... بلاهایی که به سرم اورده بودن یکی یکی به یاد اوردم ... خشم تو تمام وجودم زبونه کشید .
_اقای قاسمی لطفا برگردید مدرسه مانی.
_چرا اقا؟
_ باید تکلیف مانی رو روشن کنم .
دستی رو موهای طلایی مانی که به حالت قهر صورتشو به پنجره کرده بود و گریه میکرد کشیدم .
_مانی ... مانی گلی .. معذرت میخوام ...مانی ..نیماییتو ببخش .. نمیدونستم ...
مانی فقط گریه میکرد و جوابمو نمیداد .
با یه حرکت برگ گردوندمو گرفتمش تو بغلم و اونقدر نازش کردمو بوسیدمش که ارومو گرفت .

حواسم به قاسمی نبود . یه لحظه سرمو بالا اوردم دیدم قاسمی با تعجب و شگفتی
داره منو مانی رونگاه میکنه .
سرفه ایکردمو گفتم: چیه اقای قاسمی؟
با همون حال بهت گفت: اولین بار میبینم اقا مانی با پرستارش اینطوری میکنه
_چطوری اقای قاسمی ؟
_همینجوری دیگه ... تا حالا به هیچ پرستاریش اجازه نداده بود بغلش کنن.
اما شما ...
_حتما پرستارای دیگش نمیدونستن چطور دل کوچیک اونو بدست بیارن .
و چشمکی به مانی زدمو گفتم: مگه نه شیطونک؟
مانی با خنده صدا داری گفت: اره
قاسمی هم خندید و گفت خدا رو شکر که بالا خره یکی این مانی جانو خندوند .
به مدرسه رسیدیم .
رو به مانی گفتم همینجا منتظر بمون تا برگردم.

با قدمای محکم به سمت دفتر رفتم بی هیچ حرفی در اتاق محتشمو باز کردم . با دیدن من از جا بلند شد با داد گفت: باز که شمایید اقا ؟
عصبانی گفتم: معلومه که منم فکر کردید اگه صداتونو ببرید بالا میرمو پشت سرمم نگاه نمیکنم .
من از شما و اون معلم احمقی که با القاب توهین امیز بچه رو تحریک میکنه شکایت میکنم .
بخاطر رشوه هایی که از اولیا بچه ها به اسم کمک به مدرسه میگیرید شکایت میکنم .
بجای اینکه این همه به مدرستون بنازید بهتره یکم رو رفتار معلماتون با بچه ها تمرکز کنید .
شما اصلا از این بچه پرسیدی دردش چیه که این بلاها رو سر معلمش و بچه ها میاره؟ هان ؟
معلومه که نه ... شما فقط تو فکر شمردن رشوه هایی هستین که میگیرین.
میدونی که کافیه یه شکایت درست حسابی ازت بکنم تا در این مدرسه اسمیتو تخته کنن.
محتشم که فکر نمیکرد من این جوری باهاش حرف بزنم با تته پته گفت: ااا قا چرا عصبانی میشید .بشینید تا با هم صحبت کنیم .
_صحبت مگه وقتی پرونده مانی رو دست من میدادید گذاشتین من صحبت کنم .
همین الان دارم میرم اداره کل از اون معلم احمق و شما شکایت میکنم .

اینبار محتششم از پشت میز اومد طرف منو پرونده مانی رو از دستم گرفت و منو دعوت به نشستن کرد و گفت: اقی عزیز خواهش میکنم اروم باشید من خودم به این قضیه رسیدگی میکنم . باور کنید . به مانی هم بگید همین الان بره سر کلاسش .

در حالی که دستشو پس میزدم گفتم: نه اقا من دیگه اجازه نمیدم مانی یه لحظه هم تو مدرسه ای که معلمش اینقدر روحیه دانش اموزشو خورد میکنه بمونه .
شما این بچه رو از مدرسه فراری دادید .
_ شما درست میگید باور کنید همین امروز این معلمو اخراج میکنم .
خندم گرفته بود چطور این مرد حاظر بود یه نفر دیگه رو قربانی کنه تا خودش و مدرسش در امان بمونن .
رو به محتشم گفتم: چون وسط نیم سال اولیم نمیتونم مدرسه دیگه ای ببرمش وگرنه مطمئن باشید این کارو میکردم اما از امروز خودم به مانی تو خونه درس میدم تا یکم روحیشو ببرم بالاو واسه امتحانات امادش کنم . . شما هم بهتره رو معلماتون یه کنترل داشته باشید .
شماره منزل بهداد وبهش دادم :لطفا تاریخ امتحاناتشو بهم اطلاع بدید .
با خوشحالی شماره رو ازم گرفت و گفت : فکر خیلی خوبیه ...حتما خبرتون میکنم .
از جا بلند شدمو به سمت در رفتم
_ بازم میگم به معلماتون یه تذکر بدید .

محتشم دستشو رو سینه گذاشت و گفت: حتما اقا ... از طرف من به اقای بهدادم سلام برسونید
وارد حیاط مدرسه شدم و نفس راحتی کشیدم .
فارغ از فکر و خیال سوار ماشین شدم مانی هیجان زده به سمتم برگشت و گفت: چی شد نیمایی؟
اقای قاسمی هم مشتاق برگشته بود منو نگاه میکرد .
با حالت جدی گفتم: دیگه به این مدرسه نمیای ولی مدرسه به خونه میاد.
مانی گنگ نگاهم کرد و گفت یعنی چی؟
با لبخندی گفتم : یعنی اینکه من تو خونه به مانی گل درس میدم و تو میری امتحان میدی.

مانی از سر شوق پرید تو بغلمو صورتمو غرق بوسه کرد و گفت: هورا ...هورا..
مرسی نیمایی ... خیلی دوست دارم ...
کمی ارومش کردمو گفتم : امیدوارم بعدا همین نظر و داشته باشی اخه من معلم سختگیریم .
اینبار هر سه با دلی شاد به سمت خونه رفتیم .


سر چهاراهی پشت چراغ قرمز بودیم. داشتم از پنجره ماشین بیرون و تماشا میکردم که عمومو دیدم .
چند مسافر تو ماشینش بود . خسته و بی رمق به چراغ قرمز چشم دوخته بود .
با اینکه تو یه خونه بودیم اما یه هفته میشد که اونو ندیده بودم .
نمیدونم اصلا یادش بود منم تو اون خونه دارم زندگی میکنم؟
قبلا خیلی هوامو داشت اما چند ماهی میشد که اخلاقش به کل عوض شده بود . میدونستم باز زن عموم زیر ابموزده .
باید بهش زنگ میزدم با اون کار مهران دیگه نمیتونستم تو اون خونه بمونم .
باز تموم صحنه های شب قبل به یادم اومد .
اگه بلایی سرم اورده بود ... وای خدا تنم از فکرشم به لرزه می افتاد ... میدوم چه به روز مهران اومد . خدا کنم چشماش چیزیش نشه .
صدای غریبی تو سرم پیچید که گفت: به درک هر چی سرش بیاد حقشه ...
چراغ سبز شده بود از عموم خبری نبود. تلفن همگانی کنار خیابون دیدم.
_ اقای قاسمی میشه نگه دارین من باید یه تلفن بزنم .
نگاهی به من انداخت و گفت چشم .
حتما داشت به خودش میگفت : تو این دوره حتی بچه ها هم موبایل دارن تو نداری؟
داشت نگه میداشت که مانی تلفن همراهشو از تو کیف در اورد و داد دست من.
_بیا نیمایی هر جا میخوای زنگ بزن .
دستشو با لبخند پس زدمو گفتم ممنون باید از بیرون تماس بگیرم .
از ماشین پایین اومدم وو کارت تلفن و به دستگاه زدم و
شماره همراه عمومو گرفتم بعد از چند تا بوق صدای خسته اونو شنیدم.
_الو؟
_سلام عمو منم نیما
_مکثی کرد : سلام خوبی دختر
_ممنونم .
سکوت بینمون و شکستم و گفتم:
میخواستم بگم که من یه کار تمام وقت پیدا کردم دیگه از امشب خونه نمیام وسایلمم عصر میام میبرم
_ به سلامتی باشه میسپارم زن عموت خونه بمونه . کاری نداری ؟
_نه خداحافظ.
بی خداحافظی گوشی رو روم قطع کرد . بغض گلومو فشار میداد . حتی نخواست بدونه کجا کار میکنم ؟ یا چه شغلیه؟ با صدای دختری پشت سرم به خودم اومدم.
_اقا زودتر ما هم میخوایم تلفن بزنیم .
در حالی که به زور جلوی اشکموگرفته بودم سوار ماشین شدم و گفتم بریم .
انگار مانی هم متوجه ناراحتیم شده بود چون تا رسیدن به عمارت بی هیچ حرفی اروم نشسته بود .
تو دلم غوغایی بوداصلا دوست نداشتم دیگه پامو تو اون خونه بزارم . اما میدونستم اگه نرم باز زن عموم یه الم شنگه دیگه به راه میندازه .

وارد عمارت شدیم باز از قشنگی اونجا دلم اروم گرفت و همه غم و غصه امو از یاد بردم .
رو به مانی گفتم میای مسابقه دو ؟
با هیجان گفت: جانمی ..من عاشق مسابقه ام
چشمکی بهش زدمو گفتم: پس بزن بریم . از بین درختای بید مجنون با سرعت گذشتیم . از عمد خودمو عقب انداختم .
میخواستم با همه وجود هوای سرد پاییزی ببلعم . تا از سردیش وجود اتش گرفتم کمی اروم بگیره .لب ابگیر رسیده بودم کنارش نشستمو دستمو فرو کردم توش .
از سردی اب همه بدنم به لرزه افتاد . چه تلخ بود حس تنهایی .

تو حال غریب خودم بودم مشتی اب به صورتم پاشیده شد . از سردیش با شک چشم باز کردم.
صورت خندون مانی جلوم بود اومد بازم روم اب بپاشه که جا خالی دادمو افتادم دنبالش . اونم با شادی جیغ میکشید و میگفت: اگه تونستی منو بگیری نیماییی....
با خودم گفتم با وجود مانی تنهایی معنایی نداره .. باید همه وجودمو به این بچه میسپوردم . تنها راه فرار از فکر بی کسی همین بود .
با یه جست مانی رو زدم زیر بغلمو به از پله های عمارت رفتم بالاو با شادی گفتم: دیدی گرفتم ...
سرمو اوردم بالا که با ادوارد روبرو شدم اما اینبار لبخند محوی روی لباش بود و سلام ارومی داد .
با تعجب بهش سلام کردم
مانی مشت ملایمی به شکم ادوارد زدو گفت : چطوری ادی جون
که اونم با خنده گفت : خوبم مانی جون .
جالب بود فکر نمی کردم ادوارد خندیدنم بلد باشه از بس که عبوس بود .
دوباره جدی شد و رو به من گفت : بفرمایید .. داریم میز نهار رو میچینیم .
با مانی به سمت دستشویی رفتیم. دست و رومونو شستیم و سر میز حاضر شدیم .
چند مرد کت و شلواری بالا سرمون ایستاده بودن تا از هر غذایی که میخواستیم
برامون بکشن .
مانی با دین لازانیا دستاشو بهم کوفت و گفت : اخ جون لازانیا عشق من .
مردی بشقاب اونو مالا مالا از لازانیا کرد و اون مشغول خوردن شد .
رو به ادوارد گفتم: اقای بهداد نمیان؟
گفت: نخیر .ایشون سر پروژه مجتمع خلیج فارس هستند . تا شب برنمیگردن .

سکوت کردم و ترجیح دادم از بین کلم پلو شیرازی و مرغ بریون شده .همون لازانیا رو بخورم تا هم مزاشو بچشم هم مانی رو خوشحال کنم .
واقعا که عجب لازانیایی بود قبلا یه بار خورده بودم اما این کجا و اون کجا...
تو حین خوردن نگاهی به اطرافم انداختم .
رو دیوار بلند شومینه عکس دونفره ای ازآقای بهداد و مانی به زیبایی قاب شده بود . یکم کنجکاو شدم اخه هیچ عکسی از مادر مانی به درو دیوار نبود . حتی اسمی هم از اون برده نمیشد .
باید زن زیبایی میبود چون مانی به اقای بهداد نرفته بود پس قاعدتا بید به مادرش رفته باشه .
همونطور که غذا میخوردیم به مانی گفتم: چرا عکس مادرت رو به دیوار نزدین.
به جای مانی ادوارد با لحن بدی گفت: این به شما مربوط نمیشه اقای وحدانی .
لطفا از این به بعد در مسایلی که به شما مربوط نمیشه دخالت نکنید .
سرخورده بقیه لازانیامو کوفت کردم و از سر میز بلند شدم .مانی هم پشت سر من بلند شد و به همراه هم به اتاقش رفتیم .
تو اتاق مانی خودشو انداخت رو تخت و گفت: یه بار من به بابا سیاوش گفتم چرا عکس مامان بهناز و نمیزنی به دیوار ؟
با عصبانیت بهم گفت : عکس مرده رو به دیوار نمیزنن. دیگه هم حق نداری درباره مامان بهنازت حرف بزنی. اون مرده و رفته زیر خاک.
_ نیمایی بنظرت چرا بابام اینو گفت؟
با این حرف مانی بیشتر کنجکاو شدم یعنی چه خطایی از اون زن سر زده بود که اقای بهداد دربارش این حرفو زده بود . مطمئنن این حرفش از سر عشق نبود .
نمیدونستم به مانی چی بگم .
_ ببین مانی جون حتما بابا سیاوشت نمیتونه مرگ مادرتو باور کنه واسه همین دلش نمیخواد عکسی از اون به دیوار باشه یا حرفی در باره اون بشنوه .
با اینکه خودمم حرفمو قبول نداشتم مجبور بودم واسه دلداری مانی اینو بگم.
دستی روی موهاش کشیدمو گفتم حالا مثل یه بچه خوب بگیر بخواب تا منم یه دوش بگیرم .
مانی اخمشو توهم کردو گفت: خواب نه . من یکم جی تی ای بازی میکنم تو برو حموم.
ساکم گوشه اتاق مانی بود . حوله و لباسامو برداشتم و رفتم تو حمام.
وان بزرگ سفیدرو که وسط کاشی های مشکی زمین میدرخشید پر از اب
گرم کردم .
سینه هامو از اسارت بانداژ رها کردمو تن خستمو به گرمی اب سپردم .
اونقدر خسته بودم که چشمام اروم بسته شد .
نمیدونم چند ساعت اون تو بودم که با تکون های دستی چشمامو باز کردم .
مانی رو دیدم که با مذی گری داره میخنده .
تازه متوجه شدم که بی لباس جلوش تو وان نشستم . سریع برشگردونمو گفتم ااا مانی این چه کاریه . چرا در نزدی؟

مانی همونطور که پشتش به من بود با خنده یواشکی گفت: در زدم اما نفهمیدی.
در حالی که حولمو دورم میپیچیدم گفتم: خوب حالا چی کارم داشتی ؟
با لحن بامزه ای گفت : به خدا من کاریت نداشتم نیمایی . بابا سیاوش کارت داره
با شنیدن اسم بهداد هول کردم با عجله مانی رو از حموم بیرون کردمو گفتم بگو الان میام .

