loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 764 یکشنبه 11 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان هوای دو نفره (فصل سوم)

http:///images/52230010765785511862.jpg

«میلاد»
20 دقیقه یی میشد که ماشین ها راه افتاده بودنند من با بقیه ی بچه های تدارکات نشسته بودیم دور هم تا وقتی که ماشین ها برگردند و راند دوم اعلام بشه من به برد ارمیا حتم داشتم اون هم استعدادشو داره هم جربزشو و هم تمرین بالایی داشته توی این هفته ... دیگه وقت این رسیده بود که ماشین ها برگردن و راند اول تموم بشه ... هر لحظه منتظر بودم ماشین ارمیا رو اولین ماشین توی تیرس دیدم ببینم ولی این طور نبود و اولین ماشینی که دیدم ماشین اردلان بود ... یه کم ناراحت شدم که ارمیا تو راند اول نتونست نفر نخست باشه ولی هنوز به دوم شدنش امید داشتم اما طولی نکشید که این امیدمم از دست دادم چون نفر چهارم هم داشت به خط پایان نزدیک میشد و ارمیا هنوز توی دیدم قرار نداشت ... دلم داشت شور میزد ..حال عجیبی داشتم .. اردلان خط پایان رو رد کرد بعدش امین و پشت سرش سروش نفر چهارم هم که مینو یکی از دوستای ارمیا بود از خط گذشت و درست پشت سر اردلان زد روی ترمز که باعث شد صدای لاستیک هاش به دل شوره ی من دامن بزنه و حالمو خراب تر کنه چشم به جاده دوخته بودم و منتظر ارمیا ... با صدای جیغ مانند مینو به طرفش برگشتم
مینو- بـد بــخـت شدیـــم...
مینو با چهره یی رنگ پریده دستش رو روی سینش گذاشته بود سعی در این داشت که بتونه نفس حبس شده اش رو خارج کنه امین و اردلان هم کنار هم ایستاده بودند و نظاره گره این صحنه بودند ولی سروش به سمت مینو دوید و سعی کرد کمکش کنه تا نفسش رو رها کنه .. دیگه این سکوت داشت رو اعصابم راه میرفت
من- کسی نمیخواد حرف بزنه؟ .. مینو چی میگی؟.. یعنی چی بد بخت شدیم؟
مینو خواست دهن باز کنه و حرف بزنه که بغضش ترکید و این اجازه رو بهش نداد نفسم رو با حرص بیرون دادم و خیره شدم تو چشمای سروش که سعی داشت مینو رو آروم کنه و در همون حال با چهره ایی غمگین به من نگاه میکرد
چند ثانیه یی به همین منوال گذشت تا سروش به حرف اومد
سروش- میلاد بشین تو ماشین
- چی میگی سروش بگین ببینم اینجا چه خبره؟
مینو نفسی عمیق کشید ناله مانند گفت:
- ارمـیــــا
احساس کردم قلبم از تپش ایستاد... تنها چیزی که توی ذهنم نقش بست صورتت خونین عشقم بود ... وای نه ... من طاقت دیدن انگشت زخمی ارمیا رو هم نداشتم چه برسه...
من- دِ یکی حرف بزنه...
سروش- میلاد بشین تو ماشین خودت میفهمی
نه خیر اینا انگار قصد حرف زدن ندارند با هول به طرف ماشین سروش هجوم برم و خودمو پرت کردم داخلش سروش هم در کسری از ثانیه روی صندلی راننده جا گیر شد و راه افتاد
من- سروش تو رو به قرآن قَسمِت میدم بگو چه بلایی سره ارمیا اومده منظور مینو از این رفتارا و این که گفت بد بخت شدیم رو نمیفهمم
سروش جوابی نداد و همون طور با سرعت میروند حتی تغییری هم تو صورتش به و جود نیومد تا بتونم ازش برداشتی بکنم فقط سکوت ...
من- سروش قَسمِت دادم ... یه حرفی بزن
باز هم سکوت... دیگه داشتم کنترلم رو از دست میدادم ... یه حسی تو وجودم دلش میخواست فریاد بزنه و این بغضی که تو گلومه رو رها کنه و... یه حسی منو راغب میکرد که سروش رو به خاطر سکوتش زیره مشت و لگد بگیرم تا هم خودم آروم تر بشم و هم شاید به حرف بیاد
تو فکر همین حس های درونیه خودم بودم و داشتم تصمیم میگرفتم کدوم رو انتخاب کنم که سروش ماشین رو نگه داشت و به من گفت پیاده شم
از شیشه ی ماشین نگاهی به اطرافم کردم ...ماشین ارمیا درست بغل ماشین ما قرار داشت... ولی در اون لحظه تنها چیزی که توجه منو به خودش جلب کرده بود این بود که هیچ صدمه ای به بدنه ی ماشین نخورده بود پس میشد مطمئن بود که تصادفی رخ نداده اما پس چرا ارمیا رو نمیدیدم؟
خواستم دره ماشین رو باز کنم و از ماشین پیاده شم ولی سروش قبل از من پیاده شد و به طرف ماشین ارمیا رفت
نمیتونم به خودم دروغ بگم .. واقعا ترسیده بودم .. از این واهمه داشتم که از ماشین پیاده شم و.... با جسد ارمیا روبه رو بشم
میدونم تصورات و ذهنیتم خیلی جنایی تر از زندگی واقعیه ولی این یکی از خصلت های بد من از دوران کودکیه که هر وقت توی حادثه یی احساس خطر واسه خودم یا عزیزانم میکنم همیشه بد ترین احتمال ها رو میدم که بیشتر اوقات هم این احتمالات شامل روبه رو شدن با جسد اون شخص و یا مرگ خودم میشده و همیشه هم از این که این فرضیه ها حقیقت داشته باشن میترسیدم...
بلاخره هر طوری بود این فرضیه های توی ذهنم رو کنار زدم و از ماشین خارج شدم
لحظه ی اول میترسیدم زیر پاهامو نگاه کنم ولی وقتی مطمئن شدم که چیزی روی زمین نیست و قطعا با ..جسد ارمیا.. که روی خاک ها افتاده روبه رو نخواهم شد چشمام رو باز کردم
من اونجا هیچ اثری از ارمیا و یا.... جسدش ندیدم
چیزی که نمیذاشت ترس ها از وجودم بیرون بره نبودن ارمیا بود... هر چه قدر دور تا دوره ماشینو داخلشو و حتی تا چندین متری ماشین توی صحرا رو گشتیم ..نبود که نبود
سروش- میلاد دیگه چه قدر میخوای بگردی؟ .. مگه نمیبینی که نیست ... بیا برگردیم پیشه بقیه یه فکری بکنیم ببینیم چه اتفاقی ممکنه براش افتاده باشه
میلاد- نمیتونم سروش درکم کن تا پیداش نکنم دلم آروم نمیگیره
سروش- میلاد تو با این کارات فقط داری وقت تلف میکنی به نظره تو اگه تا فردا صبح هم این بیابون رو بریم و بیایم و دنبال سره نخ عاقلانه یی نگردیم پیدا میشه؟
راست میگفت من نمیتونستم وقتم رو این طوری بیهوده هدر بدم باید دنباله سره نخ میگشتم و بهترین کار اول پرسیدن سوال هایی از بقیه ی راننده ها بود
من- تو با ماشین خودت برگرد من ماشین ارمیا رو میارم
سروش- مگه سویچ رو ماشینه؟
نگاهی به داخل اتوموبیل کردم .. آره بود پس سرمو به نشونه ی این که سویچ هست تکون دادم
سروش سری تکون داد و با گفتن باشه یی سوار ماشینش شد و زود تر از من راه افتاد منم سوار ماشینه ارمیا شدم و راه افتادم ذهنم خیلی درگیر بود نمیتونستم روی رانندگیم تمرکز کنم برای همین سرعتم رو کم کردم تا هم بتونم راه رو بهتر تشخیص بدم و هم بتونم یکم فکر کنم ...با خودم داشتم حرف میزدم خیلی نگران بودم...
هنوز چیزی از راه رو نرفته بودم که متوجه صدایی شدم خیلی غیر عادی و ناخودآگاه روی ترمز زدم و از ماشین پایین پریدم
هنوز صدا رو میشنیدم یه جور ناله به نظر میومد ... صدا برام آشنا بود و خیلی هم نزدیک ...
صدا- کـ... کمک... کمـ ...ک
خدایا!!! مطمئنم خودشه این صدای ارمیای منه... ولی از کجا میاد؟
مثه دیوونه ها دنباله صدا میگشتم و ارمیا رو صدا میزدم که.... متوجه شدم صدا از توی صندوق عقب ماشین میاد
خیلی سریع دره صندوق عقب رو باز کردم و با ارمیای دست و پا بسته و مچاله شده روبه رو شدم
با حیرت نگاش کردم و نالیدم
- ارمیـــا
چشماشو با رخوت و بی حالی باز کرد و خمار نگاهم کرد
ارمیا- میـ...لا...د.
من- جونم؟ ... چی شدی تو؟.. کدوم کثافتی این بلا رو سرت آورده؟
همونطور که توی صندوق عقب بود دستو پاش رو باز کردم و بعدم گذاشتمش بیرون .. بدنش بی حال بود .. پیدا بود سر گیجه داره برای همین به من تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود شروع کردم موهاش رو نوازش کردم تا سرگیجه اش کم و روبه راه بشه
چند دقیقه یی در همون حالت بودیم
من- بهتری؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد
من- کسایی که این بلا رو سرت آوردن میشناختی؟
ارمیا- اصلا ندیدمشون
- باشه الان نمیخواد دیگه بهشون فکر کنی مهم اینه که الان صحیح و سالم اینجایی...
- میلاد میترسم
- نترس عزیزم من اینجام... نمیذارم دست اون حرومی ها بهت برسه گلم
سرش رو از سینم جدا کرد و تو چشمام زل زد
در همون لحظه دستم با قطره ی آبی خیس شد با ترس این که ارمیا داره گریه میکنه و اشکش بود که چکید روی دستم خودمو عقب کشیدم و متعجب نگاهش کردم؟
ولی به جای روبه رو شدن با صورتی گریون با چشمایی طوسی و متعجب مواجه شدم همون موقع یه قطره ی دیگه روی گونه ام چکید نکنه خودم دارم گریه میکنم و نمیفهمم؟؟؟!!!!
ولی نه مثل این که بارون گرفته هر دومون در یک لحظه سرامون رو به طرف آسمون گرفتیم که از این حرکتمون جفتمون لبخندی روی لب هامون شکفت
دیگه طاقت ندارم .. درسته الان زوده .. هنوز وقتش نشده ولی دیگه نمیتونم صبر کنم این حادثه و اتفاق میخواست اینو اخطار رو به من بده که من تا همیشه فرصت ندارم .. ممکنه با این وقت تلف کردن ها خدایی نکرده ارمیا رو برای همیشه از دست بدم باید از این زمان و فرجه ی دوباره یی که خدا بهم داده استفاده کنم .. نمیتونم فرصتم رو از دست بدم باید حالا که زمینه اش فراهمه این کارو بکنم آره باید...
من- ارمیا..
- بله؟
- میخوام یه حرف خیلی مهمی بزنم
- بگو میشنوم
- خیلی خوشحالم که حالت خوبه... وقتی فکر کردم زبونم لال بلای سرت اومده قلبم وایساد... فهمیدم خیلی برام مهمی... فهمیدم اگه از دستت بدم داغون میشم.... فهمیدم به وجودت عادت کردم...فهمیدم به بودنت در کنارم احتیاج دارم...وقتی تو نباشی یعنی میلادی هم نیست...میخوام اعتراف کنم... خیلی وقته یه حسه متفاوت بهت دارم ... یه حسی مثله دوست داشتن ولی نه یه علاقه ی سطحی خیلی عمیق تر از این حرفا... یه جور دیوونه گی.. یه جور جنون... یه جور عشق...ارمیا همین امشب زیره همین بارون و نعمت خدا با تموم وجود و صداقت بهت اعتراف میکنم ....دوست دارم ارمیا
اشک تو چشمای ارمیا حلقه زده بود ...لرزش لب پایینیش رو حس میکردم .. مثله این که بغض کرده بود... یعنی اون منو دوست نداشت که حالا اعتراف من براش گریه دار بود؟ فکر نمیکنم این بغض به خاطر خوش حالی بوده باشه چیزی که گفت تیره خلاص رو به قلبم زد
ارمیا- میلاد... تو هم برای من مهمی ... منم به بودنت عادت کردم ولی... ما به درد هم نمیخوریم... منو ببخش که اینقدر رک حرف میزنم ولی ...من احساسی که تو ازش دم میزنی رو به تو ندارم اصلا من این احساس رو باور ندارم عشق کلمه یی نیست که تو مخیلات من وجود داشته باشه ...ببین نمیخوام این طور فکر کنی که من این حرفا رو فقط به تو میزنم و مرد های دیگه ازش مستثنی هستند نه... این بینش من شامل همه ی مرد ها میشه ... من واقعا نمیتونم به تو جواب مثبت بدم چون... هیچ احساسی در خودم به مردا و جنس مخالف حس نمیکنم
چیه آقا میلاد؟ عقب کشیدی مگه نگفتی خیلی میخوایش و برات با بقیه فرق داره به این زودی کم آوردی؟....نه کم نیاوردم آره گفتم میخوامش ... گفتم با بقیه خیلی فرق داره .. هنوزم سره حرفم هستم خیلی بیشتر از قبل ... من پیش بینیه این روزا رو کرده بودم ایلیا هم اخطار این حرفا رو به من داده بود اخطار سر سختیه ارمیا رو بهم داده بود اگه قرار بود عقب بکشم همون اول کار عقب میکشیدم
من- ولی من دوست دارم و برای بدست آوردنت هر کاری میکنم من حتی درباره ی این موضوع قبلا با ایلیا هم حرف زدم اونم به نظر موافق میومد پس الان تنها مشکل نظره تو هستش که اونم مطمئنم به زودی تغییر میکنه از محبت خار ها گل میشود درسته؟
- میلاد من اگه حرفی زدم به خاطره خودته ... برای این که وقتت رو با من هدر ندی ...من نمیتونم عاشقت باشم چون حس خاصی بهت ندارم ...نمیخوام عاقبت تو هم مثل پسر خالم آتیلا بشه که الان چند ساله به پای من نشسته
- اولا پسر خاله ات عاشق واقعی نبوده وگرنه تا حالا به دستت آورده بود و این نشون میده شما نیمه ی هم دیگه نیستید و دوما تو گفتی حس خاصی به من نداری پس میشه امید داشت چون تو یه حس معمولی و سطحی هم که شده به من داری ما میتونم همین حس رو روش کار کنیم تا عمیق تر بشه چطوره؟
- حالا من هر چی بگم ... با این شناختتی که توی این چند ماه ازت داشتم میدونم خودمو بکشم هم تو رو حرفت میمونی
- آها اینم یه دلیله دیگه که تو به من حس داری تو توی این چند ماه خوب منو شناختی یعنی برات مهم بودم که سعی کردی منو بشناسی پس امیدی هست
ارمیا لبخندی زد و سرش رو به حالت تاسف تکون داد
من- آخ دیدی چی شد ...من چه قدر گیجم فکر کنم مینو ی بد بخت تا حالا سکته کرده باشه
ارمیا- چرا؟
- وقتی دید تو غیبت زده داشت میمرد منم بهشون خبر ندادم پیدات کردم از بس خودم ترسیده بودم و شک شده بودم پیدات که کردم ذوق مرگ شدم اونا رو یادم رفت
- بی چاره مینو همین الان یه زنگش بزن از نگرانی درش بیار
- چشم خانمم رو جفت چشمام
قرمز شدن ارمیا رو دیدم تا حالا همچین صحنه یی رو ندیده بودم برای همین دلم برای ارمیا ضعف رفت و سفت بغلش کردم اونم مانعم نشد بعد از این که به سروش زنگ زدم و گفتم همه رو از نگرانی در بیاره و سفارش کردم به عماد خبر بده که بیاد ماشینم و ببره خونه ی بابا من فردا میرم میگیرم همراه با ارمیا مثل دوتا موش آبکشیده سوار ماشینش شدیم و به طرف تهران حرکت کردیم
من- نمیدونی الان چه حس باحالیه که بهت اعتراف کردم اینقدر خوشحالم که نگو
ارمیا- ولی جواب من مثبت نبود که...
- همینشم واسم کافیه ولی من میدونم بلاخره تو هم قبول میکنی که تا آخر عمر مال منی
ارمیا خنده ی نازی کرد و دوباره سرشو به حالت تاسف به چپ و راست برد
هنوز داشت بارون میومد برای همین دلم خواست یه آهنگی که به حال و هوامون بیاد بزارم همون طور که به ضبط ماشین ور میرفتم گفتم :
- سیستم ماشینت بلوتوث داره؟
- آره چه طور؟
- میخوام با بلوتوث یه آهنگ از گوشیم بندازم رو سیستم
بعدم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
- افتخاری واسه خودت
ارمیا لبخند دندونمایی زد و آهنگ شروع به خوندن کرد

