loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2147 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان جدال پرتمنا (فصل دوم)

به کمک نگار از اون جمع فاصله گرفتم و دیگه نفهمیدم آراد چی کار کرد ... برای خودم هم سوال بود که چرا ازش دفاع کردم؟ اصلا چرا داخالت کردم شاید آراد رو اسباب بازی خودم می دونستم که فقط خودم حق داشتم باهاش بازی کنم ... شاید هم چون آراد داشت به خاطر من بحث می کرد ... دور از انصاف بود اگه من ازش دفاع نمی کردم ... آره حتما همینه! یه کم که حالم بهتر شد تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ...
/////////////////////////////////////////////////
**
- من آمارم واقعا ضعیفه آراگل می گی چی کار کنم؟
- ای بابا ... آخه آمارم کاری داره؟
- نه کاری نداره ولی من ازش سر در نمی یارم ... می دونم آخرش هم می افتم ...
- اوه یعنی اینقدر وضع وخیمه؟! انگار چاره ای نیست ... پاشو بیا اینجا ...
با تعجب گفتم:
- بیام خونه شما؟!!!
- آره دیگه! بیا تا دو تایی با هم یه خاکی تو سرمون بریزیم ...
- مگه تو بلدی؟
- بالاخره یه چیزایی حالیم می شه ...
- دمت گرم آراگل ... اومدم!////////////////////////////////////
دیگه صبر نکردم حرفی بزنه ... سریع آماده شدم و زدم از خونه بیرون ... فقط دعا می کردم بازم آراد نباشه تا بتونم راحت باشم ... زنگ در خونه شون رو که زدم چند ثانیه طول کشید تا در باز شد و من پریدم تو ... خبری از آزرای مشکی آراد نبود ... پس خونه نبود ... با خوشحالی کفشامو در آوردم و رفتم داخل ... آراگل با روی باز اومد به استقبالم و گفت:
- به سلام ... چه خوب کردی زود اومدی حوصله م سر رفته بود ...
- سلام ... تنهایی؟
- آره مامان طبق معمول رفته خونه خاله ام ...
- آخ جون ... پس صفا سیتیه اینجا ...
خندید و گفت:
- کوفت ... صفا سیتی بی صفا سیتی ... امروز فقط درس ...
- ای بابا! باشه خسیس خان نخواستیم ... کجا بریم خر بزنیم؟
- بریم تو اتاق من ...
دو تایی رفتیم سمت اتاق آراگل ... یه اتاق دوازده متری جمع و جور با همه امکانات لازم ... تخت یه نفره ... میز کامپیوتر ... میز تحریر ... کتابخونه جمع جور ... یه ضبط صوت خوشگل ... یه قالی دست باف ... و چند تا تابلو از طبیعت ... دیوارای اتاقش و دکوراسیونش به رنگ صورتی و سفید بود ... با ذوق گفتم:
- وای نازی ... چه خوشگله!
- راست می گی؟ مرسی به خودم امیدوار شدم ... ولی می دونم اتاق تو از این خوشگل تره ...
مشتی کوبیدم تو بازوش و گفتم:
- گمشو ... هر چی من می گم هی خودشو با من مقایسه می کنه ...
نشستم لب تختش و ادامه دادم:
- بیا بشین ببینم چی حالیت می شه حالی من کنی؟
خندید و از داخل کشوی میز تحریرش چند تا کاغذ آورد و اومد نشست کنار من ... مانتومو در آوردم پرت کردم روی میزش ... یه تی شرت چسبون مشکی پوشیده بودم با یه شلوار جین خیلی تنگ ... شالم رو هم انداختم کنار مانتوم و گل سرم رو باز کردم ... موهام تا سر شونه ام بود و پایینش یه کم حالت داشت ... ولی بیشتر لخت بود ... آراگل بی توجه به ظاهر من کتابم رو باز کرد و دو تایی با هم مشغول خوندن شدیم ... اینقدر غرق درس شده بودیم که متوجه صدای در نشدیم ... فقط یهو دیدم در اتاق باز شد و آراد اومد تو ... من رو به در نشسته بودم و آراگل پشتش به در بود ... با دیدن آراد یهو سیخ نشستم سر جام ... اونم دهنشو که باز کرده بود یه چیزی بگه به همون صورت نگه داشته بود و داشت خیره خیره نگام می کرد ... آراگل چرخید و با دیدن آراد از جا پرید و گفت:
- آراد! کی اومدی؟
آراد آب دهنشو قورت داد و بی حرف رفت از اتاق بیرون ... آراگل برگشت با شرمندگی به من نگاه کرد و دنبال آراد دوید بیرون ... حالا من خنده ام گرفته بود در حد مرگ! بیچاره آراد ... چشماش داشت از حدقه می زد بیرون ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... ولو شدم روی تخت و از ته دل خندیدم ... داشتم به خودم می پیچیدم که در باز شد و آراگل در حالی که می خندید اومد تو ... نشستم و با خنده گفت:
- چی شد؟
- هیچی بابا ... بیچاره! کلی خجالت کشید ...
- وای خیلی باحال بود ...
- باید ببخشی ...
- بیخیال بابا! منم عادت دارم ...
- آراد هم خیلی ندید بدید نیست ... اما نمی دونم چرا اینقدر سرخ شده بود!
- حالا کجا رفت؟
- گفت خیلی خسته ام می خوام یه کم بخوابم ...
- اوکی پس بیا به درسمون برسیم ... فراموشش کن ...
- برای تو مهم نیست؟
- چی؟ اینکه آراد منو بی حجاب دید؟
- آره ...///////////////////////////////////////////
- نه ... وقتی می رم فرانسه خیلی راحت می رم توی خیابون ... برای همین هم این مسائل دیگه خیلی برام اهمیت نداره ...
- ولی من شنیدم حجاب توی همه دین ها اهمیت داره ...
- درسته! اما توی خونواده من زیاد اهمیتی نداره ...
- آره خب ... بستگی به تربیت هم داره ... به نظر من تو بیشتر از اینکه مسیحی باشی اروپایی هستی ...
- شاید ... چون خیلی از دستورات دینم رو انجام نمی دم ...
- به خدا حیف توئه ... تو خیلی پاکی ..
- آراگـــــــــــل! می شه بریم سر درسمون؟
خندید و گفت:
- خیلی خب ادامه می دیم ...
دو ساعت بی وقفه خوندیم ... حسابی خسته شده بودم ... بالاخره آراگل رضایت داد استراحت کنیم و گفت:
- ویولت من می رم نمازم رو بخونم ... توام از خودت پذیرایی کن ...
یه ظرف میوه گذاشته بود کنار دست من ... سرمو تکون دادم و اون از اتاق خارج شد ... یه فکر رفته بود توی مغزم داشت مغزمو می جوید ... می خواستم بیخیالش بشم اما نمی شد ... آخر هم از جا بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم توی آشپزخونه ... فکر کنم آراگل توی اتاق مامانش بود ... چون توی پذیرایی هم نبود ... توی جا ظرفی چیزی که می خواستم رو پبدا کردم و خدا رو شکر کردم که مجبور نشدم خیلی بگردم ... دو تا در قابلمه! راه افتادم سمت اتاق آراد ... خنده ام گرفته بود ولی تا این کار رو نمی کردم آروم نمی شدم ... بیخیال در اتاق رو باز کردم و آروم رفتم تو ... اوفففففف! پسره بووووووق! حالا آدمت می کنم ... حیا هم نمی کنه! بالاتنه اش کامل برهنه بود و فقط یه شلوارک تنش بود ... لحافش رو مثل مار پیچیده بود دور بدنش ... زیر لب زمزمه کردم:
- انگار زنشو بغل کرده ... ول کن بابا لحافه! اشتباه گرفتی ...
ریز ریز خندیدم و رفتم طرفش ... چشمامو بستم ... در قابلمه ها رو گرفتم بالای سرش ... سعی کردم نخندم ... زمزمه کردم:
- یک ... دو ... سه ...///////////////////////////////
و محکم در قابلمه ها رو کوبیده به هم ... خودم سکته کردم! دیگه اون بدبخت پدر مرده که هیچی ... تقریبا می تونم بگم چسبید به سقف ... یه قدم پریدم عقب و زدم زیر خنده ... حالا نخند کی بخند! آراد با چشمای گشاد شده در حالی که نفس نفس می زد زل زده بود به من ... اصلا یادش رفته بود لباس تنش نیست ... لبشو محکم گاز گرفت و گفت:

- می کشمت به خدا ...

اینو که گفت وحشت کردم و پا به فرار گذاشتم ... آراد همینطور که دنبالم می دوید پیرهنش رو از چوب لباسی چنگ زد و تنش کرد ... من بدو ... اون بدو ... رفتم سمت حیاط ... آراگل با چادر نمازش از اتاقش مامانش پرید بیرون و با دیدن ما با وحشت گفت:
- وای یا پنج تن! چی شده؟
وقت نداشتم جوابشو بدم ... پریدم توی حیاط ... آراد هم دنبالم دوید و داد زد:
- گفتم پاتو از گلیمت دراز تر نکن ... نگفتم؟
داد زدم:
- می خواستی کتابمو پاره نکنی ...
بعد از این حرف پریدم پشت ماشینش و سنگر گرفتم ... قیافه اشو دیدم که خنده اش گرفته ولی به زور خنده اش رو قورت داد و گفت:
- حقت بود ... برای این کارم یه بلایی سرت می یارم که حواست باشه با بزرگترت شوخی نکنی ...
- شوخی؟! نه نه اصلا هم شوخی نکردم ... خیلی هم جدی بود!
- خب پس حالا آدمت می کنم ...
رفت سمت شلنگی که یه گوشه افتاده بود ... با ترس دنبال راه فرار بود ... ولی از هر طرف که می رفتم منو می گرفت ... صدای آراگل بلند شد:
- خجالت بکشین! آراد ... تو بیا برو تو ... زشته به خدا ...
- نه نه ... نمی شه آراگل ... باید این دوستتو آدم کنم ...
- من آدم بشو نیستم آخه من ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- لابد فرشته ای ...
- نه من الهه ام!
شیر آب رو باز کرد و شلنگ رو گرفت سمت من ... هوا خیلی سرد بود ... دقیقا وسط دی ماه بودیم ... با اون وضعیتی که اومده بودیم بیرون به اندازه کافی داشتیم یخ می زدیم ... آب بازی رو کم داشتیم ... پریدم پشت ماشین و آب پاشید به ماشین ... جیغ زدم:
- نکنننننن یخ می زنم!
- منم میخوام ازت آدم یخی بسازم ... تو منو سکته دادی ... منم تو رو ... عادلانه اس!
وای حالا چه غلطی بکنم؟ آراگل داد زد:
- ول کن آراد سرما می خوره! این بچه بازیا چیه؟
آراد غش غش خندید و گفت:
- نگاش کن! نگاش کن تو رو خدا ... ترسو رفته قایم شده ...
جیغ زدم:
- ترسو خودتی ...
یهو چشمم افتاد به جلوی پام ... یه کم جلوتر از پام یه گنجیشک بی حال افتاده بود ... فکر کنم مرده بود ... با ترس دست دراز کردم و گرفتمش ... زیر بدنش خونی بود ... حتما با تیرکمون بچه ها زده بودنش ... بغض گلومو گرفت ... قلبش آروم آروم می زد ... حسش می کردم پس نمرده بود ... بی توجه به موقعیتمون پریدم بیرون و گفتم:
- آراگل ... بیا اینو ببین ...
ولی هنوز حرفم تموم نشده بود که یخ زدم! دستام از هم باز موند و دهنم هم باز شد ... آراگل جیغ زد و پرید به طرفم ... گنجیشک رو جوری بالا گرفتم که خیش نشه ولی خودم خیس آب شدم ... آراد بی شرف شلنگ رو گرفت اونطرف و گفت:
- اینم تلافی کارت ...
در حالی که دندونام می خورد به هم و نمی تونستم روی پا بایستم بی توجه به آراد گنجیشک کوچولو رو گرفتم سمت آراگل و گفتم:
- مرده؟!
آراگل تازه متوجه گنجیشکه شد ... آراد هم با کنجکاوی اومد سمتمون ... آراگل گرفتش و گفت:
- آخییییی!
آراد پرسید :
- چی شده؟!
دندونام بدجور به هم می خود و نمی تونستم حرف بزنم ... آراد پوست لبشو جوید و گفت:
- ببرش تو آراگل ...
آراگل بی توجه به من در حالی که همه حواسش پیش گنجیشک بود گفت:
- آره ... بذار ببینم زنده اس یا نه ... باید گرمش کنم ...
راه افتاد سمت خونه ... آراد تشر زد:
- دوستتو می گم آراگل!
آراگل تازه متوجه من شد و گفت:
- وای خدا مرگم بده ... بیا بریم تو ... بدو الان سرما می خوری ....
بعد چشم غره ای به آراد رفت و گفت:
- از دست تو آراد!
دستشو انداخت دور شونه ام و کمک کرد بریم تو ... منو برد توی اتاقش و سریع یه دست لباس گذاشت جلوم ... در حالی که می لرزیدم تند تند لباسامو عوض کردم ... یه بلوز و شلوار پوشیده بود ... اولین عطسه رو که کردم یواش زد روی گونه اش و گفت:
- خاک بر سرم سرما خوردی ...
- من خیلی بدنم ضعیفه! خدا کنه سرما نخورم ... فردا امتحان دارم ... راستی گنجیشکه کو؟!
دو تا پتو انداخت روی سر من و گفت:
- دست آراده ... بیا بریم بیرون ... جلوی شومینه تو پذیرایی بشین ... این شوفاژا گرما نداره ...
دو تایی رفتیم بیرون ... آراد با دیدنمون ایستاد و زل زد به من ... با خشونت نگاش کردم و گفتم:
- اگه سرما بخورم من می دونم و تو ...
این همه صمیمیت از کجا اومده بود؟ چقدر راحت شده بودیم با هم ... آراد که دید حالم خیلی هم بد نیست شونه ای بالا انداخت و گفت:
- می خواستی منو سکته ندی!
با حرص نگاش کردم و گفتم:
- گنگیشکم کو؟
- گن گیشکت؟
اینقدر که از عمد و مسخره بازی گفته بودم گنگیشک حالا جلوی اینم سوتی دادم! ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- بله! کوش؟
لبشو گاز گرفت که نخنده و گفت:
- شرمنده! مرده بود ... انداختمش توی زباله ها ...
با ناباوری نگاش کردم ... خونسردانه شونه بالا انداخت ... آراگل شونه مو فشار داد و گفت:
- برو بشین جلوی شومینه ... سرما می خوری به خدا ...
دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- دروغ می گی!
- دروغم چیه؟ می تونی بری ببینش ...
چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... طاقت دیدن مردن حیوونا رو نداشتم ... نشستم روی مبل و یه فطره اشک از چشمام چکید ... آراگل با حیرت گفت:
- ویولت! داری گریه می کنی؟!!!!
حق داشت تعجب کنه ! تا حالا اشک منو ندیده بود ... صورتمو با دستم پوشوندم ... نمی خواستم آراد اشکامو ببینه ... آراد یه کم با تعجب جلوم ایستاد و بعد با سرعت رفت سمت اتاقش ... آراگل به زور منو کشید جلوی شومینه و گفت:
- بابا یه گنجیشک بود فقط ... هیچ کار خدا بی حکمت نیست ... اون باید می مرد ... تقصیر تو نبود که ...
- چطور دلشون اومد بکشنش؟ گنجیشک بیچاره!
پتو رو پیچید دورم و گفت:
- باور کن هنوزم باور نمی شه داری به خاطر یه گنجیشک گریه می کنی ... آراد هم هنگ کرده بود!
بی توجه به حرفاش سرمو گذاشتم روی پاهام ... سرم خیلی درد می کرد ... ساعت پنج بود ... وقت داشتم یه کم بخوابم ... می دونستم زشته خونه مردم بگیرم بخوابم ولی حقیقتا دست خودم نبود ... خیلی خوابم می یومد ...

 

به کمک نگار از اون جمع فاصله گرفتم و دیگه نفهمیدم آراد چی کار کرد ... برای خودم هم سوال بود که چرا ازش دفاع کردم؟ اصلا چرا داخالت کردم شاید آراد رو اسباب بازی خودم می دونستم که فقط خودم حق داشتم باهاش بازی کنم ... شاید هم چون آراد داشت به خاطر من بحث می کرد ... دور از انصاف بود اگه من ازش دفاع نمی کردم ... آره حتما همینه! یه کم که حالم بهتر شد تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ...

**
- من آمارم واقعا ضعیفه آراگل می گی چی کار کنم؟
- ای بابا ... آخه آمارم کاری داره؟
- نه کاری نداره ولی من ازش سر در نمی یارم ... می دونم آخرش هم می افتم ...
- اوه یعنی اینقدر وضع وخیمه؟! انگار چاره ای نیست ... پاشو بیا اینجا ...
با تعجب گفتم:
- بیام خونه شما؟!!!
- آره دیگه! بیا تا دو تایی با هم یه خاکی تو سرمون بریزیم ...
- مگه تو بلدی؟
- بالاخره یه چیزایی حالیم می شه ...
- دمت گرم آراگل ... اومدم!
دیگه صبر نکردم حرفی بزنه ... سریع آماده شدم و زدم از خونه بیرون ... فقط دعا می کردم بازم آراد نباشه تا بتونم راحت باشم ... زنگ در خونه شون رو که زدم چند ثانیه طول کشید تا در باز شد و من پریدم تو ... خبری از آزرای مشکی آراد نبود ... پس خونه نبود ... با خوشحالی کفشامو در آوردم و رفتم داخل ... آراگل با روی باز اومد به استقبالم و گفت:
- به سلام ... چه خوب کردی زود اومدی حوصله م سر رفته بود ...
- سلام ... تنهایی؟
- آره مامان طبق معمول رفته خونه خاله ام ...
- آخ جون ... پس صفا سیتیه اینجا ...
خندید و گفت:
- کوفت ... صفا سیتی بی صفا سیتی ... امروز فقط درس ...
- ای بابا! باشه خسیس خان نخواستیم ... کجا بریم خر بزنیم؟
- بریم تو اتاق من ...
دو تایی رفتیم سمت اتاق آراگل ... یه اتاق دوازده متری جمع و جور با همه امکانات لازم ... تخت یه نفره ... میز کامپیوتر ... میز تحریر ... کتابخونه جمع جور ... یه ضبط صوت خوشگل ... یه قالی دست باف ... و چند تا تابلو از طبیعت ... دیوارای اتاقش و دکوراسیونش به رنگ صورتی و سفید بود ... با ذوق گفتم:
- وای نازی ... چه خوشگله!
- راست می گی؟ مرسی به خودم امیدوار شدم ... ولی می دونم اتاق تو از این خوشگل تره ...
مشتی کوبیدم تو بازوش و گفتم:
- گمشو ... هر چی من می گم هی خودشو با من مقایسه می کنه ...
نشستم لب تختش و ادامه دادم:
- بیا بشین ببینم چی حالیت می شه حالی من کنی؟
خندید و از داخل کشوی میز تحریرش چند تا کاغذ آورد و اومد نشست کنار من ... مانتومو در آوردم پرت کردم روی میزش ... یه تی شرت چسبون مشکی پوشیده بودم با یه شلوار جین خیلی تنگ ... شالم رو هم انداختم کنار مانتوم و گل سرم رو باز کردم ... موهام تا سر شونه ام بود و پایینش یه کم حالت داشت ... ولی بیشتر لخت بود ... آراگل بی توجه به ظاهر من کتابم رو باز کرد و دو تایی با هم مشغول خوندن شدیم ... اینقدر غرق درس شده بودیم که متوجه صدای در نشدیم ... فقط یهو دیدم در اتاق باز شد و آراد اومد تو ... من رو به در نشسته بودم و آراگل پشتش به در بود ... با دیدن آراد یهو سیخ نشستم سر جام ... اونم دهنشو که باز کرده بود یه چیزی بگه به همون صورت نگه داشته بود و داشت خیره خیره نگام می کرد ... آراگل چرخید و با دیدن آراد از جا پرید و گفت:
- آراد! کی اومدی؟
آراد آب دهنشو قورت داد و بی حرف رفت از اتاق بیرون ... آراگل برگشت با شرمندگی به من نگاه کرد و دنبال آراد دوید بیرون ... حالا من خنده ام گرفته بود در حد مرگ! بیچاره آراد ... چشماش داشت از حدقه می زد بیرون ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... ولو شدم روی تخت و از ته دل خندیدم ... داشتم به خودم می پیچیدم که در باز شد و آراگل در حالی که می خندید اومد تو ... نشستم و با خنده گفت:
- چی شد؟
- هیچی بابا ... بیچاره! کلی خجالت کشید ...
- وای خیلی باحال بود ...
- باید ببخشی ...
- بیخیال بابا! منم عادت دارم ...
- آراد هم خیلی ندید بدید نیست ... اما نمی دونم چرا اینقدر سرخ شده بود!
- حالا کجا رفت؟
- گفت خیلی خسته ام می خوام یه کم بخوابم ...
- اوکی پس بیا به درسمون برسیم ... فراموشش کن ...
- برای تو مهم نیست؟
- چی؟ اینکه آراد منو بی حجاب دید؟
- آره ...
- نه ... وقتی می رم فرانسه خیلی راحت می رم توی خیابون ... برای همین هم این مسائل دیگه خیلی برام اهمیت نداره ...
- ولی من شنیدم حجاب توی همه دین ها اهمیت داره ...
- درسته! اما توی خونواده من زیاد اهمیتی نداره ...
- آره خب ... بستگی به تربیت هم داره ... به نظر من تو بیشتر از اینکه مسیحی باشی اروپایی هستی ...
- شاید ... چون خیلی از دستورات دینم رو انجام نمی دم ...
- به خدا حیف توئه ... تو خیلی پاکی ..
- آراگـــــــــــل! می شه بریم سر درسمون؟
خندید و گفت:
- خیلی خب ادامه می دیم ...
دو ساعت بی وقفه خوندیم ... حسابی خسته شده بودم ... بالاخره آراگل رضایت داد استراحت کنیم و گفت:
- ویولت من می رم نمازم رو بخونم ... توام از خودت پذیرایی کن ...
یه ظرف میوه گذاشته بود کنار دست من ... سرمو تکون دادم و اون از اتاق خارج شد ... یه فکر رفته بود توی مغزم داشت مغزمو می جوید ... می خواستم بیخیالش بشم اما نمی شد ... آخر هم از جا بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم توی آشپزخونه ... فکر کنم آراگل توی اتاق مامانش بود ... چون توی پذیرایی هم نبود ... توی جا ظرفی چیزی که می خواستم رو پبدا کردم و خدا رو شکر کردم که مجبور نشدم خیلی بگردم ... دو تا در قابلمه! راه افتادم سمت اتاق آراد ... خنده ام گرفته بود ولی تا این کار رو نمی کردم آروم نمی شدم ... بیخیال در اتاق رو باز کردم و آروم رفتم تو ... اوفففففف! پسره بووووووق! حالا آدمت می کنم ... حیا هم نمی کنه! بالاتنه اش کامل برهنه بود و فقط یه شلوارک تنش بود ... لحافش رو مثل مار پیچیده بود دور بدنش ... زیر لب زمزمه کردم:
- انگار زنشو بغل کرده ... ول کن بابا لحافه! اشتباه گرفتی ...
ریز ریز خندیدم و رفتم طرفش ... چشمامو بستم ... در قابلمه ها رو گرفتم بالای سرش ... سعی کردم نخندم ... زمزمه کردم:
- یک ... دو ... سه ...
و محکم در قابلمه ها رو کوبیده به هم ... خودم سکته کردم! دیگه اون بدبخت پدر مرده که هیچی ... تقریبا می تونم بگم چسبید به سقف ... یه قدم پریدم عقب و زدم زیر خنده ... حالا نخند کی بخند! آراد با چشمای گشاد شده در حالی که نفس نفس می زد زل زده بود به من ... اصلا یادش رفته بود لباس تنش نیست ... لبشو محکم گاز گرفت و گفت:

- می کشمت به خدا ...

