loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 1069 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان پناهم باش (فصل دوم)

http://up.98ia.com/images/t1hhg86tw5m51es4zw73.jpg

 

اخمام رو بدجور توی هم کردم از دستش بد جور عصبانی بودم.حیف اون همه اشکی که من برای این ریختم. کاش حداقل یه طوریش میشد اساسی، که گریه های من به حدر نمیرف!

سریع زبونم رو گاز گرفتم. واقعا من عجب موجودی بودم ؟

نفسم رو تازه کردم و گفتم
من اصلا با تو کاری ندارم. ولی وقتی عمو اومد حسابی از خجالتش در میام که این همه مدت بهم دروغ گفته که مفقودالاثر بودی.

همینطور که داشت دستش رو باند میبست گفت

بهت دروغ نگفت. من واقعا مفقودالاثر بودم.

به سمتش با خشم برگشتم و گفتم
پس الان هیکل مبارکت اینجا چکار میکنه؟
یه ابروش رو داد بالا و گفت
صدات رو بیار پایین . کسی خبر نداره من اینجام.ممکنه یکی از اهالی توی حیاط بیاد.

بعد هم بلند شد و گفت
توی اون درگیری من بد جور زخمی شدم.
چینی به دماغم داد و گفتم
غیب میگی؟ خودم اونجا بودم و دیدم که...
وسط حرفم اومد و با کلافگی گفت
میخوای بفهمی چی شده یا اینکه هنوز هم نمیتونی جلوی اون زبونت رو بگیری؟

نفسم رو از حرص بیرون دادم و دست به سینه نگاهش کردم. خیلی دلم میخواست تلافی این همه مدت رو یه جوری سرش در بیارم. مخصوصا که دلمم بدجور درد میکرد و اون آب قند فقط تونسته بود یه کم فشارم رو بیاره بالا . ولی ترجیح دادم ساکت بمونم. حوصله کل کل کردن باهاش رو نداشتم.


وسایل رو روی تاقچه گذاشت و در حالیکه از توی پلاستیکی که رو تاقچه بود یه بسته قرص در میاورد گفت
توی آخرین درگیری خیلی ازم خون رفته بود.
باز پوفی کردم که برگشت به طرفم. با همون قیافه شاکی گفتم
خب بقیه اش؟
زیر لب حرفی زد . درد دلمم من رو بی حوصله تر کرده بود . ولی ترجیح دادم ساکت بمونم تا آقا دهن باز کنن و حرف بزنن .

همونطور که با حوصله کارهاش رو میکرد گفت

کلا این رو بگم که توی آخرین درگیری که تویِ دست و پا گیر هم تیر خورده بودی هممون یه جوری معجزه آسا نجات پیدا کردیم
خنده عصبی کردم و گفتم
اِ... راست میگی؟

پوفی کرد و گفت
میخوای اصلا بدونی که چی بشه
-مگه نمیگی مفقوالاثر بودی؟ خب توضیح بده!

روی زمین نشست و گفت
وقتی نیروهای ما توی درگیری رسیدن و فکر میکردیم همه چی تموم شده موقعی که تو رو از معرکه بیرون میبردن باز چندتا از افراد شیر خان توی محل اومدن که باز درگیری ایجاد شد. من که از حال رفته بودم توسط یکی از افراد اونا ربوده شدم چون من رو زنده میخواستن. به هر صورت من از جانب اونا خائن به حساب میومدم.
وقتی درگیری تموم شد .پلیس چند ساعتی به دنبالم بودن و در اصل من از نظر اونها مفقودالاثر بودم. اما خوشبختانه بخاطر اشتباه همون افراد که من رو با ماشینشون برده بودن و بدون نقشه قبلی میخواستن از شهر خارج بشن ، شناسایی شدن . خیلی شانس باهام بود. اگه اونا چند روزی صبر میکردن که من رو جابجا نکنن این اتفاق نمیفتاد.
البته من از این چیزها خبری نداشتم.همه رو بچه های گروه بهم گفتن.

اخمام رو توی هم کردم و گفتم
یعنی هنوز شیر خان دنبالتِ؟
سرش رو تکون داد
با تعجب پرسیدم
یعنی چی؟
_یعنی شیرخانی دیگه وجود نداره. توی درگیری کشته شد. ولی خیلی های دیگه که توی دار و دسته شیر خان بودن خواهان من هستن

پاهام رو توی شکمم جمع کردم و با ناراحتی گفتم
پس برای همین اینجایی.

زیر چشمی نگاهم کرد و جوابی نداد.
نفسم رو بیرون دادم و بهش نگاه کردم. کمی لاغر تر شده بود ولی نه اونقدری که خیلی تغییر کرده باشه و دلم براش بسوزه. هنوز بدنش رو فورم بود. ته ریشش جذابترش کرده بود. یهو از دهنم پرید و گفتم
با این که لاغر شدی ولی هنوزم همون آرادی.

سریع سرش رو بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد. تازه فهمیدم چه حرفی زدم.سریع گفتم
منظورم اینکه..... توی دار و دسته شیر خان بیشتر بهت میرسیدن. خب پول یا مفت بود دیگه .

دیدم هنوز داره نگاهم میکنه که گفتم
-چیه؟ دروغ میگم مگه؟
لبخندی زد و حرفی نزد.
زبونم رو محکم گاز گرفتم. آخه به من چه که پسر مردم لاغر شده یا نه.باز دلم پیچ بدی خورد ولی نمیتونستم جلوی آراد کوله بازی در بیارم. حتی سعی میکردم صورتم از درد جمع نشه.فقط طوری که دست به سینه نشسته بودم شکمم رو فشار میدادم. اینطوری یه کم آروم میشد.

گوشیش رو از توی جیبش در آورد . اخمی روی پیشونیش اومد. زیر چشمی داشتم نگاهش میکردم که سرش رو بلند کرد و گفت
بهتره از توی این حیاط بیرون نری. هنوز اینجا لو نرفته. علت آوردنت به اینجا هم همین بوده. با این که خونه خودتون تحت کنترل نیروها بود ولی جای امنی هم برات نبوده. برای همین عموت آوردت اینجا. ... البته امیدوارم که باز با شیرین کاریهات دست گل به آب ندی. چون افراد شیر خان الخصوص اردلان به دنبال تو هم هستن.

با اسم اردلان یه حس نفرت توی وجودم گُر گرفتم. دستام رو مشت کردم و گفتم

تا کی باید سایه شوم اینا بالاسرم باشه؟

بلند شد و گفت:


الان خبر بهم رسید که توی یه عملیات که همین تازگی بوده همشون گیر افتادن به جز اردلان. الان در حال حاضر طرف ما فقط اردلانِ که بعید میدونم دیگه توی ایران بمونه. الان هم زیاد جای نگرانی نیست. بالاخره بچه ها توی همین محل دورا دور مراقبمون هستن. ولی هر چا که دوست هست دشمن هم هست.

بسته قرصی که دستش بود رو به سمتم گرفت . به بسته قرص نگاه کردم و گفتم
-این چیه؟
-مگه نمیبینی؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم
خودم میبینم قرصِ . منظورم اینه که چرا داری به من میدیش؟

لباش رو روی هم فشار داد و گفت
تا تلف نشدی بخورش. حوصله دردسر دیگه ای ندارم.

با حرص رومو اونور کردم که قرص رو کنارم انداخت و در حالیکه از به سمت گوشیش میرفت گفت
به عمه مهوش حرفی نزن. دوست ندارم بدونه اینجا بودی و خبر دار شدی که چی به چی بوده.
روم رو به سمتش کردم و گفتم
عمه مهوش؟!!
گوشیش رو نگاه کرد و گفت

یعنی نمیدونی مهمونِ عمه من هستی؟

ابروهام رو با تعجب بالا بردم که بی خیال گفت:

خب عموت حق داره بهت چیزی نگه. به تو نمیشه اصلا حرفی زد. الان هم از این چیزایی که بهت گفتم سخت پشیمونم.

دستام رو مشت کردم و گفتم
میتونستی نگی.... الان هم این تویی که دردسری وگرنه اینجا قایمت نمیکردن.

با حرص از جام بلند شدم که اون درد لعنتی دوباره توی دلم پیچید که باعث شد یه لحظه نفسم بند بیاد. سعی کردم به روی خودم نیارم.به سمت در اتاق رفتم که با عصبانیت گفت:

اگه من اینجام فقط بخاطر اینه که تحت نظر پزشک هستم و از بالا دستور دارم که همینجا بمونم و خودم رو نشون ندم . وگرنه مطمئن باش نمیشستم اینجا که توئه نُنُر بهم این حرف رو بزنی.

دندونام رو به شدت روی هم فشار دادم و از اتاق اومدم بیرون که باز صداش اومد.

_اگه لطف کنی و جلوی زبونت هم نگه داری که اهل حیاط ، بعدش هم اهل محله خبردار نشن خیلی لطف کردی.چون ممکنه با دهن لقیت تلاش گروه رو باز به باد بدی.


دیگه داشت خیلی تند میرفت
زیر لب چیزی نثارش کردم که شک داشتم نشنیده باشه ولی حرفی نزد ! در رو محکم بهم بستم که هر لحظه فکر کردم شیشه هاش خرد شد.
با عصبانیت همینطوری که دستم روی شکمم بود به سمت اتاق مهوش که حالا میدونستم عمه آراد میشه رفتم و در اتاق اونجا رو هم محکتر بهم کوبیدم.

ه پنج دقیقه نکشید که دووم نیوردم،رفتم دم پنجره،اما تنها چیزی که عایدم شد حیاط خالی بود ،حتی پشت پنجره هم نبود

اصلا نیاز تو چرا داری اینقدر جز و وز میکنی ؟!بشین مثل هر روز پای این جعبه ی جادویی زل بزن به برنامه های خانواده ....شاید در آینده بدردت خورد.....اول یکم موبایلمو گرفتم دستم ببینم این خط های لامصب چند تاش پره که در کمال بد شانسی امروز حتی همون یه خط هم پر نبود پس گزینه ی عمو حذف شد.

از سر ناچاری نشستم پای تی وی ،امروز در مورد رفتار صحیح با کودک صحبت میکردن ،آخه من فرزندم کجا بود
دیگه تا 12 ،12 و نیم پای تلویزیون خودمو سرگرم کردم ولی از هر ده کلمه یک کلمه متوجه میشدم ،همه ی حواسم پیش اون آراد از خود راضی بود.
حالا اون هیچ عمو دیگه چرا ؟!
هر چقدر هم که این عملیاتشون سری بوده باید به من میگفت. ناسلامتی قرار بود سر این عملیاتشون جونم رو بدم.

اخمام رو توی هم کردم و دستم رو روی شکمم گذاشتم. از صبح حالم خیلی بهتر بود ولی باز هم تعریفی نداشت.
با یادآوری اون لحظه که آراد برام آب نبات درست کرده بود و مسکن رو به سمتم گرفته بود غرق خجالت شدم.
این پسر کلا مایه عذاب بود.


بلند شدم ظرف غذارو از یخچال دراوردم ،دره قابلمه رو که برداشتم کتلت ها بم چشمک میزدن ،این بهترین اتفاق امروز بود
یه نگاه دیگه هم تو یخچال کردم ،یکم خیارشور و گو جه هم برداشتم و رفتم سمت در...در اتاق و باز کردم ،رفتم تو حیاط سعی کردم تمام توانمو جمع کنم تا بیشترین صدایی که میشه تولید کرد و دربیارم....دره اتاقو محکم بهو کوبیدم ...پاهامو تا میتونستم رو زمین کشیدم ولی دریغ از یه سایه پشت پنجره
به خودم نهیب زدم نیاز بسه حالا فک میکنه چه تحفه ای هست ...مثل همیشه عادی باش.

غذامو که گرم کردم برگشتم تو اتاق. یه قرص مسکن دیگه که از مهوش به علت سر درد گرفته بودم دادم بالا و مشغول غذا خوردن شدم. حتی اینبار به این واقعیت رسیدم که اشتهام خیلی بیشتر شده ....انگار دیگه وجدانم راحت شده بود،راه معده ام هم بازتر!


هیچ اتفاق خاصه دیگه ای نیوفتاد جز خود خوری های من! خیلی سعی کردم که کاری نکنم که عمه ی آراد خان نفهمه ....با اینکه مهوش هم ازم قایم کرده بود اما بازم حسه بدی بش پیدا نکردم.....فقط یه چیز مجهول برام این بود که عمهی آراد اینجا چیکار میکنه ؟

تا آخر شب اینقدر تلویزیون دیدم که به خودم قول دادم وقتی رفتم تهران تا 2هفته سایمم سمت تلویزیون نیفته.

شب هم که رفتم مسواک بزنم باز خبری از آراد خان نبود.شب نمیدونم از ضعفم بود یا از کنجاوی زیاد که بدنم تحلیل رفته بود که تا سرم رسید به بالشت خوابه هفت آسمون و دیدم



**************


دو روز از روزی که فهمیده بودم آراد اینجاست گذشته بود ،دیگه داشت باورم میشد آراد آدم نیست و موجود ماوراء الخلقه اس که نه شام میخوره نه ناهار ه حتی روم به دیوار دست شویی میره
.یه نگاه به ساعت کردم ،ده بود....2ساعت ونیمی میشد که مهوش رفته بود سره کارش اما من هنوز تو رختخوابم بودم ،بعد از کلی کلنجار رفتن ،بلاخره خودمو متقاعد کردم که شاید گرسنه اش باشه ...تو یه صبحونه ای براش ببر هم صواب داره هم تو هم از فضولی نمیمیری

بعد از اینکه جامو جمع کردم و جامو جمع کردم سریع بساط صبحونه رو مهیا کردم،
سینی رو گذاشتم رو کابینتا ،شالمو درست کردم و یه دستی به لباسم کشیدم،سینی و دوباره برداشتم و رفتم سمت اتاق آراد
پشت درش که رسیدم یه لحظه تردید کردم ،ولی برا اینکه دوباره تصمیمم عوض نشه بودن فکر دره اتاق و باز کردم و رفتم داخل

هردومون انگار جا خوردیم آخه آقا با چشمای اندازه ی گاو شده توی رخت خوابش با یه رکابی ،با یه لپ تاب رو پاهاش زل زده بود به من منم که مهوه اون همه عضله ...یه لحظه به خودم اومدم و سرمو انداختم پایین ...پشیمون شدم از اینکه بی اجازه وارده اتاقش شدم

با صدای بلندش منم سه متر پریدم هوا
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-من ..... سینی صبحونه رو اوردم بالاتر و گفتم
-اومدم صبحونه بخوریم

از حرفی که زدم پشیمون شدم
پوفی کشید و سعی کرد آرومتر بشه....پیرهنش و که جفتش بود برداشت و پوشید
منم از فرصت استفاده کردم و پوست تخمه های رو زمین و کنار زدم و نزدیک جای آراد با کمی فاصله نشستم و سینی و گذاشتم جلوم
آراد با صدای کنترل شده ای گفت:
هنوز یاد نگرفتی وقتی وارد حریم خصوصی کسی میشی اول در بزنی؟


همینطور که سعی میکردم بی خیال خودم رو نشون بدم و یه لقمه نون از توی سینی بر داشتم و گفتم

من از کجا باید میدونستم در اتاقت بازِ فکر کردم باید قفل باشه.

چشماش رو درشت کرد و گفت
گیریم که قفل باشه بازم نباید در بزنی؟

واقعیتش خودم هم مونده بودم که چرا یهویی پریده بودم توی اتاقش . جواب قانع کننده ای هم نداشتم که دست از سرم برداره.
کره رو روی تیکه نون مالیدم و گفتم
خب..خب ...
مونده بودم که چی حواب بدم که یهو یاد حرکت اونروزش افتادم که پریده بود توی آشپزخونه. برای همین خیلی حق به جانب سرم رو بالا گرفتم و گفتم
ببین کی داره از ادب حرف میزنه.مثل اینکه یادت رفته چند روز پیش خودت هم بدون اینکه در بزنی مثل روح یهو پریدی تو آشپزخونه !

در حالیکه چشماش رنگ شیطنت گرفته بود گفت


نگو که رنگ پریدگیت واسه همین بوده که من یهویی پریده بودم تو آشپزخونه.




از این حرفش تا بنا گوشم سرخ شدم.
آخه یکی به من نبود بگه دختره خیره این حرف چی بود که تو زدی؟


یهو کارد رو از دستم بیرون کشید و گفت

مگه داری ماله کشی میکنی ؟

نفسم رو با حرص بیرون دادم و سرم رو بالا گرفتم.

با خونسردی خم شد و یه تیکه نون برداشت.مونده بودم این چرا از زیر ملحفه بیرون نمیاد. شاید هم شلوار پاش نبود که اینطوری ملحفه رو دور خودش پیچیده بود!

با این فکر یه لبخند اومد گوشه لبم.باید خیلی دیدنی باشه توی اون وضعیت


- به چی میخندی؟

با اخمش که بد جوری هم نگاهم میکرد لبخندم خود به خود جمع شد. از اونجایی هم که قرار نبود ساکت بمونم بی فکر گفتم

به این که چطوری این مدت بدون آب و غذا بودی و هنوزم زنده ای؟

سرش رو با تاسف تکون داد.اخم کردم و گفتم
برای خودت تاسف بخور

لقمه رو گذاشت دهنش و گفت
خدایی تو توی دانشگاه وکالت میخونی؟
حق به جانب گفتم
مشکلیه؟
همینطور که خونسرد لقمه رو میجوئید گفت
نه .. ولی متعجبم چطوری با این هوشت اصلا کنکور رو رد کردی چه برسه که این رشته رو هم قبول شده باشی. مطمئنی ورقت با کسی جابجا نشده؟

بعد هم با لبخندی که حرصم رو بیش از حد در میاورد یه لقمه دیگه واسه خودش درست کرد.
دندونام رو بیشتر روی هم فشار دادم . دلم میخواست سینی صبحونه رو بکوبم رو سرش.
آخ دلم خنک میشد.
بدون اینکه به من نگاه کنه ادامه داد:

عمه مهوش قبل از اینکه بره همیشه شام و نهارم رو برام تهیه میکنه صبح موقع نماز هم غذام رو میاره و هم زخمام رو چک میکنه.. برای اینه که تا حالا از گشنگی تلف نشدم خانوم وکیل.

یه ابروم رفت بالا و گفتم
تا جایی که خبر دارم ایشون توی آموزش و پرورش کار میکنن. اونوقت چطوری نقش دکتر رو دارن؟

نفسش رو داد بیرون و گفت
وقتی میگم چطوری وکالت میخونی با این هوشت، بهت بر میخوره. خب خانوم باهوش حتما یه چیزی حالیش میشه که اینکار رو میکنه.

اخمام بی نهایت توی هم بود. از این که چپ و راست بهم توهین میکرد خون خونم رو میخورد.

لقمه ای که دستم بود رو گذاشتم دهنم ولی به جای این لقمه خیلی دوست داشتم گوش این رو میجوئیدم.

یه چند لحظه بینمون سکوت بود که خودش دهن باز کرد.

-ایشون دوره امداد گری خونده. برای همین اینجا بهترین جا برای مخفی شدن من بود. هم کسی شک نمیکرد و هم اینکه از نظر کمکهای پرستاری مشکلی نبود.
البته چند روز اول بخاطر تیری که خورده بودم و خون زیادی ازم رفته بود ،تحت مراقبتهای ویژه بودم.که بعد از چند روز اینجا انتقالم دادن.
تا حالا که هیچکس حتی اهالی حیاط چیزی از موضوع با خبر نشده .البته اگه جناب عالی...
وسط حرفش پریدم و با حرص بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
من حتی به مهوش خانوم هم حرفی نزدم.
سرش رو تکون داد و گفت:
خوبه
لقمه دیگه ای گرفتم و گفتم
فقط برای حفظ جون خودم وگرنه اصلا فکر تو نبودم که بخوام این موضوع رو مطرح کنم.

لقمه رو گذاشتم دهنم و چشم تو چشمش لقمه رو جوئیدم.
روش خیلی زیاد بود. اونقدر زیاد که من کم آوردم و سرم رو انداختم پایین و به پوست تخمه های روی زمین نگاه کردم و برای اینکه جو عوض بشه گفتم


چقدر اینجا کثیفه.
و با حالت چندش به دور و بر اتاق نگاه کردم که گفت

من که راحتم.
چینی به دماغم دادم و گفتم
کاملا معلومه.
یهو نگاهم به لب تاب که کنارش گذاشته بود افتاد
با ذوق به سمت لب تاب چرخیدم و گفتم
وای اینترنت داری؟
به سمت لب تاب چهار دست و پا امدم که در لب تاب رو بست .
از حرکتش جا خوردم.نگاهم به سمتش رفت که بی خیال در حالی که از روی تشکش بلند میشد گفت
شخصیه
دستام رو مشت کردم و گفتم
مطمئنا مسائل شخصی شما به درد من نمیخوره. من فقط از اینکه دیدم اینترنت داری تعجب کردم همین.
به سمت تاقچه دم پنجره رفت و در حالیکه بیرون رو نگاه میکرد گفت
بق نکن. اینترنت ندارم. فقط برای اینکه از کار گروه عقب نمونم با سی دی هایی که به دستم میرسه در جریانم میذارن.

به سمتم برگشت که با اخم شونه ام رو انداختم بالا و به سمت سینی رفتم و یه لقمه دیگه گرفتم
هر چند که پشیمون بودم که چرا با اومدن اینجا صبحونم رو به خودم زهر کردم.

به سمتم اومد. متوجه شدم کمی توی راه رفتن لنگ میزنه.

ناخودآگاه پرسیدم
تو این جریان پات صدمه دیده؟
دستش رو روی رون پاش گذاشت و با احتیاط نشست کنار سینی و گفت
آره . ولی تا چند وقت دیگه زخمش خوب میشه.اونوقت دیگه مجبور نیستی نگرانم باشی.

با یه لبخند موزی بهم نگاه کرد.

کلا من خیلی شاهکار بودم. از حرص و عصبانیت مطمئنا سرخ شده بودم. دستش رو برد که یه لقمه برای خودش بگیره که سینی رو برداشتم و بلند شدم .
دستش همینطور روی هوا موند و با تعجب بهم نگاه کرد.
سعی کردم عادی رفتار کنم.. خونسرد گفتم

کی گفته من نگرانتم؟ الان هم که میبینی با یه سینی صبحونه اومدم اینجا برای اینکه بر عکس جناب عالی از تنها بودن و تو خودم بودن بیزارم. الان هم که به اندازه کافی وقتم رو از اوقات فراقات پر کردم.

به سمت در رفتم و گفتم
با اجازه

هنوز دستم به دستگیره در نرفته بود که گفت

چه زود هم به خانوم بر میخوره.خودت میخوای بری برو دیگه اون سینی رو کجا میبری میخوام صبحونه بخورم
در رو باز کردم و بدو اینکه بهش نگاه کنم گفتم
تا حالا چطوری میخوردی؟ حالا هم همونطوری صبحونتو بخور.

