loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 1211 یکشنبه 11 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان هوای دو نفره (فصل دوم)

http:///images/52230010765785511862.jpg

- اِااااای خــــــدا ایلیــــــــــا نکن خوابم میاد
- .....................
- ایلیا تو رو جون هر کی دوست داری اذیت نکن
- .......................
- ایلیا به خدا پاشم اولین کاری که میکنم زنگ میزنم به اون دوست دختر سمجت بهش میگم صد تا دوست دختر دیگه هم داری
یه دفعه صدای انفجار خنده ی چند نفر بلند شد اول نفهمیدم چه خبره و عکس والعملی نشون ندادم ولی وقتی یه کم سر حال تر شدم و با خودم دو دو تا چهار تا کردم با فکر این که کیا بودند که داشتن به حرفم میخندیدند سیخ رو تخت نشستم
آتیلا- بَـــــــه دختر خاله ی گرامی ظهرتون بخیر
با حالت گیج و خنگی به آتیلا پسر خاله نرجسم و دو تا خواهراش آتوسا و آتنا و داداش خودم ایلیا که با خنده نگاهم میکردند زل زدم
آتیلا- مرسی عزیزم نمیخواد اینقدر اظهار خوشحالی کنی منم خوبم
آتنا دختر کوچیکه ی خالم که 18 سالشه گفت:
- آخـــــی میدونی شاید از زور خوشحالیه این که ما رو دیده زبونش بند اومده
من- شما اینجا چیکار میکنید؟
آتیلا- نازی بچمون زبون باز کرد بگو بابا عزیزم
بعد هم مثل این پدرای دل سوز یه دستی به سرم کشید که سرمو کنار کشیدم و گفتم :
- شما اینجا چیکار میکنید؟
آتنا به شوخی روشو بر گردوند و گفت:
- ناراحتی میریم
من- لوس نشو آتی منظورم اینه اوله صبحی تو اتاق من چی میخواین
آتوسا دختر خاله بزرگم که 22 سالشه و خیلی خانم و نجیبه گفت:
- ارمیا جون عزیزم ساعت 12
- خب حالا که چی؟
آتیلا - نه مثل این که خانم یادش نیست ، بهتر یه نفرم کم تر به نفع منه
آتنا- چی چیو یه نفر کم تر ارمیا اصل کاریه
آتیلا- ارمیا کوفته کاری نباشه اصل کاری نیست
آتنا- خیلی هم هست اگه ارمیا نیاد منم نمیام
آتیلا- بهتر یه نفر دیگه هم کم تر کسی دیگه هست که بخواد کنسل کنه من مشکلی ندارم ها؟
آتنا- خیـــلی پرویی
من- یکی میگه اینجا چه خبره یا نه؟
ایلیا- خانم باهوش شرط بندیه هفته پیش رو یادت رفته؟
آخ تازه یادم اومد هفته پیش با آتیلا مسابقه سرعت با ماشین گذاشتم که باخت و قرار شد شنبه ی هفته ی دیگه که امروز باشه ناهار همه رو ببره رستوران
من - تازه یادم اومد برید بیرون تا من لباسامو عوض کنم جنگی بیرونم
آتیلا شونه هاشو ول کرد و مثل این لشکر شکست خورده ها گفت:
- اَااااااه یادش نبود ها شما یادش انداختید
همه به این رفتارش خندیدند و با هم از اتاقم رفتند بیرون تا من آماده بشم
نیم ساعته آماده شدم به در خواست من با دوتا ماشین رفتیم من و ایلیا با لامبورگینیه زرد و جیگرش که من عاشقشم و بقیه با تویوتا کمری سفید آتیلا
اول رفتیم رستوران و غذا خوردیم از جیبه آتیلا که خدایی خیلی چسبید
بعدم به پیشنهاد آتنا رفتیم پارک یه کم قدم بزنیم تا غذامون هم هضم بشه همینطور دخترا با هم پسرا با هم میرفتیم که آتیلا یه دفعه منو صدا زد رفتم پیشش که گفت میخواد باهام خصوصی حرف بزنه آرزو میکردم نخواد دوباره در باره ی اون موضوع بحث کنه با هم دیگه رفتیم روی یه نیمکت نشستیم تا حرفش رو بزنه :
آتیلا- ارمیا ببین میدونم حالا وقتش نیست من درباره ی این موضوع حرف بزنم ولی من دیگه طاقت ندارم
وای نه فکرش رو میکردم
من- آتیلا خواهش میکنم
- چرا؟! چرا خواهش میکنی؟ یه دلیل برام بیار اگه با دلیلت قانع شدم میکشم کنار قول میدم
- تو با دلیلام قانع نمیشی چون خودت نمیخوای
- قانع نمیشم چون خیلی مسخرند تو دیگه 24 سالته منم که 27 سالو تموم کردم پس سن ازدواجمون رسیده یادته یکی از بهونه های تو برای قبول نکردنه پیشنهاد ازدواج من سنت بود که الان دیگه درست شده
- فقط که سنم نبود خیلی چیز های دیگه هم بود
چشماشو بست و بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- پای کس دیگه یی وسطه؟
نا باورانه نگاش کردم و گفتم:
- معلومه که نه تو که منو میشناسی اصلا مگه یکی از دلایل قبول نکردنم ضد پسر بودنم نیست من اگه با تو خوبم چون به چشم برادری میبینمت هر پسری هم که بخواد از رابطه ی دوستیه ساده فراتر بره اجازه نمیدم
- خوب همین دلیلت یکی از مسخره ترین دلیلاته
- تو رو خدا بی خیال شو آتیلا ما با این بحث به جایی نمیرسیم
- باشه الان تمومش میکنم ولی بدون دست بردار نیستم
و بعد از روی نیمکت پاشد و ایستاد منتظر من تا با هم برگردیم پیش بقیه
آتنا- چی شد با هم حرف زدید یه شام عروسی افتادیم؟! بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
آتیلا با بی حوصله گی و عصبانیت فریاد کشید:
- خفه شو آتنا
آتنا که به جواب دوباره ی من و حال خرابه داداشش پی برده بود زیر لب با بغض ببخشیدی گفت و جلو تر از بقیه راه افتاد که آتوسا سریع خودشو بهش رسوند و شروع کرد دل داری دادنش منم شونه به شونه ی ایلیا راه میرفتم یه ربعی وضع همین بود که آتوسا اومد و گفت :
- ما دیگه بهتره بریم حال آتیلا و آتنا خوب نیست من از طرف اون ها معذرت میخوام که روزتون خراب شد
ایلیا- نه بابا این چه حرفیه آتیلا هم حق داره همش تقصیره این آبجیه آتیش پاره ی منه
آتوسا- نفرمایید بلاخره یه چیز هایی بینشون هست که ما از اونا خبر نداریم پس نمیتونیم دربارشون حرفی بزنیم
ایلیا- بله شما درست میگید
آتوسا- در هر صورت معذرت میخوام از طرف آتیلا و آتنا هم خداحافظ
ایلیا- خواهش میکنم خدافظ سلام ما رو به خاله نرجس و پدر برسونید
آتوسا- حتماً خدافظ ارمیا جان
من- خدافظ عزیزم مواظب خودت باش
آتوسا- تو هم همینطور
رسیدیم خونه بدونه حرفی از ماشین پیاده شدم و از در پشتی باغ که به اتاقم میخورد رفتم داخل الان حوصله بازخواست پس دادن به مامان رو نداشتم همینطوریشم حالم خراب بود شال و مانتوم رو در آوردم و روی دسته ی مبل انداختم و خودم رو روی مبل ول کردم ایلیا در اتاق رو زد همون طور رمزی
با صدایی که بغض توش مشخص بود گفتم:
- بیا تو
الان فقط به ایلیا نیاز داشتم به آغوش گرم و مطمئنش میخواستم سرم رو بزارم روی پاش و براش درد و دل کنم و اون فقط شنونده باشه و موهام رو نوازش کنه به دقیقه نکشید که توی همین حالت داشتم براش درد و دل میکردم:
- ایلیا چی کار کنم دست خودم نیست من آتیلا رو مثل یه دوسته ساده مثل برادر مثل پسر خاله دوست دارم نه یه همسر خودمم وقتی اینا رو میبینم دلم میخواد خودم رو از رو زمین محو کنم خیلی زجر میکشم وقتی میبینم اون داره برای من میجنگه و من جواب محبت هاش رو این طوری میدم و اصلاً بهش کششی ندارم نمیدونم همه دوستام بهم میگن تو ضد پسری که کششی به پسرا نداری و حرفاشونا مخ زنی هاشون روت تأثیر نداره شاید راست میگن و من واقعاً ضد پسر باشم
به هق هق افتاده بودم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- تو بگو ایلیا چی کار کنم وقتی کششی به هیچ پسری ندارم دست خودم نیست به خدا اصلا تا حالا خودم رو با همسر یا دوست پسر نتونستم تصور کنم چون تا حالا همچین حس یا نیازی رو توی خودم حس نکردم دارم دیوونه میشم نمیدونم چی کار کنم
ایلیا برای این که از این حال و هوا درم بیاره گفت:
- والا چی بگم درسته تو روابط ج*ن*س*ی از تجربه ی بالایی بهره مندم ولی سر رشته ی من در آقایون اونا رو میتونم راهنمایی کنم
با مشت رو رون پاش زدم و در حالی که از روی پاش بلند میشدم با خنده گفتم:
- منحرفه بد بخت
اونم خندید و سرم رو بوسید
ایلیا- عزیزم چرا ذهنت رو با همچین موضوع بی ارزشی بهم میریزی تو تازه اول جوونیته هنوز جا داری تا حس های ج*ن*س*ی*ت خودشون رو نشون بدن از حالا ذهنت رو درگیرشون نکن نگران آتیلا هم نمیخواد باشی من باهاش حرف میزنم
خزیدم تو بغلش و گفتم :
- مرسی داداشی که پیشمی هیچ وقت تنهام نذار
- مگه گاو مخم رو لیس زده که تو رو تنها بذارم حالا هم برو صورتت رو بشور که آرایشت پخش شده داره حالمو بد میکنه
- من که اصلا آرایش نداشتم
- اِاااا راست میگی ها یه لحظه قاطی کردم آخه وقتی دوست دخترهام گریه میکنند خیلی وحشتناک میشن الان هم به عادت اون لحظه ها بدون این که نگات کنم این حرف رو زدم
میدونستم داره شوخی میکنه خندیدم و با لوس بازی سرم رو روی سینش گذاشتم و گفتم:
- برو گم جو دیپونه ی لَبانی
****
امروز سه شنبه ست و تقریباً 4 روز از دیدارم با معتمد میگذره تصمیم گرفتم من زنگش نزنم و بزارم اگه میخواد خودش زنگ بزنه اگه من زنگش بزنم فکر میکنه جایی خبریه و من منتظر بودم این بیاد به من پیشنهاد بده منم با کله برم حوصله ام خیلی سر رفته دلم میخواد برم بیرون ولی پایه ندارم آخه من عادت دارم یا با دوستام یا ایلیا یا بچه های فامیل میرم بیرون اصلا تنها بیرون رفتن رو دوست ندارم یه زنگی به افسانه میزنم که ببینم اون باهام میاد بیرون یا نه بوق سوم گوشی رو برمیداره
افسانه- ســـــــلام دوسته بیمعرفت من چه عجب سراغی از ما گرفتی
- خیلی رو داری افسانه من بیمعرفتم یا تو حالا گیریم من بی معرفت تو که معرفت داشتی چرا سراغی از من نگرفتی؟
- خوب من سرم شلوغه تو که بیکاری
- تو سرت شلوغه چی بود اونوقت؟
- کار مهم تر از دیدار یار
- چی؟!
