loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 1049 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان نامزد دوست داشتنی من (فصل اول)

http://www.up3.98ia.com/images/8od1bwbhxie9k0ziytdg.jpg

- چیه چرا اینجوری آدم رو نگاه میکنی ؟
یه نگاه به بالا سرش انداخت و گفت : مهری من میترسم .
- اَه جون به جونت کنن ترسویی .
- بله خب من مثل شما که نیستم . پدر بزرگ شما ماشالا انداختت تو لونه ی شیر .
- یه خدابیامرز هم بگو .
- یعنی اگه بگم درست میشه ؟
- چقدر غُر میزنی ؟!
کلافه سرشو انداخت زیر ... به در نوشابه ای که نزدیکم بود یه لگد زدم . احساسم اون لحظه عین علی دایی بود که گُل میزد .
فرشته شالش رو دوباره بست و گفت : مهری من خسته شدم .
- به درک
نالید : گرسنه شدم .
- به جهنم
غُرید : از دستت خسته شدم .
سر جام وایسادم و بهش زُل زدم . طبق عادت همیشگی یکی از ابرو هام رفت بالا ... دندون هام روی هم قُفل شد و شکل ببر شدم .
فرشته یه قدم عقب رفت و گفت : به جهنم نه ؟
- از دست مهری هر کی خسته شده باس بره بمیره شیر فهم شد ؟
سرشو خسته تکون داد . دو روز تمومه که داریم کوچه به کوچه ی تهران رو کشف می کنیم . شاید توی این دو روز تنها سه ساعت خوابیده باشیم . ایندفعه این فرشته بود که غُر میزد نه من .
فرشته با ناله گفت : کاش از خونه نمی اومدیدم بیرون .
یکم آروم گفتم : فری جون ما که نیومدیم قدم زَنی ... ما فرار کردیم میفهمی ؟
لباشو کج و کوله کرد و گفت : همینش بده !!
- تو دوست داشتی تو خونه ی ... لا الله الا الله !
دوباره راه افتادم . حالا داشت نم نم بارون هم می اومد . همش به سنگ های زیر پام لگد میزدم و اون ها شوت میشدن به هر سمتی . یک دفعه نگاهم افتاد به یه پارک . دست فری رو گرفتم و گفتم : بیا خانوم غُر زن . جای خواب هم پیدا شد .
فرشته چپ چپ نگاه کرد و گفت : توقع نداری که بیام تو دستشویی بخوابم ؟
یدون از اون چشم غره های وحشتنکام رو رفتم و گفتم : نخیر اما رو چمن , زیر سایه ی درخت میخوابی !
جیغ زد : گربه میاد من میترسم .
- خانوم دیپلم ردی بیا بریم چیزیت نمیشه .
عین این دختر های از خود راضی گفت : من دیپلم دارم .
- خوشبختم منم سیکل دارم . حالا گمشو بیا بریم . فقط , خواهشا شروع به گفتن اگه و مگه نکن .
سرشو چپ و راست کرد و به زور با من اومد زیر یه درخت . راست میگفت چمن ها خیس بود اما چه میشه کرد ... واقعا خواب نیاز بودیم !
روی زمین دراز کشیدم و گفتم : فری بیا دوباره تکرار کنیم . چه جور شوهری دوست داری ؟
فری با لبخند گفت : خر پول .
- با سن زیاد
- فشار خون داشته باشه
- هیجان رو تحمل نکنه
- خرفت و پیر پاتال باشه
- بچه نداشته باشه
- ثروت کلون داشته باشه
- عاشقم بشه
- دیوونه ام بشه .
زدیم کَف دست هم دیگه و گفتیم : همینه !
بعد از یک ربع صدای خُر و پُف فری اومد . واقعا برای خودم متاسفم که با این دوستم . فرشته همسایه ما بود ... بعد از مرگ مادرم, پدرم شروع به کشیدن مواد مخدر کرده بود. فرقی نداشت چی چون موادش ثابت نبود . توی کوچه امون ملقب به مهری وحشت بودم . حق هر کوچیکی که خورده میشد یک راست می اومد پیش من . این فرشته اما از دار دنیا یه خواهر داشت که دختر خرابی بود . اگه گمش بکنی کافیه که بری و خونه های مرد های غریبه پیداش بکنی . من و فرشته برای اینکه بد تر از این که هستیم نشیم فرار کردیم از خونه . اما نه من پول داشتم نه فری . نه اون مدرک تحصیلی داشت نه من !! مطمئنم بابام تا حالا اصلا نفهمیده من فرار کردم . همش که خماره !!
داشت چشمام روی هم میرفت که حس کردم یکی بغلم کرده . چرخیدم و دیدم فری انگشت هاشو داره لیس میزنه و منو بغل کرده . خواستم از خودم جداش کنم که گفت : نه نرو . عشقم بمون پیشم !!
باور نمی کردم تا این حد درصد ترشیدگی روش تاثیر گذاشته باشه ! خدایا عاقبت من و این بچه رو ختم بخیر بکن .
همونجوری چشمام رو روی هم گذاشتم و به دو ثانیه نگذشت که گرفتم خوابیدم .
- اَه فری اینقدر تُف نکن تو صورت من .
- عشقم , چشم چشم قرمه سبزی هم میزارم برات .
- اَه فری بیدا شو دیگه .
فرشته یک دفعه از خواب پاشد . با چشم های از حدقه بیرون زده گفت : این آب چیه داره میپاشه ؟ بارونه ؟
- نه بابا از این شیلنگ هاست . لامصب روی ما دوتا گیر کرده . از بس عشقم عشقم کردی این عاشقت شد . پاشو یکم تو آفتاب راه بریم خشک بشیم .
فری پاشد و پشتش رو تکوند . با انرژی گفت : میشه دوچرخه زد ؟
از اون نگاه هایی بهش کردم که همیشه موقع خنگ بازی هاش میکردم : خیر بانو , دوچرخه الان خونه خوابه !
فرشته پرید پشت درخت و گفت : بیا سُک سُک .
- خجالت بکش دختر ... تو 23 سالته !
- بیست و سه سال و چهار ماه . دو روز از تو بزرگتر .
دستمو کشیدم به مانتوم و گفتم : نخیرم . من دو روز از تو بزرگترم . من چهاردهم مرداد بدنیا اومدم تو شونزدهم .
- نخیر من چهاردهمم .
داشتیم دوباره بحث قدیمی رو پیش میگرفتیم که شیلنگه چرخید ... اَی لامصب چه علاقه ای هم به ما داره .
چشامو بستم و گفتم : گمشو برو یه وَر دیگه . این شوهرت رو هم جمع کن .
زد توی سرم و گفت : شوهر خودت!

با خنده گفتم : قربونشم میرم . اینم خوب پول در میاره اما هیچی مثل پیرمرد خرفت و پیرپاتال خودمون نمیشه !
خندید و سرشو تکون داد . روی سنگ های خاکستری پارک راه افتادیم . فرشته عین آدم های متفکر شده بود . دستمو کردم تو جیب مانتوش و گفتم : چته ؟
- چرا گشت اِرشاد نیومد ؟
- چون اون پیری خودمون سفارشمون رو کرده بود .
یکدفعه وایساد و منم جلوتر از اون قدم بر میداشتم . چون دستم توی جیبش بود نزدیک بود بی اُفتم روی زمین که تعادل خودم رو حفظ کردم . برگشتم , ابرو بالا , دندون قفل , گارد شیری که داره حمله میکنه ! تا اومدم بجوشم گفت : نه واقعا چرا نیومدن ؟ اصلا ما الان کجای تهرانیم ؟
فقط از اون همه خشم یه ابروم بالا بود . دادمش پایین و گفتم : شاید بالا شهره که نیومدن .
- بالا شهر که بدتره . هر چی مانتو تنگ و شلوار پاره پوره اس اینجا ریخته .
- تو منطقه خودمون که بدتر بود . همون خواهر جنابالی .
سرشو تکون داد و گفت : راست میگی ! حالا کجا هستیم ؟
داشتم جوابش رو میدادم که یکدفعه یک گل وست فاصله ی ما ظاهر شد . منو فرشته همزمان سرمون به پایین چرخید . یه پسره روی زمین زانو زده بود و گل دستش گرفته بود . بهش پوزخند زدم و گفتم : بپا نچایی ! حالا واسه کی هست ؟
از جاش پاشد و گُل رو گرفت سمت فرشته . همیشه همینه !! تا ما میایم یه شوهر بگیریم این فرشته صاحبش میشه .
دَم گوش پسره گفتم : به یه زن باردار گُل میدی ؟ اونم به زن داداش من ؟!
پسره رنگش شد عین زردچوبه ! پسره برگشت سمت من ... از اون ور فرشته زیر لب بهم فُش میداد . پسره رو دَک کردم رفت . قبل از اینکه فرشته آه و ناله بکشه گفتم : با هم مراسم ازدواج میگیریم . در ضمن ... پیری رو که یادت نرفته .
لب و لوچه اش آویزون شد و گفت : پیری تو حلقم .
- به جون تو پیداش میکنم .
- جون ممد خرخاکی !
ممد خرخاکی یکی از خاطر خواه های من تو محله بود اما زیادی ریقو بود . یه مُشت میزدی میرفت دارآباد !
- خُب چه بهتر بره بمیره .
داشتیم از پارک خارج میشدیم که یه ماشین رد شد و هر چی آب تو چاله و چوله بود پاشید رو پاهای من و صورت فری .
- هِه فری چه خوشگل شدی !
- برو بمیر ... !.. اینقدر من و اذیت نکن مهری !
- مهری عمته ! من مهربانم .
سرشو تکون داد و گفت : چقدر هم اسمت بهت میاد . خیلی مهربونی .
خندیدم و دستشو گرفتم و از خیابون ردش کردم .
رو به روی پارک درست یه پاساژ بود . خواستم برم توش که فرشته گفت : پول که نداری ! میخوای بری حسرت بخوری ؟
- نه! حالا منصرف شدم .
داشتیم از کنار مغازه ها رد میشیدیم که یه سری آدم به ما تنه زدن و رفتن ... یکم دور تر یکی داد زد : آهای دزد کیفم رو برد !
دزد ؟!.. دزدی ؟!...دزدی !
یدونه از اون لبخند های نادرم رو زدم و به فری نگاه کردم : به همون چیزی که فکر میکنم فکر میکنی ؟
ذوق زده گفت : یعنی داری به فلافل فکر میکنی ؟
محکم با کَف دستم زدم به پیشونیم : نخیر منظورم کلمه ی دزد و دزدی بود .
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت : خب که چی ؟ چه ربطی داره !
کشوندمش یه کنار و گفتم : ببین خر ِ من ما می تونیم از راه دزدی پول بدست بیارم بعد هم با هم بریم کرمون . تو میری پیش ننه بزرگت منم میام . قبول ؟
صورتش یکم تو هم رفت . برای اینکه رگشو بزنم گفتم : اونوقت فلافل هم میخوری !
این کلمه ی فلافل زیادی روی فرشته تاثیر داشت . یه لبخند زد و گفت : مشکلی ندارم . فلافل خوردن دردسر داره دیگه !
- آخ بیاد و من جیب یه پیری رو بزنم .
- مگه بلدی جیب بزنی ؟
- نه بابا ... میری بهش میچسبی و بر میداری دیگه . تو بلدی ؟
- من به عمرم تا حالا از کسی چیزی قرض نگرفتم چه برسه به دزدی .
یه نگاه به چشم های آبیش انداختم . شاید خیلی احمق و ساده باشه اما تمام سعیش رو کرد سالم زندگی بکنه . خب دیگه باید چیکار کرد ... دو روزه لب به غذا نزدیم . از اون طرف هم من یکی نمیخوام بر گردم تو اون خونه ی خرابه . ابروی چپم رو انداختم بالا و اون یکی رو به چشمم نزدیک کردم . تصمیمم رو گرفته بودم. تنها راه پول در آوردن همین بود . دزدی !
- هستی باهام ؟
فرشته دستشو گذاشت تو دستم و گفت : خرابتم رفیق .
خندیدم و گفتم : ولی من اصلا نیستم .
فرشته هم خندید . آخ ولی واقعا آدم باید یه سری چیزا رو تجربه بکنه دیگه . دزدی هم یکی از اونها . فرشته جلوتر از من راه افتاد . تقریبا هیکلمون یکی بود . قد فرشته دو سانتی متر از من کوچیکتر بود ولی نسبت به قد, من برتری بیشتر داشتم اگه فقط دقت میکردی . البته چشم های رنگی فرشته بیشتر جلب توجه میکرد تا چشمای قهوه ای من .
- فرشته ...
برگشت و گفت : هان ؟
- هان نه و بله . فری منم گشنه امه !
فرشته دستشو توی جیباش کرد و گفت : بگرد شاید چیزی پیدا بشه .
دستمو توی جیب های تنگ و کوچیک خودم کردم . یه سکه صد تومنی پیدا کردم و یه بیست و پنج تومنی . فری یه هزاری داشت .
- داشتی و رو نکردی ؟
- نه بابا تو جورابم بود .
- میگم چرا اینقدر بو بد میده .
- بیشوور ! چی میشه با این خرید ؟
یکم که نگاه کردم تونستم سوپرمارکت رو پیدا بکنم . دست فری و کشیدم و بردم تو سوپر مارکت .
به فروشنده سلام کردم و گفتم :میشه بگید با هزار و صد تومن چی میشه خرید ؟
فروشنده خندید و گفت : دوتا بسته آدامس شیک . البته میشه یه کیک و ساندیس بگیرید .
فروشنده مرد پیری بود که شیکمش زیادی گنده بود . ته ریش های خاکستری داشت و موهاش جو گندمی بود . خوش رو و خنده رو بود .
فرشته گفت : لطف کنید یه ساندیس با یه کیک بدین .
ساندیس و کیک رو که خریدم اومدیم بیرون از سوپر مارکت . فرشته همونجور که راه میرفت نِی رو زد تو سوراخ ساندیس و گفت : یه کیک برای تو یه کیک برای من .
- ساندیس چی ؟
- شریکی ؟
- شریکی .
عین گرسنه های بدبخت و بیچاره شروع به خوردن کردیم . خوشبختانه فرشته زیاد هُلو دوست نداشت برای همین بیشتر ساندیس رو من خوردم .
قوطی خالی ساندیس و پلاستیک کیکی رو توی سطل آشغال انداختم !
فرشته گفت : مهری من میترسم . گیر پلیس بی اُفتیم چی ؟
اَه فکر اینجاش رو نکرده بودم ؟!... اما اتفاقی نمی اُفتاد .
- نه بابا چی چیو گیر پلیس بی اُفتیم . یه سی تومن گیرمون میاد و با اُتوبوس میریم کرمون .
با این حرفم دیگه حرفی نزد و بی خیالش شد . دوباره سرش افتاد پایین و من دنبال سنگ های ریز برای پرتاب کردن اُفتادم !

فرشته کلافه گفت : اینقدر این سنگا رو پرتاب نکن .
- به تو چه ؟
- تربچه .
- فوضولچه .
-اَی بابا غلط کردم . مهری ....
- مهری و کوفت مهری و مرض مهری و زهر مار من مهربانم .
- چشم چشم مهربان جونم . حالا مهربان جونم یه عرضی داشتم .
- بنال .
اخم هاش تو هم رفت : با ادب باش .
- من همینم .
- خب حالا مهم نیست دیگه عادت کردم , مهربان جونم ... میشه دو سه روز دیگه نباشه !
یکی از ابرو هام بالا و رفت : چطور ؟
یکم این پا اون پا کرد تا بگه ولی بلاخره گفت : آخه من فلافل زیادی دوست دارم .
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم : خدایا به همه ی کسایی که میخوان دزدی کنن شریک دادی به ما هم شریک دادی .
فرشته دوباره اخم کرد و گفت : دزدی نه !
- پس چی ؟ فکر کردی میریم محترمانه میگیم : ببخشید آقا یا خانوم محترم . ما میخوایم پول شما رو برای خودمون بر داریم ! نخیر عزیز من . باس بریم سریع در ارض دو ثانیه جیبه رو خالی کنیم و بریم .
شونه هاش رو بالا انداخت . دستش رو گرفتم و خواستم که از خیابون رد بشیم اما یک لحظه فرشته نیومد دنبالم و صدای لاستیک و چرخش یه ماشین منو مجبور به برگشت به عقب کرد . واااای خدای من این فرشته بود که با این ماشین تصادف کرده ؟! چه ماشینی هم هست ماشالا .
« اَی خاک تو گورت نکنن فری مُرد !»
چشام به زمین افتاد و دیدم که فرشته داره بال بال میزنه . همه جمع شده بودن ... بدن فرشته افتاد روی من ... آقا ما تا همین که اومدیم عصبانی شیم پیاده شد !
یه مرد بود که یه پیرهن طوسی با شلوار لی مشکی پوشیده بود . در بغل دست راننده هم باز شد و یه مرد دیگه بیرون اومد . اون یه بلوز چهارخونه ی آبی سفید با شلوار جین آبی کمرنگ پوشیده بود . فرشته آخش در اومد . و بـــَـــنگ !!! عالــــــــیه !!
زدم روی پاهام و جیغ کشیدم : کشتیش خواهرم رو ... الهی خواهر برات پرپر بشه ... داد نزن اینقدر دل من خون نکن .
داد فرشته هی بیشتر میشد . چشام رو با خشم به پسر پیرهن طوسیه دوختم و گفتم : ببین داره خواهرم جون میده ... داره تو بغلم پرپر میشه .
محکم تر زدم روی پاهام . پَس چرا درد نداره ؟ چرا ؟!
بیخیال این فکر شدم و بیشتر جیغ و داد کردم . اون یکی پسره که موهاش بور بود و یکم قدش از اون یکی کوتاه تر بود اومد جلوی من نشست و گفت : باید ببریمش درمونگاه . من پشت رو آماده میکنم شما هم بیاریدش .
بازم به معرفت این ... اون یکی عین ماست داشت ما رو نگاه میکرد .
داشتم فرشته رو بلند میکردم که گفتم : چرا کولی بازی در میاری ؟
با تپه تپه گفت : ببخشیدا مثل این که شما بودی محکم میزدی روی پای من !!
میگفتم چرا درد نداره نگو همش میزدم روی پای فری . دوست داشتم بزنم زیر خنده اما نمی شد !
فری رو بردم تو ماشین ... عجب ماشینی خفنیه !
خودم هم نشستم . سر فری افتاد روی شونه ام . اون پسرا هم نشستن .
اون مو بوره گفت : فکر کنم رگ به رگ شده ! یا چیزی توی این مایه ها !
با چشم غره گفتم : بلاخره ... رگ به رگ هم که شده باشه خواهر من پاش مشکل داشته .
اینو دیگه به جون خودم راست گفتم ... فرشته پای چپش از سه ناحیه بخیه خورده و قوزکش مشکلات زیادی داره .
فرشته آروم گفت : چرا خواهر گفتی ؟
- توضیح میدم .
پسره برگشت و گفت : هر چی باشه ما کمکتون میکنیم .
فرشته یه لبخند زد . اِی خدا منو نجات بده از دست این دختره ی احمق !
اون پسره که راننده بود گفت : چی داری میگی فرهود ؟ چه کمکی ؟ ما همین هم که داریم میبریمشون درمونگاه خیلیه !
پسر مو بوره که فکر کنم اسمش فرهود بود برگشت سمت دوستش و گفت : خفه شو پرهام . ما وظیفه امونه !
دیگه تا در مونگاه هر دوشون اَخم کردن ... آخ که اگه بدونین براتون چه نقشه ای دارم دیگه زنده ام نمیزارین .
تو درمونگاه اینقدر فرشته کولی بازی در آورد که نگو . دکتر براش پاش رو گچ گرفت چون میگفت شکستگیه ولی نه زیاد !
ما که سر در نیاوردیم آخر سر هم . توی ماشین سکوت رو شکستم و گفتم : چیکار میخواید بکنید ؟ مثل اینکه آقا فرهود پیشنهادی دادن ؟! نه ؟!
فرهود برگشت و گفت : خب ببینید ... من خودم دلم برای خواهرتون سوخت .. شما هم که به من گفتید که چند روزه مادر پدرتون باهم فوت کردن ... و انگاری شما هم دنبال کار بودین که با ما برخورد کردین . نه ؟!
- بله درسته .. بقیه اش ؟!
- خب ... خب میخواستم بگم که برای یک ماه تا وقتی که کار پیدا نکردین بیاین خونه ی ما ! فقط نظر شما مونده !
چی بهتر از این ... حالا نقشه ام عالی میگیره . من صد در صد مطمئنم درست میشه .
زیاد خودمو خوشحال نشون ندادم : اما ما دوتا دختریم ؟
پرهام زد زیر خنده و گفت : من فکر کردیم پسرین !
فرهود یه چپ چپ بهش رفت و رو به من گفت : نگران نباشین ... ما به دختر ها هیچ آسیبی نمی رسونیم . خواهرتون هم تا حدود یک ماه پاشون خوب میشه دیگه ! میتونین توی خونه ی ما بهشون بیشتر برسین ... و من از طرف خودم خواهش میکنم قبول کنین !
واقعا چقدر مَرد بود این ... بر عکس اون یکی . اما یکم مشکوک بود .
پرهام هر چقدر بد بود فرهود خوب بود . پرهام تعجب زده گفت : فرهود جان .. قرص کم خونیت رو خوردی ؟
فرهود برگشت سمت جلو و گفت : آره چطور؟
پرهام خنده ای کرد و گفت : هیچی .
پرهام سر یه کوچه وایساد . بیشتر که دقت کردم دیدم اسم خیابون فرشته اس ! اَه یعنی خونه اشون تو الهیه اس ؟ یا حضرت عباس ... خودت خودمو دریاب !
فرهود با ایما و اشاره به پرهام اشاره زد که چرا وایسادی و پرهام هم راه افتاد . چقدر مشکوک . پرهام خدا وکیلی خوب بود . موهای مشکی که داده بود بالا .. چشم های قهوه ای سوخته و پوست گندمی . دماغ سر بالا و لب های متوسط . فقط هیکلش خیلی متناسب بود ! قدش هم متوسط . از نظر قیافه برنده پرهام بود ولی از نظر تیپ ... تیپ فرهود حرف نداشت . در کل فرهود عادی و پرهام یکم بالاتر بود . دقیقا فرهود هم قد فرشته بود .
اینقدر تو فکر بودم که متوجه نشدم ماشین رفته تو یه باغ . با فرشته از ماشین پیاده شدیم . بهش یه واکر داده بودن . با واکر کم کم می اومد جلو و اما من محو درخت ها و گل ها شده بودم . رو به روی دیوار های باغ همش پُر بود از درخت و پای هر درخت دایره ای از گل کاشته شده بود . کم کم باغ به شکل دایره در اومد ... دیگه درخت نبود اما وسط این دایره یه حوض بزرگ بود .
ولی بعد از حوض .... یه عمارت بزرگ به چشم میخورد . عین همون هایی که تو فیلم ها بود . مثل ویلا های شمال بود . کلی پنجره و پرده به چشم میخورد و یه در کِرم رنگ بزرگ . فرهود در رو زد . کمک فرشته کردم که از پله هایی که میرسید به در عمارت بالا بیاد . سه تا پله بود .
فرشته اومد بالا .... فرهود در رو باز کرد و به ما اشاره کرد بریم تو . پرهام به فرهود میخندید و فرهود هی چشم غره میرفت .
وارد خونه که شدیم ... بعد از نیم دایره بدون وسایل دوتا پله به یه سالن بزرگ . سالن با مبل های سلطنتی و فرش کوچیکی که زیر مبل ها پهن بود . فرش معلوم بود دست بافه !
فرشته خودش رو روی یکی از مبل ها انداخت اما من بین وسایل های قیمتی می چرخیدم . برگشتم سمت پرهام و فرهود که فرهود گفت : پریا کمکتون میکنه اتاقتون رو پیدا کنید . من و پرهام کار داریم برای ناهار می بینمتون !
پرهام زد زیر خنده و از پله ها بالا رفت . فرهود یه چیزی زیر لب گفت و رفت .
پریا که یه دختر ساده و تپل مپل بود ما رو هم برد طبقه ی بالا اما دوباره هم رفتیم بالا ... یعنی طبقه سوم .
توی طبقه سوم یه در بزرگ بود ... در رو باز کرد و گفت : اینم اتاق هر دوتاتون . کاری داشتین صدام کنید !
فرشته لبخند زد و من زیر بغلش رو گرفتم ... بردمش روی تخت خوابوندمش .... اتاق مستطیل شکلی بود که یه فرش کوچیک داشت .... یه تخت گنده که رو به روی یه میز آرایش بزرگ بود . کنار میز آرایش دوتا آباژور بود . سمت چپ تخت یه میز کوچیک بود ... همون سمت میز کوچیک دوتا صندلی هم بود و یه میز کوچیک که رو به روی تراس قرار داشت . سمت راست کمد های دیواری بود و کنارشون یه در که احتمالا دستشویی و حمام بود .
عجب اتاقی گیرم اومد . بهتر از اون نقشه ام بود !

فرشته گفت : آخ چه دردی هم میکنه .... زود تند سریع توضیح بده .
خودمو پرت کردم روی تخت : خیلی راحت ... دیگه نیازی نیست جیب بزنی .
متعجب پرسید : چطور ؟
- فقط باید تلاش کنیم تو این یک ماهه جای پولای این دوتا رو یاد بگیریم و بعد هم میدزدیم .
فرشته اَخم کرد وگفت : خجالت نمیکشی ؟ مهری تو اینجوری نبودی !
- نکنه میخوای تا کرمان پیاده بری .
چیزی نگفت . دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم : اینا اینقدری دارن که برای صد هزار تومن عزا نگیرن . این باغ رو ندیدی ... همین اتاق ... تو قبلا روی تخت خوابیده بودی ؟ تا حالا میز آرایش داشتی ؟ تا حالا تو اتاق خودت حموم و دستشویی داشتی ؟ یه کنیز داشتی که بگه مشکلی داشتین صدام بزنید ؟ تا حالا یه سال پذیرایی مثل اون رو دیده بودی ؟ پس منطقی عمل کن . ما محتاج به پولیم ... اول خواستیم از مردم دزدی کنیم اما چه بهتر ... خدا خواست تو بخوری به ماشین پات بکشنه یکی دلش برامون بسوزه و بگه یه ماه تو خونه که چه عرض کنم ... تو عمارت ما زندگی کنید تا حال خواهرتون خوب بشه .
- حالا چرا گفتی خواهر ؟!
- چون دوست نمیخوره و مطمئنا اونا به شَک می اُفتن . برای همین خواهر بهتره .
- اسمامون چی ؟
- نمیشه تغییر داد چون ممکنه شناسنامه بخوان .
- آره اینم هست . مهری ... چقدر مشکوکن ... آخه کدوم پسری میاد با جون و دل خواهش میکنه بیاین خونه ی من ؟!
- فعلا که این پیدا شده . دیگه به جز نقشه و پول نمیخوام به چیزی فکر بکنم .
از روی تخت اومدم پایین .... فرشته سرشو روی بالش گذاشت . نشستم روی صندلی میز آرایش ... کشو های میز آرایش رو باز کردم . اینا پُر بود که ! کلی النگو و دستبند های پلاستیکی و گوشواره های خوشگل و ناز . انگشتر و لاک ... عینک و کلی چیز دیگه !
پاشدم کمد دیواری ها رو هم باز کردم . اینا هم پُر بود . شالم رو در آوردم و روی تخت پرت کردم .
کلی لباس خونگی ... لباس های مجلسی و شَب .... شال و روسری ... مانتو های رنگ و وارنگ ! دوست داشتم همشون رو امتحان بکنم اما در اتاق زده شد و صدای پریا اومد : بفرمایید ناهار .
- باشه اومدیم .
- نه ناهار خواهرتون رو میارم بالا .
اوه اوه پس من باس تنها برم پیش دوتا پسرا .
از اتاق زدم بیرون ... با همون مانتو و شال . پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم . پریا منو برد به همون نیم دایره بدون وسایل ... رفت سمت چپ و پله ها رو رفت پایین . زیرزمین هم داره ؟ عجب چیزیه این خونه . یه طبقه اش که فقط اتاقه ... طبقه دوم از اول تا آخر در به چشم میخوره ... طبقه اول هم همش پذیرایی . طبقه زیر دیگه چیه خدا داند !
رفتم پایین ... یه راهرو پهن که در هر سمتش دوتا در بود . پریا در دومی سمت چپ رو باز کرد و گفت : سالن ناهار خوری !
رفتم تو سالن ... پرهام و فرهود لباس هاشون رو عوض کرده بودن . فرهود یه گرم کن ورزشی و شلوارش . پرهام هم یه بلوز خونگی و یه شلوار ورزشی . نشستم کنار دست فرهود رو به روی پرهام . یکم برنج کشیدم و مرغ !
فرهود گفت : ببین خانوم ...
غذام رو قورت دادم و گفتم : مهربان احمدی .
- مهربان خانوم ... میدونید که ما بهتون اجازه دادیم اینجا بمونید ... میخواستم بگم که هر چی در اتاق هست توی این یک ماه متعلق به شما و خواهرتون هستش ... اسم خواهرتون ؟
- فرشته .
- فرشته خانوم . و البته ... شما دیگه عضوی از این خونه هستید . من فرهود و این هم پسر عموم پرهام .
اوه پس پسر عموی همن ! عجب خر پولایی !
پرهام گفت : بیشتر در مورد زندگیتون توضیح بدین .
یکمی آب خورد و گفتم : خب راستش ما تو میدون پونک میشستیم تا اینکه این اتفاق افتاد البته یک هفته قبل . مادر و پدر ما کسی رو هم نداشتن ... ما هم یه ختم گرفتیم و بَس . من و خواهرم راه افتادیم دنبال کار ... دقیقا همین امروز صبح داشتیم به سمت شرکتی میرفتیم که این اتفاق افتاد . سوال دیگه ای هم هست ؟
پرهام خیلی خشک گفت : سن هر دوتون ؟
منم با خشم گفتم : بیست و سه سال .
پرهام از لحن خشن من جا خورد و یکم سرشو برد عقب .
فرهود که سر میز نشسته بود گفت : یکم آروم تر .
- من همینم .
فرهود سرشو تکون داد . پرسیدم : سن شما دوتا چی ؟
پرهام دوباره خیلی رسمی و خشک گفت : فرهود بیست و نه و من بیست و هفت سال .
یکی از ابرو هام رفت بالا , دندون هام روی هم قفل شد و مشتم آماده شد . غذام رو نصفه ول کردم و از روی صندلی پاشدم : خیــلی ممنونم .
و بعد یه چشم غره ی وحشتناک به هر دوشون رفتم ! حقشونه !!!
در رو محکم بستم .... یه حس فوضولی تو من ایجاد شده بود که برم ببینم بقیه در ها چیه !
در بغلی که آشپزخونه بود اما در های رو به رویی چی بود ... خب کشفش میکنم الان هیچ غصه نداره . در رو به روی آشپزخونه رو باز کردم . یا حضرت عباس !! یه سالن بزرگ بود که فکر کنم پارتی و اینجور چیزا رو اینجا میگیرن . در رو بستم و اون یکی در رو باز کردم . یه استخر بزرگ و وسایل ماساژ و کلی دَم و دستگاه دیگه ! ایول بابا !!
نشستم لبه ی استخر ... پاچه های شلوارم رو بالا زدم و شروع کردم به تکون دادن پاهام توی آب . اینقدر مشغول بودم که حس نکردم کسی داره منو نگاه میکنه !
- سلام خوب هستید ؟
یکدفعه از ترس افتادم توی آب ... حالا خوبه یه ذره شنا بلد بودم ! اومدم روی آب و چشمام رو مالوندم . بلند داد زدم : تو دیگه کی هستی ؟
چشامو باز کردم و یه پسر رو دیدم که بلوز تنگ راه راه های مشکی و طوسی با یه جلیقه حلقه ای روش پوشیده بود ویه شلوار جین مشکی . موهای مشکی ای داشت و چشماش سبز رنگ بود .
شرم زده گفت : ببخشید فکر کردم فهمیدی . دستتو بده من .
مجبوری دستمو دادم دستش و گرنه کفن به کفنم کنن به مرد غریبه دست نمی دم . از آب بیرون اومدم و شلپ شلپ نشستم رو یه صندلی . پسره جلوی روم وایساد . خدا وکیلی خوشگل بود .
با حرص گفتم : شما ؟
خندید و گفت : اول شما .
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : مهربان هستم . شما ؟
- کسری هستم . خوشبختم مهربان خانوم . من پسر عموی فرهود و پرهام هستم !
دستشو آورد جلو اما من سرمو تکون دادم . دستشو کشید و قایفه اش یکم جدی تر شد .
از جام بلند شدم و گفتم : با اجازه اتون من برم .
- اما شما نگفتید کی هستین ؟
با خشم گفتم : به شما هیچ ربطی نداره .
یه قدم عقب رفت . با حرص و خشم قدم هامو محکم روی زمین بر میداشتم . تمام بدنم خیس شده بود . توی گوشام حرکت آب رو حس میکردم .
تمام پله ها رو با ترس رفتم بالا ... بلاخره رسیدم تو اتاق . در رو که باز کردم دیدم فرشته خوابیده ! چه خُروپُفی هم میکنه !! یک راست رفتم حموم .

