loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 259 دوشنبه 12 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان نوای عشق (فصل اول)

http://www.8pic.ir/images/62337393812687871275.jpg

اواخر خرداد ماه بود تقریبا یک هفته به کنکور نسرین مانده بود نسرین این روز ها سخت مشغول خواندن درس بود و انتظار داشت کسی مزاحمش نشود.
نوا داشت با لپ تاپش ور میرفت ک مادرشان هر دو یشان را صدا زد:نوا،نسرین بیاید دیگه غذا یخ کرد.
نوا:چشم مامان اومدیم.
و با نسرین به طبقه ی پایین رفتند داشتندسر میز ناهار مینشستند ک نوید برادرشان وارد شد.نوید یک پسر 26 ساله بود که برای ادامه تحصیل به امریکا رفته بود و در رشته ی پزشکی درس میخواند. او قد بلند و چهار شانه بود و موهای قهوه ای تییره داشت که با چشمان مشکی اش حسابی جور بود اجزای صورتش متناسب بود و در کل قیافه جذابی داشت .
او تقریبا نیم ساعت قبل رسیده بود و از مادرش خواسته بود تا به نوا چیزی نگوید تا یکم با هم بحث کنند خانم اذینی اول کمی غر زده بود ولی بعد با اصرار نوید پذیرفته بود.
نوا با تعجب و لکنت گفت:ت...تو...ک...کی... برگشتی؟!!!!!
-:تقریبا نیم ساعتی میشه مگه متوجه نشدی؟
-:نه
-:اوه بله شما انقدر در گیر کارای خودتی ک از برگشتن من خبر نداری.
-:برو بابا حوصله نداریم خو حالا ببخشید متوجه نشدم.
-:خوبه خوبه پیشرفت کردی حاضر جوابی هم میکنی.
-:اینش به تو یکی نمیرسه
در این هنگام خانم اذینی ک از بحث ان ها عصبانی شده بود گفت:نوید جان،نوا عزیزم خواهش میکنم دعوا نکنید چرا شما دو تا هی به هم دیگه میپرید اخه؟
نوا:مامان این خودش شروع کرد.
نوید:نخیرم
-:اره خودت شروع کردی
-:باشه بابا حالا خواهر عزیز تر از جان اجازه میدی بشینیم یه تیکه کوفت کنیم؟
-:بله برادر عزیزم من کی باشم که بخوام بهت اجازه بدم؟
و هر دو با لبخندی که نشانه ی اتش بس بود سر جایشان نشستند و غذا خوردند در حین غذا خوردن خانم اذینی گفت:باباتون دو روز دیگه میاد.

نوا:وای چه خبر خوبی!!!
-:زنگ زدم تا زینت خانوم بیاد خونه رو تمیز کنیم.
-:اه بازم خونه تکونی؟بابا خونه که تمیزه.
-:نه عزیزم مرتب نیست خب بابات بعد از دو هفته میاد خونه باید همه چی از تمیزی برق بزنه
نسرین:مامانم خانوم حالا نمیشد یه چند رو دیگه هم صبر میکردی من این کنکور لعنتی رو بدم؟
-:ما که به تو کاری نداریم
-:اره کاری ندارین ولی این زینت خانوم هی میخواد بگه خانوم اینو چی کار کنم؟خانوم اونو چی کار کنم؟خانوم چه دخترای نازی دارین ماشاالله!!!!اعصاب ندارم اخه.
-:خوبه حالا تو هم تو میشینی تو اتاقت درس میخونی دیگه تو چی کار به زینت خانوم داری؟
-:اره شمام بدون این که سر و صدایی راه بندازین خونه رو مرتب میکنین.
-:خب نسرین ما سر و صدا نمیکنیم قبول؟؟؟
-:شما نمیکنین بچه اش چی؟؟؟ وای مامان من کلی درس دارم تو رو خدا درکم کنین.
و با این حرف از روی صندلی بلند شد و به اتاقش رفت.
نواگفت:مامان راست میگه دیگه سه چهار روز دیگه کنکور داره خب باید فضای ساکتی تو خونه باشه که بتونه تمرکز کنه.
-:میگی چی کار کنم؟خونه رو نمیبینی چه قدر کثیفه؟
-:میگم کلید ویلا رو بده نوید و نسرین برن اونجا درس بخونن نوید هم اشکالای نسرین رو برطرف میکنه
-:امروز چند شنبه اس؟
-:سه شنبه
-:خب نسرین کی کنکور داره؟
-:شنبه

-:یعنی این سه روز رو تنها برن شمال؟
-:اره نوید قبول میکنی؟
-:خوب اگه فقط این سه روز باشه اره هم حال و هوام عوض میشه هم کمکی هم به نسرین کردم.
-:پس مامان باشه دیگه نه؟
-:خوب بابا باشه قبول. حالا برو به نسرین بگو اماده شه تا دو ساعت دیگه برن.
-:خوب من رفتم.

***

نوا با تقه ای بر در وارد شد و نسرین را دید ک روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره شده است با امدن نوا ،نسرین ک متوجه اش شده بود گفت:میدونی نوا مغزم داره منفجر میشه.
-:چرا؟
-:ای وای میگی چرا؟بابا ان قدر درس خوندم دیگه کلافه ام
:پاشو یه ساک بردار واسه مسافرت سه روزه اماده شو.
-:کجا؟من کنکور دارم.
-:با نوید میری شمال
-:واسه چی؟
اخه مامان با زینب خانوم قراره کار کنن مگه نشنیدی؟اونام که میدونی چه قدر با هم دیگه میخندن؟در ضمن اون پسرش حسین هم که ماشاالله کلی شلوغه
-:اره
-:خب پس پاشو دیگه زود باش
-:باشه بابا نوید اماده اس؟
-:اره زود باش
-:چشم شما برو اومدم
-:باشه
و نوا از اتاق خارج شد و به اتاق نوید رفت. نوید گفت:والا به ما ک نیومده استراحت کنیم باید24 ساعته خدمت خانوما باشیم.

