loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 295 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

اسیر عشق(فصل اول)

http://dl2.98ia.com/Pic/asir-eshgh.jpg

_عزيزم شراره،آقاي دکتر اومده که باهات حرف بزنه.بهش اعتماد کن.باشه خوشگلم؟!
صورت مادرم جلوي چشمام بود و حرفاشو ميشنيدم اما هيچ عکس العملي نميتونستم نشون بدم.در حقيقت به قدري سختي کشيده بودم که تقريبا مثل يه مرده شده بودم.يه مرده ي متحرک که راه ميرفت و نفس ميکشيد اما حرفي نداشت که بزنه.
دست مادرم روي شونم گذاشته شد.با سردرگمي به دستش و بعد به صورتش نگاه کردم.لبخند دلگرم کننده اي روي صورتش بود و با چشماي نگران نگاهم ميکرد.منتظر جواب من بود.اما انگار زبونم خشک شده بود.توي دهنم نميچرخيد و قادر نبودم صدايي از خودم در بيارم.فقط يه بار سرمو تکون دادم و به پنجره نگاه کردم.داشت برف ميومد و شاخ درختي که جلوي پنجره ي من بود از برف سفيد شده بود.ياد بچگيم افتادم که با دوستام روي برف سر ميخورديم.ياد خنده هاي بي بهانه ام افتادم.شادي غير قابل وصفي که از بازي با دوستام پيدا ميکردم.اما حالا هيچي نميتونست حالمو بهتر کنه.سفيدي برف کم کم برام قيافه ي شکنجه گرمو تداعي کرد.چهره ي روزبه.انگار حتي از پشت شيشه پنجره و بين زمين و آسمون و لابه لاي دونه هاي برف هم داشت با چشم هاي وحشي و گستاخش به من نگاه ميکرد.دوباره ترس برم داشت.حتي يادآوري چهره اش هم منو تا مرز جنون ميبرد.دستامو روي سرم گذاشتم چشمامو محکم بستم.اما هنوز چهره اش جلوي چشمام بود.حتي با اينکه چشمام بسته بود و هيچي نميديدم.هنوز پلکامو محکم بسته بودم و عقب و جلو ميرفتم.
مادر_شراره چي شد؟شراره؟!چشماتو باز کن.عزيزم.دخترم.
دستاي محکم مادرم دستامو گرفت و سرمو آورد بالا.
مادر_چشاتو باز کن.ببين من پيشتم.شراره؟
آروم آروم و با ترس چشمامو باز کردم.صورت نوراني مادرم با همون لبخند هميشگي.ناخودآگاه لبخندي زدم و خودمو انداختم توي بغلش.چشمه اشکم خشک شده بود و نميتونستم گريه کنم.حتي نميتونستم ضجه بزنم.ناله و شيون رو قبلا توي زنداني که روزبه برام درست کرده بود سر داده بودم و ديگه صدايي برام نمونده بود.
مادر_آروم باش.من و بابات هميشه باهاتيم.همه چي تموم شده.انقدر خودتو آزار نده.باشه؟چند ماهه گذشته اما تو حتي يه کلمه حرف هم نزدي.دکتر پايينه.الان ميگم بياد.اون بيماراي بدتر از تو داشته اما درمونشون کرده.دلم روشنه که خوب ميشي...
گونه ام رو بوسيد و بعد منو از بغلش بيرون آورد.
***
ناخن انگشت شست دستمو داشتم ميجويدم که اومد تو.دکتر پارسا.مردي که روانشناس بود و خيلي مشهور.افرادي رو درمون کرده بود که هيچ اميدي بهشون نبود و حالا اومده بود سراغ من.يه بيمار ديگه.نگاهش کردم.عادتم شده بود.هرکي که از در اتاقم وارد ميشد اول به کفشاش نگاه ميکردم.کفشاش منو ياد روزبه مي انداخت.کفشاي مردونه نوک تيز که سرش فلزي بود و گاهي اوقات که از دستورش سرپيچي ميکردم سرشو داغ ميکرد و پشتمو داغ ميکرد.
با ديدن کفشاش يکه اي خوردم.کفشاش مثل مال روزبه بود.دوباره ترسيدم.يک لحظه فکر کردم که خود روزبه دوباره برگشته.خيلي سريع به چهره اش نگاه کردم.آهي از سر آسودگي کشيدم و به چشماش خيره شدم.مردي حدودا 50ساله با موهاي مشکي که کنار شقيقه هاش سفيد شده بود.چشماي خاکستري و نافذ که از همون لحظه اول ورود به من با دقت نگاه ميکرد.ترکيب صورتش منو ياد اساطير يوناني مي انداخت که توي نقاشي ها و فيلم ها ديده بودم.تصورم از تيپ و قيافش با اونچه که توي ذهنم داشتم فرق ميکرد.دکتري کاملا خوش پوش و جذاب که قيافه ي جدي به خود گرفته بود.اما در عمق نگاهش آرامشي بود که باعث شد دست از جويدن ناخن بردارم و سرمو با شرمندگي بندازم پايين.دوباره نگاهم به کفشاي لعنتيش افتاد.دستامو مشت کردم و بهش نگاه کردم.
صندلي ميز آرايشمو برداشت و با فاصله روبروم نشست.نگاهي به دستاي مشت شده ام انداخت و مسير نگاهم که روي کفشاش قفل شده بود.
لبخند جذابي زد و گفت:ناراحتت ميکنه؟!ميخواي درشون بيارم؟!
با کلافگي به سمت ديگه اي نگاه کردم که گفت:خب نميخواي بهم خوش آمد بگي؟!ناسلامتي مهمونم...خيل خب.من خودمو معرفي ميکنم.دکتر احمد پارسا هستم.50سالمه.و به درخواست خونوادت اومدم تا با تو حرف بزنم.چون تو قبول نميکردي که بياي مطب....و تو هم بايد شراره باشي که 24سالته.خب من چيزي ديگه دربارت نميدونم.خودت بگو.
وقتي با سکوت من مواجه شد از جاش بلند شد و روبروم ايستاد.دستاشو توي جيب شلوارش کرد و گفت:من ديوار اتاقتم اونجا رو نگاه ميکني؟!نميخواي حرفي بزني؟!
چيزي نگفتم.حس ميکردم حرف زدن از يادم رفته.واقعا لال شده بودم و خودم خبر نداشتم؟!
دکتر_خب مثل اينکه خيلي سرسختي.بايد تلاش کنم.
دوباره سکوت بود که بينمون حکم فرما شده بود و فقط صداي پاشنه ي کفشش که روي پارکت کف اتاق طنين انداز بود.جلوي پنجره ي اتاقم ايستاد و به بيرون نگاه کرد.
دکتر_بارون قشنگيه مگه نه؟!
با تعجب بهش نگاه کردم.چقد گيج بود.مرتيکه ي خرفت.براي يک لحظه دهنم باز شد و گفتم:برف قشنگيه!
سراسيمه کف دستمو گذاشتم روي دهنم و بهش نگاه کردم.

با پيروزي نگاهم کرد و گفت:يک هيچ به نفع من.
من حرف زده بودم.بعد از مدت ها حرف زده بودم.با يک ترفند ساده کودکانه.ازکار دکتر حرصم گرفت و از دست خودم عصباني بودم.مثل دختر بچه هاي کوچيک که قهر ميکنن پشتمو کردم بهش و پاهامو توي بغلم جمع کردم.بلوز بافتني رو کشيدم روي پاهام.عادتم شده بود.هر روز مادرم پليورمو عوض ميکرد و من دوباره اين کارو ميکردم.شايد به خاطر مدتي بود که پيش روزبه بودم . اون منو با يه تي شرت توي اتاق حبس ميکردم و من مجبور بودم براي گرم شدن اينکارو انجام بدم.سرم روي زانوم بود و به نقطه اي خيره شدم که دوباره گفت:قصد داري با حرف نزدن چي رو ثابت کني؟!هوم؟!ميخواي خودتو با اين کار شکنجه بدي که چرا سوار ماشينش شدي؟!درسته؟!
عکس العملي نشون ندادم.دوست داشتم باهاش دعوا کنم و بجنگم.ميخواستم اذيتش کنم.
دکتر_فکر کردي وقتي جواب ندي من عصبي ميشم؟
ميدونم ميخواي اذيتم کني و باهام بجنگي.
سرمو از روي زانوم برداشتم و بهش نگاه کردم.چقدر خوب فکر منو خونده بود.وقتي ديد نگاهش ميکنم گفت:2هيچ به نفع من.وقتشه خودي نشون بدي.اينجوري من بازي رو ميبرم دختر خانوم.
صداي زنگ موبايلش باعث شد يکه اي بخورم.خيلي وقت بود صداي تلفن رو نشنيده بودم.شايد از وقتي که توي اتاقم خودمو حبس کرده بودم.هر صدايي برام حکم ضربه ي شلاق رو داشت.همش تحت تاثير شکنجه هاي روزبه بود.وقتي کتکم ميزد صداي موسيقي راک رو بلند ميکرد تا صداي جيغامو کسي نشنوه.
وقتي ديد ترسيدم سريع گوشيش رو جواب داد.با کنجکاوي بهش نگاه کردم.
همونطور که به من نگاه ميکرد مشغول صحبت کردن با طرف پشت خط شد.
دکتر_سلام قهرمان.خوبي؟!...چه خبر؟منم خوبم.الان پيش يکي از مريضام هستم.خب چي شده؟!...امشب؟با سونيا قرار گذاشتي منم بيام؟...من براي چي؟...عروس آيندم؟!باشه پسر حتما ميام.ساعت 9 اونجام.خداحافظ...
گوشي موبايل رو گذاشت توي جيبش و گفت:خب کجا بوديم؟
دوباره دهنم باز شد و گفتم:من از صداي موسيقي بدم مياد.
چشماشو تنگ کرد و گفت:چرا اونوقت؟!
سرمو انداختم پايين و به زحمت گفتم:چون...چون منو اذيت ميکنه.منو ياد اون ميندازه...
دکتر_نکنه با موسيقي کتکت ميزده؟!
_اوهوم.مدرس موسيقي بود و گيتار بيس ميزد.
براي خودم هم جاي تعجب داشت که چرا دارم حرف ميزنم.بعد از اين همه وقت داشتم با کسي حرف ميزدم که غريبه بود.اما يکي توي دلم ميگفت که بهش اعتماد کنم.
صدام براي خودم هم عجيب بود.خش دار و خشن.خيلي وقت بود حرف نزده بودم.با طمامينه و به سختي حرف ميزدم.حس بچه اي رو داشتم که تازه زبون باز کرده.
دکتر_باهاش چجوري آشنا شدي؟!
_توي خيابون.سر کوچه ي ما بوتيک دوستش بود.من...من رفتم اونجا که لباس بخرم.اونم بود و منو ديد.تعقيبم کرد.توي خيابون بهم شماره داد.
دکتر_و تو زنگ زدي درسته؟!
با صداي بلندي گفتم:نه.اصلا.همچين غلطي نکردم.
دوباره اومد سمت صندلي و دوباره نگاهم به کفشاش خورد.
_درش بيار.از اين کفشا بدم مياد.
دکتر_چرا؟!بيريختن؟!
_نه.چون مال اونه...
دکتر_اهان...
ناخودآگاه دستام رفت سمت پشتم و روي کمرم.هنوزم ميتونستم سوزش روز اول رو حس کنم.
_همينجاس.بيا ببين دکتر.ببين با بدنم چيکار کرد.با همين کفشاي تو داغم کرد.گفت تو بايد جزو دارايي من باشي واسه همين داغت ميکنم.
دوباره سرم درد گرفته بود.يادآوري گذشته حالمو خراب ميکرد.
ليواني آب برام ريخت و داد دستم.يه نفس سر کشيدم و نگاهش کردم.توي نگاهش حس همدردي بود و تاسف.شايد فکر نميکرد دختري به سن و زيبايي من همچين گذشته اي داشته باشه.
کنارم روي تخت نشست و دست سردمو بين دستاش گرفت.گرماي دستش برام مثل وصل شدن به برق سه فاز بود.گرماي خاصي داشت که تا عمق وجودمو گرم کرد.
دکتر_چشماي قشنگي داري.اينو ميدونستي؟!
_کاش نداشتم.اگه کور بودم اگه بيريخت بود.الان وضعم اين نبود.
دکتر_بله درسته.و بايد پيش خودت حسرت ميخوردي که چرا خوشگل نيستم و چشم ندارم...خب فکر کنم براي امروز کافيه.هوم؟!
_باشه.
دکتر_کي بيام دوباره؟!
_نميدونم.
دکتر_دفعه ي ديگه ميخواي بريم توي حياط؟!
_نه.
دکتر_چرا؟!
_نميخوام.
دکتر_باشه.فعلا شما رييسي.
دستي به موهاي سرم کشيد و گفت:امشب ميدونم که بهتر ميخوابي.
بدون گفتن خداحافظي از اتاقم بيرون رفت و من به مردي فکر کردم که بدون هيچ تلاشي باهام حرف زد و باعث شد زبون باز کنم.ازش خوشم اومده بود.خيلي وقت بود آدما برام بي تفاوت بودند اما حالا.دکتر با بقيه شون فرق داشت..نگاهش ،رفتارش با بقيه متفاوت بود.