اینو که گفت وحشت کردم و پا به فرار گذاشتم ... آراد همینطور که دنبالم می دوید پیرهنش رو از چوب لباسی چنگ زد و تنش کرد ... من بدو ... اون بدو ... رفتم سمت حیاط ... آراگل با چادر نمازش از اتاقش مامانش پرید بیرون و با دیدن ما با وحشت گفت:
- وای یا پنج تن! چی شده؟
وقت نداشتم جوابشو بدم ... پریدم توی حیاط ... آراد هم دنبالم دوید و داد زد:
- گفتم پاتو از گلیمت دراز تر نکن ... نگفتم؟
داد زدم:
- می خواستی کتابمو پاره نکنی ...
بعد از این حرف پریدم پشت ماشینش و سنگر گرفتم ... قیافه اشو دیدم که خنده اش گرفته ولی به زور خنده اش رو قورت داد و گفت:
- حقت بود ... برای این کارم یه بلایی سرت می یارم که حواست باشه با بزرگترت شوخی نکنی ...
- شوخی؟! نه نه اصلا هم شوخی نکردم ... خیلی هم جدی بود!
- خب پس حالا آدمت می کنم ...
رفت سمت شلنگی که یه گوشه افتاده بود ... با ترس دنبال راه فرار بود ... ولی از هر طرف که می رفتم منو می گرفت ... صدای آراگل بلند شد:
- خجالت بکشین! آراد ... تو بیا برو تو ... زشته به خدا ...
- نه نه ... نمی شه آراگل ... باید این دوستتو آدم کنم ...
- من آدم بشو نیستم آخه من ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- لابد فرشته ای ...
- نه من الهه ام!
شیر آب رو باز کرد و شلنگ رو گرفت سمت من ... هوا خیلی سرد بود ... دقیقا وسط دی ماه بودیم ... با اون وضعیتی که اومده بودیم بیرون به اندازه کافی داشتیم یخ می زدیم ... آب بازی رو کم داشتیم ... پریدم پشت ماشین و آب پاشید به ماشین ... جیغ زدم:
- نکنننننن یخ می زنم!
- منم میخوام ازت آدم یخی بسازم ... تو منو سکته دادی ... منم تو رو ... عادلانه اس!
وای حالا چه غلطی بکنم؟ آراگل داد زد:
- ول کن آراد سرما می خوره! این بچه بازیا چیه؟
آراد غش غش خندید و گفت:
- نگاش کن! نگاش کن تو رو خدا ... ترسو رفته قایم شده ...
جیغ زدم:
- ترسو خودتی ...
یهو چشمم افتاد به جلوی پام ... یه کم جلوتر از پام یه گنجیشک بی حال افتاده بود ... فکر کنم مرده بود ... با ترس دست دراز کردم و گرفتمش ... زیر بدنش خونی بود ... حتما با تیرکمون بچه ها زده بودنش ... بغض گلومو گرفت ... قلبش آروم آروم می زد ... حسش می کردم پس نمرده بود ... بی توجه به موقعیتمون پریدم بیرون و گفتم:
- آراگل ... بیا اینو ببین ...
ولی هنوز حرفم تموم نشده بود که یخ زدم! دستام از هم باز موند و دهنم هم باز شد ... آراگل جیغ زد و پرید به طرفم ... گنجیشک رو جوری بالا گرفتم که خیش نشه ولی خودم خیس آب شدم ... آراد بی شرف شلنگ رو گرفت اونطرف و گفت:
- اینم تلافی کارت ...
در حالی که دندونام می خورد به هم و نمی تونستم روی پا بایستم بی توجه به آراد گنجیشک کوچولو رو گرفتم سمت آراگل و گفتم:
- مرده؟!
آراگل تازه متوجه گنجیشکه شد ... آراد هم با کنجکاوی اومد سمتمون ... آراگل گرفتش و گفت:
- آخییییی!
آراد پرسید :
- چی شده؟!
دندونام بدجور به هم می خود و نمی تونستم حرف بزنم ... آراد پوست لبشو جوید و گفت:
- ببرش تو آراگل ...
آراگل بی توجه به من در حالی که همه حواسش پیش گنجیشک بود گفت:
- آره ... بذار ببینم زنده اس یا نه ... باید گرمش کنم ...
راه افتاد سمت خونه ... آراد تشر زد:
- دوستتو می گم آراگل!
آراگل تازه متوجه من شد و گفت:
- وای خدا مرگم بده ... بیا بریم تو ... بدو الان سرما می خوری ....
بعد چشم غره ای به آراد رفت و گفت:
- از دست تو آراد!
دستشو انداخت دور شونه ام و کمک کرد بریم تو ... منو برد توی اتاقش و سریع یه دست لباس گذاشت جلوم ... در حالی که می لرزیدم تند تند لباسامو عوض کردم ... یه بلوز و شلوار پوشیده بود ... اولین عطسه رو که کردم یواش زد روی گونه اش و گفت:
- خاک بر سرم سرما خوردی ...
- من خیلی بدنم ضعیفه! خدا کنه سرما نخورم ... فردا امتحان دارم ... راستی گنجیشکه کو؟!
دو تا پتو انداخت روی سر من و گفت:
- دست آراده ... بیا بریم بیرون ... جلوی شومینه تو پذیرایی بشین ... این شوفاژا گرما نداره ...
دو تایی رفتیم بیرون ... آراد با دیدنمون ایستاد و زل زد به من ... با خشونت نگاش کردم و گفتم:
- اگه سرما بخورم من می دونم و تو ...
این همه صمیمیت از کجا اومده بود؟ چقدر راحت شده بودیم با هم ... آراد که دید حالم خیلی هم بد نیست شونه ای بالا انداخت و گفت:
- می خواستی منو سکته ندی!
با حرص نگاش کردم و گفتم:
- گنگیشکم کو؟
- گن گیشکت؟
اینقدر که از عمد و مسخره بازی گفته بودم گنگیشک حالا جلوی اینم سوتی دادم! ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- بله! کوش؟
لبشو گاز گرفت که نخنده و گفت:
- شرمنده! مرده بود ... انداختمش توی زباله ها ...
با ناباوری نگاش کردم ... خونسردانه شونه بالا انداخت ... آراگل شونه مو فشار داد و گفت:
- برو بشین جلوی شومینه ... سرما می خوری به خدا ...
دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- دروغ می گی!
- دروغم چیه؟ می تونی بری ببینش ...
چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... طاقت دیدن مردن حیوونا رو نداشتم ... نشستم روی مبل و یه فطره اشک از چشمام چکید ... آراگل با حیرت گفت:
- ویولت! داری گریه می کنی؟!!!!
حق داشت تعجب کنه ! تا حالا اشک منو ندیده بود ... صورتمو با دستم پوشوندم ... نمی خواستم آراد اشکامو ببینه ... آراد یه کم با تعجب جلوم ایستاد و بعد با سرعت رفت سمت اتاقش ... آراگل به زور منو کشید جلوی شومینه و گفت:
- بابا یه گنجیشک بود فقط ... هیچ کار خدا بی حکمت نیست ... اون باید می مرد ... تقصیر تو نبود که ...
- چطور دلشون اومد بکشنش؟ گنجیشک بیچاره!
پتو رو پیچید دورم و گفت:
- باور کن هنوزم باور نمی شه داری به خاطر یه گنجیشک گریه می کنی ... آراد هم هنگ کرده بود!
بی توجه به حرفاش سرمو گذاشتم روی پاهام ... سرم خیلی درد می کرد ... ساعت پنج بود ... وقت داشتم یه کم بخوابم ... می دونستم زشته خونه مردم بگیرم بخوابم ولی حقیقتا دست خودم نبود ... خیلی خوابم می یومد ...

 

سوار ماشین وارنا شدیم و راه افتادیم ... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی ... واقعا حالم خوب نبود .... وارنا گفت:
- می تونی حرف بزنی فسقلی یا داری می میری؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- از شر من حالا حالا ها راحت نمی شی ...
اونم خندید و گفت:
- پسر خوبی بود ...
- ها؟ کی؟
- آراد دیگه ... اون روز یه جوری گفتی پسر بسیجی گفتم حالا با کی طرف می شم! این کجاش بسیجی بود؟
- من اوایل فکر می کردم اینجوریه ... ولی با اینحال خونواده مذهبی داره!
- آره از خواهرش مشخص بود ... چی شد تو رفته بودی خونه اینا؟
- حال ندارم حرف بزنم وارنا ...
- لوس بازی برای من در نیار ویولت ... سرما خوردی! قرار نیست بمیری که ...
- اه! بابا با خواهرش دوستم ... رفته بودم باهم درس بخونیم برای امتحان فردا ...
- تا کی می خوی اینقدر خر خون باشی؟ دیدی که آرسن هم با درس خوندنش به جایی نرسید ...
- آره دیگه برای همینه که شرکت به اون بزرگی داره ...
- شرکت صنایع نساجی چه ربطی داره به معماری که اون می خوند؟
- خب بالاخره ...
- نه دیگه! بگو قانع شدی ...
- حالا که چی؟ درسمو ول کنم؟
- نه ولی فکر نکن با درس خوندن به همه چی مرسی و اگه درس نخونی بدبختی ...
- بیخیال وارنا من حال حرف زدن ندارم ...
- باشه بابا ... بگیر بخواب ... paresseux (تنبل)
چشمامو بستم و زمزمه کردم:
- خودتی ...
***
- نمی خواد بری ویولت ... اینقدر این امتحان مهمه؟
- مامی ... باور کن مهمه!
- داری توی تب می سوزی دختر!
- زود بر می گردم ... یه امتحان یک ساعته است ... آراگل و داداشش می یان دنبالم ...
- صدات در نمی یاد ... درست شبیه خروس شدی ...
از تشبیه مامی خنده ام گرفت و بی رمق لبخند زدم ... مقنعه خاکستریمو کشیدم روی سرم ... پالتوی خاکستریمو هم تنم کردم و گفتم:
- من خوبم ... نگران نباش ... با نگرانی شما پاپا هم نگران می شه و گیر می ده ...
- من می دونم بری و بیای یه هفته نمی تونی از جات بلند بشی ...
- من خوبم!
- نری برف بازی کنی ویولت ...
- چشمممممم! بای ....
کلاسورم رو زدم زیر بغلم و راه افتادم ... سوز سردی می یومد و همه جا سفید پوش شده بود! عجب وقتی هم من سرما خوردم ... سرم درست اندازه یه کوه شده بود و به زور داشتم روی بدنم تحملش می کردم ... در رو که باز کردم متوجه ماشین آراد شدم ... پاهامو دنبالم می کشیدم ... به سختی خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم ... آراگل برگشت عقب و گفت:
- سلام ... چه رنگ و رویی!
سرفه ای کردم و گفتم:
- سلام ...
آراد آینه اش رو تنظیم کرد و با چشمایی گشاد شده جواب سلامم رو داد ... آراگل با وحشت گفت:
- واااای چه صدایی!!! دختر بیخیال نمی خواد بیای برو بگیر بخواب ...
- نه خوبم بریم ...
آراد بدون اینکه راه بیفته گفت:
- برین استراحت کنین ... من خودم با استاد حرف می زنم ... اصلا به صلاحتون نیست که بیاین ...
من دوباره شدم شما! دوباره سرفه کردم و گفتم:
- می گم خوبم! خودم از حال خودم بهتر خبر دارم ... برین تو رو به مسیح ...
آراگل اشاره ای کرد و آراد با اخم راه افتاد ... مسیر توی سکوت سپری می شد ... شیشه ها رو مه و بخار گرفته بود و جایی رو نمی دیدم ... فضای دلگیری شده بود... سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم ...
صدای یه آهنگ بلند شد ... چشمامو باز نکردم ... خواننده شروع به خوندن کرد ... خدای من! چرا .... چرا آراد آهنگ فرانسوی گوش می ده؟ نکنه می دونه من فرانسوی هستم؟ یعنی آراگل بهش گفته؟ شاید الان می خواد تیکه بارم کنه ... وای من اصلا حوصله ندارم ... چشمامو باز کردم ... آراد داشت از توی اینه نگام می کرد ... زیرکانه ... دوباره چشمامو بستم ... نمی خواستم به چیزی فکر کنم ... سعی کردم توی آهنگ غرق بشم ... آهنگی به زبون مادریم ...
Je n-' ai qu' une philosophie, etre acceptée comme je suis

Malgré tout ce qu'on medit, je reste le poing levé
Pour le meilleur comme le pire, je suis métissemais pas martyre
J' avance le coeur léger, mais toujours le poinglevé
Lever la tête, bomber le torse,
Sans cesse redoubler d' efforts, lavie ne m' en laisse pas le choix

Je suis l' as qui bat le roi, malgré nospeines, nos différences
Et toutes ces injures incessantes, moi je leverai lepoing
Encore plus haut, encore plus loin

Refrain

Viser la Lune, ça me fait paspeur
Même à l'usure j' y crois encore et encoeur
Des sacrifices, s' il lefaut j' en ferai
J'en ai déjà fait, maistoujours le poinglevé



Jene suis pas comme toutes ces filles
Qu' on dévisage, qu' on déshabille
Moij' ai des formes et des rondeurs, ça sert à réchauffer les coeurs
Fille d'unquartier populaire, j' y ai appris à être fière
Bien plus d' amour que demisère, bien plus de coeur que de pierre
Je n' ai qu'une philosophie, etreacceptée comme je suis
Avec la force et le sourire, le poing levé versl'avenir
Lever la tête, bomber le torse, sans cesse redoubler d'efforts
Lavie ne m'en laisse pas le choix, je suis l'as qui bat le roi

Refrain

Viser la Lune, ça me fait paspeur
Même à l'usure j' ycroisencore et en coeur
Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en aidéjà fait, maistoujours le poing levé
Viser la Lune, ça me fait pas peur

Même àl'usure j' y crois encore et en coeur
Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en ai déjà fait, mais toujours le poing levé
Viser la Lune, ça me fait pas peur

Même àl'usure j' y crois encore et en coeur
Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en ai déjà fait, mais toujours le poing levé
ترجمه :
من يك فلسفه اي دارم
كه خودم را اون طوري كه هستم بپذيرم
برخلاف همه چيزهايي كه اونها به من مي گن
من با مشتي بر فراشته مي مانم
براي اينكه حالا چه خوب باشه چه بد
من دورگه هستم اما نه قهرمان
جلو ميبرم قلب آزادم را
اما هميشه با مشت بر افراشته
سري بر افراشته ،سينه اي ستبر
بدون توقف و تكرار كردن تلاشها
زندگي برام انتخابي نمي زاره
من كسي هستم كه، آسي دارم
كه از شاه مي بره
بر خلاف ناراحتي هامومن و اختلافهامون
وبا تمام اين دشنام هاي هميشگي
من مشتم را بلند خواهم كرد
و بازهم بيشتر ، باز هم خيلي دورتر
چيزهاي ناممكن
من را نمي ترسونه
حتي ، تا از بين رفتن،
من هنوز باور دارم
و
قلبي براي قرباني كردن
اگر لازم بشه
انجامش ميدم
من اون را قبلا قرباني كردم
اما هميشه با مشتي برافراشته
من مثل دخترهاي ديگه نيستم
اوني كه مبهوت بشه ، اوني كه بي لباس بشه
من
يك بدن زنانه دارم
براي گرم كردن و
جلب كردن قلبها
دختر يك محله عامي هستم
من
يادگرفتم كه پر غرور باشم
خيلي بيشتر از عشقي كه بينواست
خيلي بيشتر از قلبي كه مثل سنگه

من يك فلسفه اي دارم
كه خودم را اون طوري كه هستم بپذيرم
با قدرت و لبخند
و مشتي بر افراشته به سوي آينده
سري بر افراشته ،سينه اي ستبر
زندگي برام انتخابي نمي زاره

من كسي هستم كه، آسي دارم ، كه از شاه مي بره


بی اراده لبخند نشست روی لبم ... حس می کردم من دارم می خونم ... یه کم که گذشت به خودم اومدم دیدم دارم باهاش زمزمه می کنم ... نگام افتاد به آینه ... آراد هم داشت با لبخند نگام می کرد ... پس منظور داشت ! سریع اخم کردم ... پرو! یه ذره نمی شه بهش رو داد ... جلوی در دانشگاه ماشین رو پارک کرد و هر سه پیاده شدیم ... از آراگل پرسیدم:
- تو کی امتحان داری؟
- من امتحان ندارم ...
- پس چرا اومدی؟!
- به خاطر تو ... خودم دو دل بودم بیام یا نه ولی آراد هم گفت نباد تنهات بذارم ...
می خواست داداششو پیش من شیرین کنه! بی توجه به آراد که کنارمون می یومد گفتم:
- الکی خودتو انداختی تو دردسر ...
بهم لبخندی زد و گفت:
- تعارف نکن! بهت نمی یاد ...
ضربه آرومی زدم تو سرم و گفتم:
- وای آراگل من هیچی یادم نیست ...
- به خودت تلقین نکن!
- می دونم می افتم ...
- ا ! دختر بد ... می گم تلقین نکن ... انشالله که به خوبی امتحانتو می دی و می یای بیرون ... هم تو هم آراد ...
با غضب به آراد نگاه کردم ... خر خون تر از من آراد بود! همیشه سر کلاس از همه فعال تر بود ... دوست داشتم بزنمش ... همین جور الکی! آراد از طرز نگاهم انگار خنده اش گرفت چون زل زد توی چشمام و لبخند زد ... یه لبخند عجیب ... اونقدر عجیب که حس کردم مو به تنم سیخ شد ...
سریع با آراگل خداحافظی کردم و بی توجه به آراد شماره صندلیم رو از روی در سالن دیدم و رفتم تو ... یه جایی گوشه دیوار بود ... نشستم ... نگار از پشت سرم پرید جلو و گفت:
- پخخخخخخخ!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- وای ترسیدم! نکن این کارو با من دختر ... یاد فیلم های وحشتناک افتادم ... مارتین اسکورسیزی (کارگردان فیلم شاتر آیلند) باید بیاد جلوی تو لنگ بندازه ...
چشماشو گرد کرد و گفت:
- خدایااااا صداشو! ببخشید شما از مرغداری برمی گردین؟
- زهرمار! بی تربیت ... سرما خوردم!
- چه جلب!
خنده ام گرفت و گفتم:
- جلب؟!!! می گم سرما خوردم ...
- آخه صدات بیشتر شبیه کسایی شده که خروسک گرفتن ...
با صدای مراقب که اخطار می داد هر کس سرجاش بشینه سریع گفت:
- من جام اون تهه ... تونستی به منم برسون!
- اولا که من الان که اینجا نشستم روبروی تو یه ابله به تمام معنام ... دوما! من از این جلو چه جوری به تو که اون تهی برسونم؟
- حالا خدا رو چه دیدی؟ شاید شد ... ما چشم امیدمون به همه چی هست ...
دوتایی خندیدیم و نگار رفت نشست سر جاش ... داشتم ته خودکارمو می جویدم که آراد اومد نشست روی صندلی کنار من ... با چشمای گرد شده نگاش کردم که انگشت سبابه اش رو گذاشت روی لبش و آروم گفت:
- هیسسسس!
جلل خالق! این چه جوری از آخر حروف الفبا پرید اولش؟ کیاراد کجا آوانسیان کجا! چه جوری جاشو عوض کرد؟ نگار کجایی که بگی چه جلب! یکی از بچه ها شروع کرد به خوندن قرآن ... طبق معمول منم چشمامو بستم و شروع کردن به دعا خوندن و کمک خواستن از مسیح و مریم مقدس ... عادتم بود! یه لحظه که چشمامو باز کردم دیدم آراد با یه حالت خیلی ریلکسی لم داده روی صندلیش و چشماشو بسته ... انگار یه دنیا آرامش به دلش سرازیر شده ... چه حالت قشنگی! قرآن که تموم شد سریع چشم ازش گرفتم ... برگه ها پخش شد ... ای تو روحت استاد! این اولین جمله ای بود که به ذهنم رسید ... صدای پسری که پشت سرم نشسته بود باعث شد خنده ام بگیره:
- من هیچ سوالی توی برگه ام نمی بینم ... انگار فقط دارم عمه استاد رو می بینم ...
دستمو گرفتم جلوی دهنم که با صدای بلند نخندم و صدای هیس هیس مراقبا هم بلند شد ... خداییش هیچی بلد نبودم ... آراد داشت از گوشه چشم نگام می کرد ... خاک بر سرم اینم که کاملا مشرفه رو برگه من! آبروم هوار شد تو سرم! حالا چه گلی بگیرم روی سرم ... سرمو انداختم پایین و الکی مشغول سیاه کردن برگه ام شدم ... می دونستم می افتم ... محض رضای خدا یه سوالو هم بلد نبودم ... همه اشو شک داشتم ... همونایی که شک داشتمو نوشتم ... بهتر از برگه سفید بود ... هم آبروم جلوی این یارو حفظ می شه ... هم استاد دلش می سوخت شاید کیلویی یه نمره به من می داد ... وقت امتحان یک ساعت و نیم بود ... یک ساعت که گدشت دیدم برگه ام سیاه شده ... ولی همه اش چرت و پرت! از روی جوابای من می شد یه کتاب جدید نوشت!!! استاد لابد کلی می خنده و شاد می شه ... خنده ام هم گرفته بود ... آراد از جا بلند شد ... با حسرت نگاش کردم ... حتما همه رو بلد بوده ... راه افتاد که بره برگه اش رو بده ... خواستم یه دری وری بارش کنم تا خنک بشم ... همین که رسید به صندلی من دهن باز کردم تا ضایع اش کنم ولی دهن باز شده ام سریع بسته شد ... یه برگه گذاشت روی دسته صندلیم ... با تعجب نگاه به برگه ام کردم ... خدای من!!!! همه جواب ها رو خیلی ریز برام نوشته بود ... داشتم از خوشی سکته می کردم ! برگشتم ببینم رفته یا نه ... نبود از در سالن رفته بود بیرون .... هیچ کدوم از مراقبا هم حواسشون نبود ... سریع مشغول شدم و نوشته های آراد رو وارد برگه ام کردم ... حالا می فهمیدم جوابای صحیح چی بوده! یعنی چرا آراد اینکارو کرد؟ پس بگو چرا جاشو عوض کرد! لابد از زور عذاب وجدان بلایی که سرم اورده بود حالا اینکارو کرد ... آره ! خواسته جبران کنه ... دلیلش هر چی که هست باشه ... مهم این بود که برگه من داشت از جوابای صحیح پر می شد ... هر طور بود جوابا رو توی برگه جا دادم ... دیگه کسی توی سالن نمونده بود ... بلند شدم و با خوشحالی برگه ام رو تحویل دادم و رفتم بیرون ... اصلا انگار سرما خوردگیم خوب شده بود ... بدجور احساس سرحالی می کردم ... با دیدن آراگل جلوی در سالن با شادی گفتم:
- آراگل ... خیلی خوب بووووووود!

