loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 892 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان پناهم باش (فصل اول)

http://up.98ia.com/images/t1hhg86tw5m51es4zw73.jpg

پناهم باش ساعت از نیمه شب گذشته بود با این که شهریور ماه بود و هوا کم کم رو به خنکی میرفت ولی اتاقم هنوز هوای گرمی داشت کنترل کولر رو دستم گرفتم و درجه ی کولر رو زیاد کردم . نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و نگاهم رو روی پرونده ی روبه روم ثابت کردم . برگه ی پزشکی قانونی که تإیید می کرد مرگ مقتول سامان رشیدی قتل عمد بوده. در ابتدا شکنجه می شه و بعد با ضربه ی جسم محکمی که به سرش اصابت می کنه از هوش میره و با دو تا تیر از اسلحه ای به اسم رولور ویژه ots-38 بوده که از فاصله ی نزدیک شلیک شده به قتل می رسه که در آخر مشخصاتی از این اسلحه نوشته شده. کالیبر 41×62.7 میلیمتر فشنگ مصرفی sp4 طول سلاح 191 میلیمتر برد هدفگیری 50 متر گنجایش توپی 5 تیر برگه ی تاییدیه ی پزشکی قانونی رو توی پرونده جا دادم و روی تخت خوابم دراز کشیدم سرم که به بالشت رسید یادم اومد با چه بدبختی استاد رو راضی کردم اجازه بده من هم توی این پرونده همراهیش بکنم ...البته همکاری که چه عرض کنم پا دویی کنم ..اما همین هم خوبه میتونم خیلی تجربه برای آینده شغلیم کسب کنم ....! 1 ماه تمام اصرار و التماس دیگه پاک داشتم ناامید میشدم که استاد بهم گفت که حاضره اجازه بده توی پرونده کمکش کنم اونم نه به خاطر من فقط به خاطر دوستی که سالها پیش با پدر مرحومم داشته. ذهنم کشیده شد به گذشته های دور وقتی ۸ سالم بود پدر و مادرم رو توی یه تصادف رانندگی از دست دادم .از اون به بعد عمو محمدم سرپرستی من رو به عهده گرفت و بخاطر من هیچ وقت ازدواج نکرد ...عموی من محمد رضایی بعد از پایان دوره ی خدمت سربازیش به دلیل علاقه ای که به کار پلیس و ارتش داشته به استخدام نیروی ارتش در اومد و الان درجه ی سرداری رو داره . ومن هم به دلیل علاقه ای که به شغل وکالت داشتم عزمم رو جزم کردم تا بتونم در این رشته موفق بشم و حالا دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق شاخه ی جزا و جرم شناسی هستم و علاقه زیادی به اینطور پرونده های پیچیده و مشکوک دارم. به پهلو چرخیدم نگاهم به قاب عکس روی میز کنارم افتاد ...یه آه کشیدم ..ای کاش مامان و بابا پیشم بودن. بابا ...چقدر ساله که این کلمه رو نگفتم ... مامان ,کلمه ای که حالا برام غریب شده بود ...آه ه... یاد اون روزی افتادم که بابا و مامان سر این که من شبیه کدوم یکیشون هستم با هم بحث میکردن ..بابا میگفت : به خودم رفته مامان : یه حرفی بزن آدم خنده اش نگیره ،نیاز کجاش شبیه توئه .چشم میشی رنگش یا موهای سیاه پرکلاغیش که قربونش برم مثل موهای خودم صاف و پرپشته. -خب معلومه پوست گندمیش... مامانم خندید و بغلم کرد ..... و من تو همون عالم بچگی از خوشحالی جیغ کشیدم که چه خوشبختم که از هر کدومشون یه چیز به ارث بردم ...هنوز هم این عادت از سرم نرفته .فرق نمیکرد خوشحال باشم یا عصبانی به قول عمو همیشه در حال جیغ جیغ بودم ... یه بغض گنده راه گلوم رو بست ... - وای خدای من چرا امشب خوابم نمی بره ؟! نگاهی به ساعت کردم .از 3 نیمه شب هم گذشته بود.! دوباره روی تختم نشستم .باید به حرف عمو گوش میکردم و قهوه نمی خوردم ....وای حالا فردا رو بگو که باید ساعت ۸ دفتر استاد پویان برم ... از این پرونده هم که هیچی سر در نیاوردم ...دوباره پرونده رو برداشتم و از اول مشغول بررسی اون شدم. سلام عمو جان صبح بخیر -سلام عمو ...دیشب خوب نخوابیدی نه ؟ خمیازه ای کشیدم و گفتم : نه ... شما از کجا متوجه شدی ؟ -از قیافه خسته ات! -عمو جان با استاد پویان روی یه پرونده کار میکنیم حسابی گیجم کرده ...همه چیزیه جورایی در عین سادگی خیلی پیچیده و مشکوکه .... در حالی که توی لیوانم چایی می ریخت گفت : نیاز جان از اول هم با تو شرط کردم اگه رشته ی وکالت رو بخونی و وکیل بشی هر پرونده ای روقبول نکنی .امیدوارم شرطم رو یادت مونده باشه با حالت قهر گفتم : عمو جان باز شما به این رشته من گیر دادید ...درضمن من که هنوز وکیل نشدم . وکالت پرونده با استاده ,من فقط نقش یه ناظر رو دارم... حالا خوبه خودتون یه سردار هستید .اگه نظامی نبودید مسله فرق میکرد لیوان چایی رو جلوم گذاشت و گفت : تو پیش من امانتی .خودت خوب میدونی چه مسائلی برای یه وکیل میتونه وجود داشته باشه ..اون هم با شاخه ای که انتخاب کردی باید همش با مجرم و این چیزها طرف بشی -خوب وکیل همش با این چیزها طرفه دیگه یه نگاه معنی دار بهم انداخت .به روی خودم نیاوردم و مشغول خوردن صبحانه شدم .عمو محمد از اول هم با این رشته مخالف بود .می گفت تو که میخوای حقوق بخونی ،حقوق خصوصی بخون نه جرم شناسی .اما خودش هم میدونست کو گوش شنوا. نیاز و حرف شنوی !!! عجب معقوله عجیبی ..... **** با نام خدا وارد دفتر وکالت استاد پویان شدم .خانوم یگانه منشی استاد پویان با لبخند نگاهم کرد . -سلام .صبح بخیر -سلام عزیزم ..صبح تو هم بخیر . -استاد اومده .. -خیلی وقته... توی اتاقش منتظرته تشکر کردم و به طرف اتاق استاد رفتم .یه نفس بلند کشیدم و بعد از یه ضربه به در وارد شدم .استاد عینکش رو از روی چشمش برداشت مثل همیشه جدی نگاهم کرد . قبل از اینکه استاد رو ببینم فکر میکردم عمو محمد خیلی خشک و جدی هستش اما با شناخت استاد این فرضیه بر باد رفت شالم رو جلوتر کشیدم و سلام کردم .از روی صندلیش بلند شد و گفت : سلام .۱۰ دقیقه دیر کردی ای بابا اینجا رو هم با کلاس اشتباه گرفته . مثل اینکه از نگاهم فهمید چون گفت : همیشه و همه جا باید به موقع حاضر باشی نگاهم رو به زیر انداختم .هر چی باشه استادمه و سن پدرم رو داره نباید حاضر جوابی کنم . -حق با شما س استاد سعی میکنم از این به بعد سر وقت بیام -خوبه چون باید بدونی یه وکیل همیشه باید سر وقت بیاد به چشمام یه گردشی دادم .خدا به من رحم کنه با این استاد سختگیر و البته پرچونه!!! استاد : خب چی دستگیرت شد -یه کم پیچیده اس ولی خب یکم فهمیدم این پرونده در رابطه با قتل شخصی به اسم سامان رشیدیه که دلیل اصلی مرگش غیراز جراحاتی که قبل از مرگش بهش وارد شده اصابت 2 گلوله به قفسه ی سینه و قلبشه ... برگه ی پزشکی قانونی تایید می کنه که مقتول با اسلحه ی رولور ویژه ی ots-38 کشته شده ... پوکه ی فشنگ ها توی محل حادثه پیدا نشده ولی فشنگ هایی که از بدن مقتول خارج شده sp4 بوده که فشنگ مصرفی همین اسلحه اس ... تیرها از فاصله ی نزدیک شلیک شده و این که قتل توی یه کلبه خرابه خارج از شهر اتفاق افتاده .. قاتل توسط پلیس 3 روز بعد از روز حادثه دستگیر شده ولی با اعتراف قاتل مشخص شده که طرف رو برای این کار اجیر کردن. پلیس دنبال سر نخی از عاملین این ماجراس .... دیگه همین ! ابروهاش رو بالا داد . گفت : بیشتر این چیزایی که گفتی توی پرونده نوشته نشده پس تو از کجا میدونی ؟ ابروهاش به هم گره خورد .خب حقم داشت.من که نباید این چیزا رو بهش میگفتم. اصلا حواسم نبود اینا توی پرونده نیست .خودم رو نباختم پرونده رو روی میز گذاشتم و گفتم: اینم از مزیت های داشتن یه عموی سرداره دیگه. دیشب وقتی رفته بودم کتابخونه کتابم رو بزارم سر جاش چشمم به یه پرونده خورد میدونستم مال عموئه حتما" جا گذاشته بود .. فضولیم گل کرد و یه نگاهی بهش انداختم یکی از زیر دستای عمو روی این پرونده کار میکرد اسم مسئول پرونده هم سرگرد ...... یه خورده به مغزم فشار آوردم اما اسمش یادم نبود چون فکرم رو متمرکز به اصل پرونده معطوف کرده بودم ، گفتم : حالا اسمش مهم نیست مهم اینه که محتویات پرونده به درد ما میخورد . .......استاد میشه با مجرم قرار ملاقات داشته باشیم استاد عینکش گذاشت روی پرونده و گفت :منتظرم با درخواست ملاقات با مجرم موافقت بشه .اگه شما الان روی این پرونده با من همکاری نکرده بودید تا به حال با درخواستم موافقت شده بود .باید صبر کنیم تا اجازه تو هم صادر بشه حالا تا کی این استاد پویان میخواد این لطفی رو که به من کرده به روخم بکشه خدا عالمه . روی صندلی کنار میزش نشستم و دوباره به پرونده خیره شدم پرونده رو برداشتم و رو به استاد گفتم : قدم بعدی چی هستش ؟ - با ید به محل جرم هم یه سر بزنم تا یه چیزهایی دستگیرم بشه -کی ؟ -فردا صبح -منم بیام استاد؟ از روی صندلی بلند شد و گفت : خیر! شما با ید روی پرونده تمرکز کنید تا چند هفته دیگه که دادگاه هست مثل الان گیج نباشی لبهام رو جمع کردم و با یه حالتی که نشون بدم از حرفش ناراحت شدم گفتم:ا ا ا ....استاد ,خوبه من این همه اطلاعات در خدمت شما گذاشتم بدون توجه به من از اتاق خارج شد و در رو بست .من هم با یه حالت عصبانی پرونده روبرداشتم و دوباره روی میز پرت کردم و غریدم:هیچ هم گیج نیستم ... بعد هم شونه هم رو بالا انداختم و گفتم : خیلی خوب حالاکه منو با خودت نمی بری خودم تنهایی میرم اون کلبه مخروبه یه نگاهی میندازم....... به ساعتم که نگاه کردم ديدم الان ديگه ظهر شده با خودم گفتم عصر ميرم تازه قبل تو ميرم محل جرم رو مي بينم تا ياد بگيري از اين به بعد منو هم با خودت ببري تو ماشين که نشسته بودم همش فکرم به پرونده بود دوباره اطلاعاتم و مرور کردم اول اينکه مقتول با اسلحه کشته شده ،قاتل اجير شده بود و اون هم يه سرنخ براي رسيدن به مجرم يا مجرمين اصلي و بعد هم محل جرم که توي يک کلبه خرابه خارج شهر اتفاق افتاده حالا من بايد چکار کنم اول ميرم محل جرم رو مي بينم شايد سرنخي پيدا کنم که از ديد مامورين پنهون مونده باشه بعد هم بعد چي خودمم نميدونم بعدش چکار کنم ،خوب معلوم الان دم ظهره هم خسته ام هم گرسنه ،ميرسم خونه يه دوشي مي گيرم ناهار هم مي خورم بعد مي شينم فکر کنم که بايد چکار کنم -خانم رسيديم به راننده نگاه کردم با اينکه هوا ديگه داشت خنک مي شد اما از سر و روش عرق مي باريد شايد هم چون چاق بود اينهمه گرمش شده بود اينقدر تو فکر بودم که نفهميدم اون اصلا کولر رو روشن نکرده مي خواستم بهش بگم چرا کولر روشن نمي کنيد که باز گفت چي شد خانم پياده نمي شين -چرا يه لحظه و همونطور که از ماشين پياده مي شدم کرايه رو از کيفم خارج کردم و به دست راننده دادم -خانم اين که کمه با پررويي گفتم به نظرم زياد هم هست شما کولر رو روشن نکرده بودين با دلخوري گفت آبجي هوا که خوبه نمي خواي پول بدي چرا يه چيز ديگه ميگي نمي دونم چي شد که دلم به حالش سوخت به خاطر لحنش بود يا عرقي که هنوز از سرو روش مي باريد دوباره دست توي کيفم کردم و يه هزاري ديگه دادم دستش بالبخند نگاهم کرد و گفت چاکرتيم آبجي بدون اينکه جوابش رو بدم به سمت در خونه رفتم کليد رو توي در انداختم و وارد شدم کيفم رو روي کاناپه انداختم و به آشپزخونه سرکي کشيدم عمو هنوز نيومده بود ،شايدم مثل اکثر مواقع امروز هم براي ناهار نياد دوباره به هال برگشتم کيفم رو برداشتم و به اتاقم رفتم سريع دوش گرفتم و به آشپزخونه رفتم همونجور که صداي جليز وليز سوسيسها ميومد با خودم گفتم يعني من سويچ ماشين رو کجا گذاشتم چون نمي تونستم با آژانس به جايي که حتي خودم نمي دونستم چه جوريه برم ،امروز که گذشت ولي آخرش چي بايد پيداش کنم يا نه ،کليد يدکش هم فکر کنم دست عمو محمد بعد از ناهار شروع کردم به گشتن دنبال کليد بالاخره پيداش کردم زير تخت افتاده بود ،حالا چه جوري رفته بود اونجا معلوم نيست ****************************** دوباره به آدرسي که رو کاغذ نوشته بودم نگاه کردم اون کلبه مخروبه حدودا"50کيلومتر خارج از شهر بود.خيلي خوب.دنده رو جا زدم و با خودم گفتم :پيش به سوي ماجراجويي! با سرعت 120تا جاده رو مي شکافتم و پيش مي رفتم کم کم داشتم به دو راهي نزديک مي شدم سرعتم رو کم کردم و حواسم رو جمع که از جاده خاکي نگذرم . توي آدرس نوشته بود بعد از 20کيلومتر خارج شدن از شهر يه جاده خاکي سمت چپ جاده بود .. .. پيداش کردم و پيچيدم توي جاده خاکي بعد از حدود 20 کيلومتر که جلو رفتم دو طرف جاده رو درخت پوشيده بود . عاليه يه جاده خاکي وسط جنگل ! هرچي جلوتر ميرفتم به نظرم فضا بسته تر مي شد.به خاطر شاخ وبرگ درخت ها نور کمتر وارد محيط ميشد و هوا تاريک تر از جاده ي اصلي بود. چيزي جز درخت ها ديده نمي شد. سرعت ماشين رو زياد کردم و رفتم جلو. 260 کيلومتر که جلو رفتم به يه سراشيبيه بريده بريده رسيدم که نمي شد از ماشين استفاده کرد بايد پياده برم. با مشت زدم روي فرمون - ااااا ه .. ه چراغ قوه و چاقو ضامن دارم رو محض احتياط برداشتم. چيز بهتري توي ماشين نداشتم که براي دفاع از خودم محض احتياط بردارم به اطراف که نگاه کردم يه خورده رعب برانگيز بود اما با خودم گفتم نياز تو کسي نيستي که زود جا بزني بايد تا آخرش رو بري به ساعت نگاه کردم 7:30 غروب بود . يه چوب دستي براي خودم پيدا کردم تا سراشيبي رو راحت تر پايين برم.با نقشه اي که روي جي پي آر اس گوشيم نصب بود راه رو پيدا مي کردم 2کيلومتر باقي مونده رو به سختي طي کردم.کم کم هوا داشت گرگ و ميش ميشد. چراغ قوه رو روشن کردم کلبه مخروبه اي که تقريبا" 20 قدمي خودم بود رو مي ديدم.هيبت کلبه مخروبه توي گرگ و ميش هوا يکم ترسناک به نظر مي رسيد مدام با خودم تکرار مي کردم : - من نمي ترسم .... من نمي ترسم ..! چند نفس عميق کشيدم و با خودم گفتم:نياز تو مي توني هر کار ناممکني رو انجام بدي به خودت اعتماد کن بالاخره به کلبه رسيدم يه کلبه ي چوبي با سقفي شيرواني. در وروديه کلبه پلمپ شده بود . پلمپ رو که نمي شه بشکنم بايد يه راه براي ورود به کلبه پيدا کنم. کمي اون طرف تر پنجره ي کلبه بود که شيشه ي شکسته اي داشت خوبيش اين بود که ارتفاع زيادي با زمين نداشت و به راحتي امکان ورود داشت.با دسته ي چراغ قوه شيشه هاي باقي مونده توي قاب پنجره رو تميز کردم. دسته ي چراغ قوه رو با دندونام گرفتم تا جلوي روم رو ببينم ..گوشيم رو گذاشتم توي جيبم و زيپش رو بستم تا نيفته. دستم رو گرفتم به قاب پنجره و خودم رو کشيدم بالا و پريدم داخل کلبه .دستم خورد به شيشه خردهها و کمي زخم شد به دستم نگاه کردم و گفتم تف به گورت آخه اينم جاي آدم کشتن بود چراغ قوه رو گرفتم توي دستم و نگاهي به اطرافم انداختم هواي گرفته ي داخل کلبه ، ديوار هايي که قسمت بيشترش تار عنکبوت بسته بود و موشي که گوشه ي ديوار کز کرده بود حالم رو بد کرد. ولي از رو نرفتم .. به نظر اين جا قسمت پذيرايي کلبه بود از پذيرايي خارج شدم و وارد يه راهرو شدم از راهرو که گذشتم يه در سمت راستم بود و يکي ديگه با چند قدم جلوتر سمت چپم. در سمت راست رو با پام باز کردم .... توي اتاق يه پرده ي نيمه سوخته بودو توي تاقچه هم هاله ي سياهي بود انگار که دوده ي يه شمع بود ... يه شمع که توي تاقچه روشن شده بود ولي اثري از شمع نبود ..چيزه ديگه اي توي اتاق جلب توجه نمي کرد. مثل دفعه ي قبل در رو با پام حل دادم تا باز بشه. واي خدا چي ميديدم انگار که يه نفر رو از در اتاق کشيده باشن داخل خون روي زمين از در اتاق به سمت داخل کشيده شده بود يه صندلي شکسته وسط اتاق نقطه ي پايان خون کشيده شده بود طناب هايي که دور صندلي افتاده بود و مطمئنا يه بدبحتي رو با اين طنابها بسته بودند، ديواراي سفيدي که با خون رنگي شده بود ، خون خشک شده ي روي کف پوش ، و بوي تعفني که به مشام مي رسيد لحظه به لحظه حالم رو بدتر ميکرد يه دفعه صداي خفيفي که از بيرون کلبه اومد سکوت رعب آور اطرافم رو شکست يه لحظه وحشت کردم و چراغ قوه از دستم افتاد. صحنه قتل به اندازه کافي منو ترسونده بودو حالا توي اون لحظه که فضا کاملا تاريک شده بود کاملا وحشت کرده بودم و نفسم به سختي بالا ميومد... خدايا عجب غلطي کردم تنهايي اومدم اينجا....بايد چکار کنم... دوباره صدايي اومد که اين دفعه واضحتر بود قلبم تندتر ميزد و از ترس چشمام رو بسته بودم نه نبايد ميزاشتم ترس بر من چيره بشه ...قبل از اينکه به اينجا بيام به خودم قول داده بودم مثل هميشه نترسم .نياز و ترش!به خودت مسلط باش دختر صداي گفتگويي به گوشم رسيد خودم رو به پنجره رسوندم توي اون تاريکي دو نفر رو ديدم چهره شون مشخص نبود ولي درست نمي تونستن راه برن حالا مي تونستم صداشون رو به وضوح بشنوم -فري اگه گفتي الان چي کم داريم -چي کم داريم اولي پس گردني زد و گفت يه حوري بهشتي که يهو جلومون ظاهرشه و جشنمون رو کامل کنه يهو ته دلم لرزيد ترسيدم نکنه منو ببينن بهشون نگاه کردم اونا پشت به من نشست و شيشه اي هم کنارشون بود -فري يه دهن بخون حال کنيم -اي به چشم اه چه صداي هم داره اين نمي دونم اين چي فکر کرده که داره يه سري چرت و پرت مي خونه با خودم گفتم همين الان که سرشون گرمه بايد فرار کنم آروم دستم رو به پنجره گرفتم ،داشتم آروم از پنجره ميومدم بيرون يهو پام رفت روي يه چوب خشک و زير پام شکست تو اون لحظه واقعا ترسيدم حتي نمي تونستم روم رو به سمتشون برگردونم نگاهشون که کردم ديدم سرشون گرمه و متوجه نشدن شروع کردم به آروم قدم برداشتن که يهو صدايي يکيشون که مي گفت اونجا رو يه حوري گيرمون اومد باعث شد سر جام خشکم بزنه تا چند ثانيه از ترس نتونستم کاري بکنم نگاهشون که کردم ديدم دارن به طرفم ميان با خودم گفتم نياز کارت تمومه تموم قدرتم رو توي پاهام جمع کردم و شروع کردم به دويدن پشت سرم رو که نگاه کردم ديدم هر دوتاشون دنبالمن داشتم پشت سرم رو نگاه مي کردم که پام به يه سنگ گير کرد و افتادم زمين مي خواستم بلند شم که دستي دور مچ دستم پيچيد با ترس بهش نگاه کردم چشماش قرمز شده بودند و صورتش با رد چاقويي که روي اون بود ترسناک شده بود نگاهم به سمت نفر دوم کشيده شد که روي زمين نشسته بود و نفس نفس ميزد خواستم دستم رو از دستش جدا کنم که با صداي شلي گفت دارم خواب مي بينم يا واقعا خدا يه حوري برامون فرستاده ...اون هم کجا اينجا ...همون لحظه اي که ما به يه حوري احتياج داشتيم ...آخ که چه حوريه هلويي از طرز حرف زدنش چندشم شد اما حالا وقت اين نبود که به گفتهاي اون مردک توجه کنم با خودم گفتم نبايد در مقابل دوتا مست کم بيارم -ولم کن احمق عوضي -نه نه ...حوريا...که بي...ادب ..نيستن دو تا دستم رو گرفت و روم خم شد بوي الکل که به مشامم خورد حالم رو بد کرد مي خواست لبام رو ببوسه و من سرم رو تکون ميدادم که نتونه اين کار رو بکنه يکي از دستاش رو بلند کرد و محکم روي صورتم کوبيد دوباره صورتش رو جلو آورد که تف کردم توي صورتش با اين کارم عصباني شد --هرزه عوضي...تو صورت ..من تف مي کني با حالت وحشيانه اي دست به مانتوم برد و با شدت اونو کشيد که چندتا از دکمه هاش کنده شد يهويي يکي از پاهام که آزاد شد با پام محکم زدم بين دو پاش از روم پرت شد کنار داشت از درد به خودش مي پيچيد ،دوستش که ديد اين کار رو کردم بلند شد بياد سراغم به اطرافم نگاه کردم يه چوب کنار دستم افتاده بود برش داشتم و گفتم نيا جلو عوضي ولي اون هنوز هم داشت ميومد جلو با گريه گفتم احمق اگه بياي جلو مي کشمت مي خواست بهم حمله کنه که با چوب محکم زدم به پهلوش روي زمين افتاد ديگه منتظر نموندم ببينم چي شده فقط با تمام قدرتم ميدويدم به پشت نگاه نمي کردم فقط تا جايي که مي تونستم سرعت رو زياد کردم و به پشت کلبه که ماشينم پارک بود دويدم ...چند بار سکندري خوردم و افتادم اما مکث نکردم خوشبختانه زماني که از ماشين پياده شده بودم درها رو قفل نکرده بودم .به محض اينکه به ماشينم رسيدم در رو باز کردم و به سرعت درها رو قفل کردم هنوز هم از ترس مي لرزيدم ..با آستينم صورتم رو پاک کردم و با دستهاي لرزونم سوييچ رو چرخوندم معطل نکردم و پام رو روي پدال گاز فشردم ماشين رو با سرعت از اونجا دور کردم توي ماشين هنوز توي شوک بودم با گريه اول به اون دونفر بعد به خودم و بعد هم به استاد پويان فحش دادم آخه دختره ي احمق چرا هميشه خودسري حالا اگه اين دو تا بلايي سرت مي آوردند چکار مي کردي.... خدايا شکرت به خودت قسم ديگه از اين غلطا نمي کنم اصلا به من چه.اما اگه اون دو تا عوضي پيداشون نشده بود من به يه نتيجه اي ميرسيدم الهي که گور به گور شن که نذاشتن من به کارم برسم به خياببون خونمون که رسيدم ماشين رو نگه داشتم الهي من قربون آبادي خودمون برم ...آخ آخ..حالا به عمو چي بگم ...تا حالا سابقه نداشته اين موقعه به خونه برم دستم رو توي جيبم بردم و موبايلم رو درآوردم...اوه اوه ...10 تا ميس کال از عمو محمد آينه جلوي ماشين رو به طرفم چرخوندم .چراغ سقف ماشين رو روشن کردم .تازه اون لخظه نگاهم به مانتوي پاره ام وافتاد که چند تا از دکمه هاش کنده شده بود رد اشک رو که هنوز روي صورتم بود پاک کردم و دوباره نگاهي به مانتوم انداختم بميريد...حالا من عين اين دکمه ها رو از کجا پيدا کنم و با حرص چراغ رو خاموش کردم بد شانسي ما دخترا هم اينه که نمي تونيم بگيم توي راه با کسي دعوامون شده .. يه نفس بلند کشيدم و و گفتم هر چي باداد باد .يه جوري ميرم توي اتاقم که عمو متوجه نشه ...يعني اميدوارم متوجه نشه ... اه عموي پليس داشتنم بديش اينه ديگه بالاخره که تا صبح نمي تونستم توي ماشين بمونم آخرش که بايد برم تو يا نه از ماشين پياده شدم نمي خواستم ماشين رو ببرم داخل پس قفلش کردم و به سوي خونه رفتم با دستهايي لرزان کليد رو توي در انداختم و در رو باز کردم خدا رو شکر چراغهاي ساختمون خاموش بودند فقط چراغاي حياط روشن بودند اين يعني عمو هنوز نيومده يا اينکه خوابه پس مي تونم با خيال راحت ماشين رو بيارم تو در رو باز کردم و به سمت ماشين رفتم در حياط رو که بستم به سمت ساختمون حرکت کردم در هال رو باز کردم و وارد شدم کيفم رو روي جا کفشي گذاشتم و سويچهايي ماشين رو هم کنارش پرت کردم مي خواستم به سمت اتاقم برم که يهو چراغا روشن شدن چشام رو بستم و به عقب برنگشتم بعد از چند لحظه که صدايي نشنيدم چشمام رو باز کردم و به عقب برگشتم اي واي عمو محمد جدي و با تفکر داشت نگاهم مي کرد ...عادتش بود هميشه که خيلي عصباني مي شد سعي مي کرد نشون بده که آرومه چند لحظه فقط خيره نگاهم مي کرد من هم نگاهش مي کردم بالاخره سرم رو پايين انداختم -چه عجب بالاخره خجالت کشيدي ...چند دقيقه است دارم نگاهت مي کنم تو هم انگار نه انگار که اتفاقي افتاده نگاهم مي کني -عمو.. -نمي خوام چيزي بشنوم ..برو سر و وضعت رو درست کن بعد هم مي خوام بياي همه چيز رو تعريف کني -اما من که... -زود باشه هم اينجا منتظرتم -باشه وارد حموم که شدم دوش رو باز کردم و زير دوش ايستادم آب سرد که به بدنم خورد يه جوري شدم اما باز هم کم نياوردم و زير دوش ايستادم بعد هم وان رو پر آب کردم توش دراز کشيدم آي کيف مي داد ..آدم وقتي توي وان دراز مي کشه همه چيز رو فراموش مي کنه و فقط به آرامش فکر مي کنه اوه اوه يه ساعتيه من اينجام و عمو محمد بيرون منتظرمه سريع شامپو رو به موهام زدم و موهام رو شستم و حوله رو دور خودم پيچيدم و از حموم زدم بيرون لباسام رو پوشيدم و موهام رو شونه کردم انگار نه انگار عمومحمد منتظرمه صداي قارو قور شکمم اومد ...حالا من تو رو چکار کنم ..نمي بيني وضعيت قرمزه بالاخره روبروي عمومحمد نشستم عمو محمد پاي راستش رو روي پاي چپش انداخته بود ...دستش رو هم به مبل تکيه داد بود و اونو تکيه گاه چونه اش کرده بود -عمو راستش من ..من ..با يکي از دخترا حرفم شد .. -چند ساعت فکر کردي که اين دروغ تابلو رو برام ببافي -دروغ نيست انگشت سبابه اش رو به نشونه ي تهديد تکون داد و گفت يا همه چيز رو ميگي يا ديگه بهت اجازه نميدم کار کني -اما اين انصاف نيست -انصاف...تو ميدوني انصاف چيه ...حتما انصاف اينه که تا اين وقت شب بدون اينکه بهم بگي بيرون باشي بعد هم که برمي گردي سرو وضعت ... درگير که حتما شدي اما با کي و چراش رو مي خوام بدونم -توي خيابون ...بودم ميدونيد که چقدر خلوته يهو دوتا معتاد جلوم رو گرفتم مي خواستن کيفم رو بزنن من هم باهاشون درگير شدم -بلايي که سرت نياوردند با شرم سرم رو پايين انداختم چون فهميدم منظورش چيه -نه -تو يه لحظه فکر نکردي که ممکنه بلايي سرت بياد آخه تو چرا اينقدر لجبازي -حالا که اتفاقي نيفتاد که دوباره صداي قاروقور شکمم بلند شد -بلند شو برو شامت رو بخور با خوشحالي بلند شدم که گفت فکر نکن دروغايي که گفتي رو باور کردم ...با پويان هم حرف ميزنم ديگه حق نداري روي اون پرونده کار کني دوباره نشستم و گفتم قول ميدم ديگه تکرار نشه از روي مبل بلند شد و گفت از اين قولا زياد دادي روبروش ايستادم و گفتم تو رو خدا عمو قول ميدم تکرار نکنم ......من نمي تونم بيکار توي خونه بشينم - منم نمي تونم ببينم خودت به پيشواز بلا بري در ضمن معلوم نيست بار ديگه جون سالم بدر ببري . -خوب تقصير استاد بود که نميذاشت من همراهش برم -حتما ميدونست اونجا مناسب تو نيست بعدهم يعني وقتي پويان اجازه نداده همراهش بري تو بايد سر خود بلند شي تنهايي اونجا بري -قول ميدم ديگه کاري بدون اطلاعتون انجام ندم -نه گردنم رو کج کردم و گفتم خواهش مي کنم لبخندي زد و گفت خوب نقطه ضعفم دست اومده ميدوني چطوري کارت رو پيش ببري دستم رو دور گردنش انداختم و بوسه اي از گونه اش گرفتم اون هم در جوابم پيشانيم رو بوسيد بعد هم صورتم رو توي قاب دستاش گرفت و گفت خودت مي دوني که چقدر برام عزيزي نمي خوام بلايي سرت بياد نمي خوام تو اون دنيا شرمنده پدر و مادرت بشم ...قول بده هر وقت حس کردي اين پرونده برات خطر داره کنار بکشي ..باشه چشمام رو بشتم و گفتم چشم عمو جون بعد به شکمم اشاره کردم و گفتم بريم شام بخوريم که بدون شما شام صفا نداره مطمئنم که هنوز شامتون رو نخوردين ********* آب رو یه سره سر کشیدم و گفتم :دستت درد نکنه عمو خیلی خوشمزه بود . عمو دور دهنش رو پاک کرد و گفت :خب ،حالا میشنوم نخیر این عمو ما ول کن نبود ..گفتم : عمو جون قراره من تا کی در این مورد به شما باز خواست پس بدم ؟ به صندلیش تکیه داد و خیلی جدی گفت :تا زمانی که حقیقت رو بگی ..اون موقع دیدم هم تازه از راه رسیدی هم گرسنه هستی ،اما حالا میخوام زود بری سر اصل مطلب . باید حدس میزدم قانع نشده باشه .بلند شدم و در حالیکه بشقا بم رو توی سینک میزاشتم گفتم :گفتم که رفته بودم اونجا بعد بطرفش برگشتم . -تنها ؟! -آره..استاد من رو نبرد من هم خودم رفتم -بیشتر از این ازت توقع داشتم نیاز ..اونجا محل مناسبی برای یه خانوم نیست که تو رفتی ..وقتی برای برسی به اونجا رفتم فهمیدم که محل پاتوق عیاش ها هم هست .باورم نمیشه سر خود بدون اینکه با من مشورت کنی رفته باشی اونجا ... بعد نگاهش رو ازم گرفت و در حالیکه سعی میکرد بر اعصابش کنترل داشته باشه گفت :بلا که سرت نیومد ؟ این دومین بار بود که ازم سوال میکرد .با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم :نه ..مطمئن باشید. از روی صندلی بلند شد و گفت :اگه یه بار دیگه ببینم سر خود عمل کردی ... صدای زنگ تلفن سبب شد که حرفش رو نیمه تمام بگذاره . هر کی بود خدا خیرش بده ... عمو محمد بطرف تلفن رفت و پاسخ داد .من هم بقیه ظرفها رو بر داشتم و توی سینک گذاشتم .خسته بودم برای همین ظرفها رو گذاشتم برای فردا که بشورم . ******* صبح وقتی از خواب بلند شدم ساعت ۱۱ بود .خیلی خوابیده بودم اما خیلی چسبید .کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم . بعد از اینکه دست وصورتم رو شستم رفتم آشپزخونه .میدونستم عمو نیست همیشه صبح زود میرفت ,ساعت ۵ بعد از ظهر بر میگشت .برای همین با همون تاپ و شلوارک کوتاه پشت میز نشستم که نگاهم افتاد به یاداشت روی یخچال . نیاز جان هر چی دنبال سوییچ گشتم پیداش نکردم ..ماشین رو لازم دارم .با خودت نبر ...سویچ رو پیدا کن نزدیک ظهر میام میگیرم . سرم رو خاروندم و گفتم : سویچ رو کجا گذاشتم ؟ از رو صندلی بلند شدم باید اول اون رو پیدامیکردم چون ممکن بود عمو سر برسه و سویچ رو بخواد سعی کردم تمرکز کنم .دیشب وقت اومدم کیفم رو کجا گذاشتم .حتما تو اونه یا کنارش . از آشپز خونه اومدم بیرون .نگاهم افتاد به کیفم که روی جا کفشی بود .رفتم سراغش و توش رو گشتم اما از سویچ خبری نبود .چشم رو گردوندم و دور بر جا کفشی رو دیدم ,خبری نبود . -نه اینطوری نمیشه باید صحنه رو تکرار کنی تا بفهمی چه بلای سر سویچ اومده. رفتم دم در که یهو صدای اف اف بلند شد . ای وای ...خاک تو سرت نیاز, عمو اومد . به لباسهام نگاه کردم خواستم برم اتاقم و لباسم رو عوض کنم که دوباره صدای اف اف بلند شد بیخیال لباسم شدم ..از طرز زنگ زدن عمو مشخص بود که خیلی عجله داره .اول باید سویچ رو پیدا میکردم . -من نمیدونم شما که اینقدر عجله دارد پس چرا کلیدتون رو با خودتون نبردید .یه خورده هم که به مغز مبارکتون فشار نمیارید،حالا خوبه یدک سویچ پیش خودتونه ....نه دیگه باید خودم واسه عمو محمد آستین بالا بزنم .اینطوری تا چند ساله دیگه حالش وخیم تر میشه عمو محمد یه عادت بد داشت و این هم این بود که بعضی وقتا کلید و یا حتی کیفش رو جا میذاشت.و خب دلیل این حواس پرتی هم نبود همسر بود که اول صبح موقع بدرقه شوهرش اونها رو دست ایشون بده . دوباره صدای زنگ اف اف ،اما متداوم اومد . اوه اوه اوه ...معلومه خیلی عصبانی هم هست .زودی بطرف اف اف رفتم و گفتم: شما بفرمایید تو تا من سویچ رو پیدا میکنم . بعد هم دگمه رو زدم .این رو گفتم ،یعنی هنوز پیداش نکردم . سریع رفتم دم جا کفشی و اونجا رو زیر رو کردم هر چی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم .صدای بسته شدن در پایین نشون از این میداد که عمو هر لحظه سر و کله اش پیدا میشه . انگاری آب شده بود رفته بود تو زمین ..رفتم سراغ مانتوم فکر کردم باید تو جیبش باشه اما اونجا هم نبود .از عمو هم که خبری نبود .میدونستم همون طبقه پایین منتظره تا کلید رو براش ببرم ...در حقیقت میخواست من رو تنبیه کنه و به کمکم نیاد . اما من به کمکش احتیاج داشتم .هر چی باشه اون یه پلیس خبره بود و میتونست به من کمک فکری کنه تا اون سویچ رو پیدا کنم .بنابرین رفتم و در رو باز کردم وسعی کردم از همون لحن صحبتم که همیشه عمو رو خام میکردم استفاده کنم . از همون بالا گفتم : شرمند پیداش نمیکنم ..میگم آقا پلیسه میشه شما بیاین کمک ...آخه من آقا پلیسها رو خیلی دوست دارم ..آخه اونا مهربونن به همه کمک میکنن بعد هم اومدم تو ..فقط خدا کنه امروز سر حال باشه و سر به هوایم رو به روم نیاره .صدای پاش رو شنیدم که از پله ها بالا میومد .من هم سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم بلکه پشتکارم رو ببینه و سرزنشم نکنه . صدای کفشهاش که جلوی در متوقف شد نشون از این بود که به من خیره شده و حرکتم رو زیر نظر داره . من هم بیوقفه مشغول جستجو بودم .اما در حقیقت داشتم به این فکر میکردم که ایندفه برای سر به هوایم چه جوابی به عمو بدم . وقتی به کل ناامید شدم گفتم : شرمنده نیست ...انگاری یکی اومده اون روبرده ..شایدم خورده ... بر گشتم طرف عمو ..اما در جا خشکم زد .بسم الله، چه جن خوشقیافه ای یه جون ۲۷ ،۲۸ ساله قد بلند و هیکل ورزیده که الحق جیگر بود ،زل زده بود به من.یه چند ثانیه ای تو شوک بودم .اما وقتی دیدم لبخندش پررنگتر شد به خودم امدم . چشمم خورد به یه لنگه کفش که دم دستم بود ،دست بردم و اون رو برای دفاع از خودم برداشتم که سویچ از توش افتاد بیرون -دیدید به پلیس احتیاجی نبود . چه پرو بود این ..اصلا کی بود اخمهام رو تو هم کردم و با تندی گفتم:تو کی هستی ؟چطور جرات کردی بیایی تو ؟ ابروهاش رفت بالا .به من اشاره کرد و گفت : این تو نبودی که در رو باز کردی و بعد هم داد زدی بیام بالا . -گیریم که اینطور باشه ،تو باید سرت رو بندازی پایین و بیایی تو ...اصلا تو کی هستی دستش رو برد بالا که داد زدم :یه تکون دیگه بخوری با همین میزنم تو سرت . و لنگه کفش رو بالا بردم خنده اش گرفت .گفتم : به چی میخندی ؟ - به سلاح سردی که دست گرفتی ..به نظرت کار سازه -میتونی امتحان کنی . لبخندش پررنگتر شد و گفت :پاشنه بلند نداری ..ترجیح میدم با اون مورد اصابت قرار بگیرم . چشمهام رو درشت کردم و با عصبانیت گفتم :من رو مسخره میکنی -بر منکرش لعنت ...کی جرات داره برادر زاده جناب رضایی رو مسخره کنه بعد هم دولا شد و کلید رو برداشت و یه بار تو هوا انداخت و گرفت و گفت : اومده بودم این رو برای جناب رضایی ببرم ..ماموریت انجام شد با تردید گفتم :از زیر دستهای عمو محمدی -اینطور فکر کن . بعد هم به طرف در چرخید اما قبل از اینکه از در خارج بشه گفت :دو تا چیز یادت بمونه .یک -اول بپرس کیه و بعد در رو باز کن .دو-هیچ وقت برای دفاع سلاح دستت نگیر چون خود آقا دزده از هیبت شما فرار میکنه . قبل از اینکه جوابش رو بدم در رو بست ورفت . از عصبانیت یه جیغ بلند کشیدم که مطمئن بودم میشنوه.رفتم در رو باز کنم که یه چیز درست حسابی بارش کنم که تلفن زنگ خورد با همون حالت عصبی به طرف تلفن رفتم و جواب دادم -بله عمو :نیاز ..طوری شده عمو یه نفس بلند کشیدم و گفتم : سلام عمو ...نه طوری نشده ..فقط شما کسی رو فرستادید بیاد سویچ رو بگیره چه سوال احمقانه ای کردم -پس اومد ...آره عمو ،سویچ رو بهش دادی -آره ...عمو. این کی بود -پسر یکی از دوستام که ... شخصی که عمو رو از پشت تلفن صدا کرد سبب شد عمو حرفش رو قطع کنه و به اون طرف جواب بده بعد از چند لحظه گفت : عمو جون من باید برم.کاری برام پیش اومده ... باشه عمو مواظب خودتون باشید - تو هم همینطور دخترم گوشی رو سر جاش گذاشتم .سرم رو بلند کردم که نگاهم افتاد به تصویر خودم تو آینه پذیرایی تازه اون موقع بود که متوجه شدم جلوی اون پسره با موهای باز و ژولیده بودم و از همه بدتر با همون تاپ و شلوارک پسره هیزو چشم چرون یکی محکم زدم تو سر خودم ...ای خاک تو سرت نیاز که آبروت رفت .عاطفه مامان و بابات کي مياند -دو سه روز ديگه برمي گردند -حالا حال مادربزرگت خوبه -امروز که باهاشون صحبت کردم گفتن حالش بهتر شده -انشالله که حالش خوب ميشه سرش رو تکون داد و گفت خودت که بهتر از من ميدوني بيماري قلبي اونم واسه يه آدم مسن واقعا خطرناکه -آره،راستي عاطفه برادرت هم هستش يا تنهايي -نه مهدي هم هست فقط الان چون ميدونست قرار بود بياي رفت پيش دوستش -پس مزاحم داداشت هم شدم به بازوم زد و گفت گم شو الان واسه من آداب دان شده -عاطفه خيلي بي تربيتي فکر کردي من هم مثل تو ام -نه ،من مطمئنم که مثل من نيستي آخه تو بي تربيتي و همزمان از روي صندلي بلند شد ...دنبالش دويدم چند دقيقه اي که دنبالش دويدم ..از نفس افتادم روي زمين نشستم و به اون که چند قدم اونورتر ايستاده بود و با خنده نگاهم مي کرد گفتم حالت رو مي گيرم عاطفه نگاهم به ساعت روي ديوار افتاد اي واي ساعت نه شده بود از روي زمين بلند شدم و گفتم عاطفه من ديرم شده بايد برم -خوب امشب رو همينجا بمون ديگه -نميشه به عمو نگفتم که ميمونم -خوب بهش زنگ بزن انگشت اشاره ام رو به سمتش تکون دادم و گفتم امشب ميرم اما تلافي حرفت رو سرت درميارم کيفم رو برداشتم و به سمت در رفتم عاطفه هم کنارم ايستاده بود دستم رو جلوش گذاشتم و گفتم عاطفه نمي خواد بياي دنبالم خودم ميرم -ول کن تو هم ....راستي بالاخره استاد پويان قبول کرد باهاش باشي يا نه -آره الانم اين روزا درگير پرونده ام خنديد و گفت همچين مي گي درگير هر کي ندونه فکر مي کني تو چکاره اي توي اون پرونده پشت چشمي ناز کردم و گفتم من همه کاره پرونده ام من نباشم کارا پيش نميرن ...حالا هم بهترم برم قطره ي آبي به صورتم خورد سرم رو که بلند کردم ديدم بارون نم نم داره مي باره دستم و زيرش گرفتم و گفتم عاطفه من رفتم تو هم برو که خيس نشي بین پاییز نیومده بارون شروع شد...حالا خوبه تازه چند روز از شروع پاییز گذشته...خداحافظ -خداحافظ از خونه که زدم بيرون بدو به سمت ماشين رفتم ماشين رو سرکوچه گذاشته بودم آخه کوچه شون تنگ بود سر کوچه پارکش کردم بارون تندتر شده بود سريع سوار ماشين شد اه پاييز از راه نرسيده بارون اومد ....به داخل کوچه نگاهي انداختم ...عاطفه يکي از بهترين دوستام بود درسته که وضع ماليشون زياد خوب نبود اما خيلي خانواده ي با صفايي هستند استارت زدم دنده رو عوض کردم و حرکت کردم خونه عاطفه اينا توي پايين شهر بود و من مجبور بودم از کنار خونهاي قديمي و خرابهايي که حوالي جاده بودند عبور کنم همونجور که داشتم توي جاده حرکت مي کردم ماشين به نفس نفس افتاد و خاموش شد...سوييچ رو چرخوندم و استارت زدم روشن شد پام رو روي پدال گاز گذاشتم که دوباره خاموش شد اه اين امروز چشه ...دوباره استارت زدم اما روشن نشد...با دو تا دستام محکم روي فرمون کوبيدم اه اين چه شانسيه که من دارم ...به اطرافم نگاه کردم بارون تندتر شده بود ...هوا هم تاريک بود و جاده خلوت چشمم به ه آمپر بنزين افتاد ...اوه اين که خالي خاليه....حالا چکار کنم دوباره نگاهي به اطراف کردم ....من نميدونم چرا همه ي مصيبتها سر من مياد نمي تونستم که تا صبح تو ماشين بمونم....اين جاده هم که انگار کسي توش رفت و آمد نمي کنه از ماشين پياده شدم ....صندوق عقب و باز کردم و گالن 4 ليتري رو درآوردم خيس شده بودم توي بارون که نمي تونم بايستم گالن رو گذاشتم روي سقف ماشين تا ماشينايي که رد ميشن ببينن سوار ماشين شدم .......و منتظر شدم تا کسي از اونجا رد شه دستهام رو بهم ماليدم بعد اونا رو گذاشتم زير بغلم نيم ساعت گذشت ...دو تا ماشين فقط رد شدند که اونا هم بي اهميت به من از کنارم گذشتن چقدر بي فرهنگ بودند اينا خوب حق دارند توي اين اوضاع که بنزين سهميه بندي شده ،ديگه کي مياد از بنزينش به يکي ديگه ببخشه.....خوب ثواب داره نه مثل اينکه اين طور نميشه بايد يه کاري بکنم گوشيم رو توي جيب مانتوم گذاشتم ...ماشين رو قفل کردم ،حالا انگار کسي مي تونست دودرش کنه گالن و برداشتم و به سمت خونه هاي اطراف جاده حرکت کردم شايد بتونم بنزين گير بيارم همونجورکه داشتم از کنار خونه هاي مخروبه اي که تقريبا چيزي از اونا نمونده مي گذشتم حس کردم صداي فريادي شنيدم با دقت گوشم رو سپردم به صدا اما انگار خيالاتي شده بودم...که دوباره صداي فريادي شنبدم...يه خورده ترسيدم نياز برگرد تو به عمو محمد قول دادي ....ولي شايد يکي به کمک احتياج داشته باشه آروم آروم داشتم به صدا ميرسيدم پشت ديوار فرو ريخته ي خونه ايستادم و خودم رو به ديوار چسبوندم ...بارون هم که ول کن نبود ...درسته نه با شدت قبل ولي در حال باريدن بود خودم رو به ديوار چسبوندم و سرکي به داخل خونه کردم اي واي سه نفرم به يه نفر ...سه تا آدم هيکلي ...با اينکه ازم دور بودنداما هيکلشون مشخص بود .....داشتن يه نفر رو که روي زمين بودافتاده بود با شدت کتک ميزدند يکي لگد ميزد به شکمش ،يکي ضربات محکمي رو به سرش وارد مي کرد....من که نمي تونستم کمکش کنم پس چکار کنم آها مي تونم ازشون فيلم بگيرم شايد يه جايي به درد بخوره اما مگه ميتونستم ببينم يکي داره کتک مي خوره و راحت بشينم فيلم بگيرم....خوب شايد تونستي با همين فيلم کمکش کني سريع گوشيم رو از جيبم خارج کردم و به سمت اونا زوم کردم و شروع به فيلم برداري کردم البته خودم پشت ديوار قايم شده بودم و فقط يک مقدار از دست و سرم مشخص بود حواسم به اونا نبود فقط تو اون لحظات مي ترسيدم منو ببينن نمي دونم چي شد ...يکي به سمت زمين خم شد و چيزي برداشت ...اينا حتما مي خوان بکشنش آخه نامردا چند نفر به يه نفر اوني که قمه رو از روي زمين برداشته بود با يه حرکت قمه رو به قلبش فرو کرد نا خواسته جيغي کشيدم ...سريع دستم رو روي دهانم گذاشتم اما مثل اينکه دير شده بود چون هرسه شون به سمت صدا برگشتن خودم رو پشت ديوار قايم کردم جرات فرار هم نداشتم صداشون رو مي شنيدم که مي گفتن مثل اينکه يکي اينجاست بهتر به خدمتش برسيم صداي قدمهاشون که هر لحظه به من نزديک و نزديکتر مي شدند رو مي شنيدم ...اما جرات انجام کاري رو نداشتم چشمام رو بستم و داشتم فکر مي کردم که چکار کنم که صداي يکيشون رو که مي گفت فکر کنم پيداش کردم باعث شد چشمام رو باز کنم ********نگاهم افتاد به روبروم که یکیشون داشت به طرف میومد .بلند فریاد کشید : اوناهاش .. از ترس موبایلم از دستم افتاد .فرصت نداشتم بر دارمش . تمام توانم رو توی پاهام جمع کردم و دویدم .اما پاهام قدرتی نداشتن و هی پیچ میخوردن . میدونستم دنبالم میان این رو از صدای پاهاشون میشنیدم برای همین اصلا به عقب بر نمیگشتم سعی میکردم فقط تمرکزم رو به دویدن بدم انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم نفس بکشم . هوا کاملا تاریک بودوفقط نور کم سوی چراغ برق خیابون کمی انجا رو روشن کرده بود . قطرات تند باران به صورتم شلاق میزد واین سبب میشد صورتم ازشدت ضربات باران بسوزه .امابه تنها چیزی که اون لحظه فکر میکردم نجاتم بود میدونستم که اگه دستشون به من برسه بدون شک من رو هم میکشند . صدای پای یکیشون رو که به من نزدیک شده بود و به دنبالم میدوید شنیدم .. .همونطور که میدویدم با صدای بلند از خدا عاجزانه طلب کمک خواستم : خدایا کمکم کن ..خدا ..خدا یه دفعه دستی یقه مانتوام رو گرفت و من رو به طرف عقب کشید .توی اون لحظه احساس آهوی رو داشتم که توسط شیر های گرسنه به دام افتاده . بدون اینکه بر گردم ملتمسانه و با گریه گفتم : بذارید برم..خواهش میکنم ...خواهش میکنم از ترس گریه ام شدت گرفته بود و هق هق میکردم .اون شخص در مقابل من قرار گرفت .صورتش مشخص نبود اما از هیکلش مشخص بود که قوی هیکله .انقدر وحشت کرده بودم که صداش رو مبهم میشنیدم همونطور که گریه میکردم گفتم : تو رو خدا ولم کنید ..تو رو به هر چی که میپرستید .تو رو به ... با فشار شدید که اون شخص به بازویم آورد چشمم رو باز کردم .حالا نه تنها از ترس گریه میکردم که از درد هم گریه ام شدت گرفته بود .مخصوصا که اون مدام من رو تکون میداد و صدای نامفهومش گوشم رو آزار میداد . باید کاری میکردم شاید یه نفر صدای من رو میشنید .مثل من که ای کاش هیچ وقت صدای اون مرد بیچاره رو نمیشنیدم .برای همین تمام نیرویی که داشتم رو به صدایم دادم و با تمام قدرت جیغ کشیدم . یه دفعه با سیلی که به صورتم خورد شوکه شدم و ساکت شدم . حالا بهتر میتونستم صدای مقابلم رو بشنوم . -نیاز نگاه کن منم ,مهدی ..نیاز .. مهدی ؟ سرم رو بالا کردم و به چهره او که حالا توسط رعد و برق روشن شده بود نگاه کردم . -مهدی !!!! -آره خودمم ... باز به گریه افتادم .اما اینبار نه از ترس .از لطفی که خدا در حقم کرده بود و من رو از دست اونها نجات داده بود .یه دفعه یاد انها افتادم .به سرعت سرم رو به عقب چرخوندم .اما کسی نبود .گفتم : اونا ؟اونا نیستن مهدی ،برادر عاطفه گفت : کی ...مزاحمها با گریه گفتم : نه ...قاتل ها با تعجب پرسید :قاتل ها ! -آره ..آقا مهدی اونا دنبال من بودن .میخواستن من رو هم بکشن ..آخه من دیدم که چطور اون مرد رو به قتل رسوندن ..خیلی وحشتناک بود .با قمه کشتنش ..خدا.. مهدی دستش رو از بازوم برداشت و گفت : آروم باش ...دیگه نیستن نگاه کن ..هیچ کس نیست -اما بودن ..دنبالم بودن .. - دیگه نگران نباش .الان هیچ کس دنبالت نیست ..آروم باش خب .... بیا بریم خونه . وقتی حالت بهتر شد انجا همه چیز رو بگو .. -باید به عمو محمدم خبر بدم .باید بهش بگم -باشه ..بیا اول بریم خونه ..عاطفه هم هست .حالت که بهتر شد به آقای رضایی خبر میدیم . به حرفش گوش دادم و به دنبالش راه افتادم .اتومبیلش کمی اون طرف تر بود .در جلو رو باز کرد و من سوار شدم .وقتی سوار شد.جعبه دستمال کاغذی رو بطرفم گرفت و گفت : بهتری ؟ چند تا دستمال بر داشتم و گفتم : بله ... مهدی ماشین رو روشن کرد و گفت : بابت اون سیلی که بهتون زدم معذرت میخوام آخه شما اصلا متوجه نبودید . -راستش خیلی ترسیده بودم . فکر کردم یکی از اونهاس .شما کسی رو ندیدید ؟ - وقتی توی خیابون پیچیدم چیزی معلوم نبود .فقط احساس کردم چند نفر میدوند که نمیدونم چی شد غیبشون زد .بعد هم که به شما رسیدم که میدویدید و فریاد میزدید . پیاده شدم و صداتون زدم اما شما همینطور میرفتید و فریاد میزنید .مجبور شدم دنبالتون کنم و از پشت بگیرتون ..شرمنده -نه خواهش میکنم ...من از شما متشکرم لطف بزرگی در حق من کردید -حالا شما این وقت شب اینجا توی خیابون چه میکردید .مگه شما پیش عاطفه نبودید -بودم ..داشتم با ماشین بر میگشتم که بنزین تموم شد و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم . مهدی بلافاصله با موبایلش به پلیس تماس گرفت و جریان قتل رو به اونها اطلاع داد .بعد از اون هم من با عمو تماس گرفتم . ************************************** عمو با عصبانیت بطرفم بر گشت و گفت: فکر نکن انجا حرفی نزدم یعنی قضیه تمام شده اس .من به تو چی بگم .با چه زبونی بگم که دنبال درد سر نرو در رو پشت سرم بستم و گفتم : اما عمو جون من که به شما گفتم .من بنزین تموم کرده بودم میخواستم برم از جایی بنزین بگیرم عمو صداش رو بلند تر کرد و گفت : نیاز ...نیاز ..نیاز ...به فرض هم که اینطور باشه مگه تو موبایل نداشتی .مگه نمیتونستی به من زنگ بزنی .. -آخه شما که ماشین نداشتید -نیاز ..احتیاجی به ماشین نبود من به یکی از گشتها که به اون محله نزدیک بود خبر میدادم ..راه افتادی سر خود ،تو اون تاریکی و تو اون محله دنبال بنزین افتادی !...از همه بدتر که کارگاه بازی هم در آوردی و تو اون خرابه رفتی که قاتل دستگیر کنی -عمو جون من که نمیدونستم اونا میخوان اون بیچاره رو بکشن .من دیدم صدای فریاد میاد .. حرفم رو قطع کرد و با همون لحن عصبی گفت : رفتی که کمکش کنی ؟ مگه نمیتونستی با اون موبایل لعنتی به پلیس یا به من زنگ بزنی که راه افتادی رفتی تو اون خرابه؟ ...نیاز این رو بفهم که اگه مهدی اتفاقی تو رو نمیدید ،قربانی کنجکاویت شده بودی و الان معلوم نیست چه بلای سرت اومده بود .. بعد هم کلافه دستی به موهاش کشید و گفت : هر چند که الان هم نباید خوش بین باشیم -اما من مطمئن هستم قیافه من رو ندیدن . با همون جدیت نگاهم کرد و گفت : موبایلت الان دست اوناس .نگو که هیچ عکسی توش نداری که خنده ام میگیره وای اصلا یاد موبایلم نبودم ...با تردید که صدام میلرزید گفتم : حالا چی میشه ؟ نگاهش رو از من گرفت و گفت : فعلا باید توی خونه بمونی تا ما سر نخی از اونا پیدا کنیم و کمی آبها از آسیاب بیوفته -تو خونه بمونم ...تا کی ؟پس دانشگاه و کارم رو چه کنم .نه عمو این رو از من نخواین که تو خونه بست بشینم ,اصلا. یک دفعه به طرفم بر گشت و دستش تا نیمه بالا رفت اما وسط راه دستش رو مشت کرد .اما با همون حالت عصبی فریاد زد: تو چرا نمیفهمی نیاز ..بفهم که تو الان شاهد یه قتل هستی میفهمی این یعنی چی ؟میفهمی ؟ توقع چنین حرکتی رو نداشتم .هرگز نشده بود که عمو بخواد دست روم بلند کنه یا اینطوری سرم فریاد بکشه .هیچ وقت نشده بود که ابنقدر از دستم عصبانی بشه .بغض گلویم رو فشرد .لبهایم رو جمع کردم و سعی کردم از جاری شدن اشکهام روی گونه ام جلوگیری کنم . به طرف اتاقم رفتم و قبل از اینکه در رو ببندم عمو گفت : خودم به استاد پویان زنگ میزنم که دیگه باهاش همکاری نمیکنی . در رو بستم و بهش تکیه دادم .حالا که هیچ کس اینجا نبود اجازه دادم اشکهام راه خودشون رو پیدا کنن و صورتم رو نوازش کنن.

