loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 1055 پنجشنبه 01 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان نازنین(فصل آخر)

فصل31

 

امروز روز چهارمه و مامان وآریا بچه رو بردند دکتر اطفال برای چک اپ.سیما توی آشپزخونه آشپزی میکنه.صدای تلویزیون از تو هال میاد معلومه رویا داره نگاه میکنه.اگه آرش امروز کلاس نداشت بهترین فرصت بود که باهاش صحبت کنم.از جام بلند شدم ورفتم توی اتاق آرش.دمش گرم در رو قفل نکرده.یه خورده به کتابهای قفسه نگاه کردم.اثری از کتاب شعر مهدی سهیلی و فروغ ومریم حیدرزاده نیست وجاشونو به یه سِری کتابهای درسی دادن.حتماً اونم تلاششو واسه فراموش کردن من به کار بسته.نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت! پای کامپیوتر نشستم وروشنش کردم:ای خائن،پسوورد گذاشته!

 

شماره موبایلشو وارد کردم.این نیست!چه چیزی میتونه گذاشته باشه؟

 

سایه کسی روی سرم افتاد،سریع برگشتم.سیماست.نفسمو بیرون دادم وبا ناراحتی ساختگی گفتم:سیما!!!ترسوندی منو!

 

روی سَرم خم شد:رمزشو میخوای؟

 

خجالت زده سرمو به نشونه بله پایین انداختم.آروم در گوشم گفت:سارا.

 

-بله

 

-میگم پسوورد کلمه ساراست

 

فکر کردم داره اذیت میکنه اما وقتی خودش شمرده شمرده این 4حرف رو تایپ کرد وسیستم بالا اومد.تازه فهمیدم خیال باطل داشتم وآرش فراموشم نکرده چرا که عکس پس زمینه هم عکس من وخودش بود.عکسی که توی یه روز برفی که رفته بودیم اطراف شهر برف بازی کنیم.رضا با گلوله برف زده بود توی صورتم ونوک دماغم قرمز بود.آرش کلی واسه قیافه ام خندید و اومد کنارمو دست گردنم انداخت وخودش با گوشیش از جفتمون عکس گرفت.صورت آرش نزدیکتر بود ومن دورتر ولی هردو انگار به گوشی چسبیده بودیم ولبخندی از ته دل روی چهره مون نقش بسته بود.توی دلم به اون لحظه ها حسادت کردم.به صورت سیما نگاه کردم.اصلاً متعجب نبود،با صدای لرزان گفتم:تو از همه چی خبر داشتی نه؟

 

سرشو تکون داد که یعنی آره.دوباره پرسیدم:یعنی میدونستی نازنین کیه وبهم نمیگفتی؟!

 

چشماش پر اشک شد:بعد از اینکه با آریا نامزد کردی فهمیدم.(وآهسته وبا بغض ادامه داد)بر خلاف تو که روی ابرها سِیر میکردی من همه توجهم بهش بود.وقتی نیمه شبها تو و آریا از اتاقهاتون واسه پیش هم بودن جیم میزدین،نمیفهمیدی که اون چشم وگوشش از بقیه واسه تو قوی تره وهمه این چیزارو متوجه میشه..

 

بغضش شکست وروی تخت نشست:قربون داداش مظلومم بشم..

 

چرا فکر میکنه من مقصرم؟قبول دارم عشقِ شوهر بازی از خودم در آورده بوده بودم وبی هیچ مخالفتی به آریا جواب مثبت داده بودم.اما همه چیز یهویی اتفاق افتاده بود،حالا دیگه وقت فکر کرن به این نبود که باید زن کدوم میشدم.صدای بسته شدن در هال اومد وصدای مامان که داشت سیما رو صدا میزد توی فضای خونه پیچید.سریع سیستمو خاموش کردم ودوتایی از اتاق اومدیم بیرون.به محض اینکه پامو توی راهرو گذاشتم آریا که امیررضا بغلش بود هم آخرین پله رو به قصد بالا اومدن طی کرد ومن رو دید که از اتاق آرش بیرون اومدم.تو جاش ایستاد وبا اخم زُل زد بهم.سیما سلام کرد واز ما ردشد وبه سمت هال رفت.آریا با لحن خشک رو بهم گفت:اونجا چکار میکردی؟

 

بچه رو از بغلش گرفتم وبه سمت اتاق مامان اومدم.پشت سرم اومد ودر روبست،بچه رو توی گهواره گذاشتم. با لحن عصبی تری پرسید:میگم اونجا چه غلطی میکردی؟

 

با پررویی گفتم:درست صحبت کن بی ادب.یعنی چی چه غلطی میکردی؟

 

چشاشو گرد کرد:به من درست جواب بده سارا

 

با خونسردی گفتم:سیما اونجا بود رفتم پیشش.همینطوری حرف می زدیم.

 

چقدر راحت دروغ گفتم.خدا منو به خاطردروغام ببخشه.بایه لحن خاصی مثل اینکه حرفمو باور نکرده باشه گفت:سیما واسه چی گریه کرده بود؟

 

-دیگه اونش به توربطی نداره.صحبت خواهرانه بود.

 

ابروهاش تو هم رفت واز عصبانیت پره های بینیش بازو بسته شد.مطمئناً اگه الان خونه خودمون بودیم میزد صورتمو پایین میاورد.خدا روشکر مامان درو باز کرد واومد تواتاق وآریا مجبور شد به روی خودش نیاره وبا چهره عادی رو به مامان گفت:اگه کاری با من ندارید برگردم بیمارستان؟

 

مامان:نه پسرم.برو،دستت درد نکنه

 

بعد با یه لبخند مصنوعی وبا نگاهی پر از خط ونشون رو به من گفت:کاری با من نداری؟

 

منم لبخندی زدم:نه.مواظب خودت باش

 

سرشو مثلاً به نشونه باشه ولی به معنی تهدید تکون داد واتاق رو ترک کرد.

 

...ساعت از یک بعد از ظهر گذشته بود.با گوشیم دعای عهد گذاشته بودم،تازه چند دقیقه ای بود که امیررضا خوابش برده بود.هر چقدر شیر میخوره حس میکنم سیر نمیشه.مامان میگه شیرم ضعف داره،خودش هم همینطوری بوده وبه همین علت هر پنج تامون به جای شیر مادر شیر خشک خورده بودیم.آروم خم شدم وبوسه ای روی گونه امیررضا زدم،چه آرامشی از نگاه کردن به صورتش پیدا میکنم..به انتهای دعا رسیده بود که گوشیم زنگ خورد،شیوا بود.آهسته جواب دادم:بله؟

 

واز اتاق خارج شدم.شیوا:سلام مامانی بهتری؟از جا بلند شدی؟

 

-سلام عزیزم.آره بابا همون روز اول که مرخص شدم از جام بلند شدم.

 

شیوا:آخه اون کولی بازی که تو شب اول تو بیمارستان در میاوردی یکی نمیدونست فکر میکرد بچه ات دستِ کم 5 کیلو بوده...

 

پریدم وسط حرفش:مثِ اینکه از روی صندلی افتاده بودم ها!!!

 

-خواهر جون.من که نصف شکمم پاره پوره بود اینطور ناله نمیکردم...

 

آرش پله آخر رو طی کرد و وارد راهرو شد وبه سمت اتاقش براه افتاد.با اشاره سر بهش سلام کردم اون هم با اشاره جواب داد.کمی با شیوا صحبت کردم وبعد از اتمام مکالمه به ساعت نگاه کردم.تا اومدن آریا نیم ساعتی مونده بود،امکان داشت دیرتر بیاد اما زودتر نمی اومد.به سمت اتاق آرش رفتم وبی هوا در روباز کردم آرش کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید،در حالی که بالاتنه اش لخت بود.ناخداگاه دستهامو جلوی چشام گذاشتم:وای! (حالا نه که قبلاً اینطوری ندیده بودمش!) بعد از چند ثانیه ای رو حساب اینکه حتما چیزی تنش کرده از بین انگشتهام دزدکی نگاش کردم.آرش همونطور ایستاده بود وبی هیچ عکس العملی نگاهم میکرد.به زمین چشم دوختم وبدون اینکه نگاهش کنم گفتم:قصد نداری بلوز بپوشی؟

 

با بی تفاوتی خم شد وتی شرتش رو از روی تخت گرفت وتنش کرد وآهسته گفت:خوبه که قبل از ورود در میزنی..

 

لبخند روی لبم نشست نگاهم روی سیگارش سُر خورد.لبه تخت نشستم وبا صدای خیلی آرومی پرسیدم:از مهرنوش چه خبر؟

 

در حالی که از سوال بی مورد من تعجب تو چشاش موج میزد اما خودشو عادی نشون داد:خوبه،سلام میرسونه.

 

دلم ریخت،یعنی هنوزم باهاش بود؟نگاه تحقیر آمیزی به خودشو سیگارش انداختم که باعث شد سیگارشو خاموش کنه.رو به اتاق به پنجره تکیه داد وزُل زد بهم وبا کلافگی گفت:خب؟!

 

عین گیج ها گفتم:خب که چی؟

 

ابروهاش رو بالا انداخت:انگار کار خاصی داشتی که اونطوری اومدی تو!

 

تازه یادم اومد واسه چی اومدم.اونقدر فکرم رو درگیر خودش کرده بود که پاک فراموش کرده بودم،به خودم نهیب زدم که اصلاً به من چه که هنوز با مهرنوشه یا نه! شونه هامو با بی قیدی بالا انداختم ودر مقابل نگاه آرش که سعی میکرد خنده شو از این خود درگیری من نگه داره گفتم:قرار بود از خواهر نوید بگی..

 

با متلک گفت:قرار بود؟!

 

با کلافگی گفتم:اذیت نکن دیگه آرش..یه بار کارم بهت افتاده ها..داری ناز میکنی.

 

لبخندی زد وروی صندلی نشست:چی بگم؟

 

-اینکه اسمش چی بود.چطوری نوید با آریا دوست شد.اصلاً همه چیو بگو.

 

نگاهشو بی هدف تو هوا چرخوند طوری که انگار میخواست نقطه ای واسه شروع صحبتهاش پیدا کنه وبعد از کمی سکوت شروع کرد:یلدا پرستار بود،شوهرش زندون بود.یه دختر هم داشت که اسمش یاسمن بود یه داداش لاآبالی هم داشت،جناب نوید خان.

 

خدا میدونه چه قضاوتهای شیطانی در مورد آریا به ذهنم که نرسید.پرسیدم:آریا ویلدا؟!

 

با کمی مکث ادامه داد:فکر بد به سرت نزنه.یلدا زن خوبی بود.بر خلاف شوهر وداداشش

 

دوباره پرسیدم:پس نوید چطوری با آریا دوست شده بود؟

 

در حالی که توی صندلیش جابجا میشد وپاهاش رو توی هوا بلند میکرد و روی میز میگذاشت: دِ نشد آبجی جون.سوال نپرس بذار من اول تعریف کنم ،بعد..

 

دستمو جلوی دهنم گذاشتم وگفتم:باشه باشه.تو ادامه بده.

