loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 725 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان توسکا(فصل سوم)

دوباره چشمامو بستم و اون لحظه رو تصور کردم ... حس کردم هیشکی نیست ... منم و یه قبر و یه قبرستون خالی و متروک ... منم و دنیایی که دیگه بابایی توش نیست ... چشمامو باز کردم چونه ام شروع کرد به لرزیدن .... یه قدم لرزون اومدم جلو ... واقعا پاهام داشت می لرزید ... با صدایی که اونم لرز داشت نالیدم:
- بابا ... ب ...با ... بابا ... 
بغضم ترکید ... قدرت نداشتم خودم رو به اون قبر لعنتی برسونم ... همونجا ایستادم و گفتم:
- بابااااا ... پاشو توسکا اومده .... بابا کار پیدا کردم .... به خدا پیدا کردم ....باباییییییی مگه غصه نمی خوردی که دخترت بیکاره ... مگه از ناراحتی من ناراحت نمی شدی؟ آخر قلب کوچیکت طاقت نیاورد؟ بابا ... 
به زحمت خودم رو رسوندم به قبر ... بدنم رو انداختم روی قبر ... کل هیکلم داشت می لرزید کم مونده بود برم بپرم بغل بابا ... زار زدم و گفتم:
- بابااااااااا این دنیا رو بدون تو نمی خوام .... بابا نفسم بالا نمی یاد ... بگو که تو اون زیر نیستی .... بابا تو از خواب زیاد بدت می یومد چرا اینقدر می خوابی ... کاش من اون زیر بودم ... کاش اینهمه خاک روی تن من می ریخت نه رویدستای مهربون تو نه توی چشمای پر مهر تو .... بابا باورم نمی شه ... پاشو صدام کن وگرنه می یام پیشت این دنیا رو یه لحظه بی تو نمی خوااااام ...بابااااااااااااااااا
به ضجه افتاده بودم ... 
- بابا من فقط سه روز رفتم شهرستاننن ... کاش اتوبوسم چپ کرده بود ... کاش تیکه تیکه شده بودم ولی وقتی می یومدم این خبرو بهم نمی دادن ...باباااااااااا من با دسته گل و شیرینی اومدم تو خونه .... ولی دسته گلایی دیدم که دورش ربان سیاه بود ... بابا این حق نیست ... خداااااااااااااااااا ....
چنان خدا رو صدا زدم که فکر کنم شیشه ها لرزید ... 
- همیشه می گفتی الهی قربونت برم ... الهی فدات بشم ... می گفتم نگو ... تو رو جون توسکا نگو ... ولی می گفتی ... بابا آخرم فدای توسکای ناچیز شدی ... این خاک ها همه اش تو سر من می ریخت کاش ... باباااااااا
دیگه نتونستم حرف بزنم ... حنجره ام از جیغام می سوخت .... شالم هم از سرم افتاده بود ... خوبه موهامو بسته بودم وگرنه موهای بلند و سیاهم الان دورم ریخته بود و حسابی منو شبیه عزادار ها می کردن ... به هق هق و نفس نفس افتاده بودم ... خواستم بازم عجز و ناله کنم که آقای صدری باصدایی پس رفته گفت:
- کات ....
جون توی تنم نبود که بلند بشم ... کسی کنارم نشست و شالم رو کشیدروی سرم ... برگشتم به طرفش بابام بود ... چشماش قرمز بود و معلوم بود از ضجه های من طاقت نیاورده ... دستشو محکم چسبیدم ... دوست داشتم بغلش کنم ... دوست داشتم عطر تنشو ببلعم ... ولی جلوی اینهمه مرد درست نبود ... جلوی خودمو گرفتم و ترجیح دادم فقط نگاش کنم ... بعدا تلافیشو در می آوردم. قسم خوردم دیگه به لحظه نبودش حتی فکر هم نکنم ... خیلی زجر آور بود ... صدای خانومی نگاه ما رو از هم جدا کرد:
- خانوم مشرقی ...
سرمو بالا گرفتم ... لیوانی آب قند گرفته بود به سمتم ... بابا لیوانو گرفت و آورد سمت دهنم ... دستمو گذاشتم روی مچ دستش و اجازه دادم لیوانو بگیره سمت دهنم ... چند قلپ که خوردم بهتر شدم و لبخند زدم ... بابا دیگه طاقت نیاورد و پیشونیمو بوسید ... صدای آقای صدری بلند شد:
- والا من عادت ندارم از کسایی که می یان تست بدن تعریف کنم ولی در مورد شما! بی انصافیه اگه نگم که فوق العاده بودین ...