چرا هر چي اتفاق بده سر من مياد روي تخت دراز کشيدم و بامشت به بالشت کوبيدم لعنتيها حالا من چکار کنم اگه عمو واقعا ديگه نذاره با استاد پويان کار کنم تمام آرزوهام نابود ميشن .....ديگه هيچ وقت نمي تونم يه وکيل درست و حسابي بشم خنديدم خنده اي که تلختر از گريه بود نياز تو چي خيال مي کني فکر مي کني عمو محمد بذاره ديگه ادامه بدي...عمرا بذاره ادامه بدي اما من عاشق اين کارم ........آخه مگه تقصير منه که شاهد يه قتل شدم اگه نميرفتي دنبال صدا که شاهد قتل نمي شدي چه فرقي مي کرد اون مرد که آخرش کشته مي شد سرم رو توي بالشت فشار دادم و گفتم چرا من توي اون لحظه به فکرم نرسيد که به پليس زنگ بزنم خوب معلومه از بس کله شقي دوست داري خودت همه کارا رو بکني ..فکر کردي الان تونستي به اون مرد کمک کني.....نه فقط خودت رو هم توي هچل انداختي چشام از بس گريه کرده بودنم ديگه داشتن مي سوختن ........چشمام رو بستم و نفهميدم کي خوابم برد *************** سه روز از اون شب مي گذره توي اين سه روز عمو بهم اجازه نداد که از خونه بيرون برم منم مجبور بودم توي خونه بمونم......... عمو ديشب مي گفت که هم شماره و هم گوشيم رو دارن رديابي مي کنن اما هم شماره خاموشه و هم از گوشي هيچ تماسي برقرار نشده به نظرم که عمو چون پليسه زيادي قضيه رو بزرگ مي کنه والا اون قاتلا اينقدر بيکار نيستن که بيان منو بکشن خب نياز از بس خلي اين حرف رو ميزني مثل اينکه يادت رفته که تو شاهد قتلي پس کجان چرا نميان منو بکشن راحتم کنن همونجور که روي مبل نشسته بودم دستم رو زير چونه ام گذاشتم و به تلويزيون خيره شدم با صداي تلفن به خودم اومدم به طرف تلفن رفتم ....اول نمي خواستم جواب بدم چون شماره رو نمي شناختم بعد گفتم شايد با عمو کار دارن بهتره جواب بدم -الو ..... -الو -سلام صداي يه مرد بود به نظر جوون ميومد -سلام بفرماييد -ببخشيد خانم من يه گوشي پيدا کردم که يکي از شماره هايي که توش بود اين شماره است مي خواستم ببينم مال شماست پس دست قاتلا نيفتاده.....خدا رو شکر ...با خوشحالي گفتم بله آقا مال خودمه -پس من آدرس ميدم که امروز بياين بگيرينش -بفرماييد ياداشت مي کنم آدرسي بهم داد که اصلا تا حالا من اونجا نرفته بودم........خداحافظي که کرد با تعجب گفتم اين از کجا مطمئن بود مال منه .......چرا نشونيهاش رو ازم نخواست..........تازه فقط شماره اينجا که توي گوشي نبود چرا به اينجا زنگ زد نياز چقدر فوضولي مي کني تو ....خوب حتما مي خواسته از دست گوشي راحت بشه به آدرس نگاه کردم بهتره قبل از اينکه عمو بياد برم گوشي رو بگيرم و برگردم اما عمو گفت خطرناکه نبايد برم بيرون.......نياز تو چقدر خنگي ....خطرناک مال زماني بود که عمو فکر مي کرد گوشي دست قاتلاست نه الان که دست يکي ديگه است و دست اونا نيافتاده ما با اين حال بايد به عمو خبر بدم....براي همين گوشي رو برداشتم و شماره عمو رو گرفتم گوشيش خاموش بود چکار کنم الان....براش ياداشت ميذارم روي برگه اي ياداشت رو نوشتم و تو ادامه اش اضافه کردم که من براي گرفتن گوشيم به اين آدرس ميرم خوب الان مي تونستم با خيال راحت برم چون من که به عمو زنگ زدم اما گوشيش خاموش بود ************** به ساعت نگاه کردم ساعت دوازده بود بايد هر چه زودتر گوشيم رو بگيرم و برگردم خونه به آدرس که نگاه کردم ديدم همينجاست جايي که من تا به حال نيومده بودم و بعد از دو ساعت تونستم اينجا رو پيدا کنم به کوچه هاي تنگ و کثيف روبروم نگاه کردم کوچه هاي وسط شهر ..........چقدر اينجا شلوغه.. .معمولا اينجور جاها شلوغ اند وارد کوچه شدم از وسط جويي که وسط کوچه بود پريدم به دو نفري که داشتن از روبرو ميومدم نگاه کردم به من که رسيدن با چشماي هيز به من زل زدن از قيافه اشون که تابلو بود معتاد اند بدون اينکه بهشون نگاه کنم از کنارشون رد شدم اي کاش پارکي جايي بهش مي گفتم قرار بذاره چون هنوز صبح بود و به ظهر نرسيديم همه مغازه ها باز بودند و مردم در حالا رفت و آمد بودند چند قدم جلوتر چندتا پسر بچه داشتن وسط کوچه فوتبال بازي مي کردند و مسلما راه رو بند آورده بودند به برگه آدرس نگاه کردم به يکي از پسر بچه ها که توپ رو دستش گرفته بود تا من رد شم نگاه کردم و گفتم آقا پسر ميشه يه لحظه بياي پسرک اول به دوستاش نگاهي کرد بعد به سمتم اومد -چيه آبجي چي مي خوايي -از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت -چيز خنده داري گفتم آبجي خنده ام رو جمع کردم و گفتم نه مي خواستم بپرسم ميدوني اين آدرس ميشه کدوم خونه -چکارش داري -تو بگو خونه اش کجاست نگاهي با شک نگاهم کرد و گفت بريم نشونت بدم دستي روي سرش کشيدم که خودش روعقب کشيد و گفت آبجي من بچه نيستم که سرم رو ناز مي کني اي واي اين چقدر گير بودااا -حالا ميشه بگي خونه اشون کجاست -بريم نشونت بدم بعد به سمت دوستاش برگشت و گفت بچه ها من الان ميام....بريم آبجي با هم به سمت يکي از خونه ها ي همون کوچه رفتيم به در کوچيکي اشاره کرد و گفت اونجاست تو ديگه خودت برو من مي خوام برم الان نيمه دوم بازي شروع ميشه سرم رو تکون دادم و گفتم مرسي بعد دستم رو توي کيفم گذاشتم و اسکناسي جلوش گرفتم که گفت آبجي اين کارا چيه پولت رو بذار توي جيبت اين لحن حرف زدنش واقعا بامزه بود براي همين ديگه نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم -باز که خنديدي چون هنوز لبخند روي لبم بود اخمي کرد و به سمت دوستاش برگشت نگاهي به در کردم .... نميدونم چذا الان مردد بودم که برم تو يا نه نياز تو چرا اينقدر احمقي .....اين چکاريه کردي ....براي چي اومدي اينجا بايد برگردم ....آره ....بايد برگردم سرم رو برگردوندم که از چيزي که ميديم خشکم زد.... خودشه مطمئنم خودشه من ميشناسمش....همونه ....با اين که اون شب تاريک بود اما مطمئنم خودشه.... به سه نره غولي که چند متري من ايستاده بودم نگاه کردم....من فقط بهشون زل زده بودم و اونا هم بدون اينکه از جاشون تکون بخورن نگاهم مي کردند بايد يه کاري بکني نياز نبايد گير بيفتي اگه اينبار گير بيفتي کارت تمومه..........تمام قدرتم رو توي پاهام جمع کردم و پا به فرار گذاشتم مردمي که توي کوچه بودن با تعجب به من نگاه مي کردن...آخه اونا چه ميدونستن من شاهد يه قتل بودمو الان قاتلا دنبالمن هر چي جلوتر ميرفتم کوچه خلوتتر و باريکتر مي شد ديگه داشتم از نفس مي افتادم اما هي به خودم مي گفتم نياز نبايد کم بياري والا کارت تمومه سرم رو برگردوندم که ببينم بهم رسيدن يا نه که ديدم کسي دنبالم نيست خدا رو شکر پس گمم کردن....به ته کوچه رسيدم کوچه بن بست بود .......کنار يکي از خونه ها نشستم تا حالم جا بياد نفسم بزور بالا ميومد و قلبم به تندي خودش رو به قفسه سينه ام مي کوبيد .. سرم پايين بود و نگاهم به کف کوچه بعد از چند دقيقه که حالم جا اومد بلند شدم که برم.....اما با اون چيزي که ديدم چهار ستون بدنم لرزيد تو دلم گفتم نياز فاتحه ات خونده است...تو اين موقعيت هم هنوز داشتم چرت و پرت مي گفتم... پس ميدونست کوچه بن بسته که دنبالمو ندوييدن هر سه تاشون با يه لبخند چندش آور که روي لبهاشون بود به من نگاه مي کردن...از نگاهشون مور مور شدم مثل نگاه يه گرگ به بره اي بود که به چنگال گرفته بود ....انگار داشتن به يه غذا نگاه مي کردند اوني که اونشب ديده بودمش فاصله اش رو با من کم کرد و آروم آروم شروع کرد به نزديک شدن به من کرد ***************با هر قدمی که به جلو برمی داشت من یه قدم به عقب برمی داشتم صدای قهقه هاشون به گوشم می رسید فریاد زدم : خدایا به دادم برس صدای خنده های وحشتناکشون .صدایی که انگار زنگ تلفن یا ساعت بود ..صدای خفه من که هر چی سعی میکردم نمیتونستم از گلوم خارج کنم . همه همه توی گوشم میپیچید احساس کردم چیز تیزی تو دستم فرو رفت صدای جیغ خودم دوباره تو گوشم پیچید ......... انگاری از یه پرتگاه به پایین پرت شدم و بعد ..... با گنگی به اطرافم نگاه کردم .این جا که اتاق خودمه !!! به دستم نگاه کردم .خراش افتاده بود!! نگاهم رو به سمت میز کوچک شیشه ای که کنار تختم بود امتداد دادم .حتما دستم به گوشه شیشه اش که لب پر شده بود کشیده شده بود . خدایا خواب میدیدم ..کابوس ...خدایا شکرت شکرت موهایم رو که بخاطر عرقی که کرده بودم و به پیشونیم چسبیده بود رو کنار زدم و نفس حبس شده ام رو با شدت بیرون دادم . صدای ممتد تلفن سبب شد که موقعیت فعلیم رو به دست بیارم دوباره روی تخت دراز کشیدم و قلت زدم تا تا به تلفن رسیدم . تلفن رو برداشتم و گذاشتم در گوشم و گفتم : بفرمایید ولی صدایی جز بوق ممتد توی گوشم پیچید .. اگه یه موقعیت دیگه بود و یه مزاحم تلفنی من رو از خواب بیدار میکرد به باد فحش میکشیدمش اما الان ازش متشکر هم شدم روی تخت دراز کشیدم به خوابم فکر کردم به اون مرد - آه ه ه ه ... خداااا ... ای کاش هیچ وقت اون اتفاق نیفتاده بود و زندگی من روال همیشگی خودش رو داشت .. خدایا یعنی میشه همه چیز مثل اولش بشه از روی تخت که بلند شدم لبا سهام رو در آوردم و به حمام رفتم شاید یه دوش آب گرم میتونست اعصابم رو سر جاش بیاره *** همین جور که حوله رو دور موهام می پیچیدم به ساعت دیواری نگاهی انداختم . - اگه عمو به استاد پویان حرفی زده باشه چی ؟ نباید این همه زحمتی رو که کشیدم به این راحتی به حدر بره . همین جوری که تلفن بی سیم رو توی دستم نگه داشته بودم شماره ی دفتر استاد پویان رو گرفتم به سمت آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم و توش سرکی کشیدم منشی استاد جواب داد : - دفتر حقوقی بفرمایید ؟! - سلام خانم کیانی خسته نباشید یه دونی سیب از یخچال برداشتم و درش روبستم و روی اوپن نشستم - سلام ممنون ... شما ؟ - نیازم - آه سلام نیاز جان .. ببخشید به جا نیوردم - خواهش می کنم .. استاد هست ؟ - از بودنش که بله .. ولی الان با یکی از موکلینش جلسه داره نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و با ناامیدی بهش گفتم : - حالا بهش بگووو ... آخه کارم واجبه ! - باشه .. گوشی دستت . . . - الو .. یفرمایید - سلام استاد - به به به نیاز خانم ... پارسال دوست امسال آشنا با خنده عذر خواهی کردم و گفتم : - می دونم که کار دارید خیلی مزاحم نمی شم - بگو گوش می دم - استاد قرض از مزاحمت این بود که قراره بعدی رو برای ملاقات با قاتل برای ... استاد وسط حرفم پرید و گفت : - نه نیاز جاان تا همین جاش هم واسه خاطر بابات کوتاه اومدم - آخه چراااا ؟ - سردار باهام تماس گرفته بود آهی کشیدم و گفتم : - عمو داره شلوغش می کنه - من شرمندم نیاز. کاری از دستم بر نمیاد ! - آخه استاد من نمی خوام از پرونده کنار برم .. ! با التماس اضافه کردم : - خواااااهش ! با تحکم گفت : - تمومش کن نیاز ! - پس لااقل اجازه بدید من توی جلسه ی دادگاه حضور داشته باشم استاد با کمی مکث گفت : - خوب دیر یا زود خودت می فهمی .. جلسه ی دادگاه علنیه پس تو هم می تونی اونجا باشی ... با سردار حرف می زنم اگه از نظر اون مشکلی نبود من حرفی ندارم و خودم میام دنبالت. باخوشحالی جیغی کشیدم و با صدای بلند گفتم : - استاد من عااااشقتم ... میمیرم برات ! استاد با صدایی که رگه هایی از خنده داشت گفت : - خیلی خوب دیگه ، یکم یواشتر .. تازه من یه بار ازدواج کردم ..خیال اینکه دوباره تجدید فرش کنم رو هم ندارم . - اا ا.. استاد . - شوخی کردم دخترم .میخواستم یه کم از حال و هوای فعلی در بیایی . با سرخوشی خندیدم و گفتم : - میدونم استاد - به سردار سلام برسون ... خدانگه دارت - باااای *** ساعت از 10 شب گذشته بود که صدای ماشین عموو اومد ... صدای تلویزیون رو کم کردم و به سمت درب حال رفتم در و باز کردم ... عمو داشت بند کفشاش رو باز می کرد با سرخوشی لبخندی زدم و گفتم : - سلام بر سردار رشید و عموی عزیزم عمو با لبخند نگام کرد و گفت : - سلام عمو جوون ... چی شده کپکت خروس می خونه ؟ درحالی که می خندیدم کت و پلاستیکی که توی دستش بود رو گرفتم پریدم توی بغلش و لپش رو بوسیدم ... از بغلش اومدم بیرون و به صورت خندونش نگاه کردم .. دستش رو کشیدم داخل عمو با خنده گفت : - یواش دختر جان !! نشوندمش روی مبل و رفتم کتش رو روی چوب لباشی آویزون کنم که گفت : - نیاز کتم رو بده که یه چیز جالب برات دارم - عمو جون ..من چند بار باید بگم که هر وقت میاید اول دستتون رو بشورید .بعد هم پاهاتون رو که بوش داره کلافه ام میکنه .و بعد من هم میرم یه چایی تازه دم میارم که خستگی رو از تنتون به در کنه و بعد مشتاقانه منتظر اون چیز جالب هستم عمو همونطور که به طرف دستشویی میرفت خندید و گفت: من از پس این زبون تو هیچ وقت بر نمیام *** سینی چای رو جلوی عمو گذاشتم و روی زمین کنار میز وسط سالن نشستم و مشتاقانه به عمو نگاه کردم عمو با لبخند از توی پلاستیک یه جعبه در اورد و گرف طرف : - بیا عمو جان فضولی شما راه به راه واسه من خرج می تراشه ... این گوشی جای اونی که نیست و نابودش کردی با خنده ازش تشکر کردم و در حالی که جعبه رو با ذوق باز می کردم عمو یه پلاستیک کوچیک از توی جیب کتش در اورد و گذاشت روی میز . جعبه ی گوشی رو گذاشتم روی پام و پلاستیک رو برداشتم و چیزایی که توش بود رو روی میز خالی کردم .... با گیجی به صورت عمو نگاه کردم که توضیح داد : - بچه ها وقتی داشتن خرابه رو می گشتن گوشی خورد شدت رو پیدا می کنن از قراره معلوم خودت موقعی که داشتی فرار می کردی پات رفته روش .... در هر صورت به درد ما که نمی خورد اوردم برای خودت عمو از جاش بلند شد و گفت : - پس تا من میرم لباسام رو عوض می کنم و دست و روم رو بشورم تو هم میز شام رو بچین . یعنی به دست اونها نیوفتاده .با خوشهالی که بیشتر شبیه جیغ بود گفتم : باورم نمیشه .! یه دفعه یاد فیلم اون شب افتادم -عمو جون از فیلم چیزی دستگیرتون شد سرش رو تکون داد و گفت : متاسفانه این گوشی دیگه قابل استفاده نیست .. آه از نهادم بر خواست یعنی همه چیز از بین رفته ..یعنی دیگه مدرکی برای اثبات جرم اونها نیست ..لعنتی هاصدای بسته شدن در اتاق عمو من رو از تو فکر دراورد. لاشه ی متلاشی شده ی گوشیم رو توی دستام گرفتم به سمت اتاق رفتم تا خودم کامل نگاش نمی کردم خیالم راحت نمی شد ****** (( دادگاه قضایی جمهوری اسلامی ایران )) نگاهی به سر در دادگاه کردم و پشت سر استاد وارد شدم. همهمه و شلوغی اونجا بیداد می کرد. استاد اسم شعبه ی مربوط رو از روی کاغذ خوند وبه سمت درهای باز شعبه رفت. ردیف های زیادی از صندلی، میز بزرگتر از همه بود مربوط به قاضی ، میز سمت راست و چپش مربوط به دادستان و شخصی که صورت جلسه ی دادگاه رو می نوشت.! من و استاد به ردیف اول سمت چپ رفتیم و نشستیم استاد داشت با شاکی پرونده (( همون خانواده ی مقتول )) حرف می زد. صندلی ها کم کم پر می شد از خانواده های درجه 1 و2 مقتول، مردمی که مشتاق بودن تا اخر این ماجرا را بدونن و تعداد کمی خبرنگار ..... زمان شروع دادگاه داشت می رسید. همهمه ای توی دادگاه برپا شد . قاتل با دست های دستبند زده شده همراه 2تا سرباز و چندتا پلیس درجه دار وارد دادگاه شد . از جام بلند شدم داشتم با دقت به ا5فرادی که تازه وارد دادگاه می شدن نگاه می کردم پشت سر پلیس اه وکیل قاتل و 4 تا مرد قوی هیکل وارد شدن صورتاشون و با عینک افتابی پوشونده بودن استاد اشاره کرد که بنشینم. درهای باز دادگاه پر شد از خبرنگارهایی که با دوربین هاشون درحال عکس گرفتن بودن . نورل فلش دوربین هاشون همه جای دادگاه بود. همه ی مردهایی که اخرین لحضه همراه پلیس ها وارد شدن ردیف اول نشستن. قاضی ، دادستان و شخصی که صورت جلسه ی دادگاه رو می نوشت نیز وارد دادگاه شدن بعد از جند دقیقه جلسه ی دادگاه رسمی شد . سکوت کاملی که اونجا بود تنها با صدای فلش زدن های خبرنگارا شکسته می شد. قاضی شروع کرد به صحبت کردن و بعد از اون از وکیل شاکی خواست عرایض خودش رو به سمع و نظر دادگاه برسونه بعد از استاد پویان نوبت به شهود رسید که بعد از دست گذاشتن روی قرآن و قسم به صداقت گفته هاشون شروع کردن به شهادت دادن ، نوبت به وکیل متهم رسید که دفاعیه ی خودش رو به سمع و نظر دادگاه برسونه . بعد از اون متهم به جایگاه میره تا اگر حرفی داره بزنه . بعد از 50 دقیقه قاضی 10 دقیقه تنفس اعلام کرد ... داشتم با استاد در باره ی روند دادگاه حرف می زدم و استاد برام داشت بعضی چیزا رو توضیح می داد که یک دفعه چشمم خورد به ردیف اول سمت راست .. یکی از مردایی که وارد دادگاه شده بود زل زده بود بهم ... نفسم بند اومد و فکر می کنم رنگم پرید ... عینکش رو از روی چشماش برداشت خودش بود اشتباه نمی کنم یه دفه عینکش رو روی چشماش گذاشت و سرش و برگردوند و بین جمعیت که وسط دادگاه ایستاده بودن گم شد. نگاهم رو برگردوندم سمت استاد و گفتم : - ببخشید استاد من الان میام - باشه ... ولی زود بیا کولم رو از رو صندلی برداشتم و رفتم تو راهرو از وسط جمعیت رد می شدم تا شاید بتونم پیداش کنم ولی هیچ خبری نبود. کولم رو روی شونم جا به جا کردم وای چقدر خسته شدم پس کجاست این غول بیابونی .! فکر کنم توهم زدم ! صدای زنگ گوشیم منو از تو فکر دراورد شروع کردم به گشتن توی کولم دنبال گوشیم. - اه پس این گوشیم کجاست ؟! ..... ایناهاش - بله ؟ - نیاز کجایی تو؟ بیا دیگه. - چشم استاد الان میام. - زود باش منتظرم. و گوشی رو قطع کرد. گوشیم رو گذاشتم تو کولم و رفتم سمت شعبه دادگاه. بعد از 20 دقیقه که از جلسه دادگاه گذشت قاضی رأی نهایی رو به جلسه ی بعد موکول کرد . استاد چند دقیقه ای با موکلینش صحبت کرد . از اونا خدافظی کرد و با هم رفتیم بیرون . سوار ماشین شدیم ... اصلا حوصله ی حونه رفتن و نداشتم چرخیدم سمت استاد. استاد یه نگاهی بهم کرد و گفت : - چیه ؟ - خیلی وقته با تو و مریم نرفتم بیرون .... دوست داری بریم ؟ با لبخند گفتم : - بله .. البته. کیه که از نهار مجانی بگذره ! استاد با صدای بلند خندید و گفت : - زبون دراز **** از رستوران که اومدیم بیرون مریم جون ( زن استاد ) چادرش رو جمع کرد و گفت : - علیزضا بهتر نیست نیاز رو برسونیم خونه ؟! ... ساعت 11 شبه ... سردار نگران می شه استاد نگاهی بهم کردوگفت : - مریم راست میگه واسه امروز گردش و تفریح بسه **** استاد ماشین رو دم در خونه نگه داشت - مرسی استاد امروز خیلی خوش گذشت ... خدافظ دستم رو گذاشتم روی شونه ی مریم جون و گفتم : - خداحافظ مریم جون - خداحافظت عزیزم از ماشین که پیاده شدم براشون دست تکون دادم. استاد با دستش اشاره کرد که بیام نزدیک ماشین - راستی سردار کجاس ؟ رفتی خونه بهش بگو فردا با من تماس بگیره کارم واجبه - عمو که الان نیست رفته مأموریت ... ولی فکر کنم فردا پس فردا بیاد بهش می گم - باشه ... پس تو برو تو خونه ، ما اینجا هستیم تا تو بری - نه بابا چه کاریه ... شما برو من میرم دیگه - نمی ترسی که ؟ - استاد ؟ ! من و ترس ؟! - باشه ... پس مراقب خودت باش استاد یه بوق زد و رفت ... برگشتم سمت در خونه و شروع کردم گشتن توی کولم دنبال کلیدا - زپرشک ... پس این کلیدا کجان ؟! یه دفعه یادم اومد مرجان خانم امروز قرار بود بیاد خونه رو جمع و جور کنه شبم چون عمو خونه نیست پیشم بمونه ! ریپ کولیم رو بستم و گذاشتمش رو شونم ... دستم رو بردم سمت زنگ در خونه که یه دفعه یه نفر مچ دستم رو محکم گرفت و دستم و چرخوندم سمت کمرم تا اومدم جیغ بزنم و کمک بخوام یه دستمال گذاشت روی بینی و دهنم ... بوی تندی پیچید توی بینیم و یه دفعه چشمم سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم بوی نم میومد .صدای چک چک آب ..صدای قدم زدن کسی که دور میشد .سر درد و حالت گیجی داشتم .تمام بدنم کوفته بود و درد میکرد .به نظرم صورتم روی زمین سرد بود. صدای باز و بسته شدن در اومد .سعی کردم چشمهام رو باز کنم . آهسته چشمم رو باز کردم .همه جا تاریک بود .چند بار پلکهام رو باز و بسته کردم .یه کم چشمام به تاریکی عادت کرد .اما هنوز هم چیزی معلوم نبود . خواستم بلند بشم اما دستم ار پشت بسته شده بود .هنوز هم بوی داروئی توی بینیم پیچیده بود که حالم رو دگرگون میکرد. کمی تقلا کردم اما بیفایده بود .نمیدونم چقدر اونجا بی حرکت افتاده بودم که در باز شد.اول یه نور کمرنگ به خاطر باز شدن در به چشمم افتاد و بعد کلید برق زده شد که باعث شد چشمام بسته بشه .اما بعد هم سعی نکردم بازشون کنم . نمی دونم شاید به خاطر اینکه ترسیده بودم جرات باز کردن چشمهام رو نداشتم . صدای مردی گفت:این که هنوز بهوش نیومده . صدای قدمهایی که به من نزدیک میشد و ناگهان درد شدیدی که به شکمم وارد شد .از درد فریادی کشیدم که اون شخص بالای سرم گفت : دیدی فیلمش بود. با همون حالت ناتوانی چشمم رو باز کردم .دو مرد درشت اندام و قوی هیکل بالای سرم بودن . یکی از اونها خم شد و یقه من رو گرفت و بلندم کرد .صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:همیشه یادت بمونه که حرف گوش کن باشی و سعی نکنی سر ما رو کلاه بذاری . از بوی تعفن سیگاری که دهنش میداد سرم رو عقب بردم . انگاری خیلی بهش بر خورد یقه ام رو به طرف خودش کشید و گفت : خانوم کوچولو بدت اومد ؟ بعد هم یه خنده بلند کرد که رعشه به تنم انداخت. سعی کردم نشون ندم که چقدر ترسیدم .برای همین بلند گفتم :شما ها کی هستید؟چی از جونم میخواین کثافتا . یقه ام رو ول کرد و من رو محکم به عقب هول داد .که محکم به دیوار پشت سرم خوردم .یه درد وحشتناک توی دستم پیچید .اونقدر بد که نفسم بند اومد . اون یکی گفت : چکار میکنی ؟مگه رائیس نگفت هیچ آسیبی بهش نرسونید -آخه زبونش درازه اون یکی به طرفم اومد وگفت : بلند شو دختر .به نفع خودته زبون به دهن بگیری . دستش رو به طرفم دراز کرد و بلندم کرد .اما درد شدیدی که توی مچ دستم پیچید سبب شد که لبم رو محکم گاز بگیرم . مرد با صدای بلندی گفت: خودت رو به موش مردگی نزن ..همکاری کنی کاریت نداریم داد زدم : چی از جونم میخواین شما ها کی هستید ؟ -ما اون فیلم رو میخوایم باید حدس میزدم . اینها باید کی باشن -من هیچ فیلمی ندا .. هنوز حرفم تموم نشده بود که یکی خوابند تو گوشم .لامصب دست سنگینی هم داشت . جیغ زدم : چرا میزنی زورت به یه زن که دستاش بسته اس میرسه دستم و کشید پرتم کرد اونطرف که اون یکی از افتادن احتمالیم جولگیری کرد و رو به اون گفت:احمد چه خبرته ..؟آروم تر -ببین قاسم من حوصله ندارم ..یا درست جواب بده یا بد میبینه .دختره زبون نفهم سعی کردم روی پاهام باستم .قاسم گفت:دختر ...بهتره راستش رو بگی این احمد عصبانی بشه رحم و این چیزها حالیش نیستا -من که گفتم من فیلمی ندارم .. اگرم داشتم حتم داشته باش که به شما ها نمی دادمش ناگهان موهام از پشت به شدت کشیده شد و احمد سرش رو به من از پشت نزدیک کرد و گفت: جوجو نانازی فکر کردی من با تو بازی دارم ..زود میگی با اون فیلم چه کار کردی وگرنه ایقدر میزنمت که به گه خوردن بیوفتی .. دوباره موهام رو محکمتر کشید و گفت : حالیت شد از درد جیغ نشیدم وگفتم : آآآییی ..ولم کن ...نامرد .. از عقب با موهام کشیده شدم و روی زمین پخش شدم .. داد زدم :حیون عوضیه کثافت ... آخ...آخ.. با پاهاش چند بار به شکمم ضربه های پی در پی زد و بلند بلند ناسزا مگفت.ضربه هاش نفسم رو گرفته بود احساس میکردم تک تک استخونهام خرد میشه و میشکنه قاسم اون رو از پشت گرفت و گفت : احمد ولش کن ..اگه آقا بفهمه ... به میون حرفش اومد و گفت:اگه یه کلمه به آقا بگی با من طرفی -آقا که کور نیست .صورتش رو نگاه کن ..تازه.... با صدای سرفه شدید من حرفش رو قطع کرد ..حتی سرفه باعث میشد دردم به اوج برسه .احساس کردم توی گلوم چیزی گیر کرد .تنفس برام غیر ممکن شده بود و من سعی در بلعیدن هوا بودم . قاسم به طرفم اومد و من رو دمر کرد و محکم چندین بار به پشتم زد ..در لحظه آخر احساس کردم راه تنفسم باز شد و بعد طعم شور خون توی دهنم رو مزه کردم.و بعد صدای نامفهوم قاسم وبعد سیاهی محض وبعد خاموشی و سکوت ..... ************** یه بوی خوبی می اومد .بوی تازگی .دیگه از اون بوی نم و متفعن خبری نبود .دیگه سردم نبود .به آهستگی چشمهام رو باز کردم . این جا کجاس؟! یه اتاق بزرگ که جز یه تخت یه نفره که من روش خوابیده بودم و یه صندلی چیز قابل توجه ای نداشت .مانتو و روسریم تنم نبود .به اطراف نگاه کردم .نگاهم به پنجره افتاد سریع از روی تخت بلند شدم .اما دردی توی شکمم پیچید که باعث شد برای لحظه ای متوقف بشم .چند بار نفس کوتاه کشیدم و به طرف پنجره رفتم . خدای من چقدر از سطح زمین فاصله داره ! این ساختمون چند طبقه اس ؟ انگاری ساختمون وسط یه باغ بزرگ بود اما درختها از ساختمون دور بودن . باید یه کاری کنم .باید بفهمم اینجا کجاس با احتیاط به طرف در رفتم و گوشم رو روی اون گذاشتم تا بتونم بشنوم بیرون چه خبره اما هیچ صدایی نمی اومد .دولا شدم .با اینکه شکمم و بقیه اجزای بدنم درد میکردن اما به کارم ادامه دادم .از سوراخ در نگاه کردم .انتظار داشتم کلید روی در باشه و یا سوراخ در گرفته باشه .اما اینطور نبود! خدا یا چکار کنم ؟دارم دیوونه میشم . به در تکیه دادم .بغضی توی گلوم بود اما از اونجا که سرتق بودم نمی خواستم گریه کنم . کلافه دستم رو به دستگیره در بردم و خیلی آهسته چرخوندمش با کمال تعجب در باز شد . در رو به آهستگی باز کردم و اومدم بیرون یه راهرو طویل که چند تا در رو در خود جا داده بود !.. یواش یواش قدم بر داشتم تا به پله ها ی مارپیچ رسیدم .یکی یکی اومدم پایین و همینطور به اطراف و دکور خونه ویا بهتر بگم اون قصر نگا میکردم که نگاهم به یه زن مسن افتا که سینی غذا دستش بود و پشت به من به سمت دری میرفت . خودم رو به پایین رسوندم که از صدای پای من برگشت .گفتم : اینجا کجاس؟ شما کی هستید ؟من اینجا چه میکنم ؟ خیلی خونسرد گفت: من چیزی نمیدونم . به طرفش رفتم و گفتم : یعنی چی؟ ..رئیست کجاس ؟ .چرا من رو زندانی کردین ؟ -زندانی؟اگه زندانی بودی که الان باید دست و پات بسته باشه و توی همون دخمه باشی. به طرف صدا برگشتم .مردی حدود 29 ساله بسیار شیک با موهای مشکی و صورت جذاب پشت سرم بود. ناخودآگاه دستم رو روی سرم گذاشتم .قهقه ا ی زد و گفت : راحت باش اینجا همه یه جورائی به هم محرمن . گفتم: تو کی هستی ؟ به سمتم اومد و گفت : فعلا" من اینجا رئیسم -رئیس ؟ .. ..خب ..خب..چی از جونم میخوای ؟ همونطور که وقیحانه هیکل من رو برانداز میکرد گفت : خیلی چیزها ... از نگاهش چندشم شد و کمی خودم رو جمع کردم. نگاهش رو به چشمهام معطوف کرد و گفت: اما اول اون فیلم رو می خوام خواستم حرفی بزنم که گفت:آ آ آ ...من از دروغ خیلی بدم میاد خانوم کوچولو ..اما اهل خوشونت هم نیستم .الان اون قاسم و احمدِ پدر سوخته هم برای اینکه دست رویه همچین عروسکی بلند کردن جریمه شدن ..اونهم یه جریمه سخت که دیگه یادشون نره از فرمان من سریچی کنن.حالا هم برای اینکه به تو ثابت کنم چقدر برام عزیزی و بهت اطمینان دارم آزادت گذاشتم که هر جا دوست داری توی این خونه بچرخی ..فقط یادت باشه شیطونی نکنی و جای اون فیلم رو هم بگی. با عجز نیشخندی زدم و گفتم : مطمئن باش هیچ وقت دستت به اون فیلم نمی رسه ! به صدای آهسته تری ادامه دادم: چون فیلمی وجود نداره ابروهاش رفت بالا : چرا ؟ - چون دیگه فیلمی دست من نیست ...لبخندی زدم و گفتم : می تونی از عموم پسش بگیری یه لبخند زد و سرش رو تکون داد . - آوردمت اینجا که تو این کارو بکنی !..به غیر از اون یه کار دیگه ای هم باید انجام بدی ... پسر عموی اون بالاییا دست عموت و زیر دستاش اسیرِ . -اونا دیگه کین ؟ - کم کم با همشون آشنا میشی ... و اما راجع به پسر عموش چطور ممکنه نشناسیش عزیزم . اون استاد بی همه چیزت داره رو پرونده اش کار میکنه که بفرستتش بالای دار .. عزیزم ما حالا حالا ها با هم کار داریم ملوسک و باز نگاه حریصش رو به من دوخت دستام رو جلوی خودم جمع کردم و گفتم:کثافت قیافه اش جدی شد و رو به اون زن که هنوز اونجا ایستاده بود گفت: اون غذا رو عوض کن و برای عروسکمم ببر . زن چشمی گفت و دور شد . مرد به من گفت : بهتره فکر فرار به سرت نزنه . چون اگه فرار کنی مطمئن باش چیزِ خوبی در انتظارت نیست کوچولو .هر چند که راه فراری هم وجود نداره .پس اون مخ کوچولوت رو بی خود خسته نکن .. بعد همونطور که میخندید از پله ها بالا رفت . قطره اشکی که از گوشه صورتم سر خورد و به لبم رسید نشون از بیچارگی و درموندگی و بی پناهی من بود .........چشام رو آروم باز کردم روي تخت دراز کشيده بودم دوباره چشام رو بستم و به اين فکر کردم که الان عمو داره چکار مي کنه يعني فهميده منو دزديدن يا نه؟ فکر کنم دو روزيه که اينجا هستم ....حتي نميدونم چند روز که اينجام ...خب از بس خنگي ديگه...اه يعني ممکنه من از دست اينا خلاص بشم ...من حتي نميدونم اينا کي اند....فقط ميدونم که دنبال فيلم اون شب اند....نبايد بفهمن فيلمي وجود نداره چون مطمئنم اگه بفهمن فيلم از بين رفته منو زنده نميذارن....چون مطمئنا ديگه به دردشون نمي خورم آروم از روي تخت بلند شدم به سمت در رفتم ...دستم رو روي دستگيره گذاشتم و اونو پايين آوردم پس چرا باز نشد مگه اون نگفت که من مي تونم توي خونه آزاد باشم....دوباره دستم رو روي دستگيره گذاشتم و اونو پايين آوردم ....اه پس چرا قفلش کردند يکي دوبار ديگه هم امتحان کردم اما باز نشد مثل اينکه واقعا قفل شده بهتره برم از پنجره بيرون رو نگاه کنم ببينم چه خبره يکي دوقدم که جلو رفتم درد شديدي توي شکمم پيچيد که باعث شد خم شم و دستم رو روي شکمم فشار بدم تا شايد دردش آرومتر شه کثافتاي احمق اينقدر محکم زدن که معلوم نيست چه بلايي سرم اومده....دوباره راست ايستادم و شکمم رو فشار دادم بعد از چند دقيقه درد شکمم ارومتر شد اروم آروم به سمت پنجره قدم برداشتم به کنار پنجره که رسيدم چشام رو به بيرون دوختم اينجا شبيه يه باغ بود که ساختموني توش بنا کردند...البته ساختمون از درختا يک مقدار دورتر بود به ارتفاع ساختمون نگاه کردم ........واي چقدر هم ارتفاع اينجا زمين زياده يعني ميشه يه جوري از اينجا خلاص شم دوباره به زمين نگاه کردم دستم رو به چونه ام کشيدم بايد يه چيزي پيدا کنم که بتونم باهاش اين ارتفاع رو پايين برم ارتفاع اينجا تا زمين يه چند متري بود الان من توي طبقه دوم قرار داشتم ....خب هر کسي هم از ارتفاع مي ترسه من هم از اين قاعده مستثني نيستم ....اما براي فرار مي تونم بر ترسم غلبه کنم چون اونقدر ها هم ترسو نيستم همونجور که داشتم نقشه اي براي فرار خودم مي کشيدم چشمم به چهار مرد افتاد خودم رو به کنار پنجره کشيدم و دوباره بهشون نگاه کردم اگه نميدونستم خلافکاراند فکر مي کردم اينا يگان ويژه اند چهار تاشون لباسهايي يه شکل و رنگ پوشيده بودند مثل لباسايي پليساي رزمي و دست هر کدومشون هم يه کلاشينکف بود ...هر چهارتاشون هم صورتشون رو با کلاهايي مشکي پوشونده بودند دو تا دو تا با هم حر کت مي کردند و هر دو تا در جهت مخالف همديگه دور ساختمون رژه ميرفتن يعني اينا براي اين اينجان که من فرار نکنم نه حتما بايد اينجا خبرايي باشه که اينا اينجان و الا هيچ عاقلي به خاطر يه دختر اينجور آدمايي رو نميذاره که نگهباني کنن بايد سر از کار اينا دربيارم آروم از کنار پنجره کنار ميرم که صدايي از پشت در مياد ....به سمت در رفتم سرم رو به در چسبوندم تا بتونم بهتر صداها رو بشنوم صداها زياد واضح نيست ولي انگار دو نفر در حال مشاجره اند يکي از صداها يه جوري به گوشم آشنا اومد انگار قبلا يه جايي شنيده بودمش با اينکه توي اين چند روز اولين بار بود که اين صدا رو مي شنيدم حالا صداها يکم واضحتر شدن صداي همون مردي که چند روزه توي اين خونه با اونم به گوشم رسيد که مي گفت اين دختره اصلا" حرف نمي زنه ... يا واقعا" چيزي نمي دونه ياخيلي سرسخته ... تنها راه باقي مونده اعتراف از راه برخورده فيزيکيه نامرد زورت به يه دختر رسيده ...چقدر عوضيه اين دوباره همون صداي آشنا رو شنيدم که گفت حق نداري دست روش بلند کني فهميدي -اگه بخوايم اينجوري پيش بريم و باهاش مدارا کنيم هيچي دستمون نمياد چقدر دروغ ميگي اگه مدار کردن اينه پس کتک زدنتون چه جورين ....خدايا منو از دست اينا خلاص کن -به موقعش من ميدونم چه جوري به حرفش بيارم تو کاريت نباشه دوباره صداها نامفهموم شد فکر کنم صداي رفت و آمدي که توي اون حوالي بود باعث مي شد صداها نامفهم شن دوباره همون صداي آشنا گفت قراره تا چند روز ديگه يه محموله رو جا به جا کنيم براي اين که يکم رفت و آمد ها کم بشه بايد اين دختر رو همراه با محموله منتقل کنيم ... خودم به دستور بالايي ها تمام مدت باهاشم و براي اين که کسي بهمون شک نکنه بايد چند هفته اي رو با يه گريم متفاوت با من باشه هم مراقبشم که فرار نکنه و هم تا زماني که معاوضه صورت بگيره جاش تغيير کرده يه دفعه سکوت شد يا شايد هم من چيزي نشنيدم اما نه صداي پايي داشت ميومد که هر لحظه بيشتر و بيشتر داشت به اتاق نزديک مي شد ترسي توي دلم نشست سريع به طرف تخت دويدم و خودم و زير پتو پنهان کردم در اتاق آروم باز شد و بعد هم صداي قدمهايي که آروم داشتن به تخت نزديک مي شدند از ترس داشت قلبم تو دهنم ميومد....ديگه واقعا حوصله کتک خوردن رو نداشتم.... صداي قدمها قطع شد حس مي کردم که بالايي سرم ايستاده.... چند دقيقه اي به سکوت گذشت ....انگار بالاي سرم در حال فکر کردن بود البته من اينجوري فکر مي کردم توي افکار خودم بودم که يکدفعه پتو با شدت از روم کشيده شدپشتم به کسی بود که پتو رو از روم کشیده بود برای همین چشمام رو بستم و تکون نخوردم ... دست شخصی رو روی بازوم حس کردم یه دفعه دست دور بازوم حلقه شد و به شدت کشیده شدم بالا. چشمام رو باز کردم و بلند گفتم : هووووی دیوانه ... مگه مریضی ؟ ... وحشی . چرخیدم سمتش و بازوم رو از توی دستش کشیدم بیرون و ماساژش دادم . یکی از اون مردایی که لباسای یه شکل و یه رنگ پوشیده بودن بود. خیلی درشت اندام بود و همین بود که وحشتناکش کرده بود حداقل دو ، سه برابر من طول و عرض داشت. ! روی شون سمت راستش یه کلاشینکف بود . با صدای بم و خشنی گفت : زود باش راه بیفت. از روی تخت پا شدم و رفتم سمت در ... یه لحظه برگشتم سمتش .. اسلحه رو از روی شونش برداشته بود و به حالت آماده باش گرفته بود سمتم . با لوله ی اسلحه زد به پهلوم و گفت : برو دیگه . در رو باز کردم و رفتم بیرون که اون مرده با فشار اسلحش به کمرم بهم فهموند که از کدوم طرف برم از پله ها پایین رفتم . رفتم سمت پذیرایی . دو تا مرد که کت و شلوار پوشیده بودن نشسته بودن روی مبل . یکیشوش صاحب این خونه بود و اون یکی رو نمی شناختم . احتمال می دادم همونی باشه که صداش برام آشنا بود. دوتاییشون گیلاس مشروب دستشون بود. پشت سر مردی که واسه اولین بار میدیدمش دوتا مرد وایساده بودن که هر دوتاشون پیراهن سفید و شلوار لی پوشیده بودن و به حالت آماده باش یکی از پاهاشون جلوتر بود و یکی از دستاشون پشت سرش و اون یکی دستشون هم روی کلت کمری که به پهلوشون بود گذاشته بودن. پشت سر مردی هم که صاحب خونه بود یه بادیگارد بود عین همونایی که توی حیاط دیدم. مرد صاحب خونه رو به اون یکی مرد کرد و گفت : شاهین خودشه. شاهین تکیه داد به مبل پاشو انداخت روی اون یکی پاش و با تمسخر گفت : منظورت این جوجس ؟ . آروم زیر لب گفتم : جوجه عمته با تنفر صورتم رو بر گردوندم گیلاس رو توی دستش تکون داد و ادامه داد : میدم قیافه ای براش بسازن که تو هم نشناسیش. سپس رو به همون مرده که پشت سرم وایساده بود کرد و گفت : ببرش تو اون اتاق . با اشاره یکی از اون مردای مسلح به طرف اتاق مورد نظر رفتم من وارد یه اتاقی شدم که روبه روی در اتاق یه میز تولت بود و یه خانم هم کنارش ایستاده بود منو روی صندلی جلوی اینه نشوندن که شاهین بود وارد شد و به اون خانمه گفت : همون جوری که بهت گفتم درسش کن یادت نره که فقط 2 ساعت وقت داری اگه اشتباه کنی می دونی که چی میشه پس به خاطر خودت هم که شده درست کارت و انجام بده. خانمه : خیله خوب من کارمو بلدم در ضمن مگه بار اولمه ؟شاهین یه نگاه به من انداخت نگاهش برام آشنا بود چشمام رو ریز کردم تا بیشتر بهش دقت کنم که سریع نگاهش رو از من گرفت و بیرون رفت . اون زن به من نزدیک شد و گفت چشمات رو ببند و تا موقعی که نگفتم چشمات رو باز نکن. با خشم بهش نگاه کردم و گفتم : چه غلطی میخوای بکنی انتظار داشتم عصبانی بشه اما خیلی ریلکس در کیف وسایلش رو باز کرد و گفت : میخوام از تو یه نفر دیگه بسازم..لطفا همکاری کن چون من وقت زیادی ندارم. چاره ای نبود ..خودمم میدونستم مقاومت کردنم بی فایده اس سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم .. حس بدی داشتم یه دفعه یه قطره اشک از گوشه ی چشمم اومد پایین .. حس کردم دست خانم آرایشگر از کار وایساده. صداش رو نزدیک گوشم شنیدم که گفت : نترس .. با تعجب چشمام رو باز کردم و زل زدم بهش و گفتم : چی ؟ لبخند زد و گفت : چشمات رو ببند.دستش رو اورد جلوی صورتم .. با شدت دستش رو پس زدم و گفتم : به من دست نزن . خواستم از روی صندلی بلند شم که در باز شد و یکی از اون مردای مسلح وارد اتق شد ..یه دفعه اون زن شونه های من رو محکم گرفت و فشار داد و گفت : سر جات بشین ..هنوز کارم تموم نشده چشم غره مرد مسلح وادارم کرد که بی حرکت روی صندلی بشینم و تا موقعی که اون زن کارش تموم نشه چشمام رو باز نکنم .هرچند که بعضی وقتا اذیت میشدم مخصوصا وقتی که موهایم رو رنگ میکرد ..حتی موقع شستن سرم هم چشمام رو باز نکردم ..دلم نمیخواست چشمم به هیچ کدوم از اونا بخوره ویا شایدم از این که تو آینه خودم رو ببینم که نیاز رو چگونه تغییر میدن متنفر بودم . نمی دونم چقدر گذشته بود که اون زن گفت : چشمات رو باز کن انگاری دلم نمیخواست چشمام هیچوقت باز بشه ...از رویارویی با نیازی دیگر میترسیدم .با تلنگری که بهم زد آهسته چشمام رو باز کردم وای خدای من چی میدیدم ... پوست گندمیه روشنم برنزه شده ... موهای صاف و مشکیم تبدیل شده بود به موهای فر دار درشت که و به رنگ بلوند زیتونی تبدیل شده بود... به لبام حجم دهنده زده بود ... صورتم رو تمیز کرده بود و ابروهام رو برداشته بود و یه آرایش متناسب با رنگ برنزه روی صورتم انجام داده بود. با این که از تغییر خودم شوکه شده بودم اما این تغییر زیبا به نظرم اومد . زن با لبخند نگاهم کرد دستم رو گرفت و گفت : بلند شو باید لباستم عوض کنی . نگاهم رو از آینه گرفتم و مثل مسخ شده ها از روی صندلی بلند شدم و با او به طرف رختکن که یه اتاق کوچک با چندین دست لباس و کفشهای جورواجور بود حرکت کردم . اون زن هر چی که خودش میخواست انتخاب میکرد و از من میخواست که اونها رو بپوشم من هم همون کار رو میکردم ..دیگه باورم شده بود باید خودم رو به دست سرنوشت بسپارم ..چاره ای هم جز این نبود .خودم رو توی آیینه ی قدیه اتاق نگاه کردم ... یه شلوار برمودای توسی تیره ، یه چکمه ی بلند مشکی رنگ به پاشنه های 5 سانتی ، یه مانتوی توشی ، مشکی که یه بند انگشت بالاتر از زانو ... با یه شال سفید که موهای فر دارم توش معلوم بود. اون زن من از اتاق بیرون رفت و لحظه ای بعد شاهین و مرد صاحب خونه وارد اتاق شدن . از نگاه اونها روی خودم معذب شدم شاهین فقط نگاهم میکرد.اما نگاه صاحبخانه همراه با یه لبخند معنی دار و مسخره بود .نگاهم رو از اونها باحرص گرفتم و به گوشه اتاق نگاه کردم . صدای خنده صاحبخانه به هوا رفت و گفت : شاهین این زنت خوشگله ها فقط خیلی بداخلاقه . منظورش چی بود ؟!!!! شاهین خیلی بی تفاوت گفت:غصه نخور اردلان به راهش میارم . اون زن در حالیکه وسایلش رو جمع میکرد گفت : من کارم رو تموم کردم پول رو بریزید به حسابم ..باید برم جایی دیگه وقت دارم . شاهین به طرفم اومد و گفت : دستت طلا هنگامه .مثل همیشه بازم گل کاشتی.اما خدایش این یکی کارت از همه بهتر در اومد هنگامه: چون این یکی مشتریمم بهتر از همه بود.فقط یه کم رنگ و لعاب میخواست تا خودی نشون بده مثل طلای زیر خاکی با عصبانیت به طرفشون برگشتم و گفتم : معلوم هست اینجا چه خبره نمیخواین توضیح بدین این مسخره بازیها یعنی چی ؟! شاهین به طرفم اومد وگفت : فقط این رو بدون که از حالا به بعد باید نقش همسر من رو بازی کنی . و بعد بازوی من رو گرفت . به شدت دستم رو از بین انگشتاش بیرون کشیدم و گفتم: فکر میکردم من رو دزدید و به گروگان گرفتید . شاهین :همینطوره -پس این مسخره بازی چیه که میخوای من نقش همسرت رو داشته باشم .دستام و چشمام و دهنم رو ببندید خلاص .من اهل فیلم بازی کردن نیستم حالا میخواد به هر دلیلی باشه . اردلان بلند خندید و در حالیکه به ما نزدیک میشد گفت : شاهین اگه تونستی این رو رام کنی مُشتلُق خوبی پیش من داری . شاهین پوزخندی زد و گفت : رامش میکنم ...سر چی شرط ببندیم؟ دیگه داشتم کلافه میشدم اردلان از سر تا پای من رو نگاه کرد و گفت : اگه را م شد که هیچ ...هر چی بخوای میدم ..اما اگه رام تو نشد و جای اون فیلم رو لو نداد .... دوباره به من نگاه کرد .منتظر چشم به دهنش دوختم . شاهین گفت: خب اردلان : اونوقت یه شب باید به من قرضش بدی .اونوقت ببین چطوری رامش کنم. چنان بدنم از از این حرفش و طرز نگاهش لرزید که احساس کردم توان ایستادنم نیست . شاهین قهقه ای زد و گفت : پس از حالا بگم که شرط رو باختی ...به من میگن شاهین .اینو هیچ وقت یادت نره اردلان که همیشه من بردم . بعد به طرفم اومد و خیلی محکم بازوم رو گرفت و به جلو هدایتم کرد . سعی در این داشتم که بازوم رو از دستش رها کنم اما خیلی محکم تر اون رو فشار داد و گفت : چموش بازی در نیار... مطمئن باش با من باشی بیشتر بهت خوش میگذره تا اون اردلان که هیچی حالیش نیست . اردلان قهقه ای زد و گفت : شاهین هنوز نفهمیدی که زنا دوست دارن هیچی حالیت نباشه چون ... هنوز حرفش تموم نشده بود که شاهین گفت : اردلان میشه اون دهن گالتو ببندی؟ همونطور که هنوز صدای خنده کریح اردلان تو گوشم میپیجید از اتاق مورد نظر بیرون اومدیم دونفر مسلحی که کنار در ایستاده بودن پشت سر ما حرکت کردن تا موقعی که به بیرون رفتیم .بعد از چند روز زندانی بودن این اولین بار بود که بیرون میومدم . هوا کاملا سرد بود و ابری ..صدای چندتا کلاغ که روی شاخه های درختا نشسته بودن احساس بدی به آدم دست میداد. برای لحظه ای حس کردم چقدر تنها و بی پناهم .چقدر درمونده وبیچاره ام . این بازی مسخره به کجا ختم میشد؟؟؟ هنوز به دنبال شاهین که بازوی من رو محکم گرفته بود کشیده میشدم ..برگشتم و به نیم رخ صورتش نگاه کردم.همون لحظه برگشت و نگاهم کرد. دوباره همون چشمهای آشنا ! شاهین:به چی خیره شدی .؟ به خودم جرات دادم و گفتم : تو کی هستی ؟ خیلی خشک و جدی گفت : شاهین -اما من .... هنوز حرفم تموم نشده بود که فشار محکم دستاش دور بازوم باعث شد چهره ا م توهم بره . دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم : اوی ..چته ؟..دستم شکست . ایستاد .اما فشار دستش کم نشد فقط خیلی جدی نگاهم کرد .من که دلم از درد ضعف رفته بود چشمام رو ریز کردمو لبم رو گاز گرفتم خیلی دلم میخواست منم زور بازو داشتم و حالش رو جا میآوردم وقتی دیدم هنوز داره منو نگاه میکنه و فشار دستش رو کم نمیکنه گفتم : اگه دستم رو ول نکنی کاری میکنم از کرده خودت پشیمون بشی. دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه که سه تا ماشین بنز سیاه رنگ جلوی پامون نگه داشتن . یکی از اون مردهای مسلح که همراه ما بود در رو باز کرد تا ما سوار بشیم اگر توی اون موقعیت نبودم حتما از سوار شدن همچین ماشین مدل بالا و شیکی ذوق میکردم .اما در اون لحظه تنها به این فکر کردم که عاقبت من چه خواهد شد ؟!!! شاهین فشار دستش رو کمتر کرد و دوباره من رو با خودش کشید و اشاره کرد که سوار بشم . دوباره به اون اتومبیل سیاه نگاه کردم و گفتم: منو کجا میبرین؟!! دوباره چرخش اون نگاه من رو به یاد یک نفر انداخت . اون چشمها فقط اشاره کرد که سوار بشم و من نمیدونم چرا رام نگاهش شدم و بدون هیچ اعتراضی سوار شدم. وقتی شاهین هم سوار شد راننده به راه افتاد. با کنجکاوی زیاد اطراف رو نگاه میکردم .هیچ کدوم از مسیر برایم آشنا نبود .این اولین باری بود که اون جاده رو که فقط هر دو طرفش رو باغهای بزرگ در بر گرفته بود میدیدم. اون دوتا اتومبیل هم به دنبال ما می اومدن که مطمئنا اردلان هم با یکی از اونها همراه ما میومد. نمی دونم چرا از اردلان واهمه داشتم و برعکس از شاهین نمیترسیدم .هر چند که شاهین جدی تر بود و مرموز ! نگاهم رو به آینه جلو سوق دادم .چشمان خوش حالت شاهین توی قاب آینه نقش بسته بود ..دوباره این چشمها من رو به یاد کسی انداخت. چشمهای که یک بار بیشتر ندیده بودم اما توی ذهنم خوب نقش بسته بود . خدای من خودشه ..باورم نمیشه یعنی اون هم جز ایناس ..وای ..نه ! چطور عمو محمد به این اعتماد کرد؟چطورعمو محمد پی به وجود کثیفش نبرده ؟ نگاهش که با نگاهم توی آینه جلو ماشین منطبق شد کنترل اعصابم رو از دست دادم و به طرفش چرخیدم . با اعصبانیت گفتم : کثافته پست فطرت . چطور تونستی همچین کاری بکنی ..خیا نتکا... در یک آن به شدت من رو به طرف خودش کشید و لبهام رو کامل توی دهنش گرفت و محکم لبهام رو فشار داد.برای لحظه ای از این حرکت کثیفش شوکه شدم و بیحرکت موندم ! هرگز تصور همچین حرکت قبیحی رو ازش نداشتم .با کف دستام به شدت به قفسه سینه اش فشار آوردم اما هیچ نتیجه ای نداد ...هنوز هم به شدت لبهام رو میفشرد انگاری که میخواست اونها قفل بمونن. سعی کردم خودم روعقب بکشم که دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت .بعد از چند ثانیه فشار لبهاش رو کمتر کرد.اما لبهاش رو از روی لبهام بر نداشت . با دستاش سرم رو محکم گرفته بود و من قادر به هیچ حرکتی نبودم .توی اون لحظه اون نفرت انگیز ترین فرد برای من بود .لبهاش آهسته روی لبهام تکون خورد و من رو مشمئز کرد. خواستم هر طوری که شده خودم رو ازش جدا کنم که احساس کردم لبهام رو نمیبوسه بلکه حرکت لبهاش با من سخن میگه! از حرکت باز ایستادم و سعی کردم تمرکز کنم .... همه ...چیز ..رو ..بعد..میفهمی....عموت ...در جریانه..... و بعد لبهاش از حرکت ایستاد. وقتی دید حرکتی نمیکنم آهسته لبهاش رو از روی لبم برداشت وبه فاصله چند سانتیمتر صورتش رو عقب برد و به چشمای من خیره شد .. نمیدونم چرا باید حرفاش رو باور میکردم ؟چرا باید بهش اعتماد میکردم ؟ اما عمق نگاهش من رو وادار کرد که باورش کنم و به آراد که حالا خودش رو شاهین خطاب میکرد اعتماد کنم! هنوز هم توي شوک اين اتفاقات که پشت سر هم پيش ميومدند بودم اما اين آخري ديگه خارج از توانم بود يعني شاهين چکاره است .....اگه اون با عموم دوسته پس با اين خلافکارا چکار مي کنه نگاهش کردم نگاهش به سمت جلو بود خداي من چه اتفاقاتي داره مي افته اينجا چه خبره ....اي خدا کمک کن آروم صداش کردم اما اون هيچ حرکتي نکرد اينبار بلندتر از قبل گفتم: شاهين به طرفم نگاه کرد و با جديت گفت :حرف نباشه هر وقت لازم بود من حرف ميزنم تو حرفي نميزني فهميدي اين چرا اينجوري شد دوباره؟ و دوباره به جلو خيره شد..بی شعور اصلا اینگار نه اینگار که یه لب مفتی ازم گرفت وای تازه یاد اون صحنه افتادم و از خجالت تمام بدنم گر گرفت سرم رو به شيشه ماشين چسبوندم و به مسير ناشناخته اي که ماشين در حال حرکت در اون بود خيره شدم مسيري که معلوم نبود آخرش چي ميشه؟اگه واقعا عموم هم در جريانه پس اين بازيا براي چيه؟نکنه اين هم يه نقشه است تا باهاشون راه بيام و کاري نکنم اين حرف رو زده آره از کجا معلوم که اون عموم رو هم گول نزده ....شايد عموم هم نميدونه اين خلافکاره آره نياز نبايد اينقدر زود باور باشي چند ساعتي بود که توي مسير بوديم ديگه داشتم خسته مي شدم و چشمهام بدون اراده داشتن بسته مي شدن توي اين چند روزه نتونسته بودم درست استراحت کنم براي همين چشمام رو بستم و به خواب رفتم با احساس دستي که داشت تکونم ميداد بيدار شدم چشمام رو باز کردم ديدم سرم روي شونه شاهينه و او داشت آروم بازوم رو تکون ميداد تا بيدارم کنه چشمام رو ماليدمو نگاهش کردم اما هنوز سرم روي شونه اش بود خنديد و گفت خانم خوشخواب نمي خواي بلند شي شونه ام خسته شد ....در ضمن بايد پياده بیشم ..قراره چند روزی چند روز رو اينجا باشيم یکدفعه به خودم اومدم و سرم رو از روی شونه اش بلند کردم . و اصلا به روی خودم نیوردم که سرم روی شونه اش بوده ..به ساختمون ويلالي که جلومون بود نگاه کردم - نمي خواي پياده شي به شاهين که در حال پياده شدن بود نگاهي کردمو در ماشين رو باز کردمو پياده شدم با تعجب نگاهي به اطراف کردم پس اون دوتا ماشين کوشن؟....مگه سه تا بنز نبودند پس چرا فقط ماشيني که ما توش بوديم اينجاست به شاهين که داشت اروم با راننده صحبت مي کرد نگاه کردم بعد از چند دقيقه راننده سرش رو تکون داد و گفت چشم آقا و ماشين رو روشن کرد و از ويلا خارج شد مي خواستم چيز بگم که ديدم يه پيرمرد و پيرزن دارن به سمت ما ميان شاهين با لبخندي مصنوعي کنارم ايستاد و گفت ما زن و شوهريم و براي ماه عسل اومديم فهميدي در ضمن اين دونفر منو مي شناسن نزديک شدن اون دوتا به ما باعث شد که ديگه شاهين چيزي نگه پيرمرد که قبل از پيرزن رسيد با خوشرويي گفت سلام شاهين خان خوب هستين شاهین سرش رو تکون داد -راستش وقتي آقا خبر ازدواجتون رو دادن خيلي خوشحال شديم اميدوارم خوشبخت شين بعد به من نگاه کرد و گفت دخترم خوبي سرم رو آروم تکون دادمو گفتم بله ممنون پيرزن به محض اينکه به ما رسيد گفت سلام آقا مبارک باشه چرا هنوز اينجا ايستادين بفرماين تو شاهين لبخندي زد و گفت سلام بي بي خوبين بعد دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت بريم تو عزيزم و من هم بي هيچ حرفي مثل يه عروسک کوکی به همراهش رفتم وارد ساختمون که شديم شاهين گفت برو استراحت کن اگه براي شام بيدارت مي کنم در ضمن فکر فرا ربه سرت نزنه که اينجا داره مراقبت ميشه فهميدي -من نمیتونم حرفات رو باور کنم شاهین خان ..ویا بهتز بگم آراد خان ..بهتره بگی اینجاخبره؟ -باور کردن یا نکردنش پای خودت ..اما بهتره باور کنی چون چاره ای نداری ..در ضمن بهتره زیاد فضولی نکنی و سرت به کار خودن باشه ..چون اونجوری بازم به نفع خودته ..بعد هم خیلی جدی اما آرومتر گفت : دیگه هم نمبینم اسم من رو صدا بزنی ..من شاهین خان هستم فهمیدی ....حالا هم برو استراحت کن عزیزدلم با عصبانيت بهش پريدمو گفتم من عزيزت نيستم با لبخند بهم نزديک شد و گفت فعلا که مجبوري باشي -تو خواب ببینی آرا... هنوز حرفم تموم نشده بود که بهم نزدیک تر شدو در حالی که نگاهش به لبهام بود گفت: بهتره بري تو اتاق چون طمع اون لبا بد جور بهم مزه کرده ..ديگه کم کم دارم وسوسه ميشم با زنم باشم..اونم زن خوشگل و دست نیافتنی مثل تو با نفرت توي چشماش زل زدمو گفتم خيلي رذلي من نميدونم چه جوري عموم بهت اعتماد داشت لبخندي زد و گفت اولا تو از کجا ميدوني عموت به من اعتماد داشته در ضمن خانم عزيز براي رسيدن به اهدافم هر کاري مي کنم دوستي با عموت و دزديدن تو که سهله پس بهتره مثل يه دختر خوب هر چي ميگم رو گوش کني فهميدي بعد بازوم رو گرفت و من رو به سمت يکي از اتاق سمت چپ که تو همون طبقه همکف بود هدايت کردو یا بهتر بگم هول داد در رو که باز کرد با يه اتاق بسيار شيک مواجه شدم اما چشمم که به تخت دو نفره افتاد به سمت شاهين برگشتم و گفتم اين براي چيه؟ -چقدر کم حافظه اي عزيزم مثل اينکه يادت رفته من و تو زن شوهريم خواستم يه چيزي بگم که گفت حالا هم بهتره بري استراحت کني چون ديگه صبرم داره تموم ميشه و در رو بست و بيرون رفت روي تخت نشستم و به زواياي اتاق خيره شدم به سمت کمد لباس رفتم درش رو که باز کردم چشام چهار تا شدن پر از لباسهايي زيبا و به نظر گرونقيمت بود اما يکم راحت بودند.. اما با اين مانتو شلوار هم که دیگه خسته شده بودم بلند شدم و یکی یکی لباسهارو کنار زمو شروع به گشتن بين لباسها کردم يه تونيک استين ميني پيدا کردم بد نبود بهتر از بقيه بود مانتوم رو در آوردم و تونيک رو پوشيدم اما هر چي دنبال شلوار گشتم پيدا نکردم بي خيال شدمو دوباره توي کمد رو گشتم به به چشام به يه دامن و بلوز آستين کوتاه افتاد خواستم بپوشموشون که با خودم گفتم من چقدر احمقم مگه من اومدم مهموني تونيک رو هم درآوردم و مانتوم رو پوشيدمو اون لباسا رو هم دوباره توي کمد پرت کردم و روي تخت دراز کشيدم ************ با احساس دست نوازشي که بين موهام کشيده مي شد سريع از خواب پريدم همون پيرزن بود که با چشمايي مهربون داشت نگاهم مي کرد وحشت من رو که ديد گفت ببخشيد خانم نمي خواستم بترسونمت شاهين خان گفت بيام براي شام بيدارت کنم من هم هر چي صدات کردم بيدار نشدي اين بود که.... دستم رو بلند کردمو گفتم اشکالي نداره......روسريم رو که روي تخت افتاده بود برداشتم که بي بي گفت خانم نمي خواين لباساتون رو عوض کنيد -لباسام...... نگاهم که به شاهين افتاد که توي چارچوب در ايستاده بود و به من زل زده بود افتاد -بي بي شما برو الان ما ميايم و به داخل اومد بي بي هم بلند شد و به سمت بيرون رفت - بي بي شما برو الان ما ميايم و به داخل اومد بي بي هم بلند شد و به سمت بيرون رفت ... شاهین رفت سمت پنجره ی ته اتاق و همین جوری که دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشته بود و به سمت پنجره می رفت گفت : - هنوز که نشستی ... زودباش بلند شو لباست رو عوض کن تکیه دادم به تخت و گفتم : این بازیا چیه راه انداختی ؟ ما این جا چیکار می کنیم ؟ شاهین رو پاشنه ی پاش چرخید سمتم و با صدای خشنی گفت : - این فضولیا به تو نیومده جوجه ... بلندشو با صدای بلندی گفتم : - تا من نفهمم این جا چه خبره از جام جم نمی خورم - سعی نکن منو عصبانی کنی ... این آخرین باریه که بهت می گم .. پاشو لباست رو عوض کن یالا با پوزخند مسخره ای زل زدم بهش و گفتم : مثلا" اگه عصبانی بشی چی میشه ؟ با چند گام بلند اومد سمتم و گفت : _ ببین دختر کوچولو مثل این که هنوز باورت نشده تو این جا اسیری نه مهمون ... پس به نفع خودته که هر کاری رو که می گم بکنی والا بلایی سرت میاد که به غلط کردن بیوفتی دوباره روش رو برگردوند سمت پنجره و به سمتش به راه افتاد ... وقتی کنار پنجره رسید در حالی که به بیرون زل زده بود گفت : _ بهتره یادت بمونه اگه با من راه نیای مجبوری با بدتر از من کنار بیای دوباره به سمتم چرخید و گفت : _ می فهمی که منظورم چیه هان ؟؟ احمق کثافت .. می دونستم منظورش چیه اما هنوز نفهمیدم که چرا اینجام درحالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم : اما من هنوز نفهمیدم چرا اینجام ؟! فکر کنم خوب بدونی من وکیلم خودت هم که خوب می دونی عموم چیکارس .. مطمئن باش بفهمم دروغ تحویل من دادی که عموم در جریانه .. کاری می کنم که پشیمون بشی ! با چندگام بلند خودش رو رسوند به من و بازوم رو محکم توی دستش گرفت و درحالی که فشار می داد گفت : _دختره ی احمق فکر کردی چهار کلاس درس خوندی خیلی می فهمی که جلوم وایسادی و داری زر زر می کنی ؟ اینقدر هم منو از عموت نترسون فهمیدی ...در ضمن من مجبور نبدم در این مورد به تو حزفی بزنم ..یعنی اگه میدونستم که تو حالیت نیست که اصلا نمیگفتم ..حالام هم بدون که دروغ گفتم و فقط میخواستم طعم اون لبات رو بچشم ! _ کثافت ... . فشار دستش رو بیشتر کرد و با صدای بلندتری گفت : بگیر بشین طوری که می خواستم نشون بدم نترسیدم گفتم : _ اگه نشینم چی می ... . هنوز جمله ام تموم نشده بود که روی تخت پرت شدم . با اینکه مطمئن بودم چهره ام تابلو نشون میداد که ترسیدم اما باز کم نیاوردم و با آرنج خودم رو روی تخت کشیدم بالا و گفتم : هوووی روانی فکر کردی کی هستی که با من این جور برخورد می کنی ؟ نشستم روی تخت و گفنم : _ مطمئنم عموم تو و داردستت رو پیدا می کنه و می فرستتون پای میز محاکمه . شاهین روی مبل گوشه ی دیوار نشست و با آرنجش به زانوهاش تکیه داد و زل زد بهم و گفت : _ خیلی عمو جونت رو دست بالا گرفتی ... اون اگه این قدر باهوش بود که نه من الان این جا بودم نه عزیز دردونش که جنابالی باشی ! بهتره که یادت باشه عموت هم یه فریب خوردس ... به سختی میشد ازش حرف کشید ولی شد . از این جا به بعد دیگه هیچ کاری از دست سردار بر نمیاد. پس بهتره خیلی بهش امیدوار نباشی جوجه با یه خنده ی بلند تکیه داد به پشتی مبل و گفت : _ وای قیافه ی سردار دیدنیه وقتی که بفهمه رودست خورده . وقتی خندش تموم شد دوباره زل زد بهم و گفت : _ حالا مثل بچه ی آدم بلند شو و لباست رو عوض کن باید بریم پایین برای شام... اون گریم مسخره ات رو هم پاک کن وقتی خونه هستیم دلیلی نمیبینم من و تو گریم داشته باشیم با خشم بهش نگاه کردمو گفتم : _ بیا برو بینیم بابا ... من شام نمی خورم .. خوش اومدی شاهین بلند شد از جاش و گفت : _ به درک که شام نمی خوری .. کوفت بخوری ...در ضمن مواظب باش که این زبون درازت کار دستت نده از اتاق رفت بیرون و در رو به شدت به هم کوبید ... از صدای در ترسیم توی دلم چندتا فحش آبدار نثارش کردم. از تخت بلند شدم و گفتم : لعنتی .. حالا من تنهایی چیکار کنم حوصلم سر میره که !!! واقعا که کله خرابی نیاز حالا نه اینکه اگه شاهین اینجا بود می نشستم باهاش یه دست شطرنج میزنم که میگم الان تنهایی حوصله ام سر میره ... حالا اون بماند گرسنگیم رو چکار کنم نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و رفتم کنار پنجره ... توی این اتاق حس وحشت توم تقویت می شد و ترسم رو بیشتر می کرد ....حالا چرا نمی دونم ....یعنی چیزی تو این اتاق هست که باعث ترسم میشه....وای از این فکر به خودم لرزیدم ... همین جوری که به سیاهی روبه روم زل زده بودم صدای پارس سگی رو شنیدم. واااای اینجا سگم داره.سرم یه جورایی درد میکرد تنها راهش یا مسکن بود یا خواب رفتم سمت در تا درو قفل کنم ولی کلیدی روی در نبود اه ه ه به خشکی شانس دستم رو کوبیدم به دیوار ... حالا تا صبح چیکار کنم ؟ اگه شاهین دوباره برگرده توی اتاق چی ؟ اگه بلایی سرم بیاره چی ؟ چاره نبود نباید میخوابیدم باید تا صبح بیدار می موندم رفتم زیر پتو چمپاته زدم . به ساعت مچی نگاه کردم تازه ساعت 12 شب بود. دوباره دستم رو بردم زیر پتو و زل زدم به رو به روم *** چند ساعتی بود که روی تخت بی حرکت نشسته بودم و زل زده بودم به روبه روم . دست و پاهام خشک شده بود و این حالت اذیتم می کرد ... درحالی که پتو رو از دورم باز می کردم گفتم : خدایا پس کی صبح میشه ؟! شروع کردم به راه رفتن که پاهام به حالت عادی برگرده ... همین جوری که طول و عرض اتاق رو متر می کردم نگاهی هم به ساعت مچی انداختم ساعت 30 : 2 دقیقه ی بامداد دوست دارم برم طبقه ی پایین هم یه نگاهی بندازم .. نه نباید برم .. حالا فقط یکم تا دم پله ها میرم اگه کسی بود جلوتر نمی رم ... ولی اگه شاهین پایین بود چی ؟ اه ... شاهین لعنتی آروم به سمت در حرکت کردم .. بالای پله ها بودم ... چراغ روشن سالن جلب توجه می کرد ... صدای پچ پچ خیلی آ رومی هم میومد یعنی این شاهین داره با کی حرف میزنه ... خوشبختانه اگه کسی توی حال بود دیدی به پله ها نداشت . دونه دونه پله ها رو که پایین می رفتم صدا ها هم واضح تر می شد . به پله ی آخری که رسیدم پشت میزبزرگی که یه گلدون روش بود و رومیزی بلندی اون رو میپوشوند قایم شدم صدای شاهین رو تشخیص دادم _ نقشه چیه ؟ _یه محموله ی عظیم که از مرز ترکیه وارد میشه ولی نمی تونه از گمرک رد بشه ... تو باید محموله رو از گمرک تحویل بگیری .. شیر خان منتظر این محموله اس _ بر فرض که من محموله رو تحویل بگیرم به من چی می رسه ؟ _اونو من دیگه نمی تونم بگم ... شیر خان تعیین می کنه _ محموله کی به گمرک می رسه ؟ _فردا تریلی ها راه میوفتن ... به خاطر سنگینیه بار احتمالا" تا یه هفته ی دیگه از مرز ترکیه عبور می کنن _ با این دختره چیکار کنم ؟ _اون رو هم باید با خودتت ببری تا زمان معاوضه ... قرار گاه قبلی چند ساعت بعد از حرکت شما منهدم شد. _ پلیسا ؟ _آره .. . _بچه ها چی شدن ؟ _یکی از بچه ها زخمی شد ولی بازم تونست فرار کنه و خبر رو برسونه ... ولی بقیه یا توی درگیری کشته شدن یا بازداشت _ _معاوضه کیه ؟ _ فعلا" داریم با سردار صحبت می کنیم شاید تا ... . منو میخوان معاوضه کنن ..وای هر دفعه اوضاع داره وخیم تر میشه خدا خواستم جابجا بشم وکمی خودم رو نزدیکتر صدا ها کنم که پام به رو میزی که آویزون شده بود گیر کردو گلدون افتاد و شکست معطل نکردمو تا اونجا که میتونستم با سرعت دویدم به طرف پله ها و دوتا یکیشون کردم و رفتم بالا بالای پله ها به نفس نفس افتاده بودم دستم رو روی قفسه سینه ام گذاشتم بلند نفس کشیدم ... خودم رو کنار کشیدم و از بالای پله ها به پایین نگاه کردم _جز تو و این دختره کی توی خونس ؟ _ کسی نیست ... احتمالا" گربه بوده _ دختره نباشه ؟ _ نه فکر نمی کنم از بالای پله ها نگاهی به پایین انداختم دوتاییشون کنار گلدون شکسته بودن یه دفعه شاهین سرش رو بلند کرد و سمت پله ها .. سرم رو می دزدم که نبینتم _ پس این کار کیه شاهین ؟ _ دیوانه نشو در باز بوده حتما" گربه اومده توی خونه دوباره دزدکی طوری که نفهمه نگاه کردم نگاه شاهین هنوز سمت پله ها بود اگه فهمیده باشه من چه خاکی به سرم کنم مگه چکار کردم من ......اونا خلاف می کنن بعد من باید بترسم خب احمق برای همینه که باید بترسی چون اونا خلافکاراند و هر کاری می کنن که گیر نیفتن و کارشون خراب نشه احساس کردم هر دوشون رفتن به طرف در اصلی من هم آروم به طرف اتاقم برگشتم و دعا کردم از حضور من بویی نبرده باشن