آراد با کمی فاصله از آراگل کنار دوستاش ایستاده بود ... با لبخند برگشت به طرفم ... خواستم جواب لبخندشو بدم ... این لبخند حقش بود ... همین که لبخند زدم ناگهان چیزی محکم خورد توی صورتم ... تعادلم رو از دست دادم و پخش زمین شدم ...

 

صدای جیغ خودم و آراگل همزمان شد ... با پشت سرم محکم خوردم روی زمین ... یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت ... جاری شدن مایعی داغ بالای لبم باعث شد دستم رو سریع بیارم بالا و بکشم پشت لبم ... دستم با سرخی خون رنگین شد ... با وحشت نیم خیز شدم ... آراگل خودشو رسوند به من و محکم زد توی صورتش:
- وای ... وای ... چی شدی؟
اطرافم رو چند نفر گرفتن ... حس کردم سرم گیج می ره به چادر آراگل چنگ زدم ... صدای آراد بلند شد:
- بلندش کن آراگل ...
سرم رو گرفتم بالا ... انگار تازه خون رو روی صورتم دید ... با چشمای گرد شده نگام کرد ... با بی حالی چشمامو بستم ... صدای داد بلند شد:
- احمق عوضی! تو به چه حقی گلوله زدی توی صورتش؟!
- آراد! حالت خوبه ... خوب زدم بخندیم ... خودت همه اش ضایعش ...
- من بکنم! تو رو سننه! ابله! این دختر تب داشت ... برو دعا کن بلایی سرش نیاد ...
لای چشمامو باز کردم ... آراگل با نگرانی نگام می کرد ... چشمامو چرخوندم سمت صدا ... یقه یه پسره توی دستای آراد داشت جر می خورد و بقیه سعی داشتن جداشون کنن ... پسره یکی از دوستای صمیمی خود آراد بود ... اه اه حالا جودو ول نکنه رو پسره! شقیقه هامو محکم فشار دادم ... سر دردم بهتر شد ... دست آراگل رو که یه دستمال گرفته بود زیر بینیم پس زدم و بلند شدم ... آراگل با نگرانی گفت:
- بذار کمکت کنم ...
- خوبم ...
خم شدم از روی زمین یه گلوله درست کردم ... حواسشون نبود ... داشتند به هم یکی به دو می کردن ... یکی دیگه هم درست کردم ... دستام داشت یخ می زد و دوباره داشتم لرز می کردم ... اما توجهی نکردم ... رفتم سمتشون ... آراد با دیدن من سرجاش بی حرکت موند ... بازم رفتم جلوتر و توی نیم قدمی پسره وایستادم ... یکی از گلوله ها رو بردم جلو قبل از اینکه بتونه جلوی صورتشو بگیره محکم زدم توی صورتش ... داد کشید:
- آخ چشمم!
دستشو گرفت جلوی صورتش و خم شد ... از موقعیت استفاده کردم ... یقه اشو از عقب کشیدم و گلوله دوم رو انداختم توی کمرش ... اینبار فریادش همه کلاغ ها رو فراری داد ... خنک نشدم ... خم شدم یه گلوله دیگه درست کنم که دستی کلاه پالتومو کشید ... برگشتم ... آراد در حالی که با خشم به پسره نگاه می کرد گفت:
- دست به این برفا نزن ... تب داری باعث می شه لرز کنی ... حساب این عوضی رو من بعدا می رسم ... ولش کن دیگه ... بیا بریم ...
نا خودآگاه به حرفش گوش دادم ... قبل از اینکه راه بیفتم رفتم طرف پسره و با غیض گفتم:
- حیوون عوضی!
اینم سالادش بود! هر سه راه افتادیم که از دانشگاه خارج بشیم ... یه دفعه آراد ایستاد و گفت:
- اخ اخ اخ !
آراگل گفت:
- چی شد؟
سوئیچ ماشینو گرفت سمت آراگل و گفت:
- شما برین توی ماشین من یه کار نیمه تموم دارم ... الان بر می گردم ...
- چی کار؟
با جدیت گفت:
- آراگل! حال دوستت خوب نیست ... ببرش تو ماشین ... زود بر می گردم ...
بعد از این حرف با سرعت عقب گرد کرد و دوید داخل دانشگاه ... نه من از کارش سر در اوردم نه آراگل ... دو تایی سوار ماشین شدیم ... آراگل ماشین رو روشن کرد تا بتونه بخاریشو روشن کنه ... داشتم کم کم گرم می شدم و خون دماغم هم داشت بند می یومد که در ماشین باز شد و آراد با رویی گشاده سوار شد ... هر دو نگاش کردیم ... انگار کنجکاوی رو از نگاهمون خوند که لبخند زد و گفت:
- چیه؟!
آراگل گفت:
- کجا رفتی؟!
- رفتم دوست دخترمو ببینم ...
به دنبال این حرف قهقهه زد ... ولی من نمی دونم چرا یه جوری شدم ... حس بدی بهم دست داد ... آراگل پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- از این عرضه ها هم نداری آخه ...
- ا؟ انگار یادت رفته؟ شاید دلم بخواد به گذشته برگردم ...
آراگل با محبتی وصف ناپذیر گونه شو نوازش کرد و گفت:
- داداشمو از خودم بهتر می شناسم ... آراد من هیچ وقت خطا نمی کنه ...
آراد لبخندی زد و گفت:
- رفتم حسابم رو با این دختره سارا صاف کنم ...
- سارا؟!!! باز چی شده؟
- انگار گوشمالی اون روزی که ویولت بهش داد بسش نبود ...
ویولت! ویولت! بار اول بود اسممو اینقدر صمیمی صدا می زد ... تنم گرم شد ... ولی گرمای تب نبود ... گزگز شدن پوستم رو حس کردم ... این حالت از زور لذت بود ! هیچ وقت فکر نمی کردم صدا زدن اسمم توسط یه پسر اینقدر برام شیرین باشه ... آراگل بی توجه به حالت من گفت:
- نکنه باز رفتی دعوا؟
- نه بابا رفتم خسارت رو بگیرم ...
- خب؟
- مجبور شدم بترسونمش ...
- با چی؟
- با فیلم خودش ...
گونه های من و آراگل در جا رنگ گرفت ... انگار خطا از ما دو نفر بود ... آراد توی آینه بر اندازم کرد و ادامه داد:
- فیلمو که دید سکته کرد! گفت تا پس فردا که می یایم برای امتحان بعدی پول رو می یاره ...
- آرااااد!
- چیه؟ انتظار داشتی از حقم بگذرم ...
- حق تو نبود! حق ویولت بود ... تو حق نداشتی با آبروی یه دختر بازی کنی ...
- من کاری با آبروش نداشتم آراگل جان ... این فیلم دست اکثر بچه ها هست ... من حتی نگاشم نکردم ... فقط نشونش دادم ... حق رو باید گرفت حتی شده به زور!
- ویولت خودش هیچی نمی گه تو چرا شدی کاسه داغ تر از آش ...
آراد آب دهنشو قورت داد و توی آینه زل زد توی چشمای منتظر من و من من کرد:
- خب ... خب ...
یه دفعه با نگرانی گفت:
- باز داره دماغت خون می یاد ...
سریع دستم رو اوردم بالا ... اه ... آراد سریع دستمالی به سمتم گرفت و گفت:
- بهتره بریم درمانگاه ....
دستمال رو گرفتم و گفتم:
- نه نه اصلا لازم نیست ...
- با این وضع که نمی شه بری خونه ...
- چرا می شه ... من مدلم اینجوریه! از بچگی با کوچیک ترین بادی سرما می خوردم و با یه ذره آفتاب خون دماغ می شدم ... طبیعیه! انتظار بیشتر از این از من نمی ره ....
راه افتاد و گفت:
- دکتر ببینه ضرر نداره ...
انگار من داشتم بوق می زدم جای حرف زدن! بدون توجه به اعتراضات من رفت دم یه درمونگاه و تا وقتی دکتر حرفای منو تایید نکرد دست از سرم بر نداشت ... جلوی در خونه که رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم چرخیدم به طرفش ...
- آقای .... کیاراد ...
برام سخت بود بهش بگم آراد ... با دلخوری نگام کرد ولی حرفی نزد .. آراگل هم خنده اش گرفته بود ... سرمو انداختم زیر ... منو خجالت؟!!!! برای اولین بار داشتم تجربه اش می کردم:
- می خواستم ... می خواستم تشکر کنم ... هم بابت امتحان امروز ... هم بابت سارا ... هم اون گوله برف ... هم ... هم همه چی ... بای ...
اینو گفتم بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه پریدم از ماشین بیرون و رفتم توی خونه ... حس عجیبی داشتم! حسی که موندن رو برام غیر ممکن می کرد ...

 

برای امتحان بعدی حالم بهتر شده بود و خودم رفتم ... هر چقدر هم که آراگل اصرار کرد برسوننم قبول نکردم ... امتحانمو طبق معمول خیلی خوب داد و از سر جلسه بیرون اومدم ... این آخرین امتحان بود و اینقدر همه اتحانامو خوب داده بودم که مطمئن بودم نمره الف کلاس می شم ... داشتم آروم آروم و با سرخوشی به سمت خروجی دانشگاه می رفتم که کسی صدام کرد ... برگشتم ... در کمال تعجب سارا رو پشت سرم دیدم ... یه جوری نگام می کرد انگار داره به قاتل باباش نگاه می کنه ... کثافت! تقصیر این بود که من توی این سرما و برف باید با تاکسی برم و بیام ... وایسادم و عین خودش نگاش کردم ... یه قدم اومد جلو ... پاکت سفیدی رو پرت کرد جلوم و گفت:
- عوضی! یادت باشه کارت رو با تهدید پیش بردی ! به وقتش نوبت منم میشه ... این پولام سگ خور ... به جهنم!
خم شدم ... پاکت رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- مگه قبلا تو خوردیشون؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- چی؟!!
- مگه نمی گی سگ خور! پس معلومه پوزه خودت به این پولا مالیده ... ولی به قول خودت جهنم! مهم این بود که خسارت من به دستم برسه ...
سارا با نفرت نگام کرد و دندون قروچه کرد .. منم با خنده بهش چشمک زدم ... دیگه شده بود شبیه اژدهایی که از دماغش و دهنش و گوشش آتیش می زنه بیرون ... با خشم گفت:
- ببین چی می گم ذاغول .... فکر نکن هر گهی بخوای می خوری و منم وایمیسم نگات می کنم ... بد می بینی ... ببین کی بهت گفتم! هم خودت هم اون آراد بی لیاقت بدبخت!
با یه لبخند خونسردانه نگاش کردم و اون با غیظ پشت به من کرد و در حالی که برفا رو لگد می کرد دور شد ... اصلا از تهدیدش نترسیدم ... هیچ غلطی نمی تونست بکنه ... در پاکت رو باز کردم ... مبلغ قابل توجهی بود ولی اونقدری نبود که من بتونم باهاش ماشین بخرم ... یه تصمیماتی گرفته بودم ... باید با پاپا در میون می ذاشتم ... برای خودم هم خوب بود ... شاید باعث می شد دیگه لوس نباشم ...
* * *
- چی؟!! می خوای بری سر کار؟
- بله ...
- چرا؟ مگه چی کم داری؟!
- هیچی کم ندارم فقط می خوام روی پای خودم وایسم ... می خوام پولامو جمع کنم ماشین بخرم!
- ویولت! درد تو ماشینه؟! این همه دختر بی ماشین دارن می رن و میان ... کدومشون احساس کمبود دارن؟
- من احساس کمبود ندارم پاپا ... من فقط می خوام به خودم یه سری چیزا رو ثابت کنم ...
- نمی دونم ... راستش دوست ندارم کار کنی ... اما وقتی فکر می کنم می بینم تو هم به جایی رسیدی که دیگه باید مستقل باشی ...
- مرسی پاپا می دونستم قبول می کنی!
- ولی هر جایی نمی شه بری ...
- فکر اونجا رو هم کردم ... تصمیم دارم برم شرکت عمو لئون و آرسن ...
- لئون که دائم کارخونه است ...
- می دونم ... آرسن شرکت رو اداره می کنه ... اگه بتونم منشی هم بشم خوبه!
پاپا لبخندی زد و گفت:
- چه تبت هم تنده ...
نیشمو شل کردم و نگاش کردم ... پاپا سری تکون داد و گفت:
- باشه ... با آرسن صحبت کن ... اونجا جاش مطمئنه!
با ذوق از جا پریدم و گفتم:
- باشه ... مرسی!
سریع رفتم توی اتاقم و شماره آرسن رو گرفتم ... وقتی تصمیمیو براش گفتم خنده اش گرفته بود و باورش نمی شد ... کلی دری وری بارش کردم تا دست از شوخی برداشت و گفت برم شرکت تا صحبت کنیم ... از خدا خواسته از جا بلند شدم حاضر شدم و رفتم سمت شرکت آرسن ... می خواستم زندگیمو تغییر برم ... می خواستم یه ویولت دیگه بشم ...
***

سه هفته ای بود داشتم توی شرکت کار می کردم ... یه شرکت بزرگ صنایع نساجی ... کارخونه نساجیشون زیر نظر عمو لئون اداره می شد و شرکت وابسته به کارخونه توسط آرسن ... شده بودم منشی مخصوص آرسن ... عالمی داشتم! اوایل سختم بود اما کم کم خو گرفتم ... بلافاصله بعد از دانشگاه با اتوبوس خودم رو می رسوندم به شرکت ... باید پولامو پس انداز می کردم پس نمی شد با تاکسی برم ... باید به همه ثابت می کردم که من می تونم ... آرسن از دیدن پشتکار من خنده اش می گرفت و می گفت انگار این ویولتی که توی شرکت می بینم با ویولتی که تو خونه می دیدم دو نفرن! حق هم داشت ... توی شرکت خیلی خیلی جدی بودم و اصلا به روی کسی نمی خندیدم ... با هیچ کس هم صمیمی نمی شدم ... حتی به آرسن می گفتم آقای رئیس و حرصش رو در می آوردم ... همه متحیر شده بودن ... به خصوص آراگل و آراد وقتی برای اولین بار دیدن روبروی دانشگاه رفتم سوار اتوبوس شدم چشماشون گرد شده بود ولی من لبخندی زدم و بی توجه راهمو کشیدم و رفتم .... بعدا هم که آراگل پرسید قضیه چیه؟ هیچی نگفتم ... نمی خواستم کسی بفهمه من دارم کار می کنم ... البته کار عار نبود! اما من دوست نداشتم فعلا کسی متوجه بشه ... مهم ترین اتفاقی که ترم دوم افتاد برگشت رامین بود ... رامین اومد ولی اینقدر عوض شده بود که یه لحظه نشناختمش و وقتی هم شناختمش مو به تنم راست شد ... قدش که از اول بلند بود ... ولی دیگه لاغر نبود ... یه هیکل پیدا کرده بود قاعده خرس! صد در صد دارو مصرف کرده بود ... وگرنه با سه ماه باشگاه رفتن نمی تونست اینهمه عضله به دست بیاره ... چشمای دخترای کلاس خیره شده بود روی رامین ... موهاش دیگه فشن و تیغ تیغی نبود ... کوتاه کوتاهشون کرده بود و کنار شقیقه هاش رو با تیغ چند تا خط انداخته بود ... سنش بیشتر می زد ... دیگه یه پسر بچه نوزده ساله نبود انگار ... به نظر بیست و سه چهار ساله می رسید و من متحیر این همه تغییر مونده بودم ... با دیدنش حس کردن ضربان قلبم کند شده ... رنگم هم مطمئن بودم قرمز شده ... بی اختیار به آراد نگاه کردم و نگاه موشکافانه اش رو در نوسان دیدم بین خودم و رامین ... رامین هم وسط کلاس چند لحظه ایستاد و با چشم ردیف دخترا رو از نظر گذروند ... به من که رسید چند لحظه ای بهم خیره شد ... نگاش تا عمق وجودم رو می سوزوند ... بعد بدون اینکه حرفی بزنه یا کاری بکنه رفت ته کلاس و تنها نشست ... حالت تهوع بهم دست داده بود و دستام داشتن می لرزیدن ... اولین کسی بود که تا این حد ازش می ترسیدم ... منو باش که فکر کردم برای همیشه از شرش خلاص شدم ولی انگار از این خبرا جایی نبود! رامین یه سایه بود که افتاده بود روی زندگی من ...


زنگ در که به صدا در اومد خمیازه کشون رفتم طرف آیفون ... تازه از شرکت برگشته بودم و یه دنیا خسته بودم ... دوست داشتم فقط بخوابم ... مامی همراه پاپا رفته بودن مهمونی ولی من اینقدر که خسته بودم نا نداشتم حتی حرف بزنم ... کشون کشون خودمو رسوندم به آیفون و جواب دادم:
- کیه ...
- منم ویو ... باز کن ...
صدای وارنا بود ... خمیازه کشداری کشیدم و در رو باز کردم ... وارنا اینجا چی کار می کرد؟ ساعت نه و نیم بود! در باز شد و وارنا اومد تو ... یه شیشه هم دستش بود ... چشمامو یه بار باز و بسته کردم و گفتم:
- سلام ... اینجا چی کار می کنی؟
- سلام ... خانوم شاغل! خسته ای ها ...
- دارم بیهوش می شم ... تو اینجا چی کار می کنی؟
- ناراحتی برم!
- نه نه ... فقط ...
خندید و گفت:
- خیلی خوب جوجو دست و پاهات تو هم گره نخوره ... اومدم اینو بدم به پاپا و برم ...
- پاپا که نیست ... اون چیه؟
- نیست؟! کجاست؟
- با مامی رفتن مهمونی تا نصف شب هم نمی یان!
- پس تو اینجا چی کار می کنی؟ تنها؟
- خسته بودم خوب می خواستم بخوابم ...
- شجاع شدی!
باز نیشم شل شد ... از دیدن قیافه ام خنده اش گرفت و اومد بیاد طرفم که کفش منو جلوی پاش ندید و سکندری خورد ... شیشه توی دستش افتاد و قبل از اینکه بتونه بگیردتش افتاد روی فرش ... از شانس گندمون شکست و یه مایع بی رنگ ریخت روی فرش و توی چشم به هم زدنی فرش نابود شد! با دیدن این صحنه خواب از سرم پرید و به وارنا که خشک شده سر جاش وایساده بود نگاه کردم و گفتم:
- یا مسیح! این چی بود؟! فرش کو؟ پارکت چرا سوراخ شد؟ وارناااااا!
وارنا نفس عمیقی کشید و گفت:
- وای ... وای! فرش لیزا داغون شد ...
- این چی بود وارنا؟!!!! اووففففف چه بویی هم می ده ...
- بیا برو بیرون ویولت ... بدو ... نباید نفس بکشی توی این هوا ...
به دنبال این حرف منو هل داد بیرون ... هوای اسفند ماه هنوز هم سوز داشت ... پالتوشو انداخت روی دوشم و گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
- وارنا صد بار بپرسم؟ می گم اون چی بود؟
- اسید بود ...
- اسید!!!! برای چی؟
- برای موتور خونه آورده بودم ... پاپا لازم داشت ...
- واااای! لیزا جفتمون رو می کشه!
- باید یه فکر اساسی بکنیم ...
- وارنا من وقتی یه گندی می زدم دست به دامن تو می شدم الان که تو گند زدی دست به دامن کی بشیم؟
وارنا خنده اش گرفت و در حالی که گوشیشو از جیبش در می اورد گفت:
- آرسن!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بیچاره آرسن ... الان اون چی کار می تونه بکنه؟
وارنا گوشیشو گذاشت در گوشش و گفت:
- اون حتما چند نفر فرش فروش آشنا سراغ داره ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گفت:
- سلام ... چطوری رفیق؟
- بیا برس به داد که گند زدیم ...
خنده ام گرفت و وارنا هم در حالی که از ریز ریز می خندید گفت:
- فرش لیزا سوخت با اسید ...
- حالا ماجراش طولانیه ... یه فرش فروش آشنا سراغ داری که باز باشه؟ باید سریع یکی بذاریم جاش ...
- بعدا می گیم بهش ... خوب معلومه که می فهمه فرش نو شده! بهش می گم ولی بعد از اینکه یه سالمش رو پهن کردم! الان اینو ببینه یه دونه مو روی سر من نمی ذاره ...
صدای خنده آرسن می یومد ... وارنا هم خندید و گفت:
- درد! نخند ... یه خاکی بیار بریزیم تو سرمون ...
- چه می دونم چه مدله! اسمشو از کجا بیارم ....
یه کم سکوت کرد و سپس گفت:
- ویولت بدو برو زیر فرش رو نگاه کن ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- چیو نگاه کنم؟
- زیرش شناسنامه اش چسبیده ... برو ببین مدلش چیه؟
بدو بدو رفتم داخل و فرش رو کنار زدم ... پشت یکی از گوشه هاش یه تکه پارچه چسبیده شده بود و روش مشخصات فرش ثبت شده بود ...
اومدم بیرون و گفتم:
- تبریز ایمانی ... گل ابریشم ...
وارنا حرفای منو تکرار کرد .... چند لحظه ساکت شد و دوباره گفت:
- فکر کنم شش متریه ...
- آره ...
- خیلی خب پس زود خبرم کن ...
- منتظرم ... قربون داداش!
قطع کرد و با خنده نشست کنار من ... گفتم:
- چی شد؟
- هیچی قراره به یکی از دوستاش که فرش فروشی داره زنگ بزنه ببینه می تونه بره دم مغازه یا نه ... الان ساعت دهه احتمالا همه بستن ...
- حالا چقدر پول این فرشه؟!
- حدودا شش تا ...
- شش میلیون؟
- بله ...
- وای!
- خسارت زدیم دیگه ...
- شاید مامی حرفی نزنه ...
- لیزا روی فرش هاش خیلی حساسه می دونی که ... این فرش هم جفته! اگه یکیش خراب شه یعنی خونه روی سرمون خراب می شه ...
خنده ام گرفت ... گوشیش زنگ خورد ... نگاهی روی گوشی کرد و گفت:
- آرسنه ...
جواب داد:
- جونم ...
- همین الان برم؟
- اوکی ... آدرسشو بگو ...
تند تند آدرس رو حفظ کرد و قطع کرد ... نگاهی به من کرد و گفت:
- باید برم سر یارو تا نبسته ... گفت داشته می رفته آرسن گفته بمونه تا برسم بهش ..
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خیلی خب تو برو ... منم می رم بخوابم ...
- نمی شه ... بدو حاضر شو با هم می ریم ...
- کجا؟! من خوابم می یاد ...
- به دو دلیل نمی شه تنها بمونی ... اولا که دوست ندارم شب توی خونه تنها باشی امنیت نداره ... دوما می ترسم لیزا اینا برگردن و تو مجبور شی تنهایی گند منو ماست مالی کنی ... پس بهتره با هم بریم ...
- وارنا!!!
- بدو ...
ناچارا رفتم سمت اتاقم تا حاضر بشم ... بوی اسید هنوز هم همه جا پیچیده بود ...