دوباره بانداژ و بستمو این بار کت اسپرت سفید همراه جین ابی مو پوشیدم .
بدون اینکه موهاموخشک کنم از اتاق خارج شدم . پشت سرم مانی اومد بیرون و گفت : نیمایی جیگر شدیا .
از حرفش خندم گرفت . کلا حرفایی میزد که از سنش بزرگتر بود . دم اتاق بهداد رسیدم در زدم .
اجازه ورود صادر شد .
وقتی وارد شدم بهداد پشت پنجره بزرگ رو به ابگیر ایستاده بود .
بلوز و شلوار سفید رنگ کتون پوشیده بود . نمیدونم چه اصراری داشت از این رنگ استفاده کنه ؟
رنگ سفید باعث می شد ادم حس دلشادی و ارامش بکنه در واقع رنگ سفید نماد جوانی و تحرک بود اما هیچ کدوم از این حالتا توی سیاوش دیده نمیشد .
اما نه یه خاصیت دیگه هم داشت که من فراموش کرده بودم اونم سرد و تو خالی بودنه این خیلی به شخصیت اون میومد .
در حالی که شخصیت بزرگی به نظر میومد یه حس سرد و خالی بودن از زندگی تو ادم به وجود میاورد .
لحظه ای به خودم اومدم دیدم خیره به من چشم دوخته بود .
با شرمندگی سرمو پایین انداختمو سلام کردم : با لحن تمسخر امیزی گفت:
_تموم شد؟
خودمو زدم به نفهمی و گفتم: چی؟
که این بار با لبخند کمرنگی گفت: ارزیابی من .
حالا چی دست گیرت شد؟
به چشمای قهو ای خوشحالتش نگاه کردمو گفتم: ببخشید قصد جسارت نداشتم.
اما اون ول کم نبود میخواست بدونه دربارش چه فکری کردم .
منم خجالت و گذاشتم کنار و از این فرصت استفاده کردم.
_اقای بهداد چرا رنگ سفید و انتخاب کردین.
چشماشو کمی تنگ کرد و گفت تو چی فکر میکنی؟
چند قدم بهش نزدیک شدمو گفتم: بنظر من شما دارین شخصیت سرد و خالی از زندگیتونو پشت ارامش و نشاط رنگ سفید قایم میکنید .

یکتای ابروشو مثل مانی داد بالا و گفت : افرین مثل اینکه روانشناسم هستید. دیگه چی از شخصیت من میدونی؟
کنارش رو به ابگیر ایستادمو وگفتم:
اینکه عاشق قدرت هستید و شخصیت جاه طلبی دارین .
و البته جز خودتون به کسی اهمیت نمیدین حتی به پسرتون در واقع یک ادم کاملا خود خواه.
همینطور عاشق هنر و فرهنگ یونان باستان . و در کل ادم هنر دوستی هستید .

پوز خندی زد و گفت: اینم از تو اون کتابای روان شناسی رنگت یاد گرفتی؟
با قاطعیت به چشماش خیره شدمو گفتم: نه ازشواهد عینی تو زندگیتون اینا رو فهمیدم.
چشاش برقی زد و گفت: میشه بگی چه شواهدی؟
به سمت باغ اشاره کردمو گفتم : از مجسمه "ارس"که معرف به خدای جنگ ویکی از سه رب النوع بزرگ در یونان باستان به شمار میرفته میشه فهمید عاشق قدرت و جاه طلبی هستید .
ازمعماری خونه و همینطورسفالینه های قدیمی و تابلو های نقاشی معلومه هنر مردم یونان رو خیلی دوست دارید .
با دیدن نگاه خیرش ساکت شدم که گفت: خوب و از کجا متوجه شدی جز به خودم به هیچ کس اهمیت نمیدم؟
این بار حرف اقای محتشم به یادم اومد گفتم : از اونجا که از پسرتون که باید عزیزترین کستون تو این دنیا باشه غافل موندین .
اینبار با کمی خشونت در صداش گفت: و از کجا میدونی غافل بودم؟
منم با همون لحن گفتم : از اونجایی که حتی یه بار به مدرسش سر نزدین ببینین وضعیتش چطوره .
چرا مرتب شما رو مدرسه میخوان . یا چرا مانی این کارای عجیب غریب و تو مدرسه انجام میده .
شما کارتون و به احتیاجات روحی و روانی پسرتون ترجیح دادید .
یه پسر اونم تو سن مانی که حتی مادریم بالا سرش نیست تا دست نوازش به سرش بکشه ....نیازهای شدید عاطفیشو کی باید بر طرف کنه؟ منه پرستار؟ یا شما که پدرشید؟

حرفم که تموم شد تمام بدنم داشت از خشم میلرزید .
بهداد و دیدم که بهت زده منو نگاه میکرد . وقتی دید دارم نگاش میکنم شروع کرد به دست زدن و گفت : براوو... پسر جون تو باید جای هنر وکالت میخوندی . یادم باشه اگه به وکیل احتیاج پیدا کردم حتما خبرت کنم. و بعد یهو از کوره در رفت و گفت: تو از زندگی من چی میدونی پسر .. از مانی .. یا مادرش ؟
شب تا صبح سر این ساختمونا با بنا و عمله سرو کله زدم تا خودمو به اینجا رسوندم . سگ دو زدم تا وسایل رفاه و اسایش مانی رو فراهم کنم .
اون وقت تو منو اینطور مواخذه میکنی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم : منو ببخشید . نمیخواستم ناراحتتون کنم .
اما مانی بیشتر از اینکه به پول احتیاج داشته باشه به محبت پدرش محتاجه .
شاید اگه مادرش بودکمی از این نیاز برطرف میشد اما حالا که اون نیست....
بهداد دوباره پوزخندی زدو گفت : مادرش ؟ اون بود و نبودش یکی بود ...
منتظر موندم حرفشو ادامه بده سخت تو فکر فرو رفته بود .
خواستم از اون حال و هوا درش بیارم گفتم: راستی من از امروز تو خونه به مانی درس میدم .
سرشو اورد بالا و گیجنکاهم کرد منم همه ماجرای مدرسه رو واسش تعریف کردم .
وقتی حرفام تموم شد واسه اولین باراز سر قدر شناسی نگاهی بهم انداخت و گفت : ممنونم از زحمتی که کشیدی.
گفتم: وظیفم بود .
از روی مبل سفیدش بلند شد و به سمت بار توی اتاقش رفت , شیشه مشروبی برداشت و در لیوانای مخصوصش ریخت و به سمت من اورد و داد دستم .
با اکراه از ش گرفتم .
گیلاسشو زد به مال منو گفت: میخورم به سلامتی دوست جدیدم اقا نیما.
یه نفش همه مشروب و سر کشید . نگاهی به من که هنوز گیلاس به دست روبروش ایستاده بودم انداخت و گفت چرا نمیری بالا؟
سرمو انداختم پایین و گفتم من اهل مشروب نیستم . در واقع اعتقادی بهش ندارم .
متعجب نگام میکرد یدفعه گفت یعنیتا حالا تو عمرت لب به مشروب نزدی؟
تو چشاش که یکم خمار شده بود خیره شدمو گفتم: نه حتی یه بار .
خندید و با دست چند بارمحکم به کمرم زد و گفت: بابا مومن .
باخدا . نماز خون . به قیافه سه تیغت نمیخوره که اهل خدا و پیغمبر باشی .
این بار من لبخندی زدمو گفتم : ظاهر من همیشه گول زن بوده.
در حالی که دستشو دور شونه هام حلقه میکرد گفت : اره واقعا .
اون روزی بود از نردبون افتادی تو بغلم شده بودی عین دخترا خیلی قیافت خنده دار شده بود نیما .
از حرفش رنگ از روم پرید .
که گفت: اها همینجوری رنگت پریده بود و زد زیر خنده .
منم همراش خندیدمو گفتم :اره همه بهم میگن خیلی شبیه دخترام حتی بعضی کارام .
خندش شدت گرفت و گفت: نکنه دوجنسه ای و خبر نداری .
منم با همون لحن گفتم: شاید اقای بهداد .
با دست صورتمو گرفت تو دستشو تو چشام نگاه کرد و گفت : بهداد نه سیاوش . از این به بعد بهم بگو سیاوش . باشه؟
گفتم: اخه نمیشه شما بزرگترید باید احترام گذاشت.
گفت: احترامو ولش کن تو الان دیگه دوست منی وکیلمی و پرستار بچمی .سکوت کردم .
گفت: یه بار بگو تا عادت کنی ..بگو
با کمی خجالت گفتم :چشم ... سیاوش
با لبخندی گفت: افرین من سیاوش تو نیما
بعد یدفعه با پشت دست صورتمو ناز کرد و گفت: چه صورت نرمی داری نیما انگار نه انگار که روش تیغ کشیده شده. چی کار میکنی این قدر نرمه؟
خودمو بی تفاوت نشون دادمو گفتم : هیچ کار ...
متعجب نگام کرد .
با لبخند گفتم : اخه اصلا تیغی روش کشیده نشده . من از بچگی تا الان از نعمت ریش و سیبیل محروم بودم .
با این حرفم بلند خندید و گفت : پس کوسه ای مثل بعضیا هان؟
منم خندیدمو گفتم اره ....
صدای تلفن همراهش خندمونو قطع کرد . من از جا بلند شدم و گفتم :من دیگه میرم پیش مانی .
اونم موبایلشو برداشت و گفت : باشه تا بعد . و تلفنشو جواب داد .
از در که خارج شدم نفس راحتی کشیدم وقتی دستشو کشید رو گونم داشتم از ترس میمردم .
ساعت پنج و نیم عصر بود اسمون تقریبا تاریک شده بود .

دستی به موهام که هنوز مرطوب بود کشیدمو به سمت اتاق مانی راه افتاد.
صدای موزیک اعصاب خورد کن راک فضای راهرو رو پر کرده بود هرچی به اتاق مانی نزدیک تر میشدم صدا هم بلند تر میشد.

شخصیت سیاوش گیجم کرده بود .نمیدونم بخاطر خوردن اون مشروب اینطور شنگول شده بود یا واقعا ادم شوخ طبعی بود .
واقعا شخصیت پیچیده ای داشت. یدفعه عصبانی میشد تو اوج خشم یهو میخندید یا کلا رنگ عوض میکرد و تو قالب یه ادم شوخ ظاهر میشد .
.
کناراتاق مانی رسیده بودم که صدای موزیک قطع شد.
تا در و باز کردم صدای ترسناکی اومد و همزمان قیافه وحشتناکی مثل جسد زیر خاک مونده با چشمای قرمز و دهن پر خون به چه بزرگی تو فضای تاریک اتاق به سمتم اومد . از ترس چسبیدم به دیوارو چشمامو بستم وشروع کردم به داد زدن و جیغ کشیدن . انچنان دادی میزدم که فکر کنم صدام تا هفت تا عمارت اونورترم رفت . یهو حس کردم دستای جسد دور گردن و بازومه و میخواد منو بکشه .
جرات نداشتم چشامو باز کنم .همونطور با دستام میخواستم اونو از خودم دور کنم . اما فشار دستای اون زیاد تر میشد دیگه داشتم راست راستی گریه میکردم .
یدفعه سیلی محکمی به صورتم خورد و پشت سرش اب یخی رو سرم خالی شد.
اینبار از شوک صدام بند اومد و چشام تا اخرین حد گشاد شد .
دیگه خبری از اون جسد نبود .
بجاش چشای درشت و قهوه ای سیاوش بود که داشت منو با خنده نگاه میکرد . مانی هم کنارم بدون پیرهن با خطای قرمز و سیاهی که رو صورتش کشیده بود با چشمای به اشک نشسته داشت صورت منو خشک میکرد .
با اکراه به اطراف نگاه کردمو با لکنت زبون گفتم: کوش؟ کجا رفت ؟
سیاوش در حالی که کمکم میکرد از رو زمین بلند شم با خنده گفت:
کشتمش . اونم با کنترل تلویزیون .و بلند شروع کرد به خندیدن .
_اخه پسر تو که ابروی هرچی مرد بود بردی . اگه خودتو میدیدی عین دخترا بالا پایین میپریدی و جیغ میکشیدی و کم مونده بود گریه کنی.

در حالی که هنوز حالم جا نیومده بود با شرمندگی گفتم: ببخشید ....
دست خودم نبود بد جوری ترسیده بودم قیافه به اون وحشتناکی حتی تو فیلمم ندیده بودم.
اینبار مانی جلو اومد و لیوان اب قند ی که ادوارد اورده بود به خوردم دادو گفت: نیمایی بخشش ....نمیدونستم با دیدن مرلین منسون میترسی .
نگاش کردم گفتم : کی؟... یعنی میخوای بگی اینی که من دیدم ادم بود ؟
مانی سریع دکمه ال سی دی بزرگ توی اتاقشو زد .
باز همون صحنه تکرار شد . اما این بار تو روشنایی اتاق همه چیز طور دیگه ای بود .
مردی که خودشو به این شکل وحشتناک درست کرده بود داشت رو سن با حرکات و داد هاای وحشیانه داشت به زبون خارجی میگفت :
تو و من و شیطان می شویم 3 تا
تو و من
قاتلی زیبا تجاوزی خوشحال
قاتلی زیبا تجاوزی کشنده خوشحال خوشحال خوشحال
تو و من و شیطان می شویم 3 تا
اطرافشم پر بود از قیافه های وحشتناک و عجیب غریب . که واسش غش و ضعف میکردن .
وای یه مشت جوجه بدبخت و ول کرده بودن رو صحنه و این مرد داشت با وحشی گری رو اونا میپرید و له شون میکرد و داد میزد .
با شعرای بی سو تهش تن ادمو میلرزون .
با ناراحتی گفتم اینا دیگه کین ؟دیوونن؟
شنیده بودم گروه هایی به اسم شیطان پرست رو کار اومدن اما باورم نمیشد . از دیدن اون صورتای وحشتناک خونی میخ کاری شده و زخم وزیلی چندشم شد.