در رو آروم بستم و رفتم به طرف تخت رفتم ...راستش بد جوری هول کرده بودم .... نمیدونم شاهین من رو دید یا فقط میخواست ببینه من اونجا هستم یا نه اما نه فکر نمیکنم من رو دیده باشه ..چون اگه دیده بود میومد بالا و به این یارو میگفت کار من بوده ... توی فکر و خیال خودم غرق بودم که صدای پای چند نفر روشنیدم که از پله ها بالا میومدن .. فوری رفتم زیر پتو و کشیدم روی سر خودمو ومنتظر موندم ... اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نکنه اومدن بلایی سرم بیارن ..خدایا خودت کمکم کن در آهسته باز شد و صدای قدمهای که آروم گام بر میداشتن رو میشنیدم که طرف من میاد .... چشمام رو بسته بودم اما لرزش پلکهام رو نمیتونستم کاری بکنم فقط دعا میکردم که برق روشن نشه و اونها متوجه بیدار بودن من نشن بوی ادکلن تلخ آشنای شاهین توی بینیم پیچید ...فهمیدم اونی که بالای سرمه شاهینِ چند ثانیه که اون بالای سرم بود مثل چند ساعت گذشت شاهین خیلی آهسته به طرف مقابلش گفت: گفتم که خوابه ...اونقدر خسته بود که فکر کنم همون موقع که از اتاقش اومدم بیرون خوابیده..کلا این خرس قطبی خوب میخوابه و خوابش هم سنگینه خرس قطبی؟!..خرس خودتی ..با اون هیکل خرسِ مثلا ورزشکاریت ...مردک طرف مقابل شاهین گفت : بهتره حواست بهش باشه ..شنیدم خیلی چموشه - تو مثل اینکه منو دست کم گرفتی ها ...شیر خان الکی منو مسئول این کار نکرده ..اینو یادت بمونه..حالا هم بهتره بریم بیرون تا اینو از خواب بلند نکردی....حوصله نق نق این ندارم..از اون زر زرو هاس بعد هم صدای قدمهاشون رو شنیدم که از اتاق خارج شدن حالا ترسم از بین رفته بود و فط یه حس توی وجودم بود ..عصبانیت و نفرت ...به قدری از این شاهین خائن کینه به دل گرفتم که اگه میتونستم حتما با دستام خفه اش میکردم ..با اون طرز حرف زدنش با عصبانیت روی تخت نشستم و پتو رو زدم کنارو از روی تخت اومدم پایین سر دردم حالا به منتهی درجه رسیده بود هر لحظه حس میکردم میخواد منفجر بشه ..شقیقه هام رو با دست ماساژ دادم تا کمی آروم بشه ..این کِرم گیریمی هم که روی صورتم بود و بوی اسپره نگهدارنده حالت مو هم مزید بر علت شده بود... ..دوباره به ساعتم نگاه کردم ..تازه ساعت سه و نیم نیمه شب بود .. احساس میکردم امشب یکی از طولانیترین شبهای سال هستش ..تمومی نداشت .... دوباره روی تختم نشستم ..دیگه حتی چشمهام هم خسته شده بود ..و میسوخت ... سرم رو به بالای تخت تیکیه دادم و چشمام رو بستم تا فقط کمی آروم بگیره.......... یک دفعه انگاری از پرت گاه پرت شدم ...تکونی خوردمو چشمام رو باز کردم ...هنوز گیج بودم ...به اطرافم نگاه کردم ..نگاهم رو به تنها پنجره اونجا سوق دادم ..هوا گرگ میش بود به ساعتم نگاه کردم ... آه من چطوری این دوساعت رو خوابیدم اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برد...عجب حماقتی ....مگه قرار نبود من نخوابم ...... اما هر چی که بود باعث شده بود سردردم کمی تسکین پیدا کنه به بدنم کش و قوسی دادم و از روی تخت بلند شدم.... بدن خسته ام توی اون سرما فقط یه چیز طلب میکرد ...یه حمام آب گرم به در حمامی که توی اون اتاق بود نگاه کردم ..دیگه خودمم هم از این همه آرایش و بوی مواد گریم کلافه شده بودم .. بلند شدم و به طرف حمام رفتم در رو باز کردم اول یه رختکن بزرگ بود و بعد یه در شیشه ای که حمام رو ازش جدا کرده بود به در نگاهی کردم لعنتی این هم که کلید نداره ...اه آهسته با مشت به در کوبیدم و خواستم برگردم توی اتاق که منصرف شدم -نیاز مطمئن باش اون پسره لندهور داره هفتاد پادشاه رو خواب میبینه توی راه که مطمئنم نخوابید ..دیشب هم که تا 3 شاید هم بیشتر مهمون داشته .پس نمیتونه بیدار باشه.. با اینکه کمی مردد بودم اما توجه نکردم و سریع داخل شدم و در رو بستم ..یه لباس حوله ای قرمز که به تزیین حمام میومد توی رختکن آویزون بود ...به طرفش رفتم و بوش کردم ...بوی نویی میداد ..معلوم بود که تا بحال ازش استفاده نشده ... ..در رو باز کردم و دوباره به اتاق سرک کشیدم .و گوش سپردم ...هیچ صدایی جز آواز پرندگان صبحگاهی نمیومد در رو بستم و به سرعت بلوز و شلوارم رو در آوردم ..زیاد از این که لباس زیرم رو هم در بیارم راضی نبودم ..اما چاره ای نبود بالاخره که باید بدون اونها حمام میکردم.. فقط لباس زیر بالاتنه ام رو در آوردم و در شیشه ای رو باز کردم و وارد حمام شدم .. خنده دار بود اون در شیشه ای اصلا ضرورتی نداشت که اونجا باشه ..چون کاملا توی حمام معلوم بود.. معطل نکردمو شیر آب رو باز کردم و آب رو روی درجه گرم تزیین کردم و بعد دوش رو باز کردم همین که زیر آب گرم رفتم تمام دلنگرانیم از بین رفت ...چشمام رو بستم و اجازه دادم آب روی بدنم بغلته... بعد از لحظه ای چشمام رو باز کردم و اون چند تا شامپو که مرتب اونجا چیده شده بود رو برداشتم و موهایم رو شستشو دادم ..... **** شیر آب رو بستم ...تمام شیشه رو بخار گرفته بود ......موهایم رو دور دستم پیچوندم و آبش رو کمی گرفتم ...بعد خیلی آهسته در شیشه ای حمام رو باز کردم و وارد دخت کن شدم و حوله روتنم کردم ... احساس سبکی میکردم ...کلاه حوبه رو روی سرم انداختم و موهایم رو خشک کردم ... نمیدونم چرا اون لحظه هم عادتم رو فراموش نکردم.. هر وقت از حمام میومدم و موهام رو خشک میکردم مشغول آواز خوندن میشدم ..خیلی زمزمه وار ترانه ای آروم رو شروع کردم به خوندن و در عین حال موهایم رو خشک میکردم... به آینه قدی بخار گرفته رختکن نگاهی کردم ...جلوتر رفتم و دستم رو روی آینه سر دادم و بخار رو از روش گرفتم که ناگهان با تصویر شاهین اما با صورت بدون گریمش یعنی خودِ آراد توی آینه جا خوردم ... از ترس یه جیغ بلند کشیدم و برگشتم به عقب.. صدای جیغ من به اندازه کافی بلند بود اما توی اون محیط کوچیک و بسته پیچید و حتی گوش خودم رو هم آزرد.. شاهین که چشماش از شدت صدای جیغم بسته شده بود ..چشماش رو باز کرد و با حالت عصبانی گفت: چه خبرته دختر؟! به طرفش خیز برداشتمو با عصبانیت گفتم : من چه خبرمه ؟....ببینم تو به چه حقی اینجا هیستی هان ؟ یه دستش رو بالا برد و با همون قیافه مغرور و از خود راضی گفت: بسه بسه ...کولی بازی در نیار ...هر چی در زدم خانم نفهمیدن ..کنسرت برای خودت راه انداختی .... لبهام رو بهم فشار دادم ...نه نمیشد ...باید جواب این رو میدادم..دوتا دستم رو به کمرم زدم و گفتم: اول از همه که به خودم مربوط ..دوم از همه که تو حق نداشتی بدن اجازه وارد بشی ...حتی اگه صد سال طول میکسید ..سوم اینکه .... رد نگاهش رو دنبال کردم ...یقه ام باز شده بود ...نمیدونم چرا می خواستم مطمئن بشم که نگاه شاهین به کجا بوده ....دوباره به صورتش نگاه کردم داشت به صورتم نگاه می کرد ...دستم رو بردم سمت یقمو کیپ کردم و با همون شرم و خجالت به چشماش زل زدم یه لبخند زدو گفت : از این به بعد برای دعوا دستت رو به کمرت نزن که اینطوری دار و ندارت رو به نمایش بگذاری ... پسره پرو .. دندونهام رو به هم فشار دادم وداد زدم: بیرون ....... با همون لبخند مسخره اش روی پاشنه پا چرخید و به طرف در رفت و گفت: زودتر بیا پایین ..میخوام از هدفی که چرا تو رو به اینجا آوردم و قراره چکار کنی برات بگم ...فقط معطل نکن که همین حالا هم زیادی لفتش دادی.. در ضمن خانم از این به بعد حواست رو بیشتر جمع کن چون همه مثل من نیستن .....مکثی کرد و ادامه داد الان اگه کس دیگه ای بود ازت نمی گذشت ..... باز هم یه لبخند رو لبش جا خوش کرد و ادامه داد :البته منم فعلا به حال خودت گذاشتمت تا ببینم چی میشه ....اگه دختر خوبی بودی و عاقلانه باهام همکاری کردی کاریت ندارم و گرنه ....لبخندی موذی روی لبهاش آورد و گفت خودت میدونی که منظورم چیه عزیزم..مگه نه ...و یه چشمک زد و دستگیره در رو گرفت ودر رو باز کرد ..قبل از این که از در خارج بشه با عصبانیت گفتم : من از این اتاق پامو بیرون نمیذارم تا موقعی که کلید اتاق رو بهم بدی ....خوش ندارم هر کس و ناکسی توی اتاقم بیاد و بره .. همونجا ایستاد و سرش رو به طرفم برگردوند و با شیطنتی که توی چشماش بود گفت: اونوقت این کس و ناکس چطوری بعضی وقتا فیض به نماش گذاشتن بعضی چیزا رو ببره؟ ... با تمام قدرتم جیغ کشیدم و گفتم: گمشو بیرون ...بیرون ...بیرون شاهین قهقه کنان از در خارج شدو در رو بست اما باز صداش رو شنیدم که گفت : راستی یادم رفت بگم ..کنسرت خوبی بود ..بر عکس اون قیافه کج و کولت از صدای خوبی برخورداری ودوباره این صدای جیغ گوش خراش من بود که توی محیط در بسته اونجا طنین انداخت .احمق بي شعور....عوضي.......محکم يقه رو توي دستم مچاله کردمو گفتم باشه ببين اگه کاري نکردم که از دزديدن من پشيمون نشدي....آره پشيمونت مي کنم ..به سمت کمد لباساها رفتم .........اه اينها هم که همشون افتضاح اند حالا من چي بپوشم؟ شروع به باز و بستن کشوها کردم بالاخره توي يکي از کشوها دو تا شلوار جين پيدا کردم اينا براي چي گذاشتنشون اينجاتونيکي که قبلا ديده بودم رو برداشتم و لباسا رو پوشيدم روي تخت نشستم حوصله نداشتم برم حرفاش رو بشنوم ..حتی نمی خواستم قیافه نهضش رو ببینم..اما نمي شد که ....بايد بفهمم اينجا چه خبره؟به ساعت نگاه کردم ........اوهههههههههههه ساعت دوازده شد که .....تازه فهميدم که بدجوري گشنه ام شدهصداي شکمم دراومده بود ديگه .......واي من چقدر بدبختم خدا......خدا بگم چکارت کنه شاهين الهي همه نقشه هات نقش برآب شه بالاخره که نمي تونم تا ابد توي اتاق بمونم پس بهتره به همين بهونه برم بلکه يه چيزي هم بخورم از پله ها پايين اومدم .حواسم به اطراف خونه بود مي خواستم ببينم اينجا چه جوريه اخه هنوز نتونسته بودم خونه رو درست ببينم .خونه ويلايي خيلي قشنگي به نظر مي رسيد ... نه خوشم میاد حالیشونه من گروگان درست حسابیم و هر جایی منو نمیارن تو بهر اطرافم بودم و با آرامش پله ها رو پايين ميومدم که يهو شاهين جلوم ظاهر شد خیلی جا خوردم که با عث شد یه جیغ بلند بکشم . شاهين هم بلافاصله دستش رو پشت کمرم گذاشت و منو به خودش نزديک کرد و آروم اما با حرص توي گوشم گفت : آروم چته؟ تقلا کردم خودم رو کنار بکشم که گفت مثل ادم رفتار کن بي بي داره ميز ناهار رو مي چينه....حالیت شد چی میخوام بگم بعد هم با صدايي بلندي گفت عزيزم گشنه ات شد مگه این که بخاطر گرسنگی دست از خواب بکشی خانوم خانوما ی تنبل حرص نگاش کردم که با صدايي آرومي گفت اگه نقشت رو خوب بازي نکني کاري مي کنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی و با چشمايي موذي نگاهم کردبا حرص خودم رو کنار کشيدمو روي نزديکترين مبل نشستمو گفتم تلافيشون سرت در ميار مخواست چيزي بگه که بي بي اومد و گفت شاهين خان ميزو چيدم شاهين کنارم اومد دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت بلند شو عزيزم که بدجور گشنمه با حرص لبخندي زدمو گفتم بريم روبروي هم که نشستيم بي بي هم از ساختمون خارج شد با غذاي توي بشقابم باري مي کردم اما اون گوريل داشت با ولع غذاش رو مي خورد و انگار نه انگار ...اخه واسه چي نخوره من بدبخت اينجا زندونيم اون که مشکلي نداره چشمام رو ريز کردمو بهش زل زدمو با خودم گفتم همه کاراشون مشکوکه معلوم نيست مي خوان چکار کنن که دارن اينجوري برخورد مي کنن ديگه موندم چرا جلو این بی بی هم مراعات میکنه ..واسه چی اصلا کسی رو نیوردن که از گروه خودشون باشه ...شاید هم بی بی از دار و دسته ایناس ..مطمئنا همینطوره اما یه نقشه ای دارن که نمیخوان حتی دارو دسته خودشون هم ازش با خبر بشه ... -چته چرا نمي خوري بعد با تمسخر اضافه کرد نکنه مادموازل خوشتون نيومد ....بگم چيز ديگه اي واسه ات درست کنن -ميشه بگي اينجا چه خبره خواهش مي کنم يه تاي ابروش و بالا داد و گفت چه عجب يه بار مثل ادم حرف زدي تو با اينکه خون خونمو مي خورد اما نبايد عصبي مي شدم بايد مي فهميدم اينجا چه خبره .قاشق رو پر کردمو به دهنم نزديک کردمو گفتم : مگه نگفتي ميگي پس چرا حرف نميزني ليوان دوغ رو به لبهاش نزديک کرد و گفت قراره براي يه کاري بريم مرز ترکيه تو هم با من ميايي و مثل اينجا اونجا هم نقش زنمو بازي مي کني ميدونستم کاسه اي زير نيم کاسه است اما بايد بدونم چه نيم کاسه اي يا نه نکنه بخوان منو به شيخ نشينا بفروشننه اون گفت مرز ترکيه نياز هنور هم جغرافيت صفره اخه دبي کجاست و ترکيه کجا.....نکنه قضیه دیشبه که در موردش صحبت می کردن شاهين بلند شد که گفتم خب؟ سرش رو تکون داد خب چي؟ -بقيه اش؟ من نمیدونم چرا فکر می کردم اگه بهش بگم قضیه چیه اونم میگه -بقيه اي نداره فعلا همين رو بدوني کافيه ....در ضمن مدارکمون هم آماده است که مشکلي برامون پيش نياد ....اسمت هم از اين به بعد شراره تغییر میکنه بعد لبخندي زد و گفت شاهين و شراره بهم ميايم مگه نه جوابش رو ندادم که گفت بازم ميگم فکر فرار به سرت نزنه که اينجا تحت مراقبته ....بعد به سمت پله ها رفت و گفت من تو اتاق سمت راستي هستم اگه دلت تنگ شد برام ..........وسط حرفش پريدمو گفتم خيلي پستيبا تعجب نگاهم کرد و گفت خليا تو و با قدمهايي محکم و استوار پله ها رو به سمت بالا طي کرد به بشقاب غذام نگاه کردم نمي شد که با غذا هم قهر کنم قاشق دوم رو که تو دهنم گذاشتم يهو فکر فرار به سرم زد اره بايد برم ....دروغ ميگه اگه کسي اينجا مراقب بود پس چرا من نمي بينم سمت در خروجي رفتم دستم رو بردم سمت در که صداي شاهين اومد -خانوم کوچولو مگه نگفتم فکر فرار نباش با دستپاچگي به طرفش برگشتمو گفتم من نمي خواستم فرار کنم کنارم ايستاددبا حرص نگاهم کرد و گفت آره راست ميگي بعد محکم بازوم رو کشيد و منو به سمت پله ها برد -ولم کن چکار مي کني .....ولم کن دستمو شکوندي -نبايد از اول آزادت ميذاشتم -ولم کن عوضی بی شعور -خفه شو دختره ی احمق و کشون کشون منو به سمت اتاق می برد....میدونم چه طوری آدمت کنم -هیچ غلطی نمی تونی بکنی منو داخل اتاق پرت کردو گفت به وقتش نشونت میدم.... در اتاق رو قفل کرد محکم به در کوبيدمو گفتم اگه در رو قفل کني من اونقدر جيغ ميزنم که بي بي و شوهرش بفهمن که منو دزديدي بلند قهقه زد و گفت به همين خيال باش اول از همه این که بی بی و شوهرش هم از دار و دسته خودمونن ..اما از اونجایی که هر کسی نباید از نقشه ما با خبر بشن به دروغ گفتم که تو زنمی و دوم اینکه به بهونه اينکه اومديم ماه عسل و مي خوايم راحت باشيم مرخصشون کردم الانم حتما نزديکيايي ده خودشونن محکم با دو دستم به در کوبيدمو گفتم در باز کن کثافت -زر اضافي نکن مي خوام برم بخوابم ...دوباره محکم به در کوبيدمو گفتم باز کن لعنتي ....عموم اگه گيرت بياره بلايي به سرت مياره که مرغاي آسمون هم به حالت گريه کنن -گفتم خفه شو و الا خودم ميام دهنتو مي بندم صداي قدمهاش رو مي شنيدم که داشت از اتاق دور مي شدسرم رو به در تکيه دادمو با خودم گفتم نياز معلوم نيست سرنوشت مي خواد باهات چکار کنه نمي دونم چي شد که حس کردم سرم گیج میره و چشمام سیاهی رفت و بیحال روی زمین نشستم ... فهمیدم توی غذا مواد خواب آور ریخته بودن حس کردم کسي بلندم کرداونقدر گرم خواب بودم که بي توجه چشمام رو بستم حس کردم اروم از اون دستا جدا شدم حرکت چیزی رو روی لبهام احساس کردم.به سختی چشمام رو باز کردم شوکه شدم من تو بغل شاهين بودمو اون داشت ا انگشتش روي لبهام مي کشيد و با چشماي هيزش به چشمام نگاه میکرد تمام تلاشم رو با این که بدنم سست شده بود کردم تا از آغوشش بیام بیرون اما بيشتر منو به خودش چسبوند به سينه اش کوبيدمو مثل کسایی که نعشه هستن شل و وار رفته گفتم ولم کن عوضي با چشمايي خمار شده نگاهم کرد و گفت خوشگله مي خوام طعم لباتو دوباره بچشم سرش و پايين آورد شروع به تکون دادن سرم کردم تا نتونه لبهامو ببوسه که اون نیم تنه اش رو روم انداخت و و با دست راستش دو تا دستامو قفل کرد و با دست چپش صورتمو توي دستش گرفت لبهاي داغش رو که روي لبهام گذاشت اشکم دراومدخدايا نجاتم بده ...حتی دیگه نمیتونستم تقلا کنم ..سنگینی بدنش روم افتاده بود که حتی نفس کشیدن رو برام سخت میکرد اون هم همونطور داشت گردن و لبهامو مي بوسيد دیگه مطمئن بودم نمیتونم کاری کنم ..چکاری ازم بر میومد در مقابل هیکل ورزیده و تنومند شاهین..؟ خودمو سپردم به سرنوشت دستش رو برد سمت يقه تونيک و محکم اون رو کشيد عوضي اونقدر محکم کشيدش که حس کردم گردنم رو از پشت با چاقو بريدن مطمئنم گردنم زخم شداما مگه الان گردنم مهم بود...تونيک از وسط جر .خورد .. .دستام رو که بالاخره آزاد کرده بود جلوي خودم گرفتمو شروع به التماس کردم تو رو خدا شاهين ولم کن...هر کاري بگي مي کنم ... شاهین من غلط کردم دیگه هیچ کاری نمی کنم -دختر بلند شو چته تو به چشمهای شاهین که صورتش رو به صورتم نزدیک کرده بود و داشت به چشمام نگاه می کرد زل زدمو گفتم من ازت بدم میاد ******* بابت تاخیر عذر.............. گفتم ازت بدم مياد مي فهمي بدم ميادسرش و پايين آورد شروع به تکون دادن سرم کردم تا نتونه لبهامو ببوسه که اون نیم تنه اش رو روم انداخت و و با دست راستش دو تا دستامو قفل کرد و با دست چپش صورتمو توي دستش گرفت لبهاي داغش رو که روي لبهام گذاشت اشکم دراومدخدايا نجاتم بده ...حتی دیگه نمیتونستم تقلا کنم ..سنگینی بدنش روم افتاده بود که حتی نفس کشیدن رو برام سخت میکرد اون هم همونطور داشت گردن و لبهامو مي بوسيد دیگه مطمئن بودم نمیتونم کاری کنم ..چکاری ازم بر میومد در مقابل هیکل ورزیده و تنومند شاهین..؟ خودمو سپردم به سرنوشت دستش رو برد سمت يقه تونيک و محکم اون رو کشيد عوضي اونقدر محکم کشيدش که حس کردم گردنم رو از پشت با چاقو بريدن مطمئنم گردنم زخم شداما مگه الان گردنم مهم بود...تونيک از وسط جر .خورد .. .دستام رو که بالاخره آزاد کرده بود جلوي خودم گرفتمو شروع به التماس کردم تو رو خدا شاهين ولم کن...هر کاري بگي مي کنم ... شاهین من غلط کردم دیگه هیچ کاری نمی کنم -دختر بلند شو چته تو به چشمهای شاهین که صورتش رو به صورتم نزدیک کرده بود و داشت به چشمام نگاه می کرد زل زدمو گفتم من ازت بدم میاد - چته تو ؟ حالت خوبه ؟ پاشو داری خواب میبینی - دورغ میگی - آروم باش ... آروم ... داشتی کابوس میدیدی و گریه می کردی ... حالا هم از پشت در بلند شو باید بیام تو ... کارت دارم - نمی خواد از همون پشت در بگو - درو باز می کنی یا خودم به زور بیام داخل زیر لب گفتم : بی شعور از پشت در بلند شدم و درو باز کردم و رفتم سمت تخت و نشستم روش شاهین اومد داخل اتاق و شروع کرد به قدم زدن ... از راه رفتنش خسته شدم و گفتم : نمی گی چیکار داری؟ وایساد سر جاش و گفت : چرا .. چرا .... برنامه عوض شده ، امشب حرکت می کنیم با تعجب گفتم : کجا؟ - سمت مرز ترکیه - چرا ؟ - ایناش دیگه به تو مربوط نیست ... تا وقتی که مبادله انجام بشه هر جایی که من رفتم میای و هر کاری که گفتم انجام میدی ... روشنه ؟ - نه نه نه ... من نمی خوام با تو بیام - حرف اضافه موقوف ... مجبورم نکن دست و پاتو ببندم و بندازمت صندق عقب - مال این حرفا نیستی به شدت برگشت سمتم و گفت : زبون در اوردی جوجه ! بیشتر از اندازه ی کپنت داری حرف میزنی - وای وای ترسیدم - منو تحریک نکن کاری کنم که تا آخر عمر مزه ی ترس از زیر دندونت بیرون نره این دفعه واقعا" ترسیدم ... ذهنم پر کشید سمت خوابی که دیده بودم دیگه حرفی نزدم ... اونم وقتی دید چیزی نمی گم از اتاق رفت بیرون تا خواسم دهنم رو باز کنم و یه چیزی پشت سرش بگم برگشت توی اتاق و گفت : - تا یه ساعت دیگه حرکت می کنیم .. آماده باش *** لباس پوشیده و آماده بودم تا حرکتمون به یه جای ناشناخته آغاز بشه ... یه ترس مبهم توی وجودم بود ترس از آینده ... هم سفر شدن با آدمی که گاهی اوقات تعادلی توی کاراش نداره یه ضربه خورد به در و صداش رو شنیدم - بیا بیرون .. می خوایم حرکت کنیم *** پشت سر شاهین از ساختمون اومدم بیرون ... از شواهد امر پیداس قرار نیست توسط چند نفر اسکورت بشیم ... هیچ خبری از محافظاش نیست. با ریموت قفل ماشین و باز کرد و اشاره کرد سوار بشم. وقتی سوار ماشین شدم دوباره در رو قفل کرد و رقت سمت اتاقک گوشه ی حیاط نگاهی به چپ و راستم انداختم خبری از کسی نبود ... نظزم به داشبورد ماشین جلب شد یعنی چی توشه ؟ با احتیاط بازش کردم چشمام چهار تا شد ... یه کلت کمری توی داشبورد بود ... دوباره یه نگاهی به اتاقک انداختم ... خبری از شاهین نبود. کلت و برداشتم و یه نگاهی به خشابش انداحتم ... 4 ، 5 تا فشنگ توش بود .. خشاب رو سر جاش جازدم تا خواستم کلت رو توی کیفم بزارم یه صدایی اومد .. با بالاترین سرعتی که کی تونستم کلت رو گذاشتم توی داشبورد و درش رو بستم ... از شدت استرس و هیجانی که داشتم دستام می لرزیدم .. دستام رو محکم توی هم قفل کردم یه دفعه در ماشین باز شد و شاهین نشست سر جاش با ترس برگشتم سمتش و نگاش کردم توی دلم گفتم : نکنه کلت رو توی دستم دیده باشه .. وای اگه دیده باشه می کشتم شاهین با تعجب گفت : چیزی شده ؟ با سرعت گفتم : نه نه چشماش رو ریز کرد و با شک گفت : جدا" ؟ سرم رو تکون دادم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم نگاهش رو از من گرفت و ماشین رو روشن کرد *** دو ساعتی بود که همین جور یه سره داشت می روند ... خسته شده بودم و حوصلم هم سر رفته بود خوابمم نمیومد که حداقل بخوابم حوصلم سرنره - نمی شه یه جایی نگه داری ؟ خسته شدم سرش رو برگردوند سمتم و نگاهم کرد - امر دیگه ای نیست ؟؟ دوباره به جاده خیره شد و گفت : - سعی کن کم تر غرغر کنی با اخم زل زدم به روبه روم و هر چی فحش بلد بودم نثارخودش جدوآبادش کردم بعد از نیم ساعت پیچید توی یه جاده ی فرعی و روبه روی یه رستوران نگه داشت یه نگاهی به سردرش کردم رستوران اکبر جوجه ! چه اسم جالبی داشت. با صدای شاهین به خودم اومدم - من میرم غذا سفارش میدم .. تو هم همین جا میشینی تا من برگردم بازم مثل دفعه ی قبل از ماشین پیاده شد و درو قفل کرد وقتی که از ماشین دور شد ناخودآگاه نگام برگشت سمت داشپرت با تردید دستم و بردم سمتش ... یه نگام به روبه رو بود که شاهین پیداش نشه یه نگاهمم به داشبورد کلت رو گذاشتم توی کیفم و در داشبورد رو بستم ... قلبم تند تند می زد و همیش نگران این بودم که شاهین نفهمه بعد از پنج دقیقه شاهین پیداش شد ... توی این مدت یکم خودم رو کنترل کردم در سمت من رو باز کرد و گفت : پیاده شو جوجو ... دستت رو میزاری توی دستم و از کنارم جم نمی خوری روشنه؟ سرم رو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و کیفم رو محکم توی دستم گرفتم شاهین وقتی در ماشین رو قفل کرد بازوش رو اورد سمت من و منم مجبور شدم دستم رو دور بازوش حلقه کنم توی محوطه پر بود از تریلی و کامیون. وقتی که نشستین روی یکی از تخت های بیرون و غذا رو اوردن ... شروع کردیم به خوردن بیست دقیقه ای که گذشت یه مردی از بیست قدمیه تخت داد زد : - هی آقا خوشگله بیا اون عروسکت رو یه تکونی بده ماشینمون رو بزاریم کنارش شاهین یه نگاهی به مرده کرد و یه نگاهی به من - از جات جم نمی خوری تا برگردم ... وای به حالت اگه یه سانت این ور و اون ور بشی از جاش پاشد و رفت وقتی که پشت تریلی ها از دید خارج شد یه صدایی توی ذهنم می گفت : یالا .. حالا وقتشه قلبم تند تند میزد با سرعت از جام پاشدم و کفشم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و با سرعت رفتم سمت تریلی ها یه لحظه بر گشتم عقب رو نگاه کردم .. وای خدا جون شاهین رو دیدم که داشت میدوید سمت تختی که روش نشستنه بودیم .. با سرعت پشت یکی از کامیون ها قایم شدم و یه نگاه دزدکی انداختم سمت شاهین داشت با کلافگی اطراف رو نگاه می کرد اون جا جای موندن نبود باید هر چی زودنر فرار می کردم با سرعت از جام پاشدم و کفشم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و با سرعت رفتم سمت تریلی ها یه لحظه بر گشتم عقب رو نگاه کردم .. وای خدا جون شاهین رو دیدم که داشت میدوید سمت تختی که روش نشستنه بودیم .. با سرعت پشت یکی از کامیون ها قایم شدم و یه نگاه دزدکی انداختم سمت شاهین داشت با کلافگی اطراف رو نگاه می کرد اون جا جای موندن نبود باید هر چی زودنر فرار می کردم از همونجا مي ديدم که شاهين با کلافگي داره به اطراف نگاه مي کنه سعي کردم يه فکر حساب شده بکنم درسته که الان ديگه وقت فکر کردن نيست اما کاريش نميشه کرد بالاخره بايد بتونم طوري فرار کنم که گيرش نيافتم سرمو چرخوندم تا موقعیتمو بهتر تشخیص بدم...رستوران با 20 متر عقب نشینی از جاده قرار داشت که محل پارک ماشین ها بود و پشت و دو طرفش هم از انبوه درختها پوشیده شده بود... نمیدونستم چیکار باید بکنم که نوری از لابلای درختهای سمت راست چشممو گرفت..چند ثانیه بعد دوباره یه نور دیگه.. بالاخره که باید به یه سمتی میرفتم!!!به سرعت در حالیکه تا کمر خم شده بودم شروع کردم به دویدن به سمت درختها... یه کم که دور شدم جرات پیدا کردم کمرمو راست کنم...حالا با سرعت بیشتری میدوییدم...نفسم بالا نمیومد ...حتی جرات برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم رو هم نداشتم...تواین هیری ویری یه بغض ناجور چسبیده بود بیخ گلوم... خدایا ااا!!!آخه من اینجا چه غلطی میکنم...وسط این عوضیا...عموجونم کجایی!!! دیگه کم کم داشتم میرسیدم به جاده...نه..اون خیابونی که ازش اومده بودیم نبود...شبیه خیابون فرعی بود...نه چراغی...نه تابلویی...سریع پلک میزدم تا اشکام خالی بشه...جلو چشمام انگار شیشه مات کشیده بودن... ترس پیدا شدن این شاهین عوضی هنوز جرات اینکه به خیابون نزدیک بشم پیدا نکرده بودم...در امتداد خیابون لابه لای درختها میدوییدم که صدای یه نفرو شنیدم... جعفر بیا اینجا... چند بار پلک زدم تا تو اون گرگ و میش صاحب صدا رو پیدا کنم...کمی اونور تر کنار جاده یه نیسان پارک شده بود... _ ببین...پنچر نیست فقط کم باد شده... _خدارو شکر ...کی حوصله داشت این زبون بسته هارو پیاده کنه...زود باش بریم...دنباله این بادی که من میبینم طوفانه... با احتیاط به پشت نیسان نزدیک شدم، به محض اینکه مردها سوار شدن منم چسبیم به پشت نیسان و قبل از اینکه وارد جاده بشن پشت نیسان نشستم...بودن پیش گوسفندا بهتر از تحمل اون عوضیا بود...گوسفندهای بیچاره هم انگار از حضور من تعجب کرده بودن و زبونشون بسته شده بود..ببین نیاز!!!کارت به کجا کشیده که گوسفندا هم اینجوری نیگات میکنن!!! آروم آروم خودمو به دیواره نیسان نزدیک کردمو پاهامو تو بغل گرفتم ...سرمو گذاشتم رو پامو خودمو سپردم به سرنوشت...کم کم چشمام سنگین شد... با احساس ضربه های آرومی به پهلوهام به خودم اومدم ، نمیدونم چقدر از شب گذشته بود...فکر کنم یه چرتی زدم...دوباره احساسکردم یه چیزی خودشو بهم میماله... _اااا...بع بعی کوچولو...آخی...تو چقد نانازی هستی...جوجو...تو هم مثل من اینجا کسی رو نداری؟مامانت نیست؟؟؟اشکال نداره خوشگیله!!!بیا بغل من... بره کوچولو رو تو بغلم گرفتم... _ببین جوجو اسم من نیازه...منو اینجوری نبینا!!اینقدر ها هم بدبخت نیستم...بازی سرنوشته دیگه...خوب این از من ...اسم تو چیه حالا... .... نمیگی؟؟ .... یعنی اسم نداری؟ ....اشکال نداره...خودم واست یه اسم خوشگل پیدا میکنم...واستااااا....همممم... خوب چون تو اینقد نرمی اسمتو میذارم پنبه...خوبه؟؟؟پس تصویب شد!!! _خوب پنبه جون تعریف کن ببینم...از کجا میای؟کجا میری؟ببینم....دوست پسر داری؟؟؟ خودم از حرف خودم خنده م گرفت...لب پایینی مو گاز گرفتم که خندمو کنترل کنم...پنبه بچه آرومی بود و همینجوری تو بغلم آروم گرفت...دوباره چشمام سنگین شد ...این بار سرمو گذاشتم رو پشت پنبه که تو بغلم بود و به خواب رفتم...کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد!!! تو خواب و بیداری متوجه تکون های ماشین شدم ولی خستگی این اواخر مانعم میشد تا خواب رو ول کنم....با خودم گفتم بیخیال!!!هر چی دورتر بهتر...بالاخره تو دره دهات هم یه موبایل پیدا میشه!!!و دوباره خوابیدم با یه حس آرامش...خدایا ببخشید که تا حالا قدر امنیتم رو نمیدونستم... . . . _هممم...یعنی دارم اشتباه میکنم؟؟؟ کم کم صداها داشت واضح میشد...ماشین دیگه حرکت نمیکرد...حواسمو متمرکز کردم...آره خودشه!!!لعنتی...چجوری پیدام کرده؟؟؟ خواستم بلند شم که متوجه شدم پاهام خشک شده و نمیتونم حرکتش بدم... دوباره گوش دادم...داشت با یکی حرف میزد: _آره حاجی...آقایی که شما باشی ، سرمونو کلاه گذاشتن!!!ما گفتیم زن میخوایم...رفتن یه بچه رو دادن بغل ما!!! _اینجوری نگو پسرم...باباجان این بچه های شهری که این چیزارو ندیدن...تا میبینن ذوق میکنن!!! _حاجی چی میگی قربونت...نصف عمر شدم به خدا!!!تمام این سفر از دماغم در اومد...اگه یه طوریش میشد یا گیر آدم نامرد میفتاد من چه خاکی به سرم میریختم؟؟؟ (همچین میگه نامرد انگار خودش مردونگی رو در حق من تموم کرده!!!پرروی عوضی) _پسرم خودت که میگی...بچگی کرده ...حالا خون خودتو کثیف نکن _نمیتونم حاجی...دختره ی گوسفند ندیده!!!سرمو برد از بس گفت من برم ببینم...من برم ببینم...نمیدونستم میره میچپه تو گوسفندا!!!سرمو برگردوندم دیدم نیست!!!خدا میدونه تا اینجا چند تا ماشینو گشتم...یه کاری میکنه مردم به عقل آدم شک کنن... (اااا....این عوضی همینجوری داره واسه خودش شرو ور میبافه...گوسفند ندیده خودتی و ...کثافت!!!!) _حالا پسرم بیا زنتو بیدار کن... سریع سرمو گذاشتم پشت پنبه و چشمامو بستم...حالا چه غلطی بکنم؟؟؟خدااااااا صدای قدماشو میشنیدم که داره نزدیک میشه...با خنده گفت:حاجی تو رو خدا بیا ببین شانس مارو؟؟؟ ببین چجوری این بره رو بغل کرده...آخه یکی نیست بهش بگه دختره ی گنده تو الان باید بچه تو بغل کنی!!!! اگه موقع عروسک بازیت بود چرا مارو به بازی گرفتی؟؟؟ (پسره ی نفهم، بیشعور،عوضی،آشغال کثافت....برو بمیر!!!اصلا خودم میکشمت!!!!) _پسرم این حرفها مال قبل از ازدواجه...مگه ندیده بودیش؟؟؟ _چرا حاجی!!!دیدمش که خر شدم دیگه!!! هر دو باهم شروع کردن به خندیدن در حالیکه خون خونمو میخورد!!! _حالا بیدارش کن...خیس هم شده...سینه پهلو نکنه یه موقع (ااا...راست میگه ها!!!خیس آبم...کی بارون اومد من نفهمیدم...همش تقصیر این پسره ی عوضیه!!!اینقد بیخوابی کشیدم که وسط بارون خوابم برده!!!چه نم نم بارون قشنگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!) شراره جان...شراره....شراره خانوم...عزیزم بیدار شو... (چه عزیزم عزیزمی هم میکنه عوضی!!!!)...آروم سرمو بالا آوردم...صاف زل زد تو چشمام و یه پوزخندی زد که از صدتا مسخره بدتر بود!!آروم دستهامو از دور پنبه باز کرد و اونو ازم گرفت ...بازوهامو گرفت و آروم کمکم کرد که وایستم...تموم تنم کوفته شده بودو درد میکرد با آه وناله بلند شدم.. آآخ...آ..آآآ..آآییی... سرشو آورد نزدیک گوشمو گفت مثل آدمیزاد رفتار میکنی ...اینقدر هم آخ و اوخ نکن...نمیخوای فکر کنن که...!!! کثافت تو این شرایط هم دست از سر من برنمیداشت...انگار از جانب خدا مامور شده بود ضعفمو یادآوری کنه...داشتم زیر لب بهش فحش میدادم که از گوشه چشم دیدم پنبه میخواد بپره پایین...نمیدونم چرا ولی یهو داد زدم: _پنبههههههه همین باعث شد که بعد از چند ثانیه زل زدن به چشمام ناگهان بزنه زیر خنده و بازومو ول کرد... _بالاخره با هم آشتی کردین؟ _من غلط بکنم با خانومم قهر کنم!!! (دروغ حناق نیست که بچسبه ول نکنه!!!) پرید پایین و دستاشو باز کرد تا مثلا منو بگیره...یه چشم غره بهش رفتم تا حساب کار دستش بیاد _خودم میتونم آروم اومدم تا لبه نیسان ...تا خواستم پامو بذارم زمین عضله پام گرفت وافتادم...منو تو زمین و هوا با یه دست گرفت کمکم کرد بایستم... _اینقدر غد بازی در نیار...دفعه ی بعد خودمو میزنم به اون راه ...اونوقت صورتت خوشگلت شبیه نون سنگک میشه ها!!! _پسرم ...کمک کن بیارش داخل تا لباسشو عوض کنه... _نه حاجی ،بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم...پشت ماشین لباسشو عوض میکنه _پسرم تعارف نکن،بیارش تو گرم شه...یه لقمه نون بی نمک هم هست دور هم بخوریم میخواست دوباره رد کنه که پریدم وسط حرفش و بلند گفتم: من به دستشویی احتیاج دارم... لنگان لنگان به سمت حاجی حرکت کردم و با یه لبخند گفتم: _ ببخشید مزاحمت ایجاد کردم ...شرمنده ام.... _خواهش میکنم دخترم...پیش میاد دیگه _میشه دستشویی رو بهم نشون بدید _ساراااا....ساراااا.....بیا پایین تازه چشمم به ساختمون روستایی قدیمی افتاد...دو طبقه بود پایین به نظر انباری و طویله میومد و طبقه بالا یه تراس سراسری داشت که 3 در به اون باز میشد... دختری به سرعت از پله ها پایین اومد _سلام بابا...خسته نباشین...سلام خانوم با حرکت سر بهش سلام کردم _سلام دخترم...خانوم رو کمک کن تا دستشویی یه حسی بهم میگفت جام پیش این خانواده ی روستایی امن تره... دستشویی آب گرم نداشت ،دستهام از سرما قرمز شده بود...لباسم هم که تو بارون خیس شده بود لرز افتاده بود به جونم به طوریکه دندونام به هم میخورد...در زدم و با احتیاط وارد اتاق شدم...فضای اتاق منو یاد خونه مادر بزرگه مینداخت...شاهین و حاجی رو دیدم که روبروی در روی زمین نشسته بودند... _اومدی دخترم...برو تو این اتاق و با دست در سمت راست رو بهم نشون داد... _ساکتو دادم به صفورا خانوم در زدم و وارد اتاق تو در تو شدم _سلام _سلام دختر جان...بیا...بیا که یخ کردی...لباسای خیستو بریز تو این تشت رفتم کنار ساکمو زیرو روش کردم ...ای جیز جیگر بزنی شاهین ...