loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1012 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان اولین شب آرامش(فصل آخر)

 

جلوي ساختمون ايستادم...خراب بودم ...خيلي خراب
روزي اين خونه اشيانه عشق من بود...قرار بود بانوي اين خونه باشم ولي حالا...
نه وصلت ديده بودم كاشكي اي گل نه هجرانت/////////كه جانم در جواني سوختي اي جانم به قربانت
تحمل گفتي و من هم كه كردم سالها اما///چقدر اخر تحمل بلكه يادت رفت پيمانت
تمناي وصالم نيست عشق من مگير از من///////////// به دردت خو گرفتم نيستم در بند درمانت
ابلهانه بود كه بعد از تمام انچه بر من گذشته بود دوباره دلم شروع به تپيدن كرد...دست و پاهام ميلرزيد اين احساس رو به حساب هيجان گذاشتم اگه اين عشق كهنه سر باز ميكرد با دستهاي خودم قلبم رو از سينه در مي اوردم و خاك ميكردم
من به چه جراتي پا به اين ساختمون گذاشتم؟يعني اينقدر توانايي داشتم كه بتونم با نويد و پريسا روبرو بشم و دوباره جلوي چشمهاشون نشكنم و خورد نشم...
دلم نميخواست زود به در ورودي اپارتمان برسم...پس پله ها رو به اسانسور ترجيح دادم...با هر پله اي كه پشت سر ميگذاشتم يه خاطره در ذهنم زنده ميشد...
پله اول روز اشنايي...پله دوم نگاه هاي سرد و خاموش دو چشم مشكي دل فريب...پله سوم ضايع شدن ها و ضايع كردن ها...پله چهارم لرزش قلب...پنجم طلب وصال...ششم درد هجران...هفتم وصال...هشتم خوشبختي...نهم خيانت...دهم شكستن...يازدهم سقوط....دوازهم تجاوز...سيزدهم بي كسي...چهاردهم تباهي...پانزدهم تباهي...پنجاهم تباهي.....
پله ها تمام شد و هچنان باقي مانده تباهي بود...
روبروي در بودم و سعي كردم از فكر همون تباهي قدرت بگيرم ...زنگ رو فشردم ولي در در باز نشد...دو دل بودم كليد رو امتحان كنم يا نه...دوباره زنگ زدم ولي انگار كسي خانه نبود...
خيالم راحت شد...با دستهاي لرزان كليد رو در اوردم...ياد روزي افتادم كه خبر فوق ليسانسم رو براي مامان اوردم ...اون هم كليد دستم بود و دستم ميلريزد...اون روز كجاي دنيا بود و امروز كجا؟
سعي كردم بيشتر به خودم مسلط بشم و در كمال ناباوري كليد در قفل چرخيد و در باز شد...عجيب بود كه هنوز قفل اين در عوض نشده بود...چرا عوض بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من كه اينجا نبودم...
از شدت دلشوره دچار حالت تهوع شدم قلبم پر از احساس عشق وتنفر بود مزخرف ترين احساسي كه تا كنون تجربه كرده بودم...فقط جاي تنفر در قلب من بود...فقط و فقط
دل به دريا زدن بود ولي من وارد شدم ...هر قدمي كه بر ميداشتم خنجري به قلبم فرو ميرفت محال بود ؟؟ هيچ كدوم از وسايل خونه تغيير نكرده بود
پرده ها مبل ها فرش ها حتي مدل چيدمان هموني بود كه هفت سال پيش من انتخاب كرده بودم...فقط يه چيز عجيب و غريب به اين خونه اضافه شده بود...تمام ديوار پر بود از قاب عكسهاي من
خدايا يعني چي؟ اتاق خواب هم همين روال رو داشت...تخت و سايل همون بود به اضافه قاب عكس هاي من...
داشتم ديوونه ميشدم اين خونه چرا اين طوري بود؟حتما اون طرف با پريسا خوش بوده اين طرف....اين طرف چي؟ دوباره احمق شدم؟