بلند شدم ایستادم و تازه فرصت کردم به بقیه نگاه کنم ... بابا هم برگشت و نشست روی صندلی ... همه با تحسین نگاهم می کردن ... شهریار پوفی کرد و گفت:
- باور کنین اینقدر باورم شده بود که هی بر می گشتم به باباتون نگاه می کردم ... انشالله که صد و بیست سال سایه اشون بالای سرتون باشه ... ولی همه اش با خودم می گفتم نکنه این موقعیت براتون پیش اومده که اینقدر طبیعی اجراش می کنین ...
همه سراشون رو به نشونه تایید تکون دادن و منم لبخندی به نشونه تشکر زدم ... خدا رو شکر که خراب نکردم با این استرسی که گریبانگیرم شده بود ... شهریار رو به آقای صدری گفت:
- فکر نکنم نیاز به تست دومی باشه ... هست؟
من نمی دونم این چرا اینقدر تو سرش می زد ... اصلا به این چه ربطی داشت؟ مگه انتخاب بازیگر هم با اینه؟ یه تهیه کننده است دیگه ... ای بابا! آقای صدری سری به نشونه نفی تکون داد و گفت:
- نه لازم نیست ...
بعد به من نگاه کرد و گفت:
- ما چهار تا تست دیگه هم می گیریم ... بعدش خبرش رو بهتون می دیم ...
بابا اومد جلو سریع پرسید:
- چقدر طول می کشه؟
از عجله بابا هم من تعجب کردم هم آقای صدری ... آقای صدری گفت:
- عجله دارین آقای مشرقی؟
بابا سری تکون داد و گفت:
- راستش جایی کار داریم ... می خوام ببینم اگه طول می کشه بریم و بیایم ...
آقای صدری نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- حدودا سه ساعت طول می کشه ... 
بابا گفت:
- خیلی ممنون ... پس ما تا سه ساعت دیگه بر می گردیم ...
شهریار گفت:
- آقای مشرقی زود تشریف بیارینا ... اگه دختر خانومتون انتخاب بشن باید قرارداد بسته بشه ... 
- بله بله ... چشم 
با بابا تشکر کردیم و زدیم بیرون ... چشمام چهار تا شده بود ... ما کجا می خواستیم بریم؟ نکنه بابا پشیمون شده بود؟! بابا از منشیه هم تشکر کرد ولی من یه کلمه هم نتونستم بگم ... دخترای دیگه با دیدن قیافه من که پکر به نظر می رسید و حسابی هم پف کرده بود و معلوم بود گریه کردم فکر کردن رد شدم و یه لبخند نشست گوشه لباشون ... برام مهم نبود ... فعلا فقط مهم بابا بود که داشت با عجله به سمت در خروجی می رفت ... تا رفتیم بیرون دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
- بابایی ... کجا داریم می ریم ...
بابا انگار تازه متوجه من شد ... با لبخند برگشت به سمت من و گفت:
- بیا که خدا برامون خواسته ...
- چی شده بابا؟!
- ارحامی اس ام اس داد روی گوشیم ...
ارحامی رفیق شفیق چندین ساله بابا بود ... فقط نگاش کردم تا ادامه بده وبابا هم ادامه داد:
- بهش سپرده بودم کار پیدا کرد خبرم کنه ... حالا می گه توی شرکت برادرزاده اش یه کار خیلی خب برات پیدا کرده ... یه شرکت واردات صادراته ... یه کم با خونه فاصله داره ... ولی خب بهتر از بازیگری که هست ... نیست؟
و مردد نگام کرد ... بابا فکر می کرد من عشق بازیگری دارم و الان می گم نه فقط بازیگری ولی خبر نداشت بهترین خبر رو بهم داده ... لبخند پت و پهن زدم و گفتم:
- این عالیه بابا ... کور از خدا چی می خواد؟
بابا لبخند آسوده ای زد نشست پشت فرمون و گفت:
- پس بدو تا شرکت تعطیل نشده ...
نشستم کنار دستش ... داشتم ذوق مرگ می شدم ... دوست نداشتم زندگی عادیمو از دست بدم ... واقعا از روی ناچاری پناه آورده بودم به بازیگری ... بابا هم که پیدا بود حسابی هیجان زده و خوشحاله گفت:
- ارحامی خیلی از پسر برادرش تعریف می کرد ... می گفت خیلی جنم کار داره و توی دو سه سال تونسته شرکتشو به جاهای عالی برسونه ... بااینکه سنی هم نداره ... 
توی دلم گفتم پس این پسر برادر دیدن داره ... بابا تعریف می کرد و منم سر تکون می دادم .... حقیقتا هر دو حسابی خوشحال بودیم.

شر کت توی یکی از خیابونای بالای شهر بود ... چه دم و دستگاهی هم داشت! نمای بیرونش و تابلوش که فوق العاده شیک بود ... آب دهنمو جمع کردم که آویزون نشه و با بابا رفتیم داخل ... شرکت بزرگ و پر دم و دستگاهی که هر کس توش مشغول کاری بود ... بابا به میز خانومی نزدیک شد و گفت:
- سلام خانوم ... ببخشید با آقای ارحامی کار داشتم ...