 

ماشین که توقف کرد سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- من نمی یام ... خودت برو بگیر و بیا ...
- باشه پس حواست باشه ... نگیری بخوابی یکی بیاد بدزدتت ...
خندیدم و گفتم:
- باشه برو ... تو از این شانسا نداری ...
اونم خندید و پالتوشو برداشت و پیاده شد ... سرمو کمی خم کردم و به سر در مغازه نگاه کردم ... گالری فرش آراد ... ذهنم جرقه زد! آراد؟!!! نکنه .... نه بابا! امکان نداره ... آراد چه ربطی داره به آرسن ... ولی خب آراد هم گالری فرش داره! خب داشته باشه چه ربطی داره؟می خواستم داخل مغازه سرک بکشم ببینم چه خبره ... یه مغازه معمولی فرش فروشی بود ... نه سر در خیره کننده ای داشت و نه خیلی بزرگ بود ... هی گردنم رو مثل خروس می کشیدم بالا تا ببینم آراد رو توی مغازه می بینم یا نه ... ولی هیچی پیدا نبود ... آخر طاقت نیاوردم ... فوضول تر از این حرفا بودم که بتونم جلوی خودمو بگیرم ... سوئیچو از جاش در آوردم و پیاده شدم و درو قفل کردم ... باید می رفتم تو ... هنوز به در مغازه نرسیده بودم که وارنا با اخم های درهم اومد بیرون و گفت:
- لعنتی ... پیرمرد خرفت!
با تعجب گفتم:
- چی شد وارنا؟
- هیچی مرتیکه می گه این فرشش جفتیه ... باید هر دو رو بخرم ...
- وا!
- مرتیکه حریص!
چه جوری حالا باید می پرسیدم پسره آراد بوده یا نه؟ البته گفت پیرمرد ... دل رو زدم به دریا و گفتم:
- وارنا ... یارو پیر بود؟
- آره! انگار هر چی آدم پیر تر می شه حریص تر می شه ...
پس آراد نبود! بی اختیار لبخند زدم ... وارنا با کلافگی دست کرد توی موهاش و گفت:
- ساعت یه ربع به یازده است! چی کار کنیم؟ الان لیزا اینا بر می گردن ...
- خب یه زنگ دیگه بزن به آرسن ...
- آرسن دیگه محاله بتونه تا فردا صبح کاری بکنه ...
- خب پس ...
- نمی دونم ... نمی دونم عقلم به جایی قد نمی ده ...
نمی دونستم کارم درسته یا نه ... اما چاره ای نبود ... پوست لبمو جویدم و گفتم:
- یه راهی هست ...
چرخید به طرفم و با ابروی بالا پریده گفت:
- چه راهی ؟
- داداش دوستم ... همون پسره که اونروز دیدی ... اونم گالری فرش داره ... می خوای یه زنگ بزنم ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- معطل چی هستی پس؟ بدو ...
سریع رفتم سمت ماشین و از داخل کیفم گوشیمو در آوردم ... فقط کاش آراگل مثل مرغا نخوابیده باشه ... خدا رو شکر نخوابیده بود و یا سومین بوق جواب داد ...
- الو ...
- سلام آراگل ... خوبی؟
- سلام ... ممنون ... تو خوبی؟ چه عجب! تو یادی از من کردی ...
- ببخش خوب ... می دونی که چند وقته ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- بله می دونم ... مشکوک می زنی بد رقمه! حرفم که نمی زنی ... من نگرانتم ویولت ...
- قربونت برم ... الان وقت این حرفا نیست ... فعلا برای چیز دیگه ای بهت زنگ زدم ...
- طوری شده؟
- یه جورایی آره ... آراگل، آراد خونه است؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- آره ... چطور؟
- دنبال یه تخته فرش می گردیم با داداشم ... گفتم ببینم توی مغازه آراد پیدا می شه یا نه ...
- چه فرشی؟ اتفاقا همین جا کنار من نشسته ... اسمشو بگو تا بپرسم...
- شش متری تبریز ایمانی گل ابریشم ...
آراگل حرفای منو تکرار کرد و من با استرش گوش تیز کردم تا ببینم آراد چی می گه ... چند لحظه طول کشید تا صداش بلند شد:
- آره ... داریم ...
با ذوق گفتم:
- واااای آراگل ... بهش بگو دست داداشم به دامنت .. می یای دم مغازه این فرشو بدی به ما؟
- این وقت شب؟ اینقدر واجبه؟ چی شده ویولت؟
- ببین آراگل من و وارنا زدیم یکی از فرشای خونه رو داغون کردیم الان باید جاشو بخریم پهن کنیم اگه مامی ببینه مارو می کشه ...
غش غش خندید و گفت:
- پت و مت بازی در آوردین؟
- ا نخند! باور کن چاره ای نداشتم جز اینکه زنگ بزنم به تو ... وگرنه مزاحم نمیشدم ...

- نه بابا ... این حرف چیه ... الان بهش می گم ...


صداشو شنیدم://////////////////////////////////////
- آراد، ویولت می گه می ری دم مغازه این فرشه رو بهشون بدی؟
- بهشون؟!! مگه چند نفرن؟
- خودش و داداشش ...
- بگو فردا بعد از دانشگاه بیاد ...
- می گه همین امشب می خواد ...
- شرمنده الان حال ندارم ... علاوه بر اون فوتبال هم الان شروع می شه ...
- آراد! زشته ... خوب یه دقیقه برو و برگرد ...
- گفتم نه! حالا چی شده اینوقت شب دارن دنبال فرش می گردن؟
لجم گرفت دوست داشتم مشتمو از توی گوشی ببرم بیرون بکوبونم توی دهن آراد ... نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- آراگل گوشیو بده بهش ...
- شرمنده ویولت این افتاده رو دنده لج ...
- خودم راضیش می کنم ... گوشیو بده بهش ...
- باشه گوشی ...
سریع گوشیمو گرفتم سمت وارنا و گفتم:
- این با من لجه! بیا خودت باهاش حرف بزن ...
وارنا مشکوک نگام کرد و گوشیو گرفت ... بیخیال رفتم نشستم توی ماشین ... می دونستم توی رودربایستی با وارنا می مونه و قبول می کنه ... داشتم دوباره نقشه می کشیدم حالشو بگیرم ... ننر خان به من می گه حال ندارم! بچه پرو! نشونت می دم حال ندارم یعنی چی ... وارنا سوار شد و راه افتاد ... با کنجکاوی گفتم:
- چی شد؟
گوشیمو گرفت به طرفم و گفت:
- هیچی پسر به این ماهی! گفت تا ده دقیقه دیگه خودشو می رسونه به گالریش ...
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
- بیشرف فقط می خواد منو حرص بده ...
خندید و گفت:
- چی کار کردی باز؟ هان؟
- هیچی به من چه! خودش هی اذیت می کنه ...
- توام لابد می شینی نگاه می کنی ...
نیشمو شل کردم و گفتم:
- نخیر ... منم جوابشو می دم اونم با توان دو ...
گونه امو کشید و گفت:
- من اگه خواهر خودمو نشناسم ... الان مطمئنم اون دلش از دست تو خونه!
خندیدم و گفتم :
- شاید ...
بقیه راه توی سکوت سپری شد تا رسیدیم جلوی گالری آراد ... خداییش اسمش گره گشا شد ... اگه اسم اون گالریه آراد نبود محال بود من یاد آراد بیفتم ... اینبار خودم هم رفتم پایین ... گالری شیک و تقریبا بزرگی بود ... تابلوی شیکی هم بالای درش قرار داشت و اسم کیاراد بزرگ روش نوشته شده بود ... گالری کیاراد! به به ... ولی تعطیل بود ... وارنا با پاش سنگی رو لگد کرد و گفت:
- کاش لیزا اینا نرسن خونه ... اگه فرششو ببینه همین امشب کارش به بیمارستان می کشه ...
اخم کردم و گفتم:
- ا خدا نکنه وارنا!
ماشین مشکی رنگ آراد از راه رسید و فرصت جواب دادن رو از وارنا گرفت ... آراد سریع از ماشین پرید پایین و من محو تیپش شدم ... شلوار گرم کن مشکی با خط باریک سفید کنارش ... یه کاپشن بادی مشکی هم تنش کرده بود ... مشخص بود هل هلی اومده از خونه بیرون ... ولی بازم خوش تیپ بود! نه به اون موقع که می گه نمی یام نه به الان که نفهمیده چه جوری بیاد از خونه بیرون ... شاید هم عجله داشته زودتر برسه به فوتبالش ... نکبت! همه پسرا سر و تهشون توی تلویزیونه که کی فوتبال می ده و کی نود می ده ... ریشه کن بشه این فوتبال و عادل فردوسی پور! از غر غر های خودم خنده ام گرفته بود ... آراد سریع اومد به طرفمون و رو به وارنا گفت:
- سلام ببخشید ... خیلی معطل شدین؟
- سلام نه نه شما ببخش ... این موقع شب کشیدیمت از خونه بیرون ...
- خواهش می کنم بابا وظیفه است ...
سریع کرکره برقی رو داد بالا و درو با کلید باز کرد ... خودش کنار ایستاد و رو به وارنا گفت:
- بفرمایین خواهش می کنم ...
وارنا بی تعارف رفت تو و من که یه گوشه عین چوب لباسی بی حرمت و صامت ایستاده بودم اومدم دنبالش برم که آراد یواش گفت:
- به من می خندیدی؟
با تعجب نگاش کردم ... من؟ کی؟! هان ! اونموقع داشتم به غر غر های خودم می خندیدم ... خنده ام گشادتر شد و بی توجه بهش رفتم تو ... بیچاره یه کم حرص بخور تا منو حرص ندی! اونم پشت سرمون اومد و کلید برق رو زد ... مغازه غرق نور شد ... چقدر فرش! هم دستباف و هم ماشینی ... ماشینی ها رو آویزون کرده بودن به یه چیزایی شبیه رگال! و دستباف ها روی هم دسته دسته چیده شده بود ... آراد رفت طرف یکی از دسته های فرش ... کمی زیر و روشون کرد و گفت:
- فکر کنم اینو می خواین درسته؟
وارنا رفت طرفش و من با کنجکاوی رفتم طرف میزی که آخر مغازه قرار داشت ... یه میز شیک بزرگ که روش دسته های فاکتور و چند تا نقشه و یه سری چیز دیگه قرار داشت ... نشستم لب میز و دستم رفت سمت نقشه ها ... یه کم زیر و روشون کردم ولی چیزی سر در نیاوردم ... با حرص پرتشون کردم روی میز و پریدم از روی میز پایین ... آراد داشت قالی رو تا می زد که بتونیم ببریمش ... وارنا هم اومد سمت میزی که من نشسته بودم و دسته چکش رو در اورد تا مبلغ فرش رو بنویسه ...

وقتی دیدم حواس آراد نیست گفتم:
- اااا چه دم و دستگاهی ...
- ندید بدید بازی در نیار ویو ...
- خوب مغازه شون گنده است ...
لبخندی زد و گفت:
- هم گنده هم شیک ...
- اوهوم ...
- چیه حسودیت می شه؟
- نخیر شرکت پاپا خیلی هم بزرگ تره ...
خندید و گفت:
- حرف نزن بذار حواسم به نوشتنم باشه ... غلط بنویسم یکی از چکام خراب می شه ...
- وارنا شش میلیون از کجا می خوای بیاری؟
- ماشینو می فروشم ....
با حیرت گفتم:
- چی؟
- چاره ای نیست ...
- بی ماشین چی کار می کنی؟
- مزدا رو می دم یه دویست و شش می گیرم ... اینجوری هم می شه زندگی کرد ...
- نه ... نمی خوام! حیف ماشینته ... خوب از پاپا می گیریم ...
- نمی خوام برای مشکلم دست به دامن پاپا بشم ...
- تو دو روز دیگه بخوای زن بگیری همین پاپا باید خرجتو بده ...
با عصبانیت گفت:
- می شه تمومش کنی ویولت؟ باید تمرکز کنم ...
ساکت شدم ... به اندازه کافی برای خودش سخت بود ... من نباید تازه یادش می انداختم ... پاپا می خواست وارنا محکم بار بیاد ... وارنا هم یاد گرفته بود هیچ وقت ازش کمک مالی نگیره .... البته خوب می دونستم لب تر کنیم پاپای پاپا حسابامون رو لبریز از پول می کنه ولی من و وارنا اهل اینجور کارا نبودیم ... صدای آراد بلند شد:
- گذاشتمش دم در ...
- دست شما درد نکنه ...
- خواهش می کنم ...
وارنا چک رو از دسته چکش جدا کرد و گرفت سمت آراد ... آراد سریع گفت:
- قابل شما رو اصلا نداره ...
- نه بابا این حرفا چیه؟ بفرمایید همین که زحمت کشیدی اومدی دم مغازه خودش خیلیه ...
- آخه ...
- بگیر خواهش می کنم ...
آراد ناچارا چک رو گرفت ... ولی بدون اینکه نگاهی به قیمتش بندازه رفت سمت میزش و گفت:
- بذارین فاکتورش رو براتون بنویسم ...
توی دلم داشتم می گفتم:
- وا! این چرا نگاه نکرد ببینه چک چی هست؟ چه مبلغی نوشته؟تاریخش کیه؟ در وجه کیه! این همه اعتماد داره به ما یعنی؟ یعنی در اصل به من ... چون وارنا رو که نمی شناسه ...
ناخودآگاه دوباره نیشم شل شد ... صدای آه بلند آراد نگاهم رو کشید به اون سمت ... یکی از نقشه ها رو برداشت و با ناراحتی گفت:
- وای .... وای ... ببین چی شده!
با کنجکاوی سرک کشیدم ... اوخخخخخ ... نقشه نصفه اش سیاه سیاه شده بود ... حتما جوهر ریخته بود روش ... ولی من همین الان اینا رو نگاه کردم چیزیشون نبود که! آراد نقشه رو پرت کرد روی میز و شیشه جوهر رو برداشت ... با کینه به من نگاه کردم و یه تای ابروش پرید بالا ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... وای چه گندی! لابد اون موقع که نقشه رو پرت کردم خورده به شیشه و اینجوری شد ... چه شبی شد امشب! گند پشت گند ... بیا! خدایا من می خوام سر به سر این نذارم خودت نمی ذاری ... اینبار که من کاری نکردم ... خودت خواستی سزاشو بدی ... منو معاف کن ... باز دوباره خنده ام گرفت ... وارنا که متوجه نگاه های آراد و چهره خندان من شد با حیرت گفت:
- ویولت ... کار توئه؟!!!!
سریع و با تعجب گفتم:
- نه ... نه ...
آراد پوفی کرد و سرشو گرفت بین دستاش ... وارنا چپ چپ به من نگاه کرد و رو به آراد گفت:
- آراد جون خسارتش هر چی بشه من می دم ... این خواهر من بعضی وقتا ...
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم:
- کار من نبود وارنا ... یعنی ... یعنی از عمد نکردم ....
آراد گفت:
- ایرادی نداره ... ولی این نقشه کار یکی از بهترین طراحانمون بود ... نمی دونم کپیشو داره یا نه ... کاش داشته باشه ...
آهی که کشید بدجور دلمو سوزوند ... معلوم بود خیلی براش مهم بوده ... کاش بیشتر حواسمو جمع کرده بودم! وارنا هم با ناراحتی گفتک
- اینجوری که نمی شه باید حتما خسارتش رو بگیری ...
- بیخیال بابا ... اتفاقه دیگه ... افتاده ...
ولی بعد از این جمله همچین نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بریم وارنا ... من خوابم می یاد ... الان لیزا هم برمی گرده ....
وارنا که تازه یاد لیزا افتاده بود دوباره خواهش کردم خسارت رو بده تا سریع بریم که آراد قبول نکرد و ما هم که دیگه فرصت موندن نداشتیم تشکر کردیم و بعد از خداحافظی از اونجا خارج شدیم ... وارنا خواست سرزنشم کنه که سریع شروع کردم به توضیح دادن ... در سکوت به حرفام گوش کرد و وقتی حرفام تموم شد گفت:
- من قبول کردم ... اما باید اینا رو برای آراد هم توضیح بدی و عذرخواهی کنی ... اون پسر خیلی بهمون لطف کرد ... فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و در ظاهر قبول کردم ... اینقدر خوابم می یومد که حال مخالفت نداشتم ... اما خودم خوب می دونستم که همچین کاری نخواهم کرد .... کوتاه اومدن جلوی آراد؟! هرگز!

 

توی راه پله دویدم و چرخیدم که به نگار که پشت سرم بود بگم زودتر بیاد که از پشت محکم خوردم به کسی ... برگشتم ... رامین بود! تصادف از این مسخره تر؟ رنگم پرید ... رامین با ابروهایی گره کرده بازوهامو چسبید و گفت:
- نیفتی ...
سرمو تکون دادم ... سرشو آورد جلو و گفت:
- تو از من می ترسی؟
می خواستم بگه پ ن پ ! بیا تا برات یه پپسی هم باز کنم ... مرتیکه الاغ! اون همه بلا سر من آورده حالا یه چیزی هم طلبکاره ... با نفرت نگاش کردم ... لبخندی نشست کنار لبش و گفت:
- من باید باهات حرف بزنم ...
دستشو با نفرت از بازوهام جدا کردم و گفتم:
- تو فقط گمشو ... فهمیدی؟ فقط گمشو ...
نگار عین ماست پشت سرم وایساده بود و حرفی نمی زد ... چی می تونست بگه؟ با چیزایی که شنیده بود مثل سگ از رامین می ترسید ... رامین لبخندی زد و گفت:
- گم هم می شم ... ولی بعد از اینکه تو حرفای منو شنیدی ...
هلش دادم اونطرف و بی توجه بهش دویدم سمت کلاس آراگل ... قلبم داشت تند تند می کوبید ... نگار پشست سرم راه افتاد و گفت:
- مگه دیگه کسی می تونه با این غول تشن در بیفته؟
- همه اش باده ... پسره عوضی ... فوتش کنم باد می برتش!
- سر به سرش نذار ویولت ... این یه بار داشت بلا سرت می آورد رو بهش بدی دوباره ...
- مگه دیوونه ام؟ فقط می خوام از خودم دورش کنم ... غلط زیادی هم بخواد بکنه می سپارمش دست وارنا ...
- خدا شانس بده!
لبخندی زدم و گفتم:
- بیخیالش ... هیچی نگو که آراگل نفهمه ... الکی نگران می شه ...
- باشه بابا من دهنم قرصه ...
آراگل از کلاس اومد بیرون ... خواستم بپرم طرفش که یکی از پسرای کلاسشون زودتر از من خودشو رسوند بهش ... ایستادم کنار ... پسره قد بلند و چهارشونه بود ... ولی چیزی که منو نسبت بهش کنجکاو کرد این بود که پوست سفیدش عجیب ارغوانی شده بود ... انگار داشت خجالت می کشید! نگار با چشمک بهشون اشاره کرد ... اخمی کردم و گفتم:
- هیسسس آراگل خجالت می کشه ...
پسره یه کم با آراگل حرف زد که هیچیشو نفهمیدم و بعدم کمی خم شد و رفت ... یه جورایی تعظیم کرد به آراگل ... همین که پسره رفت نگار پرید سمت آراگل ... من ولی موشکافانه پسره رو که از جلوم رد شد برانداز کردم ... چهره شیرینی داشت ... چشم و ابرو مشکی با پوست سفید .... خوش تییپ هم بود ... اما در حد معمولی ... یعنی به نظر بچه مایه دار نمی یومد ... آراگل با اخم گفت:
- اوووففف نگار خلم کردی! بابا طرف هم کلاسم بود ... همین و بس!
فهمیدم آراگل هیچی نمی خواد بگه ... پس سعی کردم کنجکاوی رو فعلا از خودم دور کنم و حرفی نزنم ... رفتم جلو و گفتم:
- سلام خانوم ... چه عجب ما شما رو می بینیم ...
- غر غرو ... خوب ارشدی گفتن! کارشناسی گفتن! ما که مثل شما دائم تو دانشگاه پلاس نیستیم ...
- واه واه! برا من کلاس نذارا ...
خندید و گفت:
- چطوری؟ چه خبرا؟
- هیشی سلامتی ...
- بریم بوفه بچه ها خیلی تشنه مه ...
- امروز روز آخره ها! آخی .. دلم تنگ می شه ...
- بابا چشم به هم بزنیم شده چهاردهم و برگشتیم سر کلاسامون ... ویولت توام یه چیزیت می شه ها ... کی دلش برای درس تنگ می شه؟
- من ...
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه تنها تو که ... دو نفر دیگه هم عین توان ... خدا عقل بده ...
من می دونستم منظورش به کیاست ... پس هیچی نگفتم ... ولی آراگل با تعجب گفت:
- دیگه کی؟!
- سارا و آقا داداشت ...
آراگل لبخندی زد و گفت:
- خوب مگه درس خونی بده؟
- نه بابا کی گفته ... ولی تا یه حدیش خوبه ... اینا خودکشی می کنن ... حالا من موندم تو کار خدا! این سارا چه جوری اینقدر درس خونه ... اصلا بهش نمی یاد ...
آراگل سریع گفت:
- غیبت نکنین ...
- ای بابا همون خدا و پیغمبر هم گفتن حرف زدن پشت سر زنی که حیا نداره مجازه!
- منبع؟
- نمی دونم از یه جا شنیدم ...
هر سه خندیدم و من گفتم:
- تازه خبر نداری! رامین هم بد خرخونیه ... همون روزای اول که توی داشنگاه بود که بد خر می زد! خبرشو دارم که این ترم با پارتی بازی چی کار کرده ...
- چی کار؟!!!
- سی واحد گرفته!!
- چی؟!!!!!
- آره ...
- وااااا ! مگه می شه؟ مگه سقف واحد بیست و چهار تا نیست؟
- درسته ! اما گفتم که با پارتی اینکارو کرده ... الکی نیست که سر اکثر کلاسامون هست ...
- چه جوری می خواد پاس کنه؟
- بد خرخونیه ...
نگار نفسشو با صدا داد بیرون و گفت:
- بیخیال همه شون من الان هنگ می کنم ... توی هفده تا واحد موندم مردم چه کارا می کنن! بیاین بریم بوفه بابا مردیم گشنگی ...
هر سه راه افتادیم سمت بوفه و من سعی کردم اصلا به رامین و برخوردش فکر نکنم ... نمی خواستم برای خودم استرس درست کنم ...