- دیدار یار عزیزم با کامی بیرونیم
- کامی کیه دیگه افسانه دوباره با یکی جدید دوست شدی افسانه قبلی ها برات درس نشدن؟ پسرا همشون سر و ته یه کرباسند
- برو بابا وقتی شما خودت عاشق شدی میفهمی من چی میگم الان از بیرون گود نظر نده
بعد هم به صورت زمزمه گفت:
- بعداً برات تعریف میکنم
من- آخه بیشعور من حوصله ام سر رفته بود زنگ زدم به تو که اگه میتونی بریم بیرون
- خب حالا هم میتونی بیای با کامی میایم دنبالت
- نه دوست ندارم تو که میدونی من آبم با پسرا تو یه جوی نمیره اگه بیام با این آقــــــــاتون دعوام میشه
- گمشو چه خودشم چس میکنه انتر خانم
- اووو درست صحبت کن با من
- اوه سوری مادمازل ولی جدی میگم پاشو بیا نمیخوریمت
- کجایید شما؟
- پارک ارم
- باشه پس منم میام
- تا نیم ساعت دیگه میایم دنبالت
- نه شما باشید من خودم میام
- باشه هر جور دوست داری رسیدی بزنگ
- باشه بای
یک ربعه کارامو کردم تونیک شلوار طوسی با شال و کوله و کفش اسپورت سفید پوشیدم و بدون آرایش از خونه زدم بیرون
نیم ساعت بعد پیش افسانه و دوست پسرش کامی بودم
افسانه- ســــلام عشقم
- افسانه من باهات حرف دارم حسابی
افسانه آروم در گوشم گفت:
- حالا جلو کامی حرفی نزن بعد برات تعریف میکنم
منم آروم جوابشو دادم:
- بعد پارک باید بیای خونمون همه چی رو واسم تعریف کنی
کامی پسر خوبی به نظر میومد با من هم خیلی گرم گرفته بود طرفا ساعت 8 شب بود که از کامی جدا شدیم و من و افسانه با ماشین من اومدیم خونمون
من- حالا تعریف کن
افسانه- چی رو؟
- مسخره بازی در نیار همین کامی جونتونو
- وای ارمیا نمیدونی چه پسر گلیه اینقدر مهربونه
- دوباره یه پسر چهار تا دوست دارم به تو گفت جو گیر شدی
- نه کامی با همه فرق داره
- درباره ی قبلی ها هم همینو گفتی
- نه کامی واقعاً فرق داره مثلاً وقتی با هم میریم بیرون اصلا به دخترهای دیگه نگاه نمیکنه
- عزیزم فیلمشه میخواد اعتمادت رو جلب کنه زودتر به خواستش برسه اصلا بیا یه بار امتحانش کنیم
- نــــه اصلا کامی گفته از بی اعتمادی بدم میاد امتحان کردن کسی هم یعنی بهش بی اعتمادی نمیخوام ناراحتش کنم
- دختر چه قدر تو بَبویی این حرفا رو زده که تو یه وقت امتحانش نکنی که دستش رو بشه
- یعنی واقعاً همینه که تو میگی؟
- امتحانش که ضرر نداره یه جوری هم امتحانش میکنیم که بعد اگه فهمید نقشه بوده و تو نقشه هم وا نداد و ثابت شد که چشم پاکه میگیم من سر خود میخواستم امتحانش کنم
- نمیدونم حالا نقشه یی داری؟
- بله که دارم
بعد از این که با افسانه نقشه رو هماهنگ کردیم افسانه رفت خونشون تا وقتی که زمان اجرای نقشه رسید به منم خبر بده منم بعد از رفتن افسانه یه فیلم خارجی توپ دیدم و لا لا
****
امروز بلاخره معتمد زنگ زد منم بعد از هماهنگ کردن با ایلیا و قول گرفتن ازش که مامان رو راضی میکنه با معتمد برای فردا که پنجشنبه باشه قرار گذاشتیم شام بریم بیرون که اتفاقاً افسانه هم میگه همین فردا نقشه رو عملی کنیم تصمیم گرفتم 2 ساعت قبل از قرارم با معتمد برم و نقشه مون رو با افسانه انجام بدیم و بعد برم سر قرار یه حمام یک ساعته رفتم و موهام رو فرق وسط که مد بود درست کردم و یه آرایش ملیح کردم فقط یه رژ قرمز برداشتم که برای انجام نقشه ازش استفاده کنم یه مانتوی شیری رنگ بلند تا ساق پا با ساپورت مشکی و شال ساده ی مشکی و کفش پاشنه 10 سانتی مشکی با کیف دستیه شیری پوشیدم و به طرف کافی شاپی که قرار بود نقشه اونجا انجام بشه رفتم توی ماشین قبل از پیاده شدن رژ قرمز رو زدم و از روشن بودن ضبط صوت موبایلم مطمئن شدم و بعد داخل کافی شاپ رفتم میزی که افسانه و کامی روش نشسته بودنند رو دیدم با یه لبخند پسر کش به طرفشون رفتم
من- سلام ناناسم خوبی؟
افسانه- آره عشقم تو خوبی؟
من- عالــــــــی مگه میشه تو و کامی رو ببینم و بد باشم خوبی کامی جون؟
کامی که محو من شده بود و داشت درسته قورتم میداد با من من گفت:
- چی؟ آهان آره خوبم تو خوبی؟
- مرسی
روی صندلیه روبه روی کامی نشستم و منو رو برداشتم
من- شما سفارش دادید؟
افسانه- نه منتظر تو شدیم
من- سفارش من ......
هنوز جمله مو کامل نکرده بودم که گارسنی که از قبل باهاش هماهنگ کرده بودیم جلو اومد و گفت :
- معذرت میخوام این مزدا2 سفیدی که دم در پارک شده مال شماست؟
من- بله چه طور؟
- بد جا پارک شده اگه میشه جای پارک رو عوض کنید
من- وای نه من دیگه حالشو ندارم بشینم پشت رل
افسانه- سویچ رو بده من جاشو عوض میکنم
من- وای مرسی گلم لطف میکنی
افسانه- خواهش میکنم عزیزم
افسانه که رفت منتظر شدم که کامی سر بحث رو باز کنه
کامی- امشب چه قدر خوشگل شدی ارمیا
بــــله شروع کرد من که گفتم همه پسرا سر و ته یه کرباسن
من- مرسی کامی
کامی- دوست پسر داری؟
نه دیگه این خیلی پرو تشریف داره...منو بگو که تو ارم دیدمش گفتم چه پسر خوبیه
- نه دوست پسرم کجا بود
- دوست نداری با کسی دوست بشی؟
- اگه پسر خوبی مثل تو باشه چرا که نه
آره جون ننم من حالم از تو بهم میخوره بعد بیام با یکی مثل تو دوست بشم ایــــــی
- شماره ی منو بزن تو گوشیت میتونم تو پیدا کردن دوست پسر خوب کمکت کنم عزیزم
برو بمیر عوضی به ننت بگو عزیزم
من- حتماً بگو شمارتو تا بزنم
کامی-0912792.....
همون موقع افسانه اومد تو منم دیگه ضبط صوت رو خاموش کردم تمام مدتی که روبه روی کامی بودم یا بهم چشمک میزد یا چشم و ابرو میومد عوضی دلم میخواست نقشه نبود تا پاشم همچین چکوپوکیش کنم آشغالو
من- افسانه تو رو خدا آروم باش همچین آدم پستی اصلا ارزش گریه کردن نداره
افسانه با هق هق گفت:
- نمیتونم ارمیا خیلی بهم زور میگه که گول این لاشخورو خوردم من بهش اعتماد کردم عوضی ، آخه آدم چه قدر میتونه پست باشه چه قدر پست؟
از نیم ساعت پیش که افسانه صدای ضبط شده رو گوش داده یه ریز داره گریه میکنه
من- افسانه قربونت برم الان ساعت هشت و نیمه من نه با معتمد قرار دارم تورم با این وضع نمیتونم ول کنم و برم حداقل آروم باش قیافتم درست کن تا بتونم با خودم ببرمت
افسانه- من نمیام حوصله ندارم همین جا یه تاکسی میگیرم میرم خونه تو هم برو به قرارت برسی دیرت نشه تا همین جاشم کلی کمکم کردی شرمندت شدم
بعدم با بغض ادامه داد:
افسانه- نمیدونم اگه تو کمکم نمیکردی و باهام نبودی رابطه ی ما تا کجا پیش میرفت و من چه ضربه ی بدی میخوردم مرسی ارمیا مرسی
بغلش کردم و گفتم:
- فدات بشم من...تو مثل خواهرم میمونی مگه میتونم کمکت نکنم
خلاصه افسانه رو دم یه تاکسی تلفنی پیاده کردم و سریع خودم رو رسوندم رستوران رژ لبم رو هم کم رنگ کردم تا حدی که دیگه زیاد مشخص نبود

من- سلام جناب معتمد معذرت میخوام اگه دیر کردم
معتمد- سلام ارمیا خانم خواهش میکنم دیر نکردید سر ساعت نه رسیدید
من- در هر صورت معذرت میخوام اگه معطل شدید برای یکی از دوستام مشکل پیش اومده بود
معتمد- خواهش میکنم خدا بد نده خدای نکرده مشکل جدی که نبود؟
من- نه از این شکست عشقی ها بود
معتمد با خنده گفت:
- پس رفته بودید دستگاه آبغوره گیری رو خاموش کنید
- دقیقاً
سر شام از مسابقه حرف زدیم توی بحث هاش فهمیدم که این مسابقات یه جور شرط بندیه که افراد مایه دار روی یکی شرط میبندند و سرمایه گذاری میکنند و میفرستنش توی مسابقه که معتمد هم یکی از سرمایه گذاراست و میخواد روی من شرط ببنده توی بازی
من- خب چرا فکر میکنید من میتونم توی مسابقه برنده بشم
معتمد- من مطمئن نیستم ولی در بعضی چیز ها میشه ریسک کرد و در ضمن من دست فرمون شما رو دیدم شما در حین تند رفتن با ماشین محتاط هم هستید یعنی این احتمال رو که ممکن شما تصادف کنید رو کم میکنه تازه شما کاملا تکنیکی عمل میکنید و اعتماد به نفس بالایی دارید من از این موضوع خوشم میاد
من- من الان نمیتونم جوابتون رو بدم تا آخر هفته ی آینده خبرتون میکنم
معتمد- خوبه
خلاصه اگر قسمت گریه های افسانه رو فاکتور بگیریم شب خوبی بود