«میــــــترسم ،تنهـــا شم، بدون نگات دوباره
کاش بگـــــی ،تا عَـــبد ،عشقمون ادامه داره
هیجــــــان تو داره منو از پا در میـــــاره
شــــوق تو قلبم رو داره از جا در میـــــاره»
من- البته این بیتش درباره ی تو صدق نمیکنه
ارمیا با صدای بلند شروع به خنده و بعد زیره لب همراه من آهنگ رو زمزمه کرد
«بـــــازم شبو بارون ، میــــزنم بیرون ، تو خیابونا
حیــــرون و سر گردون ، عاشق و ویرون ، زیر بارونا
بـــــازم شبو بارون ، میــــزنم بیرون ، تو خیابونا
حیــــرون و سر گردون ، عاشق و ویرون ، زیر بارونا
میـــــترسم ، خوش بختــــی ، واسه ما دووم نیـــاره
دل من به جز تو با همه ناسازگــــاره
طولانــــی میخوامت اگه روزگار بذاره
داشتنــت بهتریــــن اتفـــاق روزگــــاره
تا دلــت بخواد من تو رو میــخوام
بگو تا کجــا دنبالت بیـــام
داره میره چشمای تو تموم دنیام
نگاتو نگیری از نگام
بیا تا برن تنهایی هام
بمون منم که بی تو دنیا رو نمیخوام
بـــــازم شبو بارون ، میــــزنم بیرون ، تو خیابونا
حیــــرون و سر گردون ، عاشق و ویرون ، زیر بارونا
بـــــازم شبو بارون ، میــــزنم بیرون ، تو خیابونا
حیــــرون و سر گردون ، عاشق و ویرون ، زیر بارونا
(شبو بارون _ شهرام شکوهی)
نمیدونم کی دست ارمیا رو توی دستم گرفتم و روی دنده گذاشتم آروم میروندم که دیر برسیم و دیرتر مجبور بشم از ارمیا جدا شم
من- دیشب به مامانت اینا گفتی امشب خونه نمیری؟ اصلا گفتی کجا میمونی شبو ؟
- چیزی که همیشه موقع مسابقه ها بهشون میگم .. شبو خونه افسانه اینا میخوابم
- یعنی روزای مسابقه بعد از رالی مستقیم میری خونه؟ اونموقع که ساعت حدوده 4 صبح میشه
- نه یه دفعه اش رو همون ساعت ها بود رفتم خونه افسانه اینا چون هنوز بیدار بود روزای دیگه هم به کمک داداشم قایمکی از دره روبه باغ اتاقم میرم تو بعد به مامانم اینا میگم صبح زود ساعت 7و 8 اومدم البته یه بار نزدیک بود بفهمن آخه بابام گفت من ساعت 7 که میرفتم سره کار ندیدمت آخه بابام اون روز دیر رفته بود سره کار که خدا رو شکر ایلیا نجاتم داد و سوتیما ماست مالی کرد
- خب امروز میخوای چی کار کنی؟
- الان ساعت 3 شده ایلیا هم که دیگه خونه نیست که بهم آمار بده ...باید برم خونه ی افسانه اینا البته اگه بیدار باشه
- خب موافقی 2 ساعتیو بتابیم بعدم بریم درکه یه صبونه ی دبش بزنیم بعدش دیگه مستقیم برسونمت خونه؟ فکر کنم اون موقع دیگه هوا روشن شده باشه بتونی بری خونه
- باشه اشکال نداره ولی میلاد حالا که اینطوری شد راند دوم رالی چی میشه؟
- یا کنسل میشه و موکول میکنن به تایم دیگه یی و یا این که راند دوم بدون حضور تو برگذار میشه
- میلاد به نظرت اونایی که منو بی هوش کردن و بعد توی صندوق عقب ماشین بستنم کیا بودن؟ اصلا قصدشون چی بوده؟
- نمیدونم ولی میدم آمارشونو در بیارن پیداشون کنن الان نمیخواد بهش فکر کنی بعدا یه اطلاعاتی ازت میگیرم میدم به رفیقام برامون پیگیره قضیه بشن
- باشه هر جور میدونی
ساعت چهار بود که رسیدیم تهران ارمیا پیشنهاد بام تهران رو داد ولی من گفتم هنوز داره بارون میاد و لباسش هم زیاد مناسب نیست سرما میخوره
من- ارمیا نظرت چیه فعلا بریم خونه ی من تا وقتی که خواستیم بریم صبونه بخوریم؟
ارمیا اخمی کرد و خشن گفت:
- اصلا فکر خوبی نیست
یه دفعه متوجه شدم که ارمیا چه برداشتی از حرف من کرده از بس درخواست خونه به دخترا داده بودم و با کمال میل پذیرفته شده بود دیگه برام عادی شده بود اصلا حواسم نبود که ارمیا با همه ی اون دخترایی که تا حالا باهاشون معاشرت کردم فرق داره
من- ارمیا ببخشید ولی فکر کنم تو منظورمو بد برداشت کردی من فقط خواستم بگم چون هوا سرده تو خیابونا نچرخیم که سرما بخوریم الانم هر دومون خیسیم .. نه چیزی که تو برداشت کردی بعدشم فکر میکردم تا الان دیگه منو شناخته باشی و بهم اعتماد کرده باشی ارمیا از تو توقع شنیدن این حرف رو نداشتم


 