 

بدون اینکه نگاهم کنه نگاهشو به دور دستها دوخت وتعریف کرد: ترم های 5 یا 6 بودیم که متوجه شدم رفتار های آریا تغییر پیدا کرده.مدام با گوشیش وَر میرفت.ساعت های غیر کلاسش زیاد از خونه بیرون میرفت.گوشیش زنگ میخورد میرفت تو حیاط جواب میداد.کم کم در مورد علاقه اش به دختری حرف میزد که از خودش دوسه سال بزرگتر بود.هر چند که من خودم به شخصه دوست داشتم همسرم ازم کوچیکتر باشه اما سلیقه آدمها با هم تفاوت داره بنابراین باهاش مخالفتی نکردم.ازم قول گرفته بود تا جواب مثبت رو از طرف نگرفته به مامان چیزی نگم.شبها اون در مورد عشقش صحبت میکرد ومن درمورد ِ...

 

نگاهش سمت من چرخید.من هم که عین منگول ها منتظر بودم بقیه حرفشو بزنه با این حرکتش لحن سردی به کلامم دادم:خب بقیه اش؟

 

دوباره نگاهشو ازم گرفت: یه روز سه نفری با هم رفتیم بیرون ومن و یلدا رو به هم معرفی کرد.به نظرم خانوم خوب وبا وقاری می اومد.البته آریا نگفته بود که یلدا هنوز از شوهرش طلاق نگرفته.بر خلاف آریا که خیلی مشتاق نشون میداد یلدا خیلی محتاطانه عمل میکرد.سنگین بود،کم کم رفت وآمدهامون بیشتر شد وبیشتر با هم آشنا شدیم.رفته رفته آریا اخلاقش تند شد،خیلی زود از کوره در میرفت.نمراتش افت کردن.به همه چیز خرده میگرفت.یه روز رفتم بیمارستان محل کار یلدا وباهاش در مورد آریا صحبت کردم.اون هم گفت که آریا اصرار داره که زودتر جوابشو بده واون هم به خاطر اینکه هنوز قضیه طلاقش حل نشده و همچنین به خاطر دخترش نمیتونه جواب قاطعی بده.وقتی اومدم خونه باهاش صحبت کردم وبعد از کلی مکافات راضیش کردم که دیگه به یلدا فکر نکنه.اون هم به ظاهر قبول کرد،اما فکر میکنم رابطشون ادامه پیدا کرد.بعدش هم که من درسم تموم شدو دیگه.. الان هم در خدمت شما دارم بازجویی میشم.

 

-دوستی نوید وآریا از کجا باهم شروع شد؟

 

جواب داد:اصلاً با هم دوست نبودن.نوید انگل زندگی یلدا بود.یه جوون بیکار معتاد که از خواهرش باج میگرفت تا دور وبَرِ یلدا وبچه اش پیداش نشه.من وآریا هم تا همین حد میشناختیمش.تعجب میکنم میگی نوید واسه آریا چیزی آورده.

 

دیگه صدای آرش رو نمیشنیدم.تا ته قضیه رو رفتم،پس قضیه بلایی که آریا سر یاسمن آورده بود میتونست از جوابی آب بخوره که یلدا به آریا داده بوده.وهمین طور چیزهایی که نوید برای آریا میآورد میتونست از جهت اخاذی باشه.. صدای آرش منو به خودم آورد که میگفت:کجایی؟حالا نوبت توئه

 

با تعجب گفتم:نوبت من؟!

 

نگاهشو ازم گرفت وبا کلافگی سرشو خاروند وگفت:هیچی،هیچی نمیخواد بگی.پاشو برو الان شوهرت میاد حوصله ندارم واسم چشم وابرو بیاد.

 

از جام بلند شدم وفارغ از زمانی وموقعیتی که توش هستیم فقط وفقط با حس برادری،روی گونه اش رو بوسیدم وتشکر کردم.حرکتم واسه خودم هم غریب بود چه برسه به آرش که کم موند بود چشاش بزنه بیرون،سریع اتاقو ترک کردم وبه اتاق مامان وبابا اومدم.در رو که بستم بدون نگاه به داخل اتاق به در تکیه دادم.چشمهامو بستم وچند تا نفس عمیق کشیدم.از شنیدن صدایی که مخاطبش من بودم کم مونده بود سکته کنم.آریا روی تخت دراز کشیده بود که می گفت:صحبتاتون تموم شد؟!!!

 

چی باید میگفتم؟هر چی با خودم سبک سنگین کردم نمیتونستم جوابی پیدا کنم که شری به پا نشه.نگاهم به امیر رضا افتاد که تازه به نق نق افتاده بود.کمی نزدیک رفتم.قاعدتاً باید به سمتش میرفتم اما آریا به قدری غضبناک نگاهم میکرد که پیش خودم گفتم اگه نزدیکش بشم گردنمو میشکونه.بی صدا سرمو پایین انداختم.آریا این بار با لحن عصبی تری پرسید:چی میگفتین به هم؟!!

 

تو لحنش کنایه وشک موج میزد.ترسیده بودم.نه از اینکه آریا بهم شک کنه.مطمئناً دلیلش این نبود.زندگیم اونقدر دست خوش تغییرات منفی شده بود که شک آریا توش اونقدرها هم به چشم نیاد.اما استرس تموم وجودمو گرفته بود.به سمت در اتاق به نیت بیرون رفتن حرکت کردم که آریا جستی زد ودر یک چشم به هم زدن جلوم سبز شد.چشاش قرمز بود از عصبانیت رگ های گردنش متورم شده بود.قدمی به عقب برداشتم.آریا صداشو کمی بالا برد: سارا چه غلطی میکردی اونجا؟

 

اینم دیده بود من به این شکل صحبت کردن حساسم هی دست میذاشت رو نقطه ضعفم.نگاه عصبیمو به چشمهاش دوختم.با لودگی نیشخندی زد وگفت:چی شد؟!بهتون برخورد.خیلی عذر میخوام

 

با خودم گفتم اصلاًچرا باید ازش بترسم اون نباید از یه چنین اتفاق کوچیکی واسه پوشش گناه خودش استفاده میکرد.قیافه حق به جانبی گرفتم:چته آریا!شمشیر بستی.داشتم با داداشم صحبت میکردم.

 

چشاش از تعجب گرد شد وبا همون لحن کنایه ای گفت:داداشت؟!

 

صدای گریه امیررضا بلند شد.به سمتش روی تخت خزیدم وروی پام گذاشتمش.چند تا تکون که دادم ساکت شدو دوباره به خواب رفت.انگار آریا دست بردار نبود به سمتم نیم خیز شد:خب با داداش جونت چی اختلاط میکردین؟

 

چقدر لحنش آزار دهنده بود.اونقدر حرصم گرفت که بدون فکر گفتم:داشتیم دل وقلوه میدادیم.

 

دندونهاشو به هم فشار داد وبا تمام قدرت زد توی صورتم.سوزش تموم صورتم وگرفت.اشک به چشام نشست،با بغض گفتم:وحشیِ آشغالِ دست هرزه

 

نفسشو با قدرت بیرون داد وبا کمی فاصله قامتشو راست کرد،دستشو با قدرت توی موهاش فرو برد وبا لحن غضبناکی گفت:میگی یا بعدی رو بزنم؟

 

رومو ازش گرفتم:نمیگم تا جونت در آد.

 

چند ثانیه ای همون جا ایستاد وبعد با سرعت اتاق رو ترک کرد.در رو چنان محکم به هم کوبید که تکون خوردم.سریع خم شدم واز کیفم که بغل تخت بود آینه جیببی رو در آوردم خودم رو توش دیدم.سه تاخط افقی قرمز زیر هم روی صورتم نقش بسته بود وجاش میسوخت،دستم رو روش کشیدم یهو از فکر اینکه آریا رفته باشه پیش آرش دلم لرزید.سریع بچه رو گذاشتم روی تخت وهمین خواستم بلند بشم مامان وارد اتاق شد.قیافه اش عادی نشون میداد طوری که قرمزی صورتم دیده نشه موهامو دورم ریختم وپرسیدم:آریا کجا رفت؟

 

-به گمونم اتاق آرش باشه.صداش از اونجا می اومد.

 

دلم شروع کرد با شدت تپیدن..

 

فصل32

 

امروز روز هشتمه و عاطفه رو بردن بیمارستان برای زایمان،بیشتر فامیل توی همین چند روز اومده بودن دیدنم.شب قبل ناف امیر رضا افتاد.از سه روز پیش که آرش نمیدونم چی به آریا گفته بود آرامشی کمرنگ به زندگیم برگشته بود.نه اینکه آرش با آریا رابطه دوستانه ای برقرار کرده باشه یا اینکه دل من نسبت به آریا وگناهش صاف شده باشه اما حالا با وجود امیررضا باید کمی به همسرم فرصت میدادم.اون شب آریا به اتاقم اومد،دیگه اون عصبانیت ظهر توی قیافه اش نبود.اصلاٌ به روی خودش نیاورد که آرش چیزی بهش گفته یا اینکه تحت تاثیر آرش داره حرف میزنه یا نه.بالاخره بعد از چهار روز دیدم که صورت امیررضا روبوسید وبعدش جای سیلی که به صورتم زده بود نمیدونم چرا ولی مقاومتی نکرده بودم.لبه تخت زانو زد و با یه بغض خفه کننده که ناشی میشد از اینکه بازگو کردن خاطره اش واسش چقدر سخته،گفت که روزی که با یاسمن اونکارو میکرده حالت طبیعی نداشته وناشی از مصرف قرص روانگردان بوده ،میگفت اصلاً متوجه نبوده که طرف مقابلش یاسمن بوده.ازم میخواست بهش فرصت دوباره بدم میگفت توبه کرده ومیخواد جبران کنه.میگفت نوید ازش اخاذی میکرده.ازش پرسیدم عاقبت یاسمن چی شد جواب داد که نوید گردن گرفته بودو از اون به بعد با یلدا به هم زدو...

 

قرار بود یه روز بعد از اومدن عاطفه برگردیم خونه خودمون وبه قولی پایه های زندگیمونو از نو بسازیم.

 

ساعت دور و بَر هشت شب بود ومن وسیما و دخترش وآرش خونه بودیم.به گوشی آریا که همراه بقیه به بیمارستان رفته بود زنگ زدم تا حال عاطفه روبپرسم ودر حین اینکه صحبت میکردیم بچه رو از اتاق عمل بیرون فرستادن و صدای گریه نوزاد توی گوشی پیچید و حس قشنگ عمه شدن همه وجودمو پُر کرد.

 

فردا صبحش عاطفه رو به خونه آوردن.من وآریا هم شبش خداحافظی کردیم وبه خونه خودمون برگشتیم.البته مامان راضی نبود وخیلی اصرار کرد که بمونیم اما دوست داشتم زود تر مستقل بشم ورو پای خودم وایستم.