***
مثل هميشه توي اتاقم نشسته بودم.صداي مادروپدر رو ميشنيدم که صحبت ميکردند.خودم رو به خواب زده بودم اما بيدار بودم.ساعت 3بعد از ظهر بود و ديگه برف نميومد.اما ميتونستم بفهمم که بيرون سرده...
مادر_مسعود به خدا دارم ديوونه ميشم.داره جلوي چشمامون آب ميشه.خدايا کمکمون کن.
بابا_عزيزم به خدا توکل کن.دکتر پارسا که ديروز خيلي راضي بود.درسته حرفي نزد اما از چهره اش فهميدم که خيلي راضيه.
مادر_يعني تو ميگي که باهاش حرف زده؟
بابا_احتمالا...
مادر_پس چرا با من حرف نزده.چرا؟من مادرشم!
بابا_خودتو کنترل کن.بذار استراحت کنه.ميدوني که سر و صدا براش خوب نيست.
مادر_کاش از اين محل ميرفتيم.ميرفتيم شيراز.پيش خونواده ي تو.
بابا_با دکتر پارسا حرف ميزنم.ببينم چي ميگه.
مادر_برم ببينم بيدار شده يا نه.شايد چيزي لازم داشته باشه...
از دست خودم و سرنوشتم شاکي بودم.حق من اين نبود.من دلم ميخواست زندگي آرومي داشته باشم اما روزبه همه چيزو ازم گرفت.

مادر_شراره عزيزم؟بلند شو.دکتر اومده.چقدر ميخوابي!
چشمامو باز کردم.در لحظه ي اول برام همه چي تيره و تار بود.اما بعد از چند ثانيه چشمام عادت کرد.
مادر_بلند شو يه آبي به دست و صورتت بزن.بلند شو.
از دستشويي اتاقم اومدم بيرون و به سمت آينه رفتم.مادرم از کارم تعجب کرد.خيلي وقت بود که ديگه سراغ آينه نرفته بودم.شايد هنوز فکر ميکردم جاي کبودي ها روي صورتم مونده.از ديدن خودم تعجب کردم.هيچ اثري از کبودي نبود.رنگ پوستم دوباره به حالت اولش برگشته بود.گونه هام سرخ شده بود.فقط چشمام.از چشمام غم ميباريد.
دستي روي صورتم کشيدم.ياد روزبه افتادم.چشمامو بستم و دوباره قيافش جلوي چشمام رژه رفت.
روزبه_ميدونستي که خيلي خوشگلي شراره؟کسي رو با چشمايي که تو داري نديدم.تو مثل يه فرشته اي.
از ترس چشمامو باز کردم.مادرم با حيرت به رفتارم نگاه ميکرد.حتما فکر کرده بود وضعم خيلي خرابتر شده.
دستم به سمت برس روي ميز رفت.
مادرم_ميخواي برات شونه کنم؟!
سرمو به علامت نه تکون دادم و شروع کردم به برس کشيدن.
بعد از اون اتفاق مادرم برام موهامو شونه ميکرد.اولين بار بود که دستم به سمت برس رفت.موهاي لخت و مشکي.توي فاميل به داشتن موي بلند زبانزد بودم.اما حالا کوتاه و بلند بود.روزبه موهامو کوتاه کرده بود.چون عاشق مدل موي مصري بود.چقدر اون روزي که موهامو به دست مادرش سپرد تا قيچي کنه گريه کردم.ياد پدرم افتادم که عاشق موهاي بلندم بود.
بعد از شونه کردن موهام از جام بلند شدم.
مادرم_الان ميرم ميگم بياد.براتون چايي ميارم.
دوباره روي تختم نشستم و منتظر دکتر شدم.دلم ميخواست باهاش حرف بزنم.نميدونم چرا.شايد چون صداي دلنشيني داشت يا توي چشماش چيزي بود که منو به حرف زدن تشويق ميکرد.
دکتر_سلام به زيباي خفته!
به در نگاه کردم.در آستانه در ايستاده بود و با لبخند نگاهم ميکرد.به کفشاش نگاه کردم.کفشاشو عوض کرده بود.کفش رسمي مشکي که از تميزي برق ميزد.
با سر جواب سلامشو دادم.
دوباره مثل ديروز روي صندلي نشست و نگاهم کرد.
دکتر_خب چه خبر؟!از ديروز بهتري؟!شب خوب خوابيدي.
_اوهوم.
با ملافه روي تختم بازي ميکردم.دلم ميخواست اول اون حرف بزنه اما ساکت بود.از دستش حرصم گرفت.دکتر_چته؟چرا اخمات تو همه؟!اتفاقي افتاده؟!
_نه.
دکتر_خب خدارو شکر.يه کلمه ازت اومد بيرون.خب ديروز کجا بوديم؟!آهان.اونجا که شمارشو نگرفتي.بعد چي شد؟!
جوابشو ندادم.دوست نداشتم دوباره چيزي رو بازگو کنم.ميدونستم طاقت نميارم و دوباره تشنج ميکنم.
دکتر_نميخواي بگي؟!هوم؟!من اومدم اينجا که کمکت کنم.برام همه چيو بگو.باشه؟!
بعد از چند دقيقه سکوتي که بينمون بود شروع کردم به حرف زدن.صحبت از گذشته و اتفاقاتي که برام افتاده بود کار راحتي نبود.اما بالاخره که بايد با يکي حرف ميزدم.
_من...من...اون وقتا 22سالم بود.خب تازه از دانشگاه فارغ التحصيل شده بودم.رشتم زبان فارسي بود.براي تفنن رفتم سراغ اين رشته.راستش زمان دانشگاه قشنگترين دورانم بود.با دوستام خوش بودم.راحت.هنوزم که هنوزه دلم براي اون روزا تنگ ميشه.درس ميخوندم.با دوستام ميرفتيم گردش.به قول معروف شلوغي ميکرديم اما بعدش همه چي فرق کرد.روزاي استراحتم بود.ميرفتم مهموني.مسافرت.خريد.سر خودمو گرم ميکردم.يه بوتيک سر خيابون هست.فکر کنم ديديش.بعضي وقتا ميرفتم اونجا تا لباس بخرم.تابستون بود.هوا گرم بود.يادمه که بطري آب گذاشته بودم توي کيفم و درش باز شده بود و کيفم خيس شده بود.توي بوتيک فهميدم و مجبور شدم از صاحبش که پسر جووني بود يه کيسه بخوام که وسايل توي کيفمو بريزم توش.اونم اونجا بود.اسمش روزبه بود.رفيق صاحب بوتيکي بود.چشماي سبزي داشت که آدمو ميترسوند.بهم زل زده بود.ازش حسابي ترسيدم.راستش من دختري نبودم که به نگاه پسرا لبخند بزنم يا خوش باشم.من اهل دوستي با پسر نبودم.بعد از ديدن چندتا لباس تصميم گرفتم برگردم خونه.آخه خيلي بد نگام ميکرد.هرجا که توي بوتيک ميچرخيدم روبروم بود.حسابي ترسيده بودم.به خاطر همين برگشتم خونه.تو راه برگشت افتاد دنبالم.صدام کرد و ازم خواست به حرفش گوش بدم.از ترس چسبيده بودم به ديوار پياده رو.بهم گفت که از من خوشش اومده.از قيافم.گفت که حس ميکنه عاشقم شده.حرفاش در عين حال که خنده دار بود منو ميترسوند.حالت نگاهش.صداش.همش برام ترسناک بود.من سنگ کوب کرده بودم.فقط وايساده بودم و به حرفاش گوش ميدادم.بهم شمارشو داد.کارت يه آموزشگاه موسيقي بود.گفت که بهش زنگ بزنم.خيلي حرف زد.تک تک حرفاش يادم نيست.از بس ترسيده بودم فقط دلم ميخواست در برم.بالاخره برگشتم خونه.حس ميکردم که تعقيبم کرده.از دست خودم عصبي و ناراحت بودم.من انقدر گيج شده بودم که حتي به مادرم هم چيزي نگفتم.تا چند روز از خونه نرفتم بيرون.حس بدي داشتم.مدام فکر ميکردم که بيرون خونه منتظرم ايستاده.درست بود که لحنش عاشقونه بود اما چشماش.چشماي لعنتيش منو به وحشت انداخته بود.کاش ميتونستم با همين ناخونام چشاشو از کاسه در بيارم.اما حيف.حيف که هميشه ضعيف بودم.
دکتر_چرا به مادرت نگفتي که اون افتاده دنبالت؟!
_راستش فکر کردم نگم بهتره.آخه در نظر خودم چيز مهمي نبود.از اين اتفاقا برام افتاده بود.توي خيابون يا دانشگاه پسرايي بودن که ميفتادن دنبالم بعد از اينکه بهشون کم محلي ميکردم ميرفتن.من فکر کردم اگه بيرون نرم روزبه ميره اما اشتباه فکر کرده بودم.اون خيلي سرسخت بود.
دکتر_خب دفعه ي بعد کي ديديش؟!
_فکر کنم يه هفته بعد بود.من فکر کردم که همه چي تموم شده به خاطر همين با دوستام قرار گذاشتيم بريم بيرون بگرديم.فراموش کرده بودم که ممکنه اون دنبالم باشه.اون روز با دوستام خوش گذرونديم و من برگشتم خونه.تازه فهميدم که تعقيبم ميکرده.مسيرمو انداخته بودم از کوچه ها.به جاي اينکه از خيابون برم ترجيح دادم از کوچه ها که خلوت تره برم.دوباره همون حرفاي هميشگي رو زد.گفت که نتونسته از فکر بياد بيرون.گفت که هميشه توي ذهنش يکي رو مثل من تصور ميکرده.حرفاش برام جالب نبود.انقدر از اين حرفا توي گوشم خونده بودن که برام مثل جک شده بود.اون دست بردار نبود.
دکتر_قيافش خوب بود؟!
_اوهوم.خيلي خوشتيپ بود.خيلي زياد.معلوم بود که خيلي ثروتمنده.قيافش هم جذاب بود اما من از چشماش هميشه ميترسيدم.
دکتر_ديگه چي گفت؟!
_گفت که با هم دوست باشيم.تا ببينيم به درد هم ميخوريم يا نه.خيلي اصرار کرد و منم قبول نکردم.
دکتر_چرا قبول نکردي؟!
_چونکه من دختري نيستم که بخوام با کسي دوست بشم.تربيت خونوادگيم اين اجازه رو نميده.نميخوام به اعتماد بابا و مامانم خيانت کنم.
دکتر_به مامانت نگفتي؟!
_چرا گفتم.بهش گفتم که يه پسر افتاده دنبالم.راستش مادرم به حرفاي من عادت کرده بود.آخه هميشه همينجوري بود.من براي مادرمو همه چيو تعريف ميکردم.اونم گفت که چند روز از خونه نرم بيرون و اگه رفتم با اون برم يا بابا.يه ذره آرومتر شدم...

دکتر_خب بعدش چي شد؟!
_بعدش؟!راستش فرداي همون روز بود که تلفن زنگ زد.فهميدم که شماره مو گير آورده از روي برگه ي قبض تلفن.دکتر اون انقدر جلوي خونه ي ما وايساده بود که حتي ساعت ورود و خروج بابام رو ميدونست.حتي وقتي قبض تلفن رو گذاشته بودن لاي در اون شماره رو برداشته بود.اون يه ديوونه به تمام معني بود.يه ديوونه.
دکتر_خودش زنگ زد؟!
_نه.مادر عفريته ش بود.اون زنگ زده بود.به مادرم گفت که پسرش دخترتونو ديده و ازش خوشش اومده.گفت براي خواستگاري ميخواد بياد.مادرم هم موافقت کرد.همه چيز خيلي سريع گذشت.وقتي اومد تازه فهميدم که روزبه بوده.راستش قبلش فکر ميکردم از بچه هاي دانشگاه است اما بعدش وقتي ديدمش از ترس نزديک بود سکته کنم.تو کت و شلوار رسمي خيلي جذاب شده بود.
دکتر_چرا با اينکه ميگي جذاب بوده اما باز به حرفاش گوش ندادي؟!
_چون من از کاراش بدم اومده بود.از اينکه مدام دنبالم مي افتاد.از اينکه همش التماسم ميکرد بدم ميومد.دوست نداشتم مرد اينجوري باشه.
دکتر_فکر نکردي شايد از خواستن زياده که خودشو جلوت خوار ميکنه؟!
_نه.چون ميدونستم هوسه.
دکتر_خب بعدش چي شد؟!
_اون با والدينش اومد.باباش کارخونه دار بود و مادرش خونه دار.از نظر مالي از ما بالاتر بودند.خيلي زياد.با اينکه ما هم خونواده ي ثروتمندي هستيم اما ثروت اونا نجومي بود.روزبه طوري با پدر و مادرم برخورد کرد که خودشو توي دل اونا جا کرد.راستش انقدر خوش مشرب بود و گرم صحبت ميکرد که همه محو صداش بودند.اما من نه.آرزو ميکردم زودتر گورشو گم کنه و بره.هنوزم وقتي منو نگاه ميکرد ميترسيدم.هرچي بيشتر نگاهش ميکردم بيشتر ازش متنفر ميشدم...
دکتر_پس نظر خونوادت مساعد بود؟!
_آره.همينطوره.اونا از روزبه خوششون اومده بود.مخصوصا مادرم.انقدر از خانومي و سليقه ي مادرم توي دکوراسيون خونه تعريف کرد که مادرم باورش شد.حتي بعد از رفتنشون مادرم منو سرزنش کرد که چرا درباره ي روزبه بد گفتم.