دختره بدون اینکه سرشو بلند کنه به میز یه خانوم دیگه اشاره کرد راه افتادیم سمت میز اون خانومه و بابا گفت:
- دخترم ... من با آقای ارحامی کار داشتم ... کجا می تونم ببینمشون؟
دختره سرشو آورد بالا ... عینکشو روی بینیش جا به جا کرد و گفت:
- وقت ملاقات دارین؟
بابا سری تکون داد و گفت:
- نه ولی منو عموشون معرفی کردن ... خودشون می دونن ...
دختر تلفن کنار دستشو برداشت و گفت:
- اجازه بدین تا با منشیشون هماهنگ کنم ...
اووه ! تازه می خواست با منشیش هماهنگ کنه ... چند تا منشی داشت مگه؟!!! گوشی دستش کلی وقت موند ولی گویا طرف قصد جواب دادن نداشت ... بالاخره گوشی رو گذاشت و گفت:
- منشیشون جواب نمی ده ... برید طبقه بالا ... اتاق سوم ... اتاق آقای ارحامیه ... شاید منشی مرخصی ساعتی گرفته ...
تشکر کردیم و با بابا رفتیم بالا ... کلی استرس رد کرده بودم و حالا بازم استرس اومده بود سراغم ... کاش اینجا جور بشه ... بابا به در کرم رنگ چند ضربه زد و وقتی کسی جواب نداد درو باز کرد و دوتایی رفتیم تو ... یه سالن کوچیک ولی خیلی شیک پیش رومون بود ... یه میز هم کنارش بود که معلوم بود میز منشیه ... بابا رفت طرف میز منشی ... با اینکه کسی پشتش نبود ... منم دنبال بابا رفتم ... جلل خالق! روی میز یه کیف لوازم آرایش ول شده بود و چند تا رژ لب و ریمل و رژ گونه ازش زده بود بیرون ... یه آینه هم کنارش بود ... بابا هم با ابروی بالا پریده نگاه به لوازم آرایشا کرد و گفت:
- منشیه یادش رفته وسایلشو ببره گویا ...
خنده ام گرفت ... لبخندی زدم و گفتم:
- صدای آهنگ از کجا می یاد بابا؟
صدای آهنگ بلند ملایمی شنیده می شد ... بابا به در کنار میز اشاره کرد و گفت:
- گویا از داخل اتاق رئیس شرکت می یاد ...
پوزخند نشست گوشه لبم ... گفتم:
- بریم تو ... منشی که نیست ... می گیم منشیتون نبود ما هم اومدیم داخل ...
بابا سری به نشانه موافقت تکون داد و دو تایی رفتیم سمت در ... صدای موسیقی حسابی بلند بود ... بابا چند ضربه به در زد ولی جواب شنیده نشد گویا نشنید .... دوباره در زد ولی بازم جوابی نیومد ... بابا دستگیره رو چرخوند و در رو باز کرد ... با دیدن صحنه پیش رومون هر دو با هم سکته کردیم ... خدای من!!!!! آقای رئیس لم دادن بودن روی کاناپه جلوی میزشون و یه دختر با تاپ و شلوارک خیلی کوتاه نشسته بود روی پاش و مشغول بوسیدن هم بودن ... بابا سریع در رو بست ... اونقدر سریع که نفهمیدم دختره چه شکلی بود! یا پسره چه جوری بود! مچ دستمو گرفت توی دستش و با سرعت راه افتاد سمت در ... گونه هام از خجالت گر گرفته بود ... انگار مقصر من بودم ... نمی دونم چرا آدم اینجور وقتا خیلی خجالت می کشه ... حتی وقتی با بابا می نشستیم فیلم می دیدیم و می رسید به صحنه فیلمهبا اینکه بابا سریع ردش می کرد ولی بازم من آب می شدم می رفتم توی زمین ... رفتیم از پله ها پایین ... نه بابا چیزی می گفت نه من ... اون دو تا چطور جرئت کرده بودن توی شرکت همچین کاری بکنن؟! نمی ترسیدن یکی ببینه؟!! وای خدایا چه چیزا که ادم با چشم خودش نمی بینه! نشستیم توی ماشین و بابا راه افتاد ... دو ساعت از زمان رفته بود ... از روی مسیر فهمیدم داریم می ریم سمت موسسه ... بالاخره بابا سکوتشو شکست و گفت:
- اصلا فکر نمی کردم ارحامی همچین آدمی رو به من معرفی کنه ...
لبمو با زبون تر کردم و گفتم:
- به اون بیچاره چه ربطی داره؟ اون از کجا باید می فهمید پسر برادرش دله است ...