****
ساعت 10 بود که از خواب پاشدم اول میخواستم برم اتاق ایلیا تا درباره ی دیشب باهاش حرف بزنم که یادم افتاد امروز نوبت ایلیا بوده که صبح بره باشگاه اینو دیشب وقتی رسیدم گفت آخه ایلیا باشگاه رو با یکی از دوستاش شریکه و سرپرستی باشگاه هم نوبتی دست یکیه و امروز هم نوبت ایلیا ولی بهم قول داد بعد از ظهر که از باشگاه اومد باهام حرف بزنه
پس پاشدم یه چیزی حاضری خوردم و یه زنگ هم به افسانه زدم تا حالش رو بپرسم که اصلا هم خوب نبود
تا بعد از ظهر سرم رو با فیلم و اینترنت گرم کردم تا ایلیا رسید و بعد از یه دوش اومد تو اتاقم تا باهام حرف بزنه
ایلیا- خب گلم تعریف کن ببینم دیشب چی شد؟
منم از موقعی که معتمد در مورد مسابقه حرف زد تا آخرش رو گفتم
ایلیا- خب همه ی اینا که گفتی خوب بود به نظر من مشکلی نداره اگه قبول کنی...این دیگه به تصمیم خودت بستگی داره...البته من باید این میلاد رو یه بار ببینم
خب منم که تصمیمم از اول مشخص بود فقط تأیید ایلیا رو میخواستم که تقریبا حله پس چند روز دیگه به معتمد خبر میدم قبول میکنم که فکر نکنه هول کرد
امروز به معتمد خبر دادم قبول میکنم فقط باید یه ملاقات با ایلیا داشته باشه اونم قبول کرد و گفت از هفته ی دیگه برم سر تمرین...1 ماه آموزشی کار میکنم تا بعد اجازه ی ورود به مسابقات رو بگیرم
****
2 ماه مثل برق و باد گذشت من بعد از گذروندن دوره ی آموزشیم وارد مسابقات شدم مسابقه ی اول رو چهارم شدم ولی دومی و سومی رو اول
توی این 2 ماه رابطه ی من و میلاد هم خیلی خوب شده به هم دیگه خیلی نزدیک شدیم مثل دو تا دوست صمیمی تازه یکی از سرمایه گذارا و شرط بند های دیگه یی که اینجاست برادر میلاده اسمش عماده 35 سالشه 5 سال از میلاد بزرگ تره توی این مدت دوستای زیادی هم پیدا کردم مینو صمیمی ترین دوستم بعد از میلاد توی اینجاست تازه توی این مدت فهمیدم میلاد دختر باز قهّاریه بر عکس داداشش عماد که تا حالا با هیچ دختری ندیدمش
از شرکت کردن من توی این مسابقه ها هم فقط ایلیا و افسانه و فریده خبر دارند
میلاد امشب به مناسبت دومین اول شدن من در سومین مسابقم یه مهمونی توی خونه مجردی خودش میخواد بگیره منم با اجازه ی خودش ایلیا و افسانه و فریده رو هم دعوت کردم راستی حال افسانه توی این مدت خیلی خوب شده ولی دیگه با هیچ پسری دوست نمیشه فکر کنم از پسرا زده شده تازه ایلیا و میلاد هم توی این مدت با هم دیگه خیلی مچ شدن حتی با دوست دختراشون 4 تایی میرن بیرون نامردا منم با خودشون نمیبرند میگن جمع ما زوجیه
چون امشب مهمونی خودمونیه و زیاد شلوغش نکردیم میخوام تیپ اسپورت بزنم موهام رو ساده دم اسبی میبندم و یه شلوار کتون سفید تنگ با یه پیرهن سفید آستین سه ربع که تو کمرش و پهلوهاش تنگه و خیلی خوش حالت وایمیسته و روی سینش مدل حلزونی کار شده میپوشم خلاصه یه تیپ ساده ولی خیلی شیک و خانومانه
آرایش هم فقط سایه ابروی سفید زدم یعنی یکم زیر ابروم رو سفید کردم و یه ریمل و برق لب هم زدم یه مانتوی کوتاه مشکی که یه کمر بند کلفت سفید روش میخوره با شال مشکی و کفش پاشنه 12 سانتی سفید که با اکلیل سفید نقره ای روش خیلی شیک کار شده میپوشم
افسانه و فریده با هم دیگه میان و من و ایلیا هم با همون لامبورگینی جیگرش میریم
تقریباً همه ی بچه های رالی بودنند ولی افسانه و فریده هنوز نرسیده بودنند بعد از در آوردن مانتو و شالم و گذاشتنشون توی اتاق خواب رفتم توی سالن
با چشم دنبال میلاد یا عماد میگشتم که میلاد رو دیدم واوووو فنتستیک تیپش عـــالی بود یه شلوار کتون مشکی نیمه تنگ با یه پیرهن مردونه ی آستین کوتاه سفید که نصفشو داده بود توی شلوار و نصف دیگش بیرون بود موهاش هم همه رو به سمت راست متمایل کرده بود و خیلی جذاب و شیک شده بود خوش بحال دوست دختری که امشب پیششه....چـــی شد؟ این من بودم که این حرفو زدم؟ منی که از هیچ پسری تعریف نمیکردم دارم از میلاد اونم پسری که این همه دوست دختر داره تعریف میکنم؟ تازه دارم به دوست دخترش هم حسودی میکنم؟ وای حتما سرم به جایی خورده تا چند دقیقه دیگه خوب میشم میلاد سرش رو برگردوند و من و ایلیا رو دید و لبخند دختر کشی مثل اون روز اولی که همو دیدیم زد...ولی دیگه نمیتونستم بگم من جزو اون دختر هایی که تحت تأثیر این لبخند قرار میگیرند نیستم چون یه حسی بهم میگفت هستم خدایا من چم شده؟
میلاد- سلام
وای یا خدا ذرّه م آب شد این کی اومد پیش ما؟
ایلیا- سلام داداش احوالات چرا نگفتی این همه دختر خوشگل تو مهمونی هست تا من این ارمیا رو با خودم نیارم که دست و پامو ببنده
من- گمشو من کی دست و پاتو بستم؟
ایلیا- یعنی آزادم؟
من- آره
ایلیا- پس داداش این خواهر ما دستت امانت من برم شیطونی سی یو بای
میلاد که از خنده سرخ شده بود گفت:
- برو خیالت راحت داداش
من- ای خدا همه داداش دارند ما هم داداش داریم ببین تو رو خدا
میلاد- چیه مگه داداش به این گلی داری کجاش مشکل داره
من- همه جاش...این سر تا پا مشکله من نمیدونم شما دو تا چه طوری این همه دوست دختر رو اداره میکنید
میلاد- اتفاقا خودمم دیگه خسته شده بودم از شر خیلی هاشون خلاص شدم چند تا سمج هاشون موندن که تا چند وقت دیگه پرونده اونا هم بسته میشه
من- پس میخوای بری مرخصی
میلاد- مرخصی نه کلا استعفا میدم
من- برو بابا یه چیزی بگو که بگُنجه تو دیگه دوست دختر بازی نکنی؟
میلاد- آره مگه چیز عجیبیه خسته شدم دیگه از این دخترای ول خیابونی دیگه رفتم تو کار ازدواج دنبال دختر آرزو هام میگردم
نمیدونم چرا ولی احساس کردم قلبم تیر کشید نکنه دختر مورد علاقش رو پیدا کرده که به خاطرش داره از خیر همه ی دوست دختر هاش میگذره؟ به من چه اصلا من این وسط چی کارم؟ بره زن بگیره به من ربطی نداره.....
من- عماد کجاست نمیبینمش؟
میلاد- کارای شرکتش زیاد بود نتونست بیاد
امین- سلام عزیزم
واااای خدا دوباره این پسره ی سیریش پیداش شد یکی از بچه های پیسته به قول خودش عــــــاشق من شده ولی من که جنس این آدما رو خوب میشناسم
برای این که حالشو جا بیارم شروع کردم دور برم رو نگاه کردن و توی جیب هامو گشتن
امین- چیزی شده عزیزم دنبال چی میگردی؟
من- داشتم دنبال عزیزت میگشتم پیش من نیست برو سراغشو از کس دیگه یی بگیر
امین که حالش گرفته بود شدید با یه اخم از ما جدا شد و رفت
میلاد- خوشم اومد خوب حالشو گرفتی
من- من هر پسری رو که پاشو از گلیمش دراز تر کنه و بخواد از دوستیه ساده فراتر بره سر جاش میشونم
میلاد تو فکر رفت و خیلی ساکت شد که یه دفعه با حس دردی روی باسنم برگشتم تا حساب اون آشغالی که این حرکت زشت رو انجام داده بذارم کف دستش که افسانه ی دلقک رو پشت سرم دیدم
افسانه با نیش باز- سلام
من- کوفتو سلام دردو سلام این چه کاریه که تو جمع میکنی دیوونه زشته
افسانه- برو بابا توام
فریده- سلام
من- سلام عزیزم یاد بگیر افسانه چه دختر با کمالاتیه
افسانه- اگه بگم همین خانم با کمالات گفت بزنم پشتت اون موقع چی میگی؟
من- هه منو بگو رو دیوار کی یادگاری مینویسم
بعد سلام و احوال پرسی میلاد با بچه ها و تعویض لباس افسانه و فریده رفتیم توی سالن توی این مدت فهمیده بودم میلاد دکترای موسیقی داره و یه سالن ضبط توی همون خیابونی که بار اول همو دیدیم خودشم صدای خوبی داره برای همین بچه ها گیر داده بودن میلاد بخونه که میلاد گفت میخواد یه شعر طنز روی ملودی ترانه ی همه چی آرومه از حمید طالب زاده بخونه همه منتظر چشم دوخته بودند به میلاد که شروع کرد به گیتار زدن و خوندن:
«همه چی داغونه
تو به چی دل بستی
بزن از بد بختی
تو سرت چاردستی
همه چی داغونه
کار و بار خوابیده
شکم بیچارم
به کمر چسبیده
همه چی داغونه
من چقد بی حالم
دارم از بی پولی
صب تا شب مینالم
یا پول گاز و برق
یا اجاره خونه
من چقد بدبختم
همه چی داغونه
همه جا مثل خر
توی گل می مونم
پول گاز و بنزین
شده پول خونم
نگو این هردمبیل
تا ابد پا برجاست
حالا که بد بختی
تو نگاهم پیداست...»