دکتر_خونوادش چطوري بودند؟!
_مادرش مدام به چهره ي من خيره ميشد و با تحسين نگام ميکرد.پدرش هم با پدرم گرم گرفته بود.راستش فکر ميکنم تنها کسي که توي جمع از وضعيت ناراضي بود من بودم.
دکتر_حتي يه لحظه هم به اين فکر نکردي که شايد روزبه آدم خوبي باشه؟!
_نه.فکر نکردم.چون از همون اولش ازش بدم اومد.دکتر من ميتونم تشخيص بدم کي نرماله و کي نه.پسرخاله ي مادر من اسکيزوفرني داره.من اخلاق و رفتار اونو ديدم.نميگم روانشناسم يا همچين چيزي.اما روزبه مثل اون رفتار ميکرد.گاهي وقتا خوب بود و گاهي وقتا مثل قاتلا نگام ميکرد.روزبه و خونوادش عادي نبودند.
دکتر_اينارو به خونوادت گفتي!؟
_نه.نگفتم.چون اونا حرفمو باور نميکردن.اونا مجذوب خونواده روزبه شدند.
دکتر_خب.فکر کنم براي امروز کافيه چون دستات داره شروع ميکنه به لرزيدن.
نگاهي به دستام کردم.دکتر راست ميگفت.دوباره داشتم عصبي ميشدم و اين اصلا خوب نبود.
دکتر_فردا نميتونم بيام دخترم.بايد برم با پسرم بيرون.آخه جمعه ها وقتم براي اونه.
_ممنون دکتر بابت امروز.اميدوارم بهتون خوش بگذره.
دکتر_ميخواي تو هم بياي؟!
_بازم ممنون.اما ترجيح ميدم بمونم توي خونه.اينجوري بهتره.
دکتر_بيرون برات خوبه.
_فعلا نميخوام.شايد يه زمان ديگه.قول ميدم.
دکتر_خوب استراحت کن.اگه ديدي حرفي داري که ميخواي بزني بنويسش روي کاغذ و بعدا بهم بده.باشه؟!
_باشه دکتر.فکر خوبيه.روز خوبي داشته باشيد.
از جام بلند شدم و دکتر رو تا دم در بدرقه کردم.با رفتنش احساس تنهايي دوباره به سراغم اومد.نسبت به پسرش حسادت ميکردم.خوش به حالش که دکتر پدرش بود.شايد اگه پدر من هم با من مثل دوست بود الان احتياج به دکتر نداشتم.هميشه يه پرده نامرئي بين و پدرم بود که مجبورم ميکرد جلوش با احترام برخورد کنم.
به سمت کتابخونه اتاقم رفتم.نگاهي گذرا به کتاب هام انداختم.حتي دلم نميخواست که يکي شونو بردارم و بخونم.حوصله ي هيچي رو نداشتم.دوباره احساس پوچي به سراغم اومده بود.فکر اينکه اگه نبودم،اگه زشت بودم،اگه پسر بودم،اگه...داشت ديوونم ميکرد.آرزو ميکردم برگردم به زمان کودکيم.زماني که چيزي برام مهم نبود جز همبازي هام و عروسکام.غمم فقط کنده شدن سر عروسکم بود و زخمي شدن زانوم وقتي که بازي ميکردم.وقتي که گريه ميکردم و مادرم نوازشم ميکرد و ميگفت هيچوقت گريه نکن.گريه کاري رو درست نميکنه.اما حالا چي؟حالام نبايد به بخت بد خودم گريه ميکردم؟!
روي زمين دراز کشيدم و پاهامو توي دلم جمع کردم.خنکي پارکت حالمو بهتر کرد.نفس عميقي کشيدم و چشمامو بستم.چقدر زندگيم يکنواخت شده بود.همه چيز برام بوي غم ميداد.زندگي رو به کام خودم و والدينم زهر کرده بودم و ازشون توقع داشتم که درکم کنند.تا کي بايد به اين وضع ادامه ميدادم؟!
مادر_چرا خوابيدي روي زمين؟!
با صداي مادر از فکر اومدم بيرون و سر جام نيم خيز شدم.
مادر_بلند شو تا يه خبري بهت بدم؟!
با بي حوصلگي از جام بلند شدم و گفتم:چي شده؟!
مادر_عموت داره از آمريکا مياد...
شونه هامو با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:بياد.چيکار کنم؟!
مادر_کلا ميان که بمونن.
_مامان توروخدا!اين حرفا به من چه ربطي داره آخه؟!داره مياد که بياد.منکه از وقتي يادمه اون رفته.فقط عيدا زنگ ميزد.
مادر_شراره چرا انقدر بي حوصله اي.فکرنميکني با اومدن اونا ميتوني دوباره به زندگي برگردي؟!
با کنجکاوي به چشماي مادرم نگاه کردم.چقدر خوشحال بود.با تحسين نگاهم ميکرد و همين نگاه منو ميترسوند.به زندگي برگردم؟يعني چي؟!
کلافه شدم.دستمو توي موهام فرو بردم و گفتم:مامان خواهشا بذارين به درد خودم بميرم.باشه؟!براي من نقشه نکشيد.اين نگاه شما منو ميترسونه.
مادر_شراره عموت گفته ميخواد بياد ايران تا براي پسرش علي زن بگيره.ميدوني يعني چي؟بابات مثل هميشه عکساي خونوادگي رو ميفرستاده براش.عموت از تو خوشش اومده!
_خواهش ميکنم.التماس ميکنم بس کنين.زندگي من تلف شده.خيلي وقته که تلف شده.انقدر خوش خيال نباشين.
بغض توي گلوم اجازه حرف زدن رو گرفت.بي توجه به حضور مادرم به سمت دستشويي اتاقم رفتم و درو قفل کردم.توي آينه دستشويي به خودم نگاه کردم.من هنوز زيبا بود.ظريف و جذاب.اما چه فايده.چه سودي براي من داشت؟زندگي من در عرض يک سال و خورده اي عوض شده بود.من حالا زني بودم که مورد تجاوز يه مرد رواني قرار گرفته بود و زنداني اون بود.از همون لحظه ي اولي که منو به عنوان يه اسير زنداني کرد فهميدم زندگي زيبايي که در آينده ميتونستم داشته باشم تبديل به رويا شد.روزبه همه ي اميد و آرزوهاي منو گرفت و به جاش تصوير سياهي توي زندگيم ايجاد کرد که تا پايان عمرم هم از بين نميره.بغضم ترکيد و من توي آينه گريه کردن خودم رو ديدم.چقدر تحقير شدم؟!!شب و روز.حتي زماني که براي زماني کوتاه ميخوابيدم هم باز کابوس شکنجه هاي روزبه رهايم نميکرد.دستامو جلوي صورتم گرفتم و با صداي بلند شروع کردم به گريه.اين چه سرنوشتي بود که داشتم؟!خدايا اين حق من نبود.منکه آزارم به کسي نرسيد.هميشه سعي کردم درست زندگي کنم.پس چرا توي اوج جووني اين بلا به سرم اومد؟تا کي بايد به خاطر گذشته ي شوم خودم زندگي آينده مو زهر ميکردم؟!
مادرم پشت در دستشويي ايستاده بود و مدام به در ميزد.فکر ميکرد مثل قبل دوباره ميخوام خودمو بکشم.چقدر احساس بدي داشتم.احساس اينکه توي اين دنيا لجن بودم و نبايد زندگي ميکردم.
از شدت گريه چشمام ديگه جايي رو نميديد.همه چي برام تيره و تار بود.آبريزش بيني پيدا کرده بودم و نفسم به سختي بالا ميومد.
مشتي آب به صورتم زدم و دوباره توي آينه به خودم نگاه کردم؟!از خودم پرسيدم:بايد چيکار کنم؟هان؟اگه از گناه خودکشي نميترسيدم خودمو ميکشتم و از زندگي نکبتي خلاص ميشدم.اما بابا و مامان چي؟کاش فراموشي ميگرفتم.کاش ميرفتم جايي که کسي منو نشناسه.اما نميشه.هرجا برم اين گذشته ي لعنتي با منه.توي مخمه و کاري نميتونم بکنم.آخ روزبه تو با من چيکار کردي؟لعنتي همه آينده مو سوزوندي.روزاي خوبي که ميتونستم داشته باشم رو از بين بردي.توي رواني بايد توي همون آسايشگاه بپوسي.ذره ذره.از عذاب وجدان بميري.

به صورت ناخودآگاه ياد حرف مادرم افتادم.عموت از تو خوشش اومده؟!
پوزخندي زدم و گفتم از چي من خوشش اومده؟از قيافم؟نميدونه پشت اين قيافه من چه چيزي خوابيده.واي گاهي وقتا فکر ميکنم يه افعي زير پوستمه.
اگه عمو بفهمه که به من چي گذشته بازم ميخواد من عروسش بشم؟علي چي؟!هيچي ازش يادم نمياد.بچگيامون هميشه با هم سر جنگ داشتيم.اون موهاي منو ميکشيد و منم مثل يک گربه روي بازوهاش چنگ مينداختم.هميشه هم اين من بودم که به غلط کردن مي افتادم.حتما الان براي خودش توي آمريکا کسي شده.با دختراي فرنگي اونجا خوشه و ميخواد بياد اينجا که زن بگيره.
از دستشويي اومدم بيرون.مادر بيچارم هنوز پشت در بود.با شرمندگي خودمو انداختم توي بغلش و گفتم:ببخش.دست خودم نيست.ميدوني که خلم.باشه؟!
مادر_عزيزم تو سالمي.اين حرفو نزن.من ميخوام تو هم مثل بقيه ي دخترا باشي.بگي و بخندي.گذشته رو بريز دور.بايد يه زندگي جديد رو شروع کني.من ميخوام نوه مو ببينم.ميخوام عروسي تورو ببينم.من و بابات فقط تورو داريم.
_سعي ميکنم.حالا ناراحت نباشين.
مادرم_ممنون شراره.ممنون.
_اونا کي ميان؟!
مادرم_چيه؟ميخواي ببيني علي چه جوري شده؟!
_نه.اصلا.فقط ميخوام خودمو آماده کنم.
مادرم_فردا شب ميرسن.
_چقدر زود.
مادرم_خب عموت گذاشته همه ي کاراش بشه بعد به ما خبر بده.براي چندماهي هم پيش ما زندگي ميکنن تا يه خونه خوب گيرشون بياد.
_اينجا؟!چه جالب.
مادر_خب اين پيشنهاد بابات بود.نمياي يه چيزي بخوري؟بابات ميخواد باهات حرف بزنه.
_چرا بريم.اين بارم به حرف شما گوش ميدم.
***
مادرم و مستخدم خونه ايران خانوم مشغول تميز کردن خونه و گردگيري بودند.انقدر با عجله کارهارو انجام ميدادن که من فکر کردم قراره رييس جمهور به خونه مون بياد.روي کاناپه نشسته بودم و با کنجکاوي به کارهاشون نگاه ميکردم.ايران خانوم هرازگاهي با دلسوزي به من نگاه ميکرد و دوباره کارشو ادامه ميداد.خوب ميفهميدم منظور نگاهاش چيه.از قضيه من خبر داشت.خانواده ما خانواده کوچکي بود.تنها يک عمو داشتم که آمريکا زندگي ميکرد.مادرم هم تنها دختر خانوادش بود.درست مثل من.بايد شکرگذار اين قضيه بودم که کسي از جريان من خبر نداشت اما حالا کسي قرار بود بياد که زندگي آينده ش به گذشته ي من بستگي داشت.به پدرم نگاه کردم.مثل هميشه داشت روزنامه ميخوند اما توي فکر بود.به خوبي ميفهميدم که روزنامه خوندن تنها بهانه ست براي سرپوش گذاشتن روي تفکراتش تا کسي مزاحمش نشه.حتما داشت فکر ميکرد جريان من رو چه جوري به عمو بگه.
نگاهي به ساعت انداختم ساعت 9 شب بود و بايد حاضر ميشدم.قرار بود مادر و پدرم به فرودگاه بروند و من توي خونه منتظر بمونم.استرس عجيبي داشتم.بعد از سال هاي زيادي عمو و خونوادش دوباره بر ميگشتن.دلم ميخواست علي رو توي ذهنم مجسم کنم اما انقدر به فکر تصميم عمو درباره خودم بودم که هرتلاشي ميکردم باز نميتونستم.اگه از واقعيت با خبر ميشدن چي؟اونوقت بازم دلش ميخواست من عروسش باشم؟نه.بايد بهش ميگفتم.بايد به عمو ميگفتم.اين بهترين راه بود.
واقعا افکارم درهم و برهم بود.نميدونستم چکار کنم و همين عصبيم ميکرد.توي خونه راه ميرفتم و مثل هميشه که استرس داشتم ناخونموميجويدم.احتياج به کسي داشتم که باهاش صحبت کنم.کاش دکتر پيشم بود و باهام صحبت ميکرد.چقدر به بودنش احتياج داشتم.حتي هيچ شماره تلفني هم ازش نداشتم.بالاخره دست از راه رفتن کشيدم و نشستم.با بي حوصلگي به برنامه ي مسخره ي تلويزيون نگاه ميکردم.چشمام آروم آروم روي هم رفت.چقدر لذت بخش بود.
صداي همهمه از حياط ميومد.حتما اومده بودند.سراسيمه از جام پريدم و دستي به لباسم کشيدم.دلم نميخواست با ديدن قيافم فکر کنند که در گذشته چه بلايي به سرم اومده.