-:چی میگی تو واسه خودت نوید؟
-:چیه بهت بر خورد؟راست میگم دیگه
-:نه خیر هیچم راست نمیگی
-:چرا راست میگم اونجا که باید 24 ساعته پیش دخترا باشم اینجا هم که پیش شما.
-:چی گفتی؟پیش دخترا؟اوه اوه اوه بزار به بابا بگم
-:چی بگی؟
-:بگم با دخترا میگردی
-:خوب بگو جرمه؟
-:نوید خیلی پررو شدی ها
-:اره شدم
-:رو که نیست
-:پس چیه؟
-:اه هیچی بیخیال بابا
-:حالا که کم اوردی به نسرین بگو من اماده ام
-:کم خودت اوردی بیشعور
-:إإإ نوا بی ادبم شدیا
-:شدم که شدم به پای تو که نمیرسم
-:باشه بابا زبون نریز سرم رفت برو به نسرین بگو من اماده ام
-:چشم من رفتم
نوا از اتاق نوید بیرون امد و به اتاق خود و نسرین رفت.در را باز کرد و در جا خشکش زد نسرین مقابل میز توالت نشسته بود و داشت ارایش میکرد.نواگفت:پاشو نسرین قرار نیست که بری عروسی!!!
-:نوا یکم به خودم برسم روحیه ام عوض میشه.
-:پاشو نوید منتظره روحیه ات بخوره تو فرق کله ی من
-:ایشالله
-:خیلی پررویی نسرین خیلی.حالا من ی چیزی گفتم تو باید تاییدش کنی؟
-:اره
-:ایش پاشو دیگه اه حالمو به هم زدی
-:رو من پمپاژ نکنیا
-:اصلا از قصد روت پمپاژ میکنم پاشو دیگه
-:باشه
ونسرین از جلوی میز توالت کنار رفت و گفت:تیپم خوبه؟
نوا دقیقتر به نسرین خیره شد یک شلوار جین ابی رنگ و یک مانتوی کوتاه مشکی با شال مشکی و ارایش ملایم او را زیباتر کرده بود.بنابراین گفت:تو همیشه عالی بودی خواهری ولی الان خیلی زیبا تر شدی بدو که نوید اومد.
-:باشه باشه چه قدر هولی؟

در این هنگام نوید در استانه در ظاهر شد اول کمی با تعجب به نسرین خیره شد و بعد اخم هایش رفت تو هم و گفت:زود اینا رو پاک میکنی
نسرین:إ نوید چی چیو پاکش میکنی؟
-:نسرین شوخی میکردم چه زود باور میکنی.
-:خیلی خلی اخه گفتم این حرفا به تو نمیاد.
-:زبون نریز من تو ماشین منتظرتم.
وبا این حرف به طرف پارکینگ رفت و سوار ماشین شد دقایقی بعد نوا،نسرین و خانم اذینی با ظرفی اب در دست به پارکینگ امدند نسرین سوار شد نوید در پارکینگ را با ریموت باز کرد و حتی اجازه خداحافظی به مادرش را هم نداد و پا یش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت رفت نوا که حسابی جا خورده بود گفت:دیوونه!!!!
خانم اذینی:این چرا اینجوری کرد؟
-:جو گرفتتش بیا زنگ بزن حسابی بهش دعوا کن.
-:إ چرا باید دعواش کنم بچم رو؟
-:ای بابا بدهکارم شدیم هیچی بابا بیخیال.
و به سمت خانه رفت بلافاصله بعد از رسیدن به اتاقش به نسرین زنگ زد:الو؟
-:بله؟
-:سلام
-:سلام
-:کجایین؟
-:انتظار داری کجا باشیم؟تو راهیم دیگه
-:اخه با اون سرعتی ک اون دیوونه از پارکینگ اومد بیرون انتظار داشتم شمال باشین
-:نخیر ما فعلا تو راهیم
-:اون دیوونه داره چی کار میکنه؟
-:منظورت نوید هستش؟
-:به نظرت غیر از اون دیوونه ای هم وجود داره؟
-:آره
-:کی؟
-:خب معلومه تو
-:خیلی...
-:خیلی چی؟
-:هیچی
-:نه جان من چی؟
-:هیچی
-:گفتم جان من
-:بابا میخاستم بگم خیلی خری
و گوشی را بلافاصله قطع کرد تا نسرین نتواند به او فحش بدهد.

نوا صبح با صدای زینب خانوم از خواب بیدار شد:خانوم پاشین دیگه لنگ ظهره میخوام اتاقتون رو مرتب کنم.
-:اخه جای دیگه ای نبود اول مرتب کنین؟
-:مادرتون گفتن میخوان وقتی نسرین خانوم برگشتن اتاقش مرتب باشه
-:باشه چشم الان بلند میشم.
و از روی تخت بلند شد مستقیم به طرف حمام رفت و بعد از دوش گرفتن لباس هایش را پوشید و به طرف اشپزخانه رفت. هیچ کس در اشپزخانه نبود ساعت را نگاه کرد ساعت 11 بود با خود گفت:وای یعنی من اینقدر خوابیدم؟
زود صبحانه اش را خورد و به طرف اتاقش رفت زینب خانوم داشت اتاقش را مرتب میکرد نوا گفت:زینب خانوم مادر من کجا رفتن؟
-:رفتند خرید
-:خرید؟
-:بله
-:پس بچه ها کجان؟
-:نازیلا خانوم رفتند کلاس طراحی نیلوفر هم رفت کلاس زبان نگین رو هم خانوم خودشون بردن.
-:راستی پس حسین کجاس؟؟
-:اخه نسرین خانوم کنکور داشت بردمش خونه مامانم ک سر و صدا نکنه
-:اهان پس چرا منو بیدار نکردند؟
-:گفتند اگه خواستید خودتون برید دیگه نخواستند بیدارتون کنند
-:باشه.زینب خانوم؟
-:بله؟
-:کاری نداری؟اخه من حوصله ام سر میره
-:نه خانوم کاری ندارم
-:پس من اماده میشم که برم تو شهر یه دوری بزنم
-:باشه پس واسه ناهار بیاین ها
-:چشم
نوا اماده شد یک مانتو کرمی که کوتاهی ان تا بالای زانوانش ببود و یک شلوار جین توسی رنک و یک شال قهوه ای سوئیچ را برداشت و به طرف ماشین رفت در را با ریموت باز کرد و ماشین را روشن کرده و به راه افتاد سر راه به دوستش کیانا زنگ زد:الو؟
-:سلام
-:سلام کیانا خانوم
-:علیک سلام نوا جان از این ورا؟
-:هیچ حاضر شو میام در خونتون
-:-:کجا؟
-:بریم یه دور بزنیم منم خرید دارم
-:باشه الان کجایی؟
-:نزدیک خونتون
-:پس بیا منم الان اماده میشم
-:باشه اومدم
و گوشی را قطع کرد بعد از پنج دقیقه نوا به خانه ی کیانا رسید.کیانا با یک پسر بیرون امد.نوا از ماشین پیاده شد و به طرف کیانا رفت کیانا اورا در اغوش کشید و گفت:به نوا جون از این ورا؟
-:بهت میگم حالا بیا سوار شو
و دست کیانا را کشید و به طرف ماشین برد هر دو سوار شدند کیانا گفت:چه خبرته؟
-:مرض
-:إ بی ادب چته تو؟
-:هیچی بابا جلو اون پسره واجب بود این همه ادا بیای؟

