loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 3391 سه شنبه 13 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان کی گفته من شیطونم؟ (فصل سوم )

 

http://8pic.ir/images/21032562480323679021.jpg

تا رسیدیم ویلا , دانیال بدو بدو اومد طرفم ... در ماشین رو باز کردم گرفتم بغلم ... لپم رو بوس کرد .... - سلام مامان خوشگلم .. دلم براش یه ذره شده بود نمیتونستم این بچه چی داره که ان قدر من بی تابش میشم ........ - سلام عزیزم خوبی ؟ ارمان ساک ها رو از صندوق عقب اورد بیرون گذاشت جلوی پام .... به دانیال گفت : - بچه یه سلام کنی بعد نیست ها .... دانیال روش کرد به طرف من ادای ارمان رو در اورد ... ای خدا شکرت که این دانیال میتونه انتقام من رو ازش بگیره ..... ارمان و فرزاد ساک ها رو اوردن تو ویلا .... خیلی خسته شده بود لم دادم روی مبل .... - خاله میای بریم با هم دریا .... به ساعت نگاه کردم نزدیک های 11 شب بود .... ارمان برگشت ببینه من چه جوابی بهش میدم ....... پسر عموی ما هم چه قدر فضوله .... - خاله فدات بشم الان که دیره منم خیلی خسته نمیشه با مامان و بابات بری ؟ پاهاش رو محکم زد زمین .... - ترو خدا خاله بیا دیگه اگه نیای من میرم تنفگم رو میارم ها ... - باشه میام ولی بذار شاممون رو بخوریم من خیلی گرسنه امه ..... - اخ جون اخ جون باشه خاله جون ..... اومد جلو لب هامو محکم بوس کرد ..... یه لحظه به ارمان نگاه کردم صورتش قرمز شده بود دست هاشو هم مشت کرده بود ..... وا حتما باز دلش درد گرفته ... خبری از پرهام نبود یعنی همون موقع که ما اومدیم از ویلا خارج شده ... بعید میدونم دانیال تنها مونده باشه .... بعد از شام لباس هام رو عوض کردم همراه با دانیال رفتم به طرف دریا خیلی تاریک بود .... ولی وقتی صدای دریا رو شنیدم ارامش گرفتم ... با هاش نشستم روی شن ها ..... - خاله الان ماهی ها خوابیدن ؟ الهی قربون اون عقل فندقیش بشم ... - اره عزیزم خوابن ... مثل تو که نیستن تا نصفه شب بیدار بمونن .... غش غش خندید .... اومد بغلم ..... شروع کردن الکی به جوک تعریف کردن چرت و پرت .. جوک هاش خیلی بچه گانه بود ولی مجبور بودم بخندم که دلش کوچیکش نشکنه .... همین طور که داشت تعریف میکرد اروم اروم خوابش برد .... ماشالله حسابی هم سنگین شده بد یه ذره به دریا نگاه کردم صدای موج ها به ادم ارامش میداد ..... تو فکر و خیال بود که سایه ی یه نفر رو حس کردم اومدم جیغ بزنم که بوی عطرش خورد به بینیم ... ارمان بود ... اومد کنارم نشست ... - دانیال خوابید ؟ بوی عطرش بدجوری مستم کرد .... - اره خوابید برای چی اومدی کاری داشتی ؟ از سوالم جا خورد توقع نداشت همچین حرفی بهش بزنم ..... - نه کاری نداشتم فقط گفتم خیلی تاریک دیر وقت هم هست بیام که تنها نباشی .... از جام بلند شدم دانیال بدجوی سنگین شده بود دست داشت میشکست - دانیال رو بده به من سنگینه ؟ واقعا باید میگرفت مگر نه دستم داغون میشد ..... خواست بگیره نوک دستش خورد بهم ... سریع دستم رو کشیدم عقب با اینکه میدونستم از قصد دستش نخورده ولی باز اخم کردم ... - ببخشید ..... از اون جلو تر راه افتادم به سمت ویلا ..... دریا و فرزاد داشت فیلم میدیدند ... - دریا من کجا بخوابم ؟ - اگه دوست داری برو پیش دانیال بخواب ... کولیم رو بردم تو اتاق دانیال یه پتو انداختم رو ی زمین چون دانیال روی تخت میخوابید .... لباس هامو عوض کردم یه لباس خواب نازک پوشیدم .... چون لباس هامو عوض کرده بودم که نمیتونستم از اتاق بیام بیرون برای همین مسواک نزدم همین طوری خوابیدم ......صبح تو خواب ناز بودم که احساس کردم یه چیزی از روی صورتم داره راه میره .... - اه عجب مگسیه ؟ دستم رو بردم طرف صورتم .... وایی نه این که بزرگ تر از مگسه .... چشم هامو باز کردم یا حسین این که سوسکه ...... همچین جیغ کشیدم که فکر کنم صداش تا هفت کوچه ی دیگه هم رفت سوسکه پرید روی زمین ... دوباره شروع کردم به جیغ زدن .... ارمان یه دفعه در رو باز کرد اومد تو ... عصبانی گفت : - چیه چی شده ؟ یه بلیز تنگ سفید پوشیده بود با یه شلوارک ابی کمرنگ .... تا حالا با شلوارک ندیده بودمش ... نگاه کن پاهاش از منم خوشگل تره به سوسکه اشاره کردم .... یه نفس راحت کشید .... - خرس گنده شدی هنوز هم از سوسک میترسی فکر کردم این پسره پرهام اومده تو اتاقت ... یه دفعه بهم خیره شد از سرم شروع کردم به نگاه کردن تا نوک انشگت پام .... پسر دیوانه شده یه دفعه خیر میشه .... یه نگاهی به خودم انداختم ..... خاک بر سرم لباس خواب تنمه .... پس بگو چرا مثل این پسر های خیابونی نگاهم کرد ..... سریع ملافه رو از روی تخت برداشتم پیچیدم دور خودم - ای کجا رو داری نگاه میکنی ؟ ارمان تروخدا این سوسکه رو بکش زود باش .... تازه به خودش اومد ..... سوسکه پرید روی تخت ... دوباره با صدای بدتری جیغ کشیدم ... - ساحل بابا یه ذره اروم تر الان همسایه ها میریزن تو ویلا ... تو جلوی دانیال اینطوری میخوابی ؟ ای خدا باز گیر داد ...... - اره مگه چیه ؟ - تو نمیدونی دانیال دیگه بزرگ شده ... همین کار ها رو میکنی که دیشب اینطوری بوست میکرد دیگه ...... پس بگو اقا غیرتی شده ... دیشب فکر کردم به خاطر درد شکمش دست هاشو مشت کرد ..... یعنی واقعا به خاطر بوس یه بچه ان قدر ناراحت شده ...... جالبه .... اومد جلو که سوسکه رو بگیره دمپایی من گیر کرد به پاش با مخ خورد زمین .... سرش خورد به لبه ی تخت ... - اخ .... هم خنده ام گرفته بود هم نگرانش شدم .... سرش رو اورد بالا دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند زدم زیر خنده ..... خودشم خنده اش گرفته بود ولی نمیخندید .... پیشونیش قرمز شده بود ... دوباره سوسکه تکون خورد .... جیغ کشیدم ..... - ارمان !!!!!! - اه کوفت با اون صدات هی جیغ میکشی ببین سرم چی شد .... دمپاییم رو برداشت که بزنه به سوسکه از دستش گرفتم ... - ای دمپاییم خراب میشه با یه چیز دیگه بزن ... کامیون دانیال روی زمین .... دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم با کامیونه زد تو سر سوسکه .... فکر کنم سوسکه در جا مرد چون کامیون دانیال خیلی سنگین بود ... - ببین کامیون بچه رو چی کار کردی ؟ - حرف نزن دیگه ها یه کار نکن سوکه رو بیارم بندازم به جونت .... نا خودگاه ترسیدم رفتم عقب که سر منم خورد به دیوار ....... - اخ خدا بگم چی کارت نکنه ارمان سرم داغون شد ..... سرم بدجوری درد گرفت زدم زیر گریه ....ارمان اومد جلو کنار تخت ایستاد .... - ساحل شوخی کردم مگه مرض دارم سوسک مرده رو بندازم به جونت با بغض گفتم : - سرم درد گرفت ..... اومد نزدیک تر .... با لحن مهربونی گفت : - ببخشید نمیخواستم سرت بخوره بیا جلو ببینم سرت چی شد .... - نمیخوام ..... - میگم بیا جلو سرت رو ببینم ..... اومد روی تخت ایستاد .... هی اون میومد جلو من میرفتم ...... یه دفعه در اتاق باز شد دانیال اومد تو .... با تعجب به من و ارمان نگاه کرد .... خوبه دانیال صحنه ی +18 سال ندید مگر نه دیگه چشم هاش از کاسه در میومد ..... - شما ها چرا رفتید روی تخت من ..... ای وای الان میره بیرون به دریا و فرزاد میگه خاله و عمو ارمان روی تخت من بودن .... اومد جلو به ارمان گفت : - میخواستی خالم رو کتک بزنی .... دو تامون زدیم زیر خنده اخه یه دست ارمان روی سرم بود دانیال فکر کرده بود ارمان میخواد من رو بزنه ..... - دانیال خاله سرم خورد به دیوار ارمان اومد ببینه چی شد ... با لحن با مزه ای گفت : - منم که عر عر ..... فسقله چه حرف هایی میزنه ...... از تخت اومدم پایین .... - اقایون محترم برید بیرون من میخوام لباس عوض کنم .... اومدن برن که به ارمان گفت : - ببخشید ها ولی سوسکه رو بردار ..... سوسکه رو برداشت الکی اورد جلوم ... هم من جیغ زدم هم دانیال .... حالا مسخره بازیش گل کرده ....اون چها روزی که اونجا بودیم خیلی بهم خوش گذشت سعی میکردم کمتر به ارمان توجه کنم .... ولی اون توجهش خیلی بیشتر از قبل شده بود کافی بود دانیال نزدیکم بشه همچین دعواش میکرد که صدای فرزاد در اومده بود ..... برگشتیم تهران .... عمو یه خونه ی خیلی بزرگ نزدیک ما خرید .... - ساحل جون میای با ما بریم میخواییم وسیله بخریم برای خونه .... حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ولی نمیتونستم روی حرف زن عمو اعتراض کنم .... - باشه زن عموم میام ولی ساعت چند میخوایید برید ؟ - یه ساعت دیگه از اون راه هم میریم خونه ی ما .... - باشه اشکال نداره .... همگی دور هم نشسته بودیم به غیر ارمان .... از صبح که رفته بود بیرون هنوز نیومده بود ... برای همه چای ریختم گذاشتم روی میز ... بعد از شمال چند روزی بود که دانیال رو ندیده بودم ..... نمیخواستم عذاب بکشه .... انگار ارمان با این بچه دشمن خونی بود .... تلفن خنه زنگ خورد همه به من نگاه کردن انگار من منشینم ... - الو بفرمایین ..... - سلام عزیزم خوبی ؟ صدای یه خانم بود هر چی فکر کردم نشناختم .... وقتی دید حرف نمیزنم .... دوباره گفت : - الو - بفرمایید خانم ؟ - شما باید ساحل خانم باشی اره ...... از کجا من رو میشناخت ..... - بله امرتون ؟ - برای امر خیر مزاحم میشم دخترم ..... هول شدم گوشی از دستم افتاد با ترس بلند گفتم : - وای مامان خواستگاره ...... همه زدن زیر خنده به غیر از مامانم که داشت خودش رو میزد .... مامان اومد جلو ... - اخه دختر من به تو چی بگم ... گوشی رو گرفت شروع کرد به حرف زدن بابا و عمو هنوز هم داشتند میخندیدن ....خواستگار های زیاد زنگ زده بودن خونه ولی تا حالا هیچ کدوم رو خودم برنداشته بود همزان ارمان هم کلید انداخت اومد تو ... انگار خونه ی خالشه همین طوری سرش رو مثل خر میندازه میاد تو .... اومد تو دید همه داره میخندن با تعجب نگاه کرد .... - چی شده عمو چرا میخندید ؟ - هیچی پسرم برای ساحل خواستگار زنگ زده خودش گوشی رو برداشت ابرومون رو برد ...... خدا رو شکر ارمان نخندید .... یه اخم کوچلو اومد روی صورتش ... - حالا کی هست ؟ زن عمو جواب داد ... - نمیدونم پسر زن عموت داره با هاشون حرف میزنه ....... رفت تو اتاقش تا لباس هاشو عوض کنه ... مامان بعد از یه ربع حرف زدنت بلاخره گوشی رو قطع کرد .... - وای ماشااله چه قدر حرف میزنی ؟ - واس ساحل چه خانم خوبی بودند بهشون گفتم فرداشب بیان ...... با صداب بلندی گفتم : - چی ... اروم زد روی گونه اش ... - هیس دختره ی بی حیا چرا داد میزنی زشته .... عشق داره راست راست جلوم راه میره اون وقت مامان خانم میگه گفتم بیان .... - مامان میشه بگی برای چی گفتی بیان ؟ - دختره دیگه داری کم کم میترشی بابا همه ارزو دارن مثل تو این همه خواستکار داشته باشن اون وقت تو هر دغعه بهانه میاری ..... با حالت قهر رفتم تو اتاقم ..... انگار قدیمه که دختر رو به زور شوهر بدن .... اصلا به جهنم بذار ازدواج کنم شاید از این حالت لعنتی بیام بیرون ... میدونستم اگر هم ازدواج کنم هیچ کس دیگه نمیتونه جای ارمان توی قلبم بگیره ..... به قول یکی از اهنگ هیچ کس عشق اول نمیشه ..... با گریه خوابم برد .... با دست های نوازشگر مامان از خواب بیدار شدم بهش نگاه کردم تازه یادم افتاد مه مثلا باهاش قهرم سرم رو انداختم پایین .... - دختر گلم با من قهری ؟ چشم هامو بستم .... دست هامو گرفت تو دستش .... - الهی فدات بشم دیشب گریه کردی اره ؟ چشم هات قرمزه ..... - مامان برو بذار بخوابم .... - دختر گلم خوب من برای خودت میگم تو خیلی تنهایی چرا نمیخوای یه مونس برای خودت پیدا کنی ...... نشستم روی تخت خواب از سرم پرید ..... - مامان قشنگ اخه به چه زبانی بگم من دوست ندارم ازدواج کنم مگه زوره .... صورتم رو اورد بالا .... - ساحل تو کسی رو دوست اره ..... قلبم شروع کرد به تند تند زدن .... اگه مامان میفهمید ابروم میرفت ... خیلی عادی جواب دادم ... - نه کی گفته من کسی رو دوست دارم ..... اگه شما فکر میکنید من مزاحمم تو خونه خوب میرم یه جای دیگه زندگی میکنم ...... - این چه حرفیه ساحل تو همه ی وجود من و باباتی دیگه این حرف رو نزن ..... بعد از کلی بوس کردنم اتاق رو ترک کرد کاش میشد با یه نفر درو دل میکردم تا شاید یه ذره اروم بشم .... هر وقت که چشمم به ارمان میفتاد از تو اتیش میگرفتم .... هر کس دیگه به غیر از ارمان بود دلش طاقت نمیاورد .... هر چند دیگه تو این چند سال متوجه شده بودم که ارمان قلبش از سنگه ....... تو فکر و خیال بودم که دانیال یه دفعه در رو باز کرد اومد تو ... - سلام خاله خوبی ؟ بغلش کردم ... - سلام دانی خوشگل خوبی خاله ؟ - اره خوب خوبم خاله چرا چشم هات قرمزه ؟ - از دوریه تو گریه کردم عزیز دلم ..... کی اومدی دانیال ؟ - الان اومدم با مامان دریا ..... خوش حال شدم که دانیال داشت عادت میکرد که به دریا هم بگه مامان - دانی پایین چه خبر ؟ - هیچی خونه نیست به غیر از من و شماو مامانی ..... خیله خوب پس ان شالله دیگه امشب میرن سر خونه و زندگی خودشون تازه یاد امشب افتادم .... - خاله میخوای عروسی بشی ..... هنوز هیچی نشده مامان شایعه درست کرده .... - نه کی گفته ؟ - هیچ کس خاله عمو پرهام اون روز تو شمال قبل از اینکه شما بیاید یه چیزی به من داد که بهتون بدم .... پرهام ؟ یعنی چی داده ..... - خوب کو ؟ - من دعواش کردم ازش نگرفتم خاله فکر کنم شما رو به یه چشم دیگه نگاه میکنه ها ..... دعواش کردم ... - حتما میخواسته با تو شوخی کنه نری به کس دیگه بگی ها باشه ... - باشه .... - قول دادی ها ؟ - قول خاله ..... دریا از پایین داد زد که بریم صبحونه بخوریم .... - دانیال تو برو پایین من گرسنه ام نیست ..... - چشم خاله ....... تا بعد از ظهر از اتاقم در نیومدم ....... خدا کنه مامان خواستگاریه امشب رو کنسل کنه ..... باید چه جوری از خونه میرفتم بیرون اصلا دلم نمیخواست چشمم بیفته به خواستگار ها ...... سریع حاضر شدم .... اروم از اتاق اومدم بیرون کسی بالا نبود اروم از پله ها رفتم پایین فکر کنم تو اشپزخونه بودن .... سریع از در پشتی رفتم بیرون ...... صبری خانم داشت حیاط رو میشست اروم از پشتش رد شدم ..... چون بدون کفش دویدم متوجه نشد .... در رو باز کردم برم بیرون که محکم خوردم به غول بی سرپا .....قسمت بعدشای خدا عجب شانس گندی دارم من .... دو قدم اومدم عقب تر با تعجب نگاهم کرد .... - کجا داری میری ؟ رنگم حسابی پریده بود چون نه صبحونه خورده بودم و نه نهار با این کار ارمان هم دیگه حسابی در حال مردن بودم ... - دارم میرم بیرون ... برو کنار ... از جاش تکون نخورد .... - نوچ نمیرم کنار کجا میخوای بری ؟ عصبانی شدم پسریه ی فوضول الان مامان میفهمه .... - به تو ربطی نداره برو کنار میخوام برم ..... - کوچولو مامانت میدونه داری میری بیرون ؟ - کوچلو عمته برو کنار .... زنگ ایفون رو زد مامان گوشی رو برداشت .... - سلام پسرم .... اه ساحل تو بیرون چی کار میکنی ...... یعنی به معنای واقعی گند زد به همه چی ..... - سلام زن عمو الان میایم بالا ...... از چشم هام اتیش میبارید به عصبانیت تمام بهش نگاه کردم .... - چیه نکنه از خواستگار میترسی .... پامو محکم کوبوندم روی کفشش ... کفشش از اون گرون و مارک دار ها بود .... - چته روانی ببین کفشم رو چی کار کردی ... - حقته اگه یه بار دیگه به من بگی کوچولو من میدونم و تو فهمیدی ... غش غش خندید ...... - اخی ناراحت شدی نگران نباش امشب خواستگار ها نمیان ..... پسره دیوانه شده معلوم نیست داره چی میگه...... - چی داری میگی تو ؟ قرص هاتون خوردی ؟ برای چی نمیان ؟ با حالت لوسی بهم نگاه کرد .... - همچین حرف میزنی انگار من دیوانه ام صداش رو در نیاری ها من بهشون زنگ زدم یه چرت و پرتی بهشون گفتم که نیان .... هم خوش حال شدم هم ناراحت ... - تو بیخود کردی زنگ زدی بهشون گفتی نیان اصلا به چه حقی اینکار رو کردی ؟ چی بهشون گفتی ... - اه یکی یکی بپرس سرم رفت ..... فهمیدم تو از این خواستگاره خوشت نمیاد از اون ورم صدای بحث کردنت رو شنیدم با مامانت برای همین زنگ زدم بهشون گفتم تو یه ذره مشکل روحی روانی داری .... اون هام خیلی خیلی ازم تشکر کردن که موضوع به این مهمی رو بهشون گفتم ارمان چی کار کرده بود زنگ زده گفته من روانیم ..... - ارمان یه بار دیگه بگو چی بهشون گفتی ؟ یه خنده ی شیطونی کرد و گفت : - گفتم تو یه ذره روانی هستم ...... کیفم رو برداشتم محکم زدم تو سرش ... برام مهم نبود که چی بهشون گفته مهم این بود که ارمان نمیخواسته این خواستگار ها بیان ..... - اخ سرم اون وقت میگم روانی هستی میگی نه ؟ - صبری کن یه روانی بهت نشون بدم ... رفتم جلو که یه بار دیگه بهش بزنک از دستم فرار کرد من بدو اون بدو... - اگه مردی صبر کن ...... ان قدر دویدم که به اخر حیاط رسیدیم ... - حالا من روانیم دیگه اره .. دوباره از ته دل خندید .... - اره دیگه اصلا کلان مشکل داری .... یادم باشه دوباره زنگ بزنم بگم کتک هم میزنی ... - ارمان .!!!!!!! با صدای دخترونه ای گفت : - بله .... خندم گرفت بلند خندیدم ..... این امروز یه چیزیش شده بود .... با لحن جدی تری گفت : - تو باید با کسی ازدواج کنی که لیاقتت رو داشته باشه دختر عمو .... اخیش دیگه نگفت خواهر .... امروز اصلا به کل عوض شده بود ..... - من نمیخوام ازدواج کنم ..... شما خیلی کار بدی کردی که به اون خواستگار ها همچین حرفی زدی .... - برو بچه خودت رو سیاه کن من که میدونم الان تو دلت خوش حالی ... مامان یه جیغ بنفش کشید ..... - یا حسین الان حنجره ی مامانم پاره میشه ... حالا که الان میدونستم خواستگاری در کار نیست خیلی ریلکس رفتم تو .............................. - مامان چه خبرته ؟ شروع کرد خودش رو زدن ... - اخه دختر من به تو چی بگم یه ساعت دیگه خواستگار ها میان اون وقت تو داری تو حیاط بازی میکنی ..... - اه مامان ولم کن ..... من اصلا نمیخوام ازدواج کنم همین و بس ؟ بدو بدو رفتم تو اتاقم ..... امروز اخلاق ارمان تغیر کرده بود و من از بابت خیلی خوش حال بودم ... مامان وقتی دید از خواستگار ها خبری نیست دیگه حرفی ازش نزد .... از ارمان باب این کارش ممنونم بودم لطف بزرگی در حقم کرد ....قسمت بعدش از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم چه هوای خوبی بود ... همیشه عاشق این بودم که وقتی بارون میاد از خونه بزنم بیرون ولی الان از ترس اینکه مامان بهم گیر نده مجبور بودم فقط از پشت شیشه تماشا کنم ...... زن عمو امشب یه مهمونی حسابی گرفته بود ولی من اصلا حوصله نداشتم برم به خاطر همین قضیه با مامان دعوام شد ..... از یه طرف دریا گیر میداد از یه طرف دیگه مامان ... گیر کرده بودم بین این دو نفر .... شیشه رو باز کردم ....... سرم رو بردم بیرون همه ی صورتم از بارون خیس شد ..... ای کاش با با مامان دعوام نشده بود میتونستم راحت برم تو حیاط ....... سرم بیرون بود که در اتاق باز شد برگشتم دریا بود .... یه مانتوی شکلاتی تنش بود با یه شال روشن کردم ....... - اه ساحل تو که هنوز حاضر نشدی بابا ان قدر اذیت نکن زشته تو اگه نیای .... عصبانی شدم ..... - اه روانی شدم بابا من نمیام ... اصلا دوست ندارم بیام مگه زوره ... شما ها برید ...... - ساحل خانم چرا مثل بچه ها رفتار میکنی تو بگو یه دلیل بیار اخه که برای چی نمیای .... - دریا اصلا حوصله ندارم ها برو ولم کن حالم اصلا خوب نیست .... - میبینم که پنجره ی اتاق رو باز کردی نکنه عاشق شدی ؟ - یعنی هر کی زیر بارون بره یعنی عاشق ..... با زیرکی گفت : - اره دیگه عاشق واقعیه ....... بعد از کلی بحث کردن بلاخره راضی شدن که من خونه بمونم ...... ولی دانیال گریه کرد که پیش من بمونه .... منم قبول کردم ... حداقل اینطوری دیگه تنها نبودم .... بعد از رفتن اون ها همه ی در ها رو قفل کردم ..... - خاله برم چیبس پفک بیارم بخوریم ؟ - برو بیار .... ماهواره رو روشن کردم زدم کانل که پر از کارتونه ..... پفک ها رو ریخته بود توی یه ظرف بزرگ .... - حمله خاله .... یه دونه از پفک ها رو خوردم اتیش گرفتم .... سریع دیودم تو دستشویی ... از پشت در صدای خنده ی دانیال رو میشنیدم اومدم بیرون ... - خنده داره ؟ - اره اخه روش فلفل ریخته بودم ...... پس بگو چرا یه دفعه مثل هیولا ها اتیش از دهنم بیرون ریخت ... - ای دانیال صبر دیگه جبران میکنم .... غش غش خندید ..... رفتیم نشستیم روی مبل اومد روی پام نشست ... - خاله ببخشید ها ولی میخواستم یه ذره بخندم روحم شاد بشه ... از دست این فسقلی .... لپم رو بوس کرد .... - خاله میزنید یه کانل دیگه این کارتون ها چیه بذار فیلم ببینیم .... - عزیزم بقیه ی کانل ها مناسب سن شما نیست ... - چرا هست من یواشکی نگاه میکنم .... چشم ها گرد شد .... - کجا یواشکی نگاه کردی ؟ ..... - تو خونمون بابام داشت فیلم نگاه کیرد منم ازلای اتاقم یواشکی نگاه کردم .... - حالا چی دیدی ؟ - هیچی خاله یه خواهر برادره داشتند همدیگر رو بوس میکردن .... خوب حالا نفهمیده زن و شوهر بودن .... - دیگه چی دیدی ؟ هیچی با هم رفتند تو اتاقشون یه دفعه بابام گفت استغر الله تلویزیون رو خاموش کرد ..... وای خاک بر سرم از دست این فرزاد اخه بچه ی پنج ساله باید صحنه ببینه .... با اخم بهش گفتم : - دانیال کار اشتباهی کردی دیدی خاله ؟قول بده دیگه هیچ وقت این کار رو نکنی باشه .... - چرا مگه من چی کار کردم ؟ .... - بزرگ میشی میفهمی ........ اندازه ی ده دقیقه با هاش حرف زدم .... دریا و فرزاد اصلا رعایت نمیکردن ..... موبایلم زنگ خورد شماره ی ارمان بود گوشی رو برنداشتم ... دوباره زنگ زد دانیال تعجب کرده بود که چرا گوشی رو برنمدارم .... - خاله کیه مزاحمه ؟ - نه عزیزم میری برای من یه لیوان اب بیاری ؟ - میخوای من رو بفرستی دنبال نخود سیاه - اره برو تا من حرف بزنم بعد بیا باشه ..... - چشم مامان ...... گوشی رو برداشتم .. - بله؟ با عصبانیت تمام داد زد ...... - چرا گوشی رو برنمی داری نگران شدم ؟ - ای چرا داد میزنی دوست نداشتم بردارم کارتون رو بگو .... - این مسخره بازی ها چیه ؟ - کدوم مسخره بازی ها ؟ - چرا نیومدی خونه ی ما ؟ - چون حوصله نداشتم ؟ اگه کاری نداری خداحافظ ..... - الو حاضر شو الان میام دنبالت ؟ جوابش رو ندادم ... - ساحل یه کاری نکن اون روی سگ من بالا بیاد ها این وقت شب خونه موندی که چی ....... دیگه داشت حرصم رو در میاورد ..... - اول اینکه دانیال پیشمه دوما دوست دارم به تو ربطی نداره ..... - حاضر شید تا یه ربع دیگه میام دنبالتون ؟ کلید هم دارم پس فکر نکن میتونم بازم لوس بازی در بیاری ..... تلفن رو قطع کرد پسریه ی روانی ...... دانیال داد زد .... - خاله بیام ... - اره بیا... لیوان اب دستش بود ..... - بیا مامانی برات اب اوردم ..... - مرسی دانیال برو حاضر شو الان ارمان میاد دنبالمون .... وقتی چشم های من رو دید بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقش ...... یه مانتوی سفید که همیشه برای مهونی ها میپوشیدم رو در اوردم ..... یه ارایش خیلی غلیظ هم کردم اون حرص من رو در میاورد منم حرصت رو در میارم اقای پرو ...... مانتوم تا بالای زانوم بود ... یه خط چشم پرنگ کشیدم .... یه رژ قرمز هم زدم ... موهام رو کج ریختم روی صورتم شالم رو انداختم روی سرم .... رفتم پایین دانیال یه بلیز قهوه ای پوشیده بود با یه شوار لی ...... همین من رو دید چشم هاش برق زد .... - خاله چه خوشگل شدی ؟ - مرسی عزیزم تو هم خوشگل شدی ؟ صدای زنگ ایفون اومد دانیال رو گوشی رو برداشتم ... کفش های پاشنه بلندم رو پام کردم رفتم بیرون ... دست دانیال رو گرفتم با هم رفتیم بیرون ...... صدای اهنگ از تو ماشینش میومد ... میخواستم برم عقب بشنیم ولی گفتم الان جلوی همسایه ها بلند داد میزنه ...... دانیال رو رفت عقب نشست ....... با صدای بلندی سلام کرد ارمان بر عکس همیشه با خوش رویی جوابش رو داد ..... ولی من بهش سلام نکردم از ترس این که ارایشم رو نبینه سرم رو انداخته بودم پایین ..... فقط زیر چشمی به لباس هاش نگاه کردم اونم یه تیشرت مارک دار سفید تنش بود با یه شوار لی ......... بوی عطرشم که دیگه نگو ادم رو میبرد اون دنیا .......... چون تاریک بود نه لباسم رو دید ونه ارایشم رو ...... به این میگن چشم ها ... من لباس های اون رو دیدم ولی اون لباس های من رو ندید ...... هوا بارونی بود مجبور بود که اروم بره ..... نرسیده به جلوی خونه دانیال صدام کرد مجبورشدم برگردم ..... یه اخم ترسناک اومد روی صورت ارمان .... به به بلاخره اقا من رو دید خدایا خودم رو میسپرم بهت .... جواب دانیال رو دادم دوباره سرم رو انداختم پایین ..... - این چه وضع ارایش کردنه تو نمیدونی کلی مردو پسر خونه ی ما هستن .... میخوای همه با دست نشونت بدن ..... میخوای ابروی خانواده ات رو ببری ....... بازم جوابش رو ندادم ....... یه داد وحشناک زد که از تو اینه دیدم دانیال از ترسش یه گوشه ای نشست ..... جلوی در خونه اشون بودیم ...... - کر و لال هم که شدی ؟ سرم رو بلندم .... - به تو چه که من چه جوری ارایش کردم .... بعد هم اون صدات رو بیار پایین بچه ترسید ....... - مگه تو عقده ای هستی که اینطوری ارایش کردی ...... برگشتم ... از پنج سال پیش هم وحشی تر شده بود من تا حالا پسر به مغرور بودن این ندیده بودم ..... - دانیال پیاده خاله بریم ...... خواستیم در رو باز کنیم که مانتوم رو گرفت - تا ارایشت رو پاک نکنی نمیذارم بری ؟ - مگه دست تو بیخود میکنی .... کی بود زنگ زد گفت بیا من که نمیخواستم بیام ...... تو مجبورم کردی الان هم دلم میخواد اینجوری بیام در داشبورد رو باز کرد جعبه ی دستمال کاغذی رو اورد بیرون .... یکی داد دستم .... - پاک میکنی یا خودم پاک کنم ........ دستمال رو گرفتم جلوش ریز ریز کردم ..... - پاک نمیکنم ..... دانیال با صدای بچه گانه اش گفت : - بسه دیگه چه قدر دعوا میکنید از ماشین پیدا شد ... ارمان ماشین رو این طرف کوچه پاک کرده بود ...... باید از کوچه رد میشد تا میرسید ...... صدای بوق ماشین رو شنیدم برگشتم بببنم برای چی بوق میزنه . یه ماشین داشت از روبرو میو مد سریع از ماشین ماشین پیاده شدم دانیال اصلا حواسش به ماشین نبوددانیال رو هل دادم به طرف ارمان و ماشین ..... دیر شده بود ولی در لحظه ی اخر ارمان من رو با شتاب هل روی اسفالت ها .... با ارنج اومدم روی زمین .... سرعت ماشین خیلی زیاد بود ارمان با شدت پرت شد اون ور کوچه.... فقط تونستم جیغ بزنم ...... دانیال شوکه شده بود ...... از شدت برخورد ارمان به زمین همه ی همسایه ها ریختن بیرون ...... عمو هم اومد بیرون بیچاره نمیدونستم چی شده صدای چی بود؟ با این که تاریک بود و بارون شدید میومد ولی از دور دیدم همه ی لباس هاش خونی شده بود با صدای بلند تری جیغ کشیدم ........ - ارمان !!!!!!!!!!   بالای سرقبر یه نفر بودم ولی نمیدونم کی بود رفتم جلو تر .... این قبر ارمان بود ؟؟؟؟؟؟ ارمان مرد فقط برای خودخواهی من ... فقط به خاطر یه لجبازیه من ..... اگه اون بمیره منم میمیرم .... گریه کردم بلند ...... جیغ کشیدم ...... دست خودم نبود .... - دکتر فکر کنم بهشون اومد ... صدا ها کم کم داشتند بیشتر میشد اروم چشم هامو باز کردم نور لامپ اذیتم میکرد .... چشم هامو بستم ..... - دخترم چرا دوباره چشم هاتو بستی ؟ - لامپ اذیتم میکنه .... سریع به پرستار گفت لامپ رو خاموش کنه ..... چشم هامو باز کردم دو سه تا پرستار خانم بودن با یه دکتر مسن .... پرستار اومد جلو فشار رو گرفت - من چرا اینجام ..... - یادت نمیاد تصادف کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ..... دعوا ... بیرون اومد دانیال از ماشین ...... هل داد ارمان ...... افتادن من روی اسفالت ... داغون شدن ارمان .. یه دفعه با صدای بلندی گفتم : - من باید برم ارمان داره میمیره ..... باید برم کمکش کنم .... اون به خاطر من رفت زیر ماشین ...... میخواستم از جام بلند بشم که به شدت سرم گیچ رفت ....... - دخترم اروم باش بعد از یه هفته چشم هاتو باز کردی بعدش سریع میخوای راه بری ..... یه نگاهی به دستت چپت بگن شکسته باید اروم تکونش بدی ..... هیچ حسی در ناحیه ی دستم نمیکردم ولی از از ارنجم گچ گرفته بودن تا روی دستم .... من یه هفته اینجام ..... ارمان کجاست ؟ خدایا شکرت که خواب بود .... یعنی زنده بود ...... با دست راستم که ازاد بود دست پرستار رو گرفتم ... - خانم تروخدا بگید ارمان کجاست ؟ - منظورت همون پسره است که تو رو هل داد خودش رفت زیر ماشین... - اره فقط بهم بگید کجاست خواهش میکنم ....... سرش رو تکون داد ..... - متاسفم اون تو کماست اصلا وضعیتش خوب نیست .... این رو گفت از اتاق رفتند بیرون .... نکنه بلایی سرش اومده نمیخوان به من بگن .... همش تقصیر منه .... همش به خاطر خودخواهیه من ..... من که ارایش نمیکردم دانیال مجبور نمیشد از ماشین بیاد بیرون واین اتفاق برای ارمان بیفته ....... با صدای بلندی شروع کردن به جیغ زدن ...... مامان و زن عمو اومد تو .... هر دو تاشون چشم هاشئون پر از اشک و خون بود .... - دخترم الهی فدات بشم ..... خدایا شکرت که دخترم سالمه .... - زن عمو ارمان کجاست اون به خاطر من این بلا سرش اومد تروخدا به پرستار ها بگید اجازه بدن من برم ببنمش ...... مامان اومد جلو سرم رو گرفت بغلش ..... - اروم باش فقط براش دعا کن باشه ؟ زن عمو ان قدر گریه کرده بود که دیگه صداش در نمی یامد .. - مامان دانیال کجاست ؟ - خونه است الان یه هفته است لال شده دیگه حرف نمیزنه ....... خد ایا من چی کار کردم کاش هیچ وقت سوار ماشین ارمان نمیشدم ..اگه با مامان این ها میرفتم دیگه هیچ کدوم از این بلا ها سرهیچ کس نمیامد ..... دوباره هق هقم شروع شدم .. هیچ وقت خودم رو نمیبخشم اگه بلایی سرم ارمان بیاد ...... اگه بلایی سرم اون طفل معصوم بیاد چی .... اگه دیگه حرف نزنه من باید چی کار کنم ... - مامان من میخوام ارمان رو ببینم تروخدا بهشون بگو اجازه بدن .... - ساحل جان سرتو هم اسیب دیده اجازه نمیدن از جات تکون بخوری ... اگه من سرم اسیب دیده پس سر ارمان چی شده ...... اگه منم اینطوری درد دارم پس اون که رفت زیر ماشین چه جوری درد داره ... تمام صحنه اومد جلوم لحظه ی پرت شدن ارمان با اون هیکل روی زمین.... سر و صورتش پر از خون شده بود ... ان قدر داد و. فریاد زدم که پرستاره اومد بهم ارام بخش تزریق کرد .... از خواب بیدار شدم توی یه اتاق دیگه بودم به هر دو تا دستم سرم وصل بود ..... خواستم از جام بلند بشم که سرم گیچ رفت .... درد سرم و دستم خیلی اذیتم میکرد احساس میکردم هر لحظه است که حالم بهم بخوره ....... یعنی ارمان الان کجاست هنوزم تو کماست خدایا چرا به خدام دروغ بگم من هنوزم دوستش دارم .... خدایا ارمان رو دوباره به من برگردون .... همه ی این اتفاق ها برمیگرده به خودم اگه به خاطر لجبازیه ی من نبود هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد ..... داشتم اشک میریختم که پرستار اومد تو اتاق .... - سلام خوشگل خانم بهتر شدی ؟ اشک هامو پاک کردم با استینم ...... - نه حالم اصلا خوب نیست دارم میمیرم ...... - این حرف چیه اخه عزیزم برای چی بمیری سرت درد میاد ؟ - اره خیلی .... دستم هم خیلی درد میاد نمیشه گچش رو باز کنید ؟ یه اخم کوچلو کرد ... - باز کنیم اصلا نمیشه ارنجت بدجوری اسیب دیده باید تا دو ماه تو گچ بمونه ..... دو ماه من چه جوری تحمل کنم ..... با دست سالمم دست پرستار رو گرفتم .... - خانم میشه بگید پسر عموی من کجاست ؟ - همون که به خاطر تو رفته زیر ماشین ...... با بغض گفتم : - اره یه دستمال بهم داد ... - با گریه چیزی درست نمیشه سرش خیلی بد خورده زمین ... خون تو سرش لخته شده فقط باید براش دعا کنی ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد تا بهوش بیاد ...... بلند گریه کردم هر چی پرستار بهم سعی میکرد ارومم کنه نمیتونست ... - همش تقصیر من لعنتیه ..... خانم به پات میفتم بذارم من چند دقیقه ببینمش ..... ازتون خواهش میکنم .... جون هر کس که دوست ... جون بچت ..... - خیله خوب بابا گلوت درد میگیره چرا اینطوری میکنی صبر کن برم یه ویلچر بیارم تو که نمیتونی از جات بلند شی راه بری ..... بعد از چند دقیقه اومد از جام بلند شدم تازه متوجه کوفتگی پاهام شدم یعنی منم دانیال رو هل دادم پاهاش اینطوری شده .... سرم گیچ میرفت ولی اصلا مهم نبود حاضر بودم بمیرم ولی ارمان بهوش بیاد ..... سوار اسانسور شدیم رفتیم طبقه ی بالا ... داخل بخش کما شدیم ...... - ببین اینطوری که بوش میاد فکر کنم دوست داشته که خودش رو انداخته ی زیر ماشین اره ؟ سرم رو انداختم پایین کاش اندازه ی یه مورچه دوستم داشت ..... - خیله خوب بهم قول میدی اگه دیدش خونسرد باشی .... اگه دکترت بفهمه من رو دعوا میکنه چون تو اصلا نباید از جات تکون بخوری .... مگه چه شکلی شده که داره میگه اروم باشم ...... - قول میدم میشه خودم با پای خودم برم تو با این ویلچر سختمه ... - مگه سرت گیچ نمیره ..... - نه سرم گیچ نمیره ... بهش دروغ گفتم چون سرم وحشناک گیچ میرفت .. - باشه اما اروم برو تو وارد که شدی اتاق سمت چپ ..... وارد بخش دومی شدم .... انگار روی پاهام توی خودم نبودم هر لحظه که به اون اتاق بیشتر نزدیک تر میشدم قلبم بیشتر میزد .... اروم اروم نزدیک شدم به اون اتاق نزدیک شدم پرستار بخش داخلیه بهم گفته بود فقط فقط باید از پشت پنجره ببینمش .... نزدیک شدم از دیدن ارمان شوکه شدم ..... دو تا از دستش و پای چپش تو گچ بود .... دور سرش هم بسته بود ..... کلی دستگاه های مختلف بهش وصل بود ....... با صدای بلندی داد زد ..... - ارمان ترو خدا بلند شو ..... گریه امونم رو بریده بوده بود ..... - ارمان به خاطر همون دختری که دوست داری از جات بلند شو .... بلند شو لعنتی ..... نشستم روی زمین .... پرستاره اومد طرفم ... - چرا داد میزنی پاشو ببینم .... اینجا پر از مریضه ... من که بهت گفتم نیا حالت بد میشه ...... دیگه نایی نداشتم از جام بلند بشم اون یه ذره انرژیم هم با دیدن ارمان از دست رفته بود .......بعد از دیدن ارمان به کلی حالم خراب شد ..... حالا هم از نظر جسمی داغون بودم و هو از نظرروحی .... چه بیمارستان بدی بود که حتمی اجازه نمیدادن یه همرا کنار ادم باشه ... مامان بهم زنگ زد که چی لازم دارم برام بیاره .... نیم ساعت دیگه ساعت ملاقات بود دلم نمیخواست حتی یه نفر هم من رو اینطوری ببینه چون هم چشم های بدجوری باد کرده بود هم صورتم جای زخم داشت ...... دریا دانیال رو اورده بود تا شاید من رو ببینه حرف بزنه ...... اول مامان و زن عمو اومدن بعد از اون هم مریم با مامانش اومده بود ..... سعی میکردم بیشتر زیر پتو باشم تا چشمم به بقیه نیفته ..... مامان عهم وقتی دید واقعا حالم خوب نیست زیاد بهم گیر نداد که از زیر پتو بیا بیرون ....... صدای دریا رو شنیدم از زیر پتو اومدم بیرون ...... دانیال یه گوشه ای ایستاده بود صورت اون هم یه ذره زخمی شده بود ولی نه اون قدر که جلب توجه کنه .... تا من رو دید اومد جلو .... بلند زد زیر گریه ...... - خاله ...... دریا و مامان هم زدن زیر گریه خدا رو شکر بعد از یه هفته دوباره حرف زد ..... به بابا گفتم بلندش کنه بذارتش روی تخت ..... صورتش رو گرفتم تو بغلم .... - جان خاله خوبی عزیزم ...... با دست های کوچلوش اشک هامو پاک کرد .... - خاله همش تقصیره منه مگه نه ؟ - نه عزیز خاله کی گفته تقصر تو ..... با بغض گفت : - خاله به خدا قول دادم که اگه عو ارمان بهوش بیاد دیگه هیچ وقت با هاش دعوا نکنم ...... پرستاره ها میگن عمو ارمان داره میمیره اره ؟ دریا نذاشت دیگه ادامه بده اشک همه رو در اورد با این حرفش .... ارمان من داره میمیره ... عشق اول و اخر من داره با مرگ مبارزه میکنه .. دانیال گریه میکرد که بمونه پیشم ..... مریم هم طاقت نیاورد رفت بیرون نمیدونم برای من گریه میکرد یا استاد ارمانش .... ساعت ملاقات تموم شد مامان کلی بهم سفارش کرد که چیز هایی رو که تو یخچال گذاشته رو بخورم ....... بازم تنها شدم .... اروم از جام بلند شدم یه عکس کوچلو از ارمان تو کیفم داشتم البته تا حالا هیچ کس عکس رو تو کیف پول من ندیده بود ... در اوردمش .... شروع کردم باهاش حرف زدن ..... - ارمان .... ارمانم ازت خواهش میکنم بلند شو .... مگه تو اون دختر رو دوست نداری ..... حدااقل برای اون زنده بمون ..... اگه زنده بمونی قول میدم دیگه هرگز تو کارات دخالت نکنم .... همه ی حرف ها رو داشتم با بغض میزدم ........ نمیدونم چرا ان قدر تازگی ها بد شانس شده بودم ...... اگه من با پای خودم همراه مامان و دریا میرفتم دیگه هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد........ با گریه خوابم برد با صدای ارمان از خواب پریدم .....هر چی دور و برم رو نگاه کردم ارمانی در کار نبود ..... خدایا من دیگه طاقت ندارم ..... جون من رو بگیر ولی ارمان زنده بمونه . کلی نذر و نیاز کردم تا شاید خدا این دفعه هم به من لطف کنه و ارمان رو به من برگردونه ...... دور روز گذشت ... دور روزی تمام ثانیه هاش برای من مثل یه قرن بود ... ان قدر گریه کرده بودم که دیگه چشم هام باز نمیشد .... دکتر ها هم اجازه ی مرخص کردن به من نمیدادن ..... چون هم جسمیم خراب بود هم حال روحیم ....هر لحظه دعا میکردم خدا جونم رو بگیره ...... پرستار مثل هر روز اومد سرمم رو چک کنه ..... - بازم که داری گریه میکنی خوشگل خانم ؟ دستم رو کشید باعث شد یه جیغ بلند بزنم ..... - اییی دستم .... - اروم باش بابا کاریت ندارم مژدگونی بده خانم ؟ مژده گونی ؟؟؟؟ اهان یه دفعه یاد ارمان افتادم .... - ارمان بهوش اومده ؟ با مهربونی دستم رو گرفت - اره عزیزم بلاخره خدا جواب دعا هات رو داد ما اصلا بهش امید نداشتیم حتی دیروز دکترش به عموت گفته بود ممکنه دیگه هیچ وقت از کما بیرون نیاد ...... گریه کردم .... - اوا چرا گریه میکنی ؟ اشک هامو پاک کردم .... - گریه ی خوش حالیه .... ازتون ممنونم بهترین خبری بود که بهم دادید .... خانواده ام میدونند .... - اره عزیزم خبر دادیم بهشون .... با دودلی گفتم : - حالش که خوبه اره ؟ - اره ولی درد زیاد داره همش داد و فریاد میزنه .... اولین حرفی هم که زد ساحل بود .... الهی قربونش برم ...... الهی من بمیرم که اون درد نکشه ..... - ساحل تویی ؟ سرم رو انداختم پایین یعنی توی این مدت اسم رو نفهمیده بود .... - اره .... میتونم ببینمش ؟ - بذار منتقل بشه به بخش بعدش اگه خواستی میتونی بری اما من میترسم مثل اون دفعه حالت بد بشه ها ..... - نه نمیشه سعی میکنم اروم باشم ..... - اگه درد داشتی بگو بیان مسکن بهت بزنن ........ ازش تشکر کردم شاید بهترین خبری بود که بعد از بیماری بابا شنیده بودم ...... خدایا مرسی نمیدونم چه جوری باید ازت تشکر کنم ...... ما بنده هات خیلی ادم های بدی هستیم تا زندگیمون خوبه اصلا به شما فکر نمیکنیم اما کافیه یه اتفاقی بیفته اون وقته که همش میگیم خدا ..... فعلا صلوات هایی که رو که نذر کرده بودم رو فرستادم تا از بیمارستان مرخص بشم و بقیه ی نذر هام ادا کنم ..... بعد از ظهر هر کس ملاقات من اومد ملاقات ارمان هم رفت ..... بابا پیشنهاد داد که یه اتاق خصوصیه ی بزرگ بگیره که ارمان هم بیاد پیش من ..... با کلی خواهش و تمنا ی بابا از مدیر بخش بلاخره قبول کردن چون مشکل دو تامون یه چیزی بود .... قرار شد ارمان رو هر چی سریع تر به اتاق نزدیک من منتقل کنن .... شاید اینطوری بتونم ازش مراقبت کنم ...... امیدوارم بتونم با مراقبم جبران کاربزرگش رو انجام بدم ...... به خاطر دردی که تو دستم داشتم پرستار ها بهم یه مسکن خیلی قوی تزریق کردن ..... ان قدر قوی بود که همون لحظه خوابم برد ... با صدای داد و فریاد از خواب بیدار شدم همه جا تاریک بود ......یه لحظه ترسیدم همه جا تاریک بود ... یه ذره که بیشتر گوش دادم صدای ناله ی مرد بود از جام بلند شدم چراغ رو روش کردم تازه چشمم به ارمان افتاد این رو کی اوردن که من نفهمیدم ...... صورتش از درد قرمز شده بود روی پیشونیش پر از عرق بود الهی بمیرم براش ..... نمیدونم باید خوش حال باشم یا ناراحت ..... اما هر چی که هست خدایا شکرت که دوباره ارمان رو برگردوندی .... - ارمان تو کی اومدی ؟ جوابم رو نداد دوباره شروع کرد به فریاد زدن .... - ارمان بابا یه ذره اروم تر اینجا بیمارستان ..... کجات درد میاد ؟ - کوری نمیبینی همه جام تو گچه ؟ عصبانیتش رو بر حسب این گذاشتم که درد داره و نمیتونه تحمل کنه .... من دستم شکسته دردش امونم رو بریده په برسه به ارمان که دو تا از دست هاشو و یه دونه از پاش تو گچ بود ...... - میخوای بگم مسکن بهت بزنن .... - شما که خواب بودید دو تا مسکن قوی بهم زدند ولی اثری نکرد .... با طعنه میگفت شما که یعنی تو راحت خوابیدی من بیدارم ..... یه ساعت گذشت ولی همچنان داشت ناله میکرد .... دلم براش می سوخت غرورش هم اجازه نمیداد که ازم کمک بخواد ....... دلم طاقت نیاورد از جام بلند شدم رفتم بالای سرش ........ بلیز از درد پر از عرق شده بود ........ - ارمان میخوای برات چیزی بیارم بخوری ...... سرش رو تکون داد که یعنی نه ...... - بگو من چی کار کنم ؟ با تاسف گفت : - اگه به حرفم گوش داده بودی الان هیچ کدوممون ان قدر درد نمیکشیدیم ساحل خانم ....... فقط به خاطر یه ارایش کردن !!!! جوابی نداشتم بهش بدم تو اوج درد هم میخواست من رو نصیحت بکنه ... دوباره دراز کشیدم درد دست خودم هم کم کم داشت شروع میشد به ساعت نگاه کردم یه ربع سه صبح بود ..... کم کم داشت خوابم میبرد که ارمان باز ناله کرد ....... روی تخت نشستم ..... از درد داشت به خودش میپیچید .... سرم رو انداختم پایین شاید دوست نداشته باشه که هی نگاهش کنم .... بعد از چند دقیقه اروم صدام کرد شاید فکر کرده بود خوابیدم .... سریع از جام بلند شدم .... سرمم گیر کرد به پتو صدای اخم بلند شد .... - مواظب باش ... اهمیتی ندادم سریع رفتم جلوش ایستادم ...... - بله کارم داشتی ؟ - بیا کمک کن میخوام برم دستشویی ؟ ناخودگاه گفتم : - من که نمیتونم با تو بیام تو دستشویی زشته ؟ خنده اش گرفت ولی به روی خودش نیاورد ....... از حرفی که زدم خجالت کشیدم ... - مونگول من که نگفتم تو من رو ببری دستشویی بیا کمک کن زود باش .... خودم میرم ..... ارمانی که قبل از اون اتفاق حتی اجازه نمیداد نزدیکش بهشم الان ازم درخواست کمک میکرد .... اخه من رو با این هیکل گنده چه جوری بلند کنم ..... بهم تکیه داد اروم پاش رو گذاشت پایین ولی دردش گرفت یه داد وحشتاک زد مثل این گوریل ها ی تو جنگل ....... دوتا دست هاش گچ داشت نمیدونستم باید از کجای دستش بگیرکه دردش نگیره .... - ارمان من چی کار کنم الان گچ دستت رو گرفتم درد میاد اره ... سرش رو تکون داد که یعنی نه ولی میدونستم داره درد زیادی رو تحمل میکنه ..... با این هیکل گنده اش تکیه داد بهم الان دو تایی میافتیم زمین ..... پدرم درومد تا تا دم دستشویی ببرمش ..... اونم هم سختی میکشید ولی به روی مبارکش نمیاورد ....... دم دستشویی بهش گفتم : - تو چه جوری میخوای بری دستشویی میخوای برم عصا بیارم ؟ - لازم نکرده ... بی ادب ... هر چی بهش لطف میکردم بد تر میکرد ... یه صندلی دم تخت بود نشستم تا ارمان بیاد بیرون .... چند بار صدای اخش رو شنیدم ولی صحبتی نکردم شاید ناراحت بشه .... بعد از چند دقیقه اومد بیرون صورتش شده بود رنگ گوجه فرنگی ... یه دفعه زدم زیر خنده ... عصبانی شد ...- چته ؟ به چی میخندی ؟ نیشم رو سریع بستم .... - هیچی به خدا همین طوری خنده ام گرفت .... - دیوانه هم که شدی ..... کاش یه اینه میدادم دستش تا خودش رو ببینه ......... بچم از درد صورتش این رنگی شده بود .... مثل این دختر ها که خجالت میکشند .... موهاش رو هوا پخش شده بود .... - کجا رو نگاه میکنی بیا میخوام برم روی تخت .. رفتم جلو دوباره بهم تکیه داد وزنش خیلی زیاد بود پدر کمرم دراومد حالا خوب مهره هام جا به جا بشه ..... دوباره اون پایی که تو گچ بود رو اروم گذاشتم روی تخت .... هی لب هاش گاز میگرفت .... خدا من رو نبخشه ببین چه بلایی سر این بد بخت اوردم بودم .... میخواستم یه ذره حالش عوض بشه .... - ارمان تو چند کیلویی ؟ - 100 کیلو چه طور مگه .... یا حسین اصلا فکر نمیکردم 100 کیلو باشه چون قدش خیلی بلند بود اصلا نشون نمیداد که 100 کیلویه .... خدا به داد اون دختری برسه که تو بخوای بغلش کنی ..!!!!!بیچاره له میشه .....؟؟ - میگم چرا کمرم درد گرفت .... سعی کن یه ذره رژیم بگیری پسرم .... خندیدم ولی اون جدی تر از قبل گفت : - الان وقت شوخیه ..... خنده ام رو خوردم نخیرا اقا انگار تصادف کرد بد تر از قبل بد اخلاق شد........... - اجازه میدی برم بخوابم ؟ - برو بخواب ولی قبلش اون کولر رو خاموش کن سردمه .... کنترلش رو برداشتم خاموشش کردم حالا دیگه سرما نخوره ..... چشم هام داشت گرم میشد یه ربع نبود که دوباره صدام کرد...... - ساحل .... روم رو برگردوندم به طرفش .... - بله ؟ - کی به تو گفت کولر رو خاموش کنی بلند شو روشنش کن گرممه........ ادم درد داشته باشه همش احساس گرما و کلافگی میکنه .. ای خدا اخه به کدوم سازش برقصم ..... کولر رو روش کردم گذاشتم سر کمش .... روم رو کردم به دیوار همین من خوابم میگیره هی صدای صدا میکنه من رو .... - ساحل بیداری ؟ ای خدا عجب گیری کرد ها اگه گذاشت من یه ذره بخوابم حالا که خیالم راحت شده میخوام بخوابم اون نمیذاره ..... - بله ؟ - من گرسنه امه میری یه چیزی بیاری بخورم ؟ - الان اخه چه بیارم بذار صبح بشه صبحونه بخوری .... یه اهی کشید ... - کاش بهوش نمیومدم .... نگاه کن ترو خدا برای یه شام میگه کاش بهوش نمیومدم ..... از جام بلند شدم میدونستم خودش رو داره لوس میکنه .... - واقعا گرسنه هستی ؟ سرش رو مثل بچه ها تکون داد .... اخه من 4 صبح چی برای تو پیدا کنم ..... مامان یخچال پر از کمپوت کرده بود .... یه دونه اش رو باز کردم ریختم تو کاسه یه قاشق هم گذاشتم توش ... - بیا این کمپوت رو بخور ..... لب هاش رو پیچوند .... - من گفتم غذا میخوام نه کمپوت .... اعصابم خورده شده بود ولی سعی کردم خونسرد باشم .... - اخه ارمان جان من الان غذا از کجا بیارم .... - نمیدونم من گرسنه امه .... یه کاری بکن .... حالا اگه من گرسنه ام میشد اون عمرا این موقعه ی شب کاری میکرد .... رفتم ایستگاه پرستاری ازشون خواستم یه ذره بهم سوپ بدن ..... چون ارمان هیچ نخورده بود سریع قبول کردن که سوپ رو بدن .... سوپ رو اوردم یه قاشق هم برداشتم .... گذاشمتم پیشش .... - بیا اینم غذا حالا اجازه میدی من برم کپه ی مرگم رو بذارم .... - نخیر من که نمیتونم بخورم باید بذاری دهنم ..... چشم هام اندازه ی گردو شد این ارمان بود که میگفت باید بذاری دهنم...... نه به چند دقیقه پیش که همش داد و بیداد میکرد نه به الان که میگه سوپ بذار دهنم .... - تو که خودم رفتی دستشویی پس حتما خودم هم میتونی غذا بخوری ... عق زد .... - اه حالم رو بهم زدی گفتم بذار دهنم گرسنه امه ... در حد تیم ملی خوابم میومد ... - ارمان خوابم میاد خودت بخور دیگه ..... روش کرد به طرف دیوار .... - اصلا نخواستم نمیخورم ...... ای بابا حالا چه زود هم قهر میکنه .... شده دانیال ..... - خیله خوب بیا بذار دهنت ..... یه ذره رفت اونطرف تر تا بتونم روی تخت بشیم .... قاشق رو پر کردم از سوپ گذاشتم دهنش ..... نه انگار واقعا گرسنه اشه .... سوپ رو تا ته خورد ..... - اب میخوام .... یه لیوان یه بار مصرف برداشتم اب خنک ریختم براش ..... سرش رو بلند کرد لیوان رو بردم سمت دهنش اب رو هم تا اخر خورد .. کاسه ی سوپ رو گذاشتم روی زمین یه دفعه نیفته بشکنه امانته .... - ساحل من هنوز سیر نشدم بازم گرسنه امه .. ای خدا عجب بدبختی گیر کردم ها .... حالا این هیچ وقت ان قدر چیزی نمیخوره ها .... تروخدا من من رو هم بخور .... - یعنی چی این همه سوپ خوردی سیر نشدی ؟ - نه نشدم ..... اون کمپوت چی بود ؟ بیار بخورم ..... - یه وقت ضعف نکنی ها اقا ارمان .... کمپوت رو گذاشتم دهنش .... موقعه ای که میخواستم دهنش بذارم سعی میکردم مستقیم بهش نگاه نکنم ..... چون نگاهم همه ی چی رو لو میداد ..... ولی اون مستقیم بهم نگاه میکرد مخصوصا زمانی که میخواستم قاشق رو دهنش بذارم .... تموم که شد یه نفس راحت کشیدم اخیش ببینم باز این اقا خرسه چیزی میخواد .......... پام نرسیده به تخت دوباره صدام کرد ..... دلم میخواست سرم رو بکبونم به دیوار ..... با حرص گفتم : - بله ؟ بله ؟ بله ؟ برگشتم ریز ریز داشت میخندید این چش شده بود نکنه زبونم لال چیزی به سرش خورده ..... - میخوام برم دستشویی بیا جلو کمک کن .... - اه به خاطر اینکه ان قدر میخوری دیگه ارمان من خوابم میاد به جون خودم ..... - من میخوام برم دستشویی خوب چی کار کنم ؟ - ارمان به جون مامانم اگه دیگه بعد از دستشویی نذاری بخوابم خود کشی میکنم .... سرش رو انداخت پایین میفهمیدم داره میخنده اما دلیلش رو نمیدونستم کمکش کردم بره دستشویی .... بازم بازو های سنگینش افتاد روی کمرم ...... سه ثانیه نشد اومد بیرون یه خنده ی شیطونی کرد .... - تموم شد ببین چه پسر خوبی بودم زود اومدم.... برگشت روی تختش ...... تختش با تخت من فاصله ی نزدیکی داشت دوباره صدام کرد .... این دفعه دیگه با صدای بلندی گفتم : - اه لال بشی میذارم کپه ی مرگ رو بذارم .... خندید .... - میخواستم بگم شب بخیر .... - شب بخیر که چه عرض کنم صبح بخیر .... از دست کار های تو دیوانه نشم خوبه ..... خوبه منم مثل تو مریضم .... اگه مریض نبودم چه قدر از من کار میکشیدی ......صبح با صدای پچ پچ این پرستار ها از خواب بیدار شدم .... زیر چشمی ارون نگاه کردم ارمان خواب بود پس اون ها داشتند چی کار میکردن .... صدای یکی از پرستار ها رو شنیدم که میگفت : - مریم نگاه کن چه قدر این خوشگله با این که همه ی صورتش زخمیه ولی لامصب چه قدر خوشگله ....... عجب پرو هایی بودن بالای سرش ایستادن دارن چرت و پرت میگن .... یه تکون خوردم که پرستار ها متوجه بشن من بیدارم ... یکیشون تا دید من دارم تکون میخورم به اون یکی اشاره کرد که بریم بیرون ....... خدا کنه دکتره بیاد امروز مرخصمون بکنه من که دیگه طاقت ندارم اینجا بمونم ...... به ارمان نگاه کردم چه قدر قشنگ خوابیده بود ... پرستار ها حق داشتند با اینکه صورتش زخمی شده بود ولی همون جذابیت قبلی رو داشت ... یه ذره از ریش ها در اومده بود ..... فکر کنم با این دست های شکسته تا اصلاع ثانوی نتونه هیچ کاری رو انجام بده .... خدا بگم این پرستار ها رو چی کار کنه که نذاشت بخوابم .... با سختی از جام بلند شدم چه قدر این گچ لعنتی سنگین بود .... رفتم دستشویی به صورتم نگاه کردم چه قدر قیافه ام عوض شده بود ... فقط دلم میخواست یه حموم دبش برم تا همه ی این خستگی هام از بین بره .... تو دستشویی بودم که صدای دکتر اومد سریع از دستشویی اومدم بیرون خوب حالا شال سرم بود مگر نه ابروم میرفت .... یه سلام بلندی گفتم رفتم دراز کشیدم روی تخت تا بیاد معاینه ام کنه .... - خوب دیگه دخترم فکر نمیکنم دیگه تو مشکلی داشته باشی من این چند روز بیشتر به خاطر مشکل روحیت نگهت داشت ولی الان حس میکنم دیگه مشکلی نداره میتونی امروز مرخص بشی ...... - ممنون اقای دکتر ببخشید اگه توی این چند روز اذیتتون کردم .... ببخشید پسر عموم چی اون باید بمونه ؟ برگشت یه نگاهی به ارمان کرد ..... - حالا که فعلا خوابه ولی فکر کنم اون باید بمونه چون ضربه هایی که بهش خورده خیلی بیشتر از شماست .... ازش تشکر کردم خدا عمرش بده چه دکتر خوب و خوش اخلاقی بود ... یه اسمس دادم به بابام که دکتر من رو مرخص کرده .... بهشون گفته بودم که هر وقت اتفاقی افتاد خودم بهشون میگم .... به صبحونه ی روی میز چیده شده بود نگاه کردم بدجوری چشمک میزد .... از جام بلند شدم نشستم روی مبلی که تو اتاق بود سینی رو هم گرفتم تو بغلم .... شروع کردم به خوردن ..... - اخیش چه قدر گرسنه ام بود خودم خبر نداشتم .... بعد از این که خوردم سرم رو بلند کردم دیدم ارمان چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه .... بسم الله اقای شکمو بیدار شد .... - سلام خوبی ؟ بهتر شدی ؟ - سلام پس صبحونه ی من کو ؟ - الان میگم برات بیارن ...... - میشه قبلش کمکم کنی برم دستشویی ...... رفتم جلو حتما باید براش یه عصا بگیرم اینطوری نمیشه ...... بعد از این که رفت دستشویی رفتم به یگی از پرستار ها گفتم که براش صبحونه بیاره ..... برگشتم تو اتاق منتظرم ایستاده بود که دوباره ببرمش پیش تختش ... اروم روی تخت دراز کشید بازم مثل دیشب لبش رو هی گاز میگرفت ... خوب پسر خوب به جای گاز گرفتن خودت بگو اخ ... اوخ ... اینطوری اون لب های بیچاره هم کبود نمیشه .... صبحونه رو که براش اوردن ..... چند تا لقمه ی کوچک درست کردم گذاشتم دهنش .... اشاره کرد چای هم میخوام .... چای رو فوت کردم تا سرد بشه بردم نزدیک دهنش تا بخوره ..... صبحونه اش رو کامل خورد ..... چشم هاش از بی خوابی پف کرده بود ..... - دستت درد نکنه ساحل .... - خواهش میکنم .... وسایل هایی رو که مامان این چند روز برام اورده بود رو جمع کردم گذاشتم تو کولیم .... ارمان با تعجب نگاهم کرد .... - جایی میخوای بری ؟ - اره دکتر تو خواب بودی اومد من رو مرخص کرد ..... مثل بچه ها یه دفعه گفت : - پس من چی ؟ سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم .... - فکر نمیکنم تو مرخص بشی تو حالا حالا ها باید بمونی ...... عصبی گفت : - نخیر من اینجا نمیمونم برو به دکتره بگو من حالم خوب اجازه بده من مرخص بشم ..... حالا باز لجبازیش شروع شد .... - ارمان؛ جون مادرت اذیت نکن مشکلت اینه که تنهایی کسی باید پیشت بمونه اره ؟ سرش رو تکون داد ... - خیله خوب تموم شد دیگه به فرزاد میگم بیاد پیشت بمونه ..... - نمیخوام من با اون راحت نمیشم .... من که چیزیم نیست بگو بیا من رو مرخصی کنن .... - ببخشید دیشب رو یاد رفته از درد داشتی داد و بیدا میکردی .... اگه بیای خونه بد تری میشی حدا اقل اینجا میتونند سریع بهت مسکن بزنند - نمیخوام همون که گفتم ...... حرصش از این درومده که من میخوام برم خونه ولی اون باید تو بیمارستان بمونه ......... تو همه چی مغروره اقا ............ خدایا این پسر ها به غیر از مغرو بودن کار دیگه هم بلندن .... منتظر بابا شدم تا بیاد کار های ترخیص رو انجام بده .... ارمان پشتش رو کرده بود به من ... الهی بمیرم مثلا قهر کرده ..... اخلاقش از دیروز به کلی عوض شده بود نکنه چیزی خورده به مغزش دکتر ها نفهمیدن .....همین طوری نشسته بودم روی صندلی تا مامان و بابا بیان ... اخه چی کار کنم من ..... دکتره اون رو مرخصی نکرده اقا با من قهر کرده..... حوصله ام سر رفته بود رفتم نزدیک تر بهش گفتم: - ارمان با من قهری ؟ هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد نه خیرا انگار جدی جدی از دستم ناراحته .... چه مثل دختر ها هم قهر میکنه .... - ارمان خوب تو بگو من چی کار کنم ؟ دکترت مرخصت نکرده من چی کار کنم .... برگشت چشم هاش یه غم خاصی داشت ... حتما برای نامزد جونش دلش تنگ شده ... - تو ب جای فرزاد بیا ... من که نمیتونم همش هی به فرزاد دستور بدم..... خندیدم شاید روحیش یه ذره بهتر بشه ... - بله دیشب دیدم من رو با کلفت خونتون اشتباه گرفته بودی .... - ساحل مسخره بازی در نیار حوصله ندارم .... اخه من خودم مریض بدم چه جوری از ارمان نگهداری میکردم اصلا نمیذاشتن کسی بمونه .... - ارمان تو خودت میدونی که منم مثل تو مریضم حالا بر فرض اینکه من بمونم تو دیدی اجازه نمیدن همراه بمونه ؟ اون وقت من شب کجا بخوابم ..... یه چیزی زیر لب گفت نفهمیدم .... سرش رو اورد بالا بهم گفت : - تو بمون اونش با من .... من روم نمیشه هی به فرزاد دستور بدم .... - راستی میخوای بگم زن عمو یا عمو بیان ؟ روش رو برگردوند طرف دیوار ... - خوب نمیخوای بمونی بگو چرا هی میخوای بندازی گردن دیگران .... تو بگو که چرا ان قدر اخلاقت عوض شده انگار اون ارمان قبل نبود .. - باشه بابا من یه سر میرم خونه برای ساعت ملاقات میام دیگه میمونم .... برگشت طرفم چشم هاش یه جوری شده بود .... - میخوای بری خونه چی کار کنی ؟ ای بابا مگه تو فوضولی که میخوای بدونی من چی کار میکنم .... - میخوام برم خونه حموم حالم دیگه داره از خودم بهم میخوره .... - باشه برو ولی زود بیای ها ... روی گچ دستت هم یه پلاستیک بنداز که اب نره توش بیچاره بشی ..... حالا من نمیدونم این چه علاقه ای به من پیدا کرده ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - باشه ؟ - زنگ بزنم تا موقعی که من بیام فرزاد بیاد پیشت .... - نه نمیخواد - اخه باید نهار بخوری که .... میتونی خودت بخوری ؟ با شیطونت نگاهم کرد عاشق این جور نگاهش بودم .... - میگم یکی از این پرستار ها که داشتند قربون صدقه ام میرفتن بیان بهم نهار بدن ..... حسودیم گل کرد ... یعنی تمام مدت بیدار بوده عجب ادمیه .... - تو همه رو بیدار بودی اره ؟؟ پس بگو شب هم یکی از اون ها بیاد پیشت بخوابه ..... خنده روی لب هاش ماسید ... - منظوری نداشتم ساحل به خدا ناراحت شدی ؟ سرم رو تکون دادم که یعنی نه .... همزمان مامان و بابا اومدن .... ارمان دیگه روش نشد جلوی اون ها حرف بزنه .... بابا اول رفت صورت ارمان رو بوسبد بعدشم اومد من رو بغل کرد ... - مرسی بابا ... ایی دستم .... مامان هم اومدجلو صورتم رو بوسید .... - دختر شیطون مامان خوبه ؟ الهی مادرت بمیره که تو اینجوری درد نکشی ..... - اه مامان این چه حرفیه میزنی اخه .... مامان رو کرد به ارمان و گفت : - پیر بشی پسر اگه الان ساحل رفته بود زیر اون ماشین ما بدبخت میشدیم ..... - زن عمو من به شما خیلی زحمت دادم این کوچک ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم ...... بابا رفت حسابداری تا کار های ترخیص رو انجام بده .... مامان هم وسیله ها رو جا به جا کرد تمام خوراکی ها رو هم گذاشت برای ارمان ... خبر نداشت خودم دوباره باید چند ساعت دیگه بیام .... وسیله هام رو جمع رو کرد گذاشت روی مبل .... - ساحل مادر من برم این وسیله ها رو بذارم تو ماشین دوباره برگردم - باشه مامان برو منم الان خودم میام ....... مامان از ارمان خداحافظی کرد رفت پایین بیچاره هر چی وسیله ی سنگین بود رو با خودش برد ..... - ارمان میگم مهمونیتون بهم خورد نه ؟ - عیبی نداره مامان بهم گفت بهتر که شدیم یه مهمونیه دیگه میگیره... - با من کاری نداری من برم ؟ - نه برو ولی زود بیای ها .... - باشه اگه کاری داشتی به همون پرستار های خوشگلت بگو بیان کار هات رو انجام بدن ...... - ساحل بابا شوخی کردم تو چرا جدی میگری ..... ازش خداحافظی کردم .... از پرستار هایی هم که بیرون بودم تشکر کردم هر چی باشه توی این چند روز برای من خیلی زخمت کشیده بودن ....... تو ماشین به مامان گفتم که ارمان ازم خواسته دوباره برگردم .... مامان قبول نمیکرد کلی براش خالی بستم که قبول کنه دوباره برگردم .... همین که رسیدیم خونه سریه لباس هام رو دراوردم شیرجه زدم تو حموم .... دریا چند تا پلاستیک رو برداشت بست به دور گچ تا اب نره توش...... خیلی سخته ادم بخواد با یه دست کار کنه ..... چون اروم اروم باید کار انجام میدادم خیلی طول کشید ..... ساعت ملاقات ساعت 2 بود به ارمان قول داده بودم که سریع میام نباید میزدم زیر قولم .... از حموم که اومدم بیرون دریا کمکم کرد که لباس هامو بپوشم به ساعت نگاه کردم نزدیک های ساعت 1 بود خوب خدا رو شکر یک ساعتی وقت داشتم ..... لباس هامو که پوشیدم صدای در اتاق اومد میدونستم کیه ؟ - بیا تو وروجک خاله ؟ همین طور که حدس میزدم دانیال بود ..... اومد جلو لپم رو بوس کرد .... - سلام مامان خوشگلم خوبی ؟ چه قدر خوشگل شدی از حموم اومدی دریا محکم زد تو سرش ... - خاک بر سر من ؛من مامان واقعیش هستم یه بار نیومده به من بگه تو چه قدر خوشگل شدی اون وقت راه میره تو خونه میگه خاله ساحل خوشگل ترین دختر تو دنیاست .... - ای ای حسودی نداشتیم دریا خانم ها چی کار پسر من داری .... با یه دستم سر دانیال رو گرفتم بیغلم واقعا مثل پسرم دوستش داشتم........ - الهی قربونت برم .... - خاله میخوای دوباره برگردی بیمارستان ؟ - اره عزیزم عمو ارمان تنهاست باید برم پیشش .... دریا یه گوشه ایستاده بود یه جوری نگاهم میکرد ..... - میخوای به بابا فرزاد بگم بره پیشش .... دریا اومد جلو تر - نه پسرم عمو ارمان فقط باید از دست خاله ساحلت چیزی بخوره .... چپ چپ به دریا نگاه کردم .... - خاله من میخوام بیام ملاقت عمو ارمان ازش تشکر کنم که من رو نجات داد ..... دوباره دریا گفت : - پسرم عمو ارمان به خاطر یه نفر دیگه اینطوری رفت زیر ماشین.... میخواستم یه فشی بهش بدم که گفتم جلوی دانیال زشته ...... زن عمو بهم زد یه نیم ساعتی باهام حرف زد ارمان بهش گفته بود که ازم خواسته دوباره برم پیشش .... زنگ زده بود تشکر کنه ..... - دانی خاله میری بیرون من لباس هامو عوض کنم میخوایم بریم بیمارستان .... - باشه خاله جون منم برم لباس بپوشم ..... یه مانتوی نباتی رنگ انتخاب کردم پوشیدم .... جای زخم صورتم رو با کرم پودر پوشوندم ..... یه ارایش طلایی رنگ هم کردم سعی کردم زیاد غلیظ نباشه که ارمان خوشش نمیاد ..... یه شال بیخودی هم با خودم بردم تا تو بیمارستان سر کنم ..... حیفه شال قهموه ایم چروک بشه ....
مامان هی صدام میکرد که زود تر برم پایین ....