آخه اینام شد لباس؟؟من با چه رویی اینا رو بپوشمآخرش یه تونیک چسبان طوسی پوشیدم و یه شلوار جین سرمه ای...یه جلیقه ی مشکی هم روش پوشیدم...شالم هم سر کردم...بازم ناجوره!!!چیکارش کنم!!!بمیری با این لباس گرفتنت... در زدم و صفورا خانومو صدا کردم و ازش یه چادر خواستم...چادرو دور خودم پیچیدم و دوباره به همون اتاق برگشتم...تازه متوجه سمت چپ اتاق شدم...یه آشپزخونه خیلی کوچولوی نقلی بود ودر گوشه چپ بالا یه بخاری هیزمی _بیا دخترم...بشین کنار شوهرت (اییییییشششش...تحفه) لبخند زدم و گفتم میرم کمک صفورا خانوم اونم نه گذاشت و نه برداشت گفت نه دختر جان ...بشین که شاهین خان بدجور بی تابی میکرد (شاهین خاااااان؟؟؟؟نیومده چه دک و پزی بهم زده اومده نیومده!!!) به ناچار کنار شاهین نشستم ساعت دیواری10:30رو نشون میداد... صفورا خانوم با یه سینی چایی اومد و گفت:بفرمایید چایی...اگه اجازه بدین شام باشه تا دختر و دامادم هم برسن...فکر کنم بازم کار امیر طول کشیده... شاهین گفت:اختیار دارید حاج خانوم...اختیار ما هم دست شماست(چه مبادی آداب شده بچه م!!!!) کم کم گرمای اتاق و صدای بارون گیجم کرد با اطمینان به اینکه این عوضی اینجا هیچ غلطی نمیکنه سرمو به دیوار تکیه دادم و به استقبال یه چرت کوچولو رفتم!!! . . . با صدای حاجی که میگفت فکر کنم صدای ماشین امیره به خودم اومدم در باز شد و دختر جوونی احتمالا همسن خودم وارد شد و بعد از اون... خدایا چی میبینم!!!!امیر پلیسه!!!با لباس رسمی ناجا...چشمم رفت به سمت سینه ش...امیر کیانفر...یا بهتر بگم سروان امیر کیانفر!!! *** با صدای حاجی که میگفت فکر کنم صدای ماشین امیره به خودم اومدم در باز شد و دختر جوونی احتمالا همسن خودم وارد شد و بعد از اون... خدایا چی میبینم!!!!امیر پلیسه!!!با لباس رسمی ناجا...چشمم رفت به سمت سینه ش...امیر کیانفر...یا بهتر بگم سروان امیر کیانفر!!! خدای من باورم نمیشه ..یعنی من نجات پیدا کردم حتی دیگه شاهین هم نمیتونست کاری کنه . با هیجان از جام بلند شدم.اما نمیدونم به خاطر این بود که یهو بلند شدم سرم گیج رفت یا چیز دیگه ای.. اگر شاهین من رو نمیگرفت بدون شک با صورت زمین میخوردم. .شاهین دستهاش رو دورم گرفت و گفت : شراره جان حالت خوبه عزیزم اون لحظه اینقدر احساس ضعف میکردم که حتی نمیتونستم برای این حرفش بهش بد و بیراه توی دلم بگم. حاج خاونم و دختراش دورم رو گرفتن .نمیدونم دختره بزرگه حاج خانوم چی در گوش مادرش گفت که حاج خانوم لبخند زده و رو به من گفت : انشالله که مبارکه با گنکی به صورت شاهین نگاه کردم دیدم نیشش تا بنا گوشش بازه . رو به حاج خانوم گفتم : چی مبارکه حاج خانوم. با مهربونی موهام رو که از زیر روسری زده بود بیرون داخل روسریم رد و گفت : این رنگ و روی پریده و نگرانی شویت بی خودی نیست مادر. شاهین رو به حاج خانوم گفت : یعنی من د ارم پدر میشم حاج خانوم؟ جانم؟ پدر میشه؟!!!!!!بی حیای پرو ..ببین چه با ذوق و اشتیاق هم میگه . با انزجار خودم رو از حلقه دستاش جدا کردم . شاهین با مهربونیه کذایی گفت : عزیز دلم بشین میترسم به خودت و بچه صدمه بزنی . این دیگه آخره بی شرمی بود. حالتو میگیرم .بشین و تماشا کن سر کشیدم تا بتونم حاجی و امیر رو ببینم . اما از بس شاهین و حاج خانوم با دختراش دورم ریخته بودن نمیتونستم چیزی ببینم . فقط احساس خفگی بهم دست میداد .با دست شاهین رو کنار زدم.اما اندازه یه جو هم تکون نخورد .فقط دوباره دستاش رو دورم حلقه کرد و گفت : فکر میکنم ما هر چه زودتر بریم و این خبر رو به خانوادهامون بدیم بهتر باشه ....نظر تو چیه عزیزم. وای نه ..من باید کاری میکردم ..باید همین الان به اینا بگم این کیه و من اسیرشم ..باید خودمو نجات بدم. قبل از اینکه حرفی بزنم صدای حاج آقا رو شنیدم که گفت: پسرم الان دیر وقته .تازه توی این بارون و هوا اصلا درست نیست که برید اونم با این حالی که خانومت داره .امشب رو بمونید فردا حرکت میکنید. شاهین سریع بین حرف حاج آقا اومد و گفت : حاج آقا همین الان هم همه رو نگران کردیم .اینجا هم آنتن نمیده که من خبر بدم کجایین .الان کلی خانواده هامون دلواپس شدن -پسر حرف منه پیر مرد رو گوش کن ...عجله کار شیطونه در ضمن حال خانومتم که خوب نیست ...من و امیر میریم بیرون .تو هم به خانومت برس ..از چهره خودتم کاملا خستگی میباره .پس نه دیگه تو کار نیار. شاهین برگشت و به من نگاه کرد وقتی لبخند من رو دید.با انگشتاش فشار بیشتری به بازوم آورد که نزدیک بود آهم در بیاد. لعنتی حالا وقتی الان آبروت رو بردم حالت جا میاد. قبل از اینکه حاجی با امیر برن تصمیم گرفتم همه چی رو بگم ..بالاخره کار زیادی نمیتونست بکنه ..نهایتش این بود که چندتا کشیده میخوردم اما بعدش خلاص میشدم. برای همین وقتی دیدم دارن میرن بیرون سریع گفتم : حاج آقا حاجی برگشت طرفم و گفت : بله دخترم به چهره شاهین نگاهی نکردم فقط باید میگفتم. باید خلاص میشدم. منو نجات بدین حاجی اول با تعجب نگاهم کرد و بعد یه لبخند اومد روی لبش و گفت : هی دختر ...قدر این روزا رو بدونین ...من از همون اول هم فهمیدم شما باهم قهر بودین و حرفتون شده...ولی زندگی دو روزه ..قدر همین دو روز زندگی رو بدونین. الان از هم دلخور و عصبانی هستین .ما میریم بیرون شما هم بشینید حرفاتون و کامل باهم بزنید و ناراحتی ها رو از دل هم در بیارید.فقط یادتون باشه دیگه شما دونفر تنها نیستید .به فکر اون کوچولو که تو راهِ باشین و درست تصمیم بگیرید . -اما حاحی حاج خانوم دست روی شونه من گذاشت و گفت: دخترم عجله نکن.ما هم مثل شما جوون بودیم و ناپخته .باور کن الان به اون گذشته ها میخندیم. بعد هم به بقیه اشاره کرد و همه جز منو شاهین رفتن بیرون. صدای خنده بلند شاهین من رو از شوک درآورد .برگشتم و بهش نگاه کردم و با عصبانیت گفتم : حالم ازت بهم میخوره ..آره ..بخند ..بخند ..موقع گریت هم میرسه یه دفعه خندش بند اومد و به سمت من براق شد و گفت: دختره دیونه..فکر نمیکردم اینقدر نفهم باشی مثلا میخواستی چکار کنی .فکر کردی حرفی میزدی اونا باور میکردن .نه جانم فقط به این حقیقت پی میبردن که واقعا عقلت کمه همین.در ضمن اینو تو اون کله بی مغزت فرو کن که ما کله گنده ها خیلی پارتی تو دم و دستگاه پلیس داریم .گیریم که حرفت هم باور میکردن پات نرسیده به خونتون موضوع منتفی بود خانوم کوچولو. حالا هم دست از این ادا و اصول بردار. به اندازه کافی دیرمون شده ... بعد هم بلند تر داد زد یالا که واقعا از دادش مو به تنم سیخ شد. درمونده بودم و ناتوان واقعا دیگه نمیدونستم باید چکار کنم. نمیدونم شاید شاهین راست میگفت و من کاری از دستم بر نمیومد .همونطور که حاجی و بقیه حرفام رو باور نکردن . یعنی حتی امیر که سروان بود هم شک نکرد که حرفام راست باشه. با اندک تکونی که شاهین به من داد به پشت سرم نگاه کردم. -چیه نگاه نداره ...زود باش کاراتو بکن باید بریم.. بعد هم با شیطنت گفت : فقط مواظب اون کوچولو هم باش بعد هم سرش رو بالا داد و قهقه زد خدا.... من کی از دست این خلاص میشم. ناامید به طرف اتاقی که لباسام بود رفتم . ولی اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم .شدت ضعفم به حد رسیده بود و احساس میکردم همه چیز داره اینور و اونور میره .دستم رو به چارچوب در گرفتم و کمی ایستادم.باز صدای نعکرش بلند شد. فیلم بازی نکن زود باش اونقدر بی حال شده بودم و گلوم خشک شده بود که نمیتونستم جوابش رو بدم .احساس تشنگی و گرمای شدید میکردم. نگاهم به پارچ آبی که روی تاقچه بود افتاد .صاف ایستادمو به طرف پارچ آب رفتم که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و روی پام بایستم . فقط متوجه شدم که شاهین با دستپاچگی طرفم اومد و بعد احساس سقوط آزاد از یه پرتگاه....ناامید به طرف اتاقی که لباسام بود رفتم . ولی اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم .شدت ضعفم به حد رسیده بود و احساس میکردم همه چیز داره اینور و اونور میره .دستم رو به چارچوب در گرفتم و کمی ایستادم.باز صدای نعکرش بلند شد. -فیلم بازی نکن زود باش اونقدر بی حال شده بودم و گلوم خشک شده بود که نمیتونستم جوابش رو بدم .احساس تشنگی و گرمای شدید میکردم. نگاهم به پارچ آبی که روی تاقچه بود افتاد .صاف ایستادمو به طرف پارچ آب رفتم که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و روی پام بایستم . فقط متوجه شدم که شاهین با دستپاچگی طرفم اومد و بعد احساس سقوط آزاد از یه پرتگاه.... چقدر صدا دور و برم بود ..!نگار داشتن با مته سرم رو سوراخ میکردن ..هر کسی یه چیزی میگفت.. یکی میگفت این آب قند رو بدید بخوره ...فشارش حتما اومده پایین اون یکی میگفت ..از این بد ویارا م هست یکی دیگه میگفت : بهتره ببرینش درمونگاه .. دلم میخواسن قدرت داشتم و چشمام رو باز میکرد و فریاد میزدم بـــــــــــــــــــسه ...ساکت.. اما اونقدر ضعف داشتم که به سختی فقط لب باز کردم و زمزمه کردم _آب دستی که زیر سرم بود ،سرم رو بلند کرد و صدای شاهین که حس کردم کمی آشفته اس گفت : بخور عزیزم. پلکهام کمی تکون خوردن اما نتونستم بازشون کنم .فقط لبه لیوان رو که خنک بود روی لبم حس کردم و بعد خنکای آب رو. کمی که نوشیدم لیوان از لبم جدا شد .سرم رو کمی بلند کردم و دوباره طلب آب کردم که باز صدای شاهین توی اون شلوغیه صدا توی گوشم پیچیده شد -آب زیاد برات خوب نیست ..الان میبرمت درمونگاه ..سرم بهت میزنن تشنگیت هم رفع میشه نه حسی داشتم و نه رمقی که بخوام باهاش مخالفت کنم ثانیه ای نکشید که حس کردم خیلی سبک شدم توی اونموقعیت فکر کردم نکنه مُردم . وای حیف بودما .. اما با تکونهایی که بهم وارد میشد و گرمی آغوشی که محکم من رو در بر گرفته بود.فهمیدم توسط کسی جابجا میشم .. چه حس خوبی داشت وقتی سرم رو بهش تیکیه دادم...صدای قلبش که تند تند میزد بهم آرامش میداد.بوی عطرش خاص بود و آشنا. یه لحظه ..به اندازه یک صدم ثانیه بخاطر آوردم این عطر خیلی آشناس ..بوی شاهین رو میده. نکنه من الان تو آغوش شاهینم! با اینکه تقریبا مطمئن بودم ولی دلم نخواست تا سعی کنم چشمام رو باز کنم تا ببینم ممکنه حدسم اشتباه باشه !!! نمیدونم چرا اون لحظه حس نکردم ازش بدم میاد ..یه حس دیگه بهش داشتم ..حس یه پناه !!! نمیدونم شاید بخاطر طپش قلب بیقرارش بود که این حس رو در من قوت میداد. *** نگاهم رو از چشماش که با لبخند آرامی بهم زل زده بود گرفتم. شالم رو روی سرم جابجا کردم و سعی کردم از روی تخت درمانگاه پایین بیام.دستاش برای کمک کردن لحظه ای به طرفم دراز شد اما سریع اون رو پس کرد و توی جیبش کرد . اخمام ناخودآگاه رفت تو هم بچه پرو ..همچین رفتار میکنه که انگار من منتظر کمکش بودم. نگاهم رو با اخم گرفتم که با تمسخرگفت : اوه ..اون عشوت منو کسته.. دلم میخواست با مشت به سینه ستبرش میزدم تا هرچی حرص بود رو سرش خالی میکردم. لبهام رو بهم فشردم و گفتم : میشه حرف نزنی ..صدات روی اعصابم رژه میره پوزخندی زد و گفت : باز دم خودم گرم ...چون تو کلا رو اعصابمی..حالا هم به جای اینکه با عشوه و غمزه از رو تخت سلطنتی درمونگاه بیای پایین بجنب که خیلی دیر کردیم ..فقط خدا کنه از محموله عقب نیوفتاده باشیم ..وگرنه از حالا باید فاتحه خودت رو بخونی. سرم کمی سنگین بود و گیج رفت ..اما با این حال بی جواب نذاشتمش و گفتم : به درک ..الهی همتون سقط شید. ناگهان بازوم رو گرفت و محکم تکون داد و گفت خیلی دارم باهات کنار میام ..اگه میخوای مثل همه گروگانها دهنت رو با یه دستمال کثیف نبندم و دستات رو از پشت بهم گره نزنم صدات رو ببر ...حالام زود باش و تکون بخور. خواستم بازوم رو از فشار دستش خلاص کنم اما همونطور که به طرف در میرفت و من رو هم باخودش میکشید گفت : نه عزیزم ..شما همینجور بامن بیا بیرون ..دلم نمیخواد اون بیرونیها بگن زن بار دارش رو به امون خدا ول کرده. دستم ناخودآگاه مشت شد و محکم به بازوش زدم و گفتم از آدمیت هیچ بویی نبردی ... قهقه ای زد و گفت : خوشم میاد دست بزن هم که داری ..ولی خانوم کوچولو مشتت خیلی ظریفه ..عین خودت جیگر. چشام از عصبانیت داشت میزد بیرون خواستم یه حرف نامربوطی بهش بزنم که در رو باز کرد و آروم زمزمه کرد هیسسسسسسسسسسس داشتم دیونه میشدم از دستش ..برای این که عقده ام رو یه جوری خالی کرده باشم لبم رو به دندون گزفتم و تا اونجایی که میتونستم فشردم. هنوز کاملا از اتاق بیرون نیومده بودیم که حاج آقا و یه مرد دیگه به طرفمون اومدن .حاج اقا لبخند مهربونی زد و گفت : خب الحمدالله که حالت بهتره دخترم. شاهین از همون لبخندای کذایی زد و گفت ببخش حاج آقا به شما هم خیلی زحمت دادیم -رحمتیت پسرم. شاهین من رو بیشتر به طرف خودش کشید و گفت : خب حاج آقا دیدید که دکتر هم گفت خانومم فقط ضعف کرده بوده که الحمد الله حالش الان بهتره ..ما دیگه ازهمینجا زحمت رو کم میکنیم ... - ای بابا ...پسرم تو که هنوز رو حرف خودتی ..خانومت هنوز رنگ به رونداره .. -. حاج آقا باید بریم .خانومم میخواد زودتر خانوادش رو ببینه ..میدونید که دخترا اینجور مواقع فقط مامانشون رو میخوان...منو کشته از بس گفته مامانم مامانم حاج آقا لبخندی زد و گفت : اگه دکتر تایید نمیکرد خانومت باردار نیست نمیذاشتم برین . ..ولی خب حالا که اصرار دارین و خانومت هم مامانش رو میخواد چاره ای نیست ..فقط مواظب خودتون باشین. مامان ..چه اسم غربی ولی در عین حال پر از ارامش ... چقدر دلم برای اینکه مامانم رو دوباره صدا بزنم تنگ شده بود.. چقدر دلم میخواست خواب بودم و الان میومد به خوابم .. مامان ..مامان صداش میکردم و اونم سرم رو روی پاهاش میگذاشت. چی میشد بجای اینکه آرزو کنم مامانم رو تو خواب ببینم ، واقعا پیشم بود و واقعا صداش میکردم و اون واقعا دست نوازش روی سرم میکشید ... درست مثل اونموقع ها که خیلی سال میگذره.. همون وقتا که خودم رو برای مامانم و بابام لوس میکردم........ اونقدر تو حال و هوای خودم بودم که نفهمیدم کی از حاجی و اون مرده خداحافظی کردیم ..کی راه افتادیم!!! مثل اینکه شاهین هم فهمیده بود حالم اصلا خوش نیست چون با یه اخم به جاده روبرو زل زده بود و رانندگی میکرد. منم نفسم رو بیرون دادم و سرم رو به صندلی تیکیه دادمو چشمام رو بستم .. درست نمیدونم ساعت چند بود ..آسمون رنگ آبی لاجوردی شده بود و نوید از طلوع خورشید میداد.. نمیدونم دیگه به محموله میرسیدیم یا نه ..اما دیگه برام هیچی مهم نبود ...درست یه موقعیت خوب از دستم به چه آسونی پرید .. اون امیر هم که انگار نه انگار پلیس بود ..محض رضای خدا یه کم هم شک نکرد .وای هنوز هم باور نمیشه !!! این شاهین عوضی رو بگوچه فیلمی که بازی نکرد!! یه بغض توی گلوم نشست .. یعنی قرار بود آخر این بازی چی پیش بیاد؟؟!!! چشمام رو محکم بهم فشار دادم دیگه به جهنم هر چی میخواد پیش بیاد .دیگه برام هیچی مهم نیست. یه اشک نمیدونم از کجا راه پیدا کرده بود که روی صورتم غلطید. دلم برای عمو محمدم تنگ شده بود.یعنی الان کجاس ؟تا حالا چی به سرش نیومده از دلواپسی ..بمیرم براش..الهی این شاهین رو کفن کنم که همه چیز زیر سر اونه گرمی دستی رو روگونه ام حس کردم چشمام رو باز کردم .شاهین اشکم رو پاک کرد و آهسته گفت : گریه نکن خانوم کوچولو ... بالاخره تموم میشه. دستش رو با شدت پس زدم و گفتم : خیلی کثافتی. با خشم به طرفم برگشت .خواست حرفی بزنه ولی نمیدونم چرا نگفت ..فقط دستش کلافه توی موهاش فرو رفت و دوباره به جاده زل زد. اگه میدونستم خفه خون میگیره چندتا لیچار بارش میکردما. نگاهم رو با انزجار ازش گرفتم.سرم رو به خنکای پنجره تکیه دادم و گذاشتم اشکام برای خودشون روی گونه ام بازی کنن.گرمی دستی رو روگونه ام حس کردم چشمام رو باز کردم .شاهین اشکم رو پاک کرد و آهسته گفت : گریه نکن خانوم کوچولو ... بالاخره تموم میشه. دستش رو با شدت پس زدم و گفتم : خیلی کثافتی. با خشم به طرفم برگشت .خواست حرفی بزنه ولی نمیدونم چرا نگفت ..فقط دستش کلافه توی موهاش فرو رفت و دوباره به جاده زل زد. اگه میدونستم خفه خون میگیره چندتا لیچار بارش میکردما. نگاهم رو با انزجار ازش گرفتم.سرم رو به خنکای پنجره تکیه دادم و گذاشتم اشکام برای خودشون روی گونه ام بازی کنن. نمی دونم چقدر گذشته بود ... چشمام رو بسته بودم .. این قدر گریه کرده بودم که چشمام ورم کرده بود و نمی تونستم کامل بازشون کنم هنوز توی جاده بودیم .. احساس می کردم سرم داره گیج میره .. حرکت ماشین اذیتم می کرد ... سرم رو از شیشه جدا کردم گردنم خشک شده بود و تکوندادنش خیلی دردناک بود ...به پشتی صندلی تکیه دادم ... دیدن جاده و حرکت ماشینا اذیتم می کرد برای همین چشمام رو بستم نمی دونم چقدر توی اون حالت بودم که با صدای شاهین چشمام رو باز کردم خانم کوچولو قصد نداری بلند بشی؟ _ به شاهین نگاه کردم که برای صدا زدنم کمی به سمتم خم شده بود وقتی دید دارم با گنگی نگاهش می کنم گفت : حالت خوبه ؟ چرا این جوری نگام می کنی؟ احساس کردم داره با نگرانی نگام می کنه سرم رو چرخوندم سمت پنجره ... بیرون رو نگاه کردم ... انگاری توی یه جاده ی فرعی بودیم ... جاده خاکی بود صدای در ماشین اومد ولی اهمیتی ندادم و همین جوری بیرون رو نگاه کردم ... اصلا حوصله حرف زدن نداشتم ، یه جورایی بی حال بودم شاهین اومد در ماشین سمت منو باز کرد و دوزانو نشست سمتم ... زمزمه کرد : نیاز حالت خوبه ؟ همین جوری که داشتم نگاهش می کردم صدای گوشیش بلند شد ... از جاش بلند شد و چند قدم رفت اون طرف تر و گوشیش رو جواب داد _ سلام ... بله ... نه ما داریم میریم سر قرار ... برگردیم ؟ چرا ؟ ... قرار ما همین بود ... ( با صدای بلند تری گفت ) د آخه لعنتی هنوز 2 ساعت دیگه مونده گوشیش رو قطع کرد ... همین جوری که داشتم نگاهش می کردم با شدت برگشت سمتم .. توی چشماش به وضوح می تونستم شراره های خشم رو ببینم صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود ... از نگاهش ترسیدم با سرعت اومد سمتم و با صدای بلندی گفت : همه چی رو به باد دادی .. می فهمی ؟ باصدای بلند تری نعره زد : گند زدی به همه چیز از صداش ترسیده بودم و ضعف و بیحالی که داشتم اجازه نمی داد جوابی بهش بدم ... چون معلوم نبود بعدش چی می شد از شدت ترس خودم رو جمعتر کردم با کف دستش محکم کوبید روی سقف ماشین ... چون انتظار این حرکت رو نداشتم ناخواسته جیغ کشیدم و با ترس زل زدم بهش چشماش رو ریز کرد و زل زد بهم _ چیه کوچولو ؟ ترسیدی ؟ دوباره وحشی شد و با عصبانیت مچ دستم رو گرفتو از ماشین کشیدم بیرون و پرتم کرد روی زمین دوباره از ترس جیغ کشیدم و محکم خوردم زمین سرم محکم با چیزی برخورد کرد ... گرمیه چیزی رو که روی پیشونیم حرکت می کرد حس کردم ... از شدت ضربه اشک توی چشمام پر شد ... شاهین همین جوری فریاد می کشید و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت. خیلی آروم کمی خودم رو جمع و جور کردم و دستم رو بردم سمت پیشونیم ... وقتی که به پیشونیم دست کشیدم دردم بیشتر شد ... از شدت درد اشکم ناخودآگاه سرازیر شد زیر لب گفتم : لعنت به تو شاهین انگشتام خونی شد بود. شاهین با همون عصبانیت اومد سمتم و بازوم رو کشید سمت خودش ... چرخیدم سمتش ... وقتی نگاهش به پیشونی خونیم افتاد مات شد دستش رو آروم اورد سمت پیشونیم که لمسش کنه ولی قبل از این که دستش بهم بخوره دستش رو با شدت پس زدم و در حالی که گریه می کردم با صدای بلندی گفتم: ولم کن روانی .. به من دست نزن بازوم رو با شدت از توی دستش کشیدم بیرون و در حالی که فشار این چند وقته و غم دوری از عمو روم سنگینی می کرد با مشتای گره کردم با تمام زورم می کوبیدم توی سینش و گریه می کردم : روانی ... تقصیر توئه که من الان به این روز افتادم ... تو و این دوستای نامردت ... کثافت ... اگه دست عموم بهت برسه دودمانت رو به باد میده خیلی آروم دستاش رو به سمت دستام حرکت داد و با وجود مخالفت هایی که می کردم دستام رو محکم توی دستش گرفت همین جوری که تقلامی کردم دستام رو از دستش بکشم بیرون تکونم داد و گفت: نیاز ... به من نگاه کن ... نیاز با توئم . زل زدم توی چشماش ... یه غمی توی نگاهش بود که ناراحتم می کرد ... گفت: نیاز بهت قول می دم نزارم برات هیچ اتفاقی بیوفته ... من مراقبتم ... نترس کمکم کنه؟! خود عوضیش جر همونا بود اونوقت میخواست مراقبم باشه..هه بلند شد و دستام رو کشید سمت خودش و گفت : بلند شو ... آفرین دختر خوب با کمک شاهین از جام بلند شدم ... وقتی که بلند شدم سرم کمی گیج رفت و نتونستم درست و صاف بایستم .. شاهین فهمید و زیر بازوم رو گرفت و آروم کنار گوشم زمزمه کرد : بزار کمکت کنم عزیزم رفتیم سمت ماشین و کمکم کرد سوار بشم ... آروم در ماشین و بست و خودش هم رفت و سوار شد چرخید سمتم و جعبه دستمال رو از روی داشبرت برداشت و همین جوری که دستمال از توش در میوورد زمزمه کرد : متاسفم ... خیلی متاسفم با کمک شاهین از جام بلند شدم ... سرم کمی گیج رفت و نتونستم درست و صاف بایستم .. شاهین فهمید و زیر بازوم رو گرفت و آروم کنار گوشم زمزمه کرد : بذار کمکت کنم رفتیم سمت ماشین و کمکم کرد سوار بشم ... آروم در ماشین و بست و خودش هم رفت و سوار شد چرخید سمتم و جعبه دستمال رو از روی داشبرت برداشت و همین جوری که دستمال از توش در میاورد زمزمه کرد : متاسفم ... خیلی متاسفم دماغم رو بالا کشیدم و خیلی حق به جانب گفتم: متاسف بودن تو چیزی رو عوض نمیکنه.. آهسته به سمتم نگاه کرد و همونطور که دستمالها رو به پیشونیم نزدیک میکرد گفت: یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم.فکر نمیکردم اینطوری صدمه ببینی. خیلی آروم دستمالها رو روی پیشونیم گذاشت.سوزش بدی رو احساس کردم و از درد صورتم جمع شد.. -محکم فشارش بده تا خونش بند بیاد با حالت عصبانی گفتم مثل اینکه درد داره ها!! چهره گرفته اش کمی باز شد و در حالیکه سعی میکرد لبخند کمرنگش رو هم پنهان کنه گفت: خانوم کوچولو...اگه این کار رو نکنی ممکنه خونریزیش بند نیاد دستمال ها رو از دستش گرفتم و گفتم دفعه آخرت باشه که منو خانوم کوچلو صدا میزنیا بعد هم روم رو اونطرف کردم وسعی کردم اونطور که گفته بود از خونریزی بیشتر پیشونیم جلوگریری کنم.البته آنچنان هم زخم عمیقی ایجاد نشده بود .اما خب برای تظاهر هم باید این کار رو میکردم تا فکر نکنه میتونه باز هم از این غلطا بکنه...اصلا از کجا معلوم ؟! ممکن بود همین ضربه باعث خونریزی مغزی من بشه ! شاهین استارتی به ماشین زد و خیلی آهسته طوری که شک کردم این حرف رو زده یا نه گفت منو ببخش نیاز....یه روزی جبران همه چیز رو میکنم میخواستم بر گردم و بگم اگه بمیری جبران همه چیز رو کردی که ناخودآگاه زبونم رو گاز گرفتم. درسته چشم دیدنش رو نداشتم و به شدت بیزار بودم ازش ..مخصوصا این اواخر که واقعا ازش کفری شده بودم اما با این حال دلم راضی به مرگ این عتیقه نبود! سرم رو به پشت صندلی تیکه دادم که گفت صندلی رو بخوابون اینطوری هم به کم شدن خونریزیِ پیشونیت کمک میکنه و هم اینکه میتونی تا وقتی که میرسیم یه استراحتی بکنی. بدون این که به حرفش اهمیت بدم چرخیدم. طوری که پشتم بهش شد.کمی خودم رو جابجا کردم و به بیرون زل زدم. دستمال رو از روی پیشونیم برداشتم ..به نظرم پیشونیم دیگه خونریزی نداشت.روسریم رو کمی جلو تر کشیدم .طوری که روی چشمام رو گرفت. چشمام رو بستم و سعی کردم به اونچه که پیش اومده و یا در پیش دارم فکر نکنم! *** با توقف ماشین چشمام رو باز کردم. صدای باز و بسته شدن در ماشین باعث شد که روسریم رو عقب بکشم و به بیرون توجه کنم. دیگه از اون بیابون و جاده خاکی خبری نبود ..حالا توی شهر بودیم .کدوم شهر نمیدونستم فقط میدونستم از این که توی اون جاده های خاکی نیستیم خوشحالم. شاید هیچوقت از بوق زدنهای ممتد اتومبیلها ،از نعره زدن ها و بد و بیراه گفتن رانندهایی که توسط راننده های دیگه راهشون مسدود شده بود،از جوی آب کثیفی که از کنار خیابون میگذشت، از رفت و آمد آدمهایی که همچنان به مانند رباط بدون لبخند و هیچ احساسی از کنار هم رد میشدن ،اینقدر خوشحال نشده بودم. خدایا به این میگن یه زندگیه ایده آل ! بدنم حسابی کرخت و خشک شده بود به آرامی سعی کردم صاف بشینم.یه نفس بلند کشیدم و بعد از این که انگار کوه کندم ،درست نشستم .سایه بون رو دادم پایین تا بتونم صورتم رو توی آینه اش ببینم الهی دستت بشکنه ..ببین منو به چه روزی انداخته ..الهی بری لای جرز دیوار .زورت به یه ضعیفه رسیده! همون موقع در اتومبیل باز شد و شاهین با دوتا لیوان که به نظر آب انار بود توی ماشین نشست. دستمال کاغدی دیگه رو از توی جعبه اش بیرون کشیدم کمی آب دهن بهش زدم و خونهایی که روی پیشونیم خشک شده بودن رو پاک کردم. شاهین : داری چکار میکنی؟ جوابش رو ندادم که ادامه داد اینطوری بدتر عفونت میکنه که نمیذاشت دهن آدم بسه بمونه که .یعنی اینقدر عقده ازش داشتم که دلم میخواست در ماشین رو باز میکردم و پرتش میکردم وسط خیابون که یکی از همون راننده های ضعیف العصاب!!از رو کله اش همچین درسته با اتومبیلش رد بشه. باز ناخودآگاه زبونم رو گاز گزفتم. نه اینگه دلم براش بسوزه، نه !..دلم واسه راننده میسوخت! آخه اون چه گناهی کرده بود که باید برای پوکیدن کله این کله پوک بره پشت میله های زندون! وقتی دید جوابش رو نمیدم یکی از لیوان ها رو به طرفم گرفت و گفت بخور برات خوبه زیر چشمی به لیوان نگاه کردم.وقتی رنگ قرمزش رو دیدم دهنم آب افتاد.اما اهمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم. ثانیه ای نگذشت که باز زبونش به حرکت افتاد - با توام ..میگم بخور... برای این که کمی ازت خون رفته خوبه. جبرانش میکنه. همونطوری که پیشونیم رو پاک میکردم گفتم پیشونیه من توسط یه از خدا بی خبری به این روز افتاده و خونریزی کرده..پس چرا تو داری اون آب انار رو میخوری؟ به صورتش نگاه کردم سرش رو تکونی داد و در همون حال گفت شرط میبندم موقع مرگت هم اون زبونت از کار نمی افته - به کوری چشم بعضی ها لیوان رو توی یکی از جاهای مخصوصش جلوی ماشین گذاشت و از ماشین پیاده شد و در رو بست .. فکر کردم شاید بخواد بره باز چیزی بخره .اما با کمال تعجب دیدم به همون در طرف خودش تیکه داد . یه لحظه چشمم سیاهی رفت. آخ نیاز نمیری حالا .. از ترس این که همونجا با حضرت عزاییل ملاقاتی نداشته باشم آب انار رو سر کشیدم..اونقدر ترش و ملس بود که با هر قُلپی که میخوردم چشام و و صورتم جمع میشد. اما همون آب انار کار خودش رو کرد و ملاقات با حضرت عزراییل رو به بعد موکول کرد. دستمالهای خونی شده رو توی همون لیوان خالی یکبار مصرف گذاشتم . به شاهین که هنوز به همون حالت بیحرکت ایستاده بود نگاه کردم .. چون به در اتومبیل تکیه داده بود فقط کمرش معلوم بود و من نمیتونستم ببینم داره چکار میکنه. دوباره به اطرافم نگاه کردم....همه جا غریب بود .مطمئنم اولین باری بود که توی این شهر اومدم. به عقب برگشتم و از شیشه عقب اتومبیل هم نگاهی به بیرون انداختم.خواستم برگردم به حالت اولم که چشمم به کیفم افتاد که کف ماشین افتاده بود. ناگهان یاد اون اسلحه کمری افتادم که قبل از این ماجراها از توی داشپورد اتومبیل پیدا کرده بودم و توی کیفم گذاشته بودم. با یه حرکت سریع کیفم رو برداشتم و در حالیکه قلبم به شدت میزد دوباره به شاهین نگاه کردم..هنوز هم به همون حالت به در اتومبیل تکیه داده بود. باید اون اسلحه رو بر میداشتم و یه جایی توی لباسام میذاشتم تا هر وقت بهش احتیاج داشتم بتونم ازش استفاده کنم.به مهربونیِ آنیِ این یارو اعتمادی نبود! سریع در کیفم رو باز کردم .اما همین که داخل کیف رو دیدم آه از نهادم برخواست. اسلحه ای اونجا نبود.کیفم رو با دستم زیرو رو کردم ..فایده ای نداشت ..نبود که نبود..نگاهم به داشپورت افتاد .با یه حرکت در داشپورت رو باز کردم. -باید خیلی احمق باشم که باز اون اسلحه رو بذارم سرجای قبلیش. از صدایِ جدیِ شاهین چنان جا خوردم که که آرنجم محکم به در خورد. خیر نبینی ! به درد آرنجم اهمیتی ندارم .چون اینقدر از این حرکت غافلگیر شده بودم که حد نداشت. معلوم نیست این مارمولک چطوری در ماشین رو باز کرد که من نفهمیدم.!!! شاهین خیلی خونسرد داخل اتومبیل نشست و بدن این که نگاهی به من بکنه اتومبیل رو روشن کرد و گفت اون اسباب بازی نبود خانو م کوچولو .ممکن بود اوخت کنه. اینه که دیدم پیش عمو باشه جاش امن تره لعنتی لبم رو از حرص گاز گرفتم و بند کیفم رو محکم توی دستم فشردم. اتومبیل رو به حرکت در آورد و با یه پوزخند نگاهش رو ازم گرفت.نمیدونم ساعت چند بود اما از صدای قار و قور شکمم که برای خودش سمفونی راه انداخته بود، مطمئنم اگر تا چند ساعت دیگه چیزی نخورم حتما تلف میشم... به چهره ی بی خیال و آروم شاهین نگاه کرده که به مسیر روبروش خیره شده بود... دیگه نمیتونستم تحمل کنم: - من گشنمه... شاهین هیچی نگفت... حتی نگاهمم نکرد... عوضی... اینبار بلندتر گفتم: - میگم گشنمه... نیم نگاهی بهم انداختم و گفت: - خب چیکار کنم؟ - وقتی گشنه ت میشه چیکار میکنی؟ - معلومه غذا میخورم - خوبه پس میدونی باید چکار کنی...یه جا وایسا یه چیزی بخر ..من خیلی گشنمه - خانوم نابغه ..میشه بفرمایین الان وسط این بیابون من از کجا یه تیکه نون پیدا کنم بدم تو سق بزنی؟؟ - اونجا که رفتی آب انار گرفتی باید عقلت میرسید که یه چیزی هم بخری تا بعدش دلم اینطور ضعف نره... گروگانم که میگیرین باید بهش آب و نون بدین تا زنده بمونه... - اولا خودت داری میگی گروگان... هتل که نیومدی غذاتم برات آماده کنیم... دوما چرا فکر میکنی قراره زنده بمونی؟ با شنیدن این حرفش خشکم زد... تمام تنم یخ بست... یعنی چی؟ یعنی میخوان منو بکشن؟ اینا که میگفتن میخوان منو با یکی معاوضه کنن... شاهین که دید خشکم زده پرسید: - چی شد؟ ساکت شدی؟ - مگه قرار نبود منو عوض کنین؟ - این مال قبل از بهم زدن نقشمون تو مرز بود... گفتم بهتره آروم بمونی. خودت گوش نکردی... حالا هم هر اتفاقی بیفته خودت مقصری... تموم شد... نیاز بیچاره، جوون مرگ شدی رفت... حالا چیکار کنم؟ از کی کمک بخوام؟ چطوری فرار کنم؟ پاهامو جمع کردم تو سینمو به زندگیم فکر کردم... به پدر و مادری که تو بچگی از دستشون دادم... به عموم .... چقدر بهم گفت کنجکاوی نکنم... چقدر گفت دنبال دردسر نگردم... یعنی دیگه نمیتونم ببینمش؟ با از حرکت ایستادن ماشین از فکر و خیال اومدم بیرون... کنار یه مغازه وایستاده بودیم...شاهین بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و درهارو قفل کرد... تا موقعی که بره تو مغازه با چشم دنبالش کردم... واقعا عمو چطور متوجه یه جاسوس تو گروهش نشده بود؟؟ حتما خیلی حرفه ایی عمل کرده... حالا چیکار کنم... به دور برم نگاه کردم... جاده خلوت خلوت بود... اینم از شانس من... دریا هم که میرم باید یه آفتابه آب همراهم ببرم. شاهین با نایلون خوراکی از مغازه بیرون اومد... وقتی نشست تو ماشین نایلون رو گذاشت روی پام و گفت: - اینم از غذا... - من باید برم دستشویی... - ای بابا... - چیه؟ ربات که نیستم... پوفی کرد و گفت: - خیلی خب... اینجا باید دستشویی داشته باشه... اما اگر بخوای ادا و اصول در بیاری و دوباره از این و اون کمک بخوای مطمئن باش دیگه بهت رحم نمیکنم... شیرخان انقدر ازت شاکی هست که اگر جنازتو ببینه بیشتر خوشحال میشه... از ماشین پیاده شد و اومد در سمت منو باز کرد... دستمو گرفت و منو برد سمت دستشوییه پشت مغازه... راه فراری نبود... این جاده زیادی خلوت بود... سریع کارمو کردم و رفتم بیرون... وقتی نشستیم تو ماشین شاهین گفت: - خوبه... سعی کن بقیه ی راهم مثل الان حرف گوش کن باشی... بی توجه بهش سرمو به سمت پنجره چرخوندم. یه ذره گذشت... همونطور که رانندگی میکرد پرسید: - مگه نگفتی گشنته؟ چرا نمیخوری؟ چرا نمیخورم؟ با حرفایی که بهم زده فکر کرده چیزی از گلوم پایین میره؟ترجیح میدم اینطوری بمیرم تا اینکه اینا بلایی به سرم بیارن و بعد هم ....وای خدای من نکنه بخوان اذیتم کنن..نکنه زجر کشم کنن..خدایا خودت رحم کن.. .لبم رو گاز گرفتم تا از لرزش جلوگیری کنم .چشام رو بستم تا سد راه ریزش اشکام بشه...نمیخواستم یه قربانیه ضعیف جلوه کنم..هر چند که خیلی ترسیده بودم.... بقیه ی راه به سکوت گذشت... انقدر به جاده نگاه کردم که چشمام خسته شد و خوابم برد... ************** با تکون خوردن شونه هام از خواب بیدار شدم... شاهین بود که عین اجل معلق در سمت منو باز کرده بود و بهم نگاه میکرد... - بلندشو... رسیدیم. به دور و برم نگاه کردم... توی همون ویلایی بودیم که برای اولین بار شاهین و دیدم... همونجایی که ریخت و قیافمو عوض کردن... بغضم گرفت... ای کاش هیچ وقت نمی رسیدیم... ای کاش ماشینمون خراب میشد... اینجا ممکنه مسلخگاه من باشه... خدایا کمکم کن... با پاهایی لرزون پشت سر شاهین راه افتادم... مطمئنم که رنگ و روم هم پریده... از گشنگی ضعف کرده بودم و نای راه رفتن نداشتم... مثل دفعه ی قبل چند تا مرد قوی هیکل با لباس های رزمی تو حیاط بودن و با هماهنگی خاصی قدم میزدن... شاهین در و باز نگه داشت تا من برم تو... نگاهی به قیافه ی جدیش انداختم... من قراره بمیرم این چرا اخم کرده؟ نفسی عمیق کشیدم و وارد شدم... دوباره به دور و برم نگاه کردم... هوووم... خوبه. حداقل تو یه جای شیک میمیرم... صدایی از پشت سرم گفت: - به به... ببینین کی اینجاست... من و شاهین به سمت صدا برگشتیم...