ذهنم هيچ دستوري نميداد...اينجا چه خبر بود كه من نميدونستم
چشمم به دفتر زيبايي گوشه ميز ارايش افتاد...جلد چرم مشكي و مرغوبي داشت و بوي عطر منو ميداد...با كنجكاوي برش داشتم و بازش كردم...
صفحه اول با خط درشت و زيبايي شعري نوشته شده بود...
خداوندا....خداوندا....پس از هرگز
همين يك بار......
ببين غمگين دلم با وحشت و با درد ميگريد....
خداوندا به حق هرچه مردانند.....
ببينن يك مرد ميگريد.....
خط نويد بود...مطمئن بود چون خوب ميشناختمش...اصلا هرچيزي كه مربوط به اون بود رو خوب ميشناختم به جز خودش رو...
با شنيدن صداي در شوكه شدم و دست و پام رو گم كردم...حالا بايد چه كار ميكردم؟ چي ميگفتم؟
سريع دفتر رو توي كيفم پرت كردم و تا به خودم اومدم و خواستم خودم رو جمع و جور كنم ديدم توي چار چوب در ايستاده
خودش بود...هنوز پر ابهت و با جذبه...هنوز زيبا...كمي گرد سفيدي رو تار هاي موهاش نشسته بود
گر گرفته بودم و قلبم به شدت ضربه ميزد...نميدونم چقدر زمان گذشت و ما همچنان به هم زل زده بوديم...به طرف اومدم و با يه حركت در اغوشش جا گرفتم...............
نويد- اومدي غزلم...بلاخره اومدي................ميترسيدم بميرم و دوباره نبينمت...مي ترسيدم هر شب و هر روز
كمي جا به جا شدم و چشمم به حلقه توي دستش افتاد ذهنم فعال شد...اين اشغال هموني بود كه تمام داشته هام رو ازم گرفته بود
باتمام زورمم هولش دادم و خودم رو از اغوشش بيرون كشيدم و با تمام قوا فرياد زدم: اشغال به چه جراتي به من دست ميزني
تحمل موندن و بحث كردن باهاش رو نداشتم دوباره فرياد زدم اخه چرا؟ مگه من چه گناهي داشتم؟
تمام نيروم رو جمع كردم و دويدم
نويد- لااقل وايسا جواب سوالتو بگير
به در و ديوار ميخوردم ولي مهم نبود فقط بايد ميرفتم...
سايه نويد رو پشت سرم حس ميكردم ...حالم ازش به هم ميخورد... به طرف ماشينم رفتم و با دستهاي لرزانم روشنش كردم و با بيشتر سرعت شروع به راندن كردم....
اشكهام بي اختيار ميريخت و قلبم فشرده ميشد...دلم بابا و مامان روميخواست ...همون روزاي خوش گذشته روزايي كه خنده هيچ وقت از لبمون دور نميشد...
به خودم اومدم جلوي اسايشگاه بودم........
مامان همچنان سرد و خاموش بود...ولي همين كه بود و ميشد حسش كرد كافي بود...اگه حرف نميزد لااقل اميدي كور سو ميزد كه گوش ميده
- ميدوني امروز كجا بودم ماماني؟پيش قاتل خوشبختي و ارزوهامون....يادته چقدر با بابايي نصيحتم كردي؟يادته مخالف بودي؟روز اخر كه جواب مثبت دادين دلتون شكست...
من لعنتي اشكتو در اوردم....براي اولين بار تو روتون ايستادم... به خاطر بي ارزش ترين موحود دنيا
اي كاش همون موقع ميزدين تو دهنم....يا از خونه مي انداختينم بيرون
مامان چرا براي به دنيا اومدن من اينقدر نذر و نياز كردي؟ ميدوني چيه؟ تو زندان به اين نتيجه رسيدم كه هيچ وقت چيزي رو نبايد به زور از خدا خواست.....
تو بچه خواستي و من اين شدم.....من نويد رو خواستم و ديدي چي شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مي بيني چقدر تغيير كردم ...خاصيت تنهايي و شب و روز فكر كردن تو زندانه...
مامان من هيچ وقت ادم نميشم...اصلا خدا گل منو با اكسير حماقت مخلوط كرده...تمام اين سالها به خودم درس دادم...خونسردي و ارامش رو تمرين كردم ولي امروز گند زدم
بازم هول شدم....مامان دست خودم نيست وقتي ميبينمش قلبم ميريزه...انگار زلزله مياد توش
مامان چه حسي داري كه ابله ترين دختر دنيا مال توئه...چند نفر ديگه بايد قرباني بشم كه اين عشق نفرين شده از قلب من پاك بشه؟
بذار اين عشق تو قلبم بمونه وقتي كه مجسمه تو و سنگ قبر بابا هست هميشه يادم ميمونه كه كسايي هستن كه بايد تاوان پس بدن...
چقدر خوبه كه هستي وميشه مامان صدات كرد...به داشتن بابا همين طوري هم راضي بودم...
ميرم ولي بازم ميام همه اميد من...يادته هروقت ميخواستي چند روزي جايي بري چقدر بهم سفارش ميكردي؟ حالا وقتشه اون حرفا رو من بزنم...
مواظب خودت باش...درست لباس بپوش سرما نخوري....خوب غذا بخور لاغر نشي...
خسته و اشفته به پشتي تكيه دادم...سرم درد ميكرد و شقيقم نبض ميزد
هوا تاريك بود ولي حوصله روشن كردن چراغها رو نداشتم...براي حس من تاريكي بهتر بود
صداي در اومد و پس از چند لحظه چراغ ها روشن شد
عطي- يا خدا...زهرم اب شد ديوونه چرا تو تاريكي نشستي
-همين طوري
عطي- شام چي داريم؟
-درد
عطي- به به چه غذاي شاهونه اي...دستت درد نكنه خيلي زحمت كشيدي واس پختنش...خوبه اين چار تا سوسيس رو گرفتم
چه خبر؟
-خبر زياده ولي ناي گفتن ندارم
عطي- بذ اول من بگم...پريسا رو پيدا كردم
- جدي كجا؟
عطي- ها ديدي ناشم اومد
- از سير تا پياز ماجرا رو بايد بگي
عطي- جونم واست بگه كه عصر كه رفتي منم اين تيپي كه الان ميبيني رو زدم واس اولين بار خانم شدم و با پوري خوشكله زديم بيرون....جات خالي ببيني ملت چه خوب به ادم نگاه ميكنن از رارنده تاكسي گرفته تا صاحاب كاپي شاپه
- اه عطي اصل كاري رو تعريف كن
عطي- حالا اي گذاشت دو كلوم در مورد وجنات نداشتمون بناليم...رفتم همون ادرسي كه داده بودي...ننه باباش همون جا كپيده بودن به ننش گفتم مايه تيله ازش قرض گرفتم ولي تيليفشو گم كردم خلاصه ادرس و شمارشو گرفتم سه سوته رو هوا رفتم سراغ نشوني و سر و گوش اب دادم...
نگو طرف با ابجيش زندگي ميكنه يه خدمت كارم دارن...غزي نبودي ببيني چه اماري گرفتم....تووووووپ گفتم ابجي هه رو واس پسرم ميخوام ملت اسگلم كلي ازش تعريف كردن...
مث اينكه دختره دانشجوئه...از پريسام كسي زياد خبر نداشت ميگفتن نميبيننش بيشتر ابجيه مياد بيرون...
در مورد اين پسره هم چيزي دستگيرم نشد...همساده ها كه ميگفتن جفت مجردن...تو چي كاره اي؟
-هيچي توي همون اپارتمان زندگي ميكنه قفل درم عوض نكرده بود نديدمش چيز خاصي هم دستگيرم نشد...احتمال ميدم با هم ازدواج نكردن...(دلم نميخواست عطي چيزي از برخوردمون بدونه و باز در مورد ضعيف بودنم سخنراني كنه)
عطي- اره منم همينو ميگم...ميدوني نقشه چيه؟
-نه
عطي- اين دختره چقد ابجيشو دوست داره
- تا اونجايي كه ميدونم خيلي واسش هركاري ميكنه
عطي- راهي نداريم جز اينكه دختر رو بلند كنيم يعني بدزديم و پريسا رو تهديد كنيم چه طوره؟
-خوبه راه ديگه اي نداريم...خونش چه طوري بود؟
عطي- بيرونش كه توپ بود
-خوبه خيلي خوبه...........چرا مامانش باهاش زندگي نميكنه؟اونكه خيلي دوستش داشت
عطي- باز رفت سراغ اصول دين...چمي دونم ديديش ازش بپرس
....................................................................
بايد دلشوره ميداشتم ولي اروم بودم عطي با كمك دوتا از دوستاي قديميش رفته بودن ادم بدزدن...به حرف اسون بود ولي به عمل؟؟؟قرار بود اگه كار رو تموم كردن تو خونه دوست عطي كه امنه نگهش دارن و بعد من وارد بازي بشم
عطي شده بود كارگردان و تمام كارهارو برنامه ريزي ميكرد منم قبول ميكردم چون نه عرضه نقشه كشيدن داشتم نه حال و حوصله شو ...
به ديوار تكيه دادم و از پنجره به بيرون زل زدم...چي شده كه به اينجا رسيدم و پام به خلاف باز شد
زمان نه كند ميگذشت نه تند
ترجيح ميدادم يه اهنگ گوش بدم خوبي عطي اين بود كه از هرچيز كه ميگذشت از ديدن فيلم و موسيقي نميگذشت...تلوزيون و ماهواره از معدود دستگاه هايي بودن توي اين چار ديواري به درد ميخوردند...روشنشون كردم و گوش دادم:
من خالي از عاطفه و خشم
خالي از نيستي و غربت
گيج و مبهوت بين بودن و نبودن
عشق اخرين همسفر من
مثل تو منو رها كرد
حالا دستام مونده و تنهايي من
اي دريغ از من
كه بي خود مثل تو
گم شدم تو ظلمت تن
اي دريغ از تو
كه مثل عكس عشق
هنوزم داد ميزني تو اينه من
اه گريمون هيچ خندمون هيچ
باخته و برندمون هيچ
تنها اغوش تو مونده غير از اون هيچ......
چقدر وصف حال من بود نيمه دومش رو ضبط كردم و بارها و بارها گوش دادم و تكرار كردم
با هزار بد بختي پوري رو از كوچه بيرون كشيدم و گوجه پلوي شفته رو با زور ماست و ترشي تو حلقش كردم...
اينقدر بي نمك و بي رنگ و رو بود كه پوري ام واسه خوردنش ناز ميكرد....كم كم احساس دلشوره به سراغم اومد معدم اسيد ترشح ميكرد و شديدا مي سوخت...
صداي در به گوش رسيد و پس از چند لحظه عطي وارد شد...نفسم حبس شده بود و توان سوال پرسيدن نداشتم چهره اش خونسرد ميزد سلام پر قدرت و با نشاطي گفت و به سمت قابلمه هجوم اورد و با نون لقمه گرفت.....
پس شير بود....سعي كردم به خودم مسلط بشم با صدايي لرزون پرسيدم چي شد؟
عطي- چي ميخواستي بشه....دختره سليطه عين ابجيش پاچه پارست...پدرمونو در اورد تا انداختيمش تو ماشين...اينقدر ونگ ونگ كرد كه دهنشو بستم ولي حله ...جاشم امن امنه خيالت تخت....زود بخور تا ابجيش نفهميده و پليسو خبر نكرده بريم سراغش
- نميتونم ...ميلم به غذا نميره
عطي- خره كلي باس بنزين بسوزوني حوصله غش و ضعف ندارم و نعش كشي ندارم ها گفته باشم....برم واست كباب بگيرم
-نه همينو ميخورم
عطي- پوري بپر يه پياز بيار حال ميده
پوري- بااااااشه
پوري رو خواب كرديم و با عطي به سمت خونه پريسا حركت كرديم رانندگي رو به عهده عطي گذاشته بودم با اين كه گواهينامه نداشت ولي دست فرمونش عالي بود....كسي كه با وانت نيسان رانندگي كرده باشه پرايد كه واسش فوت ابهه
دستام عرق كرده بود و قلبم به شدت ميكوبيد نه از ارامش صبح نه از اشوب حالا
به طرز عجيبي دلم نميخواست باهاش روبرو بشم....ازش متنفر بودم ناخواسته خاطراتمون تو ذهنم زنده ميشد و من هر لحظه هزاران بار ميمردم و زنده ميشدم و زجر ميكشيدم
چقدر از خونه من تا خونه اون فاصله بود درست برعكس سالها پيش من از عرش به فرش رسيده بودم و اون از فرش به عرش...ولي ناجوان مردانه...حالا نوبت من بود كه عوضي بشم درصورتي كه هر كاري ميكردم انگشت كوچيكه اون خائن هم نميشدم
به در خونش رسيديم....افرين....قابل تحسين بود.....خونه ويلايي با نماي سنگهاي جالب قهوه اي و قسمت هايي مخلوط با كامپوزيت به صورت مدور...درب فلزي قهوه اي زنگي كه به طرز زيبايي پيچ و تاب خورده بود..............................
حياط كوچك و پر گل و بعد درب ورودي اصلي كه 150 سانتي متر دورتر از ستون هاي بزرگي كه احاطش كرده بودن نماي بيروني رو شبيه كاخ كرده بود
نه عالي بود...محشر ...................به كم چيزي فروخته نشده بودم...احتمالا اين فقط يه چشمش بود
عطي- اين زنه رو داري اومد بيرون كلفتشه...رفت ته كوچه ميپريم تو خونه
پس خدمتكارم داشت...اره حيف بود دست به سياه و سفيد بزنه....الان فقط بايد ملكه كاخش ميبود...حالا چه شاهش نويد باشه چه كس ديگه اي...
عطي- يالا...د چرا تو هپروتي بجنب
سر ظهر تابستون كوچه خلوت بود و كسي رفت و امد نميكرد با هزار بدبختي و با كمك عطي از نرده ها پريدم
عطي خيلي فرز وتيز بود و به خودش من يه چلمنگ به تمام معنا بودم
به شماره نكشيد با شاه كليد معروفش كه مثل چاقوي زنجانش از افتخاراتش محسوب ميشد درب ورودي اصلي رو باز كرد و وارد شديم
خيلي خوش سليقه بود و من خبر نداشتم ....دكور خونه بي نقص بود و دهن پر كن.....اون چنان كه مخ هر بيننده اي در نگاه اول سوت بكشه و اب از دهنش راه بيفته و البته حسرتي هم به دلش بمونه
خونه دوبلكس بود پايين شامل يه سالن بزرگ با شش ست مبل راحتي و استيل مرغوب ست با پرده ها و فرش ها ابريشم يه اشپزخونه مجهز كه خيلي از وسايلش رو نميشناختم و احتمالا دليلش پيشرفت هفت ساله تكونولوژي بود و درب شيشه اي بزرگ و ناز كه به حياط استخر داره پشت ساختمان باز ميشد
اشكامو پاك كردم و ناليدم همه ي اينا با پول من خريد شده با ابروي من
عطي يواشكي زير گوشم گفت: اين همه خونه رفتيم واسه دزدي هيچ كدوم مثل اين توپ نبوده....اي عملگيشو بكنم چي ساخته اين معمار
دنبال عطي بي صدا از پله ها بالا رفتيم ....يه نيم ست سفيد وسط سالن و شش تا درب دور تا دور.....
عطي اهسته درب ها رو باز ميكرد و سرك ميكشيد اولي حمام....دومي سرويس بهداشتي كه خودش به تنهايي خونه يي بود...سومي اتاق خواب با وسايل ولي خالي....چهارمي همين طور... ولي پنجمين در؟؟؟؟؟؟؟؟