-:کوفت
-:إإإ به من میگه بی ادب خودش هر چی از دهنش در میاد میگه.
-:اصلا خوشم میاد
-:غلط کردی حالا اون شازده کی بود؟
-:می خوای کی باشه؟
-:چه میدونم
-:حالا حدس بزن
-:نامزدت
-:برو گمشو نوا
-:هان؟پس کیه؟
-:پسر عمه ام
-:اها خونه شما چی کار میکرد؟
-:با بابام کار داشت.می خوای بگم چه کاری؟
-:زهر مار خیلی بدی
-:نه به بدی تو
-:کیانا بری رو اعصابم پیاده ات میکنم ها
-:چه بهتر
-:خیلی....
-:خیلی چی؟
-:هیچی
-:اه باشه بابا بیخیال چه خبرا؟
-:سلامتی
-:تونستی یه جا کار پیدا کنی؟
-:نه بابا هر چقدر میگردم پیدا نمیکنم
-:اره منم همینجوری موندم
-:بیخیال حالا کجا بریم؟
-:مثل این که تو به زنگ زدی گفتی بریم خرید حالا میگی کجا بریم؟
-:اره راس میگی یادم نبود
-:خاک به سرم دیدی چی شد؟
-:نه چی شد؟
-:تو الزایمر گرفتی دیگه حالا من با توی فراموش کار چی کار کنم؟
-:کیانا بسه داری حرصم میدی
کیانا با صدای بلند خندید و گفت:وای قیافت خیلی باحال میشه وقتی حرص میخوری
-:درد بسه خب یکم خندیدی
-:خب باشه.حالا چه خریدی داری؟
-:بابام میاد می خواد بیاد ایران
-:مگه کجا بود؟
-:تایلند
-:واسه چی رفته بود؟
-:به نظرت بابای من واسه چی میره خارج؟
-:چون کارش اینه
-:خب پس واسه چی میپرسی؟
-:همین جوری
-:خب رسیدیم پیاده شو
-:باشه
و کیانا در را باز کرده و پیاده شد نسترن هم بعد از پارک کردن ماشین پیاده شد و با کیانا وارد پاساژ شدند.

نوا بعد از گشتن زیاد به کیانا گفت:به نظرت من چه جوری لباسی بخرم خوبه؟
-:خب چه کسایی رو دعوت کردین؟
-:کل فامیل
-:کل فامیل؟
-:اره
-:مطمئنی بابات از تایلند میاد؟
-:اره چه طور مگه؟
-:اخه کل فامیل انگار که از مکه میاد
-:نه بابا چون سالگرد ازدواج بابا و مامان هم هستش به خاطر همین
-:اها
-:بله
خب مخطلتین دیگه
-:اره
-:پس یک لباس سنگین رنگین میخوای
-:اره دیگه چه قدر خنگی تو
-:خنگ خودتی بیا این مغازه لباس مناسبی داره
-:باشه
با هم وارد مغازه ای شدند نوا یک کت و شلوار سفید رنگ که خیلی هم زیبا بود را انتخاب کرد و به اتاق پرو رفت تا بپوشد.لباس را پوشید وکیانا را صدا کرد کیانا با دیدن نوا سوتی کشید و گفت:به خیلی خوشگل شدی این خوبه.
-:پس بخرمش؟
-:اره
-:باشه برو بیرون لباس بپوشم بیام
-:باشه من منتظرم
و از اتاق پرو بیرون رفت.نوا هم لباسش را پوشید و بیرون امد لباس را روی پیشخوان گذاشت و به فروشنده گفت که لباس را میخرد فروشنده لباس را پیچید و نوا پول را حساب کرد و با کیانا از مغازه بیرون امدند.نوا گفت:وای ساعت2 بعد از ظهره الان مامان اینا نگران میشن
-:مگه نمیدونستن؟
-:چرا ولی گفتن واسه ناهار بیا خونه خودشون هم رفته بودن خرید
-:پس چه جوری بهت گفتن بیا خونه؟
-:زینب خانوم خونه بود اون گفت
-:اها الان میری خونه؟
-:نه دیگه الان زنگ میزنم می گم ناهار منتظر من نباشن
-:إ پس باشه زنگ بزن من این اطرافم
-:باشه
نوا به خانه زنگ زد و به مادرش اطلاع داد که ناهار را با کینا در رستوران می خورند و بعد گوشی را قطع کرد و با کیانا به رستورانی که در نزدیکی پاساژ بود رفتند.

 

نوا و کیانا گوشه ای را انتخاب کردند و نشستند گارسون امد و منو را به انها داد کیانا و نوا غذایی را انتخاب کردند و گارسون غذا را بعد از 5 دقیقه روی میز گذاشت و رفت کیانا در حین خوردن غذا گفت:نمی خوای تعریف کنی؟
-:از چی؟
-:از همه چی
-:چه طور؟
-:اخه خیلی تو فکری
-:جدا؟
-:نه الکی گفتم
-:کیانا خواهش میکنم
-:چیه؟
-:هیچی
-:پس چرا ان قدر غرقی؟
-:هیچی نیست داشتم فکر میکردم
-:در موردِ؟
-:در مورد همه چی
-:مثلا؟
-:مثلا این که داداشم از امریکا برگشته
-:واقعا؟
-:اره
-:چرا زودتر نگفتی؟
-:میخواستی چی کار کنی؟
-:خب بیایم واسه دیدنش
-:کیانا پاک قاطی کردیا
-:چرا؟
-:اخه میخوای داداش منو ببینی که چی بشه؟
-:لابد میخوام تورش کنم دیگه اصلا مگه باید همه چی رو به تو گفت؟

-:کیانا واقعا؟
-:چی واقعا؟
-:یعنی تو واقعا نوید رو دوس داری؟بهش علاقه داری؟
-:ایوای حالا بیا جمعش کن. نه بابا الکی الکی یه چیزی گفتم
-:اه غلط کردی الکی گفتی
-:چرا؟
-:اخه من دلمو صابون زده بودم که بهترین دوستم میشه زن داداشم
-:اه اه اه چه قدر منحرفی تو
-:منحرف خودتی بیشعور که بی خودی به ادم امیدواری میدی
-:ای بابا من کی بهت امیدواری دادم؟
-:همین الان
-:اقا اصلا غلط کردیم خوب شد؟
-:اره خیلی
کیانا در حالی که دوغش را میخورد گفت:خیلی بدی
-:عیب نداره
کیانا رویش را به حالت ایش از نوا گرفت و گفت:حالا نوا جون غذاتو اگه خوردی تموم شد پاشو بریم
-:من خوردم پاشو بریم
و بعد از این که پول میز را حساب کردند با هم از رستوران خارج شدند
نوا گفت:صبر کن من برم ماشین رو از پارکینگ بیارم بیرون
-:باشه
و نوا رفت که ماشین را بیاورد کیانا در فکر بود که صدای بوق ماشینی او را از جا پراند برگشت تا فحشش بدهد که نوا را پشت فرمان دید لبخندی زد و رفت تا سوار شود