(با عرض پوزش از شاعر و خواننده ی محترم)
همه از خنده غش کرده بودند و بعضی ها هم روی زمین ولو بودنند برای این که این جو فان ادامه پیدا کنه از سر جام پاشدم و گفتم منم میخوام یه شعر طنز روی ملودی ترانه ی گل هیاهو از فریدون اسرایی بخونم که همه استقبال کردند و میلاد شروع کرد به نواختن ولی اینبار با پیانوی گوشه ی سالن با این که صدام افتضاحه ولی چون این سبک طنز بود و نیاز به صدای خوب نداشت میتونستم بخونم:
«آهای آینه ی دق
آهای گامبوی سرتق
تورو قل دادن از عرشه ی کشتی توی قایق
آهای بچه ی پر رو
چقد میگی هاو آر یو
نزن ژل به سرت ژل می کنه کله تو بی مو
نکن پارک دم پارکینگ
برو کمی عقب تر
الان یارو میاد ماشینتو - می کنه پنچر
منکه پول به تو دادم
چرا گفتی ندادم ؟
پولارو کجا بردی؟
چرا نمیشی آدم
آهای گدای بیکار
آهای تنبل بی عار
اگه پول توی جیبت نداری - برو سر کار
سرت طاسه پراحساسه آّهای ممّد نازم
از اون روزی که خورده به سرت - خرابه سازم
آره خرابه سازم - میخوام اونو بسازم»
(و باز هم با عرض پوزش از شاعر و خواننده ی محترم)
دیگه همه داشتن میترکیدن از خنده میلادم پشت پیانو ول شده بود از خنده
یه دفعه همه شروع کردند به دست زدن
منم با لبخند رفتم سر جام نشستم
میلاد- عالی بود
برگشتم به طرف میلاد که حالا کنارم روی مبل نشسته بود
من- مرسی کار تو هم حرف نداشت
میلاد- مرسی افتخار یه دور رقص رو به من میدی؟
من- البته چرا که نه
میلاد بلند شد و آهنگ مورد نظرش رو توی لب تاب پیدا کرد و بعد لب تاب رو به اسپیکر های توی سالن وصل کرد وای چه آهنگی من اینو خیلی دوست دارم تازه به حال و هوای الان هم خیلی میاد چون امشب هوا بارونیه:
«شبا مستم زبوی تو
خیالم کن ز روی تو
خرامون از خیال خود
گذر کردم زکوی تو
بازم بارون زده نم نم
دارم عاشق میشم کم کم
بذار دستاتو تو دستام
عزیز هر دم عزیز هر دم»
میلاد دستش رو آورد جلو منم دستم رو گذاشتم توی دستش منو به طرف خودش کشید که افتادم توی بغلش قد بلند خودم و پاشنه های کفشم کمک میکرد که تا وسطای پیشونیش برسم ولی خدایی خیلی قد بلند بود کمه کم190 تایی رو داشت
«بازم بارون زده نم نم
دارم عاشق میشم کم کم
بذار دستاتو تو دستام
عزیز هر دم عزیز هر دم
گناه من تویی جادو
نگاه من تویی هر سو
مرو از خواب من بانو
تویی صیاد منم آهو
فشار دستش رو بیشتر کرد
شب تنهایی زارو
کسی هرگز نبود یارو
خراب یاد تو بودم
تو بردی از نگات ما رو
بازم بارون زده نم نم
دارم عاشق میشم کم کم
بذار دستاتو تو دستام
عزیز هر دم عزیز هر دم»
(بازم بارون _ مازیار فلاحی)
نمیدونم این چه حسیه که داره تو وجودم شکل میگیره فقط میدونم از به وجود اومدنش خوشحال نیستم هر حسی هست دوسش ندارم
میلاد- قشنگ میرقصی
ایلیا- کجاشو دیدی افریته یه رقصی داره رو دست هر چی جمیله و جمیله زادست رو آورده
من- تو یه دفعه از کجا پیدات شد؟ تو که رفته بودی شیطونی؟
ایلیا- آخ یادم ننداز که دلم خونه یه دوست دختر سمجام اینجاست اونموقع تا حالا چسبیده بهم ولم نمیکنه
خندیدم و گفتم:
- حقته تا دیگه نمک نخوریو نمکدون بشکنی
ایلیا- من چه نمکدونی شکستم؟
من- من اینهمه تو دختر بازیات و باز کردنشون از سرت کمکت کردم بعد به من میگی دست و پاتو بستم نمک نشناس
ایلیا- راست میگی ها حواسم نبود حالا هم بیا این لطف بزرگ رو در حقم بکن این شراره رو از سرم باز کن که دیگه داره میره رو نِروم
من- نخیر آقا این دفعه کمکت نمیکنم تا آدم بشی
ایلیا- تو رو خدا عزیزم تو که میدونی من به غیر از تو کسی رو ندارم عشقم کمکم کن
من- آقا ایلیا تو که میدونی مخ زنی های پسرا رو من تأثیر نداره پس چرا تلاش الکی میکنی
ایلیا- پس چی کار کنم ارمیا از کی کمک بگیرم؟
من- چه میدونم از فریده یا افسانه
ایلیا- فریده خانم که اصلا افسانه خانم هم.....
من- افسانه چی؟
ایلیا- هیچی افسانه خانم عالیه مرسی خواهر گلم که با این که قهری بازم کمکم میکنی
بعدم سریع رفت به طرف افسانه و فریده که گوشه یی از سالن نشسته بودنند
میلاد- ایلیا راست گفت؟
من- چیو؟
- رقصتو
- آهان آره راست گفت
- چه رقص هایی بلدی؟
- همه چی
- مثلا؟
- مثلا هیپ هاپ ، عربی،ایرانی،بندری،کردی،آذ ری و خیلی های دیگه
میلاد با خنده گفت:
- مگه رقص دیگه یی هم مونده؟
- بله که مونده باله،تانگو،سالسا،شمالی،گر جی و سـ......
- این آخری چی بود که ادامش ندادی؟
- هیچی
- حالا واقعا همه ی این رقص ها رو بلدی؟
- آره همین الان میتونی امتحان کنی هر آهنگی بذاری من روش میرقصم حتی غمگین
- چی؟! رو آهنگ غمگین هم مگه میشه رقصید؟
- آره چرا نشه همین الان موزیک بذار تا بهت ثابت کنم
- نه من این رقص هایی که تو گفتی رو بلد نیستم
- خب تو بلد نیستی من که بلدم موزیک بزار من تنهایی میرقصم
میلاد با اخم غلیظی زل زد بهم و گفت:
- نه خیر نمیشه اصلا خوشم نمیاد که تنهایی بری اون وسط برقصی هر کسی هم که دلش خواست براندازت کنه...


از آشپزخونه رفتم بیرون و روبه روی ایلیا ایستادم
من- چی شده؟
ایلیا- هیچی تو نمیخواد خودتو درگیر کنی
من- برا هیچی اینطوری عربده میزدی؟ تازه از کی تا حالا من و تو غریبه شدیم که دیگه نیاز نیست تو مشکلاتمون به هم کمک کنیم؟
ایلیا- یکی از دوستام رو فرستاده بودم برام جریان این سربازی کوفتی رو درست کنه رفت پیشه یکی که برامون پارتی بازی کنه طرف اول قبول نمیکرد بعد هم گفت 50 میگیرم تا پارتی بازی کنم خیلی زور میگه بخوام به یه همچین آدم لَش و فرصت طلبی 50 میلیون بدم تا کارمو راه بندازه
مامان- خوب چرا مثل بچه ی آدم نمیری این دوره ی سربازی رو بگذرونی خب اگه بد بود که نمیگفتن بیاین سربازی مرد شین
ایلیا- برو بابا دلت خوشه ها مامان اگه قرار بود کسی با سربازی مرد شه که دیگه کلمه ی نامرد معنی نداشت این همه نامرد رفتن سربازی نامردم برگشتن بابا من نمیخوام دو سال از عمرم و بریزم پای این مسخره بازی ها
من- مگه راه دیگه یی هم داری؟
ایلیا- مثل این که نه
من- خوب تو یا باید تسلیم دولت بشی و بری سربازی تا بتونی پاسپورت بگیری یا باید قید پاسپورت و سفرهای خارجی رو بزنی و از دولت فرار کنی
ایلیا- بابا من این چند سالو فرار نکردم که حالا بیام تسلیم بشمو تازه اضافی خدمت هم بخورم به خاطر این چند سالی که خودمو معرفی نکردم
من- پس باید قید پاسپورت رو بزنی
ایلیا- نمیدونم خودمم گیج شدم باید بشینم فکر کنم
من- مگه خواستگاریه و حرف یه عمر زندگی که فکر کردن بخواد 18 ماهه تموم میشه میره دیگه
ایلیا- همچین کم هم نیست 1 سال و نیمه اگه جای من بودی اون موقع میفهمیدی من چی میگم
من- خب حالا توام
بعدم رفتم توی اتاقم و نشستم پای اینترنت اول یکم تو ((You Tube چرخ زدم و بعد هم رفتم (Facebook)
****
ایلیا بلاخره تصمیم خودش رو گرفت و از خر شیطون اومد پایین و خودش رو برای سربازی معرفی کرد چند وقت پیش هم برگه ی احضاریه ش اومد و طبق تاریخ نامه باید فردا بره وای که چقدر اعصابش داغونه ولی خدا وکیلی شانس ما رو ببین توی بحرانی ترین تایم زندگیم حالا که به راهنمایی های ایلیا برای فهمیدن احساسم نسبت به میلاد به شدت نیاز دارم باید بره و تنها شم البتـــه من که میدونم این یه احساسه زود گذره قطعا همین طوره
ایلیا امشب میخواد با دوستاش به قول معروف گودبای پارتی بگیرند منم که امروز رو کامل مثل این چند وقته سر تمرینم آخه 5 روز دیگه یه مسابقه داریم
****
«میلاد»
امشب ایلیا داداش ارمیا گودبای پارتی گرفته منم دعوت کرده داره میره سربازی امشب دلم میخواد به ایلیا بگم که عاشق خواهره مهربونش شدم
دلم میخواد اجازه ی خواستگاری از ارمیا رو اول از خودش بگیرم الان که دیگه بعد از چند وقت فهمیدم که واقعا عاشق ارمیا شدم نباید دست دست کنم میخوام هر چه زود تر دست بکار بشم و ازش خواستگاری کنم امشب باید با ایلیا بشینم حسابی حرف بزنم چون نمیتونم تحمل کنم بره سربازی و منم چون ازش اجازه ی خواستگاری از ارمیا رو نگرفتم منتظر بمونم تا از سربازی برگرده بعد دست به کار شم میخوام بهش بگم که همه ی دوست دختر هامو کات کردم باید میدونست حاضرم به خاطر ارمیا هر کاری کنم اون قطعا به من بابت دختر بازی های گذشتم شک داره باید کلی باهاش کلنجار برم تا به قول معروف منو به غلامی قبول کنه ولی من برای رسیدن به ارمیا هر کاری میکنم هر کاری.....
از روی مبل تک نفره ی توی سالن خونه مجردی خودم بلند شدم باید برم حمام تا هم یه کم از این کلافه گی و سردرگمیم کم بشه هم بعد حمام آماده بشم برای مهمونی ایلیا....
نفس عمیقی میکشم و به طرف در حمام که توی راهروی سمت راست آشپزخونه قرار داره میرم توی دلم دعا میکنم که امشب به خیر بگذره و برای خودم آرزوی موفقیت میکنم ....
همین طور که با حله ی کوچیکم سعی دارم موهامو خشک کنم به سمت کمد لباسم میرم تا لباسی که برای امشب مناسب باشه انتخاب کنم...آخ که این حمامه چه فازی داد کلی انرژی گرفتم خدایی حمام یه آرامشی به آدم میده که نگو ...کم پیدا میشه چیزی که منو به آرامش برسونه یکی ساز زدنه یکی حمام یکی هم قلیون ... زیاد قلیون یا حتی سیگار نمیکشم یه وقتایی تفریحی یا وقتایی که خیلی دیگه اعصابم خرابه و نرمال نیستم ولی در کل زیاد دودی نیستم..