مانی با ابو تاب شروع کرد به تعریف از این مردک که خودشو کرده بود عین میت .
_اره نیمایی اگه بدونی چه ادم با حالیه ...
از حرف مانی سخت اشفته شدم . سیاوش نباید میزاشت مانی این چیزا رو ببینه.با ناراحتی گفتم مانی . یه لحظه میری بیرون؟ صدات میکنم.

وقتی مانی رفت رو کردم به سیاوش و گفتم: چرا اجازه میدی مانی این مزخرفاتو گوش کنه و ببینه ؟
سیاوش که هنوز شنگول بود گفت: مانی که از حرفاشون سر در نمیاره فقط از ریخت مرلینه خوشش میاد . همین.
مقابلش ایستادمو گفتم : شما میدونی اصلا این ادم داره چی بلغور میکنه؟
تو همین هین باز موبایل کوفتیش زنگ خورد و اون به علامت سکوت دستشو برد بالا و تلفنشو جواب داد .
_سلام خسروی جان.... چطوری شما؟
و بی اعتنا به من از اتاق خارج شد .
نخیر امیدی به این سیاوش نبود .... اصلا توجهی به تربیت مانی نداشت.
مانی اومد داخل و گفت حالا میتونم بیام تو؟
لبخندی زدم وگفتم : البته گلم.
بعد دستشو گرفتمو گفتم بیا بشین پیشم میخوام با هات حرف بزنم .

مانی با شوق کنارم نشست .
با لحن ارومی گفتم مانی این شو ها رو از کجا اوردی؟
مانی خوشحال گفت: پسر همسایه بهم داده.... خوشت اومده؟ میخوای بازم ازش بگیرم؟
نمیدونستم چطور حرفمو بهش بگم .
_مانی تو میدونی که این ادم داره چی میگه؟
مانی قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت زبونشون و که نه ولی حرکتاشون با حاله..
_اما من میدونم چی دارن میگن.
_وای راست میگی؟ میشه واسه منم بگی .
_خوب بزار یه سوال دیگه ازت بپرسم بعد بهت میگم.
خدا رو دوست داری یا شیطان.؟؟؟
_مانی پقی زد زیر خنده معلومه نیمایی خدا رو.
_خوب چرا شیطونو دوست نداری؟
با چشمای ابی خوشکلش چپکی نگام کرد : خوب ضایعست چون بده ..بدجنسه ..ادما رو گول میزنه.
_ خوب تو میدونی مرلین که اینقدر عشقشو میکنی یه شیطون پرسته؟ یعنی شیطون و دوست داره نه خدا رو؟
با چشمایی که متعجب شده بود گفت: نه ..چرا شیطونو دوست داره مگه نمیدونه اون بده؟
دستی به سرش کشیدمو گفتم : چرا خوبم میدونه . اما میدونی مانی جان این ادما میگن ما روحمونو به شیطون فروختیم در واقع بنده اون شدن.
و هر کاری اون بگه انجام میدن .
در واقع اینا یه نوع مریضی دارن به اسم خود ازاری ببین چطور بدنشونو با تیغ بریدن ..یا میخ تو سر و صورتشون فرو کردن .
تو دوست داری مثل اونا از شیطون پیروی کنی وخودتو به این شکل و قیافه در بیاری و کارای بد انجام بدی؟
چند دقیقه گذشت خیره بهاون ادمای عججیب غریب که عین کرم تو هم لول میخوردن نگاه کرد یهو بند شدو تلوزیون و خاموش کرد و
دی وی دی و از دستگاه در اورد و با زور خواست بشکونه که اونو ازش گرفتم و گفتم نه مانی ببر بدش به همون پسر همسایتون ... بهش بگو دیگه از این چیزا خوشت نمیاد . باشه؟
پرید تو بغلمو گفت : وای نیمایی اگه تو نبودی یهو شیطون از تو فیلمه میومد روح منم میبرد .
خندیدمو گفتم : غلط کرده ..خودم میکشمش .
این بار مانی با قهقهه خندیدو گفت : اره ؟ از اون جیغ و دادات معلومه نیمایی.
با اخم گفتم : اااا مانی؟
لپمو محکم بوسید و گفت جون مانی ی ی.
عاشق این شیرین زبونیش بودم ...
اون شب ادوارد اتاق مجاور مانی رو اماده کرد تا واسه مدتی که پرستار مانی بودم اونجا بخوابم .
چند ساعتی میشد که به اتاق خودم اومده بودم .
چه اتاقی بزرگی بود اصلا قابل مقایسه با اون زیر زمین تاریک و نمور خونه عموم نبود . جالب بود که هر کدوم از اتاقا یه رنگی بود . این یکی زرد لیمویی بود .براق و شفاف . به ادم انرژی مثبت القا میکرد .
اینجا هم مثل اتاق مانی پنجره بزرگی داشت که پرده یلان دار طلایی اونو احاطه کرده بود . اونو کنار زدم.
از اینجا هم قسمتی از ابگیر که زیر نور های سبز رنگ حالت جادویی به خود گرفته مشخص بود .
عجب روز پر ماجرایی گذرونده بودم .
یعنی اخر این ماجرا به کجا میکشید . اگه سیاوش میفهمید .
یه لحظه احساس کردم یه چیز سفید کنار ابگیر تکون خورد . نکنه دزد باشه؟
پنجره رو باز کردم باد سردی تنمو لرزوند . سرمو بیرون اوردمو دقیق نگاه کردم .
نه دزد نبود سیاوس بود که روبدوشام سفید تن کرده بود وکنار ابگیر داشت قدم میزد و سیگار میکشید .
زده بود به سرش نصف شبی اونم تو هوای به این سردی اومده بود بیرون ؟
داشت میرفت ته باغ لا به لای درختای بید مجنون گم شد و دیگه نتونستم ببینمش .

ازخستگی و خواب چشام میسوخت . لباسامو دراوردمو خواستم خودمو از شر بانداژ رها کنم که صدای جیغ مانی خوابو از سرم پروند سراسیمه بلوزموتنم کردم دوییدم تو اتاقش چراغو باز کردم . نشسته بود تو تختشو گریه میکرد گرفتمش تو بغلم ارومش کردم .
با هق هق گریه هی میگفت:
_نی..نیما..یی... ...ممیی ..تتر..سسم .
_اروم باش عزیزم خواب دیدی .
بردمش سمت دست شویی ابی به سرو صورتش زدم که گفت:
_نیمایی مامانم اومده بود داشت منو کتک میزد میخواست منو تو اب خفه کنه ...
نیمایی میترسم ..نیما یی
رو تخت خوابوندمش خودمم کنارش دراز کشیدم و گفتم: اینا همش خوابه گلم
_ اما من مدتهاست شبا این خوابو میبینم.
عزیزکم مادرت الان چند ساله که رفته پیش خدا . نترس گلم .
اونقدر خوابم میومد که دیگه درست حرفاشو نمی فهمیدم فقط
سرشو گرفتم تو بغلم و شروع کردم واسش به لالایی خوندن :


لالا ميگم برات خوابت نمياد
بزرگت ميكنم يادت نمياد
لالا كن بوته خوشرنگ پنبه
كه با ما دست اين دنيا به جنگه
مامانت رفته دل من بيقراره
شب مهتابي امشب دوباره
سفارش كرده غمخوار تو باشم
به روز و شب پرستار تو باشم
بزرگ شي و بجنگي با گناههاش
كه ساموني بگيره آرزوهاش
حالا من موندم و تو توي خونه
عزيزم قلب تو خيلي جوونه
عزيزم قلب تو خيلي جوونه

پلکام که به زور وا مونده بود سنگین شد و روی هم افتاد همونجا کنار مانی خوابم برد .

صبح با قلقلکای مانی شیطونک چشامو باز کردم . یکم با هم تو تخت بالشت بازی کردیم و بعد بلند شدم رفتم دستشویی.
خودمو توایینه نگاه کردم خیلی خنده دار شده بودم . چشام پف کرده موهام درهمو ژولیده.
به مانی گفتم تا تو بری صبحونتو بخوری منم یه دوش بگیرم بیام کلاسوشروع کنیم.
مانی اخماشو تو هم کرد و گفت: وای ول کن نیمایی درس و ولش..
لپشو اروم کشیدمو گفتم : ولش و ملش نداریم . زود صبحونتو بخور تا اومدم درسو شروع میکنیم.
وقتی سر حال از حمام بیرون اومدم دیدم مثل یه بچه خوب کتاباشو باز کرده منتظره منه.
به طرفش رفتمو گفتم : افرین پسر گل . حالا زنگ اول چی داری؟
_ریاضی نیمایی.
خوب شروع کردم تا یکساعتی باهاش ریاضی کار کردم . دیدم دیگه خسته شده با دهنم صدای زنگ تفریح و در اوردم.
_ زنگ تفریحه مانی جون بدو تغذیتو بردار بیار بخوریم که ضعف کردم .
یه ربع ساعتی مشغول خوردن و بازی شدیم .که گفتم :
_ خوب این زنگ چی داری؟
_درس علوم نیمایی.
ترجیح دادم این بار بریم تو باغ ادامه درسشو بدم. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت .
من همیشه معتقد بودم درسا رو باید عملی به بچه ها یاد داد تا هم به خوبی مطالبو درک کنن هم خسته نشن.
کلی درباره برگای درخت که چطور اکسیژن میسازن براش گفتم و اون با دقت تمام گفته هامو به ذهنش میسپورد .
دو ماه عین برق و باد گذشت . مانی امتحانات نیم سالشو با موفقیت پشت سر گذاشت .
کمی از شیطنت هاش کم شده بود اما چیزی که منو نگران میکرد کابوس های شبانه اون بود که گاه و بی گاه به سراغش میومد.
تواین مدت سیاوش به سفرهای چند هفته ای میرفت و کمتر خونه بود .

تو همین مدت کم خیلی با هام راحت و صمیمی شده بود . اما هنوز حرفی از مسائل خصوصیش نمیزد .


امشب باز مانی دچار کابوس شد . اینبار دیگه هر کاری میکردم ارومنمیشد .
نمیدونستم چکار کنم. سریع ادوارد و صدا زدم ازش خواستم دکتر کیوانی رو خبر کنه.
دو ساعت بعد مانی با امپول ارامش بخشی که دکتر بهش تزریق کرد به خواب عمیقی فرو رفت.
نگران رو به دکتر گفتم:
_مانی الان مدتهاست داره کابوس میبینه .اوایل فکر میکردم بخاطر فیلمای وحشتناکی که نگاه میکرده . اما جالب اینجاست که اون فقط یه خواب و میبینه .
اونم اینکه مادرش داره اونو کتک میزنه و بعد تو وان حموم خفه میکنه.
بنظر چیکار باید بکنیم؟ من که دیگه نمیدونم.چ
دکتر با حرفای من به فکر فرو رفت و زیر لب گفت:
-ضمیر ناخوداگاهش داره اون خاطره وحشتناک و به یادش میاره.
متعجب از حرفش گفتم: یعنی میگین این خواب حقیقت داشته ؟

دکترسری تکون دادو با تاسف گفت: اره, باور کردنش سخته .
مادر مانی با اینکه زن فوق العاده زیبا و ارومی بود ,شبا به نوعی دچار جنون میشد .
یکی از همون شبا هم رفت تو اتاق مانی که تازه 2 سالش شده بود . اونقدر اونو کتک زد که این بچه نیمه جون شد بعدم سعی کرده بود تو وان حموم خفش کنه که سیاوش سر رسیدو نذاشت این اتفاق بیافته.
از گفته دکتر داشتم شاخ در میاوردم.
گفتم اخه مگه میشه چطوری ممکنه.؟
دکتر نگاهی به من کرد و گفت: سیاوش تا اون موقع چیزی به ممن نگفته بود تا اینکه بعد از این اتفاق دیگه تحملش تموم شد و به من گفت.
واسه منم عجیب بود . من سعی کردم با هیپنوتیزم سر از این موضوع در بیارم اخرش فهمیدم
بهنازشبا تو بچگیش به شدت مورد ازار ناپدریش قرار میگرفته . طوری که این دختر از نیمه شب واهمه داشت . شبا عین خفاش بیدار میموند و تو باغ سرگردون میگشت.
اگه اونو تو روز میدیدی باورت نمیشد این قدر خانم متین و بی نهایت زیبا .
اما همینکه شب از نیمه میگذشت وحشی میشد حتی چند بارم میخواست سیاوشو که قصد داشت باهاش هم اغوش بشه بکشه .

قلبم از شنیدن این حرف تیر کشید زیر لب گفتم: پس معلومه سیاوش اونو خیلی دوست داشته؟
دکتر اهی کشید وگفت: دوست داشتن واسه عشق سیاوش کمه.
نمیدونم چطور این دختر خودشو وارد زندگی اون کرد اما همینومیدونم که سیاوش واسه سلامت اون همه کاری کرد . کلی خرج کرد اونو خارج برد . تا اینکه موفقم شد اما چه فایده.
دختر بی چشم و رو با دکتر معالجش که یه مرد چهل ساله بود ایرانی مقیم کانادا بود فرار کرد .
سیاوشم از بعد این ماجرا رو اسم هر چی زنه خط کشید .
از گفته های دکتر مغزم سوت کشید . چطور یه زن میتونست این قدر پست باشه که این کارو با شوهرش بکنه.
پس بگو چرا سیاوش واسه پسرشم پرستار زن نگرفته بود حتی خدمه عمارت همه مرد بود . هیچ ردی از زن تو هیچ کجای این خونه به چشم نمیخورد.
منم اگه جای اون بودم شاید همین کارو میکردم. وای خدا اگه بفهمه من...