بعد از این که کیانا سوار ماشین شد نوا پایش را روی پدال گاز فشار داد و با سرعت رفت.کیانا که یکم ترسیده بود گفت:إ چی کار میکنی دیوونه؟
-:دیوونه خودتی چه قدر ترسویی تو
-:ترسو خودتی
-:پس چرا میگی یواش تر برم؟
-:محض احتیاط
-:اها
و از سرعتش کم کرد و گفت:خب کجا بریم؟
-:خونه دیگه
باشه نمیای خونه ما؟
-:نه واسه چی بیام؟
-:بیا یکم با هم دیگه حال کنیم حوصلمون سر رفت
-:نه دیگه باید برم خونه کلی کار دارم راستی فردا بیا باهم دیگه بریم چند جایی سر بزنیم شاید تونستیم یه جا شاغل شیم
-:نمیتونم کیانا
-:چرا؟
-:کلی کار داریم پس فردا بابام میاد کلی مهمون داریم
-:باشه پس یعنی منم فردا نرم؟
-:نمیدونم اگه خواستی برو
-:نه دیگه نمیرم صبر میکنم با هم دیگه بریم
-:هر جور خودت راحتی
تا خانه کیانا اینا دیگر حرفی بین کیانا و نوا رد و بدل نشد.

نوا بعد از پیاده کردن کیانا به سوی خانه شان حرکت کرد تقریبا ساعت 4 بعد از ظهر بود که به خانه رسید زینب خانوم رفته بود و همه در خواب بودند ارام به سمت اتاقش رفت و بعد از تعویض لباس روی تختش ولو شد و خوابید. با صدای مادرش از خواب پرید:نوا....نوا پاشو دیگه
-:جان؟
-:میگم پاشو شب شد
-:ساعت چنده؟
-:ساعت 6 عصر
-:یعنی من 2 ساعت خوابیدم؟
-:لابد خوابیدی دیگه پاشو بسه
-:چشم
واز تخت بلند شد خانم اذینی گفت:بیا پایین چایی دم کردم
-:باشه شما برو اومدم
-:خانوم اذینی از اتاق بیرون رفت نوا دست و صورتش را شست و به طبقه ی پایین رفت مادرش در اشپزخانه انتظار اورا میکشید نوا صندلی را عقب کشید و نشست مادرش دو فنجان چایی برای خودشان ریخت و پشت میز نشست و گفت:خب کجا رفته بودی؟
-:رفته بودم خرید
-:کدوم ور؟من که ندیدمت!!!
-:پاساژدرنا
-:اهان ما رفته بودیم همون جای همیشگی
-:نه من چون این دفعه با کیانا رفتم دیگه نرفتم اونجا
-:حالا چی خریدی؟
-:نمیگم که
-:لوس نشو
-:باشه برم بیارم؟
-:نه برو بپوش بیا ببینم
-نوا چشمی زیر لب گفت و به طرف اتاقش رفت .کت و شلوار را پوشید و به طبقه ی پایین برگشت مادرش با دیدن او گفت:وای نوا چه خوشگل شدی
-:مثل این که خوشگل بودمــــــــــــــــــــا
-:خب اون که بله
-:برم لباسم رو عوض کنم؟
-:نه حالا یه چرخی بزن کامل ببینمت
نوا چرخی زد و خانم اذینی گفت:برو عوض کن
-:چشم
وراهی اتاقش شد نوا بعد از عوض کردن لباس به طبقه ی پایین برگشت خانوم اذینی داشت در یخچال دنبال چیزی میگشت که نوا گفت:مامان نازیلا و نیلوفر و نگین کجان؟
-:نازیلا تو اتاقشه نیلوفر و نگین هم رفتن خونه خالت
-: کی میان؟
-:نمیدونم یه ساعت پیش رفتن
-:باکی میان؟
-:رفتنی که خودم بردمشون
-:پس من میرم میارمشون
-:باشه
-:الان برم؟
-:نه بابا تازه یک ساعته رفتن ساعت 7 میری دنبالشون
-:باشه کاری نداری؟
-:نه
-:پس من رفتم بالا
-:باشه برو
نوا تا به اتاقش رسید موبایلش را برداشت و برای نسرین اس فرستاد بعد از 5 دقیقه نسرین اس داد که چی شده؟؟
-:باید چیزی باشه
-:نه چه خبر؟
-:سلامتی اونجا چه خبر؟
-:هیچی دارم درس میخونم
-:نوید کجاست؟
-:رفته کنار دریا
-:بد که نمیگذره؟
نه فردا میایم دیگه ؟؟؟
-:اره
-:کاری نداری؟
-:نه خداحافظ
-:باشه بای
نوا بعد از خواندن اس نسرین لباس پوشید و به طبقه ی پایین رفت هنوز نیم ساعتی تا ساعت 7 مانده بود مادرش با دیدن او گفت:کجا؟
-:دارم میرم خونه خاله
-:هنوز که 7 نشده
-:عیب نداره تا برم اونجا 7 شد
-:باشه زود بیای ها

-:چشم کاری نداری؟
-:نه خداحافظ
-:خداحافظ
نوا در را باریموت باز کرد سوار ماشین مدل بالایش شد و ماشین را روشن کرد و از خانه بیرون رفت بعد از 20 دقیقه به خانه ی خاله رسید ماشین را پارک کرد زنگ را فشرد و منتظر ماند صدای خاله از پشت ایفون امد:کیه؟
-:منم خاله جون
-:بیا تو خاله
در با صدای تیکی باز شد نوا وارد خانه شد و فاصله ی حیاط تا راهرو را دوید در را گشود و وارد خانه شد و با صدای بلند گفت:سلام
صدای پسر خاله اش را شنید که گفت:سلام بر نوا خانوم چه خبر از این ورا؟راه گم کردی؟؟
-:نخیر اومدم خونه خالم
-:میدونم اومدی خونه خالت
-:پس واسه چی چرت و پرت میگی؟؟
-:همین جوری
-:کیوان خدا به داد زنت برسه
-:منظورت که مهشید نیست؟؟
-:مگه غیر اون زن دیگه ای هم داری؟؟؟؟
-:خب نه
-:پس چی؟
-:هیچی بیا تو چرا دم در وایستادی؟مامان تو پذیرایی منتظرته