یه تیشرت زرد تنگ با یه شلوار کتون قهوه ای تیره و یه شال گردن قهوه ای و در آخرم یه جفت کفش قهوه ای سوخته انتخاب کردم و از توی کمد آوردمشون بیرونو گذاشتمشون روی تخت ....لباسام رو که پوشیدم رفتم جلوی آینه ایستادم و مشغول درست کردن موهام شدم تقریبا ساعت نزدیکای 6 بود که از خونه زدم بیرونو تا برسم به محل مهمونی که خونه ی یکی از دوستای ایلیا که من نمیشناختمش بود ساعت 7:15 شده بود
بعد از پارک کردن ماشین توی کوچه یه تماس با ایلیا گرفتم تا بهش بگم که رسیدم تا درو برام باز کنه اونم سریع خودشو رسوند پایین و با هم وارد خونه شدیم...از دوستای ایلیا چند نفری رو میشناختم و قبل دیده بودمشون رفتم جلو و با همه حال و احوال کردم بعدم نشستم تو جمعه بروبچی که باشون آشنا بودم ...یه ساعتی از مهمونی میگذشت دیگه باید با ایلیا حرف میزدم دنبال یه موقعیت بودم تا با ایلیا یه جای خلوت سر صحبتو باز کنم بلاخره تونستم ایلیا رو توی آشپزخونه تنها گیر بیارم و باهاش حرف بزنم ولی حالا مونده بودم از کجا شروع کنم و اصلا چه طوری رشته ی کلام و به دست بگیرم تا حالا توی همچین موقعیتی گیر نیوفتاده بودم
من- ایلیا داداش ...راسیاتش.. میخواستم در رابطه با یه موضوع مهمی باهات صحبت کنم
ایلیا- میشنوم
من- ببین ایلیا دوست ندارم حرفی که میخوام بهت بزنم دیدتو نسبت به من خراب کنه پس ازت خواهش میکنم بذار حرفمو کامل بزنم و قبل کامل کردن حرفم قضاوتی نکن نمیخوام فکر کنی آدم سوءاستفاده گریم
ایلیا اخم کوچیکی کردو گفت:
-چیزی شده میلاد...نکنه یکی از دوست دخترات حامله شدن که این طوری حرف میزنی و نگرانی از چهره ات میباره؟
یه نگاه تو صورتش کردم تا اثرات شیطنت و شوخی رو توی چشماش ببینم ولی برعکس اون چیزی که من توقع داشتم کاملا جدی بود
من- نه بابا حامله چیه؟ ...اصلا من با همه دوست دخترام تموم کردم
ایلیا- پس بگو داری دنبال دوست دختر جدید میگردی میخوای من کمکت کنم
بازم لحنش کاملا جدی بود
من- اینایی که تو میگی ربطی به حرفایی که تو ذهن منه نداره با بد بختی این دخترا رو از سره خودم باز نکردم که حالا دوباره با یکی دیگه دوست شم...همینطوریشم با بد بختی از شرشون خلاص شدم...خلاص کردن خودم از شر اون دخترای سیریش هم مربوط به همین حرفایی که الان میخوام بهت بزنم میشه
ایلیا- خوب پس بگو
من- راستش...نمیدونم باید از کجا شروع کنم...یعنی میدونمو ولی نمیدونم چه جوری بگم.. خودمم گیج شدم
ایلیا- چرا دست دست میکنی حرفتو بزن
من- ایلیا باور کن حرفی که میخوام بزنم همین طوری نمیپرونمش من برا رسیدن به این نتیجه کلی وقت گذاشتم و فکر کردم پس فکر نکن این یه تصمیم آنی و زود گذره من واقعا میخوامش
ایلیا- کی رو ؟ درست حرف بزن من بفهمم چی میگی؟
من- خواهرت ارمیا....من میخوامش به خدا عاشقش شدم برا ازدواج میخوامش
ایلیا با قیافه ی کاملا جدی گفت:
-از کجا مطمئن باشم که بعد ازدواج نری دنبال معشوقه های جورواجور تو همین الانشم تنوع طلبی از کجا معلوم بعد از ازدواج هم تنوع طلب نمیمونی؟
من- نه به خدا ایلیا تو که میدونی من هیچ حسی به اون دخترا نداشتم اینو میدونی هم که من وقتی یه تصمیمی بگیرم پاش وایسادم من واقعا ارمیا رو دوست دارم باور کن
ایلیا یه مکث نسبتا طولانی کرد و بعد گفت:
- میلاد میدونی من تو رو مثل داداشم دوست دارم... قبولتم دارم ...ولی نمیتونم این موضوع رو قبول کنم که خواهرم که برام خیلی عزیزه خواهری که با 24 سال سن وقتی خیلی راحت میتونست دوست پسر داشته باشه تا حالا با هیچ پسری دوست نشده با کسی ازدواج کنه که تو مجردیش کلی دوست دختر داشته و آدم تنوع طلبی بوده تو الان این حرفا رو به من میزنی ولی آدما تغییر میکنن شاید بعد ازدواج فقط ارمیا راضیت نکرد من از کجا مطمئن باشم؟ تو الان فقط داری حرفشو میزنی تو عمل هم میتونی انجامش بدی؟
توقع شنیدن این حرفا رو داشتم مثل این که راه سختی رو در پیش دارم
من- ایلیا منو میشناسی من آدمیم که فقط حرف میزنه؟ ایلیا وقتی گفتم میخوامش یعنی با تمام وجود میخوامش یعنی هر اتفاقی بیوفته من ارمیا رو میخوام پای همه چیزشم وایسادم
ایلیا- میلاد تو میگی پای همه چیزش هستی پس باید اینو بهت بگم که ارمیا خاطرخواه زیاد داره ولی تا حالا هیچ کدومشونا قبول نکرده چون خودش این عقیده رو داره که ضدپسره و هیچ کششی به جنس مخالف نداره تو میتونی ارمیا رو با این اوصاف راضی کنی که زنت بشه؟
آیا میتونم؟.... نمیدونم خودمم تو همینش موندم از رفتارای ارمیا فهمیده بودم که ضدپسره خیلی میترسم که پا پیش بزارم و اون ردم کنه اگه این اتفاق بیوفته دوستیه سادمونم از بین میره... نمیدونم
من- خودمم از این موضوع میترسم ولی گفتم پای همه چیزش هستم
- اگه ارمیا ردت کرد چی؟ اون موقع چی کار میکنی؟
- من به همین راحتی عقب نمیکشم ایلیا من برا عشقم میجنگم این یه حس زود گذر نیست که بخوام راحت ازش دل بکنم
- یعنی حتی اگه ارمیا قبولت نکنه بازم دست بر نمیداری؟
- نه تلاشمو میکنم تا نظرشو عوض کنم
ایلیا لبخند محوی زدو گفت:
- پس واقعا تصمیمتو گرفتی... خوشحالم که خواهرم خاطرخواهی مثل تو داره
- چه طور؟
ایلیا- خاطرخواهه سمجی مثل تو که برا عشقش بجنگه و با تموم وجود برای رسیدن به معشوقش تلاش کنه قابله احترامه البته ناگفته نمونه که به غیر از تو یه خاطرخواهه سمج دیگه هم داره که خیلی ساله دنباله جواب مثبت خواهر منه
ناخداگاه اخمام رفت تو هم
من- کی؟
ایلیا خندیدو یکی زد به بازوم و گفت:
-چیه داداش غیرتی شدی.. بایدم بشی چون بد رقیبی داری پسر خالمه از بچه گی عاشق ارمیا بوده و هست سه چهار سالی هم هست که از ارمیا خواستگاری کرده ارمیا جوابه رد داده ولی هنوز دست بردار نیست
همون طور که اخمام تو هم بود زل زدم به سرامیک های کف آشپزخونه
ایلیا- حالا اعصابه خودتو خراب نکن اصلا چی شد که امشب تصمیم گرفتی اینا رو به من بگی؟
من- راستش میخواستم قبل از این که بری سربازی ازت اجازه ی خواستگاری از ارمیا رو بگیرم با اجازت
ایلیا- حالا چرا اینقدر سریع تو هم حولی ها پسر
خندیدم و گفتم:
-آخه میترسم با این همه رقیبی که گفتی دیر بجنبم و مرغ از قفس بپره
ایلیا خندید و گفت:
-نترس این ارمیایی که من میشناسم خود تو رو هم جون به لب میکنه تا جوابتو بده صبر کن خودت میبینی
من- حالا از طرف برادر عروس اجازه هست ما برای خواستگاری اقدام کنیم؟
ایلیا- از طرف من که اجازه هست مهم تصمیمه ارمیاست هر چی اون بخواد
من- خوب پس تموم شد دیگه منم که استاد مخ زنی بادا بادا مبارک بادا
ایلیا با یه لبخند خبیث گفت:
-میبینیم آقا میلاد شما هنوز این خواهر ورپریده ی منو نشناختی جناب...مرگو جلو چشمات میاره تا شاید جوابتو بده
من- وای ایلیا تو هم اینقدر تو دل منو خالی نکن یه جوری از خواهرت میگی هر کی ندونه فکر میکنه با یه جادوگره بد جنس طرفه
ایلیا- اگه جادوگر نبود که تو رو این طوری طلسم نمیکرد
خندیدم و گفتم:
-اینو راست گفتی لامصب بد طلسمی هم هست رهایی توش نیست پادزهرشم خوده این افسونگره
بعدم با شوخیو خنده رفتیم تو جمع بقیه ی بچه ها خدا رو شکر این قسمت کار یعنی اجازه گرفتن از ایلیا تموم شد و به خیر گذشت حالا تازه قسمت سخت کار مونده...راضی کردن ارمیا
****
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم همون طور با چشمای بسته روی تخت دنبال گوشیم میگشتم بعد چند ثانیه گشتن و نرسیدن به نتیجه ای چشمامو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم گوشیم روی عسلیه کنار تخت بود برش داشتم و نگاهی به شماره کردم محمد رضا بود رفیق فابریکم و شریکم توی استادیوی ضبط
من-بله؟
محمد رضا- میلاد کجایی تو؟
من- خونه ...چه طور؟
رضا- پاشو بیا استادیو این دختره مژده اومده اینجا دنباله تو میگرده
من- اَااااااهـــه این کی میخواد دست از سر من برداره؟ رضا جان خواهشا یه جوری ردش کن بره حوصلشو ندارم
رضا- میلاد الان سه ساعته بس نشسته اینجا هر کاریش میکنم نمیره
میلاد- باشه من تا یه ساعت دیگه اونجام
رضا- منتظرتم
از روی تخت بلند شدم و یه دوش 10 دقیقه یی گرفتم موهامم سشوار کشیدم و یه شلوار لی سورمه ای با یه تک پوش آستین بلند سورمه ای با کفش اسپورت مشکی پوشیدم و از خونه زدم بیرون ...دیگه نمیتونم با این دختره ی آشغال مثل آدم برخورد کنم همشون دست از سرم برداشتن به جز این سمج باید بش نشون بدم آویزون میلاد شدن چه عواقبی داره
1ساعت و نیمه بعد ماشینو توی پارکینگ آپارتمان تجاری که استادیوی ما توی یکی از واحد هاش بود پارک کردم و با آرامش رفتم توی آسانسور طبقه ی 3 رو زدم و منتظر موندم وقتی آسانسور ایستاد خارج شدم و روبه روی واحد A12 ایستادم درو با کلیدم باز کردم و داخل شدم رضای بد بخت با چهره ای کلافه روبه روی این دختره ی جیغ جیغو مژده ایستاده بودو به غر غراش گوش میکرد که یه دفعه چشمش به من افتاد
رضا- بیا اینم خوده میلاد اومدش تو رو قرآن دیگه دست از سر من بردار کچلم کردی
بعدم از توی سالن رفت بیرون و وارد یکی از اتاق های ضبط شد
من- این جا اومدی چی کار مگه من نگفتم همه چیز تموم شده؟
مژده- معلوم هست چت شده میلاد؟ تو هیچ وقت با من اینطوری رفتار نمیکردی عزیزم
جوش آوردم نـــه انگار این دختره حرف حساب حالیش نیست
من- ببند دهنتو دفعه آخرت باشه به من میگی عزیزم من چهار روز پیش رابطمو با تو تموم کردم پس دیگه عزیزت نیستم حالا هم گورتو گم کن هـــــری
از صدای فریادم به خودش لرزید با صدای بغض داری که میدونستم فیلمشه گفت:
- میلاد این رفتارات چه معنی میده من فقط چند روز رفتم مسافرت یه دفعه به من زنگ میزنی میگی همه چیز تموم شده بعدم من هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی فرداشم خطت خاموش میشه.... من با اولین پرواز خودمو رسوندم که ببینم جریان چیه؟
من- جریان اینه که نه دیگه میخوام ببینمت نه صدای نحست و بشنوم خطمم عوض کردم تلاش نکن دیگه بهم زنگ بزنی دیگه هم اینورا پیدات نشه هر چند به نگهبان میگم دیگه راهت نده
مژده- تو نمیتونی منو ول کنی چون....چون...