از حموم که اومدم بیرون دیدم فرشته نشسته رو تخت و هی داره به دور و برش نگاه میکنه .
بی مقدمه گفتم : اینقدر ضایع بازی در نیار.
دستشو گذاشت روی قلبش و گفت : ترسیدم .
- مگه اولین باره این اتاق رو می بینی ؟
- اون موقع درد داشتم توجه نکردم .
- خاک تو گورت نکنن که به من هم توجه نمیکنی . راستی فری ... اینا پسر عمو هستن !
چشاش گرد شد و گفت : کدوم بزرگتره ؟
- فرهود !
- کی ؟
- اون مو بوره !
- آهان . واای چقدر خوشتیپه !
- خیلی . ولی اون یکی ... چه دماغ باحالی داره !
یه نگاه چپ کرد و گفت : خواستی لباس بپوش .
- چشاتو درویش کن .
- بــُرو من که همه جات رو دیدم دیگه چرا خجالت ؟
- تو غلط کردی دیدی ... بزار لباس بپوشم میدونم چیکارت بکنم .
خندید و من هم یه بلوز آستین کوتاه که روش عکس جوجو داشت رو پوشیدم با یه شلوار جین .
فرشته غرید : منصفانه نیست تو از تیپ خوب زدن زیادی سر در میاری !
- کاری نداره ... رمز موفقیت من اینه که سر تا پا یک رنگ نمی پوشم . از دو رنگی که با هم همخونی دارن استفاده میکنم .
- آخر سر هم نفهمیدم چی شد !
- خاک تو سرت . فقط جلو این دوتا سوتی موتی نده فرشته .. اصلا زیپ دهنت رو باز نکن . بهشون گفتم فامیلیت احمدیه ... چون خواهرمی دیگه !
- خب چرا نگفتی دوتامون محمدی ؟
- اَی بابا باز شروع کردیا !
- مهری .
- باز گفت مهری باز گفت مهری ...
همون موقع شسوار رو روشن کردم اما تا اومدم بگیرم بالای سرم موهام رفت توش ... حالا مگه در میومد ... یک هو دیدم داره موهام توش میچرخه .. یا امام زمان خودت کمک کن . من آدمی نبودم که جیغ بزنم خودم مشکلات خودم رو با یدونه ابرو رو به بالا و دندون های قفل شده حل میکردم . دیگه داشتم دیوونه میشدم . سشوار رو محکم فشار دادم و انداختمش روی زمین . به هزار تیکه تبدیل شد اما از چیزی که دیدم ..... از ته دل از سشوار های پیشرفته متنفر شدم .
دقیقا یه دسته مو از سشوار افتاد بیرون . البته اونقدر موهام پر پشت بود که دیده نمی شد اما خودم که حس میکردم .
صدای قهقه فرشته اومد . با عصبانیت برگشتم و دیدم داره میمیره از خنده .
بلند گفتم : کوفت بنال ببینم چی شده ؟
با خنده گفت : هیچی موهات رو دیدم خنده ام گرفت .
اگه پاهاش نشکسته بود کاری میکردم از هر طرف تیکه تیکه بشه . زبونم رو روی دندون هام کشیدم ... دستامو به پهلوم هام زدم و به خنده ی فری نگاه کردم . هر بار که دوباره نیشش باز میشد هی تو دلم کوفت می گفتم . دیگه عصبانی شده بود و داشتم میرفتم صحنه های خشونت آمیز رو بهش نشون بدم که یک دفعه در باز شد . یه دختر با مانتوی مشکی و مقعنه ی افتاده جلوی در با خوشحال بهمون نگاه کرد .
اومد سمت ما و بهم دست داد ، یه نگاه به پشت سرش انداختم !
دقت کردم دیدم یه پسره که همون کبری بود اومد دم در اتاق ... کبری بود ؟ نمی دونم یه همچین چیزی .
پسره داد زد : اینم دخترم .
اینو که گفت هم من و هم فرشته سرفه امون گرفت . دختره گفت : خوشبختم من دختر کسری هستم .
بعدش دختره منو محکم بغل کرد .
پسره خندید و گفت : ببخشید دخترم یکم ذوق زده شد .
فرشته تا اومد چیزی بگه گفتم : خوشبختم .
فرشته خیلی معمولی ساکت شد ... پسره متعجب زده گفت :مارلین بیا اینجا .
چی چی ؟ مار چی چی ؟!
بابا یه اسم قشنگ و ساده بزارید برای بچه .
رفت پشت باباش قایم شد .... هیچیش به باباش نرفته بود . ولی بامزه و خوشگل بود !

فرشته رو به پسره خندید ... یک هو خنده اش قطع شد و داد زد : گمشو بیرون !
یک دفعه پسره با داد فری دو قدم رفت عقب که با پشت خورد زمین . اوخی !
« داری دل می سوزونی ؟»
چشم نداری ببینی ؟
« من دیگه حرفی ندارم »
مار چی چی خندید و گفت : پاپا بامزه شدی .
بعد در رو بست . فرشته گفت : اسمت چی بود عزیز دل ؟
خندید و گفت : مارلین .
- مارلین ! یعنی چی ؟
- پناهگاه .
- برای چی این اسم رو انتخاب کردن ؟
- مادر خدا بیامرزم این اسم رو دوست داشت .
من و فری که نیشامون تا بنا گوش باز شده بود با شنیدن کلمه ی " مادر خدا بیامرزم " کاملا بسته شد .
فرشته چشاشو گرد کرد و گفت : چی شد مادرت مُرد ؟
هی بهش اشاره میکردم حرف نزنه منتهی هی ادامه میداد .
مارلین نشست روی صندلی و گفت : خودشو پرت کرد پایین .
جذاب شده بود : از چند طبقه ؟
- یه مجتمع !
یعنی دَهن من به زمین که چه عرض کنم رفت زیر زمین و همون جا موند . ولی وقتی قیافه ی فری رو دیدم داشتم از خنده می مُردم .
سرش کج شده بود ... دهنش یکم باز بود و رفته بود اون دنیا . فکر کنم داره با خدا بای بای میکنه . آهان .. برگشت .
فرشته : چیزی هم ازش مونده ؟
مارلین خندید و گفت : نه ! ولی من هیچی ازش نمی دونم . مثل اینکه بابام و مامانم از روی زور باهم ازدواج کردن . الان برای بابام دنبال زن میگردم . حالا هم بیاین پایین . عمو فرهود و عمو پرهام کارتون دارن .
اینو که گفت رفت سمت در و تو یه چشم بهم زدن رفت بیرون . رفتم سمت فرشته و گفتم : درد مَرد یُختی ؟
خندید و ابروهاش رو داد بالا .
یدونه به شوخی زدم تو گوشش و گفتم : اَی کلک . فقط اولش درد داشت ؟!
- بابا ما رو دست کم نگیر دیگه . وقتی شروع به کولی بازی در آوردی گرفتم . خیر سرم دیپلم دارم !!
- بنده هم سیکل هستم .
دوتامون زدیم زیر خنده . لباس هام رو با یه پیراهن مشکی که آستین سه ربع بود با یه شلوار سفید عوض کردم . هی میخواستم یه آرایشی بکنم اما بلد نبودم . یه روسری که گل های سفید داشت و زمینه ی مشکی رو سرم کردم .
یه لباس شیک و خوشگل هم تن فرشته کردم . با هم داشتیم می اومدیم بیرون که چشمم به آسانسور افتاد . اِی جونم .... قربون این خونه که همه چیز داره .
تو آسانسور یارو هی داد میزد . فرشته که از ترس به دیوار چسبیده بود . منم هی با پام روی زمین ضرب میگرفتم . در آسانسور که باز شد دیدم یا حضرت عباس ... این آسانسور چه جای بدی هم قرار گرفته .
همه سرا چرخید سمت ما . پرهام تا چشمش به من افتاد یه لبخند زد . فرهود یک دفعه زد زیر خنده . مارلین گفت : چی شده ؟
فرهود با خنده گفت : چقدر فرشته زشت شده !
دهن همه دو متر اومد پایین . این فرهود بود ؟ فرهود ؟ این ؟ فرهود ؟ این ؟؟؟
یه ابروم رفت بالا و داد زدم : خجالت نمیکشی ؟
خنده اش قطع شد . تازه جوش نیاوردم . ولی خب عصبانی بودم .
فرشته که زُل زده بود به تابلو های روی دیوار ها .
سرش داد زدم : تو یکی که عین گوسفند زُل زدی به اینا ... کم تو خونه از اینا داریم ؟ ماشالا اون نامزد عزیزتون همه خونه رو پر از تابلو کرده . کم مونده بره تو دستشویی بچسبونه ! هی عین گوسفند زُل زده به این تابلو ها ... فقط باید یه بشقاب سبزی بزارم جلوت عین گاو بکشی تو دهنت . به من نگاه کن . خجالت نمیکشی ؟ چرا نمیشینی ؟ بشیـــن !
با این حرفم فرشته سریع نشست روی یه صندلی . دیگه داشت دود از کله ام می اومد بیرون اما نقشه ام گرفت . تا بفهمن مهری اینه !
فرهود داشت به خودش میلرزید . پرهام و کسری که به ترتیب یکی عربی یکی هم بندری میرقصید .
مارلین پشت پریا قایم شده بود . نشستم روی یه صندلی و پاهام رو انداختم روی هم . دستامو توی هم گره کردم و گذاشتم زیر چونه ام : می گفتید !
فرهود سر جاش صاف شد و به پدرجوونه اشاره کرد : کسری پسر عموم ...
داد زدم : میدونم . با من چیکار دارین ؟
پرهام اَخم کرد و گفت : ببین صداتو بالا نبرا !
- میبرم تا دلت بسوزه .
- منم ...
- تو هم چی ؟ جیغ میزنی ؟ بزن عزیز دلم . این خونه که ماشالا روی هر چی بیابون بوده رو برده .
- ببین با خونه ی من درست حرف بزن .
فرهود دوباره زد زیر خنده . من و پرهام گفتیم : باز چی شده ؟
فرهود گفت : تازه فهمیدم عینک مارلین چقدر بی ریخته !
مارلین افتاد روی سر و کول فرهود و موهاش رو شروع به کشیدن کرد . پرهام داد زد : ببین خانوم مهـــربان ... با من لج نکن . توهین کردی !
پوزخند زدم و دست به سینه تکیه دادم : حس نمی کنم گفتن این که خونه اتون چقدر بزرگه یه توهین باشه ... اینجوریه آقا کبری ؟!
کسری معجب زده گفت : کبری نه کسری !
- خب حالا چه فرقی داره . مادر بزرگ خدا بیامرز من به من می گفت تقی !
فرهود دوباره زد زیر خنده . من , فرشته , پرهام , همین کبری خودمون با دخترش داد زدیم : باز چی شده ؟
فرهود اشکشو پاک کرد و گفت : تازه فهمیدم که چقدر شلوار کسری گشاده .
یه نگاه به شلوار کبری معروف به کسری انداختم . راست میگفت این چرا اینقدر گشاده ؟
کسری سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت : متاسفم برات پسر عمو .
فرهود ساکت شد ولی دوباره پرهام شروع کرد : به نظر من تو قصدت توهین بوده .
- اقای پرهام خان .... نظر شما برای من و هر یک از کسایی که اینجا هستن مهم نیست .
پرهام مغرور و یه دنده بود . و من هم از اون مغرور تر و یه دنده تر ! فرشته گفت : حالا بس کنید زیاد مهم نیست .
یه چشم غره بهش رفتم که سفت چسبید به صندلیش .
پرهام داد زد : خیلی هم مهمه ... تو خونه ی من صداتو بالا بردی ؟
- فکر نمی کنی داری زیاد سر یه خانوم محترم داد میزنی ؟
داشت به جا های باریک کشیده میشد که کسری نعره زد : بـــَسه !
همه به جز من به صندلی چسبیدن . از خنده مرده بودم . با خنده گفتم : بیشتر خنده دار بود تا ترسناک !

فرهود با ترس گفت : نترسیدی ؟
فرشته آب دهنش رو قورت داد و گفت : مهری و ترس ؟
هر سه تا پسر داد زدن : مهری ؟
گفتم : پس کی ؟ مهربان ملقب به مهری . اونم فری دیگه .
فرهود مشکوک پرسید : مگه پایین شهری هستین ؟
- فرقی نداره کجایی باشی ... مثلا مال تو میشه فرهی .. البته فرعی بیشتر بهت میاد .
کسری زد زیر خنده . پرهام و فرهود بهش چشم غره رفتن . رو به پرهام گفتم : تو یکی رو نمیدونم چی بزارم . پرهی .... میپسندی ؟ ( تا اومد حرف بزنه ادامه دادم ) البته فرقی نداره . اسمت زیادی مضخرفه !
مارلین بلند بلند قهقه زد . وقتی می خندید چشماش محو میشد و تمام ماهیچه های صورتش میخندید . کسری با لذت به مارلین نگاه میکرد. اوخی !
پرهام از میون دندون های قفل شده اش گفت : آماده شید میریم بیرون .
وااای خدایا اینا بیش از حد مشکوک میزنن . آخه کدوم احمقی میاد با دوتا دختر غریبه شام بره بیرون ؟ من فقط یه صد هزار تومن پول میخوام . ولی نمیخوام با اینا جایی برم . من و فرشته بهم نگاه کردیم . فرشته میترسید . از همون بچگی هم ترس از پسر داشت . فرشته ترسش فقط بخاطر وجود پسر های رنگی و لاش و لوش توی زندگی خودش و خواهرش بود . ولی من ترسی نداشتم . سی صد بار از بابام کتک خوردم اما نه اشکی ریختم نه داد زدم . تحمل و تحمل کردم .
تا حالا هیچ کس اشک مهری رو ندیده ... حتی برای مرگ مادرم اشکی نریختم . نمونه ی یه پسر دمدمی مزاج و یک دنده بودم . پسری که بهش میگفتن مهری وحشت . کسی جرعت نمی کرد بهم سلام نکنه . اما همیشه قصد خیری داشتم . همیشه کمک میکردم .
حواسم نبود که چقدر توی خاطرات قدیمی میگشتم ... یکی موهامو کشید . وااای بابا دست به این مو نزنین . این مو داغانه !
برگشتم و دیدم مارلین داره با خنده بهم نگاه میکنه . یه لبخند زدم و گفتم : من نمیام . فرشته هم همین طور .
فرهود که داشت شربت پرتقال میخورد گفت : همه میریم . برادر کسری هم میاد با هم خوش باشیم . بزارید خوش بگذره بهمون .
آخخ که چقدر هوس خفه کردن هر دوتا پسر عمو رو کردم . به تو چه بچه پُرو . اصلا چرا من باید بیام ؟ مگه زوره ؟
پرهام رو به من کرد و گفت : تیپ خوبی داری . بر عکس خواهرت .
- خواهرم بَر و رو داره . ولی من تیپ دارم .
- جواب خوبی بود . میای تا موقع رفتن یکم تو باغ قدم بزنیم .
به فرشته نگاه کردم که داشت با مارلین حرف میزد . کاش بتونه از زبون دختره بکشه که گاوصندوق یا چیزی تو این مایه ها کجاست ! منم عملیاتم خَر کردن پرهام بود .
- بله چرا که نه !
از پله ها پایین اومدیم .... رفت دم حوض و گفت : نظرت در مورد این خونه چیه ؟
- خونه ی خوبیه ! مال شماست دیگه ؟!
- اوه البته که آره . مال همه نوه های ایزدپناه .
یا حضـــرت عباس . ایزد پناه ؟! پناه ؟ ایزد ؟!
سر جام میخکوب شده بودم . اینا نوه های ایزد پناهن ؟ اوه بدبخت شدم . اگه بیادش چی ؟ مخصوصا پسر بزرگش !
پرهام خندید و گفت : چی شد ؟
سرمو تکون دادم و گفتم : هیچی .
راه افتادیم . اون به برگا نگاه میکرد و من سر به زیر خجالت کشیدم . یادمه وقتی دوازده سالم بود توی کوچه امون یه مغازه بود زده بود ایزدپناه و اون مغازه ی ایزد پناه بزرگ بود . تا می تونستیم با بچه های محل اذیتونش میکردیم . یادمه یه بار گفت : آهای احمدی ... هیچوقت یادم نمیره تو رو . مخصوصا با اون موهای مشکیت !
دیگه فاتحه ام خونده اس .
از پرهام پرسیدم : پدربزرگتون زنده اس ؟
خندید و گفت : هفت سالی میشه که فوت شده .
اولین بار بود که از مرگ یکی خوشحال میشدم . اما بعدش سریع ناراحت شدم . پرهام ادامه داد : تنها همین خواهر رو داری ؟
- آره .
- منم یه خواهر داشتم . اما فوت کرد . راستش با مادر و پدرم فوت کرد . تو زلزله ی بَم . خاله ی من مادر فرهود بود . رفتم و پیش فرهود اینا زندگی بکنم . فرهود تک پسر بود اما خب اخلاق بدش اینه که همه رو مسخره میکنه . خیلی خواستم ترکش بدم اما از وقتی اینجوری شد که عموم مادرش رو طلاق داد و یه زن دیگه گرفت .
- اوه ... چه داستانی . ماجرای مادر مارلین درسته ؟
چقدر زود بهم اعتماد کرده بود . داشت همه چیز رو میگفت .
- نه . ما اینو به مارلین گفتیم . و گرنه کسری یک شب ... ناخواسته ..... متوجه میشی ؟ البته دست خودش نبود . زنه هم مارلین رو میندازه گردن کسری ولی کسری از اونا نبود که دخترش رو ول کنه . پاش ایستاد و بزرگش میکنه . مارلین الان ترم اول دانشگاه . اما خیلی بچه اس . قبول داری ؟
- آره قبول دارم .
پرهام یه گل کند و داد به من : اسمت به شخصیتت نمی خوره .
خندیدم : میدونم . همه میگن . اسمم رو مادر بزرگم گذاشت .
- چرا ؟
- چون همیشه می گفت میخواستم یه دختر بیارم و اسمش رو بزارم مهربان اما خدا به من دختر نداد در عوضش نوه ی دختر داد .
- چرا تو ؟
- یعنی چی ؟
- چرا مادربزرگتون اسم تو رو مهربان گذاشت . چرا فرشته نه ؟
اوه اگه راهنمایی نمی کرد سوتی میدادم جلوش . خدایا عاشقتم .
- چون من بزرگترم .
- چند دقیقه ؟
- سه دقیقه !
خندید و گفت : زیاده . راستی داشتی سر فرشته داد میزدی گفتی که نامزد داره . درسته ؟
یاد علی نیسانی افتادم . فرشته بهش گفته بود اگه منو میخوای موهات رو بلند کن ... باشگاه برو و لباس خوب بپوش . یک هفته بعد علی نیسانی با نیسان داغونش ولی هیکل توپ ... موهای خوش حالت و لباس مرتب اومد تو کوچه . فرشته جلوی همه گفت : چرا جدی گرفتی ؟ من شوخی کردم بابا . مگه من میام به همچین آدمی جواب بله بدم ؟!
چقدر با فری خندیده بودیم .
پرهام داد زد : آهای ! کجایی ؟
- ببخشید . اره اسمش علیه . البته فعلا رفته قشم .
سرشو تکون داد و گفت : تو چی ؟
یکم نگران بود . برای چی ؟
- نه بابا کی میاد منو بگیره .
- اتفاقا من از دخترای معمولی خوشم میاد . نه اونایی که خودشون رو پشت دود سیگار و یه مشت کرم قایم کرده باشن . مثل تو . خوشگل نیستی اما بد هم نیستی .
- مرسی . بعضی وقت ها به آدم امید میده .
- من چطورم ؟
- قایفه ات خوبه اما تیپ نه !
- آره خوش تیپ نیستم . مهربان میای اتاق من ... میخوام کمکم کنی یه لباس خوب بپوشم .
واای دیگه داشتم دیوونه میشدم . رو به روی من وایساده بود . یکم از من قد بلند تر بود . میتونستم قیافه ی خودم رو توی چشماش ببینم . یه لبخند زد و با لحن مردونه گفت : خب ؟
سرمو آوردم پایین . دوباره بهش نگاه کردم و گفتم : اوکی .
با هم دوباره رفتیم تو سالن . از پله ها بالا رفتیم . توی راهرو ی دوم . پله هایی درست وسط راهرو به طبقه ی بالا میخورد . رفت سمت چپ و دری که رنگ سبز بود رو باز کرد . اتاق جالبی داشت . اتاقش رنگ مغز پسته و ترکیب های جزئی از رنگ زرد و لیمویی . در کمدش رو باز کرد و گفت : کدوم ؟!

 

یه نگاه به لباس های کمدش انداختم ... یه نگاه به خودش که روی تخت نشسته بود و مشتاق منو نگاه میکرد . آخه من چی تن این بدن غراضه ات بکنم ؟
یه بلوز کِرم رو برداشتم و انداختم روی تخت . نسبتا ضخیم بود و روی عضله ها تنگ میشد . یه کُت بافت که قهوه ای پُر رنگ بود رو روی بلوز انداختم . بین شلوار ها بیشتر رنگ کرم ها پارچه ای بود . لباس ها رو انداختم تو کمد . یه کُت بافت همون شکلی به رنگ طوسی برداشتم . یه بلوز سفید ضخیم . یه شلوار آبی نفتی .
برق تحسین رو توی چشمای پرهام می دیدم . خندید و گفت : عالـــیه ! حالا تو هم برو حاضر شو !
یه لبخند زدم و از اتاقش زدم بیرون . از پله ها بالا رفتم . در اتاق رو باز کردم و گفتم : بوم .
فرشته دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت : الهی که بترشی !
- تو هم همین طور. خب خب چه لباسی برات انتخاب کنم خانومی که پات مثلا شکسته !
- راستی ... با آقا پرهام خوش گذشت .
یه گشواره طرفش پرت کردم و از تو آیینه بهش گفتم : عالی بود به شما چی گذشت ؟
خندید و گفت : با آقا فرهود خیلی خوش گذشت . کسری و دخترش رفتن تو اتاق . من و فرهود و تنهایی سالن .
خندیدم و رژ لب قرمز رو نصفه روی لبم کشیدم . یه ور لبم قرمز ِقرمز و یه ور بی رنگ و رو . فرشته خندید و گفت : چی شد ؟ مات موندی ؟!
- هیچی فقط زیادی قرمز نیست .
- افسون گیرد سِحر که افسونگر شود . وای چقدر قرمزه !
- تازه فهمیدی افسونگر خانوم ؟!
- نه بیشتر دقت کردم .
پاشدم و در کمد رو باز کردم . یه مانتو مشکی ... شال قرمز ... شلوار قرمز و کفش مشکی برای فرشته گذاشتم . فرشته با تعجب پرسید : تو از کجا میدونی این همه تیپ زدن رو ؟! من نمیدونم تو اون دهات کوره از کجا اینقدر اطلاعات پیدا کردی .
- بعدا میفهمی . تیپ سفید مشکی یا نارنجی قهوه ای ؟ اَه یادم نبود تو سلیقه خوبی نداری . مشکی سفید خوب نیست نارنجی قهوه ای خوبه .
تیپم رو که زدم شالم رو سرم کردم . یه شال قهوه ای . مانتو نارنجی و شلوار قهوه ای . کفش نارنجی و یه ساعت که یک ساعت باهاش ور رفتم که بتونم ببندمش . خدا وکیلی آدم ندید پدید نبودم . یادمه وقتی پونزده شونزده سالم بود بابا که هیچ کاری به کارم نداشت منم تو خیابون ها ول بودم اما آدم بودم . توی مغازه ها گشت میزدم و توی ویترین ها لباس هایی که با هم سِت شده بود رو به خاطر میسپاردم . ولی فرشته فقط کِز کرده بود یه گوشه خونه .
دست فری رو گرفتم و رفتیم پایین . کسری و مارلین نبودن . فرهود یه بلوز آستین بلند و یقه افتاده پوشیده بود و دستاش رو توی جیب های شلوارش کرده بود .
خوب شده بود اما پرهام ... دست رنج من بود دیگه . تا اومدیم نزدیکشون دوباره فرهود زد زیر خنده : چقدر پاهای فرشته قلمنبه شده !
پرهام جلوی خنده اش رو گرفت و گفت : چون شکسته !
یه چشم غره به هر دوشون رفتم . پرهام گفت : الان کسری ماشینش رو میاره .
رفتم سمت تابلو ها . یکی از تابلو ها عکس زنی رو کشیده بود که چشماش کشیده و سبز رنگ بود . موهاش هفت رنگ رنگین کمون بود و پریشون شده بود . دستاش روی گونه هاش بود و لبخند دلربایی زده بود . از زیبایی تابلو یک لحظه محو اون همه رنگ شدم اما فقط چشم های سبز رنگش بود که آدم رو مجذوب میکرد . بعد از ده دقیقه به بقیه خیره شدم . اما هنوز چشمای زن توی مغز من هَک شده بود .
داشتیم به منظره ی رو به روم نگاه میکردم که صدایی از پشتم اومد : اون زن پدربزرگم بود . خوشگل بود نه ؟
بر عکس انتظارش , گفتم : نه !
اینو گفتم که بسوزه و گرنه واقعا آدم رو مجذوب میکرد .
پرهام ادامه داد : داستان جالبی داره دوست داری بشونی ؟
- نه دوست ندارم . حوصله ی داستان ندارم . ببینم میشه از خونواده ات بگی ؟
- آره من دوتا عمو دارم و دوتا عمه . مادر فرهود هم خاله ی من میشه !
- دختر عمه و پسر عمه چی ؟
- بیشتر دختر عمه اس تا پسر عمه .
فرهود داد زد : بچه ها بیاید بریم .
پرهام از من جلوتر زد . بدبخت گنشه ی غذا ندیده ی رستوران ندیده . البته فرشته زود تر از همه بیرون زد . اونم با اون پاهاش و واکرش . انگاری مارتونه . فرهود که مبهوت مونده بود . هیچی دیگه ... شَک کردن رفت . به جون خودم اگه از دست فری تا یه هفته دیگه ما رو بیرون نکردن !
ماشین کسری حتی از ماشین فرهود و پرهام هم بهتر بود . یه ماشین شاسی بلند نوک مدادی . مارلین صندلی عقب نشسته بود . حالا چجوری جا بشیم ؟!
فرهود رو به کسری گفت : من و پرهام با ماشین خودمون میایم , رستوران " رز آبی " رو میشناسی ؟ بیا همون جا ! فکر کنم اومده باشی ؟
- آره . کامیار گفت میاد .
- باشه . بزن بریم پرهام .
کسری پنجره اش رو قبل از اینکه بده پایین رو به من گفت : بفرمایید داخل خانوم های محترم .
من و فرشته سوار ماشین شدیم . فرشته و این پای گنده اش خیلی خنده دار شده بود . آخر سر هم بخاطر گچ پاش یه لباس معمولی تنش کردم .
مارلین هر چی میزاشت یا زن داشت داد میزد یا مرده . فرشته دیگه اشکش در اومده بود . کلا از آهنگ گوش دادن خوشش نمی اومد .
کسری ظبط رو خاموش کرد و گفت : ببخشید مارلین عاشق آهنگ های راکه . حتی آهنگ تلفن خونه رو هم راک گذاشته .
اِیول پس کشف کردم که به این آهنگا چی میگن . راک !!

فرشته دَم گوشم گفت : قربونش برم که خاموشش کرد .


-خوب بود که


یه جوری نگام کرد که دیگه هیچ حرفی نزدم . کسری گفت : ببخشید مارلین همش از اینا گوش میده .


-گفته بودین .


مارلین هم موافقت کرد که کسری گفت : حافظه ی خوبی ندارم متاسفانه .


-مهم نیست .


یکم که دقت کردم دیدم بیرون از شهریم . کسری جلوی یه رستوران نگه داشت که سر درش با سفید نوشته بود " رز آبی " و زمینه ی آبی داشت . رستوران با کلاسی بود نسبتا .


وارد رستوران شدیم . نشستیم سر یه میز شیش نفری . فرهود و پرهام هر دو سر و ته میز و من و فرشته بغل هم و مارلین و کسری هم رو به روی ما .


کسری از جاش پاشد و گفت : اینجا منو رو باید خودت بگیری . الان میارم !


مارلین هم دنبالش رفت


زیر چشمی داشتم حرکات فرهود و پرهام رو نگاه میکردم . فرهود زیر لب یه چیزی گفت که پرهام سرشو تکون داد . پسر عمو های مرموز !!


پرهام رو به فرشته کرد و گفت : از نامزدت علی بگو .


فرشته گیج و مات پرهام رو نگاه کرد . اَی تو زات هر دوتاتون لعنت . نمیزارین آدم یه هماهنگی بکنه .


دَم گوش فرشته گفتم : بگو خوبه .


فرشته گفت : خوبه مهربونه و من ....


-دوستش دارم .


- دوستش دارم !


پرهام تو نگاهش نگرانی موج میزد به فرهود نگاه کرد . زیر چشمی فرهود رو نگاه کردم . فرهود سرش رو تکون داد و گفت : دو هفته دیگه با شما دوتا یه حرف خیلی خیلی مهم داریم شاید هم بیشتر . شاید تا وقتی اینجا هستین .


من و فرشته به هم نگاه کردیم . یعنی چی ؟ چیو میخوان بگن ؟ پس از اولش هم یه کاری با ما داشتن ... منو بگو فکر میکردم یکی دلش به حالمون سوخته . مشکلی نیست . تا قبل از اینکه اونا موضوع رو بگن من و فری با یه ساک پُر از پول میریم ترمینال و بعدش هم کرمون .


کسری و مارلین برگشتن . کسری مِنو رو به ما داد . من و فرشته هر دو ماکارونی با سُس گوجه فرنگی سفارش دادیم . ولی این چهار تا آدم مرموز گفتن سفارش همیشگی .


کسری همش سعی میکرد جَو رو درست بکنه اما من و فرشته از اون لحظه به بعد حتی یک کلمه هم حرف نزدیم . فرشته دَم گوشم گفت : بریم دستشویی !


با هم رفتیم دستشویی زنونه . کسی توش نبود . فرشته عصبی گفت : من میترسم از اولش هم معلوم بود قصدشون دلسوزی نبوده . اینا زرنگ تر از من و تو هستن . معلوم نیست چه غلطی میخوان با ما بکنن . من دیگه یک دقیقه هم پیش اینا نمی مونم .


عصبی گفتم : خفه شو فرشته . مگه الکیه ؟ ما پول میخوایم . نکنه دوباره میخوای در به در کوچه خیابون ها بشی . از این خونه یه صد تومن بر میداری و خلاص . میریم کرمون . دیگه چی میخوای ؟


-اگه یه بلایی سرمون بیارن چی ؟


- مثلا چی ؟ میشه بگی ؟


- خودت بهتر میدونی .


شیر آب رو باز کردم و به صورتم آب زدم . رژ لبم پاک شده بود : باید بمونیم .


فرشته کلافه گفت : برای چی اینا عصبی شدن ؟


-هر چی هست مربوط به نقشه اشونه !


- حالم از هر چی نقشه اس بهم میخوره .