در خونه باز شد و مادرم وارد شد.با ديدن من که مثل آدماي گيج ايستاده بودم و نگاهش ميکردم يکه اي خورد و گفت:سلام شراره اينجا چرا وايسادي؟!بيا عموت اينا اومدن.
هنوز حرف مادرم تموم نشده بود که اول پدرم و بعد عمو وارد شدند و پشت سرشون زن عمو و پسري حدودا 30ساله که حدس زدم بايد علي باشه.آب دهنمو قورت دادم و سعي کردم لبخندي بزنم.
عمو با ديدن من به طرفم اومد.به ناچار به سمتش رفتم و گفتم:سلام عمو جان رسيدن بخير.خوبيد؟!
توي اون شرايط گفتن اين کلمات مثل معجزه بود.عمو بغلم کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن.چقدر احساس خجالت ميکردم.حق من اين همه تعريف و تمجيد نبود.معذب بودم و عمو فکر ميکرد که به خاطر خجالت و کم رويي اين جوري هستم.
عمو منو از بغلش بيرون آورد و دستي به موهاي بلندم کشيد و با اشتياق به صورتم نگاه کرد.
عمو_به به.مسعود دخترت از توي عکسش قشنگتره.مگه نه خانوم؟!
زن عمو که نسبت به وقتي که کوچيک بودم چاق تر شده بود با لحني سرد و معمولي گفت:بله درسته.همينطوره که شما ميگي.
از لحن زن عمو اصلا خوشم نيومد.يادمه از همون بچگي هم از من دل خوشي نداشت.يا نميذاشت با علي بازي کنم يا با نيش و کنايه هاش آزارم ميداد.مشخص بوداز بودن توي خونه ي ما اصلا خوشش نمياد.توي دلم گفتم:خدا بخير کنه که ميخواد اينجا بمونه.مادر بيچارم چي ميکشه.
عمو_علي بيا ببين شراره کوچولو چقدر بزرگ شده.همون که موهاشو ميکشيديا.ببين.
حس ميکردم گر گرفتم.چقدر برام سخت بود بودن توي جمعي که مدام از من تعريف ميشد و من در حقيقت هيچ کدوم از اونا نبودم.همه ي بدنم عرق کرده بود.جرئت نگاه کردن به علي رو نداشتم.سرم پايين بود که مادرم بالاخره به دادم رسيد.
مادر_خب بفرماييد دم در بده.وقت براي حرف زدن زياده.
براي اينکه از اون مخمصه خلاص بشم گفتم:من ميرم براتون قهوه درست کنم.مطمئنم خوبه براتون.
عمو_شراره بيا بشين.نميخواد.
_نه عمو الان براتون ميارم.
عمو_پس اگه زحمتي نيست براي من چايي بيار.
_چشم.
دعا ميکردم زودتر اين نمايش مسخره تموم بشه و به اتاقم پناه ببرم و گريه کنم.چقدر سخت بود نقش بازي کردن.
همون طور که مشغول درست کردن قهوه بودم به علي فکر کردم.چرا هيچي از چهره ش يادم نيست.اه لعنتي.مگه ميشه؟جلوي روم بود اما فقط قد بلندش و هيکل ورزشکاريش يادمه.بهتر که يادم نيست.اصلا بهش فکر نکن.
از آشپزخونه ميخواستم بيام بيرون که مقابلم ايستاد.يه قدم به عقب برداشتم و نگاهش کردم.اونم به چهره م زل زده بود.همون چند ثانيه کافي بود که دست و دلم بلرزه.موهاي مشکي و چشماني نافذ که مثل شب سياه بود.کنار ابروش بريدگي ظريفي وجود داشت که قيافشو خشن اما در عين حال خواستني کرده بود.خوب يادمه که بريدگي کنار ابروش کار من بود.با سيخ کبابي که دستم بود به چشمش زده بودم.داشتيم با هم شمشير بازي ميکرديم.اون با شمشير پلاستيکي و من با سيخ کباب.چقدر براش گريه کردم وقتي ديدم خون مياد.چقدر صورتشو بوسيدم و نازشو کشيدم و علي از اينکار من خوشش اومده بود.با يادآوري کتکي که از زن عمو خوردم زهرخندي زدم که گفت:دخترعمو به چي ميخندي؟!
_هيچي.خنده نبود.شما چيزي ميخواستين؟!
علي_آره.مادرم تشنش شده.
_آهان.اونجا روي ميز پارچ آب هست.با اجازه من برم.
از آشپزخونه بيرون اومدم و نفس عميقي کشيدم.واي خداي من چرا اينجوري شدم.اين قلب من چرا انقدر تند تند ميزنه.نکنه متوجه حالتم شد.بدنم گر گرفته بود و داشتم از آتيشي که توي وجودم بود ميسوختم.اصلا حال خودم نبود.مدام چشماي سياهش ميومد توي ذهنم و ضربان قلبمو بيشتر ميکرد.نفهميدم چجوري به بقيه قهوه و چاي رو تعارف کردم.کاش زودتر ميرفتم ميخوابيدم.پدرم که متوجه حالت من شده بود گفت:شراره اگه خسته اي ميتوني بري بخوابي.
_آخه بابا...
عمو_برو عموجان.برو استراحت کن.
کاش زودتر پدر ميگفت.با عجله به بقيه شب بخير گفتم و به سمت اتاقم رفتم.
در اتاق رو بستم و همونجا رو زمين نشستم.دستمو روي قلبم گذاشتم و زير لب گفتم:خداي من چم شده؟چرا اينجوري شدم؟واي نه.نبايد بذارم اينجوري بشه.
هنوز عطر تنش رو حس ميکردم.چقدر به نظرم خواستني بود.گريه م گرفته بود.مني که حتي با وجود داشتن رابطه اي نزديک با روزبه بهش علاقه نداشتم حالا با ديدن علي نفسم بند ميومد و قلبم تند تند ميزد.چرا حالا؟حالا که همه چيز براي من تموم شده بود اون بايد پيداش ميشد؟
***
صبح زود بود که از خواب بيدار شدم.براي چند دقيقه توي تختم نشستم و به ديشب فکر کردم.زن عمو.آخ که چقدر از رفتارش بدم مياد.هميشه فکر ميکرد تافته ي جدا بافته ست.اما عمو نه.يادمه از همون کودکيمون منو زن علي ميدونست.علي پسرعموي من.هنوزم منو مثل زمان بچگي دوست داشت؟.ياد گذشته افتادم.وقتي با هم توي کوچه بازي ميکردم و اون جلوي بقيه هميشه سعي ميکرد که منو اذيت کنه.هميشه از اينکارش ناراحت ميشدم و شکايتمو به مادر ميکردم.اما با اين وجود ميدونستم که دوستم داره.منم اذيتش ميکردم اما دوستش داشتم.يادمه وقتي که ميخواست بره آمريکا چقدر گريه کردم و تا چند شب خوابم نبرد

آيا اونم مثل من هنوز احساسي داره؟نه.فکر نکنم.هيچي توي چشماش نبود.چشماش از احساس خالي بود.
***
از اتاقم اومدم بيرون که ديدم عمو و پدر سنگگ به دست وارد خونه شدند.
_صبح بخير.
عمو با ديدن من دوباره گل از گلش شکفت و گفت:صبح تو هم بخير عزيزم.بيا بريم صبحونه بخوريم.نون سنگگ تازه
نگاهي به بابا کردم.ميدونستم از رفتار عمو ناراحته.حتما پدر هم مثل من عذاب وجدان داشت.
با هم وارد آشپزخونه شديم.فقط مادر وزن عمو بودند.دلم ميخواست بدونم علي کجاست که جواب سوالمو عمو با پرسيدن از زن عمو گرفت:علي کجاست خانوم؟!
زن عمو_خوابيده بچم.خيلي خسته بود.آخه عادت نداره طفلک.
عمو_از اين به بعد ديگه بايد عادت کنه.ناسلامتي ميخوايم براش زن بگيريم.
از شنيدن اين حرف نزديک بود سنکگپ کنم.خودمو با هم زدن چايي سرگرم کردم اما خوب ميتونستم بفهمم که عمو داره به من نگاه ميکنه.
عمو_راستي شراره پدرت گفت ادبيات خوندي.درسته؟!
_بله عموجان.درسته.
عمو_خب ادامه تحصيل چرا ندادي؟!
با درماندگي به بابا نگاه کردم و بعد به مادر.
_خب راستش...آخه عموجان من...
پدرم به کمکم اومد و گفت:داداش راستش شراره ديگه قصد ادامه تحصيل نداشت.
عمو_چرا آخه؟
پدر_خب ميگفت ديگه نميتونه درس بخونه.از رشتش زياد خوشش نميومد.براي تفنن ميخوند.
عمو_آهان.
معلوم بود عمو چندان قانع نشده.به خاطر همين دوباره پرسيد:شراره جايي کار ميکني؟!
پدر_آره.تا دو سه ماه پيش توي يه کتابفروشي کار ميکرد.
عمو_آهان.
از حرف پدر تعجب کرده بودم.چقدر راحت دروغ گفت و عمو باورش شد.
از خودم بدم اومد.چقدر بايد دروغ ميگفتم؟تا کي؟!
نگاهي به ساعت ديواري آشپزخونه کردم.ساعت 9 بود و ساعت 11دکتر ميومد ملاقاتم.همه چيز دست به دست هم داده بود تا گذشته م لو بره.
بعد از خوردن چايي از جام بلند شدم و به مامان گفت:مامان ميشه بياين؟کارتون دارم.
به سمت اتاقم رفتم که مامان دنبالم اومد و گفت:بگو شراره؟!
_مامان دکتر اگه بياد چي؟همه چي معلوم ميشه.
مادر_نگران نباش.چيزي نميشه.بابات ميخواد عمو و زن عموتو ببره بيرون.
_فردا چي؟
مادر_فردا هم خدا بزرگه.
با تاسف سري تکون دادم و وارد اتاقم شدم.
تا رفتن عمو و زن عمو از اتاق بيرون نيومدم.استرس عجيبي داشتم.علي هنوز خواب بود.حتما ديشب بيدار مونده بود.اگه حرفاي من و دکتر رو بشنوه چي؟
توي افکار خودم غوطه ور بودم که صداي سلام دکتر رو شنيدم.
دکتر_سلام دختر...
نگاهش کردم.هرروز با تيپ و قيافه اي جديد.چقدر سرزنده و شاد بود.خوش به حال خونوادش.
_سلام دکتر...
در اتاق رو بست و همونطور که به سمتم ميومد گفت:خب امروز چطوري؟!
با شنيدن اين جمله بغض توي گلوم ترکيد و گفتم:خيلي بد.دکتر من خيلي بدبختم.خيلي.
صورتمو بين دستام قايم کردم و با صداي آروم گريه ميکردم.دکتر کنارم نشست و دستامو گرفت.
دکتر_سرتو بيار بالا ببينم.
با چشمايي پر از اشک نگاهش کردم و گفتم:دکتر اين چه سرنوشتيه که من دارم؟چرا خدا اين تقديرو براي من نوشت.
دکتر_تعريف کن ببينم چي شده؟!
_دکتر عموم اومده.
دکتر_بله ميدونم.مادرت گفت.
_دکتر ميدونين چيه؟!عمو فکر ميکنه من عروس خوبي براش ميشم.ميفهمين؟
دکتر نفس عميقي کشيد و گفت:و اون نميدونه چي به تو گذشته؟!
_درسته...دکتر ميدونين چقدر سخته که در همه ي خوشي ها رو روي خودت ببندي؟!من هيچ خوشي توي زندگي ندارم.همه ي آيندم با نداشتن نجابتم از بين رفته.من هيچ آينده اي نميتونم داشته باشم...دکتر من سردرگمم.
دکتر_پسرعموت هم تورو پسنديده؟!
_نه.ديشب تازه اومدن.اما وقتي به چشماش نگاه کردم ديدم هيچ حسي به من نداره.
دکتر_ولي تو توي يک نگاه عاشقش شدي آره؟!
_اوهوم.
اشکاي روي گونمو پاک کرد و گفت:قسمت عزيزم.هرچي قسمت باشه.ميفهمي؟!نميخوام اميدوارت کنم.اما قدرت عشق ميتونه خيلي کار انجام بده.
_دکتر اون نميدونه من قبلا...
دکتر_بايد بدونه.
_اما از من متنفر ميشه.
دکتر_عشقي که اينجوري باشه هوسه.ميفهمي؟!...حالا ميخوام به اين موضوع فعلا فکر نکني.باشه؟!...ميخوام باقي گذشته رو برام تعريف کني.روزبه بعد از خواستگاري چيکار کرد؟!