بابا آهی کشید و گفت:
- ترجیح می دم بازیگر بشی تا اینکه بری توی همچین جاهایی کار کنی ... روح لطیف تو نباید تحت هیچ شرایطی آزرده بشه ... 
از خود بیخود خم شدم و گونه بابا رو محکم بوسیدم ... بابا دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- ولی دخترم اگه اینجا هم قبولت نکردن غصه نخوریا ... همه رو نسبت بده به قسمت ...
- نه بابا برام مهم نیست ... بالاخره کار جور می شه ... آدم که تا آخر عمرش بیکار نمی مونه ... 
بابا هم سری تکون داد و دیگه تا رسیدن حرفی نزدیم ... می فهمیدم چقدر حالش خرابه ولی هیچی نمی تونستم بگم تا حالش خوب بشه ... یکیو می خواستم تا حال خودمو خوب کنه ...
جلوی موسسه که رسیدیم و ماشینو پارک کردیم دو ساعت و نیم گذشته بود ... نیم ساعت باید منتظر می شدیم ... رفتیم داخل که دیدم هیچکدوم از اون دخترا نیستن ... منشیه هم یه کتاب دستش گرفته بود و داشت می خوند ... با دیدن من پوزخندی زد و رو به من گفت:
- بالاخره تشریف آوردین؟
با تعجب گفتم:
- چی شده؟
- هیچی ... برو تو منتظر توان ...
چقدر پرو بود ... بیشتر از اینکه از حرفش شاد بشم از لحنش بدم اومد و خواستم چیزی بگم که بابا گفت:
- به همین زودی تصمیم گرفته شد؟
- بله ... بقیه همه خراب کردن گویا ...
- یعنی دختر من پذیرفته شده؟
منشیه سرشو کرد توی کتاب و گفت:
- بله ... بفرمایید داخل ... یه ربعی هست که منتظر شمان ...
بابا نفس عمیقی کشید ... با دست بین ابروهاشو فشار داد و رو به من گفت:
- بریم تو دخترم ...
نمی دونم چرا خوشحال نبودم. شاید اگه یکی از اون دخترا پذیرفته شده بودن انجا رو می ذاشتن روی سرشون ولی من عین خیالمم نبود. درو باز کردم و رفتم تو ... فقط آقای صدری اونجا بود و شهریار ... بقیه رفته بودن ...با دیدن من هر دو از جا برخاستن و شهریار با روی گشوده گفت:
- اومدین؟ دیگه می خواستم بهتون زنگ بزنم ...
- شما که گفتین سه ساعت دیگه ...
- تستای بقیه خیلی زود تموم شد ... تبریک می گم ... امیدوارم همکارای خوبی باشیم ...
تبریک؟! همکار؟! توسکا ... اسمت رفت سر در سینماها ... خدایا ... این چیزی بود که من می خواستم؟!!! همه چیز چه زود اتفاق افتاد .... قرارداد بامبلغی باور نکردنی بسته شد ... باید از هفته دیگه می رفتم سر فیلمبرداری و یه هفته وقت داشتم تا فیلمنامه رو بخونم ... این چه قراردادی بود؟ فیلمنامه نخونده باید قبول می کردم؟ مگه بازیگرا اول فیلمنامه نمی خونن؟ خودم جواب خودمو دادم:
- خره! بازیگر ... نه تو! تو که هنوز بازیگر نشدی ... از نظر اینا تو الان باید از خداتم باشه که تو فیلم یه آدم معروف بازی کنی ...
تازه وقتی اسم همبازیمو گفت کف کردم ( بچه ها اینجا نیاز به توضیحه که من اسم بازیگرا رو از خودم می گم ... دوست ندارم نقطه چین بذارم که هر کی پیش خودش یه حدس بزنه ... پس کلا می ریم تو کار خیالات) احسان نیرومند ... خدای من!!!!! درسته که بازیگرا رو درست نمی شناختم ولی نه دیگه تا این حد که سوپر استارارو هم نشناسم ... بابا حتی یه لبخندم نزد ... ولی بالاخره قرارداد بسته شد ... ازم پرسیدن دوست دارم با اسم خودم معروف بشم یا اسم هنری برای خودم دارم ... ولی گفتم با اسم خودم راحت ترم ... بذار همه چی طبیعی باشه ... حتی قید کردم از گریم زیاد هم خوشم نمی یاد که پذیرفتن ... همه چی تموم شد ... الکی الکی شدمبازیگر ... الکی الکی داشتم معروف می شدم ... الکی الکی می خواستم از توسکای معمولی فرار کنم ... الکی الکی ...