پريسا روي تخت دراز كشيده بود و هر دو با دهاني باز و چشماي گشاد شده به هم خيره شده بوديم
زود تر از اون به خودم اومدم حيف بود حتي ثانيه اي هم تلف بشه
وقت وقت تسويه حساب بود دور تخت اشرافيش دور زدم و خنده عصبي سر دادم
- به اين ميگن پيشرفت خانم گودرزي ...اون تشك زوار در رفته شپشو كجا اين تخت سلطنتي شاهانه كجا...اون دو تا اتاق دود زده نمور كجا و اين قصر كجا به سلامتي بليط لاتاري برنده شدين
هنوز شوك زده بود و حتي پلك هم نميزد همون پريساي قد كوتاه چشم ريز بود
ادامه دادم: احتمالا ارث پدري هم كه بتون نرسيده اخه تا اون جا كه يادمه بابات از مال دنيا يه افتابه پلاستيكي داشت يه منقل و بافور ...دزدي هم كه استغفرالله تو مرام شما نيست كه از پشت خنجر بزنين و از دوستتون بدزدين
سكوتش ازارم ميداد عوضي رو تختش لم داده بود و حتي تكونم نميخورد به سمتش هجوم بردم و چند تا سيلي محكم به صورتش زدم عطي به طرفم اومد و سعي ميكرد موهاشو از مشتم بيرون بكشه ولي نه صداي عطي رو ميشنيدم نه جيغ هاي پريسا رو فقط با تمام وجود به صورت و موهاش چنگ ميزدم
زور عطي چربيد جدام كرد و نشوندم روي صندلي عصبي بودم اصلا وحشي وحشي بودم تا خواست حرفي بزنه صداي زنگ اومد يه كمي ترسيدم عطي اروم تو گوشم گفت دو تا بروبچن گفتم بيان فضا خوف بشه زود تر كارمون راه بيفته
بعد از چند دقيقه دو مرد هيكلي با صورت خط خطي ناشي از ضربات چاقو همراه عطي اومدن داخل اتاق ظاهرا همه چيز طبق حدس عطي بود چون رنگ پريده و اضطراب پريسا نشون ميداد چقدر ترسيده
عطي- زنگ بزن بگو كلفتت نياد ////////////////////////////
بلاخره به حرف اومد و با صدايي لرزان گفت: نميشه مريضم بهش احتياج دارم..//////////////////////
عطي- ااا چه طور موقع هاپولي كردن مال و منال دوستت سالم بودي ...خفه خفه سروت ميگه چي ميشه چي نميشه
پريسا- بهم شك ميكنه اخه هميشه اينجاست
عطي- بهش بگو مامانم اومده پيشم...راستي ابجي خانومت دير نكرده....نكنه پيش ما جا مونده
پريسا- غزل پريا رو قاطي بازي نكن....اشغال نشو اون بي گناهه
چقدر عوضي بود مگه من گناهكار بودم كه قاطي بازي شدم خواستم جوابشو بدم كه عطي پيش دستي كرد
عطي- كي به كي ميگه اشغال لال بمير تا خودم خفت نكردم....تو انگار حاليت نميشه باس روشنت كنم....اين دو غول بيابوني كه ميبيني خيلي وقته دختر مختر تو دست بالشون نبوده مخصوصا از نوع جيگرش البت با اون سه تايي كه الان پيش ابجيتن سرجمع ميشه پنج تا....با يه تيليف من اول بي سيرتش ميكنن بعدم دربست ميگيرن واسش مستقيم اون دنيا....
پريسا گوشي رو گرفت و بعد از وصل تماس با صدايي لرزون گفت امشب مادرش اونجاست و لازم نيست بياد...
عطي-هي كره يه وقت تكون نخوري نكنه فكر كردي مام كلفتيم بيا پايين بتمرگ
پريسا- گفتم كه مريضم مشكل دارم
عطي- منم گفتم كم زر بزن
پريسا- يك سال بعد از اون قضيه تصادف كردم و نخام قطع شد از كمر به پايينم فلجه...
عطي زد زير خنده و بعد از يه خنده مفصل گفت: بابا ايول داري اوس كريم تو كه زود تر از ما دست به كار شدي
با حرص گفتم: حاليت نبود كه توي گدا گشنه رو چه به ماشين قاطرم زياديت بود
پريسا- مي بيني كه تاوانشو بد جور پس دادم
رفتم بالاي سرش و داد زدم:كاشكي منم عليل مي شدم ولي ابرو داشتم... حاضر بودم تيكه تيكه بشم ولي مادر و پدرم يه تار مو از سرشون كم نشه...چلاغ بودم ولي بهم تجاوز نميشد ...بي چشم و رو من واست چي كم گذاشته بودم كار بهت دادم با حقوق خيلي بيشتر از اوني كه عرف بود و حقت بود سنگ صبورت بودم هرچي واسه خودم خريدم با بهونه و بي بهونه واسه توام گرفتم...
پريسا- مجبور بودم فكر نميكردم اخرش اين طوري بشي.....حالا چي كار كنم چي از جونم ميخواي
- ابروتو ميخوام پولامو خونمو ماشينم مامانت پريا....شوخي هم ندارم همشو ازت ميگيرم
سرخ شده بودم و ميلرزيدم عطي بغلم كرد و از اتاق اوردم بيرون تو اون لحظه حتي عطي هم نميتونست ارومم كنه...
كمي به اعصابم تسلط پيدا كردم و به اتاق برگشتم به عطي گفته بودم كه ريش و قيچي دست خودشه من فقط يه تماشا چي بودم ضعيف تر و داغون تر ايني بودم كه بخوام توان مقابله داشته باشم شايد هم بي عرضگي خودم رو توجيه ميكردم
عطي- خوب بريم سر اصل كاري راستياتش مراحمتون شديم كه شوما مثل بچه ادم مايه تيله اي رو كه از غزل گرفتي پس بدي
پريسا با بهت جواب داد: من پولي ندارم
عطي- ايول جكم كه ميگي پول نداري نه؟ جون دلت...كلا من يه بار با زبون خوش حرف ميزنم قادر.....هوي قادر
قادر- بله خانم....................................
عطي- بزنگ به بروبچت بگو يه گوش مالي حسابي به اين ابجي كوچيكه بدن
با خشونت دستور داد و بيرون رفت خيلي خونسرد گفتم: فكر نميكردم پس دادن حق بقيه اينقدر سخت باشه
پريسا- كدوم حق ؟ بعد از هفت سال اومدي كه چي؟ دست از سرم بردار برو همون جايي كه بودي
- خوشم مياد كه اصلا پشيمون نيستي پس بچرخ تا بپرخيم
پريسا- از كي تا حالا با ارازل ميپري
- از وقتي كه از حيووناي ادم نما نارو خوردم
پريسا- من كاره اي نبودم پاي كله گنده ها وسط بود يكيشونم نويد
- عاشق و معشوق بودين؟
پريسا- نه
-ميخوام همه چيزو بدونم بدون كم و كاست
پريسا- فايدش چيه؟
-فايدشو من مشخص ميكنم
پريسا- اون روزا وضعم خيلي خراب بود هرچي حقوق ميگرفتم يه راست ميرفت تو جيب اون نامرد كه لااقل دست از سر مامانم برداره...يكي كه ازش اسم نمي برم اومد سراغم گفت كه ميخواد از طريق شركتت يه سري واردات كنه و از اين حرفا ...اون روزا تازه يه ماه بود كه مدير شده بودي...اول گفتم نه ميخواستم همه چيزو بهت بگم ولي طرف مطمئنم كرد كه تو اصلا چيزي نميفهمي....رقم پيشنهاديش وسوسه برانگيز بود يه فرشته نجات واسه منو و مامان و پريا بود....من كاري نكردم فقط يه كم از اخلاق تو و وضع شركت گفتم ....نقشه اين بود كه تو روحت نفوذ كنن و حواست رو پرت كنن چون نه اهل خلاف بودي نه رشوه
وقتي از اخلاقت گفتم نويد رو معرفي كردن....استخدامش رفتاراش حتي اون روز زير پل با اون مزاحما همه از پيش نوشته شده بود
بعد از دستگيريت فهميدم چه غلطي كردم خواستم اعتراف كنم ولي تهديدم كردن مثل سايه دنبالم بودن تازه دو سه ساله كه ولم كردن....بعد از دادگاه هم نويد رو نديدم
-پشيموني
پريسا- خيلي ولي چه سودي داره به حال ابروي رفته تو و پاهاي لمس من كه گرفتار اهت شد
گلوم ميسوخت شايد از حجم بالاي بغض بود دلم هم پاش شده بود....ماجرا خيلي وقت بود كه روشن شده بود ولي تكرارش با اين كه تكراري بود ولي بازم له ميكرد ميسوزوند و خاكستر ميكرد....باز ابله شدم ته دلم يه جورايي از نبودن رابطه بين نويد و پريسا قلقك ميشد چقدر احمق بودم اصلا شايد دروغ ميگفتن....ولي اگه دروغ بود چرا با هم نبودن چرا عكساي من هنوز توي اون اپارتمان تك تازي ميكرد ورود عطي رشته افكار لجام گسيختم رو پاره كرد
عطي تلفن به دست وارد شد و بعد از شماره گيري اسپيكر رو روشن كرد صداي جيغ هاي پريا مو به تن سيخ ميكرد...جيغ ميزد و داد ميكشيد ديوونه ولم كن...ميدونستم منظورش از ديوونه پوريه كه به جون موهاش افتاده....مطمئن بودم خطري تهديدش نميكرد ولي بد جور سر و صدا راه انداخته بود.....راضي به ازارش نبودم چون پريسا بايد تاوان ميداد نه خواهرش...ولي پوري بي ازار بود فوق يه چنگ هم به صورتش ميزد بيشتراز اين ازش بر نمي يومد............................
پريسا رنگ پريده و عصبي ميزد خيلي تلاش ميكرد كه ضعف نشون نده ولي طاقت نيورد و فرياد زد:عوضيا بگو كارش نداشته باشن
عطي- حتما ولي اول باس پولا رو پس بدي
پريسا- من قروني به احد و ناسي نميدم
واقعا پريسا كي بود؟ كي اينقدر عوضي شده بود؟ من دوستش بودم ولي پريا خواهرش بود از يه پوست و گوشت و خون...پريا هموني بود كه يه روزي پريسا واسش جون ميداد ولي حالا
اهي چاشني افكارم كردم و از اتاق زدم بيرون...فضاش كثيف بود پر از بوي تعفن ...لااقل براي من خيلي سنگين بود
بيست و چهار ساعت از اقامتون تو خونه ي پريسا ميگذشت...به علت قطع نخاع بودن كنترل ادرار نداشت كه به گفته خودش يا بايد از سوند استفاده ميكرد يا پوشك كه عطي از جفتشون محرومش كرده بود....
ملحفه هاش خيس و كثيف بود و دائما ناله و نفرين ميكرد...عطي عين خيالشم نبود به قول خودش بسكه مار خورده افعي شده و حالا حالاها مونده تا بخواد براش دل بسوزونه.
به خودم اميدوار شدم هر چند كه وضعيتم بد بود ولي لااقل براي جزئي ترين مسائل حياتي ناتوان نبودم...به شدت خار و ضعيف بود ولي اشعه بدجنسي و تنفري كه از چشماش به سمت چشم هام مساعد ميشد قلبم رو از دل سوزي مصون ميكرد و باعث ميشد زمزمه كنم كه حقشه... خيلي بيشتر از اين ها حقشه...شايد اگه ذره اي پشيموني توي وجودش بود دلم به حالش ميسوخت ولي دريغ...
عطي- غزلي اين عوضي رو دسته كم گرفتيم...پول و پلش به جونش بنده...ديدي...ا ا ا ا....ديدي؟؟!!! نالوطي ابجيش جز جيگر ميزد يه نمه كوتاه نيومد....اي افتاب پرست پول پرست
-خوب حالا بايد چي كار كنيم؟
عطي- خو معموله ديه...باس شورش كنيم....رخصت ميدي؟
-بله...من كه از روز اول گفتم هرجور كه خودت صلاح ميدوني ...تو اين معقوله من خنگ ترم از اين حرفا
- دبيا.....چوب كاري نفرما...پس بزن كه بريم
دنبال عطي وارد اتاق شدم...جهنمي بود...عطي از غذا و كولر محرومش كرده بود و بوي عرق و ادرار حالمو به هم ميزد...پريسا ميناليد و همچنان خصمانه نگاه ميكرد....توي چار چوب در ايستادم و داخل نرفتم
عطي- كم زر بزن... عوض اين ناليدنا پولارو رد كن بياد
پريسا-ندارم كه بدم...ولم كنيد....حالم ازت بهم ميخوره غزل
عطي-اره جون تو اي گفتي دل به دل لوله كشي فاضلاب داره اونم همين طور
عطي قادر رو صدازد خودمو از دم در كنار كشيدم.....قادر وارد شد و به سمت پريسا راه افتاد و در چشم به هم زدني گردن لاغرشو گرفت و شروع كرد به فشار دادن.....صداش در نميومد...
يعني اگه ميخواست هم نميتونست با اون شدت فشار سر و صدا كنه....چشماش گرد شده بود و رنگش كم كم به سفيدي ميزد و كم كم جاش رو به كبودي ميداد
اگه بگم نترسيده بودم دروغ گفتم به سمت عطي رفتم و با پام به پاش زدم عطي از قادر خواست كه فعلا تمومش كنه ...
قادر دستشو از گردنش جدا كرد و به سرعت بيرون رفت ...هنوز راحت نفس نميكشيد مونده بودم بايد چيكار كنم احمقانه متاثر شدم...
عطي ليوان اب يخي رو به صورتش پاشيد كه باعث شد كمي نفش جا بياد...از ترس ميلرزيد و به لكنت افتاده بود پس معلوم بود خيلي هم جون عزيزه...
عطي- خوب اين پيش درامدش بود....حالا چي ميگي؟
پريسا- زنگ بزن وكيلم بياد...
عطي- راس راسي فكر كردي ما از پشت كوه اومديم.....اره ابجي اومديم ولي با بنز اومديم...قادر يه زنگون بنداز به اون يارو رفيفت كه املاكي داره....ميخوام اول خونه رو قولنومه كنيم و بعدشم مستقيم محضر....هي تو وقتي املاكي اومد مينالي پولو تموم و كمال گرفتي رفته پي كارش....افتاد؟؟؟ بعدشم ميريم سراغ مابقي ارثيه....راستي رمز اون گاوصندوق خوشكل مامانيه تو كمد كه ازش بوي پول مياد چنده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پريسا- اون مال من نيست...مال وكيلمه رمزشم فقط اون ميدونه
عطي- اره ارواح عمت....من موندم تو با اين خريتت چه طوري اين غزلي رو پيچوندي
عطي از اتاق بيرون اومد سريع رفتم دنبالش
-از كجا فهميدي گاو صندوق داره
عطي-ناسلامتي پونزده ساله اين كاره ايم ها خيال كردي با كم كسي طرفي...يه تليف ميزنم به رفيقم بياد بازش كنه...فقط گاو صندوق رد كارشه ....ناكس رو دست نداره...برم لحاف و لباس اين انگلو عوض كنم املاكي مياد شك نكنه
-مرسي...اگه نبودي تو خوابم نميديم بتونم با پريسا در بيفتم از بس بي عرضم
عطي- حالا كه هستم غصته ي چيو ميخوري....يه نفر باحال و با مرام ميگفت كسي كه گلش پاكه عمرا اگه با بد زمونه بشه نجسش كرد.....حالا قضيه توئه....نقل بي عرضگي نيست كه هي به خودت ميگي ...نقل اينه كه پاكي و قلبت سيفيده...واسه همينه كه نميتوني تاوون پس بگيري و اوس كريم قبل تو دست به كار شده....بعد از اين بلا كه سرت اومده من به اين خنگي هنوز معصوميت چشتاتو ميبينم.....