-:اخه میزاری بیام تو؟اینجا منو سر پا نگه داشتی هی داری باهام جر و بحث میکنی
-:باشه بابا حرص نخور واسه پوستت خوب نیس بیا تو
نوا زیر لب فحش داد و به داخل خانه رفت خاله بادیدن نوا گفت:سلام نوا جان از این ورا؟؟
-:سلام خاله جون خوبین؟؟
-:مرسی عزیزم چرا نمیشینی؟
-:مرسی خاله جون اینجوری راحت ترم به نیلوفر و نگین بیان بریم
-:وا کجا؟تو که الان رسیدی؟؟
-:نه دیگه مامان گفت زود بیایم
در این هنگام کیوان هم گفت:بیخوی اصرار نکن نوا زنگ زدم به خاله گفتم اونم بیاد
-:اخه اون گفت میاد؟
-:اره راضیش کردم
-:باشه پس زنگ بزن مهشید هم بیاد
-:چی کار به مهشید داری؟
-:عروس خالمه
-:عروس خالتهِ که عروس خالتهِ
-:کیوان اذیت نکن زنگ نزنی خودم میزنم ها

-:باشه تو بشین من الان زنگ میزنم
-:راستی نیلوفر و نگین کجا هستند؟
-:تو اتق کتایونند
-:إ میتونم برم پیششون؟
-:اره راحت باش
نوا به طرف طبقه ی بالا به راه افتاد و جلوی اتاق کتایون ایستاد و در زد کتایون گفت:بله؟
-:کتی جون میتونم بیام؟
کتایون در را باز کرد و پرید بغل نوا و گفت:وای نوا کی اومدی؟
-:الان
و کتایون رو از خود جدا کرد و گفت:میزاری بیام تو؟؟
-:اره
-:پس از جلوی در بیا اینور
کتایون که تازه فهمیده بود جلوی در را گرفته است کنار رفت و اجازه داد که نوا وارد اتاقش شود نوا با تعجب به اتاق نگاه کرد و داخل اتاق فقط نیلوفر را دید برای همین گفت:پس نگین کو؟
-:تو اتاق کاوه اس
-:چی کار میکردین؟
-:هیچ داشتیم تو اینترنت میگشتیم
-:میتونم برم پیش کاوه؟
-:اره برو نگین هم پیششه
نوا از اتاق کتایون بیرون امد و به طرف اتاق کاوه رفت تقه ای بر در زد و رفت تو.

همین که در را باز کرد نگین پرید بغلش و گفت:سلام ابجی جونم
-:سلام
و بعد هم کاوه سلام کرد:سلام
کاوه یک پسر 20 ساله بود و 2 سال از نوا کوچکتر بود که تازه در کنکور قبول شده بود و در رشته پزشکی تحصیل میکرد
-:سلام کاوه خوبی؟با این وروجک چی کار میکنی؟؟؟
-:مرسی خوبم وروجک هم زیاد شیطونی نمیکنه ساکت بود
-:إ تعجب کردم
-:چرا؟
-:اخه این که تو خونه ساکت نمیشینه همه جا رو میریزه به هم
-:نه اینجا که دختر خوبی بوده
نگین پرید رو ی تخت و گفت:با کاوه جون خیلی بازی کردیم ان قدر تو کامپیوترش بازی داشت که نگو
کاوه خندید و رو به نگین گفت:دختر خوب مگه نگفتم از روی تخت بیا پایین؟؟؟
-:إ باشه
نوا روی تخت نشست و رو به کاوه گفت:با درسا چی کار میکنی؟؟
-:می خونیم دیگه
-:از رشتت راضی هستی؟
-:اره خیلی
-:کی مطب میزنی اقای دکتر؟؟؟
-:دختر خاله تازه من ترم سومم چه زود شدم اقای دکتر؟؟!!!!
-:خب بالاخره که میشی
-:حالا کو تا اون وقت؟؟
-:نترس تا چشم به هم بزنی گذشته

در همین هنگام گوشی نوا زنگ زد نوا به گوشی نگاه کرد و نام مادرش را دید که بر صفحه خودنمایی میکند ببخشیدی گفت و از اتاق خارج شد: الو؟؟
-:سلام
-:سلام مامان جان
-:نمیاین؟؟
-:چرا ولی خاله نمیزاره
-:اره کیوان هم به من گفت بیام اونجا
-:خب میاین؟
-:اخه زنگ زدم اژانس وسیله نیست
-:باشه من می ام دنبالتون
-:باشه ما اماده ایم
-:اومدم
گوشی را قطع کرد و به اتاق کاوه رفت کیفش را برداشت و از پله ها پایین رفت به طرف اشپزخانه رفت و رو به خاله اش گفت:خاله شبناز؟؟؟؟
-:جانم خاله؟؟
-:من میرم مامان رو بیارم
-:کیوان داره میره مهشید رو بیاره تو هم باهاش برو
-:چشم کیوان کجاست؟؟
-:تو اتاقشه
-:چشم من تو حیاط منتظرم
-:باشه
نوا به طرف حیاط رفت و منتظر کیوان شد
کیوان بعد از 5 دقیقه امد و در را باز کرد و سوار ماشین شد نوا هم در جلو را باز کرد و سوار شد کیوان اهنگ ملایمی در پخش گذاشت و به طرف خانه مهشید به راه افتاد جلوی خانه مهشید نگه داشت و گوشی اش را در اورد و به مهشید زنگ زد:الو؟
-:.....
-:اره دم درم
-:....
-:باشه بیا
گوشی را قطع کرد و رو به نوا گفت:پاشو برو صندلی عقب
-:چرا؟؟
-:الان زنم میاد بشینه کنارم
-:خب اون بشینه عقب من دوس دارم بشینم جلو
-:میگم پاشو برو عقب مهشید غر نزنه
نوا زیر لب گفت زن ذلیل و با اکراه روی صندلی عقب نشست بعد از دقایقی مهشید از خانه خارج شد کیوان هم با دیدن او پیاده شد و در جلو را برای او باز کرد مهشید بعد از نشستن به عقب برگشت و گفت:سلام نوا جون چه خبرا؟خوبی؟
-:مرسی مهشید تو خوبی؟
-:ای شکر خدا
-:چه قدر طول کشید داشتی چی کار میکردی؟
-:اماده میشدم باید چی کار میکردم؟
-:هیچی فقط خیلی طول کشید
-:اره همه میگن من همیشه طولش میدم کیانا چی کار میکنه؟
مهشید و نوا و کیانا از دبیرستان تا دانشگاه با هم هم کلاس بودند و هر سه دوست صمیمی بودند کیوان هم چند باری مهشید را با نوا دیده بود و از او خوشش امده بود و با هم نامزد شده بودند و قرار بود بعد از مدتی نامزدی با هم ازدواج کنند
نوا جواب داد:اونم خوبه صبح با هم بودیم
-:إ بیشعورا چرا منو خبر نکردین؟حالا کجا رفته بودین؟؟
-:رفته بودیم خرید بیشعور هم خودتی ما که عین تو نیستیم زود قاطی مرغا شیم

 