من فریاد کشیدم:
- چون چـی؟
اونم که هم از صدای اربده ی من ترسیده بود و هم در تلاش بود که با چنگ و دندون منو حفظ کنه و از دستم نده با جیغ گفت:
-چون من حامله ام
- هه مژده این ترفندها دیگه قدیمی شده فکر کردی احمقم که باور کنم
- به خدا راست میگم
- از کجا معلوم بچه ی من باشه؟
هل شدنش و به وضوح دیدم
- چی میگی میلاد... من فقط با تو بودم...من با هیچ کس به غیر از تو توی عمرم رابطه نداشتم
خندم گرفته بود من که میدونستم همزمان با من با خیلیای دیگه هم بود
- خیلی خنده داره اگه توی عمرت به غیر از من با کس دیگه ای نبودی پس ب*ک*ا*ر*ت*ت رو کی برداشته بود
خشکش زد تازه فهمید چه سوتی داده
- اون... اون یه اتفاق بود... خوردم زمین که اینطور شد
با صدای بلند قهقهه زدم یه دفعه خندمو خوردم و با صدای پر حرسی گفتم:
-فکر کردی با بچه طرفی؟ این چرتو پرت ها رو به هم میبافی...هر چند وظیفه ی من نیست ولی..
چند تا تراول صد تومانی از کیف پولم در آوردم و انداختم روی میز وسط سالن که درست جلوی پام بود
من- سقطش کن
مژده با بهت توی صورتم و بعد به پولا نگاه کرد
- فکر کردی برای پولش اومدم اینجا؟ نه برای خودت اومدم چون دوست داشتم ولی تو لیاقت منو نداری همیشه احمق بودی تو غرور منو خورد کردی ولی بدون با خورده های شکسته شده ی غرورم شاهرگ زندگی تو رو هم میزنم
- برو بابا برا من فلسفه میبافه من گوشم از این تهدیدای الکی پره
- آره تهدید الکی پس هنوز منو نشناختی
بعدم کیفشو از روی صندلی وسط سالن برداشت و به طرف دره خروجی رفت ولی قبل از این که درو باز کنه با فریاد گفت:
- هنوز مژده ستوده رو نشناختی جناب آقای میلاد معتمد هنوز نشناختی
من- هـــــری شرتو کم کن
مژده رفت بیرون و درو هم محکم کوبید به هم
رضا- چی زرتو پرت میکرد؟
برگشتم و به رضا که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم
من- خزه اولات
خم شدم و پول هارو از روی میز برداشتم و به طرف اتاق خودم رفتم
من- رضا امروز ضبط نداریم؟
رضا- نه نداریم فقط دو تا رزروی برای فردا داریم
من- ساعت چند؟
رضا- یکیشون 9 صبح یکی هم 5 بعد از ظهر
من- اشکان کی ضبط داره؟
رضا- آخر هفته
من- اِاا من آخر هفته نیستم رالی ام بچه ها مسابقه دارند پس خودت کارای ضبطشو بکن
رضا- باشه مشکلی نیست الان میخوای چی کار کنی؟
من- یه تنظیم دارم میخوام یه کم روش کار کنم تا آخر هفته باید تمومش کنم
رضا- باشه پس کارت تموم شد خواستی بری درا رو هم قفل کن من دارم میرم
من- کجا؟
رضا یه آهی کشید و گفت:
- مادر گرامی دوباره پا پیچ شده بریم خواستگاری منم که رو حرف مامان نمیتونم حرف بزنم فقط نمیدونم رو این یکی چه ایرادی بزارم
- خب چرا یکیشونا نمیگیری بری سره خونه زندگیت
- خوبه صد بار بهت گفتم من تا چشمم دختری رو نگیره و به دلم نشینه نمیگیرمش
- درکت میکنم
- چی شد چی شد؟ تا دیروز که تا بهت میگفتم عشق و عاشقی پقی میزدی زیره خنده و میگفتی کدوم عاشقی اینا همش ماله تو فیلما و کتاباست حالا چی شده منو درک میکنی
- آخه تازه دارم میفهمم عاشقی چیه منم بلاخره اسیره عاشقی شدم
رضا اومد رو صندلیه روبه روی من نشست و گفت:
- ِاااا پس جالب شد تعریف کن ببینم چی شده؟
- تو مگه نمیخواستی بری خواستگاری؟
- حالا که یه موضوع مهم تر وجود داره بعدشم میتونم تو رو بهونه کنم بگم این میلاده زبون نفهم منو به حرف گرفته بود نمیذاشت بیام
- پس بگو میخوای از زیره خواستگاری در بری نه به دردو دل من گوش کنی
- هر دوش حالا تو تعریف کن ببینم کی تونسته دل تو رو ببره هان؟
- فعلا شما برو به خواستگاریت برس من بعد برات تعریف میکنم
- اااه اگه گذاشتین من از شر این مراسم کوفتی خلاص شم؟
- پاشو برو بذار منم به کارم برسم
- باشه پس بعد میبینمت
وقتی به در خروجی اتاق رسید با لحن دخترونه یی به تقلید از مژده گفت:
-بای ناناسم موووووچ
از روی صندلی بلند شدم و به طرفش حمله کردم که فرار کرد بیرون و قبل از این که کامل از اتاق خارج بشه با همون لحن گفت:
-اوااا عچمم چرا اینقدر خشونت میخوای خودم بیام آرومت کنم؟
-رضــــــا میبندی یا بیام ببندمش؟
صدای خندشو از توی سالن شنیدم بعدم صدای دره خروجی خندم گرفته بود از قصد اینا رو میگفت داشت ادای مژده رو در میاورد میدونست من از لحن این طوری حرف زدن مژده بیزارم
تا ساعت 9 شب توی استادیو روی تنظیم کار یکی از خواننده ها کار میکردم بعدم از استادیو زدم بیرون و رفتم خونه
****
«ارمیا»
آخیـــــــی داداشیه عزیزم امروز رفت سربازی هنوز نرفته دلم براش تنگ شده حالا من چه طوری سه ماه تحمل کنم تا این بتونه مرخصی بگیره بیاد؟
امروز که رفته بودم رالی برا تمرین اردلان رو دیدم...این چند وقته برنامه هامو جوری تنظیم کرده بودم تا با اون روبه رو نشم اونم تا دیروز انگار همین قصد رو داشت چون سعی میکرد جاهایی که من هستم نیاد ولی دیروز یه جوری بود یه شکلی نگام میکرد که یه لحظه به خودم شک کردم که نکنه باباشو کشتم خودم بی خبرم ...خلاصه این هفته هر روز بعدازظهر تمرین داشتم برای فردا صبح هم با بچه ها قرار کوه گذاشته بودم قرار بود امشب هم بیان خونه ی ما بمونن تا صبح با هم بریم کوه ..کدوم کوه ، هـــمـــون کــــوهــــی کــــه....معذرت میخوام جو گیر شدم آخه خیلی وقته که کوه نرفته بودیم با دوستان
با کلی ذوق پا شدم رفتم تو آشپز خونه تا با مریم خانم حرف بزنم
من- مریم خانم؟
مریم خانم- بله خانم؟
- شما فردا کی میاید؟
- ساعت هفت مثل همیشه صبح کاری باهام دارید؟
- صبح با دوستام میخوایم بریم کوه ولی ما پنجو شیش میریم پس شما امشب برا صبح ما قاضی صبحانه و یه کم تنقلات آماده کنید تا ما صبح ببریم
- چشم خانم
- مرسی دستتون درد نکنه
- خواهش میکنم خانم وظیفمه
- الان هم دوستام فریده و افسانه میان اینجا اومدند درو براشون باز کنید
- حتما خانم
رفتم توی اتاقم و یه آهنگ خوشگل گذاشتم و صداشم زیاد کردم بعد هم خودمو پرت کردم روی تخت و در حالت خوابیده خودمو تکون میدادم و میرقصیدم که با باز شدن ناگهانیه دره شیشه ایه اتاقم همون که به باغ راه داشت قشنگ قبض روح شدم دیدم یه چیز بال داره بزرگه سیاه که اندازه ی یه آدمیزاد بود پرید تو اتاق چشمام رو بستم تا دیگه حداقل قیافه ی وحشتناکش رو نبینم و شروع کردم جیغ زدن...

من- اَااااا کــــمـــک یکــــی به دادم برســـــــه
بااحساس تکون خوردن تخت فهمیدم که اون جونوره پرید روی تخت دوباره جیغ کشیدم و گفتم:
- به من نزدیک نشو میگم نیا ، نیا دیگه تو رو خدا برو گمشو از اتاقه من بیرون مـــــامـــــان ، ایلیا کاش اینجا بودی
دیگه داشت گریم میگرفت که صدای افسانه رو شنیدم
افسانه- چته کولی خونه رو گذاشتی رو سرت روانی منم
انگار که به گوش هام اعتماد نداشتم میترسیدم چشمامو باز کنم و همون هیولا بال داره رو جلوم ببینم یاد یکی از کارتون های دوران بچه گیم افتادم ، توش یه هیولاهایی بودنند که آدما رو میخوردند بعد میتونستن صدای اون آدما رو تقلید کنن میدونم خیلی فکرم مسخره بود ولی از بس ترسیده بودم مغزم بهم کار نمیداد برای همین پیش خودم گفتم نکنه اینم از همون هیولا هاست که افسانه رو خورده و الان داره صداش رو تقلید میکنه؟
فریده- چرا چشماتو باز نمیکنی؟.... افسانه خانم بیا سکتش دادی حالا راضی شدی چه قدر گفتم حداقل از دره باغ این کارو نکن بیشتر میترسه
افسانه- خب منم قصدم همین بود که خیلی بترسه دیگه ، ولی نه تا این حد
فریده- خاک بر سره بی عقلت کنن
من که دیگه از جدال لفظی این دوتا فهمیده بودم که واقعا خودشونن و تموم اون فکرو خیال هام پوچ و بچه گانه بودنند چشمام رو باز کردم و سعی کردم حرف بزنم ولی چون ترسیده بودم زبونم تو دهنم نمی چرخید تا کلمه ها رو تلفظ کنم
من- اَ..اَ..اَ..اَ..