يه ساعت طول كشيد كه دوست عطي كه حامد رمزي صداش ميكردن اومد به ده دقيقه هم نكشيد كه گاو صندوق باز شد كه محتوياتش شامل سند خونه ، يه اپارتمان،يه قطعه زمين ،دسته چك با كارت بانكي ضميمه اش،شناسنامه و مقداري طلا بود.
عطي سخاوتمندانه نصف طلاها رو به حامد رمزي داد احتمال ميدادم ميخواد زبونش رو براي هميشه بسته نگه داره...پريسا كه شاهد حراج شدن طلاهاش بود داد و بيداد ميكرد و فحش هايي كه فقط و فقط لايق خودش بود به عطي ميداد...
قادر دوباره وارد صحنه شد البته اين بار با شدت بيشتري و بعدش دوباره صدا جيغ و داد هاي پريا بود كه ضميمش شد...عطي معتقد بود بايد بترسه و حساب دستش بياد كه جلوي مشاور املاكي نم پس نده..با اينكه از اشنا هاي قادر بود ولي مسلما اگه اصل قضيه رو مي فهميد حاضر به همكاري نبود...
مشاور املاك كه قادر اقاي توحيدي صدا ميزد رسيد...وضعيت پريسا بهرين راه براي بهانه كردن انجام كارهاي قولنامه و سند در منزل بود...
اقاي توحيد در بدو ورودش خونه رو براندازي كرد و با نگاههاي خريدارانه همه زواياي خونه رو كنكاوش ميكرد بابت انتخابم بهم تبريك گفت...بعد از پذيرايي با شربت و ميوه وشيريني مشغول نوشتن قولنامه شد...همه چيز طبيعي بود واين فضا رو مديون هوش و ذكاوت عطي بودم...قولنامه طبق سند و شناسنامه ها توي سالن نوشته شد و فقط براي امضا بايد بالا ميرفتيم...
همه چيز اماده شد خريدار غزل سالاري و فروشنده پريسا گودرزي...همراه اقاي توحيدي براي امضا به بالا رفتيم...پريسا خونسرد بود و اين حالتش باعث خوشحالي من ميشد....با دقت قولنامه رو خوند و موقع امضا گفت: شرمنده منصرف شدم و پولم به همون نحوي كه گرفتم پسشون ميدن.....
همه ساكت بودن لبخند موذيانه پريسا ازار دهنده بود و كاش درك ميكرد كه به اين ميگن ارامش قبل از طوفان...قادر از توحيدي خواست كه قولنامه رو نگه داره تا شايد پريسا با پول بيشتري راضي شد
قبول كرد و بعد از گرفتن حق العمل كاريش تمام و كمال خونه رو ترك كرد...
تير اول به سنگ خورد و كاملا برام مشهود شد كه پريسا پولشو از جونشم بيشتر دوست داره...
عطي با عصبانيت توي سالن قدم ميزد و دوباره غذا و كولر و پوشك براي پريسا ممنوع شد...
عصباني نبودم يه جورايي حالت خنثي داشتم...خودم رو روي مبل راحتي پرت كردم.....چقدرنرم بود...تمام پيچ و خمهاي بدن رو پر ميكرد و خستگي رو به طوري به فنا ميبردكه انگار از روز اول به تن نشسته بوده...
روزايي كه من روي تخت سرد وسفت و كثيف زندان ميلوليدم يا روي تخت بيمارستان دياليز ميشدم و ذره ذره جون ميدادم اون چه جاي گرم ونرمي داشته...روي چه مبلي لم ميداده و به روح من گور باباي من ميخنديده
صداي خشمگين عطي افكارم رو پاره كرد...انگار تمام زخم هايي كه من خورده بودم رو شريك شده بود
عطي- اين زنيكه با اين حرفا ادم نميشه...اين روشي كه ما به كار بستيم وقت تلف كرده...تا كجا هستي؟
-تا جايي كه خون كثيفش با دستاي من و تو يا از طريق ما نريزه.....
عطي-خوب راهشو بلدم به ماه نكشيده همه چي تمومه...هيچ مرگشم نميشه فقط سر ماه كه شد حوصله دل سوزي و چرا اين طوري كردي نامردي بودو ندارم ها؟
-مشكوك ميزني؟ ميخواي چي كار كني
عطي-نترس هركاري كه ميكنم حقشه....
-تا ندونم نميتونم اجازه بدم
عطي- خود داني...فقط قبلش يه ريزه به بابا مامانتو او حيثت به فنا رفتت فكر كن بعد تصميم بگير
دست گذاشت رو نقطه اي كه نبايد ميذاشت....كوه نمك پاشيد به زخمي كه احتياج به سوزندن نداشت و بي مي مست بود...
-فقط پاي پريا وسط نباشه اون بيگانه...چي كار بايد بكنم
عطي-خيالت تخت....فقط بروخونه و مواظب پوري باش...يه ماه وقت لازمم زياد نميتونم بيام خونه ولي سعي ميكنم بعضي شبا بيام...اول بايد يه فكري به حال كلفتش كنم كه اين ورا افتابي نشه...يه شرط دارم ...تا كارم تموم نشده نه سوالي بپرس نه پاپيم شو....حله؟؟؟
-هركاري خواستي بكن....فقط پولامو بگير و مثل سگ بندازش بيرون
عطي- حتما...حالا برو خونه فكري ام نباش....راستي به غذاي خودتو پوري ام حسابي برس.....
بد جوري ذهنم درگيربود.....فقط يه هفته گذشته بود و داشتم ميمردم از عطش دونستن رمز و راز كاراي عطي
ساكت بودنش نگرانم ميكرد صبح ها زود ميرفت و فقط گاهي شبا دير وقت ميومد...علي رغم تمام دلشوره هام به قولم پايبند بودم و سوالي نميپرسيدم....
يعني چقدر عطي ميتونست موفق باشه؟ اون پريسايي كه من ديدم با اين كه نصف يه ادم بود ولي جنگيدن باهاش سخت بود...
هفته دوم هم به سختي سپري شد...تقريبا مايحتاج كلي خونه تمام شده بود...ريز خريد ها رو عطي انجام ميداد ولي اين يكي كار خودم بود...
پوري رو اماده كردم واقعا مثل يه بچه بود كه فقط مراقبت و محبت ميخواست و به طرز عجيبي من و البته بيشتر از من عطي اين مسئوليت رو حس ميكرديم و انجامش برامون واجب بود.
با لباسهاي شيك و تميز در نگاه هاي اول كسي متوجه كند ذهن بودنش نميشد...بعد از كلي نصحيت در مورد جيغ نكشيدن، زياد حرف نزدن،فحش ندادن و ندويدن راهي شديم...سوار ماشنيش كردم كمربندشو بستم و حركت كرديم...
بعد از ورود به شهر اولين و بزرگترين سوپر ماركت رو انتخاب كردم و مشغول خريد شدم....
كنترل پوري راحت تر شده بود تمام رفتار هاي سركشانه و كودكانش زير سايه محبت اروم ميگرفت...
نيم ساعتي طول كشيد كه تمام مايحتاجم رو بردارم و دقايقي هم پاي صندوق معطل شدم...كيفم رو باز كردم تا كيف پولم رو در بيارم...چشمم به يه دفتر چرمي سياه افتاد...ته دلم لرزيد با اينكه دوهفته تمام شب و روز بهش فكر كرده بودم اونم به وفور ولي كلا دفتر رو فراموش كرده بودم...
با صداي صندوق دار كه درخواست ميكرد به علت ازدحام جمعيت سريع تر باشم خودم رو جمع و جور كردم...با سرعت خريدهام رو به ماشين منتقل كردم و از ميوه فروشي كنار فروشگاه هم خريد كردم...
پوري اصرار ميكرد ببرمش پارك...حق داشت چون قول داده بودم...ميخواستم با زور چيپس و لواشك راضيش كنم كه دلم نيومد...نيم ساعت رو به سختي توي پارك گذروندم...سختيش به خاطر نگاه ها ودهن هاي باز مونده مردم از بازي يه زن گنده با تاب نبود فقط و فقط به خاطر اون دفتر بود..
نميدونم با چه حالي برگشتم...اول از همه به تنهايي احتياج داشتم نهار پوري رو دادم و يه ليوان دوغ غليظ هم چاشنيش كردم...هواي گرم تابستان هم مزيد بر علت شده شد كه چشماي پوري گرم خواب بشه و به ده دقيقه نكشيده بخوابه.
حالا تنها بودم كيفم رو باز كردم و دفتر رو بيرون كشيدم...بوي عطر گروني رو ميداد كه اون روزا استفاده ميكردم...كمي استرس داشتم و بين باز كردن و نكردنش مردد بودم...
يه ساعتي بود كه دفتر رو بغل كرده بودم...ميترسي؟ از چي؟ اصلا شايد چيزي توش نباشه؟اخرش كه چي بايد بازش كنم........
يه دل شدم و دفتر رو باز كردم...احساسم رو دوست داشتم يه استرس همراه با لذت و طپش قلب كه خاطرات روزايي اول عاشق شدنم رو تداعي ميكرد....صفحه اول رو خونده بودم ولي بازم خوندم.......
(صفحه اول)
خداوندا....خداوندا...پس از هرگز....
همين يك بار...
ببين غمگين دلم با وحشت و با درد ميگريد...
خداوندا به حق هرچي مردانند....ببين يك مرد ميگريد.........
(صفحه دوم)
تاريخ نمي زنم چون زمانم از دستم فراريه.....ميخوام بنويسم...يه تصميم خنده دار...پيشنهاد دكترمه...چه اميدوارانه اميدواره كه نااميدي من اميد بشه.....
ميگن عشق معجزست....بعضيا ميخندن...بعضي ها حالت تهوع ميگيرن....بعضي ميگن فكر نون باش كه عاشقي كشكه....بعضي هم مثل من كه پير اين عشقن ميگن راست ميگي....
راه ميرم ....شعر ميخونم......تفال به حافظ ميزنم....همون كاري كه يه روزي تو ميكردي و من دركت نميكردم و يواشكي پوزخند ميزدم....حالا نوبت منه كه اشفته بشم ...روانيه يه دست...شيدا و بي قرار...حالا نوبت توئه كه پوزخند بزني...ولي يواشكي نه...يه جوري كه همه ببينن...يه جوري كه لايقم باشه...
راستي هنوزم دوستم داري؟؟؟چه سوال مزخرفي...
فكر خواب و خوراك و جات بيشتر از هرچيزي داغونم ميكنه....اگه اين درد مال من بود خيالي نبود ميكشيدم ولي حالا كه توام سهم داري اخ چه دردناكه....
تو رو به خدا يكي جوابمو بده؟؟؟ چي ميخوري؟ چي ميپوشي؟ چقدر اشك ميريزي؟؟؟؟
چقدر بد و پراكنده نوشتم....نوشتنم ارومم نكرد...مگه بايد بكنه؟؟؟از كي تا حالا حق ارامش دارم كه دنبالشم هستم؟؟؟؟كاش ميشد با نوشتن حس رو منتقل كرد....شايد بشه ولي من كه نميتونم......
(صفحه سوم):
ميگه برو ...
دوسال موندن كافيه....
به خودت مسلط شدي.....
با يه روپوش سفيد چه راحت ميشه واسه بقيه تصميم گرفت
كاش ميشد قلبم سونوگرافي كرد و از توش احساس رو ديد....اون وقت ببينم ميتونه بگه كافيه به خودت مسلطي...
(صفحه چهارم)
حالا منم و يه خونه ويادت......
عكست روبرومه...لبخند ميزني...قلبم درد ميگيره....تاحالا بهت گفته بودم چقدر چشمات قشنگن.....هوس لبات اتيش به جونم ميزنه....اي كاش لااقل اينقدر خوشكل نبودي....هرچند فرقي نميكرد عاشق قيافت نشدم روحت خرابم كرده و ميكنه و خواهد كرد...
تازگي ها يه حس بد دارم ...مرض بي تابي....نه ميتونم بشينم نه بخوابم....فقط بايد راه برم...خونه تنگه واسم...يه جورايي انگارم روحم تو بدنم جا نميگيره و ميخواد بزنه بيرون...
به زن همسايه ميگم ميگه كار از ما بهترونه بايد دعا بگيري.....ميخندم به حرفش....كار ما از دعا گذشته....
(صفحه پنجم)
هنوز گيجم....از وقتي رفتي...........نه از وقتي فرستادمت كه بري شب و روز منتظرم بياي تو خوابم...
با اين كه ميدونم محاله حتي تو خوابامم پا بذاري ولي طوري نيست ارزوي باطل بر ابلهان عيب نيست....
تو كه هيچ وقت نيومدي ديشبم نمي يومدي......
چقدر بد اومدي....ناله ميكردي و اشكاي بي صدات ميدرخشيد.....چهار نفر سياه پوش روي دست بلندت كردن و توي خاك گذاشتنت....داد ميزدم ولي صدام در نيومد...پاهام به زمين چسبيده بود...
با چه زبوني بگم نميتونم...ديگه نميتونم تحمل كنم....اگه اميد به اومدنت نبود تا حالا صد باره خودمو از اين زندگي نكبت بار خلاص كرده بودم......
از درد دل به درد جون رو اوردم....عجيب ولي واقعي.....
وقتي دستتو يا پاتو خراش ميدي ميسوزه......سوزشش باعث ميشه چند لحظه اي درد دلو نفهمي...هموني كه من ميخوام.....
راستي اين قطره ها خون رو اگه تقديمت كنم ممكنه يه كم فقط يه كم كمتر ازم متنفر باشي
(صفحه پر از لكه هاي خشكيده خون)
(صفحه ششم)
مي دوني امروز چه روزيه؟؟؟ مطمئنم از تاريخ ذهنت پاكش كردي...
چهارمين سالگرده وصالمونه...همون روز كه با هزار تا ناز و عشوه بهم بله گفتي و من روانيه پليد دل و دين نداشتمو باختم..
همه چيز هست ...يه ديو و يه دلبر...كيك...شمع...يه اهنگ كه ميخونه و ميخونه و ميخونه
ميبيني چه هواييه...بهاريه بهاري...پر از شكوفه...اسمون پر از ابر مثل دل من...خونه تاريك مثل دل تو...
{يك سال گذشت و ياد تو هنوز نرفته از دلم
يك سال گذشت و در پي يه اروزي باطلم}
لباس صورتيت چه بهت مياد...چرا اينقدر كوتاه...نميگي كنترلمو از دست ميدم ...بشين روبروم...چرا اخم يه كم بخند....
{رفتي و اسم اشنات هنوزم رو لبه منه
چند حرف اسم خوب تو دعاي هر شب منه}
كادوتو بگير...بازش كن ببين دوستش داري.....بازم كه اخمالويي
{محتاج با تو بودنم تو غرق خواهشم بكن
دلم گرفته خوب من بيا نوازشم بكن}
شمعا رو فوت كن تا كيك ببرم....باهاش چايي هم بخور شيرينش گلوتو نزنه...خامشم پس زدم واست ضرر داره...پسش نزن...روتو بر نگردون
{مهم نبود براي من كه تو با من چه ميكني
بيا ببين براي تو من با خودم چه ميكنم}
حالا وقت رقصه...اينجا زور من بيشتره مگه دست خودته كه نميخواي...اصلا اخمتم مثل خندت قشنگه...بيا بغلم...چقدر ظريفي...انگار خدا ساختت كه تو بغل بزرگ من جا بشي...
{تو اسمون خاطرات ستاره پر پر ميكنم
سالگرد تنهايي مو با خيال تو سر ميكنم}
نمي دونم چي شد كه رفتي و من موندم و يه لباس خالي تو بغلم و ظرفاي شكسته و پاهاي خونيه پر از شيشه....نرو ..برگرد.....من خائن نيستم.....
(قطره هاي خشكيده خون پايين صفحه)