 

فصل33

 

چشمامو به زور باز کردم.صدای نِق زدن امیررضا میاد.بدنم مثل چوب خشک شده،نه زیر سرم بالشی هست نه روم پتو.از ظاهر قضیه پیداست که دیشب روی فرش خوابم برده وآریا هم به این اتاق یعنی اتاق بچه سر نزده که ببینه زنده ام یا مُرده.به بدنم کِش وقوسی میدم وسعی میکنم روی زانوم بایستم تا امیررضا رو از تو گهواره بردارم،اما با دردی که تو ناحیه زانوی راستم پیچید منصرف میشم وبه سختی سرپا می ایستم وبرش میدارم.چِکِش میکنم لاستیکیش تمیزه.دوباره تو گهواره میذارمش و واسش شیشه درست میکنم ومیدم دهنش.با دست دیگه ام سَر زانومو میمالم وصحنه های دیشب رو تو ذهنم مرور میکنم.امیررضا گریه میکرد،جاشو کثیف کرده بود وپس زده بود به لباس خودش و من.دیروز اولین روزی بود که بعد از گذشت ده روز از اومدنمون به خونه، سیما بهم سر نزده بود.البته خودم ازش خواسته بودم.

 

باید بچه رو میبردم حموم کار با یه شستن ساده حل نمیشد.آریا مشغول فوتبال دیدن بود،در حالی که بچه رو به نکبتی بغل کرده بودم از آریا خواستم که بیاد کمک کنه.در حالی که قیافه اشو ترش میکرد گفت: حالم به هم میخوره،خودت بشورش

 

اخم کردمو کمی صدامو بالا بردم: نگفتم بشورش که! برو واسه من وامیر حوله هامونو بیار بعد بیا واستا وقتی شُستمش ازم بگیر تا خودم هم بشورم..

 

با کلافگی نگاهم کرد وبا غُرغر از جاش بلند شد وبه سمت اتاق خواب رفت.

 

با دست چپم بچه رو از شکمش بغل کردمو با دست آزادم شیر آب گرم وسرد رو باز کردم وتا وقتی که ولرم بشه شروع کردم به در آوردن لباس امیررضا.صدای آریا از اتاق اومد:حوله امیر کجاست؟

 

-تو کشو دومی از بالا

 

-کدوم؟ اینجا که حوله نیست

 

-کشو قرمزه

 

بد از چند ثانیه در حالی که صداش از کلافگی بالاتر میرفت:پیداش نمیکنم.نیست.ببین کجا گذاشتیش؟!

 

من که میدونستم این پیدا بکن نیست داد زدم: بیا بچه رو بگیر خودم پیداش میکنم.

 

چند ثانیه بعد اومد تو حموم.بماند که همون بَدوِ ورود شروع کرد به اُغ زدن که مثلاً داره حالش به هم میخوره.بعد از زیر بغل امیررضا گرفت ودستهاشو تا جایی که می تونست از بدنش فاصله داد،انگار که کهنه نجس تو دستاشه.به روی خودم نیاوردم و دَوون دوون اومدم تو اتاق، حوله دقیقاً تو همون کشو قرمزه بود،اگه یه خورده لباسارو جابجا میکرد ، میدیدش، نمیدونم چرا بعضی وقتها اَدای کورها رو درمیاره.سریع حوله رو برداشتم و به سمت حموم دویدم،تلفن شروع کرد به زنگ خوردن،همونطور به طرف تلفن رفتم.شماره خونه مامان بود،در حالی که گوشی رو برمیداشتم داد زدم: الان میام آریا یه کوچولو صبر کن

 

جواب دادم: الو سلام مامانی،امیررضا کثیف کرده خودم بعداً تماس میگیرم

 

ومنتظر جواب نشدم تا اینکه ببینم مامانه یا کَس دیگه.صدای گریه امیررضا بیشتر شد.وارد حموم شد ودیدم که امیررضا روی زمینه درحالی که مشتی لباس نَشُسته زیر سرشه، صدای اُغ زدن آریا هم از توی دستشویی میاومد که معلوم بود داره بالا میاره.اونقدر از دیدن امیررضا روی زمین عصبانی شده بودم که بی توجه به اینکه آریا تقصیری نداره ودست خودش نیست داد زدم:خاک تو سرت ،واسه خودتم همین کارا رو میکنی؟!!

 

در حموم رو محکم بستم ومشغول شستن بچه شدم.چند دقیقه ای گذشت که صدای آریا از پشت در اومد: سارا جان درو باز کن،اگه بچه رو شستی ازت بگیرم.

 

با عصبانیت گفتم:لازم نکرده،هر چقدر کمک کردی بسه

 

اما واقعاً به کمک احتیاج داشتم.اولین باری بود که خودم تنها داشتم امیررضا رو میشستم،مدام از دستم لیز میخورد به بدبختی نگه داشته بودمش و اونم یه ریز گریه میکرد.دوباره صدای آریا بلند شد:چرا لج میکنی سارا!دَست خودم نبود روی امیررضا میریختم خوب بود؟

 

از عصبانیت دندونامو به هم فشار دادم وگفتم:یعنی خودت تا به حال نریدی؟

 

ریز خندید وگفت:چته تو! بابا میگم دست خودم نبود،معده ام پُر بود، اون بوی گند هم تحریکم کرد.حالا درو باز کن بیام کمکت.

 

من هم که کم لج ندارم با تحکم گفتم:نمیخواد خودم میشورم.احتیاج به تو هم ندارم،آقای حساس!!

 

آریا هم که معلوم بود از روی نامیلی تعارف میکرده جواب داد:هرجور راحتی عزیزم.ولی کمک خواستی صدام کن

 

و صداش ساکت شد ودقیقه ای بعد صدای تلویزیون بلند شد.

 

بچه رو به هر مکافاتی بود شستم. وقتی میخواستم بیام سمت آویز تا حوله رو بردارم امیررضا از دستم سُر خورد.تنها عکس العملی که به ذهنم میرسید این بود که در جا بشینم.امیررضا رو روی دستم بالا آوردمو با شدت زیادی روی زانو نشستم،همونجا بود که درد توی ناحیه زانوم پیچید والان هم آثار کبودی توش پیداست.دستی به صورت امیررضا میکشم.اگر دیشب واسش اتفاقی می افتاد دیگه هیچ وقت با آریا حرف نمیزدم.شیشه شیر که حالا خالی شده رو از دهنش درمیارم.خم میشم وصورت قشنگشو که توی خواب معصومیتش چند برابر میشه رو میبوسم.

 

با خودم که فکر میکنم میبینم دیشب آریا زیاد هم مقصر نبود اما چون بعدش بهم سر نزده وروم پتو ننداخته پس مقصره.اولین کاری که میکنم با گوشیم بهش پیام میدم: ازت بدم میاد.

 

صدای تلفن از هال میاد،برای اینکه صداش امیررضا رو بیدار نکنه به سمتش میدوم وگوشی رو برمیدارم: جانم؟

 

مامان:سلام، دختر گلم

 

تازه یادم اومد دیشب بهش زنگ نزدم با خجالت میگم: سلام مامانم، شرمنده یادم رفت بهت زنگ بزنم

 

مامان می خنده ومیگه: اشکال نداره دوباره زنگ زدم با آریا صحبت کردم.بچه رو چیکار کردی؟

 

با یادآوری حموم دیشب لبخندی مصنوعی می زنم ومیگم:گربه شورش کردم

 

وهردو با هم میخندیم.مامان رشته کلامو به دست گرفت وادامه میده: پس حسابی بزرگ شدی!!

 

-آره دیگه.اگه با حموم بردن بچه بشه بزرگ شد.بزرگ شدم

 

-پس وقتی واسه داداشت یه دختر خوب پیدا کنی بزرگ تر هم میشی.

 

لبخندم روی لبهام ماسید: چی؟

 

مامان که هنوز توی کلامش شوق هست میگه: دیشب آرش بالاخره موافقت کرد ازدواج کنه،اما شرط گذاشته!

 

من که حالا حسادت به وجودم چنگ انداخته وکاملاً قیافه ام گرفته شده با سردی میپرسم:چه شرطی؟

 

ولی مامان متوجه لحن من نشده وبا کنایه حاوی خنده میگه: گفته هرکی سارا بگه

 

بعد صداشو ریز کرد: حتماً از بین دوستای توئه.(با کمی مکث) میدونی کیه؟ مهشیده؟

 

- نمیدونم، باهاش صحبت میکنم

 

بعد از دروغ میگم: مامان ،امیررضا داره گریه میکنه. بعداً باهات تماس میگیرم،مفصلاً تعریف کن برام

 

- باشه گلم برو.خداحافظ

 

- خداحافظ

 

گوشی رو قطع میکنم و روی مبل میشینم،خدای من آرش هدفش چیه.یعنی از احساس من بی خبره؟ چرا میخواد عذابم بده.این که با من خوب شده بود،نکنه این حرفو زده که اگر با مهرنوش عروسی کرد بندازه گردن من که سارا معرفی کرده.گوشیمو بر میدارم ومیبینم که واسم پیام اومده از جانب آریا:"باشه"

 

این جواب همون ازت بدم میادیه که فرستاده بودم.واسش جواب میدم:کشتی خودتو!!

 

هر کاری میکنم نمیتونم فکرمو از آرش آزاد کنم.باهاش تماس میگیرم.بعد از دو-سه تا بوق برمیداره وصدای قشنگش توی گوشی میپیچه: بله؟

 

-بله و...(آب دهنمو با عصبانیت قورت میدم) سلام.خوبی؟

 

-ولی انگار میخواستی یه چیز دیگه بگیا!!

 

کمی لحن شوخی قاطی عصبانیتم میکنم: خودت میدونی که چِمه.این دیگه چه بامبولیه که درآوردی؟

 

با صدای بلند میخنده: مامان بهت زنگ زد؟(و دوباره میخنده) فکر نمیکردم جدی بگیره

 

با خشکی میگم:کوفت!خجالت نمیکشی سربه سرش میذاری؟

 

لحنش کمی جدی میشه ومیگه:خب تو بهم معرفی کن خواهر خوبم

 

سرم داغ میشه و فوراً میگم: کیو؟ مهرنوشو؟!

 

لحنش عصبی میشه ومیگه:مهرنوش خر کیه؟ چرا هی میخوای به من بچسبونیش؟!

 

پررو داره دست پیشو میگیره پس نیفته صدامو بالاتر میبرم ومیگم: من میخوام به تو بچسبونم؟!! چته پاچه میگیری؟ کیفشو بردی حالا مهرنوش خر کیه!!!!

 

با صدای بلندی که بیشتر شبیه فریاده تو گوشی داد میزنه: خفه شو احمق

 

و صدای بوق اشغال توی گوشم میپیچه که نشونه قطع تماسه.حالا مگه من چی گفتم که عصبانی شد؟!!!

 

خب آریا هم که جواب پیاممو نداد.عجب تحویلی میگیرن منو!!! J

 

امیررضا که خوابه.با مامان که صحبت کردم.با آریا دیشب قهر کردمو آرش هم که از دستم ناراحت شد،همه چیز مُحیاست برای آغاز یه روز خوب.از جام بلند میشم ولباسهای نشسته رو تو ماشین لباسشویی میریزم ومیرم سروقت کامپیوتر. اولین کاری که به ذهنم میرسه اینه که فیلم آریا رو از توی فلش پاک کنم.قبل از اینکه پاکش کنم برای آخرین بار نگاه میکنم، درسته که زیاد حالت طبیعی نداره اما اونقدرها هم فارغ از دنیا نیست که یادش نمونه آخه رو به نوید میگه فیلم نگیر پس حواسش به اطراف هست، ناخدآگاه حرفی که خودش لا به لای گریه هاش زد به ذهنم میاد که میگفت: همه اش بهونه میگرفت و گریه میکرد...