- چه تفاهمی . حالا بیا بریم .


وقتی رفتیم دیدم جای من یه مرد نشسته که یه بلوز تنگ پوشیده بود و دکمه هاش رو تا سینه باز گذاشته بود . موهای مشکی خوش حالتی داشت که با ژل به بالا رفته بود و داشت غذاشو میخورد . رفتم بالا سرش و گفتم : آقای محترم حس نمیکنید اینجا قبلا جای کسی بوده ؟


برگشت و به من نگاه کرد . چه چشمای بی حالتی . چشمای قهوه ای بی حال و بی تفاوت .


یه لبخند یک ثانیه ای زد و گفت : قبلا بوده . حالا هم جای منه !


مارلین گفت : اِ عمو کامیار بزار مهربان جون بشینه .


پسره که اسمش کامیار بود و حس میکردم برادر کسراست به من نگاه کرد و گفت : مهربان ؟


-بله .


فرشته ی گور به گور شده چقدر راحت نشسته سر جاش و داره غذاشو میخوره . کامیار از جاش پاشد و گفت : من برای خودم میرم صندلی میگیرم . ببخشید !


چقدر مرموز . کلا فامیلی اینا باید بشه مرموز پناه تا ایزدپناه .

کامیار نشست کنار پرهام . من و فرشته هر دوتامون سرامون پایین و داشتیم غذامون رو کوفت میکردیم که این کامیار حرف زد : مهربان خانوم چند سالتونه ؟
فرهود به جای من جواب داد : دو قلو هستند !
کامیار سرشو تکون داد و گفت : گفتم سِن !
- 23 سال . تو ؟
- خوبه ! 32
فرشته آبی رو که داشت میخور روی من ریخت . یه ور صورتم خیس بود . مارلین زده بود زیر خنده . کسری سعی میکرد خنده اش رو پنهون کنه . فرهود , پرهام و کامیار با تعجب ما رو نگاه میکردن .
زیر لب وحشتناک غریدم : وای به حالت .
فرشته رفت تو خودش و با صدای لرزون گفت : بهتون نمیاد .
کسری رو به ما گفت : ما کلا سن بالایم . من 37 سالمه !!
ایندفعه من آب ریختم رو فرشته . ولی از قصد نبود . 37 و 32 . وای اینا چقدر خوب موندن .
من و فرشته بهم نگاه کردیم . شونه هامون رو انداختیم بالا و سرمون رو نزدیک به بشقاب کردیم .
فرهود دوباره زد زیر خنده : چقدر قیافه هاتون زشت شده !
کامیار بلند بلند خندید . اَی کوفت . پسره ی سی و دو ساله ی بدبخت ِ زشت و بیریخت .
فرشته گفت : مرسی و ممنونم .
دَم گوشش گفتم : مگه سر سفره اس ؟ رستورانه !
کامیار با خنده گفت : خواهش میکنم .
و بعد بلند بلند با پرهام خندیدن . یدونه چشم غره ی محشر و فوق العاده وحشتناک رفتم که ساکت شدن .
فرهود از سر جاش پاشد و رو به فرشته گفت : بریم یکم بگردیم ؟
فرشته سرشو تکون داد . جانم ؟! چی شد ؟
کامیار اومد نشست سر جای فرهود و گفت : اسمت به شخصیتت نمیاد .
اَی بابا پدرمو در آوردید از بَس گفتید .
- میدونم .
کسری گفت : یه سوال بپرسم .
- بپرس ... !
- تا حالا عاشق شدی ؟
- نه مگه مغز خر خوردم .
پرهام اومد وسط و گفت : مگه عاشقی مغز خر میخواد ؟
- نوچ ولی دردسر داره ما دنبال دردسر نمی گردیم .
کامیار خندید و گفت : منم همین طور .
- الان میخوای بگی تفاهم داریم ؟ نوچ هیچم نداریم.
پرهام خندید و کامیار سرشو انداخت پایین .
کسری گفت : اگه یه وقت عاشق شدی چیکار میکنی ؟
- مدارا !
- چجوری مدارا میکنی ؟
- با عشقم مدارا میکنم .
- اوه چه فکر خوبی . بچه چی دوست داری ؟
- زیاد آبم توی جوب با بچه ها نمیره .
کامیار خندید و گفت : عین پرهام . پرهام اصلا از بچه ها خوشش نمیاد .
من و پرهام بهم نگاه کردیم . یه لبخند زد و سرشو تکون داد . یک لحظه محو لبخندش شدم . تا حالا به لبخند هاش دقت نکرده بودم . شاید زیاد خوب و خوشگل نباشه اما جذابیت مردونه ی خودش رو حفظ کرده و داره !!
سرمو برگردوندم سمت کامیار . کامیار گفت : ولی عوضش من عاشق بچه هام .
- خب خدا رو شکر !

کسری به مارلین اشاره کرد و گفت : منم بچه دارم .
کامیار خندید , رو به کامیار گفتم : از اون قیافه ای که میگیری همچین خنده هایی غیر ممکنه .
کسری رو به من با تعجب گفت : منم نمی دونم چرا اینجوریه . این تا حالا حتی لبخند هم نزده بود . فکر کنم از قدم شما دوتا بود که ایشون نیشش باز شد .
یه نگاه به کامیار انداختم و مثل با کلاس ها پاهام رو روی هم انداختم , قوطی نوشابه رو روبه روی چشم سمت راستم گرفتم و یه لبخند سه ثانیه ای زدم .
داشتم نوشابه میخورم که دیدمش .... پیری !
یه کُت و شلوار سفید پوشیده بود و یه پیپ گوشه لبش بود . اِی جونم چقدرم خوش تیپه !!
آخ اگه اینا نبودن ... چقدر حال میکردم با این پیری . اما عوضش رفتم بیرون . دیدم فری و فرهود نشستن روی صندلی و دارن میگن و میخندن . رفتم پشت بوته ای که جلوشون بود قایم شدم .
فری : واقعا چه حسی داره تک فرزند بودن ؟ من که یک خواهر دارم .
فرهود خندید و گفت : زیاد هم خوب نیست . آره , مهری خواهر خوبیه ؟
- راستش زیادی اعصاب نداره !
« اعصاب نداره رو بهت نشون میدم »
- مشکل عصبی داره ؟
« خودت مشکل عصبی داری بوزینه »
- نه , کلا همینه !
« اِی که من با تو چه کنم »
یک هو زنگ موبایل یکی بلند شد و صدای فرهود اومد : جانم پرهام . نه مهربان رو ندیدم . الان میام باشه !
دیگه هوا پسه . سریع رفتم سمت یه حوض و چندتا تخت . داشتم راه میرفتم که جلو روم یکی سبز شد .
سرمو بردم بالا .... اَه این که پرهامه .
- هان چیه ؟
سرشو تکون داد و گفت : چه خبرا ؟ گشت زدی ؟
- به تو چه .
- مشکل داریا . حالت خوبه ؟
- با وجود تو ... عالـــیه !
- جدی باش .
- من جدیم . منو تعقیب میکردی ؟!
- نه ! تعقیب چیه ؟!
- یعنی دنبال کردن یکی اونم دزدکی . نه تو پلیسی نه من دزد پس دنبال من نگرد .
- مگه گم شدی ؟
- یعنی منظورم این بود که دنبال من نیا .
- منظورت رو درست برسون .
کلافه روی یه تخت نشستم و گفتم : میشه بری ؟ میخوام تنها باشم .
- نه ! نمیرم .
نشست کنار من . من ازش فاصله گرفتم ولی دوباره خودش رو چسبوند به من . همین کار رو تکرار کردیم که آخر سر به پشتی تخت رسیدم .
- میشه بری کنار تر ؟!
- مگه مشکلی هم هست ؟ تو که باید راحت باشی !
- تا وقتی یه مرد گنده خودشو بچسبونه به من خیر راحت نیستم .
- نمیرم .
اینقدر این نمیرم رو سفت گفت که تف های دهنش روی صورتم ریخت .
- برو یکم کنار تر . اصلا منطقی نیست کارت .
- من راحت سر جام نشستم . کنار تخت یه بوته گل بود . یدونه گل کندم . یه تیغش رو در آوردم . تیغ رو تو دستم قایم کردم .... دستم روی روی دستش گذاشتم و فشار دادم .
داد زد : آاااااااااااااای !
بلند زدم زیر خنده . از روی تخت پاشده بود و عین میمون ها بالا و پایین میپرید .
با خنده گفتم : حقته !!
دستشو گذاشت تو دهنش و گفت : خیلی بدجنسی مهری .
- مهری عمته ... مهربان .
- هر چی که هستی .
اومد نشست کنار من و گفت : دستمال کاغذی داری ؟
- برای چی؟
- یکم خون اومده .
- بزار ببینم .
دست مشت شده اش رو توی دستام گرفتم . از تماس دستاش با دستام گُر گرفته بودم . یه دستمال از تو جیبم در آوردم و گذاشتم روی زخمش . خواستم یه دستمال دیگه در بیارم که دستمو گرفت . متعجب نگاش کردم که گفت : بیا بریم . خودم یه کاریش میکنم .
دستمو از توی دستش کشیدم و با هم راه افتادیم سمت ماشین ها !

پرهام هی آخ و اوخ میکرد . خرس گنده یه تیغ رفته حالا تو دستت .. خوبه زخم شمشیر نیست !
با اَخم و تَخم به ماشین کسری تکیه دادم . داشتم دنبال فری میگشتم که یه ماشین جلو روم سبز شد . شیشه اش رو داد پایین , اَه اَه چقدر از این بشر بدم میاد من .
کامیار : بیا من تو و فرشته رو میبرم خونه ی پرهام اینا .
یکدفعه صدای داد فرهود از پشت سرم اومد : با ما میاد .
زیر لب غزیدم : گوشه !
اونم زیر لب یه ببخشید گفت اما دوباره داد زد : با ما میان دیگه !
یه چشم غره بهش رفتم که نیشش باز شد . کامیار شونه هاش رو انداخت بالا و گفت : ما که رفتیم !
ماشین کامیار از جاش کنده شد ... داشتم به ماشین نگاه میکردم که یکی دَم اون یکی گوشم داد زد : بیا بریم .
بر گشتم و کسری رو دیدم . دوباره فرهود داد زد : با ما میان . تو و مارلین هم دارین میرین خونه راهتون دور میشه .
برگشتم سمت فرهود که کسری داد زد : باشه . شرکت می بینمت !
برگشتم سمت کسری که فرهود داد زد : من فردا نمیام . روز کاری من نیست .
برگشتم سمت فرهود که دوباره کسری داد زد : اوه راست میگی . بای بای !!
ایندفعه خود به خود سرم به سمت کسری که داشت میرفت سمت ماشینش برگشت . حرکات فرهود رو زیر نظر داشتم , تا اومد داد بزنه برگشتم و غریدم : ببین یک بار دیگه فقط یک بار دیگه داد بزنی من میدونم و تو !
سرشو تکون داد و راه افتاد . پشت سرش راه افتادم . پرهام دوباره پشت فرمون بود و فرشته پشتش . فرهود نشست رو صندلی کنار راننده و من هم پشتش .
به دست پرهام که نگاه کردم دیدم چسب زخم زده . خاک تو سر بی جنبه ات بکنن ! یه تیغ اینقدر درد داره آخه ؟!
فرهود ظبط رو روشن کرد .
آهنگه یه جوری بود ... بیرون هم تاریک بود . فرشته انگشاتشو کرده بود تو بازو هام . اول آهنگ صدای جغد و گرگ بود که زوزه میکشیدن .
بعد یک دفعه ساکت شد ... یک دفعه صدا داد زد :

من میجنگم
بشکاف برو جلو / این زندگی بهت میگه بدو بدو
تا پاهات از خستگی ذوق ذوق کنن و به دیوار مرگ سُک سُک کنن و

فرهود زد آهنگ بعدی .... فرشته شده بود عین گربه هایی که ترسیده بودن . پرهام صدا رو کم کرد , فرهود زیادش کرد , پرهام کمش کرد , فرهود زیادش کرد .
آخر سر اینقدر اعصابم خُرد شده بود که غریدم : بَس میکنید یا نه ؟!
فرهود دستپاچه ظبط رو خاموش کرد و پرهام سر جاش آروم نشست . بعد از یک ساعت بلاخره رسیدیم دَم خونه اشون .
من واقعا باید با این فری حرف میزدم . با آسانسور رفتیم تو راهرو و بعدش رفتیم تو اتاق . داشتم لباسام رو پاک میکردم که گفتم : پات درد میکنه ؟
خندید و گفت : نوچ .
- خنگ خدا , احمق , دیوانه یه جوری جلو این دوتا بازی کن که انگار داری میمیری از درد . اومدی رفتی با آقا قدم زدی بعد صاف صاف رفتی تو دستشویی و اومدی بیرون . بخدا همه فکر می کنن که تو الان از منم بهتری .
متعجب گفت : خب درد که نمی کنه !
- نقش بازی کن . در ضمن .... اینقدر خر بازی در نیار . ما مثلا با کلاسیم .
- باشه .
- باشه و مرض باشه و کوفت . فقط بلده بگه باشه .
لباس هامو با یه تاپ سفید و یه شلوارک عوض کردم . تو خونه ی بابا هم که بودم با لباس های کم میخوابیدم . فرشته تو تخت خوابید و من هم کنارش . طبق معمول دستاشو انداخت دور گردنم و سرشو روی شونه ام .
نفسمو بیرون دادم و گفتم : امروز پیری رو دیدم . نمی دونی چقدر جالب بود ... خیلی بیشوور خوشگل و خوش تیپ بود . یه پیپ هم دستش بود , پولدار هم بود فکر کنم خر پول بود . سنش هم زیاد بود ... اَی کاشکی پای لامصب تو میخورد به ماشین این پیری . فری ؟! فری مُردی یا زنده ای ؟ فری ؟
- خُر پُف !
- منو ببین یک ساعت زِر زدم اونوقت خانوم خوابیده بودن .
تو جام یه چرخی زدم و گفتم : به امید یه پیری خوشگل !

 

توی جام دوباره یه چرخی زدم . آخ آخ چقدر گردنم درد میکنه !
یک دفعه حس کردم گردنم خیس شده . چشامو نیمه باز کردم و پشتمو نگاه کردم . فرشته با دهن باز و آب دهن های راه افتاده , سرشو روی گردنم گذاشته بود . سرشو اون ور کردم . به گردنم با چندشی دست زدم و به آب دهنی که حالا روی انگشتام بود نگاه کردم .
- اَی بمیری فری .
از تخت پایین اومدم و رفتم رو به روی آیینه ی میز آرایش وایسادم . موهام توی هم گره خورده بود و گردنم خیس بود .... با دستمال خشک کردم ولی نمی دونم چرا دستماله هم خیس بود . یکم چشامو باز کردم دیدم دستمال مرطوب رو دارم میزنم به گردنم . تازه دستماله بو نعنا میداد . اَه حالا گردنم بو نعنا گرفته .
از تو آیینه به فرشته که یه پاش یه طرف بود اون پای گچ گرفته اش هم صاف بود . دستاش متکا رو توی بغل گرفته بود و دهنش باز بود . شستمو دور دهنم کشیدم و به خودم دوباره نگاه کردم . موهام حالا یه حالت وِز گرفته بود . چشام کشیده تر به نظر می رسید . با اون تاپ و شلوارک خوب بود . تنها کافی بود یه کُت جین که تا زیر شیکم بود رو بپوشی و .... آخ که چی بشم من .
دست از خیال بافی برداشتم و موهام رو شونه کردم . از پشت بستمشون و لباسام رو در آوردم . یه لباس آستین بلند ساده با یه شلوار جین پوشیدم . هنوز هم بو نعنا میدادم ! داشتم لباس ها رو توی کشو میزاشتم که فرشته پاشد .
- صبحت بخیر .
غریدم : آب دهنت رو جای دیگه خالی کن نه روی گردن من !
لپ هاش قرمز شد و گفت : ببخشید .
- من الان بو نعنا میدم .
- مگه آب دهن من بو نعنا میده ؟!
- نخیرم . این دستماله بو نعنا میده .
- خب به من ربطی داره ؟!
جیغ زدم : اگه آب دهنت رو جمع میکردی نمی ریخت رو گردنم که من با این دستمال بو گندو پاکش بکنم . همون موقع در اتاق زده شد و صدای پریا اومد : صبحونه حاضره !
یه چشم غره به فرشته رفتم , رفتم سمت تراس . از دیشب تا حالا حتی بازش هم نکردم .
در رو باز کردم و پامو گذاشتم توی یه نیم دایره ی کوچیکی که پُر از گل بود . دستامو به نرده زدم و به پایین نگاه کردم . یک دفعه صدایی رو شنیدم . سرمو به سمت چپ چرخوندم .
- مطمئنی ؟ یعنی واقعا نامزدی نداره ؟
- نامزد که داره اما اونجوری که میگفت فعلا نمیاد . فرهود چرا قبول نمی کنی این بهترین فرصته . دیگه کی رو می تونیم پیدا کنیم ؟ نکنه شاداب جان رو میخوای .
- عمرا . تو که .... بهار چی ؟
- من که .... بهار که ... بهار ... خب ....
- دوستش داری نه !
- نه .
- پس برای چی مِن مِن میکنی ؟
- خب بهم میچسبه .
- تو وازش کن . مگه چسبه ؟
- نه ولی کنه اَس !
- بهار دختر فوق العاده خوشگل و خوش هیکلیه ولی ... یکم جنسش خرابه .
- یکم نه خیلی . وقتی جلوی من به پسره شماره میده ... دیگه ...
- پرهام آروم باش . تو که دوستش نداری .
- ولی باعث شد همه فکر کنن مقصر من بودم . میخوام ازش انتقام بگیرم .
- چجوری ؟!
دیگه قطع شد . اَه تف بهت که این موقع تموم شد ! بهار ؟ شاداب ؟ جالب شده قضیه . من به دو دلیل از این خونه نمیرم . یکی پول یکی این موضوع بهار و انتقام و این چیزا . کلا عاشق این چیزا بودم .
از توی تراس اومدم بیرون . فرشته هم آماده شده بود . با هم رفتیم طبقه ی زیر زمین. فرشته متعجب همه جا رو نگاه میکرد. هنوز داخل سالن نشده بودیم که گفتم : خنگ بازی در نیار ... آدم وارانه رفتار کن .
سرشو گیج و مات تکون داد . وارد سالن که شدیم کسی نبود . فرشته نشست روی یه صندلی ولی من شروع به چرخ زدن کردم .
توی سالن ناهار خوری پُر بود از تابلو های عکس های خانواده ایزد پناه البته بیشتر عکس نوه ها بود . عکس پرهام بود و یه دختر کوچیک . به عکس دختره خیره شده بودم که یکی گفت : خواهرم بود .
برگشتم و پرهام رو دیدم . سرمو تکون دادو گفتم : متاسفم .
خندید و با هم رفتیم سراغ عکس بعدی . دوتا دختر بودن . چشمای عسلی ای داشتن و موهای خرمایی اما شباهت نداشتن . پرهام گفت : دختر عمه هام . آفتاب ( دختر بالایی ) و مهتاب ( دختر پایینی ) .
خندیدم و گفتم : چه اسم هایی .
خودش هم خندید . عکس بعد عکس کسری بود که یه عینک آفتابی روی سرش بود و با دستش عکس قلب رو در آورده بود . عکس بعدی کامیار بود که پیرهنش رو دوباره تا روی سینه اش باز گذاشته بود و از اون لبخند های دو ثانیه ایش میزد . عکس بعدی اون ور سالن بود . یه دختر فوق العاده زیبا و خوشگل بود . یه لباس ساتن بلند آبی پوشیده بود ... موهای قهوه ای مایل به قرمز با چشمای سبز و پوست سفید . پرهام یه نفس عمیق کشیدم و گفت : بهار ... دختر عمه ام .
اوه پس بهار دختر عمه اش بود . واقعا خوشگل بود !
عکس بعدی فرهود بود . اوه چه خوشتیپ کرده ! ولی بر خلاف انتظارم یه عکس دیگه هم بود ولی روش پارچه کشیده شده بود . عکس بعدی یه دختر بود که موهای پسرونه داشت و چشمای قهوه ای و داشت پنجره رو نگاه میکرد . رفته بودم تو جلد اون عکسی که روش پارچه کشیده شده بود . یعنی چی میتونه باشه ؟
خدا رو شکر فرهود جوابم رو داد : چرا عکس شادمهر نیست ؟ عکس خواهرش هست خودش نیست .
پرهام رو به من گفت : این دختر , نوه ی دوست پدربزرگم بود که بیشتر اینجا بودن . این هم ( پارچه رو کشید پایین ) شادمهر برادرش .
یعنی عین خُل ها دهنم وا مونده بود . یعنی خدا چقدر وقت برای نقاشی این گذاشته ؟ موهای قهوه ای چشمای آبی و قد و هیکل توپ !
برگشتم و فری رو دیدم ... عین میمون داشت خامه میخورد . یعنی متوجه این شاهکار انسانی نشده بود ؟
پرهام گفت : البته خارجه . ولی خواهرش ... نه !
چقدر این نه رو با حرص گفت . ههِ هِه من که می دونم جریانو .
رفتم نشستم کنار فرشته ... رو به روی عکس فرهود بودم . توی خاندان اینا یکی پرهام خوش قایفه بود یکی کسری و از بین دخترا .... میشد گفت فقط بهار . بهار عالی بود .... ولی ... جنسش خرابه !

داشتم برای خودم لقمه میگرفتم که پرهام گفت : شرکت نمیری فرهود ؟
- نوچ . تو ....
پرهام بهش چپ چپ رفت ... فرهود هم حرفش رو خورد . اِ اِ وایسا وایسا ... چی شد ؟ تو چی ؟ ادامه میدید لطفا ؟
من و فرشته بهم نگاه کردیم . هر دوتامون لپ هامون باد کرده بود و دندون هامون تکون میخورد .
سرمو انداختم زیر و برای خودم یه لقمه کره و مربا گرفتم .
بعد از دو دقیقه فرهود پاشد و گفت : من میرم پیاده روی . میای فرشته ؟
- ببخشید ولی فرشته پاش درد میکنه .
پرهام پوزخند زد و گفت : الان درد گرفته ؟
با حرص گفتم : بله .
- تو زبونشی ؟
- بله .
- چه زبون خوب و شیرینی . تبریک میگم !
فرشته گیج به پرهام گفت : بله ؟
پرهام سرشو تکون داد و از رو صندلی پاشد . همراه فرهود رفتن بیرون . بهتـــر ! اِی جونم چه حالی میده الان بگردم دنبال پولاتون !
با بازوم زدم به فرشته و گفتم : پولا !
- میگم بی خیالش بشیم مهری . بخدا یه جای دیگه هم میشه پول پیدا کرد .
- دیوونه ای ؟ کجا بهتر از اینجا ؟ دیگه جایی مثل اینجا گیرت میاد ؟ حتما باور کردی میتونیم یه پیری گیر بیاریم ؟
- وای میدونم اینجا خوبه ولی بخدا میشه ...
- میشه پیاده هم تا کرمون رفت آره ؟
- نه میریم خونه ...
از روی صندلی با عصبانیت پاشدم جوری که صندلی از پشت افتاد : عمراً من برگردم تو اون خراب شده ی کثافت ... جایی که بجای بوی گلاب و عطر بوی مواد کثافت کاری به مشامت میرسه .
سریه گفت : میریم خونه هامون که پول برداریم و بریم کرمان . خب ؟
- نه ،نه، نه ! شیر فهم شد ؟
- باشه . هر جور خودت خواستی ... ولی حس میکنم این محل این آدما خیلی مرموز هستن .
- چه تفاهمی منم همین حس رو میکنم اما حس میکنم به پول هم نیاز دارم .
شونه هاش رو انداخت بالا .... از توی سالن زدم بیرون . آخی استخر ... برم ؟ نه بابا کی حال استخر داره .
از پله ها رفتم بالا .... رفتم تو سالن و خودمو انداختم روی مبل . روی میز دوتا کنترل بود . چقدر هم دکمه داره ... ماشالله !
یکی رو برداشتم و یه دکمه اش رو زدم . یک دفعه یه صفحه بزرگ و سیاه جلو روم سبز شد ... مثل تلویزیون بود . یه دکمه دیگه زدم که روشن شد . با دکمه که بازی میکردم یک دفعه دیدم روشن نمیشه ! وای یا حضرت عباس سوخت !!
تا کسی نیومده بهتره پامو بزارم رو کولم و برم .... !
سریع از روی مبل پاشدم و رفتم طبقه دوم . اینقدر تند تند دویده بودم که نفسم نمی اومد بالا ... همین جور که قدم میزدم دنبال یه اتاق کاری یا چیزی تو این مایه ها میگشتم . یه در نارنجی رنگ بود .. در رو که باز کردم با اتاق فرهود رو به رو شدم . نوچ اینجا چیزی نیست .
در رو بستم ... در بعدی سفید بود . در رو که باز کردم ... اِی جونم .... بلاخره پیدات کردم .
یه اتاق کار خیلی خیلی ساده بود . یه گاو صندوق هم اون گوشه بود . اول باید کشو ها رو میگشتم ولی همشون قفل بودن ! یه کلیدی باید برای گاوصندوق باشه ... وای خدا دارم دیوونه میشم .
سعی ام رو میکردم که اتاق رو بهم نریزم .... هیچی دستگیرم نشد ... هیچی ! نا امید از اتاق زدم بیرون ... همون موقع صدای بالا اومدن پای کسی رو شنیدم . سریع رفتم طبقه بالا . از طبقه ی بالا گوش دادم که ببینم کیه .
- فرهود نمیگی ها !
- چرا بگم ؟ الان نمی گم اما آخر سر که میفهمن .
- خب ... الان نه .
- اوکی بابا . راستی ... من این کامیار رو میکشم .
- چرا ؟
- از بَس اون دکمه های لعنتیش رو باز میزاره !
« آخ قربونت منم همین طور »
- ولش کن بابا مرض خودشیفتگی داره .
- نه که تو نداری !
- هر چی باشه بهتر از اونه . به خاله زنگ زدی ؟
- دیشب زنگ زدم .
- بهش گفتی ؟
- مگه خرم ؟! پس فردا میاد جدی جدی دست به کار میشه .
- بهش بگو شوخیه .
- حس بدی دارم پرهام . همش میترسم سرشون کلاه گذاشته باشیم .
- برو بابا . تو و اون حس مضخرفت تو حلقم !!
فرهود خندید ... دیگه صدایی ازشون نیومد . باید به فال گوش وایسادن هام ادامه بدم . خوب میشه ... من مطمئنم .

رفتم تو اتاق و روبه روی آیینه وایسادم . شالم رو در آوردم و دوباره بستمش . یه دستی به لباس هام زدم و از اتاق زدم بیرون . رفتم تو سالن .... دوباره جذب تابلو ای شدم که نقشی از زن ایزدپناه بود . ترکیب رنگ هاش و شلوغ کردن یک صفحه ی سفید میتونست راز جذب این تابلو باشه شاید هم ... چشمای سبز رنگ زن و لبخند دلنشین روی لبش .
- جالبه ؟
دستمو گذاشتم روی قلبم و برگشتم . باز این کامیار . اَه باز هم دکمه هاش تا روی سینه اش بازه . ایندفعه موهاش رو داده بود بالا .
با حرص گفتم : از اینی که جلومه خیلی جالب تره .
اونم با حرص گفت : چشمات زیادی اشکال داره دکتر رفتی ؟
- بهتره تو دکتر بری ... دکتر خودشیفتگان خیلی بهت کمک میکنه .
اومدم از چپ برم که اومد چپ ... اومدم از راست برم اونم اومد راست .
- ببین آقا پسر من از این بازیا خوشم نمیاد پس چه بهتر بازی نکنیم !
- ولی من عاشق این بازیم .
- عاشقا رو میفرستم یه جای دیگه .
- به من گفتن شما هم عاشق این بازی هستید !
- کی گفته ؟
- یکی .
- اون یکی غلط کرد با تو و هفت جد آبادت . البته تقصیر خودت بود که من این همه به تو ناسزا گفتم .
- چرا به من ؟
- چون مطمئنم هم اون یه نفر و خودت یکی هستین ... اونم کامیار ایزدپناه .
- چه هوشی . آفرین !
- اهل تهدید هستم اما روی تو اثر نمیکنه . بدون تهدید باهات کارایی میکنم .
- چه جالب مثلا چی ؟
- اگه بگم یه جور تهدیده پس چه بهتر گفته نشه .
- بابا ایول .
- حالا هم .... جناب , کنار !
رفت کنار و من رفتم از خونه بیرون . رفتم تا تو باغ یکم قدم بزنم ... راستی این فری در به در کجاست ؟
تا دَم درخت های کاج که رفتم دیدم فری توی یه آلاچیق نشسته و کنارش یکی هست .
به طور مخفیانه حرکت کردم تا که رسیدم به آلاچیق . فرشته منو دید ولی پسره پشت به من بود .
داشت حرف میزد که گفتم : سلام جناب .
جا خورد و برگشت . این دیگه کیه ؟
پسره اخم کرد و گفت : ببخشید بلدید ؟
- سلام بلدید ؟
یه چشم غره رفت و گفت : سلام حالا من ببخشیدمو میخوام .
- من که نزدیدمش ... شاید تو خونه جا گذاشته باشید .
- اتفاقا تو دست شماست .
- تهمت زدن کار خوبی نیست .
- خیلی براتون سخته بگید ببخشید ؟
- نه سخت نیست اما من کاری نکردم .
رفتم تو آلاچیق و نشستم کنار فرشته . فرشته با خنده گفت : مهربان خواهرم . مهربان این هم آقا سامان هستن . پسر وکیل خانواده ی ایزدپناه .
- خوشبختم .
سامان : منم خوشبختم .
- شما خوشبخت نیستید ... شاکی هستید .
- زیادی زبون نداری؟
- اینطور فکر نمی کنم .
- بی فایده اس .
- شما این بحث بی فایده رو شروع کردی .
- میشه بس کنی ؟
- شما شروعش کردی .
- نه منظورم این شما شما گفتنا بود .
- خب باشه .
فرشته رو به من گفت : میای کمکم کنی بریم تو ؟
- اوکی .
این سامان چه گوشت تلخ بود . دست فری رو گرفتم و دم گوشش گفتم : بریم بگردیم یکم ؟
- باشه .
داشتیم میون درخت ها قدم میزدیم که چشمم به یکی از پنجره های عمارت افتاد .
پرهام و فرهود داشتن جلوی پنجره باهم حرف میزدن .
دَم گوش فرشته گفتم : نتونستم جای پول ها رو پیدا کنم .
- دیدی گفتم . فکر کردی اینا پولاشون رو میزارن جلوی دست ؟
- کلید گاو صندوق ...
- و البته رمزش .
چطور یادم رفته بود ؟ گاو صندوق رمز میخواد !
- دارم دیوونه میشم . اینا هم که نقشه درست کردن برامون .
- بیا بریم .
- حالا بزار ببینیم چی میشه .