 

رمان اولين شب ارامش
دكترم فهميد كلا تعطيلم...ميگه برو پيش دوستم باهاش صحبت كن شايد اروم بگيري....گفتم با توكه اين همه سال درس خوندي و تجربه داري اروم نگرفتم چه برسه به اون كه ميگي يه خادم مسجده....
گفت امتحانش ضرر نداره....راست ميگه....ميگن بلاتراز سياهي رنگي نيست پس واسه من كه سياه سياهم فرقي نداره........دكتر ميگفت: تخصصش اشتي ادما با خداست ...به بهترين وجه خدا رو معرفي ميكنه طوري كه در هر حدي از شعور و درك بتوني بفهمي....
ادامه مي دم تا ببينم تهش چي ميشه.......
(صفحه هشتم)
بهش ميگم مرد خدا،هرچي ازش بگم كم گفتم....
هر روز واسم ميخونه:
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
منم باز اومدم...منم اشتي كردم...حتي نمازم ياد گرفتم...اصلا سخت نبود عجيبه كه با اينكه به زبون خودم نيست ولي اولين بار ياد گرفتم...
چقدر دنبال ارامش گشتم و نبود...به قول مرد خدا: بود از رگ گردن نزديك تر...حيف كه چشمي نبود كه ببيني....چشمم هست اي امان از دست شيطون كه ميذاره جلوي چشمات كه نبيني...
بايد از خدا خجالت بكشم ولي نميكشم...تازه الان ميفهمم كه چقدر دوستش دارم...مرد خدا ميگه اونم دوستم داره....چه حسي خوبي ....با تمام وجود ميرم سمتش....
(صفحه هشتم)
امروز از مسافرت برگشتم....رفتم يه جاي خوب...جايي كه خيلي جاي خاليت فرياد ميكرد....به شرافت تمام شرافتمنداي عالم قسم كه تيكه ي بهشت بود......كاش راضي بشي با هم بيايم...
كنار گنبد طلايي امام رضا توبه كردم ودعا كردم كه بياي و ببخشي...نذر كردم اگه بخشيدي باهم بيايم....
تولد دوبارم مبارك...تولد روح سفيدم مبارك....من پاكم ميدوني چرا؟ چون شب دوم خواب ديدم....هيچ كس باور نميكنه؟مرد خدا ميگه : مگه ميشه براي اولين بار بياي پابوسش و حاجتت براورده نشه.....مرد خدا ميگه مطمئن باش بخشيده ميشي و زنت برميگرده...
(صفحه نهم)
ميگن مريضي...درد ميكشي...چي به سر خودت اوردي؟ چي به سرت اوردم؟چي بهت ميگذره؟ چي بهم ميگذره؟
وضو گرفتم و قامت بستم...بذار اگه قراره جزئي از من جزئي از تو باشه پاك و پاكتر بشه....
راستي ميبيني چقدر صبور شدم....انگار صبر هم واسه بودن خدا رو ميخواد....
(صفحه نهم)
درد دارم ولي مهم نيست...دردي كه تو ميكشي درد ميزنه به جون و روحم...فقط خوب شو نه به خاطر من به خاطر خدا.........
(صفحه دهم)
ساعتها به پرستار و دكتر التماس كردم كه بذارن ببينمت...با اينكه دور بودي و پشت شيشه ولي اين معجزه شيرين و نزديك بود...هنوز مثل فرشته ها معصومانه ميخوابي....بعد از سالها لبخند واقعي ميزنم و خوشحالم...
خوشحالم كه به هم وصليم و اين وصلت يه نور اميد تو دلم روشن ميكنه...هرچند ضعيفه ولي گرمم ميكنه...
(صفحه دهم)
ديدنت هواييم كرده...مثل اب شوري كه به تشنه ميدن...
كاش جرات داشتم و اين سالها ميومدم ملاقاتت......نه فايده اي نداره اگه جرات هم داشتم تو حاضر نبودي ببيني...
هر روز وجود و بودنت رو از خدا تمناميكنم.....با خودم و خدا شرط بستم....اگه تو رو بهم برگردوند يعني بخشيده شدم.....به اميد اون روز.......
.................................................. ..............