تصمیم گرفتم رنگ اتاق مانی رو عوض کنم . با این کار شاید کمی روحش اروم میکرد .
با کمک اقای قاسمی و احمد کلی رنگ خریدم.
روتختی خوشرنگ سبز و زردی از ساتن و حریر هم گرفتم هر چیز دیگه هم که به ذهنم میومد واسه تغییر اتاق مانی خریدم.
به اتاقش رفتم دیدم هنوز خوابه. بازم دکتر مثل شب قبل بالا سرش اومده بود و اونو با یه امپول خوابونده بوود .
اروم با پشت دست صورت تپل و سفیدشو ناز کردم و گفتم:
_مانی... مانی خوشکلم ... بیدار شو گلم صبح شده.
چشمای تیله ای ابیشو باز کرد کمی اطرافشو نگاه کرد و گفت:
_سلام نیمایی ...
_سلام عزیزم خوب خوابیدی؟
_اره دکتر رفت؟
_همون دیشب رفت.
_میشه به دکتر بگی هر شب بیاد امپولم بزنه تامثل دیشب و پریشب خوب بخوابم؟
از این حرفش دلم گرفت . چرا این بچه باید اینطور زجر میکشید .
_ من یه راه بهتر از امپول سراغ دارم .
با خوشحالی گفت:
_چه راهی؟
_بلند شو دست و روتو بشور صبحونتم بخور تا بهت بگم.
تا مانی صبحونشو میخورد من با کمک احمد و چند تای دیگه از خدمتکارا اتاق اونو خالی کردیم.
لباس رنگ امیزیمو که اخرین بار از خونه عموم اورده بودم پوشیدم .
مانی بهت زده وارد اتاق خالیش شد و گفت :
_وای نیمایی واسه چی اتاقمو خالی کردی؟
_رفتم سمتشو دستمال سری به سرش بستمو گفتم:
_این همون کاری بود که گفتم . میخوام رنگ اتاقتو عوض کنم .
مانی اخماشوتو هم کردو گفت:
_اما من اینجوری دوستش دارم.
_مگه نمیخوای دیگه خواب بد نبینی؟
_چرا اما؟
_بهت قول میدم عاشق فضای اتاقت بشی. حالا بیا کمکم کن این مل ها رو با چسب چوب قاطی کنیم اخه میخوام درخت تو اتاقت بکارم .
چپکی نگام کرد وگفت مگه میشه تو خونه هم درخت کاشت؟
با انگشتم به نوک دماغ کوچولوش زدمو گفتم اره که میشه ببین...
و شروع کردم رو دیوار اتاقش با موادی که ساخته بودم درختای برجسته به وجود اوردم.
با خوشحالی دادی زد و گفت :وای چه خوشکل میشه نمیایی.
_حالا کو تا خوشکل بشه .بیا تو هم کمک کن.
_اما من که بلد نیستم؟
_کاری نداره گلم یادت میدم.
بهش یاد دادم چطور این کارو انجام بده هر دو مشغول شدیم.
تا نزدیکای ظهر درخت کاریمون ادامه داشت تا اینکه ادوارد اومد گفت: وقت غذاست .
خوب موقعی بود دلم داشت ضعف میرفت . سریع دستامونو شستیمو با همون لباسای کثیف سر میز نشستیم .

استراحتی کردیمو دوباره مشغول شدیم . مانی حسابی داشت از این کار کیف میکرد .

حالا نوبت رنگ کردن درختا بود.
برس بزرگمو اغشته به رنگ براق سبز ترکیب شده با زرد اخرایی کردمو برگای درختا رو با ضربه به وجود اوردم .
اخ که چه حسی داشت این رنگ .مدتها میشد دست به قلم نبرده بودنم.
اونوقتا تا دلم از این روزگار میگرفت با این رنگ شروع میکردم به نقاشی کردن.
نمیدونم چرا اما این رنگ عجیب بهم احساس ارامش میداد .
شاید مانی هم با این رنگ کابوسای شبانش تموم میشد .
نردبون دوبر رو گذاشتمو ازش بالا رفتم مانی هم مثل فرفره از اونطرف اومد.... با هم مسابقه گذاشتیمو تند تند برگ درختا رو رنگ میکردیم .

شب بود مانی رو دیدم که روصندلی وسط اتاق با سرو صورت رنگی خوابش برده .
اروم رفتم بغلش کردمو گذاشتمش تو تخت خواب خودم.
رنگ درختا تموم شده بود اما هنوز رنگ دریای مواج منتهی به جنگل سرسبز مونده بود .
از ادوارد خواستم واسم یه فلاکس قهو درست کنه بیاره . باید تا صبح نقاشی دیوار و تموم میکردم . اخه سیاوش فردا میومد اگه اتاق مانی رو این جور شلختهمیدید حتما عصبانی میشد. نمیدونم نسبت به این کارم چه عکس العملی نشون میداد . هر چی بود من پیشو به تنم مالیده بودم.

با خوردن یه لیوان قهوه کمی سر حال اومدم .
ابی فیروزه ایمو برداشتم .
همه تخیلمو به کار گرفتم تا قشنگ ترین دریای زندگی مانی رو واسش بکشم..

هوا داشت کم کم روشن میشد که کار منم تموم شد .
نفس عمیقی کشیدمو به تابلویی که خلق کرده بودم با لذت نگاه کردم .

نسیم دریا گیسوهای طلایی خورشید خانموکه با ناز وکرشمه چارقد ابری سفیدشو کنار زده بود رو سطح مواج فیروزه ای دریا پخش میکرد .. ساحل شنی طلایی رنگ به ارومی با امواج دریا خیس می شد .
وسط ساحل مانی خوشحال همراه با سیاوش قلعه بزرگ ماسه ای میساخت .
نیم رخ محوی از خودم پشت تنه درختی کشیده بودم. که نظاره گرشادی اونا بود .
برگهای درختای رو به دریا از وزش اروم باد به حالت رقص به سویی کشیده شده بودند.
چراغ های ریز ابی رنگی یایین دریا وچراغای سبزالوان رو بالای درختا نصب کردم .
این اتاق فقط صدای ارامش بخش دریا رو کم داشت که اونم سه سوت از اینترنت میگرفتم.
دیگه کاملا هوا روشن شده بود . با کمک احمدو بقیه دوباره وسایل مانی رو سر جاش گذاشتم .
من حتی از تخت و کمدشم نگذشتم همشونو رنگ کردهه بودم . روتختی حریر و ساتنو انداختم رو تختش حالا نوبت خودش بود اروم از اتاقم اوردمش گذاشتمش رو تختش . میخواستم وقتی بیدار میشه قیافشو ببینم.
اونقدر خسته بود که دیشب یه کله خوابش بره بود .

سرو صورتم حسابی بی ریخت شده بود تمام تنم درد میکرد .
سریع رفتم یه دوش گرفتمو لباسی مرتب پوشیدم و دوباره به اتاق مانی
برگشتم.
وارد اتاق که شدم سیاوشو کنار تصویر مانی و خودش بهت زده دیدم .
میخواست با دستاش اونو لمس کنه که گفتم :
_نه دست نزن . هنوز خیسه.
به طرفم برگشت با چشمای خوش حالت قهوایش نگام کرد و گفت: یعنی میخوای بگی این تابلوی زنده شاهکار تواه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:امیدوارم که ناراحت نشده باشید. فکر کردم با این کار به مانی کمک میکنم
به سمتم اومد و با یه حرکت خیلی ناگهانی بازوشو دور گردنم حلقه کردو با خنده موهای نم دارمو با دست دیگش بهم ریخت و گفت: مگه دیوونم پسر . مجانی اتاق مانی رو کردی بهشت .
میدونی نقاشا چند میلیون میگیرن تا همیچین چیزی واسه ادم بکشن.؟

در حالی که سعی میکردم گردنمو از میون بازوش بیرون بکشم گفتم: خوشحالم که خوشتون اومد.

جیغ مانی هردومونو از جا پروند. اونو دیدم که رو تختش بالا پایین میپرید و هیجان زده جیغ میزد.و هی میگفت: وایی نیمایی ... بابایی ببین... وایی.....جونمی ..
دویید سمتمو پرید تو بغلم صورتمو غرق بوسه کرد طوری که نزدیک بود هردومون از پشت بیا فتیم رو زمین که سیاوش با خنده منو گرفت.
و به مانی گفت: بسه مانی نیما رو کشتی.
پسر که نباید اینقدر احساساتی باشه..
اونو از من به زور جدا کردو رو دوشش انداخت و گفت : صبحونه که نخوردین ؟ نه؟
سری تکون دادمو گفتم: نه.
_خوبه بیاین بریم که دلم واسه یه صبحونه خانوادگی لک زده.
با این حرف سیاوش لرزشی تو قلبم حس کردم . بجای اینکه خوشحال بشم
بغضی رو دلم سنگینی کرد .

سر میز که بودیم مانی با التماس از سیاوش خواست که شب اونو به شهر بازی ببره.
بالاخره سیاوش رضایت دادو قرار شد ساعت هفت شب با هم به شهر بازی مجتمع تجاری ستاره فارس بریم.

بعد از صبحونه باز مشغول درس دادن به مانی شدمو سیاوشم دنیال کاراش رفت .
طرفای ساعت شش بود که مانی اومد تو اتاقمو گفت . نیمایی بیا کمکم کن تا اماده شم .
خندم گرفت گفتم:
_الان که زوده گلم .
_نه بیا موهامو مثل مال خودت خوشکل کن .
دستمو گرفت و کشون کشون برد تو اتاقش . ژل مو رو برداشتمو موهاشو تقریبا مثل مال خودم درست کردم. خیلی با مزه شده بود .
بلوزو شلوار سفید با کاپشن چرمی به همون رنگ تنش کردم .
وقتی کارم تموم شد سوتی کشیدمو گفتم : بابا خوشتیپ تو بزرگ بشی چی میشی.
خندیدو گفت : میشم مثل بابام.
لپشو کشیدمو گفتم تو این زبونو نداشتی چی کار میکردی؟
شکلکای بامزهای در اورد که یعنی با ایما و اشاره حرف میزدم.
اخ که چقدر این بچه رو دوست داشتم من.
از بغلم اومد بیرون و گفت : نیمایی تو هم باید مثل من کت و شلوار سفیدتو بپوشیها...
_نمیشه که گلم حتما باباتم میخواد تیپ سفید بزنه . تابلو میشیم.
_تو رو خدا نیمایی تو هم سفید ببوش .
با اصرار های مانی منم کت و شلوار اسپرت سفیدمو با کراوات مشکی پوشیدم. موهامو ژل زدمو کلی خوشتیپ کردم.
ساعت هفت بود که سیاوش اومد تو اتاق مانی از دیدنمون یکتای ابروشو انداخت بالا و گفت: میبینم که تیپای دختر کش زدین.
منو مانی فقط به هم نگاه کردیمو خندیدم .
هرسه تامون به ترتیب قد کنار هم وارد سالن شلوغ ستاره فارس شدیم . با وارد شدنمو تمام سرها به سمتمون برگشته شد.
خیلی باحال بود سه تامون تیپپ اسپرت سفید موهای ژل زده حسابی تو چشم بودیم.
دخترا با عشوه و لبخند نگاهمون میکردن. و یواشکی واسمون دست تکون میدادند.
یه دختر بچه که اونم لباس ساتن سفید تنش بود دست مادرشو رها کردو اومد سمت مانی و دست اونو گرفت و گفت: دالی میلی شله بازی؟ منم میخوام بلم اونجا.
نگاهی به مادر دختره انداختم که گفت میشه دختر منم ببرین من یکمخرید دارم ممنون میشم این لطفو به من بکنید. بعدم کارتی سمت من گرفت و گفت: اینم کارت بازی و شماره مبایلم.
نگاهی به سیاوش کردم که با خنده سری تکون داد . خلاصه ظرفیت تکمیل شد .چها تاییی وارد محوطه پر سر و صدای شهر بازی شدیم .
دخترک چشم رنگی که اسمش ملینا بود دست مانی رو محکم گرفته بودو اونو به سمت اسباب بازیا میکشید . صحنه خیلی جالبی شده بود.
سوار ماشین برقی شدن من همراه ملینا و سیاوش با مانی بود . دونبال هم میکردیم . به هم میخوریم خلاصه کلی خندیدیم.
سیاوش مانی و ملینارو تووسایل بادی گذاشت و با لبخند موذی به طرف من اومد و گفت:بیا بریم تونل وحشت.
گفتم: نه من یکی نیستم .
دستمو گرفت و کشون کشون به سمت قطار وحشت رفت
عمدا تو ردیف اول صندلیا نشست.
هنوز قطار حرکت نکرده رنگ از صورتم پریده بود.
سیاوش که صورتمو دید باز شروع کرد به مسخره کردن من .
تا قطار حرکت کرد من دستمو محکم به میله جلو صندلیم گرفتم .
اروم اروم قطار وارد تونل تاریک شد.
چند تا دختر و پسر پشت سرمون رو صندلی ها نشسته بودن. وارد فضای تاریک که شدیم پسرا واسه مسخره جیغ کشیدنو ادای دخترا رو در اوردن . دخترای پشت سرمون با عشوه برگشتن و گفتن : اااششش بمیرین ادای ننتونو در میارین دیگه..
قطار یهو سرعت گرفت صدا های ترسناک از در و دیوار میومد . اما هنوز نترسیده بودم . یهو قطار ایستاد . خبری نبود . با خنده برگشتم به سیاوش گفتم :چه مسخرست به این میگن تونل وحشت من که اصلا نترسیدم...
سیاوش با نگاهی به پشت سرم خنده موذی کرد و گفت : نگران نباش فکر کنم الان بترسی.
خندیدمو گفتم : عمرا.
یهو احساس کردم یکی کنارمه همزمان دخترا و پسرا هم شروع کردن به جیغ زدن .
برگشتم دیدم یه جسد خونی با سر شکافته و چشمای از حدقه بیرون زده عین همون مرلین منسون با قد دومتریو یه تبر تودستش با صدای ترسناک بالا سرم ایستاده.
میخواست با تبرش بزنه تو سرم . اونقدر تو اون فضا وحشت زده شدم که جیغ بلندی کشیدمو با همه قدرتم هلش دادم عقب . از قطار پریدم پایین و شروع کردم به دوییدن . همونطور که جیغ میکشیدم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جسده داره دنبالم میاد سیاوشم پشت سرش داشت میدویید .... هی صدام میزد و میخواست که وایسم.
_نیما ...نیماا وایسا پسرر .. وایسا .... نیما... جلوت ...