«ارمیا»
خاک بر سر من که اینقدر زود قضاوت کردم و عکس العمل احمقانه یی نشون دادم که میلاد رو ناراحت کنه حالا چه طوری این گندی که زدم و درستش کنم؟
من- میلاد نه.. تو اشتباه فکر میکنی ...من....من
میلاد- ارمیا نمیخواد درستش کنی ... اشتباه از من بود درکت میکنم هر چی نباشه تو یه دختری و هنوزم به من جواب مثبت کامل رو ندادی مسئله یی نیست از دستت ناراحت نشدم
هووووف خدا رو شکر که بازم میلاد از درک بالایی برخورداره وگرنه الان منو از ماشین پرت میکرد پایین
من- خب اشکال نداره تو راست میگی الانم هوا سرده بریم خونه بهتره
میلاد لبخندی زد و گفت:
- نه میریم استادیو اشکالی که نداره؟
هر چند تو استادیو هم تنها بودیم و زیاد فرقی با خونه نمیکرد ولی بهتر بود بلاخره واقعا مرسی میلاد با این شعور بالات با سرم موافقتم رو اعلام کردم و اون هم به سمت استادیو تغییر مسیر داد
****
الان دو هفته یی از اون روزی که با میلاد رفتیم استادیو میگذره یادش به خیر خیلی خوش گذشت میلاد کلی آهنگ عاشقونه واسم پخش کرد بعدم رفتیم درکه تو سفره خونه ی دوستش صبونه خودیم از روزای بعدش هم تازه بیرون رفتن های ما هم شروع شد به هر بهونه یی....ولی یکی از بهونه های ثابتمون بارون های اول پاییز بود میلاد اعتقاد داشت بارون برای ما شانس میاره آخه شب مهمونی....ما اولین رقصمون با هم رو که داشتیم بارون گرفت و اعتراف میلاد هم به من توی بارون بود برای همین هر وقت بارون میگیره میلاد بهم زنگ میزنه و منم یواشکی از خونه میزنم بیرون تا هم دیگه رو ببینیم یه بار هم که من نتونستم برم بیرون اون از دیوار خونه پرید تو و از دره شیشه ای روبه باغ توی اتاقم اومد داخل منم در اتاق رو قفل کردم که مامانم نیاد داخل و موزیک رو هم زیاد کردم که صدای حرف زدنمون از اتاق بیرون نره و همیشه هم دو تا آهنگی که باهاشون تو بارون خاطره داریم رو گوش میکنیم آهنگ شهرام شکوهی و مازیار فلاحی جریان اون ون و صندوق عقب ماشین و اینا هم زیره سره اردلان و امین بود اینو دوستای مشترکشون با میلاد اعتراف کرده بودند اونا میخواستن با این کار من نتونم ببرم و یه جورایی هم منو بترسونن تا من از مسابقات عقب بکشم و انتقام اون دفعه یی که تو مهمونی ضایعشون کرده بودم رو هم بگیرند که دستشون رو شد و برای خودشون بد شد چون از کلیه مسابقات رالی اخراج شدن و دیگه اجازه ی ورود و ثبت نام توی رالی های ما رو ندارند ولی با این همه اتفاقات هنوز توی این دو هفته من بهش اعتراف نکردم آخه یه جورایی هنوزم بهش احساس خاصی ندارم ولی..... عذاب وجدان دارم که دارم این بازی رو با میلاد میکنم از این که.....
ای وای گوشیم داره خودشو خفه میکنه حتما میلاده .... بـــله آقای حلال زاده... خودشه
من- الو سلام
میلاد- سلام زندگی من... سلام عمر من
لبخندی زدم و گفتم:
- کاری داشتی زنگ زدی؟
- ارمیا... دوباره من زنگ زدم قربون صدقت رفتم و تو به جاش ضد حال زدی؟
- خب چی کار کنم حالمه مشکلی داری؟
- نه والا چه مشکلی من تو رو همه جوره میپرستم حتی بد اخلاق و عنق
- مرسی
- خواهش میکنم همسره آینده برات یه خبر خوش دارم... امشب داریم واسه عماد میریم خواستگاری
دلم براش سوخت
- خب حالا برا عماد دارین میرین خواستگاری برا تو که نمیرین اینقدر ذوق داری
- بابا هر چی باشه داداشمه هااا ... بعدشم بعد از عماد نوبت من میشه دیگه
چه قدر امیدوار بود
- ای ناقلا پس نگو چون داداشمه بگو به فکر منفعته خودمم
- خب آره یه جورایی
- دختره رو میشناسی؟
- نه ولی عماد میگه دیدمش خیلی هم ازش تعریف میکنه میگه دختره خوبیه فکر کنم چشم عماد رو بد گرفته
حوصله ی حرف زدن نداشتم برای همین سریع مکالمه رو تمومش کردم...
نباید حس بدی داشته باشم ولی دارم دلیلی نداره که حس بدی به این موضوع داشته باشم ولی....
فعلا باید برم پیشه بابا کارم داره الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست
****
«میلاد»
الان توی راه خونه ی عروس خانم هستیم داریم میریم که این داداش بد اخلاق و ترشیدمونو آویزونشون کنیم
ولی نمیدونم چرا اینقدر مسیر خونشون واسم آشناست
آشنا که چه عرض کنم مسیر خونشون خیلی با مسیر خونه ی ارمیا اینا مطابقت داره یه جورایی میشه گفت یکیه چون حتی الان که وارد خیابون مورد نظر شدیم با خیابون خونه ی ارمیا اینا یکیه ولی نمیدونم جریان چیه شاید اصلا جاری آینده ی ارمیا همسایه ی سابقشون هم بوده ..شاید...
عماد- چرا تو فکری میلاد؟ نیستی انگار
نمیشد جلو مامان اینا بگم مسیر خونشون با مسیر خونه ی ارمیا یکیه پس گفتم
- خونه ی یکی از دوستام هم همین اطرافه برای همین داشتم به اون فکر میکردم
عماد لبخندی که بیشتر به پوز خند شباهت داشت زد و دوباره سرش رو به طرف شیشه ی ماشین چرخوند
هر چه قدر بیشتر به مقصد نزدیک میشدیم و میزان بیشتری از مسیر رو طی میکردیم مطمئن تر میشدم که خونه ی مورد نظر در همسایگی ارمیا قرار داره
کم کم داشتم حس بدی به این موضوع پیدا میکردم که ماشین درست توی کوچه یی که خونه ی انتهایی اون خونه ی ارمیا بود ایستاد
و بعد از پیاده شدنمون همه به سمت خونه ی انتهایی کوچه رفتن هر چه قدر به مغزم فشار میاوردم نمیتونستم به یاد بیارم که ارمیا خواهری داشته یا نه... ولی حتما همین طوره مگه میشه خواهری نداشته باشه پس ما داریم میریم خواستگاریه کی فکر نمیکنم خواستگاری مادر ارمیا بریم؟؟؟!!!
پدرم زنگ خونه رو فشار داد...دیگه همه ی امید هامو از دست دادم که فرد مورد نظر توی خونه ی ارمیا زندگی نمیکنه تا لحظه ی آخرم منتظر بودم پدرم تغییر جهت بده و یا بگه کوچه رو اشتباه اومدیم ولی نشد که نشد..
از آیفن صدای زنی به گوش رسید که ورودمون رو خوش آمد میگفت و بعد هم در رو باز کرد پدرم اول از همه و بعد مادرم و عماد و پشت سرشون هم من وارد خونه شدم در اواسط سنگ فرشیه رویه زمین بودیم که دره سالن خونه باز شد مرد و زن مسنی که به خاطر شباهتشون به ایلیا و ارمیا مشخص بود که پدر و مادر اونان از خونه خارج شدن و به استقبالمون اومدند
بعد از کلی سلام و احوال پرسی و تعارف تیکه پاره کردن بلاخره یادشون افتاد که «ای وای چرا شما رو بیرون نگه داشتیم شرمنده ببخشید بفرمایید داخل تو رو خدا»
همین که وارد سالن شدیم و با تعارف های آقای رادمنش و خانمشون روی مبل های توی سالن نشستیم آقای رادمنش با صدای نسبتا بلندی گفتند
- دخترم چایی ها رو بیار
برای لحظه یی چشمام رو بستم و از ته دلم از خدا خواستم که وقتی چشمام رو باز میکنم ارمیا رو با سینیه چای پیش روم نبینم
ولی انگار امروز خدا قصد کرده بود ضجه زدن های منو ببینه و کاری نکنه انگاری ملکه ی عذاب صاف رو سره من لونه کرده بود چون همین که چشمامو باز کردم ارمیا رو در همون صحنه یی که توی ذهنم تجسم کرده بودم دیدم
دلم نمیخواست باور کنم برعکس همیشه که بد ترین احتمال ها رو میدادم...اینجا دیگه دوست داشتم خودمو مجاب کنم که دارم اشتباه میکنم و اینی که الان جلوم با سری پایین ایستاده سینی به دست ارمیا نیست
خدایا چه اتفاقی داره میوفته؟ ... گیج شدم .. من همین امروز صبح با ارمیا حرف زدم... اون که باهام مشکلی نداشت پس یه دفعه چی شد؟... یعنی عروس مد نظری که عماد ازش تعریف میکرد و بد رقم چشمش رو گرفته بود ارمیا ی من بود عماد میگفت دیدیش ولی نگفت میشناسیش یعنی عماد نفهمیده بود من حسی به ارمیا دارم؟...
دارم دیوونه میشم اصلا نمیفهمم اطرافم چی میگذره... خدایا تمومش کن یعنی چی؟ ... آخه این غیره ممکنه... مگه میشه حتما ارمیا هم از این که داره واسش خواستگار میاد اونم کی داداش بزرگتر من بی خبر بوده... آره مطمئنم بی خبر بوده.. شاید هنوز عاشقم نشده باشه ولی بهم خیانت نمیکنه ارمیا همچین آدمی نیست... نه نیست...نه
پدرم- میلاد حواست کجاست ارمیا خانم خسته شد چرا چاییت رو بر نمیداری؟
چشمم رو به سمت صورت ارمیا بردم تا با نگاهم ازش بپرسم موضوع چیه ولی اون نگاهم نمیکرد با تشکر بهش گفتم که نمیخورم
مسخره بود این چایی برای من چه معنی میداد؟ عروس شدن عشقم برای یکی دیگه؟ داماد شدن داداشم؟ یا بد بخت شدن خودم؟
این چایی بیشتر برای من زهر بود تا چایی....
صدای پدرم که اجازه میگرفت سره اصل مطلب بره برای من چون ناقوس مرگ میمونست دوست نداشتم بحث این مجلس هیچ وقت سر اصل کاری بره اگه دست من بود که دوست داشتم هیچ وقت همچین مجلسی بر پا نشه ...سخته ...عروس شدن عشقت رو ببینی زجر میکشی... دیگه چه برسه تو مراسم خواستگاریشم باشی.. مراسم خواستگاری که اگه زود تر جنبیده بودی میتونست برای تو باشه ... سخته... غیر قابل تحمل... حداقل برای من...
همین که پدرم جمله ی ما امروز مزاحم شدیم که دختر شما رو واسه آقا پسر بزرگمون عماد خواستگاری کنیم رو تموم کرد من هم از جام بلند شدم و با یه معذرت خواهی سالن و پشت سرش خونه رو ترک کردم فقط تنها کاری که قبل از رسیدن به استادیو کردم فرستادن اس ام اسی به ارمیا بود با مضموم:
آخر چقدر سنگ دل و سخت باوری
انصاف نیست اشک مرا در بیاوری

این اشکها چقدر می ارزند پیش تو؟
دُردانه را چرا به پشیزی نمی خری؟

خر مهره را به جای جواهر نشانده ای
هرگز از این معامله سودی نمی بری

نشکن غرور زخمی مردانه ی مرا
جای من است خانه ی قلبت، نه دیگری

اصلا چقدر جزّ جگر لازم است ، تا
آن پنبه را زداخل گوشت در آوری؟

فریاد های تلخ من از کهکشان گذشت
من با تو، با تو، با تو ام آخر، مگر کری؟

الآن خیال کن که سکوتت دل من است
بشکن، تو که نخوانده به این درس ازبری

یادش به خیرآن شب بارانی عزیز
حیف است حیف، نگذر از این عشق سر سری

دره استادیو رو باز کردم و رفتم داخل همین که در رو پشت سرم بستم و برگشتم محمد رضا رو با جعبه شیرینی پشت سرم دیدم نگاه مشکوکی به خودش و جعبه ی باز شده ی شیرینی تر که در دستش قرار داشت کردم با لبخند به طرفم اومد و شیرینی بهم تعارف کرد
با سر به نشانه مخالفت بهش فهموندم که اصلا راغب به خوردن چیزی نیستم
من- حالا به مناسبت چی هست؟
- یادته خیلی وقت پیش بهت گفتم دوباره مامانم برنامه خواستگاری ریخته؟
همین که اسم خواستگاری اومد یاد اون مراسم کوفتی افتادم برای این که ذهنمو منحرف کنم سعی کردم به بحث ادامه بدم
من- آره چه طور؟
- هیچی دیگه ما رفتیم خواستگاریه دختر خانم گلشون بد به دلمون نشست ما هم پا سفت کردیم که این دختر خانم زیبا و دلبر باید زن ما بشه این دختر خانم هم بعد از کلی وقت ناز کردن دیشب جواب مثبتش رو اعلام کرد این شیرینی هم شیرینیه عیال بار شدنمونه هفته ی آینده یه عقد محضری میکنیم و تاریخ عروسی رو هم برای 2 ماه دیگه گذاشتیم
حوصله ی این پر حرفی ها رو نداشتم اعصابم خیلی متشنج بود فقط به گفتن مبارک باشه یی اکتفا کردم و وارد اتاقم شدم
که صداش رو شنیدم
محمد رضا- میلاد جون داداش خانمم تو راهه داره میاد اینجا اگه خواستی سلام علیکی باهاش بکنی تو اتاق منه
باشه یی گفتم و دره اتاق رو بستم هر چی سعی میکردم به ارمیا و اون مراسم فکر نکنم بد تر میشد فکر کنم مکان خوبی رو برای خلوت کردن پیدا نکرده بودم چون اینجا بد تر منو یاد ارمیا مینداخت و اون دفعه یی که با هم اومدیم اینجا
بهتر بود میرفتم خونه ولی بیرون رفتن من از اتاق با داخل شدن دختری به سالن استادیو در یک لحظه قرار گرفت که با استقبال گرم محمد رضا از اون فهمیدم که همسر محمد رضاست
محمد رضا- عزیزم بزار دوستم و همکارم میلاد رو بهت معرفی کنم
همسر رضا- سلام خوشبختم آقا میلاد سارا هستم همسر محمد رضا
در یک نگاه میشد بگی دختر زیبایی بود یه جور شیطنت خاصی هم توی چشماش بود
من- خوشبختم ... منو ببخشید که نمیتونم در جوارتون باشم مشکلی برام پیش اومده باید برم اگه اجازه بدید
سارا- خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست امیدوارم مشکلتون هم به زودی رفع بشه
من- ممنون خیلی لطف دارید انشاالله....من دیگه برم خداحافظ
سارا- خداحافظتون
رضا- خدا پشت و پناهت داداش ایشالله مشکلتم بر طرف شه
من- ممنون
سوار ماشین شدم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم شاید یه کم خواب میتونست آرومم کنه...شاید...
*****
- سلام لطفاً پیغام بذارید ممنون
- الو میلاد مامان ..کجایی پسرم؟ .. چرا دیشب از مراسم خواستگاری زدی بیرون؟.. چی شدی یه دفعه؟...چرا از دیشب تا حالا گوشیت خاموشه؟.. خونه رو هم زنگ میزنیم میره رو پیغام گیر .... پسرم نگرانتم زنگ بزن... راستی یه خبر خوش...برای بعد از ظهر ساعت 3 قراره محضر گذاشتیم دیشب ارمیا بله رو داد عمادم بچه ام هول بود گفت فعلا یه صیغه محرمیت بینمون خونده بشه تا مراسم عروسی رو بعدا هماهنگ کنیم .. بعد از ظهر بیا... هر چی باشه داداش بزرگترته زشته نباشی برای خواستگاری که اون طوری ول کردی رفتی حداقل عقد کنونشو باش منتظرتم پسرم مراقب خودت باش خدافظ
بغض گلوم رو گرفته بود چشمام میسوخت ولی نه .. نباید گریه کنم مگه مرد هم گریه میکنه؟ ...این غیر ممکنه ارمیا اینقدر نامرد نیست که به من نارو بزنه اون بهم خیانت نمیکنه غیر ممکنه که به عماد بله گفته باشه ...نه این حقیقت نداره حتما اشتباه شنیدم آره اشتباه شنیدم باید یه باره دیگه پیغام رو گوش کنم
شاید بار صدم بود که پیغام رو میشنیدم ولی هنوز هم همون کلمات رو بیان میکرد نه یکی بیشتر نه یکی کم تر هر بار قبل از رسیدن به قسمت راستی یه خبر خوش دعا میکنم که پیغام تموم شه و همه ی اون حرفا فقط زاده ی ذهن خودم بوده باشه نه سخن های مامانم در پیغامی که صبح ساعت9 گذاشته درست 3 ساعت پیش یا حداقل خبر خوشش واقعا یه خبر خوش باشه نه پیغام مرگ عشقم نه پیغام پایان عشقم....