 

ای کاش یه نفر دیگه هم این فیلمو میدید تا نظر اون رو هم بدونم، خدایا چرا هر کاری میکنم نمیتونم با این قضیه کنار بیام؟ اصلاً خداییش میشه کنار اومد؟!!

 

دوباره با آرش ستم کش تماس میگیرم،این بار بعد از 6-7 تا بوق برمیداره: چیه؟

 

-عصبانی میزنی داداشم!

 

با همون خشکی ادامه میده: زود حرفتو بزن کار دارم.

 

-میخواستم معذرت خواهی کنم.

 

جواب نمیده.احتمالاً داره توی دلش بهم فحش میده.یا جاییه که نمیتونه راحت فحش بده.ادامه میدم: به کمکت احتیاج دارم.

 

با تمسخر میخنده:همون!! هرچی دلت میخواد بدون فکر به زبون میاری بعد که کارت گیر میکنه میشی بچه مظلوم.(با کمی مکث) حالا چته؟!

 

از خوشحالی ذوق مرگ میشم: قربونت جیجر.پاشو بیا اینجا کارت دارم

 

یهو از کوره در میره: فکر کردی من بیکارم که هر وقت اراده کنی بیام مشکل گشایی کنم؟!!

 

- حالا خوبه امروز کلاس نداری! کارت چیه؟

 

- به توچه!

 

- یعنی نمیای دیگه!!!

 

نفسشو با قدرت بیرون میده: تا نیم ساعت دیگه بیام خوبه؟

 

خدای من پاشه بیاد اینجا که چی؟! فیلمها رو بهش نشون بدم؟! اصلاً چی بهش بگم؟ باز فکر نکرده عمل کردم.با خونسردی میگم: حالا نیومدی هم زیاد مهم نیست.اصلاً ولش کن نمیخواد بیای.

 

با لودگی ادای منو در میاره: نمیخواد بیای... ببین سارا حوصله نازکشیدن تو رو ندارم سر صبحی.الان حرکت میکنم.بای

 

وتلفنو قطع کرد.این بچه چرا امروز بی ادب شده هی واسه من گوشی قطع میکنه!!

 

از جام بلند میشم وچایی دَم میکنم، خوبه صدقه سری آرش صبحونه هم میخوریم.ساعت 9:45 رو نشون میده، میز صبحونه رو میچینم.

 

زنگ در به صدا در میاد.آرشه آیفونو میزنم.در هال رو باز میکنم ومنتظرش توی قاب در وامیستم.دقیقه ای بعد در حالی که به ابروش گره افتاده جلوم ظاهر میشه.بدون سلام کردن در حینی که داره منو به داخل هدایت میکنه میگه: این چی وضعیه،نمیگی کسی رد بشه!

 

توی دلم میگم:تو هم عین دادشهات آدم ندیده ای!!

 

با لبخند میگم: علیک سلام.بهت زنگ زدم پشت در بودی؟

 

همچنان اخم توی صورتش خود نمایی میکنه اما کمرنگ تر:خیلی پررویی به خدا!!

 

و منو هُل میده ووارد خونه میشه وبا چشم شروع میکنه دنبال چیزی گشتن بعد از دقیقه ای نا امید رو بهم میگه: عموی منو کجا گذاشتی؟!

 

-خوابیده،صبحونه خوردی؟

 

وبه طرف آشپزخونه راه میافتم.همونطور که به دنبالم میاد:پس چی؟ ما سحرخیزیم.اما چایی رو پایه ام.

 

دو تا لیوان چایی میریزم و خودم مشغول خوردن صبحونه میشم.کاش زیاد پا پیچ نشه،چی باید بگم!

 

انگار مغز منو میخونه چون بلافاصله میگه: حالا مشکلت چی هست؟

 

ناخودآگاه رنگم میپره.متوجه تغییر حالتم میشه وبا اضطراب میپرسه: با آریا مشکل داری؟!

 

آره واسه شروع همین خوبه.سرمو به نشونه تایید تکون میدم:اهم.

 

دوباره ابروهاش تو هم میره.با صدای خیلی آروم میگه:میخوای باهاش صحبت کنم؟

 

بعد لبخندی بی اراده روی لبش میشینه ومیگه: خیلی چشم دیدن منو هم داره!!

 

منم لبخند میزنم.با تامل میگه: مشکلتون سر چیه؟

 

-سر دختر یلدا،یاسمن

 

با تعجب نگاهم میکنه: دختر یلدا؟ سارا اون بچه کوچیک بود ها!!

 

از استرسِ چیزی که قراره تعریف کنم، دستهام شروع میکنه به لرزیدن.با نگرانی نگاهم میکنه.دستشو که به خاطر مجاورت با لیوان چای گرم شده روی دستم میذاره.با یه نگاه آرامش بخش میگه:هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.

 

اشکی از چشمم جاری میشه.به سمت اتاق خواب میام وبهش میگم دنبالم بیاد.واقعاً کارم درسته که بدون مقدمه فیلم رو نشونش بدم؟ حالا که تا اینجاش اومدم باید تا آخرش برم.فیلمو گذاشتم وروبهش گفتم: نگاه کن

 

خودم روی تخت نشستم.اول سرپا بود ولی کم کم نشست روی صندلی در حالی که هر ثانیه قیافه اش تو هم میرفت.دست آخر هم شروع کرد به دادن فحش های بی ادبی که تابحال ازش نشنیده بودم ومشت میزنه روی میز.حالا چشماش از عصبانیت قرمزه.دستهاشو توی موهاش فرو میبره،حالا دیگه جرات نمیکنم حرفی بزنم.هردو توی سکوتیم. چشمهام پر از اشک شده فقط کافیه پلک بزنم تا جاری بشه،اما یه نفس عمیق میکشم وبغضم رو قورت میدم.الان نباید گریه کنم تا آرش جَری تر بشه باید به آرامش دعوتش کنم،با صدایی که خودم به زور میشنوم صداش میکنم:آرش؟

 

بدون اینکه سرشو بلند کنه میپرسه:چند وقته میدونی؟

 

- نزدیک 20 روز

 

با تعجب وعصبانیت بهم زل میزنه ومیگه: تو 20 روزه چنین چیزی رو میدونی ولی باز داری با این آدم روانی زیر یه سقف زندگی میکنی؟!!

 

با همون لحن آرام میگم: به خاطر امیررضا

 

از کوره در میره ومیگه: گوربابای امیررضا.پاشو وسایلتو جمع کن بریم خونه بابا.

 

نیم خیز میشه تا فلَشو در بیاره.با نگرانی میگم: آرش ازت خواستم بیای تا به زندگیم سروسامون بدم!!

 

در همون حالت که خَمه روشو با سرعت به سمتم میکنه وآهسته بلند میشه وبا صدای بلند میگه:مُرده شور این زندگی رو ببرن.لازم نکرده درستش کنی.آماده شو

 

واز اتاق خارج میشه اما من همین طور ثابت تو جام ایستادم.سرشو از در داخل میاره: چرا واستادی پس!

 

سرمو پایین میندازم: من نمیام. اگه مامان بو ببره دق میکنه.

 

دوباره وارد اتاق میشه.سعی داره عصبانیتشو کنترل کنه: اگه بلایی سرت بیاره چی؟!

 

- تا الان که چیزی نشده از این به بعد هم نمیشه

 

با تعجب میگه: یعنی میدونه که تو خبر داری؟

 

- آره. گفته توبه کرده وقضیه ختم به خیر شده

 

واسه یه لحظه قیافه آرش شبیه سماور میشه چون کم مونده بخار ناشی از جوش آوردنش از سرش بزنه بیرون.دندوناشو بهم فشار میده ومیگه: پس واسه درد منو کشوندی اینجا؟! فقط خواستی گند بزنی به اعصاب نداشته ام؟

 

آهسته میگم: فقط میخواستم نظرتو بدونم

 

سیگاری آتش میزنه وکنار پنجره می ایسته: راجع به چی؟

 

- آریا میگه قرص روانگردان خورده و اصلاً حالیش نبوده که داشته چیکار میکرده.به نظر تو راست میگفته؟

 

بلافاصله جواب داد: گُه خورد

 

- اِ.. آرش!

 

- سارا خواهش میکنم ادای بچه مثبتا رو در نیار الان عصبانی ام نزنم لِهت کنم!

 

کمی دلخور میشم اما به روی خودم نمیارم: یعنی به نظرت حالیشه چیکار میکرده؟

 

سرشو به نشونه تایید تکون میده: بهترین بهونه واسه شیره مالیدن سر توی ساده همین بوده که بگه چیزی حالیش نبوده

 

گریه ام میگیره.روی تخت میشینم ومستاصل میپرسم: حالا چیکار کنم؟

 

- ازش جدا شو

 

- آرش یه چیزی میگیا!! غریبه که نیست. جدا هم بشم تا آخر عمرم باز جلو چشممه.

 

با پشت دستم اشکهامو پاک میکنم.اما اشکهام تموم شدنی نیست.عصبانی نگاهم میکنه: دیگه گریه ات واسه چیه؟!!

 

- گریه هم نکنم!

 

- آخه گریه چه معنی میده وقتی تو هر کاری دلت میخواد میکنی!اگه با این جریانات کنار اومدی پس دیگه چه مشکلی هست؟

 

- فقط میخوام بدونم سر اون بچه چی اومد.

 

- که چی بشه؟

 

- احساس میکنم با این سکوتم دارم تو گناه آریا شریک میشم.

 

انگار حرف دلشو زدم چون فوراً میگه: صد درصد. واسه همین میگم نباید اینجا بمونی

 

اما منظور منو نگرفته خودمو لوس میکنم و میگم: داداش؟

 

قیافه مشکوک به خودش میگیره و دنباله لحن من: اِی بلا؟

 

- میتونی آمارشو دربیاری؟

 

جدی میشه ومیگه: به من ربطی نداره که دنبال گند های آریا از کار وزندگیم بزنم.

 

چشمهامو مظلوم میکنم: به خاطرمن؟

 

با تمسخر لبخندی میزنه وزیر لب میگه : به خاطر تو

 

سیگار دومو روشن میکنه. هاله ای قرمزرنگ تو چشمهای مشکی و براقش میشینه اما با بازدم عمیقی برطرفش میکنه.سعی میکنم متلکش رو نشنیده بگیرم به همین خاطر با دودلی میگم: کمکم میکنی؟

 

سیگارشو با فشار دادن روی تاقچه مرمری پنجره خاموش میکنه و به سرعت میگه: معلومه که نه. به فرض برم پی اش و ته وتوی قضیه رو در بیارم آخرش که چی.شاید هزار ویک بلا به خاطر این قضیه سر اون بچه اومده باشه، اون موقع تو حاضری از آریا جدا شی؟

 

نمیدونم چی بگم.سرمو پایین میندازم. با صدای بلندتری میگه: با تو ام.چرا ساکتی؟ میگم اون موقع چیکار میکنی؟ اگه اون موقع جدا شی بابا ومامان دق نمیکنن؟

 

با درماندگی میگم: به خدا آرش نمیدونم چیکار کنم. نمیتونم تصمیم درستی بگیرم.