یهو محکم خوردم به یه چیزی و از پشت افتادم زمین . نگاه کردمتا یه گوریل گنده جلوم واستاده و یه جسد ادم تو دستشه خدا میدونه که چقدر ترسیده بودم خودمو عقب عقب کشیدم رو زمین و باز جیغ زدم ... از اونطرف جسده داشت میومد سمتم از اونطرفم گوریله ...
با بد بختی بلند شدم خواستم دوباره فرار کنم که یکی منو محکم گرفت... فکر کردم جسدست با جیغ و داد تقلا کردم خودمو نجات بدم که صدای سیاوشو تو گوشم پیچید که گفت: اروم باش پسر اروم ... منم سیاوش .. نیما نترس منم ... با دست دو طرف صورتمو گرفت و ازم خواست اونو نگاه کنم .
چشمام و اروم باز کردم تو اون تاریکی و صداهای ترسناک برق چشمای خوشگلشو دیدم ... بی اختیار خودمو انداختم تو بغلشو نفس نفس زدم....
اونم سخت منو تو اغوشش فشرد و ارومم کرد ...
چند دققیقه ای گذشت که
با صدای سوت و کف دختر پسرا که داشتن از کنارمون سوار بر قطار میگذ شتند بخودمون اومدیم....
سیاوش منو رها کرد و حالت طنزی به خود گرفت و گفت : ببین نیما چطور ابرومونو بردی . اخه نگا ه کن پسر ببین حتی هیچ کدوم از دخترا هم اندازه تو نترسیدن . ... بیا بریم سوار شیم تا قطاره دور تر نشده ...
بی هیچ حرفی دوییدیمو سوار قطار شدیم دخترا از پشت واسم متلک میفرستادن و پسرا هم که ...جای خوددارد ....
از بس جیغ کشیده بودم دیگه رمقی نداشتم تا زمانی که از تونل اومدیم بیرون چشمامو بستمو سرمو به بازوهای سیاوش که دور شونمو گرفته بود تکیه دادم...
با کمک سیاوش از قطار بیرون اومدم. انگار بد جوری رنگم پریده بود که سیاوش منو نشوند رو صندلی و رفت برام اب میوه گرفت ...
کمی حالم بهتر شد .. وقتی مانی و ملینا اومدن همراهشون چند تا وسایل دیگه هم بازی کردیم . شام هم چند تا پیتزا گرفتیمو با خنده و شوخی خوردیم ...
در اخر هم ملینا رو سپردیم دست مادرشو به سمت خونه رفتیم .
کنار پنجره اتاقم ایستاده بودمو به ابگیر نگاه میکردم ... عکس ماه توی اب افتاده بود و صحنه قشنگی پدید اورده بود .
درختا جونه زده بودند و بوی بهار نارنج فضا رو عطراگین کرده بود.
هوا کم کم بهاری میشد . اما هنوزم شبا کمی سرد بود.

چند هفته ای گذشته بود .باورم نمیشد که فردا شب سال تحویل میشد و ما بزودی وارد سال 1390 میشدیم ....
اصلا نفهمیدم این چند ماه چطور گذشت.

 


شبا وقتی مانی میخواست بخوابه چراغای سبز و ابی روی دیوار نقاشی شده رو باز میذاشتم تا فضای اتاقش تاریک نباشه.
با این کار کابوس های شبانه مانی خیلی کمتر شده بود . خوشحال بودم که اون نقاشی باعث ارامشش شده بود .
دکتر کیوانی هم سعی داشت با روش هیپنوتیزم به کل اون خاطراتو از ذهن مانی پاک کنه . که البته زمان میبرد .

باید فردا میرفتم واسه مانی عیدی میگرفتم.
میخواستم یه گیتار بخرم تا هم بتونم با اون احساساتشو پرورش بدمو هم یه جوری انرژی زیادشو از این طریق تخلیه کنم.

با این فکر سینه های بیچارمو از حصار بانداژ ها رها کردمو لباس گشادی پوشیدمو گرفتم خوابیدم.
اونشب هم بی هیچ صدای به صبح رسید. با مانی و سیاوش صبونه خوردیم . من از مانی اجازه گرفتم واسه چند ساعت تنهاش بزارم .
بی هیچ مخالفتی قبول کرد. بعد از خداحافظی از سیاوش
از اقای قاسمی خواهش کردم منو به چهار راه سینما سعدی برسونه
.
مغازه بزرگی اونجا بود که انواع الات موسیقی رو میفروخت . نمیدونم هنوزم اقای ستوده اونجا درس میداد یا نه؟

چندیدن سال پیش من یه گیتار ارزون قیمت به خاطر عشقی که به این ساز داشتم از اونجا خریدم . و پیش اقای ستوده که در واقع صاحب مغازه اونجا بود 15 جلسه ای خصوصی کلاس گرفتم.
اما شهریه کلاسا زیاد شد . من دیگه نتونستم هزینشو تامین کنم.
قید کلاسو زدمو از رو سی دی و کتاب های اموزشی گیتار تونستم نواختن این سازو یاد بگیرم .

یادمه که عموم خیلی منو تشویق میکرد اما بازم زنش زیر پاش نشستو نذاشت کارم به سر انجام برسه.
اخرم مجبور شدم واسه شهریه دانشگام گیتارمو بفروشم...


وقتی وارد اونجا شدم استادمو دیدم که داشت با سوز ستار میزد
وقتی احساس کرد کسی نگاهش میکنه سرشو بلند کرد ومنو دید.
با لبخندی گفتم سلام استاد. خوب هستین؟
با کمی تردید منو نگاه کرد . دنبال رد اشنایی تو صورت من میگشت .
به گرمی دست منو فشرد و گفت: به یاد نمیارم از شاگردای من بوده باشی ...
گفتم: چند سال پیش رو همین صندلی گیتار زدنو یادم دادی. البته فکر نکنم یادتون بیاد .
داشت به ذهنش فشار میاورد که منو به یاد بیاره . اما میدونستم چیزی یادش نمیاد اخه اون موقع من یه دختر بودم اما حالا تو هیبت یه پسر ظاهر شده بودم.

با خوشرویی گفت: حالا چی شده یادی از استاد پیرت کردی پسر؟
_ اومدم ازتون یه گیتار بخرم این بار بهترین گیتارتونو میخوام .
خوشحال از جا بلند شدو گفت : بهترینش همون یاماهاست میدونی چرا؟
_نه
_چون با همه اب و هوایی میسازه خیلیای دیگه میگن مارک آیبانزا بهترینه اما من میگم فقط یاماها .
گیتار خوشرنگ قهوه ای بازی رو اورد داد دستمو گفت:
_ بیا خودت امتحان کن ببین چه صدایی داره.

ااخ که چقدر دلم واسه بغل گرفتن یه گیتار لک زده بود.
به ارومی اونو تو بغلم گرفتمو با انگشتام سیماشو یکی یکی لمس کردم.
صداش روحمو نوازش داد .

استادم که عشق منو دید گفت: معلوممه که تو هم عشق سازی . ادمای کمی پیدا میشن که اینطور با عشق سازشونو بغل کنن.

حالا یه اهنگ بزن ببینم چی بهت یاد دادم.
گفتم :استاد فکر نکنم چیزی یادم مونده باشه اخه چند سالی هست که دست به ساز نزدم.


استاد م دستی به شونه هام زد و گفت : اگه من یادت دادم میدونم که میتونی .... امتحان کن پسر جون ... امتحان کن...

ریتم 4/4 رومبا روبه ارومی زدم ....صدامو کمی بم کردم و چشمامو بستم
و شروع کردم به خوندن اهنگی که همیشه تو تنهایی و بیکسیم با اشک میخوندم تا غم وغصمو از یاد ببرم

یه دیواره یه دیواره یه دیواره
یه دیواره که پشتش هیچی نداره

تو که دیوارو پوشیدن سیه ابرون
نمیاد دیگه خورشید از توشون بیرون

یه پرندست یه پرندست یه پرندست
یه پرندست که از پرواز خود خسته است

تن وبالشو بستن دست دیروزا
نمیاد دیگه حتی به یادش فرداها

یه روز یه خونه ای بود که تابستوناش
روی پشتبومش ولو میشد خورشید

درخت انجیر پیری که تو باغ بود
همه کودکی های منو میدید.

یه اوازه یه اوازه یه اوازه
یه اوازه که تو سینم شده انبار

یه اشکی که میچکه روی گیتار
به اینها عاقبت کی گیرد این کارها

یه مردابه یه مردابه یه مردابه
یه مردابه توی تن از فراموشی

یه چراغی که میره روبه خاموشی
نگردد شعله ور بیهوده میکوشی.

وقتی تموم شد دیدم صورتم از اشک چشمام خیس شده ...
با صدای کف زدنهایی به خودم اومدم جمعیتی از زن ومرد و بچه دورمو گرفته بودنو داشتن واسم دست میزدن ...
اینا دیگه کجا بودن یه لحظه احساس خجالت کردم .
بلند شدم یه جوری خودمو گم وگور کنم که استادم با خوشحالی روبه روم ایستاد در حالی که قطره اشکی گوشه چشمش جمع شده بود به شونه هام زدوگفت:
حق شاگردی رو تموم کردی پسرم .
فکر نکنم دیگه شاگردی با احساس تر از تو بتونم پیدا کنم.
هیچ جوابی نداشتم که به استاد پیرم بدم فقط خم شدمو دستای چروکیدشو بوسیدم که اونم سرمو تو دست گرفتورو موهام بوسه ای نشوند .

جمعیت از دیدن این صحنه کلی احساساتی شدند و دوباره شروع به کف زدن کردن ...
چند تا دختر میخواستن ازم شماره بگیرن ... که من با سردی اونا رورد کردم ...
هر چی اصرار کردن که اهنگ دیگه ای واسون بخونم قبول نکردم .
خلاصه با کلی انرژی مثبت... دوتا گیتار از استادم خریدمو از اونجا بیرون زدم. و همراه اقای قاسمی راهی عمارت شدم.
وقتی رسیدم دیدم مانی مث همیشه خوش لباس داره واسه خودش تو حیات دوچرخه سواری میکنه .
از اقی قاسمی خواستم تا من سر مانی رو گرم میکنم اونم گیتارا رو ببره تو اتاقم .
با دیدنم مانی با سرعت با دوچرخش به سمتم اومد
_ سلام نیمایی کجا بودی حوصلم سر رفت
_سلام گلم کار داشتم ... خوب حالا بیا با هم سوار شیم ...
_ مگه تو هم بلدی نیمایی
_اختیار داری ملنی جان من جام قهرمانی دارم .. بیا پایین تا نشونت بدم ..
بزور خودمو تو دوچرخه فسقلیش جا دادمو گفتم خوب تو هم بشین ترکم تا با هم بریم ...
با خنده سوار شد و من سعی کردم حرکت کنم ...
همش کجو کوله میرفتم و وانمود میکردم داریم میافتیم تا مانی رو هیجان زده کنم ...
کل باغ و با اون دوچرخه دور زدیم پاهام حسابی درد گرفته بود اما خودمم دلم نمیومد دل تمومش کنم ...

نزدیک در بزرگ خونه بودیم که در به ارومی باز شد و سیاوش سوار لامبرگینی خوشرنگ پرتقالی لبخند به لب وارد محوطه عمارت شد...
مانی از دیدن ماشین اونقدر هیجان زده شده بود که از دوچرخه پرید پایین و جیغ زنون به سمت سیاوش دویید و هی میگفت: واییی وایی بابایی مرسی ...عاشقتم بابایی ...قربونت برم بابایی...
سیاوش با ژست خاصی از اون ماشین عروسک پیاده شدو مانی رو تو بغل گرفت و جواب بوسه هاشو داد ...
_اینم عیدی پسر گلم .. خوشت میاد ...؟؟
مانی هیجان زده با چشای گشاد همونطور که دستشودور گردن سیاوش حلقه کرده بود گفت : خوشم میاد ...؟ عاشقشم بابایی ... بچه های مدرسه اگه ببینن زبونشون بند میاد ...

سیاوش اونو نشوند رو صندلی راننده و گفت بیا توشو ببین ... همه چیزش همونه که میخواستی رنگ پرتقالی
تو دوزی چرمی مشکی و پرتقالی
دنده اتوماتیک ووو

چه خوب بود که مانی تو بچگیش به هر چی که ارزو میکرد میرسید ...
مزیت بابای پولدارم همین بود ...
یادم افتاد به گیتاری که واسش خریده بودم .. هدیه من در مقابل این ماشین هیچ بود .. یعنی مانی از کادوی منم به همین اندازه خوشحال میشد ؟

مانی رو به پدرش گفت: بابایی بریم یه دور باش بزنیم تو رو خدا

سیاوش که تا اون موقع توجهی به من نداشت برگشت سمتمو گفت :
بیا بریم یه دور بزنیم ناهارم بیرون میخوریم ...
نمیدونم چرا اما گفتم : بهتره پدر و پسر با هم برید من یکم کار دارم ...
مانی با اعتراض گفت :نیمایی بیا دیگه ..

سیاوش اومد سمتمو منو مثل یه بچه از رو دوچرخه بلند کرد و گفت :
این دوچرخه چه بهت میاد چطوری خودتو جا کردی رو این فسقلی ...
بیا بریم کلی باهات کار دارم ...

من از ترس اینکه دستش جایی بخوره و لو برم با اعتراض گفتم : منو بزار زمین سیاوش ..اذیت نکن ... چرا اینجوری میکنی ...

همونطور که به سمت ماشین مدل بالاش میرفت گفت: پسر مگه غذا گیرت نمیاد بخوری ؟ چرا اینقدر سبکی تو ؟

مانی هم از اون ور داد میزد : افرین بابایی بیارش ..

خلاصه منو انداخت رو صندلی جلو... مانی هم خودشو کشوند رو صندلی عقب... سیاوشم کنار من نشست .
در ماشین که به سمت بالا باز میشد با دکمه ای اومد پایین و سیاوش به سرعت ماشینو عقب روند و ازعمارت خارج شد ...
عجب ماشینی بود تو عمرم همچین چیزی ندیده بودم ... دنده هم نداشت جاش چند تا دکمه بود ...منم داشتم مثل مانی هیجان زده میشدم ...
تو خیابون اکثرا برمیگشتنو ما رو نگاه میکردند سیاوش اهنگ خارجی تکنویی گذاشته و صداشو بالا برده بود .
عینک ریبوند خوش استیلی هم به چشمای قهوه ای خوشرنگش زده بود
یهو دلم یه حالی شد .. نمیدونم چرا اما احساس کردم دلم میخواد با دستام صورت برنزه اش ناز کنم ...
یهو برگشت سمتمو گفت: چیه خوشتیپ ندیدی نیما خان ...؟؟
خودمو جمع و جور کردمو گفتم : صدای ضبط و کم کن زشته عین این تازه به دوران رسیده ها صداشو بردی بالا ...
مانی معترض گفت : ااا نیمایی با حاله
با این حرف مانی تسلیم شدمو ساکت تو صندلی نرم چرمی فرو رفتم ..
سیاوش با سرعت به سمت بیرون شهر میرفت ..