از اتاقش خارج شدم

صدای آرومش رو شنیدم که گفت ، بچه !
محلش ندادم و بدون اینکه در رو ببندم به سمت آشپزخونه رفتم

از اول هم اشتباه کردم. کلا خیلی ول شده بودم و کارام دست خودم نبود.
سینی رو با حرص توی ظرفشویی گذاشتم و گفتم
به جهنم. اونقدر توی دخمه خودت بمون تا بپوسی.من رو بگو که به فکرت بودم از تنهایی درت بیارم.
با حرص شیر آب رو باز کردم و مشغول شستن ظرفا شدم.دوباره بیکاری و تنهایی ....واقعا به اندازه ی تمام عمرم خودمو لعنت کردم که سر تو کاره این پرونده کردم ،حالا میفهمم عمو چرا اینقدر نگران بود .

رو ایون نشسته بودم همینطور که داشتم فکر میکردم صدای درِحیاط اومد ،مهوش بود ،نگاهِ خسته و بی حال از دور داد میزد. سعی در درست کردن قیافم نداشتم ،این یه دفعه رو واقعا گرفته بودم !
با بی حوصلگی به مهوش سلام کردم

-سلام مهوش جون

عوضش اون با مثل خوش رویی جوابمو داد

-سلام به روی ماهت .چی شده اینقدر بی حالی؟

میخواستم بش بگم تو هم اگه صبح تا عصر از تنهایی مجبور میشدی با یه آدم دیوونه سر و کله بزنی حال و روزت بهتر از این نبود که البته دیدم زبون به دهن بگیرم سنگینرم. برای همین تکونی به خودم دادم و گفتم


-هیچی مهوش جون یکم حوصلم سر رفته حال ندارم
-حالا چرا تو گرما نشستی ؟
-حوصلم از تو اتاق موندن سر رفت
-همونطور که چادرشو جمع میکرد و میخواست بره تو گفت:حالا صبر کن لباسامو عوض کنم یه خبری دارم برات شاید خوشحال شی
در رو باز کرد و وارد اتاق شد.

انگار تو یه لحظه هرچی خوشی بود افتاد تو دلم ،شاید عمو قراره بیاد ،اما نه اگه اینطوری بود که اون آراد خیر ندیده میگفت صبح ،دوباره فکر اینکه شاید نگفته که اذیتت کنه یه خوشی زود گذر انداخت تو دلم که مهوش اومد با حرفش کل هیجانم یه جا فروکش کرد

-زیادی فکر نکن نیاز جان ،امشب همسایه ها دعوتمون کردن برا شام البته فقط بخاطر تو که اینجا مهمونی

پوفی کردم و سعی کردم قیافه ی کجمو درست کنم . یه لبخند زورکی چاشنی صورتم کردم و گفتم


-جدی....چه خوب !

- سرش رو تکون داد و به سمت دستشویی رفت. من هم دیدم برم تو اتاق بشینم خیلی سنگین ترم .



***



در چمدونم و باز کردم تنها چیزای رسمی که کمی میشد پوشید تونیک خردلی وشال مشکیم بود .

لباسامو که پوشیدم،گوشیمم انداختم تو جیبم و رفتم تو حیاط



ببین چیکار کردن!یه زیر انداز بزرگ انداخته بودن تو حیاط .آقاها دور هم نشسته بودن .خانوما هم که نبودن احتمالا تو آشپزخونه بودن ...یه سلام احوال پرسی کردم باهاشون و رفتم سمت آشپزخونه ،آخی بدبخت آراد باید بوی غذا رو تحمل کنه و خودش غذا مونده بخوره ،یه خنده نا خواسته نشست رو لبم ،این آراد هم باید تقاص رفتارشو بده دیگه.
به اتاقش که برقاش خاموش بود نگاه کردم.
خدا صبرش بده چطوری توی این مدت فقط توی اون اتاق دوم آورده! بیچاره که حتی نمیتونست چراغای اتاقش هم روشن کنه!
لبهام رو جمع کردم و وارد آشپزخونه شدم.

وقتی وارد شدم یه بوی خوب به مشامم رسید اما متاسفانه ناشناخته بود !

- اومدی نیاز جان
-سلام مهوش جون .
به بقیه هم سلام کردم و یه گوشه ایستادم

یکی از خانومها که سن و سالش نسبت به بقیه بیشتر بود بالا سر قابلمه های غذا ایستاده بود و با مهوش حرف میزدن اون یکی خانوم هم رو صندلی فلزی گوشه ی آشپزخونه نشسته بود و به حرفاشون گوش میداد .
ولله خوبه مهوش گفت برای من مهمونی گرفتن ! اینا که منو پشه هم حساب نمیکنن!

چاره ای نبود باید وایمیسادم همونجا ،نه میشد برم تو حیاط نه برم تو اتاق.

ای کاش میشد با اون آراد خیر ندیده حرف میزدم .اما زود خودم و نهیب زدم که یعنی خفه نیاز باز هوای ضایع شدن کردی؟!

-نیاز خانوم گفتی چند سالته؟

میخواستم بگم من که هنوز چیزی نگفتم ولی به جاش گفتم

-چند ماه دیگه 23 سالم میشه

-ماشالله ،دختر منم همین حدوداست ،امشب شاید با شوهرش و بچه اش بیاد.


یکمی خوشحال شدم حداقل اون تفاوت سنیش باهام کمتر بود شاید یه هم صحبت خوب میشد برام. احساسی که از اومدن به اینجا داشتم درست ممثل آدمهایی بود که تو جزیره ناشناخه گیر افتادن . آراد هم اون دزد دریاییه بود که به هیچ عنوان آبم تو یه جوب باهاش نمیرفت.


یکم که گذشت بلاخره منم نذاشتن بیکار بمونم و ظرف سالاد و انداختن جلوم.

حدود یه ساعت بعد داشتیم سفره رو پهن میکردیم

بلاخره فهمیدم غذاشون چی بوده ،اسمش قلیه ماهی بود ،بوش که خوب بود
به نظر میرسید طعمش هم خوب باشه
.
آخرین طرف خورشتی که گذاشتم توی سفره سرم رو بلند کردم و همونجور میخ
اتاقش آراد شدم . حس کردم خیلی نامحسوس حصیر پنجره اش تکون خورد.
یه لحظه از تنهایش دلم گرفت.
_نیاز ،کجایی دختر

برگشتم سمت مهوش . یکم هول شده بودم
با لحن مشکوکی پرسید چیزی شده نیاز؟

-..ن..نه نه چطور مگه ....؟

کمی چشماش رو تنگ کرد و وراندازم کرد و گفت

-هیچی بشین همه چی و اوردیم دیگه

سریع همونجا که ایستاده بودم نشستم و دیگه سرم رو بلند نکردم.

دخترِ اون خانومه هم اومد ولی نمیومد بهتر بود . بس که دنبال بچه و غذا کشیدن برا شوهرش بود که جز سلام و احوال پرسی چیزی نصیب ما نشد!



قاشق اول و که گذاشتم دهنم دیدم نه علاوه بر بوش انگار مزشم خیلی خوبه

بلند تر از صدای بقیه که آروم آروم با هم حرف میزدن گفتم :
-وای دستتون درد نکنه معرکه اس حرف نداره

سعی کردم لبخندم رو جمع کنم ،بیشتر اینطوری گفتم تا صدام به آقا آراد برسه

-ناقابله نیاز خانوم ،بیشتر بکشید
_چرا اینقد کم،بیشتر بخور عزیزم

خلاصه یه عالمه تعارف تیکه پاره کردن به من که بسی موجب رضایت بنده شد!




***




بعد اینکه یه ساعت دیگه هم دور هم بودیم و گفتیم و خندیدیم همه رفتن سمت اتاقاشون .

شیر آب و بستم و از دستشویی اومدم بیرون .....از دم درِ اتاق آراد که رد میشدم با شیطنت سرم رو انداختم پایین و به آهستگی گفتم

وای که چه شبی بود امشب .چقدر غذاها خوشمزه بود.

اما ای کاش این دهن و گل میگرفتم ،سرم رو که بلند کردم مهوش خانوم و دیدم که دم در اتاق ایستاده و داره با اخم نگام میکنه ،سعی کردم یه چیزی شبیه لبخند تحویلش بدم که نمیدونم چقدر موفق بودم!

وقتی رسیدم به اتاق کمی با مکث از جلوی در رفت کنار
سعی کردم عادی رفتار کنم .
شالم رو از روی سرم برداشتم که گفت


_نیاز

برگشتم سمتش

_چی داشتی میگفتی؟

-هیچی داشتم یه شعری زمزه میکردم


چشماش رو ریز کرد و گفت


-نیاز یه سوال ازت میپرسم ،دوست دارم راستشو بهم بگی؟
سرمو انداختم پایین

-باشه ؟حالا چی شده ؟

-اول سرتو بلند کن بعد
عجب گیری کرده بودیما اینم چقد شبیه عمو محمد بودا ،بازپرس میشد بهتر بود

سرمو بلند کردم

-تو میدونی کی تو اون اتاقه نه؟

چقد یهویی این سوال و پرسیده بود ،حتی نتونستم سرم و که ناگهان اومد بالا و با اضطراب نگاش کردم رو کنترل کنم


آب دهنمو قورت دادم و گفتم
نه
مطمئنا حتی اگه خودمم جای مهوش بودم باور نمیکردم

مهوش سرجاش دراز کشید

-باید میفهمیدم که دیگه بی قرار نیستی دلیلش چیه.فقط یه کاری نکن بقیه بفهمن ،برا خودتون و اون دردسر درست نکن
برق رو خاموش کردم و توی جام نشستم.

چقدر ضایع گفتم نه ! خب مسلمه که یه چیزایی بو برده که اونطوری سوال کرد.
آه بی صدایی کشیدم و به سمت پنجره نگاه کردم
همیشه این آراد دردسر بوده الان هم بخاطر دل سوزندن اون باعث شد اینطوری لو برم.
توی جام دراز کشیدم و ملحفه رو روی خودم انداختم.


کاش دروغ نگفته بودم به مهوش . یا حداقل اینکه فقط مثل بچه آدم سرم رو مینداختم پایین.
ملحفه رو روی سرم کشیدم. فردا یه جوری درستش میکردم.


***




لای چشمام رو باز کردم. مهوش داشت مقنعه اش رو سر میکرد.
از جلوی آینه کنار رفت و من سریع چشمام رو بستم.هر چی که دیشب به خودم گفته بودم یه جوری حرف رو پیش میکشم و بخاطر دروغم ازش معذرت خواهی میکنم کشک بود. من حتی روم نشد چشمام رو باز کنم که بگم بیدارم!
وقتی که در اتاق بسته شد نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم و چشمام رو باز کردم و توی جام نشستم.
از دست خودم عصبانی بودم. خیلی تابلو دروغ گفته بودم و من اصلا دوست نداشتم مهوش یه جور دیگه روم حساب کنه.
ملحفه رو با کلافگی کنار زدم و روسریم رو برداشتم و بلند شدم.
یه نگاه به ساعت انداختم. این موقع همه سرکارشون رفته بودن و باز من و آراد ناخواسته تنها شده بودیم.
از اتاق اومدم بیرون و دمپایی هام رو پام کردم. قبل اینکه از ایوون بیام پایین نگاهم به سمت پنجره کشیده شد.
گندت بزنن که همیشه گند زدی به روزگارم !
به سمت دستشویی رفتم.
خب راستش آراد هم تقصیری نداشت. تقصیر خود چاخانم بود.

نمیدونم چه حسی باعث میشد من با این آراد اینقدر لجبازی کنم و مثل بچه ها بشم !
در دستشویی رو کشیدم که با تعجب برای اولین بار بعد از اون ساعت صبح دیدم که درش بسته اس. یه کمی گوش دادم دیدم صدای آب میاد.
یعنی مهوش هنوز نرفته بود؟!
میخواستم برگردم توی اتاق که فکر کردم الان بهترین موقعیت برای اینکه از کارم اظهار پشیمونی کنم.
به دیوار تکیه دادم و منتظر شدم. سرم رو انداختم پایین و سعی کردم تمرین کنم که چه چیزایی رو باید بگم.
در با صدای قریجی باز شد. نفسم رو محکم بیرون دادم. ترجیح دادم سرم رو بالا نکنم. نه اینکه خجالتی باشم نه. اینطوری فقط شاید میتونستم مظلوم تر نشون بدم و مهوش دلش بحالم میسوخت و بی خیال اون اخمای تو همش میشد. نمیدونم چرا برام مهم بود که اخماش برام گره نخورده باشه.

قدم برداشت. قبل از اینکه از جلوم رد بشه گفتم
بخاطر دیشب متاسفم . راستش وقتی اونطوری ازم پرسیدید دستپاچه شدم.
کمی دست به دست کردم. نفسم و رو باز بیرون دادم و گفتم
فقط چند روزه که خبر دارم اینجاس.اون هم خیلی اتفاقی بود. میدونم که در این باره بهتون حرفی نزده ، نمیدونم چرا خواست که من بهتون در این باره حرفی نزنم .ولی خب کارم باعث شد که لو برم.

ساکت بود. کاش یه حرفی میزد یا از جلو رد میشد و میرفت . اونطوری کمتر از نگاه خیره اش که حدس میزنم سرزنش بار هستش خلاص میشدم.یه قدم برداشت .ایندفعه دیدم سرم رو بالا کنم بهتره. بالاخره زیاد سر به زیری هم به من نمیومد.
سرم رو بلند کردم تا عکس العملش از حرفام رو بفهمم اما همین که نگاهم به نگاه بی تفاوت آراد گره خورد اخمام تو هم رفت.با تعجب گفتم
تویی؟
-علیک سلام
اخمام بیشتر شد. گفت:

میبینم که عذاب وجدان گرفتی.
تکیه ام رو از دیوار گرفتم و گفتم
برای چی باید اینطور باشه؟

بعد به دستشویی نگاه کردم و گفتم
پیشرفت کردی در ملاعام دستشویی میری؟

سرش رو تکون داد و گفت
یه روزی اون زبونت رو خودم کوتاه میکنم
چهره ام رو در هم کشیدم و گفتم:

پرهیزگار تر از تو کسی نبود اینکار رو بکنه.

باز هم سرش رو تکون داد و از جلوم رد شد. چینی به بینی ام دادم و به سمت دستشویی رفتم. اما قبل اینکه وارد بشم برگشتم به پشت سرم نگاه کردم و گفتم
میدونی لو رفتیم؟!

با این حرفم سریع گردنش رو به پشت سر چرخوند که گفتم رگ به رگ شد رفت پی کارش.
ادامه دادم
مهوش خانوم همه چی رو فهمید.

به محض اینکه این حرف رو زدم پوفی کرد و به پیشونیش کوبید و گفت
دختر اول حرفت رو بسنج بعد بده بیرون. من فکر کردم دار و دسته اونا پیدامون کردن.
با این حرفش لبخند اومد روی لبم که باعث شد اخمش بیشتر بشه. برگشت به سمتم و اومد طرفم و گفت
به چی میخندی؟
شونه ام رو بالا دادم و گفتم:

به این که آقا پلیسه از سایه خودش هم دیگه میترسه.

مثل اینکه این حرفم خیلی براش گرون تموم شد چون با یه حرف ناگهانی به سمتم اومدم که سریع رفتم توی دستشویی و در رو به روم بستم.واقعا ازش ترسیدم !
یه تقه محکم زد به در و گفت
دفعه آخرت باشه از این شوخیا با من میکنی نیاز خانوم. من اگه دست خودم بود و میتونستم اینجا نمی موندم.
زبونم رو نصفه در آوردم و زیر لب گفتم
آره جون خودت
که دوباره تقه ای محکم تر به در خودر که باعث شد یه جیغ خفیف بکشم و دستم رو روی قلبم بذارم.
-ببین اگه بخوای روی اعصابم بری با عموت تماس میگیرم که بیاد ببرتت. همینطوری هم با کارت تمام نقشه هام رو بهم ریختی پس بالا غیرتا با حرفات اینقدر اعصابم رو تحریک نکن....بچه بازی هم در نیار... یه نگاه به قد بکن .... خواهشا بزرگ شو.



صدای قدمهاش رو شنیدم که از دستشویی دور شد اما همین که خواستم نفس راحتی از دستش بکشم دوباره برگشت به سمت دستشویی و گفت
عمه مهوش هم صبح بخاطر بچه بازیت کلی نصیحتم کرد. مگه نگفته بودم جلوی خودت رو نگه دار که چیزی رو لو ندی؟
بدون اینکه در دستشویی رو باز کنم گفتم
من لو ندادم خودش فهمید.
با تمسخر گفت
آهان اونوقت چطوری؟
- نمیدونم!
نمیدونی؟
-نه
-پس بذار من بهت بگم. دیشب که خانوم مثل این بچه ها میخواستی دلِ من رو از غذا های رنگارنگی که خورده بودی آب کنی صداتون رو شنیده بودن و البته نگاههای تابلوت به اتاق من. با این کارت هم من رو پیشش خراب کردی که چیزی بهش نگفته بودم هم بدتر حساسش کردی که مبادا بقیه هم با کارای تابلوِ تو بویی ببرن.
در دستشویی رو سریع باز کردم و حق به جانب گفتم
من تابلو بازی در نیاوردم . مهوش خانوم زیادی آدم رو زیر ذره بین داره.


خیلی جدی چند ثانیه بهم زل زد که مجبور شدم نگاهم رو از چشمای پر نفوذش بگیرم و به یه جای نامعلوم خیره بشم.
نفسش رو داد بیرون گفت
خواهشا این چند روز رو مواظب حرکاتت باش . بذار این چند روز هم بدون هیچ دردسری تموم شه .
نگاهم رو به سمتش معطوف کردم و با تعجب گفتم:

منظورت از چند روز چیه؟

در حالیکه به سمت اتاقش میرفت گفت
به عمه مهوش خبر دادن که به امید خدا تا چند روز دیگه همه این جریانا تموم میشه . مثل اینکه همه دستگسر شدن . فقط اردلان متواری شده که خبرش رسیده از مرز رد شده.
با خوشحالی و ذوق گفتم
وای...واقعا؟
سرش رو تکون داد و گفت
فعلا همه چی صد در صد نیست . تا دو سه روز دیگه همه چی مشخص میشه .پس لطفا این چند روز رو خرابکاری نکن.

اونقدر ذوق کرده بودم و خوشحال بودم از این خبر که بی خیال جواب دادن بهش شدم.بذار اینم واسه خودش خوش باشه !

وارد دستشویی شدم . واقعا از این حیاط بیرون رفتن حکم آزادی داشت . من توی این مدت فقط برای حمام کردن به خونه یکی از اهالی رفته بودم که اونم شب بود و هیچ جای محله رو ندیده بودم. صاحبخونه هم اونقدر پیر بود که حال نکردم باش گپ بزنم. بعد از حمام کردنم که منتظر مهوش شده بودم تا حمومش تموم بشه هیچ حرفی بین من و اون پیر زن رد و بدل نشد . انگاری که اون پیرزن فقط بلد بود به بافتن گلیمش مشغول باشه و برای خودش شعر محلی رو زمزمه کنه. مسلما آراد هم همونجا حمام میرفت .برای همین هم مهوش ، خونه اون پیر زن رو برای استحمام انتخاب کرده بود . چه کسی بهتر از پیر زنی که فقط سرش به کار خودش گرم بود و نه حرفی میزد و نه چیزی میپرسید !

یه لبخند اومد گوشه لبم و زمزمه کردم:

آزادی ،دلم برات تنگ شده ای واژه غریب روزگارم !!!

با این حرفم هم خودم خندم گرفت . پس بیچاره این آراد چی باید میگفت که خیلی وقته تو اینجا حبس !
شونه هام رو بالا انداختم و بلند گفتم حقشه.

بعد هم با طمنینه رفتم که به کارم برسم !!-یکی.....دوتا...یک،باز 2
از تو اتاق تا داخل حیاط داشتم میگشتم تا ببینم آنتن موبایلم کی میشه 4تا ،که زنگ بزنم به عمو

نزدیک دستشویی آنتن شد 4تا حسابی ذوق کردم
بدون معتلی دستم و گذاشتم رو دکمه ی سبز و به عمو زنگ زدم
بوق اول و که خورد با خیال راحت تکیه امو دادم به دیوار و منتظر شدم تا عمو برداره
چهارمین بوق و که خورد عمو گوشی و جواب داد

-سلام عموی بی وفا
-سلام نیاز چطوری عمو
صداش خوابالو بود ،تعجب کردم مگه میشه عمو ساعت 10 صبح خواب باشه.....امکان نداره.با شک پرسیدم
_عمو خواب بودی؟
-آره با صدای زنگ گوشی بیدار شدم ،خوب چه خبر عمو؟خوش میگذره؟

اگه زمانه دیگه ای بود میگفتم آؤه اینقدر بم خوش میگذره که از خوشی میخوام دق مرگ بشم از تنهایی،ولی الان موضوع مهم تری فکرمو مشغول کرده بود

-خوبم عمو ؟شما خوبی؟
-آره نیاز خوبم...
-چیزی شده عمو؟
مگه قراره چیزی بشه؟
-آخه این موقع صبح شما تو خونه ؟اونم خواب؟
صدای قهقه ی عمو از اونور خط اومد
-نگاه بسکی سرکار بودم دیگه خوابیدنم هم برات عجیب شده
بعد ادامه داد:
میخوام یه خبر بدم که مطمئنم خوشحال میشی
_اگه میخواین بگین همه باند و گرفتین و اردلان هم رفته خارج،خودم میدونم
ولی درست یک ثانیه بعد فهمیدم باز گند زدم و هین بلندی کشیدم

صدای عمو سرزنش بار اومد
-حالا نمیخواد بترسی ....مهوش خانوم بهم گفته ...فقط خدارو شکر تا حالا خراب کاری نکردی،ولی خبرم این نیست.
پوفی کردم . چقدر مهوش ذهن لق بود!

عمو یکم مکث کرد
-فردا با پرواز ساعت 5بعداز ظهر میام بوشهر
یه لحظه کپ کردم
یعنی بلاخره تموم شد ...دیگه میتونم تو اتاق خودم تو تختم بخوابم،کلید ماشین و بی اجازه بردارم و برم بیرون،برم دانشگاه. برم دفتر استار باز شروع به کار کنم؟

انگار دنیا رو داده بودن بهم .یهو ازخوشحالی یه جبغ بلند کشیدم . عمو سرزنش بار گفت
-نیاز کر شدم. باز تو جیغ جیغات شروع شد؟
داشتم جواب عمو رو میدادم که دیدم
آراد با گارد از اتاقش پرید بیرون. به تیپ و قیافه اش که یه شلوارک پاش بود با یه تی شرت نگاه کردم. وفتی دید خبری نیست با خیال آسوده تکیه اش رو داد به دیوار. رومو کردم اون سمت تا راحت با عمو حرف بزنم.

-وای عمو بهترین خبری بود که میتونستی بدی ....مهوش خانوم میدونه قراره بیای؟
-آروم باش دختر ...نه هنوز نگفتم دیگه زحمتش گردن خودت
-باشه عمو ......فعلا کاری نداری؟من برم وسایلم رو جمع کنم.
عمو خندید و گفت
چقدر عجلی ؟ حالا تا فردا وقت داری
- وای نه عمو از الان برم چمدونم رو ببندم که بدونم راهیم

-برو به سلامت مواظب خودتم باش خدافظ
- شما هم همینطور.خدافظ عمو

تماس و که قطع کردم برگشتم که آراد و دست به سینه دیدم
اصلا حواسم نبود که اومده از سنگرش بیرون

-نیاز خانم از این به بعد آروم تر اظهار خوشحالی کنید.