 

با کنایه وصدایی آهسته زیر لب میگه: معلومه خوب بهت حال میده

 

اینبار دیگه نمیتونم ندید بگیرم با عصبانیت میگم: خفه شو بی تربیت

 

عصبانیتش فوران میکنه ومیگه: آره باید هم خفه باشم.باشه ابجی کوچولو خفه میشم.هر کاری خواستی بکن.یه دختر هم بدنیا بیار تا بیشتر به شوهرت برسی..

 

دوباره داد میزنم: ببند دهنتو

 

از غیظ دستشو مشت میکنه.چند ثانیه ای بهم خیره میشه وبعد بدون هیچ حرفی اتاقو ترک میکنه. صدای محکم بسته شدن در هال میاد.

 

تابلو بود که قصد داشت کفر منو دربیاره ومن یه چیزی بگم واون هم شونه از انجام کار خالی کنه.

 

زیاد هم بیراه نمیگفت.من واقعاً هدفی ندارم. وقتی دارم با آریا زیر یک سقف زندگی میکنم وتا حدی بخشیدمش پس دلیلی واسه پیگیری نیست، مخصوصاً حالا که آرش هم کمکم نمیکنه، باید فیلمو پاک کنم تا دیگه وسوسه نشم به کسی نشونش بدم، خدای من آرش که فلشو گذاشت تو جیبش!!

 

به آرش پیام میدم: فلشو کجا بردی وقتی قرار شد بیخیالش بشیم!

 

جواب داد: بیخیالش نمیشیم.بعد از امتحانات ترم به بهونه دیدن دوستام میرم اصفهان.

 

لبخند روی لبهام میشینه وجواب میدم: مرسی داداش خوبم

 

فصل34

 

- سارا چرا بچه بازی در میاری؟ میگم مرد بود.همکارم بود.

 

- چرا من گوشی رو برداشتم حرف نزد پس؟

 

- چه میدونم شاید صدا نمی اومده!

 

- یه بار صدا نمیاد.دوبار، چطور اگه تو برداری همون بار اول صدا میاد من بردارم نه!چرا شماره نمی افته؟

 

- چه میدونم چرا خبر مرگش!

 

دستشو به طرف اتاق بچه دراز کرد: فعلاً برو اونو خفه اش کن سرم رفت.

 

در حالی که به سمت اتاق امیررضا می رفتم رو به آریا گفتم: هنوز تموم نشده.باید روشن بشه با کی صحبت میکنی.

 

با بی ادبی صدای تلویزیون رو زیاد کرد.

 

بچه ام از بس گریه کرده بود سرخ شده بود.دلم به حالش سوخت.بغلش کردم وبهش شیر دادم.دیدم برای گوشیم sms اومده.آرش بود که گفته بود رسیده. از روزی که آرش رو در جریان گذاشته بودم یک ماه ونیم میگذشت و اون خبر از به اصفهان رسیدنش رو میداد. آریا شده بود سوهان روحم.شبها به بدترین وضع ممکن میخوابیدم.خواب که چه عرض کنم به شکنجه بیشتر شبیه بود.اول امیررضا رو میخوابوندم وبعدش میرفتم پیش آریا، آقا نمیذاشتن امیررضا رو ببرم تو اتاق خواب میگفت: زِر زِر میکنه بدخواب میشم فردا میخوام برم سرکار.

 

شبهایی هم که برنامه نداشتیم از بیخ وبن تو اتاق خواب نمیرفتم.

 

همه این بدبختی ها بماند، خودم بچه خواستم خودم هم سختی هاشو به جون میخرم، این مشکوک بازیهاش منو به اَمون آورده.شروع کردم با خودم غُر غُر کردن:فکر کرده خرم. بذار.. بالاخره دستت رو میشه.

 

و مدام هم با چشم وابرو براش خط ونشون میکشیدم.حس کردم امیررضا دیگه مِک نمیزنه. نگاش کردم، داشت با لبخند بهم نگاه میکرد.با خنده گفتم: چیه پسرم؟ مامانی خُل شده؟

 

یهو از ته دل ذوق کرد ودست وپا زد.منم تو بغلم فشارش دادم.خدا رو شکر که امیررضا رو داشتم که واسه دقایقی فکرمو آزاد کنه، چقدر بابت این آریای خیر ندیده به بچه ام شیر جوش داده بودم.یک ساعتی باهاش بازی کردم.اون قدر مالیدمش وفشارش دادم وباهاش یه طرفه حرف زدم تا خسته شد وخوابش برد.

 

از اتاق که بیرون اومدم دیدم آریا روی مبل داره چرت میزنه.کنترلو برداشتم وتلویزیون رو خاموش کردم.یهو نادستی کنترل از دستم سُر خورد وبه ضرب افتاد روی میز(کاملاً نادستی!!!) آریا از خواب پرید: چته تو؟

 

منم به روی خودم نیاوردم وگفتم: خب ادامه بحث

 

ابروهاش تو هم رفت: کدوم بحث؟

 

- این کیه که به خونه زنگ میزنه وفقط با تو صحبت میکنه؟

 

کلافه سرشو تکون داد: امشب آقای شفاعی بود.می خوای بهش زنگ بزنم بذارم رو پخش؟

 

منم با پررویی گفتم:آره زنگ بزن

 

متعجب نگام کرد: زنگ بزنم چی بگم؟ بگم زنم بهم شک داره!؟

 

اصلاً هم تابلو نبود که ریگی به کفشش داره.بدون اینکه نگاش کنم با کنایه گفتم: حالا چرا به خونه زنگ میزنه شماره موبایلتو نداره؟ خب بهش میدادی!

 

با غضب نگام کرد.تو چشمهاش نگاه کردم و با اطمینان گفتم: شاید هم از قصد به خونه زنگ میزنه تا من هم ذره ذره در جریان قرار بگیرم؟

 

با درماندگی گفت: خواهش میکنم بس کن.مگه بهم شک داری؟

 

ابروهامو بالا دادم: معلومه که شک دارم تا دلت هم بخواد دلیل دارم واسه شک کردنم.طفره نرو بگو کی بود؟

 

از جاش بلند شو داد زد: اصلاً دوست دخترم بود. همینو میخوای بشنوی دیگه؟

 

دیگه قاطی کردمو داد زدم: تو غلط میکنی. روت باز شده نه؟ به خیالت چون من از گندت خبردارم وبه روی خودم نمیارم هر کاری دلت خواست میتونی بکنی؟

 

اونم صداشو بالاتر برد: خسته ام کردی با این گیرهای بیخودت. مگه واسه تو فرقی هم میکنه؟ تو همه چیزت بَچته.

 

داری منو تحمل میکنی؟ دستت درد نکنه.منم دارم اَنگ و وَنگ بی موقع اونو تحمل میکنم. فکر کردی چقدر میتونم صبر کنم وقتی تو همش با امیری؟ وفقط وقتی پیش من میای که بهت نیاز جنسی دارم؟ همین قدر هم ناراحتت میکنه دیگه طرف من نیا.

 

با شدت به سمت اتاق خواب رفت ودر رو به هم کوبید.این بی انصافی بود که به یه نوزاد دو ماهه حسادت کنه.من داشتم همه سعیم رو میکردم که به هردوبرسم. اگه من بهش توجه نداشتم پس چرا هر روز ناهار درست میکردم.حتی هفته ای دوبار شیوید پلو میکردم با اینکه خودم بدم می اومد باهاش سر میز مینشستم ومیخوردم.میتونستم با همون سرووضعی که از پیش امیر میام برم توی تخت.اما هر بار آرایش میکردمو لباس خواب میپوشیدم.تا ظاهر خوب بگیرم.هر بار که از سر کار میاومد کتش رو در میاوردم و واسش آب میوه میاوردم.با یاد آوری کارهایی که از نظر خودم محبت بود اشکم از چشمم جاری میشه،مطمئناً من محبت میکردم چرا توی عصبانیتش کارهام رو بی ارزش جلوه داد؟

 

اون شب هم توی اتاق امیررضا خوابیدم. خواب!!!! تا صبح گریه کردم.حرفش واسم گرون بود.

فصل35

 

عاطفه در حالی که دهنش پر بود: همین؟ لااقل شیرینی تر میگرفتین آقا آریا!

 

امید با حالت بامزه ای گفت: عزیزم شیرینی مورد علاقه ات نیست اینطور داری خودتو خفه میکنی.اگه بود که دیگه ...

 

بابا با صدای بلند خندید به تبعیت از بابا بقیه هم خندیدند.عاطفه قیافه اشو لوس کرد وروبه بابا: بابا واسه من میخندی؟

 

بابام دستشو دور گردن عاطفه انداخت و رو به امید گفت: دیگه حق نداری عروس گلم رو اذیت کنیا!!

 

امید هم دستاشو به نشونه تسلیم بالا آورد: ما غلط کنیم عروستونو اذیت کنیم. اصلاً ایشون به ما چه ربطی دارن؟

 

رضا هم با دهن پر رو به آریا گفت: شیرینیت که به درد نمیخوره.حداقل هدیه اتو روکن ببینیم چی خریدی؟

 

آریا جعبه ای رو که مشخص بود توش طلاست رو از جیبش در آورد رو به من گرفت: سالگرد ازدواجمون مبارک.

 

این بار عاطفه رو به من گفت: تو رو کن کادوتو.

 

من هم از توی کیفم هدیه اونو درآوردم.سارا وامید وعاطفه تا سه شمردن ومن وآریا همزمان هدیه هامونو باز کردیم.من با سلیقه امید واسش یه کت اسپورت گرفته بودم.با دیدن هدیه ای که آریا واسم خریده بود حسابی حالم گرفته شد.یه النگو با طرح وسایز مابقی النگوهام.لبخندی تصنعی زدمو ازش تشکر کردم.همه بهمون تبریک گفتن.همچنین آرش که از سر شب ساکت بود.چند شب قبل از اصفهان اومده بود.بهم گفت: نتونسته یلدا و یاسمن ونوید رو پیدا کنه.تنها چیزی که دستگیرش شده بود.این بود که شوهر یلدا پارسال به خاطر قاچاق مواد اعدام شده.

 

با کمک بقیه شروع کردم به جمع کردن پیشدستیها.وقتی وارد آشپزخونه شدم.مامان تنها بود، با کنایه گفتم: سلیقه خوبی داری!... اما تکراری.

 

مامان با تعجب نگاهم کرد: با من بودی سارا؟

 

تو چشاش نگاه کردم: النگو کار تو بود نه؟

 

مامان سعی داشت خودشو با غذای روی گاز مشغول کنه: نه! چطور؟

 

دستمو روی شونه اش گذاشتم: مامان به من نمیتونی دروغ بگی.آریا مَرده.نمیتونه اینطور دقیق طرح وسایز النگوی منو یادش باشه.