تو حال خودم بودم که مانی گفت اا خیلج فارس بابایه...

سیاوش با خنده به سمت مانی گفت: کاش همش مال بابات بود ...
اما حیف که بیشترش مال یه ایرانی کله کنده مقیم اماراته.

رو به من گفت: تو این مجتمع پول هنگفتی سرمایه گذاری کردم باز بشه
کلی سود میکنم ..
به مجتمع بزرگی که ستون های عظیمی قسمت وردیشو احاطه کرده بود نگاهی انداختم .
تو دلم گفتم این پولا از کجا میاد چه بدبختای که شبا حتی یه تیکه نونم ندارن بخورن و یکی هم مثل سیاوش .. اخه این چه عدالتی بود ...


همونطور که سیاوش داشت درباره اونجا واسه منو مانی توضیح میداد
کنار یه باغ با صفا ایستاد ... ماشینو با مهارت بین دوتا ماشین فراری و کمری پارک کرد و گفت : بپرید پایین که میخوام به خوشمزه ترین کباب بره ای که تو عمرتون خوردین دعوتتون کنم ..
تو دلم گفتم : مگه کباب با کباب فرق میکنه همش یه مزه میده ...
دستای مانی رو گرفتمو سه تای وارد باغ شدیم ..
سرو های شیرازی دو طرف سنگ فرش قهوه ای که وسطش جوی ابی بود احاطه کرده و تا محوطه الاچیق کاری شده میرفت .....
بوی بهار تمام فضا رو پر کرده بود. چند تا قناری زرد تو یه قفس اواز سر داده فضا رو رویای تر کرده بودند .
جمعی از پسر دخترای پولدار واسه خودشون زیر یکی از الاچیق های بزرگ دوره گرفته بودند.
دو نفر گیتار میزدند و دختری با صدای ملیح اهنگ شاد مریم و میخوند و بقیه دست میزدند و یه چند تایی هم اون وسط با عشوه قر میدادند ...
جالب بود که بهشون گیر نمیدادند...
ما هم کنار الاچیق رو به گلای پیچک نشستیم.

مانی هم مثل من هیجان داشت .. اخه سیاوش خیلی عوض شده بود دیگه سرد وخشک رفتار نمیکرد بلکه خیلی هم بزله گو و خوش مشرب شده بود .. ام هنوزم نسبت به جنس زن حس خوبی نداشت ..
اخه یکی از دخترای اون جمع با دیدن سیاوش به سمتمون اومد و گفت افتخار میدید تو جشن کوچیک ما شرکت کنید .. امروز ما همه رو بخاطر سال نو مهمون کردیم ..
سیاوش با لحن خشک و جدی گفت : نه ترجیح میدیم تنها باشیم ..
دختر باز با عشوه گفت: ااا ...چرا تنهایی که مزه نمیده ؟
باز سیاوش با همون لحن گفت : فعلا که به ما خیلی مزه میده ...

دختر بیچاره دمق به سمت بقیه رفت ...

مانی هم که انگار بدش نیومده بود به باباش گفت : خوب حالشو گرفتی بابا سیاوش ... اااه اینقدر بدم میاد از این دخترای لوس ...
عین ملینا بود ...ااه اه..
منو سیاوش زدیم زیر خنده با دستم موهای بلوندشو تو ریختمو گفتم : ای ناقلا .. تو که کلی باهاش بازی کردی...
مانی سرشو با اخم عقب کشید و گفت : خوب مجبور بودم ندیدی چه پرو انه اومد دست منو گرفت .. این بزرگ بشه چی میشه...

وای از شیرین زبونی مانی اینقدر خندیدم که داشت اشک از چشمامون میومد ...
از خنده ما اونم به خنده افتاد ...
با سرفه گارسون که منو به دست بالا سرمون ایستاده بود به خودمون اومدیم ...
سیاوش بدون نگاه کردن به منو گفت : کباب بره مخصوصتون همراه با مخلفاتش ...
ربع ساعتی گذشت غذا رو اوردن ... شروع کردیم به خوردن .. به فکر خودم خندیدم ..
همیشه فکر میکردم همه کبابا مثل مال اضغر جیگرکیه سر کوچمونه اما با خوردن این فهمیدم که اون فقط یه اشغال گوشت بیشتر نبوده...

بعد از غذا مانی رفت کمی بازی کنه وسیاوشم سفارش قلیون میوه ای سلطانی رو داد همراه با چایی ..
وقتی سفارشو اوردن به من گفت نگو که قلیونم نمیکشی...
لبخندی زدمو گفتم : این بار و نه با اینکه مضرره یه وقتایی میکشم ..
الانم از اون وقتاست ...
قلیونه دو تا نی داشت یکیشو من برداشتم یکیشو سیاوش ...
بعد از اون کباب عجیب مزه میداد ...
با کشیدنش سرگیجه با حلی گرفتم انگار رو زمین نبودم ... وقتی سرمو بالا میکردم همه چیج دور سرم میچرخید ..
سیاوش که دید من دارم الکی میخندم گفت چیه نکنه با قلیون مست کردی پسر ؟
خندم بند نمیومد سیاوش نی رو ازم گرفت و گفت بده به منکه دیگه انگار زیادی کشیدی...

تا حالا این جوری نشده بودم گفتم وای چه حاله با حالی داد ...
از حرفم خندش گرفت ... یهو گفت نیما
با همون حال گفتم: جانم
با این حرفم جا خورد ...
_میخوام یه چیزی بهت بگم نه نگو ...
_چی؟
_ ببین من به یه مشکلی بر خوردم که فقط به دست تو وا میشه
یکم خودمو جمع و جور کردمو گفتم : چه کاری هست که با این همه ثروت نتونستی انجامش بدی و محتاج یه اس و پاسی مثل من شدی؟
مطمئن باش که با پول حل نمیشه وگرنه تا حالا انجام شده بود...
_حالا بگو ببینم چی هست این مشکلت؟
_ببین نیما این مرده که میگم همون سرمایه گزار اصلی خلیج فارس امشب تو عمارتش به مناسبت سال نو جشن گرفته و همه سرمایه گزارا رو با خانوادشون دعوت کرده ...
_خوب این کجاش مشکله؟
_مشکل سر چیز دیگه است .
_دختر این مرد تو سفر اخری که به امارات داشتم از شانس کجم با من هم سفر شد حالا بماند چه اتفاقایی افتاد اما چون میدونست زنم مرده میخواست با ستفاده از زور پدرش خودشو قالب کنه ... .. منم مجبور شدم یه دروغ گنده بهش بگم ...
_چه دروغی ؟ ؟
_اینکه .. خوب ... چه جوری بگم ..
_ااا خفم کردی بگو خوب دیگه..
_بش گفتم من با دخترا کاری ندارم ...
_ خوب این کجاش دروغه .. واقعیته من که تا حالا ندیدم با دختری باشی...
_نه منظورمو نگرفتی ...
_چه منظوری خوب رک بگو دیگه ..
_بابا این حرفو زدم که فکر کنه من همجنس بازم ... حالا فهمیدی؟
با این حرفش اب دهنم پرید تو گلوم و افتادم به سرفه ...
_تو .. تو چطور .. تونستی همچین حرف مزخرفی بزنی سیاوش... فکر نکردی دربارت چه فکری میکنه؟
_ خوب میخواستم که همین فکر و بکنه ... حالا بدبختی جای دیگست ...
_دیگه چیه؟
_ اون که حرفمو باور نکرد .. گفته اگه راست میگم امشب باید اون مردو همرام بیارم به جشن پدرش.. وگرنه یه کاری میکنه که پدرش منو از پروژه بندازه بیرون...
حالا اینش مهم نیست فقط میخوام یه جوری از شر این دختره راحت شم...
_خوب حالا اونوقت من این وسط چی کارم؟ هان؟
_ااا نیما چرا خنگ بازی در میاری خوب معلومه قراره تو نقش اون مرد عاشقو ایفا کنی...
_عمرا حرفشم نزن سیاوش .. چی فکر کردی هان؟
چطور میخوای بخاطر حرفای یه دختر وجهه اجتماییتو به گند بکشی مگه دیوونه شدی ..؟ بعدشم من خودم امشب کلی برنامه دارم ...
_ خیلی پرو شدی نیما تو مثلا پرستارمانی هستیا؟
_خوبه خودت میگی پرستار مانی ام...
_نخیر یه جور دیگه بهت میگم .. یا امشب با من و مانی میای این مهمونی و نقشتو قشنگ بازی میکنی یا همین الان اخراجی... خود دانی...
باورم نمیشد اینقدر جدی این حرفو زد که دهنم بسته شد ..
چطور میتونستم از مانی دل بکنم ... این انصاف نبود ...
با عصبانیت از رو تخت بلند شدمو اومدم پایین کفشامو پوشیدمو به سمت ماشین راه افتادم ...
سیاوشم سریع پشت سرم اومد ...
_کجا ؟ نیما با تو ام میگم کجا ؟
_ تو ماشین جناب عالی ...
با ین حرفم با شوق از پشت بغلم کرد و گفت: قربون تو رفیق خوب .. جبران میکنم نیما ...
_نمیخواد جبران کنی .. به اندازه کافی ولخرجی کردی...
سیاوش با شوق مانی رو ص دا زد و هر سه تا مون سوار ماشین شدیمو به سمت عمارت برگشتیم ..

توی راه سیاوش کبکش خروس میخوند و سر به سر مانی میذاشت اما من نگران در خود فرو رفته بودم .. فکر اخر و عاقبت این کار بد جوری اعصابمو به ریخته بود ...
تو اتاقم بودم ... از فکرداشتم دیوونه میشدم نه نباید این کارو میکردم .. اگه دختره جلو اون همه ادم ابروی سیاوشو میبرد چی ..وای خدا چیکار کنم ؟
باید برم به سیاوش بگم که تو این نقشه مسخرش شرکت نمیکنم ...
اره حتی اگه اخراجم کنه این کارو نمیکنم ..

به سمت اتاق سیاوش رفتم بدون اینکه در بزنم وارد شدمو گفتم : ببین سیاوش من ....
از چیزی که دیدم شکه و شرمگین سرموبرگدردوندم ...
سیاوش تازه از حمام بیرون اومده بود داشت با حوله اندام ورزیدشو خشک میکرد ...
با دیدن منگفت : چی میخواستی بگی نیما؟ چرا روتو برگردوندی پسر ...
با لکنت زبون گفتم : هه...هیچ..هیچی... دارم میرم اماده شم ...
همونطور که سرمو انداخته بودم پایین سریع خواستم از اتاقش بیام بیرون که با خنده جلوم ایستادو گفت : نیما واقعا بعضی کارات ادمو به خنده میندازه ... چون لباس تنم نیست اینطوری میکنی؟ خوب نیست پسر این قدر خجالتی باشه ... حتما استخرم که میری چشماتو میبندی هان؟
هلش دادم عقب و گفتم: نخیر.....برو کنار
اما ول کن نبود باز جلوم وایساد و گفت:چی میخواستی بگی؟ تا نگی نمیزارم بری...
سرمو گرفتم بالا و خواستم بگم که نمیام اما با دیدن اون چشمای خمار قهوه ایش گفتم: هیچی میخواستم بپرسم چی میپوشی تا منم باهات ست کنم؟
خندیدو گفت همین...؟
_اره
رفت سمت کمدشو ربدوشامشو پوشید بعد جعبه بزرگ کادو پیچ شده ای از تو کمدش بیرون اورد وداد دست من وگفت : اینم عیدی تو پسر گل..
کمی جا خوردم فکر نمیکردم واسه من کادو گرفته باشه ...

گفتم: لازم نبود خودتو به زحمت بندازی ...
_چه زحمتی این کادو حتی جبران یه ذره از کارایی که واسه مانی کردی رو نمیکنه ....
برو سریع اماده شو که دیگه باید بریم ...
خودمو سپردم دست تقدیرم ..همون تقدیری که منو به اونجا کشیده بود .
تو اتاقم در جعبه رو که خیلی زیبا کادو پیچ شده بود و باز کردم..
کت و شلوار خوشدوختی به رنگ نقره ای با دکمه های براق مشکی ... پیراهنی از جنس ساتن و کفشهای چرمی اعلا به رنگ دکمه ها ... کراباتی به رنگ نقرای مات درون جعبه خود نمایی میکرد ...
چه سلیقهای داشت مطمئن بودم چند ملیونی این جعبه واسش اب خورده....
ست لباس رو پوشیدم کیپ تنم بود ... موها مو با اتومو حسابی خوشحالت کردم نباید جلو اون دختره کم میاوردم حتی به عنوان یک مرد ...
در اتاقم زده شد مانی با کت و شلوارخوشگلی با ترکیبی رنگ طوسی و مشکی مقابلم ظاهر شد... سیاوشم پشت سرش یا ترکیبی درست برعکس من اومد داخل پدر وپسر باهم سوتی کشیدندو منو با نگاهشون معذب کردن .
مانی خوشحال دویید سمتمو گفت : نیمایی چه دختر کش شدی...
لپشو کشیدمو گفتم: شیطونک اخه تو میدونی معنی این حرف چیه که میزنی؟
دستشو با قلدوری زد به کمرشو گفت : معلومه که میدونم یعنی دخترا واست غش میکننو میمیرن...
سیاوش که ساکت با نگاه خیره ای به من تو دهانه در ایستاده بود اومد سمت مانی اونو زد زیر بغل و گفت : ای قربون این خوش زبونی پسر خودم برم که به باباش رفته....
کلی خندم گرفته بود از این حرفش جلو تر از اونا از اتاق اومدم بیرون و گفتم : سوسکه به بچه اش میگه قربون دست و پای بلوریت برم ...
سیاوش سرخوش گفت : دست شما درد نکنه نیما خان حالا ما شدیم سوسک ... مانی رو گذاشت زمین و گفت بریم حالشو جا بیاریم بهمون میگه سوسک...
با این حرف مانی و خودش افتادن دنبالم که منو بگیرن ...
من بدو اونا بدو تا نزدیکای ماشین دوییدم دیگه از نفس افتاده بودم که سیاوش با یه جست از پشت منوگرفت ...
دستشو دور گردنم حلقه کرده بود و محکم فشار میداد و میگفت: به کی گفتی سوسک؟ هان ؟
_ آی گردنم.... آی ولم کن سیاوش ... ول کن شکوندی گردنمو ....
_بگو غلط کردی تا ولت کنم نیما ...
مانی هم از اون طرف منو قلقلک میداد وای که از دردو خنده داشتم میمردم ...
با داد گفتم : غلط کردم بابا ولم کنید ...
با این حرفم سیاوش و مانی دستاشونو به هم زدند و خوشحال از تسلیم من
منو رها کردن و سوار ماشین شدن ...
منم بی رمق رفتم رو صندلی نشستم ... و تا رسیده به مجلس چیزی نگفتم ...
وارد خیابون قدیمی قصر و دشت شدیم جایی که پر بود از خونه باغ های چندین ساله ...
با ماشین وارد خونه باغ خیلی بزرگی شدیم ....تا چشم کار میکرد درخت بود و اصلا تهش معلوم نبود ...
از چند تا جاده سنگفرش شده گذشتیم تا عمارت چراغونی شده و باشکوه
دیده شد ...
اوه چه خبر بود کلی ماشین همشم مدل بالا گوشه ای از محوطه پارک شده بود ...