بدون اینکه جوابشو بدم رفتم سمت اتاق . بی نهایت خوشحال بودم. دیگه مجبور نبودم این رو تحمل کنم.



***



ساعت شش بود ،تو آشپزخونه داشتم کمک مهوش میکردم که صدای یالله گفتن عمو توی حیاط پیچیده شد.با خوشحالی برگشتم سمت مهوش
-عمو اومد
بعدم سمت در پرواز کردم
در حیاط که همیشه باز بود واسه همین عمو تو درگاه در وایساده بود ،پریدم بغلش
-وای دلم برات خیلی تنگ شده بود عمو
-سلامتو موش خورده وکیل آینده
-ببخشید عمو اصلا اینقدر خوشحال شدم که حواسم نبود ....خوبید؟بیاین بریم داخل
-برو یه خبر بده
دست عمو رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش
-بیا عمو اینجا همه تو حیاط حجاب دارن

مهوش تو حیاط ایستاده بود
-سلام آقا محمد خوش اومدین
عمو سرشو انداخت پایین:سلام از ماست ،باز زحمت دادیم
-این حرفا چیه،بفرمایید
با نگاه مشکوک زیر نظرشون گرفتم. مهوش چه راحت اسم کوچیک عمو رو گفت؟
هر دوشون یه جورایی سرخ و سفید شده بودن و نگاهشون رو از هم میگرفتن.
یه لبخند شیطون اومد رو لبم . غلط نکنم عمو گلوش پیش مهوش خانوم گیر کرده !
با راهنمایی مهوش وارد اتاق شدیم ،مهوش هم رفت سمت آشپزخونه

عمو ساکش رو کنار در گذاشت و نشست و تکیه اشو داد به پشتی.با شوق پرسیدم:


-عمو کی میریم تهران؟
-بزار برسم ،
لبام رو ور چیدم که با لبخند گفت
فردا پرواز داریم ساعت 8
-اووو،8شب؟!؟چقد دیر
-چیه انگار خیلی بهت سخت گذشته ؟

اخمام رو توی هم کردم و گفتم
نکنه انتظار داشتین خیلی بهم خوش بگذره؟

با اومدن مهوش حرفم رو قطع کردم
مهوش_بفرمایید بالا آقا محمد چرا انجا نشستید؟

-همینجا خوبه مهوش خانوم دستتون درد نکنه و چایی از تو سینی برداشت
مهوش اوم دسمت من که تعارف کنه
سرمو که گرفتم بالا تا چاییمو بردارم ،نگاه خیره ی عمو رو دیدم که مهوش و نگاه میکرد تا متوجه ی من شد با دست پاچگی سرشو انداخت پایین باز.
لبم رو گاز گرفتم که نیشم باز نشه.چایی رو برداشتم و تشکر کردم . مهوش قندون رو وسط گذاشت که چند ضربه به درخورد و در باز شد. با دیدن آراد چشمام درشت شد ! عمو بلند شد و به سمت آراد رفت .همیدیگر رو بغل کردن و بعد از روبوسی و احوالپرسی مهوش تعارف کرد که بشینه.
دهنم همونطور باز مونده بود که عمو محمد گفت:


نیاز جان حواست کجاست؟
بعد با سر اشاره کرد که سلام کنم.
دهنم رو بستم با سر سلام کردم.

سرش رو خیلی متین تکون داد و گفت
سلام از بنده اس
با حواس پرتی گفتم
داشتی میومدی کسی ندیدت؟

جوری که انگار دستم انداخته باشه لبخند زد و گفت

نه کسی من رو ندید.خیالت راحت.



با این حرفش عمو و مهوش زدن زیر خنده.با تعجب نگاهشون کردم که عمو با همون خنده گفت
نیاز جان مثل اینکه اصلا حواست نیستا. دیگه مهم نیست که کسی از جای آراد با خبر بشه.. مثل اینکه یادت رفته همه چی تموم شده

هر سه زدن زیر خنده.
همچین زیاد خوشم نمیومد که اینا اینطوری بهم خندیدن برای همین همونطور که چاییم رو برمیداشتم با بدجنسی تمام گفتم
خب تقصیر من چیه . از بس این مدت ایشون خودشون رو قایم کرده بودن و چفت درشون رو هفتا قفل زده بودن متعجب شدم وقتی تو روز روشن دیدم اومدن بیرون.

بعد هم با یه لبخند موذی به آراد چشم دوختم که دیدم لبخندش خشکید رو لباش .

عمو محمد سرزنش بار نگاهم کرد و گفت
نیاز جان این یادت باشه که ایشون خیلی توی این پرونده شجاعت به خرج دادن. به عبارتی درست توی دهن شیر بازی میکردن. میدونی اگه یکی از اون افراد پی به این میبرد که ایشون جز افراد پلیس هستش چه عاقبتی در پیش داشت؟
ایشون وقتی توی این درگیری ها زخمی شدن چند روز توی کما بودن ولی به محض اینکه از کما در اومدن از ستادهای بالا دستور اومد که برای حفظ جون ایشون یه جایی به غیر از بیمارستان یا خونه خودشون مراقبت بشه. ایشون خیلی مخالفت کردن ولی با این حال باید دستورات رو عمل میکردیم. این مدت هم که اینجا بودن توسط مهوش خانوم که کمک های اولیه دیده بودن تحت مراقبت بودن و خیلی به ندرت پزشکشون بهشون سر میزد .چون ما به هیچ عنوان نمیخواستیم کوچکترین شکی رو بوجود بیاریم که برای جون ایشون خطر داشته باشه. حتی برای اینکه این شک برای اطرافیان و هم محلیهای اینجا بوجود نیاد ما اجازه نداشتیم که مامورهای مخفی برای مراقبت از جون ایشون به طور مداوم قرار بدیم. حالا این اصلا حق نیست که حتی به شوخی شما اینطوری با سرگرد صحبت کنی. در ضمنی که باید بدونی شما جونتون رو مدیون ایشون هستی. نه تنها در موقعی که شما خرابکاری کردی و هم ما و هم خودت رو توی بد هچلی قرار دادی ،بلکه توی آخرین درگیری هم ایشون فقط بخاطر حفظ جون شما اونطور بدجور زخمی شدن.

از خجالت سرم رو پایین انداختم.نه برای اینکه از حرفم پشیمون بودم .نه. بلکه انتظار نداشتم عمو اینطوری جلوی مهوش و آراد من رو سرزنش کنه. یه جورایی همیشه عزیز دُردونه اش بودم . هیچوقت و از جمله حالا دوست نداشتم مورد سرزنش قرار بگیرم.

زیر چشمی به عمو نگاه کردم و مجبور شدم که بگم
معذرت میخوام
این رو هم فقط برای این گفتم چون میدونستم با اون اخمش منتظره من این حرف رو بزنم و اگه اینکار رو نمیکردم چه بسا جلوی اونها این رو ازم میخواست.

چاییم رو جلوم گذاشتم. اصلا از همون اول هم با اومدن آراد کوفتم میشد . حالا هم که اینطور شده بود عمرا از گلوم چیزی پایین میرفت.

به محض اینکه سرم رو بالا آرودم نگاهم به بی تفاوت آراد افتاد.اول یه نگاه به عمو انداختم . حواسش بهم نبود. سریع یه دهن کجی به آراد کردم و بلند شدم.
میدونستم این کار بچه بازیه ولی باید اینکار رو میکردم تا یکم آتش درونم بخوابه !


قبل اینکه از در خارج بشم عمو محمد چاییش رو به سمتم گرفت و گفت
حالا که داری میری برای سرگرد چایی بیاری ، این رو هم عوض کن. میدونی که چایی داغ میخورم.

همینطور هاج و واج وایسادم عمو رو نگاه کردم.
من و چه به چایی آوردن واسه این مصیبت؟

مهوش از روی زمین بلند شد و سریع گفت
نیاز جان شما بنشین عزیزم من این کار رو میکنم

دیدم خیلی ستمِ همینطوری وایسم، مجبوری چایی عمو رو از دستش گرفتم و با یه لبخند کذایی گفتم
شما بنشینین من میرم کُمپلت واسه همه چایی میارم.
بدون اینکه منتظر حرفی بشم از اتاق زدم بیرون.

اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست استکان چایی رو میکوبیدم به زمین.
مردک دراز. نیومده مصیبتاش رو با خودش آورد. هیچوقت ندیده بودم عمو جلوی کسی اینطوری ضایعم کنه که به لطف ایشون کرد!

به سمت آشپزخونه رفتم و در کابینتی که برای مهوش بود رو باز کردم و با چندتا چایی برگشتم به اتاق.
از اول تا آخر هم که آراد و عمو محمد و یه وقتایی مهوش با هم حرف میزدم یه کلام هم چیزی نگفتم و سعی کردم با ور رفتن به موبایلم که یه بار هم سیگنال نمیداد خودم رو سرگرم کنم.


شب رو مجبور شدم پیش مهوش بمونم. چون عمو و آراد قرار بود برن به یه پایگاه نظامی و خوب مسلما من نمیتونستم همراهشون باشم!

قبل خواب همه وسایلم رو بررسی کردم. با اینکه پروازمون هشت شب فردا بود ولی دل تو دلم نبود. از عمو محمد هم قبل از رفتنش قول گرفته بودم که حتما فردا من رو توی شهر بچرخونه.
بالاخره یه مدت اومده بودیم تعطیلات و هوا خوری ! به حق نبود اگه بدون دیدن این شهر بر میگشتم تهران.


سر جام نشستم و مشغول بافتن موهام شدم که چشمم به مهوش خورد.
یه حسی بهم میگفت مهوش نسبت به روزای دیگه سر حال تر بود. همچین انگار با دیدن عمو شنگول منگول شده بود.
کِش سرم رو پایین موهام بستم و قسم خوردم فردا حتما از ته و توی قضیه سر در بیارم.
_نیاز پس کجا موندی دو ساعت؟
یه نگاه دیگه به خودم توی آینه کردم و عینکمو رو سرم گذاشتم و رفتم بیرون
_اومدم عمو چفد عجله داری
-عجله ندارم عمو ولی الان نیم ساعته منتظریم
پشت سر عمو راه افتادم
-حالا با چی میرم عمو؟

_یه ربعه آژانس گرفتم خانوم خانوما

وقتی وارد کوچه شدیم دیدم آراد هم جفت ماشین منتظر ما ایستاده ،هرچند ازش بدم نمیومد اما حوصله ی مزه پرونی هاشو نداشتم،اونم بعد از مدت ها که میخواستم برم بیرون و بلاخره بوشهر رو ببینم
-عمو نمیخوای سوار بشی
از تو فکر اومدم بیرون
-ها....آره

در ماشین و باز کردم و نشستم
عمو جلو نشسته بود و آراد هم پشت اون سمت نشست.

پیش خودم گفتم نیاز حتی بش سلام نکردی
قرار بود بریم بازار یه گشتی بزنیم و بعد برگردیم خونه برا ناهار ،مهوش هم قرار بود امروز زودتر بیاد خونه ،به به چه روز خوبی بود پر از اتفاقات غیر معمول.
بلاخره بعد از بیست دقیقه رسیدیم
شهر کوچیک تر از تهران بود و از ترافیک سرسام آور هم خبری نبود.

وقتی رسیدیم عمو خواست حساب کنه که آراد زودتر حساب کرد و با گفتن شما مهمون مایید سر و ته شو هم اورد

من یه سمت عمو قرار گرفتم و آراد هم اون سمتش.

عمو و آراد بیشتر اوقات در حال حرف زدن با هم بودن منم تو این حین زیر زیرکی آراد خان و دید میزدم ،نمیدونم چرا اینقدر حرکاتش برام جذابه اما همیشه در مقابلش جبهه میگیرم یکی نیست بش بگه مرد خو اخلاقتو درست کن .
بلاخره بعد از خرید سوغاتی خواستیم برگردیم که عمو به یه مغازه ی لوازم تزیینی اشاره کرد وقتی خواستیم بریم تو آراد گفت
-شما برید من مغازه ها دیگرو یه نگاه میندازم

وارد شدیم عمو با دقت جنسای اونجارو نگاه میکرد ،ولی من سعی کردم زیاد نگاه نکنم تا وسوسه نشم

-نیاز عمو بیا

رفتم سمت عمو
یه قاب عکس خوشگل که طرح چوب بود و نشونم داد
-چطوره نیاز؟

-قشنگه اما ما که قاب عکس نیاز نداریم
عمو یه جوری نگام کرد
- برا خودمون که نمیگم برا مهوش خانم
با تعجب پرسیدم
-برا مهوش؟

_ به هر حا یه مدت تو مهمونش بودی باید یه تشکر کرد
با ریشه هایی از خنده که تو صدام مشخص بود گفتم:آهان از اون لحاظ
اما با نگاه عمو خودمو جمع و جور کردم
بلاخره بعد از خرید قاب عکس به خونه برگشتیم.

******************

انگار آراد هم قرار بود با ما بیاد چون اونم بار و بندیلشو بسته بود و گذاشته بود جلو دره اتاقش و
مهوش و بغل کردم
_مهوش جون دستت درد نکنه ،خیلی زحمت دادم
_این حرفا چیه هر وقت دوست داشتی بیا اینورا
پیش خودم گفتم من دیگه تو این زندان نمیام اما با یه لبخند ازش جدا شدم

عمو بسته ی کادو پیچ شده رو جلوی مهوش گرفت
_ناقابله جبران زحمتاتون که نمیشه اما یادگاری از من و نیازه ، ایشالله خوشتون بیاد
(چرا زحمت کشدید آقا محمد
بعدم باخجالت بسته رو از عمو گرفت و سرش و انداخت پایین
عمو چند لحظه مهوش و نگاه کرد و با یه پوف کشیدن سرش و مثل مهوش انداخت پایین اما کلافگیش برا من که خیلی وقت بود با عمو زندگی میکردم کاملا مشخص بود
احساس کردم دیگه جای ایستادن نیست پس بی صدا ساکمو برداشتم و اومدم بیرون
آؤاد ودیدم که تکیه داده بود به دیواره اتاق مهوش ،وقتی منو دید سرشو برام تکون داد ،منم سرمو به معنی سلام تکون دادم حالا میمردی یکم اون زبون و چرخش بدی
ولی نگاهش مثل روز یکه میخواست کلیدارو برا عمو ببره برق میزد ،بدبخت انگار اینم دیگه خسته شده و خوشحاله که میخواد برگرده

2،3 دقه بعد عمو و پشت سرش هم مهوش اومدن بیرون،نگاه هردوشون یه جوری بود مهوش دیگه نمیخندید.
عمو بی حرف ساک من و خودشو برداشت به سمت دره حیاط را ه افتاد

آراد و مهوش خانم هم همو یغل کردن
-عمه یه مرخصی بگیر بیا اونورا ،بابا اینا دلشون برات یه ذره شده
-چشم عزیزم تو اولین فرصت بتون سر میزنم
دیگه واینسادم و رفتم که پیش عمو منتظرشون بشم

بعد از یه دور خدافظی دیگه با مهوش همگی سوار شدیم و مهوش تو آخرین لحظات کاسه ی آبی ریخت پشت سرمون

چشمای بسته ی عمو و حالتش منو تو فکری که میکردم مطمئن تر کرد.
باز هم عمو جلو نشست و من و آراد عقب . ولی آراد که کاملا به در چسبیده بود و انگار میترسید یه ذره به من نزدیک بشه ! البته خیلی هم خوب بود چون کلا من خوش نمیومد دور و بر من باشه . ولی الان موضوع فرق میکرد خیلی دلم میخواست یه جورایی از مهوش ازش بپرسم .چون کاملا به این واقف بودم که عمو محمد چیزی بروز نمیده.
یه نگاهی به آراد که نگاهش بیرون بود انداختم.


چطوری باید این سوال رو ازش میکردم؟

انگار سنگینیه نگاهم رو حس کرد. برگشت به طرفم .

هیچ تغییری به قیافه ام ندادم و حتی سعی نکردم نگاهم رو ازش بگیرم. یه جورایی باید از این مسئله سر در میاوردم.

وقتی دید نگاهم رو ازش نمیگریم یه ابروش رفت بالا. به عمو نگاه کردم .نگاهش به جلو بود. محال بود بتونم اونقدر آروم حرف بزنم که عمو محمد چیزی نفهمه.
دوباره نگاهم رو به سمت آراد کشوندم.
اینبار دوتا ابروهاش از تعجب رفت بالا.
اوه .حالا فکر کرده من عاشق چشم و ابروشم!
ولی خب بخاطر عمو باید بی خیال کل کل باهاش میشدم.یه کم خودم رو به سمتش کشیدم و آروم طوری که صدام در نمیومد زمزمه کردم
شمارت رو بده.
سعی کرد از حرکت لبهام متوجه بشه چی میگم .چشماش رو ریز کرد و با دقت بیشتری به لبهام نگاه کرد.
دوباره زمزمه کردم
شماره موبایلت رو بده.

نگاهش از لبام کشیده شد به چشمام . کاملا میتونستم از چشماش بخونم که چقدر تعجب کرده.
چشمام رو با حرص روی هم گذاشتم و کمی بلند تر گفتم
بده دیگه
یهو عمو برگشتم به طرفم.لبخند مصنوعی زدم به عمو . عمو گفت:
با منی نیاز جان؟
هول شدم. یعنی این پسر چقدر آیکیو بود.
سرم رو تکون دادم و گفت
آره. عمو جون اون بلیطهای هواپیما رو میدی؟
عمو دست توی جیب بغل کتش کرد و گفت
میخوای چکار؟
میخوام ببینمشون .همین.

بلیطها رو در آورد و به طرفم گرفت و گفت
بعد به خودم بده .میترسم گمشون کنی.

با این حرف آراد پوزخندی زد که از چشمم دور نموند. وقتی عمو سرش رو برگردوند با چشم غره به آراد نگاه کردم .
نگاهش رو با بی تفاوتی ازم گرفت و به خیابون دوخت. رگم رو میزدی خون ازش بیرون نمیومد . اینقدر که از دست این پسر کفری شده بودم حد و حساب نداشت.
آقا فکر کرده عاشق چشم و ابروش شدم و شماره تلفنش رو میخوام که اینطوری مثل دخترا واسم ناز کرد.
دست توی کیفم کردم و دنبال یه خودکار گشتم ولی به نتیجه ای نرسیدم. چشمم به مداد چشمم افتاد . بهتر از هیچی بود.برش داشتم و روی جلد بلیطها نوشتم
خیال برت نداره.شمارت رو بده کار دارم
وقتی دیدم عموم مشغول صحبت کردن با راننده هست جلد رو جدا کردم و پرتش کردم روی پای آراد.

با تعجب نگاهش رو از بیرون گرفت و به ورقی که دستش بود نگاه کرد.
با اخم نگاهش کردم. سرش رو بالا آورد.مداد چشمم رو به سمتش پرت کردم و رومو اونطورف کردم
تحفه!

چند لحظه بعد حس کردم ورق رو کنارم گذاشت.
ورق رو برداشتم نوشته بود
من شمارم رو به دختر جماعت نمیدم.

وای که دلم میخواست با همین دستام خفش کنم

مداد رو به آرومی کنارم گذاشت. دیدم یه لبخند موذی روی لبشه.لبهام رو از حرص فشار دادم و نوشتم
به جهنم که نمیدی. در ضمن هول برت نداره .یه کار ضروری داشتم گفتم شاید بشه روی شما حساب کرد ولی مثل همیشه ریاضیم خوب نبود و حسابام غلط از کار در اومد.
ورق رو با حالت بدی پرت کردم کنارش و کاملا نگاهم روم رو به سمت شیشه کردم.
با صدای عمو و توقف ماشین از ماشین پیاده شدم. یه لحظه هم طاقت دیدن آراد رو نداشتم.
عمو بلیطها رو ازم خواست . به سمتش گرفتم که گفت
جلدش کو؟
با کلافگی کفتم
عمو مگه بدون جلد نمیذارن سوار هواپیما بشیم؟

بعد هم به سمت سالن فرودگاه حرکت کردم.

چند ساعتی که توی هواپیما بودیم سعی کردم بخوابم. اینطوری نه زیاد حالم دگرگون میشد نه چشمم به آراد که روی صندلی کناریمون اون سمت نشسته بود میخورد.
وقتی مهماندار اعلام کرد که به فرودگاه تهران رسیدیم انگار بال درآوردم. واقعا راسته که میگن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. این تهران پر از دود و شلوغی و سر و صدا محل زندگی من بود.
از هواپیما اومدیم بیرون و به سمت سالن حرکت کردیم وقتی چمدونها رو از باربری گرفتیم به سمت سالن اصلی رفتیم که نگاهم به استاد و مریم جون افتاد. با دست بلند کردن آراد هم متوجه شدم خانوادش به استقبالش اومدن.
چمدونم رو روی زمین گذاشتم که کمی خستگی در کنم. از بس که سنگین بود ولی عمو حواسش به تماس تلفنیش بود. وای که اینجا هم ول کنش نبودن.

خواستم چمدونم رو بردارم که دستای آراد اون رو بلند کرد و به جاش مداد چشم و برگه ای جلد بلیطها بود رو به طرفم گرفت و گفت اینا رو جا گذاشته بودین.
با اخم دسته چمدون رو کشیدم و گفتم
مال خودتون . در ضمن خودم میارمش.
مصرانه ورق و مداد رو به سمتم گرفت و گفت
من مداد چشم لازم ندارم.پس پسش بگیر.
با چشمای درشت شده از عصبانیت بهش نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که دیدم عمو داره به سمتمون میاد . برای اینکه جلوی عمو چیزی لو نره سریع ورق و مداد رو ازش گرفتم و توی جیبم گذاشتم که اونم از فرصت استفاده کرد و چمدون رو از روی زمین برداشت و به سمت عمو حرکت کرد.
شونه ام رو بالا انداخت و زیر لب گفتم
جهنم .هر چی نباشه به درد حمالی که میخوری.

کیفم رو روی دوشم جابجا کردم و همراه عمو و اراد به سمت بقیه راه افتادم.

موندم که بریم پیش استاد و مریم یا باید بریم سمت خانواده آراد اینا سلام کنیم ،که عمو اول رفت سمت خانواده ی آراد اینا

استاد و مریمم اومدن همون سمت ،خیلی دلم براشون تنگ شده بود برایه همین تا آراد خان بغل مامان باباش بود منم خودم و پرت کردم تو بغل مریم که دیگه فاصله ای بینمون نبود و من پرش کرده بودم

-سلام مریم جون
-سلام دختر چه خبرته ؟
ازش یکم فاصله گرفتم
-دلم براتون خیلی تنگ شده بود
تازه یادم اومد به استاد سلام نکردم
با لبخندی که هیچ جوره از لبام نمی رفت به استاد هم سلام کردم
تازه متوجه ی عموم شدم که داشت با پدر مادر آراد سلام علیک میکرد ،دستشو سمت ما دراز کرد و شروع کرد به معرفی کردن
-علی جان نیاز دختر برادرم و استاد پویان و همسرشون
_ آقا علی و همسرشون ،از دوستای من و پدر مادر آراد
استاد و مریم جون با مامان بابای آراد و آراد مشغول احوال پرسی شدن و منم بعد از اونا سلام کردم
-سلام ،خیلی خوشبختم
-سلام دخترم ،خوبی؟پیش خواهر ما که اذیت نشدی؟
-اختیار دارید زحمت دادم
-این حرفا چیه دخترم
به مامانشم سلام دادم ،قیافه ی مهربون مامانش بهم آرامش میداد بر عکس پسرش!