 

- ازم خواست باهاش برم.منم رفتم.مگه تو امید رو با خودت نبردی؟

 

میخواست از آشپزخونه خارج بشه.تندی روبروش ایستادم وبا صدای آرام گفتم: بگو جون سارا تو یادش ننداختی که سالگرد ازدواجمونه؟

 

مامان که تابلو از این یه دستی های من هول شده بود گفت: نه.من چیزی نگفتم.

 

تا خواست بره دوباره نگهش داشتم.توی چشماش زل زدم وگفتم: به جون من قسم بخور.

 

مامان سرشو تکون داد:استغفرالله. که چی؟ مگه فرقی میکنه.

 

منکه جوابمو با این جمله مامان گرفتم از جلوی راهش کنار رفتم.خدای من این اولین سالگرد ازدواجمون بود و آریا یادش نبود.تصمیم گرفتم که بروش نیارم فعلاً مسئله مهم تر این بود که بدونم آرش چیو داره ازم پنهون میکنه.شام رو که خوردیم عزم رفتن کردیم.مامان پاشو کرد تویه کفش که میخواد امیررضا رو نگه داره.من که میدونستم این سیاست مامانه و نمیشه کاریش هم کرد کوتاه اومدم وازش خواستم که بذاره شیر خودمو بهش بدم.حداقل دو وعده دیگه رو شیر خشک بخوره.مامان هم قبول کرد وبعد از اینکه شیرش دادم با آریا به سمت خونه راه افتادیم.

 

ساعت دوروبر یازده شب بود.قرار بود صبح دیرتر بره سرکار در عوض شب کشیک داشت.از حموم در اومدم. لباس خواب گیپور قرمز کوتاهمو پوشیدم. آریا توی تخت دراز کشیده بود وچشماشو بسته بود.آروم روی تخت دراز کشیدم.چشماش هنوز بسته بود.سرمو گذاشتم روی سینه اش و صورتمو به صورتش نزدیک کردم.چشمهاشو باز کرد دستشو دورم حلقه کرد.لبهامونو روی هم گذاشتیم وبوسه ای طولانی از هم گرفتیم.فقط خدا میدونه توی دلم چه آشوبی بود.مطمئن بودم اون هم حال همیشگی رو نداره.اما به روی خودم نیاوردم، انگار اون هم دوست داشت فارغ از اتفاقات دور برمون امشب رو با من به صبح برسونه.محکم تر منو به خودش فشرد واین بار اون توی بوسیدن پیش قدم شد.در حین بوسیدن با دست آزادش بدنمو نوازش میکرد.هرچی باشه من هم جوونم واحساس دارم ونمیتونم غریضه ام رو سرکوب کنم.دستهامو بردم زیر تیشرتش ودور کمرش حلقه کردم.صورتشو کمی ازم دور کرد وآهسته گفت: سارا به خاطر اینکه این چند وقته اذیتت کردم ببخش

 

به نشونه تایید آروم پلک زدم.پیشونیمو بوسید.و دوباره لبهام .بالاخره بعد از به دنیا اودن امیررضا ما اولین سکس آدمیزادیمونو انجام دادیم...

 

ساعت نزدیک 10 صبح بود که آریا رفت بیمارستان.بلافاصله با آرش تماس گرفتم.آرش هم که خواب بود اول کلی فحش بارم کرد.بعدش هم گفت که فقط در صورتی میاد که ناهار دعوتش کنم.منم قبول کردم.ساعتی بعد آرش به همراه امیررضا پیشم بودند.

 

به محض ورودش .نفس عمیقی کشید وگفت : به به! این خونه بوی عشق میده.

 

بچه رو از بغلش گرفتم: لوس نکن خودتو

 

امیررضا رو بوسیدم: کجا بودی مامانی؟ دلم واست تنگ شده بود

 

رو به آرش: به مامان گفتی ناهار میای اینجا؟

 

- نه گفتم بچه رو که دادم میرم خونه دوستم ناهار.

 

شروع کرد به بو کشیدن:بوهای خوب خوب میاد! ناهار چیه؟

 

- زرشک پلو با مرغ.

 

دستاشو به هم کوبید: غذا که دوست داشتنی! آشپز که دوست داشتنی! چه شود؟!

 

- خیلی خب حالا توهم! بیا تعریف کن، واِلا از ناهار دوست داشتنی خبری نیست

 

- پس داری بهم رشوه میدی تا زیرآب شوهرتو بزنم!

 

قیافه ام گرفته شد: زیرآب؟ بازم گندی زده؟

 

روی مبل نشست: بیا اول ناهارمون بخوریم بعد در موردش حرف بزنیم.

 

من که دلم به شور افتاده بودگفتم: من کوفت بخورم تعریف کن

 

با شوخی گفت: البته بلانسبت ما! تو میخوای کوفت بخوری حرفی نیست.اما من زرشک پلو میخوام

 

لبخندی زدم وملتمسانه بهش چشم دوختم. با خنده ای مصنوعی گفت: چه کنیم که تاب نگاه غم بارتو نداریم..

 

ادامه داد:رفتم پیش یوسفی هم دوره ایش که اونم تا حدی در جریان دوستی آریا با یلدا بود.اون بهم گفت که شوهریلدا رو اعدام کردند

 

- از کجا میدونست؟

 

- خب تو همون بیمارستانی پزشکه که یلدا پرستار بوده دیگه.تازه اش هم، یوسفی بعد از فارغ التحصیل شدن آریا درجریان کارهای یلدا بوده.میگفت دو ماهی هست که یلدا از اونجا انتقالی گرفته

 

- نمیدونست کجا؟

 

سرشو به نشونه آره تکون داد.پرسیدم: خب؟ کجا رفته؟

 

با نگرانی نگاهم کرد: اومده اینجا. پیش آریا.توی همین بیمارستان.

 

ته دلم خالی شده بود..اما اون ادامه میداد: دونستن اینکه الان با هم رابطه دارن اصلاً کار سختی نیست.تازه فقط این نیست.

 

چشمهامو به لبهاش دوختم تا ببینم دیگه چی مونده که نگفته. ادامه داد: از تقریباً سه سال پیش که آریا هنوز دانشجو بوده بچه یلدا گم میشه و جستجو فایده ای نداشته. یوسفی میگفت که یلدا بهش گفته داره با داداشش از اصفهان میرن اما اینجا که آمارشو در آوردم.اثری از نوید نیست ویلدا تنهاست.

 

پوزخندی زد: همچین تنها هم نه! آریا جان هستن!

 

دنیا دور سرم میچرخید.بی اختیار داشتم با صدای بلند گریه میکردم. امیررضا هم تحت تاثیر گریه من شروع کرد به گریه کردن.انگار اونم فهمیده بود زندگیم به لجن کشیده شده.انگار امیررضا هم از دلم خبر داشت.آرش بچه رو از بغلم گرفت و سرمو روی سینه اش گذاشت: خودت خواستی بگم.حالا گریه نکن

 

با گریه گفتم: دیدی چی شد؟ حتما بچه هه مرده. حالا چیکار کنم؟

 

وبا صدای بلند تر گریه کردم.صدای آرش هم از بغض میلرزید: گریه نکن سارا.غصه هاتو بذار روی سینه آرَشِت.من همیشه پشتتم.

 

اونقدر گریه کردم تا کمی آروم شدم.ناهار رو باهم خوردیم.حتی شوخی ها وخوشمزگی های آرش هم سرِحالم نمی آورد.بعد از ناهارآرش امیررضا رو برد به اتاق تا بخوابوندش.صداشون قطع شد، بهشون سر زدم دیدم جفتشون خوابیدن.

 

ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر بود.دوست داشتم برم بیرون.هوای خونه داشت خفه ام میکرد، یادآوری عشق بازی دیشب بیشتر عذابم میداد.لباسامو پوشیدم چادرم رو که از رو چوب لباسی برداشتم با یادآوری خیانت آریا گلوله کردم وبه طرف دیوار پرتاب کردم.اصلاً چرا باید حجاب میگرفتم وقتی اون با عشق قدیمش داره حال میکنه. جلوی آینه رفتم وآرایش مفصلی کردم.مانتوی آبی روشنم که نسبت به بقیه کوتاهتر بود رو پوشیدم وشال سفیدم رو هم سرم کردم.جلوی آینه ایستادم: مگه من جوون نیستم.مگه من قشنگ نیستم،خیانتتو جبران میکنم آقا آریا...

 

از خونه خارج شدم.بی هدف توی خیابونها قدم میزدم.خودم هم از وضعی که داشتم معذب بودم.گوشیم چند بار از جانب آرش زنگ خورد اما جواب ندادم..چندبار که میخواستم از خیابون رد بشم اتوموبیلی کنارپام ترمز میزد واز جانب جوونهای عیاش دعوت به همراهی میشدم.داشت حالم از خودم به هم میخورد.به سمت خونه به راه افتادم.ساعت دوروبر هشت شب بود که به خونه رسیدم.آرش در حالی که امیررضا بغلش بود داشت سوار سرویس آژانس میشد که به محض دیدنم کرایه اش رو حساب کرد وبه دنبالم وارد خونه شد.

 

من جلوتر بودم وزود تر وارد خونه شدم.امیررضا که غرق خواب بود رو روی مبل گذاشت،به وضعم نگاهی کرد وغضبناک گفت: کجا بودی؟

 

با بی قیدی گفتم: بیرون.خیابون

 

-با این سرو ریخت؟

 

صدام میلرزید اما با پررویی قیافه حق به جانب گرفتم: مگه چمه؟

 

سیلی نسبتاً محکمی به صورتم زد.البته به محکمی سیلی آریا نبود اما دردش بیشتر بود چون علاوه بر صورتم دلمو سوزوند.بغضم ترکید: من اینم.طاقت خیانت ندارم.از این به بعد همینم، میخوام بد باشم .دیگه نمیخوام خانوم خونه باشم.

 

چشمهامو بستمو فریاد زدم: از همه متنفرم.از دنیا متنفرم.از خودم بدم میاد.

 

ناگهان گرمی لبهای آرشو روی لبهام حس کردم.چشمهامو باز کردم.خودش هم از کار خودش تعجب کرده بود.با چشمهای گرد شده به هم نگاه میکردیم.بغضش شکست: دیگه جلوی من گریه نکن.هیچوقت.

 

اشکهامون سرازیر شده بود.این بار با میل به سمت هم رفتیم.لبهامو با ولع میخورد.طعم شور اشک روی زبونم بود.اما این لذت حرام آرامش بخش بود.مثل آبی روی آتش بود لبهای عشقی که امیدی به وصالش نداشتم.

 

به خودم اومدم و خودم رو از توی آغوشش بیرون کشیدم.به سمت در رفتم و در روباز کردم: برو بیرون

 

با تعجب نگام میکرد: سارا من..