گوشیم رو از روی مبل برداشتم و روشنش کردم ... روشن شدن گوشیم همانا و تیربارون شدن توسط اس ام اس های مامان و بابا همانا بی اعتنا همشون رو بدون حتی باز کردن و خوندنشون پاک کردم و وارد کانتکستم شدم انگشت شستم رو روی اسم ارمیا خانم همسر آینده نگه داشتم با دیدن اسمش که چه طوری سیوش کرده بودم پوزخندی روی لبم نقش بست چه طور بود به جای این سیو میکردم ارمیا خانم همسره آینده ی داداشم یا زن داداش آینده این بهتر بود
انگشتم رو از سمت چپ به راست کشیدم تا تماس باهاش برقرار بشه
یه بوق...
دو بوق...
سه بوق...
برنمیداره یه باره دیگه زنگ میزنم...
یه بوق...
دو بوق...
رجکتم میکنه یه باره دیگه...
- مشترک مورد نظر خاموش میباشد
لباسمو میپوشم برام مهم نیست هوا سرده و لباسی که میپوشم مناسب نیست...مهم نیست هوا ابریه و لباس من خیلی نازک
از خونه بیرون میزنم ...با سرعت تمام به طرف خونشون حرکت میکنم نمیدونم چرا ولی بی طاقت شدم تحمل ترافیک رو ندارم
مثل روزای قبل با حوصله و آرامش پشت ترافیک سر نمیکنم ... پشت سر هم بوق میزنم ...ناسزا میگم...آرامش راننده های دیگه رو هم بر هم میزنم .... از ماشین پیاده میشم.... به راننده ی جلوی بی احترامی میکنم ... از ماشین پایین میکشمش ...باهاش گلاویز میشم.... برمیگردم توی ماشینم و سعی میکنم از راه میانبر و کوچه پس کوچه یی خودم رو زودتر به مقصد برسونم....
حالا پشت دره خونشونم یه باره دیگه باهاش تماس میگیرم
- مشترک مورد نظر خاموش میباشد
تصمیم خودمو میگیرم و از دیوار میرم بالا ..میپرم داخل باغچه ی گوشه ی دیوار از باغچه خارج میشم و به سرعت خودمو به پشت خونه و باغ پشتی میرسونم.. به اون دره شیشه ای ... از پشت شیشه ها نگاهش میکنم روی تخت دراز کشیده .. دو تادستش رو روی شکمش گذاشته بود و به سقف خیره بود در یه لحظه با احساس دیدن کسی پشت شیشه با ترس به طرف در برگشت با دیدن من ترس جایش را به تعجب داد به سرعت از جایش بلند شد و پشت در اومد شروع کرد به حرف زدن صدایش زیاد واضح نبود ولی قابل تشخیص بود
ارمیا- میلاد اینجا چیکار میکنی؟... تو رو خدا از اینجا برو اگه ببیننت برای هر دومون بد میشه ....برو
خواستم درو باز کنم که فهمیدم قفله
من- باید حرف بزنیم..
- نمیشه میلاد... باور کن نمیشه... دیگه حرفی نمونده...
- هنوز مونده تو باید جواب سوال های منو بدی ... چرا ارمیا؟.. این چه بازی بود که با من کردی؟ ... به من نزدیک شدی که به عماد برسی؟...آره؟؟؟... دِ حرف بزن چرا لال شدی؟..
- میلاد تو رو خدا ... جون من...برو ... برو میلاد ... نذار این آخره کاری به پات بیوفتم
- چیه؟ میترسی شوهره عزیزت ... عشقت بفهمه برای رسیدن بهش چه بازی با برادر کوچکترش کردی؟.. میترسی وقتی فهمید دیگه نگیرتت؟..
ارمیا دیگه داشت اشک میریخت
من- باز کن این درو
- میلاد برو
- میگم باز کن
و بعد هم مشتی به در کوبیدم
ارمیا دستش رو از پشت شیشه روی قسمتی که مشتم هنوز روی شیشه بود گذاشت و گفت
- آروم باش ... تو رو خدا ... خودتو عذاب نده...
- مگه میتونم خودمو عذاب ندم؟.. من اصلا نمیدونم به چه جرمی محکوم به این محاکمه شدم .. ارمیا چرا؟ ... چرا این بازی رو با من کردی؟ چرا گذاشتی عاشقت بشم وقتی همه ی این کارات نقشه بود؟...چرا؟...چرا من؟.. تو که عماد و میخواستی چرا مستقیم نرفتی سراغ خودش؟.. بی معرفت تو که میگفتی هیچ مردی برای تو استثنا نداره ..میگفتی هیچ جنس مخالفی از طرز بینش تو مستثنی نیست... پس چی شد؟ همش شعار بود...چی شد که عماد استثنا شد ... نا مرد چرا من استثنا نشدم؟.. مگه از عماد چی کم داشتم؟... هان؟...بد شکستی دلمو...بد...سزاش رو میبینی....دلی که مثه سنگ بود و بعد از سالها برای تو نرم شده بود و شکستی ... نفرینت نمیکنم ولی خدا خودش جزای این دل شکسته رو بد ترش رو هم بهت میده مطمئنم
ارمیا دیگه داشت هق هق میکرد ...احساس کردم زیاد حالش خوش نیست ... که یه دفعه دیدم روی دو زانو پایین در افتاد...هول کردم اول فکر کردم غش کرده ولی وقتی دیدم هنوز شونه هاش تکون میخوره روی زمین کنار در نشستم و به شیشه ی در تکیه دادم خواستم به سرزنش هام ادامه بدم که صدای موسیقی توی گوشم پیچید گردنم رو برگردوندم و دیدم با گوشی موبایلش آهنگی رو گذاشته مرتضی پاشایی شروع به خوندن کرد
میخوای بری از پیشم دیگه عشق من
بی همسفر، میری سفر، دلواپسم واسه تو
دلواپسم واسه تو عشق من برو تنها برو
اما بخند این لحظه های آخرو
تو رو خدا نذار یه امشبم با گریه های من تموم شه
قرار دیدنت از امشب آخه آرزوم شه
نذار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو
کــــی میـــاد جــــای تووووو
دقیقه های آخره میری واسه همیشه
منم اون که عشق تو تموم زندگیشه
منم اون که دل خوشیم بعد تو تموم میشه
کـــــی مثــل تو مــیـــــــشــه
بعد من هر جا میری یاد من نیوفت
هر چی باشه من عاشقم راحت برو عشق من
گریه نکن آخه طاقت ندارمو میمیرمو میخوام تو رو راحت برو عشق من
تو رو خدا نذار یه امشبم با گریه های من تموم شه
قرار دیدنت از امشب آخه آرزوم شه
نذار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو
کــــی میـــاد جــــای تووووو
دقیقه های آخره میری واسه همیشه
منم اون که عشق تو تموم زندگیشه
منم اون که دل خوشیم بعد تو تموم میشه
کـــــی مثــل تو مــیـــــــشــه
بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود دلم میخواست گریه کنم ولی همین الان تو آهنگی که برام گذاشت و نشون میداد حرفه دلشه ازم خواست گریه نکنم...اگه واقعا حرف دلشه...اگه واقعا منو دوست داره و عاشقمه پس چرا داره این کارو میکنه؟...چرا داره عشقمونو نابود میکنه؟...خدایا جوابمو بده...یه دلم کن...دوستم داره یا نه؟...اگه داره پس چرا با من این بازی رو میکنه؟
حالا دیگه هر دومون در همون حالت نشسته به سمت هم دیگه برگشته بودیمو کف دستامونو با ممانعت شیشه روی هم گذاشته بودیم اونم با دست دیگه اش موزیک رو قطع کرد پوزخندی زدم و خواستم شروع به حرف زدن بکنم که کسی دره اتاقش رو زد با ترس تو چشمام نگاه کرد و گفت برو میلاد و وقتی دسته ی در پایین اومد و هنوز در روی پاشنه نچرخیده بود و باز نشده بود بوسه یی روی شیشه زد و پرده رو کشید صدای مادرش که وارد اتاق شد رو شنیدم
- هنوز آماده نیستی؟ تا یه ساعت دیگه باید محضر باشیم... تو که دوباره غم باد گرفتی
لبم رو روی جای بوسه اش روی شیشه گذاشتم و چند لحظه یی صبر کردم بعد با این که دلم نمیومد لبم رو از شیشه جدا کردم و با دو به طرف دیوار رفتم و از خونه پریدم بیرون سوار ماشین شدم نگاهی به ساعت دیجیتالیه ماشین کردم 13:50 دقیقه رو نشون میداد درست 1 ساعت و 10 دقیقه ی دیگه همه چیز تموم میشد ... همه چیز حتی زندگی من
اون بغض لعنتی هنوزم توی گلوم بود باید میرفتم جایی که بتونم خودم رو خالی کنم پس زدم به بیابون... نمیدونم جاده ی کجا بود ولی خیلی خلوت بود وسط های جاده بودم که صدای رعد و برق شدیدی رو شنیدم ماشین رو کنار کشیدم و توی جاده خاکی نگه داشتم دستم به سمت پخش ماشین رفت و ناخودآگاه ترک 7 رو پلی کردم صداش رو تا ته زیاد کردم و از ماشین پیاده شدم
«هنوز وقتی میاد بارون با اینکه چتر دارم خیسم
چون از اینکه پیشم نیستی تو بارون اشک میریزم»
بغض دوباره داشت به گلوم چنگ مینداخت
«هنوز وقتی میاد بارون با اینکه چتر دارم خیسم
چون از اینکه پیشم نیستی تو بارون اشک میریزم»
گلوم درد گرفته بود و سخت نفس میکشیدم ...رعد و برق آخر و ..... شر شر بارون
«چه روزای قشنگی بود
منو تو شونه به شونه
بدون چتر زیر بارون
دوتا عاشق دو دیوونه
دونه دونه میشست بارون
روی شال و لباس تو
هوای اینجا غرق میشد
میون عطر خاص تو
هنوز وقتی میاد بارون
با اینکه چتر دارم خیسم
چون از اینکه پیشم نیستی
تو بارون اشک میریزم
هنوز وقتی میاد بارون
با اینکه چتر دارم خیسم
چون از اینکه پیشم نیستی
تو بارون اشک میریزم»
اشکام راه خودشونو باز کردن...کی میگه مرد گریه نمیکنه؟ ... پس منی که دارم گریه میکنم نامردم؟
«حالا بارون میاد اما
جایه تو پیش من چتره
تو نیستی اما جای تو
هوا غرق همون عطره
حالا بارون میاد اما
جایه تو پیش من چتره
تو نیستی اما جای تو
هوا غرق همون عطره
هنوز وقتی میاد بارون با اینکه چتر دارم خیسم
چون از اینکه پیشم نیستی تو بارون اشک میریزم»
دیگه داشتم زار میزدم روی دو زانو روی گل ها نشستم و داد زدم ...همراه خواننده با فریاد میخوندم
«هنوز وقتی میاد بارون با اینکه چتر دارم خیسم
چون از اینکه پیشم نیستی تو بارون اشک میریزم»
فریادمو بلند تر کردم تا شاید صدام به ارمیا برسه
- آره ببین ارمیـا...ببین که چجوری واست زار میزنم...دارم واست گریه میکنم....میگن مرد گریه نمیکنه پس من نامردم آره نامردم ...اگه نامرد نبودم نمیذاشتم نصیب اون عماد کثافت بشی...نامردم اگه نامرد نبودم همون شبی که نیمه هشیار از تو صندوق عقب ماشین بیرون کشیدمت به جای اعتراف کردن عشقم باید باهات میخوابیدم توی همون صحرا و بیابون کی صداتو میشنید؟... هان؟ کی؟... نامرد بودم که به خاطرت همه ی شیطنت هامو کنار گذاشتمو با همه ی دوست دخترام به هم زدم...نامرد بودم که....
به سرفه افتادم گلوم داشت خس خس میکرد از بس فریاد زده بودم ولی ادامه دادم تا خالی شم
- نامرد بودم که وقتی ساعت3 نصفه شب توی بر بیابون که پرنده هم پر نمیزد خیس روی صندلی کمک راننده درست تو نیم متری من ... تنها و بی دفاع نشسته بودی به غریزه های مردونم که چند وقتی بود سرکوب شده بود غلبه کردم و تو رو بردم استادیو تا به جای هم خوابی باهات برات آهنگ عاشقونه بزنم و بعد از خوردن صبونه تو رو برگردونم خونه بدون هیچ دست درازی..... آره نامرد بودم...نامرد بودم....نامرد
ضجه میزدم و گریه میکردم بارونم قصد بند اومدن نداشت ... دیگه جونی تو بدنم نمونده بود ... ولی برای بار آخر تمام توانم رو جمع کردم و گفتم :
- نبـار بـارون ...عـاشقـونش نـکن......من و اون .... ما نشدیم
دیگه تموم باقی مونده ی جونم هم از تنم خارج شد و بدنم روی زمین افتاد ساعت دقیقا 3 بود پایان همه چیز... عشقم ..آرزوهام.... و زندگیم....و دیگه هیچی نفهمیدم.................
****
«ارمیا»
هر چه قدر منتظر موندم که میلاد بیاد محضر و جلو همه ی این مسخره بازی ها رو بگیره نشد که نشد....کاش زنگیم به اینجا نمیرسید ...کاش داستان عشق منو میلاد اینجا تموم نمیشد.... ولی شد... الان درست 15 دقیقه ست که من زن رسمی عمادم و همه چیز تموم شد ... مامان دلش نمیخواست هیچ کی از این عقد کنون و اون آبرو ریزی چیزی بفهمه حداقل تا عروسی نمیخواست کسی خبر دار بشه تنها کسی که خبر دار شد خاله و بچه هاش آتوسا و آتیلا و آتنا بودنند و همین طور تنها کسایی که توی عقد کنونم به عنوان فامیل حضور داشتند ...به عماد که داشت با پدرم حرف میزد نگاه کردم متوجه شد که حوصله ندارم منتظرش بمونم برای همین گفت میتونم برم پایین توی ماشین بشینم تا بیاد و بعد هم سویچ رو برام پرت کرد ولی من نتونستم اونو روی هوا بگیرم و روی زمین افتاد خم شدم از روی زمین برداشتم و با یه خداحافظی اون محضر و محیط رو که دیگه داشت حالمو بد میکرد رو ترک کردم
همین که توی ماشین نشستم گوشیم رو از کیفم در آوردم و به صفحه اش نگاهی کردم ... با وجود اون همه بدی که در حق میلاد کرده بودم ولی هنوزم دلم میخواست دوستم داشته باشه و براش مهم باشم منتظر اس ام اس و یا زنگی از طرف اون بودم
همین که دوتا مسیج رو صفحه ی تاچ گوشیم دیدم سریع پسوردش رو که ارمیلاد یه جور درهم آمیخته ی اسم خودم و میلاد بود رو زدم و وارد مسیج هام شدم ولی با دیدن اسم آتیلا اشکی به چشمام دوید نه تنها میلاد نبود بلکه وقتی اسم آتیلا رو دیدم یاد اون قیافه ی ماتم زده و صدای بغض دارش که وقتی میخواست برام آرزوی خوش بختی کنه مثله خنجری به قلبم فرو رفت افتادم اس رو باز کردم اولی این بود
خیلی دلم گرفت که دیدم دوتا شدی
زیبای من ،چه شد که تو سر به هوا شدی؟