در حال انفجار بودم...نفسام مثل افتاب سر ظهر تابستون پوستم رو ميسوزوند...پوري هنوز تو خواب نازش فارغ از دنيا و ادماش غوطه ور بود...
عصباني بودم خيلي زياد...لباس پوشيدم نميدونم چرا تو انتخاب وسواس داشتم ...عطر هم بايد ميزدم...بي اختيار ارايش هم كردم...براي دعوا ميرفتم ولي حتما خوشكلي لازم بود كه اينكارا رو ميكردم...
كليد خونه رو با مقداري پول به زيبا خانم زن همسايه دادم و ازش خواستم از پوري مراقبت كنه تا بيام...
ذهنم خالي از كنش و واكنش بود نميدونستم ميخوام چي كار كنم...هيچ ايده اي نداشتم فقط بايد يه جوري اين عصبانيت رو خالي ميكردم...
رسيدم پشت در اپارتمان ...دلم نميخواست در بزنم...غلط كرده اگه حريم خصوصي ميخواد...با كليدم درو باز كردم....
آري اي عشق تو بودي كه فريبم دادي
دل سودا زده ام را به حبيبم دادي
باد خنك كولر گازي خورد تو صورتم ...حس خوبي ميداد...بيجا ميكرد...حس خوب كه معنا نداشت..
چشم چرخوندم توي سالن نبود كيفمو پرت كردم و به سمت اتاق خوابش رفتم...اره اتاق خوابش نه اتاق خوابمون...
درو باز كردم طوري به ديوار خورد كه خودم دو متر پريدم بالا...واي به حالش اگه انتظار در زدن داشته باشه....
روي سجاده نشده بود ....اتاق پر از بوي ياس هاي كنار مهرش بود...
بازم اون حس خوب لعنتي اومد...اصلا چرا امروز هي ميان سراغم مگه حاليشون نيست امروز بهشون احتياج ندارم...پس اون همه نفرت كه اين سالها پرورشش داده بودم كجا رفته؟
حتي سر برنگردوند ببينه كيه به سمتش رفتم و هلش داده دريغ از يه اينچ تكون...خوب مزاياي هيكل داريه ديگه...مهرشو برداشتم و به سمت اينه پرت كردم ، با صداي بدي هزار تيكه شد...
نويد- اون بايد ميخورد تو سرمن ....اينه رو به گناه نداشته مجازات نكن...
تمام نيروم رو جمع كردم و از سمت گلو پرتابش كردم بيرون:گه كاري و نامردياتو ميكني بعد واسه من جانماز آب ميكشي......تو اگه تا اخر عمرتم تو كعبه اعتكاف كني بازم از بار گناهات كم نميشه
اگه عذاب وجدان داري و ارامش ميخواي برو يه تيكه قبر بخر و خودتو زنده به گور كن....اخه تو رو چه به خدا و پيغمبر......حقه ي جديده نه....چند سال فكر كردي تا نقشه كشيدي....ديگه چيو ازم ميخواي بگيري...من هيچي ندارم انرژي و وقتتو بذار واسه كس ديگه......
چقدر نشستي و اون دفترچه خاطراتو نوشتي كه منو خر كني؟؟؟ اين دفعه همدستات كي بودن؟
از شدت جيغاي كه توام با حرفام زده بودم سرم درد گرفت و گلوم مي سوخت....ولي عجيب اروم بود....چقدر ارامش چهرش به دلم ارامش ميداد....
نويد- اول سلام...دوم اروم باش تا با هم صحبت كنيم با داد و بيداد چيزي حل نميشه...سوم اون دفترو خودت برداشتي من بهت ندادم واسه توام ننوشته بودمش ...بشين تا حرف بزنيم
-من با تو حرفي ندارم اون لبخند كريه و شيطونيتم جمع كن كه حالمو بيشتر بهم ميزني....
لبخند ارومش جمع شد و جاشو به غم توي چشماش داد....اين حالتو دوست نداشتم ولي از تك و تا نيفتادم و ادامه دادم: به چه جراتي كليه ي نجستو به من دادي....درسته تهمت خوردم ولي هنوز پاكم .....محض كوري تو و امثال تو....دلتو الكي خوش نكن با خدا خدا كردن هيچي نميشي.....مثل اينكه يه سگ هر روز نماز بخونه و بگه خدايا ادمم كن....نه نميشه....البته اون سگ شرف داره به تو و پريسا....سگو اگه يه تيكه گوشت جلوش انداختي تا اخر عمرش واست موس موس ميكنه ولي شما چي؟؟؟
داغ داغ شدم و انگار همه بدبختيام يادم اومد....با شدت به كليم ضربه ميزدم و جيغ ميكشيدم و ميگفتم بميرم بهتره من اين لكه ننگو نميخوام....
دردم ميومد ولي مهم نبود.....نويد دستامو به شدت گرفت و نذاشت به كارم ادامه بدم....
نويد- اين بچه بازي ها يعني چي؟دق دليتو سرمن خالي كن ....
-دستمو ول كن
نويد-يه فرصت ميخوام...قسم ميخورم همه چيزو جبران كنم...فقط يه بار....چند ماه....اصلا هرچي تو بگي
-بي چي قسم ميخوري؟ مگه تو به جز خودت و پول به چيز ديگه اي هم اعتقاد داري؟چي رو ميخواي جبران كني؟ باشه بهت فرصت ميدم فقط قبلش ابرو و بابامو برگردون...زبون مامانمو باز كن.....معصوميت از دست رفتمو بهم برگردون....
تو اصلا ميدوني....
ميدوني.....
تو زندان به من تجاوز شد....
جمله اخر رو اروم گفتم اينقدر كه خودمم به سختي شنيدم ولي شنيد....در آني چشماش قرمز شد و با خشم گفت چي گفتي؟
-همون كه شنيدي؟
نويد- ميگم چي گفتي؟
از صداي فريادش خودمو باختم دوباره شد همون نويد خشن و پرجذبه ي قبل...هموني كه صلابتش دلمو لرزونده بود...بازوهامو گرفت و با خشونت كشيدم به سمت خودش .....
نويد- ميگم بگو چي گفتي؟
-نه راه پس داشتم نه راه پيش ....اصلا چرا ميترسم....بذار بدونه چي به سرم اومده....همه چيزو براش تعريف كردم...عصبانتيش غير قابل كنترل شده بود...فرياد ميزد و تمام وسايل خونه رو ميشكست...ترسيده بودم شايد از اينكه كه اسيبي بهش برسه ....ولي نه محاله بخاطر اين موضوع بترسم...
صداي شكستن و داد و بيدادهاش قطع شد...بي حس بودم ولي به زور خودم رو به سالن رسوندم....يه گوشه افتاده بود و چشماش خيره ثابت مونده بود.....قلبم ميلرزيد...اگه بلايي سرش اومده باشه ميميرم....حتما ميميرم...جوني توي پاهام نبود كه برم به سمتش...ولي نه صداي نفس هاي نا منظمش به گوش ميرسيد...