-:صبر کن عجله نکن نوبت تو هم میشه
-:حالا کو تا اون وقت؟؟؟
-:نترس می گذره
-:پر رو نشو دیگه
-:خب
تا رسیدن به خانه هیچ کدام حرفی نزدند کیوان جلوی خانه اقای اذینی پارک کرد و رو به نوا گفت:برو خاله اینا رو صدا کن بیان
-:باشه
نوا از ماشین پیاده شد زنگ را فشرد و منتظر ماند خانم اذینی از ان طرف ایفون جواب داد:کیه؟؟
-:مامان منم بیا کیوان جلو دره
-:باشه اومدیم
دقایقی بعد خانم اذینی با نازیلا از خانه خارج شدندو سوار ماشین شدند کیوان و مهشید سلام و احوال پرسی کردند و تا خانه خاله شبناز سکوت در ماشین بر قرار شد کیوان ماشین را جلوی خانه شان پارک کرد.
همه از ماشین پیاده شدند کیوان کلید را به در انداخت و در را باز کرد خاله شبناز برای استقبال به حیاط امده بود تا خانم اذینی را دید او را در اغوش کشید و گفت:سلام شبنم جان خوش اومدی
-:سلام شبناز جان مرسی
-:خاله شبناز با همه احوال پرسی کرد و همه را به خانه دعوت کرد نوا و مهشید تا موقع شام با هم دیگر نشسته بودند و داشتند در مورد کار و رشته تحصیلی و چیز های دیگر بحث میکردند که خاله شبناز ان ها را برای خوردن شام صدا زد مهشید و نوا برای خوردن شام به اشپزخانه رفتند و بعد از خوردن شام ظرف ها را شستند بعد از کمی نشستن خانم اذینی گفت:نوا جان پاشو حاضر شو دیگه بریم فردا کلی کار داریم
-:باشه مامان جان
از ان طرف خاله شبناز گفت:کجا حالا زود نیست؟ما که تازه شام خوردیم
-:نه دیگه شبناز جان بهتره بریم
و با این حرف بلند شد
نوا بعد از رسیدن به خانه به سمت اتاقش رفت و تا سرش به بالش رسید زود خوابش برد.

ظهر ساعت 12 بود که نوا احساس کرد چیزی روی شکمش فرود امد ناگهان از خواب پرید و صدرا پسر دختر عمویش را دید که دارد به او میخندد نوا عصبی شد و صدرا را از روی تخت پرت کرد پاییندر همین هنگام در باز شد و سودا دختر عمویش وارد شد سودا با دیدن نوا که صدرا را روی زمین پرت کرد گفت:چی کار میکنی دیوونه؟بچمه ها
-:برو گمشو سر صبحی اومدی منو از خواب بیدار کردی
-:من کی بیدارت کردم؟؟؟
-:تو نه جناب صدرا بیدار کردند
سودا خندید و با خنده اش دندان های سفید و مرتب خود را به نمایش گذاشت و گفت:خوب کاری کرده بسه پاشو دیگه چه قدر می خوابی تو؟؟؟
-:تو هم اگه مثل من ساعت 2 شب خوابیده بودی الان بیدار نمیشدی
-:مگه مرض دارم داشتی که دیشب تا ساعت 2 بیدار بودی؟؟؟
-:نخیر رفته بودیم خونه خاله
-:برا چی؟؟؟
-:رفته بودیم شام
-:خب پاشو بیا صبحانه ات رو بخور
-:باشه تو گمشو بیرون
-:بی ادب
و با این حرف از اتاق بیرون رفت

نوا بعد از رفتن سودا بلند شد و به طرف حمام رفت دوش گرفت ولباس هایش را پوشید و به طبقه ی پایین رفت همه صبحانه رو خورده بودند جز او .پشت میز نشست و صبحانه اش را خورد در حین خوردند صبحانه صدرا پیدایش شد با دای کودکانه اش گفت:سلام نوا جون
-:سلام عزیزم خوبی؟؟؟
-:نه قهرم باهات
-:إ چرا؟؟؟
-:تو منو پرت کردی پایین نزدیک بود کمرم بشکنه
نوا با صدای بلند خندید و گفت:الهی قربونت برم من،بیا ببینم بغلم
صدرا به اغوش او پرید و نوا گفت:مامان اینا کجان؟؟؟
-:با زنعمو تو حیاطه
-:باشه بیا بریم حیاط
و به طرف حیاط رفتند خانم اذینی و سودا روی صندلی های کنار باغچه نشسته بودند و داشتند قهوه میخوردند نوا بادیدن انها سلام کرد سودا که گرم صحبت با خانم اذینی بود صحبتش را قطع کرد و به سوی نوا برگشت و گفت:بَه سلام نوا خانوم بالاخره بیدار شدی؟؟؟
-:بیدار بودم
-:بله تابلو بود
-:بسه دیگه میزاری بشینم یا نه؟؟؟
-:اره مگه جلوتو گرفتم بیا بشین
نوا صدرا را به طرف سودا گرفت و نشست
نوا بعد از نشستن یکی از قهوه هارا از سینی برداشت و به لبش نزدیک کرد و کمی از قهوه اش را خورد در همین حین از مادرش پرسید:بچه ها کجان؟؟؟
-:نازیلا رفته طراحی نیلوفر هم زبان نگین هم خونه دوستشه
-:کدوم دوستش؟؟؟
-:خونه پارمیس
-:کی میاد؟؟؟
-:زنگ زدم بیاد الاناس که پیداش شه
در همین هنگام در خانه به صدا در امد نوا به طرف در دوید و در را باز کرد نگین به همراه یک پسر دم در بودند نگین تا نوا را دید پرید بغلش و گفت:ابجی جونم
نوا زیر چشمی پسر را بررسی کرد یک پسر تقریبا 25،26 ساله موهای مشکی داشت که به طرف راست شانه زده بود پیراهن سفید با یقه ی مشکی و شلوار جین مشکی که او را خیلی زیبا تر کرده بود داشت.نوا بعد از بررسی کامل نگاهش را بالا اورد و چشمش به چشمان پسره افتاد که داشت او را با دقت بررسی میکرد نوا تازه متوجه لباس خود شد که یک شلوار جین ابی و تاپ صورتی پوشیده بود و موهای مشکی خود را روی شانه هایش ریخته بود شد زود خود را جمع و جور کرد و تک سرفه ای کرد که باعث شد پسر به خود بیاید و او نیز خود را جمع و جور کند