عشق شکوهمند من و تو عظیم بود
کی از شعاع جاذبه هایش رها شدی؟

یک عمر هم اگر بروی از کنار من
باور نمی کنم که تو از من جدا شدی

من شک نمی کنم به تو و انتخاب خود
باید ببینم این چه که هستی، چرا شدی

گر چه خدا ترا به منِ سخت گیر داد
اما خودت برای دل من خدا شدی

عاشق مقدّس است و سزاوار احترام
راضی به این اهانت کبرا چرا شدی؟

در سالهای پیش همیشه " تو" بوده ای
امروز حیف نیست برایم "شما" شدی؟
این شعر هم مثل شعری که میلاد برام فرستاد داغونم کرد اس بعدی که باز هم از آتیلا بود رو باز کردم
آیا موافقی لبت از هم جدا شود؟
لبخند می زنی که دلم باز وا شود؟

جا هست در دلت بنشینم؟ اجازه هست؟
می گویی آن غریبه که آنجاست، پا شود؟

این رسم عاشقی است؟ که هر لحظه، هر کسی
از هر کجا رسیدبه قلب تو، جا شود؟

با اخم روی زخم دل من نمک نپاش
انصاف نیست عاشق زخمی رها شود

من زخم خورده ی دل سنگ خودِ تو ام
این زخم ها به دست تو باید دوا شود

پیش خودت خیال نکردی که ممکن است
این ظلم محض، باعث قهر خدا شود؟
ای خداااااا.... دیگه تحمل ندارم .... دیگه نمیکشم.... خدا بسمه.... غلط کردم.... به جرم هر کدوم از کارام که دارم این تقاص رو به خاطرش پس میدم ....خدایا من این وسط چی کارم؟
عماد خدا ازت نگذره که زندگیه اینهمه آدمو نابود کردی....عماد فلاکتت رو ببینم که به فلاکت کشوندیم
کثافت...عوضی....خدا..ازت نگذره
تو حال خودم بودم و گریه میکردم که دره ماشین باز شد و عماد سوار شد
عماد- اِ اِ اِ تو که باز داری گریه میکنی قشنگم...اشکال نداره امشب قراره اینقدر بهت خوش بگذره که تموم غم و غصه هات یادت میره
بعدم دستش رو به صورتم نزدیک کرد که خودمو عقب کشیدم اونم خیلی عادی دستش رو عقب برد ماشین رو به حرکت در آورد و به سمت خونه ی خودش روند
فقط جیغ میزدم و سعی میکردم عماد رو از خودم دور کنم اونم داشت به کارش ادامه میداد کل صورتش و سینه ی ب*ر*ه*ن*ه اش با پنجه های من به خون افتاده بود داشتم زار میزدم و سعی میکردم از روی تخت خواب اتاق خواب خونه ی عماد بلند شم ولی وزن سنگین عماد روی بدنم این اجازه رو بهم نمیداد
دوست داشتم بمیرم ولی نزارم اون پاشو بیشتر از این از گلیمش بیرون بزاره اون یه بار زنگیم رو با اون کارش داغون کرد نمیزارم یه بار دیگه این کارو بکنه تنها چیزی که دم دستم اومد اسپری خوش بو کننده ی هوا بود که روی عسلیه کنار تخت بود برش داشتم و توی چشمای خمار شده ی عماد خالی کردم این کارم باعث شد که از روم بلند بشه و منم سریع از اتاق بیرون زدم میدونستم اون اسپری ضعیف تر از این حرفاست که بیشتر از چند دقیقه یی نذاره عماد چشمش رو باز کنه برای همین با بیشترین سرعت مانتو و شال مشکی رنگمو برداشتم و پوشیدم سویچ مازراتی عماد رو هم برداشتم و از آپارتمان بیرون زدم در آخر وقتی دره آسانسور داشت بسته میشد دیدم که عماد دره خونه رو باز کرد
از آسانسور بیرون زدم و سوار ماشین عماد شدم با ریموت دره پارکینگ رو باز کردم همین که خواستم از در برم بیرون عماد جلوی ماشین پرید منم بدون هیچ ترسی سرعت ماشین رو بیشتر کردم عماد هم چون میدونست کله خرابم و سر جونش میترسید از جلوی ماشین کنار رفت به خاطره بارونی که چند ساعت پیش میومد هنوزم زمینا خیس بود
خدایا چرا این بارونا تموم نمیشه؟... چرا پاییز تموم نمیشه؟... چرا اصلا تو پاییز بارون باید بیاد؟
خدااااا... میگن بارون که میاد بوی خاک بلند میشه پس چرا... اینجا ...بارون که میاد عطر خاطره ها میپیچه؟
چرا بارون که میاد یاد میلاد و خاطره هاش میوفتم؟ چرا؟؟؟
****
 