با صدای نفس هاش جون گرفتم...ولی بازم گیج بودم و دور خودم میچرخیدم...اصلا باید چی کار میکردم...شماره اورژانس به کلی از خاطرم رفته بود انتظارات زیادی از خودم داشتم....سالها بود که زندگی ساقط بودم...از این اتاق به اون اتاق روان بودم تا اینکه چشمم به جعبه قرصی سفیدرنگی روی میز عسلی کنار تخت افتاد...
حتما ازش استفاده میکنه که گذاشته کنار تختش....بااین که دلیلی بی منطقی بود ولی چاره ای نداشتم...یکیشو برداشتم و به سمت اشپزخونه رفتم احتیاج نبود دنبال لیوان بگردم همه چیز سر جاش بود...همون طوری که خودم چیده بودم...بدم نمیومد چند دقیقه ای بایستم و حسرت بخورم حیف که الان وقتش نبود...
سخت نفس میکشید...به زور قرص و اب رو بهش دادم...ماهیچه های بدن و فکش سفت شده بود لازم نبود به مغزم زیاد فشار بیارم کاملا علائمش مشهود بود که از بیماری روحی رنج میبره....
سرش روی پام بود چندشم شد....هم زجر میداد هم لذت ...
بیست دقیق به سختی سپری شد...کم کم عضلاتش نرم میشد و تنفسش بهتر...مردمک چشماش روی صورتم ثابت شد...باید قبل از اینکه بازم خودمو ببازم بلند شم...
سرش کنار زدم و خواستم بلند شم که دستمو گرفت...
نوید- بذار لااقل حرف بزنم...اگه نزم دق میکنم
انگار بدم نمیومد این داستان تکراری و سراسر نفرت رو یه بار دیگه هم بشنوم...ولی اینبار از زبون نوید...حتما شنیدنش صفای دیگه ای داشت
-باشه میشنوم
پامو از زیر سرش برداشتم بلند شدم و خودمو روی کاناپه پرت کردم...به سختی بلند شد و کنارم نشست...طوری خودمو جمع کردم که بفهمه علاقه ای ندارم کنارم بشینه....یا نگرفت یا خودشو زد به اون در که با توجه به گیرایی بالاش احتمالا مورد دوم صادق تر بود...
نوید- حوصله داری از اول بگم...
-اسمون ریسمون نباف بگو..............................................
نوید- فقط شونزده سالم بود که بابام فوت کرد...کارگر ساختمون بود و موقع تخریب بر اثر بی احتیاطی زیر اوار موند...کی مقصر بود مهم نیست...بهت گفتم از بیمه پول گرفتیم و اون خونه رو خریدیم...دروغ گفتم...کارفرماش فرمالیتش کرد فقط واسه اینکه سابقش خراب نشه و نخواد پول بیشتری به بیمه بده...کل پس انداز مامانم کفاف شش ماه خرج و اجاره خونه رو داد....سبزی پاک می کرد و میشست ولی مگه پولی از توش در می یومد...کلا سطح فامیلی بالایی هم نداشتیم که بخواییم از کسی کمک بگیریم اگه داشتیم هم مامانم زیر بار نمیرفت...
نه ماه از فوت بابام گذشته بود ...مامانم فکر میکرد بچم و نمیفهمم ولی من ازهمه بیشتر میفهمیدم که سه ماه اجاره خونه عقب افتاده و خورد و خوراکمون جیره بندی شدی...دلم به حال نیما میسوخت...خیلی بچه بود...خیلی
مامان راضی نبود من کار کنم میگفت فقط باید درس بخونی...کاری هم بلد نبودم که بخوام بکنم...
هیچ وقت یادم نمیره سیزده ابان بود روز دانش اموز بردنمون راهپیمایی...با رسول دوستم جیم زدیم...دو ماه بود باهاش دوست شده بودم میدونستم یه جورایی کارش میلنگه ولی واسم مهم نبود...
ساعت ده بود که برگشتم خونه...از کفشای دم در فهمیدم که مهمون داریم ...کفشا مردونه بود و حس خوبی نداشتم...یواشکی رفتم تو...صدای صاحبخونه میومد...
هنوز بعد از این همه سال صدا و جمله هاش یادمه که مثل پتک میکوبید توسرم...به مامانم میگفت: وقتی اجاره نداری بدی تخلیه کن...اگه نمیخوای تخلیه کنی راه هایی ساده تری هم هست...حیفه والا جوونی استفاده کن ازش...بیا خانمی کن و صیغه شو...به مولا از دستم اون عفریته ماچین جونم به لبم رسیده...قول میدم کسی نمیفهمه...حتی پسرات...ده برابر اجاره رو هر ماه به پات می ریزم
پاهام سست شد...فقط صدای مامانم که بهش گفت برو گمشو خونه رو خالی میکنم پشتمو گرم کرد...میخواستم برم بزنمش ولی نرفتم...زدم بیرون...بی هدف راه میرفتم و خورد میشدم...من فقط شونزده سالم بود بحرانی ترین سن واسه یه پسر ...سنی که پر از غروره
بی اختیار رفتم سمت خونه رسول...فقط میخواستم با یکی حرف بزنم...بهم پیشنهاد داد کنار دستش کار کنم...میدونست پول لازمم از طرفی هم عاشق مامانمم و هر کاری میکنم...
واسم تعریف کرد صاحب کارش که بهش میگن رئیس تهرانه و اینجا فقط یه انبار لوازم برقی داره که باید توش کار میکردیم و جنساشو تحویل میدادیم ...بعدها فهمیدم که همش قاچاقه...واسم مهم نبود فقط کار میخواستم ...
رئیس که میدید دهنم قرصه خیلی خوب حقوق میداد...بیچاره مامانم فکر میکرد یه مرد خیر دستمو بند کرده ...راضی بود چون صبحا میرفتم مدرسه عصرا سرکار وقتی هم که شیفتم برعکس میشد کارمم برعکس میشد...
همیشه نصف حقوقمو میدادم به مامان چون زیاد بود اگه همش رو میدادم شک میکرد...البته با همون نصفی هم کارمون حل میشد...خونه رو عوض کردیم و خیالم تخت بود
کم کم پیشرفت کردم رفتم دانشگاه با کمک رئیس که نه اسمشو میدونستم نه تا حالا دیده بودمش خونه خریدم...کارای رئیس هم کم کم پیشرفته میشد و از قاچاق کالا زده بود به قاچاق مواد...
دیگه نمیخواستم کار کنم ...وسیله برقی کجا و مواد کجا...به اندازه خودم حتی بیشتر هم داشتم...
از طریق رسول به گوش رئیس رسونم اون روزا درگیر پروژه شرکت جنیوس بود و بهم گفت صبر کنم تا سرش خلوت بشه...
جنیسوس که شما باهاش کار میکردین درسته که لوازم پزشکی تولیدمیکرد ولی کنارش قرص های روان گردان هم میفروخت...فقط سه تا شرکت تو ایران باهاش کار میکردن و فقط از طریق شما میشد پول شویی کرد...
هر سه تا شرکت هم غیر قابل نفوذ بودن...مدتها همه کارکنانشون رو زیر نظر داشتن تا اینکه خبر رسید تو مدیر یکی از شرکتا شدی...
از اول توی پروژه نبودم ولی رئیس خبر داد اگه میخوای بازنشسته بشی باید همکاری کنی و بعدش همه چی تمومه...
با پریسا قرار گذاشتم...ازت تعریف کرد میگفت خوشکلی وباهوش و صد البته مغرور...هنوز هیچ کس نتونسته بود قلبتو صاحب بشه...عکست با تعریفا مطابقت داشت...
بدم نمیومد اون غرور سفت و سختتو بشکنم یه جورایی بازی جذابی بود...
دو ماه کلاسای فشرده حسابداری رو گذروندم...محض احتیاط و طبق درخواست رسول پریسا اگهی توی نیازمندی ها داد همونی که بر علیهت استفاده شد من مهندس عمرانم اصلا فوق حسابداری ندارم مدارکمم جعلی بود که روزای اخر پریسا از پرونده برشون داشت
بازی من و تو شروع شد من فقط باید تورو عاشق خودم میکردم و ازت چند تا امضا میگرفتم...خصوصیاتت همونی بود که هرمردی ارزوشو داره...
تا قبل ازعقدمون فقط ازت خوشم میاد ولی امان از اون روز که نمی دونم اون خطبه باهام چی کار کرد که خودمو باختم...یه حس شیرین مالکیت...اره خواستمت اونم بد جور...
مهربون بودی و مهر میدادی و من بدبخت هر ساعت بیشتر گرفتارت میشدم...داشتم دیوونه میشدم...اولین بودی و تا اخر گرفتار توام...
هر روز به رسول التماس میکردم مبادا بلایی سرت بیاد...نامرد میگفت تو اصلا بویی نمیبری یه محموله میاد وخلاص...خیالم راحت بود فقط خدا خدا میکردم نفهمی خودم به جهنم دوست نداشتم بشکنی...چقدر ثانیه شماری میکردم که تموم بشه و خوش و خرم بریم سر زندگیمون...عهد کردم که بعد از قضیه ادم بشم ولی نشد....
روز دستگیریت روز مرگم بود....خواستم برم اعتراف کنم ولی نیما رو گروگان گرفته بودن ...به مامانم گفتم رفته مسافرت...بعد از چند روز اونم تهدیدکردن و همه چیزو فهمید
اگه تو دادگاه اون چرت و پرتا رو نمیگفتم میکشتنش...وسط دستگاه پرس بودم...پا به پای بابات رشوه میدادم والتماس میکردم...
مقرری هر ماهتم خالت نمیداد من از طریق وکیلت میفرستادم...به خدا روز و شب به یادت بودم...همه چیزو به مامانم گفتم نفرینم کرد...طردشدم ...اخرم با نیما از این شهر رفتن و سراغی ازم نمیگیرن دو سالی هم از درد عشق و زخمی که زده بودم تو اسایشگاه گذروندم ...
نه تو میفهمی من از بچگی چی کشیدم نه من میفهمم تو چی کشیدی...
یه فرصت جبران میخوام...توبه کردم...ادم شدم...فقط یه فرصت...

ثانیه های سکوت بینمون اغاز شده بود چشم تو چشم خیره بودیم...حالا نوبت نگاه هامون بود که با هم حرف بزنن...شاید اونا هم خیلی ناگفته ها با هم داشتن...
نگاهش درد داشت...بی اختیار دستی به پهلوم کشیدم داشتن تکه ای از وجودش شیرین بود نمیشد اغراق کرد که نیست...باید مراقب میبودم یادم باشه به این پهلو نخوابم که بهش فشار بیاد باید هر ماه برم دکتر و چک اپش کنم یه وقت سرما نخوری از بی احتیاطی هام...اره توام زجر کشیدی از نوجوونی...اره راست میگی من نمیفهممت...
نگاه هامون نزدیک و نزدیک تر میشد...دیگه چشمام با چشماش دوئل نمی کرد...هرم نفس های گرمش پوستمو نوازش میکرد
دستاش تکیه گاه دستای اویزونم شد و اغوش گرمش جای تموم بی کسی هامو پر کرد...زمان ایستاد و نفهمیدم که چرا همه ارامش دنیا رو توی این نقطه ریختن...چرا حتما باید به اغوشش بخزی که دردو فراموش کنی...بیشتر و بیشتر فرو میرفتم و بیشتر و بیشتر احاطه میشدم انگار توی همین چند لحظه باید تمام دل تنگی هامون رفع و رجوع میکردیم...
دل که میاد وسط عقل ضایع میشه...نه عقل میخوام و نه دل فقط این لحظه رو خواستارم هرچه باد اباد...
بذار فکر نکنم همیشه نکردم این یه بارم روش...اجازه میگیرم از خودم که خودمو به دستاش بسپرم و حل بشم تو وجودت...
........................................
با احساس درد چشم باز کردم ...هم کلیم درد داشت هم دلم...جا و مکان برام نامفهوم بود...چشم چرخوندم و دور واطرافم رو برانداز کردم...هوشیار شدم و نشستم ....این چه وضعی بود؟؟؟؟ کم کم همه چیز یادم اومد...من چی کار کرده بودم؟؟؟؟چه طور خام حرفاش شدم و خودمو دستش سپردم؟
از فکر دیشب سیل اشک به چشمام هجوم اورد...لعنت بر من
نوید- سلام خانومم...صبح به خیر...
-سلام و زهر مار...توی اشغال به چه حقی به من نزدیک شدی؟
نوید-ممنون صبح شما هم بخیر...مگه حق میخواد؟ پسم نزدی؟به زور کاری نکردم...در ضمن محض اطلاعتون ما زن و شوهریم...
به سرعت لباس پوشیدم دلم نیمخواست حتی یه کلمه دیگه هم بینمون رد وبدل بشه...نمیخواستم دوباره احمقانه خودمو ببازم...من اگه هزار بار دیگه هم به اون دخمه بر میگشتم ادم نمیشدم...
-برو کنار...
نوید-کجا میخوای بری؟
-خونم در ضمن به تو ربطی نداره
نوید- خونت اینجاست
- ای از کی تا حالا
نوید- ازهشت سال پیش که زن من شدی
- اشتباه میکنی از هفت سال پیش که منو و حیثیتمو به چرک دست فروختی این خونه هم شد مال تو
ناراحت شد و سرشو انداخت پایین...
نوید-ازاینجا تکون نمیخوری من حق دارم بدونم کجا میری و با کیا هستی
- ا ا ا ا ا این حرفا رو باید روزی میگفتی که هولم دادی وسط دزدا و معتادا...
نوید- کم زخم بزن...به حد کافی زخمی هستم
- چیه حرف حق تلخه...محاله یه ثانیه دیگه هم با تو زیر یه سقف یا هر قبرستون دیگه ای نفس بکشم
نوید- پس سعی کن بتونی...بد نیست یه کم تمرین کنی
حرفشو با حرص گفت و اروم از کنار در هولم داد داخل ...خودشم اومد و درو قفل کرد
نوید- اگه میخوای بری باید از رو نعش من رد شی
بازم پر صلابت شد...میدونستم حرف حرفه خودشه و از موضعش کوتاه نمیاد....باز احمق شدم دوست داشتم پیشش باشم اخه کی رو گول میزدم؟؟از خدام بود به زور نگهم داره...
غرق توی افکار پلیدانم بودم که ناخوداگاه یاد پوری افتادم...لعنت بر من...چقدر حواسم چرتم...دیشب کجا بوده؟ اگه عطی اومده باشه میکشتم....اصلا شام خورده؟
گریم گرفت...اینقدر ناراحت بودم که زدم زیر گریه و التماس کردم
-بذار برم یکی هست که بهم احتیاج داره باید برم
نوید- چی شد یه دفعه....کی هست؟
-دوستمه نمیتونه از خودش مراقبت کنه
نوید- گریه نکن
-تو رو خدا بذار برم دارم دیوونه میشم
داد زد: میگم گریه نکن...به هرکی می پرستی گریه نکن...اروم باش خودم میبرمت
با اینکه ادرسم رو یاد میگرفت ولی مهم نبود الان همه چیز فقط پوری بود و بس
.....................
نوید- تو اینجا زندگی میکنی؟ مگه من مردم
- به تو ربطی نداره مرده و زندتم واسه من فرقی نمیکنه
اجازه ندادم به بحث ادامه بده پیاده شدم و ترسون و لرزون درو باز کردم...نبودش...دنیا رو سرم اوار شد اگه فقط یه تار مو از سرش کم شده بشه خودمو تیکه تیکه میکنم...
رفتم سراغ زیبا خانم با شدت در میزدم نوید دستمو گرفت و گفت: یواش سر صبحی می ترسن
زیبا خانم با چشمای خواب الود و روسری کج و کوله درو باز کرد بی مقدمه و باالتماس سراغ پوری رو گرفتم...خدا رو هزار بار شکر کردم...فقط ازش خواستم سریع بیاردش...
چشمای پرسشگر نوید نشون میداد که چقدر دلش میخواد قضیه رو بدونه اخر هم طاقت نیاورد و گفت:پوری کیه که اینقدر واست مهمه؟
-به تو ربطی نداره
نوید- پیر من در اومد و اخرش تو یاد نگرفتی با بزرگترت که دست بر قضا شوهرتم هست درست حرف بزنی
- محض اطلاعتون بزرگی به مرامه که تو نداری وگرنه خرم سن زیاد میکنه
نوید- اگه با زخم زدن زخمات مرحم میشن بزن...خیالی نیست...
چرا اینقدر با حرفاش دلمو زیر و رو میکرد...حالا وقت مطیع شدن نبود...وقت دلجویی نبود...الان وقت گرو و گروکشیه...بیا و خوب نباش...زخم بزن و خنجر بخور...
پوری خواب الود اومد اونقدر سفت و سخت بغلش کردم که صداش در اومد...چرا از یاد برده بودمش و به امون خدا ولش کرده بودم...
نوید- سلام عرض شد پوری خانم
پوری- د د د د لام
راه افتادم و پوری رو دنبال خودم میکشیدم با تعجب به نوید نگاه میکرد دلیلی نداشت واسش توضیح بدم...درو باز کردم و داخل شدیم...در کمال پر رویی قصد اومدن داشت که مانعش شدم
-شما کجا؟
نوید- نیام؟
- نخیر خوش اومدی از همون راهی که اومدی برگرد دیگه ام این ورا پیدات نشه
نوید- با دوستت برین خونه... من میرم که راحت باشین...اینجا واستون مناسب نیست
-لازم نکرده حاتم طاعی...شما برو خوش باش با ارامش واسه طعمه بعدیت نقشه بکش
نوید- شمارتو بده لااقل تا درمورد حرف بزنیم
-موبایل ندارم ...فکر کنم یادت باشه دزد بهم زده و به خاک سیاه نشوندتم...در ضمن دیشبم فراموش کن یه اشتباه احمقانه بود اخه بعضی وقتا یادم میره که چه جوری میری تو پوست میش و گولم میزنی...اگه فکر کردی با حرفایی که دیشب بلغور کردی دلم سوخت یا بخشیدمت کور خوندی...
درو توی صورتش بستم و رفتم که صبحونه پوری رو بدم...باید واسش جبران میکردم...