فیلمنامه راجع به دختری بود که اول فیلم پدرش فوت می شه ... و اون که جز پدرش کسیو نداشته تصمیم می گیره خودش گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ... و تو این راه اتفاقای زیادی براش می افته ... تازه فهمیدم تستی که دادم مربوط به قسمت اول فیلم بوده ... توی اون یه هفته خونه ما تبدیل شده به خونه ارواح ... نه بابا حرفی می زد ... نه مامان ... نه من .... من که همه اش فیلمنامه دستم بود و می خوندم ... اونا هم تو حال خودشون بودن .... یه شب که دور هم روی تخت نشسته بودیم و منم داشتم فیلمنامه رو می خوندم مامان استکانی چایی ازقوری توی سینی برای بابا ریخت و گفت:
- جهانگیر ... به نظرت به فامیل بگیم؟
بابا آهی کشید و گفت:
- نه فعلا دست نگه دار ... بذار ببینیم چی می شه!
یعنی بابا هنوزم امیدوارم بود که من بیخیال این کار بشم؟ ولی ما قرارداد بستیم ... چی می تونستم بگم؟ هیچی نگفتم و سرمو انداختم زیر ... بابا گفت:
- توسکا ...
سریع نگاش کردم و گفتم:
- جانم؟
- یه سری چیزا هست که می خوام بهت بگم ...
- بفرمایید بابا ...
- تو دیگه این کارو قبول کردی ... قرارداد بستی ... 
فقط نگاش کردم ... ادامه داد:
- شاید از شش ماه دیگه اسمت و عکست بره سر در سینماها و بیلبوردهای توی خیابون ... 
- خب ...
- معروف می شی ... حالا مشهور یا محبوبش مشخص نیست ... ولی معروف می شی ...
سرمو تکون دادم ... بابا ادامه داد:
- دیگه مثل الان نمی تونی راحت بری توی خیابون ... رستوران ... گشت و گذار ... زندگی عادیت مختل می شه ....
- درسته بابا ...
- اما ...
نگاش کردم .... گفت:
- دوست ندارم خودتو گم کنی ... یه قرارداد میلیونی الان باهات بسته شده ... شاید بعدها بیشتر از اینم بشه ... 
سریع گفتم :
- بابا من هر چی دارم مال شماست ...
بابا تند نگام کرد که از حرفم پشیمون شدم و گفتم:
- ببخشید ...
- تو هر چی داری مال خودته ... من هیچ وقت نمی خوام یه ریال ازپولی که تو بابتش زحمت می کشی بیاد توی زندگیم ... همه اش مال خودته بابا ... خوش و حلالت باشه ... ولی می خوام نگرانی من و مامانت رو درک کنی ... توسکا نمی خوام عوض بشی ... دوست ندارم وقتی یه عده با هیجان می یان طرفت بهشون اخم کنی ... دوست ندارم وقتی یه پسر معمولی می خواد بیاد خواستگاریت اخ و پیف کنی ... تو باید همینی باشی که هستی ... هر بار که برات خواستگار می یومد چی کار می کردی بابا؟! خیلی خانوم می یومدی جلوشون ... پذیرایی می کردی ... با لبخند جوابشونو می دادی ... بعد عاقلانه فکر می کردی و تصمیم می گرفتی ... الان هم باید همینطور باشی ... تو هر چقدر که معروف بشی واسه بیرون از خونه هستی ... تویاین خونه باید توسکا باشی ... همونی که بودی ...
سرم پایین بود و با ریشه های قالی روی تخت بازی می کردم ... حق رو به بابا می دادم ... اون و مامان بیش از اندازه نگران بودن ... نگران فامیل ... نگران سیل طرفدارایی که شاید پیدا می کردم ... و مهم تر از همه نگران آینده ام ... نگران اینکه آیا دیگه تن به ازدواج می دم یا نه ... یا اینکه با کیازدواج می کنم ... اونا ریز بین تر از من بودن و می دونستن که دیگه زندگی دخترشون دستخوش تغییرات خیلی بزرگ شده ... شاید من خیلی همه چیز رو ساده می گرفتم .... با بابا نگاه کردم و گفتم:
- بابا .... من هیچ وقت عوض نمی شم ... قول می دم هیچ وقت خودمو گم نکنم ... از خدا می خوام که اگه قراره مغرور بشم و توسکارو فراموش کنم خودش یه جوری منو از این راه دور کنه ... اگه هم روزی اینجوری شدم شما بهم تذکر بده بابا ... ولی خوب می دونی که توسکا هیچ وقت تحت هیچشرایطی خودشو بالاتر از بقیه ندونسته ... پس از این به بعدم نمی دونه ... مگه نه اینکه من دانشگاه تهران قبول شدم و بقیه دختر پسرای فامیل همه رفتن دانشگاه آزاد و غیر انتفاعی و پیام نور ... آیا هیچ وقت شد باهاشون سرد بشم یا خودمو بگیرم و کلاس بذارم؟ بابا شما دخترتو خوب می شناسی ... همیشه خاکی بودم از این به بعدم خاکی می مونم ... خوب می دونم که دشمن و حسود زیاد پیدا می کنم همینطور که تا الان داشتم ولی قسم می خورم که با اونا هم اینقدر خوب و مهربون باشم تا دلشون باهام مهربون بشه ... قول می دم بابا ...