_هيچي.قرار بود هفته ي ديگه جواب بهشون بديم.اما من ميدونستم که جوابي دارم.نه.من با روزبه ازدواج نميکردم.به هيچ وجه.فرداي خواستگاري بود.رفتم بيرون تا هوايي عوض کنم که ديدم دنبالم راه افتاده.به قدري از رفتارش عصبي بودم که حد نداشت.بالاخره بعد از چندتا کوچه تعقيب کردن من تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم.بهش گفتم از ماشين بياد بيرون تا با هم حرف بزنيم.اما اون گفت که برم تو ماشين.من احمق هم عين گاو سوار ماشينش شدم.کاش سوار ماشينش نميشدم.بدبختي من از اونجا شروع شد.ماشينو به حرکت درآورد بهم گفت که حرفمو بزنم.منم بهش گفتم که به دردش نميخورم.علاقه اي بهش ندارم.گفتم مزاحم من و زندگيم نشه.اما اون فقط ساکت بود.فکر کردم که قصد داره از زندگيم بره کنار.چهره اش خيلي ترسناک شده بود.چشماش قرمز شده بود و تند تند نفس ميکشيد.دوبار صداش کردم اما جواب نداد.يه دفعه ماشينو گوشه اتوبان پارک کرد و برگشت سمت من.توي اون لحظه به خودم لعنت فرستادم که چرا سوار ماشينش شدم.دلم نميخواست چشمام به چشماش بيفته.ازش بيزار بودم.به بيرون نگاه کردم و بهش گفتم که اين بازيو تموم کنه اما بعد از چند ثانيه يه چيزي محکم خورد توي سرم.ديگه چيزي نفهميدم.فقط توي آخرين لحظه چهره ي روزبه بود که جلوي صورتم بود.همين...
دکتر_و دوران اسيريت شروع شد؟!
_دکتر نميخوام فعلا چيزي تعريف کنم.برام سخته.ميفهمين؟!
دکتر_آره عزيزم ميدونم.مخصوصا توي اين اوضاع و احوال...

_دکتر ديگه نميخوام بياين خونه.راستش نميخوام خونواده ي عمو بفهمن.ميشه بيام مطبتون؟!
دکتر_مطب من؟مطب من توي خونست.
_شما راضي هستين؟!
دکتر_باشه.اشکالي نداره.اتفاقا برات خوبه که بياي بيرون.ميدوني شراره زندگي به گذشته خلاصه نميشه.همه ي ما آدما به دنيا ميايم تا زندگي کنيم و آينده رو بسازيم.به جاي بهتري برسيم.تو مدام داري افسوس گذشته رو ميخوري و آينده تو حروم ميکني.
_اما دکتر گذشته ي من داره به آينده ام هم غلبه ميکنه.
دکتر_اين تفکر توئه.تو پيش خودت اينجور فکر ميکني.هيچ فکر کردي اگه ادامه تحصيل بدي ميتوني به کجا برسي؟تاحالا به اين فکر کردي که بري سفر؟کل ايرانو بگردي؟!هان؟!ميدوني چقدر برنامه براي تو وجود داره.
_شوخي ميکنين دکتر!
دکتر_نه.اصلا.جدي ميگم.ميدوني عزيزم من همسرم ده سال پيش فوت کرد.به خاطر سرطان خون.هرچي دوا و درمون کردم افاقه نکرد.نذر و نياز کردم اما نتيجه اي نداشت.براي مداوا بردمش خارج اما هيچ فايده اي نکرد.اون مرد و من و پسرمو تنها گذاشت.وقتي رفت خيلي توي خودم رفتم.کارم شده بود سيگار و مشروب خوردن.ميخواستم يه جوري که شده دردمو فراموش کنم.زنم يه خانوم به تمام معنا بود.مهربون،فداکار،زيبا...ام ا سرنوشت اونو توي 40سالگي ازم گرفت.به نوعي از دست همه عصبي بودم.کافر شده بودم.به زمين و زمان بد و بيراه ميگفتم.پسرم منو به زندگي برگردوند.باهام حرف زد.بالاخره بعد از يه سال زندگي بيهوده به خودم برگشتم و کارمو دوباره شروع کردم.از اون به بعد با خودم عهد بستم کسايي که مثل خودم هستن رو درمون کنم.و تا حدودي موفق هم شدم.حرفاي پسرم منو به اين نتيجه رسوند که نميشه با تقدير جنگيد.هرچي خواست خدا باشه.نميگم خدا خواست تو اينطور بشي اما فکر نميکني تقصير خودتم بود؟فکر نميکني اگه همه ي احساساتتو با خونوادت در ميون ميذاشتي،سوار ماشينش نميشدي اتفاقي نمي افتاد؟!هان؟!
_نميدونم دکتر تاحالا اينجوريشو فکر نکرده بودم.
دکتر_تو بايد گذشته رو فراموش کني،بسپاريش به خاطراتي که هيچوقت بهشون سر نميزني.بايد يه زندگي نو ساخت.سرحال باشي و مطمئن.قدم هاتو با شجاعت برداري و به خودت بگي من ميتونم.درد تو درد مشترکيه.دخترايي هستن که مثل تو مورد تجاوز قرار گرفتن.خيلي هاشون به زندگي برگشتن و بعضياشون خودشونو کشتن.فکر ميکني کدوم بهتره؟!ميدوني يه مراجعه داشتم که مثل تو بود.از دوست پسرش نارو خورده بود و بعد مورد تجاوز قرار گرفته بود اما تونست زندگيشو ادامه بده.الان ميدوني چيکارست؟!مهندسي ميخونه و يه بچه داره.ازدواج کرده و هر ماه با شوهرش مياد سراغم و ازم تشکر ميکنه.فکر ميکني اينجوري بهتره يا اينکه خودتو بکشي و خونوادتو داغدار کني؟يا اينکه خودتو توي اين اتاق حبس کني و مدام اشک بريزي.خدا بزرگه.فقط اونه که ميتونه بهت کمک کنه.اول خدا و بعد خودت.به همه نشون بده که ميتوني.عشق مسئله ي مهمي توي زندگيه اما نبايد کل زندگيتو دربر بگيره.اگه پسر عموتو ديدي و ازش خوشت اومده ميدوني براي چيه؟براي اينکه خيلي وقته پسري رو دور و بر خودت نديدي.خيلي وقته با جنس مخالف نگشتي و تنها رابطه اي هم که داشتي با يه رواني بوده.براي همين وقتي ديدي پسرعموت انقدر آروم و خوش برخورده ناخودآگاه به طرفش جذب شدي.اگراونم به تو احساسي پيدا کرد و تو هم همينطور بايد بهش درباره ي گذشته ت بگي.اگه بمونه يعني تورو دوست داره ولي اگه بذاره بره بهتر.عشق اون هرگز عشق نبوده.سعي کن به خودت مسلط باشي.قوي باش مثل کوه.مثل من.باشه؟!
دستاي دکتر رو با صميميت فشردم و با قدرشناسي نگاهش کردم.
_ممنون دکتر.حرفاتون خيلي آرومم کرد.بهش فکرميکنم.اما دوست دارم که باز با شما حرف بزنم.باشه؟!شما برام حکم پدري رو دارين که هيچوقت با صميميت باهام حرف نزد.ممنونم...راستش به پسرتون حسوديم ميشه.
دکتر_هر پدري شيوه ي خاص خودشو داره اما در نهايت همشون سعادت فرزندشون رو ميخوان.به اين چيزا فکر نکن...در ضمن ديگه نميخوام دفعه ي ديگه نق نق کني.بايد شاد ببينمت.به خودت برس.بخند.مثل يه دختر همسن خودت رفتار کن.
دکتر نگاهي به ساعتش کرد و گفت:واو مثل اينکه خيلي حرف زديم.سرت رو درد آوردم.خب بايد برم.امروز نهار به عهده ي منه.کسري ببينه غذا درست نکردم پوست از کلم ميکنه.
_مرسي دکتر.اميدوارم روز خوبي داشته باشيد.
از جام بلند شدم و اينبار تا دم در حياط بدرقه ش کردم.موقع برگشت علي رو ديدم که تازه وارد حياط شد.
_سلام پسرعمو.
علي همونطور که بهم نزديک ميشد با کنجکاوي گفت:سلام شراره.خوبي؟!...ببينم مهمون داشتي؟!
_اوه.آره.غريبه نبود.دوست پدر بود.دکتره.با پدر کار داشت.
علي_واقعا؟!
_آره پسرعمو.راستي نهار ميخوري يا صبحونه؟
علي_نهار ميخورم.يعني صبر ميکنم که اونا بيان.از زن عمو شنيدم که رفتن بيرون.
_آره.بابام بردشون گشت بزنن.خب بيا تو.چرااومدي بيرون.هوا سرده.
از جلوش رد شدم و خواستم از پله ها بالا برم که يک لحظه نفهميدم چي شد و ليز خوردم.جيغ بلندي کشيدم و آماده بودم تا سرم با موزاييک زمين برخورد کنه که علي بغلم کرد.چشمامو با ترس باز کردم و با ديدن صورت علي که نزديک صورتم بود يکه اي خوردم.به قدري نزديک که نفسش به صورتم ميخورد.نگاهي به چشماش کردم که ديدم داره به لب هام نگاه ميکنه.با انزجار از نگاهش خودمو از بغلش کشيدم بيرون و مشغول تکون دادم لباسم کرد.
_ممنون پسرعمو.به موقع بود.
صبر نکردم تا حرفي بينمون رد و بدل بشه.عين ديوونه ها رفتم توي خونه و در جواب مادرم که گفت دکتر رفت فقط به سر تکون دادني اکتفا کردم.هنوزم بدنم داغ بود.ياد نگاهش افتادم.دلم لرزيد.چقدر نزديک بود.حس جالبي بود که تا به حال تجربه ش نکرده بودم.
تا اومدن عمو و پدر از اتاقم بيرون نرفتم.ترجيح دادم توي اتاق بمونم و به حرف هاي دکتر فکر کنم.اما مگه ميشد؟مدام صورت علي و نگاهش جلوي چشمام ميومد.حس ميکردم هر لحظه بيشتر از دفعه قبل دلم ميخواد پيشش باشم.از دست خودم عاجز و ناتوان بودم.دلم ميخواست براي يکبار هم که شده مغزم از هر فکر و خيالي خالي باشه.
علي_ميتونم بيام تو دختر عمو؟!
به در زد و بدون اجازه من وارد شد.نگاهي به اطراف اتاق انداخت و گفت:بابا اينا اومدن.
_باشه الان ميام.تو برو تا بيام.
علي_ميخواستم اتاقتو ببينم.آخه اون وقتا يادمه پر عروسک بود.
_و تو هم چقدر مسخرم ميکردي.يادته؟!
به سمت گوشه ي اتاقم رفت که سبد اسباب بازي هاي کودکيم رو نگه داشته بودم وبا لحني شاد و سرزنده گفت:واي باورم نميشه اينکه شمشير منه.يادته بهت دادمش يادگاري؟!
با حسرت به سبد اسباب بازي نگاه کردم و گفتم:بيشتر اون قسمتي رو يادمه که با سيخ کباب زدم به چشمت.

دستش رفت گوشه ي ابروش و با خنده گفت:اوه.آره.منم اون قسمتو بيشتر دوست دارم.
شمشير رو برداشت و نگاهش کرد.کنارش ايستادم و عروسکي رو برداشتم و گفتم:ديشب وقتي گوشه ي ابروت رو ديدم خندم گرفت.
علي_پس واسه اون خنديدي.حدس زدم...منم اون دفترچه ي خاطراتي که بهم دادي رو دارم.دستخطت هنوزم منو ميخندونه.
_ميدونم که توي آفتاب نذاشته راه ميرفت اما خب ديگه مگه چند سالم بود.همش 8سال.تازه از خدات باشه بچه ي 8ساله اونجوري بنويسه.
با اشتياق نگاهم کرد و گفت:هميشه فکر ميکردم هنوزم همونجوري تخس و سرتقي.به خودم ميگفتم هنوزم موهاش بلنده تا موهاشو بکشم.
_پسرعمو اين چه حرفيه؟!دلت مياد؟!
لحنم به قدري لوس و بچه گانه بود که علي خنده ش گرفت و گفت:اوه.ببين دختر عموي کوچولوي منو.چه نازي ميکنه.
مثل زمان کودکي که با مشت ميزدم به بازوش اينکارو کردم و گفتم:پسرعمو اذيتم نکن.وگرنه دوباره سر و کارت به سيخ کباب ميفته ها...
دستاشو به حالت تسليم بالا آورد و گفت:باشه .ببخشيد.تسليمم.
عروسکو گذاشتم توي سبد و گفتم:دفترچه ي خاطراتمو آوردي؟!
علي_آره.هميشه باهامه.وقتي دلم براي ايران تنگ ميشد نگاهش ميکردم.ميدوني هم خندم ميگرفت هم دلم بيشتر تنگ ميشد.آخه خاطراتت باحالن.بذار برم بيارمش.تو چمدونمه.
_باشه برو بيار.
چند لحظه از رفتنش نگذشته بود که سريع برگشت و دفترچه رو به دستم داد.يه دفترچه ي سيمي.نگاهي به جلدش انداختم.با ماژيک قرمز عکس يه گل رو روش کشيده بودم و زيرش اسم خودمو.اونوقتا به نظرم زيباترين تزيين دفتر بود اما حالا که نگاهش ميکردم به نظرم مسخره ميومد.دستي روي نوشته و نقاشي کشيدم و دفتر رو باز کردم.به نام خدا رو با دست خط بچگانه نوشته بودم و دو طرف دوتا ستاره کوچولو.خنده م گرفته بود.به علي نگاه کردم که ديدم دوباره زل زده به من.بي توجه به نگاهش اولين خاطرمو خوندم.((امروز مامان منو برد پارک.خيلي خوب بود.آخه يه دوست پيدا کردم.اسمش وحيده.قول داده هميشه با هم بازي کنيم.))
علي_ميدوني وقتي اون موقع اينو خوندم چقدر حسوديم شد؟!