 

- هیچی نگو.فقط برو.احتیاج به تنهایی دارم

 

انگار فهمید از دستش ناراحت نیستم.چون سرشو به نشونه باشه تکون داد ودرحالی که داشت از در خارج میشد: کاری داشتی باهام تماس بگیر باشه؟

 

- باشه.

 

انگار امشب اشکهای من تمومی نداشتن. بچه رو بغل کردمو به اتاق خوابش بردم.مانتوم رو درآوردم بدون اینکه شام بخورم کنارش روی زمین خوابیدم،میشه گفت بیهوش شدم.

 

فصل36

 

- سارا جان.سارایی؟

 

چشمامو باز میکنم.قیافه آریا رو روبروم میبینم.خیس از اشکه.این واسه چی گریه کرده؟

 

سرم درد میکنه: کی اومدی؟

 

دستشو به صورتم میکشه: خسته ای عزیزم؟

 

توی جام میشینم.رومو به سمت گهواره برمیگردونم.امیررضا تو جاش نیست به آریا نگاه میکنم: امیر کو؟

 

به سختی سعی میکنه جلوی اشکهاشو بگیره: چیزی نیست عزیزم آروم باش.

 

از توی بغلش بیرون میام: من عزیز تو نیستم.میگم امیر کجاست؟

 

هیچی نمیگه.از جام بلند میشم و میدوم توی هال: امیررضا

 

در هال بازه.مردی که چیزی توی دستشه درحالی که داره از پله ها پایین میره توجهم رو جلب میکنه.به سمتش میدوم.امیررضا توی دستهاشه کبود شده.خیلی.میخوام بچه رو از بغلش بگیرم اما آریا از پشت منو به آغوش میگیره ومانعم میشه.جیغ میزنم: ولم کن...

 

آقاهه به حیاط رسیده که بالاخره خودم رو از چنگ آریا در میارم وبه حیاط میدوم.آریا در حالی که پشتم میدوه داد میزنه: وایستا سارا

 

به حیاط که میرسم امید هم وارد حیاط میشه از قرار معلوم آریا باهاش تماس گرفته واز جریان بی خبره با دیدن امیررضا توی اون وضعیت رنگ از رُخش میپره.به آستین پرستار چنگ میزنم: بچمو کجا میبری؟

 

آریا که انگار از گرفتن من مایوس شده به امید اشاره میکنه که منو بگیره.راننده آمبولانس پیاده میشه: خانوم چیکار میکنین.

 

امید بغلم میکنه:آبجی آروم باش.چیزی نیست

 

جیغ میزنم: چطور چیزی نیست؟ بچمو دارن میبرن

 

به دستهای امید چنگ میزنم.زورم نمیرسه.امید هم پابه پای من گریه میکنه.رو به امید با التماس میگم: بچمو کجا میبرن واسه چی؟ چی شده؟

 

امید جواب نمیده وگریه میکنه.همسایه ها به حیاط اومدن.اصلاً واسم اهمیتی نداره که با لباس راحتی ام.من فقط بچمو میخوام.آریا به دیوار تکیه داده وگریه میکنه.رو به آریا داد میزنم: باهاش چیکار کردی؟

 

جواب نمیده.لحنم تغییر میکنه: توروخودا بذار بچمو بغل کنم.گشنشه

 

حالا همسایه ها هم گریه میکنن.داد میزنم:یکی جلوشونو بگیره،بچه ام شیر نخورده.

 

شیر از روی لباسم پس زده.

 

آمبولانس از حیاط خارج میشه و جلوی در میایسته.آریا با اشاره امید میره وسوار آمبولانس میشه.احساس میکنم دیگه امیررضا رو نمیبینم.میخوام از دستهای امید بیرون بیام اما زورم نمیرسه داد میزنم: آریای کثافت بچمو کجا میبری؟

 

اما اونها دور شدن.میچسبم به امید:چرا گذاشتی ببرنش.مگه نمیگم بچه ام گشنشه!

 

دنیا دور سرم میچرخه.آخرین صدایی که میشنوم اینه که امید میگه: سارا جان بیتابی نکن.امیرضا دیگه رفته

فصل37

 

به سقف زُل زدم.امیررضای من به خاطر خفگی مُرده بود.من احمق خواب بودم ومتوجه نشدم که بالا آورده.دیگه دوست ندارم آریا رو ببینم.دیگه برگشتن به اون خونه محاله.صورتم داغه.تصور لحظاتی که با امیررضا بودم داره دیوونه ام میکنه.خدایا واسه چی بچمو گرفتی؟ نکنه تاوان گناهیه که من وپدرش انجام دادیم؟

 

چشمه اشکم خشک شده.اما دلم داره آتیش میگیره. من مادر خوبی نبودم.چقدر صورتش توی ملحفه سفید دوست داشتنی تر شده بود.چطور خاک دلش اومد بچه منو بغل کنه؟ سینه ام درد میکنه.حتماً امیرم گشنشه.آره اون شب گشنه بود.قاعدتاً باید بعد از چند روز شیرم خشک میشد.اما من نذاشتم،هی دوشیدمش آخه هنوز زودبود که امیررضا رو از شیر بگیرم.همه اش 4 ماهشه.

 

با گفتن این حرفها نه تنها آروم نمیشدم بلکه بیشتر به مرز دیوونگی نزدیک میشدم.آریا چند روز اول میخواست منو ببره اما آرش نذاشت حتی به کسی اجازه نداد دخالت کنه یا علت رو بپرسه.از دیروز هم که دیگه خبری ازش نبود.حتی به تلفنش هم جواب نمیداد.

 

چهل روز از رفتن امیررضا میگذشت اما من هنوز مثل روز اول بی تابی میکردم.حتی بعضی صبحها که از خواب بیدار میشدم یادم میرفت که دیگه امیری وجود نداره.ناز بالشی روی پام گذاشته بودم وبی هدف تکون میدادم با تصور اینکه امیر روی پامه داشتم خودمو آروم میکردم.در اتاق باز شد،رمقی نداشتم برای اینکه سرمو برگردونمو ببینم کیه.صدای بچه بود،این صدا رو میشناسم، حالت نق نق بچه وقتی گشنشه.تند تند وصدا دار نفس میکشه. رومو به طرف صدا کردم عاطفه بود در حالی که بچه اش علی بغلش بود به سمت من اومد وکنارم نشست. چشمهامو مهربون کردم: گشنشه.چرا شیرش نمیدی؟

 

عاطفه بچه رو به سمتم گرفت: تو بهش شیر بده

 

بچه رو ازش گرفتم وبه صورت معصومش بوسه زدم،از گرسنگی دهنش رو میچرخوند.می دونستم عاطفه داره از روی محبت چنین کاری میکنه اما اگه در حالت عادی بود دوست نداشتم کس دیگه ای به بچه ام شیر بده،به همین خاطر علی رو به عاطفه دادم وگفتم: مرسی عزیزم، شیر من ضعف داره.سیرش نمیکنه

 

عاطفه لبخندی زد:اگه سیر کننده نیست چرا نمیذاری خشک بشه؟

 

بچه رو از دستم گرفت.چشمام پر از اشک شد،جوابی نداشتم.سینه اش رو توی دهن علی گذاشت وبچه آروم شد.دستش رو روی شونه ام گذاشت:اینقدر خودتو اذیت نکن سارا، لابد حکمتی هست.خدا قهرش میاد. مطمئناً امیررضا جاش تو بهشته.

 

حکمت!همه اش حکمت بود.زنده می موند واسه چی؟ با پدری مثل آریا ومادری مثل من که تازه فیلمون یاد هندوستان کرده!

 

حالا که فکر میکنم من اصلاً از عاطفه بدی ندیدم.اون خوب بود.شاید اگر همه توجهم رو به امیررضا نمیدادم واینقدر اصرار بی مورد واسه بچه دار شدن نمیکردم توجه آریا رو هم از دست نمیدادم.هرچی که بود حالا دیگه واسه فکر کردن به این مسائل دیر شده بود.

 

با حرفهای عاطفه کمی آروم شدم وتصمیم گرفتم دیگه شیرمو ندوشم.

 

امید در زدو وارد اتاق شد،لبخند کمرنگی به جفتمون زد وکنارمون روی زمین نشست.رو به من گفت: به آریا زنگ نزدی ببینی کجاست؟

 

شونه هامو بالا انداختم که یعنی به من چه!

 

امید دستی به موهاش کشید: چی بینتون پیش اومده؟ تو آریا رو تو این قضیه مقصر میدونی؟

 

با خودم فکر کردم حتماً آرش همه چیو لو داده وامید خبر داره،گفتم:نباید بدونم؟

 

- چرا؟اون که گناهی نداره.کشیک بوده

 

دوزاریم افتاد که منظورش مرگ امیررضاست.گفتم: آها! اون.نه آریا مقصر نیست

 

وزیر لب ادامه دادم: هر چند اگه کشیک هم نبود این اتفاق میافتاد چون من وامیر جدا از اون میخوابیدیم

 

با تعجب گفت: واسه چی جدا؟

 

با کنایه گفتم:آقامون صبح زود سر کار میرفتن بدخواب می شدن.

 

اخمی کرد: یعنی چی!! خب منم صبح زود سر کار میرم.

 

با بغض گفتم:تو از بچه ها تنفر نداری...

 

توی فکر فرو رفت.دلم به حال خودم میسوخت.این بار پرسید: یعنی دیگه نمیخوای برگردی سر خونه وزندگیت؟

 

به چشمهای امید نگاه کردم که نگرانی توش موج میزد.گفتم: چرا..باید برگردم.مشکلمون دیگه حل شده، مزاحمی نداریم..

 

دوباره بغض به گلوم هجوم آورد: اون منو...

 

نتونستم ...یعنی نخواستم که بقیه حرفمو که "دوست نداره" بود رو بگم.چون هنوز مطمئن نبودم.با حالت تهاجمی گفت:تو رو زده؟

 

سرمو به نشونه نه بالا بردم وبا کمی مکث گفتم: هیچی بیخیال.هروقت دیدین نمیتونین تحملم کنین.بگین برمیگردم.

 

آب بینیمو بالا کشیدم.امید بیشتر بهم نزدیک شد ودستش رو دور گردنم انداخت وپیشونیمو بوسید: قربونت برم،خودم ادبش میکنم.تا ابد اینجا باش اصلاً بیا خونه خودم، تاج سر من باش

 

عاطفه هم با لبخند گرم ومهربونش حرفهای امید رو تایید میکرد.چقدر خوب بود که دست برادری نوازشم میکنه که واقعاً برادرمه وجز حس خواهر بودنم نیت دیگه ای نداره.کاش قبل از اینکه مثل بچه ها از خونه بیرون برم وخودمو خسته کنم بیشتر به قشنگیهای زندگیم فکر میکردم.اگه اون شب از خستگی وگریه بیهوش نمیشدم شاید متوجه بی تابی امیررضا میشدمو اون الان زنده بود.

 

امید داشت از جاش بلند میشد،عاطفه پرسید:کجا؟

 

- میرم پیش آریا.مطمئناً اون هم اوضاع خوبی نداره.

 

و وربه من ادامه داد:باهاش صحبت میکنم.(وبا لبخند)اگه احتیاج بود گوشش رو هم میکشم.