بغض کردم و چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... بابا سرمو در آغوش کشید و در حالی که پیشونمیو می بوسید گفت:
- می دونم دخترم .... می دونم ...
مامان داشت با گوشه شالی که روی سرش بود اشکاشو پاک می کرد ... آخه این چه شغلی بود که داشت اشک همه مون رو در می آورد ؟ شیطونه می گفت بزنم زیر همه چی ... ولی ... برای فسخ قرارداد باید هزینه هنگفتی می دادم ... آخه از کجا؟ اصلا ... اصلا فقط همین یه فیلمو بازی می کنم ... بعد دیگه بیخیال بازیگری می شم .... اما ... اگه بازم کار گیرم نیومد چی؟ حسابی گیج شده بودم ... از جا بلند شدم ... بابا که فکر کرد ناراحت شدم گفت:
- کجا می ری بابا؟
آهی کشیدم و گفتم:
- می رم دو رکعت نماز بخونم بابا ... بلکه دلم آروم بشه ... می خوام توکل کنم به خود خدا ...
بابا لبخندی زد و گفت:
- التماس دعا بابا ... 
زمزمه کردم:
- محتاجیم به دعا ...
رفتم داخل خونه ... وضو گرفتم و سجاره امو پهن کردم ...زیاد نماز خون نبودم ... نه اینکه نخونم ... ولی همیشه یک در میون می خوندم ... بیشتر وقتایی که کارم گیر می افتاد و ماه رمضونا ... چادرمو سر کردم و نشستم سر جا نماز ... خیلی حرفا داشتم که با خدا بزنم ... امیدم فقط به اون بود ... اگه خدا نگاشو یه لحظه ازم می گرفت بدبخت می شدم ... حالا حالاها بهش نیاز داشتم ...

 

منبع: رمان دوستان/98تیا

 

مستقيم کتاب رمان جدال پرتمنا[1] دانلود مستقيم و رايگان کتاب رمان جدال پرتمنا[1] دانلود رايگان کتاب رمان جدال پرتمنا[1] دانلود مستقيم کتاب رمان گناهکار[1] دانلود مستقيم و رايگان کتاب رمان گناهکار[1] دانلود رايگان کتاب رمان گناهکار[1] دانلود مستقيم کتاب رمان عاشقانه موبايل[1] دانلود مستقيم و رايگان کتاب رمان عاشقانه موبايل[1] دانلود رايگان کتاب رمان عاشقان[1] دانلود رمان بازي عشق براي گوشي اندرويد[1] دانلود رمان بازي عشق براي گوشي جاوا[1] دانلود رمان هاي عاشقانه جديد جاوا[1] دانلود رمان پريچهر براي اندرويد[1] دانلود رمان پريچهر براي جاوا[1] دانلود رمان پريچهر براي کامپيوتر[1] دانلود رمان تاوان بوسه هاي تو براي کامپيوتر[1] دانلود رمان تاوان بوسه هاي تو براي موبايل[1] دانلود رمان ثمره انتظار براي موبايل[1] دانلود رمان ثمره انتظار براي اندرويد[1] دانلود رمان ثمره انتظار براي جاوا[1] دانلود داستان سلطان سليمان[1] دانلود رمان زندگي سلطان سليمان[1] دانلود زندگينامه سلطان سليمان[1] دانلود رمان چشم هايي به رنگ عسل براي جاوا[1] دانلود رمان چشم هايي به رنگ عسل براي اندرويد[1] دانلودرمان چشمهايي به رنگ عسل[1] دانلود رمان چيز هايي هم هست براي اندرويد[1] دانلود رمان چيز هايي هم هست براي جاوا[1] دانلود رمان دالان بهشت براي موبايل جاوا[1] دانلود رمان دالان بهشت براي اندرويد[1] دانلودرمان در امتداد حسرت براي گوشي سوني اريکسون[1] دانلود رمان در امتداد حسرت براي گوشي نوکيا[1] دانلود رمان رکسانا از مودب پور[1] دانلود رمان رکسانا به صورت پي دي اف[1] دانلود رمان رکسانا به صورت جاوا[1] دانلود تمام رمان هاي سايت نودوهشتيا[1] دانلود رمان هاي جديد سايت نودوهشتيا[1] دانلود جديدترين رمان هاي سايت نودوهشتيا[1] دانلود رمان نامزد من براي پي دي اف[1] دانلود رمان نامزد من براي گوشي جاوا[1] دانلود رمان وقتي تو آمدي براي گوشي جاوا[1] دانلود رمان وقتي تو آمدي براي پي دي اف[1] دانلود رمان قرار ما عشق نبود براي پي دي اف[1] دانلود رمان قرار ما عشق نبود براي گوشي جاوا[1] دليل باز نشدن سايت گوگل[1] دليل