فرشته یکم که قدم زدیم نالید : وای پام داره میکشه منو ؟
- اِ چه جالب تازه دردش اومده .... حسگرت مشکل داره ها !
- آره میدونم . بیا بریم تو .
- بریم که چی بشه ؟ همش باید قیافه این جناب ها رو ببینیم .
- مگه کی اومده ؟
- اون کامیار خودشیفته !!
- اَه حالم بهم خورد .
شونه هامو بالا انداختم و گفتم : خب نظرت چیه ؟
- حالا که این هست حاظرم برم تو بیابون ولی بدون این .
حال میکنم بعضی وقتا فری مثل خودم عاقل میشه . ولی دوباره فری ضدحال زد : بیا برگردیم .
- اَه خفه بمیر بابا .
- درست صحبت کن .
- فری من دیگه جایی مثل اینجا رو پیدا نمیکنم .
- یه جوری حرف میزنه انگار سال هاست داره دزدی میکنه !
- نه , تا حالا یه بار هم دزدی نکردم .
- خب .... پس گمشو از این خونه بیرون .
- بابا اینا خیلی پولدارن .
- میتونی خیلی راحت ازشون طلب پول کنی . آخه خر جون ... کدوم پسری دوتا دختر غریبه اونم تویی که اژدها رو فراری میدی و منی که یه پا هاردیم واس خودم . تازه دلش هم بسوزه و بعدش بفهمیم که پای یه نقشه تو کاره ... حالا یه هفته بعد دو هفته بعد شاید هم فردا بفهمیم ... چه کسی میدونه ؟
- وای مخم رو خوردی .... هستی یا نه ؟
سر جاش وایساد ... برگشت سمت من و گفت : خرابتم رفیق !
عین عادت همیشگی دستا رو زدیم به هم و آخر سر یه چَک هم زدیم تو گوش هم دیگه .
- ببینم درد مَرد یُختی ؟
- یُختی !
- اَی کلک !
دوتامون یه لبخند شیطونی بهم زدیم . فرشته دستمو گرفت و گفت : بیا بریم تو .
سرمو تکون دادم و باهم رفتیم داخل . تو سالن فرهود رو به روی تی وی نشسته بود و پرهام زور میزد روشنش کنه .
فرشته که سلام کرد من هم سرمو تکون دادم . نشستیم کنار هم . پرهام کلافه گفت : خراب شده دوباره .
فرهود سرشو تکون داد و گفت : ولش کن .
پرهام نشست کنار فرهود و رو به سامان گفت : چه خبرا ؟
- هیچی ... چند روز دیگه رو که یادت نمیره ؟
- نه بابا ... !
فرهود متعجب پرسید : مگه چی شده ؟
پرهام خندید و گفت : عروسی خواهر سامانه !
فرهود متعجب گفت : بابا تبریک !!
سامان یه لبخند زد و رو به من گفت : خوشحال میشم تو و خواهرت هم بیاید .
من و فرشته بهم نگاه کردیم .. تا اومدم یه چیزی بگم پرهام گفت : بله حتما میان . سامان جان ... ( یه نگاه به فرهود کرد ) کارت داریم .
هر سه تاشون پاشدن که کامیار گفت : من برم دنبال مارلین ... کسری گفت نمی تونه . بای !
برو بهتر .... ایش ایکبیری ! کلا حس بدی نسبت بهش داشتم ... زیادی هیز بود !
همه رفتن و فقط من موندم و این فری !
فرشته آروم گفت : برو یه سر و گوشی آب بده ببین چی میشه !
یه چشمک بهش زدم و از روی صندلی پاشدم . رفتم طبقه بالا ... صدا از اتاق پرهام می اومد . رفتم دَم درش !
- مطمئنید ؟ قبول میکنن ؟
- بلاخره ... پول چشم همه رو میگیره سامان .
- فرهود راست میگه سامان . ما هم به پول و گاو صندوق پدربزرگ میرسیم .
- نمیدونم چرا پدربزرگ فقط برای شما دوتا شرط رو گذاشته !
- چون ما دوتا از نوه های مورد علاقه اش بودیم .
- خب , کی میخواین باهاشون حرف بزنین ؟
- بستگی داره . من مطمئن نیستم فرشته پاش درد بکنه !
یک لحظه همه ساکت شدن , بعد از چند دقیقه پرهام گفت : مطمئن باش دنبال پولن . با این کار ما به هدفشون میرسن . سامان کی به نظرت باهاشون حرف بزنیم ؟
سامان چیزی نگفت . بعد از چند دقیقه گفت : کاملا مطمئنید ؟
هر دو گفتن : آره !
- هر چه زودتر بهتر . عموت اینا هم اینجور که فهمیدم تا دوماه دیگه میان . ممکنه این دخترا نظرشون عوض بشه و برن ... بهتر هر چه زودتر بهشون بگید .
- ولی فقط یک روزه که اونا اینجان .
- این نظر من بود .... عمه پریوش و شادمهر و شاداب دارن میان . فرهود تو که نمیخوای شاداب ...
فرهود سریع گفت : منم نظرم اینه که سریع تر گفته بشه . عمه کی میاد ؟
- یه هفته دیگه . به من زنگ زدن ! خب حالا چی شد ؟
- باشه
- باشه !
صدای قدم هاشون به در نزدیک شد ... سریع پله ها رو رفتم پایین , فرشته روی مبل نشسته بود . سریع خودمو انداختم کنارش .
فرشته گفت : چی شد ؟
با نفس نفس گفتم : من ...
تا اومدم چیزی بگم صدای سامان اومد : خانوم ها ... باهاتون یه کاری داریم !
من و فرشته بهم نگاه کردیم .... فرشته از جاش پاشد و گفت : خدا بخیر کنه !

با هم از پله ها رفتیم بالا .... سامان ما رو راهنمایی کرد سمت اتاقی که وسایل زیادی نداشت .
نشستیم روی دوتا صندلی ... یاد زندان افتادم .
فرهود نفس عمیقی کشید و گفت : پدربزرگ من چند سالی میشه فوت کرده ...
فرشته : خدابیامرزتشون !
فرهود : مرسی .... لطفا نپرید وسط حرفم . من و پرهام .... آدم های عادی ای بودیم ... مادر من خاله ی پرهامه و ما بجز پسر عمو بودن پسر خاله هم هستیم . بگذریم ... پرهام آدمیه که منطق زیاد سرش نمیشه و من همه رو مسخره میکنم . پدربزرگ یک وسیعت نامه ی بزرگ نوشت ولی آخرش یک شرط گذاشت . ازدواج پرهام ایزدپناه و فرهود ایزدپناه . ولی نه من , نه پرهام حاظر به ازدواج نیستیم . ولی تمام این خونه و پنج تا زمین شمال و تمام املاک اهواز و خونه ی ویلایی مشهد باید تقسیم بشه . و همه ما رو زور به ازدواج کردن حتی مادر و پدر من . من و پرهام هر چقدر فکر کردیم دختری رو پیدا نکردیم که بتونه کمکمون کنه ... ما تصمیم داریم ... برای دو سال ... شما دوتا ......
ساکت شد ...
فرشته مات مونده بود . پرهام گفت : شما دوتا نامزد ما بشین . تا وقتی که املاک به همه برسه و همه راضی بشن البته امکان این که جدی گرفته بشه زیاده ... حالا نظر شما چیه ؟
فرشته با حرص گفت : ما عروسک نیستیم .
سامان سریع گفت : در نظر داشته باشین ... پول زیادی به شما دوتا میرسه ... فقط کافیه نقش بازی کنید . من تمام خانواده ام رو قسم میخورم که آسیبی به شما نمیرسه !
فرشته داشت پا میشد که دستاشو گرفتم : میشه فکر کرد درسته ؟
فرهود : البته .
- تنها یک روز وقت میخوایم .
- روی چشم .
همراه فرشته رفتیم تو اتاقمون .
فرشته هی زیر لب غر میزد اما من ....
- فری !
- هان چیه ؟ دیدی گفتم ؟
- فری ... فری فری فری فری !!
- چه نقشه ای داری ؟
شروع کردم به رقصیدن و گفتم : وای فری وای وای فری !
کلافه گفت : چی شده ؟
- گرفت .... گرفت ... نقشم گرفت . فری فری پول ... پول پول آخ !
- اَه عین آدم بگو دیگه .
همونجور که داشتم میرقصیدم گفتم : ما قبول میکنیم .
فرشته جیغ زد : عمرا .
- حتما !
- عمرا .
- خره مگه نشنیدی چقدر پول داره بابا بزرگه ... خونه تو اهواز خونه تو مشهد پنج تا زمین تو شمال ... این خونه ... کلی ماشین .. گاوصندوق ! به قول کلاه قرمزی لی لی لی !
- برو بابا . پس فردا یه چیزی بشه چی ؟
- مگه ندیدی قسم خورد ؟
- باید فکر کنم .
- پرهام مال من !
- خفه بابا !
- فری فری فری حالا وای وای وای وای ! پولدار شدیم رفت ! اِی جونم !!
- خفه میشی یا نه ؟
لپش رو کشیدم و گفتم : قربون اون پات که به خوب ماشینی خورد !!
سرشو از روی تاسف تکون داد . خودمو انداختم روی تخت و گفتم : دو سال ! کم هم نیست ماشالا !!
- بعــله ... کم نیست !
- بابا اینقدر به چیز های منفی نگاه نکن . فقط به پول نگاه کن .
- بدبخت باید دو سال جلوی ننه باباشون بازی کنی !
- خب اشکال نداره . من و تو که بازی کردنمون عالیه !!!
- تا فردا وقت داریم ؟
- بعله . البته اگه به من بود دربست قبول میکردم . جون من ... فری جون من بیا قبول کنیم ؟!
فرشته با تردید پرسید : پولش زیاده ؟
- اووووف اونقدر که میشه کل دنیا رو خرید .
فرشته سرشو تکون داد و گفت : آخر شب میگیم .... ولی جوری که حس نکنن از خدامونه !
- تو قبول کردی ؟
- بگی نگی آره !
از روی تخت پاشدم و جیغ زدم : عاشقتم فری !
فرشته دستشو آورد جلو و گفت : به یه شرط . مال من فرهود باشه !
خندیدم و گفتم : یاد مغازه فروشی افتادم . فری بیا الان بگیم !
- مگه دستشویی داری بچه ؟ پول کورت کرده !
- بیا دیگه .. جون من !
- نوچ !
- پس شب دیگه ؟
سرشو تکون داد .
- قبول کردی دیگه ؟
دوباره سرشو تکون داد .
- میمیری زبونت رو باز کنی ؟
سرشو تکون داد و افتاد روی تخت : ساکت باش بچه جان ... میخوام بکپم !

 

براش زبونم رو در آوردم بیرون .
رفتم از اتاق بیرون . داشتم تو راهرو ها قدم میزدم که صدایی از پشت سرم اومد : سلام.
برگشتم و رو به فرهود گفتم : چند بار سلام میکنی ؟!
یکم خجالت میکشید .
- برای چی خجالت میکشی ؟
- راستش ما همش میترسیدیم .
« آره جون عمت ... از اون حرفایی که به سامان زدی »
- خب ؟
- خب چی ؟
- چرا ادامه نمیدی ؟
- چی بگم خب ؟ آهان ... اَه ... اوه ... آخ ... اِ !
- تا تمام اعراب رو نکشیدی وسط من برم .
- نه نه یادم اومد . شب بریم رستوران .
« پول مال بابابزرگه دیگه و گرنه اگه مال خودتون بود یه تیکه نون هم خونه نبود »
- باشه . تموم شد ؟
- آره .
- کنار ...
- تو باید بری کنار . من داشتم می رفتم تو داشتی قدم میزدی !
- اَی بابا ماشالا اون هیکل نره غولت رو جمع کن ما رد شیم حداقل .
رفت کنار و من هم پله ها رو پایین رفتم .
توی سالن هیچ خبری نبود . خدا وکیلی یه عمارت خالی به هیچ دردی نمیخوره .
توی سالن بودم که در یک دفعه باز شد .
برگشتم و یه زن رو دیدم که عین خانوم بزرگ های قاجار بود .
نعره زد : فرهود .. پرهام !
بعد یک دفعه منو دید . اومد سمت من و گفت : این دوتا کجان ؟
ایول این خانومه هم عین خودم اعصاب داغونه . خونسرد گفتم : قبرستون .
- تو کی هستی ؟ شاداب ؟ بهار ؟ مال کدومشونی ؟
تا اومدم یه چیز بگم دهن این بسته بشه صدای دستپاچه فرهود و پرهام اومد : اِ سلام ملک سلطان !
جانم ؟ این دیگه کی باشه ؟
این خانومه با اخم گفت : این کیه فرهود ؟
پرهام سریع گفت : نامزد منه !
از پشت این سلطان چی چی با لبخونی گفتم : چی ؟
فرهود دستشو به لپاش زد و زیر لب گفت : جان من !
یه چشم غره ی مشت به هر دوشون رفتم .
سلطان برگشت و گفت : خوشحالم که پرهام همچین زن شیری گرفته .
- دقت داشته باشین نامزد .
- مگه نمیخوای زنش بشی ؟
- بله بله من از خدامه !
« آره جون عمه ام !»
سلطانه خودش رو روی یه مبل پرت کرد و رو به فرهود گفت : تو زن نگرفتی ؟
« میمیری بگی نامزد ؟»
فرهود خندید و گفت : چرا فرشته خواهر مهربان ( به من اشاره کرد ) تو اتاقه . الان میارمش .
فرهود پاشد از جاش ... اِ فرشته کجاس ؟ خوابه ! اگه فرهود رو ببینه سکته میکنه که .
بلند گفتم : فرشته خواب بود فرهود جان .
پرهام خندید و گفت : مهربان عزیزم بیا پیش من چرا وایسادی ؟
خاک تو سرت با عزیزم گفتنت .
نشستم کنار پرهام . سلطان پاشد رفت یه دوری بزنه .
دَم گوش پرهام گفتم : دستمو ول کن .
- خواهش میکنم . این عمه ی بابامونه .... متاسفم حالا چه بخواین نخواین ... نامزد شدیم .
- چرا ؟
- چون الان خبر به همه میرسه . اولین نفر عمه هام و بعد عمو ها و بعد کل فامیل .
- حتی اون عمو زاده هات ؟
- کسری و کامیار ؟
- بله !
- اونا میدونن .
داشتم یه چیزی میگفتم که جیغ فرشته اومد . منو پرهام سفت هم دیگه رو بغل کردیم . پرهام سمت راست و من سمت چپ رو نگاه میکردیم . بر گشتیم و با دیدن هم جیغ کشیدیم .
سلطان داد زد : کوفت .
پرهام با تپه تپه گفت : کی بود ؟
فرهود از بالا داد زد : فرشته بخدا نمی خواستم ... !
پرهام گیج گفت : فرشته ؟
زیر لب گفتم : آره در به در شده .
حالا من و پرهام زیر ذره بین این سلطان بودیم .
پرهام رو سلطان گفت : عمه خانوم ... چرا نمیرید باغ ؟ تمیزش کردیم .
عمه خانوم گفت : چرا از هم فاصله گرفتید ؟
پرهام و من به هم نگاه کردیم . پرهام اومد چسبید به من . اَه اَه حالم رو بهم زد .
عمه خانوم ادامه داد : چرا عاشقونه بهم نگاه نمی کنید ؟
- راستش پرهام یکم خسته اس . تازه از سر کار اومده بود .
- حس نمی کنم پرهام کارش خسته کننده باشه ... هست ؟
اَه بمیری مهربان . یه دفعه هم که فری خراب کاری نکرده تو میکنی !
پرهام دستپاچه گفت : نه ... یعنی ... امروز زیاد بود کارا !
هی سعی میکردم دستمو از تو دست پرهام بیارم بیرون ولی هی اون فشار میدادش .
عمه خانوم پوزخندی زد و گفت : با مهربان کجا آشنا شدی؟
پرهام موند . بابا این دیگه چه بیست سوالیه آخه عمه جان ؟ الان سوال بعدی حتما میگه مهربان تو جیب جا میشه یا نه ؟
به داد پرهام رسیدم و گفتم : دَم سطل زباله .
پرهام بلند زد زیر خنده . اما عمه خانوم حتی لبخند هم نزد .
فکر کنم اگه میگفتم قبرستون بهتر بود !!
عمه خانوم گفت : برای چی اینجایی ؟
پرهام با خنده گفت : مادر پدرشون خارج هستن !
همون موقع فرشته و فرهود دست تو دست هم اومدن . فرشته یکم گیج میزد اما فرهود ... خوب بود !
اومدن نشستن رو به روی ما . عمه خانوم رو به فرشته گفت : چرا شبیه هم نیستید ؟
این دیگه چه سوالیه ؟ کلی دو قلو داریم که شبیه هم نباشن .
پرهام گفت : عمه خانوم ... ممکنه شبیه هم نباشن . مثل آفتاب مهتاب .
- اونا یکم شبیه ان . به هر حال مهم نیست . گشنمه فرهود .
فرهود سریع رفت طبقه پایین . چقدر از این زن بدم اومد ! نزاشت ما برای فرهود و پرهام یکم ناز کنیم حداقل !!

عمه خانوم هم پشت سرش راه افتاد . تا قد و قامتش از نظر دور شد غریدم : اون دست چندشت رو بردار .
دستشو برداشت . فرشته با حسرت گفت : حتی نشد فکر کنیم .
پرهام رو به فرشته گفت : واقعا متاسفم . این عمه خانوم قرار نبود بیاد اما خب اومد .... واقعا منو ببخشید ! فقط یه خواهش .... جلوی این عمه خانوم کاملا طبیعی بازی کنید !!
- به من داری یاد میدی ؟ من خودم مار هفت ختم .
- خوبه ! نامزد هفت خط نداشتم .
- مگه سر هم چندتا نامزد داشتی ؟
- یکی هم قبل از تو بود .
« دیگه چه بهتر »
شونه هام رو دادم بالا . گوشی پرهام توی جیبش بندری رفت .
پرهام گوشی رو برداشت و گفت : اَلو .. !
- ......
- نه بابا عمه جان .... غریبه چرا ... بله مهربان دختر گلی هست . این چه حرفیه .
- .......
- عمه جان اگه میخواید این بحث قدیمی رو ادامه بدید به ارواح خاک پدرم دیگه نه با شما نه با بهار و نه با شوهر عمه حرف نمیزنم !
« اوه بهار جون اومد وسط !»
- .....
- منتظرتون هستم . نه راضی به زحمت مهمونی نیستم عمه جان ... !
- ....
- چشم . خداحافظ شما !
تلفنش رو قطع کرد و رو به فرشته گفت : بهتره بری پیش فرهود .
فرشته با اون پای شکسته اش پاشد .
رو به پرهام کردم و گفتم : باید توضیح بدی ... تمام فامیلتون رو ... اشخاص و کل چیزایی که باید بدونم .
- ایشالا شب .
- منظورت چیه که شب ؟
- شب پیش همیم دیگه .
جیغ کشیدم : غلط بکنم با تو , تو یه اتاق باشم .
- بابا خواهش میکنم مهری . خواهشا قبول کن دیگه ... کاری نمیخوایم که بکنیم .
- نه تو رو خدا میخوای .... لا الله الا لله . نمیام .
- خواهشا
- نوچ
- جان من
- نوچ
- تو رو خدا !
دیدم داره زیادی از حد زور میزنه : باشه .
برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم . فقط ببین چجوری شب رو برات زهر میکنم جناب !!!
بدون هیچ مقدمه ای گفتم : بهار به جز دختر عمت , نقش دیگه ای هم داشته ؟
چیزی نگفت , خواستم تکرار کنم که گفت : نه !
پریا اومد سمت ما و گفت : آقا , عمه خانوم گفتن بیاین تو سالن ورزشی !
پرهام سرشو تکون داد و بلند شد .

با هم راه افتادیم سمت سالن . در رو که باز کردم از زور خنده داشتم می مُردم . عمه خانوم دست به سینه فرهود رو مجبور به ورزش کرده بود . تا ما رو دید عینکش رو جا به جا کرد و گفت : شما دوتا .... بیاید سه قدم جلو .
من و پرهام سه قدم اومدیم جلو . رو به فرهود کرد و گفت : تو ...
فرهود با تعجب پرسید : کی ؟ من ؟
- آره ... دوازده قدم برو عقب .
- بابا عمه خانوم دوازده قدم که با دیوار یکی میشم .
- حرف نباشه برو .
فرهود دقیقا چسبیده به سینه ی دیوار . عمه خانوم سرشو به سمت فرشته که نشسته بود روی یه صندلی چرخوند و گفت : تو یکی پاشو قدم بزن .
فرهود اعتراض کرد : فری ... یعنی فرشته پاش شکسته .
عمه خانوم هیچ کاری نکرد . فرشته ناچار بلند شد . با پُر رویی پرسیدم : برای چی باید این کار ها رو بکنیم ؟
عینکش رو جا به جا کرد و گفت : امتحان عشقه !
من و پرهام متعجب زده بهم نگاه کردیم . نَـ مـَ نـَ ؟!
فرهود متعجب پرسید : امتحان عشق چیه ؟
عمه خانوم عینکشو جا به جا کرد و گفت : فرشته باید بری به فرهود کلی ناسزا بگی و بگی که دوستش نداری . میخوام ببینم چجوری میتونین بازی کنین .
حیف که عمه خانوم بزرگ بود و گرنه از اون داد های اژدهایی میزدم .
بعد رو به ما گفت : مهربان خودتو بنداز لای چرخ های این دوچرخه و پرهام نباید نجاتت بده .
دیگه داشت دود از کله ام بیرون می اومد . من برم خودمو ناقص بکنم که پرهام بی تفاوت باشه ؟
پرهام هی زیر لب میگفت : جان مادرت جان مادرت برو برو !
فرشته راه افتاد سمت فرهود و گفت : خیلی بی شووری . خیلی کثافتی . ( فرهود یکی از ابرو هاش رفت بالا ... اِی جونم مثل منه ! ) خیلی پستی . دیگه دوست ندارم . ( اشکش در اومد . این همیشه اشک زاپاس داشت اما من اصلا )
فرهود با التماس گفت : فرشته منو دیوونه نکن .... اینقدر با این دل بازی نکن .
پرهام دَم گوشم گفت : شعر شد نه ؟
یه خودکار از توی جیبش در آوردم و روی کف دستم بزرگِ بزرگ نوشتم " نــه "
سرشو تکون داد و من براش دندونای قفل شده ام رو نشون دادم .
عمه خانوم رو به من گفت : برو .
به اون دوچرخه بزرگه نگاه کردم . آخه این چه کاریه ؟ ببین آدم بخاطر پول چه کارا که نمی کنه !
روی چرخ های دو چرخه خوابیدم که یک دفعه شروع به چرخیدن کرد . با صدای لرزون گفتم : ک ... ک .... ک م ... م .... م ک ... ک !
کمرم داشت خورد میشد ولی آدمی نبودم که جیغ بزنم . دست به سینه شدم و به پرهام که به ظاهر بی تفاوت به من نگاه میکرد یه چشم غره ببر آسیایی رفتم .
بعد از تیکه تیکه شدن پوست کمرم دستگاه خاموش شد ... پرهام دستشو آورد جلو و گفت : بگیر که شک نکنه .
وقتی دستشو گرفتم منو جوری کشید که افتادم تو بغلش . تنش چقدر داغ بود ... دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد و موهام رو بوسید .
یک لحظه تمام دنیا فراموشم شد ... چقدر خوب بود ... چقدر داغ و گرم .. چقدر اَمن .
« تو چت شده مهربان ؟ »
سریع خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون و گفتم : خوبم عزیزم .
یه لبخند زد که فقط یه گوشه لبش بالا رفت . همیشه وقتی اینجوری لبخند میزد جذاب تر میشد .
فرشته و فرهود اومدن سمت ما . عمه خانوم نبود .
فرهود دستشو گذاشت روی شونه هاش و اونا رو فشار داد : عمه رفت تو اتاق بزرگه .
من و فرشته جیغ زدیم : اتاق بزرگه ؟
فرشته ادامه داد : ما کجا بخوابیم ؟
- چجوری لباس بر داریم ؟
- کجا حموم بریم ؟
پرهام کلافه گفت : تو اتاق های ما میخوابید .
فرشته نا باورانه به من نگاه کرد ... نگاش میگفت بگو نه اما گفتم : آره !
فرشته دستشو به نشونه ی تهدید سمت فرهود گرفت و گفت : مطئمن باشم که سالم می مونم ؟
فرهود یه قدم رفت عقب ... فرشته یه قدم رفت جلو . فرهود گفت : حتماً مطمئناً و تضمیمناً چیزیت نمیشه !!
فرشته رو به من گفت : من میرم تو اتاق این یارو . پام درد میکنه .
فرهود دستشو آورد جلوی فرشته و گفت : کمک کنم ؟
- لازم نکرده .
فرهود دستشو پس کشید و پشت فرشته راه افتاد .
پرهام پرسید : کمرت خوبه ؟
- زیاد نموندم روش و گرنه هم تو .. هم اون عمه سلطان و هم تو و هم فرهود و هم فرشته تیکه تیکه میشدین .
پرهام گفت : میای اتاقم ؟
- برو بریم .
***
روی تخت دو نفره ی پرهام افتادم و گفتم : من رو تخت تو رو زمین .
- من مشکل کمر دارم ببخشید .
- یعنی رو تخت بخوابیم ؟
- من اینور تو اون ور دیگه . حالا که عصره هنوز مونده تا شب .
- هِی میگه شب !
- میخوای چی بگم ؟
- اصلا شما به قول عمه خانوم دوازده متر میری عقب تر میخوابی .
- میفهمی یا نه ؟
- نه !
- پس نفهمی .
- خودتی .
- ببین مهربان خواهشا ... با روسری یا مانتو و لباس آستین بلند جلوی خانواده و مخصوصا من نگرد . چون همه شک میکنن .
- چرا ؟
- چرا نداره . ازت خواهش دارم میکنم . راحت باش ... ما الان نامزدیم .
- حالا به صورت نمایشی یا محرم میشیم .
- نه بابا محرم میشیم .
با این گفته اش لباس هامو با لباس های راحت تری عوض کردم و روسریم رو برداشتم .
پرهام روی تخت دراز کشید و به من که جلوی آینه اش وایساده بودم لبخند زد .
از تو آیینه بهش نگاه کردم و گفتم : چیه ؟ چته ؟
- موهات مشکیه پر کلاغیه !
- خب آره . بده ؟
- نه ... دوست دارم .
دوست داره ؟ به جهنم ! بی تفاوت شونه هام رو انداختم بالا . اتاق پرهام خیلی بزرگ بود . یکم از اتاق بالا کوچیکتر . یه تخت دو نفره بزرگ که نزدیک دیوار بود . کمد های دیواری کنار تخت . یه میز و آیینه سمت چپ اتاق و دوتا در که یکی حموم و یکی دستشویی بود . کلی هم عکس از خودش روی دیوار زده بود . یه لپ تاپ و کلی باند موسیقی و فلان و فلان که من نمیشناسم هم یه گوشه بود . پاشد و رفت یه دکمه ای رو زد .
باند ها شروع به خوندن کردن .... یه آهنگ بی کلام . پرهام نسبتا آدم آرومی بود ... زیاد مغرور نبود اما خود شیفته بود . توی یک روز نمیشه خیلی از آدم ها رو شناخت . اما تا اینجا سامان مغرور , کامیار بسیار بسیار خودشیفته , کسری یه بابای گوگولی و یه مرد با شخصیت , فرهود یه آدم مسخره و خونگرم , پرهام ناشناخته !
واقعا آدم نا شناخته ایه !!

برگشتم , دستامو به میز تکیه دادم و پامو روی زمین کشیدم . لپامو باد و خالی کردم .
- از کی هست اینجاین ؟
- دو ماه .
- یعنی تو دو ماه دختر پیدا نکردین ؟
- کسی به ما اعتماد نکرد . اون روز که پای فرشته به ماشین خورد فرهود به من پیشنهاد داد منم دیدم خب ... بد نیست .
سرمو تکون دادم و روی یه صندلی ولو شدم .
- خب ... میشنوم .
- خب پدربزرگ من سه تا پسر و دوتا دختر داشت . عمه ی بزرگم یعنی مادر آفتاب و مهتاب , عمه رامش هستش و اون یکی عمه پریوش که دخترش بهاره . خب بهار ... یکم زبونش نیش داره درست مثل مادرش اما مادر آفتاب و مهتاب خیلی مهربونه .
- خب ... پدر کسری و کامیار ؟
- آره ... خب کسری و کامیار یکم سنشون زیاده ... پدرشون که عموی بزرگ من میشه و پسر خانواده , اردشیر هست و همسرش سیران . بابا و مادر فرهود هم که مهران و فریبا هستن .
- این شادمهر اینا ؟
- گفته بودم نه ؟ شادمهر و شاداب خارجن و نوه های دوست پدربزرگم هستن .
- میان ایران ؟
- با سیستم خبر دهی ملک السلطان .... بله !!
پوفی کردم و پاهام رو روی هم انداختم . پرهام خندید و گفت : غمبرک نگیر ... قول میدم یه شوهر خوب واست دست و پا کنم .
- مثلا کی ؟
خندید و گفت : کامیار رو داریم منتهی یکم خودشیفته اس ...
- خیلی ...
- باشه خیلی . کسری خیلی خوبه منتهی اون دختر بی عقلش رو باید تحمل کنی .
- دورشو خط بکش .
هر دوتامون خندیدیم و اون ادامه داد : و اینجا به گزینه ی شادمهر میرسیم . فقط این بشر اندازه ی آسمون ها مغروره . شاید اگه به عنوان نامزد من شناخته نشی .... بهت حتی سلام هم نکنه .
- چه بهتر.
- ولی خوشگله .
- بره بمیره بهتره .
تلفن پرهام زنگ زد .... بدون هیچ حوصله ای گوشی رو برداشت و روی بلند گو گذاشت .
- اَلو ...
- خیلی نامردی پرهام ... کی تونست جای منو بگیره ؟
دختره با گریه این حرفا رو بهش زد . پرهام به من نگاه کرد من هم مثل آدم هایی که مثلا چیزی نشده به دَر و دیوار زُل زدم . پرهام صدای بلندگو رو خفه کرد و رفت بیرون .
ایـــش خب می مُردی اینجا میگفتی ؟! الان دارم از فوضولی میمیرم .
***
- نمیخوابی ؟
خلال دندون ها رو یکم جا به جا کردم و دست به سینه , صاف سر جام نشستم .
پرهام دوباره تکرار کرد : بخدا کاریت ندارم . ساعت دو صبحه ... فردا کار داریم . بگیر بخواب اون خلال دندون ها رو هم از جلوی چشمام دور کن .
- من هوشیارم .
لپشو بیشتر به متکاش چسبوند و گفت : هوشیار چی ؟
- صدای جیغ ...
توی جاش چرخید و پاش خورد به من . زیر لبم غریدم : پاتو جمع کن .
توی همین موقع صدای واق واق سگ اومد . پرهام از جاش پرید و چسبید به من . چپ چپ بهش نگاه کردم که با دیدن من جیغ زد و از تخت پرت شد پایین .
نالیدم : همه نامزد دارن ما هم نامزد داریم .
با گیجی پاشد و چراغ رو روشن کرد . با ناراحتی گفت : چه چشمات تو شب برق میزنه .
- به من میگن مهربان جغده .
- والا ما که ندیدیم روزا بخوابی .
چراغ رو خاموش کرد و دوباره تو جاش لَم داد . با صدای کلفت خودم پرسیدم : چطوری خوابت میبره ؟
با صدای خواب آلود گفت : به راحتی یک خواب .
یه ایش زیر لبم گفتم . کلا تیکه کلامم ایش بود .
زیر لب گفتم : عین دختر های دبیرستانی می مونی .
یه لبخند زد و گفت : لطف داری .
یک دفعه خلال دندون ها شکست . لعنت به این شناس گند !!
پرهام خندید و گفت : بگیر بخواب بابا .
دیدم بی منطقیه اگه نخوابم . سرمو روی بالشت گذاشتم .... تا چشام داشت روی هم میرفت پرهام یک دفعه زد زیر خنده . برگشتم سمت پرهام و با تعجب گفتم : چی شده ؟
با خنده گفت : هیچی یاد جیغم افتادم خنده ام گرفت . حالا هم بگیر بخواب .
- فاصله رو حفظ کن .
تا پرهام اومد بره یکن عقب تر , در با شدت بدی باز شد . منو پرهام چسبیدیم به هم . دقیقاً صورت هامون به هم چسبیده بود . صدای عصای عمه خانوم و قد و قامتش پدیدار شد . همون موقع بارون گرفت و یه رگبار مشتی زد . من و پرهام یه جیغ بنفش کشیدیم . صورت عمه خانوم سفید بود عین گچ .
پرهام زیر لب گفت : دعای آخرت داری ؟
- آره , شوهر کنم بعد برم .
- یکم طول نمیکشه .
- مهم نیست .. من شوهر میخوام .
عمه خانوم سرشو تکون داد و گفت : چیکار میکردین ؟
پرهام با صدای لرزون گفت : خوابیده بودیم .
عمه خانوم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون . دوباره زیر لب غریدم : اون بدنت رو جمع کن .
از من فاصله گرفت , روی تخت ولو شد و خوابید . اَه یادم رفت بپرسم کارش چیه !!