تا خود بیمارستان دانیال من و مامان و بابا رو خندوند ..... نزدیک بیمارستان که رسیدیم مانتوم رو صاف کردم یه ذره از مو ها م رو هم گذاشتم تو ...... سوار اسانسور شدیم رفتیم به بخشی که ارمان بستری بود ... دریا و فرزاد یه جا کار داشتند به خاطر همین ما زود تر اومدیم ... پرستار ها تا نگاهشون به من افتاد تعجب کردند انگار باورشون نمیشد من همون دختر ظهریم ...... اخر سرم یکیشون پرسید ... - تو همون نیستی که ظهر مرخص شدی ؟ بهش لبخند زدم .... - چرا چه طور مگه ؟ - اخه قیافه ات عوض شد ماشالله چه قدر خوشگل شدی ؟ - ممنون لطف دارید ..... خواستیم بریم تو که دانیال جلومون رو گرفت .... - ببخشید خاله جون میشه من اول تنها برم تو با عمو ارمان کار دارم .... مامان یه نگاه قشنگی به تک نوه اش کرد .... - برو پسر گلم ...... دانیال رفت تو ما هم بیرون منتظر شدیم .... به دور ورم نگاه کردم چه قدر بیمارستان شلوغ شده بود ..... همه اومده بودند بیمار هاشون رو ببیند ..... دانیال بعد از ده دقیقه اومد بیرون با لب های خندون گفت : - بفرمایید منزل خودتونه ... اول مامان و بابا رفتند تو بعدش من .... تا چشمش به من افتاد یه اخم کوچلو کرد .... بهش سلام دادم ولی جواب سلامم رو نداد ..... چند دقیقه بعد زن عمو و دریا هم اومدند .... زن عمو برای ارمان کلی چیزی اورده بود ..... عمو اومد جلو کلی بابت ارمان ازم تشکر کرد .... چه بهتر از این که بخوای از عشقت نگهداری کنی ..... فقط عشق من مثل عشق های دیگه نیست زیادی بد اخلاقه ...... از خدا خواستم که هر چه زود تر نامزدش برگرده تا شاید این اقا ارمان بد اخلاق یه ذره بهتر بشه .... عمو رفت جلو به ارمان گفت : - ارمان سوگل بهت زنگ زد ...... سوگل ؟ سوگل دیگه کی بود .... گوشام رو دراز کردم ببینم چی میخواد جواب بده ...... - اره با هاش حرف زدم نگرانم بود ..... به کلی حالم عوض شد با اینکه فقط ارزو میکردم ارمان با اون دختر خوشبخت بشه ولی حالم بد شد ...... فقط ارمان بود که متوجه دگرگونیم شد ..... غرورم اجازه نمیداد حتی از مامان بپرسم سوگل کیه ..... ساحل خانم دیگه پرسیدن نداره که نامزدشه .... نامزد که چه عرض کنم حتما بعد از پنج سال زنشه ...... نکنه ارمان بچه هام داره ...... خدایا من رو ببخش که دارم به یه پسر زن دار فکر میکنم .... پرستار اومد همه رو از اتاق بیرون کرد چون ساعت ملاقات دیگه تموم شده بود ..... انگار قبل از اینکه ما بیاییم ارمان با پرستار بخش صبحت کرده بود .... چون بدون هیچ مشکلی اجازه دادن که من بمونم ..... یه ساعتی از رفتن مامان و بابا گذشت ولی من همچنان فکرم مشغول سوگل بود ..... روی صندلی کنار ارمان نشسته بودم چون درد داشت پرستار براش یه مسکن قوی زد .... تو فکر خیال بودم که پسر جوونی اومد داخل اتاق .... یه لحظه ترسیدم از روی صندلی بلند شدم .... همین طوری به من زل زده بود .... - بفرمایید اقا کاری دارید ؟ یه لبخندی ملیحی زد ...... - من راننده ی همون ماشینی هستم که به شما خورد یا شایدبهتره بگم به این اقا ...... به ارمان اشاره کرد ..... چون شب بود من ماشین و راننده رو ندیدم ...... - خوب حالا امرتون چیه ؟ اومدید رضایت بگیرید ؟ دوباره زل زد بهم ... - نه نه همون شب یه اقایی رضایت داد نمیدونم کی بود فکر کنم عموتون بود ..... از نگاه کردنش یه جوری شدم بدجوری ادم رو نگاه میکرد به تیپ و قیافه اش میخورد که از پولدار هاست ..... - پس برای چی اومدی ؟ - اومدم ببینم چیزی لازم ندارید من بابت اون اتفاق واقعا شرمنده ام هستم ...... - نه اقا چیزی لازم نداریم بفرماید.... چند قدم اومد جلو حسم کردن از بابت خوابیدن ارمان خیالش راحته که ان قدر پرو تشریف داره .... - این شماره ی شخصیه ی من اگه کاری بود که از دست من برمیومد حتما بهم بگید ...... ارمان یه تکونی خورد لای چشم هاش باز همین که دید یه نفر تو اتاق سریع با اخم گفت : - خانم این اقا این جا چی میخواد ؟؟؟؟؟؟ مخصوصا میگفت خانم که پسره اسمم رو یاد نگیره ......
ناخوداگاه از اخمش ترسیدم یه ذره شالم رو کشیدم جلو .....
پسره هم از اخم ارمان ترسیده بود با لکنت زبون گفت : - ببخشید جناب من اون شب به شما زدم ...... اخم ارمان بیشتر شد .... - بله قیافه اتون یادم هست حالا اومدی چی کار داری ؟ - هیچی اومدم ازتون عذر خواهی بکنم بابت تصادف .... - خیله خوب عذر خواهی کرد میتونی بری ... پسره بیچاره هنگ کرده بود اصلا فکرش رو هم نمیکرد که ارمان اینطوری با هاش حرف بزنه ..... سریع از من خداحافظی کرد رفت بیرون .... - ارمانتو چته این چه طرز حرف زدن با مردم بیچاره ترسید ..... - بذار بترسه جوجه فسقله اومد به جای تشکر کردن چشم های تو رو دراورد ....... پس بگو اقا برای چی ناراحته .... - نه خیر کی گفته من رو نگاه میکرد بیچاره ...... دیگه با هاش حرف نزدم چون بحث کردن با هاش بی فایده بود .... چون بیمارستان بود خیلی زود شام رو اوردن .... شامش مثل هر شب سوپ بود .... - اه چرا هر شب سوپ میارن ؟ - ببخشید همچین میگه انگار اینجا رستورانه .... اول سوپ ارمان رو گذاشتم دهنش ..... بعد از اون هم سوپ خودم رو خوردم ...... ارمان مثل دیشب سیر نشد مجبور شدم یکی از ساندویج هایی که مامان برام گذاشته بود رو در بیارم بدم بهش ...... بعد از اینکه شامش تموم شد نشستم روی صندلی .... بفرما هنوز یه ساعت از اومدنم نگذشته حوصله ام سر رفت .... تا فردا صبح من چه غلطی بکنم اخه ....... از تو کیفک لب تابم رو دراوردم خیلی سنگین بود مخصوصا که باید با دست بلندش میکردم ..... یه جا برای خودم روی میز پیدا کردم لب تاب رو گذاشتم روش یه اهنگ غمگینی که تازه دانلود کرده بودم رو گذاشتم صداش رو نه زیاد کردم و نه خیلی کم ... جوری بود که ارمان هم بتونه صداش رو بشنوه ..... اهنگش خیلی غمگین چند قطره از چشم هام اشک اومد ارمان زیر چشمی داشت نگاهم میکرد ولی میخواست که من نفهمم داره نگاهم میکنه .... اخر سرم طاقت نیاورد ....... - چته چرا گریه میکنی ؟ کم کن اون بی صاحب رو مثلا اینجا بیمارستان خونه ی خاله که نیومدی ان قدر این اهنگ رو زیاد کردی .... حوصله ی جواب دادن بهش رو نداشتم ..... موبایلش زنگ خورد .... یه زنگ غمگینی هم گذاشته روی موبایلش ... خوبه به من میگه اهنگ غمیگین نذار اون وقت خودش چه اهنگی گذاشته روی موبایلش ... - بلند شو ببین کیه ؟ - مگه من کلفتتم اینجوری دستور میدی ؟ - ببخشید میشه ببینی کیه ؟ اهان اینه باید ترو رو ادب کنی بچه پرو ..... روی موبایل نوشته بود هانی .... نزدیک بود اشکم در بیاد حتما خود دختره است .... - کیه ؟ - نوشته روش هانی .... - سوگله ... جواب بده میخواد با تو حرف بزنه .... چشم هام شد اندازه ی گردو .....
زن ارمان با من چی کار داشت ؟؟؟؟؟

رفتم نزدیک تر من با اون حرفی نداشتم که بزنم .....
ارمان یه ذره به خودش تکوتی داد ..
- چرا مثل منگولا من رو نگاه میکنی جواب بده دیگه ....
تازه به خودم اومدم نه برای چی باید با رقیب عشقیم صبحت بکنم ....
- من با اون کاری ندارم اقا ارمان خودت جواب بده .....
- چی داری میگی ساحل ؟ میگم جواب بده .......
موبایل رو پرت کردم طرفش فقط شانس اوردم افتاد روی تخت مگر نه بیچاره میشدم .....
گوشی رو جواب داد ....
- سلام سوگل خانم خوبی ؟
- ...............
- مرسی فدات بشم تو خوبی ؟ اره ساحلم اینجاست ولی نمیدونم چرا از تو خوشش نمیاد .......
چپ چپ نگاهش کردم بچه پرو میخواد من رو جلوی اون ضایع کنه ....
- ...............................
- نه بابا هنوز هم درد دارم ..... سامیار خوبه ؟ سارا چی ؟ بقیه ی بچه ها خوبن ؟
- ......................................
چی داشتند میگفتن نکنه دارن رمزی حرف میزنن که من متوجه نشدم بهتر دونستم برم از اتاق بیرون ... تحمل این رو نداشتم که ارما بخواد برای یه دختر دیگه عشو های خرکی بیاد .......
بیرون اتاق ایستادم تا ارمان حرف هاش تموم بشه ....
دوباره اشک هام همین طور اومد ..... سعی کردم جلوی اشک هام رو بگیرم تا برای بقیه جلب توجه نشه ...
من این همه سختی میکشم .... ان قدر بهش محبت میکنم .... اون وقت اون جلوی من با اون نفهم اینطوری حرف میزنه ....
اصلا به جهنم الان میرم خونه اونم هم از درد بمیره این همه دوست های مختلف داره از اون ها بخواد بیان پیششون .......
با حرص در رو باز کردم ارمان داشت میخندید ....
عصبانیتم ده برابر شد .... لب تابم رو پرت کردم تو کولیم .....
وسایل هایی رو هم که اورده بودجمع کردم ....
- سوگل جان من دیگه باید قطع کنم ساحل دیوانه شده معلوم نیست میخواد چی کار کنه سلام برسون خداحافظ .......
گوشی رو قطع کرد .....
اروم روی تخت نشست دیگه دلم برات نمیسوزه هر چه قدر که میخوای درد بکش اون قدر که بمیری از دستت راحت بشم .... مگه پسر هم ان قدر دل سنگ میشه .....
- ساحل کجا داری میری ؟
- جهنم میای بیا بریم ؟
دیگه واقعا از دستش خسته شده بودم ..... عشق اون همش تو دل و جونم میتپید اون وقت اقا خیلی راحت از عشقش حرف میزد .....
سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره ....
- اره میام میشه من رو هم با خودت ببری ؟
- نه بگو سوگول جونت بیاد ببرتت ...
- ساحل تو چت شد اخه دیوانه شدی ؟
میخواستم بگم اره از دست عشق تو به جونون رسیدم ....
- اره روانی شدم سعی کن نزدیک من نشی ..... من دارم میرم خونه تو ه به یکی زنگ بزن بیاد پیشت .......
سعی کرد از جاش بلند بشه ولی نتونست .....
- بله چی شنیدم این موقعه ی شب تنها پاشی بری خونه ؟ نخیر مگر نه اینکه از روی جنازه ی من رد بشی .....
- برو بابا تو که فعلا مثل جنازه افتادی اگه راست میگی بلند شو بیا من رو بگیر ........
از حرفم ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد .....
- ساحل جان الان که نمیتونی بری صبر کن فردا به بابا میگم بیاد دنبالت
وای مردم مثلا مهربون حرف میزد که خرم کنه ....
بازم دلم داشت گول میخورد ما دختر ها چه قدر بدبختیم این قدر به پای این پسر ها می مونیم اون وقت اون ها یه نیم نگاهی هم به ما نمیکنند
- میخوام برم دیگه نمیخوام هیچی بشنوم .....
-اخه تو بگو من چه کار خلافی کردم تا خودم بدونم یه دفعه اتیش گرفتی انگار ......
اره از دست تو واون زن خل و چلت اتیش گرفتم ....
- میخوام برم ....
سعی میکردم گریه نکنم نمیخواستم غرورم جلوش خورد بشه ....
مگه منه لعنتی از اون دختر چی کم داشتم ...
خوشگل ...... خوش اندام .... پولدار .......
دیگه چی میخواست اخه ........
- ساحل ترو جون هر کس که دوست داری گریه نکن میدونم خسته شدی اصلا نباید میگفتم بیای اثر این قرص های لعنتیه .... قول میدم هیچ کاری بهت نگم فقط ترو خدا فردا برو خونه الان ساعت مناسبی نیست که یه دختر تنها بره خونه .......
من میگم اخلاق ارمان عوض شده شما میگید نه ....
همه ی حرف های چند دقیقه پیشش یادم رفت با این لحن مهربونش ....
خدایا یا من رو خلاص کن یا اون رو عاشق کن .......
فردای اون روز قبل از اینکه ارمان از خواب بیدار بشه از بیمارستان زدم بیرون رفتم خونه .....
اینطوری خیالم راحت تر بود .......
دو یا سه روزی کشید که ارمان از بیمارستان مرخص بشه همه برای ملاقاتش رفتند خونه اشون ولی باز من نرفتم ....
از فکر اینکه برم دم خونشون و یاد اون تصادف لعنتی بیفتم حالم بد میشد .....
سعی میکردم کمتر ببینمش یا اگر هم می دیدمش خیلی سرد باهاش برخورد میکرد م....
توی اون دو ماهی که دستم تو گچ بود همش تو خونه بودم خیلی بهم بد گذشت ولی خوب همش برام شد خاطره چون هر روز دانیال نقاشی های مختلفی روی گچ دستم میکشید ....
اگه توی این دو ماه دانیال هر روز پیشم نبود واقعا دیوانه میشدم ....
میخواستم ارمان رو فراموش کنم دوست نداشتم به مردی فکر کنم که زن داره ......
روزی که قرار بود برم گچ دستم رو باز کنم خیلی استرس داشتم میترسیدم دستم خوب نشده باشه ....
دانیال با من اومده بود که مثلا بهم دلداری بده ولی فقط دکتر رو دید ترسید فرار کرد ......
گچ رو که باز کرد دستم هم باد کرده بود هم خیلی وحشناک کبود شده بود ......
دکتر بهم گفت که چیز خاصی نیست و نترسم یه چیز طبیعه ....
بلاخره اون دست بعد از دو ماه از گچ در اومده دیگه .....
اومدم خونه لباس هامو عوض کردم که برم تو حموم دانیال اومد تو اتاق ...
مریم همش میگه چرا این دانیال بیست و چهار ساعت خونه ی شماست مگه مادر و پدر نداره ؟
نمیدونم چرا همه به دانیال حسودی میکنند .......
یاد حرف مریم افتادم خنده ام گرفت
- خاله به چی میخندی ؟ نکنه دیوانه شدی ؟
-بچه درست حرف بزن ادم به خالش میگه دیوانه ؟
- نه بابا شوخی کردم خاله ی خوشگلم میخوای بری حموم ؟
حوله ام رو از تو کشویی دراوردم ...
- اره میخوام برم یه ذره دستم رو ماساژ بدم شاید یه ذره کبودیش بره
- من بیام ...
چشم هام از تعجب گرد شد .... دانیال با من بیاد حموم .... همینم والا دیگه کم مونده ...
- تو چی گفتی ؟ برای چی با من بیای حموم .....
لب هاش رو پیچوند ...... به قول خودمون غنچه کرد ....
- خاله چرا همه با هم میرن حموم اون وقت من باید تنها برم ...
- عزیزم کی دیدم همه با هم برن حموم ....
- چرا خودم دیدم مامان بابام با هم میرن حموم اون وقت من باید تنها برم .....
ای خدا لعنت نکنه این دریا و فرزاد رو ببین چه کار هایی میکنند اخه ....
ذهن بچه رو از همین سن و سال درگیر میکنند ...
- نه عزیزم کی گفته با هم میرن ؟ حتما مامانت رفته به بابات لباس بده
- نخیرم حالا میذاری من بیام باهات حموم اب بازی کنیم ...
خدا چی کار کنم اگه بهش بگم نه که همیشه ذهنش میره به جاهای دیگه که چرا خاله نداشت من باهاش برم ....
- باشه قبول پس برو بیرون من لباس هامو عوض کنم .....
ان قدر خوش حال شد که چند تا از این حرکت های وحشناک روی زمین انجام داد .....
با خودم گفتم الان استخوان های دست و پاش از جا دراودمد .....
یه بلیز استین کوتاه پوشیدم با یه شلوارک زیر زانو ....
رفتم بیرون تو حموم
شیر اب رو باز کردم که وان پر اب بشه
دوباره برگشتم تو اتاقم .... داشتم گیره ی موهام رو باز میکردم که
در اتاق زده شد
- دانیال مگه به تو نگفتم صبر کن ....
صدایی نشنیدم رفتم جلو در رو باز کردم ....
- ببخشید ساحل جان مزاحمت شدم ...
- این حرف ها چیه صبری خانم جانم کاری داشتید ؟
- اره مادر میخواستم شام بذارم مامانت گفت که بیام از تو بپرسم چی میخوری که یه ذره تقویت بشی ......
اومدم جواب بدم که دانیال لخت از زیر دامن صبری خانم اومد بیرون ....
صبری خانم جلوی چشم هاشو گرفت .....
- استغفر الله ......
در حال ترکیدن بودم ولی جلوی خنده ام رو گرفتم دانیال همه ی لباس هاشو دراورده بود بیرون این بچه یه ذره حیا نداشت .......
خدا بگم فرزاد چی کارت کنه که داره همه ی کار های خودت رو انجام میده .....
صبری خانم لای چشم هاشو باز کرد به دانیال گفت :
- بچه بیا برو یه لباسی بپوش اخه برای چی لخت شدی ؟
دانیال زبونش رو اورد بیرون .......
- بچه خودتی سبزی خانم میخوام با خاله جون برم حموم .......
حالا لخت بودنش رو میخواد بندازه گردن منه بد بخت ......
صبری خانم لپش رو چنگ زد ....
- اوا خاک بر سرم ساحل خانم , دانیال راست میگه میخوای بری با هاش حموم ......
قبل از این که جواب بدم دانیال رو هل دادم تو اتاقم ....
- بیا برو تو اتاق من تا برم برات شورت بیارم دفعه ی اخرت باشه اینطوری میای بیرون ها ......
سعی میکردم نخندم ولی وقتی قیافه ی صبری خانم رو میدیدم نا خود اگاه خنده ام میگرفت .......
- صبری خانم من بهش گفتم بریم تو حموم اب بازی کنیم نمیدونستم اینطوری میخواد لباس هاشو در بیاره .... بعدشم هنوز عقلش نمیرسه شما ببخشید .....
- مادر یه وقت تنها نری تو حموم ها پسر بچه هم خطر ناکه ......
تو هم که ماشالله خوشگلی .....
با خنده گفتم :
- نه بابا صبری خانم چه خطری داره دیدید که دعواش کردم الان هم میرم براش لباس میارم بچه است عقلش هنوز نمیرسه ....
- باشه دخترم ولی بهش رو نده پرو میشه .... فسقله به من زبون درازی میکنه ....
- شما بزرگ ترید ببخشید راستی برای شام هر چی دوست دارید درست کنید من میخورم .....
- باشه عزیزم ولی مواظب باشی ها ....
دست هامو گذاشتم جلوی دهنم تا صدای خنده ام رو نشنوه بیچاره خیلی ترسیده بود ..............
خوبه به جای خودم صبری خانم رو بفرستم تو حموم بیچاره نرسیده از ترس سکته میکنه ......
چون از بچگی دانیال رو بزرگ کرده بودم این کار هاش برام عادی بود........
رفتم از و اتاقش لباس هاشو اوردم .....
در زدم رفتم بیرون شال من رو پیچده بود به خودش .....
ساحل نخندی ها اخر سرم نتونستم خودم رو کنتر ل کنم بلند زدم زیر خنده ....
- بچه مگه من به تو گفتی بری لباس هاتو در بیاری ؟
- نه خاله ولی همه میخوان برن حموم لباس هاشو در میارن دیگه
- نه خیر کی گفته..... بیا جلو لباس هاتو بپوش .... با لباس میریم تو حموم باشه .....
خیلی سریع اومد جلو لباس ها رو تنش کردم .....
یه تیشرت خیلی نازک با یه شلوارک تنش کردم رفتیم تو حموم ....
ان قدر ذوق زده شده بود که چند بار نزدیک بود سر بخوره ....
تا ساعت هشت شب تو حموم اب بازی کردیم .......
- دانیال من روم رو به طرف دیوار میکنم لباس هاتو در بیار خودتو یه بار دیگه بشو برو بیرون .....
یه چشم بلندی گفت ....
خودش رو که شست مامان رو صدا کردم تا بیاد لباس هاشو بپوشه ....
- مامان حوله ی دانیال رو میاری ؟
مامان سریع حوله اش رو اورد پیچید دورش که یه وقت سرما نخوره
- ساحل جان زود باش میز شام اماده است ها ......
دانیال که رفت بیرون لباس هام دراوردم دوباره رفتم زیر دوش اب ...
یه ذره دستم رو ماساژ دادم تا از کبودی هاش کم بشه ......
اودم بیرون یه لباس خنک پوشیدم چون واقعا هوا تو تابستون خیلی قابل تحمل میشه ....
حوله ام رو پیچیدم دور موهام که لباسم خیس نشه .....
رفتم پایین ....
مامان و بابا و دانیال دور میز شام نشسته بودن منتظرمن بودن ....
نشستم روی صندلی کنار بابا .....
- دستت بهتره دخترم ؟
- اره بابا فقط نمیدونم چرا کبودی هاش نمیره ....
- اشکال نداره عزیزم دست های ارمانم کبود شده .....
پس اون هم گچ دستش رو باز کرد ه ......
خیلی وقت بود که ازش خبر نداشتم مامان و بابا میرفتن خونه اشون ولی من زیاد دوست نداشتم برم .....
شاید اینطوری برای خودم هم بهتر بود ....
مامان وسط شام گفت :
- راستی ساحل فردا عروسی دعوت شدیم ها ....
یه ذره نوشابه خوردم تا غذام زود تر بره پایین جواب مامان رو بدم ....
- عروسیه کی ؟
- عروسیه پسر عموی بابات یادت نیست همون که پسره دکتره ؟
یه ذره فکر کردم همون که فقط بلد بود من و دریا رو هی اذیت بکنه
- چرا یادم اومد حالا چرا یه دفعه خبر دادن .....
- یه دفعه خبر ندادن من تازه یادم افتاد ..... امروز زن عموت یاد انداخت مگر نه یادم میرفت ک....
وسایل های شام رو جمع کردم .... دانیال خوابش گرفته بود .....
بردمش تو اتاقش ....
- شب بخیر مامان خوشگلم ؟
لپش رو بوس کردم ....
- شب بخیر عزیزم خواب های خوب خوب ببینی ......
رفتم تو اتاقم درد دستم اذیتم میکرد دراز کشیدم روی تخت .....
با فکر اینکه فردا چه لباسی بپوشم زود خوابم برد .......
صبح با صدای دریا از خواب پریدم .....
- دریا مگه تو مرض داری بذار بخوابم بابا ؟
- شنیدم دیشب با پسر من رفتی حموم خجالت نمیکشی تو ....
- گمشو بابا بذار بخوابم .....
- پاشو لنگ ظهره خیر سرمون شب باید بریم عروسی ها ......
اسم عروسی اومد چشم هامو باز کردم نکنه جدی جدی ظهره ....
- ساعت چنده ؟
- ساعت 2 بعد ظهر خانم ......
بلند شدم نشستم روی تخت با چشم های بسته گفتم :
- برو پایین من الان میام ؟
- بابا وای چه قدر میخوابی دیشب هم که زود خوابیدی پاشو باید بریم ارایشگاه .....
- برو بابا ارایشگاه کیلو چنده ؟ من که نمیام تو خودت برو ......
- از ما گفتن بود بیا ارایشگاه شاید یه بدبختی حاضر بشه تو رو بگیره ....
متکا رو برداشتم پرت کردم طرفش ...
- گمشو .....
بلند شدم صورتم رو شستم ..... بعد از نهار دریا موهام رو فر کرد خودش رفت ارایشگاه .....
ساعت 5/5 بود به مریم زنگ زدم یه ذره باهاش حرف زدم .....
ماجرای دیشب حموم دانیال رو براش تعریف کردم از خنده مرد ...
- خوب مریم دیگه کاری نداری من باید برم حاضر بشم ؟
- نه برو عزیزم این دفعه خواستی بری حموم ما رو هم با خودت ببر قول میدم بچه ی خوبی باشم ......
- بی ادب .... کاری نداری ؟
- نه فدات بشم خداحافظ .....
در کمد رو باز کردم حالا الان چی بپوشم .... کاش صبح یه ذره زود تر بیدار میشدم میرفتم لباس میخریدم .....
در کمد رو باز کردم چشمم خورد به یه پیرهنی که دریا برام خریده بود ولی چون خیلی کوتاه بود تا حالا نپوشیده بودمش .....
کوتاه بودن بهانه بود چون از اون پیرهن کوتاه تر هم پوشیده بودم زیاد از مدلش خوشم نمی یومد ....
ولی مامان میگفت خیلی بهم میاد .....
یه پیرهن مشکی بلند که تا روی سینه لختی بود از اون ور هم پایینش یه چاک خیلی بلند داشت که تا بالای زانو معلوم بود .......
یه نگاهی به خودم انداختم نه زیاد بد نبود انگار حالا یه ذره لاغر تر شده بودم بهم بیشتر می یومد ......
چند تا گیره ی کوچلو زدم به موهام چون فر کرده بود هی گیر میکرد به جایی .....
کفش های مشکی پاشنه بلندم رو از تو کمد مخصوص کفش هام دراوردم ...
گذاشتم جلوی در اتاقم که یه وقت یادم نره ......
حالا بریم سروقت ارایش کردن .....
اول یه ذره به کبودی های دستم کرم پودر زدم لباسم لختیه ابرو نره ...
نشستم روی صندلی مخصوص ارایش کردنم ......
یه خط چشم نازک کشیدم چند تا از سایه هایی که طوسی مشکی بود رو برداشتم زدم .....
جون مژه ها خیلی بلند بود وقتی ریمل میزدم مژه های مثل مژه مص
یاد اون شب افتادم که رژ قرمز زدم ....
یعنی ارمان هم امشب میاد خدا کنه که بیاد دلم براش یه ذره شده .....
ارایشم که تموم شد .....
مانتوی مشکی بلندم رو روش پوشیدم که مامان باز نگه تو اماده نیستی
سرویس نقره ام رو برداشتم گوشواره هاش رو انداختم .... گردنبد رو گرفتم دستم برم پایین مامان ببنده برام .......
از پله ها اومدم پایین نخیر انگار هیچ کس خونه نیست .......
پله ی اخر بودم که انگشترم سر خورد رفت پایین تو پذیرایی ....
اه همین رو کم داشتم که انگشترم گم بشه ...
رفتم پایین روی زانو هام خم شدم ببینم زیر مبل افتاده یا نه الانه که پیرهنم پاره بشه .......
انگشتر رو پیدا کردم رفته بود زیر میز کنار مبل .....
انگشتر رو برداشتم سایه ای رو , روی خودم احساس کردم سرم رو بلند کردم دیدم دو تا کفش مشکی خوشگل جلوی رومه ..........
سریع از ترس اینکه لباسم کوتاه بلند شدم..... موهای فرم گیر کرد به ساعتش ...
ای خدا بگم چی کارت بکنه دریا اخه کی به تو گفت موهای من رو فر کنی ......
خواستم از جام بلند بشم که .....
یه درد بدی تو ناحیه ی سرم حس کردم ....
- اخ سرم ....
مثل مرغ سر کنده دور خودم میچرخیدم ......
ارمانم هل شده بود نمیدونست باید چی کار کنم ؟
- ای سر موهام داغون شد ....
ارمان کلافه گفت :
- ساحل جان میشه یه دقیقه تکون نخوری ببینم به کجای ساعتم گیر کرده
سعی کردم تکون نخورم ولی مگه میشد سرم بدجوری تیر میکشید ....
- بیا بریم این چند تا از موهاتو با قیچی کوتاه کنم ......
با همون حالت گفتم :
- چی کوتاه کنی عمرا اگه بذارم .... یعنی نمیتونی یه چند تا مو رو از ساعتت جدا کنی؟؟؟؟؟؟؟ ....
یه ذره مکث کرد......
- چرا میتونم ولی میترسم دردت بگیره اخه ......
از کی تا حالا اقا فکر منه .....
- نه خیر تحمل میکنم در بیار ....
مثل دختر ها اروم با اون دستی که ازاد بود موهام رو جدا کرد .....
عطر تنش داشت روانیم میکرد خدایا یه صبری بهم بده که فقط بتونم کمک بخوام .....
یکی نیست بهش بگه اخه بنده ی خدا تو که زن داری برای چی میدونم اینجا دخترم مردم رو هم به گناه میندازی ....
یه نگاهی بهش کرد یه کت و شلوار طوسی رنگ پوشیده بود موها ش رو هم داد بالا .....
نگاه کن دو ماه ندیدمش چه قدر تغیر کرده بچم سوسول شده ....
صورتش مثل همیشه شیش تیغ کرده بود .....
حالا چه جوری به دختر ها بگم تو عروسی نگاهش نکنند .....
بیچاره سوگل بدبخت اون ور دینا نمیدونه شوهرش چه عشوه هایی میاد تو جمع .....
بعد از چند دقیقه موهام رو باز کرد ......
اخیش راحت شدم چون چند دقیقه همین طوری خم مونده بودم کمرم درد گرفته بود ......
کمرم رو صاف کردم سرم رو بلند کردم دیدم چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه .......
چشم های سبزش یا بهر بگم طوسی رنگش میدرخشید ....
اخر سرم من نفهمیدم چشم های این چه رنگیه ....
سبزه ؟ طوسی ؟ عسلیه ؟
نگاهش روی لب ها بود با صدای مامان نگاهش رو از من گرفت
حالا که داره بامامان صبحت میکنه فرصت رو غنیمت شمردم که چند دقیقه بهش نگاه کنم ....
چه قدر دلم براش تنگ شده بود ....
- ببخشید زن عمو تا مامان رو برسونم دیر شد اماده اید ؟
مگه ارمان میخواست ما رو برسونه ....
- اره پسرم تو ببخشید که تو زحمت افتادی همش تقصیره این عموته
ارمان خندید از اون خنده هایی که دلم ادم رو ریش میکرد .....
- نه بابا عیبی نداره این حرف ها چیه .....
مامان یه نگاهی به من انداخت ...
- دخترم بد برو حاضر بابات دیر میاد مجبوریم با ارمان بریم .....
شاکی شدم کاش مامان بهم زود تر میگفت
- مامان خوب ما که ماشین داشتیم ......
- دخترم انگار یادت رفته تازه گچ دستت رو باز کردی ها .....
چه فرقی بین من و ارمان بود مگه اون هم گچ دست هاشو تازه باز نکرده بود ...
ارمان چند قدم اومد جلو تر برگشتم به طرف مامان ببینم بازم هست یا نه که دیدم رفته .....
- زیاد فکر کن هر چی باشه من از تو قوی ترم استخوان های من قوی تره ..... من خوب میتونم با دست اسیب دیده رانندگی کنم ....
وا این چه جوری ذهن من رو خوند .....
تا اومدم جواب بدم خیلی سریع گفت :
- ساحل میشه اون رژت رو یه ذره کمرنگ تر کنی ؟
این دفعه دیگه واقعا حق با من بود خوب میخواستم برم عروسی ....
- کی دیدی بدون ارایش بره عروسی ؟
ابرو هاش رو داد بالا .....
- خیلی ها .... من نگفتم ارایشت رو کلان پاک کن گفتم فقط یه ذره کمترشون کن .......
دیگه قصد کوتاه اومدن نداشتم ..... باید میفهمید که دیگه بزرگ شدم
- نوچ پاک نمیکنم ...... دوست داری این شکلی بیام
بر عکس همیشه نه عصبانی شد و نه جدی با لحن مهربونی گفت :
- باشه هر جوری دوست داری فقط زود برو حاضر شو دیر شد .....
این چش شده بود اگه میدونستم اون تصادف ان قدر روش تاثیر میذاره خودم با ماشین بهش میزدم .....
دانیال از پله ها اومد پایین به به الهی خاله فداش بشه خیلی خوشگل شده بود .....
- سلام عمو ارمان خوبی ؟
ارمان اومدجلو بغلش کرد .....
کاش من جای دانیال بودم الان ....
خاک بر سرت نکنه ساحل حیا کن ....
- سلام خوبی دانیال جان ؟ اماده ای ؟
دانیال سرش رو تکون ....
- پس بیا من و تو بریم تو ماشین تا خاله ساحلت بیاد ....
همین طور داشتم نگاهشون میکرد .....
ارمان یه چیز زیر گوش دانیال گفت که دانیال با صدای بلندی خندید
احساس کردم دارن به من میخندن یه اخمی کرد ....
- ساحل نمیخوای بری حاضر بشی ....
بدون جواب دادن رفتم تو اتاقم ....
مانتوم که تنم بود.....
رفتم جلوی اینه مو هام رو لمس کردم چون دست های ارمان بهشون خورده بود خیلی برام ارزشمند شده بود .....
خدا رو شکر زیاد خراب نشده بود .....
شال مشکیم رو از روی صندلیم برداشتم انداختم روی سرم ......
کفش های پاشنه بلندم رو پوشیدم یا خدا چه قدر بلندن .....
کم مونده تو عروسی با این کفش ها بخورم زمین ....
خوب دیگه فکر کنم دیگه اماده هستم .....
کیفم رو برداشتم رفتم پایین ..... مامان هم اماده شد بود ....
صبری خانم تا چشمش به من خورد زیر لب دعا خوند .....
اومد جلو ....
- ماشالله چه خوشگل شدی دخترم ان شالله عروسیه خودت ......
رفتم جلو صورتش رو بوس کردم واقعا حق مادری بر گردنم داشت
- مرسی صبری خانم چشم هاتون قشنگ میبینه .....
مامان به صبری خانم سفارش های لازم رو کرد از خونه اومدیم خونه بیرون .....
دانیال روی صندلی جلو نشسته بود تا مامان رو دید از ماشین پیدا شد رفت عقب ......
الهی قربون اون ادبش بشم نه انگار حرف هایی رو که بهش یاد دادم عملی میکنه ...