اخطار دادن مرورگر در هنگام ورود با سايت گوگل[1] دانلود رمان زندگي غيرمشترک براي پي دي اف[1] دانلود رمان زندگي غير مشترک براي جاوا[1] دانلودرمان زندگي غيرمشترک براي اندرويد[1] دانلود رمان زير يک سقف براي پي دي اف[1] دانلود رمان زير يک سقف براي گوشي جاوا[1] دانلود رمان صد سال تنهايي اثر گابريل گارسيا مرکز[1] دانلود نسخه پي دي اف رمان صد سال تنهايي[1] دانلود رمان صد سال تنهايي[1] دانلود رمان پي دي اف تاوان عشق[1] دانلود رمان تاوان عشق از فهميه رحيمي[1] دانلود تاوان عشق[1] دانلود رمان يلدا براي رايانه[1] دانلود رمان يلدا از مودب پور[1] دانلود رمان يلدا به صورت pdf[1] دانلود رمان هاي خوب شکسپير[1] دانلود رمان ژوليت از شکسپير[1] دانلود رمان رومئو از شکسپير[1] دانلود کتاب هاي داستان کوتاه خارجي[1] دانلود کتاب مجموعه داستان هاي کوتاه خارجي انگليسي[1] دانلود رمان سکوت عشق به صورت پي دي اف[1] دانلود رمان سکوت عشق براي رايانه[1] دانلود رمان سکوت عشق براي اندرويد[1] دانلود رمان خواستگاري مودب پور[1] دانلود رمان خواستگاري براي پي دي اف[1] دانلود رمان خواستگاري به صورت پي دي اف براي رايان[1] دانلود رمان زندگي غير مشترک با فرمت جاوا[1] دانلود رمان زندگي غير مشترک با فرمت اندرويد[1] دانلود رمان سفر به ديارعشق با فرمت جاوا[1] دانلود داستان سفر به ديار عشق براي گو شي[1] دانلود رمان سها با فرمت جاوا[1] دانلود رمان سها با فرمت pdf[1] دانلود رمان سها با فرمت اندرويد[1] دانلود رمان روزهاي باروني با فرمت JAVA[1] دانلود رمان روزهاي باروني با فرمت APK[1] دانلود رمان روزهاي باروني با فرمت PDF[1] دانلود رمان سفر به مرکز زمين با فرمت پي دي اف[1] دانلود رمان سفر به اعماق زمين براي کامپيوتر و موبايل[1] دانلود رمان هاي عاشقانه مخصوص گوشي هاي اندرويد[1] دانلود رمان شب سراب براي موبايل[1] دانلود رمان شب سراب براي کامپيوتر[1] دانلود رمان شب سراب براي تبلت[1] دانلود رمان شاه شطرنج براي کامپيوتر[1] دانلود رمان شاه شطرنج براي موبايل[1] دانلود رمان شاه شطرنج براي اندرويد[1] دانلود رمان همخونه براي موبايل[1] دانلود رمان همخونه با فرمت جاوا و اندرويد[1] دانلود رمان همخونه پي دي اف[1] رمان کامپيوتري[1] دانلود رمان 100 سال تنهايي[1] دانلودرمان100سال تنهايي براي موبايل[1] دانلود رمان هاي گابريل مارکز[1] دانلود رمان ضيافت اشکها براي موبايل[1] دانلود رمان ضيافت اشکها براي کامپيوتر[1] دانلود رمان ضيافت اشکها براي اندرويد[1] دانلود رمان ژينوس براي اندرويد apk[1] دانلود رمان ژينوس با فرمت PDF و جاوا[1] تمام قسمتهاي رمان سيگار شکلاتي[1] دانلود نسخه پي دي اف رمان سيگار شکلاتي[1] دانلود رمان هاي ماجراجويي ژول ورن[1] دانلود رمان سفر به مرکز زمين براي موبايل جاوا و اندرويد[1] رمان تبلت[1] دانلود رمان خلوت نشين عشق براي گوشي جاوا[1] دانلود رمان خلوت نشين عشق براي پي دي اف و اندرويد[1] رمان هاي معروف خانم الکساندر دوما[1] رمان جوزف بالسمو از الکساندردوما[1] دانلود رمان طلايه با فرمت APK اندرويد[1] دانلود رمان طلايه با فرمت JAVA جاوا[1] دانلود رمان جدال پر تمنا با فرمت PDF[1] دانلود رمان جدال پرتمنا با فرمت جاوا[1] دانلود رمان شيدايي براي موبايل[1] دانلود رمان شيدايي رحيمي براي کامپيوتر[1] دانلود رمان لبخندخورشيد با فرمت pdf - java- apk[1] دانلود رمان هاي عاطفه منجزي براي موبايل[1] داستان هاي آموزنده از پيامبر اکرم (ص)[1] داستان مثل آش نخورده و دهن