 


وقتی از طرف هردوشون جواب گرفتم بیشتر زوم قیافشون شدم
آراد هیکلش به باباش رفته بود و بیشتر اجزای صورتش شبیه مامانش بود
بعد از یه کنکاش حسابی سرم و به سمت دیگه گرفتم که دیدم آراد با یه پوزخند داره نگام میکنه !
با ناز سرم و برگردوندم سمت بقیه .

چند دقیقه بعدم با پدر مادر آراد خدافظی کردیم،تو لحظه ی آخر آراد برگشت و یه نیشخند تحویلم داد .سعی کردم با چند تا نفس عمیق حرصم و خالی کنم
بعضی وقتا دوست داشتم اینقد با دستام فکشو فشار بدم که دیگه نیشخندای مسخرشو نبینم.

 


عمو از استاد و مریم جون معذرت خواهی کرد برای معطل شدنشون

ایندفعه عمو ساکم و برداشت و از سالن فرودگاه خارج شدیم
سوار ماشین استاد شدیم و حرکت کردیم سمت خونه
منم عین تهران ندیده های از خارج برگشته زل زدم به خیابونا .
چه لذتی داشت بعد اون همه مدت تو هوای همین شهر آلودم نفس بکشم .
عمو و استاد داشتن با هم صحبت میکردن
منم بعد یه مدت که خوب خیابونا رو نگاه کردم سمت مریم که دیدم با لبخند مهربونش نگام میکنه
یاد لبخندای مامانم افتاد ،آه ناخواسته ای که کشیدم و ندید گرفتم با هیجان رو به مریم جون گفتم
-چه خبرا بدون من خوش میگذره؟
-این چه حرفیه خانومی ،خیلی دلمون برات تنگ شده بود
-مگه اینکه شما قدر من و بدونید ،بعد هم یه خنده تحویل مریم دادم
-اونجا چطور بود؟
-وای مریم جون خیلی حوصلم سر می رفت ...عین زندانیا بودم
و شروع کردم بقیه راه و از قشم و از مهوش برای مریم تعریف کردم
حدود نیم ساعت بعد ماشین هم در خونه ایستاد

 


اینقدر از دیدن رنگ در خونه به وجد اومده بودم که منتظر بقیه نشدم و هنوز ماشین کامل نایستاده بود پیاده شدم


اون شب همراه استاد و مریم جون رفتیم رستوران و حسابی بعد از مدت ها خوش گذروندم ،فقط مسئله ی عمو بعضی وقتا ذهنم و مشغول میکرد
نزدیکای ساعت دوازده هم برگشتیم خونه
وقتی بعد مدت ها سرجای گرم و نرمم دراز کشیدم دیگه چیزی نفهمیدم و به خواب رفتم.

***

با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم ،ولی دیگه زنگ گوشی خاموش شد .دستم و دراز کردم رو پا تختی و گوشی برداشتم وهمونجور که چشمام از خواب تار میدید نگاه به صفحه اش کردم عمو سه بار زنگ زده بود

پوف یعنی باز چی شده که عمو همین جور پشت سر هم زنگ میزنه
چشمام و بستم و دکمه ی سبز و فشار دادم ،منتظر شدم عمو جواب بده
بعد از خوردن چندتا بوق عمو جواب داد و مهلت سلام کردن هم بم نداد
-نیاز دختر کجایی چرا جواب نمیدی
-سلام عمو خواب بودم ،طوری شده؟
-ساعت و دیدی؟دختر نگرانت شدم
با گیجی پرسیدم
-مگه ساعت چنده؟
-خوش خواب ساعت 12ظهره
چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد
-چی دوازده؟
-بله دختر ....پاشو یه چیزی درست کن بخور.من ادارم فعلا نمیتونم بیام

-باشه عمو جون ،کاری نداری؟
-نه مراقب خودت باش اگه چیزه مشکوکی احساس کردی دوباره خودسر کاری نکنی زنگ بزن به من
با حرص گفتم
-چشم
و تماس و قطع کردم . بلندشدم دست و صورتم و شستم .وقتی به خونه نگاه میکردم جیگرم حال میومد چقدر خوبه آدم تو خونه خودش باشه

بعد از خوردن دوتا تخم مرغ حسابی ،تصمیم گرفتم برم حمام.
اول وسایلم رو جا به جا کردم و لباس چرکام و جدا کردم که بندازم لباس شویی

 

 

همونطور که آهنگ فداکاری محسن یگانه رو زیر لب زمزمه می کردم ،رخت چرکام رو هم جمع و جور کردم.

آخ که واقعا حتی برای شستن رخت چرکام هم تنگ شده بود.خل چلی بودم و خبر نداشتم.

خب حق دارم دیگه هر کی جای من بود حتی برای بوی لجن جوب تو خیابون هم دلش تنگ می شد،مگه این همه اتفاقا که از سرم گذشت کم بود،دیگه نزدیک بود باورم شه همه چی تموم شده و هیچ وقت زنده نمی مونم،بعد هم که باورم شد زنده ام و آزاد شدم باز من و با اون لندهور زندونی کردن،پسره تفلون نچسب.

شکلکی درآوردم و مانتوم رو که روی زمین بود برداشتم،پسره احمق بهش میگم شماره ات رو بده خیالات برش داشته،تحفه.خیال کرده عاشق اون چشم و ابروش شدم.

نشدم؟خندیدم ...نه بچه ام واقعا جذاب هست اما کاش حداقل نصف این قیافه اش اخلاق داشت،آره بابا مگه صورت بدون سیرت به درد می خوره،حالا مگه سیرتش چشه؟

خب حالا منم امروز وجدانم چه کاری شده واسه من،دستم رو تو هوا تکون دادم و سمت حموم حرکت کردم.بالاخره بهتر از بیکاری بود.

همونجور که رخت چرکا رو تو لباسشویی می چپوندم ،مداد چشمم افتاد کف زمین.

تازه یادم افتاد جیب مانتوم رو خالی نکردم ،دست تو جیب مانتوم کردم و جلد بلیط رو درآوردم ،یه چشمم رو بستم و نشونه گرفتم سمت سطل گوشه حموم ،پرتش کردم اما از بدشانسی من قشنگ تو ده سانتی سطل افتاد.

بقیه لباسام رو هم تو لباسشویی گذاشتم و سمت جلد رفتم تا بندازمش تو سطل که توی یه قدمیش با دیدن شماره ای که روی جلد با بزرگترین سایز نوشته شده بود نیشم شل شد.

داشت یادم میرفت قرار بود یه ذزه در مورد عمو محمد و مهوش جون فوضولی کنم،خب همه اش تقصیره همین پسره نچسبه،جلد رو برداشتم و به شماره نگاه کردم.

می میرد همون دیروز می گفت نوشتمش.

چشام رو ریز کردم و به نوشته زیر شماره دقت کردم

"لطفا قبل از تماس برای گرفتن وقت یه پیامک بفرستین،با تشکر ،سرگرد آراد عزیز"

ای بمیر،بدبخت تو دلش مونده یکی بهش بگه عزیز.

به همین خیال باش،هر کی نشناستت من که می شناسمت،واسه من کلاس میذاری.

سرم رو با تاسف تکون دادم و سمت اتاقم رفتم.

شیرجه رفتم روی تخت و با بدجنسی به گوشیم خیره شدم.

نه این خطم رو حتما می شناسه،آره احتمالش زیاد هست،یه دفعه یاد خط دومم افتادم که خیلی وقت پیش بخاطر داشتن مزاحم بی خیالش شدم.

سریع خودم رو یه کشو کمد رسوندم و شروع به زیر رو کردن وسایلم شد تا بالاخره پیداش کردم.

با نهایت موذی گری سیم کارت رو به گوشیم زدم و گوشی رو روشن کردم.

بعد از چند لحظه تفکر و تعقل بالاخره یه پیامک عاشقونه به ذهنم رسید.

البته یه تیکه از آهنگ مهسا بود که چند روز پیش از اینترنت دان کرده بودم.

"چشم های بسته تو رو با بوسه بازش می کنم
قلب شکسته تو رو ،خودم نوازش می کنم
نمیذارم تنگ غروب ،دلت بگیره از کسی
تا وقتی من کنارتم ،به هر چی می خوای میرسی"

سندش کردم و خودم رو روی تخت به کمر پرت کردم و با لبخند بدجنسانه ای منتظر جواب موندم.

بعد از چند ثانیه جواب داد،مطمئن بودم نشناخته و من می خواستم ثابت کنم جنس این بشر خُرده شیشه داره،مطمئن بودم جنسش خرابه

اما با خوندن جوابش پکر و عصبی شدم

دوباره پیام رو خوندم
"چیه ،تب کردی؟البته تو همینی ،همیشه هذیون میگی؟"

با عصبانیت تایپ کردم:مریض خودتی.

هنوز گزارش ارسال پیام رو درت نگاه نکرده بودم که جواب داد:مگه من گفتم مریضی؟در ضمن آدم اگه مریض نباشه مزاحم یه آقای جنتلمن که از قضا دیروز شماره اش رو به زور گرفته نمیشه.

دیگه بدجور حالم گرفته شد منو بگو فکر می کردم می تونم یه ذره بهش بخندم.

هنوز داشتم زیر لب بهش بد و بیراه می گفتم که گوشیم زنگ خورد.

خود نامردش بود خواستم قطع کنم اما خب اونجوری فکر می کرد کم آوردم،برای همین نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم.

ما اگه جواب میدادم فاتحه ام خونده اس ،دیگه نمی تونستم تو روش نگاه کنم،حتما فکر می کرد عاشق اون چشم و ابروی نداشته اش شدم که این پیامو فرستادم براش.

حالا پیام قحط بود اینو فرستادی،اخه تو رو چه به خندیدن به این.

گوشیم رو پرت کردم رو تخت و به شماره آراد که هنوز روی صفحه نقش بسته بود نگاه کردم،نمی خواست هم قطع کنه،ای خاک برسرت نیاز با این بی آبرویی که راه انداختی.

مگه مرض داشتی،مثل بچه آدم زنگ میزدی باهاش حرف میزدی پیام عاشقانه فرستادنت چی بود،من که میدونم شناختم.

از کجا میدونی شاید به یکی دیگه هم دیروز شماره داده،یهو ابروم بالا رفت و گفتم:بعید هم نیست.

صدای گوشی قطع شد هنوز نفس راحتی نکشیدم که این بار شماره اولم شروع به زنگ خوردن کرد.

دیگه نمی تونستم اینبار جواب ندم،چند تا نفس عمیق کشیدم و با خونسردی جواب دادم
-الو

صداش ته مایه خنده داشت:سلام خوب هستین.؟

صدام رو متعجب کردم و گفتم:شما؟

صدای خنده اش اومد

-یعنی نشناختی؟

جدی گفتم:نه باید بشناسم؟آقا مزاحم نشین و گرنه شکایت می کنم.

_آهان اونوقت اگه شما مزاحم شدین من هم باید برم شکایت کنم؟اونم حتما به سردار باید شکایت کنم.

وای اگه بخواد به عمو محمد بگه فاتحه آبرو داشته و نداشته ام خونده اس.

یعی کردم یه جوری خرش کنم برای همین گفتم:اِ شماین جناب سرگرد؟خوب هستین؟ببخشین نشناختم.

با صدایی که مطمئن بودم نهایت بدجنسیش رو میرسونه گفت:نکنه فکر کردی یکی دیگه ام؟پس برای همون یه پیام سراسر بوسه و عشق بهم رسید.

با دست چپم محکم روی سرم کوبیدم .ای ذلیل نشی نیاز با این نونی که تو کاسه خودت گذاشتی.

-هی کجایی؟قطع کردی؟

بی شعور ،حیف که نمی شد بهش فحش بدم.

-بفرمایید ،پشت خطم.

-خواستم اطلاع بدم که پیامی که فرستادین اشتباه به من رسیده.

-من؟من پیامی ندادم.

-ندادین؟یعنی شما از شماره ..........09 به من پیام ندادین؟

چند مشت به صورتم کوبیدم و گفتم:نه

-یعنی عمه ام بهم پیام داده؟

پسره الدنگ حالا گیر داده به پیام،بابا من غلط کردم خواستم مسخره ات کنم.

-شاید مهوش جون داده.

یهو جدی گفت:نیاز دفعه آخرت باشه از این چرت و پرتا برام می فرستی.

منم یهو آمپر چسبوندم،پسره نچسب فکر کرده خبریه.

-هوی،درست صحبت کن،فکر کردی پسر قحطه من بخوام به تو پیام بدم،اونم اشتباهی به تو دادم،می خواستم واسه یکی دیگه بفرستم.

-واسه کی؟

با صدای حرص درآر گفتم:عشقم.

-حیا هم خوب چیزیه.

دوباره عصبی گفتم:خب شما همینو می خوای بشنوین دیگه منم نذاشتم منتظر بمونین،الانم کار دارم می خوام قطع کنم.

یهو با صدای آرومی گفت:کاری داشتی پیام دادی؟

با صدای بلند گفتم:نه ،گفتم که اشتباه دادم

و سریع قطع کردم.

ای نمیری،ذلیل نشی،بی اّرو کردی خودتو جلوی این از خودراضی خودخواه،حتما الان داره بهت می خنده

آره خب حق داره من احمق برداشتم یه پیام پر بوسه و نوازش و بغل و فقط مونده بود قضیه شب زفاف رو براش بفرستم.

دوباره گوشیم زنگ خورد ،بازم خودش بود ...جواب دادم خواستم چند تا فحش درست حسابی بهش بدم و دلم رو خنک کنم که به محض زدن دکمه اتصال گفت:نیاز برو یه لیوان آب بخور بعد جواب بده.

-برو خودتو مسخره کن.

-نه خانم من جسارت نکردم فقط دیدم بوی سوختن داره میاد گفتم بری یه فکری به حال این بو بکنی

داد زدم:آرد

-جانم

یهو مثل توپ بادم خالی شد،این چی گفت،لامصب همچین قشنگ گفت دلم که هیچ تمام دل و روده ام هری ریخت پایین.


دوتامون ساکت بودیم که گفت:خوب شد خودم فهمیدم چطوری میشه آتیشت رو خاموش کرد.خانم اژدها

ه دیگه من زیادی به این رو دادم،پسره پررو هی می بینه من کوتاه میام بدتر میشه.
زیر لب گفتم پیرکس


مثل اینکه شنید چون گفت چی؟
-نخودچی،به تو چه من چی گفتم،مفتشی؟
آراد:نه ظاهرا تو مفتشی.
-ببین من فقط چند تا سوال دارم جواب میدی یا نه؟
حس کردم دوباره خندید
آراد:بستگی داره ؟
کلافه گفتم:به چی؟
آراد:تا چه حد خصوصی باشن،من که نمی تونم سوالای مردونه رو جواب بدم
ای بترکی پسره بی حیا .
عصبی گفتم:خیالتونت خت من خودم میدونم محدوده سوالام چقدر باشه.
آراد:تخت نیست ،رخت خوابه
خوشمزه شد واسه من
به سمت آیینه رفتم و همونطور که موهای رو زیر و رو می کردم گفتم:از مهوش جون چه خبر؟
آراد:خبرا دست شماس؟حالا چی شده نکنه دلت تنگ شده براش؟
-دلم که تنگ شده،اما فکر کنم دل یکی دیگه بیشتر تنگ شده.
یهو جدی شد و گفت:یعنی چی؟
با لبخند بدجنسانه ای گفتم:هیچی
آراد:نیاز وای به حالت اگه بفهمم چیزی تو سرته.
-واه مگه چی تو سرمه،یعنی شوهر دادن عمه ات خلاف شرعه
با دادی که اونز د تازه فهمیدم چی بلغور کردم
آراد:چی گفتی؟میگم چی گفتی؟
قلبم ایست کرد،یکی نیست بهم بگه آخه تو رو سنن؟یعنی به تو چه؟مگه عموم محمد به هر کی نگاه کرد یعنی عاشقشه؟یا اینکه اگه لپای مهوش جون گل انداخت یعنی از عمو محمد خوشش میاد؟
وقتی جوابش رو ندادم آروم گفت:نیاز؟
با مظلومیت و صدایی آرومتر از صداش گفتم:هوم؟
حس کردم خندید
آراد:خانم وکیل ما رو باش هوم چیه؟بگو بله
وقتی دیدم عصبانیتش فروکش کرده با خوشحالی و ذوق بلند گفتم بله
یهو پقی زد زیر خنده اونقدر صدای خنده اش بلند بود که مجبور شدم گوشی رو از گوشم دور کنم
-مرض رو آب بخندی؟
آراد:مگه بله سرعقد می خواستم ازت بگیرم اینقدر با ذوق گفتی؟
شیطونه میگه اگه این آراد دم دستم بود میزدم یکی یکی دندوناش رو می شکستم که اینقدر اعتماد به نفس نداشته باشه پسره سرامیک

من نمیدونم چرا امروز هر چی فکر می کردم نچسب رو به این نسبت میدادم
-برو بابا تو هم اعتماد به سقف
باز جدی شد و گفت:یکم به روت خندیدم پررو شدی ،ادب داشته باش،ناسلامتی از تو بزرگترم

-چشم بابا بزرگ

دوباره جدی شد و گفت:یادم میره چی گفتی ؟چون اصلا خوشم نمیاد بهش فکر کنم.

باز نتونستم جلوی دهنم رو بگیرم و گفتم:بی خود ،مگه اجازه اش دستت توئه؟
عصبی گفت:نیاز؟
-بله جناب،مگه دروغ میگم؟من فقط یه سری سوال خواستم ازت بپرسم نه اینکه ازت اجازه بگیرم.
گیج گفت:نیاز حالت خوبه،من که هنوز نفهمیدم منظورت درست چیه؟البته امیدوارم اون چیزی نباشه که تو ذهنه منه
با هیجان گفتم:جون نیاز چی تو ذهنته
آراد:حالا کی گفته جونت برام مهمه؟
بی جنبه زد تو ذوقم،اما خب سعی کردم نشون ندم
-اونقدر آدم هست که جون واسه اشون عزیز باشه که تو اصلا توشون مشخص نیستی
آراد:منم همینطور
-تو چی همینطور؟
با بدجنسی گفت:همونی که تو ذهنته.
واسه من سوال و معما طرح می کنه،بحث رو عوض می کنه،میزنه جاده خیس و لغزنده...
اصلا معلوم نیست چشه؟
-سرت به جایی خورده؟
آراد:نه چطور؟
-آخه زیادی توهم زدی،بای
قبل از اینکه قطع کنم گفت:شب همراه سردار میام اونجا
خواستم بگم میای اینجا چکار که نامرد قطع کرد.مگه اين ماموريتش تموم نشد،امشب مي خواد اينجا چتر بندازه که چي بشه؟
اخمام رو تو هم کشيدم و از رو تخت بلند شدم،حتما هم فکر کرده امشب من بهش شام ميدم،عمرا.


خب بعد اين همه مدت دربدري فکر کنم يه خريد بچسبه .بدو رفتم سمت کمد لباسام و شروع به زير و رو کردنش شدم.

نميدونم چرا حس مي کردم همه لباسام قديمي شدند،با انگشت شستم يه دونه زدم پس سرم و به خودم گفتم:دختر جون مگه احيانا ده سال تو حبس بودي که الان ديگه لباسات قديمي شدند،مثل اينکه آراد حق داره بگه هذيون ميگي.

اه دوباره ياد اين پسره افتادم،واي مهوش جون...يه خنده نشيت رو لبم،بعدش هم مثل سرندي پيتي نميدونم اسمش همين بود ديگه؟)چشام رو چند بار با ناز باز و بسته کردم .واي چه شود عموم محمد و مهوش جون.

چيني به بيني ام دادم،اما اگه با هم فاميل شيم مجبور ميشم هر چند وقت يه بار اين سراميک رو ببينم.
نه اينکه بدت مياد ببينيش،اه تو هم هي بزنم تو ذوقم،مي ترسم يه بار جلو روي خودش هم همين رو بگي ،بشين سر جات کاري هم به بزرگترت نداشته باش.

در ضمن از چي اون بشر من خوشم مياد،اخلاق که نداره،قيافه نه خب وجدانا قيافه داره.نيشم شل شد.

شانش هم ندارم خدا بزنه پس کله اين بشر بلکه بياد سراغم...صداي خنده ام بلند شد.
حالا هر کي منو نشناسه و اين حرفام رو بشنوه باورش ميشه من از اين نچسب خودخواه خوشم مياد.

مانتو مشکي ساده اي به همراه شلوار جيني از کمد برداشتم و مشغول عوض کردن لباسام شدم.شال مشکي که داري طرح ربز سفيدي هم بود برداشتم و جلوي آيينه ايستادم.

با اينکه تنهايي خريد هيچ وقت خوش نمي گذره اما امروز رو دوست داشتم تنهاي تنها تو خيابونا چرخ بزنم بلکه رفع دلتنگي بشه.

رژ قهوه اي رو هم برداشتم و يکم به لبام زدم و يه ذره هم رژ گونه مسي به گونه هام زدم و کيفم رو برداشتم،همين کافي بود.

همين که يه قدم بيرون از اتاق گذاشتم ياد گوشيم که روي تخت جا مونده بود افتادم سريع دويدم سمت تخت و گوشيم رو برداشتم بعد هم رفتم سراغ کشو پاتختي و کارت عابر بانکم رو برداشتم و از اتاق بيرون زدم.

گوشي به دست سمت حياط رفتم و تو همون حال مشغول شماره گيري شماره آژانس شدم که يهو در حياط باز شد.از ترس يه قدم عقب گذاشتم که چهره عموم محمد جلوم ظاهر شد.

نفس رو به راحتي بيرون فرستادم و گوشيم رو تو دستم جابه جا کردم و سلام کردم.

هموم محمد هم که در حال ور رفتن با در بود با ديدنم ابرويي بالا انداخت و همون طور که در رو نيمه باز گذاشت قدمي جلو گذاشت و فت:سلام،جايي مي خواستي بري؟

-من؟

عمو با لبخند گفت:کس ديگه اي هم مگه اينجاست؟

-اِ عمو،آره مي خواستم برم خريد.

عمو همونطور که حرف ميزد من رو هم به سمت ساختمون هل ميداد
عمو:خريد؟عيد که نيست؟عروسي هم نداريم،جشن تولد هم که نيست،پس خريد چي مي خواي بري؟

با بدجنسي گفتم:شايد قراره يه عروسي داشه باشيم.مگه نه عمو؟

عمو چند لحظه نگاهم کرد و با چشماي ريز شده بهم دقيق شد و گفت:مثل اينکه شما بهتر ميدوني.
بعد در ساختمون رو باز کرد و گفت:امشب آراد قراره بياد اينجا،مي خوام باهاش در مورد يه سري قرار کاري حرف بزنم ،پس تو هم بهتره خريدت رو به عقب بندازي و دست به کار شي و يه شام درست حسابي راه بندازي که تا يکي دو ساعت ديگه آراد هم اينجاست.

در ساختمون رو يستم و پام رو به زمين کوبيدم و گفتم:نمي خوام،اين پسره واسه چي مي خواد بياد اينجا.