نگین از فرصت استفاده کرد و گفت:ابجی ایشون امیر مسعود برادر پارمیس هستش که منو رسوند
نوا رو به پسر کرد و گفت:خیلی ممنون لطف کردید
و نگین را روی زمین گذاشت تا برود احسان گلویش را صاف کرد و گفت:خواهش میکنم
-:بفرمایید تو
-:نه دیگه مزاحم نمیشم
احسان با گفتن این حرف به سمت ماشینش رفت و سوار شد ماشین را روشن کرد و برای نوا بوقی زد و رفت نوا در را بست و به طرف مادر و دختر عمویش رفت سودا با دیدن نوا گفت:کی بود؟؟؟
-:احسان برادر پارمیس
خانم اذینی گفت:چرا نگفتی بیاد تو؟؟؟
-:گفتم نیومد(و رو به سودا گفت:)راستی تو نمیخوای بری خونتون؟؟؟؟
-:نه اومدم ناهار خونه عموم به تو چه؟؟؟
-:پس اون شوهرت کجاست؟؟؟
-:سر کار
-:إإإإ گذاشتیش سر کار؟؟؟
-:نوا به خدا میزنم لهت میکنما
و با این حرف از روی صندلی بلند شد نوا بادیدن عکس العمل او به تندی از جا برخواست و به طرف خانه دوید کمی که دویدند سودا او را گرفت و دو تا نیشگون ازش گرفتنوا جیغ زد:چیکار میکنی روانی؟؟؟دردم گرفت ولم کن
-:دفعه ی اخرت باشه که همچین حرفی میزنی ها
-:باشه ولم کن
سودا او را ول کرد و به طرف اشپزخانه رفت نوا هم به طرف اتاقش رفت چون صبحانه را ساعت 12 خورده بود میل به ناهار نداشت برای همین وقتی که خانم اذینی اورا برای ناهار صدا زد او گفت که ناهار نمی خورد و در اتاقش خود را با لپ تاپش سرگرم کرد ساعت 4 بعد از ظهر بود نوا و سودا در اتاق نوا نشسته بودند و داشتند فیلم میدیدند که زنگ خانه به صدا در امد نوا در اتاقش را گشود و به طرف ایفون رفت:بله؟؟؟
صدای زنی در گوشی پیچید:خانم به خدا محتاجم بچه هام گشنه ان یه کمی پول دارین؟؟؟
-:بله یه لحظه
نوا اندکی پول برداشت و به طرف حیاط رفت تا در را باز کرد نسرین خود را به بغل نوا انداخت نوا که جا خورده بود گفت:إ تویی؟؟؟بابا فکر کردم یه زنه
-:نه بابا صدام رو عوض کردم

-:اخه میگم هر چقدر تو ایفون دنبال تصویر گشتم نبود؟؟؟!!!!!
-:بله چی فکر کردی خودمو قایم کرده بودم تا نبینی منو
-:نوید کجاس؟؟؟؟
-:الان میاد داشت با پسر همسایه حرف میزد
-:اها بیا تو
در همین هنگام نوید هم امد با نوا روبوسی کرد و گفت:احوال ابجی خانوم؟؟؟
-:خوبم تو خوبی؟؟؟
-:اره
باهم به داخل خانه رفتند خانم اذینی و نیلوفر و نگین در خواب بودند ولی نازیلا که بیدار بود با سر و صدای ان ها بیرون امد و به محض دیدن نوید و نسرین جیغ خفیفی کشید که باعث شد سودا هم از اتاق خارج شود نوید که جوگیر شده بود رو به همه تعظیم کرد و گفت:خواهش میکنم من متعلق به همه ی شمام
-:گمشو برو چه زود هم جوگیر میشه
-:باشه من میرم تو اتاقم مزاحم نشید خواهشا
و با این حرف به طرف اتاقش رفت نوا و نسرین و سودا هم داخل اتاق نوا و نسرین شدندنسرین به محض وارد شدن گفت:اخیش
و خود را روی تخت پرت کرد نوا گفت:چیه بهت خوش نگذشته که میگی اخیش؟؟؟
-:چرا ولی فقط درس خوندن بود و درس خوندن
سودا:کسی که کنکور میده بایدم درس بخونه
-:بابا من وقتی تو خونه بودم تا اون حد درس نمیخوندم
-:چرا مگه چه جوری درس میخوندی؟؟؟؟
-:بابا این نوید مگه میزاشت نفس بکشم هر روز بیش تر از 10 ساعت درس میخوندم بابا منم ادمم همین جوری درس میخونه که الانم معدل الف میاره دیگه اه اه اه
-:غر نزن بسه
-:راستی سودا چه عجب اومدی خونه ما؟؟؟
-:همین جوری
-:بچت کو؟؟؟
-:بچم اسم داره تو اتاق نگین ایناس
-:سر و صداش نمیاد؟؟؟
-:خوابیدن دیگه
-:اها
نوا گفت:برو یه دوش بگیر
نسرین:باشه
و با این حرف بلند شد و به سمت حمام رفت

در همین هنگام در باز شد و صدرا هم به داخل اتاق امد سودا گفت:بیدار شدی مامانی؟؟؟
-:اره نمیریم خونه؟؟؟
-:چرا میریم حوصلت سر رفت؟؟؟؟
-:اره همشون خوابیدن
-:باشه الان میریم
-:همین الان پاشو
سودا که میدانست اگر به حرف درا عمل نکند جیغ و داد و بیداد میکند بلند شد و مانتو وروسریش را پوشید نوا گفت:راس راسی داری میری؟؟؟بابا یکم می موندی
-:نه دیگه از صبح اینجام صدرا حوصلش سر رفت
-:باشه پس ، فردا که میای؟؟
-:اره میام
نوا سودا را تا دم در حیاط همراهی کرد و به طرف اتاقش بازگشت نسرین از حمام بیرون امده بود و داشت موهایش را خشک میکرد با امدن نوا گفت:سودا رفت؟؟؟
-:اره
-:واسه چی اومده بود؟؟؟
-:نمی دو نم فکر کنم همین جوری
-:همین جوری نمیاد لابد یه چیزی شده که اومده
-:نمیدونم به من که چیزی نگفت
-:لابد به مامان گفته ازش بپرس به منم بگو
-:فضول
-:اره فضولم الانم دارم هلاک میشم
نوا خندید و گفت:خوبه که باور داری
-:اره باور دارم
نسرین که موهایش را خشک کرده بود با کش بالای سرش بست و گفت:اخیش دیوونه شدم از دست نوید
-:چرا؟؟
-:فقط شبا میتونستم استراحت کنم ما بقی وقتا فقط درس بود و درس منم اگه عین اون میخوندم مثل اون الان تو امریکا ادامه تحصیل میدادم شبا با هم میرفتیم کنار دریا صبح ها هم یه چیزیش میشد خودش میرفت دریا کنار یه بار دیدمش ان قدر تو فکر بود که نگو
-:مگه نمیگی درس میخوندم چه جوری دیدیش؟؟؟
-:بابا از تو اتاق ساحل پیداس هادیدم رو شن ها دراز کشیده واشت فکر میکرد اصلا تو یه دنیای دیگه بود
-:رفتی کنارش؟؟؟
-:اره یه چیزایی هم بهم گفت
-:چی گفت؟؟؟
-:نمیگم که
-:إ دیگه بدجنس نشو
-:به من میگی فضول خودت از منم فضول تری