سوخته[1] حکايت آش نخورده و دهان سوخته[1] داستان هاي کهن پارسي[1] داستان ها و حکايات قديمي خاطره انگيز و پند آموز جالب[1] حکايت هاي قديمي زيبا و دلنشين فارسي[1] داستان و حکايت آن گلابي باشد احسان پدرم[1] داستان زن خيال پرداز ساده لوح[1] حکايات قديمي از پر توقعي[1] حکايات انسانهاي طمع کار و پر توقع[1] حکايات قديمي زيبا و دلنشين[1] دانلود داستان هاي زيباي ژول ورن[1] دانلود داستان ماجراي يک شهر از ژول ورن[1] دانلود کتاب ماجراي يک شهر براي موبايل و اندرو[1] دانلود رمان ميشل استروگف براي موبايل[1] دانلود رمان ميشل استروگف براي اندرويد[1] دانلود رمان ميشل استروگف براي جاوا و سيمب[1] دانلود کتاب مجموعه داستان هاي محمد علي جمالزاده[1] دانلود کتاب هاي جمالزاده براي کامپيوتر پي دي اف[1] دانلود رمان ها و داستان هاي گاربريل گارسيا مارکز[1] دانلود داستان گزارش يک آدم ربايي[1] دانلود رمان آدم ربايي مارکز[1] حکايت چه مکن بهر کسي اول خودت بعدا کسي[1] داستان ضرب المثل چاه مکن بهر کسي[1] حکايت قديمي چاه مکن بهر کسي[1] دانلود رمان هاي کلاسيک ژول ورن[1] دانلود رمان هاي کلاسيک آنتوان چخوف[1] دانلود رمان هاي کلاسيک خارجي ترجمه شده[1] دانلود ايبوک رمان گيله مرد[1] دانلود رايگان داستان گيله مرد بزرگ علوي[1] دانلود رمان گيله مرد براي کامپيوتر و موبايل[1] دانلود رمان هاي ايرج پزشکزاد[1] دانلود داستان دائي جان ناپلئون[1] دانلود رمان دائي ناپلون از پزشکزاد[1] دانلود رمان هاي محمد علي جمال زاده[2] دانلود ايبوک قصه هاي کوتاه براي يچه هاي ريشدار[1] دانلود داستان آسمون ريسمون محمد علي[1] دانلود رمان هاي محمد علي جمالزاده[1] دانلود رمان آسمون ريسمون براي کامپيوتر و موبايل[1] دانلود ايبوک داستان نويسي[1] دانلود کتاب آموزش داستان نويسي[1] دانلود کتاب قصه نويسي محمد علي جمالزاده[1] دانلود ايبوک سروته يک کرباس[1] دانلود کتاب الکترونيکي سروته يک کرباس جمالزاده[1] دانلود رايگان رمان مردي که مي خندد[1] دانلود رمان مردي که ميخندد براي موبايل[1] دانلود رمان مردي که ميخندد براي اندرويد[1] دانلود رمان هملت شکسپير[1] دانلود داستان هملت براي موبايل اندرويد و جاوا[1] دانلود کتابهاي قديمي ويليام شکسپير[1] دانلود تمام آثار ويليام شکسپير[1] دانلود رمان و داستان اتللو[1] دانلود رايگان کتابهاي رمان دهه 80 ايراني فارسي[1] دانلود رمان هاي دهه 70 و 60 ايراني[1] دانلود رايگان رمان برف هاي کليمانجارو[1] دانلود رمان هاي اثر ارنست ميلر[1] دانلود مستقيم کتاب برف هاي کليمانجاور[1] دانلود رمانهاي معروف چارلز ديکنز[1] دانلود رمان هاي کلاسيک چارلز ديکنز[1] دانلود رمان آروزهاي بزرگ از آقاي ديکنز[1] دانلود رمان هاي معروف هري پاتر[1] دانلود کتاب رمان هاي جديد هري پاتر[1] دانلود رمان هاي ترجمه شده فارسي هري پاتر[1] دانلود همه رمان هاي پري پاتر[1] دانلود مجموعه رمان هاي افسانه اي هري پاتر[1] دانلود داستان هري پاتر و کيمياگر جادوگر[1] دانلود رمان هاي علي اکبر کرماني نژاد[1] دانلود رمان هاي شما چيزي گم نکردين[1] دانلود رمان هاي کلاسيک ايراني[1] دانلود داستان کباب غاز[1] دانلود قصه کباب غاز از محمد علي جمال زاده[1] دانلود رمان هاي ادبي[1]

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 245
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,031
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,766
  • بازدید ماه : 9,129
  • بازدید سال : 95,639
  • بازدید کلی : 20,084,166