عمو که داشت به سمت پله ها مي رفت ،سرش رو چرخوند طرفم و گفت:يهو ديدي شنيد پس درست حرف بزن،دم در منتظرمه ،منم بايد يه سري مدارک محرمانه رو بردارم برم،تو هم بهتره به فکر يه شام مناسب براي مهمونمون باشي،آفرين دختر گلم.

و سريع پله ها رو بالا رفت.
بيا اينم از عموم با يه گم خرم کرد که بشينم براي اون خودخواه شام درست کنم ،حتما الانم ببينه براش شام پختم خر کيف ميشه.
همینطوری به رفتن عمو که داشت از پله ها بالا میرفت نگاه میکردم. بلند گفتم
عمو جان ما از ظهر غذا داریم پس دلیلی نمیبینم که اصراف کنم و غذا درست کنم.

جوابی نداد که پوفی کردم و از پله ها بالا رفتم . در رو بستم و به سمت اتاق عمو رفتم
داشت از روی اون همه کاغذ که روی میزش بود به دنبال چیزی میگشت
وقتی دیدم توجهی به من نمیکنه با اعتراض گفتم
عمو متوجه شدین چی گفتم؟
بدون اینکه دست از کارش بکشه گفت
من هم دم در گفتم که واسه شب مهمون داریم
اخمام رو توی هم کردم و گفتم
میاد چکار؟
سرش رو بلند کرد و چپ چپ نگاهم کرد. این نوع دیدن عمو محمد یعنی زنگ خطر واسه همین یه لبخند چاشنی صورتم کردم و به حالت لوسی گفتم
خب عموی عزیزم. من خستم. حوصلم سر رفته. میخواستم برم بیرون که شما اومدین و گفتین باید بشینم تو خونه و آشپزی کنم. آخه این درسته؟
عمو نگاهش رو از من گرفت و دوباره مشغول شد و در همون حالت گفت
ادا واسه من نیا نیاز جان. مجبوری عزیز من. من مهمون دارم شما هم باید زحمت بکشی شب غذا درست کنی
اخم کردم و با همون ناز و ادا گفتم
خوب عموی مهربان من فکر نمیکنین بعد از این همه سال لازم باشه که متاهل بشین !
خودم هم نمیدونم چطوری جرات کردم و این حرف رو زدم. هر وقت این حرف رو میزدم عمو اخماش تا چند روز میرفت تو هم و بد جور نافرم میشد.

کاغدی رو که داشت مطالعه میکرد رو لوله کرد و در حالیکه به سمتم میومد گفت
عزیز عمو . توی این دوره زمونه عروسی خرج زیادی داره. واسه همین من منصرف شدم.

ایول! نه به اون اخم و ادای همیشگیش نه به این دلیل و برهانی که رو کرد!

یه لبخند شیطون اومد روی لبم . همونطور که خودم رو کنار میکشیدم که عمو محمد رد بشه گفتم

یعنی اگه عروسی پیدا بشه که خرج زیادی نداشته باشه ، بله؟!
ایستاد و اخم کرد. ولی اخمش کاری نبود! لپم رو کشید و گفت
شب قیمه درست کن. بدجور هوس قیمه کردم.

از کنارم رد شد و به سمت در رفت . همونطور که لپم رو میمالیدم با اخم گفتم
انشالله هر چه زودتر زن بگیرن بلکه من یه نفس راحتی بکشم

صدای خنده عمو توی راه پله ها پیچید.به سمت در رفتم و در رو بستم. به در تکیه دادم.
چشمام رو ریز کردم
به نظر میومد عمو محمد با دیدن مهوش بدجور هوایی شده که دیگه وقتی اسم عروسی میاد اخم و تَخم نمیکنه!
از در تکیه ام رو گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم . باید همه تلاشم رو میکردم بلکه به نتیجه ای برسم . اولین قدم هم این بود که اون آراد در به در شده رو رام کنم بلکه اطلاعاتی دستم بده !
نفسم رو بیرون دادم و روسریم و مانتوم رو در آوردم و روی میز آشپزخونه گذاشتم و به سمت کابینتها رفتم.


***



​ظرف سالاد رو روی میز گذاشتم و به آراد که دستای خیسش رو مثل این زامبیها بالا گرفته بود و داشت به سمتم میومد نگاه کردم

خدا وکیلی زامیبه خوش قد و بالایی بود!
قیافه جدی به خودم گرفتم و منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه
چند قدمیم ایستاد و گفت
دستمال کجاس؟
به ابروم رو دادم بالا و گفتم
برای چی میخواین؟
یه ابروش رو داد بالا . درست مثل اینکه بخواد بگه ، به تو چه آخه ! ولی از اونجایی که مهمون عمو بود و این موقع ها خیلی با ادب میشد گفت
میخوام دستام رو باش خشک کنم .
دستاش رو بالا آورد که یعنی کوری؟!

لبام رو روی هم فشردم و گفتم
حوله که همونجا بود!
-بله بود ولی من از حوله کسی استفاده نمیکنم.

شیطون میگه کل کلاسش رو بریزم بهم ها! حالا خوبه تا جچد وقت جایی دستشویی میرفت که کاملا غیر بهداشتی بود.

ظرف سالا رو کمی جابجا کردم و گفتم
اون حوله مخصوص مهمونهاس. من هم اصلا حوله شخصیمون رو اونجا آویزون نمیکنم.

عمو محمد از اتاقش اومد بیرون و عینک مطالعه اش رو از روی چشمش برداشت و گفت
عجب بوی غذایی میاد .

آراد با دیدن عمو محمد دستاش رو پایین انداخت . فکر کنم کلا بی خیال خشک کردنش شد. یه لبخند اومد روی لبم که از دیدگاهش دور نبود.
ندیده گرفتمش و به سمت آشپزخونه رفتم و بلند گفتم
این قیمه رو مخصوص شما درست کردم عمو جان.
برگشتم و نیم نگاهی به اراد کردم. نامحسوس سرش رو برام تکون داد و با تعارف عمو محمد سر میز نشست.
کارش داشتم وگرنه بلد بودم چطوری حالش رو بگیرم.دستمالهای یه بار مصرف مخصوص رو برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون و به سمت آراد گرفتم و گفتم
خدمت شما

نگاهش برای چند ثانیه میخ شد تو چشمام. نه از نوع رومانتیک ، از نوع بد و بیراه گفتن بود ! آخه دستاش رو درست همون چند ثانیه پیش با شلوارش پاک کرده بود.
شونه ام رو انداختم بالا و به سمت آشپزخونه رفتم تا غذا رو بکشم
خب وقتی خودش بهداشت رو رعایت نمیکرد به من چه؟ معلوم نبود با اون شلوار کجاها که نشسته بود!!!


*
میتونستم شرط ببندم هیچکدومشون از طعم غذا چیزی متوجه نشده بودن چون توی تمام مدت که غذا میخوردیم عمو محمد و آراد مدام از پرونده ای که من نمیدونستم چیه حرف میزدن.
واقعا پکر شده بودم . کلی زحمت برای این غذا کشیده بودم .حالا حقم نبود این همه زحمت نادیده گرفته بشه.
غذام رو کنار گذاشتم و زیر چشمی بهشون نگاه کردم.
انگار نه انگار که منم آدمم. با دلخوری از سر میز بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و چایساز رو روشن کردم. بعد از چند دقیقه برگشتم سر میز.

هیچکدومشون متوجه ام نبودن و همونطوری که غذا میخوردن مشغول حرف زدن بودن.
اخمام که دست خودم نبود حسابی توی هم بود. ظرف سالاد رو برداشتم و برای خودم سالاد ریختم .هر چند که دیگه اشتهام کور شده بود.

عمو محمد لیوان رو پر از آب کرد و از سر میز بلند شد و رو به آراد گفت
پس من میرم یه تماسی بگیرم .

به سمت اتاقش رفت . حتی بدون یه نیم نگاه به من !

همون بهتر که زن نگرفت . یعنی اگه زنش این رفتار رو میدید حق داشت تا یه مدت بهش بی اعتنایی کنه.

ظرف سالا رو هول دادم و از سر میز بلند شدم. آراد هم که هنوز داشت میلومبوند!

به سمت آشپزخونه رفتم با حرص فنجونها رو توی سینی گذاشتم.
نمیدونم چرا عصبانی بودم. عمو محمد معمولا همینطوری بود. خیلی وقتا حتی نهارش رو توی اتاقش میخورد یا اینکه پرونده اش هم جزیی از تزیین سفره میشد! ولی من امروز عصبی بودم و مطمئن هم نبودم شاید این عصبانیتم بخاطر بی توجهی از طرف عمو محمد باشه!

چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و نفس بلندی کشیدم
- خیلی خوشمزه بود.

نفسم برای یه لحظه حبس شد . از اینکه صدای آراد رو درست پشت سرم شنیده بودم خیلی جا خوردم. دستم رو روی قلبم گذاشتم .
- ترسوندمت؟

نفسم رو به ارومی بیرون دادم وبرگشتم به سمتش و بشقابهایی که دستش بود رو توی سینک گذاشت. جوابش رو ندادم. نمیدونم چرا ولی اصلا دلم نمیخواست جوابش رو بدم.

نگاهم رو ازش گرفتم و از آشپزخونه اومدم بیرون و مشغول جمع کردن میز شدم.پشت سرم اومد و در حالیکه توی جمع کردن میز بهم کمک میکرد گفت
غذات خیلی خوشمزه شده بود ولی نمیدونم چرا خودت چیزی نخوردی.
سرم رو بلند کردم
یعنی زیر نظرم داشت؟!

البته بعید نبود . پلیس بود دیگه ! کارش سرک کشیدن تو کار این و اون بود.



در حالیکه ظرفها رو توی دستم گرفته بودم به سمت آشپزخونه رفتم که آروم گفت

آهان. حالا فهمیدم چرا اشتهایی برای خوردن نداشتی . چون قبلش زبونت رو قورت داده بودی

ایستادم. حالا واسه من خوشمزه شده بود. برگشتم به سمتش و گفتم
میدونی عمو محمد هیچ دوست نداره کسی با برادر زاده اش شوخی کنه؟
خیلی جدی زل زد تو چشمام و گفت
واقعا؟
داشت حرصم رو در میاورد . ولی نمیخواستم باهاش کل کل کنم. هنوز خیلی باهاش کار داشتم. یعنی تنها کسی بود که میتونستم در مورد مهوش و عمو ازش کمک بگیرم
برای همین گفتم
عمو منتظرتونه
به آشپزخونه رفتم و ظرفها رو روی کابینت گذاشتم.
برگشتم که چایی بریزم که دیدم باز مثل جن پشت سرم ظاهر شده!

یه لبخند نامحسوس روی لبش بود ولی خودش رو مشغول کار کردن نشون میداد.ظرف آب رو روی کابینت گذاشت. نتونستم از لبخندش بگذرم باید یه جوری تلافی میکردم برای همین گفتم
عمه مهوش چند سالشه؟

ایستاد. لبخندش کاملا محو شد. بجاش لبخند روی لبهای من خودنمایی کرد.برگشت به سمتم و گفت
واسه چي ميپرسي؟


شونه ام رو بالا انداختم و گفتم
عيبي داره؟!

اومد سمتم. راستش يه كم جا خوردم چون بدجور اخماش تو هم رفته بود. يه قدميم ايستاد و گفت
هيچ خوش نمياد از عمه ام بپرسي؟

ابروهام بالا رفت و خيلي پررو گفتم
چرا؟
اخماش رو بيشتر توي هم كرد و گفت
خودت ميدوني چرا؟

نگاهش رو ازم گرفت و از كنارم رد شد ولي قبل اينكه از آشپزخونه بيرون بره گفتم
ولي اونا همديگر رو دوست دارن.

مطمئن نبودم بعد از اين حرفم سر به تنم بمونه !

خدا رو شر كه عمو محمد همون لحظه از اتاقش اومد بيرون و آراد مجبور شد به بيرون از آشپزخونه بره ولي يه لحظه برگشت و بدجور بهم نگاه كرد.

نفسم رو بيرون دادم و به کابينت پشت سرم تكيه دادم. مثلا ميخواست چي رو ثابت كنه! كه اين كه خيلي غيرت داره!

هر جوري شده بود براي حرص اين آراد هم كه شده بايد عمو و مهوش رو با هم روبرو كنم.
دستمال مخصوص رو برداشتم تا ميز رو تميز كنم .
سعي كردم اصلا به سمت عمو و آراد كه حالا روي مبل نشسته بودن و حرف ميزدن نگاه نكنم . كار تميز كردن ميز كه تموم م شد عمو گفت

نياز جان لطف ميكني چايي بياري؟

اين پسره اينقدر حواسم رو پرت كرده بود كه پاك يادم رفت كه ميخواستم چايي بريزم.

- الان ميريزم عمو جان




سه تا چايي خوشرنگ ريختم و با پولكهايي كه همين بعد از ظهري درست كرده بودم رفتم سمتشون
ميخواستم سيني رو روي ميز بذارم اما عمو همونطور كه حرف ميزد دستاش رو به سمت سيني برد تا چايي برداره .
مجبوري سيني رو جلوي عمو گرفتم ولي از اونجايي كه هنوز حرصم رو سر آراد خالي نكرده بودم رو به عمو گفتم
عمو جان فكر كنم كم كم بايد فكر يه شريك زندگي باشين

عمو حرفش رو قطع كرد و با تعجب به اين كه چرا من اين حرف رو الان و مخصوصا جلوي آراد ميزنم گفت
نياز جان چند روزيه گير دادي به اين زن گرفتن من ؟ نكنه پير شدم و از دستم خسته شدي كه ميخواي زنم بدي

چايي رو برداشت. صاف ايستادم و با يه لبخند بدجنسي به سمت آراد رفتم و همونطور كه سيني رو جلوش نگه داشته بودم زل زدم توي چشماش و رو به عمو جواب دادم

اين چه حرفيه عموجان . ماشالله از صدتا جوون سر تر و خوش قد و بالا ترين .

آراد بدون اينكه چشم ازم برداره با اخمهاي نامحسوس يه فنجان چايي برداشت
قبل از اينكه پولكيها رو برداره رو بهش گفتم

شما اينطور فكر نميكنين جناب سرگرد؟!فكر نميكنين ديگه ايشون بايد آستيني بالا بزنن؟


دستش رو پس كشيد و گفت

بنده نميتونم در اين رابطه نظري بدم

چشمام رو ريز كردم و گفتم
اين حرف يادتون بمونه ها


عمو محمد بلند خنديد و گفت
نياز دختر برو به كارمون برسيم اينقدر هم آتيش نسوزون

لبهام رو جمع كردم و گفتم
عمو جان اين يعني اصلا نشينم اينجا با شما چايي بخورم ديگه
سرش رو با خنده تكون داد و گفت
اگه فقط چايي ميخوري عيب نداره ولي ...
وسط حرفش اومدم و سيني رو روي ميز گذاشتم و گفتم
مزاحم كارتون نميشم عمو جان . شما به كارتون برسين منم برم ببينم چه جوري ميتونم راضيتون كنم و جواب بله رو ازتون بگيرم

باز هم خنديد و همونطور كه چاييش رو هم ميزد گفت
همچين حرف ميزني كه انگار الان يه عالمه خانوم دم بخت منتظر بله من هستن

شونه ام رو بالا انداختم و چاييم رو برداشتم و در حاليكه نيم نگاهي به آرارد ميكردم گفتم
شما جواب لبه رو بدين بقيه اش با من

چايش رو مزه مزه كرد و با لبخند گفت
برو دختر . شيطنت هم نكن
بعد هم با ابرو بهم اشاره كرد كه برم . اين يعني ديگه تمومش كن .

البته من كه كار خودم رو كرده بودم . براي همين چاييم رو برداشتم و با اجازه اي گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم
توی آشپزخونه نشستم و لیوانم رو به لبام نزدیک کردم و با خودم گفتم:من اگه عمو محمد و مهوش رو بهم نرسونم نیاز نیستم.

نمیدونم چقدر تو افکارم غرق شده بودم که با کوبیده شدن سینی روی میز به خودم اومدم،البته صداش بلند نبود اما من چون تو خودم بودم ترسیدم و عقب کشیدم که آراد با صدایی که سعی می کرد پایین نگهش داره گفت:نیاز یه بار دیگه جرات داری از این چرت و پرتا بگو تا خودم حالیت کنم ،ازدواج یعنی چی؟

پوزخندی زدم و بلند شدم سینی رو به همراه استکانایی توش تو سینک گذاشتم و شیر آب رو باز کردم که گفت:لالمونی گرفتی؟


خونسرد گفتم:جواب ابلهان خاموشیست.

عصبی بازوم رو گرفت و به طرف خودش برم گردوند و گفت:نیاز با من بازی نکن،حالا هم مثل بچه آدم چایی بریز ببرم.

لبخند حرص درآری زدم و گفتم:چایی رو که انشالله دفعه بعد از دست مهوش جون می خوریم.

چشاش رو ریز کرد و نفسش رو عصبی فوت کرد بیرون ،دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که ناخودآگاه دستم رو روی لبش گذاشتم و گفتم:هیس بذار من اول حرف بزنم.

وقتی خودش رو عقب کشید ،تازه لرزشی که به بدنم نشسته بود رو حس کردم،دیگه عصبی نبود،اما کلافه گفت:چایی بریز.

شیر آب رو بستم و تو ذهنم به نرمی لبهاش فکر می کردم،خب خره لبای همه نرمند،ناخودآگاه دستی به لبام کشیدم که صدای آراد با تمسخر بلند شد.

-چیه ؟هوس کردی؟

یهو آتیش گرفتم،از این حرفش بدم اومد،با تحقیر نگاش کردم و گفتم:هوس هم کرده باشم مطمئن باش طرفم تو نیستی.

-آراد

با صدای عموم مشتهای گره کرده اش رو باز کرد و سنی چایی رو که به طرفش گرفته بودم با خشونت از دستم گرفت و لبخندی بدجنس گفت:از گر گرفتن گونه هات مشخص بود طرفت کیه؟

و قبل از اینکه بهم فرصت بده جوابش رو بدم از آشپزخونه بیرون زد.

حس می کردم ضربان قلبم بالا رفتن،خودم رو روی صندلی ولو کردم .

خاک برسرت نیاز،حالا این احمق هم بل گرفته ،هر وقت چیزی بشه می کوبه تو سرت.

حس می کردم واقعا صورتم داغ شده ،سریع بلند شدم ،پشت سینک ایستادم و شیر آب رو باز کردم و چند مشت پی در پی آب به صورتم زدم.خنکای آب کمی از داغی صورتم کم کرد،چی شد؟چرا نفهمیدم چی شده؟این داغی واسه چی؟

شیر آب رو بستم و به کابینت تکیه دادم و چشام رو بستم. پسره ی بی جنبه

یه چیزی عین خوره تو جونم گفت:اون بی جنبه؟تو چرا گر گرفتی؟چرا قبل اینکه چیزی بگه داشتی فکرهای بد میکردی؟!!

سرم و تکون دادم تا فکرای مزخرف از کلم بیرون برن.


ساعت 11:30بود که صدای خدافظی عمو و آراد و شنیدم

بعدشم صدای آراد که منو مخاطبش قرار داد
-نیاز خانوم با اجازه
زشت بود دیگه نرم خدافظی دست کشها رو از دستم در آوردم و رفتم دم در بدرقه !
از تو دندونای کلید شدم
کلماتی مثل ..خوش اومدین مراحمی اید دراومد ولی دیگه به حرفای آخر آراد و عمو گوش ندادم .خدافظی کردم و زودتر ازشون جدا شدم اومدم کار باقی موندم و تموم کنم

بعد از اینکه صدای در اومد ،عمو تو درگاه آشپزخونه ظاهرشد

-دست دردنکنه عمو ،خسته شدی

همه ی افکار منفی از ذهنم پریذ بیرون و جاش و داد به عمو و مهوش

با یه لبخند خبیث جوابشو دادم

آره عمو جون خیلی خسته شدم،دیگه وقتشه نیرو کمکی بگیری

-هی هی نیاز خانم ،»ن من اگه هم بگگیرم زن میگیرم نه یکی برای کلفتی

دهنم سه متر باز موند

نه بابا عمو هم یعنی بله! بیا نیاز خانوم هنوز هیچی نشده زن عموت سوارتِ!

وقتی دهنم بسته شده بود که عمو دیگه رفته بود

مسواک زدم و رفتم که بخوابم ،خودمو انداختم رو تخت

بازم فکرم رفت به آراد ،حیف حیف که میخوام عمو رو داماد کنم وگرنه امکان نداشت ریختش و تحمل کنم

دوباره یکی تلنگر زد ،نیاز آره تو هم راست میگی !

از حرص پامو کوبیدم رو تشک تخت

با صدای اس ام اس گوشیم ،نیم خیزی شدم و گوشی و از رو پاتختی برداشتم

بازش کردم ،از آراد بود

_اگه حرفی داری فردا عصر ساعت 6 کافی شاپ ....

با حرص دندونام و سابیدم رو هم

سریع جوابشو دادم

-دلیلی نمیبینم

سندش کردم ،موبایل گذاشتم رو شکمم و به سقف خیره شدم

به دو دقیقه نکشیده جواب اومد

بازش کردم

فکر کردم موضوع عموت برات جدیه !

نیم خیز شذم ،پسره ی پرروئه سواستفاده گر

براش فرستادم

-باشه ساعت 6

دیگه جوابی نیمد ،بعد از ربع ساعت فکر کردن به فردا منم خوابم بردروبروي كافي شاپي كه آراد براي قرار تعیین کرده بود ایستاده بودم . به ساعتم نگاهم کردم نیم ساعت زودتر اومده بودم !
خودم هم نمیدونم چرا اینقدر زود اومده بودم سر این قراری که تا یه ساعت پیش نظرم عوض شده بود نیام !

عمو محمد رو یه جوری پیچونده بودم. بهش گفته بودم با یکی از دوستای قدیمم قرار دارم میخواد من رو ببینه !
خب راستش دروغ هم نگفته بودم ولی همه حقیقت رو هم نگفته بودم !
به هر صورت عمو محمد ماشینش رو بهم نداد . گفت با آژانس برم خیالش راحتتره! من هم برای اینکه پی به موضوع نبره که با کدوم دوست قدیمم قرار دارم بی خیال قاپیدن سویچ ماشین شدم !


بهتر بود جلوی کافی شاپ مثل چنار واینستم. اینطوری اگه آراد سر میرسید فکر میکرد بی قرار این پیشنهادش بودم ! برای همین ترجیح دادم کمی اونطرف تر از رستوران منتظر بمونم تا ساعت موعود .
به دیوار پشت سرم تیکه دادم و موبایلم رو چک کردم . دریغ از یک پیام ! حتی دوستای دانشگاهیمم فراموشم کرده بودن. البته من چندان دوستی توی دانشگاه نداشتم . معمولا خودشون باهام زیاد جور نمیشدن. با اینکه دلیلش رو نمیگفتن ولی من میدونستم دلیلش عمو محمد هست! همون چند تا دوستی هم که داشتم یه وقتا زیادی خلاف میشدن ! به قول خودشون این رشته وکالت با خلافها سر و کار هم داشت .پس از حالا باید با بعضی از واقعیتها روبرو میشدن! هر چند که این حرفشون مضخرف بود و من میدونستم که خودشون خواهان جمعهای آنچنانی هستن ولی حرفی در این باره نمیزدم. دوستای من در همین حدود دوستان دانشگاه آزاد کافی بودن!