عماد- برو کنار میخوام زنمو با خودم ببرم
بابا- این همه وقت بازیمون دادی ...زندگی هممون رو به هم ریختی...آینده ی دخترم رو خراب کردی... آبروی خودم رو بردی هیچی نگفتم ولی دیگه ساکت نمیمونم ... دیروز چی کارش کردی که شب با او حال و وضع اومد خونه؟
- حقم رو میگرفتم...مگه من شوهرش نیستم پس چرا دیشب از دستم فرار کرد؟ خودش راه نیومد منم به زور متوسل شدم
- تو چی کار کردی؟
- نترس موفق نشدم به دخترتون دست درازی کنم ...دختر زرنگی داری خوب بلده چه طوری آدمو دودر کنه ولی باید بگم منم خوب بلدم چه طوری حقم رو بگیرم دیشب قسر در رفت ولی این باره آخر بود
- حرومی تو چه غلطی کردی؟
- ببند دهنتو... دستتو بکش
مامان- سیروس تو رو خدا ... ولش کن عماد ... سیروس تو قلبت ضعیفه نکن
هر چه قدر دستم رو روی گوشام فشار میدادم تا صدای داد و هوار بابام و عماد رو نشنوم فایده نداشت دوباره صحنه ی صبح جلوی چشمم اومد ... زنگ آیفن رو زدند یه بچه بود ازم خواست دمه در برم... همین که از خونه بیرون رفتم موهام اسیر دستای عماد شد و بعدم دخالت بابام و خواهش های مامانم از این که تا آبرومون توی در و همسایه نرفته بریم تو... منم زود تر از همه توی خونه پریدم و به اتاقم پناه آوردم محض احتیاط هم در رو قفل کردم
صدای جیغ مامان بلند شد
- یا فاطمه ی زهرا سیروس چی شد؟ حالت خوبه؟... پاشو سیروس...سیروس...مرد چه قدر گفتم تو قلبت ضعیفه به خودت فشار نیار... یا ابلفضل خودت به دادم برس ... خدایا به بچه هام رحم کن...سیروس بلند شو...چی کارش کردی آشغال؟ ...زندگی دخترم بس نبود که به فنا دادی ...حتما باید مرگ شوهرمم ببینی؟..
از جیغ و فریاد های مامان ترسیدم ...نکنه بلایی سره بابام اومده؟...
کلید رو توی در چرخوندم و آروم لای در رو باز کردم...عماد رو با قیافه ای آشفته وسط سالن دیدم ولی مامان و بابا توی دیدم نبودن
از اتاق خارج شدم به سمت سالن رفتم...همین که وارد سالن شدم بابا رو دیدم که روی زمین افتاده بود و چشماشم بسته بود مامان هم کنارش روی زمین نشسته بود و شیون میکرد
با جیغ به سمت بابام دویدم و خودمو روی زمین کنار بدن بی جونش رها کردم
- بابا... بابایی... چه بلایی سرت اومده؟...این غول بی شاخ و دم باهات چی کار کرده؟...بابایی جونم چشماتو باز کن...بابا به خاطر من...بابا اگه منم دوست نداری به خاطر مامان چشماتو باز کن بابا تو رو خدا تنهام نذار ...بابا الان دیگه تنها تکیه گاهم تویی بابا تو اگه بری بی تو چی کار کنم؟... بابا بی سرپرستم نکن...بابا نذار اسم بچه یتیم روم بذارن من از این اسم بدم میاد ...بــــابـــــا
عماد خواست از روی زمین بلندم کنه که اون رگ وحشی گریم عود کرد و با جیغ بهش حمله کردم...پشت سر هم بهش مشت میزدم و پنجه میکشیدم و حتی وقتی دستام رو میگرفت و سعی میکرد ضرباتم رو دفع کنه و منو نگه داره با دندونام گازش میگرفتم خلاصه به معنای واقعی وحشی شده بودم
عماد که دیگه پیدا بود از دست منو وحشی بازی هام کلافه شده منو پرت کرد روی زمین و گفت:
- امروز ولت میکنم ولی فردا منتظرم باش میام دنبالت فردا دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی شده با زور میبرمت میدونی که حقشو دارم
و بعد هم با سرعت خونه رو ترک کرد
مامان با اورژانس تماس گرفته بود و همونجا کنار میز تلفن روی زمین نشسته بود و گریه میکرد منم کنار پدرم نشسته بودم
نمیدونم زمان چه طور گذشت...کی آمبولانس اومد و پدرم رو به بیمارستان منتقل کردند و ما هم دنبالش رفتیم...کی دکتر تشخیص داد پدرم سکته کرده و حالش وخیمه...کی ما بعد از 3 ساعت انتظار پشت دره اتاق بهمون خبر دادن که....که خطر رفع شده و فقط باید منتظر باشیم بابام به هوش بیاد...کی با مامانم حرف زدم و مامانم گفت توی این مدتی که بابام بیمارستان بستری میشه مامان خونه ی خاله میمونه و من هم باید با عماد به خونه اش برم و باهاش بسازم این بازی روزگار بوده و تقدیرم...پس باید بپذیرم
کاش ایلیا بود...کاش نرفته بود سربازی...حالا واقعا داشتم نبودش رو حس میکردم...تازه دارم میفهمم وقتی بود چه قدر همه چیز خوب بود و به جا...وقتی رفت همه چیز به هم خورد...مطمئنم اگه بود هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد...قطعا نمیذاشت این بلا ها سرم بیاد و عماد زندگیم رو به هم بزنه...نه نمیذاشت...حتی نمیتونه تا وقتی که آموزشیش رو تموم کنه بیاد مرخصی آموزشیش هم فکر کنم هنوز کمتر از 2 ماه دیگه یی داشته باشه
وسایل ضروری و مورد نیازم رو توی یه چمدون مسافرتی جمع کرده بودم و منتظر تماس عماد بودم پیامی که صبح برام فرستاده بود رو دوباره باز کردم و خوندم
وسایلت رو جمع کن ظهر میام دنبالت...امیدوارم دیروز برات درس عبرت شده باشه و دیگه امروز به مشکلی بر نخوریم خانم کوچولو
گوشیم توی دستم به لرزش در اومد و بعدش هم صدای زنگ خورش و سپس زنگ خونه
مثل این که اومد صدای باز شدن در باغ رو شنیدم فکر کنم مامانم آیفن رو برداشته و در رو باز کرده
مامان- بلاخره رفتنی شدی
به سمت مامان که توی چهارچوب دره اتاقم ایستاده بود برگشتم ..چشمای خوشگلش تر بود...بمیرم واسش بیشترین زجر رو توی این قضیه مامانم متحمل شد
من با بغض نالیدم :
- مامان
- جان مامان...دردوبلات بخوره تو سرم خوش بخت بشی عزیزم
- مامان واسم آرزوی مرگ کن نه خوش بختی
مامان معترض نگاهم کرد و گفت:
- زبونتو گاز بگیر...جیگر گوشه ی خودم آخه چرا نمیخوای با عماد کنار بیای مگه عماد چشه؟...درسته این ازدواج اجبار بود و به دل تو نبود ولی سعی کن باهاش بسازی پسره خوبیه
عماد- بابا به خدا من اونقدرا که فکر میکنی ترس ندارم ...مگه چه هیزمی تری بهت فروختم که اینقدر ازم دل گیری
عجب رویی داره این تازه میگه چه هیزم تری دیگه میخواستی چیکار کنی؟
من- سلام
عماد- سلام عزیزم سلام مامان ببخشید من نمیتونم زیاد بمونم فقط اومدم ارمیا رو ببرم
مامان- سلام اشکال نداره برید به سلامت خداحافظتون
از مامان خداحافظی کردیم و همراه عماد که چمدونم رو هم واسم میاورد راهی خونه به قول معروف بخت شدم خونه یی که قرار بود روزای جدیدم رو توی اون بگذرونم از خوب و بد...روزایی که نمیدونم چه طوری میخواد سپری بشه...تنها آرزوم این بود....خدا به خیر بگذرونه
همین که با عماد وارد خونه شدیم صدای زنگ موبایل عماد بلند شد عماد چمدونم رو روی زمین گذاشت و تلفنش رو جواب داد
- بله مامان
- .....
- سلام خوبید شما؟ بابا خوبه؟
- .....
- هنوز ازش خبری نشده؟
- ....
- مامان شاید با رفیق رفقاش بی خبر رفته مسافرتی جایی...دفعه اولش که نیست
- .....
- شما نمیخواد نگران باشی ...چشم خودم میرم دنبالش خوبه؟
- ....
- باشه چشم فعلا کاری ندارید؟ خدافظ
من- مامانت بود؟
با سر تأیید کرد
من- چی میگفت؟
- میلاد از شبه خواستگاری درست سه روزه که غیبش زده الانم دو روز میشه تلفنش خاموش شده و دیگه هم روشن نشده مامان صبح تا شب فقط نشسته به خطش زنگ میزنه به امید این که شاید روشن بشه
چی؟؟!! میلاد الان سه روزه که گم شده؟؟!! دو روزه تلفنش خاموشه؟؟؟!!...اون روز قبل از عقد دیدمش ولی دیگه ازش خبری نشد...نکنه زبونم لال بلایی سرش اومده باشه...وای نه خدا نکنه
- گفتی از کی دیگه ندیدینش؟
- از شب خاستگاری که از خونه ی شما زد بیرون دیگه ازش خبری نشده حتی وقتی مامان فردا صبحش براش پیغام گذاشته بود بعد از ظهر بیاد محضر واسه عقد ما هم جوابی برای مامان نداده بود و دیدی که عقد هم نیومد از همون شب هم گوشیش خاموش شده
- نمیدونی کجا میتونه رفته باشه؟...آخه چرا یه دفعه غیبش زده؟
عماد بی خیال شونه یی بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم ولی بچه که نیست پیداش میشه
عماد داشت لجم رو در میاورد میلاد مثلا داداشش بود ولی چه بیخیال میگفت بچه که نیست پیداش میشه...دل شوره ی بدی داشتم میخواستم یه کم با خودم خلوت کنم برای همین به بهونه ی این که خسته ام به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم اینقدر به میلاد و این که کجا میتونه رفته باشه فکر کردم که خواب چشمام رو ربود.......
با حس چیز چندش و خیسی زیره گلوم قلقلکم شد و گردنم رو چرخوندم ولی اون حس چندش رو ایندفعه درست روی گودی گردنم حس کردم نقطه ی آسیب پذیر بدنم درست جایی که خیلی روش حساسم هر کسی توی بدنش یه نقطه ی آسیب پذیر داره اینو از روی طالع بینی ماه تولدش هم کم و بیش میتونه بفهمه و این نقطه برای من گردنم بود ...تا اومدم به خودم بجونبم و عکس العملی از خودم بروز بدم نفس داغی به همون قسمت گردنم خورد روی این یکی واقعا حساس بودم یعنی اگه کسی توی گردنم نفس میکشید و یا حتی وقتی از پشت سر باهام حرف میزد نفسش به گردنم میخورد کنترلم رو از دست میدادم و ضعف تموم بدنم رو میگرفت طوری ک دیگه پاهام جون نگه داشتن وزنم رو نداشتن و بی حال روی زمین می افتادم...حس زیاد خوبی نبود...واقعا کنترلم رو از دست دادم چون واکنشی خیلی غیره منتظره و خوف انگیزی از خودم نشون دادم... چشمام رو وحشت زده تا آخرین حد باز کردم و بدون آنالیز کردن مکان و زمانی که در اونم فقط جیغ زدم...وقتی جیغ زدنم تموم شد و به نفس نفس اوفتادم اولین چیزی که پیش روم دیدم صورت وحشت زده ی عماد بود...
- چرا جیغ میکشی؟؟؟!!!...سکتم دادی...
- داشتی...چی کار...میکردی؟
- میخواستم بیام واسه ناهار بیدارت کنم دیدم خیلی ناز خوابیدی دلم واست ضعف رفت گلوت رو بوس کردم...تا جایی که میدونم کاره خلافی نکردم چون تو زن قانونی منی...درست میگم؟؟؟
- درسته...ولی من.. روی گردنم خیلی حساسم...نفست که به گردنم خورد یه حالی شدم
عماد برداشت بدی از حرفم کرد و با چشمایی که حالا به جای وحشت شیطنت توشون لونه کرده بود گفت:
- حالی به حالی شدی؟؟؟؟ آره ناقلا؟؟؟
از لحنش هیچ خوشم نیومد برای همین با گوشت تلخی گفتم:
- تا حالی به حالی شدن رو توی چی ببینی...ولی من منظورم به یه حالت چندش بود...یه جور حس منزجر و مشمئز کننده
خیلی از حرفم آتیشی شد چون با خشم مثل یه شیره درنده که واسه طعمه ش کمین کرده و منتظر شکاره غرید:
- خیلی پرو شدی...حالا دیگه بوسه ی من یه حس بد و مشمئز کننده بهت میده؟؟...میخوای کاری کنم که حس منزجر بودن واقعی رو درک کنی تا به همچین کنشی از من عمل چندش آوری نگی؟؟؟ تا حالا خیلی باهات راه اومدم هر چه قدر ناز کردی خریدم هی لیلی به لالات گذاشتم ...ولی فایده نداره...وقتی به یکی زیاد بها بدی یه روز میرسه خودتم نمیتونی بخریش...
همین طور که این حرفا رو با حرس بیان میکرد دکمه های پیراهنش رو هم یکی پس از دیگری باز میکرد و با تموم شدن حرفش پیراهن هم کامل از تنش در آورد...
- عماد چی میگی...خب من چی کار کنم؟...من رو گردنم حساسم تو هم صاف گردنم رو بوس کردی...خب دست خودم که نیست...چندشم میشه...حالا که چیزی نشده...ببخشید اگه حرفی زدم که ناراحتت کرد...معذرت میخوام