با صدای آشنایی برگشتم..وای هرگز فکر نمیکردم دوباره چشمم به قیافه نحس این یارو بیوفته..ناخودآگاه چهره ام بیشتر تو هم رفت . اردلان با لبخندی که من هیچ احساس خوبی به این لبخندش نداشتم به طرف ما اومد و گفت : به به میبینم که باز مهمون خودم شدی؟ نگاهم رو ازش گرفتم و به شاهین که با قیافه جدی به اردلان نگاه میکرد، نگاه کردم شاهین: واسه چی این کار رو کردی؟ واسه چی گفتی بر گردیم؟ما هنوز دو ساعت وقت داشتیم ..من میتونستم خودم رو به محموله برسونم! اردلان پوزخندی زد و گفت: خودتم هم خوب میدونی که نمیتونستی ..من باید به شیر خان میگفتم..وگرنه بعدا باید جوابگوش میشدم شاهین در رو محکم بست و گفت: خودتم میدونی که من کارم رو بدون هیچ مشکلی میتونستم انجام بدم. اردلان صورتش رو کج کرد و به سمت من اومد و گفت: از شواهد امر پیداس که خیلی موش و گربه بازی کردین نگاهش روی زخم پیشونیم در حرکت بود،دستشو آورد سمتم که سرمو کشیدم عقب. شاهین خیلی خشن بازوم رو گرفت . به یکی از اون سیا ه پوشا که کمی دور تر ایستاده بود گفت:ببرش پایین اون مرد سیاه پوش نزدیک تر شد و با صدای خشنی گفت: حرکت کن .... دوباره منو سپردن دست اون نگهبانای رعب انگیز و تنومندشون. لوله ی تفنگش تو گودیه کمرم بود و به شدت فشار میداد... با صدای خش داری که ناشی از درد بود گفتم: هیییییی....کمرِها نه فولاد.....داغون شدم ولی اون بدون اینکه جوابمو بده یا اینکه حتی فشار دستش رو کمتر کنه به راهش ادامه می داد. حسابی کلافه و خسته بودم..کاملا بوی بد بدنم رو که ناشی از بوی عرق بود حس میکردم توی این همه دزد و پلیس بازی با این شاهین ابله حسابی به گند کشیده شده بودم.(زهی خیال باطل ...من هم توی وضع که معلوم نبود زنده می مونم یا نه دنبال حموم بودم...)....!!! اون مرد من رو از پله های که به زیر زمین ختم میشد پایین برد .بعد از اینکه در رو باز کرد و پرتم کرد توی اون زیر زمین سرد و نمور و در رو با صدای وحشتناکی بست اینقدر سریع هلم داد به طرف داخل که نتونستم تعادل خودمو حفظ کنم....با صورت پرت شدم رو زمین فکر کنم تموم دندون هام خُرد شده بود....با سستی بلند شدم... لعنتیا همینطور مات همه جارو نگاه میکردم...پس چرا منو آوردن اینجا؟ نیاز کارت تمومه...اون موقع که خوش خوشانت بود واسه رد و بدل کردن محموله شون کارت داشتن .حالا که همه چیز بهم ریخته عوضیا چی از جونم میخوان..مگه من برای این اینجا نبودم که شاهد یه قتلم..مگه من رو برای آزادیه یکی از گروهشون اینجا نبودم..پس این موش و گربه بازی برای چی بود؟ خدایا قراره آخرش چی بشه؟! .... ..میلرزیدم شاید از سرما .ولی خودمم میدونستم که ترس داره بهم غالب میشه ...کم کم چونه ام لرزید و بعد پلکهام و باز اون اشکهایی که این چند وقت تنها مونسم بود بر روی گونه هام غلطیت ضعف جسمانیم هم داشت بر من غالب میشد.کاش همون چیزایی که شاهین گرفته بود رو می خوردم! خودم رو به تنها تختی که اونجا کنار دیوار بود رسوندم.یه تخت با یه بالشت و پتوی سربازی ... حالا بود که معنی واقعی گرو گانگیری رو می فهمیدم...حالم خیلی بد بود.... خودم روی تخت انداختم. نمیدونستم چقدر توی اون وضعیت بودم حالا دیگه گریه نمیکردم .بی جون و سست شده بودم ... مدام دست و پاهام خواب میرفت.... ...صدای قدمهای کسی که از پله ها میومد پایین رو شنیدم...سریع روی تخت نشستم و به دیوار سرد پشت سرم تیکه دادم. ضربان قلبم بالا رفته بود..ایندفعه واقعا ترسیده بودم....در با صدای قیژ قیژی باز شد...و اردلان وارد شدم... سینی غذایی تو دستاش بود منو نگاه میکرد ...ولی توی تاریکی بودم و دقیق نمی تونست صورتمو ببینه... _سلام بلد نیستی؟بیا برات غذا اوردم.... باسینی اومد طرفم...و کنارم روی تخت نشست..تکونی خوردم که از دیدش پنهان نموند....پوزخندی زد. زیر لب گفت:چه موش ترسویی...... جوابشو ندادم... ....چونمو توی دستش گرفت و چرخوند طرف خودش . تازه متوجه صورت خیس و چشمای اشکی من شد گفت : چرا گریه کردی....این زخم کاره شاهینه بیشعوره؟ حرفی نزدم.... _اذیتت میکنه؟با توام و فشاری به چونم وارد کرد....خودم رو با اخمی عقب کشیم کنار....لبخندی زد.... -البته از شاهین بعیده سر همچین خانوم کوچولویی بلا بیاره...اون رابطه ی قوی با دخترای اطرافش داره....البته شاید تو پا ندادی که این بلا سرت اومده....هان؟؟؟ جوابی بهش ندادم..همچنان اخمام تو هم بود و سعی میکردم به صورتش نگاه نکنم خم شد طرفم..... _میدونستی خیلی بی ادبیه که جواب طرفت رو ندی؟اونم یه کسی مثل من رو پس عصبانیم نکن ............. سرمو گرفتم بالا که جوابشو بدم.دیدم همین طوری با اون چشاش زل زده به من و منتظره تا جوابشو بدم....وقتی دید جوابی نمیدم گفت: -چیه نکنه از اون می ترسی که هیچی نمی گی دیگه داشت کلافه ام می کرد .با گستاخی جواب دادم : -از اون؟! مورچه چیه که کله پاچه داشته باشه. با این حرفم پقی زد زیر خنده وا ز من فاصله گرفت....حالا نخند کی بخند: -مورچه....به جان خودم اگه بدونه مورچه صداش کردی ...... دوباره شروع کرد به خندیدن... روآب بخندی...اه اه .....چندش...ولی خدایی چه دندونایی سفیدو خوشکلی داشت... با حالت شیطنت و موذی گفت: -هی کجایی...خوردی منو ببین اینقدر زل زدی بهش که داره چرت می گه -چیه نمی تونم یه دقیقه از دست شماها آرامش داشته باشم اردلان درحالی که از حرفم خنده ی پر تمسخری میزد: -آرامش...نکنه اومدی خونه خالت خانوم کوچولو...مثل اینکه یادت رفته تو رو دزدیدن ! در حالی که یه قدم به سمتم میومد گفت: -چیه خیلی با شاهین بهت خوش گذشته ......خوب باید هم باشه،شاهین توی این موارد حسابی تجربه داره دیگه داشت فراتر از کوپنش حرف میزد پسره عوضی -حرف دهنتو بفهم...فکر میکنی همه مثل خودتن.. پوزخندی زد و گفت: -نه می بینم زبونت باز شده...چیه نکنه می خوای بگی شاهین هنوز دست هم بهت نزده....نگو نه که باورش سخته...حداقل واسه من که شاهین رو خوب می شناسم نزدیک تر اومد و روی صورتم خم شد .اونقدر نزدیکم شد که فکر کردم می خواد ببوستم..واسه همین خودمو کشیدم عقب...ولی اردلان بدون اینکه از جاش تکونی بخوره با یه لبخند پر از تمسخر گفت: -پس معلومه اون شاهین آشغالو هنوز نمشناسی....پس خدابهت رحم کرده...وگرنه باید... یه لحظه ساکت شد ونگاش رفت سمت زخم سرم ...یه دفعه ابروهاش تو هم رفت....دستشو آورد بالا و یه لحظه جلوی پیشونیم نگه داشت ...بعد به آرومی رو زخمم دست کشید...نمی دونم چرا هیچ عکس العملی نشون ندادم... دستش رو از رو زخمم برداشت و ازم فاصله گرفت: -غذات رو بخور تا من برگردم زیر لب خیلی آهسته که نشنوه گفتم: بری دیگه برنگردی پشتش رو به من کردو رفت سمت در یه لحظه مکث کردو برگشت به سمتم....نگاش یه جوری بود ! -شاید شاهین تا الان کاریت نداشته.. ولی با این اتفاق هایی که افتاده بعید می دونم راحت بشینه....اون خیلی وقت بود که واسه تحویل این محموله دندون تیز کرده بود....که خودی پیش شیر خان نشون بده ..تو این موقعیت رو ازش گرفتی .خیلی باید حواست باشه شاهین بهت کاری نداشته باشه تا یه جوری عقده اش رو خالی کنه. به جرائت میگم که اون لحظه رنگم شبیه گچ دیوار شده بود... خدایا باید چکار میکردم...نمیدونم چرا دلم نمیخواست حرفای اردلان رو باور کنم.شاید برای اینکه شاهین توی این مدت از حد خودش تجاوز نکرده بود..ولی نه اون عوضی خیلی من رو با حرفاش تحریک کرد..مطمنم توی موقعیت مناسبی نبوده وگرنه...... من حالا باید چکار میکردم؟ به کی پناه میبردم؟ تنم لرزش محسوسی داشت..نه از سرما بلکه از سرنوشتی که داشت برام رغم میخورد..چه چیزی برای یه دختر میتونست بدترو وحشتناک تر از این باشه که بهش بی حرمت بشه!؟!! به اردلان نگاه کردم.شاید ترس و عجز رو توی چشمام خوند که گفت: اگه جای اون فیلمها رو لو بدی و بگی چکارشون کردی قول میدم که نذارم آسیبی بهت برسه... بعد هم چشمکی زد و رفت. آه از نهادم برخاست ..این یعنی کارم تمومه..فیلمی وجود نداشت که من رو از این مخمصه نجات بده.. تمام فیلم قتل از بین رفته بود! با بسته شدن در توسط اردلان بغض منم شکست...دستام رو جلوی دهنم گذاشتم و بی صدا اشک ریختم و به درگاه پروردگار التماس کردم که خودش من رو از چیزی که در انتظارم بود نجات بده. همونطور که رو زمین نشسته بودم ،پاهامو بغل گرفتم....سرمو رو پاهام گذاشتم ....با خودم حرف می زدم: اینم تقدیر من...اینه نتیجه ی کنجکاوی هام...بیچاره عمو....... دوباره یه بغضی گلو مو فشار می داد...الان عمو کجاست؟ چه حالی داره؟ چقدر دلم واسش تنگ شده....اون که واسه خاطر من حتی ازدواج نکرده بود....چقدردلم می خواست واسش یه زن خوب بگیرم...از تنهایی درش بیارم...ولی حالا،هیچکی دور و ورش نیست...عمو جونم... نفله تو غصه خودت رو بخور که معلوم نیست چی سرت میاد نه غضه بی زن بودن عموت رو ! .... نمیدونم چه وقت گذشته بود که صدای من رو به خودم آورد...ضربان قلبم ناخودآگاه بالا رفت . نفس کشیدن برام سخت شده بود.....نگام رو دستگیره خشک شده بود....در باز شد.و هیکل تنومند اردلان توی چهارچوب در نمایان شد. یه کیف کوچیک دستش بود ....نگاهش رفت سمت سینی غذا که مند ستش نزده بودم . با یه اخم ساختگی گفت: -چرا غذاتو نخوردی؟ حال اینکه جواب اینو بدم رو نداشتم...تازه یادم افتاد که چقدر گرسنمه...ولی توی این موقعیت که معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارمه کی فکر شکم بود.... ولی اردلان ول کن نبود: -پاشو ،چرا اونجا نشستی؟....زمین سردِ .برو روتخت بشین . این چقدر مهربون شده بوده! یه نگاه به اردلان و یه نگاه به تخت انداختم...واسه اینکه دیگه اینو کفری نکنم،از جام بلند شدم و با اکراه رو تخت نشستم دوباره پاهامو توی بغلم گرفتم....اردلان بی هیچ حرفی کنارم نشست و مشغول ور رفتن به اون کیف توی دستش شد از توش یه قوطی بتادین با یه تیکه پنبه در آورد....سرم رو بر گردوندم وبه رو به روم خیره شدم... - سرت رو برگردون.. سرم رو برگروندم به طرف اردلان وبی هیچ حرفی ،پنبه آغشته به بتادین رو گذاشت رو زخمم...چند ثانیه بعد یه سوزشی رو توی سرم احساس کرددم ناخوداگاه اخمام رفت تو هم... -ببین ،نمی دونم چکار کردی که شاهین نتونست به تحویل محموله برسه.....ولی عجیب دلش می خواست این محموله رو خودش تحویل بگیره...حتی با خودش هیچ یک از بچه ها رو هم نبرد....قراربود تو رو هفته آینده با پسر عموی شیر خان معاوضه کنیم...ولی بعید می دونم شاهین این کارو بکنه..اون رگ خواب شیر خان دستشه..راحت می تونه راضیش کنه تو رو بکشن ....نباید بهش اعتماد کنی .. اون می خواد بهت نزدیک بشه وازت حرف بکشه..نمی دونم چطوری ولی اون روش خودش رو داره... پنبه رو از روی سرم برداشت...یه چسب زخم در آورد وگذاشت رو سرم و ادامه داد: -خوب اینم از این...بریم مرحله بعد....سینی رو از پایین تخت برداشتو گذاشت رو پاش.قاشقو از غذا پر کرد و گرفت جلوی دهنم. -بگو آآ مردک خل ،معلوم نیست از کدوم دیونه خونه فرار کرده. قاشقو ازش گرفتمو گذاشتم توی سینی....نمی دونم چی از حرکتم برداشت کرد که عصبانی گفت: -چیه بهم اعتماد نداری؟ -چرا باید بهت اعتماد کنم؟ -چاره ای جز اعتماد نداری موش موشی.من خیلی راحت میتونم از راههای شاهین که حرفه ایه توشون ،ازت حرف بکشم.ولی نمیخوام این کار رو کنم . سینی رو کنار خودش گذاشت و کمی به من نزدیک شد..کمی خودم رو جمع و جور کردم و کنار کشیدم که گفت: نترس ..کارت ندارم.ولی بهتره تو هم از لجبازی دست برداری و بگی که اون فیلما رو کجا ذخیره کردی. -من..... ادامه ندادم ..نباید میفهمید که فیلمی وجود نداره ..از کجا معلوم که بعد از این کلکم رو نمیکندن؟ تا اونجا که میتونستم باید بازیشون میدادم . اردلان: تو چی؟ -من نمیدونم ....یعنی دست من نیست. کلافه دستش رو توی موهاش کرد .یک دفعه بازوم رو توی دستاش گرفت..جا خوردم و لرزش بدنم کاملا محرز شد.... من رو به طرف خودش کشید و با حرص از لای دندوناش گفت: ببین دختر تو مثل اینکه اصلا حالیت نیست تو چه موقعیتی هستی ! نکنه فکر کردی اومدی خاله بازی ؟ نگاهم به بازوم که توسط اردلان فشرده میشد رفت و گفتم: من که گفتم نمیدونم کجاس...اون فیلم دست عمومه..انتظار نداشتی که با خودم اینور اونور ببرمش ای لعنت به تو نیاز که این فضولی آخر کار دستت داد...دِ آخه مثل بچه آدم به راهت ادامه میدادی.. آخه به تو چه که رفتی خودت رو شاهد یه قتل کردی؟!! صدای پای کسی که از پله ها پایین میومد باعث شد بازم رو ول کنه و متوجه در بشه ..من هم نگاهش رو دنبال کردم و روی شاهین که چشماش رو ریز کرده بود و با دقت خاصی ما رو نگاه میکرد ، ثابت شد. اخمام بیشتر تو هم رفت.شاهین یه پوز خند نامحسوسی بهم زد و دوباره نگاهش رو متوجه اردلان کرد و خیلی جدی گفت: اینجا چکار میکنی؟ اردلان با آرامش از روی تخت بلند شد و گفت: به به جناب شاهین خان.تشربف آوردین؟ شاهین یک قدم داخل شد و گفت: از ظواهر امر که اینطور پیداس... اردلان یه نگاهی به من کرد و گفت یادت نره چی بهت گفتم. وای الهی زبونت تاول بزنه ..تا من میام یه لحظه بیخیال موضوع بشم این باز یادآوریم میکنه. شاهین در حالی که معلوم بود یه علامت سوال به چه بزرگی بالای سرش سنگینی میکنه گفت: چی رو باید یادش باشه؟ اردلان چشمکی بهم زد و گفت : خصوصیه..مگه نه؟ نگاهم رو با انزجار ازش گرفتم. اردلان به طرف در رفت هنوز از کنار شاهین رد نشده بود که شاهین بدون اینکه نگاهش رو از من بگیره رو به اردلان گفت: یادت بمونه که شیر خان این رو به من سپرده ..پس بهتره بدونی خودم بلدم چطوری ازش حرف بکشم...بهتره این رو هم بدونی که هیچ خوشم نمیاد تو کارم سرک بکشی و دخالت کنی. اردلان از حرکت ایستاد..درست شونه به شونه شاهین شد و با تمسخری که توی صداش بود گفت : فکر میکنی چقدر میتونی رامش کنی که باهات خوب کنار بیاد؟ چشمهای شاهین عصبی شد و با حالتی که هر لحظه منتظر این بودم که چشماش از حدقه بزنه بیرون و بیوفته کف زمین تقریبا فریاد زد: بـــیــرون. از صدای فریادش چهار ستون بدنم لرزید.اردلان قهقه ای زد و در حالی که بیرون میرفت گفت: حواست باشه وقتی میخوای حرف ازش بکشی صدات رو بالا نبری..آخه این خیلی دلش نازکه ممکنه زیاد نتونی با آرامش ازش حرف بکشی. و با قهقهه های بلند از در خارج شد . شاهین با عصبانیت به طرف در رفت و در رو با شدت بهم زد.. الهی نابود شی..چته رم کردی؟ همونطور که پشتش بهم بود دستش رو کلافه لای موهاش کرد و زیر لب گفت : عوضیه مزاحم یه لحظه نگاهم رفت به پشتش..نه این که نظری داشته باشما..نه .فقط بخاطر این که دستاش بالا بود، پشت کتش بالا کشیده شده بود و اسلحه کمری که پشتش گذاشته بود نمایان شده بود. فکر کردم اگه بخواد کاری کنه منم دستم رو میبرم پشتش و اسلحه رو میکشم بیرون و میذارم زیر گلوش خاک بر سرت نیاز..آخه وقتی بخواد کاری کنه که با کت شلوار نمیاد پیشوازت. باز توجهم کشیده شد به هیکل تنومند و ورزیده اش که حتی عضله هاش هم از زیر لباس خودنمایی میکرد. باز خدا رو شکر از این درپیتی ها نیست...هر چی نباشه قیافه و هیکلش خوبه. بازم خاک برسرت نیاز با این تفاصیلی که برای خودت میکنی...آخه اگه مغزت قدِ یه نخود نبود که نباید بخاطر این موضوع خدا رو شکر میکری...آخه یکی نیست بگه مُردنی این اگه بخواد کاری کنه با این هیکلش که تو در جا زِرتت در اومده. وای یا خدا حالا چند کیلو هست ؟ ناخودآگاه آب دهنم رو قورت دادم .طوری که از صداش شاهین به طرفم برگشت و نگاهم کرد. بی اختیار دست و پام رو جمع کردو خودم رو به دیوار پشت سرم بیشتر چسبوندم. بطرف چرخید و به سمتم اومد. پام رو با زاویه محلی که اگه ضربه میزدم ، کار ساز بود ، تنظیم کردم.همچین من هم نباید پا رو پا میذاشتم و بیکار میشستم که به منفعتی برسن آقا. دو قدم مونده به من ایستاد .به پام نگاه کرد که یه کم زاویه دار نگهش داشته بودم.ناخودآگاه پام شل شد و روی تخت افتاد. یعنی من به درد لای جرز هم نمیخوردم؟ به ظرف غذا نگاه کرد و گفت: چرا چیزی نخوردی؟ با لحنی سرد اما آهسته گفتم: به تو هم باید جواب پس بدم؟ سرش رو کج کرد و گفت: چی ؟نشنیدم چی گفتی؟ جوابش رو ندادم.ولی سرم رو هم بر نگردوندم که اگه قرار بود نزدیک تر بشه این پام رو به کار بندازم. به ساعتش نگاه کرد و گفت: درست 12 ساعته چیزی نخوردی..من یک ساعته دیگه میام اگه خورده بودی که هیچ ..وگرنه میام به زور میچپونم توی حُلقومت..به اندازه کافی غش بازی در آوردی و من هم به اندازه کافی از کارات به ستوه اومدم..پس بهتره چموش بازی در نیاری و مثل بچه آدم حرف گوش کنی... بعد هم به طرف در رفت . نگاهم به غذایی که ماسیده بود افتاد و بی اختیا ر گفتم : این رو جلوی سگ هم بذاری نمیخوره بدون این که به طرفم نگاه کنه همونطوری که به راهش ادامه میداد گفت ولی تو سگ نیستی .. ..پس بدون هیچ حرفی بخور وقتی در بسته شد بلند گفتم لعنتی ..میموندی جوابت رو میدادم.. با مشتی محکمی که به در خورده شد دستم رو روی دهنم گذاشتم و تصمیم گرفتم بیخودی رَجز نخونم. چند دقیقه ای مثل سرتق ها بدون اینکه به غذا نگاه کنم زل زدم به در و دیوار..ولی صدای سمفونیه شکمم باعث شد به سمتش کشیده بشم. هر چی باشه فعلا که اتفاقی نیوفتاده..از این زیر رمین به اون زیر زمین فرجی هست!! شایدیهویی شانسم یاری کرد و نجات پیدا کردم .پس چرا باید از گرسنکی بمیرم. ظرف سینی رو به طرف خودم کشیدم..اول دلم نیومد اون غذای سرد و ماسیده رو بخورم .ولی همین که اولین قاشق رو توی دهنم کذاشتم اشتهام تحریک شد و تا آخرین بقایای باقی مانده رو بدون توقف خوردم..بعدش هم لیوان آب رو برداشتم و یکسره سر کشیدم. لامصب بدجور هوس چایی کرده بودم. سینی رو روی زمین گذاشتم و رفتم زیر پتوی کهنه ای که روی تخت بود.چشمام رو بستم و با تمام وجودم از خدا کمک خواستم. در با صدای وحشتناکی باز شد و شاهین اومد تو... با چشمایی به خون نشسته زل زده بود بهم... پره های بینیش از عصبانیت تک.ن میخورد قیافش تو تاریک و روشن زیرزمین ترسناک شده بود... الاناست که خودمو خیس کنم... یهو فریاد زد: - حالا نقشه های منو خراب میکنی؟ صداش انقدر بلند بود که از ترس گوشامو گرفتم... زبونم قفل شده بود... به طرفم حمله کرد و بازومو به چنگ گرفت، دوباره داد زد: - اون فیلمو کجا گذاشتی؟ وقتی دید جواب نمیدم چند بار تکونم داد و بلندتر فریاد زد: - گفتم فیلم کجاست؟ - به.. ب... به خدا من ...فیلمی ندارم. یه دونه کشیده خوابوند زیر گوشم که احساس کردم کر شدم... صورتم میسوخت... عوضی... چه دست سنگینی داشت... دوباره سوالشو تکرار کرد... ایندفعه واقعا لال شده بودم. انگار جواب ندادنم بیشتر عصبانیش کرد... چنگی به موهام زد و از روی تخت بلندم کرد... از درد نفسم بند اومد... همه ش منتظر بودم پوست سرم کنده بشه... زل زده بود تو چشمام و جواب می خواست... - با...باور کن... من فیلم نـ ... نذاشت حرفم تموم بشه...کشیده ی دومم زد و پرتم کرد گوشه ی دیوار... کتفم محکم با دیوار برخورد کرد... خوبه... استخونمم شکست... از درد مچاله شدم... خواستم دستمو بگیرم به دیوار که درد تو شونه ی راستم پیچید و صدای نالم بلند شد... انقدر دردم زیاد بود که اشک تو چشمام جمع شده بود... شاهین اومد جلو ولی من نای تکون خوردن نداشتم... یه دونه لگد زد تو شکمم و دوباره موهامو گرفت... صورتمو آورد بالا و گفت: - فیلم؟ میدونستم اگر حرفای قبلی رو بزنم بازم کتک میخورم... ترجیح دادم سکوت کنم... اشک هام از سر عجز روی گونم راه پیدا کردن... شاهین موهامو ول کرد و چند قدمی رفت عقب... یه ذره نگام کرد و گفت: - خودت خواستی... و کلته کمریشو در آورد و روی پیشونیم نشونه گرفت... دیگه آخر خطه... حتی جون التماس کردنم ندارم... چشمامو بستم و اشهد و گفتم... بنگ..!!!! یه متر از جام پریدم... تمام تنم عرق کرده بود... نفس نفس میزدم... با وحشت به دور و برم نگاه کردم... هنوز تو زیر زمین بودم... از وقتی شاهده اون قتل لعنتی شده بودم تمام خواب هام، کابوس شده... قبلا هم توی خواب دیده ودن که اول تعقیبم کردن و بعد زندانیشون شدم... وای خدای من اون خوابم به حقیقت پیوست ..نکنه زبونم لال زبونم لال این هم به حقیقت بپیونده!!!!! دستی به صورتم کشیدم، چیزی نبود جز دونه های درشت عرق... وقتی مطمئن شدم همه ش خواب بود نفس راحتی کشیدم... شاهین عوضی... تو خوابم دست از سرم بر نمیداره... چه خواب بدی بود... سر جام نشستم... چون روی دستم خوابیده بودم کتفم خیلی در میکرد..کمی ماساژش دادم... نمیدونم ساعت چند بود... اصلا نفهیمیدم کی خوابم برد... ظرف غذایی که خوردم هنوز کنارم بود... پس از موقعی که شاهین رفته کسی نیومد سراغم... خدایا کی تموم میشه... اگر شاهین واقعا بخواد منو بکشه... خدایا غلط کردم... عمو کجایی؟ لب پاینم میلرزید..مطمئن بودم از استرسیه که بهم وارد شده...تمام انگشتای دستم یه تیکه یخ شده بود...زیر دلمم خیلی درد گرفته بود چون چند ساعتی بود دستشویی هم نرفته بودم... با شنیدن صدای پایی ضربان قلبم بالا رفت... صحنه های خوابم جلوی چشمام رژه میرفتن... صدای پا، پشت در قطع شد... نفسم تو سینه حبس شده بود... شاهینه... شاهینه... همه چی تموم شد.دیدی آخر آروزی دستشویی رفتن رو هم باید به گور ببرم! بعد از چند دقیقه در به آرومی باز شد و من تونستم قیافه ی اردلان و ببینم.... با اینکه اردلان هم از دار و دسته همونا بود ولی نمیدونم چرا از استرسم کمی کم شد... منتظر به اردلان نگاه کردم... هنوز دم در ایستاده بود و خیره شده بود روی صورتم... بعد از چند دقیقه اومد تو و درو بست. خواستم ازش بپرسم چیکار داره که خودش زودتر به حرف اومد: - خب خانم کوچولو... وقتشه تا یه ذره با هم اختلاط کنیم... موافقی؟ نیم نگاهی به ظرف غذام انداخت و ادامه داد: - میبینم که غذاتم خوردی... پس حسابی انرژی داری... لحن حرف زدنش یه جوری بود طوری که حس میکردم محکم حرف نمیزنه... کمی که نزدیکتر شد بوی زننده الکل رو تشخیص دادم.. توی اون لحظه درد کتفم که هیچ ،حتی یادمم رفت که باید رفع حاجت هم میکردم! سریع روی تخت صاف نشستم و گفتم : - چی میگی؟! چیکار میخوای بکنی؟! چیزی نگفت... ترس توی صدام پیدا بود... - هووووی... با تو ام؟! اومد جلوتر... - جلو نیا... - اگر بیام؟ - جیغ میزنم همه رو خبر میکنم... چند لحظه ایی نگام کرد و بعد بلند زد زیر خنده... صدای قهقه ش تو زیرزمین پیچید... - واقعا فکر کردی کسی میاد کمکت... اونا خودشون منو فرستادن اینجا... نترس من از شاهین خیلی بهترم... من بلدم چطور با جنس لطیف برخورد کنم... مطمئن باش نمیذارم بهت بد بگذره... - عوضی... حیون... کثافت. - مرسی از تعریفات... حالا بذار من ازت تعریف کنم... میدونستی خیلی جذابی. من نمیدونم شاهین چطور تا حالا جلوی خودشو گرفته. - خفه شو... - چشمات بی نظیره... پسره ی عوضی... اشکم داشت در میومد... ای کاش منو میکشتن... ای کاش کارم به اینجا نمی کشید... مگر از روی نئشه من رد بشه که بتونه بهم دست بزنه... اردلان همین طور داشت میومد جلوتر... اینبار داد زدم: - دستت به من بخوره خودت میدونی... خندید... بلندتر... نباید دست رو دست بذارم... از فرصت استفاده کردم و دویدم سمت در... چند باری سعی کردم بازش کنم ولی نشد... اردلان همونجا وایستاده بود و نگام میکرد... مطمئن بود که در باز نمیشه... فایده نداشت.. با چشمای وحشت زده و تنی لرزون به پشت سرم نگاه کردم ..اردلان همونطور که به طرف میومد گفت: - هیش...همه خوابیدن...نگهبانای بیچاره از صبح یه سره، سرپا جلوی در بودن..بی معرفتیه الان از خواب بیدار شن...حالا خودت مثل یه دختر خوب باهام راه بیا.. با صدای لرزون عاجزانه گفتم: - تو رو خدا با من کاری نداشته باش و یک قطه اشک گرم از روی گونه ام سر خورد و روی لبهام توقف کرد. _ هیــــش... بهتره ادا و اصول در نیاری... گفتم که زیاد اذیتت نمیکنم... دستاش رو آروم به طرفم آورد ...خودم رو عقب کشیدم و به در چسبیدم..اونقدر که حس میکردم توی در دارم فرو میرم... اون لحظه اونقدر عاجز شده بودم که حتی نمیتونستم التماسش کنم..گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و هر کاری میکردم نمیتونستم یه کلمه فریاد بزنم..انگار یک دست غیبی گلوم رو فشار میداد.. نمیتونستم باور کنم که این لحظه،لحظه مرگ روحمه...دستام رو جلوی خودم گرفتم و ملتمسانه با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم: - رحم داشته باش. ولی چشمای سرخ از مستی اش ، که با لذت روی بدنم حرکت میکرد...لبخند کثیفش بیشتر مور مورم کرد. درمونده چشم ازش برداشتم که چنگال توی سینی توجه ام رو جلب کرد... از هیچی که بهتره... تمام قدرتم رو متمرکز کردم و محکم به ساق پاش لگدی زدم. آخ بلندی گفت و کمی خم شد.از فرصت استفاده کردم و به سمت سینی دویدم اما توسط اردلان که از پشت هولم داد، تعادم بهم خورد و محکم رو تخت افتادم.زانوی پام بر اثر این افتادن به لبه تخت خورد .اونقدر دردش شدید بود که دلم ضعف رفت ... همین مکث باعث شد اردلان از فرصت استفاده کنه و هیکل تنومندش رو روی من بندازه.. به تمام وجود معنی این که دل و روده آدم چطوری میزنه بیرون رو فهمیدم...من از روی شکم روی تخت بودم.سعی کردم به کمک دستام خودم رو از زیر هیکلش بیرون بکشم.ولی یک دستش رو دور گردنم انداخت و با دست دیگه اش مانتو ام رو بالا داد و دست کثیفش رو روی پاهام به حرکت در آورد. از این حرکت حالت مشمئزی بهم دست داد ..از نفس هاش که بوی الکل میداد ... صورتش رو توی موهام فرو برده بود و نفس میکشد، حالت تهوع گرفته بودم. وحشیانه یقمو کشید تا منو برگردونه... چند تا از دکمه های لباسم پاره شد...صورتم از گریه خیس شده بود..دوباره با التماس و هق هق گفتم: - خواهش میکنم ولم کن...التماست می..... ادامه حرفم با گذاشتن لبهاش رو ی لبهام قطع شد.. اون لحظه هیچ حسی جز تنفر نداشتم..تنفر از اردلان و متنفر از جنس خودم که حتی نمیتونستم برای دفاع خودم کاری کنم. نفسم داشت بند میومد و اردلان با حالت وحشیانه ای لبهام رو میبوسید و بدنش رو بیشتر به من فشار میداد...با حرکتهای سرم سعی میکردم لبهام رو از لبهاش جدا کنم..اما فایده ای نداشت ...اردلان خیلی قوی تر از من بود...فقط چند ثانیه لبهاش رو از روی لبهام برداشت که نمیدونم چطور اون همه قدرت توی صدام جمع شد که فریاد زدم: - خدایا خودت کمکم کن. به حالت دو زانو روی شکمم نشست .و با یه دستش دستم رو بالا گرفت و با دست دیگه اش سعی کرد دکمه هام رو باز کنه. من تقلا میکردم و با گریه و حشت فقط التماس به گرگ گرسنه ای میگردم که جز دریدن طعمه به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکرد دستشو روی پوست شکمم به حرکت در آورد... یواش یواش داشت میرفت سمت لباس زیرم... چشمامو بستم ..ترجیح دادم شاهد قربانی شدن خودم نباشم.سرش رو به زیر گردنم برد و با لبهاش گردنم رو لمس کرد... لبهام رو به دندون گرفته بودم.... طعم شور خون رو میچشیدم ولی باز بیشتر دندونهام رو فشار میدادم. وقتی از روی گردنم به سمت پایین تر حرکت کرد زیر لب گفتم: - خدایا به دادم برس.خدایا پناهم بده...خدایا خودت ناجیم باش.. هنوز جمله روکامل نگفته بودم که در با صدای وحشتناک باز شد.از این صدا اردلان هم جا خورد و روی من نیمه خیز شد. من هنوز نمیتونستم ببینم چه کسی وارد شد..تنها وقتی که اردلان با شدت از روم توسط ضربه ای روی زمین پرت شد تونستم چهره عصبی و کلافه شاهین رو ببینم. شاهین نیم نگاهی به من کرد و اخمهاش به شدت توهم رفت و گفت: - پاشو خودت رو جمع کن یقه ام رو با دستام جمع کردم و با حال نزار خودم رو بالا کشیدم و روی تخت نشستم... شاهین به طرف اردلان که سعی میکرد بنشینه حمله کرد ..مشت محکمی به صورتش زد که فریاد شاهین بلند شد: -عوضیه بی شرف....فکر کردی با دوتا لیوانی که بهم دادی مثل خود پدر سوختت مست میشم و بعد هم تو میتونی هر غلطی دلت بخواد بکنی؟ دو دستی یقه اش رو گرفت و بالا کشیدش..بازانوش محکم توی شکمش زد که باز اردلان از درد دولا شد ولی باز شاهین بالا کشیدش و در حالی که از عصبانیت فریاد میزد گفت: - مرد نیستم اگه این کارت رو به شیر خان گزارش ندم... همون موقع یکی از مردهای سیاه پوش خواب آلود جلوی در نمایان شد.شاهین به طرز وحشتناکی سرش فریاد زد و گفت: - گوساله های مفت خور ...خوابی بهتون نشون بدم که تا آخر عمر یادتون نره سر پستتون نباید بخوابین. اون مرد با حالت وحشت زده ای گفت: - بخدا نمیدونم چی شد که خوابم رفت... -خفه شو...وقتی گزارشتون کردم میفهمی. بعد هم اردلان رو به طرف مرد هول داد و گفت: - گورتون رو گم کنین. اردلان دستش رو به دیوار گرفت و بریده بریده گفت: - زیاد داری تند میری شاهین...مثل این که یادت رفته اینجا خونه منه و شیر خان به اعتماد من تو رو وارد گروه کرد... -اردلان خفه میشی یا با همین دستام بیام خفت کنم اردلان نیش خندی زد و به طرف در رفت ولی قبل از اینکه از در خارج بشه به طرف من برگشت و با حالت چندش آوری گفت: - جـــــــــون........بعدا میام خدمت . و از در خارج شد. با انزجار یقه لباسم رو بیشتر جمع کردم.مرد سیاه پوش هم از زیر زمین بیرون رفت... شاهین زیر چشمی نگاهم کرد و با صدای عصبی و خسته ای گفت: - اگه دیونه بازی در نمیاوردی و منو اینقدر علاف نمیکردی حالا نباید اینطوری تو دستای کثیف اردلان به خدا خدا کردن میفتادی. بعد هم دستاش و مشت کرد و گفت: - لباست رو درست کن تا چند دقیقه دیگه میام دنبالت که ببرمت یه جای دیگه.. و از در خارج شد صدای بسته شدن در رو که شنیدم....اشکم سرازیر شد...هنوز نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده.... گریه کردم...از بی کسی،از بی پناهی....اگه شاهین نمیرسید واقعا چه بلایی سر من میومد؟؟؟ لباسم پاره شده بود و از سر آویزون شده بود...هق هق بدی داشتم که هر کاری میکردم نمیتونستم خفش کنم....از این که بدنم توسط اون عوضی لمس شده بود حالت بدی داشتم.. ربع ساعتی که گذشت من هنوز تو شک بودم و کسی سراغم نیومده بود....با خودم فکر کردم کاش منو از اینجا،از اطراف اون اردلان لعنتی دور کنند....کاش.... سر و وضعمو که کمی مرتب کردم صدای دویدن قدمهایی تو پله ها رو شنیدم....از این پله ها متنفرم ! در به ضرب باز شد و قیافه ی پریشون شاهین رو دیدم که چشماش بدجوری به سرخی میزد بدون حرف یه مانتو و روسری پرت کرد جلوم....چند قدم از در رفت بیرون و در رو نیمه بسته گذاشت....سریع لباسمو عوض کردم . گفت: _آماده ای؟؟ قراره منو کجا ببری؟ اومد تو و دستمو کشید و بلندم کرد. عین وحشی ها....دلم میخواست بلند بهش میگفتم نمیخواد ادای آدمای غیرتی رو در بیاری....تو هم لنگه ی همونی....هر دوتاتون عوضی. تو پله ها منو کشون کشون میبرد ،چند بارم پام گیر کرد و سکندری خوردم زمین که اصلا نگاهمم نکرد....اشکایی که به زور نگهشون داشته بودن دوباره حلقه زدن. پرتم کرد تو ماشین و راه افتاد .همچین گاز میداد که تا مرز سکته رفته بودم....انگار کسی دنبالمون بود....برگشتم پشت رو نگاه کردم . کسی هم نبود...سرمو که برگردوندم با چشمای به خون نشستش پوزخند بدی زد و گفت: چیه دلت تنگ میشه ؟؟یا میخوای ببینی بدرقه ات میکنن؟ زیر لبی و آرو م گفتم :خفه شو سرم رو برگردوندم که دیدم دست شاهین به طرفم اومد که خودش رو کنترل کرد و محکم زد رو فرمون ماشین. لبهام لرزید .صورتم رو به طرف پنجره کردم و دستم رو گاز گرفتم و باز به حال نزارم گریه کردم..نمیدونم چقدر گذشته بود که موبایل شاهین به صدا در آمد... سرم داشت از درد میترکید و این صدا مثل مته توی سرم فرو میرفت _.....بهتر نیست ببریمش یه جای امن؟....من سراغ دارم..... _نه آخه.... _بله متوجهم..... صدای مفهومی رو نمیشنیدم ....فقط میفهمیدم شاهین از هر راهی استفاده میکنه که یه اتفاقی نیوفته.... گوشی رو که قطع کرد محکم پرتش کرد روی داشتبورد داد: زد عوضیا....... دوباره راه افتاد و بدتر از قبل ویراژ میداد....سعی کردم با دقت حواسمو جمع کنم و ببینم از کجا میره....همزمان صدای ناقوس مانند گوشیش بلند شد....بی حرف روشنش کرد و یه باشه گفت و قطع کرد.... ترمز وحشتناکی کرد....از ماشین پیاده شد و صندوق رو باز کرد....همچین بهمش کوبید که زهر ترک شدم... در سمت منو باز کرد و خشن گفت :بیا جلو.... با ترس خودمو کشیدم عقب که حرصی شد و بازومو کشید سمت خودش.... تا خواستم ببینم تو دستش چیه،پارچه ی مشکی رنگی جلوی دیدمو گرفت..... دهن باز کردم که جیغ بکشم .....با دستش در دهنمو گرفت..... _خفه میشی و حرف نمیزنی...وگرنه مجبورم میکنی در دهنتم ببندم که نفس کشیدن یادت بره....مفهومه؟؟؟ جواب ندادم....تکونم داد و بلند داد زد:آره یا نه؟ با ترس سریع سرمو به نشونه آره تکون دادم.هلم داد عقب و راه افتاد. فکر میکنم حدود یک ساعتی بدون کوچک ترین حرفی میروند ....بلاخره ایستاد.در سمت من باز شد. نمیدونم خودش بود یا نه....دستی به جلو هدایتم میکرد... صدای یه در آهنی که باز میشد رو شنیدم ....همچین که پامو جلوتر گذاشتم صدای پارس چندتا سگ چنان از جا پروندم که محکم به زمین خوردم.... بلندم کرد....سگ ها که بوی غریبه رو فهمیده بودن....مدام پارس میکردن ....همش احساس میکردم الان میان و تیکه تیکم میکنن.... از یه راه سنگی عبور کردیم ....یه صدای خاصی اومد که حس کردم برای ورودمون باید کارت میزد تا در باز بشه.... رفتیم تو و ایستادم....ناخودآگاه پاهام میلرزید اصلا نمیفهمیدم کجا هستم.... یه مدت که گذشت ،دستی گره اون چشم بند رو باز کردو صدای دور شدن قدمهایی رو شنیدم. نور چشممو زد....چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا دیدم بهتر بشه... برگشتم ببینم شاهین هست یا نه...هیچ کس نبود و منو این سکوت به شدت میترسوند شروع کردم به دید زدن....یه ویلای بزرگ که بسیار شیک بود....تمام مبله و فرشا و وسیله های قیمتی توش به چشم میخورد....چند قدم جا به جا شدم.... خوردم به یه چیزی....اول دستام رو سریع بردم پشتم که نگهش دارم....که موفق شدم.... همچین که برگشتم یه مار دیدم که چند دور دور خودش پیچ خورده بود و و نیشش از دهنش بیرون زده بود.... چنان جیغی کشیدم که صدام تو کل ساختمون پیچید.... صدای خنده ای اومد.... _نترس کوچولو....واقعی نیست...... با ترس بیشتری برگشتم که یه مرد مسن جذابی در حالی که پاهاش و روی هم انداخته بود و مشغول روشن کردن پیپش بود...،دیدم..... این دیگه کجا بود که من ندیدمش!!! تو چشمای هم زل زده بودیم که با دستش اشاره کرد و گفت: بنشین همینطور بی حرکت نگاهش میکردم. _همراه با اولین دودش گفت: _عادت ندارم هر حرفی رو دوبار تکرار کنم.بشین. اونقدر حرف زدنش امری بود که ناخودآگاه نشستم ...لباسای شیکی که تنش کرده بود و عطرش یکم سنشو پایین نشون میداد...ولی موهای جوگندمی اصل قضیه رو لو میداد!!! _به چی فکر میکنی؟؟ _ه....هیچی... _ اون فیلم کجاست؟ ای بابا کچلم کردن..این هم ول نمیکنه ..نیومده فیلم رو میخواد. _نمیدونم..... _مطمئنی نمیدونی؟ _گفتم که نمیدونم سرشو تکون داد و گفت : _خیلی خب بشکنی زد و یه مرد که لباس رسمی پوشیده بود اومد طرفم....برجستگی کلت رو زیر کتش دیدم.دستشو برد زیر لباسشهنوز چهره مرده رو ندیده بودم.....سمت راستم ایستاده بود....هیچ کاری نمی کرد...دستش هنوز زیر کتش بود.... _بهادر،شاهین رو بگو بیاد.. .. به خودم جرائت دادم و سرم رو چرخوندم سمت اون مرد.....خشکم زد...خودش بود....آره ...خود خودش بود....همون قاتلِ.....همون که روز دادگاه سامان هم اومده بود. اون که متوجه نگاه خیره ام به خودش شد ، نیم نگاهی بهم کرد وباپوزخند دوباره سرش رو به سمت شیر خان برگردوندوگفت: - شیر خان،شاهین بیرونِ. شیر خان!پس این همون شیر خان معرفه با حرکت سر بهش فهموند که بره....اونم سرش رو به علامت احترام تکون داد و قبل از این که بره یه نگاه چپ بهم انداخت که نزدیک بود همونجا کار خرابی کنم آخ تازه یادم افتاد من دستشویی نرفتم ! من هنوز گیج بودم....وای همینو کم داشتم....با صدای شیر خان به خودم اومدم....نگاش کردم،همین طور که دود پیپش رو بیرون می فرستاد گفت: -شنیدم دختر سرکشی هستی....حسابی شاهین رو تو دردسر انداختی بعد پیپش رو توی دستش جابجا کرد.....نگام رو ازش گرفتم و به تابلوی ببری که رو دیوار پشت سرش بود زل زدم... وقتی دید جواب نمی دم گفت: چیه زبونت رو قورت دادی یا هنوز تو شوک اردلانی؟ با خشم زل زدم توی چشماش به اسم اون عوضی حساس شده بودم.....بایه حالتی نگام میکرد...