افسانه- وا ارمیا.. تا همین الان که حرف نمیزدی حالا هم که میزنی عر عر میکنی؟
من- م..م...م..م..
افسانه با حالتی نمایشی دستشو کوبید رو صورتش و گفت:
- خاک عالم با این سنت مِمه میخوای بی ادب تو دیگه از وقت شیر خوردنت خیلی وقته که گذشته
من-گُ...گُ...گُ...
افسانه-گُه خودتی
دیگه داشت لجم رو در میاورد نفسی گرفتم و گفتم:
- یه دقیقه خفه بمیر من حرفمو بزنم بعد تو معنیش کن
افسانه- چرا پاچه میگیری؟ خب بنال
من- بی ادب خودت بنال ..بعدم من میخواستم بگم افسانه من گناه ندارم؟
افسانه که تازه فهمیده بود چه معنی های مسخره یی برای کلمه های نصفه نیمه ی من تعبیر کرده بوده منفجر شد از خنده من و فریده هم همراهیش میکردیم
من- من این همه جیغ زدم کسی تو خونه نبود که صدای منو بشنوه؟
فریده- قبل به مریم خانم سپرده بودیم که شاید جیغ بزنی و صداتو شنید هل نکنه مامانتم با بابات بالا بودند
من- ولی افسانه من تو رو یه جونوره بال داره سیاه دیدم چرا؟
افسانه از روی تخت بلند شد و دست هاشو باز کرد و چرخی زد
افسانه- فکر کنم به خاطر مانتوم این طوری دیدیم بعدشم جونور خودتی
نگاهی به مانتوی عباییه مشکی و بلندش کردم آره به خاطر همین بود که جونوره بال دار دیدمش
فریده- ما قرار گذاشتیم از در باغ یه دفعه بپریم تو و یه صدای وحشتناک در بیاریم ولی مثل این که تو تا افسانه رو با این مانتو دیدی کلی ترسیدی که یه دفعه جیغ زدی منو افسانه هم هنگ کردیم اصلا نتونستیم صدایی از خودمون در بیاریم
افسانه- بعدم تا من خواستم بیام رو تخت آرومت کنم بد تر کولی بازی گذاشتی
نیم ساعتی داشتیم سر این موضوع مسخره بازی در میاوردیمو میخندیدیم که یه دفعه با دیدن ساعت 11 همه رفتیم کپه مرگمونو بزاریم چون صبح زود باید بیدار میشدیم و میرفتیم کوه
فریده- افسانه تو رو خدا بلند شو ساعت 4 نیم شد افسانه
.......
فریده- ارمیا تو یکی بلند شو کمک کن با هم این افسانه رو بیدار کنیم من تنهایی از پسش بر نمیام
من با صدای خابالویی همون طور که لبام به صورت کج رو متکا بود گفتم:
-بــیــدارم
فریده- اِاااا نه بابا ...بعد سه ساعت که نشستم بالا سرت جیغ جیغ کردمو خودم رو جر دادم میخواستی بیدار هم نشی؟؟
من- فریده یه خواهشی دارم
فریده- بله؟
منو افسانه که اون موقع تازه بیدار شده بودو متوجه کل کله ما هم بود همزمان با هم دیگه گفتیم:
-ببند
فریده- تقصیره منه که از ساعت 4 نشستم بالا سر شما دوتا بیدارتون کنم که از بقیه بچه ها جا نمونید
من که دیگه خواب از سرم پریده بود بلند شدم و پرسیدم:
-مگه بچه ها کی راه میوفتند؟
فریده- 6 باید در خونه ستاره اینا باشیم چون سره راهه قراره همه بچه ها اونجا جمع بشن
من- پس چرا نشستی؟ افسانه زود این تنه لشتو جمع کن تا آماده شیم...دیر شد
فریده- تازه فهمیدید دیر شد؟ من سه ساعت داشتم برا خودم جفتک میزدم؟
سه تایی جنگی آماده شدیم من که یه تونیک شلوار ورزشیه سفید که خط های آبی آسمونی داشت با شال آبی آسمونی و کفش اسپورت لژ داره سفید و آبی با یه کوله پشتیه سفید و در آخر هم یه کلاه نقاب داره سفید تیپم رو کامل کرد افسانه و فریده هم همون لباس اسپورتایی که مخصوص کوه دنبالشون آورده بودند پوشیدن با عجله از اتاق زدیم بیرون که یاد خوراکی افتادم
من- افسانه سویچ رو از جا کلیدی بردارید ماشین رو هم ببرید بیرون تا من بیام
افسانه- کجا؟
من- خوراکی بیارم
رفتم سره یخچال یه نوشته روی درش چسبیده بود
«ارمیا خانم همون طور که خواسته بودید براتون 3 تا قاضیه نون و پنیر و گردو و 3 تا هم نون و پنیرو خیار درست کردم توی یخچاله 3 تا بطری آب هم گذاشتم فریزر یه پلاستیک از تنقلاتی که دوست دارید مثل چیپس و پفک و لواشک و تخمه براتون توی کابینت کنار پیشخون گذاشتم مراقب خودتون باشید خوش بگذره....مریم »
تموم چیز هایی که برام آماده کرده بود رو برداشتم و چپوندم تو کوله ام بدو رفتم بیرون پریدم پشت فرمون افسانه ماشین رو آورده بود بیرون ولی خودش صندلی بغل راننده نشسته بود آخه میدونست که الان هیچکی مثل من نمیتونه توی نیم ساعت برسه به مقصد
با چنان سرعتی میروندم که فریده چوله شده بود روی صندلی ولی چون خودشم عجله داشت هیچی نمیگفت افسانه هم که مثله این خر تیتاب خوردا ذوق مرگ بود آخه اونم مثل من سرعت دوست داشت ولی خودش جرأت نمیکرد تند برونه به دست فرمون من فقط اعتماد داشت
افسانه- ارمیا تا اینجا فکر کنم 10 تا آینه رو زدی هــــا
من- خب چی کار کنم مجبورم از لاین خودمون بدم تو لاین چپ تا توی ترافیک نمونیم اتفاقی چند تا آینه هم زدم
افسانه- بـــلـه کاملا اتفاقی
خندیدم
من- اون پسر دویست شیشیه حقش بود هر چی میخواستم برم بهم راه نداد منم آینشو زدم
افسانه- اوه اوه مثل این که طرف به تریج قباش بر خورده گذاشته دنبالمون
فریده_ یا امام زاده داوود به کشتنمون نده حالا
من- فریـــده دست فرمون منو دوباره داری میبری زیره سؤال
فریده- خب از همین میترسم تو حساب کل بشه جونتم میزاری
من- نترس وقتی شما پیشم باشین حواسمو جمع میکنم
فریده- ببینیم و تعریف کنیم
من خندیدم و لایی کشون گفتم:
-کاری باهاش ندارم ولی اگه خواست پیله کنه یه چشمه از هنر بازیگریمو نشون میدم دکش میکنم
فریده و افسانه که هنر بازیه منو تا حالا زیاد دیده بودند لبخند بدجنسی زدن و ساکت سر جاشون نشستن که یه دفعه وقتی پیچیدم توی یه کوچه پشت ترافیک ماشینا گیر افتادم به دقیقه نکشید که با اصابت محکم دستی مردونه به شیشه ی ماشینم سرم رو برگردوندم به طرف مرد....که پسری 27-28 ساله ی نسبتا لاغر با چهره یی کاملا مردونه و تیپ ورزشی دیدم که مثل این میمون وحشی ها افتاده بود به جون در تا بازش کنه خدا رو شکر من عادت داشتم همیشه موقع رانندگی درهای ماشین رو قفل کنم یه کمی از شیشم رو دادم پایین و با لحن طلب کارانه یی داد زدم:
-چه مرگته؟
پسر بلند تر از من فریاد زد:
- من چه مرگمه یا تو که مثل یابو رانندگی میکنی؟
من- حرف دهنتو بفهم مرتیکه من حتما یه دردیم هست که دارم این طوری میرونم
پسر- آخه ضعیفه چه دردی مثلا... مگه شما ها کاری به غیر از خوشگذرونی و آرایشگاه رفتنم دارید
دیگه باید نقشمو اجرا میکردم که از سره خودم بازش کنم با شدت قفل درو زدم و درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم یا بهتره بگم حمله بردم طرف پسره ...پسره که از این کارم تعجب کرده بودو توقع نداشت یه قدم عقب گذاشت ولی دوباره با اخم همون قدم رو به جلو اومد ...صدام رو جیغ کردم و شروع کردم
-چه دردی؟ به نظره تو بودن بابات تو کما درد نیست؟ به نظر تو مردن مامانت توی همون تصادفی که مصوب کما رفتن بابات شده درد نیست؟ به نظرت بودن خواهرو خواهر زاده ی 5 سالت زیره تیغ جراحی درد نیست دِ بگو درد نیست؟
این حرفارو میزدم و خودمو الکی میلرزوندم که مثلا حالم بده خیلی راحت میتونستم بزنم زیره گریه ولی نمیخواستم وقتی رفتیم پیشه بچه ها چشمام پف داشته باشه پسره که از این حرفای من شکه شده بود همینطور نگام میکرد و هیچ حرکتی نمیکرد تا این که پسری دیگه از ماشین همون پسره که باهاش بحث میکردم اومد پایین یه معذرت خواهی از من کرد و با هم دیگه سوار ماشینشون شدن منم سوار ماشین شدم و راه افتادم چون یکم ماشین ها جلوتر رفته بودنند منم با هزار بد بختی و لایی کشی از بین ترافیک فرار کردم
فریده- دختر من موندم تو با این همه استعداد چرا بازیگر نمیشی
من- برو بابا کی حوصله ی بازیگری داره
افسانه- این بار هم مثل دفعه های قبل عالی بود
بلاخره بعد از این همه جنگ اعصاب ساعت 6:05 دقیقه رسیدیم دره خونه ی ستاره یکی از هم دوره یی های دوران دانشکده
چند تا دیگه از بچه های دوران دانشگاه قرار بود باهامون بیان مثل این که ما آخرین کسایی بودیم که رسیدیم همه با هم راه افتادیم
من- فریده کوله ی منو هم از صندلیه عقب بردار
- باشه
از ماشین پیاده شدیم و من بعد از گرفتن کیفم از فریده و قفل کردن ماشین با بچه ها راه افتادیم به سمت بالای کوه
همین طور که قدم میزدیم قاضی های نون و پنیرو گردو رو هم میخوردیم که یه دفعه افسانه گفت:
- راستی شبه مهمونی نشد باهات حرف بزنم ...ناقلا نگفته بودی شما و آقا میلاد هم بـــله؟
من- چیو بله؟
افسانه- خودتو به خنگی نزن من ختم روزگارم من روزی صد تا کلاغ رنگ میکنم به جای طوطی...همشونم رو دستم میمونه حالا تو میخوای منو رنگ کنی؟
خندیدمو گفتم:
- آخه دیوونه چیزی بینه منو میلاد نیست
افسانه- تو گفتیو منم باور کردم پس تانگو ، دعوای میلاد و اردلان ، سرکاره خانم که مثل آپاچی ها حمله ور شد رو دستمال روبه روی من که یه وقت قطره یی از خون میلاد جون نریزه فشارش بیوفته و منه بد بختم همون موقع عطسه کنم و دستمال لازم شم ولی تا بر میگردم خانم جعبه ی دستمال کلینکس به دست داره میره به مداوای یار
من- گمشو کدوم مداوای یار منو میلاد فقط دوستیم
افسانه- برو خودتو جمع کن حتما باید میومدم تو اتاق مچتون رو میگرفتم؟
من- خفه شو چرا تهمت میزنی؟
افسانه- آخه اگه من ایلیا نفرستاده بودم بیاد سراغتون که...