شالم که باز شده بود رو روی دوشم انداختم و سرم رو بلند کردم که بدون انتظام آراد رو دیدم که به سمتم میاد !
فکر نمیکردم اونجایی که ایستاده بودم اینقدر توی چشم بوده باشه که متوجه من شده باشه . موبایلم رو توی جیبم گذاشتم . بهم رسید . اول من سلام کردم
-سلام چرا نیومدی داخل؟ من فکر کردم من رو ندیدی که رفتی!

ابروهام بالا رفت هیچ فکر نمیکردم که اون هم به این زودی اومده باشه.
شونه ام رو بالا انداختم و در حالیکه تکیه ام رو از دیوار میگرفتم گفتم
خب اصلا فکر نمیکردم اینقدر زود اومده باشی!

با من حرکت کرد و گفت
به هر صورت من میزبان بودم باید زودتر میومدم.
نیم نگاهی بهش انداختم. لبخند بد جنسی به لب داشت.

لبهام رو روی هم فشار دادم. نیم نگاهی بهم انداخت و لبخندش پررنگتر شد.
پسره رو دار فکر کرده عاشق سینه چاکشم که اینهمه زود اومدم!

شالم رو با حرصی که سعی داشتم مشخص نباشه روی سرم جابجا کردم و گفتم
من هم چون آدرس اینجا رو بلد نبودم زودتر اومدم.

چه خوب که نمیدونست من اینجا ها رو مثل کف دستم میشناسم. به هر صورت زیاد از محلمون دور نبود.
در کافی شاپ رو باز کرد و گفت
آهــــــــــان !
اینجور آهان گفتنش یعنی خودتی!

بدون اینکه نگاهی بهش بکنم وارد کافی شاپ شدم. کنار دستم اومد و گفت
اگه دوست داشته باشی بریم طبقه بالا
جواب دادم
برای من فرقی نمیکنه.
سرش رو تکون داد و با دست اشاره کرد گفت
پس بریم همون طبقه بالا

یه میز دونفره رو انتخاب کرد و گفت
اونجا خوبه
دیگه جوابش رو ندادم. خیلی میخواست سوال و جواب کنه.به سمت همون میز رفتم و روش نشستم.
روبروم نیشست و گفت
چی میخوری سفارش بدم؟

نگاهی به اطرافم انداختم. نگاهم به چند تا دختر افتاد که چشم از میز ما بر نمیداشتن ! بستنی میوه ایشون بدجور چشمک میزد.
- بستنی میوه ای
- باشه پس منم همون رو میخورم.

دوباره نگاهم به سمت اون میز کشیده شد.
چرا اینقدر نگاه میکردن!

اخما توی هم رفت . از حرکتشون خوشم نمیومد . مدام به ما نگاه میکردن و بعد از کلی زوم کردن به آراد با هم پچ پچ میکردن.
یه طوری شد که دلم میخواست به آراد بگم بیا جات رو با من عوض کن!
بعد از سفارش بستنی آراد دستاش رو توی هم گره کرد و گفت
خب بگو ببینم چی توی سرت داری؟
نگاهم رو با اخم از اون دخترا گرفتم و گفتم

چیزی گفتی؟

نیم نگاهی به اون میز انداخت و دوباره به سمتم برگشت و گفت
پرسیدم چی تو سرته؟چرا دوست داری عمه مهوش و عمو محمدت رو توی یه داستان خیالیت جای بدی؟

جدی نگاهش کردم و گفتم
من بر عکس شما فکر میکنم این داستان خیالی یه سرآغازی داشته که شما سعی داری ازم پنهانش کنی!