اصلاازنگاش خوشم نیومد...تمام خشمم رو ریختم تو صدامو گفتم: -خیر زبونم سرجاشه........ولی فکر کنم منو نیاوردید اینجا که راجع به زبون من یا اون اردلان عوضی نظر بدین ؟ قهقه ایی سر داد....چقدر دلم می خواست جفت پا برم تو اونحلقش عوضی....مسخرم کرده... خیلی عصبانی بودم....نگاش رفت پشت سرم . به لبخندی اکتفا کرد و گفت: -حق با تو بود شاهین زیادی جسوره شاهین رو نمی دیدم...ولی صدای قدمهاش که به این سمت می اومد رو می شنیدم.... با صدای خشک و خالی از هر گونه حسی گفت: - آره هم جسوره هم پر درد سر ..درست مثل بچه های خردسال میمونه دیگه لقبی نبود که اینا به من نداده باشن ... برگشتم وبا عصبانیت نگاش کردم...اصلا نگاهمم نکرد...رو مبل سمت چپ من نشست مگفت: -اون اردلان ابله دیگه شورش رو در آورده....من دیگه نمتونم باهاش کار کنم...یه دقیقه دیر رسیده بودم معلوم نیست چه غلطی می کرد... شیرخان گفت: -باشه اونوی ه کارش می کنم.ولی باید اعتراف کنم هر کس جای اردلان بود همین کار رو ممکن بود بکنه . بعد در حالی که با نگاهش همه اندامم رو ورانداز میکرد ادامه داد: دختر خیلی جذابیه ناخودآگاهم نگاهم سمت شاهین رفت.شاهین در حالی که کارت تلفنش رو از توی مبایلش در میاورد سرش رو بالا کرد نگاهی بی تفاوت بهم کرد و در حالی که سیم کارتش رو میشکوند .پوزخندی زد و گفت :آره متاسفانه شیر خان خنده بلدی سر داد و از روی صندلی بلند شد ..نوری که توی صورتش افتاد کاملا مشخص کرد چهره اصلیش زیر گریم مخفی شده. شیر خان:..بگو ببینم چی شد با سردار حرف زدی؟ گوشام تیز شد. سردار؟ عمو رو میگه؟یعنی می خوان منو معاوضه کنن ؟ یه آرامشی توی وجودم تزریق شد... شاهین گفت: -آره ویه نگاهی به من کرد. همین؟آره...ای بمیری...خوب مثل آدم حرفتو کامل بزن شیر خان دوباره یه بشکن زد...خله ها...نکنه می خواد پاشم واسش قر بدم...شاید هم می خواد شاهین اینکارو کنه ! دوباره همون قاتلِ، یعنی بهادر اومد....شیر خان گفت: -اینو ببر... نمی دونم چرا دوباره ترس ریخت تو وجودم...برگشتم شاهین رو نگاه کردم که خیلی بی تفاوت داشت نگام می کرد...بالاخره صدای خشن و کریح بهادر بلند شد: -پاشو... از جام بلند شدم...جلوتر از من حرکت کرد...برگشتم پشت سرش برم که ،صدای شاهین متوقفم کرد: -بهادربگو براش غذاهم ببرن...بَده اگه قراره عموش رو ببینه،این طوری باشه... فکر می کنن ما غذا نداشتیم بهش بدیم... اینا رو با یه ته مایه طنز می گفت...یعنی چی اگه قراره ببینمش....اینا که گفتن.... تو فکر حرفی که زده بود ،بودم که دوباره گفت: -راستی اینجا حمومم داره....خواستی یه سر بزن... و زد زیر خنده....دیگه ظرفیتم تکمیل بود...برگشتم سمتش ...داشت می خندید...شیر خان هم با یه لبخند زشت داشت نگام میکرد...با خشم زل زدم تو چشماش...خنده اش بیشتر شد.... پسره بی شعور....ببین می گن کرم از خود درخته...می خواستم یه چیزی بهش بگم ولی باز نمی دونم چی جلوم رو گرفت...می ترسدم دو باره بلایی سرم بیاد...شاید دلیلش کاری بود که اون اردلان حیوون کرده...یاشاید شیر خان با اون نگاه منظور دارش..شاید بهادر که راحت می تونست منو بکشه...یا همین شاهین که.... شاهین که از سکوتم تعجب کرده بود گفت: -جالبِ! چرا ساکتی...قبلا که خوب بلبل زبونی می کردی؟ها؟ شیر خان به سمت شاهین بگشتو گفت: -می بینم اردلان بعضی جاها خوب بکار می یاد...اگه می دونستم اینو خفه می کنه از اول می سپردمش دست اردلان که تو هم اینقدر تو دردسر نیفتی... به وضوح دیدم که رنگ چهره ی شاهین عوض شد...دیگه نمی خندیدو جاش یه گره وانشدنی افتا ده بود بین ابرو هاش....با صدایی که معلوم بود از دلخوریه گفت: -پس انگار هنوز خیلی هم بهم اعتماد ندارین....یعنی نمی تونم از پس این جوجه بربیام ؟ انگار یادتون رفته که حماقت همین اردلان الان این وضعو درست کرده...اگه یه خورده حواسش رو بیشتر جمع می کرد که سامان از دستش در نره ..حالا پسر عموی شما پشت میله های زندان نبود.مثل خیلی کسای دیگه بی درد سر، سرِ سامان رو میکردیم زیر آب . نه حالا بچه فنچه اینجا بود که من بخوام مراقبش باشم یا اون اردلان. اینو گفتو از جاش بلند شد که بره. شیر خان با صدای محکم و عامرانه ای گفت: بشین سر جات شاهین شاهین دوباره نشست سر جاش. شیر خان رو به بهادر گفت ببرش بهادر جلو هولم داد . مجبور شدم حرکت کنم. وارد یه راهرو مانندی شدیم که پر بود از وسایل عتیقه .سمت پله ها و وایساد....برگشت سمتم....باترس سرم رو بالا گرفتم...داشت با چشمای وحشتناکش نگام می کرد....گفت: -بروپایین... بدون معطلی راه افتادم از پله ها پایین رفتن....پشت سرم حرکت می کرد..... هر چه پایین تر می رفتیم...تاریک تر میشد....بوی نم رو می شد به راحتی استشمام کرد...نکنه دوباره بندازنم یه جایی مثل زیر زمین خونه اردلان.جلوی یه درآهنی ایستاد...درو باز کردو گفت: -برو داخل.... هنوز سرم پایین بود....سرم رو بالا کردم.....هنوز همون جا ایستاده بودم که اینبار با صدای بلند تری گفت: -با توام ...برو تو....مگه کری؟ برگشتم نگاش کردم...چشماش پر از خشم بود....هلم داد داخل و درو بست.... نزدیک بود بخورم زمین که تعادلم رو حفظ کردم....اینا هم همه وحشی ان ....برخلاف انتظارم اینجا خیلی تمیز بود...یه تخت کنار دیوار.... یه میز وسط اتاق...که یه چراغ از بالاش آویزون بود.یه در هم سمت راستش بود رفتم رو تخت نشستم...خیلی خسته بودم...دلم می خواست راحت بگیرم بخوابم ولی بعد از اون اتفاقی که توی خونه اردلان افتاد دیگه از ترس نمی تونستم بخوابم... چند لحظه بعد در باز شد...با ترس به طرف در برگشتم....بهادر اومد داخل...یه سینی توی دستش بود...با صدای سرد و خشن گفت: -پاشو بیا اینو بخور... نمیدونم چرا یاد اردلان افتادم....یه آن عصبانی شدم...بلند شدم رفتم سمت میز....سینی رو برداشتم....پرت کردم طرف در که صدای بلندی داد.... بهادر به طرفم برگشت .ولی خیلی خونسرد به راهش ادامه دا و در رو بست. اینقدر این چند وقت بلا به سرم اومده بود که تحملم تموم شده بود .به اعصابم کنترل نداشتم ...به طرف صندلی رفتم بلندش کردم و محکم در حالی که جیغ میزدم کوبوندمش به در . بعد هم به طرف تخت رفتم و طوری که صورتم از اشک خیس بود و فریاد میزدم هر چی که روی تخت بود رو پس میزدم و جیغ میزدم _آشغالای عوضی..چی از جونم میخواین..پس فطرتا ..زورتون فقط به یه زن رسیده ..قاتلا ..آدم کشا ..حیوونای عوضی یک آن خیلی بی هوا دستایی منو کشیدن عقب..میخواستم پسشون بزنم ولی نمیشد...منو برگردوند...هنوز چهره اش رو ندیده بودم....همین طور گریه می کردم.....سرم رو آوردم بالا....شاهین بود که با خشم گفت: - چته دیوونه؟ باتمام زورم پسش زدم....خودمو از دستاش جدا کردم....فریاد زدم: -خودت دیونه ایی بیشعور....دهنت رو ببند.... گریم شدت گرفت.....شاهین میخواست بیاد طرفم که دوباره فریادم بلند شد: -اگه یه قدم دیگه بیای جلو...... مونده بودم چی بگم....همین طور منتظر بود تا حرفم رو تموم کنم... شاهین فریاد زد: مثلا میخوای چکار کنی..آخه چرا موقعیتت رو حالیت نیست؟ مثل این که خودت هم بدت نمیاد بلایی سرت بیارن هان؟ ناخودآگاه دستم بالا رفت و هر چی عقده بود رو روی صورت شاهین خالی کردم. حتی خودم هم از این حرکتم شوکه شده بودم.. ناخودآگاه دستم بالا رفت و هر چی عقده بود رو روی صورت شاهین خالی کردم. حتی خودم هم از این حرکتم شوکه شده بودم.. انگار زمان ایستاده بود...همونطور که به من زل زده بود ،دستش آروم به طرف صورتش رفت فاتحه ! الان فکت رو میاره پایین نیاز کمی گونه اش رو ماساژ داد .بعد دوباره دستش رو انداخت.منتظر بودم ببینم عکس العمل بعدیش چی میتونه باشه! فقط امیدوار بودم این هم نامردیش گل نکنه و از طریق دیگه تلافی کنه..هر چند که از این سیلی که بهش زده بودم پشیمون نبودم ولی توی دلم دعا کردم کاش حداقل توی مخش میکوبیدم که جابجا بره اون دنیا تا الان به چه کنم چه کنم نیوفتاده باشم که آخر عاقبتم با این غول بیابونی چه خواهد شد. هنوز چشم در چشم هم بی حرکت به هم نگاه میکردیم که صدای موبایلش من رو از جا پروند. عقده ای..صدای موبایلت رو کم کن باز بدون این که نگاه از من بگیره دستش رو به طرف مبایلش برد و جواب داد. ناکس چه زود هم سیم کارت نو بهش زده بود..دارندگی و برازندگی که میگن اینه ها.. شاهین:بله...... سرم رو پایین انداختم تاب نگاه کردن به چشماش رو نداشتم..نه اینکه عاشق باشم و نتونم چشم تو چشمش بشما ..نه. .یه طرف صورتش رو که میدیم یادم میفتاد الانه که دوتا کشیده جانانه از این بخورم تا یادم بمونه دست رو هر کس بلند نکنم! وقتی دیدم ساکته سرم رو بلند کردم.هنوز داشت نگاهم میکرد بابا یه کشیده زدما.. گوشیه موبایلش رو توی جیبش گذاشت و به سمت در رفت!! اگه میدونستم هیچکاری نمیکنه یکی دیگه میزدم اونور صورتش! . انگاری که صدام روشنیده باشه برگشت به سمتم و گفت: یه روز جبران این کشیده رو میکنم .. بعد هم از در خار ج شد و خیلی آهسته در رو بست.. نمیدونم از عاقبت حرفش بود یا ضعف بدنیم بود که اونطوری وار رفتم و روی تخت نشستم.همینطور به در زل زده بودم داشتم به حرفش فکر میکردم که یهو بدجور زیر دلم درد گرفت. نگاهم به دری که الان سمت چپم بود کشیده شد. از روی تخت بلند شدم و به طرف در رفتم.نمیدونم شاید یه انباری بود ولی هر چی که بود دل دردم باعث شد که دستگیره اش رو بگیرم و تکون بدم.بدون انتظارم در باز شد .اول مردد بودم که توش رو نگاه کنم یا نه ..بعد از کمی تامل به خودم جرات دادمو در رو باز کردم. نه بابا ...توالت ! این رو میگن آخر خوش شانسی ..خدایا شکرت ! بی معطلی رفتم داخل و بدون اینکه تو جه کنم در قفل داره یا نه دکمه شلوارم رو باز کردم و نشستم. خدا خیرتون بده..الهی ثواب این دنیا و اون دنیا رو هر دو با هم ببرین. یعنی به تمام معنا حس واقعیه یه آدم خوشبخت برای لحظه ای اومد سراغم. کارم که تموم شد تازه نگاهم افتاد به دوش حمومی که درست بالای سزم بود. یعنی اگه کسی میخواست حمام کنه باید حواسش میبود که تو توالت سُر نخوره. دکمه شلوارم رو بستم .دستشویی که نداشت .هموم شیر آب دوش رو باز کردم و دستام رو با آب خالی شستم. باز خدا خیرشون بده که تمیز نگهش داشته بودن. از دستشویی اومدم بیرون.نگاهم افتاد به سینی غذایی که روی زمین پخش شده بود عقل که نباشد جان در عذاب است. آخه دختر تو به اون سینی چکار داشتی.عقده ات رو با یه لقد خالی میکردی دیگه. رفتم طرف تخت و نشستم روش. حالا که از دغدغه دستشویی اومده بودم بیرون فکر و حواسم رفت به این که قراره چی پیش بیاد.. بخدا حاضرم از این شاهین کرگدن ده تا تو گوشی بخورم ولی عاقبت به خیر بشم! روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. کاش این شاهین یه کم بیشتر حرف میزد تا ببینم در مورد چی با عموم صحبت کرده. صدای قریچی که از باز شدن در بوجود اومد باعث شد با ترس روی تخت بشینم دیگه اینقدر کلافه و رنجور و عاجز شده بودم که توان آزار و اذیت بیشتر از این رو نداشتم. یه پسر بچه حدود 15 یا 16 ساله در حالی که حوله و شامپو و یه دست لباس دستش بود اومد داخل.از روی تخت بلند شدم.اونها رو به طرفم دراز کرد. با اخم گفتم : اینا چیه؟ حرفی نزد و همونطور دستش رو به طرفم نگه داشته بود.دوباره با جدیت بیشتری گفتم: مگه کری میگم اینا چیه؟ در بیشتر باز شد و شاهین توی قالب در نمایان شد شاهین: اگه کور نباشی میبینی که باید بری حموم و لباسهات رو هم عوض کنی.. دست پسرک رو پس زدم و گفتم: ببرشون ..من عمرا برم حموم. پسرک به طرف شاهین نگاه کرد.شاهین با ایما و اشاره به پسر ارتباط برقرار کرد یه لحظه دلم برای این پسر کر و لال سوخت. پسرک وسایل رو روی تخت گذاشت و بعد هم به طرف در رفت و با اشاره شاهین بیرون رفت. باصدای شاهین نگاهم رو متوجه اش کردم. - تا یه یه ربع دیگه میام سراغت اگه حموم کرده بودی که هیچ. اگه نه خودم میام حمومت میکنم چشام داشت از حدقه میزد بیرون...همینم مونده این منو کیسه بکشه! وقتی دید حرفی نمیزنم در حالی که میرفت بیرون گفت : پانزده دقیقه از همین حالا شروع شد. شاید از این که گفته بود پانزده دقیقه دیگه اگه حموم نرفته باشم خودش این کار رو میکنه مطمئن بودم که به سرعت نور در حالیکه شامپو و حوله رو بر میداشتم به طرف حمام یا بهتر بگم توالت حمام نما رفتم. نیاز ببین کارت به کجا رسیده..نه به اون روز اول که عزت و احترامی داشتی .موهات رو رنگ کردن ..حمام با تجهیزات در اختیارت گذاشتن نه به حالا که باید طوری حموم بری که مواظب باشی پات نره تو کاسه توالت! یعنی اینقدر بی منزلت شدی..شزط میبندم ریشه موهاتم در اومده شدی عین این جادوگرها با این رنگ زیتونی که به موهات کاشتن. نفسم رو فوت کردم بیرون و بشمار سه لباسام رو در آوردم .گداها که یه میخ هم نکوبونده بودن آدم لباساش رو به اونجا آویزون کنه . صندلی رو به طرف در حموم بردم و لباسها و حوله رو روش انداختم..نگاهم به میز افتاد..با این که کمی سنگین بود اما با هر جون کندنی بود به طرف در بردم و به در چسبوندمش. درسته که شاید زیاد از اومدن اون جانی ها جلوگریری نمیکرد اما بهتر از هر چی بود.. قبل از این که وقت بیشتری تلف کنم به طرف حمام رفتم .بدون اینکه منتظر بشم آب گرم تنظیم بشه رفتم زیر دوشت آب..سریع خودم رو شستم وبیشتر از همه اون قسمتهای بدنم رو که با دستهای کثیف اردلان لمس شده بود . همش حواسم به در بود که مبادا کسی بیاد تو ..اول سرک کشیدم و وقتی دیدم کسی نیست حوله رو برداشتم و خودم رو خشک کردم و اون لباسهایی برام آورده بودن رو پوشیدم.حاضر و آماده رو تخت نشسته بودم. خیلی گشنم بود آخه یکی نیست بگه دختر چرا کولی بازی در میاری؟ مثل بچه ی آدم مینشستی غذاتو میخوردی دیگه... دست روی شکمم که صدای قار و قورش خیلی رسا به گوش میرسید کشیدم... ای بابا... حالا این شاهین کدوم گوری گیر کرد... واقعا امروز منو معاوضه میکنن؟ استرس گرفتم.... فکر کنم دستشویی لازمم. بهتره برای احتیاطم شده یه دور دیگه برم دستشویی... خواستم از جام بلند شم که شاهین مثل اجل معلق تو چهارچوب در حاضر شد. ای به خشکی شانس. - بلند شو... نگاهی به صورتش انداختم. دیگه اثری از جای انگشت هام نمونده بود. بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا استرسم کم بشه. رفتیم تو سالن اصلی... حالا بغیر از من و شاهین و شیرخان چند تا مرد درشت هیکل هم بودن که داشتن اسلحه هایی رو توی چند تا ساک میچیدن... یه لحظه ته دلم خالی شد. اگر امروز برای عموم اتفاقی بیفته چی؟ از تصورش چشمام پر از اشک شد...همه ش تقصیر منه. دلم خیلی براش تنگ شده. سنگینی نگاه شاهین باعث شد نگاه از اسلحه ها بگیرم و زل بزنم بهش... نگاهش با همیشه فرق داشت. نگران بود... کلافه روشو برگردوند و رفت کنار شیرخان. چند دقیقه ایی با هم پچ پچ کردن... از نگاهی که شیرخان هر چند دقیقه یکبار به من میکرد حس کردم در مورد من حرف میزنن... خدایا آخرش چی قراره بشه؟؟ شیرخان به یکی از آدماش اشاره ایی کرد که اومد طرفم و چشمامو بست. حالا دیگه فقط صداها رو میشنیدم. صدای شیرخان بود که گفت: - خب بچه ها برین که سردار منتظره برادر زادشه. با یاد آوری عمو دوباره چشمام خیس شد... خدایا اگر قراره امروز به خاطر من برای عمو اتفاقی بیفته, ما رو به اونجا نرسون.... اصلا جون منو بگیر. دستی بازومو گرفت وکشید. حدس میزدم شاهین باشه. بی هیچ حرفی توی ماشین نشوندم. منم که زبونم از کار افتاده بود، بجاش چشمام حسابی فعال شده بود و تند و تند اشک تولید میکرد. اصلا به خودم فکر نمیکردم... همه ش نگران عمو بودم... من تو این دنیا فقط اونو دارم.... با اینکه معدم خالی بود ولی حالت تهوع داشتم... آب دهنمو تند تند قورت میدادم تا جلوی بالا آوردنم رو بگیرم... نمیدونستم کجا داریم میرم ولی حس خوبی نداشتم... با توقف ماشین ضربان قلبم شدت گرفت.... دوباره دستی منو از ماشین پیاده کرد. صدای درهای ماشینی رو که پشت سر هم باز و بسته میشدن رو میشنیدم... یهو چشم بند رو از روی چشمام برداشتن. نور آفتاب چشمامو زد. دستمو جلوی چشمام گرفتم تا به نور عادت کنه. اما یه نفر دستمو کشید و از پشت بستشون. سرمو برگردوندم... شاهین بود. با اخم وحشتناکی مشغول بستن دستام بود. کارش که تموم شد بدون هیچ حرفی ازم فاصله گرفت و رفت سراغ چند تا از محافظ ها. تازه میتونستم دور و برمو ببینم. توی یه خرابه وسط بیابون بودیم... دیوارهای کاهگلی که بصورت دالانهای تو در تو در اومده بود... شاهین دوباره اومد کنارمو دستمو گرفت و همراه خودش برد توی یکی از همون خرابه ها.. منو برد گوشه ی دیوار و اشاره کرد بشینم... بی چون و چرا به حرفاش گوش میدادم... یعنی انقدر استرس داشتم که تو حال خودم نبودم. نگاه درموندم رو انداختم زمین. اگر برای عمو تله گذاشته باشن چی؟ اگر بعد از گرفتن پسرعموی شیرخان همه مونو بکشن؟ صدای شاهین منو از فکر و خیال در آورد: - خوب گوشاتو باز کن... گنگستر بازی در نمیاری... ساکت و آروم میشینی و موقع معاوضه هم دردسر درست نمیکنی. فهمیدی؟ با عجز بهش نگاه کردم و با صدایی که بی نهایت پایین بود پرسیدم: - آخرش چی میشه؟ میخواین عموم رو بکشین؟ و اشک تو چشمام حلقه زد. شاهین چند لحظه بهم خیره شد. بعد با لحن آرومی که کمتر ازش دیده بودم گفت: - اگر دختر خوبی باشی برای هیچکس اتفاقی نمیفته... خب؟ زل زدم تو چشماش تا مطمئن بشم راست میگه. نکبت چقدر قیافه ی مهربونش دلنشین بود... میمرد از اول اینطوری باهام رفتار کنه. حتما باید پاچه میگرفت... از فکری که تو این شرایط تو سرم وول میخورد لبخندی رو لبام نشست که از چشم شاهین دور نموند... اول با تعجب بهم نگاه کرد و بعد در حالی که از کنارم بلند میشد زیر لب گفت: - دیوونه. اونم فهمید خل و چلم. به روی خودم نیاوردم... چند تا از محافظا اومدن کنار ما کمین کردن... سکوت توی خرابه نشون از این بود که هنوز عمو اینا نیومدن... بجز صدای جیغ شاهین هایی که بالای سرمون پرواز میکردن و زوزه ی باد صدای دیگه ایی به گوش نمیرسید... این آرامش قبل از طوفان رو دوست نداشتم. اینجا بوی مرگ میداد. شاهینم با یه دوربین شکاری کنار یکی از دیوارها وایستاده بود و اطرافو دید میزد... ساعت های پر استرسی بود... تمام لبمو کنده بودم از بس که میجویدمش. تمام حواسم به شاهین بود... بالاخره از جاش تکون خورد... سریع رفت یه طرف دیگه و با دوربین به جایی نگاه کرد... چند باری حرکتشو تکرار کرد بعد یه تاکی واکی از تو جیبش در آورد و گفت: - جابر... جابر - بله - اومدن... من چند نفرشونو دیدم. عمو اینجاست؟برای یک صدم ثانیه قلبم از حرکت ایستاد و بعدش شروع کرد به تند تند طپیدن اینقدر که احساس میکردم از قفسه سینه ام داره میزنه بیرون..فشارم تا حد ممکن بالا رفت.داغ کرده بودم و نفس کشیدن برام سخت شده بود چند دقیقه بعد سرو کله ی چند تا دیگه از محافظا همراه اردلان پیدا شد... این اینجا چیکار میکنه؟ اردلان با یه لبخند وحشتناک به من خیره شده بود... احمق تو این شرایطم دست از هیز بازی بر نمیداره. بعد رفت و با دوربین اطرافو نگاه کرد... - با سردار تماس بگیر... شاهین سریع گوشیشو در اورد و شماره ایی رو گرفت. - بهتره از اونجایی که هستین جلوتر نیاین... کوچکترین حرکت اضافیتون مصادفه با مرگ عزیز دردونت. - ..... - خودت تنها با افعی (پسرعموی شیرخان) میای کنار همون علامت ضربدری که روی دیوار کشیده شده... یادت نره افراد ما مغز برادر زادتو نشونه گرفتن... پس پلیس بازی نداریم... و نگاهی به من کرد... نمیدونم عمو چی گفت ولی شاهین جواب داد: - خوبه... تلفنو قطع کرد... رو به اردلان گفت: - من میبرمش. قلبم داشت مثل گنجشک میزد... سکوت اردلان نشون از رضایتش بواومد طرفم..... خم شد و شونم رو گرفت کشیدم بالا...ولی نتونستم بلند شم...محکمتر کشیدم..احساس کردم دستام دارن کنده می شن...درد بدی هم که توی مچ دستام پیچیده بود باعث شد از درد،تمام عضله های صورتم جمع بشه...اشک تو چشمام حلقه زد... شاهین هم کاملا متوجه بود.ولی آدم نبود که.. .بدتر می کشیدم...بلاخره با هر جون کندنی بود تونستم روپام وایسم ولی چه ایستادنی،احساس ضعف بدی داشتم...کافی بود شاهین شونه ام رو ول کنه تا نقش زمین بشم... سردی شیئی که حتی از روی لباس می تونستم احساسش کنم ،به جلو هدایتم میکرد...دلم میخواست برگردم و محکم بزنم توی صورتش ولی تا بحال به این مسئله پی نبرده بودم که چقدر ترسو هستم.. میحط اونجا ،آدمهای دور و برم..صدای اسلحه هایی که پر شدنشون رو چک میکردن ،سرهایی که از بالای پشت بامها به کمین نشسته بودن و در نهایت اردلان که توی یه ماشین شاسی بلندی نشسته بود و چشماش رو زوم کرده بود روی من ... آدمهای اطرافش دور و بر رو تحت نظر گرفته بودن همه و همه من رو میترسوند.اونقدری که حس میکردم برای هر قدم برداشتنم باید تمام نیرویم رو جمع کنم که به زمین نیوفتم.درست مثل کسایی بودم که طرف سلاخ گاهشون میرن.. از توی اون خرابه ها اومدیم بیرون ...تنها چیزی که جلوی روم بود...بیابون بی آب و علفی بود و خاک بکر و دست نخورده اش رو چند بوته خشک و بی روح تزیین کرده بود. من بدون هیچ انگیزه ای به دنبال شاهین کشیده میشدم تا رسیدم کنار دیوار نیمه خرابی که یه ضربدر بزرگ به رنگ قرمز روش نقش بسته بود...ناخودآگاه ترس برم داشت..یه جوری حس میکردم اینجا مسلخگاه منه. چند دقیقه ای بی حرکت ایستادیم .هرچند که دستای من از فشاری که شاهین بهش آورده بود درد گرفته بود اما ترجیح دادم حرفی نزنم.حتی دلم نمیخواست چشمم به صورات خائنش بیوفته. یک لحظه متوجه شدم شاهین زیادی داره سرک میکشه.سرم رو بلند کردم و چشمم به دو نفر خورد که از روبرو میومدن...کمی که دقت کردم چهره عموم محمدم رو تشخیص دادم که یه یه مردی با ریشای بلند و موهایی که از پشت بسته شده بود،کنارش بود و طرف ما میومدن. یعنی افعی این بود؟ می خواستم با صدای بلند عمو محمدم رو صدا کنم ولی دستمالی که جلوی دهنم بسته بودن بد جوری بهم دهن کجی می کرد... نرسیده به ما وایسادن ..... عمو و شاهین تو چشمای هم زل زده بودن،نگاشو از شاهین گرفت ،من رو نگاه می کرد...تو چشماش نم اشک و محبتی رو دیدم ولی ابروهای گره خوردش نشون میداد که در حد مرگ از دستم عصبانیه. حق داشت . چقدر دلم برای نگاه پدرانه اش تنگ شده بود.چقدر دلم براش تنگ شده بود خدایا...دلم میخواست برم توی آغوشش .سرم رو توی آغوشش بگیره و پدرانه نوازش کنه.چقدر دلم برای دستهای نوازشگرش تنگ شده بود. تو همین فکرا بودم که شاهین گفت:پلیس بازی که در نیاوردین؟خودت تنهایی؟ _می بینی که.... یه دفعه یاد شیر خان افتادم....یاد پچ پچ هاشون....حرفایی که میگفت...یه کینه ی قدیمی...نجات افعی...زخمی شدن سردار.... یعنی قرار چی بشه؟...خدایا خودت کمک کن تا عموم اتفاقی براش نیوفته... نگاهم به سمت عموم کشیده شد.حس کردم عمو داره زیر لب چیزی میگه ..ولی نگاهش به شاهین بود. فکر کردم شاید داره به من حرفی رو حالی میکنه .تا به خودم بیام تا ببینم چی میگه توسط شاهین بدجور کشیده شدم. شاهین بی حرف فقط میدوئید و منو به دنبال خودش میکشید .......یه آن هنگ کرده بودم نمی دونستم باید چکار کنم.فقط صدای شاهین بود که میگفت ....بدو نیاز ...بدو . و بعد..صدای تیراندازی بلند شد ...یکی خورد عقب تر از پام...همون باعث شد یه لحظه پام از حرکت بایسته ولی شاهین بدجور منو کشید که باعث شد دوباره بهمراهش بدوئم... چند لحظه بعدجلوم خرابه هایی رو می دیدم...شاهین هم فقط می دویید...رسیدیم به اولین اتاقک خرابه... پشت یه دیوار نیمه بلندنشستیم....نفس نفس میزدیم...با وجود اون دسبمال جلوی دهنم هم که دیگه انگار کرده بودنم توی شیر سماور... کم کم تنفسم به حالت عادی برگشت...سرم رو بلند کردم... شاهین سرش رو تکیه داده بود به دیوار گِلی پشت سرش،چشماش رو بسته بود و داشت آروم نفس می کشید ولی صدای ضربان قلبش رو می تونستم بشنوم... یه کم سرم رو چرخوندم .سمت چپ ما پر از تپه های کوچک و بزرگ بود و چند تا درختچه ی کوچیک که این طرف واون طرف پراکنده رشد کرده بودن. بدون توجه به شاهین سرمو بلند کردم ببینم عمو کجاست. .اما..همچین که تکونی خوردم بدنم رو محکم کشید پایین و همین باعث شد تعادلم بدجور بهم بریزه و با صورت بیوفتم روی زمین. خاک رفته بود تو چشمام ...دستمال جلوی دهنم از خاک هایی که ممکنه توی دهنم بره جلو گیری کرده بود... به زور تونستم سرم رو بلند کنم...چشمام می سوخت...فقط دستای بستم رو روشون گذاشته بودم ونمی تونستم حتی بازشون کنم ...احساس کردم شاهین نزدیکم شد... چونمو بالا گرفت.... _ببینمت.....چشماتو باز کن.... -... _باز کن...تا فوت کنم ....زود باش.... -... -میگم چشماتو باز کن...مگه کری ...لااقل یه جوابی بده... پسره احمق هی می خوام هیچی بهش نگم ،خودش شعور نداره ..نمی بینه نمی تونم چشمام رو باز کنم ...تازه اگه این دستمال جلوی دهنم نبود،بهت می گفتم . -حداقل سرت رو بلند کن تا این دستمال رو از روی دهنت باز کنم نه بابا بالاخره از کوری در اومد. دستای بستم رو از جلوی صورتم برداشتم...گره دستمال رو از پشت گردنم باز کرد... -چشمات رو باز کن حالا تا فوت کنم...زود باش احمق چه دستورم می ده...شیطونه می گه بزنم همین جا ناکارش کنم _نمیتونم...کوری مگه؟؟؟؟ -حالا تو سعیت رو بکن...زود وقت نداریم... پلکامو به زور باز کردم ...چشام می سوخت...اومد نزدیک تر... آروم فوت کرد....اینقدرجلو اومده بود که برای اینکه من از پشت نیوفتم دستشو گذاشته بود پشت کمرم ! چند بار فوت کرد .....یکم بهتر شدم... _نگاه کن منو ببینم....بهتر شد؟ -چرا منو کشیدی پایین؟...ها؟ _دیوونه شدی؟؟اگه نکشیده بودمت پایین میدونی الان دسته کمش یه چشم نداشتی؟؟ جوابشو ندادم....هنوز یه کمی چشمام می سوخت...نمی تونستم خوب پلک بزنم...بالاخره طاقت نیاوردم وزبونم باز شد -حالا باید چکارکنیم؟ -.. حالا چرا جواب نمی ده؟ -با تو بودم ها؟ -هسیسسسسس...ساکت شو... اونقدر با تحکم حرفش رو زد که ناخوداگاه لال شدم.ولی خیلی بهم برخورد.احمق فکر نمیکرد من یه دخترم.حساسم !!! با همون لب و لوچه آویزون سعی کردم دستمال رو با دندونام باز کنم.اون که حالیش نبود.سرش رو تکیه داده بود به دیوار و یه طرف دیگه رو نگاه میکرد. هر چی تقلا میکردم که دستمال رو باز کنم بی فایده بود .به اطرف نگاه کردم.یه حَلبی پاره شده یه کم اونورتر افتاده بود. نگاه به شاهین کردم که همونطور اخم کرده بود و با چشمهای ریز شده اش به سمت دیگه نگاه میکرد. کلا این بشر زیادی روی اعصابم رژه میرفت. با حرص بلند شدم که برم طرف اون حَلبی پاره که در عوض چند صدم ثانیه حس کردم شاهین بلند شد و من رو پرت کرد و همزمان با صدایی مثل صدای تیر پرت شدم روی زمین . محکم روی دستم چپم که هنوز بسته بود افتادم. درد شدیدی روی کتفم حس کردم که نفسم رو بند آورد .شاهین هم نصف بندش روی من افتاده بود که از سنگینیش داشتم اون زیر تلف میشدم. چند ثانیه گذشت که خودش رو جمع و جور کرد و با طمئنینه از روی من بلند شد. خیلی عصبی بودم.و با اون درد شدید توی کتفم و حرکت احمقانه شاهین خونم بیشتر به جوش اومد . همین طور منگ بودم....آروم با هزار زحمت با اون دست های بسته از جام نیم خیز شدم ونشستم.....برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم....با صدایی که از ته چاه بلند می شد،گفتم: -هییییییییییییییی....وحشی،چت بود؟لهم کردی......... -..... دیدم نه جواب نمی ده...دوباره نگاش کردم....سرش پایین بود... قیافش رو نمی دیدم... -هوی....باتواما..... سرش بدون اینکه بلند کنه،خم کرد وزل زد به من....چرا قیافش اینطوریه؟.........رنگش شده بود شبیه گچ...سفید .....چشاش بی حال بودن و نا نداشتن حتی نگام کنن..........دوباره سرش رو خم کرد... با کلافگی گفتم: -مگه با تو نیستم. با همون چشمای بی حالش اخمی کرد و گفت: -احمق تر از تو ندیدم. خواستم یه جواب درست و حسابی بهش بدم که چشمم افتاد بازوش که دستش رو گذاشته بود روش و آستینش کاملایه لحظه دلم ضعف رفت و با دیدن اون همه خون نزدیک بود نقش بر زمین بشم.اما خودم رو کنترل کردم و گفتم : -تو کی تیر خوردی ؟ بد جور نگاهم کرد.حق داشت. فکر کنم مقصر من بودم! نگاهم به دستای بسته ام رفت .با همون دست بسته شده ام .گوشه مانتوم رو گرفتم و سعی کردم با دندون پاره اش کردم. هرچی خاک و کثیفش هم بود توی دهنم رفته بود.ولی اهمیتی ندادم و بکارم ادمه دادم. _نمیخواد...خودش خونش بند میاد.... عصبانی از چرت و پرتی که گفته بود زل زدم تو چشماش این مانتو هم که پاره بشو نبود.دوباره نگاهم افتاد به حلبی که هنوز همونجا بود. رد نگاهم رو گرفت و پوفی کرد و کلافه گفت -بیا دستت رو بکن توی جیبم یه چاقو ضامن دار هست.برش دار .. با عصبانیت گفتم: -لال میشدی زودتر میگفتی عصبی گفت: -چی گفتی؟ با صدای آروم گفتم : -هیچی بابا..میگم یه کم صاف وایسا که من چاقو رو در بیارم. کمی خودش رو جابجا کرد و پاهاش رو دراز کرد. با تردید پرسیدم : -کدوم جیبتِ؟ با سر به راست اشاره کرد. مونده بودم اگه بجای چاقو دستم ... محکم نفسم رو بیرون دادم و سرم رو تکون دادم و از فکر منحرفی که به ذهنم اومد لبم رو محکم گاز گرفتم. میخواستم بی خیال چاقو بشم ولی خونریزی شاهین خیلی زیاد بود .دل به دریا زدم و با یه هر چی بادا باد به طرف جیب سمت راستش رفتم. با هر جون کندن و احتیاطی که بود بالاخره چاقوی ضامن دارش اومد توی دستم. خدا میدونه اون لحظه چه حالی شدم..درست مثل کسایی که دنیا رو بهشون داده باشن. هنوز دستم توی جیبش بود که با اخم گفت: -داری چکار میکنی؟ زود باش دیگه پسره منحرف .خجالت هم نمیکشه دستم رو سریع کشیدم بیرون . سریع ضامنش رو کشیدم . -چطوری حالا این طنابها رو بِبُرم. با کلافگی پوفی کرد و با اون یکی دستش که زخمی نبود چاقو رو ازم گرفت. چشمام از عصبانیت گرد شد و گفتم: -نمیتونستی از اول اون دستت رو تکون بدی و خودت چاقو رو از جیبت در بیاری؟ همونطور که خیلی آهسته و بی جون طناب دستم رو پاره میکرد گفت : -اگه میتونستم که خودم رو مَچَل تو نمیکردم. -مثلا چرا نمیتونستی؟ -اگه چشمت رو درست وا کنی میبینی که دست راستم تیر خورده. دست چپم هم اونقدر انعطاف نداره که 180 درجه بچرخه و تو جیبم بره و اون چاقو رو بکشه بیرون. ممکن بود راست بگه .چون شلوارش جین بود و خودم هم به زور دستم رو توی جیبش کردم .ولی این دلیل نمیشد که اصلا به خودش این زحمت رو نداده باشه! با باز شدن طنابها از دستم یه نفس راحت کشیدم و با همون اخم و تخم چاقو رو ازش گرفتم و تکه ای از مانتوام که تمیز تر بود رو پاره کردم طرف دستش بردم. -گفتم که نمیخواد ...خودش خونش بند میاد. بدون توجه به حرفش به کارم ادامه دادم و دستمال رو به بازوش بستم و گره زدم. صدای آخ گفتنش دلم رو ریش کرد.... -خوب حالا تو هم... صداش بدجور خش دار بود گفت: : -اِ...جدا...کاش میزاشتم خودت تیر بخوری ببینی چه حالی داره -من که ازت نخواستم که این کار رو بکنی...دعوت نامه که برات نفرستاده بوم...خودت مثل نخود آش اومدی وسط...در ضمن حرف هم نزن خونریزیت بیشتر می شه حوصله نعش کشی ندارم. عجب حرفی زدم ها...خودم کف کردم...صدای ساییده شدن دندوناش رو هم دیگه،نشونه عصبانیت بیش از حدش بود. شانس آوردم که تیر خورده وگرنه همین جا خونم رو میریخت. -فکر نکن عاشق چشم و ابروت بودم ...اگر تیر می خوردی من باید جوابگو میبودم... دیگه جوابش رو ندادم...تحفه ! دوست داشتم بزنم توی سرش... هوا خیلی گرم بود و من توی اون مانتو و شلوار مشکی،زیر نور آفتاب داشتم کباب می شدم...سرو صدا ها خیلی وقت بود خوابیده بود و سکوت عجیبی حاکم بود....صدای باد تنها صدای بود که این سکوت رو می شکوند. شاهین هم بی صدا سرش رو به دیوار تکیه داده بود و حس میکردم رنگش سفید تر شده.لبهاش هم کاملا خشک شده بود.تو اون لحظه یه کَمَکی براش نگران شدم ! خودم رو کمی به سمتش کشیدم و گفتم: تو از اول میدونستی قراره چی پیش بیاد؟ حرفی نزد.حتی نگاهمم نکرد. دوباره یه کم خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم: یعنی تو از اول نقش پلیس مخفی رو بازی میکردی؟ چشماش رو محکم روی هم فشار داد و کلافه گفت: چقدر حرف میزنی تو دختر! اخمام رو توی هم کردم و گفتم: تو اصلا غیر آدمیزادی .اگه از همون اول حالیم میکردی جز این عوضیا نیستی باهات راه میومدم و الان اینهمه بدبختی نمیکشیدم. سرش رو آروم تکون داد و زیر لب گفت بعید میدونم .اگه از موضوع هم با خبر میشدی باز سر تق بازیت رو در میاوردی. خواستم جوابی بدم که یه آن احساس کردم صدای پایی رو شنیدم...گوشام رو تیز کردم...صدایی چند نفر رو می شنیدم،که داشتن به ما نزدیک می شدن.... برگشتم و به شاهین نگاه کردم...انگار اونم شنیده بود. داشت با دقت به اون صداها گوش می داد...یعنی عموم اینا بودن؟ -همین طرفی اومدن. -برو پشت اون خرابه ها رو ببین. وای یا خدا این که صدای اردلانه...برگشتم نگاه کردم به شاهین....نگاهمون توی هم قفل شده بود...داشتم با ترس نگاش می کردم...با صدایی تا حد امکان آروم که توش التماس موج می زد،گفتم: -چ..چی ...چیکار کنیم؟ شاهین که معلوم نبود چه مرگشه...همین طور زل زده بود به من...انگار می خواست یه چیزی بگه ولی نمی تونست....رنگش شده بود گچ ...حسابی ازش خون رفته بود..ولی بلاخره گفت: -م...من...م....متا...متاسفم........... . و پخش زمین شد........ داشتم با چشمای گرد شده شاهین رو که پخش زمین شده بود نگاه می کردم. وای حالا چه خاکی به سرم بریزم؟... دستو پامو گم کرده بودم..نمی دونستم چکار کنم....از یه طرف این شاهین که پخش زمین بود...از یه طرف اردلان و دارودسته اش که داشتن به این طرف می آومدن. خدایا خودت کمکم کن. صدای پایی رو که داشت به طرف ما می اومد ، شنیدم...هر قدمی که نزدیک می شد....دست و پای منم بیشتر شل می شد.... یه هو صدای تیر اندازی بلند شد وا ون شخصی که داشت به ما نزدیک می شد ....خودش رو پرت کرد این طرف دیوار وپ شت اون کمین کرد ...هنوز متوجه من نشده بود.....پشتش به من بود ...اصلا جرات اینکه تکون بخورم رو هم نداشتم ولی می دونستم اگه منو ببینه تیکه بزرگم گوشمه. یه هو حواسم رفت به اسلحه ایی که شاهین موقع اومدن ،همراهش بود.تا اومدم تکون بخورم و برم به طرف شاهین یارو برگشت یارو که انگار خودش هم تو شوک بود.با صدایی که انگار از تعجب داره شاخ در میاره گفت: -آراد؟!! رفت طرفش و برگردوندش و سرش رو گرفت توی بغلش ! شاهین رو نگاه کردم.....چی میگه این؟....یعنی این هم می دونه شاهین..... ؟ هزار تا سوال توی سرم دور دور می خوردن.....یعنی چی ؟این کیه؟اصلا عموم کجاست؟اینجا چه خبره؟ -با توام ...چرا خشکت زده؟ پاشو بیا اینجا ولی من که هنوز تو شوک بودم گفتم: -تو کی هستی؟ اون یارو که معلوم بود از خنگی من حرصش گرفته گفت: - دِ...می گم پاشو بیا اینجا دوباره سرش رو گرفت طرف آراد -آراد ؟...چت شده پسر؟... داشت با دست سیلی می زد توی صورتش... -می گم پاشو بیا اینجا همین طور گیج از جام بلند شدم و رفتم طرفشون...نشستم کنار اون یارو که بالای سرآراد نشسته بود...زل زدم به صورت آراد. صورتش از عرق خیس و بی رنگ و روح بود...پیراهنش رنگ خون شده بود . _سرش رو نگه دار... دستای لرزونم رو جلو بردم و سر آراد رو آروم روی پام گذاشتم...دهنم خشک شده بود...عرق روی صورتش بد جوری داشت کلافه ام می کرد...با آستین مانتوم آروم شروع کردم به پاک کردن عرق های نشسته روی صورتش یک لحظه به صورت اراد خیره شدم چشمام روی تمام اجزای صورتش میچرخید . حالا که فکر ش رو میکنم میبینم توی این مدت خیلی هوام رو داشت.خدای من چرا من توی این مدت نفهمیده بودم که آراد خائن نیست ؟!چرا تا بحال از رفتارش شک نکرده بودم که جز اون آدمای لعنتی نیست و برای همین همه جا حواسش بود که بلایی سرم نیاد؟! تمام لحظاتی رو که با آراد گذرونده بودم از جلوی چشمم رژه میرفت. از اون روز اول که وارد زندگی من شد....همون روزی که اومده بود سویچ عمو رو ازم بگیره... ربوده شدن من...تغییر چهره هامون....شناخته شدنش توسط من و قرار دادن لبهاش روی لبِ من برای ساکت کردن من و لو نرفتن موضوع ! و همین چند لحظه پیش... تیر خوردنش بخاطر حماقت من بود.خدای من چقدر من احمقم! نمیدونم چم شده بود ولی اصلا دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد...دستم ناخوداگاه رفت سمتصورتش...یخ بود...سرد...شاید هم من خیلی گرم بودم ولی... احساس کردم پلکش تکون خورد...دستم رو عقب کشیدم.