پریدم وسط حرفش:
من-مگه تو ایلیا رو فرستادی تو اتاق؟
افسانه- بله هان چیه مزاحم لحظات عاشقونتون شد؟؟؟
من- افســــــانه میکشمت بی حیـــا
و گذاشتم دنباله افسانه حالا اون بدو من بدو یه کم که دنبالش کردم ایستادم افسانه که فکر کرد خسته شدم اونم ایستاد همین که سر جاش ثابت شد کفشم رو در آوردم و با یه حرکت پرت کردم طرفش ولی اون که آماده ی هر عملی از سوی من بود سریع سرش رو دزدید که یه دفعه صدای آخ اومد منو فریده و افسانه چشممون میگشت دنبال صاحب صدا که یه پسره 24 -25 ساله در حالی که کفش من دستش بود به طرفم اومد نگاهی به پای رو هوای من انداخت و گفت:
-کفش شماست؟
پ ن پ من از همون خونمون با یه لنگه کفش اومدم بیرون نه اینکه خود درگیری دارم آخه اینم سؤاله میپرسی؟
با لحن حرسیه گفتم:
-بــلـه کفشه منه
نگاهه چندش آوری به سر تا پام کرد و گفت:
-کاش همیشه از این کفشا بخوره تو سرم
ایشالا به جا کفش پاره آجر بخوره تو ملاجت سرتو دو شقه کنه
جوابش رو ندادم تا اینکه خوده پسره گفت:
- میتونم شمارتو داشته باشم خانمی؟ میخوام بعدا برات یه جفت کفش دیگه بخرم
من-چرا اونوقت؟
- آخه میخوام این کفشتو پیشه خودم نگه دارم
من- به چه دلیل؟
- چون مصوب آشنایی من با خانم زیبایی مثل تو بوده
چـــه پــــرووووو عوضیِ زبون باز حالتو میگیرم
من- شما همیشه از کسایی که ازشون کتک خوردید شماره میگیرید؟
انگار منظورمو نگرفت که گفت:
- نه
- پس حتما اونایی که با کفش میزننتون رو ازشون شماره میگیرید
- نه
- آهان فهمیدم حتما کسایی که حالشون ازت بهم میخوره
- منظور؟
- آخه من فقط این دو مورد رو نسبت به تو دارم یکی با کفش زدمت یکی حالم ازت بهم میخوره پس باید یکی از این موارد مد نظر تو میبوده که قصد کردی از من شماره بگیری
پسره که خیلی بهش بر خورده بود گفت:
- خیلی زبون درازی بچه
- اینو که خودمم میدونستم اصلا این دوستایی که میبینید پشت سرم هستند برای این اومدند که زبون هفتاد متریه منو برام جمع کنن که روی زمین کشیده نشه
- اشکال نداره خودم واسط قیچیش میکنم
- کی؟ تو؟! آخه کوچیکی واسه این کارا گنده تر از تو نتونسته یه ملتم بسیج کنی پسه زبونه من بر نمیان
- خیلی پرویی با کفشت زدی تو سرم طلب کار هم هستی؟
من- آره...بله که هستم ولی من تو این موندم این همه آدم درست حسابی .. عد این کفش من باد بخوره تو سره یه عوضی مثل تو
غرید:
- خفه شو
بعدم با عصبانیت کفشم رو پرت کرد جلوی پام و برگشت به سمت دختری که فکر میکنم همراهش یا همون دوست دختره سیاه بختش بود یه دفعه بلند گفتم:
- با این خانم چه طوری آشنا شدی اینم لنگه کفش زد تو سرت یا کیفی چیزی یا شایدم با بیلی کلنگی چیزی زده که اینقدر کار ساز بوده
بعدم به قیافه ی دختره اشاره کردم آخه دختره خیلی قیافه وحشتناکی داشت نمیدونم این چه طوری تحملش میکرد منظورمو خوب گرفت چون با عصبانیت راه افتاد و با دختره از ما دور شدند
افسانه- خوشم اومد خوب حقش رو گذاشتی کفه دستش
من- آشغال رو باید باهاش اینطوری حرف میزدم تا بفهمه همه مثل اون دختری که دنبالش راه افتاده بود نیستند
یکی از پسر هایی که باهامون بود گفت:
- ارمیا مشکلی پیش اومده؟
من همون طور که پوز خند زده بودم آروم جوری که فقط خودمون بشنویم گفتم:
- گذاشته دعوا که تموم شد اومده جلو ترسوی بد بخت
افسانه و فریده شروع کردن به خندیدن منم خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم و به طرف پسر که اسمش امید بود برگشتم
من- نه آقا امید مشکلی نیست شما به راحتون ادامه بدید ولی خوب شد اومدید وگرنه نمیدونستم چی کار کنم اگه شما نبودید تا حالا پسره دخلمو آورده بود
افسانه و فریده دیگه نتونستن خودشون رو کنترل کنن و ترکیدن از خنده خودمم پوزخند زده بودم
امید با خنده- تیکه میندازی؟
آیکیو پس دارم از کمال پر برکتت تعریف میکنم؟عجبااااا
من- نه بابا تیکه چیه؟ داشتم حقیقتو میگفتم
امید هم برای این که بیشتر از این ضایع نشه خندید و گفت:
-کاملا پیداست
منم وقتی دیدم خودش فهمیده کجا چه خبره منکرش نشدمو خنده یی که اون موقع تا حالا سعی در پنهان کردنش داشتم رو رها کردم
****
من- وای میلاد استرس دارم قلبم داره توی دهنم میزنه
میلاد- ارمیا تو قبل از همه ی مسابقات همینطوری استرس داشتی ولی دیدی که همشون به خوبی سپری شد و نتیجه های عالی هم داشت پس جای نگرانی نیست
من- نه میلاد ایندفعه فرق داره خیلی دلم شور میزنه میترسم نکنه...
میلاد- اِاااا ..ارمیا بس کن تورو خدا این حرفا چیه میگی الکی به دلت بد راه نده نباید نگران هیچی باشی تو الان بدون هیچ مشکلی میری سوار ماشینت میشیو بدون استرس و ترسی مسابقه رو برنده میشی من به تو ایمان دارم هیچ اتفاقی هم قرار نیست بیوفته خیالت راحت
من- امیدوارم
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این انرژی های منفی رو از خودم دور کنم تا یکم آرامش بگیرم قشنگ از لحظه یی که اعلام کردند تا نیم ساعت دیگه رالی شروع میشه استرس دارم انگار قراره یه اتفاقی بیوفته ولی همون طور که میلاد میگه اینا ناشی از استرس قبل از مسابقه اس جای هیچ ترسی نیست ...انگار اون نفس عمیق تأثیر نداشت چند تا نفس عمیق دیگه کشیدم تا یکم آروم شدم اما همین که چشمم به اردلان افتاد انگار یه چیزی تو دلم ریخت قلبم شروع کرد به تند تند زدن هر چی تلاش کرده بودم آروم باشم به فنا رفت نمیدونم شاید به خاطر نگاهی بود که بهم کرد یه نگاهی که خیلی ترسوندم از نگاهش پیروزی میبارید احساس میکردم که نقشه یی تو سرشه یه لحظه از فکر این که نکنه ماشین رو دست کاری کرده باشه به خودم لرزیدم ولی نه این غیرممکنه همین الان همه ی ماشین ها چک شد و هیچکدوم مشکلی نداشتن نگاهی به ساعت مچی مارک گوچیم کردم 2:45 دقیقه ی نیمه شب رو نشون میداد تا یه ربع دیگه رالی رو آغاز میکردیم حالا حتما براتون سؤال شده چرا این ساعت رالی رو برگذار میکنیم؟...به این دلیل که رالی های ماشینی که ما برگذار میکنیم غیر قانونی برگذار میشند و این که وسط برگذاریه رالی مأمور برسه خیلیه برای همین این ساعات توی جاده خاکی های دور افتاده ی جاده ی تهران کرج رالی ها رو برگذار میکنیم این طوری هم خطر ریختن مأمور کم تر میشه و هم رانندگی رو برای شرکت کننده های رالی سخت تر میکنه اینم یکی از شرایط رالی های ماست این که بتونی توی تاریکی و فقط با چراغ ماشین مسیرت رو تشخیص بدی و رانندگی کنی کاره خیلی سختیه ولی اون دو ماه آموزشی رو که الکی نذاشته بودند منم استعدادم زیــاد... سریع به این موضوع عادت کردم
هووووف انگار فکر کردن به موضوع های متفرقه باعث شد یکم آروم بشم.... خدایا به امیده خودت
میلاد- ارمیا دیگه ساعت داره 3 میشه چهار تا راننده ی دیگه نشستن توی ماشین هاشون زود باش دختر.. میخوام ایندفعه هم رو سفیدم کنی
توی دلم آمینی گفتم کلام رو گذاشتم سرم و به سمت ماشینم حرکت کردم میلادم پشت سرم میومد و سعی میکرد با حرف هاش از استرسم کم کنه یکی از داور های رالی به سمتم اومد و شروع کرد به تذکر دادن درباره ی قوانینه مسابقه منم هر کدوم از قوانینی که میگفت با سر تأیید میکردم بعد از این که همه ی شرکت کننده ها توی ماشین هاشون نشستند شروع مسابقه رو اعلام کردند پام رو روی گاز گذاشتم و بعد از کلی خاک که به هوا بلند شد ماشین با صدای خوفناکی از جا کنده شد همین طور داشتم گاز میدادم و لایی میکشیدم بعد از چند دقیقه از همه ی ماشین ها جلو زدم و ازشون دور شدم حالا دیگه حتی چراغ هاشون رو هم نمیدیدم رسیده بودم به قسمت های تاریک و دور از بقیه با سرعت میروندم که یه دفعه دو تا چراغ ماشین روبه روم ظاهر شد چون که فاصله ام باهاش کم بود از ترس این که بهش بزنم ترمز کردم و فرمون رو به سمت چپ چرخوندم ماشین به پهلو شد و چند متری روی زمین کشید خیلی ترسیده بودم چند لحظه یی نفس نفس زدم که دره ماشین با شتاب باز شد و دستی منو از ماشین بیرون کشید از بس ترسیده بودم زبونم بند اومده بود برگشتم تا صورت کسی رو که داشت منو به طرف ماشینی که حالا متوجه شدم یه ونه و از روبه رو خلاف جاده درست وسط لاین پارک شده میبرد ببینم که در یک لحظه اصابت چیزی رو با پشت گردنم حس کردم و دیگه هیچ..........

 

منبع:رمان دوستان2/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 125
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 125
  • بازدید ماه : 9,746
  • بازدید سال : 96,256
  • بازدید کلی : 20,084,783