عید نوروز هم اومد ... هر سال که عید می شد با خودم می گفتم تا سال دیگه قراره چه اتفاقای برام بیفته ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد و من پیش خودم ضایع می شدم! عید واسه ما که نبود ولی اینقدر مردم دور و برمون برای نو شدن سالشون توی سر و مغز هم می کوبیدن که ما هم یاد گرفته بودیم ... لباس نو ... مهمون بازی ... خوش می گذشت هر چی که بود ... برعکس کریسمس که اونجوری که دوست داشتیم هیچ سالی نتونستیم جشن بگیریم و لذت ببریم ... بعد از روز پنجم عید منم برگشتم سرکار و زندگیم روی روال عادیش افتاد ... روز ششم بود ... با اعتماد به نفس تاکسی گرفتم و رفتم شرکت ... چون ایام عید بود اتوبوس درست گیر نمی اومد و مجبور بودم دست و دلبازی کنم ... به شرکت که رسیدم متوجه شدم اکثر کارمندا مرخصی هستن ... بی توجه به شرایط موجود پشت میز نشستم و مشغول ورق زدن دفتر روی میز شدم ... در اتاق آرسن باز شد و خیلی خوش تیپ از اتاقش اومد بیرون ... دیشب خونمون بودن ... ولی حرفی بهش نزده بودم که می یام شرکت ... با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
- تو اینجا چی کار می کنی؟
ایستادم و گفتم:
- سلام عرض شد آقای رئیس ... خوب امروز روز اداریه ... برای چی نباید می یومدم؟ نکنه شرکت تعطیله؟
- ویولت مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
- اوهوم ...
- دختر بیا برو خونه تون به استراحتت برس ...
- پنج روز استراحت کردم ... مگه خون من از بقیه رنگین تره؟
- بقیه هم نیومدن ... منم اگه امروز اینجام دلیل داشتم ...
- خب من نمی خوام الکی مرخصی بگیرم ... نگهشون می دارم واسه روز مبادا ... مثلا برای وقتی که امتحان دارم ...
اومد جلو ... خم شد روی میزم ... زل زد توی چشمام و گفت:
- نمی خوام خودتو خسته کنی ... اینو بفهم ... تو اومدی اینجا که حوصله ات سر نره .. نیومدی که خودکشی کنی ...
- آرسن ... بیخیال ... من خونه نمی رم!
نشست روی میزم و دستمو گرفت توی دستش ... با اخم گفتم:
- هویییی یکی یهو می یاد ...
- کسی نمی یاد ... همه یا مرخصین یا توی اتاقاشون ...
- خودت اومدی امروز پس چرا؟
- گفتم که من یه کار مهم داشتم ... یه قرار ...
شیطون نگاش کردم و گفتم:
- قرار؟ چه قراری؟!
پوزخندی زد و گفت:
- از اونا که تو فکر می کنی نه ... قرار کاری ...
- آهان ...
- یه نفر پیدا شده می خواد یک سوم محصولات یک ساله کارخونه رو یه جا بخره ... می دونی یعنی چی؟ یعنی یه دنیا سود!
- اووووو! می خواد چی کار؟
- چه می دونم ... ویو ...
- هوم؟
- چه عجب! مثل قبل شدی ... یه مدت بود هر چی صدات می کردم می گفتی بفرمایید آقای رئیس !
از اینکه ادامو در آورد خنده ام گرفت و گفتم:
- خب اون موقع اینجا شلوغه ... دوست ندارم برام حرف در بیارن ... مثلا بگن دوست دخترتم ... یا چه می دونم! با پارتی اومدم اینجا ...
- مگه نیومدی؟
با حرص گفتم:
- اااا اذیت نکن!
- ویو ...
- هوم ...
- تو ... تو ...
- چیه؟ چرا لال شدی؟
خندید و گفت:
- با بزرگترت درست حرف بزن ...
- داداش خودمی دوست دارم ...
لبخندی زد و گفت:
- آبجی کوچولو ... تو می دونستی که من ...
- که تو؟
آه پر سوزی کشید و گفت:
- حوصله داری باهات حرف بزنم؟
با تعجب نگاش کردم ... یابقه نداشت آرسن با من درد دل کنه ... اصلا مگه اون درد داشت؟ فقط سرمو تکون دادم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- تو می دونستی که من یه نفرو دوست داشتم؟
تعجبم به اوج خودش رسید و فکم افتاد ... لبخند تلخی زد و از روی میز پرید پایین ... سریع گفتم:
- نرو ...
رفت کنار پنجره و گفت:
- نمی رم ...
- کیو آرسن؟ چرا من ... چرا من نفهمیدم؟
- کوچیک بودی اونموقع ...
- کیو؟! می شناسمش؟
آهی کشید و گفت:

- نه ...

- پس بگو ...
- یکی از هم کلاسیام بود ... توی دانشگاه ... یه دختر مسلمون ...
چشمام اندازه بشقاب گرد شد و گفتم:
- نههههههه!
آه کشید ...
- چرا ...
- خوب؟
- نمی خوام ناراحتت کنم ... بیخیال ... پشیمون شدم اصلا!
اهههه ! بدم می یومد یکی یه حرفو نصفه بزنه ... سریع پریدم کنارش و گفتم:
- بگو آرسن من نفهمم می میرم ...
تند نگام کرد و گفت:
- خدا نکنه!
مظلومانه نگاش کرد ... چونه اش داشت می لرزید ... وحشت کردم ... زمزمه کرد:
- اینقدر دوسش داشتم که می خواستم به خاطرش مسلمون بشم ... می خواستم باهاش ازدواج کنم ... با همه وجودم می خواستمش ... اما نشد ...
ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش ادامه بده ... با پاش ضربه های ریزی روی زمین می کوبید ... بغض صداشو می لرزوند ... ادامه داد:
- رفت عضو یه گروه سیاسی شد ... بهش گفتم نرو! خواهش کردم ... التماس کردم ... زل زد توی چشمام و گفت باید برم ... وظیمه ... توام اگه می ترسی وایسا عقب نگاه کن ... نتونستم! باهاش رفتم ... همه جا باهاش بودم هواشو داشتم ... نگرانش می شدم ... دعواش می کردم داد می زدم تمومش کنه ... ولی هی بیشتر غرق شد ... بیشتر و بیشتر ... من لعنتی فقط یه روز نرفتم ... سرما خورده بودم ... همون روز ...
یه قطره اشک چکید از چشمش پایین ... طاقت نیاوردم ... منم بغض کردم و گفتم:
- آرسن ...
- کشتنش ... همون روز ... روزی که من نبودم که سپر بلاش بشم کشتنش ... شیوای من رو دستای دوستاش جون داد ... بعدشم گروه ردیابی شد و همه از دانشگاه اخراج شدیم ...
با حیرت و بغض و نفس بریده گفتم:
- تو که گفتی خالکوبی ...
- دروغ گفتم! چی می گفتم؟ می گفتم سیاسی شدم؟ منی که از این بازی ها بیزار بودم؟ یه دختر منو تا جایی کشونده بود که با کله رفتم توی مسائلی که ازشون بدم می یومد ...
- آرسن ... من واقعا متاسفم ... تو رو به مسیح قسم می دم گریه نکن ... قلبم ضربانش کند می شه ... فکر نمی کردم دیدن اشکای یه مرد اینقدر سخت باشه!
آه عمیقی کشید و برگشت طرفم و سعی کرد لبخند بزنه ... یاد یه اس ام اس افتادم:
- خنده هایم شکلاتی شده اند ... خالص خالص ... تلخ تلخ!
گریه می کرد تحملش راحت تر بود ... با دیدن حالم گفت:
- نمی خواستم ناراحتت کنم ... ولی دوست داشتم اینا رو بدونی ... اونم به سه دلیل ...
منتظر نگاش کردم ... گفت:
- اول ... اخلاقیات تو خیلی شبیه شیواست ... اونم مثل تو شر و شور و شیطون بود ... یه تخس واقعی ... که وقتی رفت توی این کارا من فکر می کردم اصلا اونو نشناختم ... همیشه فکر می کردم بچه است! هیچ وقت هم بزرگ نمی شه ... درست مثل تو ... اون رفت توی کارای سیاسی و شخصیت پنهانش رو به من نشون داد ... وقتی با جدیت سر بچه ها داد میکشید! تازه می فهمیدم شیوا چه قدرتی داره! چه شخصیت محکمی داره! حالا تو درست عین اونی ... تو شرکت جدی ... و توی مسائل دیگه شیطون ... همین برخوردات باعث می شه من همیشه نگرانت باشم ... یه جور خاصی دوستت داشته باشم ... تو مثل خواهر نداشته ام مونی ... من اصلا دوست ندارم نه به خودت سخت بگیری نه خودتو خسته کنی ... بدتر از همه نمی خوام یه روزی مثل شیوا بشی ... تورو تحت هیچ شرایطی دیگه نمی خوام از دست بدم ... دوم ... امروز سالگرد مرگ شیواست ... دقیقا روز ششم عید کشتنش ... هفت سال پیش ... می خواستم بمونی بعد از شرکت بریم سر خاکش ... تنها برم دلم خیلی بد می گیره ... و سوم! که از همه مهم تره ...
با نگرانی نگاش کردم ... گفت:
- وارنا ...
- وارنا چی؟
- جدیدا با یه دختری دوست شده ...
- خب؟
- دختره دختر خوبیه ... ولی چیزی که نگرانم می کنه خونواده دختره است ...
نگاش کردم ... نمی دونم چرا نا خودآگاه نگران شده بودم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- خونواده دختره سیاسی هستن ... دارن یه خراب کاری های توی مملکت می کنن ... پدرش و دو تا داداشاش ... می ترسم ... می ترسم وارنا رو هم بکشن توی خط ...
- چی می گی؟ مگه وارنا دیوونه است؟ آخه مگه بار اولشه با یه دختر دوست می شه؟ اون از این کارا نمی کنه ...
- درسته ... ولی این فرق داره ... دختره بدجور چشمشو گرفته ...
- دختره کیه؟ من می شناسمش؟
- نه ... توی اون سفری که رفتیم ترکیه با بچه ها ... باهاش آشنا شد ... اسمش ماریاست ...
- آرسن ... تو مطمئنی؟
- آره ...
- خب ... خب من چی کار کنم؟
- نمی دونم ... من خودم خیلی باهاش حرف زدم ... می گه حواسم هست ... ولی نیست ... نمی خوام بلایی که سر من اومد سر اونم بیاد ... می دونی من تا چند وقت خواب راحت نداشتم؟ همه اش می ترسیدم یه نفر از بچه های گروه بیاد سر وقتم چون از گروه رفته بودم بیرون ممکن بود تصمیم به کشتنم بگیرن ...
- وااااای! من ... من باید با پاپا حرف بزنم ...
- نهههههه اصلا چیزی نگو ... برای وارنا دردسر می شه ... باید خودمون یه کاری بکنیم ... باید با ماریا فراریشون بدیم برن فرانسه .... ماریا هم دل خوشی از کارای خونواده اش نداره!
- یعنی کار اینقدر بیخ پیدا کرده؟
- فکر کنم ...
- واجب شد ببینم این خانومو!
آرسن نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- یا مسیح ... الان طرف می یاد ... من می رم توی اتاقم ... تا اومد بفرستش بیاد تو ...
- باشه ... باشه ....
آرسن رفت و منم پریدم پشت میز ... یه ربعی گذشت ولی خبری نشد ... منم تصمیم گرفتم به کارای دیگه ام برسم مطمئن شده بودم نمی یاد ... آخه کی روز ششم عید می یومد همچین قرداد مهمی بنویسه ... اینقدر غرق کارام شده بودم که متوجه باز شدن در شرکت و ورود کسی به داخل نشدم ...

با شنیدن صدای شخصی سرم رو گرفتم بالا:
- ببخشید خانوم ... من با آقای سرکیسیان قرار داشتم ... ممکنه هماهنگ کنین؟
با تعجب سرم رو گرفتم بالا و چشمام توی یه جفت چشم سبز زمردی میخکوب شد ... اونم با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- تو ؟!!!
سریع به خودم اومدم و گفتم:
- پ ن پ ...
با پوزخند اومد وسط حرفم و گفت:
- تو اینجا چی کار داری؟
ابروهامو کشیدم توی هم و گفتم:
- درست صحبت کنین آقای محترم ... تو یعنی چه؟ باید بگین شما ... در ضمن ... اسمی از شما توی دفتر یادداشت نشده که من بتونم بفرستمون داخل ...
هیچ جوره توی کتم نمی رفت که آراد با آرسن قرار داشته باشه ... اصلا مگه همچین چیزی ممکنه؟!! آرادو چه به آرسن! برای همین ادامه دادم:
- ایشون خودشون یه قرار مهم دارن ...
آراد با اخم گفت:
- خانوم آوانسیان قرار مهم رو با بنده دارن ... البته اگه لطف کنین بهشون خبر بدین!
همچین دندوناشو روی هم فشار می داد که انگار خرخره منو داشت می جوید ... با خونسردی برگه ای از روی میز برداشتم و مشغول باد زدن خودم شدم و گفتم:
- ببینین آقای کیاراد ... همونطور که گفتم ...
یه دفعه در اتاق آرسن باز شد و خودش اومد بیرون ... با دیدن آراد گل از گلش شکفت و گفت:
- به! آقای کیاراد گل! بفرمایید خواهش می کنم ... زودتر از این منتظرتون بودم ...
آراد پوزخندی به من زد و رفت توی اتاق ... وای که اگه دست خودم بودم دستگاه پانچ روی میزم رو از پشت ول می کردم فرق سرش ... پسره بوق! آرسن وقتی از رفتن آراد به داخل مطمئن شد پرید سمت من و گفت:
- نوکرتم ویولت ... دو تا قهوه برامون می یاری؟ آقای حسینی امروز نیومده ...
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- چشم ننه ام روشن! این یارو همینجوری نزده برای من می رقصه همین مونده حکم آبدارچی پیدا کنم ...
با حیرت گفت:
- مگه می شناسیش؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- آره ... نکبتو!
آرسن که حسابی عجله داشت گفت:
- باشه حالا بعدا حرف می زنیم ... فقط خواهش می کنم قهوه رو بیار ... جبران می کنم به مسیح ...
بعدم منتظر جوابی از من نشد و رفت ... ناچارا از جا بلند شدم ... داشتم زیر لب غر می زدم:
- همینم مونده بود بشم آبدارچی ... اونم برای کی؟ وای من بمیرم جلوی این یارو خم نمی شم ...
رفتم توی آشپزخونه ...
- آقای حسینی خدا بگم چی کارت کنه ... خوب پاشو بیا دیگه ... پنج روز خوردی خوابیدی هنوز نمی تونی دل از زنت بکنی؟ بابا خوبه هشتاد سالته! مرد قباحت داره ...
عین پیرزنا غر می زدم ... قهوه جوش رو روی گاز گذاشتم و مشغول دم کردن قهوه شدم ... رفتم سراغ لیوان ها ... چشمام یهو گرد شد و همچین برق زد که انگار توش ستاره کار گذاشتن!
- آی آقای حسینی نوکرتممممم! انشالله صد سال دیگه هم عمر کنی و عزرائیل رو شرمنده خودت کنی ...
آقای حسینی مسن ترین کارمند شرکت بود و سمتش هم همون آبدارچی بود ... هفتاد و خورده ای سن داشت و همه می دونستیم که دندوناش مصنوعیه ... حالا از شانس من نمی دونم چه جوری بود که دندوناشو جا گذاشته بود اینجا ... توی یه لیوان آب! چه جوری پنج روز عید رو بی دندون سر کرده بود؟ بیچاره می خواست بیاد برداره هم نمی تونست کسی تو شرکت نبود و برای مسائل امنیتی هم کسی جز آرسن کلید شرکت رو نداشت ... بیچاره نتونسته یه تخمه بشکنه لابد! اصلا به من چه؟ مهم این بود که من الان ذوق مرگ شده بودم! یعنی رامین می مرد اینقدر خوشحال نمی شدم ... خنده ام گرفت از طرز تفکر خبیثانه خودم ... فنجون نبود و باید می ریختم داخل لیوان ... لیوان آرسن که مشخص بود ... چند تا لیوان هم داشتیم که مخصوص مهمونا بود ... سریع لیوان آرسن رو پر کردم و بعد از اون دندون آقای حسینی رو انداختم ته لیوان آراد ... این بهترین روش برای گرفتن حالش بود ... قهوه رو هم ریختم روش و با نیش گشاد شده گفتم:
- شرمنده آقای حسینی ... خودم برات می شورمش ...
از فکرش هم حالم بد شد و ادای عق زدن در آوردم ... لیوان ها رو گذاشتم داخل سینی و با لبخند خبیثانه وارد اتاق آرسن شدم ... آرسن حرفش رو قطع کرد و به من نگاه کرد ... بهش لبخند زدم و سینی رو بردم گرفتم جلوش ... سعی می کردم به آراد نگاه نکنم وگرنه ممکن بود زرت بزنم زیر خنده و همه چی خراب بشه ... آرسن لیوانش رو برداشت و تشکر کرد ... چرخیدم و سینی رو گرفتم جلوی آراد ... حالا حاضر بودم تا زانو جلوش خم بشم ... بیچاره خبر نداشت قراره چه بلایی سرش نازل بشه ... لیوان رو برداشت و با پوزخند گفت:
- گویا شما توی شرکت آقای سرکیسیان آچار فرانسه هستین ... منشی ... تلفنچی ... آبدارچی ....
در جا صورتم قرمز شد ... کم مونده بود لیوان قهوه اش رو بردارم و قهوه رو با دندونای آقای حسینی بپاشم توی صورتش ... آرسن که اخلاق من رو خوب می دونست و می دونست الان هر بلایی ممکنه سر آراد بیارم و قراردادشون فسخ بشه سریع گفت:
- نه آقای کیاراد ... خانوم آوانسیان اینجا همه کاره هستن ... اصلا اگه نباشن شرکت از هم می پاشه ... الان هم واقعا لطف کردن که زحمت پذیرایی رو به عهده گرفتن ...
با محبت و قدردانی به آرسن نگاه کردم و آرسن یواشکی بهم چشمک زد که از چشمای تیزبین آراد دور نموند و چنان اخماش در هم شد که ترسیدم و پریدم از اتاق بیرون ...
هر آن منتظر بودم صدای دادش در بیاد ... ولی خبری نشد ... یک ساعتی اون تو فک زدن ... دیگه مطمئن بودم قهوه رو نخورده و لب و لوچه ام آویزون شده بود ... وقتی در اتاق باز شد همچین از جا پریدم که آرسن تعجب کرد و سریع گفت:
- چی شد ویولت؟
اخمهای آراد بدتر در هم شد ... لیوان قهوه اش دستش بود ... با تعجب به لیوان خیره شدم ... لیوان رو گذاشت لب میز و با همون اخم های درهم گفت:
- بابت قهوه ممنون!
و لیوان رو کمی هل داد ... مونده بود چی کار کنم؟ خورده بود؟ نخورده بود؟ چشمم افتاد به گوشیم ... درست لب میز بود ... لیوان رو که هل داد گوشیم کشیده شد به سمت لبه میز اومدم بپرم بگیرمش که آراد با لبخند لیوان رو یه ذره دیگه هل داد و گوشیم پخش زمین شد ... آه از نهادم بر اومد ... گوشیم تمام لمسی بود و هیچ ضربه ای نباید می خورد ... سریع پریدم سمت گوشی و داد زدم:

- وای!


در گوشیم باز شده بود و باتریش افتاده بود بیرون سریع باتری رو گذاشتم سر جاش و روشنش کردم ... اما روشن نمی شد ... صفحه اش سیاه بود ... کم مونده بود گریه ام بگیره ... گوشی من قبلا یه بار افتاده بود روی زمین و الان خیلی حساس شده بود ... با کوچک ترین ضربه ای همه چیزش به هم می ریخت و مجبور بودم ببرمش تعمیر ... از جا بلند شدم و پریدم سمت آراد ... آرسن پرید جلوم و گفت:
- ویولت ... خواهش می کنم! طوری نشده که ....
آراد پوزخندی زد و چپ چپی به آرسن نگاه کرد و گفت:
- شاید خسارتشون رو می خوان ... همینطوره خانوم آوانسیان؟
دندون قروچه ای کردم و دوباره خواستم بپرم به طرفش ... اگه آرسن جلوم نبود دقیقا عین اون روز جلوی دانشگاه با چند تا فن حالشو می گرفتم ... اینبار بهش اجازه دفاع هم نمی دادم ... اما حیف که آرسن محکم منو نگه داشته بود ... داد آراد بلند شد:
- ولش کنین آقای سرکیسیان ... مثلا چی کار می تونه بکنه؟
معلوم نبود خشونتش به خاطر منه ... یا به خاطر آرسن که تقریبا منو بغل کرده بود ... همچین با خشم جمله شو گفت که دستای آرسن رها شد ... ولی در ازاش گفت:
- اگه خودتو کنترل کنی قول می دم یه بهترشو برات بخرم ...
آهان اینجوری بهتر شد .... باید بهش حالی می کردم برام پشیزی ارزش نداره ... با ناز چرخیدم سمت آرسن و گفتم:
- راست می گی آرسن؟ قول؟!!
- قول! وروجک ...
آراد همچین نگام کرد که تعجب کردم ... یه جورایی با ... با نفرت! بعدم سری به نشونه تاسف تکون داد و بدون اینکه حرفی بزنه از در شرکت رفت بیرون ... آرسن با تعجب گفت:
- یعنی اینقدر ناراحت شد؟ حتی خداحافظی هم نکرد ...
- داخل آدم ...
- ویولت کارت اصلا صحیح نبود ... می دونی اگه پشیمون می شد چی می شد؟ کلی از سرمایه اش قراره بیاد توی دست ما ....
دستشو گرفتم و کشیدم سمت کاناپه های وسط سالن و گفتم:
- بیا بشین کارت دارم ... باید یه چیزایی رو بدونی تا بفهمی من مرض ندارم!
نشست و منتظر زل زد بهم ... شمرده شمرده جریانات خودم و آراد رو براش تعریف کردم ... فکر می کردم مثل وارنا می خنده ... ولی عصبی شد و گفت:
- بیخود! مگه پسر خاله ته که باهاش کل می ندازی؟ تو دختری ویولت ... بفهم! باید خانوم باشی ... این کارا از تو بعیده ...
خونسردانه پا روی پا انداختم و گفتم:
- این حرفا هم از تو بعیده ... تو که دیگه منو می شناسی ...
- تو جدی جدی دندون مصنوعی انداختی توی لیوان قهوه اش؟
- اوهوم ...
- وای خدای من! دیدم یهو وسط قهوه خوردن به سرفه افتاد و نزدیک بود همه قهوه ها رو بالا بیاره ... بعدم همچین لیوان رو کوبید روی میز که گفتم شکست!
خندیدم و گفتم:
- حقشه!
- چیو حقشه! بنده خدا .... دلم براش می سوزه ... ویولت رفتارت رو اصلاح کن ...
- بیخال آرسن می دونی که از این حرفا خوشم نمی یاد ... الان می خواستم یه سری سوالای دیگه زات بپرسم ...
آرسن منتظر ولی با جدیت نگام کرد ... گفتم:
- این یارو جدی جدی یک سوم محصولات رو پیش خرید کرد؟
- بله ...
- چرا؟!
- گفت واسه بورسیه دانشگاه می خواد درس بخونه و نمی رسه دیگه به کارای خرید برای بافنده هاش برسه ... قراردادی که تنظیم شد طوریه که ما خودمون هر ماه یک مقدار از محصول رو برای بافنده ها ارسال می کنیم ...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
- هان؟!!!! بورسیه؟ کدوم بورسیه؟
- از من می پرسی؟! مگه هم کلاسیت نیست ... خوب لابد دانشگاتون همچین قراری گذاشته دیگه ....
- بابا این بهت دروغ گفته ... بورسیه کجا بوده ؟
- راست و دروغش رو دیگه نمی دونم ... اونم تا همین حد برای من گفته ... مهم اینه که همه محصول رو خرید ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- من باید برم سر و گوش آب بدم ببینم چه خبره! اگه همچین چیزی باشه که ... وای!
- چیه؟ دهنت آب افتاد که توام بری؟
- نه نه فقط می خوام ببینم این چه ریگی تو کفششه ...
- بیخیال ویولت ... ببین می تونی مشتری منو بپرونی یا نه ...
رفتم سمت کیفم و گفتم:
- مشتریت مفت چنگت ... منم دارم می رم ... کاری نداری؟
- انگار قرار بود با هم بریم سر خاک شیوا!
- وای ببخشید آرسن! خوب می مونم ... اصلا حواسم نبود ...
- نه نه برو ... تو دیگه آروم و قرار نداری ... برو به کارت برس ... یه ذره هم به رفتارات فکر کن ... راستی گوشی هم هر وقت خواستی بگو تا با هم بریم ...
- نه لازم نیست ... می برمش تعمیر ... درست می شه ...
- من تعارف نکردما!
- منم نکردم ... دستت هم درد نکنه .... کاری نداری؟
- نه برو ... در پناه مسیح ...
- فدای تو ... بای ....