با سرعت زیاد رانندگی میکرد که یه وقت دیر نرسیدم مامان تا خود سالن همش صلوات فرستاد میترسید یه وقت تصادف کنیم ....
حواسم به ارمان بود از تو اینه همش من رو نگاه میکرد حتما باز ارایش من چشم هاشو گرفته .....
نزدیک سالن رسیدیم مامان چادرش رو صاف کرد پیاده شد چون لباسم کوتاه بود خیلی مواظب بودم که مانتوم نره زیر پام .....
پلاستیک مامان رو از دستش گرفتم با چادرش سخت بود بیاره ....
ارمان دزدگیر ماشین رو زد رفتیم تو ......
به دور و اطراف نگاه کردم چه قدر شلوغ بود نمیدونم من که این ها رو نمیشناسم برای چی اومدم ......
انگار عروسیش مختلط بود .....
حالا با این لباس که همه جاش معلومه چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟.....
ارمان با کلافگی گفت :
- چرا زنونه مردونه جدا نیست ......
مامان چادرش رو سفت ترگرفت دستش .....
- حالا بیاید بریم ببینیم چه جوریه .....
ه دستم به مانتوم بود ا یه دست دیگه ام پلاستیک رو گرفته بودم دستم ...
ارمان خودش رو رسوند به من ...
- بده به من بیارم سختته ...
بدون اینکه تعارف کنم سریع دادم دستش ......
برگشتم به دانیال بگم چرانمیاد که دیدم خیره شده به جایی....
مسیر نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به یه دختره که همسن من بود نگاه میکنه ......
خاک بر سرشون ببین چه لباس هایی پوشیدن من که دخترم خوشم میومد نگاه کنم چه برسه به پسر ها .....
صد بار به دریا گفتم دانیال دیگه همه چی رو میفهمه هی میگه نه .....
اروم اومد زیر گوشم گفت :
- تو برو من خودم میارمش ......
نفسش وقتی به صورتم خورد یه جوری شدم ......
خدایا این انگار میخواد امشب من رو دیوانه کنه ......
اصلا از محیط عروسی خوشم نیومد دختر ها با لباس های خیلی ناجور جلوی ادم رژه میرن .....
یه دختره اومد از کنارم رد شد .... نگاهم به یقه اش افتاد ..... سرم رو از روی تاسف تکون داد اخه چه جوری روش میشه جلوی این همه مرد و پسر اینطوری بگرده ......
مامان یه ذره جلوتر از من رفت تا با خانواده ی داماد سلام و علیک کنه......
یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم .....
از دور دانیال و ارمان رو دیدم که دارن میان .....
کیفم رو گذاشتم روی صندلی کناریم ......
گوشیم زنگ خورد دریا بود ....
داشتم حرف میزدم که دانیال و ارمان رسیدند ......
ارمان دقیقا روبه روم نشست دانیال هم کنارم .......
- خاله مامانمه ؟
سرم رو تکون دادم ازم خواست موبایل رو بهش بدم انگار کار داشت
گوشی رو از دستم گرفت با لحن بامزه ای به دریا گفت :
- سلام دریا خانم ..... پس چرا نمیاید هان ؟ به فرزاد بگو اون کروات من رو بیاره .......
فسقله اخه کراوات میخوای چی کار کنی تو .....
به ارمان نگاه کردم همه ی حواسش به من بود ......
یه اینه ی کوچلو از تو ی کیفم دراوردم خودم رو نگاه کردم .......
هیچ تغیری نکرده بودم همین طوری رژم پرنگ بود ......
لب هامو بهم مالیدم که یه ذره رنگش پخش بشه ....
نگاه های ارمان اعصابم رو خورد کرده بود .....
دانیال صحبتش تموم شد موبایل رو گرفت طرفم .....
- بیا خاله جون ؟
موبایل رو ازش گرفتم گذاشتم تو کیفم .....
- خاله مانتو و شالت رو در نمیاری؟؟؟؟
این همه موهامون رو درست کردیم لباس لختی پوشیدم اون وقت مجلسشون با همه .... کاش این همه وقت نمیذاشتم ...
- نه خاله در نمیارم ......
ارمان چشم هاش برق زد .....سرم رو انداختم پایین که دیگه نگاهم نکنه......
زیر نگاهش احساس ذوب شدن داشتم ......
مامان همراه با زن عمو برگشت به احترامشون از جام بلند شدم ....
زن عمو اومد جلو لپم رو بوس کرد ......
- چه خوشگل شدی عروسک .......
تشکر کردم زن عمو واقعا همیشه به من لطف داشت ......
مامان چادرشو رو دراورد گذاشت روی صندلیه من ......
- مامان پس من کجا بشینم .....
زن عمو با مهربونی گفت :
- فدات بشم برو پیش ارمان بشین ......
من هی از ارمان فرار میکردم بقیه نمیذارن که ...... از خدا خواسته سریع بلند شدم رفتم کنارش ....
صندلیش رو یه ذره تکون داد که من راحت بتونم بشینم ....
فاصله هامون زیاد نبود ......
یه حس خوبی بهم دست داد ....
داشتم حرف های مامان رو گوش میدادم ......
- خوب چه خبر از سوگل جون خوبه ؟ با دانشگاه چی کار میکنه .....
پس مامان هم سوگل رو میشناخت چرا همه این دختر رو میشناسن به غیر من .....
حوصله ام سر رفته بود عده ای بیکار داشتند وسط برای خودشون میرقصیدن .....
با دست زدن مهمون ها فهمیدم عروس و داماد دارن میان .......
عروس از همه ی این دختر های تو سالن بد تر بود من نمیدونم مرد های الان چرا هیچ کدوم اصلا براشون مهم نیست که زن هاشون رو بقیه ببینند ...
دریا و فرزاد رسیدند .....
دریا حسابی به خودش رسیده بود .....
فرزاد رفت دانیال رو بغل کرد .....
- سلام بابایی خوبی ؟ پسرم چه خوشتیپ شده .....
دانیال خودش رو لوس کرد .....
- بابا کراوتم رو اوردی ؟
فرزاد محکم زد به سرش ....
- ای وای پسرم یادم رفت بیارم ؟
دانیال با لحن شیرینی گفت :
- باشه بابا خانم دفعه ی بعد هم هر چی بخوای من نمیارم .....
دریا دانیال رو از باباش گرفت ......
- پسرم گلم خوب بابا یادش رفت بیاره اشکال نداره ان شالله عروسه بعدی .......
فرزاد شیطون خندید ......
- ان شالله عروسی ارمان صد تا کروات ببند ......
ارمان بر خلاف همیشه خندید محکم زد به پشت فرزاد ...
حتما طبق معمول خبریه من با ز بی خبرم .......
دانیال چون جا نبود نشستم روی صندلی تا یکی از گار گر ها براش صندلی بیاره ....
- نه خیر من میخوام عروسی عمو پرهام و خاله ساحل کلی کروات ببندم ......
میوه های که تو دهنم بود پرید گلوم ......
چون ارمان کنارم بود سریع محکم زد پشتم ....
ایی چه قدر دستش سنگینه پدر کمرم رو دراورد .....
اشک هام همین طوری اومد مامان سریع یه لیوان اب داد دست ارمان ....
- ارمان جان اب رو بده بخوره نفسش بیاد بالا .......
حتما باز مامان پرهام زنگ زده برای خواستگاری ....
دانیال حرفی رو الکی نمیزنه .....
مامان اروم در گوش دانیال یه چیزی گفت ......
ارمان صورتش رو اورد پایین تر ...
- بهتر شدی ؟
ای الان مردم میگن این ها دارن چی کار میکنن ..........
دید دارم چپ چپ نگاهش میکنم سرش رو برد بالا .....
تا شام دیگه هیچ حرفی نزدم چرا من باید از همه چی بی خبر باشم ...
ارمان هم انگاز زیاد از حرف دانیال خوشش نیومد چون اونم مثل من کپ کرد .........
بعد از مجلس از همه خداحافظی کردم رفتیم بیرون سالن تا مامان و زن عمو بیان .....
فرزاد دانیال رو بغل کرد ......
- بابا جون امشب نمیای خونه ؟
دانیال یه ذره به من نگاه کرد انگار منتظر بود ببینه من چی میگم که بهش اشاره کردم برو ......
- چرا میام ولی فردا دوباره برمیگردم پیش خاله باشه
دریا قربون صدقه ی دانیال رفت .....
ارمان یه گوشی ای ایستاده بود .... به زمین نگاه میکرد .......
زن عمو که اومد ارمام سرش رو بلند کرد یه نگاهی به من کرد دوباره سرش رو انداخت پایین ....
زن عمو اومد جلو .......
- ان شالله عروسیه تو خوشگل خانم ....
ارمان سرش رو اورد بالا .......
- مرسی زن عمو ......
- دخترم بیا خونه ی ما هر موقعه ای که مامان و بابات اومدن تو نبودی ؟ ما رو لایق نمیدونی بیای خونمون .......
- این حرف ها چیه زن عمو گچ دستم اذیتم میکرد برای همین یه ذره گوشه گیر شده بودم .....
- باشه پس باید فردا شب همتون بیاید خونه ی ما بازم بهانه ای داری ؟
واقعا دیگه بهانه ای نداشتم که بگم از یه طرفی ارمان داشت با نگاهش چشم هام در میاورد .......
- بازه زن عمو مزاحم میشم .....
صورتم رو بوس کرد خداحافظی کرد .....
ارمانم اومد جلو خیلی سرد ازم خداحافظی کرد .....
دلیل سرد بودنش رو نفهمیدم ......
سوار ماشین فرزاد شدیم ........
هنوز نرسیده ظبط ماشین رو روشن کرد یه اهنگ شاد گذاشت ....
- ما که تو عروسی نرقصیدیم حد اقل این جا برقصیم .... دانیال بابا بیا وسط .....
با اون هیکل خودش رو تکون داد ..... مثلا میخواست بندری برقصه ...
منو مامان و دریا در حال ترکیدن بودیم از خنده ....
فرزاد انگار داشت عروس میبرد هی بوق میزد ......

تا خود خونه از کار هاین این پدر و پسر خندیدیم ..... کاش ارمان هم یه ذره اخلاقر فرزاد رو داشت ....



صبح با گوشیم بلند شدم اه اگه گذاشتن منه بد بخت بخوابم از کلهی صبح ادم رو بیدار میکنن ......
صدای موبایل می یومد ولی هر چی میگشتم پیدا نمیکردم ..
سرم رو بردم زیر تخت بله اقای موبایل خان تشریف بردن زیر تخت ....
موبایل رو برداشتم خواستم بلند شم سرم محکم خورد به تخت .....
ای تو روح هر چی تخته که سرم رو داغون کرد ....
با چشم های بسته جواب دادم اصلا به شماره هم نگاه نکردم ببینم کیه
- بله ؟
- سلام خاله جون ....
صد دفعه بهش گفتم صبح ها به من زنگ نزن بذارمن بخوابم .....
سعی کردم اروم باشم هر چیه اون هنوز بچه است شیطنت خاص خودش رو داره .....
- سلام عزیزم خوبی ؟ چرا اروم حرف میزنی .....
صداش رو یه ذره بلند تر کرد ......
- خاله زنگ زدم یه چیزی بهت بگم ......
کنجکاو شدم ببینم چی میخواد بگه ......
- بگو چی شده ؟
دوباره صداش رو اروم کرد .......
- خاله امشب عمو پرهام و مامان نازی میخوان بیان خونتون برای خواستگاری مامانم و مامان جون گفتن به شما نگم ولی من میگم ....
به به بازمنه بد بخت باید از همه چی بیخبر باشم نمیدونم چرا هر وقت خواستگار میاد مامانم هیچ حرفی نمیزنه .....
- مرسی عزیزم گفتی به کسی نمیگم خیالت راحت باشه نمیدونی چه ساعتی میان ......
- نه ولی فکر کنم زود میان که بعدش بریم خونه ی عمو ارمان ....
اه راست امشب شام خونه ی زن عمو دعوت بودیم اصلا یادم نبود .....
- خاله خاله .... مامانم داره میاد کاری نداری ؟
- نه فدات بشم تو هم به کسی نگو که به من گفتی باشه ......
خواب از سرم پرید وای که چه قدر این مامان و دریا ادم رو حرص میدن اخه من که علاقه ای به پرهام ندارم برای چی باید با هاش ازدواج کنم
هر چند دیگه از تنهایی خسته شدم بودم شاید حقم نبود که ارمان این کار ها رو با هم بکنه .......
فوقش اینه تا اخر عمر بد بخت میشم دیگه ......
حداقل پرهام رو میشناسم میدونم فقط خودم رو میخواد نه چیز دیگه ....
موهام رو بستم به قیافه ی خودم تو اینه نگاه کردم همه ی ریمل ها ریخته بود زیر چشمم .....
رفتم دستشویی با اب شستم .....
ساحل خانم بسه دیگه هر چی سختی کشیدی پرهام میتونه تو رو خوشبخت کنه ........
لباس هامو عوض کردم رفتم پایین صدای صبحت صبری خانم و مامان میومد که داشتند حرف میزنند تا من رو دیدند سکوت کردن ....
این پنهان کاریشون از همه چیز بد تر بود .....
صبری خانم داشت میوه میشست مامان هم داشت شیرینی میچید ....
با خونسردیه کامل گفتم :
- مامان چه خبره قرار مهمون بیاد .......
مامانم زود هل شد ولی خودش رو نباخت ....
- نه همین طوری بابات شیرینی خریده .......
یه جوری نگاهش کرد که خودش فهمید که من یه چیز هایی میدونم .....
- دخترم یه چیز بگم قول میدی داد و بیداد نکنی ؟
سرم رو تکون دادم .....
- امشب قراره نازی خانم و پرهام بیان خواستگاری .....
پریدم روی اپن نشستم .......
مامانم از خونسردیم تعجب کرد ......
- ساعت چند قراره بیان ؟
- ساعت 5 بهشون گفتم ما شام جایی دعوتیم برای همین زود تر میان
- باشه من رفتم تو اتاقم .....
مامان از این که عکس العمل نشون ندادم خوش حال شدم اومد صورتم رو بوس کرد ...
- الهی قربونت برم که ان قدر خانم شدی من برم به زن عموت بگم که م یه ذره دیر تر میایم ......
انگار میخواستم بدونم ارمان هم میدونه یا نه که خواستگار میاد ....
- مامان زن عمو میدونه امشب قراره خواستگار بیاد ......
- اره عزیزم میدونه ......
برگشتم تو اتاقم حالم از خودم داشت بهم میخورد چرا سرنوشت من باید اینجوری باشه با کسی که دوست ندارم ازدواج کنم .....
اون اهنگی که اولین بار حس کردم به ارمان علاقه مند شدم رو گذاشتم
دوباره اشک های لعنتی سرا زیر شد
چی تو چشات که تورو اینقد عزیز میکنه
این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه
اینکه نگات نمیکنم یعنی گرفتار توام
رفتن همه ولی نترس منکه طرفدار توام
هرچی سرم شلوغ شد رو فلب من اثر نداشت
بدون تودنیای من انگار تماشاگر نداشت
منونمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتی
میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد
دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد
بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد
از اونکه واسه انتقامم از تو انتخاب شد
هرچی سرم شلوغ شد رو فلب من اثر نداشت
بدون تودنیای من انگار تماشاگر نداشت
منونمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتی
یه عکس تکی ازش داشتم از تو کشوییم دراوردم گرفتم جلوی چشمم
- اقا ارمان ازت متنفرم هیچ وقت نمیبخشمت با من بد کردی ....
عکس ها رو ریز ریز کردم ریختم تو سطل اشغال .....
صدای دانیال اومد سریع اشک هام پاک کردم میدونستم الانه که بدون در بیاد تو ......
نشستم روی تخت وقتی گریه میکردم سرم درد میگرفت دستم روی سرم بود که دانیال اومد تو ..
- سلام مامان خوشگلم .....
سرم رو بلند کردم بهش نگاه کردم به چشم های معصومش که مثل اهو نگاهم میکرد ....
- سلام گل پسر خوبی ؟
اومد جلو دو تا دست های کوچلوش رو گذاشت روی گونه هام ....
- خاله گریه کردی .....
همین جمله کافی بود که دوباره اشک هام سرازیر بشه .....
اشک هامو پاک کرد .....
- خاله ترو خدا گریه نکن کی اذیتت کرده برم بکشمش ......
دست هاش رو بوسیدم .....
- هیچ کی عزیزم یه ذره دلم گرفته با مامانت اومدی ؟
- اره با مامان اومدم خاله تو عمو پرهام من رو دوست داری ؟
نمیدونم چرا این سوال رو ازم پرسید ....
اخ چی بهت جواب بدم بگم نه دوستش ندارم .....
- نمیدونم عزیزم
- خاله بیا بریم نهار بخوریم بعدش مامان میخواد ارایشت بکنه ....
- نهار نمیخورم گلم سیرم به مامانت بگو ساحل حالش خوب نیست ارایشم لازم نداره ....
اومد جلو لب هامو بوس کرد .....
- چشم مامانی ولی جون هر کس که دوستش داری دیگه گریه نکن ....
دانیال نمیدونی به خاطر همون که دوستش دارم دارم گریه میکنم ...
کمتر از یه ساعت دیگه به اومدنشون مونده ....
در رو قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه ....
چشم های بدجوری قرمز شده بود خودم از قیافه ی خودم وحشت کردم
یه کت و شلوار نقره ای از تو کمد دراوردم .....
گذاشتم روی صندلی .......
یه رژ کمرنگ صورتی زدم موهام رو هم صاف بالا بستم که زیر شال اذیتم نکنه ....
صدای در اومد ....
- بله ؟
- ساحل یه لحظه در رو باز کن کارت دارم ....
- ولی من با تو کاری ندارم که ....
- ساحل بچه بازی در نیار بیا در رو باز کن اخر سر با این کار هات مامان رو سکته میدی ......
به خاطر مامان در رو باز کردم .......
اومد تو پشت سرش در رو بست .......
- تو چت شده ساحل ؟ چرا گریه کردی ؟ چرا از صبح هیچی نخوردی ؟ نمیگی حالت بد میشه ......
برای اولین بار سرش داد زدم ......
- به تو چه برای چی گریه میکنم ..... به تو چه که من چیزی نمیخورم
اومد جلو دست هام گرفت ....
خدا ارمان رو لعنت نکنه که اعصاب برای من نذاشته .....
- ساحل اروم باش به خاطر پرهام گریه کردی ؟
- نه کی گفته ......
- تو کس دیگه رو دوست داری نه ؟ نگو دروغ میگم که اصلا باور نمیکنم....
- دریا پاشو برو پایین اصلا حوصله ندارم ها من هیچ کس رو دوست ندارم خیالت راحت شد ......
- باشه هر جوری خودت میخوای من میرم پایین ولی خر که نیستم ...
دستش به دستگیره نرسیده بود بهش گفتم :
- دریا ببخشید عصبانی بودم سرت داد کشیدم ....
- اشکال نداره خانم کوچلو یا شایدم باید بگم خانم عاشق .......
در رو پشت سرش بست .....
یعنی واقعا ان قدر ضایع بودم .....
تو فکر بودم که دوباره در زد سرش رو اورد تو اتاق ......
- خواهر کوچکه زود باش تا یه ربع دیگه میان ها .....
شال نقره ایم رو اتو کردم انداختم روی سرم به چشم هام نگاه کردم چه قدر ناجور بود ....
یه ذره کرم پودر زدم به صورتم تا از قرمزیش کم بشه .....
کفش هامو پوشیدم جلوی اینه خودم رو نگاه کردم همه چی به غیر از صورتم خوب بود ......
در اتاق رو باز کردم که برم بیرون موبایلم زنگ زد .....
میخواستم گوشی رو برندارم که گفتم نکنه مریم باشه با هام کار ضروری داشته باشه ......
شماره اش نا شناس بود گوشی رو برداشتم ....
- بله بفرمایید ؟
صدایی نیومد دوباره گفتم :
- بله ؟
نفس های یه اشنا به گوشم خورد نه یعنی ارمانه .....
- اگه حرف نمیزنی قطع کنم .....
- بیا بیرون با هات کار دارم .....
یه عجب اقا حرف زد
- چی کارم داری مهمون داریم نمیتونم بیام کاری نداری ؟
- بهت میگم من دم درم بیا بیرون کارت دارم ..... بگو چشم .....
این دفعه عصبانی شدم با داد بهش گفتم :
- نمیگم چشم .... میخوام قطع کنم .......
- تو بیخود میکنی قطع کنی یه کاری نکن بیام بالا ابروت رو ببرم ....
- نفهم قرار پرهام و مادرش بیان برای خواستگاری نمیتونم از خونه بیام بیرون .....
یه چند ثانیه سکوت کرد .....
انگار توقع نداشت بهش بی احترامی بکنم ....
- من کاری ندارم بیا بیرون قبل از اون مراسم لعنتی .....
این دفعه با ناله گفتم :
- اخه چه جوری بیام بیرون ......
- من سرگرمشون میکنم تو از در پایینی که کنار استخره بیا بیرون منتظرم ها زود باش ..
- پس باید قول بدی که سریع کارت رو بگی نمیخوام ابروی خانوداه ام بره ....
- باشه زود بیا منتظرم .....
یعنی چی کارم داره که حتمی نمیتونه صبر کنه چند دقیقه .......