خدا میدونه برای بیان این جمله ها چه زجری به خودم دادم....از دختره مغروری مثل من که هیچ جا از هیچ پسری کم نمیاورد و همیشه زبون دراز بود...ترسی از هیچکی نداشت...همیشه این تذکر و میشنید که بچه این زبونتو کوتاه کن زبان سرخ سره سبز میدهد بر باد حواست باشه...بعید بود که حالا از عماد اینقدر بترسه که با ترس و بیم و لرزش هیستیریک و عصبی دستاش این جمله ها رو به زبون بیاره....شاید دخترای خیلی مغروری که توی همچین موقعیتی قرار میگیرند تنها راه نجات خودشون رو شکستنه غرورشون میدونن و قطعا من هم از این قاعده مستثنی نبودم...هر چند عماد یه بار غرور من رو با اون کارش خورد کرد و باعث شد همه ی این اتفاقات بیوفته...ولی این بار قضیه خیلی فرق داشت اجازه ی این کارو بهش نمیدادم ترجیح میدادم خودم یه کمی از غرورم رو زیره پا بذارم تا عماد با بی رحمی...تمام غرورم رو مثل زندگیم کلهم اجمعین نابود کنه
عماد با بالا تنه یی ب*ر*ه*ن*ه کنارم دراز کشید و با پشت دست صورتم رو نوازش کرد دلم میخواست صورتم رو بدوزدم ولی از خشمگین شدن دوباره اش هراس داشتم...به معنای واقعی از به جوش اومدن و خروش خشمش میترسیدم...پس از جام تکون نخوردم فقط سعی کردم به بالا تنه ی ل*خ*ت و چشماش نگاه نکنم...ولی توی این کار هم موفق نبودم چون عماد با انگشت سبابه اش صورتم رو در مجاورت صورت خودش قرار داد تا مجبور باشم توی چشماش نگاه کنم
عماد- چرا سعی میکنی از من فرار کنی؟...منو تو که الان دیگه زن و شوهریم...محرم همیم...دوست پسرت نیستم که ازم فرار میکنی...اگه نیومده بودم خواستگاریت و الان محرم هم نبودیم درکت میکردم اگه ازم فرار میکردی چون میگفتم از آینده ی نا معلومت میترسی...میترسی وقتی به خواستم رسیدم بذارمت و برم مثل خیلی های دیگه...منم میتونستم همین کارو با تو بکنم ولی به جاش باهات ازدواج کردم تا هم این ضمانت رو به تو بدم که آینده ات تضمین و هم این که من خودم تو رو برای تموم زندگیم میخواستم برای کل عمرم نه یه زمان محدود...ارمیا باورم کن...من دوست دارم...بذار حالا که دیگه دست تقدیر ما رو به هم رسونده خودمونم این تلاش رو بکنیم تا سرا سامونی به زندگیمون بدیم حالا که دیگه خدا خواسته که ما برای هم باشیم خودمون هم در راستای بهتر شدن این رابطه تلاش کنیم...ارمیا من به تنهایی نمیتونم این زندگی و رابطه رو مستحکم کنم...به کمک تو هم احتیاج دارم منو تو باید با کمک هم زندگیمون رو بچرخونیم نمیشه که من سنگینی چرخ زندگی رو به دوش بکشم و تو بیرون از میدون فقط تماشا گر باشی و از من توقع داشته باشی بتونم به تنهایی اون چرخ رو سالم و سلامت به مقصد اصلی خودش برسونم...ارمیا به کمکت احتیاج دارم
حرفایی که میزد همش راست بود...ولی با اون کاری که عماد با زندگی من کرد فکر نکنم بتونم به این زودی ها فراموشش کنم و با کنار اومدن با این موضوع به عماد توی به قول خودش حمل چرخ زندگیمون کمک کنم
من- ولی عماد ورود تو به زندگی من جوری نبود که باب میل من باشه و من بخوام پس بهم حق بده که به این زودی ها نتونم با این حالات و رفتار های تو کنار بیام...درکم کن
- درکت میکنم میدونم یه جورایی به اجبار و زور وارد زندگیت شدم...ولی ارمیا باور کن من از روی علاقه یی که به تو پیدا کرده بودم دست به اون کاره احمقانه زدم باور کن من نمیخواستم آبروی چندین و چند ساله ی پدرت رو توی عرصه ی کاریش و بین همکارای دیگه اش با اون حرفایی که تو محل کارش درباره کاری که با زندگیتون کردم بزنم ولی توی اون زمان تنها راه رسیدن به تو رو از اون کار میدیدم و وقتی دیدم بعد از انجام کارم با تهدید هایی که به پدرت میکردم بازم فایده یی نداشت و پدرت به ازدواج منو تو راضی نمیشد تصمیم گرفتم توی محل کارش بلایی که سره خونوادتون آوردم رو با وقاحت کامل جار بزنم تا پدرت با از بین رفتن آبروش مجبور بشه به ازدواجم با تو مهر تأیید بزنه
توی سکوت داشتم به حرفاش گوش میدادم و هیچ پارازیتی هم بین کلامش نمی انداختم انگار خودم دلم میخواست این توضیحات رو از زبون عماد بشنوم...دلم میخواست بدونم چرا همچین معامله یی با زندگی نه تنها من بلکه کل خانواده و آبروی خانوادمون کرده...به این توضیح ها محتاج بودم...هر چه قدر هم سعی میکردم رگه هایی از دروغ و فریب توی کلامش پیدا کنم چیزی پیدا نمیکردم
عماد دوباره شروع کرده بود به شیطنت و با یه دستش صورتم و با دست دیگه اش بازوم رو از روی پیراهن آستین بلندم نوازش میگرد همین که دستش خواست به سمت پشت شلوارم بره با دوتا دستم مهارش کردم و توی جام نشستم
دوست نداشتم حتی نگاهش کنم...میترسیدم با چهره ی غضب آلودش مواجه بشم...ولی تقصیر من نبود...خودش داشت از حدش میگذشت...من همین الان بهش گفتم نمیتونم به این زودی ها در مقابل همچین کنش هایی ازش واکنش باب طبعی که اون بپسنده از خودم نشون بدم...ولی اون بازم به حرفم اعتنایی نکرده بود و داشت مرز ها رو رد میکرد...همین کاراشه که باعث میشه نتونم باهاش کنار بیام...
عماد- ارمیا خستم کردی دیگه...به خدا نمیدونم دیگه باید چی کار کنم که باورم کنی...بابا من بی تابتم چرا درکم نمیکنی؟
من- تو چرا منو درک نمیکنی؟...من که همین الان بهت گفتم حالا حالا ها نمیتونم با این موضوع کنار بیام و بتونم زن خوبی برات باشم...تو چرا سعی نمیکنی یکم باب میل من رفتار کنی چرا همیشه من باید تابع تو باشم؟...یکم هم تو به من توجه کن و به خواسته هام احترام بذار...یکم شعور داشته باش...یکم هم شخصیت من رو محترم بدون
عماد کلافه از روی تخت بلند شد
عماد- راست میگی من معذرت میخوام...من خودخواه بودم فقط از تو توقع درک کردن حال خودمو داشتم در صورتی که منم باید با تو کنار بیام توی این مسائل...پس همینجا بهت قول میدم تا وقتی این رابطه برای جفتمون حل نشده و جا نیفتاده و خود تو نخوای من دیگه توقعی از تو نخواهم داشت...قول میدم
خوشحال شدم که عماد بلاخره تونست درکم کنه...همین فرصتی که بهم داده بود تا بتونم رابطه مون رو برای خودم هضم کنم میتونست خیلی کمک حالم باشه
عماد- تا من یه دوش میگیرم تو هم وسایلت رو از چمدون در بیار و سر جاهاشون بذار اگه جای وسایلی رو هم بلد نیستی بذار وقتی از حمام اومدم کمکت میکنم...تا بعدش هم زنگ بزنیم واسه مون ناهار از بیرون بیارن راستی میخواستم بیدارت کنم که اینو ازت بپرسم تو فست فود رو ترجیح میدی یا غذای رستوران؟
- وقتی حمامت تموم شد تصمیم میگیریم چی بخوریم حالا فعلا برو
- باشه پس تا من دوش میگیرم تو هم کارات رو تموم کن...نمیتونم معطل تو بشم چون خیلی گرسنه ام اونوقت مجبور میشم تموم قول و قراری که همین الان بهت دادم و فراموش کنم و به جای غذا تو رو بخورم
خندیدم و یکی از کوسن های قرمز رنگ روی تخت رو برداشتم و به طرفش هدف گرفتم و پرتاب کردم ولی اون کوسن رو توی هوا گرفت و با شتاب صد برابر بیش تر از بار قبلی که من پرتاب کرده بودم به سمتم پرت کرد که کوسن محکم به سرم خورد و منم آخی گفتم و این باعث شد عماد بخنده منم که هم از کارش ناراحت شده بودم و هم از خنده اش حسابی از دستش شکار بودم شمع بزرگ مکعبی شکلی که روی عسلیه کناره تخت بود رو برداشتم و خواستم هدف بگیرم که عماد از اتاق فرار کرد و در رو هم بست
با خنده از روی تخت بلند شدم و ملافه ی تخت رو مرتب کردم بعد هم خواستم به سالن برمو چمدونم رو داخل اتاق بیارم که دیدم قبلا عماد این کارو واسم انجام داده...پس فهمیدم که اجازه ی رفتن به اون یکی اتاق رو ندارم و باید توی همین اتاق که متعلق به عماد بود مستقر بشم
به سمت چمدون رفتم...قفل چمدون و درش رو باز کردم...دست به کار شدم و یک به یک از وسایلم رو سر جاهاشون گذاشتم و برای پیدا کردن جای وسایل هم نیازی به کمک عماد نشد...هر چند لباس زیر هامو نمیدونستم باید کجا بذارم ولی چون روم نمیشد از عماد بپرسم با همون مشمایی که داخلش بودن اونا رو کنار یکی از کشو هایی که برای لباس های تو خونه ییم مناسب دیده بودم گذاشتم و کار تمام...
از اتاق بیرون اومدم...بسته شدن دره اتاق با باز شدن دره حمام هم زمان شد
من- عافیت باشه
عماد مهربون نگاهم کرد و گفت:
- سلامت باشید...خوش موقع اومدی بدو بریم یه چیزی سفارش بدیم که مردم از گشنگی
نگاهی به سرو وضعش که حله ی حمام تنش بود و با کلاهش هم سعی داشت موهای سرش رو خشک کنه کردم و گفتم:
- تو اول لباس تنت کن بعد بیا تا یه چیزی سفارش بدیم یا میخوای اصلا تا تو داری لباس میپوشی من سفارش بدم؟...فقط شمارشون رو بهم بده
- نه نیازی نیست خودم الان میام 2 دقیقه ای پوشیدم
سری تکون دادم و رفتم داخل سالن خونه ی تقریبا بزرگی داشت توی یه آپارتمان 6 طبقه یه سالن شیک و اسپورت با آشپزخونه یی اُپن و سه تا اتاق که دوتاش اتاق خوابه و یکی هم فکر میکنم برای کار ازش استفاده میشه چون وقتی داشتم از دم دره اتاق رد میشدم یه میز کار و صندلی گوشه ی اتاق دیدم و چند تا کتابخونه ی کوچیک کنارش و یه لب تاپ مشکی و چند تا پرونده و یه چراغ مطالعه هم روی میز
عماد- خب چی میخوری؟
به سمت عماد چرخیدم...چه سریع لباس پوشید...یه گرمکن سر هم پسته ای رنگ پوشیده بود
من- فرق نداره آخه زیاد گشنم نیست میلی به غذا ندارم
_ میل ندارم و گشنم نیست نداریم من زن لاغر مردنی نمیخوام چیه چهار تا پاره استخون یه پرده باید چاق شی گفته باشم...بعد چهار روز دیگه طلاقت دادم رفتم یکی شبیه رابعه اسکویی رو گرفتم ناراحت نشی ها
خنده ام گرفته بود دیوونه بود این عماد...این اخلاقش رو دوست داشتم وقتی شوخ میشد خیلی خوب بود ولی حیف که این رفتار ها و شوخ طبعی ها توی عماد کم دیده میشه خیلی کم پیش میاد شوخی و بگو بخند کنه اینو از توی مهمونی هایی که به مناسبت مسابقه ها و برد و باخت ها برگذار میشد فهمیده بودم
- هر چی برای خودت میگیری برای منم بگیر
- باشه پس با چلو ماهیچه موافقی؟
- آره خوبه
عماد زنگ زد رستوران و دو پرس ماهیچه با مخلفات سفارش داد
یک ربع نشده بود که غذا رو آوردن و عماد رفت غذا رو تحویل گرفت و حساب کرد بعدم اومد و به کمک هم میز رو چیدیم و نشستیم شروع کردیم به خوردن البته من بیشتر با غذام بازی میکردم آخه یه سؤالی داشتم که میترسیدم از عماد بپرسم و باعث شک کردنش بشم...بین پرسیدن و نپرسیدن بودم که عماد از کلافه گیم فهمید یه مرگیم هست
عماد- چرا غذات رو نمیخوری؟
- عماد میشه یه سؤال بپرسم؟
- آره حتما
- خبری از میـ... داداشت نشد؟
اول خواستم بگم میلاد ولی ترجیح دادم داداشت خطابش کنم تا از احتمال شک کردن عماد کم تر کنم
- فعلا که خبری ازش نشده...وقتی تو خوابیدی یه سر رفتم بیرون و با چند تا از دوستام هماهنگ کردم و بهشون سپردم میلاد و واسم پیدا کنند اونا هم قراره اگه پیداش کردن یه خبر بهم بدن
- اگه خبری شد به منم بگو نگرانشم
- حالا تو چرا اینقدر نگران داداش منی؟
وای یا قمر بنی هاشم فهمید...
- خب...خب هر چی نباشه منو داداشت چهار پنج ماهی رو همکار بودیمو...
- آهان از اون لحاظ...
- آره دیگه خب بلاخره دوست بودیم با هم
مثل این که حرفم رو باور کرد چون دوباره شروع به خوردن کرد منم برای این که ضایع بازی نشه سعی کردم تا جایی که میتونم همراهیش کنم...خدا رو شکر نفهمید
ساعت هفت شب بود و منو عماد کنار هم با فاصله ی کمی روی مبل نشسته بودیم تازه از بیمارستان برمیگشتیم رفته بودیم عیادت بابا عماد هم از بابا بابت رفتاره اون روزش معذرت خواهی کرد...گوشیه عماد زنگ خورد
عماد- بله؟
- ......
- سلام مرسی خبری از میلاد شده که زنگ زدی؟
رادارام فعال شد یعنی این همون دوستشه که سپرده میلاد رو واسش پیدا کنن؟
عماد- چه خبری؟
- ......
- درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
-..............
- زنده است؟؟؟؟
 