نیما با لحن کودکانش گفت:وای بابایی ببین چه ماشینایی ..
سیاوشم با خنده گفت: به شو ماشین و لباس خوش اومدین...
پیاده شدیم هر سه با هم به سمت عمارت به راه افتادیم .. صدای موزیک تو فضا پخش بود ... صدای هم همه و خنده از هر گوشه سالن به گوش میرسید ...
لوستر بزرگی به سقف اویزون بود که همه جا رو مثل روز روشن میکرد ...


یدفعه با صدای عشوه گر زنی که سلام کرد به خودم اومدم ...
سیاوش بازوی منو گرفت و رو به صدا چرخوند.... و خیلی رسمی با دختر شروع به احوال پرسی کرد ...
اوه چی میدیدم ... دختری با پوست فوق العاده روشن موهای هایلایت شده شرابی با چشمای به رنگ خاکستری ... لبای خوشرنگ غلبه ای و اندامی که شبیه مانکنا بود پوشیده در لباس قرمز اتیشی رنگ که فقط از سینه تا قسمتی از رونای خوش فرمشو گرفته بود .... جلوم ایستاده بود و دستشو با اون ناخن های مانیکور شده قرمز رنگ به سمتم دراز کرده بود .....
سیاوش اروم به پهلوم زد ... به خودم اومدم و دستای اونو فشردم که دختر با همون صدای ظریف گفت : بهنوشم ...
سعی کردم صدام نلرزه منم گفتم: نیما هستم...
بهنوش در حالی که خیلی خصمانه دستمو فشرد گفت: از اشنایتون خوشبختم ...
منم نامردی نکردم دستشو خیلی محکم فشردم و گفتم : همچنین...
از درد ابروهاش تو هم گره خورد اما چیزی نگفت ...
ما رو به اون طرف سالن جاییکه پدرش بود راهنمایی کرد ... توی راه اروم به سیاوش گفتم : واقعا مشکل داری سیاوش ... ببین همه پسرا ومردای مجلس با چشماشون دارن دسته قورتش میدن اونوقت تو ...
سیاوش نگام کرد خواست جواب بده که
صدای ملوس اشنایی گفت:
_ سلام مانی ... تو هم اینجایی ...
_مانی زیر لب گفت: ااه این دختره اینجا چیکار میکنه ...
سیاوش با خنده برگشت سمت ملینا وگفت: سلام ملینا خانم ... شما هم اینجا تشریف دارین؟
ملینا با همون لحن خوشمزش گفت: اله با مادلم و بابام اومدیم ...
بعد دست مانی رو گرفت و گفت: میزالی مانی با من بیاد بلیم پیش بابام ...
سیاوش با خنده گفت : البته ....مانی جان با ملینا برو بازی کن تا حوصلت سر نره ... واسه تحویل سال صدا ت میکنم ...

مانی بی میل همراه ملی رفت ...


رو به سیاوش کردمو گفتم انگار مانی هم مثل خودت از دخترا فراریه ...
سیاوش با نیش خندی گفت: خودت چی ؟... منم تا حالا ندیدم دوست دختری داشته باشی یا تو این فازا بپری ...
پس تو هم یه مشکلی داری ...؟

از حرفش جا خوردم .. به اینجاش فکر نکرده بودم .. من من کنون گفتم :
نخیر اینطورام نیست من تا حالا موقعیتشو نداشتم ... در واقع موقعیت مالیم اجازه این کارو بهم نمیداد ...
_ چرند نگو پسر از تو مفلس تر چند تا دوست دختر دارن اونوقت تو ...

بهنوش که جلو تر از ما رفته بود این بار با دو تا نوشیدنی سمتمون برگشت ...
_ بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید ...
گیلاسای مشروبو ازش گرفتیم ...
که به سیاوش گفت : سیاوش جان میشه یه لحظه بیای پدر میخوان شما رو ببینن ...
سیاوش نگاهی به من انداخت و گفت : الان بر میگردم نیما جان ...
با این حرف شراره های خشم و تو چشمای خاکستری بهنوش زبونه کشید .. اما لبخند مصنوعی زد و گفت ...الان میگم نصرت جون بیاد پیشش تنها نیاشه ...

منم لبخندی مثل خودش تحویلش دادمو گفتم: زحمت نکشید ..من با خانوما
ابم تو یه جوب نمیره ...
_ ااا اما اگه نصرت جونو ببینید نظرتون عوض میشه .....
بعد صدا زد : نصرت جون .. نصرت میشه بیای اینجا ..
وای ننم وای این کی بود دیگه ...
یه مرد چهار شونه قد بلند عین این شرکت کننده های برنامه قوی ترین مردان جهان روبه روم ظاهر شد و دستای عضلانیشو به سمتم دراز کرد و گفت: سلام 
نگاهی به بهنوش که با لبخند موذی کنار سیاوش داشت به سمت پدرش میرفت انداختم ...
با خودم گفتم حالا که اینطور شد داغ سیاوشو که رو دلتش میزارم هیچ یه کاری میکنم که از حسد دق کنه ...

دست نصرت و به گرمی فشردمو با خنده گفتم نیما هستم خوشوقتم ..
نصرت منو به گوشه دنج سالن کشوند و گفت : تا حالا پسر به ظریفی تو ندیدم نیما جان ...
با خنده گفتم: چی کار کنم نصرت جان از فقر اهن اینطور لاغر مردنی شدم ....
با دستش زد پس کمرموگفت: شوخ طبعم که هستی ...
خواست ازسینی خدمت کاری که از جلومون رد میشد مشروب برداره که پیش دستی کردمو گیلاس مشروبی خودمو دادم دستش و گفتم بفرمایید ...
با تعجب گفت: خودت چی پس؟
_ممنون تو خونه صرف کردم
_نه مگه میشه حتما باید با منم بخوری ...
معلوم بود که میخواد منو مست کنه و خیالات واهیشو اجرا کنه ...

از اون که اره از من که نه ....
خلاصه یه گیلاس برداشت و زد به مال من و گفت میخورم به سلامتی اشنایی با نیمای گل ...
وای یه نفس داد بالا تو همین هین منم تمام مشروب لیوانمو سریع خالی کردم تو گلدون کنارم ...
وقتی لیوان خالی منو دید گفت : خوشم میاد ظرفیتت بالاست .. یکی دیگه بخوریم ...
که گفتم : نه ممنون ترجیح میدم واسه جشن سر حال باشم
به زور لیوان دیگه ای داد دستمو گفت : اینجوری سر حال تر میشی ...بخور جونم
بازم همون کارو کردم ... یهو فضا همراه با رقص نور نیمه تاریک وموزیک عاشقانه ای پخش شد ....
نصرت دست منو گرفت و کشید وسط ....
خدا جون میخواست با من تو اون جمعیت تانگو برقصه .. پس هدف بهنوش این بود میخواست ابروی منو ببره ...
میخواستم خودمو از دستش خلاص کنم اما زورم بهش نمیرسید ..
از اونطرف بهنوشو دیدم که عاشقانه داشت با سیاوش میرقصید ....
با دیدن لبخند موذیش اتیش گرفتم ... همه داشتن یه جوری بهم نگاه میکردن ... زیر لب هی پچ پچ میکردن ... اب از سرم گذشته بود اتفاقی که نباید می افتاد افتاده بود ...وانمود کردم با نصرت دارم میرقصم ..

یهو تو یکی از چرخ زدن های رقص که از نصرت جدا شدم خودمو کشوندم سمت سیاوشو حلقه دستای بهنوشو از گردنش باز کردمو هلش دادم عقب و گفتم : از نصرت جونت خوشم نیومد بهتره خودت بری باش برقصی ...
دست سیاوشو محکم گرفتمو بی توجه به اطرافیان شروع کردم به رقصیدن ...

بهنوش جا خورده و خشمگین از این حرکت من عقب عقب از اونجا دور شد ... نصرتم شاکی پشت سرش رفت ...

سیاوش خندون گفت : دمت گرم نیما .... راحت شدم .. داشت خفم میکرد ...
نگاهی به اطراف انداختمو گفتم :ناراحت نیستی که ابروت رفت...
یهو منو محکمتر به خودش فشرد و گفت :کاریه که شده رفیق... تو که میدونی من هیچ وقت به حرفای مردم اهمیت ندادم ...
ناراحت گفتم : اما اخه الا اونا یه جور دیگه بهت نگاه میکنن ...
بیخیال گفت: بزار هر جور میخوان فکر کنن ..

تو همین لحظه شمارش معکوس شروع شد ...
9..8..7..6..5..4..3..2..1...
صدای توپی که از بیرون عمارت اومد نشون از ورود به سال جدید بود.

مانی خندون به سمتمون دویید و گفت عیدتون مبارک ... دو تامون بوسیدیمشو عیدو بهش تبریک گفتیم .. بعد هر سه به سمت بیرون عمارت رفتیم .
مشغول تماشا کردن اتیش بازی قشنگی که تو اسمون به راه انداخته بودند شدیم ..... محوطه رو کامل تاریک کرده بودند تا نور های پخش شده تو اسمون به خوبی دیده بشه ...
اونجا هم ملینا دست از سر مانی برنداشت و اومد اونو با خودش برد ...
تو فکر عیدایی بودم که کنار سفره هفت سین خوشگلمون با مادرمو پدرم مینشستیم و
با صدای قران خوندن اونا قدم به سال جدید میذاشتیم... یاد اون روزا قلبمو به درد اورد ...

تو همین هین بازم بهنوش خلوتموبا صداش بهم زد....
خودشو انداخت تو بغل سیاوشو گونه های اونو بوسید و گفت : سال نو مبارک عزیزم ...میای بریم پیش پدرم عیدو تبریک بگیم ؟
سیاوش خودشو کشید عقب و خواست چیزی بگه که من پیش دستی کردم و گفتم:نه ....سیاوش جان هنوز عیدو به من تبریک نگفته پس هیچ جا با شما نمیاد ....
از لج بهنوش دستمو حلقه کردم دور گردن سیاوشو گفتم :عیدت مبارک سیاوش جون ...
دل تو دلم نبود .. نمیدونستم سیاوش چه عکس العملی نشون میده اما دل و به دریا زدمو خیلی سریع و نرم لبامو رو لبای غلبه ای سیاوش گذاشتمو با حرارت بوسیدم ... اونم با اینکه کمی جا خورده بود اما خیلی قشنگ و نرم جواب بوسه امو داد ...
جیغ خفیفی که از گلوی بهنوش بیرون اومد دلمو خنک کرد ...
با دستاش هر دومونو هل داد عقب و گفت: کثافتای اشغال .. هرزه های عوضی ... و از بینمون رد شد و رفت ...
خودمو کشیدم عقب روم نمیشد تو چشای سیاوش نگاه کنم سریع از اونجا دور شدمو رفتم کنار ماشین ایستادم ....
این چه کاری بود که من کردم ... حالا اون چه فکری میکنه .. وای داشتم دیوونه میشدم ..
همینطور که با خودم حرف میزدم مانی رو دیدم که به دواومد سمتم...
سیاوشم پشت سرش بی هیچ حرفی در ماشینو باز کرد و سوار شدیم ..
هر دو ساکت بودیم اما مانی با تب و تاب داش از شیطونی هایی که با ملینا انجام داده بودند میگفت ....
تو اتاقم بودم کلافه و سر در گم ... از فکر اینکه سیاوش چه برخوردی باهام میکنه داشتم میمردم.
کنار پنجره رفتمو به اسمون پر ستاره و مهتابی نگاه کردم.
چراغای باغ فضا رو خیلی رویایی و قشنگ کرده بودند . یه لحظه فکر لبای خوش طمع سیاوش دلمو لرزوند.....
حرکت چیزی کنار ابگیر توجهمو جلب کرد ...اره بام سیاوش بود بود .
نشسته بود و دستای مردونشو تو موهای خوش حالتش فرو کرده بود و با ژست غمگینی سیگار میکشیدو دودشو حلقه حلقه به اسمون میفرستاد .معلوم بود حسابی فکرش مشغوله.
. کاش میتونستم برم بهش بگم من یه دخترم و خودمو از این وضعیت فلاکت بار نجات بدم...
اگه اینقدر نسبت به زنا بدبین نبود این کار شدنی بود اما حالا ... نه نباید میذاشتم بفهمه ... باید صبر میکردم ببینم خودش چی کار میکنه ..
باید سعی کنم خودمو بیتفاوت نشون بدم . من که کار بدی نکردم . خودش خواست که این بازی رو انجام بدم ...
پاپیون بزرگی با روبان هایی که خریده بودم درست کردموو به گیتار مانی وصل کردم.
اروم در اتاقشو با کردمو گذاشتمش کنار تختش . به صورت معصومش نگاه کردم. چه اروم خوابیده بود . گونه اشو به نرمی بوسیدمو اومدم بیرون .

اونقدر تورختخوابم تقلا کردم تا بالاخره دم دمای صبح خوابم برد .