چند دقیقه بعد صدای ایفون اومد فهمیدم ارمانه میخواد اون ها سرگرم کنه ....



مانتوی مشکیم رو برداشتمو پوشیدم شلوارمم عوض کردم با همون شال رفتم پایین نمیدونم ارمان چی بهشون گفته بود که همه اشون تو اشپزخونه بودن .....
سریع دویدم به سمت استخر خدا خدا میکردم که بابا در کناریه استخر رو نبسته باشه ......
وقتی به چشمم به قفل افتاد که باز بود انگار دنیا رو بهم دادند اروم در رو باز کردم رفتم تو حیاط .....
از زیر درخت ها اروم اروم رفتم میترسیدم صبری خانم تو حیاط باشه ......
ارمان تو حیاط ایستاده بود داشت با دانیال حرف میزد .....
چشمم افتاد به من از دور .....
- دانیال عمو میری یه لیوان اب بیاری تا زن عمو اون وسیله ها رو به من بده.....
- باشه عمو الان میرم میارم .....
دانیال که رفت اومد جلو نگاهش افتاد تو چشمم ...
دستش رو کرد تو جیبش سویچ ماشین رو دراورد ....
- مرسی که اومدی بیا برو تو ماشین تا من بیام ......
- من تو ماشین نمیام میرم بیرون کارت رو بگو دوباره برمیگردم
- برو تو ماشین نمیشه که تو کوچه با هم حرف بزنیم ...
دانیال از دور داشت میومد سریع دیویدم به سمت در خونه ....
ماشین رو همون جلوی در پارک کرده بود سوار شدم تا بیاد ....
بعد از چند دقیقه اومد دستش چند تا پلاستیک بود فهمیدم پس بهانه اش چی بود .....
سوار ماشین شد در ها رو قفل کرد ......
- چرا درها رو قفل میکنی ؟
- ساحل میشه ان قدر از من سوال نکنی میخوایم بریم یه جا من با هات صحبت کنم ......
- تو انگار نمیفهمی میگم پرهام الان میاد ؟ در رو باز کن میخوام برم پایین ........
- ان قدر جلوی من اسم اون پرهام رو نیار اون ها امشب نمیان ...
یا حسین حتما......... باز رفته از من چرت و پرت گفته ......
خودش ازدواج کرده حالا من بد بخت میخوام ازدواج کنم نمیذاره!!!!!!
- چی داری میگی الان میان ؟؟ باز چی کار کردی ؟
خندید دندون های سفیدش معلوم شد .......
- ماشینش رو پنچر کردم ......
غش غش خندید ......
پسره روانی شد ه مگه ادرس خونه ی پرهام رو داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ....
- ارمان بذار برم خواهش میکنم نمیخوام ابروم جلوی خانواده ام بره .....
ماشین رو روشن کرد پاش رو گذاشت رو گاز با سرعت زیاد حرکت کرد ......
نمیدونستم چی تو سرشه ولی حتما چیز مهمی میخواد بهم بگه که رفته ماشین پرهام رو پنچر کرده ..........
- یه ذره اروم برو ......
صورتش رو برگردوند طرف من .....
- چشم
بر عکس همیشه یه اهنگ شاد گذاشت نمیدونستم داره چی کار میکنه .....
سرم به قدری درد میکرد که جای هیچ فکری رو برام نمیذاشت ....
پشت چراغ قرمز بودیم
- ساحل سرت رو بلند کن تو گریه کردی ؟
- نه ......
دستش رو اورد جلو صورتم رو بلند کرد ......
ماشین های بغل دستی داشتند نگاه میکردند الان میگن این ها میخوان چی کار کنن ....
- چرا گریه کردی ؟ چشم هات داره داد میزنه .....
- میگم گریه نکردم ....
نیشخند زد .....
- چرا گریه کردی ؟ میخوای بگم برای چی /؟ چون تو میخواستی با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری ......
- من اوردی بیرون این چرت و پرت ها رو بهم بگی ....
- نه کی گفته به چیز های خوبش میرسیدم صبر کن ......
گوشیم زنگ خورد دریا بود خدایا چی بهش بگم ...
- چرا جواب نمیدی پس ؟
گوشی رو برداشتم ...
- الو جانم دریا ؟
- ساحل تو کجایی ؟
به ارمان نگاه کرد چی باید بهش میگفتم یه دروغ سریع اومد تو ذهنم .....
- دم درم مریم با هام کار داشت .... الان میام تو .....
- نه نمیدونم چرا ماشین پرهام خراب شده قرار شد یه شب دیگه بیان .....
از ته دل لبخند زدم .... ارمان بهم نگاه کرد اونم خندید ......
- اه چرا ماشینش خراب شده ؟ پس من با مریم میرم یه سر بیرون .....
- باشه ولی شب یادت نره خونه ی عمو دعوتیم ها ......
- دریا فکر نمیکنم من بیان خونه ی عمو این ها ...
ارمان زد روی ترمز دستم رو گذاشتم روی بینیم که یعنی ساکت ...
- ساحل به خدا زشته اگه نیای ها زن عمو ناراحت میشه ......
- خیله خوب کاری نداری ؟
-نه عزیزم مواظب خودت باش خداحافظ ......
تلفن رو قطع کردم ماشین ها از پشت بوق میزدن ......
- تو بیخود میکنی که نمیخوای امشب بیای خونه ی ما .....
- اه درست حرف بزن بی ادب ..... راه بیفت ماشین ها دارن بوق میزنن ....
- ببخشید بد حرف زدم ولی اگه نیای مامانم خیلی ناراحت میشه
جوابش رو ندادم حرکت کرد بعد یه ربع رسیدیم دم یه خونه ....
هوا کم کم داشت تاریک میشد ....
ماشین رو نگه داشت به دور ورم نگاه کردم تا الان این خونه رو ندیده بودم ......
از نمای خونه معلوم بود که خونه ی خوشگلیه ......
- این جا کجاست ؟
کمربندش رو باز کرد ......
- پیاده شو .....
- این جا کجاست ؟
- خونه ی خودم ....
- من نمیام تو همین جا حرفت رو بزن .......
- ساحل چرا لج بازی میکنی پیا شو میخوام ماشین رو قفل کنم ....
نکنه من رو ببره تو خونه اش بلا سرم بیاره .......
اخه روانی برای چی باید سر تو بلا بیاره ....
پیاده شدم درش رو با ریموت باز کردم اول رفت کنار تا من برم تو بعدش خودش اومد تو ......
وای چه حیاط بزرگی داره .....
تا چشم کار میکرد پر از درخت و با غچه بود .....
به به اقا خونه مجردی داره ما خبر نداشتیم .....
از ظاهر خونه میشد فهمید که ویلاییه ......
- خوشت اومد بریم تو ؟
هر چی باشه اون یه پسر بود من که نمیتونستم تنها برم تو ....
- من نمیام تو ؟
یه اخم کوچلو کرد ......
- میدونستم ولی باشه نمیخوام در بارم فکر های بدی بکنی یه ذره برو جلو تر یه تاب اون جاست تا من برم یه چیزی بیارم بخوریم تو برو بشین اونجا .......
به سمت تاب اشاره کرد چون حیاطش خیلی بزرگ بود میترسیدم .....
چه خوب که درک میکرد ........
رفت به سمت در ورودی ........
- ارمان ؟
برگشت .......
- جانم ؟
جان این چی گفت...... اولین بار بود که میدیدم یه کلمه ی احساسی به کار می برد .....
- چشم هاتون اونطوری نکن دختر .....
بهش اخم کردم خندید ......
- بله کارم داشتی ؟
- میشه نری من میترسم
اومد طرفم .......
- باشه ولی نمیشه که پس بعد صحبتم بیا تو که یه چیزی بخوریم ...
سرم رو تکون دادم
- بیا بریم روی تاب بشینیم حرف ها بزنم ....
رفتیم جلو تر واقعا خونه ی خوشگلی داشت حتما توی این خونه هر کاری دوست داشته کرد ......
این اگه خونه داشته پس چرا به مامانش نگفته شاید تازه خریده ....
تاب پهنی بود نشستیم روش ....
یه ذره رفتم عقب تر تا فاصله ی ایمنی رعایت بشه ......
خندش گرفته بود ولی به روی خودش نیاورد ....
- تو از میترسی ؟
- نه کی گفته ؟
- قشنگ معلومه نمیترسی .....
بی ادب داشت مسخره ام میکرد ......
- زود باش حرف ها بزن هوا داره تاریک میشه .......
از جاش بلند شد .....
- نمیدونم باید چه جوری بگم مقدمه چینیم بلد نیستم بکنم .......
هوا سرد بودم دستم هام رو مچاله کردم دور خودم .....
یعنی چی میخواست بگه ؟؟ نکنه دختر رو برداشته با خودش اورده تو خونه میخواد حرص من رو دربیاره .......
- حرفت رو بزن ....... میخوام برم ........
با لحن قشنگ و دوست داشتنی گفت :
- گرفتارم کردی بعد میخوای بری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟........
دست هام سرد شد ارمان چی داری میگی تو زن داری ؟ تو ناموس داری /.
- چی داری میگی حالت خوبه ؟
اومد جلوم دقیقا روبه روم ایستاد .....
- نمیدونم حالم خوبه یا نه ؟ عاشقی بد دردیه ........
یه جوری شدم ولی به روی خودم نیاوردم قلبم داشت مثل گنجشک میزد ......
اومد جلوتر زانو زد جلوم .......
- من از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد که بخوام هی عشوه بیام پس میرم سر اصل مطلب ...... با من ازدواج میکنی ؟
شوکه شدم ..... اصلا فکرش رو نمیکردم که بخواداین حرف رو بزنه ...... میدونستم الان لپ هام رنگ گوجه شد .....
احساس کردم الانه که قلبم بیاد تو دهنم .......
ارمان زنش داشت اون وقت به من پیشنهاد ازدواج میداد .....
پسریه ی بی غیرت حالش رو جا میارم ....
اومد نزدیک تر .....
- ببخشید ولی فکر کنم مقدمه اش یادم رفت ....... اینم از مقدمه اش......
تا اومدم جواب بدم یه چیز نرمی اومد روی لب هام ..... احساس کردم برق 200 ولتی بهم وصل کردن........

اصلا فکرش رو نمیکردم ارمان بخواد اون حرف رو بهم بزنه چه برسه به این حرکت زشتش .....
با شدت زیاد داشت لب هامو بوس میکرد .....
از شدت خجالت چشم هامو بسته بودم خدا میدونه تو چه حالی بودم ...... انگار فرو رفته بودم توی یه کوره ی داغ ....
نمیدونم چرا اشک هام نا خودگاه اومد .....
اروم چشم هامو باز کردم چشم هام خیره شد به چشم هایی که حالا الان دیگه مطمئن شدم سبزه ......
هلش دادم عقب ......
سرم رو انداختم پایین اشک هام همین طوری داشت میومد .....
وای من امروز چه قدر گریه کرده بود چند ساعت پیش برای از دست دادن ارمان حالا الان برای بد ست اوردنش .......
ارمان زن داشت نه ساحل تو نباید خوش حال باشی ....
با بغض گفتم :
- تو خجالت نمیکشی ؟
سرش رو انداخت پایین .......
- ببخشید یه لحظه کنترلم رو از دست دادم .......
- ارمان غیرتت کجا رفته تو زن داری ؟ اون وقت به من پیشنهاد ازدواج میدی ؟ من قصد ازدواج ندارم .......
سرش رو اورد بالا با تعجب نگاهم کرد ......
- من دوست دخترم ندارم چه برسه به زن این چرت و پرت ها رو که به تو گفته ....... اخه چرا ؟ مگه تو هم من رو .......
نذاشتم ادامه بده ......
اشک هامو پاک کردم ......
- پس اون سوگل کیه ؟ برو خودت رو سیاه کن اقا ارمان .......
- یعنی ان قدر بی شرفم که زن داشته باشم اون وقت به تو ابراز علاقه بکنم .....
یه خنده ی کوچلو کرد .....
- ای حسود خانم تو فکر میکردی من زن دارم ......
- پس سوگل کیه ؟هان ؟
- اروم باش ساحل تروخدا ان قدر اشک نریز باور کن سوگل زن من نیست سر فرصت قضیه اش رو برات تعریف میکنم .... سوگل شوهر داره .... بچه داره ......
چند قدم میخواست بیاد نزدیک تر که با صدای بلندی که شبیه داد و فریاد بود گفتم :
- جلو تر نیا ....
واقعا با حرکتش چند دقیقه پیشش خطرناک شده بود دوباره یاد بوسه اش افتادم ......
لبم رو به دندون گرفتم پسریه ی بی حیا یه مقدمه ای بهش نشون بدم که عاشقی از سرش بپیره .......
کیفم رو برداشتم بلند شدم از روی تاپ .....
شالم از شدت اشک خیس شده بود ......
رفتم به طرف در پارکینگ .....
تند تند قدم برمیداشتم که ارمان بهم نرسه ....
- ساحل صبر کن کجا داری میری ؟
به حرفش اعتنا نکردم قدم هامو بیشتر کردم دوید اومد جلو مانتوم رو گرفت .....
- به من دست نزن .....
دست هاشو برد بالا .....
- باشه باشه ساحل من که عذر خواهی کردم ترو خدا جلوی من اشک نریز ......
هنوز لب ها داشت ذوق ذوق میکرد پسره ی بی ادب ....
- من رو ببر خونمون ....
- باشه فقط چند دقیقه صبر کن برم سویچ ماشین رو بیارم روی تاپ جا موند .......
مغزم واقعا هنگ کرده بود در حال غش کردن بودم نمیدونم ازشدت عصبانیت بود یا ازشدت خوش حالی و هیجان ....
دارم برات اقا ارمان .... حالا الان نوبت سر کار گذاشتنته .....
سریع برگشت در رو باز کرد ......
- بفرماید خانم بابا بسه دیگه ان قدر گریه نکن الان همسایه ها فکر های بد میکنند ....
با بغض گفتم :
- هر فکری میخوان بکنن ........
سوار ماشین شدیم به شدت گرمم شده بود میدونستم برای چی گرمم شدم ......
به شدت ازش خجالت میکشیدم سرم رو انداختم پایین ...
سریع حرکت کرد دوباره همون اهنگ رو گذاشت ...
دیگه با سرعت نمیرفت سرم رو گذاشتم روی صندلی ....
چشم هامو بستم ...
مگه میشه ارمان من رو دوست داشته باشه نکنه خوابه ..... دارم خواب میبینم .....
کاش یه نفر بود محکم میزد زیر گوشم ......
سر یه خیابونی نگه داشت حتما باز پشت چراغ قرمزیم .....
ولی نه از ماشین پیدا شد .....
چشم هامو باز کرد دیدم رفت توی یه امیوه فروشی .....
از تو ماشین به قد و قامتش نگاه کردم قدر من این پسر رو دوست داشتم .....
یعنی من توی این پنج سال الکی فکر وخیال میکردم ارمان اصلا زن نداشت ......
چون خیلی سریع این اتفاق ها افتاده بود اصلا به لباس هاش نگاه نکرده بودم ......
یه بلیز تنگ سرمه ای پوشیده بود با یه شلوار تنگ مشکی ......
از دور دیدم داره میاد طرف ماشین خودم رو زدم به خواب ....
اره ارمان خان حالا ناز کردن منم شروع میشه .....
در ماشین رو باز کرد نشست تو ماشین ...
عطرش تو ماشین پخش شد ......
زیر چشمی داشتم نگاه میکرد .....
اروم دستش رو اورد جلو ولی دوباره کشید عقب .....
چه بی حیا شده بود امشب .....
- ساحل جان بلند شو برات اب میوه گرفتم .....
از ترس اینکه بهم دست نزنه چشم هامو باز کردم ......
بهم خندید ......
- بیا این اب طالبی رو بخور بذار حالت جا بیاد زیاد گریه کردی ....
دستم رو دراز کردم لیوان اب طالبی رو گرفتم ....
انگار من نره غولم ببین چه لیوان بزرگی گرفته ...
- پس خودت چی ؟
یه خنده ی شیطونی کرد .....
- من چند دقیقه پیش یه چیز خوشمزه خوردم میترسم فشارم بیاد پایین تو بخور ترسیدی ......
از فکر چند لحظه پیش دوباره بدنم داغ شد ......
یه ذره خجالت نمیکشید ......
لیوان رو بردم نزیک لبم .....
اخیش چه قدر خنکه جیگرم حال اومد .....
یه قورت خوردم مثل ادم اهنگ زل زده بود به من ....
سرم رو انداختم پایین ...... تا دیگه بیشتر از این خجالت نکشم .....
باورم نمیشه این همون ارمان مغروره .......
تا نصفه های لیوان خوردم دیگه جا نداشتم .....
- دیگه نمیتونم بخورم خیلی زیاده ....
- چرا حالا یه ذره هم بخور
- نمیتونم دلم درد میگره ..
- باشه هر جوری دوست داری بده من بخورم ....
از دستم گرفت از همون جایی که خورده بودم خورد ......
تموم که شد لیوانش رو انداخت بیرون حرکت کرد ........
اومد جلوم نا خودگاه رفتم عقب چسبیدم به شیشه ......
- کاریت ندارم بابا میخوام کمر بندت رو ببندم ......
با اخم گفتم :
- لازم نکرده خودم میبندم .......
خندید .....
- باشه خانم ترسو ....
از این فهمیده بود ازش میترسم ناراحت بودم ....
ساحل خانم چی شد تو که ان قدر ترسو نبودی ....
شیشه ی ماشین رو کشیدم پایین تا یه هوای خنک بخوره به سرم حالم جا بیاد ......
- سرما نخوری ساحل جان ؟؟؟؟؟
ساحل جان و مرض .....
- نخیر نمیخورم ....
فهمید هنوز هم از دستش ناراحتم برای همین دیگه هیچ حرفی نزد ....
خونه اش خیلی با خونه ی ما و خودشون فاصله داشت .....
داشت میرفت به طرف خونه ی خودشون ......
- کجا داری میری ؟
- خونه ی ما دیگه همه اونجان .......
لب هامو پیچوندم .....
- من نمیام اونجا ....
- چرا نمیای ؟ مامانم ناراحت میشه .....
- گفتم نمیام .......
- خیله خوب تو با من مشکل داری اره؟؟؟؟ من میرم خونه ی دوستم تا تو راحت باشی خوبه .....
با پرویی تمام گفتم :
- اره با تو مشکل دارم پس حالا که میخوای بری خونه ی دوستت من میرم ....
ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد ......
رسیدیم دم خونشون ......
چشم هامو بستم یاد تصادف افتادم .....
دقیقه همون جایی نگه داشت که اون دفعه نگه داشته بود ........
- چی شد ؟
- یاد تصادف افتادم حالم بد شد .....
برگشت از پشت کیفم رو داد بهم ...
- بفرمایید ......
کیفم رو گرفتم از ماشین پیاده شدم ؛ نه انگار واقعا به خاطر من نمیخواد بیاد تو ......
دلم نیومد اذیتش کنم .....با اخم گفتم :
- بیا تو .....
چشم هاش برق زد .....
- واقعا بیام تو اشکال نداره ؟
خاک بر سرت ساحل خونه ی خودشونه اون وقت باید از تو اجازه بگیره...
سرم رو تکون داد ....
ماشین رو پارک کرد اومد پایین ....
- مرسی که اجازه دادی عروسک .....
بهش اخم کردم ...
- دفعه ی اخرت باشه به من میگی عروسک ها .... در ضمن من زود تر میام تو چند دقیقه دیگه بیا نمیخوان بفهمن من با تو بودم ......
- باشه ولی من به مامانم گفتم که با تو ام .....
وای یعنی زن عمو هم میدونه که ارمان امشب از من خواستگاری کرده ....
- تو بیخود کردی به زن عمو گفتی .....
گردنش رو کج کرد ........ که یعنی ببخشید .......
دلقک....... خنده ام گرفت ولی جلوی خودم رو نگه داشتم میخوام براش قیافه بگیرم .......

زنگ رو زد رفتیم تو ......



رفتیم تو عمو و بابا تو پذیرایی نشسته بودن و لی خبری از مامان و دریا نبود .......
با صدایی که از ته چاه در میومد سلام کردم ....
- سلام ساحل خانم گل خوبی عمو ؟
- ممنون شما خوبید ببخشید مزاحم شدم .....
چه قدر خونشون خوشگل بود معلومه همه رو ارمان با سلیقه ی خودش چیده ......من اگه سبک چیدن ارمان رو نشناسم که ساحل نیستم ....
رفتم جلو اروم به بابا گفتم :
- مامان و دریا کجان ؟
- مامانت تو اشپزخونه است دریا هم دانیال رو برده دستشویی ....
رنگ دکوراسیون خونه اشون قهوه ای رنگ بود ....
مبل های قهوه ای خوش رنگی دور تا دور خونه رو محاصره کرده بودند .....
به دور و اطراف نگاه کردم هیچ چیز زشتی تو خونه اشون نبود ......
- خونمون خوشگله ؟
برگشتم طرفش .....
- اره مبارکتون باشه ......
- مرسی خانم مبارک صاحبشون باشه .....
رفت کنار بابا و عمو نشست منم رفتم تو اشپزخونه .....
اشپزخونه اش هم بزرگ بود .....
به به چه بو هایی میاد مثل این زن های حامله دستم رو گذاشتم روی شکمم چه قدر گرسنه ام بود ......
- سلام ....
زن عمو داشت سالاد درست میکرد برگشت با خنده ای که میدونستم برای چیه گفت :
- سلام خوشگل خانم خوبی ؟ چه عجب تشریف اوردید منزل ما .....
- مرسی شما خوبید ؟ دیگه ببخشید مزاحم شدم ....
- این چه حرفیه گلم .....
مامان ظرف های شام رو برد تا بچینه روی میز ....
زن عمو اومد جلو .....
- خوش گذشت ؟ با هم اومدید یا ارمان نیومده /؟
سرم رو انداختم پایین ......
دستش رو اورد جلو سرم رو گرفت بالا .....
- الهی قربونت برم خجالت برای چی میکشی خیالت راحت باش به هیچ کس نگفتم ...
- ارمان هم اومد .......
- اه اخه گفت من نمیام ..... حتما بچم دلش طاقت نیاورده ..... دخترم چرا چشم هات قرمزه ؟
مامان اومد تو اشپزخونه .....
- راست میگه مادر چرا چشم هات ان قدر قرمزه ؟
نمیدونم والا برید از شازده پسر بپرسید ...... که با کار های خطر ناکشون ادم رو شوکه میکنه ...
دستم رو بردم طرف سرم ....
- سرم خیلی درد میاد مامان قرص نداری ؟
زن عمو سریع اومد اروم سرم رو بوسید ......
- چرا نداریم صبر کن الان برات میارم .....
با صدای بلندی ارمان رو صدا کرد ارمان مثل جت اومد تو اشپزخونه ....
- پسرم ساحل سرش درد میاد ببر تو اتاقت بذار استراحت کنه تا من براش قرص بیارم ......
اومد جلو نا خودگاه رفتم عقب .....
زن عمو و مامان با تعجب نگاهم کرد ارمان هم ریز ریز میخندید .....
کوفت روی اب بخندی تو دیگه خطر ناک شدی ......
- بیا بریم اتاقم رو نشونت بدم ......
با هاش رفتم تو راه پله ها بهش گفتم :
- تو نمیخواد بیای بالا بگو اتاقت کدومه ؟
- چرا نیام ؟
- خودم میتونم برم بالا فقط اتاق رو بهم نشون بده .....
ناراحتیش رو به روم نیاورد .....
- اون اتاق گوشه ای میبینی ؟ سمت چپی ؟
- اره ......
- اون اتاق من برو یه ذره استراحت کن همش تقصیره منه که تو سرت درد گرفته اره ؟
- نه ...
- چراتو هر وقت گریه میکنی سرت درد میگره .....
اون از کجاست میدونست که من گریه میکینم سرم درد میگیره ......
- چرا اینجوری نگاهم میکنی ؟ مثل اینکنه یه سال پیشت زندگی کردم ها از همه مهم تر یه ترم استادت بودم ......
حوصله ی جواب دادن بهش رو نداشتم ......
رفتم بالا تو اتاقش .....
اتاق بزرگی بود همه ی رنگ همه ی وسیله هاش سفید و مشکی بود ....
رفتم روی تخت دراز کشیدم ....
به سقف اتاق خیره شدم ........ انگار رویا است هنوز هم باورم نمیشه ارمان از من خواستگاری کرد ......
برگشتم طرف کتابخونه است وای چه قدر کتاب داره ......
همین طور که داشتم فکر میکردم صدای در اومد .... شالم رو محکم کردم
- بفرمایید ......
ارمان اومد تو یه لیوان اب و قرص دستش بود در رو پشت سرش بست ....
سریع نشستم روی تخت ......
- چرا در رو بستی باز کن
- چرا بببندم ؟
نمیدونستم باید چه جوابی بهش بدم ولی واقعا میترسیدم که بخواد دوباره اون حرکتش رو تکرار کنه ....
اومد نزدیکم روی تخت نشست .....
- میدونم از دستم ناراحتی من با کار بیجام تو ترسوندم .... ازت عذر خواهی کردم که ...... دیگه قول میدم تکرار نشه تا خودت بخوای ؟
پسره ی بی حیا میگه تا خودت بخوای .....
بهش اخم کردم ....
- من قصد ازدواج ندارم اقای ارمان خان دیگه هم نمیخوام نزدیک بشی لیوان اب رو گذاشتم روی میز عسلیه ی کار تختش ......
- چرا اون وقت ؟
- همین که شنیدی من قصد ازدواج ندارم .....
نیشخند زد ......
- تو که میخوای تا یه ساعت پیش با پرهام ازدواج کنی ؟
- اره اصلا میخوام فقط و فقط با پرهام ازدواج کنم اون حدا اقل جسارت داره که چند بار ابراز علاقه کرده نه اینکنه مثل تو فقط به خاطر خود و خواهی و هوس .....
اشک هام نذاشت ادامه ی حرفم رو بزنم ...
یادم اون گریه های پنج سالم میافتم قلبم اتیش میگیره ..
- ساحل چی داری میگی کی گفته من تو به خاطر هوس میخوای ؟ من تو رو فقط و فقط به خاطر خودت میخوام .......
بلند شد از روی میز جعبه ی دستمال کاغذی رو اورد ....
یه دونه کند دادم دستم ....
- بیا اشک هاتو پاک کن .....
دستمال رو با حرص ازش گرفتم .......
تو اون وقتی که من داشتم روانی میشدم کجا بودی ؟ یا اون موقعی که فقط فقط به خاطر عشق تو میخواستم خود کشی کنم کجا بودی ؟
اومد نزدیک تر ولی با فاصله نشست ......
- میدونم اخلاقم تنده ..... میدونم مغرورم ..... میدونم هیچ کس به خاطر اخلاق گندم حاضر نیست باهام ازدواج کنه ولی تو خانومی کن قول میدم سر شرفم که خوشبختت کنم .......
دلم داشت ریش میشد ......... ولی نمیخواستم به همین راحتی بهش جواب بدم اونم باید به اندازه ای که من سختی کشیدم سختی و بد بختی بکشه .....
اشک هامو پاک کردم .......
- تو خواب ببینی من با تو ازدواج کنم اقا ارمان ......
سرش رو انداخت پایین .......
الهی قربونت برم نبینم ناراحت باشی همین که سرش رو اورد بالا دوباره اخم کردم ......
- ان قدر ازن خواستگاری میکنم تا جواب مثبت بدی این رو مطمئن باش که به همین راحتی دست از سرت بر نمیدارم ....... ازت خواهش میکنم دیگه گریه نکن باشه ؟
رفتم طرف کمدش یه تیشترت با یه شلوار لی برداشت .....
نکنه میخواد جلوی من عوض کنه .....
نا خودگاه دستم رو گذاشتم جلوی صورتم ..... با همون حالت گفتم :
- جلوی من عوض نکنی ها ......
با صدای بلند خندید .....
- ساحل تو چرا اینطوری شدی ؟ مگه من مرض دارم جلوی توی ترسو لباس هامو عوض کنم ......
دستم رو برداشتم ......
- برو بیرون سرم درد میاد ......
- چشم کاری داشتی صدام کن ......
یه نیم ساعتی دراز کشیدم یه ذره که سرم بهتر شد رفتم پایین ....
ارمان فرزاد داشتند بازی میکردن دانیال هم در حال شیطونی کردن بود تا من رو دید پرید بغلم ....
- سلام مامانم خوشگلم ؟
ارمان و فرزاد همزان سرشون رو اوردن بالا ......
فرزاد خندید ولی ارمان بهم اخم کرد .... حتما باز از دست دانیال ناراحت شد ......
- وای دانیال جدیدا خیلی سنگین شدی ها ؟ کمرم درد گرفت ....
نشستم روی مبل از دریا خبری نبود .....
- دانی خاله مامانت کجاست ؟
- داره غذا ها رو میکشه .....
زن عمو سرش رو اورد از تو اشپزخونه بیرون ........
- اقایون محترم بیاید شام ......
نگاهش به من افتاد ........
- اه تو بیدار شدی عزیزم میخواستم الان بیام بیدارت بکنم .....
لبخند زدم .....
- دانیال بریم شام که من دارم از گرسنگی میمیرم .......
یه جای خالی کنار دریا پیدا کردم که دانیال هم کنارم بشینه ....
چند جور غذا بود نمیتونستم کدوم رو باید بخورم چون همش خوشمزه بود ........
ارمان زیر چشمی نگاهم میکرد که ببینه چی میخورم اشاره کرد که برات بکشم .....
اهمیتی بهش ندادم وجدانم قبول نمیکرد که اذیتش کنم ولی خوب باید یه ذره ادب بشه ......
بعد از شام هر چی مامان بهم اصرار کرد که از جام تکون نخورم قبول نکردم .......
با دانیال ظرف ها رو از روی میز جمع کردم .....
مامان و دریا هم داشتند تو اشپزخونه ظرف ها رو جا به جا میکردن ......
- زن عمو بدید چای ها رو ببرم ؟
- نه گلم الان ارمان رو صدا میکنم بیاد بگیره ......
- نه اون داره میوه تعارف میکنه بدید من .......
یه خنده ی شیطونی کرد بهم ....اروم زیر گوشم گفت :
- خوب هواشو داری ها عروس خانم ......
- زن عمو ......
- جون زن عمو ببخشید ......
سینی چای رو بردم تو پذیرایی دانیال مثل گریه هی زیر دست و پا بود ....
ارمان تا دید سینیه چای دستم سریع اومد جلو .......
- تو چرا سینی به این بزرگی رو بلند کردی ؟
- سنگین نیست بذار خودم میارم ......
اروم گفت :
- هر وقت اومدم خواستگاری اون وقت خودت سینیه ی چای رو بیار ....
چشم هامو درشت کرد همزان دانیال محکم از پشت زد بهم نزدیک بود سینی ها از دستم ولو بشه روی زمین ..... ارمان سینی رو گرفتم از دستم
یه نگاه چپی به دانیال کرد .....
- چای ریخت روی دستت ؟
- نه ارمان تروخدا دعواش نکنی ها .....
- باشه فقط به خاطر شما ....
برگشتم طرف دانیال .....
- دانیال خاله سینی چای دستم بود ها چرا هل دادی ؟
- خاله حوصله ام سر رفته گفتم یه ذره بخندم ......
دستش رو گرفتم رفتیم روی مبل نشستیم اومد روی پام که بهاش بازی کنم ....
- خاله بازی کنیم ؟
اومدم جوابش رو بدم که ارمان گفت :
- عمو جون خاله سرش در میاد بیا بغل خودم باهات بازی میکنیم ....
دانیال دودل بود که بره یا نه ........
- بدو برو ببین میخواد چی بازی کنه .......
- چشم خاله قول میدی سرت زود خوب بشه ....
- اره عزیزم بدو برو .......
دریا یه جوری بهم نگاه میکرد انگار فهمیده بود یه خبرایی هست اخر سرم بهم چشمک زد و به یه طرف نگاه کرد .....
مسیر نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به ارمان نگاه میکنه .....