رمان پناهم باش5

اگه بلایی سرش میومد نمیتونستم خودم رو ببخشم. با دستای لرزونم پیشونیش رو پاک کردم.رنگ صورتش سفید سفید شده بود.کاملا مشخص بود که خیلی خون ازش رفته.لبهاش خشک شده بود و پوست پوست شده بود.
نگاهی به فردی که کنار دستم بود و فهمیده بودم پلیس هست کردم.مدام سرش رو اینطرف و اونطرف میکرد و حواسش به همه جا بود.
گهگداری تیر اندازی میشد ولی مثل چند دقیقه قبل نبود.دوباره سرم رو پایین کردم و به آراد نگاه کردم.دستاش بی جون کنارش افتاده بود.یه دلشوره ای اومد سراغم.دستم رو زیر بینیش گرفتم تا بفهمم نفس میکشه یا نه.وقتی هیچی احساس نکردم سریع دستش رو توی دستم گرفت.سرد سرد بود.
وحشت زده به صورت بی رنگش نگاه کردم.
خدای من نه...نه ..

بی ارده تقریبا فریاد زدم.مُرده.. مُرده.

شخص متقابلم سریع به طرفم نگاه کرد .همرا با اشکهایی که بی محابا از صوردتم میچکد داد زدم :مُرده.من باعث شدم بمیره..مُردش ..مُرد .من کشتمش ..

سریع به طرفم اومد و مچ دست آراد رو توی دستش گرفت ونبضش رو امتحان کرد.
بی اختیار آستین طرف مقابلم رو گرفتم و در حالی که میکشیدمش با نگرانی پرسیدم:

مُرده ؟آره ..شاهین..آراد مُرده ؟

کلافه سرش رو تکون داد و گفت:

اینقدر داد و بیداد راه ننداز دختر .

بدون توجه به حرفش دوباره آستینش رو کشیدم و گفتم:
نبضش کار میکنه؟تو رو خدا زنده اس یا نه؟

با عصبانیت به طرفم برگشت.قبل از این که حرفی بزنه یه تیر از جلوی صورتم رد شد که باعث شد جیغ بلندی بزنم و نیمه تنه ام رو که نشسته بودم پایین بکشم که محکم روی صورت آراد فرود اومدم.

وقتی طرف مقابلم اسلحه به دست طرف دیوار رفت و تیر اندازی به سمت متقابل میکرد فهمیدم اوضاع خیلی خطری شده.
صورتم خیلی نزدیک و متقابل صورت آراد بود که حس کردم نفس بی جونش به صورتم میخوره.
سرم رو سریع بلند کردم و از روی شعف داد زدم.
زنده اس....زنده اس
مرد به حالت عصبی داد زد :
صدات رو ببر ..نمیفهمی در چه موقعی هستیم؟ همین داد بیداد تو نزدیک بود سرت رو به باد بده.
تیری که گوشه دیوار خورد باعث شد سرش رو بدزده و ساکت بشه .


با تیری که بغل پام خورد جیغ خفیفی کشیدمکه یارو داد زد:

مثل مجسمه نشین اونجا ..پاشو پناه بگیر تو تیر راس دیدشونی

خواستم سریع بلند شم که نگاهم به هیکل بی جون آراد افتاد که سرش روی پاهام بود.گفتم:
پس این چی؟
-تو برو من خودم میام میکشمش کنار..بدو ...

آشوبی شده بود.مدام تیر از کنارم رد میشد و خدا رو شکر اونقدر کور و چپول بودن که هدفگیریشون درست نبود و تیر ها از کنارم رد میشد.

سر آراد رو از روی پام برداشتم و نیم خیز بلند شدم.چون اگر صاف میایستادم کارم تموم بود و بغل آراد دراز کش میشدم.

همونطور که دولا بودم سعی کردم بدوئم اما یه چیز باعث شد که بی حرکت بشم.
به اون مرد که با اسلحه اش به جای نامعلومی تیر اندازی میکرد نگاه کردم.معلوم بود که ممکن نیست دست از کارش بکشه تا بتونه آراد رو از این مخمصه گوشه ای ببره.خودم باید کاری میکردم.
یک دستش که زخمی بود پس باید از طرف پاهاش میگرفتم و میکشیدمش.
همچنان که خم شده بودم سریع به طرف پایین پاش رفتم و مچ پاهاش رو گرفتم.
اون مرد داد زد:
چکار میکنی؟اونو ولش کن .من میبرمش.

بدون توجه به حرفش یه یا علی گفتم و با تمام زوری که داشتم پاهای آراد رو کشیدم.
فکر نمیکردم مثل کرگدن سنگین باشه!

همچنان در حال زور زدن بودم که تکونی به این هیکل بی مصرف آراد بدم که دوباره طرف مقابم داد زد:
مگه با تونیستم..میگم آراد رو ول کن برو پناه بگیر.آراد بدبخت راست میگفت که خودسری....سرتو بدزد...

یه تیر چنان از بغل گوشم رد شد که حس کردم به روسریم کشیده شد و شدت صداش اونقدر زیاد بود که یه لحظه سوت ممتدِ بلندی توی گوشم پیچیده شد .

چند ثانیه که گذشت از صدای گوشم کمتر شد ولی گوشم بد جور درد گرفته بود.
دوباره داد زد:
با توام چرا حرف حالیت نمشه تو؟

اینبار عصبانیم به اوج رسید و این دفعه من داد زدم:
من حالیم نمیشه ؟ آراد داره جون میده.در تیر راس اوناس.اونوقت میخوای ولش کنم برم خودم پناه بگیرم؟!

بعد هم با همون حالت عصبی پای آراد رو کشیدم و سعی کردم حرکتش بدم.خسته بودم .تشنه بودم.روحیه ام ضعیف شده بود و همین باعث میشد حس کنم حتی جون ندارم خودم رو تکون بدم چه برسه به هیکل بی جون و سنگین آراد !

با این که میدونستم هر لحظه ممکنه یکی از تیرها به من اصابت کنه دست از تلاشم نکشیدم.ولی هر چی بیشتر تلاش میکردم بیشتر نیروی بدنیم به تحلیل میرفت.اما نباید کم میاوردم .باید آراد رو هر طور شده به جای امن تری میکشیدم.
سرم رو بالا گرفتم.
بلند فریاد زدم
خــــــــــــــــــــــــ ـــــدا
چشمام پر از اشک شده بود .خیلی دلم هوای گریه کردن کرده بود .ولی نباید گریه میکردم.الان وقت گریه نبود.

پاهای آراد رو محکمتر کشیدم.کمی که از جام تکون خوردم .حس کردم آراد سبکتر شده.
سرم رو بلند کردم دیدم اون شخص ناشناس دستهای آراد رو گرفته و از زمین بلندش کرده.
-چرا زل زدی به من .زود باش برو سمت دیوار.
به حرفش گوش دادم و همون کار رو کردم.
آراد رو طوری خوابوندیم که توی سایه باشه.گرما شدیدا بی داد میکرد و این مبارزه معلوم نبود کی میخواد به پایان برسه.هر چی بود صدای تیر و تفنگ و گهگداری داد و فریاد بود.

کنار آراد زانو زدم و سعی کردم پارچه ای که روی بازوش رو بسته بودم رو محکمتر ببندم.
اما همین که دستم به سمت پارچه رفت صدای آه فرد ناشناس بلند شد و بعد مثل یه گوشت بی جون به زمین افتاد.

ترسیدم.وحشت کردم.لال شدم.دست و پام فلج شد و تنها چشمام شاهد جون دادن شخص مقابلم شد.

یه نگاه به اون و یه نگاه به آراد کردم.هر دو ساکت.آروم و بیجون روی زمین افتاده بودن.
بی اراده روی زانوهام که میلرزید ایستادم.با پاهایی که روی زمین به زور میکشیدمشون تا قدم از قدم بردارم و با کمک دیوار کاهگلی خرابه به سمت شخص رفتم.اما همین که بالای سرش ایستادم.پهلوم به شدت سوخت و بعد روی زمین افتادم .
حس کردم دارم سبک میشم.سردم شده بود ولی هنوز پهلوم داغ بود و میسوخت.چشمام تار میدید.قبل از این که چشمام بسته بشه نگاهم رو به سوی آراد که بی حرکت روی زمین افتاده بود سوق دادم و چشمام بسته شد.با مامان و بابام کنار دریا وایساده بودیم . مامان به طرف ماشین رفت و یه سیب برداشت و مشغول پوست کندنش شد. من دستام رو توی دستای بابا گذاشتم و به طرف ماشین رفتیم. بابا اول تیکه سیب رو گرفت و بهم نگاه کرد.
نگاهم به تیکه سیبی که به سر چاقو بود افتاد. قبل از اینکه برش دارم متوجه شدم بابا به طرف دریا میره.
مامان چاقو رو که هنوز سیب به سرش بود توی بشقاب گذاشت و همونطور که به سمت بابام میرفت دستش رو دراز کرد و گفت :
بریم دنبال بابا عزیزم.

از خوشحالی جیغ کشیدم و به سمتش رفتم . اما قبل اینکه دستام رو توی دستای مامان بذارم نگاهم به سمت سیب سر چاقو رفت .

دو دل شدم همراه مامان برم یا سیب رو بردارم و گاز بزنم.
بابا برامون دست تکون داد و گفت
-بیاین دیر میشه.

نگاهم دوباره به سمت سیب رفت. دلم طاقت نیاورد و قبل اینکه با مامان برم دستم رو به سمت سیب بردم تا برش دارم. اما دستم لغزید و توسط چاقو بریده شد و از سوزش دستم رومو برگردوندم و ه آرومی چشمام رو باز کردم.

نور چشمام رو بد جور میزد.خواستم دستم رو بالا بیارم تا مانع از نور مستقیم به چشمم بشه.اما دستم سنگین بود و سوزش بدی داشت.

به اطرافم دقیق شدم. نور چراغ مهتابی با پرده سفیدی که دور تا دورم بود باعث میشد سرد ترم بشه.


با صدای تق در سرم رو به طرف درچرخوندم... بوی یه عطر شیرین وآ شنا اومد... توی اون لحظه انگار تموم دنیا رو بهم داده بودن.
با دیدن عمو محمدم همه تلخی های ذهنم از یادم رفت و تقزیبا جیغه ای کشیدم و گفتم:

عمو محمد

عموم با لبخندی به لب و با صدایی که توش آسودگی موج میزد گفت:
-جونم عمو جان؟
با دیدن صورت مهربون اما خسته عمو اشک تو چشمام جمع شد.. میخواستم همزمان جیغ بزنم... گریه کنم... بخندم... میخواستم ازته دل برم تو آغوش گرمش تا دوباره حسش کنم

ناخودآگاه ازجام نیمخیز شدم که بپرم بغلش اما سوزش دردناک پهلوم باعث شد آخ بلندی بگم و روی تختم دراز بکشم.

عمو با اون ته ریش چند روزه اش که جذاب ترش کرده بود دست روی شونه ام گذاشت وبا مهربونی گفت:
-بچه یه دقیقه بشین سر جاتو آروم بگیر، عبرت نگرفتی؟!

اشک شوق توی چشمام جمع شد . با صدای بغض آلود گفتم:
دلم براتون تنگ شده بود
چشماش خندید ولی بعد از چند لحظه شد همون عموی جدی اخماش رو توی هم کرد و گفت:
ممکن بود هیچوقت دیگه همدیگر رو نبینیم.

سرمو انداختم پایین. هیچی نداشتم بگم. سعی کردم خودمو با گوشه روسری سرم مشغول کنم، از طرفی هم درد پهلوم و سوزشی که توی پهلوم بود بد جور آزارم میداد .ولی نه بیشتر از خجالتی که از عمو میکشیدم.

عمو با انگشت اشارش چونمو گرفتو کشید بالا:
- الان وقت خجالت نیس نیاز خانوم! مگه تو فقط بلدی سرک بکشی اونم تو کارایی که اصلا به تو مربوط نیس! پس این خجالت چیه؟

بعد سرمو بوسیدو منو آروم کشید تو بغلش... چقدر دلتنگ این مرد بودم، مردی که سخاوتمندانه تموم چاله چوله های زندگی درهم منو پر کرده بود و در اِزاش فقط ازم میخواست مراقب خودم باشم اما من جز دردسر براش هیچی نبودم...
با صدایی که کمی خش دار بود گفتم:
-دلم خیلی واست تنگ شده بود عمو، خیلی بد بود این مدت .خیلی ترسناک بود ....خیلی عمو...

نفسم بالا نمیومد. بغض گلومو چارچنگولی گرفته بود اما نمیخواستم جلوی عمو اشکم در بیاد. عمو سرمو آروم نوازش میکرد وهیچی نمیگفت...هزار تا سوال توی ذهنم بود...نمی دونستم اول کدوم رو بپرسم...آراد چی شد؟من چطوری اومدم اینجا؟اون وقتی که من از حال رفتم چی شد؟پهلوم چرا درد میکنه و میسوزه ؟...
اومدم سوالی بپرسم که عموم گفت:
-دکترت گفته انشا الله چند روز دیگه می تونی مرخص بشی.. بعد از این دو روز...که مدام بیدار و به هوش بودی
-دو روز ؟!...
-بله . دو روز پیش توی درگیری به پهلوی چپت تیر خورد. خدا رو شکر که به خیر گذشت و عمیق نبود.

- وای عمو چقدر حرف دارم براتون.اگه بدونین تاکجاها رفتم، تامرزترکیه،بین یه سری قاچاقچی و قاتل،چه بلاهایی که سرم نیومد ....
یه دفعه خودشو ازم جدا کرد گفت:
- یعنی چه؟ چه بلایی؟
از تصور اینکه الان عموم چه فکری داره میکنه لب گزیدمو آروم گفتم:
-
این مدت دست هیشکی به دستم نخورد

تو دلم گفتم البته به غیراز اون اردلان نامرد، تازه دروغی هم نگفتم... آهان...آراد هم دستش بهم خورد. تازه لبم ازم گرفت!وای خدا از زمین ورشون داره الهی .

عمو که خیالش راحت شده بود نفسشو بیرون داد و دوباره بغلم کرد: میدونستم؛به خوب کسی سپرده بودمت...
باتعجب نگاش کردم، گفتم:
-به کی؟
خندیدو با دستش آروم دماغمو گرفت:
- به خدا...
خندیدم وگفتم:
-وای اره! طبق معمول شانس یار بود باهام عمو جون!
عمو اخمی کرد و گفت:
-ولی نیازخانوم همه مثل شما خوش شانس نبودن... میدونی تو همین عملیات چند نفر از بهترینهامون تیر خوردن و شهید شدن ؟علی هم وقتی داشت تو و تن بیجون آراد رو از اون جهنم میکشید بیرون چندتا تیر خورده که هنوز هم توی کماس.
با نگرانی گفتم:
تن بی جونِ.....
و اسم آراد رو زمزمه کردم. گیج و منگ بودم.

عمو با همون ناراحتی که توی صداش موج میزد زمزمه وار گفت:

-تازه قرار بود ماه دیگه بره خواستگاریه دختر عموش. خیلی سال بود که منتظر بود دختر عموش درسش تموم بشه و ...

قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد ...آخرین بار که اشک عمو رودیده بودم موقع مرگ مامان و بابا بود...

بدون توجه به سُرمم دستام رو روی صورتم گذاشتم و با گریه گفتم

من یه احمقم. من باعث مرگش شدم. من باعث شدم ...

عمو دستمالی جلوم گرفت و گفت
عمو زبونت رو گاز بگیر. هنوز که نمرده. انشالله بهوش میاد.

دستما رو گرفتم و در حالیکه بینی ام رو میگرفتم گفتم:
نه...من اونو که نمیگم..اون انشالله خوب میشه
با تعجب گفت
پس کی؟
با چشمای عمو نگاه کردم و گفتم
آراد
عمو دستامو گرفت تو دستشو با مهربونی گفت:
-گریه نکن حالا...

همون لحظه در اتاق باز شد و دکتر با پرستار وارد اتاق شدن.
بعد از معاینه که البته جونم رو به لبم رسوندن و اصلا هم به روی خودشون نیاوردن که باید آرومتر زخمم رو چک کنن از اتاق رفتن بیرون.
تا خواستم لب باز کنم و به عمو ازشون شکایت کنم دوباره در باز شد و یه صدای آشنا میخکوبم کرد:
-دخترخانوم ،مهمون نمی خوای؟
سرم رو بر گردوندم. استاد پویان با یکی از اون لبخندهایی که به ندرت روی لبش بود همرا همسرش مریم وارد اتاق شد.

چقدر ابن استادِ به دور از اخم و تَخم رو دوست داشتم. اخلاقش توی دانشگاه و محل کارش اصلا قابل قیاس با وقتی که با مریم خانم بود نبود!! معلوم بود مریم خانوم بد جور گریه رو دم حجله کشته!


فریاد خفه ای کشیدمو گفتم:
-واااای سلام استاد، چقد خوشحالم کردین که اومدین.
استاد پویان در حالیکه سرشوتکون میداد گفت:

مگه میشه به دیدن دانشجوی یکدنده ولجبازم که همه رو با کاراش عاصی کرده نیام؟؟
حرف استاد رو قطع کردموگفتم:
- استاد در مورد پرونده قتل سامان نامی من تونستم...
که این بار مریم خانوم با لبخند گفت:
عزیزم تو همیشه عجولی! الان وقت اینحرفا نیس که. ما فقط اومدیم ببینیم حال نیاز خانوم گل ما خوبه یا نه؟
نیشم باز شد و گفتم :
- نمیدونستم انقدر همه دوستم دارن؛ وگرنه زودتر یه بلایی سر خودم می آوردم!
عمو تشر زد :
- نیاز! ازدست تو!

اومدم خودمو لوس کنم که یه پرستار عین اجل معلق اومد تو اتاق و گفت:
- بفرمایید بیرون مریض باید استراحت کنه.

همچین وار رفتم. به استاد و مریم جون نگاه کردم و گفتم:
شما که همین الان اومدین !

پرستار در حالیکه با دست اشاره میکرد بقیه برن بیرون جواب داد
اصلا قرار نبود ملاقاتی داشته باشی . هنوز تحت مراقبت ویژه هستی.

عمو اومد جلو و سرمو بوسید، مریم خانومم در حالی که بالش پشتمو مرتب میکرد گفت :
-مراقب خودت باش عزیز دلم. حتما باز هم بهت سر میزنیم .الان فقط استراحت کن.
استاد دوباره همون استاد جدی قبل شد و گفت
به موقعش با هم حرفا داریم.
به ناچار تکیه به بالشتم دادم و گفتم
حتما..خیلی حرف در مورد این پرونده دارم.
عمو سرش رو تکون داد و گفت
به اندازه کافی مدرک گیرمون اومده.پس شما لازم نیست کاری بکنین.
اخمام تو هم رفت . خیلی بهم بر خورد! مخصوصا که هر سه تاشون دنباله حرف رو نگرفتن و با یه خداحافظی سر و ته قضیه رو هم آوردن.


***




دو هفته ای میشه که برگشتم خونه،اینقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود که تا چند ساعت فقط این طرف و اون طرف خونه رو سرک می کشیدم...با وجود دردی که هنوز هم داشتم ولی دلتنگی که این چیزا سرش نمی شه...همه جا رو کمی خاک گرفته بود...باید از خجالت خونه حسابی در می اومدم . معلوم بود مدتی که من نبودم عمو هم از مرجان خانم نخواسته بود که این مدت رو اینجا باشه و به کارهای خونه برسه.

از همون روز دوم افتاده بودم به جون خونه . هر چند که زیاد نمیتونستم سریع کار کنم ولی بالاخره بعد از چند روز این خونه مجردی و بهم ریخته باز تبدیل شده بود به یه خونه که میشد اسمش رو خونه گذاشت !