صدای خشک و رسمی گفت: اقای وحدانی ساعت ده صبحه نمیخواید بلند شید .
به ارومی چشمامو باز کردم سیاوش با قیافه سرد و بی روحی بالا سرم بود .
از تختم اومدم پایین وبا دلهره گفتم: سلام ... ببخشید دیر خوابیدم و..
نذاشت صحبتموادامه بدم گفت: سریع وسایلتونو جمع کنید ...
دلم فرو ریخت ...داشت منو اخراج میکرد ...
گفتم : اخه چرا؟
پشت به من داشت به سمت در اتاقم میرفت که گفت: مانی رو هم اماده کنید میخوام یه سر به ویلای شمالم بزنم ...
این حرف و که د نفس راحتی کشیدمو و گفتم چشم...
تو دلم گفتم نمیتونستی مثل ادم بگی .. که اینطور میخواست دوباره بشه همون ادم خشک و مقرارتی .... باید مواظب رفتارم باشم ...
لباسامو پوشیدمو رفتم تو اتاق مانی ...
دیدم گیتار و به اشتباه تو بغل گرفته و داره رو سیماش دست میکشه ...
گفتم : پسر گل اشتباه گرفتیش ...
مانی با شنیدن صدام با شوق سرشو برگردوندو گیتار و گذاشت کنار و دویید تو بغلم و گفت: سلام نیمایی ...بیا بیا زود بهم یاد بده چطوری بزنمش...
با خنده گفتم: کیو بزنی ؟
_گیتارو دیگه ..
گذاشتمش زمین و گفتم : اینو نباید بزنی باید بغلش کنی و نازشو بکشی ...
مانی با خنده گفت: اااا نیمایی مگه ارمه که نازش کنیم ..؟
_اره گلم ...با یه ساز باید مثل یه ادم رفتار کنی تا قشنگ واست بخونه ...
بعد به روش درست گیتار و گرفتم تو دستمو وکمی براش ملودی زدم ...
اونقدرهیجان زده شده بود که هی کنارم بالا و پایین میپرید..
یهو در اتاق مانی باز شد و سیاوش عصبانی اومد داخل و رو به من گفت: مگه نگفتم سریع اماده شید ؟ نشستی واسه من مسخره بازی در میاری؟

از حرفاش جا خوردم ..مانی با صدای ترسیده گفت: بابا سیاوش چرا نیمایی رو دعوا میکنی؟
سیاوش این بار کمی اروم تر گفت: واسه اینکه به حرف من گوش نکرده ... حالا هم بدو برو لباساتو ببپوش و چیزایی که میخوای بده به نیما تا برات بزاره تو ساک .. میخوایم بریم کنار دریا که دوست داری...
با این حرف مانی دوباره شاد و خندون دویید تو بغل بابا شو گفت: جونمی بابایی .. اب بازی .. شنا ... وایی...

از کنارشون بی حرف گذشتمو به اتاقم رفتم . بغغض راه گلومو بسته بود .اما نمیتونستم گریه کنم ..
وسایلمو تو ساکم ریختم... بد جوری گریم گرفته بود رفتم تو دستشویی و چند مشت اب به صورتم زدم .. قطره های اشک اروم از گوشه چشمام اومد پایین ... اخه چرا...... چرا سیاوش .... با من اینطوری میکرد ..مگه من چی کارش کرده بودم؟
چند دقیقه بعد اروم شده بودم .. به اتاق مانی رفتم و وساییل اونم جمع کردم .
وقتی میخواستیم سوار ماشین بشیم بی توجه به سیاوش رفتم کنار مانی رو صندلی عقب نشستم .. که باز سیاوش با لحن بدی برگشت گفت ..
فکر کردی راننداتم؟ بلند شوبیا جلو....
دلم میخواست از ته دلم رو سرش داد بکشم ... اما چه ارزوی محالی . بی صدا رفتم جلو نشستم . هنوز در رو نبسته بودم که ماشینو با سرعت به حرکت در اورد ....

یک ساعت نگذشته بود که راهی جاده شیراز اصفهان شدیم ...
تو راه انگار مانی هم متوجه وضعیت غیر عادیمون شده بود چون اونم بی صدا نشسته بودو چیزی نمیگفت ...
طرفای ساعت سه بعد از ظهر بود که به اصفهان رسیدم .. مافرای نوروزی همه جای شهر دیده میشدند .. معلوم نبود اونا از کی اومده بودند ...
با شادی و خنده های کودکانه مانی از دیدن سی و سه پل و قایقای درون رودخونه کمی جو ماشین بهتر شد. سیاوش شروع به شوخی و خنده با مانی کرد .. اما همچنان رابطه بین ما سرد و خاموش بود .. فقط وقتی مانی ازم سوالی میکرد جوابشو میدادم در غیر اون صورت ساکت نظاره گر اطراف بودم ...
به همین منوال گذشت شب تو هتلی در تهران نزدیک جاده رو به شمال گذزوندیم و صبح زود به به سمت جاده سر سبز چالوس رفتیم .. صبحونه هم تو راه دل و جیگر به سیخ کشیده خوردیم که کلی مزه داد.
کم کم یخ بین منو سیاوشم داشت باز میشد .
تو جاده ای بودیم که از یه طرف به جنگل و از طرف دیگه به دریا ختم میشد ..
اونقدر این جاده زیبا بود که همه رو مات و مبهوت کرده بود تو یه لحظه پسر و دختری رو دیدم که با دو میخواستند از اون جاده که ماشین ها هم با سرعت ازش رد میشدند .. عبور کنند که دختره با اون کفشای پاشنه بلندش وسط جاده خورد زمین و نزدیک بود بره زیر ماشین که پسره اونو هل داد رو خط میانی جاده و ماشین جلویی ما خورد به اون ..
صحنه وحشتناکی بود پسر با برخورد به ماشین تو هوا بلند شدو اونطرف جلوی ماشین ما پهن شد رو اسفالت فقط یه لحظه دیگه مونده بود که بره زیر چرخای ماشین ما که سیاوش ترمز کرد ... نفس تو سینه هامون حبس شده بود .. محال بود با اون ضربه ای که بهش خورده بود زنده مونده باشه ... صدای جیغ دختر ما رو از بهت در اورد ... سریع ازماشین پایین اومدم و به سمت پسر رفتم .. سرش غرق خون بود ... نبضشو گرفتم ..خیلی ضعیف میزد ...باید با احتیاط بلندش میکردیم ..
ماشینای پشت سر ما هم ایستادند .. دختر جیغ میکشید و لنگ لنگون به سمت ما میاومد .. یکی داد میزد شماره ماشینو بردارین ..اما دیر شده بود .. اون ماشین به سرعت فرار کرده بود .
خواستم پسر و بلند کنم اما زورم نرسید .. سیاوش و چند تا مرد دیگه اومدن کمکم کردند در عقب و باز کردیم به مانی گفتم بپر جلو ...
نشستم عقب و سر پسرو گرقتم تو بغل .. دختر هم کنار مانی در حالی که گریه میکرد نشست ..سیاوش به سرعت به سمت بیمارستان بین راه رفت ..
سیاوش خیلی عصبانی بود رو به دختر گفت: اخه این چه کار مسخره ای بود.. کدوم ادم عاقل وسط این جاده شلوغ میدوه؟
دختر فقط زار میزدو میگفت تو رو خدا داداشمو نجات بدین .. تو رو خدا .. شایان غلط کردم ..شایان عزیزم تو رو خدا زنده بمون ... همش تقصیر من بود ... با دیدن این وضع واسه اروم کردن دختر گفتم :اروم باش دختر خانم . داداشت زنده میمونه ..نگران نباش .. نبضشومن گرفتم میزنه ..اون جعبه رو بدین تا خون صورتشو پاک کنم ...
دختر همچنان ناله میکرد و از خدا میخواست برادرش زنده بمونه ...
با دستمال خونای صورت پسرو تمیز کردم از کنار موهای خرمایی رنگش به ارومی خون گرم پایین میومد . چند تا دستمال گذاشتم روش ..
همونطور که داشتم صورتشو پاک میکردم پسر ناله ای کرد و چشمای خمار سبز رنگشو به سختی به روم باز کرد و گقت : اه اه سرم ... فرنوش ... فرنوش کجاست؟ اه .. من کجام ...
با شنیدن صداش دختر بین گریه خندیدوبه سمت عقب خم شد و دستای شایان و گرفت و گفت: من اینجام داداشی ..قربونت برم .. حالت خوبه ؟ الان میرسیم بیمارستان ..
شایان سعی کرد بلند شه من زیر کمرشو گرفتم کمی بلندش کردمو گفتم : مواضب باش شاید جایییت شکسته باشه ...
شایان در حالی که به سختی خودشو تو بغل من جابجا میکرد گفت: نه مطمئنم جاییم نشکسته اما حسابی کوفته شدم ...
این بار سیاوش گفت: با اون پروازی که تو هواداشتی محاله استخونات سالم مونده باشه...
شایان در حالی که لبخند محوی رو لبش بود گفت : اره واقعا معجزست .. خدا بهم رحم کرد .. اما میدونم جاییم نشکسته جز سرم .. ببخشید که شما رو هم تو زحمت انداختیم ..
فرنوشم که دیگه خیالش راحت شده بود با نگاهی از سر قدر دانی گفت: واقعا ازتون ممنونیم .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم ...
سیاوش گفت: تشکر لازم نیست اما از این به بعد خواهشان دیگه وسط جاده ندویید.. اخه هم خودتونو اش و لاش میکنید هم بقیه رو بد بخت .. اگه من به موقع ترمز نکرده بودم که الان این اقا شایانتون رفته بود اون دنیاووو

یهو فرنوش با حالت قهر گفت: ااا وا خدا نکنه .. زبونتونو گاز بگیرید ...حالا که به خیر گذشت ..
شایان که انگار یکم رو به راه تر شده بود گفت : ایشون درست میگن فرنوش جان اگه شما منو وس وسه نمی کردی که بریم اونسمت جاده یه بار دیگه دریا رو ببینیم این اتفاق نمیافتاد ...
دیدم که فرنوش دوباره بغض کرده اماده گریه کردنه که من گفتم: فرنوش جان که کناهی نداره ..
با این حرفم برگشت و لبخند تشکر امیزی زد.
که گفتم : اما تقصیر اون کفشای پاشنه بلند بود که واسه دوییدن ساخته نشدند ... وگرنه شما راحت از جاده رد شده بودین .. این با همگی از یافه دمق فرنوش زدند زیر خنده که فرنوش گفت : اره همش تقصیر منه حالا خوب شد ...
شایان دلجویانه دستی به سر خواهرش کشید و گفت: ناراحت نشو فرنوشکم داریم کمی شوخی میکنیم ..
به بیمارستان رسیده بودیم .. با کمک فرنوش شایانو بردیم داخل واسه معینه .. که همونطور که خودش تشخیص داده بود صدمه جدی ندیده بود اما واسه احتیاط از سرشو دنده هاش عکس گرفتن ...
واقعا معجزه بود من که با دیدنش گفتم حتما ضربه مغزی شده ..
اما خدا خیلی بزرگه ...
از اونا خداحافظی کردیم بریم که شایان کارتشو بیرون اورد و یه چیزی پشتش نوشت و داد دست سیاوش و ازش خواست که تو این هفته حتما به اونا یه سری بزنیم ...
سیاوش با دیدن ادرس گفت : ااا این که کنار ویلای ماست .. پس شما همسایه جدید هستین نه؟ اقای معتمد گفت که ویلاشو فروخته .. چه حسن تصادفی ..
شایانم خوشحال گفت: چه جالب اینا همش تقدیره میبینی فرنوش جان ..
ادمتو کار این دنیا میمونه ...
سیاوش گفت خوب پس بهتره که با هم بریم مسیرمون که یکیه ...
فرنوش خجالت زده گفت: مزاحمتون نمیشیم دیگه .. خودمون میریم .. شما باید دیگه خسته باشین ...
اینو وقتی به قیافه خواب الود مانی نگاه میکرد گفت.
سیاوش باز گفت: این چه حرفیه .. میریم ماشینتونو برمیداریم و میریم سمت ویلا...
برگشتیم همونجایی که شایان تصادف کرده بود .. با دیدن ماشین سفید کمریشون فهمیدم که اونا هم ثروتمندند ..
توی راه شایان تعریف کرد که با فرنوش دوقلو هستند . البته غیر همسان
چون شایان چشمای سبز و موهای خرمایی و پوستی خوشرنگ و برنز داشت اما فرنوش موهاش و چشماش هر دو مشکی با پوست سفید مرمری بود.ولی هر دو قد بلند و خوش هیکل بودند . تو اون جمع فقط من کوتاهتر به نظر میرسیدم ...
شایان پزشک بود و فرنوش مهندس معماری با پدر و مادرشون واسه تعطیلات اومده بودند ویلای شمالشون که به تازگی خریده بودند ..
فرنوش و شایان باهم رفته بودند اطراف یه گشتی بزنند که اون اتفاق افتاد ...و باعث اشنایی ما شد ..
رسیدیم به ویلا که فرنوش گفت: امشب باید حتما بیاید ویلای ما با پدر و مادرم اشنا شید که سیاوش گفت: بهتره بزار واسه فردا اخه تازه از راه رسیدیمو خسته ایم مانی هم خوابش برده ...

با شایان و فرنوش خداحافظی کردیمو رفتیم توو یلا...
مانی تو بغلم بود با راهنمایی سیاوش بردمش تو اتاقی و خوابوندمش ..
معلوم بود از قبل سرایدار اونجا رو مرتب کرده اخه همه جا تمیز و مرتب بود .
از پنجره اتاق مانی به بیرون نگاه کردم .. عجب منظره ای تقریبا مثل منظره ای بود که رو دیوار اتاق مانی کشیده بودم .. اما این بار مهتاب به جای خورشید خانم نور افشانی میکرد .. دلم بد جوری گرفت ..
نمیدونم از کم محلی حای سیاوش بود یا از بی کسیم که دلم خواست گریه کنم ...
بدون اینکه سیاوش بفهمه گیتار مانی رو برداشتمو از ویلا زدم بیرون ...
یکم که رفتم جای دنجی بین دوتا صخره پیدا کردم ..
صدای امواج که اروم به صخره ها میخورد مثل لالایی گوشامو نوازش میداد ..
کفشامو بیرون اوردموپاهامو زدم به دریا ... از خنکیش بدنم لرزید ... اومد بیرون و رو شنای نرم ساحل نشستم ...
چقدر دلم گرفته بود ... از یه طرف عموم حتی سراغی ازم نگرفته بود از یه طرفم رفتار سیاوش ....
گیتارو به اغوش گرفتم فقط اون بود که میتونست منو اروم کنه ...
سیماشو با همه غمو اندوهم به صدا در اوردم و خوندم :


کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
و من مانند شمع می سوزم و هیچی دگر از من نمی ماند!!!
ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!
کسی حال من تنها نمی پرسد
ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!

تو حال خودم بودم که صدایی گفت: چه غمگین میخونی نیما ....
دلت از کجا گرفته که اینطور سازتو به عزا نشوندی؟ !....

 

منبع: دنیای رمان /کمپنا/98تیا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 80
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 1,063
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,063
  • بازدید ماه : 10,684
  • بازدید سال : 97,194
  • بازدید کلی : 20,085,721