 

عطی شب دیروقت اومد به شدت خسته کلافه بود...طبق قولم چیزی نپرسیدم ولی این بار خودش لب باز کرد و گفت: غزل فردا صبح با املاکی قرار داریم شناسنامه و مدارکتو اماده کن صبح زود باید بریم
-جدی میگی؟چه طوری راضیش کردی
عطی- با بدبختی...چیزی نپرس فردا خودت می بینی... میرم بخوام دارم از خستگی جون میدم
چقدر شبای من طولانی بود...سرد و خاموش...فکر و خیال خوابو از چشمام فراری میداد از یه طرف فکر نوید از طرف دیگه فکر پریسا کابوسی شده بود و به جون ذهنم تازیانه میزد...
بین عشق و انتقام ایستاده بودم و به هر دو سو کشیده میشدم...انکار فایده ای نداشت حداقل خودمو نمیتونستم گول بزنم ...هنوزم این قلب زخمی به عشقش میطپید...هنوزم نگاهش عمق جونمو میسوزوند...
تلالو طلایی صبح روی صورتم تابید...بلاخره صبح شد...اگه قادر بودم کلمه شب رو از هستی پاک میکردم و همه جا رو سراسر نور میکردم...خیانت رو اتیش میزدم و مهر و دوستی هدیه میدادم...طمع و حسادت رو سلاخ میسپردم و ادمیت رو حراج میزدم...
دیگه وقت رفتن بود...شاید امروز روز تسویه حساب باشه...
.......................................
وارد اتاق پریسا شدم...نالان و رنگ پریده روی تخت دراز کشیده بود...انگار خسته بود حتی نای حرف زدن هم نداشت
تا حالا توی این وضعیت ندیده بودمش دیگه از اون صلابت و غرور توی چشماش خبری نبود...
کم کم صدای ناله هاش زیاد تر میشد و درخواست های عجیب و غریبی میکرد
خودمو رسوندم طبقه پایین...عطی با خیال راحت روی مبل لم داده بود
-چه بلایی سرش اوردی؟چرا اینقدر ناله میکنه
عطی- چیه وکیل وصیش شدی...نفهمیدی چرا میناله؟
-چرا ولی میخوام از زبون خودت بشنم تا با همین دستام خفت کنم
عطی- عملش عقب افتاده میدونی که یعنی چی؟
اره میدونستم...از تجارت زندان بود ولی باورش برام سخت بود
عطی- پس چرا معطلی بیا خفم کن ...
داد زدم: تو چه غلطی کردی عوضی...حیوون شدی؟ کارت نامردی بود
عطی- اره والا...نه که اون خیلی جوونمرد بود و حق رفاقتو واست تموم کرد...دآخه خر خانم چرا هی باید یادت بیارم چه به روزت اورد...من هرکاری کردم از اون نامرد تر نیستم...کاری که من کردم یه نمه از اون کاراشم جبران نمیکنه من از رو خنجر زدم ولی اون از زیر...من غریبه بودم اون رفیقت بود....
راست میگفت ...چرا واسش دل سوزی میکردم چرا موقعیت مادرم و خودم رو فراموش میکردم...چرا این دل میجوشید از بدبختی دیگران؟
اصلا معنی انتقام همین بود...عطی راست میگفت من کجا و اون کجا...اون همه بلا سر من اومد تا پای چوب دار رفتم بابامو سکته دادم..ترسیدم تحقیر شدم...از اسمون به لجن زار افتادم کلیه هامو از دست دادم و شب و روز از درد ضجه زدم با یه زن کثافت هم خواب شدم ولی اون فقط معتاد شده بود....من حقم نبود ولی اون حقش بود...
حالا دیگه یه ادم احمق نبودم که پریسا ازم سواری بگیره سو استفاده کنه سرمو زیر اب کنه و بهم بخنده
صدای ناله هاش به جیغ تبدیل شده بود عطی کمی مواد بهش تزریق کرد نه در حد نیازش فقط درحدی که صداش کم بشه
وقتی درد داشت و خمار بود جونم میداد چه برسه به حراج مال و اموال دزدیش
کارها خیلی زودتر از اونی که انتظار داشتم پیش میرفت...عطی حرفه ای بازی میکرد طوری که پریسا یه عروسک کوکی بود به دستش که کم و زیاد کردن مواد توی سرنگ هدایتش میکرد
یک هفته طول کشید تا خونه و پول هاش به نام من بشه...اپارتمان رو به عطی دادم چون بیشتر از این حرفا حقش بود...خیلی باید بیشتر واسش مایه میذاشتم که فقط حمایتای بی دریغش توی زندان جبران بشه
باید به خونه جدیدم نقل مکان می کردم چیزی برای اوردن نداشتم فقط لباسای نو و جدید من و پوری و عطی باید جا به جا میشد
کارگرا در حال تمیز کردن خونه بودن...از عطی خواسته بودم تمام وسایل شخصی و تخت پریسا رو بریزه بیرون
پریا رو صحیح و سالم به مادرش تحویل دادم...بعد از سالها دیدمش خیلی پیر و شکسته شده بود...میگفت زندگی با پدر معتاد و دائم الخمر پریسا رو به زندگی با خودش ترجیح داده...از بیشتر خراب کاری های دخترش خبر داشت و میگفت شیرمو حلالش نمیکنم ...به زور مقداری پول برای ادامه تحصیل پریا و گذران زندگی بهش دادم...
حالا نوبت پریسا بود که باید امروز با ورود من به اون خونه میرفت...
عطی میخواست پرتش کنه توی کوچه ...حقش هم همین بود ولی من راضی نبودم...این بود تفاوت بین من و پریسا...این بود تفاوت انسانیت و حیوان بودن...
با اینکه خونه و پولهایی که به دست اورده بودم مال خودم بود ولی از نحوه پس گرفتنشون راضی نبودم
پریسا رو به کمپ ترک اعتیاد بردم و تمام مخارجش رو پرداخت کردم دکتر ها بعد از معاینش گفتن که چون مدت زیادی از اعتیادش نمیگذره ترکش راحت تره ...تصمیم داشتم بعد از ترک ببرمش اسایشگاه و هزینه نگه داریش رو هم تقبل میکردم...
باید میرفت همون اسایشگاهی که مادرم رو روونش کرده بود...
تقریبا این بازی کثیف به پایانش نزدیک میشد....بازی که هیچ برنده ای نداشت...من یه مهره سوخته بودم که تنها گناهم اه پدر و مادرم بود که به دوش میکشیدم و در اصل بازنده اصلی من بودم چون اون دونفر به خاطر گناهشون تقاص میدادن ولی من بی گناه تقاص پس دادم
نویدطرد شده بود وتا مرز دیوانگی پیش رفت ...از پولاش استفاده نکرد و شب و روزش سیاه شد
پریسا به نفرین الهی دچار شد و پاهاشو از دست داد ...از خانواده طرد شد و پول باد اوردش با یه طوفان از دستش رفت...حالا شب و روزش در و دیوار اسایشگاه وتنهاییه.....
چرا این بازی شروع شد؟؟؟؟؟؟؟وقتی که همه توی اتیش زیاده خواهی و پستی سوختن؟؟؟؟
عطی- نوبتی هم باش نوبت اقا خوشکلس کی میخوای دست به کار شی...دو هفته گذشته دیگه دیر میشه
-نمیخوام ببینمش
عطی- اهکی...باس تا قرون اخرش دار ندارشو پس بده...من این حرفا حالیم نیست نباس جا بزنیم
خودمم دلتنگ بودم ...مدتها دنبال بهوونه واسه یه دیدار بودم ....بهترین راه بود هم غرورم حفظ میشد هم عطی راضی میشد...
-اماده شو تا بریم...
...............////////////////////////////
عطی- چر اینقده بزک دوزک کردی می عروسی عمته
- نه که تو نکردی
عطی- من فرق دارم واکن درو گرما پختم
- زنگ میزنم
عطی- می کلید نداری
- دارم ولی شاید لباسش مناسب نباشه
عطی- تو که مرحمی
-اولا که محرمم دوما تو که نیستی
عطی- ای تو روحت از من چش و چال پاک تر کسی ندیده....خو بزن دیه
چند لحظه طول کشید تا درباز شد دستام عرق کرده بود وقلبم به سینه میکوبید...توی چهار چوب در ظاهر شد و با خنده سلام کرد....چنان بهم خیره شده بود که اصلا عطی رو ندید
عطی- بکش کنار مهندس...چه هیزم هست درویش کن
نوید- خواهش میکنم خانم بفرمایید خوش امدین
عطی- جمع کن نیشو انگار داره تی تاپ میخوره
دستپاچه بودم نویدم گیج میزد تعارف کرد بشینم و رفت توی اشپزخونه و مشغول شربت درست کردن شد
نوید- بفرمایید خانم
عطی- نه خوبه خونه داریتم بد نیست وقشته واست استین بالا بزنیم
نوید- خدا از خواهری کمتون نکنه من که از خدامه ...پس باید شامم بمونیم دست پختمو بخورین...حالا کی واسم دست به کار میشین
جمله اخرشو در حالی که زیر چشمی به من نگاه میکرد و میخندید گفت
عطی- خوشم میاد روتم زیاد نیست اصلا ....بچه قرتی
نوید- میتونم اسمتونو بپرسم
عطی- عطیه برو بچ میگن عطی مرام
نوید- عطیه خانم شربتتون گرم نشه...شما هم بفرما غزل جان من برم میوه بیارم
عطی- غزی گفت عطی خانم؟
- جمع کن خودتو چرا شل شدی
عطی- اخه کسی تا حالا بهم نگفته بود خانم چه برسه بخواد تعارف کنه پدر سوخته دختر باز چه خوب ادمو قلقلک میده
-ا ا ا ا خجالت بکش...زود باش برو سر اصل مطلب
عطی- باشه بابا چرا میزنی...مهندس یه تک پا بیا کارت دارم
نوید- بله خانم حتما بفرمایید...
عطی- غزل منو وکیل وصی خودش کرده اینو گفتم که وقتی حرف میزنم از خودت نپرسی تو رو سسنه....حوصله شکوایه هم ندارم که چرا نامردی کردی و ال و بل و جیمبل
با زبون خوش هرچی مال و منال داری میدی غزل که یه شپش جبران کاراتو کرده باشی
پریسا هم پس داد البت با زبون ناخوش که اونم من یکی خوب بلدم
حالا چی میگی؟
نوید- فردا از محضر وقت میگیرم
عطی-یعنی چی؟
- یعنی اینکه فردا صبح وقت میگیرم میریم محضر همه دار و ندارمو به نامش میکنم چیز دیگه هم میخواین روی چشام جاداره...
عطی- طلاقش بده... نمیخواد بات زندگی کنه
ساکت شد دیگه از شوخ و شنگیه اولیه خبر نبود...دوباره چشماش پر غم شد و نگاهش اتیشم زد
نوید-به خودشم گفتم دوستش دارم ولی انگار بیشتر از این حرفا ازم متنفره ...به خدا وجودم به وجودش بنده نمیدونم به چه زبونی بگم...اینقدر دوستش دارم که فقط میخوام راحت زندگی کنه ....بازم التماست میکنم خانومی کن و ببخش ولی اگه راهی نداره و بودنم زجرت میده حرفی نیست من درد میشکم ولی تو راحت باش...اگه حرف اخرت همینه باشه طلاقش میدم
جملات اخرش رو با بغض گفت عطی هم دگرگون شده بود چه برسه به من...چرا این طوری میکرد چرا مثل پریسا بدجنس نبود و از مال و اموالش حمایت نمیکرد چرا سعی نمیکرد ازارم بده...
عطی قرار فردا رو گذاشت و تو غم و سکوت از هم جدا شدیم
عطی- چرا این طوری میکنه؟ راست راستی عاشقه ها ...منو باش چقدر واسش نقشه های جور وا جور کشیده بودم...این طوری که حال نمیده کل حالش به این بود که وقتی پول میده مثل پریسا جز جیگر بزنه
-عطی خواهش میکنم دربارش حرف نزن
عطی- باشه خفه شدم چرا اینقدر ناراحت میشی...
فردا شد و پس فردا و فرداهای دیگر
دارایی های نوید به نامم شد ...خونه دو طبقه ای که قبلا مادرش توش زندگی میکرد رو ازش نگرفتم و قرار شد تا وقتی که دوست داره توی اون اپارتمان زندگی کنه.../////////////////////////////////////
هر دومون دلبسته اونجا بودیم و نمیخواستیم از دستش بدیم...
من پول نمیخواستم کسی رو میخواستم که داشتنش محال بود....
این روزا حال جسمیم هم بد بود سردرد های عجیب و غریت و سرگیجه داشتم...عطی میگفت شاید به کلیه ربط داره و باید بری دکتر..لجوجانه مقاومت میکردم و حاضر نبودم ویزیت بشم...
در یکی از سخت ترین مراحل زندگیم تصمیم گرفتم که جدا بشم...راه دیگه ای نبود...شاید با این کارم میتونستم روح بابا رو شاد کنم...تنها کاری که از دستم بر میومد...
برای اولین بار گریه نوید رو دیدم...توصیف شکستن یه مرد واقعا سخته...مردی که سراپا غروره....
............................/////////////////////////////////
با پاهای لرزون قدم به راهروهای پیچ در پیچ دادگاه میذارم....شلوغ و خفه...سر و صدا و دعوا...البته به این مکان عادت دارم...بارها با دستبند از اینجا رد شدم و زیر نگاه های مواخذه گر متلاشی شدم...دوباره خاطرات بد به ذهنم هجوم میارن...
از دور می بینمش...چقدر خستس...ته ریشهاش از اشفتگیش خبر میدن...بازم اون طوری نگاه میکنه...بازم میسوزه و میسوزونه...ولی این بار خام نمیشم...یه بار به حرف دلم گوش داده بودم نوبتی هم باشه نوبت عقله....
خدا رو شکر عطی همه چیزو باهاش طی کرده و لازم نیست همکلام بشیم...
نوید- سلام
- سلام
نوید- خسته شدی
-مهم نیست
نوید- نمیخوای بازم فکر کنی
-نه
نوید-پس با این حساب بخشیده نشدم...تو معامله با خدا هم باختم
-مشکل خودته
نوید- ای که کوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
ان که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست به سلامت دارش...
بریم داخل نوبتمون شد...
قاضی- مشکل چیه؟
نوید-(سکوت)
- من خلافکارم هفت سال هم زندان بودم...از نظر شان و مقام در حد شوهرم نیستم تا حالام اقایی کردن طلاقم ندادن مهریم هم کامل بهم دادن...الانم قصد جدایی داریم به خاطر اینکه من سابقه دارم
قاضی : به چه جرمی؟
- پول شویی و قاچاق
قاضی- زوجه درست میگن اقای راستین
نوید- بله
قاضی- چرا تا زمانی که زندان بودن اقدام به طلاق نکردین
نوید- به خاطر دلایل شخصی که از گفتنشون معذورم
قاضی- حق طلاق با مرده و با موقعیتی که همسرتون دارن کاملا حق دارین که طلاقش بدین...ازمایش بارداری مینویسم انجام بدین
- باردار نیستم
قاضی- ازمایش تعیین میکنه...به سلامت...در ضمن جلسه بعد مدارک مربوط به سو سابقه زوجه همراتون باشه
نگاه تحقیر امیز قاضی رو بی جواب گذاشتم و بیرون اومدم...
نوید- همراهت میام ایرادی نداره؟
- اگه اینقدر علافی بیا...راستی نمیخوای بری سر کار
نوید- چرا دنبال کارای ثبت شرکتم...
-خوبه
نوید- برای اخرین بار میتونم یه خواهش بکنم
-تا چی باشه؟
نوید- بذار دستتو بگیرم
-نه /////////////////////////////////////////
نوید- اخرین خواهشمه بعدش قول میدم هیچ وقت منو نبینی...
-اگه سر قولت باشی باشه...
دست تو دست هم وارد ازمایشگاه شدیم ...دوست داشتم برم تو خیال...رویاهام دیگه فقط مال خودم بود و هیچ بدی توش راه نداشت دوست داشتم خیال کنم هیچ خیانتی نبوده و مردی که عاشقانه دستمو گرفته همسرم میمونه...دوست داشتم فکر کنم نگاه های تحسین برانگیز به نوید همیشه مغرورم میکنه که مال منه و خواهد موند...
نوید- میخوای من جات خون بدم دردت نگیره...
-اگه میشد اره...بماند که این دردا نسبت به دردهایی که از بعضی ها خوردم مثل بوس میمونه
نوید- غزل همه چیز داره تموم میشه...منم سایه شوممو از زندگیت میکشم بیرون...ولی خواهش میکنم دیگه به گذشته فکر نکن...خودتو داغون تر نکن...با دنیا اشتی کن مهر بورز و مهر بگیر...
-فعلا شما برای رفتن عجله کن تا منم به گفته هات فکر کنم
مسئول ازمایشگاه صدام زد جالب بود کسی که زخم زده بود طاقت نداشت ازم خون بگیرن و اهش در اومده بود...جواب ازمایش یه ساعت طول میکشید...
تصمیم گرفتیم قدم بزنیم...ثانیه ها دو مارتن راه انداخته بود و با دلم راه نمیومدن...کاش یواش تر میرفتن که اخرین ساعات با هم بودنمون رو بیشتر و بیشتر حس کنم...
تا به خودمون اومدیم دوساعت طول کشید...دلم میخواست فریاد بزنم که میخوامش ...میخوام بمونم...ولی حتی لحظه ای هم تصویر بابا از جلوی چشمام دور نمیشد...
قبض جواب رو مسئول دادم...برگه ازمایش رو از میون انبوهی از ازمایشات در اورد و نگاهش کرد و با لبخند رو به من و نوید گفت: تبریک میگم باردار هستید....
نميدونم به چه سمتي كشيده ميشم...حالا كه مهره ها ميخوان بازي رو تموم كنن تقدير بازيش گرفته
بي اختيار دستم به سمت شكمم ميره...نويد مستانه ميخنده و روي پا بند نيست..حسم عجيبه يه چيز شيرين توام با ترس...
به خيال اجازه نفوذ به ذهنم رونميدم...دست رد به سينه روياهاي شيرين ميزنم ...دوباره فريب نميخورم
علي رغم التماس هاش تا روشن تر شدن وضعيت روحي خودم تركش ميكنم...گيج و سراسيمه بين دنياي خودم و جنين ناخواسته ام ميچرخم...به سقط فكر ميكنم پشتم ميلرزه...
خودمو جلوي در خونه ميبينم...چه خوب پاهام راهو بلندن...به عطي چي بگم؟ چه طور بگم بي ارادگيم و يه شب لعنتي تقدير زندگيم رو به هم زدن
هواي درد و دل دارم دلمو به دريا ميزنم ...عطي علامت سوال ميشه و دعوام ميكنه...بي جنبه خطابم ميكنه
ولي به دقيقه نكشيده ذوق زده ميشه و بالا و پايين ميپره...حس خاله شدنش زود تر از حس مادري من بيدار ميشه
..............................
يك ماه با سرگيجه و تهوع ميگذره...عطي مراحل خانم شدن رو ميگذرونه و روي فن بيانش كار ميكنه...پوري توي دنياي شكلات و عروسك غرقه و هر دو از زندگي مرفه لذت ميبرن...خرج ميكنن و ميگردن و ميخرن و من از شادي اونا شادم...
هر روز به ديدارم مياد با يه شاخه گل رز سفيد...به عطي التماس ميكنه بي فايدست چون من نميخوام و دست از پا دراز تر ساعتها از كوچه به پنجره اتاقم زل ميزنه...
بد جوري دل عطي رو برده و ميگه بايد اشتي كنيد حالا ديگه پاي يه بچه در ميونه...از زندگي جدا هيچ كدومتو خيري نميبيند...
خودمم همين فكر رو ميكنم حالا سه نفريم كه هر سه به هم محتاجيم...ولي ديگه حاضر نيستم دل بابام رو بشكونم حتي به قيمت شكستن دل سه نفر...
شب از نيمه گذشته ...خدا كنه بي قراري ها و بي خوابي هاي من به تو سرايت نكنه...از روزي كه قلبت طپيد و حس مادري من متولد شد فقط و فقط نگرانتم...
چشم هاي خستم رو به اميد خواب روي هم ميذارم....
بين گلهاي شقايق و لاله ميدوم سبك و شاداب...
خنكاي اب چشمه به پاهام حس ميده...از دور مياد...جوون و مهربون...دست نوازشش رو روي سرم ميكشه...حس امنيت و عشق پدري...///////////////////////////////////////
اروم زمزمه ميكنه از تقدير نميشد فرار كرد ...من بخشيدم توهم ببخش و زندگي كن...
ازدور نويد رو نشونم ميده كه دست تو دست يه پسر سفيد و تپل به ستم ميان...هر دو ميخندن...
بابا دستاشونو ميگيره و توي دستم ميذاره...برام دعا ميكنه...دعاي خير......
اروم از خواب بيدار ميشم...چقدر خوب خوابيده بودم...تمام خستگي هام به فنا رفت...صداي اذان گوشم رو پر ميكنه...چه شبي بود امشب...چه خوابي...چه رويايي...
امشب اولين شب ارامش زندگي من بود...پس از سالها كابوس و بي خوابي...
لبخند مهمون ناخونده لبم ميشه...هواي صبح مثل هواي دل منه...لباس ميپوشم...اين بار براي ارايش كردن و عطر زدن بهونه دارم
سر راهم يه شاخه گل رز سفيد ميخرم...
با اخرين توانم دستم رو روي زنگ ميذارم...حتما ميگه مگه سر اوردي....بهتر از اون اوردم...
در اهسته باز ميشه...اشفته و خستست...ولي بازم بهم لبخند ميزنه...
نويد- سلام صبح بخير...
- سلام
نويد- چي شده اين موقع ياد من كردي...منت گذاشتين؟ خوش خبر باشي؟
- گفتم شايد بخواي چمدونتو ببندي و بري مشهد نذرتو ادا كني...البته منت ميذارم روي سرت و چلچراغ خونت ميشم افتخار ميدم باهات ميام
با چشماي از حدقه بيرون زده نگاه ميكرد انگار دارم مريخي حرف ميزنم ...به سمت خودش كشيدم و توي اغوشش جا گرفتم....
-يواش بچم دردش مياد...
نويد- بميرم الهي حواسم نبود...خوبي بابايي؟پسر بي معرفت نبايد بياي به بابا سر بزني؟
- از كجا ميدوني پسره؟
نويد- بماند...تازه با اجازه شما اسمش انتخاب كردم...رضا...
-خوبه موافقم...البته منم ميدونستم پسر ميشه
نويد- از كجا؟
-بماند....
نويد- ميدونستي وقتي تخس و شيطون ميشي ميميرم برات...
- لازم نكرده ...خودتم ننر نكن من فقط واسه بچم ازت گذشتم
نويد- ا ا اا ا ا گفتم شايد اون شاخه گل رزمعني ديگه اي داشته باشه...
-اين كه واسه خير مقدم به خودمه...
نويد- فدات شم...بيا چمدون ببنديم...فقط يه كار كوچيك دارم...ديگه نميخوام مامانت اونجا باشه ميارمش خونه واسش پرستار ميگرم و تا اخر عمرم خودم نوكرشم...
- ممنون از لطفت ....پس منم برم بليط بگيرم
نويد- چشم ديگه چي؟
- ميخوام با پوري و عطي و مامانم و رضا كوچولو همه با هم تو اون خونه زندگي كنم...
نويد- اينم رو چشمم ديگه؟
-دلم هوس بستني هم كرده...
نويد- اونم رو چشمم ....بقيشو بعدا بگو وقت نميشه ها...
-باشه........
بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟

باز تکرار به بار آمده، می بینی که؟


سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت

عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


آن که عمری به کمین بود، به دام افتاده

چشم آهو به شکار آمده، می بینی که؟


حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد

گل سرخی به مزار آمده، می بینی که؟


غنچه ای مژده ی پژمردن خود را آورد

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟

پايان.......



 

منبع: رمان -ج.رزبلاگ

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 242
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 953
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,688
  • بازدید ماه : 9,051
  • بازدید سال : 95,561
  • بازدید کلی : 20,084,088