امشب عمه ی بزرگ پرهام اینا با دوتا دختر دو قلوش می اومد اینجا . این عمه خانوم هم ما رو کرد بیرون و گفت برید خرید .
توی ماشین روی صندلی کناری راننده نشسته بودم . پرهام داشت رانندگی میکرد . با اون عینک مسخره اش ... آخه کدوم پسری عینکی میزنه که دسته اش قرمزه ؟
فرهود هم که از بی خوابی سرشو به پنجره تکیه داده بود و با دهن باز خوابیده بود . فرشته هم داشت با خوندن مجله خودش رو سرگرم میکرد . به پرهام گفتم : حالا حتما باید لباس بخریم ؟
- آخه فقط اونا نیستن . پدر مادر فرهود , اون یکی عمه ی پدرم و عموی پدرم هم میان . کلا جشن بزرگیه ... برای همینه دو روزه عمه خانوم داره تدارکات می بینه .
- کی به رسمیت در میایم ؟
پیچید تو یه خیابون و گفت : وقتی که همه باشن .
ماشین رو نگه داشت و گفت : من فرهود رو میارم ... اول برین طبقه پایین یه کافی شاپه . یه چیزی بخوریم بعدش دنبال لباس میگردیم .
من و فرشته از ماشین پیاده شدیم .
سوار آسانسور شده بودیم .
- این عمه بزرگ که اون شب نیومد سراغتون ؟
- چرا بابا ... با اون ماسک گیاهیش . اومده بود ما ندیدیم یک دفعه رعد و برق زد ما اینو دیدیم ... من که داشتم شلوارمو خیس میکردم که رفت ولی صدای جیغ از اتاق شما اومد .
- اتاق پرهام .
- الان دیگه مال تو هم هست .
- فرهود که کاری نکرد ؟
- نه بابا فقط تو خواب بلند بلند حرف میزد . راستی همش میگفت از دستت خلاص شدم شاداب . شاداب کیه ؟
- نوه ی دوست پدبزرگشون . خارجن .
- اووووووف . چقدر طویله .
آسانسور وایساد و ما دوتا یه میز توی گوشه انتخاب کردیم و نشستیم .
بعد از چند دقیقه پرهام و فرهود اومدن . پرهام عینکش رو بالا داد و ما رو پیدا کرد . پرهام کنار من و فرهود کنار فرشته نشست .
برامون یه فنجون قهوه آوردن . پرهام گفت : تعجب نکنید ... اینجا رسمه که اول کاری قهوه بیارن .
فرهود خندید و گفت : یاد تبلیغ های ماهواره افتادم . اینجوریه : آیا این مشکل را دارید ؟ ایا نمی توانید فلان کار را انجام دهید ؟ دیگر نگران نباشد ما راه حلی برای شما پیدا کرده ایم .
من و فرشته زدیم زیر خنده . پرهام سعی کرد نخند : برو خودتو مسخره کن .
فرهود دستشو گذاشت روی چشمش و گفت : روی چشم جناب .
فرشته گفت : حالا عمه ی بزرگتون چه اخلاقی داره ؟
فرهود : مهربونه
پرهام : با وقار
فرهود : با متانت
پرهام : سر به زیر
فرهود : سخت پسند
پرهام : گاهی مغرور .
- اوه مرسی چه بیو گرافی خوبی دادین فقط فکر میکنم اگه ما بریم رد کارمون بهتره .
- کاشکی اون آخریه رو حذف میکردیم پرهام !
- راست میگی فرهود .
هر دوتاشون زدن زیر خنده . فرهود بعد از خنده اش از فری پرسید : چرا روزه ی سکوت گرفتی ؟
- چی بگم خب ؟
- یه چیزی بپرون بخندیم .
این دفعه فقط خودش خندید.

 

یک دفعه سوالم به ذهنم اومد و گفتم : شما شغلتون چیه ؟
بهم دیگه نگاه کردن ... فرشته خیلی خونسرد گفت : مهندس دکتر دیگه .
فرهود چشاشو بست و گفت : من حسابدار شرکت کسرام .
فرشته گفت : باز هم خوبه .
پرهام رو به من کرد و گفت : ... من ... من ... آشپزی خوندم .
چی ؟ چی شده ؟ چی گفت ؟ آشپزی ؟ پرهام ؟
صدام رو صاف کردم و گفتم : آشــ پــزی ؟
فرهود خندید و گفت : چیز بدیه ؟
- نه ... یعنی چیزه ... یکم عجیب غریبه .
پرهام فنجونش رو چرخوند و گفت : همیشه عشق آشپزی داشتم .
فرشته با لحن خاصی گفت : تحسینت می کنم ... واقعا رفتن دنبال علایق کار خوبیه !!
پرهام رو به من گفت : نامزد عزیزم چه نظری داره ؟
یه چشم غره رفتم و گفتم : برای من همون کسی هستی که بودی ؟
فرهود خندید و پرهام گفت : یعنی همون گُل ؟
- نخیر یعنی همون خُل !
پرهام خودشو جمع کرد و گفت : مؤدب باش .
- مؤدب ؟ خدا بیامرزتش !!
فرهود پرسید : کار شما چیه ؟
یکم خودمو کشیدم عقب و جوری که فرهود و پرهام نبینن زیر لب گفتم " دندون پزشکی " به فرشته اما الاغ نفهم برگشت گفت : دامپزشکی !!!
قهوه از دهن فرهود عین آبشار زد بیرون . قیافه پرهام رفت تو هم . فرهود دور دهنش رو پاک کرد و با تعجب پرسید : با حیوون ها خوش میگذره ؟
فرشته گیج گفت : کدوم حیوون ها ؟
برای اینکه درستش کنم بلند گفتم : من هم زبان خوندم .
پرهام پرسید : how are you ?
نَـ مـَ نـَ ؟
- hi
یکم اخماش توهم رفت ; پرسید : how old are you ?
- im good to .
- خوبی مهربان ؟
دیدم اگه بگم آره ضایع کردم زیادی برای همین گفتم : نه سرم درد میکنه .
سرشو تکون داد و از روی صندلی پاشد . رو به فرهود کردو گفت : من و مهربان میریم لباس بخریم تو و فرشته هم برید یه چیزایی بخرید .
من و پرهام رفتیم طبقه بالایی . پشت ویترین یکم لباس راحتی دیدم ... نمی شد با اون لباس ها تو اتاق سر کرد . باید برای زمستون یه چیزای گرم میگرفتم . پرهام یه سیگار در آورد و گوشه لبش گذاشت ; گفت : برو تو !
با همون سیگار روی لبش یه لبخند زد . وای که چقدر لبخند های این بشر لذت بخش بود .
وارد مغازه شدم . صاحب مغازه یه پسر جوون بود که تا منو دید سرجاش صاف شد . اصلا ازش خوشم نیومد . رفتم سمت پالتو هاش که گفت : به بدن شما اون لباس ها نمیاد . یکم تنگ تر بپوشید بهتره .
پرهام روی یه صندلی نشست و چشم غره رفت . نمی خواستم برای پسره اژدهای سه سر بشم چون اوضاع بدتر میشد . از خیر پالتو گذشتم و رفتم سراغ شال که دوباره گفت : موهای زیبایی دارید شال کلفت چرا بر میدارید ؟ حیف نیست پسر ها رو محروم کنید ؟!
دیگه خونم به جوش اومده بود ; برگشتم و دیدم پرهام سیگارشو چسبونده بود به کف دستش و رگ های گردنش متورم شده بود . یه قدم عقب رفتم که پسره بیشتر بهم زُل زد . پرهام دست منو گرفت و گفت : بریم عزیزم بهترین جنس ها تو مغازه ی آدم های چشم پاکه .
عین برَه دنبالش راه افتادم . تا اومدیم بیرون یه سیگار دیگه روشن کرد . شالم رو یکم کشیدم جلو و توی مغازه بعدی چندتا دست لباس راحتی خریدم . موقع خرید لباس مجلسی پرهام منو صدا زد : بیا اینو ببین .
رفتم سمتش و چشمم به لباس دکلته ای که کُتی روی بازو هاش رو می پوشوند و تا بالای زانو بود رو دیدم . یه کمربند سَگَک داشت و رنگش صورتی بود . پرهام یه لبخند زد و گفت : من که خوشم اومد تو چطور ؟
بهم با لبخند خیره شده بود . به کفش هام نگاه کردم و گفتم : بریم امتحان کنیم .
وقتی امتحانش کردم دیدم اندازه ی اندازمه !
لباس رو به پرهام دادم و لباس هام رو پوشیدم . از اتاق که بیرون اومدم پرهام کیسه ی لباس ها رو به من داد و گفت : دقت کردی سلیقه ام چه خوب شده ؟
- اگه سلیقت خوب نبود که منو برای نامزدی انتخاب نمی کردی ؟
با هم و با خنده از مغازه بیرون اومدیم . من هنوز داشتم میخندیدم و ندیدم به کی خوردم که نقش زمین شدم . تا چشامو باز کردم یه مرد هیکلی و گنده رو دیدم که روی زمین درست رو به روی من نشسته بود و سرشو گرفته بود .
پرهام دستشو گرفت جلوم و گفت : پاشو ببینم .
از روی زمین پاشدم و گفتم : معذرت میخوام آقا .
خندید و گفت : نترس ... با عشاق کاری ندارم .. خوش باشین .
از کنارمون گذشت . من و پرهام بهم لبخند زدیم و پرهام گفت : بزار برم روشنش بکنم که بیاد اذیتت کنه .
- میکشمتا !!
- تا نکشتی بریم بقیه چیزا رو بگیریم !

پرهام دستمو کشید و آورد جلوی یه مغازه کفش فروشی . یا خدا من که با کفش پاشنه بلند میونه ی خوبی ندارم !!!پرهام گفت : برو ببینم یه کفش خوشگل صورتی نداره !!



 

مجبوری رفتم تو ... پرهام با یه کفش خیلی خیلی سنگین و پاشنه بلند اومد سراغم . چقدر هم بند داره . نشستم روی یه صندلی ... پرهام گفت : من برات می بندم .



 

کفش هامو در آوردم و پرهام شروع به بستن بند هاش کرد . اونقدر تنم داغ شده بود که میخواستم یه سطل آب رو روی خودم خالی کنم . دستاش موقع بستن بند ها میلرزید . یکی رو نمی تونست ببنده . دستمو آوردم جلو که بندشو ببند دستم خورد به دستش . سرمو آوردم جلو که سرم هم به سرش خورد . سرشو بالا آورد ! خیلی بهم نزدیک بودیم . خیلی !! اونقدر نزدیک که نوک بینی هامون داشت بهم میخورد . یکم خودشو کشید عقب ولی من همونجوری مونده بودم . پرهام سریع گفت : اینو می بریم . یکم با کفشه راه رفتم ... پرهام کلافه بود ! برای چی ؟کفش رو سریع در آوردم و از مغازه زدم بیرون . نیم ثانیه بعدش پرهام هم اومد . پلاستیک رو بدستم داد و گفت : بریم پارکینگ . با هم سمت پارکینگ راه افتادیم . فرهود و فرشته به ماشین تکیه داده بودن ... دست اونها هم پُر از خرید بود . پرهام سویچ رو در آورد و قفل های ماشین رو زد . من و فرشته نشستیم عقب . پرهام و فرهود خرید ها رو صندوق عقب گذاشتن .



 

پرهام و فرهود سوار شدن ... فرهود پوفی کرد و گفت : وای حوصله مهمونی ندارم .



 

پرهام خندید و گفت : اون هم کلی بچه و نوه و خاندان .



 

فرشته پرسید : چقدر مهمون داریم امشب ؟



 

پرهام گفت : حدودا 60 نفر .



 

فرشته دهنش باز موند . فرهود پرهام رو مسخره کردو گفت : آشپزمون هم آقا پرهامه !



 

پرهام دستمال کاغذی رو به طرف فرهود پرت کرد که خورد تو سرش . فرشته از ته دل خندید و گفت : ایول دلم خنک شد .



 

پرهام از تو آیینه به من نگاه کرد و گفت : ساکتی بانو ؟



 

-دارم خودمو واسه نقش بازی کردن آماده میکنم .



 

فرهود رو به من کردو گفت : فقط پشت سر هم بگو عزیزم .



 

-تو بگو که من بگم .



 

- زنا اصولا راحت تر میگن .



 

- مطمئناً



 

پرهام خندید و رو به فرهود گفت : یه آهنگ بزار . فرهود انگاری که چیزی یادش اومده باشه گفت : راستی باید امشب نامزد دوست داشتنیتون گیتار بزنه مهری جون .



 

متعجب به پرهام نگاه کردم که گفت : خب ... بلاخره ... منم به جز آشپزی یه استعداد دیگه ای هم دارم .



 

فرشته رو به پرهام گفت : مهربان هم یه مدت گیتار میزد !



 

پرهام از تو آیینه گفت : بلدی ؟



 

- یکم .



 

فرهود دستاشو بهم کوبید و گفت : من و فری بندری میزنیم شما دوتا گیتار .



 

همه امون خندیدیم . فرهود ظبط رو روشن کرد .




 

بازم مگه کی هستی که فکر می کنی که زرنگی

چشماتو وا کن و ببین با کی داری می جنگیبه





 

این در و اون در می زنی اخه که چی شه



 

دادی بازی این دلو اینجوری که نمی شه




 

کور خوندی که فکر کنی من ساکتم برای همیشه




 

حس می کنم این عشق من داره بازیچه می شه




 

زندگیتو مدیونمی بهت میلی ندارم




 

نبینمت که این دل بهت حسی ندارم




 

دیگه واسه حرفای تو دیگه هیچ وقتی ندارم




 

ختم کلوم حرفام دیگه حوصلتو ندارم




 

فرهود عین بندری ها دست میزد و پرهام جیغ میکشید . من و فرشته هم هلهله میکشیدیم . تا دَم خونه این کارا ادامه داشت . تا از ماشین پیاده شدیم هر چهار تامون دَم در اصلی خونه ماتمون برد . همه چیز تمیز بود .... پریا که اومد خوش آمد بگه زد زیر خنده : وای خیلی باحال شدین . همه اتون پلاستیک به دست و دهن باز دارید به این خونه نگاه میکنید !!
فرشته به من ... من به پرهام و پرهام به فرهود نگاه کردیم . فرهود دستاشو بالا برد که پلاستیک ها افتاد : من بی تقصیرم !
 
همه اَمون خندیدیم . فرهود پلاستیک ها رو برداشت و اولین قدم رو گذاشت .
پرهام به ما خندید و گفت : میدون مین که نیست .
- انگاری یادت رفته اون عمه خانومتون یه تانکه !!
فرهود که دو قدم از ما جلوتر بود بلند زد زیر خنده . فرشته هم سریع تر از هر کس دیگه ای وارد خونه شد . من هم بعدش ... هِه فرهود که میخواست اول بره آخر از همه رفت .
وارد سالن که شدیم .... تمام وسایل تقیر کرده بود . عمه خانوم گفت : برید اتاق هاتون و خودتون رو آماده کنید . ناهار هم نداریم !!
فرهود نالید : آخه چرا ؟
- چون که زیرا . زود سریع تند تو اتاق ها !
پرهام دست منو کشید و برد سمت پله ها . تا اتاقش داشتیم می دویدیم .
وقتی داخل اتاق شدیم پهلو هام رو گرفتم و گفتم : خیلی دوست دارم بزنم صورتت رو چپ کنم !
- لطف داری حالا برو حموم .
- تو هم برو گمشو .
- نترس بابا کاریت ندارم .
بد نگاش کردم و چپ چپ رفتم . سرشو تکون داد و پیرهنش رو در آورد . از دیدن بدنش حالم دگرگون شد و سریع رومو بر گردوندم . خندید و گفت : ترسیدی ؟
سریع خودمو انداختم تو یه در که دیدم دستشویی . صدای خنده ی پرهام اومد : مو پر کلاغی حموم سمت چپه !
از دستشویی اومدم بیرون دست به کمر داشت منو نگاه میکرد . سریع گفتم : خیلی بی شووری !
- لطف داری بانو .
خودمو انداختم تو حموم . لباس هامو با حرص در آوردم و انداختم تو سبد .
من واقعا نمیدونم چرا اینقدر این وسایل حموم و دوش پیچیده اس !
بابا یه تشت بزار و یه کاسه دیگه چه کاریه ؟ اصلا چرا این فلکه نداره ؟
دستامو زیر دوش بردم که آب یخ ریخت روی سرم . آخه این چه کاریه ؟
ایــــش !!
حالا چرا یخ ؟
تقه ای به در خورد و پشت بندش صدای پرهام اومد : ببخش آب یخه چون با آب یخ حموم میکنم .
- دیوونه ای ؟
- چی ؟
دیوونه ای ؟؟؟
- به تو رفتم عزیز دلم . الان برات درستش میکنم .
یه ده دقیقه ای زیر آب یخ وایساده بودم که کم کم گرم شد .
حمومم رو که کردم با حوله از حموم بیرون اومدم .
کسی تو اتاق نبود پس راحت لباس هامو عوض کردم . سشوار رو به برق زدم و موهام رو خشک کردم ... در حین خشک کردن موهام پرهام اومد تو ... موهاش خیس بود . با تعجب پرسیدم : چرا خیسه موهات ؟
- چی ؟
سشوار رو خاموش کردم و گفتم : چرا خیسه موهات ؟!
- رفتم تو اتاق کارم حموم . اشکال داره بانو ؟
- نه چه بهتر .
موهام که خشک شد رفت روی هوا . پرهام یه لبخند زد و گفت : بشین صافش کنم .
- با چی ؟
- خب با چی دیگه ؟ با اتو !
اتو ؟ اتو ؟ اتو ی لباس ؟ یا حضرت عباس !!!
پرهام یه جعبه آورد بیرون و گفت : اینم اتوی مو .
آهان اتوی مو . فکر کنم دیده باشم .
نشستم روی یه صندلی ولی برام سوال شده بود پرهام از کجا اتوی مو آورده بود .
- تو اتوی مو داری ؟
- نه یعنی ... چیزه ... مال نامزد قبلیم بود .
تک خنده ای کردم و گفتم : نگهش داشتی ؟
- برای این روزا خوبه دیگه .
سرمو تکون دادم بعد از چند دقیقه موهام دسته دسته صاف میشد . چه چیز جالبیه .
موهام که صاف شد پرهام جلوی پای من زانو زد و گفت : خیلی خوشگل شده . فقط دوتا گل سر میخواد .
- از کجا بیارم ؟
- پریا داره . الان بهش میگم ... وایسا همین جا .
بعد از یه ربع اومد با دوتا گل سر که گل های ریز آبی داشت .
موهام رو کج ریخت روی صورتم و اون قسمتی که کج نبود رو گل سر زد .
پرهام به من زُل زد و گفت : عین دختر کوچولو های دبستانی شدی .
زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم . از روی صندلی بلند شدم و گفتم : ساعت چنده ؟
سرشو تکون داد و اخم کرد . دوباره پرسیدم : ساعت چنده ؟
با تلخ مزاجی به ساعتش نگاه کرد و گفت : پنج و ربع . حاظر شو الان دیگه میان !
- من برم پیش عمه خانومت که ماسک گیاهی حیوانی معدنی بزارم .
هیچ کاری نکرد . این چرا یک دفعه صد و هشتاد درجه تقییر کرد ؟
از اتاق بیرون رفتم ... داشتم از پله ها پایین می اومدم چشام به سالن افتاد که کسری , مارلین , کامیار و یه خانوم مسن خوش پوش و یه مرد مسن شیک توی سالن بودن .
تا پام به سالن رسید همه به من نگاه کردن . خدا رو شکر لباسم زیاد بد نبود . یه جین مشکی و یه تاپ مشکی که روش یه ژاکت سفید بود .
اون خانوم خوش پوش لبخندی زد و کسری گفت : مامان بابا , مهربان نامزد عزیز پرهام .
پس مادر و پدرشون بودن . مارلین دستشو تکون داد که بهش لبخند زدم .
پدر کسری بلند شد و منو توی آغوشش گرفت : خوشحالم که پرهام یه دختر زیبا و خوبی مثل تو گیر آورده .
- شما لطف دارید .
مادر کسری با مهربونی یه لبخند زد .
رفتم کنار عمه خانوم وایسادم و گفتم : عمه خانوم من میخوام ماسک بزارم چیکار باید بکنم ؟
عمه خانوم عینکش رو جا به جا کرد و گفت : نمی خواد ماسک بزاری . برو یکم کرم پودر بزن و آرایش بکن . اونجوری بهتره !
دستمو مثل ارتش ها نزدیک چشام بردم و پاهامو جفت کردم : چشم قربان .
پدر کسری خندید . کامیار با یه لبخند چندش به من نگاه کرد ... اَی مرده شورتو ببرن .
از سالن اومدم بیرون و رفتم تو اتاق دوباره . پرهام لباس هاشو با یه پیرهن سفید و جلیقه ی طوسی و شلوار پارچه ای طوسی عوض کرده بود .
در رو با پام بستم و گفتم : عموت اینا اومدن .
- با هم میریم .
نشستم روی صندلی , جلوی آیینه . یه سری لوازم آرایش گرفته بودم . خدا رو شکر بلد بودم آرایش بکنم ... پرهام رفت بیرون . وا این که گفت با هم میریم . شاید رفته پیش فرهود .
آرایشم که تموم شد به صورت خودم نگاه کردم . ریمل , رژ گونه و رژ لب . بزار خط چشم هم بکشم .
دستام رو توی موهام فرو بردم و درستشون کردم .
لباسم رو آوردم و پوشیدم .... توی آیینه به خودم نگاه کردم ... خوب بود !
وای برای این کفشا غصه ام شده .
کفشا رو که پوشیدم قدم بالا تر رفت .
داشتم کتُم رو می پوشیدم که پرهام اومد تو اتاق . با دیدن من لبخند پُر رنگی زد و گفت : نامزد خوشگلی دارما !
- حالا زیاد جدی نگیر !
- چشم .
کُتم رو که پوشیدم .. دستمو تو دست پرهام انداختم و باهم وارد سالن شدیم . توی سالن کسی جز پریا نبود .
قبل از این که پرهام چیزی بگه پریا گفت : پایین سالن ورزشی رو تخلیه کردن اونجا جشن برگزار میشه .
پرهام و من به سمت پله ها راه افتادیم . بابا اینقدر منو عذاب ندین دیگه ... !
 
با هر بدبختی ای که بود خودمون رو رسوندیم طبقه پایین . آخه وقتی آسانسور هست از راه پله بیایم که چی بشه ؟
دوباره به موهام دست زدم و صافشون کردم . پرهام جلیقه اش رو صاف کرد و بعدش دست تو دست هم وارد سالن شدیم .
منو بگو فکر کردم الان پارتی مارتی و دی جی و ... چهار تا پیر خرفت نشسته بودن حرف میزدن البته یکم شیک تر !!
اوه نوه و نتیجه و بچه و کچه و هر چی بود رو جمع کرده آورده که !!
جلوی هر میزی خم و راست میشیدیم .
اولین میز عموی پدر پرهام بود یا داداش عمه خانوم .
- سلام عمو جان خوب هستین ؟
عمو جان پاشد پیشونی من و پرهام رو بوسید و گفت : واقعا بهت تبریک میگم پرهام . دختر بسیار خوبی رو پیدا کردی !
اوه چه ادبی .
دست پرهام رو بیشتر فشار دادم . یکی از دستاهامو روی سینه اش گذاشتم و گفتم : پرهام هم واقعا مرد خوبیه . جسور بی باک و مهربون !
دختر عمو جان که اسمش سوشیا بود گفت : واای پرهام ... چه زنی . تمام اون چیزایی که ما ندیدیم رو دیده . تبریک میگم .
پرهام خندید و موهای منو بوسید .
آخی همه با علاقه نگاه میکردن ولی تنها کسایی که علاقه نداشتن ما چهار تا بودیم .
رفتیم میز بعدی که خواهر عمه خانوم بود و بهش میگفتن عمه جان .
عمه جان گردنبندی برای من خریده بود که روش پروانه هایی داشت که سفید بودن . پرهام موقع انداختن گردنبند به گردنم می لرزید و تمام تلاشش رو میکرد که دستش به گردنم نخوره . وقتی بست هم من و هم اون یه نفس احت کشیدیم اما شوهر عمه جان گفت : من وقتی گردنبند میندازم گردن همسرم , بوسش میکنم . چرا این کار رو نمیکنی پرهام جان ؟ دل خانوم ها بیشتر دست آدم میاد !
به جان خودم به ارواح مادرم این اگه بره اون ور تر من بیشتر دلم بدست میاد .
نفس های پرهام به پشت گردنم میخورد و تمام موهای بدنم رو مور مور میکرد . شوهر عمه اش تشویقش میکرد . بابا یه جا بشین دیگه ! ایـــش !!!
یک دفعه گرمی لب هایی رو پشت گردنم حس کردم . تمام بدنم آتیش گرفت .
صدای دست همه اومد . برگشتم و دیدم که پرهام لباش رو گزیده بود و با چشمای از حدقه زده بیرون به من نگاه میکرد . دیدم باید دوباره تو جلد نقش برم برای همین عین دختر های دبیرستانی پریدم تو بغلش . اولش جا خورد ولی بعدش موضوع رو گرفت . پشتمو محکم مالید و بلند گفت : قربونت بشم .
صدای دختر عمه اش اومد که داد زد : فرهود و نامزدش هم اومدن .
اَی بلا نگیرتت دختر !!
 
فرهود یه جعبه از تو جیبش در آورد و به پرهام چشمک زد . دقیقا توی یه خط وایساده بودیم ولی با فاصله . پرهام و فرهود جلوی من و فرشته زانو زدن .
پرهام صداشو صاف کرد و بلند گفت : مهربانم , کسی که تمام وجودم رو براش میدم . این گردنبند کوچیک رو از طرف من قبول کن ... هر چند ارزش گردن تو ... تنها این نیست !
به صورت نمایشی دستامو گذاشتم روی قلبم و گفتم : عزیزم .
الان همه دارن با عشق نگاه میکنن . اَه حالم بهم میخوره .
پرهام پاشد و فرهود بلند گفت : فرشته ی من .... حوری مهربون دنیای من . این یه دستبند نا قابل برای دستای طلایت !!
میخواستم قشنگ و خیلی زیبا بیارم بالا روی تک تک این مهمونها الالخصوص پرهام و فرهود .
فرشته اشکاشو پاک کرد و پرید بغل فرهود . پرهام دست منو گرفت و با هم رفتیم روی صندلی های اشرافی که بالای مجلس بود . روی صندلی نشستیم که یک دفعه چراغ ها خاموش شد .
پرهام یه بشقاب برداشت و یدونه موز کرد تو دهنش .
- اَی کوفتت بشه .
با لپ های باد کرده و موز توی دهنش , متعجب به من نگاه کرد که زیر لب غریدم : مردک احمق روانی . مهربانم !!
موزش رو خورد و بعدش خندید .
فرشته و فرهود هم اومدن کنار ما نشستن . فرهود کت و شلوار خاکستری پوشیده بود و موهاش رو بالا داده بود .
فرشته هم موهاش رو فر کرده بود و دورش ریخته بود , یه کت و شلوار شیری رنگ هم پوشیده بود . وااای دارم دیوونه میشم این چرا کفش هاش پاشنه بلند پاش نیست ؟
فقط من بدبخت باید این کفش پاشنه بلند رو بپوشم حتما !!
دست به سینه نشستم . پرهام هم که هر چی دستش می اومد کوفت میکرد . هنوز چراغ ها خاموش بود ... صدای این عمو جوون اومد که گفت : پرهام , فرهود برق رفته ؟
فرهود داد زد : نه فکر نمی کنم .
- گوشه .
یک دفعه صدای داد پریا اومد : آقا ببخشید ولی .... ولی برق اصلا وصل نمیشه .
پرهام همین که خواست از جاش پا بشه , پاش گیر کرد به صندلی و تلپی افتاد روی من .
منم با تمام وجود داد زدم : آآآآآآآآآآآآی کمـــــرم !
با داد من فرهود فرشته رو سفت چسبید و فرشته از اون جیغ های وحشتناکش زد ... چند لحظه بعد همگی همراهیش کردیم .
صدای این عمه خانوم اومد : اَی کوفت .
همه امون ساکت شدیم . پرهام روی من افتاده بود و فرهود و فرشته سفت به هم چسبیده بودن .
عمو جون گفت : من میرم ببینم چی شده .
پریا و چندتا خدمتکار شمع روشن کردن و هر جای سالن یه شمع گذاشتن . یکم بلند غریدم : پرهام جان , دوست داشتنی ... خودشیفته اون بدنت رو از روی من جمع کن . با هر چیت مشکل ندارم با این بدنت مشکل دارم .
پرهام اومد پایین و خندید : جوجوی منی تو .
- جوجوی تو عمته !
- مرسی ممنونم از این همه احساسات . تو اصلا لوس نمیشی که آدم نازت رو بکشه .
- همین که هست ... مشکلیه ؟
- نه اصلا !
بعد بلند رو به پریا گفت : پریا , آب پرتقال، دوتا لیوان .
همون موقع پریا با یه بطری با دوتا لیوان و گذاشت روی میز .
پرهام رو به من کرد و گفت : تو هم میخوری ؟
- نه الان میل ندارم .
پرهام شونه هاش رو تکون داد و برای خودش یه لیوان ریخت . درست همون موقع چراغ های سالن روشن شد .
عمه جان برگشت بلند گفت : شما ها کی عقد می کنید ؟ فکر کنم فردا پس فردا خوب باشه دیگه ؟
همه ساکت شدن ولی آب پرتقال از دهن پرهام عین آبشار زد بیرون . دهنش رو پاک کرد و گفت : فردا پس فردا زود نیست ؟
هیچ کس چیزی نگفت . فرهود که سفت به دسته ی صندلی چسبیده بود داد زد : جمیعاً ....
رو به من کرد که بلند گفتم : صلوات .
پرهام دَم گوشم گفت : با صلوات میونه ی خوبی ندارن .
دوباره بلند داد زدم : خب ببخشید اشتباه شد . بگو فرهود جان ...
فرهود داد زد : جمیعاً ....
- دست و جیغ و هورا !
بیشتریا دست زدن که سر و کله ی یه چهارتا آدم پیدا شد . پرهام که داشت دوباره آب پرتقال میخورد دوباره زد بیرون و گفت : عمه رامش ؟
- اِ مهتاب آفتاب !
فرهود خندید و گفت : آفتاب مهتاب . مهتاب کوچیکتره .
یه خانوم مسن و شیک کرده ای اومد جلو و گفت : بسیار خوشبختم . من رامش عمه ی پرهام هستم ، ماشالله بزنم به تخته عجب فرشته هایی انتخاب کردیم شما !
جانم ؟ بابا چه تبریکات مفصلی !
اون شوهر عمش که فقط یک جا نشست حتی سلام هم نکرد . عوضش یه دختره با ذوق و شوق منو فرشته رو بغل کرد و گفت : چقدر وشحالم که این دوتا یابو دارن میرن خونه بخت .
فرهود گفت : یابو خودتی مهتاب خانوم .
- من مهربان و اینم خواهرم فرشته مهتاب جان .
- خوشبختم مهربان جون و همچنین فرشته خانوم .
فرشته سرشو تکون داد . پشت سرش مهتاب دختر قد بلند و عینکی وایساده بود که حدس میزدم آفتاب باشه .
دختره گفت : من هم آفتاب هستم . خوشبختم !
مارو بقل کرد و گفت : بهم خیلی میاین .
همین کلمه رو گفت و رفت کنار باباش نشست . مهتاب هم پشت سرش رفت .
دَم گوش پرهام گفتم : الان اینا خوب بودن نه ؟
- نسبتا !
همون موقع صدای آهنگ بلند شد . ما رو مجبور کردن بریم وسط برقصیم . من و پرهام رو به روی هم قرار گرفتیم . توی تاریکی چشماش چه برق عجیبی داشت . شروع به حرکت کردیم ....