 

با این که از ته دل این کار امید رو بیفایده میدونستم چون هدفم جدایی بود ،اما لبخند زدم.اون هم خداحافظی کرد ورفت.

 

ساعتی از رفتن امید میگذشت.سیما به اتاقم اومد وبا اصرار زیاد منو به هال برد.مامان روی مبل نشسته بود و تسبیح به دست ذکر میگفت.عاطفه هم علی رو روی مبل خوابونده بود وخودش کنارش نشسته بود. ده دقیقه ای میشد که بابا ورضا رفته بودن بیرون، بدون اینکه به کسی چیزی بگن.آرش هم نیم ساعت پیش به بهونه سر زدن به دوستش بیرون رفته بود.

 

به مامان نگاه کردم.تند تند ذکر میگفت.به نظر تسبیح زودتر از زبونش میچرخید.انگار خودش هم نمیدونست چی داره میگه.پرسیدم:مامان چرا نگرانی؟

 

چشمهاش ملتهب بود.متوجه سوال من نشد.دوباره صداش زدم:مامان؟

 

صورتشو به سمتم کرد. قبل از اینکه دوباره سوالمو بپرسم صدای در حیاط اومد.مامان مثل فنر ازجاش پرید و جلوی پله ها ایستاد.آرش بود، به محض اینکه به در ورودی رسید،مامان با استرش پرسید:چه خبر؟

 

آرش با تعجب گفت:از دوستم چه خبر!!

 

مامان با حالتی مشکوک گفت:واقعاً پیش دوستت بودی؟

 

آرش جواب داد:آره به خدا!!چرا اینطوری میکنی؟

 

به قیافه اش میخورد راست بگه.استرس مامان به بقیه هم سرایت کرد.گوشی سیما زنگ خورد،سیما شیرجه رفت روی گوشی:بله؟...

 

-رضا هیچ معلوم هست شما کجایین؟...

 

لحن سیما تغییر کرد.بعد به همه که داشتیم کنجکاوانه نگاهش میکردیم نگاهی کرد وبه آشپزخونه رفت لحن کلامش مملو از اضطراب بود.دلم به شور افتاده بود.آرش به همراه مامان روی مبل نشستند.با علامت سر بهم سلام کرد وسریع نگاهش رو ازم گرفت.خیلی خوب بود که موقعیتم رو درک میکرد ودوروبرم آفتابی نمیشد.بعد از دقایقی سیما در حالی که رنگ به رو نداشت به سالن برگشت.مامان پرسید:چی میگفت سیما؟کجان؟

 

سیما بدون اینکه جواب مامان رو بده روبه عاطفه گفت:عاطی جون علی رو ببر پایین.اینجا شلوغه

 

اما شلوغ نبود.حتی رویای آتیش پاره هم از ظهر رفته بود خونه مادرشوهر سیما.نمیدونم عاطفه چی از نگاه سیما خوند که بی هیچ مخالفتی از جاش بلند شد ورفت.مامان اینبار با صدای بلند تری همراه بغض گفت:با توام سیما! میگم چی میگفت؟

 

سیما جلوی پای مامان روی زمین نشست.معلوم بود خیلی داره خودشو کنترل میکنه،اما صداش میلرزید:مامان گلم توچرا نگرانی؟همه که اینجاییم!تو دلواپس کی هستی؟

 

مامان که با این حرف سیما انگار حس مادرانه اش همه چیزو واسش روشن کرده بود کنترلشو از دست دادو با گریه فریاد زد:نه! همه اینجا نیستن...نیستن

 

وبا دستش محکم به صورتش میکوبید.سیما بغضش ترکید وبه سمت من اومد.آرش از همه جا بیخبر سعی میکرد مامانو نگه داره اما موفق نمیشد انگار حرکات مامان غیر ارادی بود.با اینکه نمیدونستم هنوز چه اتفاقی افتاده گریه میکردم.رو به سیما که با گریه به من زل زده بود گفتم:چی شده سیما؟ یه چیزی بگو..

 

سیما دستاشو جلوی دهنش گرفت وبا صدای بلند مخلوط با گریه گفت:سارا.. آریا..

 

اونقدر سر وصدا زیاد بود که متوجه نشدیم کی رضا وارد خونه شد.رضا با دیدن آشفتگی خونه همونجا جلوی در ورودی سالن روی زمین نشست وبا صدای بلند گفت:یا حسین!!

 

بی اختیار روی زمین نشستم.مامان به سمت رضا هجوم برد وبه یقه اش چنگ انداخت:بچه من کجاست؟مگه نمیخواستین بیارینش تا آشتیشون بدین؟

 

آرش که از نگه داشتن مامان مایوس شده بود فریاد زد:بابا یکی بگه اینجا چه خبره؟

 

رضا دستهاشو روی دستهای مامان گذاشته بود وبرای اولین بار جلوی ما داشت گریه میکرد بریده بریده گفت: کُ...شتَنِ...ش

 

مامان بی حرکت توی همون حالت خشک شد.آرش مثل مسخ شده ها روی مبل نشست وبه رضا خیره شد. چشمهام سیاهی میرفت.درسته ازآریا دلگیر بودم اما هیچ وقت راضی به مرگش نمیشدم،دوباره چشمه اشکم جاری شد.به سختی لبهامو باز کردم: کی؟ چرا ..؟

 

رضا جواب داد:نمی دونم...یک زن بود...خودش هم کنار آریا خودکشی کرده بود..

 

به صورت آرش نگاه کردم،مسلماً اون هم داشت به همون چیزی فکر میکرد که من فکر میکردم.

 

بی شک اون زن یلدا بود....
قیافه ام شبیه به معتاد ها شده.لبهام ورم کرده،رُژ لب یاسی رو برمیدارم و آروم روی لبهام میکشم.بغض وگریه مامان تموم نشدنیه.ما که بهش عادت کردیم،ناراحت میشه گریه میکنه،خوشحال میشه گریه میکنه. اما بازم خداروشکر مثل روز های اول که آریا توسط یلدا به قتل رسیده بود بی تابی نمیکنه.دوباره اون روزها به یادم میاد:

 

یلدا لابد پیش خودش فکر کرده اگه آریا و نوید رو بکشه وخودش هم خودکشی کنه واسه همیشه روی راز یاسمن سرپوش گذاشته.اما غافل بود از اینکه دو نفر دیگه یعنی من وآرش از جریان باخبریم.با برملا شدن فیلم وهمچنین سیرت پلید آریا مامان کمتر بیتابی میکرد،مخصوصاً وقتی جنازه یاسمن تو حیاط همون خونه ی توی فیلم که توسط دکتر یوسفی شناخته شد،پیدا شد.البته زنده یا مرده نوید هیچ وقت پیدا نشد.با یاد آوری اون روزها دلم میگیره.سرمو کمی بالا میگیرم:خدایا شکرت که گذشت..

 

چشمم می افته به قاب عکسهای کوچکی که روبه روی صورتم به دیوارند.با فکر به این عکسها لبخندی روی لبهام میاد یادمه که چه استرسی گرفتم وقتی آقا صابر صاحب عکاسی اونها رو نشونم داد ،نامرد چه خودشو هم نگران نشون میداد در حالی که خبر داشت آرش عکاسه.به گوشیم نگاه میکنم.از جانب مریم پیام اومده: سلام عزیزم.تبریک میگم.زنگ زدم خونه خواب بودی.

 

جواب میدم:سلام خانومی.ممنون

 

آخرش هم با هم حامله شدیم.البته اون یک ماه جلوتر زایمان کرد وصاحب پسر شد.دیشب نتونسته بود بیاد بیمارستان در عوض شیوا وشوهرش ومهشید هم با نامزدش به دیدنم اومدن.

 

در اتاق باز میشه ولحظاتی بعد آرش میاد داخل.وقتی مبینه که بیدارم وتوی جام نشستم لبخند دلنشینی میزنه:سلام خوشکلم.صبحت بخیر.

 

در حالی که دستامو از هم بازکردمو خمیازه میکشم با علامت سر سلام میکنم.به سمت قفسه میره ودیوان کوچک حافظ رو برمیداره وبه سمتم میاد:نمیای بریم پایین؟ میخوایم واسه دخترمون اسم انتخاب کنیم.

 

با تعجب میگم:با حافظ!!

 

تایید میکنه وزیر بغلم رو میگیره تا بلند بشم.جای بخیه ام تیر میکشه.طولانی میگم:آخخخ

 

آرش با لحن آرامش بخشی میگه:جانم..

 

وقتی نگرانم میشه دوست دارم خودمو لوس کنم،اما الان دوست ندارم اذیتش کنم.کمکم میکنه از اتاقمون خارج میشیم.سیما با دیدنمون از پله ها میدوئه بالا ودوتایی کمک میکنن تا بریم توی سالن.آروم روی مبل میشینم.آرش کنار بابا میشینه وروبه مامان وبابا میگه:اجازه هست؟

 

بابا لبخند میزنه:بفرما پسرم.

 

آرش چشمهاشو میبنده ،انگار داره نیت میکنه.امید سکوتو میشکنه:حالا اومد وتوی دوبیت اول اصلاً اسم دخترانه ای نبود.

 

آرش چشمهاشو باز میکنه:اونقدر میخونیم تا یه اسم دخترانه بیاد

 

دوباره چشمهاشو میبنده.اینبار رضا سکوتو میشکنه:حالا چه اصراری به حافظ هست؟این همه اسم..

 

آرش کلافه به رضا چشم میدوزه.سیما جواب میده:اِ..اذیت نکنین دیگه!

 

آرش سرشو تکون میده و تا میخواد چشمهاشو ببنده عاطفه میگه:حالا چرا چشماتو میبندی.مگه فاتحه میخونی

 

آرش با عصبانیتی ساختگی میگه:اِ ی بابا! عاطفه تو هم؟

 

بعد رو به جمع:اجازه میدین؟

 

همه یک صدا و کشدار میگن :بله..

 

آرش از فرصت استفاده میکنه وفوراً کتابو باز میکنه وشروع میکنه به خوندن:

 

سر زحیرت بِمِی ومیکده ها بر کردم چو شناسای تو در صومعه یک پیر نبود

 

نازنین تر زِقَدَت در چمن ناز نَرَست خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود

 

مامان بچه رو به سمت من میگیره:خوشنام باشه نازنین خانومتون.

 

بقیه هم پشت حرف مامان تبریک میگن.بچه رو بغل میگیرم وبه صورت آرش که نیشش تا بنا گوش بازه ،با لبخند نگاه میکنم.آرش سرشو به حالت سوالی تکون میده ومیگه: چیزی میخوای بگی خانوم؟

 

لبخند موزیانه ای میزنم ومیگم:اصلاً تابلو نبود که لای کتاب علامت گذاشتی!

 

صدای قهقهه سیما توی سالن پیچید.همه با تعجب به ما سه نفر که میخندیدم چشم دوختند....

 

پایان

 

 

منبع:دوستان رمان/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 74
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 1,018
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,018
  • بازدید ماه : 10,639
  • بازدید سال : 97,149
  • بازدید کلی : 20,085,676