_دست بردار.چرا؟
علي_به چشمام زل زد و با صدايي آروم و وسوسه کننده گفت:فکر ميکردم خائني.دلم ميخواست اين وحيدو بزنمش.آخه اونوقتا هم خوشگل بودي.
چند لحظه خيره شدم به چشماش.دوباره طپش قلبم زياد شده بود.يک سر و گردن از من بلند تر بود و همين باعث ميشد مقابلش احساس کوچيکي کنم.دلم ميخواست بغلش ميکردم و بهش ميگفتم دوسش دارم.اما بايد جلوي خودمو ميگرفتم.سرفه اي کردم و دفترو بستم.بدون اينکه دوباره بهش نگاه کنم به سمت در اتاق رفتم و گفتم:بريم ببينيم نهار حاضره.
داشتم از دستش فرار ميکردم.چرا با اينکه ميخواستم ازش فاصله بگيرم باز از قبل بيشتربهم نزديک ميشد.نميتونستم ازش فرار کنم.همه ي وجودم علي رو ميخواست.کم کم داشتم احساس روزبه رو درک ميکردم.وقتي بهم ميگفت دوسم داره و طاقت دوري منو نداره.وقتي بغلم ميکرد و تا جايي که ميتونست منو توي بغلش فشار ميداد درکش نميکردم اما حالا...بيچاره روزبه.رواني بود و با عشقي که به من داشت رواني تر شد.
سر سفره نهار به قدري توي فکر بودم که صداي عمو در اومد.
عمو_عمو جون چرا انقدر توي فکري؟!
_چيزي نيست عمو.راستش دنبال کار ميگردم اما پيدا نميشه.دوست ندارم توي خونه بمونم.
چقدر راحت دروغ ميگفتم.از دست خودم حسابي کفري بودم.
عمو_ايشالا پيدا ميشه.غصه نخور عروس خانوم.
با شنيدن اين حرف غذا پريد تو گلوم.شروع کردم به سرفه و جلوي دهنمو گرفتم.علي بغل دستم نشسته بود.با دست به پشتم زد و ليوان آبي به دستم داد.
به قدري سرفه کردم که اشک از چشمام سرازير شد.به عمو نگاه کردم که با خنده به پدرم گفت:مسعود جان راستي فردا بريم بنگاه ها رو بگرديم ببينيم خونه اي پيدا ميشه اين نزديکيا.
بالاخره سرفه م بند اومد.از علي تشکر کردم و به بقيه نگاه کردم.مادرم قند توي دلش آب شده بود و با لبخند به من و علي نگاه ميکرد.عمو و پدر هم داشتن درباره خونه حرف ميزدن و زن عمو با بيخيالي غذاشو ميخورد.
غذا زهرم شده بود.دلم ميخواست زودتر بلند بشم اما دور از ادب بود.به ناچار نشستم و با غذام بازي ميکردم که علي گفت:چرا نميخوري دختر عمو؟!
_سيرم.خيلي خوردم.
زن عمو_علي جان دختراي اين دور و زمونه بايد لاغر باشن تا خواستگار براشون بياد.
دوباره متلک هاي زن عمو شروع شده بود.طاقت نداشتم مثل بچگي هرچي از دهنش در مياد بهم بگه و من چيزي نگم.قاشق توي دستمو با حرص فشار دادم و گفتم:زن عمو جان اينکه من غذا کم ميخورم دليل نميشه که برام خواستگار بياد.ترجيح ميدم لاغر بمونم و سلامت تا اينکه نتونم چهارتا پله راه برم.
يادمه زمان بچگيم هميشه از اينکه خونه ي ما پله داشت و اون هر دفعه که ميومد از پله ها ميناليد.حالا که وزنش سنگين تر هم شده بود.
سرمو انداختم پايين و براي خودم سالاد ريختم.
بعد از حرف من ديگه کسي حرفي نزد و نهار در سکوت خورده شد.حرف من براي زن عمو سنگين تمام شد.شايد فکر ميکرد مثل بچگيم چيزي نميگم.
بعد از جمع کردن ظروف غذا به آشپزخونه رفتم و مشغول شستن ظرف ها شدم.هنوز چند دقيقه اي از کارم نگذشته بود که سر و کله ي علي پيدا شد.
علي_کمک نميخواي؟!
بدون اينکه نگاهش کنم گفتم:نه.ممنون.
علي_تعارف ميکني؟بابا نترس من خوب بلدم ظرف بشورم.تو غربت همه کاري کردم.
نبايد ديگه بهش ميدون ميدادم.شکنجه به قدر کافي شده بودم و نميخواستم هم خودم و هم علي بيشتر از اين پيش بريم.
_هرجور مايلي.
علي_خب پس تو بشور من آب ميکشم.
نگاهش نکردم.ميدونستم تعجب کرده.با اينکه دلم ميخواست برگردم و نگاهش کنم اما از اين کار صرف نظر کردم.
خودمو سرگرم شستن ظرف ها کردم و گفتم:راستي اونجا چيکار ميکردي پسرعمو؟
علي_خب معماري خوندم.يه شرکت زدم و کار ميکردم.تا اينکه برگشتم ايران.راستش زياد هم خوشم نميومد برگردم.آخه فکر ميکردم اينجا جالب نيست.بابا ميگه دختر ايروني يه چيز ديگه ست.حالا ميبينيم...
سرشو نزديک گوشم آورد و خيلي آهسته گفت:بابام پر بيراه نميگه...دختر ايروني واقعا قشنگه.
ازش فاصله گرفتم و گفتم:عموجون نگفته دختر ايروني همون قدر که ميتونه قشنگ باشه ميتونه مثل يه ببر باشه؟!
علي_چرا اينم گفت دختر عمو.فکر کردم شوخيه.اما الان دارم يکيشو جلوي چشمم ميبينم که از چشماش داره خون ميباره.
آهي کشيدم و ديگه جوابشو ندادم.نميدونم چرا با اينکه سعي ميکردم بهش رو ندم و نسبت بهش بي تفاوت باشم ته دلم از اينکه ازم تعريف ميکرد خوشم ميومد.
تا پايان شستن ظرف ها ديگه حرفي بينمون رد و بدل نشد.هرکدوم توي فکر بوديم.
داشتم دستامو خشک ميکردم که گفت:خسته نباشي دختر عمو.
_همچنين شما پسرعمو.زحمت کشيدي.
در همين حين مادرم وارد آشپزخونه شد و گفت:علي جان خسته نباشي مادر.به زحمت افتادي...
علي_خواهش ميکنم زن عمو.زحمتي نيست.
از آشپزخونه بيرون اومدم و خواستم به اتاقم برم که علي صدام کرد.
علي_دختر عمو ميشه باهات بيام توي اتاقت؟!
_اشکال نداره.
از اين بازي خسته شده بودم.دائم ميخواست با من حرف بزنه و من اينو نميخواستم.بايد تکليفش معلوم ميشد.
توي اتاقم مشغول شانه کردن موهام بودم که اومد.دست از کار کشيدم و گفتم:چيه پسرعمو؟ميخواي با شمشيرت بازي کني؟!
خواستم موهامو با کش ببندم که خيلي سريع به طرفم اومد و گفت:نه نبندشون.ميخوام ببينم چجوري شده؟!
موهاي کوتاهمو پشت گوشم زدم و گفتم:کوتاشون کردم.مثل سابق نيست.
با حرص نگاهي به موهام کرد و گفت:چرا؟!واسه چي کوتاشون کردي؟!

_نميدونم.از دستشون خسته شده بودم.
روبروم ايستاد و براي چند لحظه خيره نگاهم کرد.دلم نميخواست نگاهش کنم اما نيرويي مرموز وادارم کرد منم به صورتش نگاه کنم.
هرلحظه که ميگذشت بيشتر از قبل عاشقش ميشدم.اين چه حسي بود که حالا سراغم اومده بود؟دليلش جز اين نبود که بعد از مدتي با جنسي مخالف برخورد ميکردم؟!شايد!عاشقي در يک نگاه.بلايي که هميشه مسخره اش ميکردم به سرم اومده بود.ديگه تاب نگاهشو نداشتم.سرمو انداختم پايين و خواستم ازش فاصله بگيرم که بازوهامو گرفت.نگاهي به بازوم انداختم.دستاش محکم منو گرفته بود.
_علي خواهش ميکنم ولم کن.بازوم درد گرفت.
آروم آروم دستاش شل شد و بازومو رها کرد.نفسي کشيدم و گفتم:تو چت شده پسرعمو؟!
به سمت پنجره رفتم و بازش کردم.نفس عميقي کشيدم و هواي سرد زمستوني رو توي ريه هام فرو بردم.
نبايد ميذاشتم اميدوار بشه اما مگه ميشد؟!
علي_شراره به من نگو پسر عمو باشه؟!از اين لفظ خوشم نمياد.
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:باشه.
به حرفاي دکتر فکر ميکردم.بايد بهش ميگفتم که در گذشته چه اتفاقي برام افتاده؟نه.زود بود.تا زماني که موضوع جدي نشده بود نبايد ميگفتم.
علي_شراره اون مردي که صبح اومد ديدنت و گفتي دوست عموئه با تو چيکار داشت؟!
حسادت؟اولين نشانه دوست داشتن.
_پيغامي داشت واسه بابا.
علي_مرد جذابي بود.از اين تيپ آدما کم پيدا ميشه.
_بله.مرد متشخص و خوبيه.احترام زيادي براش قائلم.
علي_جدا؟!فکر نميکني که بايد جلوي غريبه ها با پوشش باشي؟!
_فکر کردم فرنگ رفتي ديدت بازتر شده.
علي_خب من به اين چيزا حساسم.
_اما پدرم حساس نيست.
پنجره رو بستم و گفتم:خب ميتونم استراحت کنم؟!
دستي توي موهاش کشيد و با کلافگي گفت:تو از ماده ببر هم بدتري.استراحت کن.
به سرعت از اتاق بيرون رفت و من موندم با جاي خاليش.کاش ميتونستم بهش بگم که بهش دل بستم و دلم ميخواد باهاش عشق رو تجربه کنم.اما ترسي توي وجودم بود که مانع ميشد.درمانده و مستاصل بودم.ياد حرف دکتر افتادم.بايد به چيزاي ديگه فکر کنم.همه چيز که عشق نبود.نگاهي به آسمون کردم و زير لب گفتم:خدايا يا عشقشو از قلبم بيرون کن يا به هردومون قدرت بده که با واقعيت بسازيم...کمکم کن...
***
روي صندلي که کنار پنجره اتاقم بود نشسته بودم و به حياط نگاه ميکردم.برف ميباريد و همه جا سفيد بود.چقدر از اينکه روي برف راه برم و صداي له شدن برف رو بشنوم لذت ببرم.ضربه اي به در اتاق زده شد و بعد علي وارد اتاقم شد.
علي_مزاحم که نيستم؟!
_نه.بيا تو.چيزي شده؟!
علي_راستش ديدم داره برف مياد گفتم بريم توي حياط يه چرخي بزنيم.ياد قديما...
_باشه.پس بقيه؟!
علي_بقيه نشستن پاي tv و دارن با هم حرف ميزنن.منم حوصلم سر رفته.دختر عمو ناسلامتي من مهمونم.تحويلم بگير.
_ببخشيد.بيا بريم.
با ورود به حياط روي اولين پله ايستادم و نگاهي به آسمون کردم.دونه هاي برف روي صورتم مي افتاد و در عرض چند صدم ثانيه ذوب ميشد.چشمامو بستم و نفس عميقي کشيدم که گوله ي برفي به صورتم خورد.چشمامو باز کردم و به علي نگاه کردم.
علي_ديدم رفتي توي حس گفتم بيارمت بيرون.
_ديوونه.
خنديد و پا گذاشت به فرار.دنبالش دويدم و گفتم:وايسا تا نشونت بدم.نامرد.
خيلي سريع گلوله اي برف درست کردم و پرت کردم سمتش.خورد به پشت گردنش که فريادي کشيد و گفت:خدا بگم چيکارت کنه؟!رفت توي بدنم.واي يخ زدم.
بي توجه به حرفش دوباره شروع کردم به گوله ي برف درست کردن و به سمتش پرت کردن.حدود نيم ساعت به اين بازي ادامه داديم.گاهي اوقات اون منو هدف قرار ميداد و گاهي وقتا من.بعد از مدت ها از ته دل ميخنديدم و خوشحال بودم.با اينکه هوا سرد بود اما من حس ميکردم که گرم هستم.بالاخره دست از بازي کشيديم.
علي همونطور که نفس نفس ميزد با خنده گفت:مثل بچگيات هنوز سريعي.ببين چيکارم کردي؟!
برف هاي روي سرشو تکون داد و دوباره گفت:خيلي خسته شدم ولي مزه داد.قيافه ي خودتو نديدي چجوري شدي.عين يه گوله ي آتيش.
دستامو با بخار دهنم گرم کردم و گفتم:تو هم همينطور.خيلي بهم مزه داد.خيلي وقت بود اينجوري زير برف بازي نکرده بودم...
با شيطنت گفت:حتما از وقتي که من رفتم آمريکا...
_گمشو ديوونه...منو مسخره نکن.
بعد به شوخي هولش دادم به سمت عقب که ليز خورد و افتاد به پشت افتاد روي زمين.سرش به زمين خورد که صداي خيلي ناجوري داد.فرياد کوتاهي کشيد و گفت:آي سرم.واي خدايا.مخم اومد تو دهنم.آخ.
دو دستي روي سرم زدم و نشستم کنارش.صورتش از درد جمع شده بود و به زور سعي ميکرد صدايي نکنه.