چه قدر قشنگ داشت با دانیال بازی میکرد خدایا یه مغز درستی بهم بده که بتونم فکر کنم تصمیم رو بگیرم .....

 

موهام رو اروم شونه کردم مثل جوجه تیغی شده بود ......
تو اینه به خودم نگاه کردم تمام خاطرات دیشب اومد تو ذهنم .....
شاید تمام این اتفاق ها خواب باشه ولی مگه میشه .....
حوله ام رو برداشتم گذاشتم تو حموم رفتم پایین وای چه بو های خوب و خوشمزه ای میاد اخ جون حتما صبری خانم قرمزه سیزی گذاشته .....
رفتم تو اشپزخونه مامان نبود ولی صبر خانم داشت سالاد درست میکرد ..
- سلام .....
با دست های گوجه ای برگشت .....
- سلام ساحل جان خوبی ؟ سرت بهتر شد .....
یکی دو تا از خیار های سالاد رو برداشتم گذاشتم تو دهنم ؛ با دهن پر گفتم :
- اره بهتر شد راستی مامانم کجاست ؟
- رفته بیرون کار بانکی داشت ......
- صبری خانم من که خیلی گرسنه ام نهار اماده نشده .....
- نه گلم تازه ساعت 11 نهار که این موقع اماده نمیشه .....
- باشه پس من میرم حموم ....
- برو فقط من ممکنه برم بیرون یه سر اشکال که نداره ؟
بیچاره از من اجازه میگرفت ..... چه قدر این پیر زن رو دوست داشتم یاد حرکت های قبلم میافتم چه قدر اذیتش کردم ....
- نه بابا صبری خانم چه اشکالی داره تشریف ببرید .....
لباس هامو برداشتم .....
یه تاپ خوشگل صورتی و با شلوارک سرخابی برداشتم با لباس های زیرم ......
رفتم تو حموم شیر اب وان رو باز کردم ......
چه قدر دلم میخواست الان برم تو استخر ولی دیگه نمشید چون کامل لباس هام در اورده بودم ......
یک و ساعت نیم سر دوش اب بازی کردم از بچگی عاشق این بودم که تو حموم فقط و فقط بازی کنم .......
موهامو و بدنم رو شستم ؛ شیر اب رو بستم خیلی ها اب خوردن ندارن اون وقت من دو ساعت دارم اب بازی میکنم .....
تمپایی خوشگل عروسکیم رو پام کرد .....
وای چه قدر سرامیک ها سره چند بار نزدیک بوده تو حموم با مخ بخورم زمین .....
دستم رو دراز کردم حوله ی لباسیم رو پوشیدم .......
تو اینه ی حموم خودم رو دید زدم چه خوشگل شده بودم ......
یاد حرف مریم افتادم که میگفت :
- خوش به حال شوهرت که تو مثل پنبه میمونی ......
پس با این حساب خوش به حال .....
عرق شرم اومد روی پیشونیم ....
ای ساحل بی تربیت چه حرف هایی میزنی .....
صدای در اومد با خودم گفتم حتما خیالات برم داشته ....
با خیال راحت موهام رو خشک کردم یه حوله ی کوچک هم انداختم روی سرم ....
صدای در حموم اومد انگار یکی داشت به در میزد ......
بیخیال شدم ولی مگه کسی خونه است ....
یا قمر بنی هاشم نکنه دزد اومده ...... دوباره صدای در حموم اومد .....
- کیه ؟
صدایی نیومد برو بابا ساحل خیالاتی شدی ببین عشق ارمان چه بلا ها که سرت نیاورده ......
حوله رو انداختم روی سرم اروم قفل در حموم رو باز کرد ....
پام رو از حموم گذاشتم بیرون یه سایه ای دیدم دوباره برگشتم حموم ...
با صدای بلندی گفتم :
- کی بیرون ؟ یا خودت بگو یا الان زنگ میزنم 110 ........
صدایی خنده ای اومد .....
- اخه ساحل چه حرف هایی میزنی ادم خنده اش میگیره تو موبایل نداری که ....... میشه بگی چه جوری میخوای زنگ بزنی ؟
خدا بگم چی کارت کنه ارمان نمیگه من سکته میکنم از ترس ......
- خیلی بیشعوری ارمان نمیگی من میترسم .........
صداش نزدیک تر شد ......
- الهی من بمیرم که تو نترسی ببخشید اومدم دیدم هیچ کس خونه نیست...... گفتم بیام نامزد خوشگلم رو ببینم
خدا نکنه تو بمیری اگه تو بمیری من هم میمیرم ..... از این حرفش خوشمان اومد ...... نامزد به قربانت عزیزم .......
- میگم میخوای بیام تو موبایلت رو بهم نشون بدی .......
غش غش خندید ......
رو اب بخندی بی ادب ؛ این چند روزه این چرا اینطوری شده بود .....
جوابش رو ندادم که مثلا از رو بره ولی اون بدتر کرد .....
- سکوت علامت رضایت پس اومد م یا الله ؟
از ترس این که واقعا نیاد تو دستگیره ی در رو گرفتم ولی پاهام گیر کرد به سطل اشغال تو حموم با کمر افتادم زمین ......
چون دمپایی ها هم سر بود شدت افتادنم شدید تر شد ......
- اخ .....
ارمان با خنده گفت :
- چی شد کوچلو ......
- ایی کمرم زهر مار کوچلو؛ افتادم زمین ....
با نگرانی گفت :
- جدی میگی یا داری شوخی میکنی ....
فکر کنم چند تا از مهره ها جا به جا شدن ...... الان حتما دیگه هیچ استخون و مهره ای نمونده ...
- نه خیر واقعا خورم زمین ای کمرم ......
- صبر کن الان میام کمک کنم .......
اومدم سریع از جام بلند بشم که درد کمرم نذاشت .....
الان سرش میندازه مثل خر میاد تو ها ....

 

- ارمان از جات تکون نمیخوری ها همش تقصیر تو ....
با خیال راحت خوابیدم به امید اینکه بازم فردا ارمان رو میبینم ...
با صدای ساعتی که گذاشته بودم از خواب بیدار شدم
با ذوق و شوق بلند شدم که حاضربشم داشتم از خوش حالی ذوق مرگ میشدم خدا یعنی واقعا قراره دو تایی بریم بیرون ......
یاد سوزن ازمایشگاه افتادم حالا من از سوزن میترسم چی کار کنم
یه مانتوی شیک مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای طرح دار .....
یه ارایش کمرنگ هم کردم که زیاد تو ذوق نزنه ....
کیفم رو برداشتم رفتم پایین .....
تو پله ها یادم افتاد که من دیشب با هاش قهر کردم ......
مامان تو اشپزخونه داشت چای میخورد بابا هم مثل هر روز داشت ورزش میکرد .....
بهشون سلام کردم .....
- مامان ارمان الان میاد دنبالم بریم بیرون ؟
بابا خندید ....
- الان هشت صبح میخواید برید بیرون ؟
- نه اول میخوایم بریم ازمایشگاه بعدش هم بریم بیرون .....
مامان سریع دو تا لقمه درست کرد داد دستم
- بیا بعد از ازمایشت بخور باشه دلت ضعف نره این رو هم بده ارمان ....
- باشه مامان گلم کاری نداری ؟
از بابا هم خداحافظی کردم رفتم بیرون ارمان خیلی ان تایم بود پس حتما الان رسیده .....
کفش هامو پوشیدم رفت دم در بله اقا رسیده سرش روی فرمون بود من رو ندید .....
در رو باز کردم سوار ماشین شدم ....
یه متر پرید .....
- سلام تو کی اومدی ؟
کیفم رو پرت کردم پشت ....
- همین الان اومدم ....
- خوبی عزیزم ؟
طوری باهام حرف زد که یعنی اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده .....
سرسنگین جوابش رو دادم ......
ماشین رو خاموش کرد کمربندش رو باز کرد کامل برگشت به طرف من
- ساحل میشه بگی دلیل این رفتار هات چیه ؟
سرم رو انداختم پایین .....
- کدوم رفتار ها ؟
صورتم رو اورد بالا ....
- وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن ......
زل زدم تو چشم های خوش رنگش
- چرا دیشب یه دفعه اینطوری شدی چرا الان ان قدر سر سنگینی هان بگو تا بدونم ؟
مثل بچه ها زدم زیر گریه .....
- من نمیخوام بری ؟
- تو فقط به خاطر همین موضوع از دیشب اینجوری هستی ؟
- اره .....
اشک هامو پاک کرد
- دیگه نبینم گریه کنی ها خیله خوب با هم میریم
مغزم سوت کشید با هم میریم .....
- من نمیخوام تو بری تو میگی با هم بریم واقعا که ؟
- اخه عزیز دلم من کلی کار دارم اونجا ؛ باید برم انجامش بدم که میخوام برای همیشه بیام ایران تو فکر میکنی من اگه برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم
- اره من میدونم تو اگه بری دیگه برنمیگردی .....
- این چه حرفیه اخه مگه من روانیم که تو رو ول کنم تو عشق من زندگیه منی اون وقت ولت کنم ......
با حرف هایی که زد احساس ارامشی پیدا کردم یه ذره اروم تر شدم ...
- قول میدی زود برگردی ؟
- اره قول مردونه میدم که زود برگردم
قول های ارمان واقعا قول بود .......
- خوب عروسک خانم دیگه بریم ازمایشگاه ؟
- اره بریم ......
حرکت کرد به طرف ازمایشگاه .
تمام مدت دستم تو دستش بود با این که نامحرم بود ولی نمیدونم چرا احساس گناه نمیکردم چون میدونستم دیگه اخرش برای خودمه ....
ولی تو ماشین بهش شرط کردم که همین یه دفعه باشه ......
ازمایشگاه خیلی شلوغ بود یعنی این همه ادم اومدن ازمایش بدن ...
روی صندلی نشستم ارمان رفت پذیرش تا کاری ازمایش رو انجام بده
به دور و اطراف نگاه کردم چه ادم ها های مختلفی اینجا بودن یکی فقیر یکی پولدار .....
ارمان بعد چند دقیقه اومد کنارم نشست .....
- ارمان یه چیزی بگم ......
- اره عزیزم بگو .....
- من از سرنگ ازامایشگاه میترسم ....
خندید بغل دستیمون چپ چپ نگاهش کرد
- کوفت به چی میخندی ؟
- واقعا میترسی ؟
- اره اون دفعه از ترس غش کردم رفتم زیر سرم .....
متعجب نگاهم کرد
- جدی میگی یعنی در این حد نگران نباش یه دفعه نمیذارم حتی یه ذره هم حالت بد بشه میام خودم بالای سرت ....
کاش ارمان همیشه ان قدر مهربون بمونه .....
نوبتمون که شد با هم رفتیم داخل ...
دستم ها از ترس یخ کرده بود میدونستم الان رنگم هم شد مثل دیوار
ارمان زیر گوشم گفت :
- ساحل برای چی میترسی اخه من کنارتم
پرستار رو به دو تامون گفت :
- خانم شما بیا پیشم من نامزدتون هم باید بره اون اتاق ...
ارمان دستم رو گرفت :
- من میخوام کنار خانمم باشه یه ذره استرس داره بعد از ازمایشش من میرم اون اتاق ....
پرستاره دو دل بود ولی قبول کرد که ارمان کنارم باشه .....
نشستم روی صندلی استینم رو داد بالا .....
ارمان کنارم ایستاد اروم زیر گوشم گفت :
- نترسی ها بهم قول میدم هیچی حس نکنی ....
اخه چرا دروغ میگی اقا ارمان مگه میشه ادم حس نکنه .....
پرستار سرنگ رو اورد طرفم یه چیزی محمکی به دستم بست تا رگش پیدا بشه ....
وقتی سرنگ رو وارد رگم کرد میخواستم جیغ بزنم که ارمان اروم صورتم رو برگردوند به ظرف خودش که نگاه نکنم .... تا به خودم بیام تموم شده بود .....
- پاشو عزیزم تموم شد این پنبه رو هم بذار روی دستت تا خونش بند بیاد ......
خدا یا شرکت ابروریزی نکردم جلوی ارمان پرستار رفت بیرون ....
- دیدی درد نداشت ؟
لبخندی زدم ......
- من میرم ازمایشم رو بدم تو همین جا بمون باشه فکر کنم یه ذره طول بکشه ......
ارمان رفت من رفتم تو ی همون سالن که انتظار نشستم تا بیاد ......
دستم هنوز هم داشت خون می یومد ......
رفتم یه پنبه ی دیگه گرفتم گذاشتم روش .....
یه یک ربعی منتظر ارمان موندم تا اومدم ......
تا ارنج پیرهن مردونه اش رو داده بود بالا چه قدر این تیپی هم بهش میاد
- ببخشید یه ذره طول کشی بریم ساحل جان ؟
- بریم ......
سوار ماشین شدیم کمربند خودش و من رو بست ...
- خانم کجا بریم ؟
- نمیدونم هر جا دوست داری
ساعت رو نگاه کردم ساعت 5/9 بود .....
-نه دیگه تو بگو هر جا دوست داری بریم ؟
یه ذره فکر کردم دلم میخواست برم پاساژ هر وقت که میخواستم برم یا تنها میرفتم یا با مریم ولی الان دوست داشتم که با ارمان برم .....
- بریم پاساژ؟
- بریم کدوم پاساژ؟
- اون پاساژ قبلیه که قبل از رفتنت با هم رفتیم .....
شیطون خندید
- همون پاساژی که من برای سوگل پیرهن مشکیه رو گرفتم
ای که چه قدر من اون روز حرص خوردم یاد اون موقع می افتم تمام بدنم میلرزه .....
- کوفت خنده داره اره همون پاساژ .....
یه اهنگ با حال گذاشت خودشم شروع کرد به خوندنش ......
جلوی یه مغازه نگه داشت رفت دو تا پلاستیک پر خوراکی خرید ....
وقتی برگشت بهش گفتم:
- وای چه خبره چرا ان قدر خوراکی خریدی ؟
یه اب میوه با یه کیک باز کرد داد دستم ....
- بیا این رو اول بخور بعدش اگه خواستی میتونی اون چیبس و پفک ها رو هم بازی کنی .... چون معده ات خالیه گفتم .......
چه قدر از این که به فکرم بود خوش حال بودم ؛ باز برای خودش هیچی نخریده بود
- ارمان خودت چی ؟
- من نمیخورم عزیزم تو بخور ......
دلم نمی یومد من بخورم اون نگاه کنه قبل از این که دهنی کنم بهش تعارف کردم .....
- بیا ارمان یه ذره بخور میدونم تو دهنی دوست نداری اول بهت تعارف کردم .....
- کی گفته من دوست ندارم تو بخور اخرش من میخورم ....
وا این که هیچ وقت دوست داشت دهنی کسی رو بخوره چرا یک دفعه ان قدر فرق کرده بود ......
یک ذره از ابمیوه خوردم دادم به ارمان اونم بدون هیچ حرفی با نی دهنیم ابمیوه رو خورد
- ارمان تو که قبلا دوست نداشتی دهنیه کسی رو بخوری ؟
- قبلا فرق داشت ولی الان فقط دوست داری چیزی رو بخورم که قبلش از اون خورده بودی ....
مثل پسر های دیگه بلد نبود احساسی حرف بزنه باید به اخلاقش عادت میکردم 5 ساعت بد اخلاق بود 5 دقیقه خوش اخلاق ....
ای ساحل خانم تو عاشق همین بد اخلاقیش و مغرور بودنش شدی
ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد پیاده شدیم ......
چه قدر اون دفعه که با هاش اومدم غمگین بود ولی الان خدا رو هزار بار شکر میکنم که قرار مرد زندگیم باشه ...
با هم سوار اسانسور شدیم رفتیم طبقه ی بالا .......
بدون این که به من بگه و از من مشورت بخواد دستم رو کشید به طرف یه مانتو فروشی ......
- کجا داری میری ؟
- میخوام امروز برات کلی چیزی بخرم پس لطفا هر چیزی رو که دوست داری انتخاب کن .....
دو سه ساعتی تو پاساژ بودیم به پلاستیک های تو دستم نگاه کردم
دیوانه چه قدر چیزی خریده بود اصلا توجه نمیکرد که به احتیاج دارم یا نه فقط میخرید .....
5 تا پلاستیک بزرگ دست من ......
شش هفتام دست ارمان بود همه ی خرید ها رو برای من کرده بود
یادم باشه قبل از رفتنش بیام براش چیزی بخرم .....
- ارمان من گرسنه امه .....
- جدی میگی چرا پس زود تر نگفتی الان زود نیست بریم نهار بخوریم
سرم رو تکون دادم که یعنی نمیدونم .....
یه لبخند خوشگل زد
- یعنی این که بریم دیگه اره شکمو چه زود گرسنه ات شد .....
کیفم رو زد به شکمش .....
- خودت شکو هستی من به این لاغری ....
- بهت گفته بودم من زن توپول دوست داری ها از مالزی که برگشتم باید توپول شده باشی ها ....
با حالت نازی گفتم :
- نمیخوام .......
بعد از این که نهار خوردیم من رو برد خونه هر چی بهش اصرار کردم که بیاد تو نیومد انگار از مامان و بابا خجالت میکشید ......
ازش پرسیدم جواب ازمایش رو کی میدن گفت دو سه روز دیگه ....
روی تخت دراز کشیده بودم داشتم رمان میخوندم ولی تمام حواسم به جواب ازمایش بود امروز قرار بود ارمان بره جواب رو بگیره ، نمیدونم چرا ان قدر استرس گرفته بودم .....
به ساعت نگاه کردم
یعنی الان رفته ارمایش رو بگیره یا نه؟؟؟؟؟
چرا پس نمیاد نکنه جواب ازمایشمون مشکل داره ؛ خدایا خودت کمک کن ....
هر چی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود .....
دوباره دراز کشیدم روی تخت زل زدم به سقف ......
صدای زنگ خونه اومد سریع بلند شدم از پشت پنجره دیدم ارمانه ....
لباس هام خوب بود یه شال انداختم سرم ...
منتظر موندم تا بیاد بالا قرار بود ازمایش رو بگیره سریع بیاد بالا ....
بعد از چند دقیقه اومد تو اتاق ......
لباس هاش بهم ریخته بود یه اخم کوچلو هم روی پیشونیش بود ....
نا خودگاه ذهنم رفت طرف ازمایش دیدی گفتم ساحل خانم حتما ازمایشمون مشکل داره
پیرهنش از تو شلوارش زده بود بیرون موهاش بهم ریخته بود
- ارمان چه شده ؟ جواب ازمایش رو گرفتی ......
سرش رو تکون داد چند تا صلوات تو دلم فرستادم .....
- خوب جواب ها چی بود ؟
دستش رو کرد تو جیبش کلافه به نظر میرسید
- ده بگو دیگه کشتی من رو ؟
- ساحل من و تو نمیتونیم هرگز ....... هرگز ..... هرگز ....
عرق سرد روی پیشونیم رو پاک کرد دل و رودم از ترس داشت مییومد بالا ....
نشستم روی تخت ...
- هرگز چی ؟ تروخدا حرف بزن دارم میمیرم .....
- ساحل میدونم الانه شوکه زده میشی اما ما دیگه نمیتونیم هرگز
باز به این جاش که رسید سکوت کرد شیطونه میگه خودم برگه های ازمایش رو از تو جیبش در بیارم ......
- نصفه جونم کردی بگو دیگه ؟
یه خنده ی قشنگی اومد روی صورتش ...
- من و تو دیگه هر گز نمتونیم از هم جدا بمونیم چون جواب ازمایش ها هیچ مشکلی نداشت ....
اومد جلو خودش رو انداخت روم که بغلم کنه از روی تخت جا خالی دادم اونم محکم افتاد روی تخت ....
بیچاره از این سرعت عمل من تعجب کرد فکر کردی من میذارم تو قبل از محرم شدنمون به من دست بزنی بچه پرو ....
دستم رو گذاشتم روی قبلم
- خیلی مسخره هستی ارمان نمیگی سکته میکنم .....
با ژ ست خاصی گفت:
- قشنگ فیلم بازی کردم نه ؟؟؟؟
وای خدا ممنونم ازت نمیدونم چه جوری شکر کنم .....
- مسخره همه رو فیلم بازی کردی صبر کن اقا ارمان به منم میرسه
با خوش حالی گفت :
- وای ساحل من و تو میتونیم ازدواج کنیم نمیدونی از خوش حالی چه اتفاقی افتاد تصادف کردم
دستم رو محکم زد گذاشتم روی گونه ام
- خاک بر سرم تصادف کرردی ؟ با چی ؟ پس بگو برای چی لباس هات ان قدر داغونه ....
- اره از خوش حالی زدم به یه ماشینه اونم شروع کرد به دعوا کردن با من حالا بگوجالبش کجا بود ؟
پسره ی روانی تصاذف کرده اون وقت میگه جالبه .....
با هیجان گفت :
- وقتی تصادف کردم اصلا به اون شخصی که زدم نگاه نکردم تمام حواسم به تو بود که چه جوری این خبر رو بهت بدم از ماشین پیاده شدم بگو اون شخصی که بهش زدم کی بود ؟
ان قدر با مزه و هیجان تعریف میکرد که تمام عصبانیتم رو فراموش کردم
- نمیدونم کی بود ؟ نمیتونم حدس بزنم
- اون پسره ی سر امتحان من که تو داشتی از روش تقلب میکردی یادته ؟
یه ذره فکر کردم اهان همون رو میگه که داشتم تقلب میکردم یه دفعه دیدم بالای سرمه ..
- ارمان یادمه اون خوشگله چشم هاش رنگی بود ....
اخم کرد
- بله بله نشنیدم چی گفتی ؟
هیچی به خودم ادرس دادم که بفهمی شناختمش .....
- خلاصه من رو دید شروع کرد به احوال پرسی کردن یادش رفت به پلیس زنگ بزنه من دیدم یارو هی استاد استاد میکنه گفتم ببخشید من دانشگاه کلاس دارم زود فرار کردم اومدم پیش تو .....
- پس چرا لباس هات ان قدر داغونه ....
- خودم از قصد اینطوری کردم تو بترسی ....
متکا رو برداشتم محکم زدم تو صورتش
- صبر کن دارم برات اقا ارمان .....
بلند شد از جاش .....
- وای ساحل دلم میخواد برام یه کامیون بچه بیاری ؟
سرم رو انداختم پایین نمیدونم چرا ان قدر ازش خجالت میکشیدم
- اخی پیشو کوچلو خجالت کشیدی باید اون موقع ای خجالت بکشی که خواستیم با هم .....
نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه متکا رو پرت کردم طرفش ....
- چه قدر تو بی ادبی ارمان
- بی ادبی از خودتونه همسر عزیزم ....
- لوس
- خوب دیگه من بر م بلیط گرفتم برای پس فردا ..... باید کار هامو انجام بدم ....
ناراحت شدم چه جوری دوریش رو تحمل کنم .....
- یعنی پس فردا میخوای بری ؟
- اره عزیزم ولی زود برمیگردم بلیط برگشتم رو برای یه هفته ی دیگه گرفتم .... راستی ساحل من و تو قبل از رفتنمون باید محرم بشیم ....؟
چشم هام گرد شد .......
محرم بشیم ؟ خوب این چه کاریه بعد از اومدنش عقد میکنیم دیگه 
هر چی سعی کردم از تصمیمش منصرفش کنم قبول نمیکرد من نمیدونم چه معنی میده حالا قبل از رفتش محرم بشیم .....
- ارمان من نمیدونم تو چرا این تصمیم رو گرفتی خوب این چه کاریه بعد از این که تو اومدی جشن عروسی میگیریم دیگه .....
با صدای بلندی گفت :
- نوچ نمیشه من همین الان میرم با عمو صبحت میکنم بعد از ظهر بریم عقد کنیم .....
- ارمان چرا حالیت نیست میگم بعد از اومدنت عقد میکنیم دیگه ....
دست هاش گذاشت روی صورتش با همون حالت گفت :
- ساحل من دیگه تو رو به چشم خواهر نمیبینم میخوام موقعه ی رفتن ازت خداحافظی کنم بعدش تو دوست داری گناه کنیم ؟
این رو که راست میگفت ما نامحرم بودیم پس گناه میکنیم با عشق به همه دیگه نگاه میکنیم .....
- نه دوست ندارم گناه کنم ....
- خیلیه خوب صبر کن من برم با عمو صبحت کنم برمیگردم باشه ...
از سر ناچاری قبول کردم از یه طرفی از بابا و مامان خجالت میکشیدم نره بگه ساحلم هم موافقه ....
لباس هاشو مرتب کرد شونه ی منم برداشت موهام رو صاف کرد
یه لبخندی به من زد رفت پایین ....
ای خدا بگم ارمان چی کارت کنه که برای ادم ابرو نمیذاری خوب یه چند روز صبر کن دیگه ....
داشتم به این فکر میکردم که چرا ان قدر ارمان عجله داره .....
بعد از چند دقیقه اومد بالا .....
- بفرما عمو هم راضی شد بعد از ظهر میام دنبالت که بریم ....
- نه دیگه تو نیا من خودم با مامان و بابا میام فقط کجا بیایم ؟
- نمیدونم میخوایید بیاد خونه ی ما به عاقد هم میگم بیاد اونجا .....
ای خدا من که هنوز لباس نخریده بودم هیچ کاری هم که انجام ندادم ....
- ارمان من که لباس نخریدم ؟
- عزیزم لباس میخوای چی کار کنی اخه بذار هر وقت خواستیم عروسی بگیریم یه دفعه بگیر ساحل یه ذره درک کن تحملم دیگه تموم شده من یه پسرم نمیتونم خودم رو کنترل کنم تو هم که ماشالله میگی تا محرم نشدیم حق نداری به من دست بزنی .....
خدا به داد من برسه که محرم بشیم میخواد من رو بکشه ....
- خیله خوب بابا ساعتش رو برام اسمس کنم باشه ....
کلید ماشین رو از روی تخت برداشت
- کاری نداری گلم ان شالله بعد ار ظهر که محرم شدیم حسابی به خدمت میرسم ....
- بچه پرو برو زود تر به زن عمو زنگ بزن بیچاره الان سکته میکنه ....
نمیدونستم به کدوم کار باید برسم برم حموم یا ارایشگاه ...
مامان رو صدا کردم تا اون یه ذره بهم کمک کنه
در زد اومد تو
چشم هاش پر اشک بود
- اوا مامان چی شده ؟
اشک هاشو پاک کرد
- وای ساحل یعنی تو ان قدر بزرگ شدی که میخوای عروس بشی .ای خدا
ای باباهمچین گریه کرد گفتم کی مرده
رفتم بغلش
- مامان خوشگلم خودت همیشه میگفتی دوست دارم زود عروس بشی
- اره عزیزم گریه ی خوش حالیه خوب حالا الان چی کار داری که برات انجام بدم ؟
- مامان لباس هامو اماده میکنی من برم حموم زود بیام بعدش برم ارایشگاه ...
- مگه میخوادید جشن بگیرد یا خبریه ؟
- نه بابا نمیدونم چرا این ارمان یه دفعه گیر داد باید عقد کنیم هیچ خبری نیست میخوام برم ارایشگاه ابرو ها رو یه ذره تمیز کنم مهون هم ندارن فقط خودمونیم
- باشه مادر پس برو زود تر حموم ...
یه نیم ساعتی تو حموم بودم حوله رو پیچیدم دور خودم سریع اومدم بیرون بیچاره مامان همه ی لباس هامو اماده کرده بود لباس هامو که پوشیدم رفتم پایین .....
مامان تو اشپزخونه بود
- مامان دستت در نکنه مانتو و لباس هامو اماده کردی ؟
- خواهش میکنم گلم الان به دریا هم خبر دادم که بعد از ظهر برن خونه ی زن عموت
- باشه مامانی کاری نداری من رفتم ؟
- خودت میری ؟
- اره کارم که تموم شد میام خونه که همه با هم بریم
سریع حرکت کردم به طرف ارایش مورد نظرم حالا خدا کنه وقت داشته باشه .....
این ارمان با این تصمیم های سریعش همه رو به دردسر میندازه ....
خدا رو شکر ارایشگاه زیاد شلوغ نبود
ابرو هام رو برداشت بهش گفتم هم یه ذره نازک تر کنه هم رنگش کنه که قیافه ام هم عوض بشه ....
بعد از ابرو نوبت به اصلاح صورتم رسید .....
هر دفعه سر این اصلاح اشک من در میومد .... کارش که تموم شد به صورتم نگاه کردم چه قدر رنگم باز شد ..... یعنی من ان قدر مو داشتم خودم خبر نداشتم
موهام رو هم یه مدل ساده ولی شیک درست کرد
- عزیزم لباست چه رنگیه که من همون رنگ ارایشت کنم
وای حالا لباس چی بپوشم
ولش کن حالا یه چیزی میپوشم دیگه
- نمیدونم خانم یه جوری ارایش کنید که به همه رنگ لباس بیاد ....
بیچاره خیلی روی صورتم کار کرد تا اون ارایشی رو که من دوست داشته باشم از اب در بیاد .....
کارم که تموم شد پول ارایشگاه رو حساب کردم اومدم بیرون موبایلم زنگ خورد
- جانم ؟
- سلام خانومی خوبی ؟ کجایی ؟
- مرسی خوبم ارایشگاه بودم
- اه میخوای بیام دنبالت ؟
- نه خودم ماشین دارم تو کجایی ؟
- من طلا فروشیم اومدم با اجازتون حلقه بخرم
خوبه فکر همچی رو هم کرده
- دست شما درد نکنه اقا ارمان راستی عاقد ساعت چند میاد ؟
- بهش گفتم ساعت 7 خونه امون باشه
به ساعتم نگاه کردم ساعت 5 بعد ار ظهر بود
- باشه پس من تا ساعت 6 میام
- باشه وای ساحل دعا کن کار هام تموم بشه من برم خونه دوش بگیرم
خندیدم
- اشکال نداره کثیفت هم خوشگله
- اه نه بابا نمیدونستم نمیخوام میخوام وقتی زنم بوسم کرد تمیز باشم
گر گرفتم هنوز محرم نشدیم شروع کرده ....
- باز بی ادب شدی کاری نداری ؟
- نه خانم خجالتی زود بیای ها
- باشه بای بای .....
پیش به سوی خونه .....
باورم نمیشد قرار تا یکی دو ساعت دیگه زن شرعی و قانونیه ارمان بشم

 