از عاطفه تنها دوستم هم خبر چندانی نداشتم. فقط میدونستم که برای ارشد شهرستان قبول شده و اجازه هم نداشتم بیرون از خونه برم. اونطور که بوش میومد هنوز هم آبا از آسیاب نیافتاده بود! عمو هم ازم قول گرفته بود که با هیچکس حتی عاطفه هم فعلا تماسی نگیرم تا خودش خبرم کنه !
هر چند که این اوضاع برام خفقان آور بود ولی دیگه هم حاضر نیستم ریسک بکنم و مجبور بودم توی خونه بمونم .حداقل تا وقتی که اردلان رو گیر بیارن ...اون طور که عمو تعریف کرد برام آخرین لحظه گروههای کمکی رسیده بودن .حتی گروه شیر خان از جمله اردلان بالای سر من و آراد هم اومده بودن و میخواستن تیر خلاصی رو هم روی سر بدبخت من خالی کنن ولی با دیدن گروههای کمکی فرار رو بر قرار ترجیح میدن . اردلان با این که زخمی هم شده بود با چند تای دیگه از معرکه نجات پیدا میکنه .ولی شیر خان و بقیه اعضای باندشون دستگیر میشن.

هر چند از اون پرونده چیز زیادی دستگیرم نشد ولی هنوز هم عمو خیلی چیزها رو بهم نمیگه.حتی وقتی راجع به آراد ازش می پرسم یه جوری منو می پیچونه.

وای خدا از بس روزا و شبا به این موضوع فکر میکنم سرم داره میترکه.

از توی یخچال پاکت آب پرتقال رو در آوردم وهمون طور سر کشیدم...برگشتم توی اتاقم دوباره دراز کشیدم توی تختم وچشمام رو بستم.

آخرش چی میشه؟تاکی قراره من همین طوری توی خونه زندونی باشم؟عمو هم که این روزا خیلی مشغول بود از مراسم بزرگداشت شهید های عملیات تا در به در گشتن دنبال اردلان.
باز خدا رو شکر این عذاب وجدانم رو کمی کم میکرد وقتی فهمیدم علی از کُما دراومده. ولی هنوز خبر نداشتم چه بلایی سر آراد اومده . فقط دلم بد جور شور میزد . اگه حالش خوب بود که عمو دلش نمیسوخت و نمیگفت از کی منتظر بوده خواستگاریه دختر عموش بره!
از اردلان متنفر بودم بخاطر اون عوضی مشغول بودم توی خونه زندونی باشم.اون طور که عمو سربسته بهم گفت. اردلان قصد داشته از طریق مرز های شمال غرب به ترکیه فرار کنه ولی توی اون در گیری ها زخمی میشه و به خاطر همین هنوز تا بهبودیش نزدیک مرز مخفی هستش .



-نیاز جان عمو...کجایی؟خوابی عمو؟
از تو هپروت اومدم بیرون،عمو خونه رو گذاشته بود رو سرش
خوب شاید خواب باشم...باید اینجوری صدات رو بزاری رو سرت ؟
از اتاقم اومدم بیرون.اگر هم میخواستم بخوابم مطمئنا عمو نمیذاشت.
ز اتاقم اومدم بیرون.اگر هم میخواستم بخوابم مطمئنا عمو نمیذاشت!


- سلام عمو جان خسته نباشی
-سلام دخترم .مونده نباشی...خب خانوم خانوما شام چی داریم؟


تا شما برین دستتون رو بشورین من شام رو کشیدم.



میز رو قبلا آماده کرده بودم .برنج رو توی دیس کشیدم و روی میز گذاشتم .موقعی که داشتم خورش رو توی بشقاب میریختم نمیدونم چرا ذهنم به سمت آراد کشیده شد.
قلبم یه جوری فشرده شد و نمیدونم چرا اشک توی چشمام جمع شد!

قبل اینکه اشکم روی صورتم بغلطه با انگشت پاکش کردم و بقیه خورش رو توی بشقاب ریختم.
باصدای عمو که گفت :
به به.. چه بوهای خوبی میاد
به طرفش برگشتم و خورش رو گذاشتم روی میز و گفتم:
نوش جونتون .
هر دو سر میز نشستیم. من اصلا اشتهایی نداشتم ولی میدونستم اگه بخوام نخورم عمو پاپیچم میشه .برای همین یه کفگیر برای خودم توی بشقاب ریختم و نشستم.عمو در حالیکه غذا برای خودش میکشید گفت:
نیاز چرا اینقدر کم کشیدی؟
با یه لبخند بی جون نگاهش کردم و گفتم:
رژیم دارم عمو
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
رژیم؟ یه نگاه به خودت بکن .توی این مدت که گیر اون آشغالا بودی شدی پوست و استخون .اونوقت تو از رژیم حرف میزنی؟!

-اینطوری بهتره عمو.یه مدت زیادی چاق شده بودم.
کفگیر رو توی دیس برنج گذاشت و گفت:
عمو...چیزی شده؟

سرم رو پایین انداختم و گفتم : نه عمو جان ..مگه باید چیزی شده باشه؟
-چشمای نیاز من دروغ نمیگه ....
در حالیکه قاشقم رو از غذا پر میکردم گفتم:
فقط یه کم حوصلم سر رفته.تو خونه موندن خیلی سخته عمو .دوست دارم هر چه زودتر از این چهار دیواری خلاص شم.
نفس بلندی کشید و گفت:
میدونم عموم.....انشالله درست میشه.
سرم رو بلند کردم و گفتم:
عمو... یه سوال کنم این بار راستش رو بهم میگین.
-من کی بهت دروغ گفتم نیاز جان.
-هیچوقت ولی دلم میخواد این بار ازحقیقت طفره نرین.
-بگو ببینم چی میخوای بگی
-آراد.......

-خب..

چرا از آراد هیچ حرفی نمیزنین عمو؟
-چی باید بگم.
-عمو من حق دارم از آراد بدونم یا نه؟

قاشقش رو توی بشقابش گذاشت و بهم نگاه کرد.
فکر کنم خیلی ستم این حرف رو زدم.
زود گفتم:
خب منظورم اینه که شما اصلا هیچ حرفی در موردش نمیزنین.من هنوز نمیدونم مرده یا زنده اس.
از سر میز بلند شد
_عمو شامتون؟

بدون هیچ حرفی آشپزخونه رو ترک کرد.من هم از سر میز بلند شدم
-عمو ..
به طرفم برگشت و گفت:
ببین نیاز هر دفعه در این مورد پرسیدی و هر دفعه هم جوابی نگرفتی .چرا نمیخوای متوجه بشی که من هیچ دوست ندارم در این مورد چیزی بدونی ؟

اخمام تو هم رفت و گفتم:
ولی این حق نیست عمو.توی اون مدتی که دست اونا افتاده بودم آراد به عنوان مامور مخفی نقش بازی میکرد و من اصلا نمیدوستم که این چکاره اس .در صورتیکه میتونست به من بگه که من جز این آشغالا نیستم.اونطوری من دیگه هرروز تا یه چیزی میشد مرگ خودم رو جلوی چشمام نمیدیدم.اینطوری شاید یه قوت قلبی داشتم که یه کم در امانم.شاید اونمقع که من به مرگ خودم و هزار درد و زهرمار دیگه که هر دختر اسیر و گروگان شده بهش فکر میکنه ، میتونستم فکر کنم من یه روزی نجات پیدا میکنم.اما ...تا آخرین لحظه نفهمیدم که آراد هم پلیسه و تمام کارهایی که من به ذهنم عجیب و غریب میومد و فکر میکردم که این دنبال یه فرصت مناسب برای خودشه تمام برای نجات منه.
حالا من دارم ازتون میپرسم که اون پلیسی که میگین پسر بهترین دوستمه و محافظ من توی اون موقعیت بوده کجاس و چه بلایی به سرش اومده ،طفره میرین......این برای من قابل درک نیس عمو.
عمو دستی به موهای جوگندمی خوش حالتش کشید و گفت:
میشه بس کنی نیاز.
دیگه مصمم شده بودم که هر طور که شده از آراد بپرسم و خبری ازش بگیرم برای همین خیلی محکم گفتم :
نه نمیشه.من فکر میکنم که این حق منه بودنم مرده یا زنده اس.

عمو با صورت به آتیش نشسته به طرفم برگشت و درحالیکه سعی میکرد صداش بالا نره گفت:
میخوای بدونی که چی بشه.اونموقع هم اگه تو بچه بازی در نمیاوردی و لو نمیدادی که اون هم جز پلیس بوده شاید الان من هم میدونستم کجاس.
همینطر وا رفتم.با حیرت پرسیدم :
یعنی چی عمو.
در حالیکه کتش رو تنش میکرد و از خونه بیرون میرفت گفت:

من دیر وقت بر میگردم. راحت بخواب . جلوی در همکارا مواظب خونه هستن.



صدای بسته شدن محکم در هم نتونست من رو از شوکه ای که بهم وارد شده بود خارج کنه.

این یعنی آراد مفقودالاثر بود. جز این چه معنی میتونست داشته باشهبا فریاد چشمام رو باز کردم. گیج بودم و نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. توی تاریکی به هر نوری که ممکن بود من رو از سر درگمی در بیاره اکتفا کردم.
کمی که چشام به روشنایی عادت کرد فهمیدم از تخت افتادم پایین. درد کمرم هم برای همین بود.

یهو در اتاق باز شد و برق اتاق روشن شد. نور چشمم رو زد .عمو اومد کنارم نشست و گفت
خوبی نیاز؟
به جایی اینکه پاسخی بهش بدم چونه ام لرزید و اشکم فرو ریخت . عمو دستش رو روی سرم کشید و گفت
دختر داری با خودت چکار میکنی..ببین خودت رو به چه روزی انداختی

بینی ام رو بالا کشیدم و گفتم و با حالت طلبکار گفتم
من یا شما؟
دستش بی حرکت موند . بعد از چند لحظه مکث گفت:
من؟
-بله شما.چرا بهم نمیگین واقعا چه اتفاقی برای آراد افتاده..

نفسش رو با صدا بیرون داد و مثل خودم روی زمین نشست و کمرش رو به تخت تکیه داد و گفت
یه هفته پیش این سوال رو سر میز غذا پرسیدی بهت گفتم : خبری ازش نیست. از همون یه هفته پیش هم حواست رو درست جمع نمیکنی.این از امروز که هر چی استادت و مریم خانوم ازت سوال میکردن بر و بر نگاهشون میکردی این هم از الان که با کابوس و داد و بیدا از خواب پا شدی
اشکم رو پاک کردم و گفتم
اگه ....اگه .... کشته ... شده ...بهم بگین

دوباره نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم دوباره از فکر اینکه کشته شده باشه و عمو ازم داره قایم میکنه به وحشت افتادم
عمو در حالیکه زیر لب لا اله لله میگفت از جاش بلند شد و گفت
دختر اینقدر به چیزی گیر نده و کليد نکن.

-خب بگین ..بخدا هر شب دارم میبینم که دارم میکشمش
نچی کرد و گفت
واسه چی داری با خودت این کار رو میکنی.. گیریم هم که کشته شده باشه تو باید اینکار رو با خودت کنی؟
با عصبانیت زل زدم تو چشمای عمو محمد و گفتم
دارین چی رو ازم قایم میکنین؟
پوفی کرد و گفت
نیاز چرا داری بچه بازی در میاری؟
زیر لب گفت
توی پادگان اون همه آدم دولا راست میشن برام نمیتونم از پس این دختر بر بیام !!

از روی زمین بلند شدم و با التماس گفتم
فقط یه کلام..خوبه یا....یا...
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت
فقط میدونم زنده اس
چشمام برقی زد و گفتم
پس دیدینش؟ کجاس عمو؟ تو رو خدا بهم بگین
عمو سرش رو تکون داد و گفت
من نگفتم دیدمش .گفتم فقط میدونم زنده اس .این هم برای اینکه هیچ گردانی خبری از مرگش نگرفته
اخمام رو کردم توی هم.چه بی رحم از مرگ آراد حرف میزد!
روی تخت مشستم و گفتم
شما ازش خبر دارین فقط نمیخواین به من بگین كه اون رو هم من اصلا درک نمیکنم
در حالیکه از اتاق میرفت بیرون گفت
تا همینجا هم زیاد بهت گفتم. تو زیادی کنجکاوی . میترسم باز کار دست خودت بدی
نگاهم رو با ادا ازش گرفتم که گفت
فردا تکلیفت رو روشن میکنم
و از اتاق خارج شد.
روی تختم دراز کشیدم و متکام رو بغل کردم. پس هنوز زنده بود! خود عمو گفت.عمو تا از چیزی مطمئن نباشه حرفی نمیزنه..ولی شایدم برای اینکه من رو از سرش باز کنه این حرف رو زده. پاهام رو جمع کردم توی خودم.
اگه عمو برای دست به سر کردنم اینو گفته باشه چی؟ اه چرا نمیشه از این عمو حرف کشید؟!

به پهلو چرخیدم. تصویر خونیه آراد جلوی چشمم اومد..چشما رو محکم بهم فشار دادم. من طاقت شنیدن مرگش رو نداشتم.
روی تخت نشستم واز روی عسلی کنار تختم دوتا مسکن برداشتم و بدون آب خوردم و تا وقتیکه خوابم بره هزار فکر و خیال پریشون کردم.

***

با بدني خسته و كوفته از روی تخت بلند شدم .به ساعت که 9 صبح رو نشون میداد نگاه کردم.
چقدر از این نگاه کردن ساعت و بی خبری متنفر بودم.
از اتاقم رفتم بیرون و به سمت دستشویی رفتم.. حوله به دست از دستشويي اومدم بیرون . حتی خودم هممثل عمو شده بودم. هر وقت حوله به دست میومد بیرون سرش غر میزدم که چرا همونجا صورتتون رو خشک نمیکنین.
بدون اینکه صورتم رو خشک کنم به سمت دستشویی رفتم که حوله رو بذارم سر جاش. هنوز وارد دستشویی نشده بودم که صدای پچ پچ عمو که از اتاقش میومد من رو به سمت اتاقش کشید

با این که هیچوقت این کار رو نکرده بودم ولی یه چیزی باعث شد سرم رو به در بذارم و گوشام رو تیز کنم ببینم عمو از چی داره صحبت میکنه.


- چی میگی تو افسرده چیه ؟ من اینو میشناسم عذاب وجدان گرفته . به روی خودش نمیاره ولی میدونم از غیبت اون خیلی در عذابه..موندم چکار کنم.حقیقت رو بهش بگم یا فعلا سکوت کنم.
-...............
- چی؟ حالا کجا بفرسمش وسط ماموریت .می گی ماموریت رو ول کنم. تلاش همه بچه ها از بین میره
-......................
- آخه با کی بفرسمش ؟ کجا بفرستمش که خیالم ازش راحت باشه
-....................
- چی جدی که نمیگی؟..منو دست انداختی؟ ببرشم اونجا!
..............
- اصلا حرفش رو نزن. ریسک بزرگه..
-...................
-
- .............
- سر خود نمیتونم این کار رو بکنم.
-.......
-نمیتونم به این آسونی تصمیم بگیرم.

-..................
- درسته ولی این نیاز خیلی کنجکاوره.باز ممکنه کار دستمون بده.

با عصبانیت فوتی کردم. معلوم نیست برای کی داره اینقدر ازم تعریف میکنه

- نمیدونم..واقعا دیگه کم آوردم.
- حالا ببینم چی میشه. با خودش هم باید صحبت کنم... به قول تو جايي رو هم سراغ ندارم كه بفرستمش ....باشه ...خبرش رو میدم ... فعلا در این مورد به کسی نگو. اگه قرار باشه اینکار رو بکنم فقط خود گروه باید بفهمه...یاحق

قبل از اینکه عمو در و باز کنه مثل یه مامور حرفه ای پریدم تو اشپز خونه و وانمود کردم دارم اب می خورم

- بیدار شدی؟

خودمو زدم به کوچه علی چپ و فوضولی رو کشتم و بی تفاوت زل زدم به عمو

روی صندلی آشپزخونه نشست و گفت:

به نظرم باید یه مدت از این محیط دور باشی.

فقط نگاهش کردم.
نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
این مدت خیلی از نظر روحی ضربه دیدی. باید به محیطی بری که از فکر و خیال دورت کنه.
لیوان آب رو روی میز گذاشتم و گفتم:
دارین دست به سرم میکنین؟
یا تای ابروش بالا رفت.
سرم رو سمت دیگه گرفتم و گفتم:
من جایی نمیرم
از روی صندلیش بلند شد و با جدیت خاصی که بیشتر مواقع موقع حرف نشنوی ازش برام رو میکرد گفت:
نظرم عوض شد. میخواستم در مورد این مسافرت بیشتر فکر کنم . اما همین الان میری و چمدونت رو برای یه مسافرت طولانی آماده میکنی.

خواستم اعتراض کنم. ولی از سگرمه هاش که بد جور توهم بود ترسیدم.فقط به خودم جرات دادم و گفتم:
کجا؟
در حالیکه از آشپزخونه میرفت بیرون گفت:
جنوب.
با تعجب به رفتنش خیره شدم.ما که جنوب کسی رو نداشتیم.خودش هم که میگفت وسط ماموریتشه..غیر ممکنه که من رو تنها بفرسته ! قرار بود کجا برم؟



***

خسته از راه بودم . از تهران به یزد پرواز داشتیم و بعد از یه روز اقامت دوباره یه پرواز به بندرعباس و از اونجا هم با یه لنج که مسافر بری هم بود به قشم اومده بودیم...این پلیس بازی ها و رد گم کردنا کلافم کرده بود. مخصوصا که توی این مدت عمو همچنان اخماش تو هم بود و من رو نادیده میگرفت! من هم خودم رو به بی خیالی زده بودم و هیچی ازش نپرسیده بودم کجا میرم و چرا تنها میرم .اونم درست موقعیتی که به قول خودش تنها بودن برام خطرناک بود!

شایدم اونجا باز محافظ داشتم که خیالش راحت بود ازم !

جایی که من الان پیش روی خودم میدیم به شهر شباهتی نداشت. يعني از شهر خارج شده بوديم . آخ كه چقدر دلم ميخواست وقتي داخل شهر بوديم از ماشين ميپريدم پايين و با اون همه بازار و مغازه عقده چند وقته ام رو باز ميكردم!

كلي كه مسافت خاكي رو رد كرده بوديم ، رسیدیم به محله ای که خونه هاش به طرز خیلی ساده ای ساخته شده بود و از شهر نشینی آنچنانی خبری نبود. یه محله به دور از تراکم شهر !
یه نگاه به عمو کردم . از نگاهم خوند که منظورم اینکه مثلا من رو آوردی هوا خوری؟!

قيافه اش زيبا و لون بود . خیلی قیافش برام آشنا میزد ولی مطمئن بودم که اولین باره که میبنمش.

قبل از اینکه من جوابی بدم عمو برای احوال پرسی جلو رفت. به دنبالش کشیده شدم.
با اینکه حس کردم عمو به این زن ارادت خاصی داره ولی از زن بدم نیومد و اصلا بهش حسودیم نشد ! از اونجایی هم که عمو باز هم اخماش توی هم بود لج کردم و نپرسیدم با این زن چه آشنایی داره و من رو به چه امیدی میخواد بزاره و بره؟!!!با چه تضميني من رو به دست این زن غریبه که فهمیدم اسمش مهوشِ میسپره ؟!





با تعارف مهوش وارد یه حیاط بزرگ شدیم . حیاطی که اتاقهایی رو دور تا دور خودش در بر داشت و مشخص بود هر کدوم از این اتاقها متعلق به یک خانواده اس .وارد یه ایوون بزرگ شدیم و تعارف كرد كه وارد اتاق بشيم .
اتاق به طرز اده و فرشپوش شده بود.
از مبل خبري نبود ولي پشتيهايي كه با تور و ساتن دستباف تزيين شده بود جلوه خاصي به اتاق داده بود و بسيار مرتب و تميز بود .

از اونجایی که وقتی وارد شدیم همه نگاهم رو به اطراف دوخته بودم فهمیدم همه اهالیِ این حیاط یه آشپزخونه مشترک و یه دستشویی مشترک بیشتر نداره !
یعنی آخر تعطیلات بود !

از دست عمو خیلی دلخور بودم. کل این دو روز که خیلی باهام سرسنگین بود . برای رسیدن به این آبادی!! هم که پشت یه نیسان وانت قراضه سوار شده بودیم و بدنم حسابی کوفته شده بود. الان هم که چاییش رو خورده بود داشت به مهوش سفارش میکرد که مثل دختر خودش مراقبت کنه ازم. انگار بچه بودم!
به سمتم اومد . بدون اینکه رقبتی نشون بدم پیشونیم رو بوسید و گفت:

اینجا برات امنه. به شرطی که کارگاه بازیت گل نکنه.
اخم کردم. خیلی آروم در گوشم گفت:
از آراد هم هيچ حرفی نزن و نپرس .بذار همه چی به موقعش درست میشه.

به چشماش نگاه کردم. باز مهربون شده بود .قبل از هر حرفی دستش رو روی شونه ام گذاشت و فشار داد و با یه خداحافظی از اتاق خارج شد.
وقتی ازم جدا شد یه لحظه دلم برای عمو پر کشید . ولی از اونجایی که برادر زاده خودش بودم به روی خودم نیاوردم و با یه خداحافظی دلتنگیم رو پشت صدام قایم کردم.اصلا احساس راحتی نداشتم ،نه میدونستم مهوش کیه نه اینجا کجاست ،فقط میدونستم یه محله تو قشمه ،این عمو هم که هیچی بهم نگفت!


اون از قضیه آراد اینم از ماجرای سفر یهویی !

اصلا حس خوبی نداشتم به این که هیچی نمیدونم ،اونم منِ نیاز .منی که نمیتونستم حس کنجکاویم رو توی خودم خفه کنم و خودم رو به بیخیالی بزنم که مثلا همه چی آرومِ !



صدای در من رو از افکارم کشید بیرون.مهوش وارد اتاق شد و با مهربونی گفت :
نیاز جان چرا نمیشینی ،ببخش دیگه اینجا یکم امکانات کمه

با قضیه آراد دیگه حوصله برام نمونده بود ،چیزی به ذهنم نرسید که بگم واسه همین نشستم و یه لبخندم چاشنی صورتم کردم.

راستش نمیدونستم اصلا چیکار کنم ،محیط جدید بود و از همه مهم تر من نمیدونستم مهوش کیه؟اصلا عمو که اینقدر نگران بود چطور من رو سپرد دست مهوش ،مثلا اگه اردلان و دار و دستش پیدا بشه و بخواد کاری کنه مهوش که جسته اش ریزه و میزه اس میتونه جلوشو بگیره ؟!

واقعا بعضی جاها تو کارای عمو میموندم!!


دوباره صدای مهوش بود که من و از تو افکار درهم برهمم کشید بیرون

-غریبی نکن ،
سرش رو از تو یخچال که گوشه ای از اتاق بود کشید بیرون .

-راستی پشت این پرده یه رختکن کوچیک هست میتونی لباساتو اونجا عوض کنی
به سمتی که مهوش گفت نگاه کردم ،فاصله ای بین یخچال و رخت خوابا بود
خودمم از این لباسا خسته شده بودم
بلند شدم که لباسامو عوض کنم ،پرده رو زدم کنار. پشتش یه جای تقریبا 3،4متری و یه جالباسی بود .
یه لباسِ پوشیده از توی چمدونم در آوردم و پوشیدم ،لباسایی که تنم بود و آویزون کردم یه گوشه تا بعد تکلیفشون و روشن کنم .ساکمو یه گوشه گذاشتم ،شالمو انداختم دور گردنم و از اون پشت اومدم بیرون
مهوش برگشت سمتم یه لبخند پر از آرامش رو لباش بود .
-ماشالله نیاز جان چه خوشگلی
-چشماتون خوشگل میبینه

سینی کنارش رو برداشت و رفت سمت در اتاق

-نیاز جان من میرم برای ناهار یه چیزی درست کنم ،اگه حوصلت سر رفت بیا تو حیاط .آشپزخونه درست آخر حیاط هستش.

-باشه مهوش خانوم

وقتی رفت دوباره به اطرافم دقت کردم
خطاطی های قشنگی که همشون قاب شده بود به دیوار نصب بود . بلند شدم و تمام خطاطی ها رو که همشون شعرهایی از شعارای بزرگ بود رو دوره کردم.

تموم که شد دوباره با نگاهم اتاق رو جستجو کردم .چیز قابل توجهی نظرم رو جلب نکرد. کل اتاق بیست متری احاطه میشد به وسایل مورد نیاز و ساره زندگی.

نگاه این عموی ما هم مارو کجا فرستاده سیزده به در .
کلافه از این که چیزی برای کنجکاوی کشف نکردم دستم رو زدم زیر چونه ام که صدای زنگ گوشیم اومد .
بشمار سه پریدم اون سمت ،موبایلم تو جیب مانتوم بود . برش داشتم و جواب دادم

-الو سلام نیاز
کلی ذوق کردم که صدای آشنای عمو رو شنیدم.
-سلام عمو
-چقدر دیر جواب دادی ،نگران شدم
تو جیب مانتوم بود دیر شد
-چه طوری ؟راحتی اونجا ؟
عقده ام سر باز کرد و با ناراحتی گفتم:

-از دست شما ! هیچی که به آدم نمیگین ،بعدم که برم داشتین آوردین این سر دنیا ،تازه میپرسین راحتی؟
-نیاز باز شروع نکن ،خودت که میدونی فایده ای نداره
-حداقل بگین مهوش کیه
-حالا بعدا بت میگم فعلا وقتش نیست ...کار دارم
-عمو ...برای همین تا وقتیکه اینجا برسیم باهام حرف نزدین؟ که نخواین پاسخگوی سوالام باشین؟
-عزیز من بس کن ،فقط خوب مراقب خودت باش،آرتیست بازی در نیار ،تنهایی بیرون نرو ،گوشیتم همیشه پیشت باشه ،به حرف مهوش خانوم هم گوش میدی.. باشه؟
پوفی کردم
-چشم قربان امر دیگه
مکثی که کرد متوجه ام کرد خندید ولی خیلی جدی گفت:

-من دیگه باید برم خوب مراقب خودت باش و سلام برسون .. من برای مسائل امنیتی زیاد نمیتونم باهات تماس بگیرم.... خیلی مواظب خودت باش و سفارشام رو آویزه گوشت کن...
نفسم رو بیرون دادم. خداحافظی کرد .گوشی و اینقدر سریع قطع کرد که اصلا نشد جوابشو بدم. بدتر دلم گرفت.
یه آه بلند مثل تموم آه های این چند وقت کشیدم و اومدم از پشت پرده بیرون.روز چهارمیه که از اقامتم به اینجا میگذره. تعطیلات و استراحت بهتر از این نمیشه! صبح که میشه بعد از ساعت 7 یه نفر هم توی حیاط پیداش نمیشه. همه اهل حیاط با مهوش خانوم 5 خانوار میشن. 2 تا از این خانواده غرفه دارن توی بازار قشم و هر کدوم دختر و پسراشون رو عروس دوماد کردن و یه زوج سن بالا هستن که هر صبح زن و شوهر با هم میرن بازار و دیر وقت بر میگردن که بنده فقط توی آشپزخونه خانوماشون رو زیارت کردم که این دیدار به یک ربع هم نکشیده.
یکی از خانواده ها زمین دار هستش که یه زن بار دار داره اون هم از شانس من خانومش بد ویارِ و خونه مادرش سیر میکنه. مهوش خانوم هم که توی آموزش و پرورش کار میکنه و صبح میره و تا چهار و پنج بعد ار ظهر خبری ازش نیست
میمونه یه خانواده که به حق و قوه الهی رفتن مسافرت و حالا حالا ها هم معلوم نیست کی پیداشون بشه.
میمونم من و من با یه حیاط که توش هفت هشتا اتاق هستش با یه آشپزخونه و یه دستشویی!
در حیاط هم که معمولا بازِ ولی دریغ از یه هم محلی که بیاد به حیاط سر بزنه. خب حق هم دارن وقتی کسی نیست واسه چی بیان سر بزنن!
.
آنتن موبایل هم که خدا رو شکر عالی کار میکنه.یه وقتا از سر بیکاری میشینم خطهای آنتنش رو میشمارم. فعلا بیشترین آنتن روی همون یک و نیم مونده . هنوز جای مناسبی گیر نیاوردم که بکنمش ُ دو !!!!

یه وقتا دیگه از بی حوصلگی مجبورم بشینم پای رادیو یا تلوزیون و مثل این پیر زنها روزم رو سپری کنم. فقط من موندم کدوم خیر دیده ای این پیشنهاد مسافرت رو به عموم محمد داد که من رو بیاره اینجا بلکه اعصاب بهم ریخته ام بهتر بشه ! من به کدوم گناه آلوده شده بودم که مستحق همچین جایی بودم رو خدا داند!!
باز تهران خودمون چهارتا بوق و داد و بی داد از توی آپارتمانمون میشندم و دوتا فحش از این ملت که بهم میدادن یاد میگرفتم و امیدوار به زندگی میشدم !

 

آه پر صدایی کشیدم و با حسرت زل زدم به دنیای رنگارنگ تلوزیون!


همونطور که جلوی تلوزیون دراز کشیده بودم و از روی ناچاری سریال تکراری نگاه میکردم ، صدایی از بیرون اتاق شنیدم . درست مثل این آدمهایی که توی جزیره ناشناخته گیر افتاده باشه و روزنه امیدی پیدا کرده باشه از جام پریدم و رفتم دم در . طبق معمول به سفارش مهوش خانوم در رو قفل کرده بودم. تا بیام به خودم بجنبم و در رو باز کنم.مرغ از قفس پریده بود و فقط تونستم حدس بزنم که در یکی از اتاقهای روبرویِ اونور حیاط بهم خورد !

 

چشمام رو ریز کردم. یه نفر به غیر از من توی این حیاط بود. یه نفر درست توی یکی از اتاقهای روبرویی !
دستی به دماغم کشیدم. پریشب که از روی ناچاری مجبور شده بودم نصف شب جای گرم و نرمم رو ترک کنم و برم دستشویی ، چراغ خیلی کم نور یکی از همون اتاقهای روبرویی روشن کرده بود و نظرم رو جلب کرده بود. الان هم یه چیزی بهم میگفت یه نفر توی همون اتاقی که چراغش روشن بوده ، هست.
عزمم رو جزم کردم تا سر در بیارم کی میتونه باشه. از اونجایی که آمار همه رو یه جورایی به دست آورده بودم ساکن این اتاق جز لیستام نبود. یعنی فکر میکردم این اتاق به همون خانواده ای که مسافرت هستن تعلق داره.
به امید اینکه همون همسایه غایب برگشته و یه هم صحبت پیدا کردم از اتاق رفتم بیرون.
کمی روی ایوون ایستادم و به اتاق در بسته روبروم که اونور حیاط بود زل زدم.شاید درست نبود یه کاره منی که غریبه هستم سر ظهر برم و در اتاقش رو بزنم و خودم رو معرفی کنم. پس کمی دست به دست کردم بلکه خودش بیاد بیرون.
روی ایوون نشستم و سعی کردم حواسم رو به چیز دیگه ای معطوف کنم. به هر صورت اگه صاحب اون اتاق میومد بیرون میدید یه دختر غریبه زل زده به اتاقش زیاد هم خوشایند نبود.

 

یه شاخه شکسته که روی زمین بود رو برداشتم و خطهایی رو روی زمین ترسیم کردم.
فقط خدا خدا میکردم هر چی زودتر این همسایه جدید بیرون بیاد وگرنه من توی این گرما حتما کباب میشدم!


بیشتز از یه ربعی نگذشته بود که از گرما کلافه شدم.با کلافگی سرم رو بالا کردم و دوباره زل زدم به اتاق روبرو .حس کردم حصیر پنجره اش یه تکونی خورد.
دیگه شک نداشتم که کسی اونجاس و داشته من رو نگاه میکرده؟!


نچی گفتم و ایستادم.صدای غار و غور شکمم که بلند شد یاد آشپزخونه افتادم.
بدون شک اون هم برای گرم کردن غذاش میومد آشپزخونه. شاید هم الان غذاش روی اجاق گازش باشه.
با امید از روی ایوون پریدم و رفتم به آشپزخونه .
همیشه در آشپزخونه باز بود. و هر کس اجاق گازش رو اونجا گذاشته بود .اما همگی یخچالهاشون یا توی اتاقشون بود یا توی ایوونشون.
معلوم بود اینجا امنیت زیادی داره و مثل تهران نیست که کسی جرات نداشته باشه حتی کفشش رو بیرون بذاره!!


وارد آشپزخونه شدم. با دیدن اجاقهای خالی از غذا آه از نهادم بلند شد.

 

ساعت تقریبا یک بود .مطمئنا این همسایه نهایتا تا نیم ساعت دیگه شکمش به غار و غور میفتاد!
برای همین بی خیال ایستادن اونجا شدم و به سمت اتاق مهوش خانوم رفتم.
غذای دیشب سالاد الویه بود و احتیاجی به گرم کردن نداشت. وارد اتاق شدم.بی خیال قفل کردن در شدم و به سمت یخچال رفتم و ظرف سالاد الویه رو کشیدم بیرون و جلوی پنجره اتاق که یه تاقچه خیلی بزرگ توش داشت ایستادم و همونطور که به سالا الویه انگشت ! میزدم زل زدم به اتاق روبرویی.



شاید بیشتر از یک ساعت بود که من زل زده بودم به اونور حیاط ! اونقدر هم که از سالا الویه خورده بودم حس میکردم دیگه دارم بالا میارم.
با عصبانیت ظرف رو گذاشتم توی یخچال و درش رو محکم بستم.
مطمئن بودم خیالاتی نشدم. ولی مثل اینکه این همسایه خیال نداشت خودش رو نشون بده !

 

به سمت گوشیم رفتم. سعی کردم طوری وایسم که آنتنش به یک برسه. برای عمو محمد یه پیام نوشتم به این مضمون



_دستتون درد نکنه واسه تعطیلات آلکاترا عمو محمد . تعطیلات از این بی تنهایی و بی سر صدایی بهتر نمیتونه وجود داشته باشه !......


بعد هم سند کردم و گوشی رو پرت کردم روی تاقچه پنجره.
چه معنی داشت... بذار بفهمه چی میکشم من !عد از خوردن اون همه سالاد الویه در حال ترکیدن بودم .آخه یکی نیست بگه نیاز مجبوری اون همه بخوری ؟!
تا وقتی که مهوش بیاد فک کنم 4،5باری مسافت بین اتاق و دستشویی و طی کردم
از دستشویی تازه اومده بودم بیرون که چشمم به مهوش خورد داشت میرفات توی اتاق.


-سلام مهوش خانم

سرش و بلند کرد ،بنده خدا خستگی از صورتش می بارید ولی با این حال مثل همیشه با لبخند جوابم و داد
-سلام نیاز خانوم گل ،خوبی؟
-مرسی ،خسته نباشی
-سلامت باشی
اول مهوش داخل اتاق شد ،منم پشت سرش،مهوش رفت لباساشو عوض کنه ،منم خودشیرین ،سفره براش پهن کردم
بعد اینکه دست و صورتش و شست نشست پا سفره
-پس خودت چی نیاز
با فکر به اون همه سالاد الویه هایی که خوردم حالم بهم خورد
-وای مرسی ،من خوردم دیگه جا ندارم.

یه لبخند زد انگار اینم دیگه دستش اومده بود برنامه ی شکم منو!

سعی کردم حواسم و بدم به صفحه ی تلویزیون تا بعد از تموم کردن غذا با مهوش صحبت کنم ،یه جورایی رفع فضولیم بشه!

با اینکه زیاد اهل سریال نگاه کردن نبودم اما مجبور بودم دیگه نمیشد که بشینم بر و بر مهوش و نگاه کنم.
نا خودآگاه غرق یه صحنه ی اکشن فیلم شدم ،که پلیسه تو تیراندازی نقش زمین شد.بی اختیار صورتم کشیده شد تو هم و دوباره فکر آراد و اما و اگرها تو ذهنم جون گرفتن
صدای بهم خوردن ظرف و لیوان از اون حال و هوا کشیدم بیرون.
مهوش داشت سفره رو جمع می کرد
-مهوش جون بشین من می برم
-خودم میبرم 4 تا تیکه که بیشتر نیست
-نه حوصلم سر میره یکم سرگرم شم
دروغ که حناق نیست تو گلوم گیر کنه ،در واقع به جای حوصله ،فضولیم سرازیر شده بود که شاید ساکن اتاق روبرویی رو کشف کنم

-نه دیگه نشد اینجوری بعد از رفتن تو که بد عادت میشم ،اگه حوصلت سر رفته بیا پیشم تا ظرفارو میشورم تو هم یکم هوا بخور

دیگه حوصله تعارف نداشتم ،اینجوری بهتر بود ،میتونستم وقتی داره ظرف میشوره درمورد همسایه ی ناشناس هم اطلاعات کسب کنم!

بی حرف دنبال مهوش را افتادم ،حیاط مثل همیشه خلوت بود .
قربونت برم شانس ،نه به اون تهران که از شلوغیش آدم کلافه میشه نه به اینجا که از بی صدایی دوست دارم سرم و بکوبم تو همین دیوار روبرو!

پشت سر مهوش وارد آشپزخونه شدم ،تکیه امو دادم به کابینتا
-مهوش جون؟
-جانم ؟
-میگم همسایتون که رفتن مسافرت برگشتن؟

قیافه ی جا خورده ی مهوش برام عجیب بود
-چطور؟
آخه امروز حس کردم یکی رفت تو اتاق روبرویی
قیافه ی گرفته ی مهوش جلو توضیحای اضافمو گرفت
-حتما اشتباه دیدی هنوز برنگشتن
مهوش دستش و شست و خشک کرد قبل اینکه از آشپزخونه بره سریع گفتم

-اما حصیر پشت پنجره هم تکون خورد
-حتما باد زده تکون خورده
بعد هم سریع رفت سمت اتاق
ولی من مطمئنم اشتباه نکردم
دوباره رفتم تو حیاط نشستم ،زل زدم به پنجره ی اتاق
چند دقیقه بعد مهوش کنارم نشست و گفت

چرا نمیای تو؟ هوا گرمه.گرما زده میشیا

نگاهش کردم و گفتم
وقتی شما نیستین من واقعا حوصلم سر میره. دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت میدونم. ولی باور کن من نمیتونم پیشت بمونم.
-میدونم. ...راستی ...نگفتین شما عمو رو از کجا میشناسین؟ راستش...راستش برام عجیبه که عمو به راحتی بی خیال من شده.
لبخند زد و گفت
مطمئن باش عمو محمدت خیلی دوستت داره و ممکن نیست همینطوری به حال خودت ولت کرده باشه. حتم داشته باش میدونسته اینجا برات امن هستش.

چشمام رو ریز کردم پس این هم یه چیزایی میدونست که این حرف رو زد.
خواست از کنارم بلند بشه که پرسیدم
نگفتین عمو رو از کجا میشناسین؟
آرامشی که توی نگاهش بود آرومم کرد.فقط گفت
یه آشنای قدیمی هستیم.


بلند شد و رفت. حس کردم زیاد دوست نداره در موردش سوال کنم . ولی من که نمیتونستم بیخیال بشم. با این حرکاتش بیشتر به فکر رفته بودم که حتما یه چیزی بوده و هست.
دوباره نگاهم به سمت پنجزه روبرو کشیده شد. بیخیال کارگاه بازی شدم و رفتم تو.


وارد اتاق که شدم مهوش به روم لبخند زد . منم هم همونطوری لبخند زدم و رفتم سراغ تنها تکنولوژی توی اتاق که همون تلوزیون بود!



***

صبح با صدای مهوش بلند شدم.
-عزیزم پاشو نمازت رو بخون تا قضا نشده.
کفری شده بودم بد جور. آخه من چطوری به این میتونستم بگم بنده الان معافم؟
روی تشکم نشستم و گفتم
من..بعدا میخونم.
لبخند زد و گفت
قضا میشه عزیزم.پاشو.
لبم رو گاز گرفتم و گفتم
چیزه...راستش ....راستش من الان نمیتونم بخونم.
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت
آهان ...ببخش پس بی خودی بیدارت کردم.

از خجالت سرم رو پایین انداختم. دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت


چیزی لازم نداری؟
سرم رو به علامت نه بالا انداختم. بلند شد و گفت
پس بخواب عزیزم.

باشه ای گفتم و دراز کشیدم.

اما دیگه نتونستم بخوابم. از یه طرفی کمی دلم درد میکرد از طرف دیگه روم هم نمیشد به مهوش حرفی بزنم. خلاصه اونقدر پهلو به پهلو شدم تا هوا روشن شد. به محض اینکه مهوش از خواب بلند شد و از اتاق رفت بیرون دوییدم سر چمدونم که توی پَستو بود.
دوتا قرص بدون آب دادم بالا و رفتم زیر پتو. میدونستم نهایتا مهوش یه بیست دقیقه دیگه میره بیرون از خونه. چشمام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم با یه کم دل دردم کنار بیام تا قرصا اثر کنن و خوابم ببره.



شاید یک ساعتی گذشته بود . میدونستم تمام اهل حیاط هم پیِ کارشون رفتن. از زور دل درد روی تشک نشستم. داشتم به تمام معنا از درد به خودم میپیچیدم.
میدونستمم که چون چیزی نخورده بودم و اون دوتا قرص رو خوردم درد دلم رو نه تنها کاهش نداده بود بلکه افزایش هم داده بود.


به صورت دولا از روی تشک بلند شدم.به پَستو رفتم و وسیله مورد نیازم رو برداشتم و رفتم دستشویی.
خدا میدونست که من چقدر از این دستشویی عمومی متنفر بود.
کارم که تموم شد برگشتم به سمت اتاق . اما هنوز به اتاق نرسیده بودم که بدجور دلم تیر کشید. اونقدری که دولا شدم و با ناله گفتم
مامان...
به ندرت این درد وحشتناک به سراغم میومد . ولی اگر هم به سراغم میومد ول کنم نبود. میدونستم یه آب گرم و نبات یا جوشونده مخصوص کمی دل دردم رو آروم میکنه ولی اینقدر این درد وحشتناک بود که یه لحظه فکر کردم پس درد زایمان چطور خواهد بود وقتی به تمام معنا داشتم از درد این جون میدادم !

روی ایوون نشستم و دولا شدم و دلم رو فشار دادم.
هر لحظه فکر میکردم دیگه نفسم بالا نمیا . دست و پام یخ زده بود و بی حس شده بود. دردش یه لحظه آروم میشد ولی دوباره به نهایت میرسید.سرم رو بلند کردم و با کمک دیوار سعی کردم بلند شم.
ولی واقعا برام سخت بود. یه قدم میرفتم و یه چند ثانیه صبر میکردم. از درد اشک توی چشمام جمع شده بود. میدونستم سالاد الویه دیروز که طبعش سرد بوده تاثیرگذار به این حال و روزم هم بوده.

به هر جون کندنی که بود به آشپزخونه رفتم.کتری مهوش روی گاز بود و هنوز کمی گرم بود. به سمت سینی که میدونستم مهوش برای صبحانه ام آماده کرده رفتم و لیوان رو برداشتم تا توش آبگرم بریزم. اما یهو زیر دلم چنان دردی گرفت که لیوان از دستم افتاد و روی زمین و چند تکه شد. روی زمین چمپاته زدم و با حالت نزار از روی درد به خودم مچاله شدم و زیر لب مامانم رو صدا کردم......
دیگه نمیدونستم چیکارکنم داشتم مرگ و جلو چشمام میدیدم

یه دفعه یکی پرید تو آشپزخونه
از چیزی که جلوم میدیدم یه لحظه دردم یادم رفت
آراد جلوی در آشپزخونه با قیافه ای جدی و اسلحه به دست وایساده بود!

چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. چیزی رو که میدیم باورم نمیشد .

با صدای متعجب گفتم:
تو... که یهو زیر دلم دوباره تیر کشید.
دیگه بیبشتر از این طاقت نیوردم دوباره خم شدم و به خودم پیچیدم.
آشفته اومد بالای سرم و پرسید:
-نیاز چت شده؟
سریع نشست کنارم ،اونم دستپاچه شده بود از حال من. خب حقم داشت مطمئنم رنگم سفید شده بود . درست مثل یه مرده. خیلی وقتا از این حالم زیر سرم هم میرفتم!
چشمام رو باز کردم و به اسلحش نگاه کردم. اسلحش رو گذاشت کنارش و گفت
حالت خوبه؟

فقط تونستم بگم دلم .

صدای کلافه اش به گوشم خیلی گنگ رسید
-دلت چی نیاز ؟حرف بزن
فشارم به شدت افت کرده بود ...سرمو به کابینت چسبوندم و بزور به کتری رو گاز اشاره کردم.
دیگه جلوی چشمام جز سیاهی چیزی نمیدیم و صداها انگار از یه غار به گوشم میرسید....فقط بعد از مدتی لیوان چایی نباتی که به لبام چسبیده بود و حس کردم
-دهنت و باز کن نیاز
بزور تونستم لای دهنم و باز کنم و بعدش هجوم چایی نبات ولرم


نگاهم با نگاهش تلاقی شد. ،هنوز حضورش برام گیج کننده بود برا اینکه از چیزی که جلوم میدیدم مطمئن شم ،چشمام و آهسته باز و بسته کردم
نه انگار واقعا خودش بود
انگار چایی نبات کاره خودش و کرد چون کم کم حالم بهتر میشد
وقتی چایی نبات و کامل خوردم ...آراد لیوان و گرفت و گذاشت رو کابینت ،بعدم با فاصله نشست جفتم و نگاهش و داد به روبروش
کمی که گذشت دیگه طاقت این همه سکوت و نداشتم
برگشتم سمتش
-تو مگه مفقود نشده بودی؟
همونجور که به رو بروش نگاه میکرد جواب داد
-هم آره هم نه
صدام کمی بالا رفت
-یعنی چی که هم آره هم نه،این همه مدت داشتی مارو بازی میدادی؟

با همون قیافه شاکی بهم نگاه کرد که با عصبانیت گفتم
با توام. یه جواب قانع کننده میخوام که این همه مدت کجا غیبت زده بود که یه ملت رو نگران کرده بودی . اصلا الان اینجا چکار میکنی؟ چطوری یهو اینچا سبز شدی؟


چه خبرته .بهتره صدات و نبری بالا
بلند شد سر پا ایستاد و خوسات به طرف در بره که گفتم

-وایسا ببینم.کجا داره غیبت میزنه.
منم بلند شدم
-فکر نمیکنی یه توضیح باید به من بدی؟
-میخوام برم دستم و ببندم ،اگه جوابتو خواستی بدونی بیا تو اتاق
نگام به دستش که افتاد فهمیدم بدبخت دستش بریده .
از بس که فضولی. آخه چکار به خرده شیشه های شکسته داشتی

پشت سرش منم راه افتادم
رفت تو اتاقی که اون روز حس کردم که یکی رفت داخلش
وارد اتاقشدم ...حالا میتونستم کنجکاویمو بلاخره درمورد این اتاق مرموز برطرف کنم
اتاقش هم اندازه اتاق مهوش بود با این تفاوت که اینجا یکم پر زرق و برق تر بود
،بیشتر وسایل حالت محلی داشت
آراد رو زمین نشست و یه جعبه گذاشت جلوش وسایل ضد عفونی رو در اورد ....دیگه توجهی به کاراش نداشتم با اون لباس تو خونه ای سفید و کرم خیلی تو چشمم بود ،خجالت بکش نیاز نشستی باز پسر مردم و دید میزنی
با صدای آراد از درگیری های ذهنیم کشیده شدم بیرون
-به جایی که زل زدی به من بشین و سوالات و بپرس تا جواب بدم
هنوزم لحنش نیش داشت ....این همه تیر خورد یکم آدم نشد

 

 

منبع:ام اس دی1375/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 239
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 888
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,623
  • بازدید ماه : 8,986
  • بازدید سال : 95,496
  • بازدید کلی : 20,084,023