معذرت می خوام ازت تورو اذیت کردم
از گناهم بگذر من می خوام برگردم
معذرت می خوام ازت که تورو رنجوندم
اگه احساسمو باز اشتباه فهموندم
پرهام به چشمای من عمیق زُل زد و سرمو به سینه اش چسبوند . دلم تاپ تاپ میزد و می ترسیدم الان از قفسه ی سینه ام بزنه بیرون . عجب شبی بود امشب .
همه دنیام تو
آرزوهام تو
تو نفسام تو
خاطره هام تو
پرهام سرش چرخید ... دیگه به چشمای من نگاه نکرد . دنبال کسی بود !
روزو شبام تو
وقتی تنهام تو
همه حرفام تو
اون که می خوام تو
اون که می خوام تو
صدای جیغ و دست اومد . توی چشمای پرهام اشک جمع شده بود ... از توی جمع زد بیرون . همه تعجب کرده بودن ... با اون کفش های پاشنه بلند دویدم دنبالش : پرهام .. پرهام کجا میری ؟
پرهام از پله ها رفت بالا ... با بدبختی از پله ها بالا اومدم . درست یک راست رفت سراغ در خروجی ساختمون . خواستم بلوزش رو بگیرم که سرعتش رو زیاد کرد . نفس نفس میزدم . چش شده بود ؟ بیرون بارون می اومد .
سرعتم رو زیاد کردم . پام زخم شده بود و خون می اومد . از پله های پهن و زیاد باغ اومد پایین ولی وقتی خواستم برم پایین پام به یکی از پله ها خورد و سرم با شدت به پله ها برخورد کرد . از درد سر و کمرم اشکم در اومد . داد زدم : پـــرهام .
سمت چپ بدنم گلی شده بود . از میون پرده های اشک کسی رو دیدم و حس کردم که پرهامه ولی صداش صدای پرهام نبود : خوبید ؟
- پرهام ؟
- نه من ... نهاد هستم . پاتون زخم شده . دستتون رو بدین من !
با گریه گفتم : من پرهام رو میخوام .
- من پرهام رو الان پیدا میکنم ولی شما هم دست منو بگیرید .
- گفتم من پرهام رو میخوام .
نهاد رفت و من به سرم دست زدم . بارون خون های روی صورتم رو پاک میکرد اما ...
رو به کفش بلند گفتم : هر چی میکشم از دست توه !
بلند زدم زیر گریه ... چه شب گندی ... چه شب مضخرفی .
صدایی از پشتم اومد : مهربان ؟
برگشتم و خودمو انداختم تو بغل پرهام .
با هق هق گفتم : کجا رفته بودی ؟
- رفتم هوا بخورم عزیز دلم . چرا گریه میکنی ؟
- من ترسیده بودم .
خندید و گفت : ترس مهربان رو ندیده بودم . سفت منو بچسب که بریم تو اتاق . الان خودم کمکت میکنم جوجوی مو پر کلاغی .
گردنش رو سفت چسبیدم . وقتی منو بلند کرد خواستم که داد بزنم ولی منو سفت فشار داد و گفت : نه ! کسی رو نترسون مخصوصا خواهرت رو . فکر کنم پات ضرب دیده باشه .
تا رفتیم داخل سالن چشماش از حدقه زد بیرون . دستپاچه گفت : نهاد ... برو بگو شوهر عمه ام بیاد .
بعد رو به من ادامه داد : سر درد نداری ؟
قطره اشکی ریختم و گفتم : مهم نیست .
اَخم وحشتناکی کرد و گفت : چرا بهم نگفتی ...
- مهم ...
سرم داد زد : اگه چیزیت بشه من چیکار کنم ؟ ( نعره زد ) نهاد پس چی شد ؟
سفت چسبیدمش که گفت : حالا من شدم مهربان و تو پرهام .
فقط حس میکردم که داره سریع سریع میره تو اتاقش . در رو با پاهاش بست و تا خواست منو بزاره رو تخت گردنش رو محکم چسبیدم و بلند گفتم : خواهش میکنم .. .ولم نکن .
- بزار بزارمت روی تخت بعدش کنارت میشینم .
منو گذاشت روی تخت . سر درد اذیتم میکرد و پاهام حسی نداشت . بلاخره صدای بهم خوردن در رو شنیدم .
پرهام خندید و گفت : میبینی هوشنگ خان ؟ عین ابر بهار داره گریه میکنه !
شوهر عمه اش که اسمش هوشنگ بود خندید و گفت : یکم نازشو بکش پسر . راستی چرا حالت بد شد ؟ دوباره اون ؟
- یاده دیگه . ولی ... اون باعث شد بزنم نامزد دوست داشتنیم رو به این روز بیارم .
با گریه گفتم : یه ببخشید هم نمیگه .
شوهر عمه اش بلند بلند خندید و گفت : خواهرت خیلی نگرانت بود خواست بیاد بالا اما نزاشتیم .
آره جون عمه اش .
هوشنگ خان و پرهام یه چند لحظه پچ پچ کردن و بعد پرهام دوباره کنارم نشست . دستامو توی دستاش گرفت و گفت : عزیز دلم . به چیزای خوب فکر کن .
به پول فکر کردم .
- به فردا هامون ... به نظرت چجوری میشه ؟
تاریک و خالی از هیچ احساسی .
یک دفعه صدای تَق اومد . خواستم داد بزنم که پرهام لپش رو گذاشت روی لبام .
بلاخره اون لپ لامصبش رو برداشت و گفت : حالا سرش ... !
هوشنگ خان گفت : اینقدر نگران نباش بچه جان . سرش فقط زخم شده . من سرش رو می بندم و بعدش باید استراحت کنه . اصلا شب نیا پایین منم کاری میکنم کسی بهتون سر نزنه .
سرمو بست و رفت . پرهام با پشت دستش اشکامو پاک کرد و گفت : ببخشید . خوبی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بهترم . نهاد کیه ؟
- یکی از فامیلامون .
- با این لباس ها که نمی تونم بخوابم .
یکم مکث کرد , گفت : لباسات رو در بیارم .
چشام گرد شد و گفتم : چی ؟
- خب هیچی من ملاحفه میندازم روت تو هم ... لباسات رو عوض کن . بزار یه لباس آزاد بهت بدم .
لباس خوابمو بهم داد و گفت : لباس مهمونی هات رو هم بده به من .
رفتم زیر ملاحفه با هر بدبختی ای بود لباس هامو در آوردم . پرهام عین یه پرستار پتو رو روم درست کرد و گفت : منم لباس هامو عوض بکنم میخوابم کنارت که نترسی .
- من نمی ترسم .
یه جور خاص نگام کرد ... باز هم همون برق خاص توی چشماش منو محو خودش کرد .
پرهام با صدای مردونه اش گفت : هیچی نگو جوجوی من . تو جوجوی مو پر کلاغی خوشگل منی .
دوباره صدای قلبم رو شنیدم که شروع به تپیدن کرده بود . سرمو برگردندونم و لبام رو گزیدم.
 

همون موقع پریا با یه سینی غذا اومد بالا . سینی رو گذاشت روی تخت و رفت .
پرهام یه لیوان آب برای خودش ریخت و رفت روی یه صندلی نشست .
داشتم غذام رو که میخوردم گفت : مهربان .... واقعا کنار تو هیچ وقت حس نکردم باید ناراحت باشم .
- فقط یک هفته اس که کنار همیم .
- اما توی این یک هفته ... تمام غم های عالم از یادم رفت .
- خوبه ... پس بدون که من با ارزشم .
خندید و دوباره لیوانش رو پُر کرد از آب .
با تهدید گفتم : زیاد نخور که ... شب بلای جون دستشویی نشی .
بلند زد زیر خنده و گفت : چشم چشم چشم .
- بی بلا .
بعد از خوردن یکم آب سینی رو کنار زدم و گفتم : دستت درد نکنه .
با تعجب پرسید : چرا بیشتر نمی خوری ؟
- خسته ام خوابم میاد .
شونه هاش رو انداخت بالا . رفت کنار پنجره اش و در پنجره اش رو باز کرد . به هیکلش از پشت نگاه کردم .
باد پرده ها رو تکون داد ... موهای پرهام تکون خفیفی خورد و چراغ ها خاموش شد . پتو رو سفت چسبیدم و چشامو بستم .
چشامو نیم باز کردم و به دور و برم نگاه کردم . پرهام کنار من نخوابیده بود . روی تخت نشستم و دیدم پرهام کنار پنجره , روی زمین خوابیده بود . ساعت سه صبح بود !
پتو رو از روی تخت برداشتم و رفتم کنار پرهام .... برای راه رفتن لنگ میزدم چون دردِ زیادی میکرد . کنار پرهام نشستم و پتو رو انداختم رو پرهام . یه تکونی خورد ولی بیدار نشد .
صورتش سفید تر شده بود .... موهاش روی پیشونیش ریخته بود .
موهاش رو کنار زدم ... موقع تماس پوستم با پوستش انگاری که منو برق گرفته باش یه قدم عقب رفتم . چقدر معصوم میخوابید .
روی زمین نشستم ... پام به شدت درد میکرد اما انگاری محو پرهام شده بودم .
اونقدر بهش زل زدم که چشاشو باز کرد .
چشاشو با پشت دسش مالوند و گفت : صبح شده ؟
- نه صبح زود ... هنوز خورشید بالا نیومده .
- چرا تو تخت نیستی ؟
پوزخندی زدم و گفتم : دلم برات سوخت .
لبخند جذابی زد و دستاشو باز کرد : بیا بغلم .
داشتم پا میشدم که برم تو تخت ولی دستمو گرفت و گفت : گفتم بیا بغلم .
- اما ...
- خواهش میکنم .
با تردید کنارش رفتم ولی منو کشوند تو بغلش . پرت شدم تو بغلش و دقیقا صورت به صورت شدیم . دستم روی سینه هاش بود و اونم دستش دور کمرم .
با تپه تپه گفتم : بب .. ببخش .. شید .
چشماش خندید و گفت : سرتو بزار اینجا .
دستشو روی قفسه ی سینه اش گذاشت و منتظر موند . یکم می ترسیدم اما همون کاری رو کردم که میخواست .
قلبش مثل قلب یه گنجشک میزد ... چشامو بستم و به ریتم تند قلبش گوش دادم .
چونه اش رو روی سرم گذاشت و زمزمه کرد : چقدر آرامش عجیبی دارم .
زیر لب گفتم : منم همین طور .
پوزخندی زد و گفت : تو بهترین دختری هستی که تا به حال دیدم .
از این تعریفش لبخند دلنشینی به لبم نشست .
یکم بلند گفت : موافقی که ترک عادت موجب مرض هست ؟
- آره موافقم .
- حالا تو عادت منی و ترک تو موجب مرض میشه .
این تعریفش برای من ... بهترین جمله ای بود که شنیده بودم .

صبح چشامو نیم باز کردم و خودمو کش دادم . با دیدن پرهام و چشمای بازش یه لحظه ماتم برد . دیشب چی شد ؟
از حرکات من پرهام با تعجب نگاه میکردتم . یک دفعه داد زدم : دیشب چی شد ؟
- یادت نمیاد ؟
عین اژدها شدم و گفتم : چه غلطی کردی ؟
دستاشو برد بالا و گفت : به خدا هیچی .
- راستشو بگو .
- به جان تو راستش رو گفتم .
- stop stop ! دیشب من تو بغل تو خوابیدم نه ؟
سرشو تکون داد .
- چیزی که پیش نیومد ؟
سرشو به نشونه ی منفی تکون داد .
- اوکی . آخ آخ پام .
نگران شد : درد میکنه ؟
- پـَ نـَ پـَ !
شونه هاش رو انداخت بالا و پاشد . همون موقع در یک دفعه باز شد . پرهام یه داد زد و من به قیافه ی فرشته و فرهود نگاه کردم .
فرشته با واکر اومد سمت من ، دوست داشتم یکم کرم بریزم برای همین پایه ی واکر رو یکم تکون دادم که فرشته افتاد رو تخت .
فرهود پرسید : خوبی ؟
- آره خوبم .
- با تو نبودم با نامزدم بودم .
شونه هام رو انداختم بالا و با کمک پرهام نشستم رو تخت . فرشته سرشو تکون داد و گفت : تو چطوری ؟
- بهترم .
فرشته با حالت خاصی گفت : آقایون بیرون با خواهرم کار دارم .
فرهود دست پرهام رو کشید و برد بیرون .
با تعجب به فرشته نگاه کردم که گفت : حدس بزن چی فهمیدم ؟
با بی تفاوتی پرسیدم : چی فهمیدی ؟
- بهار رو میشناسی؟
- آره .
- بهار ... نامزد ... قبلی پرهام بوده .
چشام گرد شد و از کاسه بیرون اومد .
- نه ؟!!!
- به جون تو . ببین اینا باهم نامزد کردن حتی دو روز مونده به عروسی بهار میگه که نمیخواد با پرهام ازدواج بکنه ولی الان هم هنوز بهش گیر داده .
- از کجا فهمیدی ؟
- دیشب فرهود درد دل میکرد اینو بهم گفت . تازه یه سری چیزا هم از زیر زبونش کشیدم بیرون !!
خندیدم و گفتم : عین خودمی فری .
- به روی پرهام نیاری ها !
- به من میگی ؟!
- در هر صورت گفتم بدونی .
یکم جا به جا شدم و گفتم : فرهود نامزدی چیزی نداشته ؟
- چرا بابا .... این شاداب هست ؟
- خواهر شادمهر .
- آفرین . شاداب فرهود رو میخواسته و اینا به نام هم در میان منتهی ...
- اَی جونت بالا بیاد حرفتو بزن دیگه .
با شیطنت نگام کرد و گفت : نمیدونم بقیه اش رو .
فرشته خندید و گفت : تازه شادمهر هم با پنج تا دختر بوده ولی همه اشون رو برای لذت میخواسته . خیلی کم پیش میاد شادمهر از کسی خوشش بیاد .
- دروغ ؟!
- به جان خودم .
بلند زدم زیر خنده که فری هم زد زیر خنده .
بعد از این که یه دل سیر خندیدیم گفتم : میدونی چیه ... به نظرم فقط این دوتا و کسری خوبن .
فرشته با ذوق گفت : وای کسری عشقه . خیلی جنتلمنه .
- تازه پای خراب کاریش هم مونده .
- آره ! خیلی مرده .
همون موقع تقه ای به در خورد و صدای مهتاب اومد : اجازه هست خواهرا ؟
با هم گفتیم : بیا تو .

اومد تو و بلند گفت : آخجون عاشق غیبت کردنم .
فرشته خندید و من مثل خانوم های باکلاس گفتم : نه بابا غیبت چیه دیگه ؟
مهتاب زد پس کله ام و گفت : من همه چی رو میدونم .
من و فرشته بهم نگاه کردیم بعدش خودمونو به نفهمی زدیم : چی رو ؟
مهتاب آدامسشو باد کرد و گفت : این که همه اینا نقشه . من اینا رو حفظم ولی عجب نقش هاتون رو خوب بازی میکنید . من بودم همش سوتی میدادم .
خندیدم و گفتم : نه که ما نمیدیم .
فرشته پرسید : درس چی خوندی ؟
در کمال تعجب گفت : تا دیپلم بیشتر نخوندم .
فرشته با تعجب پرسید : چرا ؟
مهتاب خندید و گفت : ازدواج .
فرشته دهنش به زمین خورد و برگشت .
خنده ای کوتاهی کردم و گفتم : دروغ نگو دیگه .
- به جون تو . البته ... طلاق گرفتم .
- بچه چی ؟
- نه بابا بچه میخوام چیکار .
- بابا جریان رو کامل تعریف کن ما هم بفهمیم .
روی تخت , رو به روی ما نشست و گفت : از اولش هم میدونستم اشتباهه اما خب دیر فهمیدم . پامو تو یه کفش کردم که باید ازدواج کنم . البته اصرار های آفتاب هم باعث میشد که من بیشتر بخوام با صابر ازدواج کنم . صابر یه پسر بود که جلوی مدرسه می اومد و منم فکر میکردم بهترین پسر تو دنیاست . آفتاب هم همین نظر رو داشت . کلی نامه نگاری کرده بودیم باهم . تا اینکه بابام فهمید و مجبور شدم همه چیز رو بگم اونم گفت میخوای واقعا ازدواج کنی ؟ منم خام و جوون گفتم آره . بعد از دو سال تازه فهمیدم صابر کیه و چیه ! زخم زبون هاش داد های عصبیش همه چیزش باعث میشد که حالم ازش هر ثانیه و هر دقیقه بهم بخوره . بلاخره طلاق گرفتیم . تازه اون موقع فهمیدم ... کسری .. کسی که فکر میکردم دوستش ندارم به من علاقه داره اما من یه زن بیوه و اون یه پدر با وفا . واقعا جنتلمنه .
دستمو روی دست مهتاب گذاشتم و گفتم : هر چی خواست خداست . بیا ببین خدا خواست من سرم رو بزنم بشکنم .
خندید و گفت : یا خدا خواست نامزد پرهام بشی .
سرمو به نشونه ی آره تکون دادم . فرشته گفت : یا منو نامزد این فرهود دیوونه کرد .
مهتاب آهسته گفت : حواستون باشه اتفاقی پیش نیادا .
هر سه تامون بلند بلند زدیم زیر خنده .
مهتاب به من کمک کرد که بریم پایین . میگفت که فقط اون اینجاست و عمه خانوم .
بلاخره به وسیله آسانسور رسیدیم طبقه هم کف . ماشالا خونه مثل باغ وحش میمونه .
وقتی در رو باز کردیم فرهود و پرهام هیچکدوم نبودن .
مهتاب خندید و گفت : چه بهتر ... همه اش رو خودم میخورم .
فرشته : منو فراموش نکن .
- me too
همه امون دوباره زدیم زیر خنده . چه صبح خوبی بود ... کلا حس میکردم روز خوبی میشه .

مهتاب خندید و گفت : دوتا خواهرا هر دوشون مجروح جنگین .
یه لبخند زدم و نشستم روی صندلی . خیلی بهتر از دیشب بودم . فرشته هم رو به روم نشست و مهتاب بالای میز .
از مهتاب پرسیدم : چجوری فهمیدی که ما ...یعنی همون که ... ای بابا .
مهتاب دوباره خندید و گفت : فرهود درد و دلاش خوبه پرهام راست گوییش .
فرشته گفت : آخ در مورد فرهود که راستش رو گفت .
- یکم توضیح بده .
مهتاب صداش رو صاف کرد و گفت : فرهود هوس درد و دل که میکنه همه چیز رو میگه . از زیر و بم زندگیش باخبر می شی . ولی پرهام ... وقتی درد و دل میخواد بکنه عین یه مرد با جذبه و آروم میشه و البته مرموز .
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم : ما که هیچی ازش ندیدیم .
مهتاب خندید . دختر نسبتا چاقی بود که همش خنده رو بود . ولی با اون سر گذشتت ... کی میتونه جای این بخنده ؟! مخصوصا من اگه جاش بودم زمین و زمان رو بهم میریختم .
داشتم چای شیرینم رو هم میزدم که در باز شد .
داشتم چایم رو میخوردم که با دیدن یه پسره پرید تو گلوم . گفتم الان فرهودی پرهام شاید هم عمه خانوم !!
مهتاب لبخند دلنشینی زد و گفت : چطوری پارسا ؟
پسره که اسمش پارسا بود گفت : اومده بودم مادر رو ببینم که خواب بود .
- خونه بودی ؟
- نه شرکت بودم . آشنا نمیکنی مهتاب ؟
مهتاب رو به ما کرد و گفت : پارسا پسر عمه خانوم و شوهر آفتاب . پارسا با فرشته و مهربان خواهر ها آشنا شو که به ترتیب نامزد فرهود و پرهام هستن.
پارسا دستشو آورد جلو که دست بده ولی من گفتم : دستم یکم کثیف شده .
دستشو کشید و گفت : به هر حال بسیار خوشوقتم .
اَی بابا اینا کلا خانوادگی ادبی حرف میزنن . البته اوضاع ننه اش که درامه .
فرشته اروم از مهتاب پرسید : آفتاب هم شوهر داره؟
مهتاب :آره بابا . پنج ساله ازدواج کردن .
زیر لب گفتم : تو چند سالته ؟
- 29 سال .
من و فرشته با تعجب نگاش کردیم که گفت : من و افتاب دخترای بزرگ خاندانیم . تعجب نداره بابا ... بیست و نه سال که زیاد نیست هست ؟
همون موقع پارسا هم رفت بیرون . یه خنده ی کوتاه کردم و گفتم : بهت نمیاد .
- آره خب .
فرشته گفت : از آقای درد دل چی فهمیدی حالا ؟
- اینکه نامزدی شما الکیه و دوم اینکه .... بهار داره بر میگرده .
خودمو زدم به نفهمی و گفتم : بهار کیه ؟
- بهار نامزد قبلی پرهام بود نمیدونم میدونی یا نه ولی خب بهار با کامیار هم تو مدتی که با پرهام نامزد بوده دوست بوده . پرهام هم ولش میکنه اما هنوز هم آویزون پرهامه .
- که اینطور
- وای منتظر وقتیم که بهار ببینتت و بترکه از حسودی .
- تو رو خدا ما رو وسط نکش .
- چرا ؟
فرشته گفت : مهربان خوشش نمیاد .
- یعنی از رقابت خوشت نمیاد ؟
- چرا ولی یه رقیب عالی میخوام نه بهار .
- بهار عالیه .... فقط باید یکم روت کار کنم .
- کی میان ؟
- هفته ی دیگه .
- تا هفته ی دیگه حالا .
- بدبخت هفته ی دیگه تولد پرهامه .
یک لحظه خشکم زد ... به مهتاب نگاه کردم که گفت : بسپارش به من ... میخوام حال این سانتی مانتال خانوم رو بگیرم .
سرمو تکون دادم و گفتم : اونم به وسیله من بدبخت .
مهتاب بلند بلند خندید و از سر جاش پاشد .
فرشته هم پاشد .... من نمیدونم چجوری با اون پای شکسته اش راحت راه میره .
آخرین لقمه ام رو خوردم و پشت سرشون راه افتادم . رفتیم تو باغ .... هوا سرد بود ولی آفتاب هم می تابید .
مهتاب روی یه نیمکت نشست و گفت : یادش بخیر وقتی بابابزرگ هم زنده بود .
- خدا بیامرزتش . چجوری مرد ؟
- کشتنش .
- کی ؟!
- پدربزرگ من فعال سیاسی بود و اونا کشتنش .
- مادربزرگت چی ؟
- مادربزرگمون بعد از به دنیا اوردن خاله ام مرد . اون تابلو که می بینی سوگولی پدربزرگمه . اَفسون !
- خیلی خوشگل بود نه ؟
- عالی بود . نظیرش رو نمی تونستی ببینی !
فرشته از سرما تو خودش رفته بود . گفت : میشه بریم تو ؟
مهتاب پاشد و گفت : بریم .

داشتیم میرفتیم تو که صدای بوق یه ماشین باعث شد برگردیم عقب .
ماشین کامیار بود . اَه لعنتی !!
از ماشین پیاده شد ... باز هم موهای ژل زده و یه لباس تنگ و جلف و دکمه هایی که تا روی سینه بازه .
سویچش رو توی هوا تکون داد و گفت : سلام خانوم ها . به به مهتاب خانوم ... کم پیدایی .
مهتاب کلافه گفت : نمردیم و پسر داییمون بهمون سلام کرد . اومدی کی رو تور کنی ؟
کامیار اومد بالا و فیس تو فیس مهتاب شد و گفت : تو کار من دخالت نکن . تیر من به هدف میخوره .
مهتاب پوزخندی زد و گفت : می بینیم .
کامیار مهتاب رو کنار زد و رفت داخل . مهتاب براش شکلک در آورد و به ساعت مچیش نگاه کرد , گفت : بای بای بچه ها . باید برم مهد کودک !
فرشته خندید و گفت : اونجا چیکار داری؟
- معلم مهدم .
سریع رفت تو خونه .... فکر کنم میخواد وسایلش رو بر داره . من و فرشته هم رفتیم تو سالن . کامیار روی یه صندلی جا خوش کرده بود . مهتاب و پارسا اومدن پایین ... ازمون خداحافظی کردن و رفتن .
کامیار بعد از رفتن مهتاب گفت : چطوری مهربان جان ؟
سکوت کردم و بهش زل زدم .
همون موقع هم صدای پای دو نفر اومد . برگشتم و پرهام و فرهود رو دیدم که با لباس گرمکن اومدن داخل .
کامیار از همون جا یه دستی تکون داد و گفت : سلام .
پرهام چیزی نگفت ولی فرهود سرشو تکون داد . خوشم میاد کسی تحویلش نمی گیره . واقعا تفاوت برادری اینجا معلوم میشه ... کسری به اون آقایی کامیار به این هیزی .
پرهام دستشو روی شونه هام گذاشت و گفت : خیر باشه کامیار چی شده اینجا اومدی؟
کامیار یه نگاه به من کرد و گفت : مامان برای شب دعوتتون کرده .
- زن عمو به این فکر نکرد که حال این دوتا خواهر خوب نیست ؟
- چرا فکر کرد ولی ...
فرهود خیلی ریلکس گفت : تو اسرار کردی نه ؟!
پرهام عصبانی رفت سمت کامیار و گفت : بیا دنبالم .
کامیار پاشد و با هم رفتن طبقه بالا . من و فرشته به فرهود نگاه کردیم که گفت : به خدا من خبر ندارم چی شده !!
بهش چپ چپ رفتم که گفت : به جون مهربان .
- جون عمت چرا من ؟
- چشم چشم تو فقط عصبی نشو .
بهش یه چشم غره رفتم که یکی از ابرو هام رفت بالا دندون هام عین ببر آسیایی قفل شد و دستام مشت شد .
فرهود رنگش شد عین گچ دیوار . فرشته دم گوشش گفت : نگران نباش هنوز به اوج نرسیده .
فرهود دستشو گاز گرفت و گفت : خدا نکنه روزی به اوجش برسه .
صدای بسته شدن محکم در اومد ... کامیار از پله ها عین ببر داشت می اومد پایین ... داشت سمت در میرفت که یه نگاهی به ما انداخت و از خونه رفت بیرون . آخیش راحت شدم رفت .
پرهام با لبخند اومد پایین . فرهود پرسید : شب جایی دعوتیم ایا ؟
- نوچ نیستیم .
فرهود دستاشو بهم کوبید و گفت : هورا .
همه امون یه جوری نگاش کردیم که انگاری خنگه ... خب واقعا هست . خدا در و تخته رو خوب با هم جور کرده ... فرهود یکی یدونه فرشته خل و دیوونه .
پرهام خودشو ول داد روی مبل و گفت : اگه این عمه خانوم رو هم میشد رد کرد خیلی خوب بود .
- دیگه ببخشید یکم هلو برو تو گلو نمیشد ؟
فرشته دستشو روی گچ پاشد کشید و گفت : میخاره .
فرهود زد زیر خنده و گفت : بخارونمش؟
فرشتخ خیلی ریلکس گفت : نه .
پرهام پوفی کرد و گفت : حوصله ام سر رفت .
- میخوای مسابقه دو بدیم ؟
- نه ممنونم .
- ماشالا رو که نیست !
یه خنده ی کوتاهی کرد ... فرهود گفت : میاید بازی ؟
- حتما اتل متل میخوای بازی کنی ؟
- نوچ
- گل یا پوچ ؟
- نوچ
- اسم فامیل ؟
- نوچ
- پرتاب سنگ ؟
- نوچ
- هفت سنگ ؟
- نوچ
- بیست سوالی ؟
- اَه خسته ام کردی ... نه نه نه ! جرئت حقیقت .
- چی میگه ؟
- ببین من یه بطری بر میدارم میچرخونم . در بطری به هر کی افتاد باید کاری رو انجام بده و تهش به هر کی افتاد باس دستور بده . سوال هم اینه ... جرئت یا حقیقت ؟
- ما که نفهمیدیم اما شروع کن .
فرهود رو به پرهام کرد و گفت : الهی قربون اون قد بالات برم ... الهی قربون موهای مشکیت الهی قربون اون شلوار راحتیت ... الهی من خاک زیر پات بشم ... الهی پروانه بشم دورت چرخ و فلک بزنم ... مادر به فدات میری بطری بیاری ؟
پرهام دست از خندیدن برداشت و گفت : از اول سوالتو میگفتی قبول میکردم .
فرهود صورتش تو هم رفت و گفت : برو برو مادر تا نفرینت نکردم .
پرهام از روی صندلی پاشد و رفت سمت پله ها .
فرهود گفت : اینجا که نمیشه بشینید روی زمین بازی کنیم .
من و فرشته نشستیم رو زمین . فرشته پاشو دراز کردو یه بالشت زیر پاش گذاشت .
بعد از یه ربع پرهام نفس نفس زنون با یه بطری نوشابه اومد نشست کنار فرهود .
فرهود بطری رو گرفت و گذاشت روی زمین .
فرهود گفت : آماده اید ؟
- مگه میخوای عملیات انجام بدی ؟ خب بچرخون دیگه .
فرهود بطری رو چرخوند . سرش افتاد به سمت فرشته و تهش به سمت پرهام .
پرهام پرسید : جرئت یا حقیقت ؟
فرشته یکم فکر کرد و گفت : حقیقت !
- چقدر نامزدت رو دوست داری ؟
- فرهود رو ... هیچی .
- نخیر اونی که میگفتی قشمه .
وای خدا منم یادم نمی اومد چجوری اینا یادشون مونده ؟!
فرشته با من و من گفت : دوستش دارم .
پرهام شونه هاش رو انداخت بالا و بطری رو چرخوند .
ایندفعه افتاد به فرهود و پرهام .
فرهود پرسید : جرئت یا حقیقت ؟
پرهام خیلی ریلکس گفت : جرئت .
فرهود یکم فکر و گفت : برو صورت ماسکی عمه خانوم رو ببوس .
صورت پرهام همچین توهم رفت که نگو .
زدم رو شونه اش و گفتم : هر کی خربُزه میخوره پای لرزش هم میشینه .
از جامون پاشدیم و آروم رفتیم طبقه بالا . در اتاق بزرگ رو باز کردیم . پرهام وارد اتاق شد ولی من تو چهار چوب در وایسادیم . فرشته عصاش رو یکم جلو برد و گفت : هر چه سریع تر بهتر .
پرهام همش صورتش رو عقب جلو میبرد . آخر سر لپ عمه خانوم رو بوس کرد ... وقتی داشت سرشو می آورد بالا عمه خانوم دستشو انداخت دور گردن پرهام و گفت : شوهر عزیزم بر گشتی ؟
فرهود از خنده روی زمین خوابیده بود و فرشته اشکش در اومده بود . رفتم کمک پرهام و از چنگال عمه خانوم درش آوردم .
دوباره رفتیم تو سالن . فرهود هنوز میخندید .. پرهام کلافه بطری رو چرخوند . افتاد به من و فرهود .
فرهود پرسید : جرئت یا حقیقت ؟
- جرئت .
- جون به جونتون کنن جرئت بازین . بزار فکر کنم ... آهان ... دستتو بکن تو دماغت بعدش بکن تو دهنت .
خیلی راحت دستمو کردم تو دماغم بعدش کردم تو دهنم ... فرهود مات موند .
پرهام پرسید : مزه اش چطوریه ؟
- چیزی نیست تو دهنم . آخه چیزی هم تو دماغم نبود ... !
- چه حقه بازیه این .
- کجاش رو دیدی ؟
فرهود دوباره بطری رو چرخوند . افتاد به من و فرشته .
فرشته پرسید : جرئت یا حقیقت ؟
- حقیقت .
فرشته یکم فکر کرد و گفت : مرد ها رو دوست داری ؟
- اصلاً ابداً عمراً
فرهود و پرهام گفتن : مرسی .
- خواهش میکنم .
فرهود بطری رو گرفت که پرهام گفت : پاشو پاشو باس بری شرکت .
فرهود پاشد و رو به پرهام گفت : تو رستوران نمیری ؟
- تعطیله .
- چرا ؟
- چون صاحاب شرکت رفته کربلا . شیرفهم شد ؟
- ایشالا به درد من دچار شی .
- برو برو مادر تا نفرینت نکردم .
فرهود رفت بالا , پرهام تی وی رو روشن کرد و گفت : الان یه فیلم دبش می بینیم .