وقتی رسیدم خونه مامان و بابا جاضر نشسته بودن روی صندلی .....
مامان تا منو دید دوباره مثل صبح زد زیر گریه ، ای بابا من و ارمان که نمیخوایم بریم سر خونه و زندگیمون
بابا اومد جلو پیشونیم رو بوس کرد
- ماشالله چه خوشگل شدی دخترم ؟
- مرسی بابا جون شما حاضر شدید ؟
- اره دیگه دیر میشه ها
نیم ساعت مونده بود به 6 سریع رفتم بالا ....
سرم رو کردم تو کمدم تا یه چیز خوب برای امشب پیدا کنم چه چیزی میخواستم که نه باز رسمی باشه نه زیاد معمولی ....
مشغول پیدا کردن لباس بودم که دریا به گوشیم زنگ زد
موبایل رو بردم طرف گوشم ولی حواسم به لباس هام بود
- جانم دریا ؟
صدای سر و صدا میومد
- الو ساحل سلام خوبی /؟
- سلام دریا جان مرسی کجایی ؟
- من خیابونم اومدم برای خودم لباس بگیرم یه پیرهن خیلی خوشگل دیدم برای تو میخواستم ببینم برات بگیرم یا نه ؟
وای کاش از خدا چیز بهتری میخواستم با ذوق گفتم :
- وای اره تروخدا بگیر از اون موقع سرم تو کمده چیزی مناسبی برای امشب پیدا نکردم
- باشه پس من الان میرم میارم خونه ی عمو تو زود تر بیا تا قبلا از مراسم بپوشی
- باشه باشه اومدم فقط سایزم رو درست بگیری ها نمیخوام زیاد گشاد باشه
- باشه عزیزم فعلا کاری نداری ؟
- نه بای
ای خدا شکرت ه داره کار هام یکی یکی جور میشه
ان قدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم لباس چه رنگیه که کفش با خودم ببرم
خدا کنه لختی نباشه که اصلا نمیشه جلوی این ارمان لباس ناجور پوشید
یه ذره رژم رو پرنگ تر کردم بقیه ی ارایشم سر جاش بود؛ یه مانتوی شیک قهوه ای پوشیدم که سر استینش هاش طلایی بود
کوتاه بود ولی خیلی خوشگل بود ان شالله که ارمان یه امشب رو غیرت بازی در نیاره یه شال طلایی هم انداختم روی سرم شل انداختم تا موهام خراب نشه ......
ست گردنبد و گوشواره ها رو هم انداختم ....
دو تا کفش پاشنه بلند برداشتم گذاشتم تو کیفم یکیشون مشکی بود یکیشون طلایی حالا هر کدوم که به لباسم خورد اون رو میپوشم ....
سرم تو کیفم بود که صدای در اومد
- بفرمایید
فکر کردم مامان بود ولی نه صبری خانم بود ای جونم چه تیپ فشنی زده بود
یه مانتوی سرمه ای گشاد پوشیده بود با یه شال کمرنگ ابی .....
- اجازه هست دخترم ؟
- بله وای صبری خانم چه خوشگل شدید
- بله پس چی فکر کردی عقد دخترمه
رفتم جلو صورتش رو بوس کرد
- وای مادر رژت پاک شد
- عیبی نداره دوباره میزنم جانم با من کاری داشتید ؟
- اره میشه یه ذره ارایشم کنی ؟
خنده ام گرفت ولی خودم رو کنترل کردم که یه وقت ناراحت نشه
- بیاید بشینید روی تخت الان یه ارایش خوشمل میکنمتون .....
اول یه ذره کرم پودر زدم روی صورتش ..... سفید که شد شروع کردم به ارایش کردن یه خط چشم نازک براش کشیدم
ریمل و رژ گونه و در اخر هم یه رژ قرمز براش زدم ؛ حسابی قیافه اش تغیر کرد
- صبری خانم فکر کنم امشب ارمان من رو با شما اشتباه بگیره
- راستی میگی مادر یعنی ان قدر مثل تو خوشگل شدم
- اوهوم خیلی خوشگل شدید
لپم رو بوس کرد رفت پایین چه قدر به این پیر زن مهربون مدیون بودم
لوازم ارایش رو جمع کردم گذاشتم کیفم ...
دوربین عکاسیم رو هم گذاشتم هر چند ارمان خودش چند تا دوربین داشت ولی حالا ضرر که نمیکنم چند تا هم با دوربین خودم عکس بگیرم
شالم رو صاف کردم رفتم پایین
مامان چادرش رو انداخت روی صورتش
- ماشالله ماشالله فکر کنم امشب ارمان نتونه دیگه خودش رو کنترل کنه از بس که جیگر شدی
- اه مامان از این حرف ها جلوش نزنی ها
سوار ماشین شدیم من و صبری خانم پشت نشستیم مامان هم جلو نشست
بابا یه اهنگ شاد گذاشت
صبری خانم هم شروع کرد دست زدن انگار داشتن عروس دهاتی میبردن
خنده ام گرفت
- بابا یه ذره اهنگ رو کم کن داره نگاهون میکنند
- خوب دخترم نگاه کنن ولشون کن
رسیدم دم خونه ی عمو این ها .....
- خوب خانم ها شما زود تر برید تا من ماشین رو پارک کنم
کفش هام از پام در اوردم رفتم تو
زن عمو تا من رو دید پرید بغلم
- الهی ساحلم خیلی ناز شدی ؟ خوش اومدی عروس گلم
با مامان و صبری خانم هم روبوسی کرد از دریا خبری نبود انگار هنوز نرسیده بودن
دور و اطراف رو نگاه کردم ارمان رو ندیدم
با خجالت گفتم :
- زن عمو ارمان نیومده ؟
- همین الان پیش چای شما اومد نفهمید چه جوری رفت تو حموم هر چی بهش میگم تمیزی میگه نه ؟
یاد حرفش افتادم کله خراب حتما باید حرف حرف خودش باشه
زن عمو با قیافه ی با مزه ای گفت :
- وای ساحل جان یه زحمتی برات دارم
- چی هر چی باشه انجام میدم
- ارمان به من گفت لباس هاش اماده کنم ببرم دم حموم بهش بدم ولی من وقت نکردم میشه تو این کار رو بکنی ....
-اخه من نمیدونم لباس هاش کجاست ؟
- تو اتاقشه عزیزم بری پیدا میکنی ....
مامان و صبری خانم ریز ریز خندیدند ای بابا هر چی کار سخته میدن به من بد بخت
خوب زن عمو اون همین طورش خطر ناکه چه برسه به این که تو حموم هم باشه
رفتم بالا تو اتاق درش رو باز کردم وارد شدم
چشمم افتاد به دیوار یه عکس بزرگ از من زده بود تو اتاقش ... این عکس رو کی از من گرفته بود که خودم نفهمیده بودم هر چی فکر کردم چیزی یادم نیومد....
کت و شلوارش روی تخت بود خوب پس من قراره چه لباسی ببرم ...
یه دفعه یادم افتاد پس بگو چرا مامان و صبری خانم داشتند میخندیدند ...
حالا من از کجا بدونم لباس های زیرش کجاست
یکی یکی در کمد ها رو باز کردم ولی نبود از زن عمو هم رو.م نمیشد برم پبرسم
چون در اتاق باز بود صدای ارمان رو شنیدم که گفت :
- مامان پس این لباس های من چی شد ؟ بدو بابا الان ساحل میرسه من هنوز تو حموم .....
خوب حالا صداش بره پایین ابروی من بره ......
یه کمد بیشتر نبود احتمال دادم که باید هون کمد باشه ...
اخش بله همینه ببین تروخدا مثل دختر ها چه جوری لباس هاش رو چیده .....
خوب دختر نشد مگر نه کلی ست خوشگل میچید تو کمدش ....
یه دونه از لباس زیر هاش برداشتم گذاشتم لای حوله یه تیشرت هم برداشتم که قبلا از این که پیرهنش رو بپوشه تنش کنه پیرهن اصلیش خیس نشه ......
با ترس در حموم رو زدم .....
بدون این که بیاد بیرون از همون جا گفت :
- وای مامان چه قدر دیر اوردی بیارش تو .....
همین کم مونده ببرمش تو یه ذره سرم رو بردم تو انگار یه در دیگه تو بود پی بگو چرا میگه بیارش تو،،،، ببین ساحل خانم چه قدر زود قضاوت کردی
رفتم تو چه حموم خوشگلی داشتند بوی انواع شامپو ها میومد در زدم
- صبرکن مامان یه لحظه اومدم
شیر اب رو بست چون صدای اب کاملا قطع شد
قلبم تند تند میزد نکنه لخت بیاد بیرون عجب غلطی کردم اومدم ها کاش همون خود زن عمو می یومد .....
تو فکر بودم که یه دفعه دستش اورد بیرون
- مامان حوله ام رو بده .....
حوله رو دادم بهش الان من رو ببینه سکته میکنه حتما از خوش حالی
- مامان گلم چرا ان قدر لباس ها رو اوردی الان ساحل میاد من هنوز حاضر نشدم
چون جوابی نشنید دوباره گفت :
- وا مامان لال شدی خدای نکرده
سایه اش رو میدیم که داشت موهاش رو خشک میکرد
دوباره دستش رو دراز کرد .....
- مامان لباس هام رو هم بده ....
بهش دادم ولی انگار پشیمون شد
- بذار بیام همون بیرون بپوشم
اومد بیرون تا چشمش به من افتاد همه ی لباس ها از دستش افتاد زمین خیس شد
با لکنت گفت :
- تو تو اینجا چی کار میکنی ؟ کی اومدی ؟
یقه ی حوله رو باز گذاشته بود حواسم پرت شد ....
سرم رو انداختم پایین
با دست خیس صورتم رو اورد بالا
- تو نمیگی این طوری میای جلوی من کار دستت میدم ....
منظورش قیافه ام بود که عوض شده بود م
- بیا بیرون دیر شد
با شیطونی تموم گفت :
- بفرمایید حموم خوش میگذره ها
تمام تلاشم رو میکردم که به یقه ی بازش نگاه نکنک ولی مگه میشد ...
اونم مثل من خیلی عوض شده بود به قول ما دختر ها صورتش رو 12 تیغ کرده بود ....
- بی ادب
- ان شالله بعد از محرم شدن در خدمتیم
- ارمان بابا بیا بریم الان عاقد میاد من و تو همین جا واستادیم
غش غش خندید
- الان عاقده میگه این ها چه قدر فعالن قبل ار محرم شدنشون با هم رفتم حموم
لپ هام از خجالت قرمز شد
- ارمان ترو خدا الان مامانت میاد بالا زشته فکر های ناجور میکنه
- باشه بابا لپ گلی حالا من چی کنم لباس هام افتاد زمین خیس شد
از بس گیجی دیگه معلوم نیست حواست کجاست
- میگم فکر کنم باید بری یک دونه دیگه از این ها بیاری
به لباس زیرش اشاره کرد بعد با تموم بدجنسی گفت :
- میگم شیطون چه خوش رنگ اوردی میری باز برام بیاری ؟
- گمشو بی ادب من رفتم بیرون حوله تنته که بیا برو خودت بردار ....
مستقیم رفتم پایین صبری خانم و زن عمو داشتند میوه و شیرینی ها رو میچیدند .....
مامان هم روی مبل نشسته بود رفتم مبل روبه روش نشستم
صبری خانم چشمش افتاد به من
- اوا مدار صورتت چرا ان قدر قرمز شده ؟
ای وای اصلا حواسم به قرمزیه صورتم نبود ....
مامان و زن عمو بلند زدن زیر خنده ؛ خدا بگم چی کارت کنه که ابروم رو بردی ارمان .......
بعد از چند دقیقه ارمان از بالا صدام کرد
یا خدا اگه من دیگه پام رو تنها بالا گذاشتم پسریه ی بی حیا ....
خودم رو زدم به اون راه که هیچی نشنیدم ولی ارمان دوباره صدام کرد
مامان با تعجب گفت :
- ساحل گوشات نمیشنوه حنجره ی ارمان پاره شد بس که صدات کرد پاشو ببین چی کارت داره ...
ای خدا عجب بد بختی گیر کردیم ها اگه نمیرفتم خیلی ضایع بود مجبور شدم برم بالا ....
دم اتاقش که رسیدم سرم رو کردم بالا گفتم :
- خدایا خودم رو می سپرم بهت !!!!


با اخم رفتم تو ....
لباس هاش رو پوشیده بود ... خوب حالا خدا رو شکر که لباس هاشو پوشیده
با خنده گفت :
- میای این کراوات رو برام ببندی ؟
- حالا کراوات میخوای چی کار کنی ؟
ابرو هاش رو داد بالا
- میخوام عکس هامون خوشگل بشه
رفتم جلو کروات رو براش بستم نفس هاش که صورتم میخورد یه جوری میشدم سعی میکردم اخم کنم که متوجه نشه
کروات رو کامل بستم اومدم عقب
- حالا اجازه هست من برم پایین
- اه کجا بری هر وقت عاقد اومد با هم میریم راستی چرا مانتوت رو در نمیاری
گفت مانتو یاد لباس افتادم پس چرا دریا نیومد اخه....
- منتظر دریام قرار برام پیرهن بیاره
- خوب پس تا بیاره میای این موهای من رو خشک کنی از موهای خیس بدم میاد
با حالت با مزه ای گفتم :
- مگه خودت دست نداری اقا ارمان .....
با حالت دخترونه ای گفت :
- هیش حتما باز میخوای بگی تو نامحرمی ....
- ارمان بذار برم پایین زشته الان میگن این دو تا چی کار میکنند بالا ....
جدی شد
- خودت میدونی نه مامان من از این حرف ها میزنه نه مامان تو پس بیخودی برای چی نگرانی ؟
- ارمان
- خیلی خوب بابا تسلیم بیا برو پایین ولی وای به حالت اگه بعد از عقد هم بخوای بهانه بیاری .....
اخ جون ازاد راست میگفت حالا بعد از عقد باید چه بهانه بیارم ....
- ما که رفتیم پایین بای بای .....
چشم هاشو درشت کرد
- بذار عقد کنیم یه بای بایی من به تو نشون بدم ....
خندیدم رفتم پایین ......
تو اشپزخونه کلی کار بود بیچاره زن عمو توی این چند ساعت کلی غذا درست کرده بود
تا چشمم افتاد به زن عمو نا خودگاه از ترسم گفت :
- میخواست کرواتش رو درست کنم ....
اومد جلو روی سرم رو بوس کرد
- دخترم قشنگم من که از شما دلیل نخواستم داری میگی ؟
- اخه میترسم شما و مامان فکر کنید ما داشتیم
دیگه ادامه ندادم .....
- عزیزم ما هیچ فکری نمیکنیم بعدشم اصلا میخوام شب اینجا نگهت دارم .....
- ای وای نه ترو خدا زن عمو از این حرف ها جلوی پسرتون نزنید ها دیگه ولم نمیکنه ....
- الهی قربونت برم ....
صدای زنگ اومد خوب خدا رو شکر که بلاخره این دریا خانم هم تشریف اوردن
رفتم تو پذیرایی کنار مامان نشستم دانیال بدو بدو اومد بغلم ....
- سلام خاله چه خوشگل شدی امشب ....
یاد اون اهنگه افتادم
- تو هم خوشگلی شدی گل پسر مامانت کو ؟
- داره با بابام حرف میزنه .....
بعد از چند دقیقه اومد تو فرزاد قیافه ی من رو وقتی دید با صدای بلندی گفت :
- به به عروس خانم گل خوبی خواهر زن جان ؟
- خیلی ممنون شوهر خواهر جان ....
دریا خندید اومد دستم رو گرفت
- بدو که دیر شد بریم لباس رو بپوش ....
- چه رنگیه ؟ چند گرفتی ؟
- طلایی رنگه فکر میکنم به پوستت بیاد .....
از پله ها رفتیم بالا دانیال هم مثل اردک دنبالمون اومد ....
- کدوم اتاق بریم ؟
- نمیدونم
داشتیم تصمیم میگرفتیم که کدوم اتاق بریم ارمان اومد بیرون
- به به سلام دریا خانم خوبی ؟ دانیال عمو خوبی ؟
- اه اه بابا بابا کت و شلوارش رو ببین چه خوشگله ؟
- ما اینیم دیگه دریا خانم راستی چرا تو راهرو ایستادید
دانیال زود تر از من و دریا گفت :
- دنبال اتاق میگردن اخه خاله میخواد لباس خوشگله اش رو بپوشه
چشم های ارمان برق زد
- بفرمایید تو اتاق بنده ......
دریا پلاستیک لباس رو برداشت رفتیم تو اتاق .....
من اومدم تو دریا در رو قفل کرد
ارمان از پشت در گفت :
- اه دریا چرا در رو قفل کردی ؟
- به دلیل زیرا ......
دریا لباس رو از تو پلاستیک در اورد الحق لباس خوشگلی بود ولی حسابی لختی .....
یه لباس طلایی حریر .....
- زود باش لباس هات در بیار بپوش .....
لباس رو گرفتم تو دستم
- دریا دستت درد نکنه ولی خیلی لختیه من روم نمیشه این رو جلوی ارمان بپوشم ....
- هیش بابا در بیار همچین میگی انگار هیچ وقت نمیخواد با این جور لباس ها ببنتت .....
- پس روت رو اون ور کن من مانتوم رو در بیارم پیرهن رو بپوشم .....
لباس رو پوشیدم ولی نتونستم زیبش رو ببندم
- دریا بیا این زیپش رو ببند
برگشتم دهنش همین طور باز موند
- وای چه خوشگله ساحل انگار برای تو دوختن نگاه کن ببین چه سلیقه ای دارم .....
اومد جلو زیپم رو بست .....
رفتم جلوی اینه راست میگفت کیپ تنم بود انگار برای من دوخته بودنش .....
- میگم ها کاش یه چیزی میخریدی برای روش بابا به جون خودم من روم نمیشه بپوشم اخه تو جلوش رو نگاه کن اگر لخت بیام که سنگین ترم ..........
- اه چه قدر غر میزنی به جای تشکر کردنته میدونستم برای همین یه شنل برات گرفتم ......
رفتم جلو دستم رو انداختم دور گردنش
- مرسی خواهر گلم جبران میکنم .....

صدای زنگ اومد از پنجره نگاه کردم عمو با عاقد بود
- وای دریا بدو بیا کمک شنل رو تنم کنم عاقد اومد
صدای کلفت ارمان از پشت در میومد که یه ریز میگفت :
- ساحل بذار منم ببینم
شنل رو پوشیدم موهام رو هم جمع کردم توش .....
دریا موهام رو دوباره تافت زد که باز نشه ....
- موهات چه جالب شده ارایشگر درست کرده
- اره بابا ما که از این هنر ها نداریم ....
بلاخره در رو باز کردیم ارمان و دانیال اومدن تو .....
ارمان وقتی من رودید لب هاش رو پیچوند
- پس چرا شنل تنته من گفتم میخوام ببینم .....
دریا زود تر از من گفت :
- ارمان جان بذار محرم بشید بعد میترسم اگه این جوری ببینیش بپری سه چهار تا بوس ابدار کنی جلوی من و بچم ....
دانیال با اون زبون جالب و بامزه اش گفت :
- مامان چرا عمو ارمان باید خاله رو بوس کنه .....
حالا یکی بیاد جواب این بچه رو بده ....
طرفش جلوش با لباس سختم بود ولی زانو زدم ....
مثل همیشه نمیخواستم ذهنش درگیر بشه
- مگه تو خوشگل میشی من بوست نمیکنم ارمانم چون من خوشگل شدم میخواد بوسم کنه البته بیخود میکنه ......
ارمان اومدجلو از شنلم گرفت
- بله بله چی گفتی .....
دریا دست دانیال رو گرفت
- پسرم الان یه دعوای حسابی میندازی این ها رو ....
رو کرد به من و ارمان گفت :
- ما میریم پایین شما هم زود بیاید ......
ارمان شیشه ی عطرش رو برداشت خالی کرد روی خوش ....
همونعطری رو که من دوست داشتم به قول خودم میریم یه فاز دیگه ....
- بریم ؟
شانلم رو صاف کردم کفش هامو. هم از تو پلاستیک دراوردم پوشیدم .....
با این کفش ها بازم قدم به این ارمان نمیرسه ......
چون دستم ها زیر بود از شنل گرفت دو تایی رفتیم پایین .....
- ارمان این پشت شنل رو بگیر الان با مخ میفتم زمین ها .....
- بیفت یه ذره بخندیم ....
- اه باشه پس من اصلا پشیمون شدم نمیخوام با تو ازدواج کنم .....
- غلط کردم مگه من مردم بذارم تو بیفتی .....
دانیال تا ما رو دید با صدای بلندی گفت :
- عروس داماد اومدن دست بزنید
همه ی نگاه ها برگشت طرف ما از زیر شنل همه چی رو میدیدم ......
زن عمو ته پذیرایی یه میز خوشگل چیده بود دو تایی رفتیم جلو نشستیم روی دو تا صندلی که برامون اماده کرده بودن .....
ارمان به باباش اشاره کرد که عاقد خطبه ی عقد رو جاری کنه ....
تمام مدتی که عاقد داشت خطبه رو میخوند به این فکر میکردم که چه قدر من دیوانه بودم ..... چه قدر اون پنج سال من زن قلابی ارمان رو نفرین کردم ...
با صدای عاقد به خودم اومدم
- عروس خانم باره سومه من دارم میپرسم وکیلم ؟
وای چه گندی زدم عاقد دو بار از من پرسیده بود ولی من فکر بودم اصلا نفهمیدم مهریه ام چی شد
دیگه بیشتر از این نباید معطلشون میکردم ......
- با اجازه ی مادر و پدرم و بزرگ تر ها بله ......
صدای جیغ و سوت گوشم رو کرد خوب حالا تعدادمون کمه اینطوری میکنند
ارمان همون لحظه ای بله رو گفتم دستم رو محکم گرفت ولی چون زیر شنل بود کسی متوجه نشد .....
ارمان همون بار اول جواب عاقد رو داد و با صدای کلفت و قشنگش جواب بله داد ......
کار های خطبه ی عقد که تموم شد عاقده رفت بیرون ......
مامان و بابا اومدن جلو صورت من و ارمان رو بوسیدند بعدش عمو زن عمو ....
دانیال پرید بغلم اروم شنلم رو زد کنار لپم رو بوس کرد
- خاله فردا برام یه دختر خاله میاری .....
ارمان حرف دانیال رو شنید صورتش رو اورد نزدیک من به دانیال گفت
- اره عمو عجی مجی میکنیم یه دختر خاله ی خوشگل تحویلت میدیم ...
صورتم قرمز شد
- ارمان زشته کی میشنوه ....
- خوب بشنون همه همین کار رو میکنند .....
دانیال از دست تو حالا نمیشد این حرف رو نزنی الان دیگه ارمان من رو ول نمیکنه .....
دریا و فرزاد هم اومدن برای ربوسی ....
دریا زیر گوشم گفت :
- مبارک باشه ان شالله امشب دیگه واقعا بزرگ میبشی .....
با اون کفش ها محکم زدم روی پاش ....صدای اخیش بلند شد
فرزاد اومد نزدیکش گفت :
-عزیزم چی شد ؟
دریا اروم گفت :
- هیچی ساحل باز وحشی شد
نزدیکمون که خلوت شد ارمان اومد نزدیک ترم ...
- میشه شنلت رو در بیاری خانمم ؟
چه قدر از این کلمه ی خانمم خوش میومد .....
- نوچ نمیشه
- دیگه برای چی ؟
- خوب مگه نمیبینی عزیزم نامحرم این جاست
به فرزاد اشاره کردم
- پس پاشو بریم بالا .....
ان قدر بلند گفت که همه شنیدن زن عمو اومد نزدیکم
- پاشو دخترم یه سر برید بالا تا موقع ی شام صداتون میکنیم
اروم گفت:
- ارمان میکشمت ابروم رو بردی
- نه زن عمو همین جا خوبه .....
اومد گنار گوشم گفت :
- دیگه به من بگو مادر جون باشه البته اگه قابل بدونی .... پاشو برو بالا این دل پسر من اب شد عکس هاتون هم همون جا بندازید .....
دیگه نمیتونستم روی حرف زن عمو حرف بزنم .....
- چشم مادر جون
ارمان رفت جلو پیشونی مامانش رو بوس کرد
- ایول مامان چه جوری راضیش کردی ؟
با خنده گفت :
- ارمان بفهم زیاده روی کردی یا باعث شدی دخترم ناراحت بشه دیگه نمیذارم بهش دست بزنی ها .....
- چشم قول میدم .....
دستم رو گرفت رفتیم بالا ....
دانیال بدو بدو خودش رو رسوند به من ...
- خاله کجا میری منم بیام ....
اخم های ارمان رفت تو هم
- اره عزیزم میخوام لباسم رو عوض کنم تو هم بیاد ....
چند تا پله رو نرفته بودیم که صدای دریا اومد
- پسرم کجا داری میری ؟
دانیال با شیرین زبونی گفت :
- دارم با خاله میرم تو اتاق عمو ارمان .....
اومد بالا دست دانیال رو گرفت
- پسرم گلم اون ها میخوان برن لباس هاشون رو عوض کنند تو کجا میری ؟
اه حالا یه فرشته ی نجات هم داریم اونم دریا خانم ازمون گرفت
- دریا چی کارش داری بابا ولش کن؟
- یه نگاهی ارمان بکن اخم هاش تو همه برید نامزد بازی تا موقعه ی شام
ارمان با خنده جواب دریا رو داد
- اخ جون بریم بالا ......
به اتاق که رسیدیم من اول واردش شدم بعدش خودش اومد تو در رو هم پشت سرش قفل کرد .....
یا قمر بنی هاشم در رو برای چی قفل کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
عین جوجه ای که گیر یه گربه افتاده شروع کردم به لرزیدن ....
ارمان اومد نزدیکم ......

 

رفتم عقب چسبیدم به تختش .....
- ساحل میشه بگی من شبیه چی هستم که تو ان قدر از من میترسی بابا مگه میخوام چی کارت کنم که رنگت پرید ؟
راست میگفت مگه قرار بود چه اتفاقی بیفته که من میترسیدم اومد کنارم روی تخت نشست .....
- حالا دیگه رسما برای خودم شدی ساحل خانم شیطون ؟
زبونم رو دراوردم بیرون
- کی گفته من شیطونم ؟
- بله راست میگی کی گفته تو شیطونی ولی بعضی اوقات یه ذره شیطون میره تو جلدتت
- ارمان
- جون ارمان لباتو اون طوری نکن که مقدمه ها شروع میشه ها ؟
دستم رو گذاشتم روی لب هام با همون حالت گفتم :
- شما تا بعد از عروسی هیچ مقدمه ای رو انجام نمیدید ......
خندید
- چرا اتفاقا میخوام مقدمه ها رو شروع کنم تا به بعد برسیم به مرحله های جالب .......
- ارمان اذیت کنی میرم پایین ها ؟
- عمرا اگه بذارم بری تو نمیخوای این شنلت رو در بیاری ما لباست رو ببینیم
- نه خیر نمیخوام اون وقت لباسم یا چیز های دیگه ؟
شیطون ابرو هاش رو انداخت بالا وای که دلم میخواست بپرم اون ابرو هاش رو بوس کنم .....
- ایول به ادم با هوش افرین خودت فهمیدی ؟
جوابش رو ندادم رفتم رو به روی اینه ایستادم موهام بهم خورده بود یه ذره صافشون کردم .....
نفس های ارمان به صورتم خورد از اینه دیدمش .....
از پشت بغلم کرد اروم شنل رو از دورم باز کرد .....
یه جوری شدم یه حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم این وقت این روز رو پیش بینی نمیکردم که ارمان بخواد بغلم کنه ..... اینم اینجوری ... با این لباسی که تنم بود

زیر گوشم گفت :
- بابا خوشگل چه قدر تو سفیدی من خبر نداشتم .؟؟؟؟...
دستش رو پس زدم ....
- ارمان برو عقب بابا زشته الان یه نفر میاد تو .....
خودش رو بیشتر بهم چسبوند
- عزیزم در قفله خیالت راحته راحت ....
نگاهم به تو اینه افتاد لپم ها شب بود رنگ گوجه ......
ارمان متوجه شد صورتش رو اورد جلو لپم رو محکم بوس کرد .....
از خجالت سرم رو انداختم پایین ....
- ارمان ترو خدا چی کار میکنی ....
با دستش سرم رو اورد بالا ....
- ساحل از چی خجالت میکشی بابا من همون ساحل شیطون خودم رو میخوام میخوای اصلا بد اخلاق بشم تا تو یه ذره شیطونی کنی ؟ یا میخوای برگردم به چند سال پیش بشم استاد بد اخلاق ؟

- نه خیر نمیخوام ...
دستش برو طرف موهام گره های موهام رو باز کرد ...
- چی میکنی ؟ چرا موهام رو باز کنی میخوایم الان عکس بگیریم ؟
- ای وای اصلا حواسم نبود بیا بشین روی تخت خودم درست میکنم
میخواد با این کار هاش سوژه بده دست بقیه که بالا چی کار کردید که موهات باز شده .....
نشستم لب تخت اونم نشست کنارم ...
پشتم رو بهش کردم تا موهام رو درست کنه با ارامش کامل موهام رو درست کرد ...
- تموم شد ؟
دستم رو بردم طرف موهام اره انگار درستش کرد .....
زانو زد جلوم کفش هامو از پام در اورد .....
- چی کار به کار کفش های من داری ؟
- پاهات قرمزه شد
چند دقیقه سکوت شد برگشتم ببینم داره چی کار میکنه که دیدم روی تخت دراز کشیده ....
- بیا پیش من ....
همین کم مونده بیام پیش تو بخوابم ....
- مگه نمیبینی تخت یه نفره است ؟ دو تایی که جا نمیشیم ....
- کم بهونه بیار ساحل خانم خودت میای یا بیام؟
من عاشق این پسر بودم حالا که عشق تو چشم هاش میبینم چرا باید خجالت بکشم ....
با یه دستم لباسم رو گرفتم بالا که بتونم برم روی تخت ......
وقتی دید دارم میرم کنارش چشم هاش شیطون شد ...
دست هاش از هم باز کرد
- بیا بغل عمو .....
با خجالت تمام رفتم با فاصله کنارش دراز کشیدم ...
یه ذره رفت عقب تر که من جا بشم با دستش من کشوند طرف خودش سرم روی قلبش بود ...
قلبش بدجوری تند تند میزد ...خدایا هیچ وقت این قلب رو از من نگیر
با احساس تمام روی سرم رو بوس کرد .....
دوست داشتم منم جواب احساساتش رو بدم ولی خوب خجالت میکشیدم ....
دستش رفت طرف دکمه های پیرهنش ناخوداگاه رفت عقب ....
- چی کار میخوای بکنی ؟
با اخم و تعجب نگاهم کرد .....
- هیچ کاری به خدا چرا اینطوری میکنی ؟
- برای چی میخوای پیرهنت رو در بیاری ؟
با صدای بلندی خندید .... نیشت رو ببند بچه پرو ...
- هیس چته به چی میخندی ؟
با خنده گفت :
- تو فکر کردی من میخوام .......
نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه ....
- بله همچین فکری کردم اگه پسر بدی بشی میرم پایین ها ....
-دیوانه ی خوشگل میخوام لباسم رو عوض کنم
با تعجب گفتم :
- برای چی لباس هاتو عوض کنی ؟
- همین طوری میخوام لباس اسپرت بپوشم جیگر بشم .....
از ته دل خندیدم خیلی با مزه گفت جیگر ...
- میخوام عکس بگیریم ....
محکم زد تو صورتش ....
- اه باز یادم رفت مگه این لباس و چیز های دیگه ات برای ادم حواس میذاره ....
پسریه ی بی ادب به همه جا هم دید میزنه چند بار به این دریا گفتم این لباسش ناجوره گفت نه .....
- تقصیر خودته ؟برای چی شنل رو باز کردی
- چون زنمی میخواستم ببینمت حالا بلند شو عکس هامون رو بگیریم ....
اول من بلند شدم بعشدم اون رفتم طرف در ....
- کجا میری ؟
- میرم دریا رو صدا کنم بیاد عکس بگیره ...
- نمیخواد صداش کنی من خودم میگیرم ... خر سرم میخوام یه ذره شیطونی کنم ...
اتاقش به قدر بزرگ بود که میشد با ژست های خاصی عکس بگیریم ......
چند تا عکس خوشگل از من گرفت ؛ منم ازش چند تا ازش عکس گرفتم سر هر عکسی ان قدر دلقک بازی در میاورد که من از خنده دلم رو میگرفتم ....
دست هاشو بهم مالید .....
- اخ جوش حالا نوبت عکس های دو نفریه ....
دوربینش رو تنظیم کرد اومد کنارم ایستاد .....
- خوب ژست اول اینه که لپ عمو رو محکم بوس کنی اماده ای ....
یک .... دو ...... سه ....
لپش رو با تمام وجودم بوس کرد همزمان دوربین فلش زد .....
چند تا عکس با ژست های مختلف گرفتیم هر عکسی که میخواستم بگیرم تا چند دقیقه لپم هام قرمز میشد ....
- ایول ساحل عجب عکس هایی شد خوب بریم سراغ اخرین عکس که من عاشقشم ....
- ما که کلی عکس انداختیم بسه دیگه ان قدر از من کار کشیدی من خسته شدم
- الهی بمیرم ببخشید بیا این یه دونه عکس رو هم بگیرم دیگه تموم میشه .....
رژم رو پرنگ تر کردم رفت جلوی دوربین....
- خوب این ژست اخرت چیه من کشتی منو .....
- صبر کن اومدم .....
یه چند دقیقه ای با دوربینش ور رفت بعدش اومد طرفم ....
نزدیکم اومد ....
با تعجب گفت :
- ساحل روی صورتت چیه ؟ چه قدر هم ترسناکه واییی ....
با ترس گفت :
- نمیدونم چیه ؟ وای میترسم ها این طوری نگوها