_واي خدا مرگم بده.چيکار کردم؟!ببخشيد.معذرت ميخوام.کاش دستم ميشکست.ببينم چيزيت نشد.
به زور دستاشو از روي سرش برداشتم و نگاهي به پشت سرش انداختم.خوشبختانه خون نيومده بود.نفس راحتي کشيدم و گفتم:پسرعمو ببخشيد.ميتوني راه بري؟!
علي_واي خيلي درد گرفت.دارم ميميرم.
از ديدن صورتش زدم زير گريه و گفتم:غلط کردم.ببخشيد.چيزيت شده؟درد داري؟!
ناخودآگاه دستمو گذاشتم روي سرش و شروع کردم به ماساژ دادن تا بهتر بشه.
علي_آخه دختر تو چرا اينجوري کردي با من؟!نميدونم چرا هميشه ميزني منو داغون ميکني.اون از ابروم که زدي ناقصش کردي اينم از پشت سرم.ببين مخم از پشت نيومده بيرون؟!
با شنيدن اين حرفش ميون گريه خنديدم و گفتم:منکه معذرت خواستم.بيا ببرمت تو.حاضرم کولت کنم.
بعد از چند دقيقه زير برف که مونديم بالاخره درد سرش ساکت شد و سر جاش نشست.
_بهتر شدي؟!
سرمو با شرمندگي انداختم پايين و ديگه چيزي نگفتم.دستامو بين دستاي سردش گرفت و گفت:آخه کوچول موچول تو مگه منو با اين هيکل گنده م ميتوني کول کني؟!
_خب آخه ديدم حالت خيلي بده.
علي_شده بودي عين اونوقت که زدي ابرومو ناقص کردي.يادت مياد؟انقدر بالاي سرم گريه و زاري کردي که درد خودم يادم رفت.يادته چقدر ماچم کردي اما الان نه.اگه يکي از اون ماچ کوچولوهاتو ميکردي الان بلند ميشدم.
از اينکه انقدر بي پروا بود حرصم گرفت.براي لحظه اي ياد روزبه افتادم.دوباره عصبي شدم.ميخواستم از جام بلند بشم که مچ دستمو سفت گرفت و گفت:کجا ميري آخه؟شوخي کردم.بي جنبه.
به سمت ديگه اي نگاه کردم و گفتم:سردمه.ميخوام برم تو.
علي_واقعا؟
_حوصله ي شوخي ندارم.ولم کن.
دستامو آورد بالا و گرفت جلوي دهانش.ميخواست دستامو با بخار دهانش گرم کنه که خيلي سريع دستمو کشيدم و گفتم:ديوونه داري چيکار ميکني؟!زشته.يکي ميبينه.
دوباره منو به طرف خودش کشيد و گفت:برام مهم نيست.مهم اينه که تو پيشمي.
از حرفاش داشتم گر ميگرفتم.هيچوقت از شنيدن چنين جملاتي خجالت نکشيده بودم.در عين حال برام شنيدن اين حرفا خوشايند بود.سرمو از شرم انداختم پايين که گفت:از وقتي ديدمت حس ميکنم که تو هموني که ميخوام.خانومي و نجيب.
با شنيدن کلمه نجيب اشک توي چشمام جمع شد و با صدايي گرفته گفتم:اما من اوني نيستم که تو فکر ميکني پسر عمو
علي_ديدي ميگم نجيبي.تو حتي نميخواي اسم منو صدا کني.شراره از وقتي ديدمت مهرت به دلم نشسته ديوونه.با اين دلم چيکار کنم؟اين چشمات داره ديوونم ميکنه.دلم ميخواد فقط بشينم و تماشات کنم.مياي با هم باشيم؟با هم به راه زندگيمون ادامه بديم؟من و تو؟!آره؟
با شنيدن اين حرف از جام پريدم و بدون اينکه نگاهش کنم به سمت ساختمون حرکت کردم.بالاخره حرف خودشو زد.چقدر زود.همه چيز تموم شد.بايد تا ابد لذت داشتنشو حسرت ميخوردم.من نميتونستم با اون باشم.من زن بودم.يه زن رواني که تحت درمان بود.
بي توجه به نگاه هاي حيران و پرسشگر بقيه به طرف اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.دلم ميخواست بميرم.طاقت اين همه زجر رو نداشتم.به خاطر روزبه و کاراش بايد تا ابد به اين زندگي ادامه ميدادم.
فکر ديگه کار نميکرد.حقيقتا من يه زن بدبخت بودم.کسي که هيچ آينده اي نداشت.تمام آينده ي قشنگي که ميتونستم داشته باشم به هدر رفته بود.
اون شب به خاطر اصرار مادرم از اتاق بيرون اومدم.اما اصلا دلم نميخواست علي رو نگاه کنم.حالم اصلا خوب نبود.چقدر بده نقش بازي کني.من و علي ساکت بوديم و بقيه براي اينکه جو خونه ساکت نباشه با هم صحبت ميکردند.حتي ديگه به علي هم نگاه نميکردم.خيلي زود شام رو خوردم و با گفتن شب بخير به اتاقم پناه بردم.دلم ميخواست تا صبح گريه کنم و روزبه رو نفرين کنم.
سرمو روي بالش گذاشتم و برگشتم به گذشته.به زماني که فهميدم توي خونه ي روزبه هستم.
چقدر ترسيده بودم.هنوز گيج بودم و نميدونستم که کجام.بوي خوش گل به مشامم ميرسيد.سرم به شدت درد ميکرد وحس ميکردم يه وزنه ده کيلويي به سرم آويزونه.حس کردم گرماي نفسي به پشت گردنم خورد.از تصور اينکه کسي بغلم خوابيده باشه تمام توانمو جمع کردم و از جا پريدم.به پشتم نگاه کردم که ديدم روزبه است.جيغي کشيدم و نگاهي به اطراف انداختم.يه اتاق خيلي بزرگ که ديوارش به رنگ قرمز بود.اعصابم به شدت تحريک شده بود.به سمت در اتاق رفتم و دستگيره ي در رو تکون دادم اما باز نشد.به روزبه نگاه کردم.همونجوري نشسته بود روي تخت و با لبخند نگاهم ميکرد.نزديک بود بزنم زير گريه.چند بار به در کوبيدم و با فرياد گفتم:کمک.يکي نيست کمکم کنه؟
روزبه خيلي آروم گفت:کسي نيست.بيخود خودتو خسته نکن.بيا استراحت کن عزيزم.
بي توجه به حرفش افتادم به جون دستگيره در و زير لب شروع کردم به فحش دادن.
_عوضي.کثافت.تو منو دزديدي.ازت شکايت ميکنم.پدرتو در ميارم.حالا ميبيني.کثافت.آَشغال....لعنتي باز شو ديگه اه.
مشغول کلنجار رفتن با در بودم که از پشت دستشو گذاشت روي شونم.دوباره جيغي کشيدم و گفتم:به من دست نزن عوضي.ولم کن.
به سمت پنجره اتاق رفتم که وسط راه حس کردم سرم گيج ميره.دستمو روي سرم گذاشتم و به سمت روزبه برگشتم.اتاق ميچرخيد و من با بي حالي ايستاده بودم.بالاخره چشمام بسته شد و ديگه چيزي نفهميدم.
***
عروسک قشنگ من قرمز پوشيده
تو رختخواب مخمل آبيش خوابيده
عروسک من چشماتو وا کن
وقتي که شب شد اونوقت لالا کن
عروسک بيدار نميشي؟صبح شده؟!
صداهايي ميشنيدم اما هنوز خواب بودم.با لمس دستي روي پيشونيم آروم آروم چشمامو باز کردم و زير لب گفتم:مامان خوابم مياد.بذار بيشتر بخوابم.
صداي نزديک گوشم گفت:نميخواي بيدار بشي خانومي؟!
با شنيدن صدايي مردانه هراسان چشمامو باز کردم و با ديدن چهره ي روزبه جلوي صورتم جيغي کشيدم.
ازش فاصله گرفتم و نگاهي به خودم انداختم.از ديدن خودم شرمم ميشد.ملافه ي روي تخت رو دور خودم پيچيدم و از روي تخت پايين اومدم.گيج بودم و به هم ريخته.نميدونستم چيکار کنم.روزبه بالاخره از تخت پايين اومدم.فقط شلواري به پا داشت و بالا تنه اش لخت بود.سرمو انداختم پايين و گفتم:من اينجا چيکار ميکنم؟
روزبه_اينجا اتاقمونه!قشنگ نيست؟!به خاطر تو درستش کردم.
زدم زير گريه و گفتم:ميخوام برم خونه.من نميخوام اينجارو.تورو خدا بهم رحم کن.من که کاريت نکردم.توروخدا.
روي زمين نشستم و با شدت بيشتري گريه کردم.ترس از آينده و اينکه پيش يه مردي هستم که احتمالا ديوانه بود داشت نفسمو بند مي آورد.نزديک بود سکته کنم.دل تو دلم نبود.خدا ميدونه که توي اون لحظات چه حال بدي داشتم.
خواست دستمو بگيره که گفتم:نه.دستتو بهم نزن.بذار برم همينو ميخوام ازت.دارم ديوونه ميشم.
روزبه_عزيزم من دوستت دارم باهام اينجوري نکن.
دوباره به سمتم اومد که به طرف ديگه اي رفتم و گفتم:نيا طرفم.خواهش ميکنم.ميخوام برم ميفهمي؟!
به سمت در هجوم بردم که باز در قفل بود.چندين مشت به در زدم و همونجا روي زمين نشستم.فهميدم هيچ راه فراري وجود نداره.من زنداني شده بودم.باورم نميشد که اين بلا به سرم اومده.خونواده ي بيچارم با اين بي عصمتي چه کار ميکردند؟واي خداي من.کمکم کن.
سرمو به در کوبيدم و گفتم:بايد برم.مامانم نگرانمه.بذار برم.بذار برم.
روزبه_آروم باش عروسک.آروم.عزيزم بيا بغلم.
دستاشو خواست دور کمرم حلقه کنه که برگشتم سمتش و با ناخونام صورتشو خراشيدم.
_گمشو رواني.تو ديوونه اي.بايد بري تيمارستان.آشغال.
فريادي از سر درد کشيد و با عصبانيت نگاهم کرد.
روزبه_الان حاليت ميکنم.
به سمت کشوي ميز توالت رفت و بعد از توش شلاقي بيرون آورد.با ديدن شلاق جيغي کشيدم و دوباره به در کوبيدم.
_يکي کمکم کنه.توروخدا.اين ميخواد منو...
با اولين ضربه جيغي کشيدم و ملافه رو انداختم روي سرم.
روزبه_کثافت.منو چنگ ميندازي؟!حاليت ميکنم عوضي.
با هر ضربه اي که ميزد جيغ من بيشتر به آسمون ميرفت.درد پشتم به قدري زياد بود که فقط ميتونستم داد بزنم و گريه کنم.ضربات شلاق بي رحمانه روي بدنم فرود مي اومد و من هيچ چاره اي نداشتم.
_نزن نامرد.دارم ميميرم.نزن.آخ خدا کمکم کن دارم ميميرم.
از شدت ضربات بيهوش شدم و ديگه چيزي نفهميدم.

مادر_شراره عزيزم؟درو باز کن.عزيزم صبح شده.
چشمامو به آرومي باز کردم و زير لب گفتم:بله؟!
مادر_عزيزم بيداري؟!بيا صبحونه بخور.
_باشه.
غلتي توي تخت خواب زدم و از پنجره به بيرون نگاه کردم.
هوا صاف شده بود و ديگه برف نميباريد.ياد ديشب افتادم و با به ياد آوردن حرف هاي علي قند توي دلم آب شد.اما خوشحاليم زياد دووم نداشت.من بايد فراموشش ميکردم.چقدر سخت بود.حالا که عشق واقعي رو ميخواستم تجربه کنم نميتونستم.
وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم.عمو با گشاده رويي جواب سلاممو داد و بهم گفت که کنارش بشينم.
نگاهي به بقيه انداختم.زن عمو با حرص نگاهم ميکرد و پدر و مادر با خوشحالي.علي هم سرش پايين بود و سرشو با شيرين کردن چاييش گرم کرده بود.
کنار عمو نشستم که گفت:خوب خوابيدي عمو جان؟!
_بله عمو.
عطسه اي کردم و معذرت خواستم.
علي هم مثل من عطسه کرد که عمو خنديد و گفت:چه کانکشني با هم داريد ها...
پدر و مادرم خنديدند.خودم هم خنده ام گرفته بود اما به زور جلوي خودمو گرفتم.زير چشمي به علي نگاه کردم که ديدم داره با لبخند نگاهم ميکنه.با دستپاچگي سرمو انداختم پايين که دوباره عمو گفت:ديشب خوش گذشت توي حياط؟!
_خوب بود.جاي شما خالي.
ديگه عمو حرفي نزد.نفسي از سر آسودگي کشيدم و نيم نگاهي به علي کردم.انگار از اين دزدکي نگاه کردن ها خوشم ميومد.علي اينبار سرش پايين بود و متوجه نگاهم نشد.
زن عمو_علي جان راستي يادت باشه بريم خونه ي خاله معصوم.باشه؟!
علي_باشه مادر.
خاله معصوم يه دختر داشت همسن من که بعضي وقت ها ميومد خونه ي عمو و ما با هم همبازي بوديم.از همون اول هم من ازش بدم ميومد.انگار تافته ي جدا بافته بود.حتما زن عمو ميخواست حرص منو در بياره.