نوا:اره اصلا منم فضولم بگو دیگه
-:باشه صبر کن
نسرینشوار را در کمد گذاشت موهایش را با کلیپس بالای سرش جمع کرد و روی تخت کنار نوا نشست نوا گفت:بگو دیگه دارم میمیرم از فضولی
-:از قرار معلوم داداش ما مجنون شده
با این حرف نسرین نوا با صدای بلند زد زیر خنده نسرین که عصبانی شده بود گفت:کوفت نمیگم
-:تو رو خدا بگو اخه این چیزا به نوید نمیاد حالا زنداداش ما کیه؟؟؟
-:عزیزم ایرانی نیستش خارجیه
-:إ کیه؟؟؟
-:اسمش لیندا سیلوا(linda silva)هستش
-:واقعا؟؟کجا باهم اشنا شدن؟؟؟
-:تو دانشگاه دیگه
-:از کی این داداش ما دل داده به لیندا خانوم؟؟؟
-:تقریبا یه سالی میشه
-:یک سالِ اون وقت نوید از ما پنهون کرده؟؟؟
-:اره بیشعور، تازه نوا؟؟؟
-:هان؟؟؟
-:این لیندا به خاطر نوید فارسی هم یاد گرفته
-:از کجا؟؟؟رفته کلاساش؟؟
-:نه بابا نوید بهش یاد میده
-:إ چه جالب بابا اینا لیلی و مجنون بودن و نمیدونستیم
-:اره
-:خب من میرم اتاق نوید
-:إ واسه چی؟؟؟
-:کار دارم باهاش
نوا از اتاقش خارج شد به سمت اتاق نوید رفت در زد ولی جوابی نشنید به همین خاطر در را باز کرد و به داخل رفت نوید پشت لپ تابش نشسته بود و حواسش به جاهای دیگه نبود نوا به طرف نوید رفت و گفت:هوی کجایی؟؟؟
نوید که یهو او را دیده بود هول شد و گفت:مرض مگه بهت یاد ندادن در بزنی؟؟؟
-:چرا زدم ولی خان داداش انگار حواست نبود
پیش نوید رفت و کنارش روی تخت نشست و گفت:با کی داشتی چت میکردی کلک؟؟؟

نوید:چت چیه؟؟؟چرا الکی یه چیزی میگی؟؟؟
-:ببین نوید نگو که با لیندا حرف نمیزدی که اصلا باورم نمیشه
-:لیندا کیه؟؟؟
نوا یک لبخند شیطانی زد و گفت:نوید خودتو نزن به کوچه رضا چپ که اصلا خوشم نمیاد
نوید سرش را خاراند و گفت:خب میدونم نسرین دهن لق همه چی رو گذاشته کف دستت اره داشتم باهاش چت میکردم
-:افرین عین بچه ادم اینو میتونستی بهم بگی ولی نگفتی
-:خب تو که فهمیدی
-:باشه از مجازاتت چشم میپوشم(یکم مکث)راستی نوید؟؟؟
-:هان؟؟؟
-:از لیندا عکس داری؟؟؟
-:میخوای چی کار؟؟؟
-:میخوام زن داداشم رو ببینم
-:اره صبر کن
نوید یک پوشه را باز کرد داخل پوشه پر بود از عکس های دو نفره که لیندا و نوید با هم گرفته بودند لیندا یک دختر زیبا بود بینی قلمی پوست سفید موهای قهوه ای روشن چشمان درشت و قهوه ای رنگ و لبانش کوچک بود کلا قیافه ی خوبی داشت نوا بعد از دیدن عکس گفت:نوید این چه خوشگله؟؟
-:این اسم داره اسمش هم لینداس
-:خب باشه بابا حالا کی با هم ازدواج میکنین؟؟؟
-:خیلی پر رویی نوا
-:اخی خجالت کشیدی؟؟؟
-:به تو چه
-:این یعنی این که خجالت کشیدی خب جواب سوالم رو بده
-:نمیدونم
-:یعنی چی؟؟
-:یعنی چی نداره نمیدونم مامان اینا قبولش کنن یا نه
-:قبول میکنن
-:از کجا معلوم؟؟؟
-:من باهاش حرف میزنم
-:می خوای چی بگی نوا؟؟؟
-:یه چیزی میگم دیگه
-:باشه
نوا یکم دیگر در اتاق نوید ماند و بعد به اتاق خودش رفت.

نوا:
صبح با صدای گوشی ام از خواب بیدار شدم با یدن اسم کیانا که روی صفحه خود نمایی میکرد عصبی شدم نوار سبز رنگ رو کشیدم و جواب دادم:ای کوفت،ای درد،ای مرض،الهی بمیری...
-:استوپ کن اقا استوپ کن
-:درد بی درمون صد بار نگفتم صبح زود به من زنگ نزن؟؟؟
-:مگه امروز شما مهمون ندارین؟؟
-:خب داشته باشیم به من چه؟؟؟
-:نوا مگه نمیخوای اماده شی؟؟؟
-:چرا ولی به این زودی؟؟؟
-:تا تو اماده شی عصر شده ها
-:باشه بای
-:میام خونتون بای
به ساعت نگاه کردم تازه ساعت 9 صبح بود نسرین هنوز خواب بود خواستم بخوابم ولی دیدم خوابم نمیاد رفتم حموم دوش گرفتم لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین نسرن هم پایین بود از اشپزخانه صدا میومد به طرف اشپزخانه رفتم بابا پشت میز نشسته بود و داشت صبحونه میخورد با دیدن بابا جیغی از خوشحالی کشیدم و پریدم بغلش بابا از پشت میز بلند شد و منو بغل کرد گفتم:بابا کی اومدی؟؟؟
-:یه نیم ساعتی میشه
نشستم پشت میز و با بابا بحونه خوردم صبحونه که تموم شد بابا به اتاقش رفت تا استراحت کنه مامان هم که وقت ارایشگاه داشت نازیلا و نیلوفر و نگین هم که پاشدن برن اتاقشون نوید هم داشت واسه خودش ول میچرخید دست نسرین رو گرفتم و رفتیم تو اتاقمون نسرین رفت دوش بگیره منم نشستم رو تخت خدمتکار ها اومده بودن تا کار ها رو انجام بدن مامان هم که ارایشگاه بود بلند شدم تا منم اماده شم صدای ایفون بلند شد از اتاقم اومدم بیرون و به طرف ایفون رفتم با دیدن عکس کیانا دکمه رو زدم و برگشتم تو اتاقم داشتم وسایل ارایش کردن موهام رو از کمد در میاوردم بیرون که کیانا اومد تو اتاقم تا دیدمش بهش توپیدم:باز تو عین خر سرتو انداختی اومدی تو؟؟؟

 

 

منبع:رمان دوستان2/کمپنا

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 252
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,237
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,972
  • بازدید ماه : 9,335
  • بازدید سال : 95,845
  • بازدید کلی : 20,084,372