از شرکت دویدم بیرون .... گوشیم که ترکیده بود و نمی تونستم به کسی زنگ بزنم سر و گوش آب بدم ... باید می رفتم خونه آراگل اینا ... باید از خود آراگل می پرسیدم ... صد در صد اون از ماجرا خبر داشت ...

 

باز هم دست از دلم برداشتم و تاکسی گرفتم ... جلوی در خونه آراگل اینا که پیاده شدم فقط دعا کردم خونه باشن و مهمونی نرفته باشن ... علاوه بر اون مهمون هم نداشته باشن ... دل رو زدم به دریا و زنگ رو فشردم ... بعد از چند لحظه که برای من انگار خیلی طول کشید خود آراگل آیفون رو جواب داد: - کیه؟ - منم آراگل ... باز کن ... چند لحظه مکث کرد و گفت: - ویولت تویی؟ - آره ... باز کن دیگه ... در با تیکی باز شد و من دویدم تو ... همه طول حیاط رو دویدم ... آراگل جلوی در اومد و من از دیدن ظاهر برازنده اش تعجب کردم ... البته همیشه برازنده بود ولی الان انگار خبری بود ... کت بلند مشکی رنگ با شلوار گشاد طلایی تیره ... یه شال مشکل و طلایی هم به شکل خیلی قشنگی دور سرش پیچیده بود ... یه لحظه یادم رفت برای چی رفتم اونجا ... دهنم باز موند و با حیرت گفتم: - چه جیگر شدی طلا! چه خبره؟! لبخندی زد و گفت: - سلام ... خیلی خوش اومدی ... چه بی خبر! - سلام ببخشید انگار جایی می خواین برین ... هان؟ شایدم مهمون دارین ... من می رم یه روز دیگه ... دستمو کشید و گفت: - بیا تو ببینم ... مهمونای ما نیم ساعت دیگه می یان ... ناچاراً همراهش به داخل رفتم ... مامانش هم در حالی که کت و دامن خوش نقش و نگاری پوشیده و روسری هم رنگی هم سرش بود جلو اومد و گفت: - سلام دخترم ... نا خود آگاه رفتم جلو و بوسیدمش و گفتم: - سلام ... سال نوتون مبارک ... - ممنون دخترم ... سال نوی توام مبارک ... با ابهام به آراگل نگاه کردم و اون ابرویی بالا انداخت ... پس مامانش نمی دونست من مسیحیم! شاید آراگل دوست نداشته مامانش بفهمه ... شاید هم وقت نشده بود بگه ... نکنه مامان آراگل هم مسیحی ها رو نجس می دونه و آراگل خجالت کشیده بهش بگه دوستش مسیحیه؟ آراگل که دید من یه جوری شدم سریع گفت: - مامان جان ما می ریم تو اتاق من ... خواهشاً یه زنگ به آراد بزنین ببینین پس کجا مونده! گفت کارش یه ساعت طول می کشه ... مهمونا بیان نباشه خیلی زشت می شه ... مامانش با لبخند رفت طرف تلفن و گفت: - نگران نباش دختر! هر جا باشه می یاد ... من پسرم رو خوب می شناسم ... - و حتما می دونین چقدر خونسرده! - آراگل جان ... حرص بیخود نخور ... از دوستت پذیرایی کن ... آراگل منو کشید سمت اتاقش و گفت: - باشه مامان تو اتاق ازش پذیرایی می کنم ... با شرمندگی به مامانش نگاه کردم و گفتم: - باید ببخشین ... - نه عزیزم ... راحت باشین ... منم برم یه زنگ به این پسر بزنم ... که اگه خودشو نرسونه خواهرش مو روی سرش نمی ذاره ... لبخند زدم و مامانش رفت ... همراه آراگل رفتیم توی اتاق و آراگل دوباره رفت بیرون که وسایل پذیرایی از منو بیاره ... هر چی هم گفتم نمی خوام به گوشش نرفت ... وقتی رفت بیرون تازه متوجه شدم دکوراسیون اتاقش هم عوض شده بود ... تختشو چسبونده بود به دیوار و نزدیک میز کامپوترش دو تا صندلی رسمی گذاشته بود ... غلط نکنم اینجا یه خبری هست ... با اومدنش توی اتاق حواسم پرت شد و منتظر شدم تا میوه و آجیل و شیرینی و گز اصفهان و سوهان قم و خلاصه هر چی گیر دستش اومد رو چید روی میز جلوی من و گفت: - بفرمایید خانوم خانوما ... الان احساس بزرگی بهم دست داده! تو اومدی دیدن من ... خنده ام گرفت ... من تو چه فکری بودم و اون توی چه فکری! نشست کنارم و ادامه داد: - چه بی خبر اومدی ؟ حداقل یه زنگ می زدی که من اینجوری شوکه نشم ... صدای ماشین اومد و حرفش رو قطع کرد ... پرید پشت پنجره و گفت: - آراد اومد ... می خواستم بزنم تو سرش بگم دو دقیقه بگیر بتمرگ تا من حرفمو بزنم و پاشم برم ... از نگاهم فهمید عصبی شدم ... خنده اش گرفت نشست و گفت: - ببخشید ... ببخشید ... من یه کم هیجان زده ام ... الان دیگه می شینیم تکون هم نمی خورم ... - ببین آراگل من اومدم یه سوال بپرسم و برم ... اصلا هم نمی خوام تو به خاطر من معذب بشی ... فقط بگو ببینم این قضیه بورسیه چیه؟ آراگل با تعجب نگام کرد و گفت: - چی؟ - بورسیه! نکنه توام نشنیدی؟ - بورسیه ای که دانشگاه اعلام کرده رو می گی؟ - من همچین چیزی نشنیدم مگه دانشگاه چنین چیزی اعلام کرده ؟ آراگل مشغول باد زدن خودش شد و گفت: - آره ... البته هنوز کسی نمی دونه ... آراد یه روز کار داشت توی آموزش، رفته بود اونجا اعلامیه شو دیده بود ... - که چی؟! - مثل اینکه قرار شده بالاترین معدل های لیسانس رو بفرستن کانادا ...
مثل منگ ها نگاش کردم ... خنده اش گرفت و گفت: - توی بچه های ترم شما ... یکی از دخترا بورس می شه و یکی هم از پسرا ... - نه!!!! - چرا عزیزم .... - وای ... وای اینکه ... اینکه خیلی خوبه! - آره ... برای همین هم آراد داره با درس خودکشی می کنه ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - واقعیه؟ نکنه سر کاریه؟ - نه بابا ... آراد که به یه چیز الکی دل خوش نمی کنه ... کلی تحقیق کرده ... گویا قراره بعد از عید بیان دم کلاس هم اعلام کنن ... - باورم نمی شه! - حالا نخوای دوباره چوب لای چرخ آراد بذاری! داداشم خیلی داره زحمت می کشه ها ... اینو گفت و خندید ... گفتم: - چطور می خواد بره؟ می خواد شما رو تنها بذاره؟ مگه مسئول شما نیست؟ - نمی شه که همه اش پای ما بمونه ... این آینده اشه! ما هم پشتشیم ... اما خوب یه برنامه هایی داره که باعث می شه نه سیخ بسوزه نه کباب ... صدای زنگ خونه شون بلند شد ... زد توی صورتش و گفت: - خاک بر سرم ... اومدن! همینجور داشت دور خودش می چرخید ... با تعجب گفتم: - کی؟ چرا اینجوری می کنی؟ سر جاش وایساد و گفت: - ببین ویولت ... اینا که اومدن خواستگارن! پس بگو این چرا مثل مرغ لخت شده بال بال می زنه! با حیرت گفتم: - وای! پس من رفتم ... خداحافظ ... - کجا!!! نمی شه که از جلوی اینا بری ... زشته ... باید توی اتاق بمونی ... - اینجوری که بدتره ... - نه چیزی نمی فهمن ... فقط ... چیزه ... باید بری توی اتاق آراد ... اشاره به صندلی ها کرد و گفت: - می بینی که اینجا رو آماده کردم برای حرف زدنمون ... از جا بلند شدم ... حس یه آدم زیادی رو داشتم ... کاش نیومده بودم! با شرمندگی گفتم: - باشه ... و از اتاق رفتیم بیرون ... من رفتم توی اتاق آراد و آراگل رفت استقبال مهمونا ... نشستم لب تخت آراد ... حالا باید چی کار می کردم؟ یه لحظه کنجکاو شدم ببینم مهمونا کیا هستن؟ از پنجره که نگاه کردم تازه داشتن می یومدن تو ... دو تا خانوم چادری ... و دو تا آقا ... با کت و شلوار .... مشخص بود پدر و پسر و مادر دختر هستن ... قیافه پسره عجیب برام آشنا بود ... اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد کیه! رفتم دوباره نشستم لب تخت و توی فکر فرو رفتم ... یعنی کی بود؟ اصلا پسره به درک بورسیه رو بگو! یعنی می تونم به دستش بیارم؟ یعنی پاپا می ذاره من برم؟ وارنا هم که ... وای ماریا رو بگو ... ماریا کیه؟ یعنی جدی جدی وارنا عاشق ماریا شده؟ باید از اونم سر در بیارم ... حس کردم سرم داره می ترکه هزار تا فکر با هم ریخته بود توی سرم و داشت خلم می کردم ... با باز شدن در سه متر از جا پریدم ... آراد پرید توی اتاق و در اتاق رو بست ... با چشمایی گشاد شده نگاش کردم و زبونم بند اومده بود ... سریع گفت: - تو اینجا چی کار داری؟ چند بار پلک زدم ... هنوز زبونمو پیدا نکرده بودم ... به سختی گفتم: - با آراگل کار داشتم ... که مهمون اومد ... آراگل گفت ... بیام اینجا ... دستی کشید توی موهاش و گفت: - چرا اینجا؟! چرا تو اتاق خود آراگل نموندی؟! ای بابا! من اینجا هم نباید از دست تو آسایش داشته باشم؟! اصلا تو با آراگل چی کار داشتی؟ فکر می کردم الان رفتی دنبال خرید گوشی ... با آقای سرکیسیان عزیز ... بدنبال این حرف لباش کمی جمع شد ... انگار داشت حرص میخورد ... زبونم رو پیدا کردم و گفتم: - اووووووه! حالا انگار چی شده! نوبرشو آوردی؟ نترس بابا اتاقتو نمی خورم ... انگار کشته مرده اینم که بیام تو اتاق این ... آراگل گفت توی اتاق خودش می خواد با آقای داماد گپ و گفتگو کنه ... اگه زشت هم نبود می رفتم خونه مون ... گوشی هم لازم ندارم ... همونی که زدی داغون کردی رو تعمیر می کنم ... چند بار عصبی طول و عرض اتاق رو طی کرد و گفت: - اون موقع که اینجور به نظر نمی رسید! انگار خیلی هم خوشحال شدی که من گوشیتو شکستم و حالا یه نوشو برات می خرن بعضیا ... فوضول خر! اصلا به تو چه ... معلوم نیست چرا اینقدر داشت می سوخت ... شونه ای بالا انداختم و گفتم: - توی مواردی که به شما مربوط نیست دخالت نکنین ... الان هم فکر کنم باید توی مراسم خواستگاری خواهرتون باشین ... دستی توی موهای کوتاهش کشید می دونست بحث کردن با من بی فایده است ... از اون طرف وقتش رو هم نداشت ... بعد از فوت کردن نفسش گفت: - می شه ... می شه ازت خواهش کنم دست به وسایلم نزنی؟ تو به اندازه کافی بلا سرم آوردی ... با این کاری هم امروز کردی دیگه فکر کنم بی حساب شدیم ... کاری کردی که از قهوه برای همیشه بیزار بشم ... قول بده خرابکاری نکنی تا من بتونم با خیال راحت به این مراسم برسم ... خنده ام گرفت ... پس از من می ترسید ... می ترسید گند بزنم به وسایلش ... حالا قدرت اومد دست من ... خونسردانه رفتم سمت قفسه کتاباش و گفتم: - نه من به چیزی دست نمی زنم ... فقط یه کم مطالعه می کنم ... ایرادی که نداره؟ فکر کنم باید از همین الان بخونم تا بتونم برای بورسیه آماده باشم ... پرید جلوی کتابخونه اش و گفت: - ازت خواهش کردم! من نمی تونم با اینهمه استرس برم اون پایین ... یه گلدون خیلی ظریف مینیاتوری لب قفسه اش بود ... جنس شیشه اش اینقدر نازک بود که آدم حس می کرد با نگاه هم ممکنه بشکنه! برش داشتم و گرفتمش بین دستام ... زل زدم توی چشماش و گفتم: - اعتراف کن از من می ترسی ... پوزخند نشست گوشه لبش ... بازم یه لبخند کج تحویلم داد و گفت: - اولا که اون گلدون رو بذار سر جاش ... یادگاریه ... دوما خوشحالیا! ترس چیه؟ فوقش می زنی کتابامو پاره می کنی و منم مجبورم همه رو دوباره بخرم ... - پس چته؟ برو به مراسمتون برس ... زشته شما اینجا باشی ... انگار دوباره یاد خواستگاری افتاد و گفت: - ببین ... من اومدم ازت خواهش کردم تمومش کنی ... اما اگه خطایی ازت سر بزنه اینبار بلایی سرت می یارم که هیچ جوره جبران نشه ... فهمیدی؟ مثل خودش کج خندیدم و گفتم: - مثلا؟ هیچ بلایی نمی تونی سرم بیاری که جبران نشدنی باشه ... - مثلا ... اینکه قید اون بورسیه رو برای همیشه بزنی ... می دونی که می تونم خانوم آوانسیان ... فقط خیره خیره نگاش کردم ... حرفی نداشتم بزنم ... اینقدر عصبی شده بودم که حد نداشت ... حق با اون بود هر کاری ممکن بود ازش سر بزنه ... از سوزش دستم به خودم اومد ... لعنتی! گلدون توی دستم شسکته بود از بس فشارش داده بودم ... از زور درد اشک نشست توی چشمام ... خورده هاشو ریختم روی میز و نشستم لب تختش و دستمو از مچ گرفتم ... با حیرت گفت: - چی شدی؟!!!! آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - نمی خواستم بشکنمش ... نمی دونم چرا اینجوری شد ... دستشو آورد جلو و گفت: - ببینم دستتو؟ فکر کردم می خواد دستمو بگیره ... با بیخیالی گرفتم طرفش ... ولی دستشو کشید عقب و فقط با چشم نگاه کرد ... زیر لب نچ نچی کرد و گفت: - ببین چی کار کردی!!! درد داری؟ - خیلی ... دیگه داشت اشکم در میومد ... ولی حسابی جلوی خودمو گرفته بودم ... بدون حرف از اتاق رفت بیرون ... از دستم داشت خون می چکید ... دستمو گرفتم روی پارکت ها که خون روی فرش اتاقش نچکه ... به یه دقیقه نکشید که آراگل با هراس پرید توی اتاق و دنبالش هم آراد ... از جا بلند شدم و گفتم: - تو کجا اومدی؟ زشته ... تو رو خدا برین بیرون ... من معذب می شم ... به خدا من خوبم قرار نیست که بمیرم ... برین ... آراگل دستمو گرفت و بی توجه به حرفام گفت: - وای چی کار کردی دختر؟ بعد چرخید سمت آراد و با خشونت گفت: - تو هر بار باید بلایی سر این دختر بیاری؟ چی کارش کردی؟ آراد که اخم هاش حسابی در هم بود و چشم از دست من بر نمی داشت خواست جواب بده که خودم گفتم: - تقصیر خودم شد ... آقا آراد کاری نکردن ... نگاه شرمنده آراد اومد بالا و زل زد توی چشمام ... چشماش داشتن فریاد می زدن ... یه چیزی رو که من سر در نمی آوردم ازش ... آراگل وقت حرف زدن به هیچ کدوممون رو نداد ... جعبه کمک های اولیه رو از دست آراد گرفت و مشغول پانسمان کردن دستم شد ... خدا رو شکر بریدگی ها سطحی بود ... وقتی می خواست باند رو ببنده ازش گرفتم و گفتم: - بده خودم می بندم ... برین شماها ... کشتین منو من دارم از خجالت آب می شم ... برین بیرون خودم درستش می کنم ... آراگل گفت: - آخه ... - آخه بی آخه می گم برین دیگه ... دیگه حرفی نزد و دست آراد رو گرفت و گفت: - بریم آراد ... آراد یه کم نگام کرد و آخر طاقت نیاورد ... دستشو از دست آراگل کشید بیرون ... اومد طرفم و گفت: - درد نداری دیگه؟! - یه کمه ... زیاد نیست ... اگه شما برین و من استرس شما رو نداشته باشم بهتر هم می شم ... پوست لبش رو جوید و گفت: - اینا که رفتن ... می ریم دکتر ... نا خودآگاه لبخند زدم ... ولی اخم آراد غلیظ تر شد و با آراگل رفتن از اتاق بیرون ... دستم رو به سختی پانسمان کردم و چون خیلی بیحال شده بودم دراز کشیدم روی تخت آراد ... نیم ساعتی که گذشت چند ضربه خورد به در ... نشستم و گفتم: - بفرمایید ... آراد اومد تو ... یه لیوان آب و بسته ای قرص دستش بود ... پرسید: - بهتری؟ - خوبم ... ممنون ... دیگه فکر نکنم نیازی به دکتر رفتن هم باشه خونش بند اومده ... قرص رو گرفت طرفم و گفت: - مسکنه ... حالتو بهتر می کنه ... دکتر هم واسه احتیاط می ریم ... - ولی من می گم لازم نیست ... چپ چپ نگام کرد و گفت: - بازم لجبازی؟ قرص رو گرفتم و بدون حرف خوردم ... دستم هنوز درد می کرد و بهش نیاز داشتم ... لیوان رو دوباره به دستش دادم و گفتم: - می دونم لازم نیست ... آهی کشید و دیگه چیزی نگفت ...  گفتم: - پایین چی شد؟ دارم می میرم از فوضولی ... - هیچی رفتن توی اتاق آراگل با هم حرف بزنن ... غم نگاهشو حس کردم و گفتم: - ناراحت می شی اگه آراگل ازدواج کنه؟ انگار دوست داشت حرف بزنه .... نشست روی صندلی میز کامپیوترش و گفت: - باید بره ... می دونم ... اما برام سخته ... خیلی بهش عادت کردم ... - حالا خوبه که می دونی باید بره ... لبخند تلخی زد و گفت: - تو این پسره رو می شناسی؟ ... چی می گم! تو که اصلا ندیدی کیه ... نیشم باز شد و گفتم: - چرا دیدمش ... از پنجره ... خنده اش گرفت و همینطور که نگام می کرد سرشو چند بار تکون داد و گفت: - تو دست شیطونم از پشت بستی ... حالا می شناختیش یا نه؟ - آشنا بود ... خیلی هم آشنا بود اما یادم نیومد ... - هم کلاسیشه ... هم کلاسی! ذهنم جرقه زد ... همون پسره که اون روز وسط راهرو داشت با آراگل حرف می زد ... سریع از جا پریدم و گفتم: - هااااااااان! سریع دستشو گرفت جلوی بینیشو گفت: - هیییسسس! آبرومونو بردی ... چه خبرته؟ صدامو آوردم پایین و گفتم: - آره منم می شناسمش ... یعنی فقط یه بار دیدمش ... پوزخندی زد و گفت: - زحمت می کشی ... حداقل خودم چند بار دیدمش اما شناختی ازش نداشتم ... گفتم شاید تو که دست همه کنجکاوا رو از پشت بستی اینو بشناسی ... اخم کردم و گفتم: - فوضول خودتی ... خنده اش گرفت و بی حرف فقط خندید ... خودمم خنده ام گرفت ... بیچاره حق داشت به من بگه فضول! خوب بودم دیگه ... گفت: - یه حسی بهم می گه اینبار آراگل رفتنیه ... - راست می گی؟ آخه می گن دو قولوها حسای همو خوب درک می کنن ... آهی کشید و گفت: - آره ... آخه آراگل خودش همیشه تمایلی به اومدن خواستگارا نداشت ... به زور مامان اجازه می داد ... اما اینبار ... خودش بحثشو پیش کشید و گفت هم کلاسیش می خواد بیاد ... علاوه بر این ... آراگل جلسه اول برای همه خواستگارا یه چادر رنگی می انداخت روی سرش جلسه دوم چادر رو بر می داشت ... اینبار از همین جلسه اول بدون چادر اومد ... با دلایلی که آورد منم ممطئمن شدم که یه جا یه خبری هست ... اخم کردم و با ناراحتی گفتم: - پس دوستم از دست رفت ... بدون حرف از جا بلند شد و رفت نزدیک پنجره اتاقش ... تصمیم گرفتم حرفو عوض کنم تا از اون حال و هوا خارج بشه ... اولین باری بود که داشتیم مثل آدم با هم حرف می زدیم ... گفتم: - این قضیه بورسیه قطعیه؟ چرخید و با لبخند گفت: - می شه بپرسم از کجا این ماجرا رو شنیدی؟ بار اول که گفتی فکرکردم می خوای یه دستی بزنی ... صادقانه گفتم: - آراگل بهم گفت ... سرشو تکون داد و گفت: - آره ... قطعیه ... من خودم تحقیق کردم ... - واااای! حالا کجا هست ... - اینجور که به من گفتن یکی از دانشگاه های هالیفاکس ... Nova scotia college of art and design ... یا NSCAD با چشمایی گشاد شده گفتم: - هان؟!! باز خنده اش گرفت و گفت: - هالیفاکس مرکز استان نووا اسکوشیا است. این شهر حول لنگرگاه هالیفاکس، یکی از بزرگ ترین لنگرگاه های طبیعیه جهانه ... - بابا یه جوری بگو منم بفهمم ... دستی توی موهاش کشید و گفت: - هستی اینجا؟ - یعنی چی؟ - یعنی اینکه من برم بیرون ... زشته دو ساعته چپیدم توی اتاق بعدش می یام برات توضیح می دم .... - وای! آره برو زشت شد ... منم که اصلا حواسم نیست ... آره من هستم تا ازت اطلاعات بگیرم ... آراد سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون ... زیر لب تکرار کردم: - هالیفاکس ... کانادا ... رفته بودم توی رویا ... برم یه کشور دیگه ... وای! چه دنیایی بشه برام ... آخ یا مریم مقدس من به شخصه نوکرتم ... این بورسیه مال من بشه! باید همه ترم ها نمره الف می شدم ... باید همه تلاشم رو می کردم ... باید می تونستم ... اینقدر توی رویا فرو رفته بودم که نفهمیدم مهمونا کی رفتن و کی آراگل در اتاق رو باز کرد و با چهره ای گشوده و پر شعف منو کشید توی بغلش ... خوب می دونستم عشق در خونه دل دوستم رو زده ... در گوشش زمزمه کردم: - مبارکه! منو به خودش فشرد و گفت: - هنوز که چیزی معلوم نیست ... - چشمات می گه همه چیز معلومه ... خیلی خوشحالم آراگل ... خیلی زیاد .. با اینکه نمی تونم تو رو با کسی شریک بشم ... تازه داشتم نقشه می کشیدم که از آراد بگیرمت ... خندید و گونه ام رو کشید ... صدای مامانش بلند شد: - دخترا بیاین بیرون ... دوتایی با خنده رفتیم بیرون و من نا خودآگاه شالم رو کمی کشیدم جلوتر ... نمی دونم چرا از مامانشون بد حساب می بردم همه اش می ترسیدم به آراگل بگه دیگه حق نداری با این دختره جلف بپری! اما حقیقتا مامانش اصلا اینطوری نبود ... بهم لبخندی زد و با مهربونی گفت: - ببخش عزیزم ... می دونم بهت بد گذشت! حسابی شرمنده ات شدیم ... دستت خوبه؟ می خواستم همون موقع بیام توی اتاق اما می دونی که ... سریع گفتم: - نه بابا خواهش می کنم ... اولا که من خودم خیلی بد موقع و سر زده اومدم بعدم خودم بی احتیاطی کردم که اینجوری شد ... چیز مهمی هم نبود فقط گلدون آقای کیاراد شکست ... من بازم عذر خواهی می کنم! چه موذماری بودم من! داشتم خودمو جلوی مامانش شیرین می کردم! وگرنه من کی اهل عذر خواهی بودم؟ آراد هم با تعجب نگام کرد و نشست روی یکی از مبل ها ... مامانش با همون لبخند مهربون روی صورتش گفت: - بشین عزیزم ... بشین تا اونطوری که دلم می خواد ازت پذیرایی کنم ... مطیعانه نشستم و منتظر زل زدم به دهن آراد ... خوب می دونست که برای چی دارم نگاش می کنم ... گفت: - خب تا کجا گفتم؟ - اون جایی که گفتین اصلا کجا هست؟ نوا اسکاشیا ... سری تکون داد و گفت: - اطلاعاتی که بهت می گم شاید برات خسته کننده باشه ... اما بد نیست که بدونی ... با کنجکاوی نگاش کردم و اون ادامه داد: - نوااسکاشیا یکی از چهار استان آتلانتیک کانادائه ... توی ساحل شرقی کانادا قرار گرفته و یه عالمه جزیره ساحلی داره ... با کنجکاوی گفتم: - یه عالمه یعنی چند تا ... با تعجب نگام کرد ... انگار براش عجیب بود که من دارم با کنجکاوی حرفاشو دنبال می کنم ... گفت: - اعداد و ارقامش رو هم می خوای؟ - خب برام جالبه ... - بیش تر از 3800 تا .... جالبیش اینجاست که با وجود داشتن این همه ساحل ... زمین خشک هم زیاد داره ... و اما هالیفاکس ... هالیفاکس مرکز سیاسی نوا اسکاشیاست ... جمعیتش هم یه چیزی حدود چهارصد هزار نفره ... و مهم ترین بندر کاناداست ... شبکه اصلی اتصال به اقیانوس اطلسه ... شاید برات جالب باشه که بدونی اونجا اکثر مردم قایق دارن ... مثل اینجا که همه ماشین دارن ... از تشبیهش خنده ام گرفت ... خودش هم خندید و گفت: - اسکله 21 هالیفاکس مکانی بوده که تقریبا همه مهاجرا وقتی می خواستن برن کانادا اول اونجا مستقر می شدن و همین قضیه کم کم اونجا رو تبدیل به یه نقطه عطف برای مهاجرت به کانادا کرده ... هالیفاکس یه مرکز شهری بزرگه ... فکر نکنی یه روستای دور افتاده اس! اقتصادش دقیقا قلب آتلانتیکه ... با حیرت گفتم: - نه! سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت: - این شهر نکات مثبت زیادی داره ... یکی دیگه اش هزینه هاشه ... هزینه ها توی این شهر خیلی پایین تر از کاناداست ... یکی از چیزایی که اونجا خیلی ارزونه خونه است! مثلا تصور کن ... اونجا یه خونه شیک دو طبقه که بخری می شه یه چیزی حدود صد و چهل و پنج هزار دلار ... در حالی که اگه عین این خونه رو توی یکی از شهرهای بزرگ کانادا مثل تورنتو یا ونکوور بخوای بخری یه چیزی در حدود دوبرابر این مبلغ باید هزینه کنی ... با خنده گفتم: - حالا مگه اگه قرار بشه برم اونجا می خوام خونه بخرم؟ - ببین دولت ایران می یاد و یه میانگین هزینه در نظر می گیره و برای دو سالی که قراره یه دانشجو رو بفرسته اونجا یه مبلغی رو می ریزه به حسابش و ویزا و کارای پذیرشش رو انجام می ده ... دیگه بقیه کارا با خود دانشجوئه ... گرفتن خونه ... ماشین خورد و خوراک و اینجور چیزا ... می تونه خودش هم هزینه کنه و خونه بخره ... می تونه با همون پولی که گرفته بره خوابگاه ... یا اینکه با چند نفر خونه اجازه کنه ... - جدی؟!!! من فکر می کردم وقتی بورس می شی همه چیز رو اونجا برات آماده می کنن ... - نه دیگه به این راحتی ها هم نیست ... اونا فقط هزینه هات رو تقبل می کنن ... بقیه اش دست خودته که راحت زندگی کنی یا با سختی ... - خب ... دیگه چی؟ - یه مزیت دیگه اش اینه که مثل بقیه استانهای کانادا خدمات پزشکیش رایگانه ... البته نه اینکه شما بخوای بری اونجا دماغتو عمل کنیا . با اخم گفتم: - وا! دماغ من به این خوبی ... مامانش و آراگل که تازه کنارمون نشسته بودن و داشتن به حرفامون گوش می کردن زدن زیر خنده ... خودش هم خندید و گفت: - مثل زدم یعنی ... منظورم اینه که عمل زیبایی بکنین هزینه اش رو خودتون باید بدین ... پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - آهان ... با همون لبخند خوشگلش ادامه داد: - حالا بگذریم از مزیت هاش ... یه چیزای بامزه باید در موردش بدونین ... اول اینکه اولین کسایی که وارد این منطقه شدن اگه گفتین کیا بودن؟! اونم جلوی مامانش خوب حساب می برد ... همه افعالش رو داشت جمع می بست! موذمار مامولک! شونه بالا انداختم و گفتم: - من از کجا بدونم؟ با هیجان گفت: - وایکینگها ... منم هیجان زده شدم و گفتم: - اااا! کارتونش رو خیلی دوست داشتم ... باز آراگل و مامانش خنده اشون گرفت و آراد هم با تاسف سری تکون داد و گفت: - مگه دارم براتون داستان تعریف می کنم ... - وا خب جالب بود! - بله ... و جالب تر از اون اینکه کشتی تایتانیک تو این منطقه غرق شده ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دهنم باز موند ... چشمامم گرد شد ... بی توجه به حالت من گفت: - یه موزه برای کشتی تایتانیک توی این شهر ساختن که هر چی ازش پیدا شده اونجا نگهداری می شه ... چیزایی که آدمو به خنده می ندازه ... مثلا یه لنگه کفش از یکی از کسایی که غرق شدن ... حتی قبر خیلی از مسافرا هم توی قبرستون اوناست ... ساده لوحانه گفتم: - جک و رز هم هستن ؟ باز خنده شون گرفت و من تصمیم گرفتم لال بشم ... خیلی داشتم با سوالای بچه گونه ام باعث تفریحشون می شدم ... آراد انگار فهمید ناراحت شدم که سریع گفت: - شایدم باشه ... خدا رو چه دیدی؟! - حالا برای چی اونجا رو انتخاب کردن؟ چرا یکی از شهرهای بزرگ رو انتخاب نکردن؟ - واسه اینکه اونجا از چشم اندازهای فعال هنری و پیشرو نمایشی برخورداره و همینا شده عامل پرورش تعدادی از بزرگ ترین و بهترین نوازندگان کانادا ... علاوه بر موسیقی توی چند سال اخیر هم تبدیل شده به یکی از بهترین مراکز تولید فیلم ... هالیفاکس یه مکان شده برای موسیقی مدرن و صحنه های تئاتر ... علاوه بر اون محل تولید نمایش های رایگان خیلی زیادیه که توی سرتاسر کانادا و حتی سطح بین المللی محبوب شده اند ... - پس چرا ما هیچی در مورد اونجا نمی دونستیم؟ - من می دونستم ... شاید شما علاقه ای به دونستنش نداشتی ... باز این پرو شد! با زبون بی زبونی گفت تو ابلهی! سعی کردم عصبانیتم رو نشون ندم و گفتم: - راستی این اطلاعات رو از کجا اوردین؟ از دانشگاه؟ - نه ... من یکی از بهترین دوستام پنج ساله که اونجا زندگی می کنه ... خودم هم یکی دوبار تا حالا بهش سر زدم ... - پس بگو!!! - آره ... برای همین می گم اگه بتونیم این بورسیه رو به دست بیاریم یه جورایی نونمون توی روغنه ... نگاهی به دور و برم کردم و گفتم: - شما اگه بخواین خودتون هم می تونین برین .. نیازی به بورسیه نیست ... - چرا نیاز هست ... هزینه های زندگی اونجا واقعا کمرشکنه ... درسته که هزینه هاش نسبت به بقیه جاها کمتره اما دلیل نمی شه که در حد ایران باشه ... علاوه بر این ... من اینجا یه شغل پر در آمد دارم ... اونجا که نمی تونیم چنین شغلی داشته باشم ... این بورسیه می تونه کمک خیلی خوبی برام باشه ... حرفاش منطقی بود ... درسته که آراد وضعیت مالی خوبی داشت ... اما وقتی با کسای دیگه که می شناختم مثل رامین مقایسه اش می کردم می دیدم اونقدها هم ثروتش نجومی نیست! آراگل دخالت کرد و گفت: - داداش ... هالیفاکس مستقله؟ یا به کانادا مربوط می شه؟ - نوا اسکاشیا قبل از شکل گیری کانادا یه کشور مستقل بوده و مهاجر هم خیلی زیاد داشته ... تا اینکه با چند تا ایالت دیگه یعنی نیوبرانزویک و اونتاریو و کبک متحد می شن و دولت کانادا رو به وجود می یارن ... توی سال 1867 ... آراگل سری تکون داد و گفت: - به نظر جای خوبی می یاد ... عکسایی هم که اونجا با آقا فرزاد گرفته بودی خیلی قشنگ بود ... ویولت باورت نمی شه ... کل شهر انگار جنگله! آراد تعریف می کرد یه وقتای از سال وسط شهر آهوها از این طرف می دون اونطرف ... یا مثلا سنجاب ها! فکر کن! چقدر قشنگ می شه ... با هیجان گفتم: - واااااااااااااای عزیزممممممممممم! آراد جرعه ای چاییشو نوشید و گفت: - بله ... برای خانوما خیلی شهر رویایی و عاشقونه ایه! از جا پریدم و گفتم: - پس ... پس من برم خونه ... باید بشینم یه برنامه دقیق بریزم ... می خوام حتما این بورسیه رو بگیرم ... باز هر سه خندیدن. مامانش گفت: - نمی شه که دخترم ... شام باید حتما اینجا باشی ... الان هم که چیزی نخوردی ... - وای نه! مرسی ... من باید برم ... یه لحظه رو هم نمی تونم از دست بدم ... آراگل گفت: - ویولت! الان تازه ترم دو هستین ... تا لیسانس بگیرین سه سال مونده ... - بالاخره همین معدل ها با هم جمع می شه ... دو ماه دیگه هم که امتحانا شروع می شه ... باید برم یه خاکی بریزم توی سرم ... تند تند آراگل و مامانش رو بوسیدم و گفتم: - من رفتم ... آراگل گفت: - حداقل وایسا برسونیمت ... - نه بابا دو تا کوچه که بیشتر نیست ... همه ش رو می دوم ... دیگه نتونستن جلوم رو بگیرن و من زدم از خونه بیرون ... تنها چیزی که خوب یادمه نگاه پر از لذته آراده ... یه جوری نگام می کرد انگار داشت از هیجانم لذت می برد ... * * برنامه زندگیم یه کم عوض شده بود ... شرکت می رفتم اما مدام کتابام همراهم بود و مشغول خوندن بود ... با پولی هم که برای خسارت ماشینم گرفته بود و وامی که از آرسن گرفتم تونستم یه پراید هاچ بک دسته دوم ولی خوشگل و تمیز بخرم ... پاپا باورش نمی شد و جوری با محبت نگام می کرد که خودم هم داشتم به خودم افتخار می کردم ... رفت و آمدم راحت تر شده بود و تنها مشکلی که اون روزا داشتم رامین بود که مدام می خواست یه جوری منو وادار کنه به حرفاش گوش کنم اما منم زیر باور نمی رفتم و دائم در فرار بودم ... آخر یه روز از دستش خسته شدم و تصمیم گرفتم با وارنا راجع بهش حرف بزنم ... طبقه معمول همیشه که تا یه چیزی به ذهنم می رسید سریع عملیش می کردم از دانشگاه یه راست رفتم خونه وارنا ... تلفنی از آرسن هم مرخصی گرفتم ... ماشین رو پارک کردم و پریدم توی ساختمون ... جلوی واحدش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو فشردم ... یکم از درگیری بین وارنا و رامین می ترسیدم ... اما اینقدر بی پناه بودم که چاره ای نداشتم ... جز وارنا به کی می تونستم بگم؟ هر چی منتظر شدم کسی درو باز نکرد ... زیر لبی گفتم: - نکنه نیست؟ و دوباره زنگ رو زدم ... وارنا توی دبیرستان گرافیک خونده بود ... الان هم برای چند تا شرکت طراحی می کرد ولی توی خونه ... برای همین کم پیش می یومد از خونه بره بیرون ... مگه اینکه می خواست با دوستاش بره بگرده ... توی همین فکرا بودم که در باز شد ... با دیدن وارنا اونم توی لباس بیرون تعجب کردم و گفتم: - داری می ری جایی؟ اومد جواب بده که زدمش کنار و رفتم تو و گفتم: - به من ربطی نداره ... من اومدم باهات حرف بزنم باید هم به حرفام ... رسیدم وسط سالن ... با دیدن یه دختر روی کاناپه جلوی تلویزیون سر جام خشک شدم ... وارنا زیاد دختر توی خونه اش رفت و اومد داشتن .. اما من هیچ وقت باهاشون برخورد پیدا نکرده بودم ... این اولین بار بود برای همین هم هل شدم ... دختر بیچاره هم بلند شد و با نگرانی به من نگاه کرد ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - سلام ... دختره هم دهن باز کرد و گفت: - سلام ... وارنا از پشت سرم اومد و گفت: - ویولت! چرا مهلت نمی دی آدم برات توضیح بده؟! دیگه حواسم به وارنا نبود ... داشتم به تاریکی خونه عادت می کردم و چهره دختره رو تازه می دیدم ... باورم نمی شد! این دیگه کی بود؟! وارنا که نگاه متعجب منو دید گفت: - چاره ای نیست جز اینکه به هم معرفیتون کنم ... ویولت ایشون ماریاست ... دوست من ... و بعد چرخید سمت دختره و گفت: - ماریا ... ویولت هم همون خواهر تخس و شیطون منه ... همون که تعریفشو برات کرده بودم ... پس ماریا این بود!!! دوباره به دختره نگاه کردم ... اینبار دقیق تر ... یعنی تنها چیزی که تو اون لحظه می تونستم بگم این بود! یا مریم مقدس!!! این بود سلیقه وارنا؟ من اصلا فکرش رو هم نمی کردم روزی وارنا از یه دختر این سبکی خوشش بیاد ... به خصوص با وجود دوست دخترای رنگ و وارنگی که ازش می دیدم ... یه جورایی مطمئن بودم زنش هم می شه یکی مثل همونا ... ولی این ... یه دختر با قد متوسط رو به کوتاه ... هیکل متوسط ... نه چاق ... نه لاغر ... پوست گندمی ... نه سفید ... نه برنزه ... صورت تقریبا کشیده ... موهای قهوه ای تیره صاف و بی حالت ... که تا سر شونه اش بود و با یه کش خیلی ساده بسته بود پشت سرش ... چشمای معمولی ... که اصلا درشت و خوش حالت نبود ... یه خط چشم باریک کشیده بود پشت پلکش فقط ... لبای نازک که روشون رو یه برق لب صورتی زده بود ...اجزای صورتش با یه دماغ گوشتی تکمیل شده بود ... یه صورت خیلی خیلی معمولی! زشت نبود ... ولی خوشگل هم ... اصلا! صدای دختره منو به خودم آورد: - خیلی خوشحالم که می بینمت ویولت ... وارنا خیلی تعریفت رو می کنه ... شیطنتای تو تنها بحثیه که می تونه من و وارنا رو بخندونه ... صداش هم معمولی بود ... سعی کردم خودم رو کنترل کنم ... اصلا نمی خواستم عکس العمل بدی نشون بدم ... خیلی زشت می شد ... لبخند زدم و گفتم: - بفرمایید من ملیجکتونم دیگه ... ماریا خندید و دستشو به سمتم دراز کرد ... دستش رو فشردم و گفتم: - از دیدنت خیلی خوشحال شدم ماریا ... توی چمشای ماریا یه غمی بود ... غمی که می تونستم به خوبی حسش کنم ... نگاهی به سرتاپاش کردم ... یه تی شرت چسبون قهوه ای تنش بود ... با یه جین سورمه ای ... دوتایی با هم نشستیم رو کاناپه و رو به وارنا که وسط حال خشک شده بود گفتم: - یه چیکه آب بدی من کوفت کنم بد نیستا! هوا گرم شده ... آب پز شدم تا رسیدم به اینجا ... ماریا خندید و وارنا رفت سمت آشپزخونه ... بعد از رفتن وارنا ... ماریا با اوج صداقتش گفت: - چه چشمای قشنگی داری! لبخندی زدم و گفتم: - ممنون ... لطف داری! - خوش به حال وارنا که خواهر پر شر و شوری مثل تو داره ... - بابا خجالتم نده دیگه ... - جدی می گم ... من خواهر ندارم ... همیشه حسرت یه دونه خواهر رو خوردم ... اصلا نفهمیدم چی شد که دستشو گرفتم توی دستم و گفتم: - خب فکر کنم من خواهرتم ... چشماش برق زد و با شادی گفت: - راست می گی؟ - باور کن! منم خواهر ندارم ... دستمو فشار داد ... انگار می خواست همه حسش رو از طریق دستاش به من نشون بده ... نمی دونم چی توی چشماش بود که اینجوری داشت منو می کشید توی خودش ... چشمای قهوه ای رنگی که هیچ زیبایی منحصر به فردی هم نداشتن ... نا خودآگاه گفتم: - توام کاتولیکی؟ پلکاش رو یه بار باز و بسته کرد و گفت: - اوهوم ... - کاتولیک ها توی ایران خیلی کمن ... خوشحالم که باهات اشنا شدم ... لخندی زد و گفت: - منم همینطور ... ادای لات ها رو در آوردم و گفتم: - ببینم آبجی ... این وارنا که اذیتت نمی کنه؟ هان؟! اگه می کنه بگو تا دو شقه اش کنم! خنده اش گرفت و قبل از اینکه حرفی بزنه وارنا از داخل آشپزخونه اومد بیرون ... با اخم گفت: - چی داری میگی پشت سر من؟ - هیچی دارم می گم یه داداش دارم آقا! ماه! تک! نمونه ! خنده ماریا غلیظ تر شد و وارنا زل زد بهش ... توی نگاه داداشم عشق رو به خوبی می تونستم حس کنم! داشتم از زور حیرت هنگ می کردم ... وارنا و عاشقی؟ اونم عاشق یه دختر با مشخصات ماریا؟ سینی رو گرفت جلوی من و گفت: - این دفعه رو چون تونستی ماریا رو بخندونی می بخشمت ولی دفعه دیگه بخششی در کار نیست ... به ماریا نگاه کردم دیدم داره با محبت به وارنا نگاه می کنه ... چشماشون چه ستاره ای برای هم پرت می کرد ... حسودیم شد ... نمی دونم چرا! ولی دوست نداشتم وارنا به هیچ دختری با محبت نگاه کنه ... می خواستم همه محبتش فقط برای خودم باشه ... لیوان شربتم رو برداشتم و بالبخندی زوری مشغول خوردن شدم ... ماریا و وارنا نشستن کنار هم و اونا هم در سکوت مشغول نوشیدن شدن ... یه دفعه گوشی ماریا که روی میز هم بود شروع به زنگ زدن کرد ... با همه کودن بودنم متوجه شدم که رنگ ماریا پریده ... وارنا سریع گوشی رو چنگ زد و گفت: - لازم نیست جواب بدی ... ماریا با صدای لرزان گفت: - ولی وارنا ... وارنا داد کشید : -همین که گفتم ... ماریا بغض کرد و گفت: - من اصلا نمی دونم باید چی کار کنم حس می کنم روی هوام ... وارنا من می ترسم ... خیلی هم می ترسم ... کاش حداقل تو تکلیف منو روشن می کردی ... به مریم مقدس قسم که من نمی خوام تو رو توی فشار قرار بدم اما می بینی که دارن باهام چی کار می کنن! این بار ششمه که داره زنگ می زنه ... اونا عادت کردن من همیشه توی خونه باشم ... یا سالی یه بار بگم می رم مسافرت .. هیچ وقت صدام در نیاد ... اعتراض نکنم ... از پولی که می ریزن توی دست و بالم استفاده کنم ولی توی خونه ... خسته شدم وارنا من اونجا زندونیم ... می بینی که برای ازدواج هم برام شرط تعیین می کنن ... من خسته ام وارنا ... بد فشاری رومه ... مسیح آدرس تو رو بلده ... اگه بده به یوحنا سه سوته می یاد اینجا و کلک جفتمون رو می کنه ... تقریبا با دهن باز داشتم نگاشون می کردم ... اینا داشتن چی می گفتن؟!!! وارنا یهو متوجه من شد و با چشم بهم اشاره کرد ... ماریا هم در جا سکوت کرد و با نگرانی بهم نگاه کرد ... حس کردم اون لحظه اونجا زیادیم ... از جا بلند شدم و گفتم: - من ... من می رم ... وارنا از جا پرید و گفت: - نه ویو تو کارم داشتی ... هنوز که کارتو نگفتی ... اینقدر با دیدن ماریا تعجب کرده بودم که رامین از یادم رفته بود ... - نه ... من یه بار دیگه ... می یام ... وارنا پوست لبش رو جوید و گفت: - باشه ... هر طور میلته ... انگار از خداش هم بود من زودتر برم ... اون حرف رو هم برای تعارف زده بود ... چقدر دوست داشتم سر از کارشون در بیارم ... اما می دونستم محاله! دست یخ ماریا رو توی دستم فشردم و گفتم: - از دیدنت خوشحال شدم ... امیدوارم بازم ببینمت ... ماریا لبخند کم جونی زد و گفت: - منم همینطور ... رفتم سمت در وارنا هم پشت سرم اومد ... قبل از اینکه خارج بشم آهسته گفت: - ویولت ... می شه چیزایی که شنیدی بین خودمون بمونه ... هر خصوصیتی هم که داشتم دهن لق نبودم ... وارنا هم اینو خوب می دونست برای همین هم هیچ وقت سفارش راز داری رو بهم نمی کرد ... اما اینبار ... قضیه مهم تر از چیزی بود که من بتونم تصورش رو بکنم ... فقط تونستم سرم رو تکون بدم ... وارنا با اطمینان یه بار پلک زد و من خارج شدم ... نگرانی از بابت وارنا ... فشار درس ها ... مزاحمت های رامین داشت منو از پا در می آورد ... اما به زور داشتم خودم رو وفق می دادم ... چاره ای نداشتم ... نیاز به یه مسافرت داشتم تا اینکه اوایل اردیبهشت دانشگاه تور مشهد گذاشت ... تا حالا پام به مشهد نرسیده بود ... یعنی نیازی ندیده بودیم که بخوایم بریم ... ولی حالا فقط می خواستم از تهران خارج بشم ... حالا هر جایی که شده بود ... فقط می خواستم برم ... پس بدون توجه به تعجب بچه ها و حتی مسئول ثبت نام اسمم رو نوشتم ... تور پسرها جدا بود و من قرار بود با آراگل و یکی از دوستای صمیمی آراگل برم ... آراگل هم توی کلاسشون دوست زیاد داشت ولی از وقتی من کنه شده و بهش چسبیده بودم مجبور بود مدام اون بیچاره ها رو کله کنه ... با اینحال توی این تور ما سه نفر همسفر شدیم و آراگل بعدا بهم گفت که تور پسر ها هم همزمان با ما حرکت می کنه و سامیار نامزدش و آراد هم می یان ... برام مهم نبود ... ذهنم درگیرتر از این حرفا بود که بخوام به کل کل با آراد فکر کنم ... یا به اینکه آراگل ممکنه بخواد بره دنبال نامزد بازی و از من بگذره ... آخه آراگل چند روزی بود که جواب مثبتش رو اعلام کرده بود و به درخواست خونواده هاشون قرار بود یک ماه فقط با هم رفت و اومد داشته باشن تا همو بهتر بشناسن و بعد هم نیمه شعبان خودشون عقد کنن ... بعد از ثبت نام رفتم سمت آبخوری ... بدی دانشگاه این بود که آبخوری دختر و پسرها جدا نبود ... ولی اون ساعت از روز خلوت بود ... همه رفته بودن استراحت کنن ... آبم رو خوردم و خواستم خارج بشم که کسی هلم داد و من با کمر خوردم توی دیوار ... با خشم به طرف نگاه کردم ... لعنتی! بازم رامین! خواستم چهار تا دری وری بارش کنم که دستشو گذاشت روی دهنم و گفت: - هیچی نگو ... فقط یه دقیقه گوش کن! من کثافت ... من عوضی ... من پست! د آخه بذار حرفمو بزنم ... نمی دونم چرا دلم براش سوخت و هیچ حرکتی نکردم ... با این حال رامین که نگران بود جیغ بزنم دستشو برنداشت و توی همون حالت سریع گفت: - من ... من ... با من ازدواج کن ویولت ... جوک سال رو برام می گفتن اینقدر خنده ام نمی گرفت ... دستشو پس زدم و زدم زیر خنده ... یه گوشه وایساده بود و داشت نگام می کرد ... انگشت اشاره م رو گرفتم به طرفش و همینطور که قهقهه می زدم گفتم: - تو ... تو ... دیگه نتونستم دوباره ترکیدم ... یه چند لحظه در سکوت به من نگاه کرد و دست آخر با عصباینت داد زد: - تمومش کن دیگه! مگه برات جوک گفتم؟ سعی کردم خنده ام رو قورت بدم و گفتم: - تو پیش خودت چی فکر کردی؟ پسره روانی ... داداش من جنازه منو هم روی دوش توی هرزه نمی ذاره ... همین که از دستت شکایت نکردیم برو کلاهت رو بنداز راه هوا .... پوست لبشو جوید و گفت: - من یه غلطی کردم ... حالام پشیمونم ... می خوام باهات ازدواج کنم ... بهت ثابت می کنم که واقعا دوستت دارم ... با پوزخند پسش زدم و گفتم: - برو بابا! خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ... بمیرم با آدم نکبتی مثل تو ازدواج نمی کنم ... برو با یکی مثل خودت ازدواج کن ... تو چی فکر کردی؟ که خیلی آدمی؟!! یه ذره قیافه ات رو عوض کردی فکر کردی شدی آقـــــا!!!! الان هم وقت زن گرفتنته؟ دهنت هنوز بوی شیر می ده بچه ... با اخم غلیظی گفت: - هان چیه؟ یکی مثل اون کیاراد لاشی ... داد زدم ... - هوووووی! مثل آدم حرف بزن ... همه رو با القاب خودت خطاب نکن ... دوباره هلم داد و اینبار اینقدر محکم که کمرم تیر کشید ... صورتش رو آورد جلو و صاف توی چشمام زل زد و گفت: - ببین چی می گم! خودت مثل آدم راضی می شی ... الان زیاد بهت فشار نمی یارم ... سه سال با هم هم کلاس هستیم ... بعد از اون ... دیگه حق نداری بگی نه ... فهمیدی؟ - اگه بگم چه غلطی می کنی مثلا؟ - آهان! غلط رو همون موقع می فهمی ... همه اش می ترسیدم یکی سر برسه و ما رو توی اون موقعیت ببینه ... یعنی دیگه حسابم با کرام الکاتبین بود ... سعی کردم هلش بدم و گفتم: - برو اونور عوضی ... یه دفعه در آبخوری باز شد و یه نفر اومد تو ... رامین جلوم بود و نمی دیدمش ... اما از ترس فشارم افتاد ... تا اومدم سرک بکشم ببینم کیه و چه خاکی تو سرم شده ... رامین از جلوم کنار کشیده شده و صدای داد آراد بلند شد: - ولش کن کثافت! فکر کردی اینجا طویله است؟ دانشگاهه خیر سرش! این اخلاقای گندت رو بردار ببر توی یه خراب شده ای که طرفدار داشته باشه ... رامین هنوز هم از آراد می ترسید ... از چشماش می فهمیدم ... مطمئناً حالا که می دونست آراد جودو کاره بیشتر هم ازش حساب می برد چون آراد سر یکی از کلاسا به یکی از استاتید گفت که جودو کار کرده .... ولی با این حال نتونست لال بمونه ... تف کرد روی زمین و گفت: - خوب بلدین از هم طرفداری کنین ... ببینم نکنه من نبودم خبرایی شده ... شما دو تا که خوب سایه همو با تیر می زدین ... من خوب می دونستم این دختر این کاره اس! فقط نمی دونم چرا می خواست خودشو به من نجیب نشون بده ... هر چند که دیگه همه جوره می خوامش ... یهو آراد جوش آورد ... یقه اش رو گرفت چسبوندش به دیوار و با دندونای روی هم فشرده شده گفت: - گیرم که شده باشه ... تو رو سننه! تو گه می خوری راجع به اون اینجوری حرف بزنی ... این کاره خودتی و اون دوست دخترای هفت رنگت ... فهمیدم آراد در حد مرگ عصبانیه ... وگرنه سابقه نداشت جلوی من فحش بده! رامین که کم مونده بود سکته کنه بازم از رو نرفت و گفت: - یکیشون هم همین بود ... هه! آراد دیگه طاقت نیاورد و با مشت کوبید توی دهن رامین ... چشمامو بستم و جیغ زدم: - نه ... بس کنین! رامین خوب می دونست اگه تا چند لحظه دیگه بمونه خونش گردن خودشه ... پس تقریبا در رفت ... اشکم سرازیر شد ... دومین بار بود که داشتم جلوی آراد گریه می کردم ... بار اول سر جریان اون گنجیشک کوچولو و حالا از ترس رامین ... یا شاید درگیر شدن رامین و آراد ... نمی خواستم بلایی سر آراد بیاد ... آراد چمد لحظه سر جاش نفس نفس زد تا اینکه یه کم حالش بهتر شد ... یه قدم اومد نزدیک ... زل زد به چشمای اشک آلودم ... لبشو گزید و خواست چیزی بگه که پشیمون شد ... به جاش دست کرد از توی جیبش دستمالی در آورد و گرفت به سمتم ... دستمال رو گرفتم ... زل زد توی چشمام و چند بار دهنش رو باز و بسته کرد ... آخر سر کوتاه و بریده گفت: - گریه نکن ... همین کلمه اش بیشتر اشکم رو در آورد ... آراد با عصبانیت راه افتاد سمت در ولی وسط راه پشیمون شد و برگشت ... با تحکم گفت: - گوشیتو بده ... با تعجب گفتم: - هان؟! - گوشیتو بده یه دقیقه ... نترس نمی خوام بشکنمش! کار دارم ... دست کردم توی کیفم و گوشیم رو که تازه هم از تعمیر گرفته بودمش در آوردم و گرفتم طرفش .. تند تند چیزایی توش وارد کرد و گفت: - شماره ام رو روی گوشیت سیو کردم ... اگه یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه خواست اذیتت کنه فقط کافیه یه زنگ به من بزنی ... بعد از این حرف گوشیو گرفت طرفم و وقتی گرفتمش با سرعت رفت از آبخوری بیرون ... سریع گوشی رو چک کردم ... شماره اش رو سیو کرده بود و حتی به خودش هم زنگ زده بود ... به اسم آراد! شاید ... این حسرتی بود که به دلش مونده بود ... که من یه بار به اسم صداش بزنم ... نا خودآگاه لبخند نشست روی لبم ... همه چیز از یادم رفت ...