- بیا جلو ببینم چیه ؟
ان قدر ترسیده بودم که بدون هیچ حرفی رفتم جلو .....
چند قدم اومد نزدیک تر .....
- ارمان چیه ؟ زود باش ببین چیه ؟ وای مامانی ...
صورتش رو اورد نزدیکم تا به خودم بیام محکم لب هاشو گذاشت روی لب هام .....
تو شک بودم بار دوم بود که ارمان من رو بوس میکرد ولی برای من مثل همون هیجان اولی لذت بخش بود ...
نوع بوس کردنش فرق میکرد اون دفعه خیلی ملایم بود الان بی ادب وحشی شده بود .....منم میخواستم جواب بوسش رو بودم ولی
نمیدونستم باید چی کار کنم ارمان داشت با تمام قدرت و عشق من رو بوس میکرد ولی من مثل منگولا فقط نگاهش میکردم چند دقیقه گذشت
نفس گرفته بود هر چی هلش میداد ولم نمیکرد انگار تو حال خودش نبود سعی کردم دست های هاشو که پشت گردنم بود رو بگیرم ولی مگه ولم میکرد چون چشم هاش بسته بود هیچی نمیدید اخه بچه سوسول ها برای چشم هاتو بستی مثلا خواستی احساسی تر برخورد کنی یا مثل فیلم ها جو زده شدی ..... وقتی دیدم نه انگار واقعا تو حال خوب نیست محکم زدم تو شکمش ....
تازه به خودش اومد دور لبش رژی شده بود ....چند تا نفس عمیق کشیدم اخیش داشتم خفه میشدم ها پسر ی روانی نمیگه من رو اینطوری بوس میکنه من نفسم میگیره ....
با اخم بهش نگاه کردم دوست نداشتم حالا که محرم شدیم فکر کنه هر کاری دوست داره میتونه بکنه ....
روی شکمش خم شده بود حقته پسریه ی دروغ گو به من میگه یه چیز وحشناک روی سرته اون وقت منو بوس میکنه ......
سرش رو اورد بالا
- ساحل جان حداقل یه ذره اروم تر میزدی میترسم تا بعد عروسیمون تو منو ناقص کنی ...
قیافه اش بامزه شده بود موهاش که رو هوا بود لپاشم به خاطر هیجانش قرمز شده بود دور لبش که دیگه نگو شده بود صورتی .... دقیقا رنگ رژ من !!!!!!!!!!!!!!!!
ما دختر ها از خجالت قرمز میشیدم اون ها از هیجان ....
اومد نزدیک ترم ..... چند قدم رفتم عقب .....
- چیه نکنه میخوای بگی فیل پشت سرته ...اره ؟؟؟؟
خنده اش گرفت ....
- اره دیگه به فیل که برسیدم فکر کنم من و تو مامانو بابا میشیم ....
از شدت حرص درحال ترکیدن بودم ........
شیطون نگاهم کرد اومد نزدیک ترم .....
- ساحل عقده به دلم موند تو منو یه بوس کوچلو کنی چرا مثل بچه ها فقط لپ هات قرمز میشه ..... هیچ کار عملی بلد نیستی ؟
- ببخشید ها من مثل شما تجربه ندارم تا الان از این کار ها نکردم .....
ابرو هاش رو انداخت بالا .....
- مگه من تجربه داشتم ؟؟؟؟؟ به همون خدایی که بالای سرته من تا حالا به هیچ دختری دست نزدم چه برسه به این که بخوام بوسش کنم
از این صداقتش خوشمان اومد .....
شوهرمان پاک است ما که باور کردیم .........
- به هر حال من از این کار ها بلد نیستم .... زیاد به من امیدی نداشته باش.....
- یادت میدم عمو جون کاری نداره که هر وقت من بوست کردم تو هم سعی کن منو محکم بوس کنی .... لب هاتو روی لب های من تکون بده اکی ؟ دیگه بعدش خودش جور میشه ...
شیطون میگه همچین بزنمش دیگه نتونه از جاش بلند شه ها این قدر بی ادب بود ما نمیدونستیم ....
- ارمان خیلی بی ادبی
- میدونم عزیزم حالا یاد گرفتی ؟ میخوای امتحان کنی ببینم یاد گرفتی یا نه ؟
غش غش خندید
- زهر مار نیشت رو ببند بی حیا ......
- حالا اموزش های مخصوص دیگه بعد از شام میترسم اون ها رو بهت بگم شلوارت از ترس خیس کنی کوچلو ؟ ......
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم با داد گفتم :
- میکشمت ارمان من شلوارم رو خیس دیگه اره صبر کن .......
کفشم رو از پام در اوردم همین که دید دارم کفش رو در میارم دوید به طرف در قفل رو باز کرد رفت بیرون ....
من با یه لنگه کفش افتادم دنبالش من بدو اون بدو خنده اش باعث میشد من بیشتر حرصم بگیره .......
با صدای دانیال به خودم اومدم وای خاک بر سرم من با این قیافه اومدم بیرون الان اگه فرزاد بیاد بالا ابروم میره ....
- خاله چی کار میکنی ؟
نفسم گرفت خدا بگم چی کارت نکنه ........
- هیچی عزیزم ......
ارمان وقتی دید من واستادم خیالش راحت شد از دور برام زبون دراورد
- شانس اوردی اقا ارمان مگر نه میدونستم چی کار کنم ؟
- خاله میخواستی عمو ارمان رو کتک بزنی ؟
- اره
- چرا خاله کار بدی کرده ؟
با یاداوردی چند دقیقه پیش عرق شرم اومد روی پیشونیم .....
- اره کار بدی کرده ؟
-عمو ارمان چی کار کرده ؟
بچه ها اخه این سوال تو میکنی من که نمیتونم بگم چی کار کرده
خواستم جوابش رو بدم که ارمان زود تر از من گفت :
- عمو جون یه کاری که دختر ها خیلی خوششون میاد ؟
با جیغ گفتم :
- ارمان چی میگی ؟
با عشوه گفت :
- اوا خواهر مگه چی گفتم حرف بدی نزدم که میخوای بگی تو خوشت نیومد؟؟؟؟
دانیال از طرز حرف زدن ارمان میخندید الهی قربونش برم ....
وسط خنده اش گفت :
- خاله چرا لب هات کبوده ؟
کبود ؟ ارمان! ....... ارمان !...... ارمان! ..... از دست تو من چی کار کنم ؟؟
ابروم رو بردی ...........
بدو بدو رفتم تو اتاقش جلوی اینه واستادم نگاه تروخدا ببین لب هام رو چی کار کرده اخه من الان با چه رویی برم پایین ......
لب هام همچین شده بود رنگ انگور معلومه دیگه با شدت بوس میکنه میخوای کبود نشه
برگشتم دانیال بغل ارمان دم استانه ی در ایستاده بودن
چپ چپ به ارمان نگاه کردم دست هاشو برد بالا که یعنی من بی تقصیرم.......
اره جان عمت لب های من الکی اینطوری شده !!!!!!!!!!!!!!!!!!
- خاله برم به مامانم بگم بیاد اخه لب هات خیلی کبود شده ؟
با حرص گفتم :
- نه بابا نری بگی ها؛ یه گربه ی وحشی گاز گرفته.....
دانیال چشم هاشو کرد اندازه ی گردو با تعجب پرسید :
- گربه ؟؟؟ مگه عمو ارمان گربه داره؟؟؟؟؟؟؟؟ .....
میخواستم بگم اره خودش مثل گربه هاست .... یه گربه ی وحشیه ی جذابه ......
- اره عمو جون من یه گربه خوشگل دارم که اتیشش خیلی تنده ساحل رو وقتی میبینه دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه ......
با این حرفش منم زد زیر خنده الحق که نمیتونست خودش رو کنترل کنه .....

 

بعد از شام هم کلی عکس های خوشگل با همه گرفتیم عمو یه کیک بزرگ خریده بود که من و ارمان دخلش رو اوردیم
دانیال بغلم بود تو بغلم خوابش برد منم کم کم دیگه داشت خوابم میگرفت ....
سایه ی یه نفر رو بالای سرم احساس کردم بقیه حواسشون به فیلم بود
- دانیال رو بده به من برو بالا بخواب ....
چشم هامو مالیدم تا یه ذره خواب از سرم بپره ....
- نه بابا میخوایم بریم کجا برم بخوابم ....
انگار با حرفم دنیای غم اومد توی صورتش با اخم گفت :
- مگه میخوای بری ؟
اینم چه حرف هایی میزنه ها انگار واقعا بهش خوش گذشته ......
- نرم ؟
- نه برای چی میخوای بری ؟
- وای ارمان اذیت نکن ها بمونم این جا چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟
جدی تر از قبل گفت :
- میمونی چون شوهرت اینجاست
بسم الله باز این بد اخلاق شد .......
- ارمان من خونه کلی کار دارم باید برم دوباره فردا صبح همدیگر رو میبنیم
- باشه هر جوری دوست داری انگار خوشت نمیاد کنار من بمونی ....
از کنارم بلند شد رفت اون طرف پذیرایی .....
ای خدا عجب بد بختی گیر کردم ها حالا میخواد من رو بندازه تو دردسر
مثل بچه ها لب هاشو جمع کرده بود ..
بابا بلند شد
- خوب دیگه ببخشید مزاحمتون شدیم ان شالله این دختر ما و پسر گل شما خوشبخت بشن ....
چشمش به من افتاد
- بده به من دخترم این گل پسر رو ......
دانیال رو از بغلم گرفت
- دخترم شما هم میای ؟
سرم رو انداختم پایین این عجب و حیام منو کشته
- بله بابا میام
ارمان اخمش بیشتر شد
زن عمو اومد جلو اروم کسی نفهمه گفت :
- ساحل جان مگه نمیمونی ببین ارمان قیافه اش یه جوری شده
خندید منم خندیدم الانه که ارمان بیاد یه کتک حسابی بهمون بزنه
- نه زن عمو عیبی نداره بزرگ میشه یادش میره
- بمون دیگه اصلا شب بخواب پیش خودم
حس کردم الانه که از تو صورتم گرما بزنه بیرون
- اخه لباسم ندارم که اگه اجازه بدید من برم
مامان و دریا هم اومدن جلو
مامان یه نگاهی به صورت لپ گلیه من انداخت و گفت :
- چی شده ساحل جان
زن عمو زود تر از من گفت :
- شما یه چیزی بهش بگید من هر چی میگم نمیمونه ارمان فردا شب میخواد بره ساحل جون اون وقت دلت تنگ میشه ها
- خوب ساحل چرا نمیمونی میخوای بگم بابات بره لباس هاتو بیاره
ای بابا من هی بهونه میارم اون ها میگن لباس ...
- مامان کار دارم خونه
مامان مشکوک نگاهم کرد
- چی کار داری خونه ؟
اه چه گیری دادن ها دست از سر کچل من بر نمیدارن
برگشتم طرف ارمان هنوز هم روی مبل نشسته بود تو چشم هاش خواهش بود
- باشه میمونم ولی به بابا بگو لباس هاموبیاره
ارمان با صدای من سریه خودش رسوند به من
- لباس میخوای چی کار اخه مامانم بهت میده دیگه
زن عمو هم حرفش رو تایید کرد
از مامان و بقیه خداحافظی کردم نشستم روی صندلی عمو اومد کنارم گفت :
- در بیار روسریت رو دیگه دخترم ما که محرمیم بهت
ارمان تو اشپزخونه بود رفته بود چای بیاره
روسریم رو دراوردم زن عمو اومد کنارم دستم رو گرفت
-عروس خوشگلم چیزی نمیخوره
- نه مرسی مادر جون همه چی هست
- تا میتونی از این ارما کار بکش ها بذار یاد بگیره غذا درست کنه
خندیدم با صدای بلندی به ارمان گفت
- وای ارمان خوبه تو دختر نشدی ها یه چای بلد نیست بریزی ...
از اشپزخونه گفت :
- مامان فنجون ها چرا هر چی چای میذارم غلیظ میشه
همگی زدیم زیر خنده بچم بلند نیست یه چای بریزه, خدا به داد من برسه
زن عمو خواست بلند که نذاشتم بیچاره از صبح خیلی زحمت کشیده بود
- شما بلند نشید من میرم میریزم
-اخه اینطوری زشته که
- نه چرا زشت باشه شما بشینید
رفتم تو اشپزخونه همه ی فنجون ها رو کثیف کرده بود چون پشتش به من بود نفهمید من اومدم
هی چای میریخت دوباره غلیظ میشد
- اقا ارمان این چه طرز چای ریختنه اخه ...
برگشت طرفم یه خنده ی خوشگلی کرد
- ساحل من یه چایم بلند نیستم بریزم
فنجون رو از دستش گرفتم شستم
اول یه ذره چای ریختم بعدشم اب جوش
- بفرمایید اخه این کاری داره
- نه کاری نداره .... ساحل بریم بالا
باز شروع کرد
- از بالا و اتاق خواب خبری نیست ها من میرم پیش مادر جون میخوابم
- اه کی گفته ؟
صدای زن عمو از پشت اومد
- من گفتم خجالت نمیکشی سه ساعته میخوای یه چای بریزی ....
- اه مامان منو جلوی زنم ضایع نکن دیگه
خندیدم
- مامان پس بذار یه چند ساعتی پیش من باشه
- یه نگاهی به ساعت کن 1 نصفه شبه چند ساعت که میشه تا صبح؟
سرم رو انداختم پایین
- مامان ؟
- خیله خوب ارمان به خدا اگه اذیتش کنی من میدونم و تو ها ساحل به اصرار من موند
- باشه باشه
دستم رو گرفت دوید به طرف اتاقش ..
خدایا همه ی مریض ها رو شفا بده ان شالله ....
یه چند دو ساعتی پیشش بودم سعی میکردم به من دست نزنه که من ناراحت نشم ولی مگه شیطون میذاشت
یه خمیازه ی طولانی کشیدم
- ارمان من خوابم میاد ها
- اخی موشی مگه قرار نشد بهت اموزش بدم
چشم هامو گرد کردم
- ارمان
- جون ارمان باز لب هاتو اینطوری کردی ؟
دوباره خمیازه کشیدم به طور عجیبی خوابم گرفت بود
- همیج جا روی تخت من بخواب من پایین میخوابم
- نمیخواد من میرم پیش مادر جون
- عزیزم زن باید فقط پیش شوهرش بخوابه مامان هم باید پیش بابا بخوابه اگه نخوابه تا صبح بیدار میمونه ....
انگار دوربین گذاشته تو اتاق مامان و باباش ؛ که همپین حرفی میزنه .......
اومد جلو پیشونیم رو بوس کرد
- تو که نمیذاری من پیش بخوابم
- ارمان جون من اذیت نکن که دارم میمیرم از خواب
- باشه پس شب بخیر جوجه خوشگل خودم...

از اتاق که رفت بیرون با خیال راحت روی تخت دراز کشیدم به چند دقیقه نرسید که خوابم برد ......




با دست های نوازشگر ارمان از خواب پریدم هنوز هم خیلی خوابم میومد روم رو کردم به پشتش دوباره خوابیدم .....
پتو رو زد کنار اومد دراز کشید خودم رو زدم به خواب که بلند شه بره
- جوجو بلند شو بابا چه قدر میخوابی ؟ پاشو ببین شوهر جانت چی کار کرده رفتم برات نون و خیلی چیز های خوشمزه ی دیگه خریدم
با چشم های بسته گفتم :
- ارمان تروخدا بذار پنج دقیقه بخوابم خیلی خوابم میاد
نمیدونستم چرا ان قدر خواب توی اتاق ارمان بهم مزه داد شاید به خاطر این بود که چند بار تو ذهن و خیال خودم تصور کرده بودم که تو اتاقشم
خودش رو چسبود بهم موهام رو نوازش کرد
- پاشو عزیزم میدونی ساعت چنده ؟
یه خمیازه ی طولانی کشیدم
- نه ساعت چنده ؟
- ساعت 12 ظهر ساحل خانم ؟
چشم هاموبازد ردم برگشتم طرفش
- راستی میگی وای ابروم رفت الان زن عمو میگه این چه قدر خرسه تا ظهر میخوابه
پیشونیم رو بوس کرد
- مامان من از این حرف ها نمیزنه خوشگل خانم پاشو مادر زن عزیزم زنگ زد گفت نهار بیاید اونجا .....
پتو رو زدم کنار بلند شم که دستم رو گرفت نذاشت
- کجا کجا اول بوس عمو رو بده بعد بلند شو
- ارمان اذیت نکن من دارم از خواب میمیرم تو داری میگی بوس بده
- تا بوسم نکنی نمیذارم بخوابی
باز این گیر الکی داد
- نمیشه یه نفر میاد تو زشته
- اه کشتی منو از چی میترسی بابا در رو به خاطر شما قفل کردم
- تو کی بیداری شدی ؟
- بحث رو عوض نکن شیطون خانم من اصلا نخوابیدم ؟
مشکوک نگاهش کردم یعنی از دیشب اصلا نخوابیده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نخوابیدی ؟ پس چی کار میکردی ؟
- تا صبح بالای سر تو بودم تو رو نگاه میکردم
بهش اخم کرد
- من بهت اعتماد کردم در رو قفل نکردم
- به جون ساحل فقط تا صبح نگاهت کردم مگه دیوانه بهت دست بزنم
اخم هامو باز کردم وقتی جدی حرف میزد چه قدر خوشگل تر میشد
- خیلی خوب بذار من برم پایین زشته ....
- نوچ نوچ نمیشه اول بوس ....
پیشونیش رو محکم بوس کردم چه قدر این اخم های خوشگل رو من دوست داشتم
- من گفتم پیشونیم رو بوس کن ؟
- ارمان گیر نده دیگه پاشو باید بریم خونه ی ما .......
- این دفعه قبول ولی از دفعه های دیگه مقدمه ی کامل انجام بدی
متکا رو پرت کردم طرفش
- پاشو بچه پرو ........
از زن عمو خجالت میکشیدم ببین چه قدر زحمت کشیده بعد از اینکه صبحونه خوردیم رفتم بالا اماده بشم که بریم خونه ی ما .....
ارمان چمدونش رو اماده کرده بود که از همون راه خونه ی ما بعد از ظهر بره فرودگاه ......
ساعت تقریبا 1 بود که از خونه ی عمو دراومدیم رفتیم به طرف خونه ی ما
دانیال تا منو دید پرید بغلم ......

- سلام سلام
کیفم رو دادم ارمان بغلش کردم
- سلام دانی جونم خوبی خاله ؟
- اره خوبم چه قدر دیر اومدی ؟
- ببخشید عزیزم عمو ارمان کار داشت طول کشید
ارمان رفت طرف بابا و فرزاد منم رفتم تو اشپزخونه .......
- سلام بر مادر و خواهر گرامیم .......
مامان و دریا هم زمان برگشتند
- سلام دختر گلم خوبی ؟ خوش گذشت ؟
- وای مامان تا الان خواب بودم ابروم رفت
دریا شیطون گفت :
- بلکه دیگه همه دخترا ها فردای عروسیشون تا ظهر میخوابند ......
- ای بی تربیت ارمان پیش من نخوابید حالا کو تا ما عروسی کنیم ؟؟؟؟؟؟
مامان رفت بیرون تا با ارمان سلام و علیک کنه, خوش به حال ارمان چه مادر زن مهربونی داره ....
- تو گفتی من باور کردم اون ارمان که من دیشب دیدم .....
نذاشتم ادامه بده
- چه خبرته الان میشنوه برو از زن عمو بپرس من دیشب تنها خوابیدم
- باشه ما هم که عر عر ......
خندیدم از بچگی عادت داشت این کلمه رو به کار ببره ...
مامان چند مدل غذلی خوشمزه درست کرده بود که ارمان دوست داره ..
سر میز نهار در حد تیم ملی غذا خوردم اخر سر اروم ارمان بهم گفت :
- بابا چته عزیزم چه قدر غذا میخوری هر کی ندونه فکر میکنه حامله ای
غذا پرید گلوم سرفه کردم ...... فکر کنم فرزاد صدای ارمان رو شنید چون همش میخندید ولی با دیدن اخم من خنده اش رو خورد /......
یه ذره که بهتر شدم دوباره شروع کردم به خوردن اشتهام زیاد شده بود
- مامان صبری خانم کجاست ؟
- از صبح رفته خونه ی دخترش ...
- راستی نوه اش بزرگ شده نه ؟
- اره خودش که میگه خیلی بامزه شده....
یاد اون روزی افتادم که صبری خانم نوه اش رو اورده بود خونمون .... یاد غیرت بازی ارمان .... وای که چه قدر خوب بود
بعد از نهار ظرف ها رو همه با هم جمع کردن هر چی مامان به ارمان میگفت بره بشنه ولی قبول نمیکرد ... حالا خدا رو شکر حفظ ابرو میکنه مگر نه ابروم میرفت ..... خدا رو چای بلند نیست بریزه اما بلده خوب ظرف ها رو جمع و جور کنه .....
عاشق این مردونگیش بودم .....شستن ظرف ها که تموم شد برگشتم تو پذیرایی دریا چای اورد .....

کنار ارمان روی مبل نشستم چشم هاش بدجوری قرمز شده بود
اخه دیوانه کی به تو گفت تا صبح بیدار بمونه .... چون شبم پرواز شد میترسیدم اذیت بشه تو هواپیما ....
زیر گوشش گفتم :
- اگه خواب میاد برو بالا روی تخت من بخواب .....
- زشت نیست
- نه بابا چه زشتی .....
ابرو هاش رو داد بالا .....
- پس تو هم بیا
اخم کردم
- تو مگه خواب نمیاد به من چی کار داری .....
- ساحل جون من اذیت نکن دیگه وقتی شب رفتم دیگه خودت تنها میشی ........
همه ی وجودم رو ترس گرفت نکنه بره دیگه برنگرده یه لعنت به شیطونی گفتم و بلند شدم رفتم تو اشپزخونه ....
یه ذره اب خوردم میمیردی اون حرف رو نمیزدی ....
برگشتم دیدم نیست دریا با خنده گفت :
- رفت بالا بدو برو ......
حالا که میخواست بره چرا اذیتش کنم ....
در زدم رفتم تو اتاق نشسته بود روی صندلی میز توالتم ...
- چرا پس نمیخوابی ؟
- گفتم اجازه بگیرم شاید دوست نداشته باشی من روی تخت بخوابم
- این چه حرفیه دیوانه برو بخواب ....
- باشه ...
خودش رو پرت کرد روی تخت شالم رو دراوردم یه تیشرت صورتی از تو کمدم دراوردم .....
از اتاق رفتم بیرون تو اتاق دانیال پوشیدم دوباره برگشتم .....
هنوز روم نمیشه جلوش شلوار راحتی بپوشم مگر نه از دست این شلوار لی گرم راحت میشدم ...
دستش رو گذاشته بود روی پیشونیش باد کولر مستقیم میخورد بهش رفتم نزدیکش پتوم رو انداختم روش ..... دستم رو گرفت پرت شدم بغلش .....
محکم بغلم کرد الانه که استخوان هام بشکنه ... منم که ضعیف الان داغون میشم !!!
- ایی ارمان ولم کن استخوان هام شکست ....
دست هاشو یه ذره شل تر کرد ولی هنوز هم تو چنگش بودم ....
- ساحل میشه بذاری چند ساعت بخوابم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خوب بخواب من چی کار دارم
- نه دیگه دوست دارم بغل تو بخوابم از دیشب که محرم شدیم میخواستم پیشت بخوایم ولی چون دوست نداشتی این کار رو نکردم ولی الان فرق میکنه من یک هفته نیستم دلم برات تنگ میشه ....
خودمم خیلی خوابم میومدو از همه مهم تر دل منم برای اغوشش تنگ میشد
- اخه روی تخت که دوتایی جا نمیشیم ؟؟؟؟؟؟
- چرا جا میشیم تو بیا بغلم دیگه کارت نباشه ....
با چشم هام عشوه اومدم .....
- میشه بری در ر رو قفل کنی .....
چشم هاش برق زد
- نوکرتم به خدا ...ای به چشم تو با من راه بیا هر کاری که تو بگی منم میکنم
سریع رفت در رو چند تا قفل کرد برگشت سرم رو گذاشتم روی سینه اش قلبش مثل دیشب تند تند میزد ......
موهاشو ناز کردم تا خوابش برد .....
قیافه اش تو خواب خیلی بامزه بود دو تا چشم درشت بینی و لب کوچلو خدا هیچی تو خوشگلیش کم نذاشته بودم ......
محکم تر بغلش کرد منم اروم اروم خوابم برد ......
یه چند ساعتی خواب بودیم ولی با صدای در زدن دانیال از خواب بیدار شدیم
یه لحظه ترسیدم ولی بعدش یادم افتاد در رو قفل کرده .......
دستم رو بوس کرد
- باز که تو ترسیدی .....
بهش خندیدم ....
ارمان با صدایی که دانیال بشنوه گفت :
- اومدیم عمو جون مرسی که بیدارمون کردی
چای و میوه که خوردیم کم کم بلند شد که کار هاش رو انجام بده

من توی این یه هفته چی کار کنم من بدون اون میمیرم .....
هر چی اصرار کردم که اجازه بده بیا فرودگاه قبول نکرد اول با مامان و بابا و بقیه خداحافظی کرد بعدش اومد بالا .....
چشم هام گریون بود
- به من نگاه کن داری گریه میکنی ؟
اشک هامو پاک کردم این بغض لعنتی نمیذاشت جواب حرفش رو بدم
- باشه اصلا نمیرم بلیط الان جلوی خودت پاره میکنم .....
- ارمان قول میدی برگردی ؟
با جذبه ی خاصی بغلم کرد.... از اون بغل هایی که تو فیلم هاست ....
تو همون حالت گفت :
- چرا فکر میکنی من برنمیگردم ؟ یعنی ان قدر بی شرفم که زنم رو اینجا ول کنم ............
- من همچین حرفی زدم .؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نه ......
روی پلک چشم هامو بوس کرد
- قول بده مواظب خودت باشی ها شیطونی هم نکن ......
با گریه گفتم :
- باشه تو هم مواظب خودت باش زود برگرد سوغاتی هم یادت نره ها
لپم رو کشید
- باشه جوجه خوشگل حتما برات کلی سوغاتی میارم .......
- داره دیرت میشه ها ترافیکه تا برسی به فرودگاه .....
- باشه تو نمیخوای یه هدیه ی کوچلو قبل ار رفتنم به من بدی ...
منظورش رو گرفتم با این که خجالت میکشیدم ولی روی پنجه ی پا واستادم لب هامو بردم جلو لب هاشو اروم بوس کردم ......
بر عکس دفعه ی قبل نمیخواستم ازش جدا بشم با صدای در به خودمون اومدیم ....
این دفعه صورت ارمان خیلی قرمز شده بود هر کس میدید میفهمید یه شیطنتی کرده .....
صدای فرزاد از اون طرف در اومد
- ارمان کجا میدونی پس خوبه حالاخوبه یه هفته ای میخوای برگردی من تو ماشین منتظرم ....نامزد بازیتون رو بذارید برای هفته ی بعد
- شیطون خانم تو که بیشتر از من بلدی اموزش نمیخوای؟؟؟؟؟؟؟ ....
از ته دل خندیدم ......
اومد جلو با احتیاط و نرم پیشونیم رو بوس کرد ......
- خداحافظ عزیزم مواظب خودت باشه .....
اونم دوست نداشت از م دلم بکنه برای همین منتظر جواب من نشد سریع رفت بیرون .......
زدم زیر گریه یه اهنگی که خیلی دوست داشتم رو گذاشتم ....
تو بری قیامتی به پا میشه
حنجره میمیره بی صدا میشه
تو بری من میمونم با بی کسی تو که نیستی به دادم برسی
تو بری خونمون غم میگیره سایه خوشی از این خونه میره
تو نباشی زندگی دلگیره مرغ عشقت بی صدا میمیره
کوچه باغ انتظار مردم از صبر و قرار عشقم و برام بیار
بسه دیگه انتظار مردم از صبر قرار عشق و برام بیار
تو برام احساس ارزو خوبی مثل صبح روشن بعد از غروبی
تو برام تنها دلیلی واسه موندن دل خوشی قلب من برای خوندن
کوچه های انتظار مردم از صبر و قرار عشقم و برام بیار
بسه دیگه انتظار مردم از صبر قرار عشق و برام بیار


با هر تو بری خواننده گریه ی منم بیشتر میشد ..... احساس میکردم الانه که قلبم بیاد تو دهنم

از پشت پنجره نگاه کرد ارمان من رفت بود


با این که چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود ولی دل من حسابی تنگ شده بود ........



الان دقیقا 5 روزه که ارمان رفته هر روز چند بار با هم تلفی حرف میزنیم ....فکر کنم پول تلفنش این دفعه اندازه ی تلفن یه ماشین بشه بس که دو تایی با هم حرف زدیم ......

داشتمد با مریم اسمس بازی میکردم که صدای در اومد مامان بود

- جانم کار داشتی ؟

- پاشو وسایل هاتو جمع کن میخواییم بریم شمال ....

پاهامو کوبوندم زمین

- اه مامان بریم شمال چی کار کنیم ارمان پس فردا میاد ؟

- بابات و عموت تصمیم گرفتن من چی کار کنم ؟ عموت با ارمان صبحت کرده از راه فرودگاه میاد ویلا ....

- مامان خسته میشه دوباره چند ساعت تو ماشین بشینه بیاد شمال ...

خندید

- شیطونک ان قدر نگرانش نباش خسته نمیشه .....

- اصلا من باید با خودش حرف بزنم اگه گفت میام منم اماده میشم ....

- ای دختر لجباز میگم عموت با ارمان حرف زده ....

- نوچ من اول باید بهش بگم ....

- ای خدا از دست تو خیلی خوب بهش زنگ بزن بگو ما فردا راه میافتیم

حالا تو این موقعیت شما رفتنمون برای چی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....


بهش زنگ زدم شمال بهونه بود میخواستم باهاش حرف بزنم اخرش بهش گفتم که قراره بریم شما اونم از خدا خواسته گفت اره چرا که نه اولین مسافرتمونه .......

چند تا وسیله ای که از خونشون میخواست رو بهم گفت که به زن عمو بگم .....

از نرده ها سر خوردم رفتم پایین ... بازشیطنتم گل کرده بود

- سبزی خانم کجایید ؟

سرش رو از تو اشپزخونه اورد بیرون ......

- جان سبزی خانم میدونی چند دقت بود منو اینطوری صدا نکرده بودی؟؟

- دیگه یک دفعه دلم خواست بگم سبزی خانم ....

- بله دیگه اقاتون پس فردا میخواد بیاد شارژی ؟

از ته دل خندیدم .....

- شام چی داریم ؟

- ماکارونی

- اخ جون میشه من زود تر از بقیه بخورم .....

- اره عزیزم چرا نمیشه .....

بعد از شام رفتم بالا وسایل هامو جمع کنم به زن عمو هم زنگ زدم و اون وسایلی که ارمان بهم گفته بود رو بهش گفتم که بیاره ....

کولیم رو گذاشتم جلوی در که فردا یادم نره با خودم ببرم .....

مایو و لباس هام رو هم گذاشتم تو ساک مامان که بار اضافه نیارم .....

صبح زود تر بلند شدم تا به مامان کمک کنم حاضر شدم وسایل ها رو با خودم بردم پایین .....

در حالی که خمیازه میکشیدم به مامان سلام کردم ....

- مامان چند تا ماشینه میریم؟؟؟؟؟؟ ......

- احتمالا دو تا ماشینه فرزاد هم میمونه تهران که فردا با ماشین ارمان بیاد............

اسم ارمان که اومد دلم یه جوری شد وای که چه قدر دلم براش تنگ شده بود

ساک های مامانم گرفتم بردم تو پارکینگ ....

- سلام بابا صبح بخیر

- سلام دختر گلم خوبی ؟ صبح تو هم بخیر .....

با هم وسایل ها رو جا به جا کردیم ... دریا و دانیال هم رسیدند ......

قرار شد بابا و دانیال برن تو ماشین عمو این ها, زن عمو هم بیاد تو ماشین ما که بهمون خوش بگذره ....

نصف راه رو من رانندگی کردم نصف دیگه رو دریا تو خود شمال هم گفتیم و خندیدم ......

به شمال که رسیدیم ساعت 8 شب بود ماشالله ان قدر که ترافیک بود ادم از هر چی مسافرته زده میشه ....

الهی بمیرم فردا ارمان این همه راه باید دوباره بیاد ......

بابا و عمو رفتند بیرون شام بخرن ...

ویلامون به قدر بزرگ بود که بخوایم همه با هم جا بشیم ....

من و دریا و دانیال رفتیم تو یه اتاق .....

دانیال هنوز نرسیده شیطنتش شروع شد گیر کردی داد که باید منو ببری کنار دریا اب بازی کنم .....

- دانیال گلم الان که نمیتونی بری تو اب خیلی خطرناکه بذار فردا صبح با هم میریم ......

بعد از شام یه ذره باهاش بازی کردم که فکر دریا از سرش بپره .....

با خیال اینکه فردا ارمان رو میبینم خوابیدم ....

منبع: مرضیه 1379/کمپنا


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 112
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 112
  • بازدید ماه : 9,733
  • بازدید سال : 96,243
  • بازدید کلی : 20,084,770