- مثلا چی ؟
- مثلا جنایی
فرشته صورتش تو هم رفت و گفت : عمرا .
- خب خانوادگی ؟
با هم گفتیم : نوچ
- عشقولانه ؟
فرشته گفت : آره
ولی من گفتم : عمرا .
پرهام گفت : دو به یک ... یه فیلم عاشقونه میزارم حال کنی .
بهش چشم غره رفتم که گفت : من میرم پف فیل درست کنم . شما هم ببینید .
تا رفت فرشته پرسید : بابا این نامزد منو جمعش کن .
- نمیشه خره .
- من چه گناهی کردم آخه .
- پای توی خر خورد به ماشین بابا بزرگ اینا .
یک دفعه صدای بلند فیلم اومد . چقدر ضداش زیاده .
اِ این که از اولش صحنه داره .
فرشته روشو برگردوند و گفت : این چه فیلمه .
- حاضر بودم قتل متل ببینم اینو نبینم .
پرهام با یه کاسه پف فیل اومد ... ما رو توی اون وضیعت دید خندید و گفت : این تبلیغه و گرنه خود فیلم تاریخی عاشقونه است .
- جمع کن این فیلم های تاریخی - عاشقونه رو .
- خب چی بزارم ؟
- هیچی بهتر از معمایی نیست .
- ندارم . جنایی بزارم .
- بزار بابا .
رفت سمت دستگاه ... سی دی رو در آورد و یدونه دیگه گذاشت .
اومد نشست کنار ما و گفت : اینم صحنات خشن زیاد داره .
- منو تهدید میکنی ؟
- غلط بکنم .
تا فیلم شروع شد صحنه ی یه صورت خونی پدیدار گشت .
کنترل رو از دست پرهام گرفتم , تی وی رو خاموش کردم و گفتم : اینم فیلمه آخه ؟
پرهام متعجب زده گفت : چرا ؟
- چرا و مرض چرا و درد ... تو یه فیلم خوب نداری نه ؟
- نه .
سرمو از روی تاسف تکون دادم که تلفن پرهام زنگ خورد .
پرهام تلفن رو برداشت
- الو
-....
- سلام عمو جان چطورید ؟ شادب خوبه شادمهر خوبه ؟
- .....
- همه خوبن . بله نامزد ما هم خوبه .
- .....
- اِ جدی ؟ حالا کی میاین ؟
- .....
- چی ؟ رسیدین ؟
- .....
- آهان ... پس پاریس هستید . چرا یک راست نیومدید ؟
- ....
- که شاداب خرید داشت .
-......
- چشم عمو جان ... فرهود هم خوبه رفت سر کار .
- ....
- (خندید) آره دیگه ... من تو استراحتم .
- .....
- نه عمه خانوم هم هست مراقبه .
- ....
- اصلا مهم نیست . مهربان جای اون رو بهتر از هر کس دیگه پُر میکنه .
- ....
- چشم مراقبم ... خدانگه دار .
تلفن رو قطع کرد و گفت : انگاری همه دارن تو یه روز میان .
- چه روزی ؟
- یه روزی .
فرشته پاشد و گفت : من میرم تو اتاق ... خوابم میاد .
تا فرشته رفت پرهام یکم فاصله گرفت و گفت : الان بابای شادمهر زنگ زده بود بهم .
- خب ... !
- میگفت که الان پاریس هستیم هفته ی دیگه میاد ایران
- خب ... !
- بعدش عمه پریوش و اون دختر ایکبیریش و شوهرش هم هفته دیگه میان .
- خب ... !
- زن عمو یعنی مادر کسری هم به احتمال زیاد جشن بگیره .
- خب ... !
- جشن که گرفت ما باید صیغه ی محرمیت بخونیم .
- stop stop .
- چرا خب نگفتی ؟
- آخه انتظار اینو نداشتم .
- بلاخره یه روز که باید صیغه خونده بشه .
- بعد از دو هفته ؟
- الان در نظر همه من و تو یا فری و فرهود با هم چی ؟ دو ماهه که نامزدیم .
- اَه لعنت بهش .
- مهربان هستین که هنوز ؟!
- بعله هستیم .
- خیلی خوبی .
- برو بابا .
- خیلی خالی از احساسی .
- همینم که هستم .
سرشو تکون داد که پرسیدم : بهار دقیقا به جز دختر عمه نقش دیگه ای نداشته ؟
متعجب نگام کرد که گفتم : خر خودتی .
- چجوری فهمیدی ؟
- فرهود .
انگاری که با خودش باشه گفت : اَی تف به زاتت .
- توضیح بده زود تند سریع .
انگاری که رفته باش به روزای قدیم گفت : بعد از لیسانس عمه ام از خارج اومد . باور نمی کردم این دختری که می بینم بهار باشه . یه دختر خوشگل و سانتیمانتال . همه اش هم میگفتن بهار و پرهام خیلی بهم میان . یعنی از بچگی مال هم بودیم . درست ... دو روز قبل از نامزدی ... ساعت دو بعد از ظهر ... کافه نیلوفر باهاش قرار داشتم که نیومد . رفتم خونه اشون که دیدم اومد جلوم و گفت : پرهام کارت عروسی رو بردار و برو بگو بزنه کامیار ایزدپناه به جای اسم تو . شخصیت ... غرور .. مهم تر از همه قلبم شکست . پسر عموی مورد علاقه ی من به کسی که دوستش داشتم نظر داشت . باورش سخت بود مهربان ... بهار هم منو بازیچه قرار داد . واقعا حس میکردم میره و با کامیار ازدواج میکنه اما رفت اون ور آب . هنوز هم باورش سخته . کامیار از اون به بعد دنبال دخترایی هست که دور و بر من هستن البته حس میکنم . بهار ... کسی که فقط دو روز مونده به عروسیمون زد زیر همه چیز .
با ناراحتی پرسیدم : عقد بودین ؟
- آره ولی براش شناسنامه جدید گرفتن . برای منم همین طور ... ولی هیچ کس نفهمید تنها راه حلش پاک کردن اسمش از شناسنامه ام نیست ... تنها راهش پاک کردنش از تو مغزمه . قلبم نمی پذیرتش ... ولی مغزم ... همش خاطراتش توی ذهنم هست .
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم : درست میشه .
یه لبخند زد و دستشو برداشت . به ظرف پف فیل اشاره کرد و گفت : بخور .
- حسش نیست .
- دقیقا .

 

خندید و ادامه داد : پس من بیهوده پف فیل درست کردم .
- خودت بخور .
- میگم حسش نیست .
- دروغ میگی ؟!
خندید و سرشو به پشته ی مبل تکیه داد .
نگاهی به ناخن هام کردم و گفتم : چند ساله از بهار دوری؟
- حتی یک لحظه هم دور نیستم .
با تعجب پرسیدم : منطورت چیه ؟
- مهم نیست چقدر دور باشه یا بره مهم اینه که همیشه تو مغز منه . حتی یک لحظه هم دور نمیشه .
راستش باور نمی کردم . این عشق که بین بهار و پرهام پرسه میزد .... واقعا باور نکردنیه .
نه این که عجیب باشه . کسی باورش نمیشه که بهار این کار رو بکنه یا پرهام با این شکل و شمایل و اون رفتار توی نگاه اولش بود اصلا به یه آدمی که زخم دل خورده بود , نبود .
نفس عمیقی کشیدم که گفت : خاطرات .
- سخته ... دردناکه ... تلخه .
- نه .... آدم رو میکشه . واقعا عاشق نشدی ؟
- نه .
- کاش عاشق میشدی و درک میکردی . هیچ کس نیست که منو درک بکنه ... حتی تو خانواده هم .
داشت از دهنم می پرید بیرون که مهتاب کسری رو دوست داری ولی خب ... جلوی دهنم رو گرفتم . همه چیز رو نمیشه همه جا گفت .
انگاری که چیزی یادم افتاده باشه گفتم : فرهود چی ؟
پوزخندی زد و گفت : فرهود .... نه .
مشکوک نگاش کردم که لبخند تلخی زد .
رفتم یکم جلوتر و گفتم : هی کجایی ؟
دستشو دور دهنش کشید و گفت : وقتی بچه بود موهاش مشکی بود .
تعجب کردم ... کی رو میگفت .
با خنده ی تلخی گفت : بهش میگفتم جوجوی مو مشکی . اخلاقش درست عین خودت بود . اون شونزده سالش بود که رفت .
شونه هاش رو تکون دادم و گفتم : چته ؟
یک دفعه مات موند . صورتمو بردم جلو .. دستمو بلند کردم که یدونه بزنم اما منو هُل داد و افتادم روی زمین , افتاد روی من و هر دوتا دستامو گرفت .
خندید و گفت : باحاله نه ؟
خیلی عصبانی گفتم : اصلا .
- حالت و احوالت چطوره ؟
- برای چی این کار رو کردی ؟
- چون حالت رو بگیرم . خوب بود نه ؟
- اصلا . حالا هم پاشو .
- چرا ؟ به من که خوش میگذره .
- خیلی ...
- خیلی چی ؟
- عوضی هستی .
- لطف داری . با فشار چطوری ؟
- باشه بابا تو هم زور داری حالا گمشو کنار .
از روم پاشد . روی زمین نشستم و یکم نفس عمیق کشیدم .
دستمو به نشونه ی تهدید تکون دادم که یه بالشت خورد تو صورتم .
پر ها رو از روی زبونم کندم و گفتم : اِ اینجوریه ؟
- اوهوم .
متکا رو برداشتم و با شدت بهش پرتاب کردم .
قشنگ خورد تو شکمش . دوباره پرت کرد که جا خالی دادم ... وقتی سرمو بر گردوندم سمتش یه متکا دیگه خورد تو صورتم .
زبونش رو آورد بیرون . از روی زمین پاشدم و متکا رو پرت کردم . چون پام درد میکرد نمی تونستم زیادی از حد روی پاهام بایستم .
روی مبل نشستم و خسته از این بازی به پر های معلق روی هوا نگاه کردم . سر تا پامون پر بود و پر . پرهام صدای مرغ در می اورد و منو مسخره میکرد .
- خسته نشدی ؟
- نوچ .
- ماشالله چه انرژی مضاعفی .
- پاشو بیا بازی .
- مگه من بچه ام ؟
- مگه بازی برای بچه هاست .
- بازی داریم تا بازی . بزرگ ها قمار بازی می کنن کوچیک ها عروسک .
سرشو تکون داد و گفت : ایول . حالا خانوم بزرگه با من عروسک بازی می کنی ؟
- نوچ .
- خواهش .
- با کدوم عروسک .
- من میدونم عروسک کجا هست تو با من بیا .
- ولم کن بابا حال ندارم .
- خواهشا .
دیدم داره زیادی اسرار میکنه برای همین قبول کردم .

دستمو کشید و برد تو باغ . هوا آفتابی بود و خورشید می تابید . هوای پاییز رو خورشیدی دوست نداشتم .
هنوز داشت دستمو میکشید که با اخلاق خاص خودم گفتم : میشه ولم کنی ؟
- نوچ
- مرسی ممنونم
- خواهش میکنم .
دستمو کشید و من از سر جام کنده شدم . هم اون نفس نفس میزد هم من . یک دفعه دستمو ول کرد .... تعادلم رو از دست دادم و داشتم می افتادم رو زمین که گرفتتم .
عصبانی گفتم : این بود عروسک بازی ؟
- نه ! تو یه کلبه می بینی ؟
کمکم کرد و من یه نگاهی به دور و ورم انداختم . یه کلبه ی چوبی رو گوشه باغ دیدم . پشت کلی درخت پنهان شده بود .
با تعجب نگاش کردم که گفت : تازه کشفش کردم . کلی عروسک توش هست .
با تعجب داد زدم : عروسک ؟ عروســک ؟
به چپ و راست نگاه کرد و گفت : مگه چیه ؟
- مال کیه ؟
- چی ؟
- عــرو ســک دیگه .
- مال مادربزرگ .
- سوگولی ؟!
- اِ پس تو هم میدونی ؟! آره برای اونه . آخه فقط پونزده سالش بود .
- پونزده سال ؟
- آره ... اگه باهام بیای تو منم برات تعریف میکنم .
خیلی عوضیه ... نقطه ضعف منو بدست آورده ... فهمیده فوضولم .
رفتم لا به لای درخت ها . اون جلو میرفت و منم پشتش .
بلاخره به اون کلبه ی چوبی رسیدیم . در رو با پاش باز کرد که گفتم : آخه این چه کاریه ؟
- حال میده .
- آره خیلی حال میده اونم وقتی که یه لگد به تو بزنم .
یه جوری نگام کرد که یعنی کی من ؟
رفتم تو اما از چیزی که میدیدم حالم بد شد .
لکه های خون روی پرده های پنجره ها ریخته شده بود . پرهام دستمو گرفت و گفت : بیا طبقه بالا اونجا رو تمیز کردم .
همون جور که به پرده ها نگاه میکردم رفتم طبقه بالا . فضای کوچیکی بود ولی کلی اسباب بازی و عروسک تو یه قفسه چوبی و کوچیک بود .
یه پنجره کوچیک داشت که نزدیک شاخه های درخت بود . من و پرهام رو به روی هم نشستیم . یه عروسک پارچه ای دستم گرفتم و گفتم : میشنوم .
صداشو صاف کرد و گفت : خب .... پدربزرگ من تو کار سیاست بود و کلی اسیر عرب میگرفته . بیشتری هاشون سیاه پوست بودن اما وقتی مادربزرگ اصلیم مُرد با اینکه پدربزرگ اصلا دوستش نداشت ناراحت شد . بعد از چهلم مادربزرگ پدربزرگ یک ماه رفت اعراق و وقتی برگشت با خودش یه گله اسیر آورده بود . همه اشون مرد بودن ... توی خونه ی قبلیمون که بزرگ تر از این جا بود پُر شد از این اسیر ها . اما اونجور که عمه پریوش میگفت یه دختر ایرانی عربی رو به اسیری گرفت و کردش سوگولی . تا اینکه پدربزرگ یه مدت رفت عربستان . عمه میگفت که افسون اون موقع حالش بد بوده و بلاخره میفهمن که بارداره . پدربزرگ هم دستور مرگش رو میده اما افسون فرار میکنه .
- الهی . اون تابلو چی ؟
- کار خود پدربزرگمه .
- مگه نقاشی بلد بوده ؟
- آره بلد بوده .
- منم نقاشی دوست دارم . یعنی یه کار هایی هم دارم .
انگاری که شگفت زده باشه گفت : واقعا ؟ چند تا کار ؟
- پنج تا .
واقعا علاقه ی خاصی به نقاشی داشتم . ولی وقتی سیکل داشتم کجا منو قبول میکردن ؟
- چرا نقاشی نخوندی ؟
- قبول نشدم .
- نه رشته هنر رو میگم .
- از هنر زبان قبول شدم .
سرشو تکون داد و یه توپی رو برداشت , به دیواره ی کلبه کوبید و گفت : میای توپ بازی ؟
به جای تنگ و باریک دور و برمون اشاره کردم و گفتم : اینجــا؟
- نه بابا بریم بیرون .
سرمو تکون دادم . از کلبه زدیم بیرون و توی راه سنگفرش شده وایسادیم .
قبل از اینکه بازی رو شروع کنیم ساعتش رو در آورد .
- به نظرت عمه خانوم کاری به فرشته نداره ؟
لبخندی زد و گفت : نترس نمی خورتش .
- نمی ترسم .
لبخندش پر رنگ تر شد که توپ رو زدم تو شکمش .
شکمش رو با دست گرفت و گفت : غلط کردم .
- آفرین ... فکر نمی کنم یه ساعت باز کردن این همه دنگ و فنگ داشته باشه ؟!
- درست فکر کردی الان میام .
اومد رو به روی من وایساد و یه پاس پنجه به من زد . نیم ساعت بود که پاس بهم میدادیم . داشتم ساعد میزدم که توپ افتاد تو گل ها .
- من میارم .
رفتم لا به لای درخت ها دنبال توپ که دیدم درست وسط کلی گِل فرود اومده . اَی لعنت به تو ...
پرهام داد زد : برش داشتی ؟
چه دستور هم میده آقا . پامو که روی خاک ها گذاشتم کفش هام گلی شد . داد زدم : میای کمک ؟
غر زد : یه کار هم که به خانوم ها میگی بلد نیستن ... اصلا شما به چه درد میخورین ؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : برو برش دار.
- تو اول گفتی چرا من باس برم ؟
- تو که مردی تو که همه چیز بلدی برو برش دار .
- با هم میریم قبول ؟
- قبول .
کنار هم قدم برمیداشتیم . تمام شلوار هامون گلی شده بود . داشتم یه قدم دیگه میزاشتم که پام به سنگی گیر کرد . داشتم پرت میشدم روی گل ها که دوباره پرهام منو گرفت .
موهام رو از روی صورتم با یه فوت کنار زدم و گفتم : آخر سر هم اینجوری شهید میشم .
بلند بلند خندید و توپ رو برداشت .

با تهدید گفتم : یادت نره منم برداری .
- یکم سنگینی میکنی .
- غلط کردی . تو خودت گوشت اضافه داری
- عضله به درد همین میخوره .
- همش با داروه .
- غلط کردی .
- چی گفتی ؟ یه بار دیگه تکرار کن .
- غلط .. کردم .
- آفرین ... حالا یکم منو بکش بالا که پاچه شلوارم گلی شد .
- میشوری خب
- میشوریم .
از توی گل ها اومد بیرون و منو گذاشت زمین ... به شلوارم نگاه کرد و گفت : هی ... میشوریم .
- کجا ؟!
- خونه ی آقا شجاع ... خب میریم تو خونه دیگه .
- نه نه همه جا گل میشه ... یه شیلنگی میلنگی اینجا ندارید ؟
یکم فکر کرد و گفت : بیا بریم دم حوض بزرگ .
با هم راه افتادیم . سر راه برگ های پاییزی رو زیر پامون خُرد میکردیم . بلاخره به حوض بزرگ رسیدیم . پامو گذاشتم لبه حوض و دستمو خیس کردم . پرهام از تو جیبش یه دستمال در آورد و شلوارمو پاک کرد . سرمو هی پایین میبردم .... اینقدر سرم پایین بود که حواسم به این نبود که به جای آب ریختن روی شلوارم دارم روی پام میریزم . سرمو آوردم بالا و تا اومدم پام رو بزارم زمین از پشت سُر خورد ... بلوز پرهام رو گرفتم و با هم افتادیم تو آب .
برای این که از آب بیام بیرون کله ی پرهام رو فشار دادم و خودم اومدم رو آب . چشام رو چند بار باز و بسته کردم . پرهام هم اومد بالا .
خندید و موهای خیسش رو از روی پیشونیش زد بالا .
دست به سینه بهش نگاه کردم که گفت : با هم شهید میشیم .
- من هنوز جوونم .
- چه جالب ... منم جوونم .
- خوشبختم .
لباس خیسش رو یکم کشید جلو و گفت : منم همین طور . حالا بزار کمکت کنم .
- نیازی نیست .
از حوض اومد بیرون و به من که پامو داشتم میزاشتم لبه ی حوض نگاه کرد . تا اومدم اون یکی پامو بزارم دوباره لیز خوردم اما پرهام بلوز منو گرفت .
خندید و گفت : من فرشته ی نجاتت شدم نه ؟!
بهش یه چشم غره رفتم و گفتم : نه .
***
فرهود دوباره تکرار کرد : دستا صاف .
- چقدر مسخره .
- چشماتون رو ببندین .
- بابا احضار روح هم مگه اینقدر مواد لازم داره ؟
- نمی فهمی دیگه ... مقدمه میخواد .
اداشو در آوردم و گفتم : مقدمه میخواد . اِی روج بزرگ وار .... ما رو بپذیر و به مجلس ما بیا .
پرهام خندید و فرهود گفت : نخیرم . ببین عین خواهرت بشین دیگه .
- اینقدر منو فری رو مقایسه نکن .
- چشم چشم . تو رو خدا عین آدم بشین .
دستامو عین هندی ها بهم چسبوندم و صاف نشستم . فرهود گفت : حالا شروع میکنیم .
- پس مقدمه چی شد ؟
- خفه .
- بی تربیت .
از زیر چشم کار هاشو دنبال میکردم . یه نلبکی رو روی اون ورق گذاشت و گفت : اسم تو چیست ؟
نلبکی رفت رو حرف "م" بعدش یک دفعه پوکید .
فرشته یه جیغ خفیف زد و گفت : چی شد ؟
پرهام دستشو گذاشت روی شونه ی فرهود و گفت : جنسش چینی بوده .
فرهود نا امیدانه گفت : نخیرم ... از بس مهربان غر زد اینجوری شد .
- بیخودی پای منو وسط نکش ... ما هیچ کدوم علاقه به این چرندیات نداریم .
- پس چرا اینجا نشستین ؟
- نخواستیم تو ذوقت بزنیم .
- برو بابا .
- خودت برو ... راه بازه جاده دراز .
پرهام کلافه پرید وسط دعوامون : بابا بس کنید دیگه . سرم رفت .
- خب بره .
- بس میکنی مهربان ؟
بعد از چند دقیقه سکوت گفتم : چیکار کنیم حالا ؟
فرهود روی زمین دراز کشید و گفت : دوباره احضار روح بکنیم ؟
- نــــه .
- خب پس چیکار کنیم ؟
فرشته گفت : مشاعره میاید ؟
- حتما با شعر حافظ ؟!
- نه بابا با شعر امروزی .
پرهام و فرهود گفتن : قبول .
ناچارا گفتم : قبول . شروع کن فری .
- میشه قدیمی هم باشه ؟
- باشه بابا .
- آخه دل من دل ساده ی من تا کی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار
- با ر؟ .... اِممم ... رگ خواب این دل تو دست بوده ترک های قلبم شکست تو بوده .
پرهام گفت : با ه .... هی دارم آتیش میگیرم دیگه از قصه و غم دلم میخواد بمیرم .
- قبول نیست اون با وای بود .
- بابا ولمون کن .
فرهود دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت : با و ... وای وای پارمیدای من کوش وای وای دارم میرم از هوش .
- تو هم جو ورت داشتا ... و کجا بود ؟ حالا بیخیال ادامه بدین .
فرشته : با ش ... بلد نیستم .
- منم بلد نیستم .
پرهام : من بلدم . شب ترکیب دوتا حرف ساده است ش شخص شما و ب به تابیه من ساده اس
صورتم رفت تو هم و گفتم : این سوسول بازیا چیه ؟
خندید . فرهود گفت : س .... ساده بگم ساده بگم سادگی هاتو دوست دارم
فرشته : من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم ... میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم .
- با م ... من و تو باهمیم اما دلامون خیلی دوره همیشه بین ما دیوار صد رنگ غروره .
پرهام : هستی خانوم ؟ جونم ؟ هستی خانوم ؟ نه جونم .
فرهود پوفی کرد و گفت : با م ... میرم بخدا میرم دیگه بر نمی گردم بخدا میرم واسه همیشه .
فرشت کلافه گفت : با ه چیزی یادم نمیاد .
- me too .
- من که هر چی داشتم رو کردم . فرهود جان شما چطور ؟
- رو من یکی حساب نکنید .
یکم قوز کردم و گفتم : پس بیخیال .
- وای چقدر حوصله ام سر رفته .
- به نظرت پرهام جان ... الان ساعت سه صبح خوابت نمیاد ؟
فرهود خمیازه کشید و گفت : ما که رفتیم بخوابیم . میای فری ؟
فرشته پاشد و گفت : آره .
فرشته و فرهود که رفتن پرهام گفت : خوابم نمیاد .
- اما من خوابم میاد ... رفتم که رفتم .
از روی زمین پاشدم . رفتم سمت پله ها ... دوباره به پرهام نگاه کردم . تو یه عالم دیگه بود ... شاید بهار .
پله ها رو خیلی آروم رفتم بالا ... رفتم تو اتاق و در رو بستم . لباسام رو عوض کردم ... موهام رو باز کردم . زیر پتو خزیدم . وای خدایا چقدر خسته بودم ... تمام بدنم نیازمند خواب بود ... داشت چشمام رو هم میرفت که در با صدای بدی باز شد .
پرهام خیلی ریلکس اومد تو اتاق که عصبی گفتم : عین آدم می اومدی تو چی میشد ؟
- هیچی .
- پس چرا عین گوریل اومدی تو ؟
- میخواستم غافلگیرت کنم .
- خیلی لطف داری .
- میدونم .
- خودشیفته ی احمق گودزیلا .
بالشت رو با دستم صاف کردم و دوباره سرمو گذاشتم روی بالشت . داشت دوباره خوابم میبرد که یه از خدا بیخبری دم گوشم بوق زد .
عین شصت تیر روی تخت نشستم و به پرهام که چهره اش داد میزد کار خودش بوده نگاه کردم .
روی تخت وایسادم و گفتم : نه من نمیدونم تو آدمی آخه ؟ خدایا این گوریل ... گودزیلا .... احمق راونی اسکل از تیمارستان در رفته رو چرا به من دادی ؟ چرا سهم من کردی ؟نامزد تقلبی بهتر از این نبود ؟
خندید و گفت : تا دلتم بخواد .
- اصلا دلم نمیخواد . فقط دلم میخواد بخوابم .
- اجازه نداری .
- غلط کردی .
ابرو هاش رو با شیطنت داد بالا . بابا این دیگه کیه ؟ بعضی وقتا عین گوشت تلخ میشه بعضی وقتا عین تام و جری با آدم بحثش میشه .

صبح با صدای تق تق در پاشدم . خواب آلود رفتم سمت در ... در رو که باز کردم چهره ی رنگ پریده ی فرهود رو دیدم .
منو پس زد و اومد تو . پرهام چشماشو نیم باز کرد و گفت : چی شده ؟
فرهود داد زد : نارگیل .
- نارگیل ؟
پرهام : نارگیل ؟
فرهود : نارگیل .
- نارگیل ؟
پرهام : نارگیل ؟!
فرهود داد زد : اَی بابا شاداب جون دیگه .
- کو کجاست ؟
- فرودگاه .
پرهام پاشد ... رفت سمت کمد ... فرهود با یه ابرو ی بالا رفته بهم نگاه کرد که گفتم : باشه بابا بر میگردم .
تا موقعی که پرهام لباسش رو بپوشه پشت بهشون وایساده بودم .
پرهام گفت : بر گرد مهربان . فرهود عمه خانوم ؟
- آماده و حاضره . بدو بیا بریم . مهری مواظب خونه باش .
اداشو در آوردم . وای من از فرهود خوشم نمیاد .
ربدوشام آبی رنگم رو در آوردم و رفتم حموم ... بعد از این که از حموم اومدم بیرون موهام رو سشوار کشیدم و صاف ریختم روی شونه هام .یه شلوار جین تنگ و یه تاپ سفید و کت جین روش رو پوشیدم . رو به روی آینه وایسادم . نمیدونم ولی میخواستم جلوی همه واقعا زیبا باشم .
رژ گونه ی صورتی رو با دستام روی استخون های گونه هام پخش کردم . خط چشم آبی رو برداشتم و با دقت خط چشم رو کشیدم . رژ لب صورتی رنگ رو خیلی ظریف رو لبم کشیدم . گشواره هایی که شکل لب بود و رنگش آبی بود رو توی گوشام کردم و یه گردنبند آبی بلند انداختم روی سینه ام .
یه کفش پاشنه کوتاه جین هم پوشیدم . راه افتادم برم سمت اتاق فرهود و فرشته .
در زدم که در باز شد . وارد اتاق شدم ... یه اتاق آبی رنگ که هم اندازه ی اتاق ما بود . تخت وسط اتاق بود و کناره های تخت از چوب گردو ساخته شده بود . یه میز و یه بسته شکولات روش بود که دوتا صندلی هم پشتش .... سمت راست اتاق دو تا در بود .. درست عین مال ما . فرشته از در چپیه اومد تو .
- به به سلام و صبح بخیر .
غرید : سلام . این نارگیل کیه ؟
- والا فکر کردم شاداب جونه .
- اَه گند بگیرتش .
روی تختشون نشستم که با دقت بهم نگاه کرد ... با تعجب پرسیدم : شاخ در آوردم یا دُم ؟
- هیچکدوم فقط مهری رو اینجوری خوشگل ندیده بودم .
- تازه کجاش رو دیدی ؟ میخوام تو رو هم خوشگل کنم .
بهم جوری نگاه کرد که خودتی . بهش چشمک زدم و گفتم : بشین خواهر ... بشین میخوام گوگولیت کنم .
سشوار رو به برق زدم و موهاش رو صاف کردم ولی با یه کلیپس مشکی بزرگ بالای سرش بستم .
رژ گونه ی قرمز زدم و کمی پخشش کردم . براش سایه ی صورتی و رژ لب قرمز زدم .
چندتا تار موهاش رو ریختم روی صورتش . یه لباس پشت گردنی صورتی رو پوشید و یه شال صورتی کم رنگ روی شونه هاش رو پوشوند . بخاطر پای شکسته اش یه دامن بلند صورتی پوشید . خیلی جیگر شده بود . یه کفش عروسکی سفید هم پوشید . دستامونو بهم زدیم و گفتیم : اینه .
همون موقع صدای بوق ماشین اومد . من و فرشته رفتیم دَم آسانسور . رفتیم طبقه پایین .
اومدیم روی مبل ها نشستیم . من یه مجله دستم گرفتم و فرشته با کلاس داشت قهوه میخورد . پریا هم اومد جلوی در وایساد . صدای باز شدن در اومد اما ما به کارمون ادامه دادیم . صدای تق تق پاشنه های بلند که به سمت ما می اومد مجبورم کرد زیر چشمی نگاه کنم . کفش های پاشنه بلند توی پاهای چاقی بود .
فرهود یه سرف کرد . من و فرشته همزمان سرمون رو خیلی با کلاس بردیم بالا . فرشته گفت : اوه سلام من معذرت میخوام زیاد نمی تونم پاشم .
و به پاش اشاره کرد . یه مرد قد بلند و مسن و خانوم چاق و قد کوتوله ی مسن خوش رو گفتن : مشکلی نیست . رفتم جلوشون و گفتم : سلام من مهربان نامزد پرهام جان هستم .
خانومه : خوشبختم .
آقا : من هم خوشبختم عزیزم . خوش به حال پرهام و فرهود با این نامزد های زیبا رو .
- من و خواهرم از شما متشکریم .
پرهام و فرهود مات مونده بودن . حق داشتن والا .
از پشت این آقا و خانوم یه پسر اومد که حس میکردم یه جا دیدمش .
فرهود بلند گفت : این هم آقا شادمهر گل .
پس این شادمهره . واااااای خدایا ... این چقدر خوشگله . پشت سرش هم خواهرش شاداب اومد . من هنوز محو شادمهر با اون تی شرت که روی عضله هاش چسبیده بود و شلوار جینی که خیلی بهش می اومد . دستشو آورد جلو و گفت : خوشبختم . من شادمهر هستم .
دستشو فشار دادم و گفتم : من هم مهربان هستم .
شادمهر به پرهام نگاه کرد و با پوزخند گفت : خیلی بیشتر از تو ارزش داره . قدرش رو بدون .
پرهام اومد سمت من ... دستمو گرفت و دم گوش شادمهر گفت : دور و برش نپلک .
شادمهر ادامه داد : این یکی رو مثل بهار فراری ندی . خانوم زیبایی هست !
- بهتره بریم بشینیم .... پرهام جان .
من و پرهام رفتیم و نشستیم .
پرهام یه تی شرت آبی پوشیده بود با شلوار سفید جذب .
هر دوتامون لباس هامون آبی سفید بود . شاداب هی به فرهود نگاه میکرد اما فرهود دو دستی فرشته رو چسبیده بود.