صبحونمو خوردم و از جام بلند شدم.
عمو_کجا عمو جون؟!
_دارم ميرم حاضر بشم برم پيش دوستم.باهاش قرار دارم.
عمو_خب وايسا علي هم برسونتت.
_نه عمو زحمت ميشه.مرسي...مامان کاري نداري؟!
مادر_نه عزيزم.برو به سلامت.
_خداحافظ بابا.خداحافظ همگي.
***
با آدرسي که توي دستم بود داشتم به کوچه ها نگاه ميکردم که ديدم پسري جلوم داره راه ميره.به غير از اون کسي توي کوچه نبود.به سمتش دويدم و گفتم:آقا ببخشيد اين آدرسو ميدونين کجاست؟!
نگاهي به چهره اش انداختم.عينک دودي زده بود و شالشو طبق مد دور گردنش انداخته بود.به نظرم خيلي جدي ميومد.نگاهي به کفشاش انداختم.چرم مشکي که از تميزي برق ميزد.
_خانوم اينجا خونه ي ماست.با پدرم کار دارين؟!
با خوشحالي گفتم:واقعا؟!بله من امروز با پدرتون قرار داشتم.
نگاهي به سر تا پاي من کرد و بعد با طعنه گفت:واقعا؟قرار داشتين؟!
_خب بله.چطور؟خب من مراجعه شون هستم.
عينکشو از روي چشماش برداشت و اين بار با دقت بيشتري نگاهم کرد.
کسري_پس بيمار جديدش هستي؟
_بله.
کسري_بفرماييد راه رو نشونتون ميدم.البته خودم هم داشتم ميرفتم خونه.
دنبالش راه افتادم.دکتر چه پسري داشت.مثل خودش بود تقريبا.با همون قيافه ي اساطير يونان.
کسري_نميدونم چرا حس ميکنم ديدمتون.
_خب شايد.آخه بعضي وقتا چهره ها آشنا هستن.
کسري_بله درسته.
نگاهي به من انداخت و دوباره گفت:بهتون نمياد مريض باشيد.
_مريضي من توي دلمه.
کسري_اوهوم.خب اينم خونه ي ما.بفرماييد تو.
در رو برام باز کرد و به داخل دعوتم کرد.يه خونه ي قديمي.درست مثل فيلم ها.حوض وسط حياط حالت قلب داشت و پر از برف.با اينکه زمستون بود اما جذابيت خاصي داشت.يه خونه ي دوطبقه که طبقه ي دوم بالکني رو به حياط داشت.کاملا خونه ساختار سنتي داشت.
_خونه ي قشنگي دارين.
کسري_ممنون.نظر لطفتونه.راستش من و بابام به اين خونه خيلي علاقه داريم.
_حق دارين.بهتون حسوديم شد.
کسري_اي بابا اين چه حرفيه؟!
_آقاي دکتر کجان؟!
کسري_فکر کنم داره به کاراش سر و سامون ميده.مطبش طبقه ي اوله و ما طبقه دوم زندگي ميکنيم.بفرماييد داخل.
وارد ساختمون شديم.با کنجکاوي به در و ديوار نگاه کردم.واقعا شبيه مطب بود.رنگ ديوار سفيد بود و چند تا عکس منظره آرامش بخش.
کسري ضربه اي به در اتاق زد و وارد شد.
کسري_بابا مراجعه براتون اومده.خانوم بفرماييد.
وارد اتاق شدم که ديدم دکتر پشت ميزش نشسته و مشغول خوندن يه پرونده ست.
_سلام دکتر.خوبين؟!
با شنيدن صداي من سرشو آورد بالا و تا منو ديد با خوشحالي از جاش بلند شد و به طرفم اومد.
دکتر_سلام عزيزم.منتظرت بودم.بيا بشين.
بعد به کسري گفت:پسرم ممنونم.ميتوني برامون دوتا قهوه بياري؟!
کسري با کنجکاوي به من و دکتر نگاه کرد و گفت:باشه حتما.الان ميارم.
دکتر منو دعوت به نشستن کرد و خودش کنارم نشست.
دکتر_خب تعريف کن.چه خبر؟!خوبي؟!
_ممنونم دکتر.خوبم.خبر که زياده.نميدونم از کجا شروع کنم.
دکتر_حالا بذار يه قهوه بخوريم.بعد.وقت براي حرف زدن زياده.اينجارو خوب پيدا کردي؟!
_از پسرتون کمک گرفتم.سر راه ديدمشون.
دکتر_خب پس اينطور.
کسري با سيني قهوه داخل اتاق اومد و گفت:بابا من بالا هستم.کاري باهام داشتين صدام کنيد.
براي لحظه اي به من خيره شد و گفت:خانوم از ديدنتون خوشحال شدم.
_ممنون.منم همينطور.
کسري_اگه نديدمتون خداحافظ.
بعد از رفتن کسري دکتر فنجون قهوه رو به دستم داد و گفت:نظرت چيه؟!
با حالتي گيج نگاهش کردم و گفتم:درباره ي چي؟!
دکتر_کسري.
_آهان.خب مثل شماست از نظر قيافه.
دکتر_امان از دست شما جوونا...خب تعريف کن.ديروز چه خبر بود؟
با ناراحتي گفتم:دکتر من نميدونم چيکار کنم.ديروز يه سري اتفاقايي افتاد که باعث شد پسرعموم احساس قلبيشو بگه.اون بهم گفت که دوسم داره و ميخواد باهاش باشم.اما من عين ديوونه ها از دستش در رفتم.
دکتر خنديد و گفت:در رفتي؟واسه ي چي؟!
_واسه ي اينکه من طاقت نداشتم ببينم داره بهم ابراز علاقه ميکنه.بهم ميگفت نجيبم.باورتون ميشه دکتر؟من و نجابت؟!تنها چيزي که توي وجود من نيست.
اشک توي چشمام جمع شد و با صدايي که از ته چاه در ميومد گفتم:دکتر شما يه چيزي رو درباره ي من نميدونين.من تقريبا يه زن کامل هستم.من تو دوراني که با روزبه بودم...
سکوت کردم.نميدونستم چه جوري بگم.شرمم ميومد.سرمو انداختم پايين و زدم زير گريه.
دکتر_چي شد عزيزم؟!هان؟!
بين هق هق گريه هام شروع کردم به حرف زدن.
_دکتر من...من وقتي با اون کثافت بودم حامله شدم.من مادر شده بودم.من با دستاي خودم بچه ي تو شکممو کشتم.خودمو از پله هاي خونه ي روزبه انداختم پايين.دکتر من خيلي بدبختم.خيلي.
دکتر ساکت شد.ميدونم شوکه شده بود.دستشو گذاشت روي شونم و گفت:متاسفم.
ناخودآگاه خودمو انداختم توي بغلش و با صداي بلندتري شروع کردم به گريه.اشک هاي من تمومي نداشت.انگار خدا منو آفريده بود تا فقط گريه کنم.
_واسه همينه که ميگم نميتونم زندگي خوبي داشته باشم.کدوم پسري حاضر ميشه با يه دختري که يه سال اسير يه رواني بوده و بهش...آخ دکتر شما هم منو نميفهمين.
دکتر هيچ حرفي نميزد.فقط منو توي بغلش گرفته بود و آروم تکونم ميداد تا آروم بشم.اما من تازه درد دلمو با کسي ميگفتم و برام راحت نبود که خوددار باشم.دوباره به ياد کارهايي که روزبه با من کرده بود افتاده بودم.وقتي براي اولين بار در بيداري و هشياري پاکي و نجابتمو از بين برد و من چقدر داد کشيدم.چقدر التماسش کردم.اما افسوس که فرياد هاي من اونو بيشتر جري ميکرد.توي اون لحظه چقدر دلم ميخواست خدا مرگمو برسونه و من بميرم.مردن برام بهتر از اون زندگي نکبت بار بود.
دکتر_شراره عزيزم خوبي؟!
دستام شروع کرده بود به لرزيدن.نفسم ديگه بالا نميومد.دکتر دستامو محکم گرفت و با صداي بلند کسري رو صدا زد.چقدر دلم ميخواست بميرم و راحت شم.همش درد و غم.ظرفيتم تکميل شده بود.
دکتر_دراز بکش عزيزم.الان برات قرص مياره آروم بشي.
خواست منو از بغلش در بياره که گفتم:نه دکتر.خواهش ميکنم پيشم بمونين.من هيچوقت با بابام اينطوري...
دکتر_باشه عزيزم.باشه.آروم باش.همه چي درست ميشه.
کسري وارد اتاق شد و با ديدن من توي اون وضع دوباره به طبقه ي بالا رفت.
دکتر_ميدونه چيکار کنه.نگران نباش.
چشمامو بستم و زير لب گفتم:خيلي سخت بود.خيلي.هرموقع که به اون روزا فکر ميکنم حالم بد ميشه.زجر مداوم.مثل يه سگ باهام رفتار ميکرد.چقدر بدبختم.
کسري_بابا بفرماييد.
دکتر_شراره عزيزم بيا اين قرص رو بخور.آروم ميشي.
با دستاني لرزان ليوان آب رو گرفتم توي دستم و بعد قرص رو خوردم.
نگاهي به کسري کردم که ديدم با ناراحتي نگاهم ميکند.
دکتر_پسرم ممنون.ميتوني بري...
کسري_بابا ميخواين بمونم؟!
دکتر_نه ممنون.حال شراره بهتره.برو به کارات برس.
کسري دوباره نگاهي بهم انداخت و با نارضايتي رفت.
دکتر_بهتري؟!
_بهترم.ممنون.
دکتر_ميخواي بذاريم براي فردا؟!
_آره.
دکتر_پس فردا باهات صحبت ميکنم.
_من خيلي متاسفم ناراحتتون کردم.از آقا کسري خجالت ميکشم.
دکتر_اشکالي نداره.راستش تو اولين مريضم هستي که اينجوري حالت بد شد.اون تاحالا توي اينجا کسي رو مثل تو نديده.
_آهان...اما از طرف من ازش عذرخواهي کنين.بايد برم.
خواستم از جام بلند بشم که سرم گيج رفت.دوباره نشستم که دکتر گفت:بذار بگم کسري ببرتت.صبر کن.
***
کسري روبروي خونه توقف کرد و به من نگاه کرد.
کسري_همين جاست؟!
_بله ممنون.
با بيحالي دستگيره در رو فشار دادم تا در باز شد.دوباره سرم گيج رفت.چشمامو بستم و نفس عميقي کشيدم.
کسري_ميخواين کمکتون کنم؟!
_نه.تا اينجا هم خيلي زحمت دادم.ممنون.
همه ي توانمو جمع کردم و از ماشين پياده شدم.دنيا دور سرم ميچرخيد.سر جام ايستادم و به در خونه نگاه کردم.به نظرم فاصله ي خيلي زيادي بود تا به در برسم.
در ماشين رو به آرومي بستم و با قدم هايي لرزان به سمت در خونه رفتم.کسري هنوز نرفته بود.بالاخره با هزار بدبختي به در رسيدم.برگشتم به سمت کسري و با صدايي که انگار از ته چاه در ميومد گفتم:ميتونين برين.ممنون.
کسري_شما بفرماييد.من هستم.ميخوام مطمئن بشم.
در کيفمو باز کردم و مشغول گشتن کيفم شدم.دنبال کليد در خونه ميگشتم اما نبود.
_اه لعنتي کجا گذاشتمش؟!
عصباني شده بودم.دلم ميخواست فرياد بزنم.اعصابم خيلي خورد شده بود.زنگ در خونه رو زدم اما کسي جواب نداد.دستمو گذاشتم روي زنگ و زير لب گفتم:پس رفتن کجا؟!اي خدا...
علي_کيه؟سر آوردي؟!
_باز کن درو.اه.
علي_تويي شراره؟
_آره.باز کن.زود.
در خونه باز شد.نگاهي به کسري کردم و گفتم:ممنون.ميتونين برين.به دکتر سلام برسون.
کسري_خواهش ميکنم.مواظب خودتون باشيد.خداحافظ.
وارد خونه شدم و در رو بستم.تعادل نداشتم.دلم ميخواست بشينم.
بالاخره با هزار جون کندني بود خودمو به ساختمون رسوندم.
روي کاناپه نشستم که سر و کله ي علي پيدا شد.
علي_سلام.خوبي؟!
_سلام.بقيه کوشن؟!
علي_رفتن خونه ي خاله ي من.
_تو چرا نرفتي؟!
علي_اونجا رو دوست ندارم...چرا انقدر رنگت پريده؟!
_هيچي نيست.ضعف کردم.استراحت کنم خوب ميشم.
با کلافگي روسري مو از سرم برداشتم و دکمه هاي پالتومو باز کردم.دلم ميخواست فقط بخوابم.
علي_ميخواي برات چيزي بيارم؟!
_نه.برو به کارت برس.
دستام به طرز خفيفي ميلرزيد و اين از نگاه علي دور نموند.
علي_دستات چرا ميلرزه؟!
جوابشو ندادم.دلم نميخواست حرف بزنم.حوصله ي هيچکسيو نداشتم.دوباره درد و رنجمم يادم اومده بود.

 

منبع:ما1377/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 142
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 142
  • بازدید ماه : 9,763
  • بازدید سال : 96,273
  • بازدید کلی : 20,084,800