تکیه اش رو به صندلی داد و گفت چی ازشون شنیدی؟ این رو که گفت قند تو دلم آب شد. این یعنی یه چیزی بینشون بوده. با ذوق وشوق گفتم وای یعنی حدسم درسته؟ ابروهاش رو کمی توی هم گره کرد و گفت کدوم حدس؟ صندلیم رو کمی جلو تر کشیدم و خودم رو خم کردم و گفتم ببین ... من وقتی قشم بودم از نگاهاشون یه چیزایی دستگیرم شد.. اخماش رو بیشتر توی هم کرد. فهمیدم دارم خرابکاری میکنم برای همین گفتم یعنی اینا که اصلا به هم نگاه نمیکردن ولی من از حالتشون فهمیدم به هم ... به اینجا که رسیدم مکث کردم. اینطور که این رگ گردنش باد کرده بود ترسیدم ادامه بدم و بدتر اندر بدتر بشه . نفسم رو تازه کردم و به صندلیم تکیه دادم وادامه دادم میشه برام از گذشتشون بگی؟ با گذاشته شدن ظرف بستنی روی میز نگاهش رو ازم گرفت و درحالیکه ظرف بستنی رو جلوی خودش میکشید گفت بستنیت رو بخور. پاک زد توی حال و هوام. اصلا به این نیومده درست و حسابی و آدمیزادی حرف بزنی. انگاری آخر سر کارم به اینجا کشیده میشه که چاقو بذارم زیر گلوش و ازش حرف بکشم! با حرص ظرف بستنیم رو کشیدم جلوم و نگاهم رو به سمت دیگه کردم که باز نگاهم افتاد به اون دخترا. نه اینگار آخر زمون شده بود داشتن چشمای آراد رو با نگاهشون در میاوردن. زیر چشمی به آراد نگاه کردم. انگار مزه بستنی رو به مزه چشم چرونی ترجیح میداد. اینقدر غرق در خوردن بستنیش بود که فکر نکنم متوجه اطرافش شده باشه! یه نفس آسوده بدون هیچ دلیلی دادم بیرون! قاشق بستنی رو توی ظرف فرو بردم و و به دهنم گذاشتم انگاری حق داشت. کی میاد این بستنی رو ول کنه به قیافه های عج و وجق و عمل کرده اونا نگاه کنه؟!!! - با اون دخترا نسبتی داری؟ با سوالش سرم رو به سمتش برگردوندم و گفتم نه؟ چطور مگه؟ -آخه دیدم مدام داری بهشون نگاه میکنی گفتم شاید آشنا باشن. یه قاشق دیگه از بستنی توی دهنم گذاشتم و با حرص خاموشی گفتم نه آشنا که نیستن ولی شاید آشنای شما باشن. از وقتی که اومدیم دارن به شما نگاه میکنن لبخندی روی لباش اومد و بدون اینکه نگاهش رو از بستنیش بگیره گفت من دیگه به این چیزا عادت کردم. خوشتیپی و هزار درد سر. فکم افتاد رو میر! چقدر هم از خود راضیه ... چه به خودش هم گرفت! با بی میلی یه قاشق از بستنی گذاشتم توی دهنم. هنوز پوز خندش روی لبش بود. این کارش من رو بیشتر حرصی میکرد. سرش رو کمی بالا گرفت و بدون اینکه لبخندش رو حذف کنه به بستنیم نگاه کرد و گفت دوست نداشتی؟ قاشقم رو توی ظرف گذاشتم و گفتم ببینم ما امروز برای بستنی خوردن اینجا قرار گذاشتیم؟ فقط نگاهم کرد . البته اینبار بدون لبخند! به صندلیم تکیه دادم و گفتم بالاخره میخواین از گذشته حرفی بزنین یا نه؟ یه کم نگاهش منگ شد که با کلافگی گفتم منظورم از گذشته ای که بین عمو محمد و مهوش خانوم بوده. باز نگاهش رنگ غیرت گرفت! قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم ببین . من فقط میخوام هر چی که ممکنه توی گذشته بوده و باعثِ سکوت اینا در مقابل هم شده رو از سر راه بردارم. قاشق بستنیش رو توی طرفش گذاشت و مصمم گفت فکر نمیکنی تو برای این موضوع مناسب نیستی؟ یه ابرو رو دادم بالا و گفتم نه. چرا باید این فکر رو بکنم اونوقت؟ سرش رو کمی نامحسوس تکون داد و گفت فکر کنم اگه قرار موضوعی هم باشه به شما ربط نداشته باشه اینبار دوتا ابروهام رو بالا دادم و گفتم اونوقت به شما ربط داره؟ دستاش رو روی میز گذاشت و گفت نه..به من هم ربط نداره - اگه اینطوره پس چرا حقیقت رو، رو نمیکنی؟ چرا تا اسم عمه مهوشت میاد ادای بهروز وثوق رو در میاری و غیرتی میشی؟ فکر نمیکنی عمه شما دیگه احتیاجی به این اداها اونم از طرف برادر زاده اش نداشته باشه؟ چشماش رو ریز کرد . فکش منقبض شد . بدون شک مراعات اون دخترها رو میکرد وگرنه بدش نمیومد میز رو بهم بریزه و سرم داد و بیداد راه بیاندازه. یهویی بدون هیچ مقدمه ای ایستاد. دست توی جیبش کرد و کیف پولش رو درآورد و مبلغی رو میز گذاشت. خیلی بهم برخورد. قبل از اینکه میز رو ترک کنه گفتم پس شما با این خانومها آشنا بودین با حالت عصبی به سمتم نگاه کرد.خونسرد به صندلیم تکیه دادم و گفتم آخه تا اونا بلند شدن شما هم بلند شدین. نگاهش به سمت دخترها رفت. اونا که داشتن قند تو دلشون میشکوندن! یکدفه روی صندلیش نشست. سرش رو جلو آورد و آروم و شمرده ولی عصبی گفت نیاز کم با اعصاب من بازی کن. وای که نمیدونم چرا تا اسمم رو آورد دلم هوری پایین ریخت! بی جنبه شده بودم دیگه. سینه ام رو صاف کردم و با صدایی که نمیدونم چرا میلزید گفتم من که کاری باهات ندارم من فقط میخوام از گذشته ای که تو خبر داری سر در بیارم... فکر کنم هم حقم باشه که بدونم چی شده. نگاهم به سمت دستای مشت شده اش که روی میز بود کشیده شد. فقط امیدوار بودم که اون رو توی صورتم نکوبه که اگه این کار رو میکرد نیاز میشد بی نیاز از دنیا !!!حواسم بود که تا وقتی اون دخترای ورپریده نرفتن مکث کرده بود. دستش رو کلافه لای موهای خوش حالت و پرپشتش کرد و گفت تو مثلا دوره افتادی از گذشته سر در بیاری که چی بشه؟ مثلا اگه بفهمی سالها پیش همه به این باور بودن که بهترین دوست بابای من عاشق تنها خواهر بابام شده ولی تمامیه این حدسها به این یقیین تبدیل شد که همش، فقط و فقط توّهم بوده چی نصیبت میشه ؟ هان؟ بدون توجه به لحن گفتنش که با عصبانیت ادا کرده بود به آخرین جلمه ای که گفت درست فکر کردم. "تمامی حدس و گمانها توّهم بوده." پرسیدم یعنی چی که توّهم بوده؟ کلافه نگاهش رو ازم گرفت و گفت بس کن نیاز. بذار گذشته دیگه رو نشه خودم رو به جلو متمایل کردم و گفتم خواهش میکنم ... تو نمیتونی اینجا تمومش کنی. هنوز نگاهش به سمت دیگه بود. کلافگی رو به راحتی میتونستم از صورتش بخونم. وقتی دیدم حرفی نمیزنه آروم گفتم آراد ؟ یه لحظه چشماش رو بست .وقتی باز کرد و به سمتم نگاه کرد انگار آروم شده بود. جل الخاق... انگار معجزه کرده بودم!! سعی کردم یه جورایی از خر شیطون بیارمش پایین و یا به عبارتی خرش کنم! برای همین یه لبخند بکش مرگ ما زدم و گفتم تو که نمیخوای من همیشه به این فکر کنم که چی به چی بوده ؟ نگاهش رو دوباره ازم گرفت نه مثل اینکه خراب کرده بودم.! این هم حرف بود من زدم! ولله پس گردنی از طرفش حقم بود! چند لحظه فقط سکوت بینمون حاکم شد. دیگه داشتم به این نتیجه میرسیدم که این بنده خدا خر بشو نیست که یهو گفت تقریبا پونزده، شونزده سال پیش ، یه مدت که رفت و اومد عمو محمدت تو خونه پدر بزرگم زیاد شده بود همه فک و فامیل و آشنا فکر میکردن بخاطر عمه مهوشِ. یعنی چطوری بگم ...انگار همه مثل جنابعالی تا اینا نگاهشون بهم میفتاد فکر میکردن عاشق همن .یهویی هم عمو محمدت یه مدت غیبش زد . حتی تلفنهای بابا رو هم جواب نمیداد . همه پی به این بردن که این چیزا فقط حدسیات ا بوده.ولی خب ...همین حدسیات باعث شد عمه مهوش بدجور سر خورده بشه. آخر سر هم به اصرار بابام به خواستگارش جواب مثبت داد. درست چند وقت بعد از عروسی عمه مهوش، جناب رضایی دوباره سر و کله اش پیدا شد . تمام قصه ناپدید شدنش ، در یک پاراگراف خلاصه شد. "برای خدمت خارک رفتم. دسترسی به چیزی نداشتم" چیزی که بابا هیچوقت قانع نکرد. هر چند که اویل عمه مهوش تمایلی به این ازدواج نشون نمیداد ولی خب اخلاق خوب همسرش باعث شد دوباره به زندگی لبخند بزنه... اما متاسفانه زندگی مشترکشون هم زیاد دوام نیاورد و بعد از پنج سال که اززندگیشون میگذشت همسرش تو جبهه شهید شد. نفسش رو مثل یه آه بیرون داد و گفت همیشه فهمیدن از گذشته خوب نیست. پرسیدم یعنی عمو محمد علاقه ای به عمه مهوش نداشته؟ به صندلیم تیکه دادم و گفتم این غیر ممکنه ... من خودم دیدم وقتی عمه مهوش رو میبینه از این رو به اون رو میشه. با بلند شدن آراد فهمیدم که زیادی جلو رفتم بدون اینکه بلند بشم گفتم هیچوقت کسی به این پی نبرد که چرا عمو محمد پا جلو نذاشت؟ دستاش رو روی میز گذاشت و خم شد و گفت چی رو میخوای نتیجه گیری کنی؟ قصه ما تموم شد .این وسط کلاغه هم به خونش رسید. اخمام رو توی هم کردم و گفتم نه ..تا اونجایی که من میدونم کلاغه هنوز تو راهه با حالت پرسشی گفت منظور؟ از روی صندلی بلند شدم و گفتم من باید سر در بیارم چرا عمو محمد پا پیش نذاشت صاف ایستاد و گفت تا اونجایی که من خبر دارم تو وکالت خوندی .پس چرا همیشه ادای کارگاه ها رو در میاری ؟ البته همه چیز رو خراب میکنی؟ بهم برخورد. حق نداشت مورد گذشته رو به روم بیاره. کیف رو روی دوشم انداختم و گفتم باشه قبول ..من کارگاه خوبی نیستم ولی شما که پلیسی چرا کمکم نمیکنی؟ ابروهاش بالا رفت و گفت کمک؟!! -اوهوم... -چه کمکی؟ -ببین من مطمئنم که عمو محمد عمه مهوش ... نگاه تند و تیزش باعث شد حرفم رو بخورم ... با کمی دست دست کردن گفتم بیا و کمک کن تا اگه واقعا گذشته باعث شد اینا بهم نرسن حالا به هم برسن. -چی میگی تو دختر... مثل اینکه فیلم هندی زیاد میبینی؟ عصبی گفتم تو چرا اینقدر اصرار داری که این قضیه همینطوری بمونه -قضیه ای در کار نیست. یه چیزی بوده اونم برای چندین سال قبل ..خاک خورده تموم شده رفته... کسی حتی دیگه فکرش رو هم نمیکنه ... اما تو داری گرد و خاک بلند میکنی. -خب تو کمکم کن که این گرد و خاک آروم پاک بشه. سرش رو تکون داد و درحالیکه حرکت میکرد گفت من اهل این بچه بازی ها نیستم ..تو هم بهتره فراموشش کنی. قبل از اینکه از پله ها پایین بره خودم رو بهش رسوندم و گفتم حاضری اگه ته توئه قضیه رو در آوردم و جای امیدی برای بهم رسوندن اینا بود بهم کمک کنی؟ ایستاد . نگاهم کرد و گفت مثلا چه امیدی ؟ -مثلا اینکه شاید اینا واقعا همدیگر رو دوست داشتن و به دلایلی به هم نرسیدن.ولی اگر هنوز هم به هم علاقه داشته باشن میشه یه امیدی داشت. سرش رو تکون داد و گفت همون که گفتم تو یا فیلم هندی زیاد میبینی یا عاشقی که به این چیزا فکر میکنی این کلا عادت داشت آدم رو حرصی کنه.من هم مثل این خنگا با حرص گفتم تو فرض کن که عاشقم توفیقی هم واسه تو داره؟ نفسش رو بیرون داد . نمیتونستم بفهمم کلافه بود یا عصبی! وقتی نگاه مستقیمش رو که روم زوم شده بود روی خودم دیدم یه جوری معذب شدم. نگاهم رو پایین انداختم و گفتم فقط بگو هستی یا نه... اگه نیستی که ..... قبل اینکه حرفم تموم بشه گفت هستم... فقط برای اینکه این قضیه برای همیشه تموم بشه. با ذوق و شوق نکاهش کردم. اینقدر خوشحال شده بودم که دلم میخواست بپرم بغلش . با ذوق گفتم انشالله که به خوشی و میمنت تموم بشه بلند خندید و گفت بخدا که بچه ای با این حرفش لبهام رو جمع کردم و دستم رو به نشونه ای تهدید جلوش گرفتم و گفتم دفعه آخرت باشه که به من میگی بچه آقای پلیس! بعد هم از جلوش رد شدم که گفت حواست باشه چکار میکنی.بعد از اون ماجرا عمه مهوش یه مدت افسرده شده بود.من نمیخوام باز صدمه ای ببینه. سرم رو تکون دادم. بدون اینکه منتظرش بشم از پله ها رفتم پایین.کلید رو به در انداختم و از پله ها با سرعت رفتم بالا. میدونستم عمو محمد تا یکی دو ساعت دیگه میاد. خونه که کلا تمیز بود میموند یه شام مفصل و چرب و چیلی . برای حرف کشیدن از مردها این یکی از راها بود. به قول بزرگترا شکم مرد که سیر باشه همه چی حلِ! مانتوم رو در آوردم و بعد از اینکه دستم رو شستم رفتم سمت آشپزخونه. کیسه خرید رو روی میز گذاشتم و مرغها رو از توش درآوردم. خب وقتم اجازه نمیداد که بشینم و غذا درست کنم واسه همین سر راه مرغ بریانی گرفته بودم ! توی ظرف مخصوص گذاشتمشون و فر رو گرم کردم تا وقتی عمو میرسه گرم بمونه. احتیاجی به درست کردن برنج نبود. عمو مرغ بریانی رو همینطوری دوست داشت بخوره. فقط میموند یه سالاد فصل درست و حسابی که اونم کمتر از ده دقیقه کار میبرد. کارم که تموم شد لباسم رو عوض کردم و سر میز شام نشستم.تزیین میز که حرف نداشت. مرغهای بریانی هم خوب رنگ و لعاب داشت. دستم رو زیر چونه ام زدم. نمیدونم چرا یه آن دلم هوای آراد رو کرد. جای اون هم خالی بود! صدای چرخش کلید در که اومد از حالت هپروت اومدم بیرون. هیچ کس هم نه جای اون باید خالی باشه؟! سری برای خودم تکون دادم و به سمت در رفتم. یه لبخند درست و حسابی ته چین صورتم کردم و سلام کردم. عمو محمد که در حال در آوردن کفشاش بود لبخندی زد و گفت سلام دخترم -خسته نباشین عمو جون به سمتش رفتم و کیف دستیش رو ازش گرفتم و گفتم برین دستاتون رو بشورین که غذای مورد علاقتون روی میز آشپزخونه منتظرتونه. لبخندش پررنگ تر شد و گفت خبریه؟ همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم هنوز که خبری نیست . لبخندم رو کنترل کردم. یه وقتا تیز بین بودن عمو محمد ممکن بود کار دستم بده ! غذا رو بدون هیچ حرف و سوال و جوابی خوردیم . البته خیلی خودم رو کنترل کردم تا سوالی نپرسم. واقعا هم کار شاقی بود. چون عمو محمد عادت داشت غذاش رو خیلی آروم و با صبر بخوره و این فرای حوصله من بود ! چایی تازه دم رو توی فنجونهایی که ​مورد علاقه عمو محمد بود ریختم و به اتاقش رفتم. طبق معمول سرش با پروندهایی که جلوش بود گرم بود. حتی متوجه حضورم هم نشد .برای همین تقه ای به در زدم. سرش رو بلند کرد و عینک رو از روی چشمش برداشت و گفت دستت درد نکنه دخترم کاملا وارد اتاقش شدم و فنجون چایی رو روی میزش گذاشتم و گفتم خواهش میکنم عمو جون... پولکی میخورین براتون بیارم؟! چاییش رو برداشت و گفت نه عزیزم همین خوبه.صندلی کنار میزش رو جلو کشیدم و گفتم یه ماهه دیگه ترم جدید شروع میشه. امیدوارم این بار هم با استاد پویان باشه لبخند زد و گفت و گفت یادمه همیشه میگفتی استاد پویان خیلی سختگیره؟ شونه ام رو بالا انداختم و گفتم خب آره ... درسته که توی استاد بودن خیلی سختگیره و خشک ولی وقتی با مریم جون باشه از این چیزا خبری نیست. بلند خندید و گفت پس یعنی مریم خانوم ایشون رو از این رو به اون رو میکنه؟ ابروهام رو بالا دادم و گفتم شما اینطور فکر نمیکنین؟ فکر نمیکنین یه همسر میتونه توی زندگی خیلی موثر باشه؟ جرعه ای از چایش نوشید و گفت ممکنه. اخمام رو با حالت لوسی تو هم کردم و گفتم ممکنه؟! -خب چی میتونم بگم. من اصلا توی این چیزا دقت نکردم. انگشتم رو دور لبه سینی که دستم بود کشیدم و گفتم ولی من مطمئنم که همینطوره... مثلا همین خود شما. من مطمئنم اگه الان متاهل بودین خیلی موقع ها براتون بهتر بود. چایش رو روی میز گذشات و همونطور که به پرونده نگاه میکرد گفت تازگیها خیلی روی این موضوع تاکید میکنی نیاز. - من همیشه دوست داشتم شما ازدواج کنین. ولی هیچوقت نپرسیدم که چرا هیچوقت برای ازدواج تلاشی نکردین . بدون اینکه چشم از پرونده برداره گفت خیلی واضحه اولین دلیلش تویی . تو مثل دخترم میمونی . مطمئنا اگه ازدواج کنم وقت کمتری برای رسیدگی به تو دارم. دومین دلیلش هم کارمه. هر کسی نمیتونه با کاری که من دارم راه بیاد. من هر لحظه ممکنه برم ماموریت ناگهانی و تا مدتی نباشم. وقتی هم که هستم این وضعیته باید به کار ها و پرونده ها رسیدگی کنم. دستم رو به سمت پرونده بردم و از دستش کشیدم بیرون. با تعجب بهم نگاه کرد که گفتم ببین عمو جان به نظرم همه اینها بهونه اس. اول اینکه من دیگه بچه نیستم که شما مسئولیتی در مقابل من داشته باشین. تمام جونیتون رو صرف این کردین که بهترین موقعیت رو برای زندگی من تامین کنین. بهترین مدرسه و دانشگاه رفتم. هر چی که خواستم دریغ نکردین. هم برام پدر بودین هم مادر و من به اندازه تمام دنیا ازتون ممنوم. ولی فکر نمیکنین الان دیگه من به اندازه کافی بزرگ شدم که این رو بهونه ای برای ازدواج کردنتون نکنین؟ دومین دلیلتون هم ، میشه گفت هم حق باشما هست هم نیست. مثلا شما میتونین با کسی ازدواج کنین که با کار شما مشکلی نداشته باشه. یه جورایی خودش و یا خانواده اش مثل شما باشن. الان شما چون متاهل نیستین ترجیح میدن کار زیادی انجام بدین. چون میخواین وقتتون رو با کار پر کنین . فکر نمیکنین وقتی ازدواج کنین دیگه دلیلی بر اضافه کاری و وقت گذروندن با پرونده هاتون ندارین؟عمو محمد دستاش رو تو هم گره کرد و گفت همه این حرفا واسه این بود که من ازدواج کنم؟ یا تو فکر ازدواج به سرت زده؟ کدومش؟ خودم رو روی صندلی جابجا کردم و با اخم گفتم گفتم همه این حرفا واسه این بود که شما داری بهونه میارین . وگرنه که من الان وقتش نیست ازدواج کنم. - چرا فکر میکنی وقتش نیست . اتفاقا سن تو خیلی هم برای ازدواج مناسبه لبهام رو روی هم فشار دادم و گفتم عمو جان مثل اینکه الان داریم در مورد شما حرف میزنیما. - خب کلا میخوام بدونم نظرت در مورد ازدواج چیه با کلافگی گفتم عمو جان پس من داشتم تا الان چی میگفتم؟ لبخند زد و گفت من منظورم در مورد خودت بود. پوفی کردم و گفتم حالا اگه موقعیت خوب بود منم ازدواج میکنم .خوبه؟ خندید و گفت یه وقت خجالت نکشیا شونه ام رو بالا انداختم و گفتم خب این شتریه که در خونه همه میشینه فقط واسه شما این شترِ خیلی تنبله که خودم میشونمش بلند زد زیر خنده و گفت پاشو برو دختر بذار به کارم برسم بلند شدم و پشت سرش رفتم و دستام رو دور شونه اش انداختم و گفتم عمو ... چرا واقعا هر وقت اسمی از ازدواج میشه من رو میپیچونین؟ سرش رو با لبخند تکون داد و گفت من کی تو رو پیچوندم. فقط من اهل ازدواج نیستم دخترم... -چرا؟ -خب هر کس یه زندگی داره . دلیل نمیشه هر کسی ازدواج کنه . - تا حالا به این فکر کردین اگه من ازدواج کنم خیلی تنها میشین؟ سرش رو بالا کرد و گفت ببینم نکنه واسه خودت نقشه کشیدی میخوای دست من رو هم تو حنا بذاری؟ دستام رو از دور شونه اش برداشتم و جلوش ایستادم و به میز تکیه دادم و گفتم نه اینطور نیست. تازه من هم بخوام ازدواج کنم کو خواستگار. با لبخند و اخم مصنوعی زد رو دستم و گفت خجالت بکش دختر خندیدم و گفتم خجالت نداره عمو جان . شما یه خواستگار به من نشون بده قول میدم اگه خوب بود جواب مثبت بدم. سرش رو تکون داد و بدون اینکه لبخندش رو از روی لباش محو کنه گفت خواستگارش که هست ولی قابل پسند بودنش با خودت . با تعجب نگاهش کردم . فکر کردم داره شوخی میکنه ولی گفت چرا اینطوری نگاهم میکنی . راست گفتم بی ملاحظه گفتم خب کی هست؟ اینبار اخم کرد و گفت دختر حیات کو؟ مگه من میپرسم شما که فکر زن دادن من هستین طرفت کو؟ خیلی بی خیال گفتم خب بپرسین؟ این حق شماس. پرونده رو دوبار برداشت و مشغول شد باهاش و گفت خب من میدونم که کِس مناسبی نداری واسه همین بی خیالش میشم. دوباره پرونده رو از دستش کشیدم که گفت دختر میذاری کارم رو بکنم یا نه؟ به پرونده نگاهی کردم و بدون اینکه بدونم در مورد چی هست گفتم اتفاقا خیلی هم برای شما مناسبِ زیر چشمی نگاهش کردم. با تعجب گفت از چی داری حرف میزنی؟ پرونده رو بستم و گفتم از کِیس مناسبی که براتون در نظر گرفتم.خیلی ماه و خانومِ ... یعنی... پرونده رو از دستم کشید و گفت پاشو دختر پاشو . بذار به کارم برسم. پرونده رو گرفتم که ولش نکرد با لجبازی گفتم شما بذارین بگم کیه بعد بزنین توی ذوقم -احتیاجی به پرسیدن نیست میدونم مناسب من نیست . و باز پرونده رو کشید با بدجنسی در حالیکه سعی میکردم پرونده رو از دستش بیارم بیرون گفتم حتی اگه مهوش خانوم باشه؟ این رو که گفتم دستش شل شد و من چون داشتم محکم به سمت خودم میکشیدم یهویی با این کارش نردیک بود از روی میز بیوفتم زمین که مچ دستم رو گرفت. نفسم رو بیرون دادم و گفتم نزدیک بود بیفتما... اما عمو توی یه حال و هوای دیگه بود. نگاهم میکرد ولی اصلا حواسش به من نبود. منم دیدم تا همینجا که اومدم کافیه .. اینطور که عمو رفته بود توی عالم دیگه ممکن بود کارش به سکته بکشه! برای همین پرونده رو روی میز گذاشتم و از روی زمین بلند شدم و گفتم خدایی خیلی خانومِ اون مدتی که اونجا بودم به این نتیجه رسیدم که میتونه زن عموی خوبی برام باشه. نگاهش جدی شد اما تا خواست حرفی بزنه گفتم بهتره سر سری نظر ندین عمو جون. من واقعا مصمم هستم که شما ازدواج کنین. بهتر از مهوش خانوم هم کسی رو سراغ ندارم. بهتره یه مدت در مورد ایشون فکر کنین . بعد اگه واقعا دیدن که اهل ازدواج نیستین قضیه فرق میکنه. بعد هم به سمت در رفتم اما قبل اینکه از اتاق خارج شدم گفتم با این حال بعید میدونم با پیشنهادی که دادم سر سری از موضوع ازدواج بگذرین. از اتاق بیرون اومدم و گفتم شب بخیر عمو جون. امیدوارم نظرتون من رو هم ناامید نکنه که عموی بی منطقی دارم. در رو بستم و به سمت اتاقم رفتم زیادی شجاعت به خرج داده بودم و زبون ریخته بودم. خدا رحمم کرد سرم رو به باد ندادم ! کل روز رو برای انتخاب واحد برای ترم جدید گذرونده بودم. واقعا دیگه داشتم از گرسنگی و خستگی بالا میاوردم. روی یکی از نیمکتهای دانشگاه نشستم و یه نفس بلند کشیدم. امروز همه استادهای ترم قبل رو دیده بودم بجز استاد پویان. با اینکه اوایل فکر میکردم استاد پویان یه استاد اخمو و بی منطقی هست اما حالا به کل نظرم عوض شده بود و بر این باور بودم که بهتر از استاد پویان وجود نداره. مخصوصا با اون پرونده قبل که اجازه داده بود من هم باهاش همراه بشم خیلی نظرم رو نسبت به خودش تغییر داده بود. از بچه هایی که ترم قبل باهاشون بودم هم چندتایی رو دیدم. خیلی سعی میکردن مثلا نشون بدن که غیبت یهویی من از ترم براشون مهم بوده که اصلا محل هیچکدومشون ندادم. محض رضای خدا حتی یه نفرشون هم با من تماس نگرفته بود ! کیفم رو که کنارم بود از روی نیمکت برداشتم و بلند شدم. به ساعتم نگاه کردم . نزدیک 5 بود. نهار هم که کلا وقت نکرده بودم بخورم برای همین تصمیم گرفتم خودم رو مهمون یه رستوران جانانه بکنم. از دانشگاه زدم بیرون . امروز هم نتونسته بودم سر عمو محمد رو شیره بمالم تا سویچش رو ازش بقاپم . نفس پر آهی کشیدم و دستم رو برای تاکسی که میومد بلند کردم و بعد از اینکه ترمزز کرد و مقصد رو گفتم سوار شدم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم. همون لحظه صدای پیام گیر موبایلم اومد. اونقدر بی حال بودم که جون نداشتم چشمام رو باز کنم و دنبال موبایلم توی کیف بهم ریخته ام بگردم. ولی از اونجایی که خیلی حساس بودم پیامهام رو همون موقع چک کنم بی خیال شدم و به دنبال موبایلم توی کیفم گشتم. بعد از کلی گشتن بالاخره پیداش کردم. پیام از عمو محمد بود که نوشته بود امروز خونه آقای حسینی دعوت شدیم. نوشتم آقای حسینی کیه؟ سریع نوشت آراد با دیدن اسم آراد نمیدونم چرا بند دلم پاره شد. ضربان قلبم یهویی سرعت گرفت . اونقدر که دستم رو روی قفسه سینه ام گذاشتم که مبادا نپره بیرون. نفس بلندی کشیدم و سعی کردم اصلا به اسمی که تایپ شده فکر نکنم برای عمونوشتم به چه مناسبتی؟ من که فکر نکنم بتونم بیام. نمیدونم چرا جمله دوم رو نوشتم. من که کاری نداشتم خونه بمونم ؟!! جوابم رو نداد. حدس زدم مشغول کارش شده و طبق معمو تا چند ساعت در دسترس نیست. موبایلم رو توی کیفم انداختم.به طور عجیبی اشتهام از بین رفته بود. گندت بزنن پسر که اسمت گند زد به برنامه ام! قبل از اینکه از مسیر خونه رد بشیم به راننده گفتم نگه داره. به ما نیومده بود تنهایی بریم رستوران و فارغ از همه چی یه غذای ناب به رگ بزنیم. پول ماشین رو حساب کردم و پیاده مسیری رو که چندان طولانی هم نبود به سمت خونه رفتم.ظرف کره و پنیر رو توی یخچال گذاشتم و نونهای باقی مونده رو هم توی ظرف مخصوصش گذاشتم که دوباره صدای پیامگیر گوشیم بلند شد. بی حوصله به سمت گوشیم رفتم . با کمال تعجب پیام از طرف آراد بود ! نمیدونم چرا باز این قلبم شروع کرد به هول کردن . پیامش رو باز کردم.نوشته بود امشب میبینمت؟ ابروهام از تعجب بالا رفت. راستِ که میگن نباید به پسرا رو داد. هنوز هیچی نشده پسرخاله شده. براش پیام دادم مسلمه که نه . نوشت فکر کردم شاید عمه مهوش اومده، میای برای دیدنش. محکم زدم رو گونه ام. عمه مهوش بود و من خبر نداشتم؟!آخه نیاز تو رو چه به ناز اومدن واسه این پسره که گفتی نمیری؟ لبم رو گاز گرفتم. مونده بودم خرابکاریم رو چطوری درست کنم. این هم که مشخص بود اهل این حرفا نیست که اصرار کنه برم خونشون. روی صندلی نشستم و فکر کردم چی بنویسم که بیشتر از این ضایع نشم.صدای گوشی بلند شد نوشته بود فعلا بای اخمام تو هم رفت. نکنه انتظار داشت منم براش شکلک بوس بفرستم و بگم بای ! سریع نوشتم پس تا شب اینبار دیگه پیام نداد بلکه بلافاصله به گوشیم زنگ زد! نفسم رو محکم بیرون دادم. حس میکردم بدجور تُن صدام میلرزه دکمه اتصال رو زدم سریع گفت گفتی که نمیای .من فکر کردم از اون موضوع کوتاه اومدی و بچه بازی رو گذاشتی کنار. همین حرفش باعث شد به کل یادم بره که اعتماد به نفسم رو ازدست داده بودم . جبهه گرفتم و گفتم شما چرا حرص این رو میخوری که من روی این موضوع تاکید دارم؟! -ببین من نمیخوام دوباره موضوعی پیش بیاد که عمه مهوش ضربه بخوره - ایشون که دختر هجده ساله نیست که ضربه بخوره. نهایتش اینه که جوابشون منفیه. منم اول نمیدونستم مهوش خانوم اومده . ولی شب حتما میام. شما هم قولتون یادتون نره قبل از اینکه حرفی بزنه یا اعتراضی بکنه خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم. خب امشب خیلی میتونست سرنوشت ساز باشه. قبل از اینکه بریم اونجا باید باز با عمو حرف میزدم و نظرش رو جلب میکردم. حوله ام رو برداشتم و به سمت حمام رفتم .اونجا خوب میتونستم به این فکر کنم که چطوری سر صحبت رو با عمو باز کنم !یه پیراهن سورمه ای خوشرنگ رو برای امشب انتخاب کردم و پوشیدم. یه شال حریر هم داشتم که خیلی بهش میومد . روی سرم انداختم و مشغول مدل دادن به روسری شدم. چون موهای رنگ شده ام ریشه اش در اومده بود خیلی جلب توجه میکرد. یه گره کاری به روسریم زدم و با خودم فکر کردم که چرا این همه مدت من به این موهام یه رنگ نزدم ! هر چند که از رنگش خیلی خوشم میومد و خیلی بهم میومد ولی برای یه دختر مجرد رنگش مناسب نبود. کمی از آینه فاصله گرفتم و خودم رو برانداز کردم. پیراهنم خیلی بهم میومد . روسری و آرایشم هم خیلی باهاش هماهنگی داشت البته بجز موهام که هر کاری میکردم باز اون قسمت رنگ شده اش معلوم میشد و به کل تیپ و قیافه ام رو بهم میزد. مانتوم رو از توی کمد برداشتم و بی خیال خودم شدم. فعلا مهم مُخ عمو محمد بود که باید میرفتم روش! همین که از اتاق بیرون اومدم دیدم جلوی آینه در ایستاده و مشغول بستن یقه اش هست. به سمتش رفتم و گفتم عمو جون امشب رو احتیاجی نیست تا آخر ببندین با تعجب پرسد منظورت چیه؟ به یقه اش اشاره کردم و گفتم منظورم دکمه پیراهنتونه. ولله اگه یه دکمه بالاش رو باز بذارین کسی نگاهش منحرف نمیشه. خندید و در حالیکه سرش رو تکون میداد گفت از دست تو دختر که اینقدر شیطونی. با ادا به سمت یقه اش رفتم و در حالیکه دکمه اش رو باز میکردم گفتم عمو جون.. امشب میدونین کی اونجاس کمی خودش رو عقب کشید که باعث شد من از کارم دست بکشم دوباره دکمه اش رو بست و گفت حاضری؟ سرم و رو تکون دادم و درحالیکه مانتوم رو میپوشیدم گفتم اره حاضرم. کفشم رو پوشیدم و همراه عمو از آپارتمان خارج شدم. اینطور که بوش میومد عمو خبر داشت کی اونجاس . اونطور هم که ادا واسه من اومد فهمیدم الان وقتش نیست حرفی از مهوش و ازدواج و این چیزا بزنم. توی ماشین یه پیام از عاطفه گرفتم که نوشته بود قرار فردا بیام تهران. پیامش رو جواب دادم. دلم خیلی براش تنگ شده بود. اونقدر که مطمئن بودم اگه ببینمش گریم میگیره. عمو زیر چشمی نگاهم کرد و گفت کی بود؟ گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و گفتم عاطفه . گفت فردا میادش تهران. خیلی دلم براش تنگ شده. سرش رو تکون داد و گفت اون مدت که نبودی هر شب بهم زنگ میزد و خبرت رو میگرفت. من هم که نمیتونستم حرفی بهش بزنم واقعا از این موضوع ناراحت بودم. -کاش پیشم بود. امروز که رفتم دانشگاه فهمیدم بدون اون اصلا حال دانشگاه رو ندارم. استاد پویان رو هم که امروز ندیدم به کل دمغ بودم. -معلومه خیلی به عاطفه از نظر دوستی وابسته بودی -خب آره .. عاطفه خیلی با محبتِ .کلا خانواده با محبتی هستن -درسته. اتفاقا چند وقت پیش برادرش مهدی رو دیدم. زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت جویای حال تو هم شد -سلامت باشن سینه اش رو صاف کرد. حس میکردم حرفی میخواد بزنه که براش سنگینه.چشم بهش دوختم که گفت چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ - همینطوری . حس کردم میخواین چیز دیگه ای بگین. یه نیم نگاه بهم کرد و گفت زود بزرگ شدی. فکرش رو نمیکردم حالا حالا ها به فکر دغدغه ازدواجت باشم. اینقدر خنگ نبودم که نفهمم احوالپرسی مهدی از من به چه منظوری بوده که عمو اینطوری تو لَک رفته. ولی حرفی نزدم. حتی سعی هم نکردم به مهدی فکر کنم. مهدی هیچوقت نمیتونست دغدغه فکریم باشه! توی یه کوچه فرعی پیچید و گفتم رسیدیم -اِ ... چرا زودتر بهم نگفتین که داریم میرسیم. نگاهم کرد و گفت چطور مگه؟ -ای بابا عمو جون. حداقل یه دست گل یا شیرینی بخریم اخماش رو توی هم کرد و گفت مگه میخوایم بریم خواستگاری؟ زیر لب گفتم شایدم یه روز رفتیم. جدی گفت: - چی گفتی؟ -هیچی عمو جون .گفتم دست خالی که نمیشه بریم خونشون . مخصوصا که من یه مدت مزاحم مهوش خانوم بودم. سرش رو تکون داد و گفت این رو درست میگی . هم تو یه مدت خونه مهوش خانوم بودی هم که آراد خیلی توی این مدت به زحمت افتاد و از جون خودش واسه تو مایه گذاشت گردشی به چشمام دادم و گفتم هنر نکرده که. وظیفه اش بوده. چینی به پیشونیش داد و گفت میتونست شونه از این مسئولیت خالی کنه روم رو ازش گرفتم و گفتم یه گلفروشی توی مسیر دیدم همین نزدیکیها بود. دنده عقب از کوچه اومد بیرون و گفت گل یا شیرینی؟ شونه ام رو بالا انداختم و گفتم نمیدونم. همون گل واسه مهوش خانوم بسه... مگه قراره فقط برای ایشون چیزی ببریم؟ شونه ام رو بالا انداختم و گفتم چه فرقی میکنه. حالا واسه ایشون یا کل خانواده مهم نیتِ.مشغول درست كردن شالم بودم كه عمو محمد سبد گل رو به سمتم گرفت و گفت بيا اين گلها رو تو بگيرش دست از كارم كشيدم و گفتم خودتون بيارين ديگه عمو سبد گل رو توي بغلم گذاشت و گفت نه همون تو بياري بهتره تا خواستم اعتراض دوباره بكنم صداي آراد از توي آيفون تصويري اومد - خيلي خوش اومدين بفرمايين بعد هم در با تيكي باز شد مجبوري گلها رو گرفتم و به عمو گفتم ولي اين رو شما بايد بيرين در رو باز كرد و گفت كمتر غر بزن دختر بهش نزديك شدم و گفتم عمو جون يه قولي بهم ميدين؟ ايستاد ميدونستم الان توي اين موقعيت نميتونه حرفي بزنه براي همين گفتم قول بدين تا آخر امشب به همون قضیه که میدونین فکر کنین و درست تصميم بگيرين . نفسش رو كلافه بيرون داد و گفت دختر اينقدر اصرار به چيزي كه غير ممكنه نكن. - چرا ميگين غير ممكن ؟ شما هنوز در موردش فكر هم نكردين . بعد از اينكه فكراتون رو كردين تازه بايد با خودش صحبت كنين. زير لب ، الله اكبر ، گفت و ادامه داد آخه تو چه ميدوني دختر ؟! قدم از قدم گذاشت كه گفتم من همه گذشته رو ميدونم البته به غير از قسمتي كه شما رفتين شهرستان و هيچوقت نظرتون رو به اين خانواده نگفتن. ايستاد و با تعجب بهم نگاه كرد و گفت كي حرفي از گذشته به تو زده؟ به آراد و آقاي حسیني كه از پله هاي حياط پايين ميودن نگاه كردم و گفتم يه آشنا كه قول داده براي رسيدن شما دو نفر بهم كمك كنه . البته اگه خودتون لجبازي نكنين . چون نگاهتون با زبونتون يكي نيست . سريع از كنارش رد شدم و به سمت آراد و آقاي حسيني رفتم . اونجا در اون لحظه امن تر بود! بعد از سلام و احوالپرسي به سمت خانوم حسيني و مهوش كه دم در منتظرمون بودن رفتم اما يهو آراد گفت زحمت كشيدين به سمتش نگاه كردم كه اشاره به گلها كرد . نميخواستم بدمش به اون اما عمو محمد سريع گفت قابل شما رو نداره . براي جبرانهاي زحمات شما خيلي ناچيزه -اختیار دارین جناب رضایی . بنده وظیفمو انجام دادم به سمت عمو با اخم نامحوس نگاه كردم حالا نميشد از اين تشكر نكنه؟! گل رو به دست آراد دادم . البته شايسته تر اين بود كه بگم از دستم بيرون كشيد ! بچاره معلوم بود در عمرش كسي براش گل نخريده كه اينطوري هول كرده بود. با ديدن مهوش كه اسمم رو صدا كرد نگاهم رو از آراد گرفتم . ديدن لبخند و استقبالش باعث شد با شوق به سمتش برم و همديگر رو در آغوش بگيريم . تا اون لحظه اصلا فكرش رو نميكردم اينقدر دلتنگش شده باشم ! از آغوشش اومدم بيرون و گفتم واي چقدر خوشحالم كه ميبينمتون - منم همينطور عزيزم . بعد دستي به صورتم كشيد و گفت ماشالله چقدر رو اومدي. دستش رو فشردم و گفتم ممنون بعد با خانوم حسيني احوالپرسي كردم و همگي وارد خونشون كه ساخت قديمي ولي بازسازي شده بود ،شديم . توي تمام مدتي كه اونجا بوديم حواسم هم به عمو محمد بود هم عمه مهوش . البته يه وقتايي اين آراد پارازيت ميشد و من مجبور ميشدم كه چشم از اونها بردارم . موقع شام هم جو طوري شد كه عمو محمد درست نشست روبروي مهوش ! بيچاره دلم براش كباب شد چون حتي يه لقمه درست و حسابي هم از گلوش پايين نرفت . هم اون و هم مهوش ! البته مهوش خود دار تر بود و زياد نشون نميداد درونش چه خبره . یه دفعه درست وقتي كه ميخواست براي خودش دوغ بريزه دست عمو هم به سمت دوغ كشيده شد كه هر دو خيلي ناشيانه دستشون رو كشيدن و نگاهشون رو از هم دزدیدن . اينجا آراد بود كه اداي سوپرمن ها رو در آورد و براي هر دو دوغ ريخت. من هم همون موقع با چشم و ابرو بهش فهموندم كه تصورات من خيالات نبوده و بين اين عمو و مهوش هنوز كششهاي دروني هست كه سعي در مخفي نگه داشتنشون دارن . مشغول کمک کردن برای جمع آوری میز شام بودم که آراد اومد کنارم و در حالیکه بشقابها رو ازم میگرفت گفت بعد گوشیت رو چک کن با تعجب نگاهش کردم . بدون اینکه نگاهم کنه زود ازم جدا شد و به سمت آشپزخونه رفت. واقعا که جاسوس بودن خیلی بهش میومد. اینقدر سریع حرفش رو زد و رفت که کسی متوجه اش نشد ! خواستم برای جمع آوری میز شام کمک کنم که حرف آراد بدجور من رو وسوسه کرد که به گوشیم یه نگاهی بیاندازم. برای همین بی خیال میز شدم و به سمتم کیفم رفتم. گوشیم رو در آوردم . پیام از طرف خود جاسوسش بود.نوشته بود: به جناب رضایی حرفی در اون مورد زدی؟ سرم رو بلند کردم . عمو در حال حرف زدن با آقای حسینی بود . از مهوش و خانوم حسینی هم خبری نبود و همونجا توی آشپزخونه موندگار شده بودن. ولی آراد داشت مثلا میز رو پاک میکرد. چون حواسش به من بود. براش نوشتم چطور؟ صداش گوشیش نیومد ولی فکر کنم لرزونکش روشن بود که سریع بی خیال پاک کردن میز شد و گوشیش رو از توی جیبش در آورد. یه پوزخند بهش زدم. پلیس ِناشیی بود. حداقل منتظر نشد تا من گوشیم رو کنار بذارم بعد نگاه به پیام گوشیش کنه . سریع نوشت آخه خیلی شیش و هشت میزنه! این رو که نوشت بی اراده پقی زدم زیر خنده. تصور عمو محمد در حالت شیش و هشت خیلی بامزه بود. اما با نگاه کردن ناگهانی عمو محمد و آقای حسینی به من باعث شد خودم رو جمع و جور کنم. به محض اینکه نگاهشون رو از من گرفتن با چشم غره به آراد نگاه کردم که نیش خندی زد و چیزی رو نوشت و برام فرستاد. پیامش رو باز نکردم. خیلی تابلو عمل میکرد .منم که تابلو تر از اون .ممکن بود چیزی نوشته باشه که با رفتار غیر عادیم توجه بقیه رو باز جلب کنم. به همراه گوشیم به سمت آشپزخونه رفتم و بدون اینکه به آراد نگاهی بیاندازم از کنارش رد شدم. مهوش با دیدن من سینی آماده شده از فنجونهای چای رو به سمتم گرفت و گفت: زحمتش رو میکشی عزیزم؟ اولش میخواستم با رقبت قبول کنم ولی یهو به این فکر کردم که چرا خودش چایی رو جلوی عمو محمد نگیره؟! برای همین گفتم ناراحت نمیشین اگه من سینی چایی رو نبرم؟ بعد صدام رو آهسته کردم و گفتم راستش پیراهنم یقه اش بازه میترسم وقتی دولا میشم روسریم بره کنار. البته دروغ هم نگفتم. واقعا این پیراهنم یقه اش باز بود و مدام باید مواظب یقه اش میشدم. مهوش لبخندی زد و گفت معلومه که ناراحت نمیشم. اصلا میدم به آراد چایی رو بگیردونه. یهو ناخواسته بلند گفتم: نه . الهی که حناق بگیرم. اینقدر ضایع و بلند گفتم نه که خانوم حسینی با تعجب بهم نگاه کرد. احتمالا پیش خودشون میگفت این دختره یه تختش کمه ! مونده بودم چی بگم که آراد وارد آشپزخونه شد. تا نگاهم به گوشی توی دستش افتاد ، فکری به سرم زد و گفتم آقای حسینی مگه نمیخواستین الان نشونم بدین چطوری ایمیلهام رو از طریق گوشیم چک کنم؟ امیدوار بودم از این پلیسهای آیکیو نباشه و زود مطلب رو بگیره . اولش با تعجب به چشمهای گشاده شده من زل زد ولی خوشبختانه درصد آیکیو بودنش اونقدرها حاد نبود. به سمتم اومد و در حالکیه گوشی رو ازم میگرفت گفت از اون طریق هم که گفتم نشد؟ نفسم رو به آسودگی بیرون دادم و گفتم نه . هر کاری کردم نشد. الان هم حتما باید ایمیلم رو چک کنم. خیلی ضروریه . لطفا اگه مقدره الان راهنماییم کنین. همونطور که از آشپزخونه بیرون میرفت گوشیم رو نگاه کرد و گفت آخه گوشیتون هم گوشی استانداری نیست . از دست خریدی؟ دلم میخواست همچین هولش میدادم که با سر بره تو دیوار ! ولی مجبور بودم اون لحظه خودخوری کنم و به دنبالش راه برم. همونطور که به گوشیم ور میرفت گفت میخواین بریم توی اتاقم بهتون بگم چی به چیه؟ لبم رو گاز گرفتم. همینم مونده بود که توی اتاقش نشونم بده چی به چیه! به سمت صندلیِ میز نهار خوری رفتم و در حالیکه روش مینشستم گفتم نه لازم نیست ! از همینجا هم کاملا واضحه چی به چیه ! سرش رو تکون داد و صندلی کنارم رو بیرون کشید و روش نشست. من هم سعی نکردم یه وقت چشمام به جای نامحسوس بیفته تا کاملا دستم بیاد چی به چیه ! نگاهم به مهوش افتاد که ناچارا خودش سینی چایی رو جلوی عمو محمد گرفت. از حرکات هر دوشون میشد خوند که بدجور هول شدن. درست انگار شب خواستگاریِ. آقای حسینی و خانومش هم که در حال صحبت کردن بودن. چشمام رو ریز کردم و مو به مو رفتار عمو محمد رو زیر نظر گرفتم. شیطون بعد از اینکه چایی رو برداشت سرش رو بالا آورد و نگاه بکش مرگ مایی به مهوش انداخت که بیچاره مهوش بد جور سرخ و سفید شد. خندم گرفت . دستم رو روی لبم گذاشتم و سعی کردم لبخندم رو پنهون کنم که آراد آهسته گفت: امیدوارم امشب چرت و پرت تحویل عموت نداده باشی . همین حرف باعث اوقات تلخ بشه . انگار لال میشد اگه چرت نپرونه ! برگشتم سمتش . دیدم هنوز هم داره به گوشیم ور میره. یهویی از دستش قاپیدم که گفت چته؟ چشمام رو درشت کردم. خیلی پررو بود. به صندلیش تکیه داد و گفت نترس . پیامهای خصوصیت رو چک نمیکردم. نگاهی به گوشیم کردم و پیام قبلش رو که هنوز نخونده بودم باز کردم نوشته بود: خودتم که شیش و هشت میزنی با اخم سرم رو بالا آوردم و گفتم منظورت از این تیکه پرونیا چیه؟ شونه اش رو بالا انداخت و گفت کدوم تیکه پرونیا؟ خواستم جواب بدم که رو به مهوش که با سینی چایی به سمتمون میومد گفت مرسی عمه جان ما چایی نمیخوریم. به مهوش نگاه کردم . نیمه راه ایستاد و گفت نیاز جان شما هم چایی نمیخورین؟ واقعیتش داشتم برای یه جرعه چایی تازه دَم لَه لَه میزدم اما اجباری گفتم: ممنون . الان نمیخورم. باشه ای گفت و چایی ها رو همونجا روی میز وسط گذاشت و کنار خانوم حسینی نشست. برگشتم سمت آراد و گفتم از این به بعد لطف کنین و از جانب من حرفی نزنین. بدون اینکه نگاهش رو از روبرو بگیره گفت من عمه مهوش رو میشناسم به بهونه چایی ها همینجا میموند و بعد نمیتونستیم حرف بزنیم. با این حرفش خیلی ذوق کردم. این یعنی خود آراد هم بدش نمیومد این دو کبوتر نافرجام بهم برسن. چشمام رو از خوشحالی درشت کردم و گفتم وای آراد یعنی تو هم دلت میخواد همون چیزی که من میخوام بشه؟ بدون اینکه سرش رو تکون بده چشماش رو به سمتم چرخوند و با شیطنت گفت یعنی تو هم آره؟! یه لحظه از این شیطنتش گیج شدم و گفتم مگه تو هم آره؟ اینبار کاملا به سمتم چرخید و با خنده ای که توی چشماش موج میزد ، شیطون گفت تو راضیی ،منم که راضی .پس خاک بر سر ناراضی ! یهو نفسم بند اومد. چی داشت میگفت.! حتی شوخیش هم بند دلم رو پاره کرد. به خودم اومدم .چشم غره ای بهش رفتم و با ادا نگاهم رو ازش گرفتم و به گوشیم ور رفتم و گفتم یه وقتا به این نتیجه میرسم که به شما پسرا اصلا نباید رو داد. تا این حرف رو زدم بلند زد زیر خنده . با ترس سرم و بلند کردم و به یقیه نگاه کردم. خوشبختانه هیچکدوم حواسشون به ما نبود . مخصوصا عمو محمد که اینبار دکمه یقه اش رو هم باز کرده بود! برگشتم سمت آراد و شاکی و گفتم یواشتر. چه خبرته.یه کم جدی باش! دستش رو به صورتش کشید و خنده اش رو خورد و گفت باشه. بعد گوشی رو از دستم بیرون کشید و گفت این رو بده من که کنار هم نشستنمون تابلو نشه. ناسلامتی من دارم یادت میدم چطوری ایمیلهات رو از گوشیت چک کنی. مخالفتی نکردم ولی آروم گفتم: حالا احتیاجی هم نیست واقعا این رو عملی کنی. سرش رو تکون داد و گفت من هم تمایلی ندارم بدونم ایمیلات چی به چیه. حالا من که میدونستم داشت پر پر میزد از فضولی ولی به روی خودش نمیاورد. بعد از یه دقیقه که با گوشیم ور رفت گفت نگفتی .امشب حرفی به عمون زدی؟ مثل خودش آهسته گفتم تو چی؟ حرفی به مهوش زدی؟ شونه اش رو بالا انداخت وگفت خب معلومه نه. ولی حسم میگه تو به عموت حرفی زدی. دستم رو به سمت گوشیم بردم و خواستم ازش بگیرم که سفت گرفتش و گفت جواب بده تا بهت برش گردونم. خدا وکیلی روش زیاد بود. کلافه گفتم: آره . بهش گفتم امشب نظرش رو بگه. گوشی رو از دستش کشیدم که محکم گرفتش و گفت لطفا اگه جوابش منفی بود دیگه پیگیر نشو. در حالیکه سعی میکردم گوشیم رو از چنگش بیرون بکشم گفتم از کجا معلوم که جوابش مثبت نباشه؟ گوشی رو کمی به سمت خودش کشید و گفت: بعید میدونم. جری تر شدم و با تمام قدرت گوشی رو کشیدم و گفتم اتفاقا من که میگم مثبته. نامردی کرد و یهو گوشیم رو ول کرد. من هم چون محکم در حال کشیدنش بودم دستم یهویی آزاد شد و گوشیم با تمام قدرت پرت شد سمت بقیه و محکم خورد به پایه یکی از موبل ها. محکم با دوتا دستم کوبیدم به صورتم و مثل مجرم ها به بقیه که به سمتم نگاه میکردن چشم دوختم. کم مونده بود دیگه گریه ام بگیره. الان دیگه مطمئن بودم خانوم حسینی به این پی برده بود که به ازای عقل کمم ، موجی هم هستم و تیک عصبی وخیمی هم دارم. همونطور که با بهت و پشیمونی به بقیه نگاه میکردم از روی صندلی بلند شدم و گفتم ببخشید یهو از دستم در رفت. سکوت متعجب جمع رو صدای خنده آراد شکست و در پی اش صدای خنده دیگران هم بلند شد. این وسط فقط من بودم که به هیچ عنوان خنده ام نمیومد و میل زیادی به گریه داشتم. ولی با این حال سعی کردم لبخندی بزنم و با یه ببخشید دیگه به سمت گوشیم رفتم و اون رو برداشتم و به دستشویی پناه بردم خونه که اومدیم بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم و کلافه لباسم رو در آوردم و برقا رو خاموش کردم و خودم رو روی تخت انداختم. آراد جلوی چشمم میومد. نمیخواستم ذهنم رو درگیرش کنم. چیز قابل توجهی نداشت که ذهنم رو محصور خودش کنه . نفسم رو به شدت بیرون دادم . تازگیها سعی میکردم دروغگوی بزرگی به خودم باشم. بدون اینکه چشمام رو باز کنم سعی کردم به واحدهایی که برای ترم جدید گرفته بودم فکر کنم. تازگیها به این مصمم شده بودم که باز با استاد حرف بزنم تا شاید دوباره من رو با جریانهای بعضی از پرونده هاش شریک کنه. کم کم ذهنم رو درگیر کرد و تقریبا بعد از بیش از یک ساعت ذهنم عاری از همه چی شد و به خواب رفتم. ​صبح با صدای مداوم موبایلم از خواب بلند شدم. کورکورانه دست کشیدم و بالاخره موبایلم رو پیدا کردم. یک چشمم رو باز کردم و سعی کردم صفحه گوشی رو ببینم. اسم عاطفه رو که دیدم خواب کلا از سرم پرید و نشستم و دکمه اتصال رو زدم. -سلام قربونت برم عاطفه جون خوبی -سلام عزیزم.. بابا کجایی . میدونی چقدر به گوشیت زنگ زدم. ار روی تخت پایین اومدم و همونطور که به عدد دوازده که عقربه ها روش ساکن شده بودم زل زده بودم گفتم ببخشید دیشب خیلی دیر خوابیدم. کجایی بیام دنبالت قربونت برم. صدای خنده اش بلند شد و گفت خوش خواب .... من خونمونم. میخواستی کجا باشم؟؟ در اتاقم رو باز کردم و به سمت دستشویی رفتم و گفتم تا کمتر از چهل دقیقه دیگه اونجام. جایی که نمیخوای بری؟ -نه عزیزم منتظرتم... زودی بیا که دلم یه ذره شده برات بوسی براش فرستادم و گفتم پس تا بعد گوشی رو قطع کردم و پریدم توی دستشویی. هم ذوق دیدنش رو داشتم که زودتر حاضر شم و برم هم دلم بدجور درد گرفته بود. خدا امواتش رو بیامرزه که من رو از خواب بیدار کرده بود و نذاشته بود بیشتر از این به کلیه هام فشار بیاد. *** ​ دل تو دلم نبود که عاطفه رو ببینم. از صدای دمپاییش که روی زمین کشیده میشد فهمیدم که باز این اف افشون خرابه و ناچارا خودش اومده تا در رو باز کنه .دسته گلی رو که از سر راه خریده بودم جلوی صورتم گرفتم . همین که در باز شد با ذوق گفتم سلام عشقم.. انتظار داشتم اون هم مثل من ذوق کنه و دسته گل رو از روی صورتم بزنه کنار. ولی انگار از دیدنم اونقدر ذوق کرده بود که در کل خشکش زده بود! با طمانینه دسته گل رو از جلوی صورتم زدم کنار و یهویی بلند گفتم: پِخخخ. ولی همین که نگاهم به نگاه مهدی که با متعجب بود و البته سعی داشت جلوی خنده اش رو بگیره افتاد ،به کل وا رفتم ! از خجالت زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی باید بگم! خدایی کدوم دختر تو سن و سال من همچین کارایی میکرد ! دسته گل رو پایین تر گرفتم و خیلی شرمنده در حالیکه سرم پایین بود گفتم :شرمنده.. فکر کردم عاطفه اس. مهدی مثل همیشه خیلی با وقار و متین سرش رو پایین انداخت و گفت مشکلی نیست . متوجه شدم بعد از جلوی در کنار رفت و گفت بفرمایین. عاطفه حمامِ . سرم رو که جرات نکردم بالا بیارم ولی از جلوش رد شدم و با همون صدای آروم و آهسته از خجالتم گفتم من توی حیاط میمونم تا بیاد. در رو بست و گفت میدونین که امکان نداره. مادر هم ناراحت میشه اگه بفهمه توی حیاط موندین. بعد با دستش اشاره کرد و گفت بفرمایین خواهش میکنم روسریم رو جلو کشیدم و بدون حرفی تبعیت کردم و وارد خونشون شدم. به محض ورودم مادر عاطفه به استقبالم اومد. نمیدونم چرا حس کردم یه جورایی خیلی مشتاقانه باهام احوالپرسی کرد . بعد از روبوسی دیگه مجبور شدم گل رو بدم به مادرش گلها رو ازم گرفت و گفت خودت گلی عَ.... هنوز حرفش تموم نشده بود که مهدی گفت مامان عاطفه صدات میکنه. هم من و هم خانوم صادقی نگاهی از تعچب به مهدی انداختیم ! من که صدایی نشندیم. از انجایی که خانم صادقی هم جور دیگه ای نگاه مهدی میکرد متوجه شدم که اونم صدایی نشنیده. مهدی گلها رو از مادرش گرفت و گفت حتما کارتون داره. خانوم صادقی تعارفم کرد که بنشینم و بعد به سمت اتاقی که حمام بود رفت. روی اولین مبل نشستم و بدون توجه به مهدی که بی حرکت جلوم ایستاده بود ، نگاهم رو دور تا دور اتاق انداختم. توی این مدت خونه اشون خیلی تغییر کرده بود. با این که مدت زیادی نبود ولی حس کردم چقدر از گذشته با عاطفه بودن دور موندم. نگاهم روی یه تابلو خوشنویس که به طرز ماهرانه ای خطاطی شده بود قفل شد. بی شک کار مهدی بود. چندتا از کارهاش رو دیده بودم ولی این کارش واقعا معرکه بود. ناخودآگاه بلند شدم و به سمت تابلو رفتم . امضای مهدی زیرش بود. نفهمیدم چطور شد که یه لحظه حضورش رو کنارم حس کردم. متوجه ام شد و کمی فاصله اش رو بیشتر کرد و گفت اخرین کارمه با اینکه یه کم از حضورش معذب شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و خیلی عادی گفتم قشنگه. عاطفه چند تا از کارتون رو نشونم داده بود ولی این واقعا نسبت به اونهای دیگه تکِ. هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای جیغ گوشخراش عاطفه توی سالن پیچیده شد. من هم که از اون بدتر ! مثل خودش اسمش رو جیغ کشیدم و تقریبا دویدم به طرفش. طوری همیدگر رو در آغوش گرفتیم که انگار میترسیدیم دوباره جدا بشیم. واقعا یه دوست خوب چقدر میتونه به آدم نزدیک باشه. یه وقتا حتی از خودت به خودت نزدیک تر. هر دومون تقریبا بغض کرده بودیم و اگه رومون میشد حتما میزدیم زیر گریه. خانوم صادقی روی دوش هر دومون زد و گفت انشالله همیشه اینقدر با هم دوست بمونین . حتی وقتی... اینبار حتی عاطفه مثل مهدی مادرش رو صدا زد تا حرفش نیمه بمونه. این پسر و دختر نمیذاشتن که حرف مادرشون تموم بشه تا حداقل من رو از ابهام در بیارن! هر چند که یه چیزایی دستگیرم شده بود ولی خب خودم رو به کوچه علی چپ زدم. از آغوش هم اومدیم بیرون و عاطفه در حالیکه دستم رو میکشید من رو به سمت اتاقش راهنمایی کرد و گفت اینقدر دلم برات تنگ شده بود که نگو... وارد اتاقش شدیم . در رو بست که گفتم مامان ناراحت نشه اومدیم تو اتاق ! حوله ای که دور موهای نم دارش پیچیده بود رو باز کرد و گفت نه.مگه هر وقتی که میومدی اینجا و تو اتاقم بست میشستی ناراحت میشد که اینبار ناراحت بشه؟ لبه تختش نشستم و گفتم آخه اینبار فرق داره. من چند ماهه که نیومدم اینجا. بعدش هم درست با مادرت احوالپرسی نکردم. دستش رو توی هوا تکون داد و گفت نگران نباش. بعد دوباره حوله اش رو دور سرش بست و گفت چقدر خوشگلتر شدی . بگو ببینم توی این مدت ناپدیدی چکار کردی که اینطوری بهت ساخته. بعد هم خنده خبیثی کرد. روسریم رو درآرودم و به سمتش پرت کردم و گفت خفه... منحرف. اصلا خودت چکار کردی که اینقدر آب زیر گوشتت اومده. تقریبا خودش رو کنارم روی تخت پرت کرد و در حالیکه یه دستش رو دور گردنم مینداخت گفت حرف واسه من در نیار. من که میدونی واسه کارشناسی ارشد مجبور شدم برم شهرستان. با این حرفش یهو وا رفتم. یادم افتاد که این ترم و ترمهای بعدی چقدر بدون اون توی دانشگاه تنهام. دستش رو زیر چونه ام گذاشت و گفت چی شده؟ یهو تو هم رفتی دستش رو پس زدم و گفتم خیلی لوسی . چرا این کار رو کردی. مگه دانشگاه خودمون چش بود که رفتی شهرستان؟ با خنده زد پشتم و گفت بگذریم... الان رو خوش باش که باهمیم. با این حرفش انگار همه چی یادم رفت. روی تختش چهار زانو زدم و گفتم تعریف کن ببینم چکارا کردی اون هم به تبعیت من چهار زانو زد و گفت من که تعریفی ندارم . همه تعریفا از توست . شنیدم توی یه عملیات همکاری میکردی.. ایول از اول هم معلوم بود تو یه کاره ای میشی. لبخند تلخی زدم. دوست نداشتم برای بهترین دوستم لاپوشونی کنم. دوست داشتم مو به مو از تمام گذشته ای که باعث شد من مرگ رو پیش چشمام ببینم برای عاطفه بگم. نفسم رو بیرون دادم و گفتم کی گفت عملیات رفته بودم؟ -عمو محمدت ... هر دفعه که زنگ میزدم و میگفتم چطور ناگهانی غیبت زده حرفی نمیزد تا اینکه بعد از چندین هفته گفت. مجبور شدیم توی یکی از عملیات ازت بخوان تا باهاشون همکاری کنی ولی خب بعد اینکه این رو گفت دو سه روز بعد پیدات شد . پوزخندی زدم و گفتم عمو بخاطر آبروم حتما اینطور گفته متعجب نگاهم کرد و گفت یعنی چی؟ دستش رو توی دستام گرفتم و گفتم قول میدی چیزی که بهت میگم رو هیچوقت برای هیچ احد و ناسی نگی؟ سرش رو تکون داد و گفت خوب معلومه.. قسم میخورم که به کسی حرفی نزنم. دستش رو فشردم و گفتم من توی مدتی که غیب شده بودم ربوده شدم و گروگان بودم. انگار اول متوجه حرفم نشد .چشماش گرد شد و گفت چی؟ با لبخند تلخ گفتم ربوده شده بودم. بخاطر اینکه شاهد همون قتلی بودم که اونشب از اینجا میرفتم. گروگانم گرفتن تا اون فیلم که داشتم رو بدست بیارن. غافل از اینکه اون فیلم از بین رفته بود. عمو محمد هم اگه اونطوری بهت گفته بود مطمئنا برای اینکه نمیخواسته حرف نامربوطی پشت سر دختر برادرش باشه.

 

 

منبع:ام اس دی 1375/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 205
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 205
  • بازدید ماه : 9,826
  • بازدید سال : 96,336
  • بازدید کلی : 20,084,863