 

پرهام دم گوشم گفت : خوشگل شدی .
- لطف داری .
یه نگاه به چشمام کرد و گفت : فکر کنم آخر سر هم زن این شادمهر بشی .
به صورت الکی خندیدم و گفتم : تو به فکر خودت باش .
جوری نگام کرد که هر جور خودت میدونی . پریا آب میوه بدست وارد شد . فرهود اشاره کرد بهش که به این مامان و بابای شادمهر تعارف کنه .
مادر و پدرش برداشتن که فرهود گفت : ایشون خاله جان یا بهتره بگم سرکار خانوم روزبه و ایشون هم عمو جان یا آقای روزبه .
سرمو به یک طرف کج کردم و گفتم : باز هم خوشبختم آقا و خانم روزبه .
سرشون رو با ناز و ادا تکون دادن . فرهود پوفی کرد و گفت : استاد مهندس شیمی شادمهر روزبه و خانم دکتر آینده شاداب روزبه .
شادمهر خیلی خشک و جدی نگامون کرد ولی شاداب یه ناز و کرشمه ای اومد که نگو .
فرهود چندشش شد و یکم نزدیک تر شد به فرشته .
تا سرمو چرخوندم پرهام رو با یه لبخند عاشقونه و یه بشقاب پُر از میوه جلوی روم بود . فقط بشقاب بین ما بود و گرنه فاصله ای نبود .
آقای روزبه خندید و گفت : چه نامزد عاشقی مهربان جان .
مستانه خندیدم و گفتم : چشمش نزنید آقای روزبه . نامزدم روز به روز رنگ عوض میکنه .
بلند بلند خندید . خانم روزبه هم دستشو جلوی دهنش گرفت و یه ریز خنده ای کرد . حدسی که در مورد این خانواده میتونستم بزنم .... خیلی اصیل بودن . به جز بچه هاشون خودشون خیلی ادبی و کلاسیک حرف میزدن .
پرهام همینجور بشقاب رو رو نگه داشته بود که یدونه سیب برداشتم . شادمهر پوزخندی زد و گفت : آخی دست عاشق دلخسته خسته شد .
پرهام خنده ی عصبی کرد و گفت : من این کار رو میکنم که عشقم تو رفاه باشه .
شادمهر چپ چپی رفت . هه چپ چپاش مثل من بود .
پرهام هم یه چپ چپ رفت . ای بابا من همش حس میکنم این دوتا به من چپ چپ میرن . خطای دیده دیگه .... بسوزه دل این کور رنگی چشم .
فرهود لیوان خالی از آب میوه اش رو تکون داد و گفت : تدریس میکردی اونجا شادمهر ؟
شادمهر خیلی خشک و جدی گفت : نه .
- پس چیکار میکردی ؟
- خوشگذرونی .
فرهود ابرو هاش رفت بالا . پرهام زیر لب زمزمه کرد : از یه مهندس عین تو چی غیر از این انتظار میره ؟
شاداب گفت : منم درسم رو ادامه میدادم .
فرهود جدی شد و گفت : من از شما سوال نکردم نه ؟!
شاداب عین بادکنک سر جاش خالی شد .
شادمهر یه دندون قروچه ای برای فرهود رفت . هه این مثل من تو کار لجبازیه . هر چقدر بیشتر رفتار های شادمهر رو میدیدم انگاری رفتار خودم رو توی آینه میدیدم .
پریا این دفعه با فنجون های ریز و خوشگل قهوه اومد . همون موقع صدای عصای عمه خانوم اومد که وارد سالن شد . عینکش رو جا به جا کرد و با صدای بلند گفت : کسی سلام نکنه . حوصله کسی رو ندارم .
همه نیم خیز شده بودیم ولی دوباره نشستیم سر جامون .
عمه خانوم روی مبل بالایی نشست و گفت : فرهود , پرهام .
فرهود و پرهام گفتن : بله ؟!
- عمه خانوم عینکش رو جا به جا کرد و گفت : پرهام .
پرهام : بله ؟
- بهار ... نامزدت کی میاد ؟
پرهام خیلی عصبی گفت : نامزد من مهربانه عمه خانوم .
عمه خانوم نگاهی به من انداخت و گفت : خوبه . ولی بهار بهتر بود .
شادمهر خندید و گفت : عمه خانوم هم فهمید لیاقت مهربان رو نداری .
پرهام دسته ی صندلی رو فشار داد . طوری رفتار کردم که انگار بهم بر خورده : خجالت بکشید آقای محترم . ما هر چی هم باشیم مال هم هستیم .
خانم و آقای روزبه هی چپ چپ میرفتن .
رفتار شادمهر اصلا درست نبود . الان حرفم رو پس میگیرم من هر چی باشم عین این نمیشم .

شاداب خندید و به پریا که یه گوشه سینی بدست بود عین ارباب های وحشی داد زد : من مشروب میخوام .
خانوم روزبه لبش رو گزید و زیر لب چیزی گفت . پریا به پرهام نگاه کرد ... پرهام بلند گفت : نداریم . من و مهربان میریم یه دقیقه تو اتاق .
خانوم و آفای روزبه سرشون رو تکون دادن . با هم پاشدیم و از پله ها رفتیم بالا .
تا به طبقه ی بالا رسیدیم گفت : بیا اتاق کار .
- کجا ؟
- بیا دنبالم .
رفتم دنبالش .... مچ پام درد میکرد ... کلا به کفش های پاشنه دار عادت نداشتم . وارد یه اتاق شدیم . به جز دوتا صندلی چیز دیگه ای نداشت .
روی یکی از صندلی ها نشست . پاهاشو خیلی شیک و مجلسی روی میز گذاشت و پای چپش رو روی پای راستش گذاشت .
بد نگاش کردم که اونم بد نگام کرد . دست به سینه بهش نگاه کردم که زیر لب یه چیزی گفت .
- چی گفتی ؟
- فش دادم خوبه ؟
- به کی ؟ شادمهر ؟!
- حالم ازش بهم میخوره . هر چقدر قیافه داشته باشه اخلاق نداره . "لیاقتشو نداری" !
ابرو هام رو دادم بالا و گفتم : راستشو بگو چته ؟
حسرت گفت : من زخمیم . همه فکر میکنن من مقصرم .
- کی این فکر رو کرده ؟ بهار به تو خیانت کرد .
- ولی من گردن گرفتم .
از چیزی که شنیدم تعجب کردم .
با تردید گفتم : گردن گرفتی ؟
- آره ... گفتم تقصیر من بود که بهار بهم زد . فقط بخاطر بهار ... همه فکر میکنن من باید تک بمونم . تنها با مهتاب و کسری و فرهود رابطه م خوبه .
- دیوونه بودی ؟
- زخم خورده بودم .
روی صندلی رو به روش نشستم که خندید ... یه خنده ی تلخ : تا حالا شطرنج بازی کردی ؟
- آره .
- بردی ؟
- نمیدونم .
با حالتی گنگ پرسید : نمیدونی ؟
- من با زندگی شطرنج شروع کردم ... ولی نه من بردم نه اون .
- میبازی .
دستمو آوردم جلو و گفتم : شرط میبندی ؟
دستمو محکم فشار داد و گفت : شرط میبندم .
***
( دو روز بعد )
- سلام مهتاب خوبی چه خبر ؟ چی شد به ما زنگ زدی ؟
- دیدم موبایل تازه گرفتی گفتم یه زنگ بزنم . راستی یه خبر مهم .
از اتاق اومدم بیرون و گفتم : یه دقیقه گوشی .
رفتم طبقه هم کف تو سالن ورزشی . دوباره گوشی رو دم گوشم گذاشتم .
- خب میگفتی .
- اگه گفتی فردا چندمه !
- فردا .... چهاردهم مهره .
- ایول ... حالا یه روز دیگه هم هست ... تولدِ ... !
- تو ؟
- نه .
- من ؟
- نه .
- فرشته ؟
- نــه .
- فرهود ؟
- نه .
- کی خب ؟
- نامزد عزیزت .
یه لحظه سر جام خشکم زد . چهاردهم ؟! تولد پرهام ؟
- اَلو مهری .
- جانم ... ؟
- میگم من میام با هم بریم بیرون . میخوام جلوی همه یه تولد بگیری برای پرهام که نگو . خودش یادش نمیاد .
- باشه کی میای حالا ؟
- بعد از ظهر بهم اس بده .
- اوکی . کاری باری ؟
- نه قربانت . بای بای .
پس روز تولد پرهام فردا بود . حالا چیکار کنم ؟ میخوام یه کاری کنم چشمای شادمهر و کامیار از حدقه بزنه بیرون . نمی خوام کسی فکر بکنه پرهام لیاقت کسی رو نداره .
داشتم تو سالن قدم میزدم که یه اس برای موبایلم اومد .
«کجایی ؟ بیا میخوایم ناهار بخوریم .»
زدم « من سالن ورزشم پرهام . الان میام »
دیگه چیزی نزد . کلا اخلاقش همین بود ... وسط کار یک دفعه کنار میکشید .
از سالن اومدم بیرون . داشتم در رو می بستم که فرهود اومد پایین . بهش اشاره کردم بیا اینجا .
اومد کنارم و گفت : امری بود ؟
- بله امری بود . فردا تولد پرهامه ؟
بلند و با تعجب داد زد : جدی میگی .
این دیگه کیه ؟ از منم شوت تره .
- بله ... تولدشه و من میخوام براش یه جشن توپ بگیرم.
خندید و گفت : در این حد نیستی جوجه .
چپ چپ رفتم و گفتم : خودتی جوجه .
نیششو بست و گفت : متاسفم .
- آفرین . حالا هم باید بری سراغ کیک . چه کیکی دوست داره پرهام ؟!
- کاراملی .
- اصلا ولش کن . تو برو دنبال وسایل تزئینی .
- کجا میخوای بگیری ؟
- بهت میگم . یادت که نمیره ؟
- وسایل تزئینی دیگه ؟ نه یادم نمیره .
- خب حالا ... بیا بریم تو سالن ناهار خوری . فرشته کوش ؟
- با عمه خانوم داره میاد .
- تو آخر سر این خواهر ما رو به کشتن ندی راحت نمیشی نه ؟!
خنده ی مرموزی کرد و ناخنش رو توی دهنش کرد و جویدش .
اَه ... حال بهم زن .
با هم وارد سالن شدیم . مثل بچه های دبستانی دوید سمت صندلیش ... براش زیر پایی گرفتم که افتاد .
من زدم زیر خنده . از روی زمین پاشد و افتاد دنبال من . صدای خنده هامون خونه رو برداشته بود . بعد از کلی دویدن نشستیم روی صندلی ها که گفت : یاد دوران دبستان افتادم . بازی ها و خنده هامون . چقدر شاد بودیم .
- دنیای بزرگا اصلا صفایی نداره .
- دلم میخواد کر باشم و چیز های تلخ رو نشنوم . کور باشم و اتفاق های بد رو نبینم . لال باشم و چیزی نگم .
- منم همین طور . خوشبختم .
خنده ی کوتاهی کرد و گفت : منم همین طور.
همون موقع پرهام هم اومد و با خنده گفت : بچه های بابایی چطورن ؟
- تو نمی تونی پسر باشی چه برسه با بابا .
فرهود خندید و گفت : به گروه خونیش نمیخوره .
پرهام لبخند کجی زد و نشست روی صندلی .
- امیدوارم مرغ نداشته باشیم .
- نترس ناهار ماکارونیه . خودم درستش کردم .
- بابا ایول .

فرهود خندید و گفت : الان توش چیز های عجق وجق پیدا میشه .
خودش به گفته ی خودش بلند بلند خندید ولی من و پرهام بی حوصله نگاش کردیم . دست از خنده برداشت و نیششو بست .
لیوان نوشابه ام رو برداشتم و گذاشتم روی لبم اما نخوردم . وانمود کردم که دارم میخورم . نمیدونم چرا ولی حسش نبود یه مایع گاز دار رو توی حلقم بکنم . همون موقع صدای عصای عمه خانوم توی گوشم پیچید . فرشته با واکرش وارد سالن شد . عمه خانوم هم پشتش . لیوان رو گذاشتم روی میز و بهشون نگاه کردم .
فرشته اومد سمت من که من هم صندلی رو کشیدم عقب تا راحت بشینه . عمه خانوم اومد پشت پرهام وایساد و گفت : چرا پیش نامزد هاتون نشستید ؟
پرهام سریع گفت : حواسمون نبود ... حالا هم فرهود پا میشه تا شما بشینید .
فرهود ناله ی دلسوزی کرد و از سر جاش پاشد . عمه خانوم خودش رو تلپی انداخت روی صندلی و با صدای بلندش داد زد : پریا .... ناهار .
من که بغلش بودم شلوارمو خیس کردم . تازه من ! چه برسه به پریا که از گربه هم میترسه .
زیر چشمی به عمه خانوم که همش عینکش رو درست میکرد نگاه کردم .
داشتم دوباره لیوان نوشابه ام رو بر میداشتم که پریا و یه خدمتکار دیگه با دوتا سینی پُر از مخلفات وارد شدن . وسایل رو روی میز چیدن و یه خدمتکار دیگه با غذا ها وارد شد . بشقاب های ماکارونی رو جلوی همه امون گذاشتن و رفتن .
فرهود چنگالشو فرو برد تو ماکارونی و گفت : به نام خدای بخشنده .
تا اومد بزاره تو دهنش عمه خانوم داد زد : نخور .
فرهود از ترس چنگالشو پرت کرد و دو دستی صندلی رو چسبید .
فرشته دستمو محکم گرفت . من و پرهام چون کنار عمه خانوم بودیم کر شده بودیم .
عمه خانوم عینکش رو در آورد و گفت : اول دعا .
فرهود آروم گفت : من که گفتم .
- نه نگفتی .
پرهام با آرنجش زد تو پهلوی فرهود و آروم گفت : خفه بمیر .
فرهود سرشو انداخت زیر . دستامون رو به حالت دعا آوردیم بالا . بعد از یه ربع اجازه غذا خوردن صادر شد .
عمه خانوم اینقدره نگات میکرد که نمی تونستی قاشق رو بزاری تو دهنت . خودش تو آرامش میخورد ما تو بدبختی .
برای فرشته نوشابه ریختم که عمه خانوم پاشد و رفت . فرهود نفس حبس کرده اش رو داد بیرون . پرهام سرشو گذاشت روی میز ... فرشته لیوان رو گذاشت روی میز و من یه نفس عمیق کشیدم .
- یه سوال .
پرهام همونجوری گفت : بپرس .
- تا کی این عمه خانوم اینجاست ؟
- نمیدونم . شاید تا یک ماه ... معلوم نمیکنه .
فرهود عصبی گفت : تا کی زنده اس ... اَه عجوزه داره صد سالش میشه هنوز نفس میکشه ... از منم بهتره .
پرهام جلوی خنده اش رو گرفت و گفت : بس کن فرهود .... میدونم دل خوشی ازش نداری اما دلیل نمیشه که آرزوی مرگ کنی براش .
- بره بمیره .
فرهود و پرهام به من نگاه کردن که بهشون چشم غره ی معروفم رو رفتم .
سرشون رو انداختن پایین . فرشته داشت تو آرامش غذاشو میخورد که گفتم : ای کوفتت بشه .
با دهن پر به من نگاه کرد که بهش چشم غره رفتم .
اعصابم بد خط خطی بود .
ظهر فرهود و فرشته رفتن بیرون که منم بعد از اونها رفتم . راننده ی عمه خانوم منو میبرد .
مهتاب گفته بود بیا امامزاده صالح . شالم رو درست کردم . یه شال سفید و یه مانتوی آبی رنگ .
خیلی ساده آرایش کردم و رفتم طبقه پایین . پرهام روی مبل راحتی تخت گرفته بود خوابیده بود .
آروم آروم رفتم سمت در . در رو باز کردم که یکم صدا داد ... پرهام چرخی تو جاش زد . سریع رفتم تو باغ ... امیر - راننده ی عمه خانوم - در عقب ماشین رو برام باز کرد . خودمو انداختم توی ماشین . در رو بست و ماشین رو دور زد . اومد سوار شد و گفت : خانوم کجا میرین ؟
- امامزاده صالح ... پاساژ هاش .
- چشم .
ماشین رو روشن کرد . یک ساعت تو ترافیک بودیم تا رسیدیم . از ماشین پیاده شدم مهتاب رو به روی پاساژ به یه تیر چراغ برق تکیه داده بود . براش دست تکون دادم که سرشو به سمت من چرخوند .
رفتم سمتش و گفتم : سلام چطوری ؟
منو بغل کرد و گفت : خوبم . بیا اول بریم یه کافه این طبقه پایین که باهم حرف بزنیم .
باهم رفتیم کافه . یه میز دو نفره چوبی که وسطش سه گلدون و یه شاخه گل پلاستیکی بود . یه جعبه دستمال کاغذی هم بود . صندلی رو کشیدم عقب و نشستم روی صندلی . مهتاب هم نشست و سریع گفت : چی میخوری ؟
- بستنی .
دستشو به سمت گارسون تکون داد و گفت : یه بستنی و یه قهوه ترک .
گارسون چیزی رو یاداشت کرد و رفت .
- خب برنامه ات چیه ؟
- اینجور که من میدونم بهار فعلا نمیاد . خیلی بد شد میخواستم تو تولد پرهام غافل گیر بشه . ولی مهم نیست . همین که کامیار و شادمهر و شاداب کنف بشن عالیه . من یه ویلا تو ولنجک دارم . تمیزش هم کردم . نسبتا بزرگه ... دوستای پرهام رو دعوت کردم فقط مونده تو سوپرایزش کنی .
- یعنی چجوری ؟
- زن بودن همینش خوبه .
اولش متوجه منظورش نشدم ولی بعدش فهمیدم .
با تعجب بلند گفتم : یعنی چی کار کنم ؟
- بکشونش ویلا .
این قسمت یکم سخت شد .
- نه من نمی تونم .
- خب پس من ازش میخوام تو هم خواهش میکنی . از اون خواهش ها !!
خدایا از این کارا نکرده بودیم که کردیم .
- خب دیگه چی ؟
- وسایل ...
- دست فرهود سپردم .
- خوبه . فقط مونده لباس های خودت . الان لباس میخریم بعد تو و پرهام زودتر میاید . پارسا رو میندازم به جون پرهام تو هم خودت رو آماده میکنی . میخوام بترکونی .
- ببینم مامان بابا ها هم میان ؟
- نه فقط ما جوون ها هستیم .
خندیدم . گارسون با سفارش ها اومد و بعد از گذاشتن بستنی و قهوه روی میز رفت .
به بستنی شکولاتی رو به روم نگاه کردم و گفتم : نکنه من از بهار کم بیارم ؟
مهتاب دست منو گرفت و گفت : بهار خوشگله اما آدم نیست . تو هم خوشگلی هم آدم .
- فقط میخوام به پرهام کمک بکنم .
- و میکنی . تو یه کمک خیلی بزرگ به اون میکنی .
- پرهام نمیتونه بهار رو فراموش کنه .
مهتاب دستمو محکم فشار داد و گفت : پس کمکش کن فراموشش کنه .
یه قاشق بستنی توی دهنم گذاشتم , مهتاب دستشو برداشت و قهوه اش رو پر از شکر کرد .

مهتاب فنجون خالی از قهوه اش رو روی میز گذاشت و گفت : میدونی آهنگ مورد علاقه پرهام چیه ؟

یه جوری نگاش کردم که گفت : متاسفم . بله نمی دونی .

-من اصلا چیزی نمیدونم .

- آفرین . خب غذای مورد علاقه اش فسنجونه . رنگ قرمز رو زیاد دوست داره . تیپ اسپورت میپوشه بیشتر ... آهنگ رپ زیادی گوش میده ولی تو کار کلاسیک هم هست . اهل ورزش هم هست و عاشق بدمینتونه . گیتار میزنه و بلده که بخونه .

- این همه گفتی نگفتی چه آهنگی دوست داره !

موهاش رو زد عقب و گفت : باز هم ببخشید ... آهنگ گیتار کولی رو دوست داره .

یکی از ابرو هام رفت بالا و گفتم : جانم ؟

با فنجون قهوه اش بازی کرد و گفت : یه آهنگ نسبتا رپه ... خیلی دوسش داره .

-که اینطور . خب من باس چیکار کنم الان ؟

- این اطلاعات رو داشته باش ... بدردت میخوره .

- مثلا کی این اطلاعات رو میخواد .

رفت عقب و به صندلیش تکیه داد . با شیطنت نگام کرد و گفت : میفهمی .

دستامو به صورت دعا بردم بالا و گفتم : خدایا کمکمون کن .

بستنیم رو سریع خوردم . مهتاب رفت که حساب بکنه ... البته دونگی بود .

بعد از حساب کردن بستنی و یه فنجون قهوه از کافه رفتیم بیرون . پله ها رو رفتیم بالا ... هر دو طرف پاساژ پر بود از مغازه های لباس مجلسی که برق میزدن .

مهتاب دستمو کشید و برد تو مغازه اول . داشتیم میچرخیدیم که نگاش به یه پیرهن که تا زیر سینه پارچه ی قرمز بود و یه کش زیرش میخورد و بقیه اش دامن مشکی بود . آستین هاش هم قرمز و سند بادی بود .

صاحب مغازه که یه دختر هم سن و سال من بود و همش آدامسشو باد میکرد گفت : اون تازه رسیده . برای کی میخواید ؟

مهتاب به من اشاره کرد که دختره ادامه داد : دقیقا اندازه اس . کار ترکه ... خیلی ها از این کار بردن .

کلافه پرسیدم : چند ؟

دختره دماغشو خاروند و گفت : هشتاد و پنج تومن .

مخم سوت کشید ولی مهتاب گفت : خیلی خوبه . میتونیم امتحانش کنیم ؟

خب البته این پولا برای اینا پول خورد بود . دختره یه نگاه به بیرون مغازه انداخت و گفت : بله ولی فقط بخاطر این که زیاد مشتری نداریم . زیاد هم طولش ندین .

لباس رو گرفتم و رفتم تو اتاق پرو . لباس رو خیلی با دقت پوشیدم که یه وقت پاره نشه . لباس دقیقا اندازه ام بود . خیلی هم خوشگل بود ... مهتاب که همش منو نگاه میکرد . دستامو جلوی چشماش تکون دادم و گفتم : هوووی کجایی ؟

سرشو تکون داد و گفت : میرم حساب کنم .

لباس رو در آوردم و دادم به دختره . لباس رو گذاشت توی پلاستیک و با لذت شروع کرد به شمردن پول هایی که مهتاب بهش داده بود .

مهتاب دستمو کشید و از مغازه بیرون رفتیم . پاساژ نسبتا شلوغ بود . مهتاب پلاستیک رو از دستم گرفت و گفت : باید الان یه ساپورت مشکی بگیریم با یه کفش کالج قرمز . اووووف چی بشی . موهای مشکیت رو هم فر میکنم و یه آرایش توپ . وااااای به حال پرهام .

کلافه گفتم : مهتاب جان .... من که واقعا نامزد پرهام نیستم .

سر جاش وایساد و گفت : متاسفم ... فراموش کرده بودم . ولی خدا وکیلی تصور این که پرهام تو رو ببینه منو داره دیوونه میکنه .

شالمو کشیدم جلو و گفتم : یک سوال ... فردا کی برنامه شروع میشه ؟

-من باید با فرهود هماهنگ کنم کیک و وسایل رو شب بیاره ... من و آفتاب و پارسا هم درست میکنیم . بعدش تو و پرهام میاین تو میای تو سالن ولی پرهام و پارسا بیرون می مونن . بعدش من و آفتاب می افتیم به جون صورت تو .

- اونوقت خواهر گلم فرشته جان چی ؟

دوباره سر جاش وایساد و گفت : متاسفم ... یادم رفته بود . خب ... فرشته و فرهود هم میان .

سرمو تکون دادم که دوباره وایساد . سریع گفتم : حتما دوباره متاسفم ؟!

-نه مغازه کفش فروشی پیدا کردم .

با هم رفتیم تو مغازه ... سریع رفت دنبال کفش های کالج .... من که فقط اسمشون رو شنیده بودم . دقیقا نمی دونستم چی هست و چه شکلیه .

دستمو دوباره کشید و آورد سمت یه ردیف از کفش های کالج . اِ اینا کالجن ؟!

واقعا ؟!

به مرد هیکلی که یه گوشه وایساده بود اشاره کرد و گفت : از این کالج ها رنگ قرمزش سایز ....

برگشت و به من گفت : سایزت چنده ؟

- 38 .

- سایز سی و هشتش رو بدین لطفا .

مرد خیلی خشک و جدی یه جعبه رو از کوه جعبه ها کشید بیرون و گفت : ببینید میخوره .

مهتاب جعبه رو گرفت , نشستم روی صندلی قهوه ای و کوچیک کنار قفسه کفش ها . کفش قرمز خیلی خوشگل بود و جلوش یه زنجیر طلایی رنگ بود . کفش رو که پوشیدم دیدم جلوش میزنه .

خود مهتاب فهمید و گفت : یدونه سایز بزرگتر بدین .

مهتاب بعد از چند دقیقه از همون مدل کفش بهم داد . این یکی رو که پام کردم دیدم خیلی بهتره .

مهتاب پرسید : چجوریه ؟

- اندازه اس .

و رو به مرد گفتم : چقدر میشه ؟

مرد دست به سینه گفت : با تخفیف پنجاه تومن .

مهتاب کیف پولش در آورد و یه تراول پنجایی گذاشت روی میز مغازه . کفش هامو پوشیدم . مرد جعبه کفش رو گذاشت توی پلاستیک و گفت : به سلامت .

من و مهتاب اومدیم بیرون . مهتاب به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت : اوووف چقدر وقت داریم . چه بهتر . یه ذره هم خرید غیر لازم میکنیم .

بعدش خندید .

یه لبخند زدم و گفتم : وااای من میترسم .

پلاستیک ها رو از دستم گرفت و گفت : اَه باز گفت . بابا یه شعر باید بخونی و یکم عشوه بریزی .

چهره م رفت تو هم و گفتم : که چی شه ؟

- که .... بماند .

- مهتاب تو واقعا میخوای چیکار کنی ؟

مهتاب با فوت یه تار موش رو داد بالا و گفت : میگم برات .

- پس میگی ؟

- آره . برو ببینم .

داشتیم تو راهرو ها راه میرفتیم که گفت : بیا این مغازه .

رفتیم تو مغازه . مغازه ی لباس زیر بود . به جای مهتاب من گفتم : ببخشید خانوم ساپورت مشکی رنگ دارین .

خانوم مسنی که رو به رومون بود , عینکش رو جا به جا کرد , سیگارش رو خاموش و اومد سمت ما : چه سایزی گلم ؟

- سی و پنج .

یکم تو رگال ها چرخید و گفت : آره دارم . گفتی چه رنگی ؟

- مشکی .

- توری یا ساده ؟

- نه ساده باشه لطفا .

- بیا گلم .

یه نگاه به کمرم انداخت و گفت : ماشالا تن خور خودته عزیز . چیز دیگه ای نمی خواستید ؟

مهتاب که داشت می چرخید گفت : این لباس خواب صورتیه رنگ بندی داره ؟

خانومه خندید و گفت : قرمزش رو میخوای .

سرمو انداختم پایین و یه لبخند زدم . مهتاب قهقه ای زد و گفت : نه مشکیش رو میخواستم . قرمزش رو برای خواهرم میگیرم .

خانومه خندید و گفت : هر دوتا رنگ رو دارم . بزار برات میارم . همون سایز ؟

مهتاب یکم فکر کرد و گفت : نه قرمز رو چهل بدین .

بعد از خرید ساپورت و لباس خواب از مهتاب خواهش کردم بریم یه پاساژ دیگه .

با هم سوار ماشین عمه خانوم شدیم . وقتی تو ماشین نشستم یه نفس راحت کشیدم و گفتم : اهل خرید نیستم .

- ولی من هستم .

- راستی نگفتی نقشه ات چیه .

یه نفس عمیق کشید و گفت : بهار میاد . دقیقا ساعت هفت شب در خونه رو میزنه ولی تو رو روی پای پرهام در حال خوندن آهنگ می بینه .

ابرو هام رفت بالا و گفتم : مگه بهار نمی دونه ؟

- نوچ . نمیدونه که پرهام نامزد کرده . چه سوپرایز بزرگی میشه .

یه لحظه اون صحنه رو تجسم کردم . جالب میشه ! خیلی !!

**

قدم هامو آروم برداشتم اما یک دفعه چراغ ها روشن شدن .

پرهام رو دیدم که روی صندلی داشت سیگار میکشید .

سر جام خشک شدم و گفتم : اِ سلام .

- کجا بودی ؟

- با مهتاب رفته بودیم خرید .

- به من نگفته بودی ؟!

- اِس داده بودم .

یه نگاه به موبایلش انداخت و ابرو هاش رو به نشونه نه داد بالا .

به گوشیم نگاه کردم . اَه خاک تو مخت مهری . اِس دادی به فرهود ؟

- ببخش رفته بود برای فرهود .

پرهام سیگارش رو خاموش کرد و گفت : مهم نیست . حالا چی خریدی ؟

پلاستیک ها رو قبل از این که دست بزنه برداشتم و گفتم : مهم نیست . چه خبرا ؟

مشکوک نگام کرد و گفت : هیچی . یه خبر باحال ... گیتارم رو پیدا کردم .

نخیر مِستر ... مهتاب پیداش کرد .

- اِ چه جالب . میتونی بزنی ؟

یه گیتار از پشت میز آرایش آورد بیرون و گفت : چی بزنم ؟

پلاستیک ها رو گذاشتم تو کمد و دکمه های مانتوم رو باز کردم : هر چی دوست داری .

گیتارش رو کوک کرد , شالمو در آوردم و با لباس های دیگه ام انداختم توی کمد .

با شلوار لی و یه بلوز آستین بلند نشستم روی تخت ... رو به روش .

یه نگاه به من و یه نگاه به گیتارش انداخت .

یه آهنگ بدون کلام تند و ریتمیک زد . بعد از این که تموم شد براش یه دست آروم زدم که چشمک زد .

- خیلی قشنگ بود .

- ولی دست تو شل بود .

- قبول کن خسته م . خرید کردن با مهتاب یعنی پیاده روی تا مشهد .

خندید و گفت : مهتاب پر از انرژیه . خدا خواست یا نخواست گیر یه نامرد افتاد . مهتاب دوستش داشت اما خب ... ! از این جور آدم ها زیاد پیدا میشن .

سرمو تکون دادم و گفتم : فرهود و فرشته ... !

حرفمو قطع کرد و گفت : گفتن شام بیرونن .

- تو شام نخوردی ؟

- نه تو چی ؟

- نه هیچی .

از روی تخت پاشد و گیتارش رو گذاشت سر جاش . از روی تخت پاشدم , با هم رفتیم سمت در .

در رو که باز کردیم با یه راهرو تاریک رو به رو شدیم . دستمو گرفت و گفت : میخوام باهم یه بازی کنیم .

کلافه گفتیم : چی ؟

چشماش تو تاریکی برق زد و گفت : دنبال بازی .

- ای بابا .

یک دفعه دستمو محکم کشید . پاهام دست خودم نبود ... سریع می دوید . یه خنده بلندی کردم که نگو . پرهام هم خندید . از پله ها با دو پایین رفتیم و رفتیم تو آشپز خونه . در آشپز خونه رو که بستم هر دومون نفس نفس زنون یه گوشه ولو شدیم . خندید و با نفس نفس زدن گفتم : حال داد .

سرشو تکون داد . اون زودتر از من سر پا شد . من یه نیم ساعتی بود که کف آشپز خونه بودم . پاشدم و نشستم روی یه صندلی و به آشپزی پرهام خیره شدم .

پرهام پرسید : املت میخوری ؟

- چرا که نه .

- به به مادمازل املت میخورن .

سرمو تکون دادم که یه لبخند زد . آشپز خونه یه میز تویل داشت که پشتش پنج تا صندلی بود و رو به روی هر صندلی هم یه صندلی دیگه بود . پرهام روی میز وسایل رو چید و تابه ی املت رو گذاشت وسط . شروع کردیم به خوردن املت که پرهام یه آه کشید . فکر کنم فکر کرده که نمی دونیم فردا تولدشه .

بعد از این که شام رو خوردیم و ظرف ها رو شستیم رفتیم که بخوابیم . پرهام رفت حموم و من سریع لباسام رو عوض کردم و زیر پتو خزیدم .
قبل از اینکه پرهام بیاد خوابم برد .

 

منبع:رمان دوستان2/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 246
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,074
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,809
  • بازدید ماه : 9,172
  • بازدید سال : 95,682
  • بازدید کلی : 20,084,209