مثل برق گرفته ها از سره جام پریدم چی گفت؟؟؟؟... گفت زنده است؟؟؟ یعنی اتفاق بدی واسه میلاد افتاده که عماد احتمال مرگش رو هم میده؟؟؟
عماد- یعنی چی که تو خبر نداری؟...تو میگی بیمارستانه بعد نمیدونی زنده است یا نه؟...یعنی من نباید بدونم برای ترخیص داداشم باید برم بیمارستان و یا....تحویل جسدش؟
یا فاطمه ی زهرا....جسد؟؟؟!!!...جسد میلاد؟؟؟!!!...چی دارم میشنوم؟؟؟...خدایا خودت به پاهام قدرت بده بتونم سر پا وایسم
دارم غش میکنم....خدایا نذار جلوی عماد رسوا شم...یعنی چه بلایی سره میلاد اومده؟؟؟ نکنه....نکنه....
عماد- خیلی خب آدرس رو واسم اس کن خودتم برسون اونجا اومدم باید همه چیز رو واسم تعریف کنی باشه؟
- ......
- پس فعلا خدافط
من- چی شده؟؟؟
عماد- میلاد بیمارستانه...هیچ اطلاعی هم از وضع و حالش نداریم...پاشو بپوش باید بریم بیمارستان
من- منم بیام؟؟؟
- توقع داری با این حال تو خونه تنهات بذارم؟...معلوم نیست کی بتونم برگردم بپوش تو هم باید باهام بیای
از خدا خواسته از جام بلند شدم و سریع آماده شدم
از مسیر مشخص بود که بیمارستان بیرون از شهره تموم مسیر هم من هم عماد استرس داشتیم و اینو از ضرب مداوم انگشت هاش روی فرمون ماشین فهمیده بودم
دم دره بیمارستان ماشین رو پارک کرده پارک نکرده پریدیم پایین و خودمون رو به استیشن پرستاری رسوندیم
عماد- خانم ببخشید بیماری به اسم میلاد معتمد دارین؟
پرستار- مشکلشون چیه؟
عماد- نمیدونم
پرستار- چند لحظه لطفاً
و سرش رو توی مانیتور کامپیوتر فرو کرد و در حال جستوجو
پرستار- بله داریم توی بخش هستند اتاق 104
عماد- مرسی فقط میتونم بدونم مشکلش چیه؟
پرستار- من درست مطلع نیستم باید با پزشکشون صحبت کنید
عماد- بله مرسی گفتید کدوم اتاق؟
پرستار- 104 اواسط سالن سمت راست
من- لطف کردید ممنون
پرستار- خواهش میکنم انجام وظیفه است
با عماد به همون اتاقی که پرستار گفته بود رفتیم اما قبل از این که بتونیم میلاد رو ببینیم دکتر رو دیدیم
عماد سریع ازش پرسید
- آقای دکتر ببخشید حال داداشم چطوره؟
- اسم شریفشون؟
- میلاد معتمد
- نترسید زیاد چیز خاصی نیست یه زکام حاد یا یه چیزی مثل سرماخوردگی شدید داشتن که خدا رو شکر به خیر گذشت مثل این که زیره بارون مونده بودن و لباس مناسبی هم به تن نداشتن برای همین دمای بدنشون نواسان پیدا کرده بود و یکم خطرناک شده بود چون اون موقعی که ایشون رو به بیمارستان منتقل کردن زیاد حال مساعدی نداشتند و دمای بدنشون به شدت بالا بود امکان حمله و بروز تشنج هم وجود داشت ولی خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد و به خیر گذشت فقط یکم تار های صوتیشون آسیب دیده فکر میکنم به حنجره اشون فشار آوردن گلوشون کمی زخم شده و تار های صوتیشون هم دچار آسیب دیدگی شده ولی اگه رسیدگی کنن و مراقب باشن دوباره تار های صوتیشون هم بهبود پیدا میکنه همین
نفسی که توی سینم حبس شده بود رو رها کردم و برای چند ثانیه یی چشمام رو بستم
عماد- خدایا شکرت...یعنی آقای دکتر میتونم امشب برادرم رو ببرم
دکتر- اگه بذارید ایشون تا فردا هم بیمارستان بمونند تا ما از این که دیگه دمای بدنشون ثابت میمونه و کاملا از حالت متغیری در اومده مطمئن بشیم و در ضمن ایشون سرماخوردگی شدیدی گرفتند و مبتلا به ویروس خطرناکی شدن اگه بعد از ترخیص بهشون رسیدگی نشه ممکنه که حالشون وخیم تر بشه
عماد- آقای دکتر خیالتون راحت خودم و خانمم هستیم ازش مراقبت میکنیم
دکتر- ولی خب باید مراقب سلامت خودتون و همسرتون هم باشید چون میدونید که این بیماری واگیر داره مخصوصا اگه خانمتون باردار باشن که دیگه اصلا نباید هیچ تماسی با بیمار داشته باشند چون بدنشون ضعیفه و سریع مبتلا میشند
عماد نگاه شیطونی به من انداخت و رو به دکتر گفت:
- ملتفتم
دکتر لبخندی زد و با یه عذرخواهی از ما فاصله گرفت و به سمت استیشن پرستاری رفت
عماد- مثل این که قسمت شده ما چند روزی هم دیگه رو نبینیم
من- چرا؟؟
- مگه ندیدی دکتر چی گفت؟...گفت بیماری میلاد واگیر داره و تو هم ضعیفی سریع میگیری...ترجیح میدم توی این مدتی که میخوام میلاد رو بیارم خونه ی خودمون و ازش مراقبت کنم تو اونجا نباشی که خدایی ناکرده تو هم مبتلا بشی...این چند روز رو اگه اشکالی نداشته باشه بری پیش مامانت خونه ی خالت بمونی امشب هم من مجبورم بیمارستان بمونم برای همین باید با تاکسی بری خونه ی خالت ببخشید که نمیتونم برسونمت
- نه اشکالی نداره فقط اگه خبری شد منو بی خبر نذار
- باشه حتما خیالت راحت سلام به مامان و خالت هم برسون
- باشه پس فعلا
- بذار باهات بیام سوار ماشین که شدی برمیگردم تو بیمارستان
- باشه هر جور راحتی
عماد از پرستار خواهش کرد یه تاکسی واسه ی من بگیرند و بعد هم وقتی تاکسی رسید پول تاکسی رو حساب کرد و آدرس رو هم از خودم پرسید و شماره موبایل راننده رو هم محض احتیاط ازش گرفت و تاکسی راه افتاد
*****
5 روزی میشه که اومدم خونه ی خاله توی همین مدت کم اتفاقات زیادی افتاده...عماد فردای اون شبی که من اومدم خونه ی خاله میلاد رو مرخص کرد و برد خونه ی خودش که تا وقتی که خوب نشده ازش مراقبت کنه...از وقتی اومدم خونه ی خاله متوجه رفتار های عجیب آتنا شدم...خیلی دپرس به نظر میاد...آتنا که دختر شر و شیطونی بود و باید توی مجلس ها و مهمونی ها زبونش رو با میخ به ته حلقش چکش میکردی تا کم تر حرف بزنه و مخ همه رو نخوره اینقدر ساکت شده بود که همه متوجه حالات عجیبش شده بودند حتی شوهر خالم که همیشه سره کار بود زیاد آتنا رو نمیدید...آتیلا هم توی این مدت یکم با این موضوع کنار اومده بود مخصوصا بعد از اون دفعه یی که نشستم واسش مفصل جریان رو تعریف کردم و ازش خواستم که منو فراموش کنه و ببخشه با هم خیلی بهتر شده بودیم اتفاقا شبه همون روزی که با هم حرف زدیم قبل از خواب یه اس ام اس برام فرستاد که تا حدودی امیدوارم کرد و باعث شد از عذاب وجدانم کم بشه پیامی که برام فرستاده بود دو بیت شعر بود
هر چند با من آن چه که کردی روا نبود
بخشیدمت، که کینه در آیین ما نبود
آن دل که سالها به هوای تو می تپید
جُرمش زیاد بود، ولی جای پا نبود
بابام هم از بیمارستان مرخص شد و مامان هم رفت خونه ی خودمون ولی من ترجیح دادم خونه ی خاله بمونم تا شاید بفمم مشکل آتنا چیه و بهش کمک کنم حس میکردم یه جور افسردگی گرفته...و بد ترین خبر و اتفاقی که توی این مدت افتاد خبری بود که میلاد به همه داد و اون مهاجرت دائمش به ایتالیا بود میگفت میخواد بره اونجا تا دوره های موسیقی ببینه و همون طرف هم ادامه ی کاراش رو بکنه و همونجا بمونه...نمیدونم چرا ولی از این که میخواست بره خیلی دلم گرفت وقتی عماد بهم زنگ زده بود تا جریان اون مردی که میلاد رو کنار جاده پیدا کرده بود و به بیمارستان رسونده بودش رو برام تعریف کنه گفت که میلاد یه تصمیمی گرفته و این خبر شوم رو بهم گفت اون طور که عماد میگفت میلاد خیلی وقت پیش درخواست ویزای ایتالیا داده بوده چون میخواسته دوره های موسیقی رو توی ایتالیا بره و چند وقت پیش مثله این که ویزاش درست شده بوده و الان که دیگه ویزا هم داره میخواد بره و اونجا کارای اقامتش رو هم درست کنه ...خلاصه که اتفاق های زیادی افتاده دو روزه دیگه هم قراره میلاد گودبای پارتی بگیره و فرداش هم حرکت کنه به سمت ایتالیا یعنی سه روز دیگه میره...حس بدی دارم دوست ندارم میلاد بره...حسم بهم میگه میلاد واقعا داره واسه همیشه میره و اگه بره ایتالیا دیگه هیچ وقت نمیبینمش...هیچ وقت...به عماد گفتم اگه میشه آتنا رو هم با خودم به مهمونی ببرم شاید تو روحیش تأثیری داشت اونم وقتی فهمید چی شده خودشم گفت که فکر خوبیه و بهم توی درمان آتنا کمک میکنه...
خیلی توی این چند وقته دلم میخواست برم و میلاد رو ببینم ولی عماد نمیذاشت و به بهونه های مختلف سعی میکرد نذاره من برم اونجا ولی من حس میکنم تمام این حرفایی که میزنه «میترسم تو هم مبتلا بشی و میلاد امروز دارو های قوی خورده حالا حالا ها بیدار نمیشه» و خیلی چیز های دیگه یی که میگه تمومش بهونه های بنی اسرائیلیه و خوده میلاد نمیذاره من برم اونجا آخه یه بار وقتی زنگ زدم که به عماد بگم دارم میام اونجا صدای میلاد رو شنیدم که به عماد گفت لازم نکرده بگو نیاد منم اینطوری راحت ترم....نمیدونم چه مرگش شده ولی از وقتی از بیمارستان اومده نه با من حرف میزنه نه میذاره برم ببینمش
تصمیم دارم توی مهمونی که رفتیم باهاش حرف بزنم نمیذارم اوضاع همینطوری بمونه من طاقت اینو ندارم که میلاد ازم کینه به دل بگیره...نه این که عاشقش شده باشمااااا نـــــه...فقط یه جور عذاب وجدانه...آره یه چیزی تو همین مایه ها
امروز میخوام آتنا رو به بهونه ی خرید برای مهمونی پس فردا از خونه بکشم بیرون آخه چند وقته بس نشسته تو خونه و هیچ جا نمیره حتی کلاس های کنکورشم دیگه نمیره یه بار که به زور فرستادیمش بره کلاس وقتی برگشت خونه رفت تو اتاقش و دیگه تا فردا صبحش ندیدیمش فقط صدای گریه و زاریش از اتاق بیرون میومد هر چی هم باهاش حرف میزنیم تا مشکلش و بروز بده و بهمون بگه اینقدر تو خودش نریزه فایده نداره...بازم حرفی نمیزنه
من- آتنا پوشیدی لباساتا؟ دیر میشه هاااا...من میخوام تو پاساژ های مختلف برم اگه دیر بریم وقت نمیکنم اونوقت مجبورم تو اولین مغازه خرید کنم عجله کن
آتنا- ارمیا تو رو خدا منو بی خیال شو من که گفتم اصلا مهمونی رو هم نمیام حالا بیام برای مهمونی لباس بخرم؟
من- تو غلط کردی که نمیای مگه دست خودته
- ارمیا تو رو خدا
- یعنی چی؟...مسخرشو در آوردی آتنا...این همه وقت با خوش رویی ازت خواهش میکردیم بهمون بگی مشکلت چیه ولی انگار با تو نمیشه خوب رفتار کرد...حتما باید با فوش و ناسزا ازت بخوایم بگی دردت چیه؟؟؟
- ارمیا اذیتم نکن
- آتنا خستم کردی دیگه...بس کن این بچه بازی ها رو...مگه نمیبینی حالمونو؟؟...ببین...تو نه تنها داری به خودت ضربه میزنی و خودتو ذره ذره آب میکنی بلکه همه ی ما رو هم آزار میدی...من..مامانت..بابات...آتی لا...آتوسا...همه...چرا نمیگی چته؟...چرا نمیذاری کمکت کنیم؟؟...
- باشه...باشه میام فقط بس کن دیگه ادامه نده...اصلا حوصله ندارم
بازدم پر آهی از گلوم بیرون دادم و سری به حالت تأسف تکون دادم...واقعا دیگه نمیدونستم باید از چه راهی اقدام کنم تا بتونم حرف از زیره زبون آتنا بکشم...واقعا نمیدونستم
من- آتنا ببین اون لباس نقره یی قشنگه؟؟
آتنا بدون این که نگاهی به لباس بندازه آره ی آرومی زیره لب گفت و به راهش ادامه داد از لحظه یی که از ماشین پیاده شدیم و از کنار ویترین مغازه ها رد میشیم من شاید 50 تا لباس به آتنا نشون دادم ولی آتنا فقط با گفتن خوبه و آره بی اعتنا از جلوی مغازه میگذشت و به راهش ادامه میداد
من- آتنا خوب حداقل یه نگاه به لباس بنداز بعد بگو خوبه من فکر کنم با این اوصاف اگه یه گونی کنار خیابون هم بهت نشون بدم تو بدون این که نگاش کنی میگی خوبه
آتنا نگاه بی حوصله یی به من انداخت و بعد هم به ویترین مغازه و همون لباس نقره یی رنگ
آتنا- قشنگه بد نیست
من- پس بریم لباس رو پرو کن
آتنا با چشمای گرد شده به من نگاه گیجی انداخت و گفت:
- من؟؟؟
- پس من؟...خوب معلومه تو دیگه...من که بلاخره یه لباسی پیدا میکنم میخرم زیاد مهم نیست چی بپوشم...اینو برای تو پسندیدم
- ولی من لباس نمیخوام...یکی از لباس های قدیمیم رو میپوشم
- اصلا حرفشم نزن بریم تو لباس رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه؟
آتنا رو تقریبا به زور داخل مغازه کشیدم و از مغازه دار خواهش کردم همون لباس نقره یی رنگ رو واسمون بیاره بعد هم لباس رو دست آتنا دادم و اونو تو اتاق پرو به عبارتی پرتاب کردم
لباس رو پوشید...خیلی بهش میومد...یه لباس نقره ای کوتاه که کل پارچه اش پولک های نقره یی کار شده بود و یه بنده بود...روی تن آتنا هم خیلی قشنگ نشسته بود...
من- خیلی بهت میاد...مبارکت باشه...سریع درش بیار تا حساب کنیم و بریم برای منم یه لباس بخریم
آتنا بی حرف دوباره توی اتاق پرو رفت و لباس رو در آورد...بعد از این که لباس رو خریدیم از مغازه بیرون اومدیم و دنبال لباسی برای من گشتیم...منم یه لباس کوتاه تا زیر باسن به رنگ سرمه ای که یک آستین از جنس گیپور و خود لباس از ساتن بود خریدم...
بعد از این که منم لباسم رو خریدم به سمت کفش فروشی رفتیم و من یه بوت سرمه ای ساده که کنارش فقط یه زیپ میخورد خریدم ولی هر چه قدر اسرار کردم آتنا کفش نخرید و گفت کفش نقره ای که به لباسش بیاد داره منم دیگه اسرار نکردم...وقتی همه ی خرید هامون تموم شد با آتنا به خونه برگشتیم و لباس هامون رو به آتوسا نشون دادیم و سه نفری درباره ی آرایش و مدل مویی که به لباس منو آتنا بیاد بحث کردیم هر چند آتنا فقط شنونده بود و نظرهای ما رو هم فقط با سر تأیید میکرد....
****
صدای بوق ماشین اومد...مثل این که عماد رسید...اومده دنبال منو آتنا تا با هم دیگه بریم مهمونی هر چه قدر گفتم مهم نیست بیای خودمون با تاکسی میایم گفت نه خودم میام دنبالتون
آتوسا- آتنا...ارمیا زود باشید عماد پشت دره
من- آتنا کارات تموم شد؟
آتنا- آره آمادم
من- آتوسا ما آماده ایم به عماد بگو کفش بپوشیم اومدیم
آتوسا- باشه فقط گفت دیره عجله کنید مهمونا همه رفتن
من- باشه اومدیم
کفش هامون هم به پا کردیم و با آتنا سریع به عماد پیوستیم و به مقصد مهمونی به راه افتادیم...
پشت دره باغ که رسیدیم عماد با ریموت در رو باز کرد و گوشه یی از زمین سنگی باغ ماشین رو پارک کرد و از ماشین خارج شدیم...مهمون ها همه اومده بودن و خیلی ها هم توی محوطه ی باغ ایستاده بودن و هر کدوم مشغول به کاری بودن جلو رفتیم و با همه سلام علیک کردیم...عماد هم منو به عنوان نامزدش به همه معرفی کرد...وارد سالن که شدیم صدای گیتار زدن کسی به گوش خورد و بعد هم صدای خوندن میلاد...
یه شبه سرد
با دلـــی پر درد
خسته و تنهـا
گریون بی صدا
دلـم گرفتـه از رفتن یـار
همدم من شده صدای گیتار
از وقتی رفتــی
دلــو شکستــی
فکر نمیکردم
با کسی هستی
نامردی کردی
تو خیلی پستی
رفتی عهد بینمونــو شکستی
چی کم گذاشتم
از عشقـــی که داشتم
جز عشق تو دلت
هیچی نکاشتم
ولی بازم تو رفتی
منو تنها گذاشتی
حسرت عشق و تو دلم گذاشتی
آهنگ که تموم شد سرش رو که روی گیتار خم کرده بود بلند کرد و...با هم چشم تو چشم شدیم...تو چشماش یه جور حسرت دیدم ولی همین که منو دید اون حسرت جاشو به یه حس بد داد...یه نگاهی که آزارم میداد یه چیزی مثل...تنفر...کینه
اصلا این نگاهو دوست نداشتم...این نگاه به عذاب وجدانم دامن میزد...
جلو رفتیم و به افرادی که دورو اطراف میلاد جم شده بودن سلام کردیم و به خوده میلاد...میلاد با همه گرم برخورد کرد حتی با آتنا که بار اول بود میدیدش ولی با من خیلی معمولی...انگار نه انگار چند هفته ی پیش من دوست دخترش بودم...
بعد از تعویض لباس منو آتنا توی اتاق...دوباره به سالن برگشتیم
سرو کله زدن های میلاد با چند تا مهمونا توجه ام رو جلب کرد
میلاد- دیگه یه آهنگ که واستون خوندم
- میلاد خب خودتم میگی یه آهنگ حالا که داری میری حداقل یه آهنگ دیگه واسمون بخون که صدات توی ذهنمون بمونه
- نوید راست میگه...تو که داری واسه همیشه میری بذار برای آخرین دیدار و مهمونی خاطره ی خوبی ازت تو ذهنمون نقش ببنده
میلاد- خیلی خب باشه ولی فقط یکی دیگه
میلاد نگاهی به من انداخت و پوزخندی نثارم کرد...به سمت گیتارش رفت و روی مبل نشست و اونو توی بغلش گرفت و شروع کرد
تو فصل برگ های زرد
تو شب های ساکت و سرد
قصه بودن تو
هیچ دردی رو دوا نکرد
شبم سیاه و مست
آخه این عشق بود یا قفس
منظوره میلاد از این آهنگ چیه؟ یعنی برای من میخونه؟ مثل آهنگ قبلی؟ مطمئنم اونم برای من خوند...ولی این یکی فرق داره یعنی منظورش از قفس عشقه منه؟ یعنی علاقه به من براش مثه قفس بود؟
مییون عشق و هوس
زدی تو ساز دل یه نفس
وای از هوس وای از هوس
اِی داد اِی وای از هوس
میلاد داره چی میگه؟ اون علاقه ی خودش و منو یه هوس میدید؟ اونی که اینقدر از عشق دم میزد؟
وای از هوس وای از هوس
اِی داد اِی وای از هوس
(وای از هوس _ شهرام شکوهی)
دیگه نتونستم تحمل کنم و از سالن بیرون زدم...این آهنگی که میلاد خوند خیلی آزارم داد...اونی که همش به من میگفت دوسم داره و تا ابد به پام میشینه حالا داشت میگفت که همه ی اون ادعا ها از روی هوس بوده...خدایاااا...دلم میخواد جیغ بکشم...بگم میلاده آشغال من با تو بازی کردم یا تو؟...تو و داداشت با هم به من ضربه زدید با هم دیگه منو نابود کردید از هر دو تون متنفرم...از هر چی معتمد متنفرم...شخصیت هیچ کدومتون به فامیلتون نمیاد برعکس فامیلتون خودتون اصلا قابل اعتماد نیستید اصلا...حالم از هردوتون به هم میخوره
میلاد- چرا اومدی بیرون؟
 
منبع:رمان دوستان2/کمپنا
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 256
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,350
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 4,085
  • بازدید ماه : 9,448
  • بازدید سال : 95,958
  • بازدید کلی : 20,084,485