 

بدون توجه به تعجب های مامی و پاپا ساکم رو بستم ... نمی خواستن جلوم رو بگیرن ولی براشون عجیب بود که چرا دارم می رم جایی که هیچی در موردش نمی دونم ... بهشون گفتم دارم می رم سفر سیاحتی نه زیارتی و اونا هم با وجود چشم های متعجبشون رضایت دادن ... ساک رو برداشتم و بعد از بوسیدن مامی و پاپا و تماس تلفنی با وارنا از خونه خارج شدم ... آژانس جلوی در منتظرم بود ... باید تا جلوی در دانشگاه می رفتم اتوبوس ها اونجا مستقر می شدن ... از تاکسی که پیاده شدم با چشم دنبال آراگل گشتم ... جمعیت زیادی جلوی در توی هم وول می زدن ... پسرا یه طرف بودن و دخترا یه طرف دیگه ... خدا رو شکر کردم که رامین به سرش نزده پاشه بیاد مشهد ... وگرنه نمی دونستم چطور باید باهاش برخورد کنم ... داشتم با چشم همه رو از نظر می گذروندم که صداش از پشت سرم بلند شد:
- به به ... بالاخره تشریف آوردین؟
برگشتم و گفتم:
- سلام ... طول کشید تا خداحافظی کنم و بیام ...
- ای بابا! می ترسیدم اتوبوسا راه بیفتن و تو جا بمونی ...
توجهم به دختر کنار دستش جلب شد ... دختره هم بهم لبخند زد و دستشو آورد جلو ... یه دختر چادری عین خود آراگل ... اما به سفت و سختی آراگل حجابش رو رعایت نکرده و بود چند تار مو از زیر مقنعه اش سرک کشیده بود ... چادرش هم چادر ملی بود .... شبیه مانتوی شال دار ... دستشو که فشردم آراگل گفت:
- معرفی می کنم ... نیلا دوستم ...
بعد به من اشاره کرد و گفت:
- نیلا جون این هم همون ویولت دوست منه ...
نیلا خندید و گفت:
- تعریفتو زیاد شنیدم ویولت جون ...
- راستشو بگو ... تعریف یا اینکه نشستین بد منو گفتین؟
- بدتو؟ اونم هیشکی نه و آراگل! عمرا جلوی این بشه غیبت کسیو کرد ...
- اوه اوه! آره یادم نبود ... منم جرئت نداره جلوی این حرف بزنم ...
آراگل چپ چپ به جفتمون نگاه کرد و ما غش غش خندیدم ... نگاه پسرا چرخید سمت ما و آراگل تشر زد:
- بچه ها! آبرومون رفت ! یه کم یواش تر ...
نیلا با خنده گفت:
- هان چیه؟ می ترسی سامیار پشیمون بشه؟ نترس بابا ... اون بیچاره از همون اول کارشناسی چشمش تو رو گرفته بود ... من هی بهت می گفتم هی تو باورت نمی شد .... دیدی که برای ارشد هم یه شهر دیگه قبول شد نفهمید چه جوری انتقالی بگیره برگرده همینجا ... واه اوه! حالا ویولت ... جالبی کار اینجاست که ارشد اصلا مهمانی و انتقالی نداره .. اینکه این سامیار خان چه جوری انتقالی گرفته سوالیه که من هنوز نتونستم جوابشو پیدا کنم ...
پس بگو چرا ترم قبل از این آقا خبری نبود! اصلا تهران نبوده ... خندیدم و گفتم:
- از چشمای اینم که داره جرقه عشق می پره بیرون ... دیگه معلومه چی می شه ...
آراگل در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
- وای بس کنین ... خلم کردین! بیاین بریم درای اتوبوسا باز شد ... بریم ببینیم اسممون رو روی در کدوم اتوبوس چسبوندن ...
راه افتادیم سمت اتوبوسا ... سه تا اتوبوس مال خانوما بود و یکی هم برای آقایون ... نیلا غر غر کرد:
- یعنی چی عین استخر زنونه مردونه راه انداختن؟ حالا چی می شد قاطی می شدیم؟ اینجوری که حوصله مون سر می ره ... وای فک کن! اگه قاطی می شدیم هم این بنده خدا یه دلی از عذا در می آورد و تا مشهد مخ سامیار رو می ذاشت تو فرقون هم خودمون یه صفایی می کردیم ...
از حرفای نیلا غش غش خندیدم و گفتم:
- آی گفتی! فک کن ...
آراگل بالاخره اتوبوسمون رو پیدا کرد و گفت:
- ایناهاش ... خانومای بی حیا بیاین برین بالا حیثیت برامون نذاشتین ...
نیلا اول رفت بالا و منم داشتم دنبالش می رفتم بالا که کسی آراگل رو صدا زد و منم بی اختیار برگشتم ... آراد بود ...
- آراگل اتوبوستون همینه؟
آراگل رفت طرفش ... خواستم بهش سلام کنم ... بعد از اون جریان احترامی که نسبت بهش پیدا کرده بودم انکار نکردنی بود ... هر چی منتظر شدم نگام کنه تا سرمو براش تکون بدم حتی کوچک ترین نگاهی هم به سمتم ننداخت ... لجم گرفت و در حالی که پله ها رو لگد می کردم رفتم بالا ... نیلا وسط اتوبوس درست جلوی یخچال جا گرفته بود ... برای خودش و آراگل ... یه دونه صندلی تکی هم از ردیف کناری برای من که ردیفی کنار هم باشیم ... نشستم و در جواب سوالش که پرسید آراگل کجا مونده؟ گفتم:
- داداشش کارش داشت ...
پوزخندی زد و گفت:
- می گم برای چی همه دخترا کله هاشون رو چسبوندن به شیشه ... خیلی ها هم نمی یان بالا ها! نگو پای آراد وسطه!
نمی دونم چرا لجم گرفت ... نیلا هم داشت حرص می خورد ... آراد بیچاره حق داشت کوچک ترین توجهی به من نکنه ... جلوی این همه چشم که داشتن نگاش می کردن فقط کافی بود یه نگاه به من بکنه و منم بهش سلام بکنم ... دیگه خلاص! از فردا بمب می ترکید توی دانشگاه ... از سیاستش خوشم اومد و ناراحتیم از یادم رفت ... آراگل هم اومد بالا و در حالی که می نشست کنار نیلا گفت:
- با این کاراتون! داداشم دعوایمان کرد ...
نیلا چشماشو گرد کرد و گفت:
- وا! مگه چی کار کردیم؟
- به شماها که چیزی نگفت ... به من گفت خواستین بخندین ریز بخندین ...
خنده ام گرفت ... این آرادم خوب موعظه گری می شد اگه ولش می کردنا ... غیرتش تو حلقم! نیلا هم پشت چشمی نازک کرد و مشغول باد زدن خودش شد ... از قیافه اش خنده ام گرفت ... خوب تخسی بود اینم برای خودش ... منم کم کم داشت یخم آب می شد و می دونستم اینجوری پیش بریم اتوبوس رو می ذاریم روی سرمون ... قیافه اش هم عین اداهاش با مزه بود ... صورت گرد و تپل ... چشمای گرد و نه چندان درشت سیاه رنگ که برق عجیبی داشتن ... دماغ پهن ولی سربالا ... لبهای غنچه و کوچولو ... قشنگ ترین چیزی که داشت چال هاش بود که تا می خندید لپاش سوراخ می شد و هوس می کردم انگشت بکنم تو لپش ... بالاخره راننده سوار شد و با سلام و صلوات راه افتاد ... یه کتاب در آوردم که مطالعه بکنم چون گویا می خواستن دعا بخونن و منم که سر در نمی یاوردم ... هندزفیری گذاشتم توی گوشم و مشغول آهنگ گوش دادن و کتاب خوندن شدم...

نمی دونم چقدر از مسیر رفته بود که خوابم برد و چشمام بسته شد ... اصلا نفهمیدم بچه ها چی کار کردن و چی گفتن به هم ... از تکون دستی چشم باز کردم ... آراگل داشت خبیث نگام می کرد ... هندزفیری رو از توی گوشم کشیدم بیرون با خمیازه پرسیدم:
- رسیدیم؟
- خوشحالیا! یک چهارم مسیر رو هم نرفتیم ...
کتابم رو کوبیدم تو سرم و گفتم:
- وااااای چقدر طولانی ...
- عزیزم کسی که بخواد بره زیارت سختی راهو هم باید تحمل کنه ...
نیلا آراگل رو کشید کنار و در حالی که چادرش رو مرتب می کرد گفت:
- بیا برو ببینم! این بچه مگه امام رضا می شناسه؟ می خوام ببرمش کوه سنگی یه دیزی بزنه تو رگ حال بیاد ... بعدم طرقبه و شاندیزو ... وای پارک ملت رو یادم رفت!
آراگل با خنده گفت:
- تو چادرت رو درست کن نمی خواد برای این بچه برنامه ریزی کنی ...
نیلا کش چادرش رو عقب جلو کرد و همزمان دهنش هم باز شد ... خنده ام گرفت و گفتم:
- چرا اتوبوس وایساده؟ اینجا کجاست؟
- یه مسجد تو راهی برای قضای حاجت ...
بچه های پشت سری خندیدن و آراگل یکی زد پس سر نیلا و گفت:
- در اون دهنتو ببند برو پایین ...
منم از جا بلند شدم و گفتم:
- منم می یام ... روم به دیوار چشمام داره همه جا رو زرد می بینه ...
با خنده هر سه از اتوبوس رفتیم پایین ... آراگل گفت:
- من دستشویی ندارم ... شما برین ...
نیلا چپ چپی نگاش کرد و گفت:
- نداری؟
آراگل خنده اش گرفت و گفت:
- نه والا ...
- باشه اشکال نداره بیا وایسا در دستشویی منو نگه دار کسی نپره تو ...
آراگل دستشو گرفت جلوی دهنش که با صدای بلند نخنده و گفت:
- برو نیلا ...
نیلا گوش آراگل رو کشید و گفت:
- به حاج خانوم می گما ... بچه زشته این کارا!
با تعجب گفتم:
- مگه چی کار کرد؟ چون دستشویی نداره کارش زشته؟
نیلا یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و بعد به اتوبوس پسرا که تازه توقف کرده بود اشاره کرد و گفت:
- شما خوابیده بودی نفهمیدی اما این خانوم دو ساعته داره به نامزد جونش اس ام اس می ده ... حتی یه بار شارژشون تموم شد آقا براشون شارژ فرستادن ... بعدم قرار گذاشتن پشت مضطراح همو ببینن ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- آراگل ... آب نمی دیدیا ...
آراگل چپ چپی به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- نوبت شماها هم می شه ... می بینمتون ...
بعدم پشتش رو کرد به ما و رفت ... هر دو می دونستیم که ناراحت نشده .. با هرهر و کرکر خنده رفتیم توی دستشویی ... نیلا وضو هم گرفت و گفت:
- یه ساعت دیگه که برای نماز و شام وایمیسه من حال ندارم دوباره وضو بگیرم ... تو نمی گیری؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
زد روی پیشونیش و گفت:
- ببخشید حواسم نبود ...
خندیدم و گفتم:
- مهم نیست ...
دوتایی که رفتیم بیرون آراد رو جلوی در دستشویی مردونه دیدم ... تی شرت قهوه ای رنگی تنش بود با یه جین یخی رنگ ... تیپش با کفش های اسپرتش تکمیل شده بود ... هیمل ورزیده اش توی لباسش کاملا مشخص بود ... به خاطر اینکه جودو کار کرده بود یه کم زیادی ورزیده و گنده منده شده بود ... یه لحظه حس کردم دوست دارم وایسم فقط نگاش کنم ... به خصوص که یکی از دستاشو کرده بود توی جیبش و کاملا بی توجه به اطرافاینش سرشو کرده بود توی گوشیش و داشت یه کاری می کرد ... شیطون رفت توی جلدم ... گوشیمو برداشتم و تند تند براش اس ام اس دادم:
- منتظر کسی هستی؟ فکر نکنم حالا حالا ها بیاد ...
من منظورم به سامیار بود ... همین که اس ام اس دلیور شد سر آراد بالا اومد و با کنجکاوی اطرافشو نگاه کرد ... سریع پیدام کرد ... لبخند کجی نشست کنج لبش ... سرشو برد توی گوشیش ... منتظر جوابش شدم و خیلی زود جوابش اومد:
- اونی که من منتظرشم باید دلش بسوزه تا بیاد ...

واقعا سامیار باید دلش به حال آراد می سوخت تا دست از سر آراگل بر می داشت و می یومد ... سامیار و آراد از بعد از جریان خواستگاری دوستای صمیمی شده بودن و مدام با هم بودن ... یه جورایی آراد می خواست بشناستش ... خیلی برای خواهرش نگران بود ... شونه ای بالا انداختم و بدون اینکه جوابشو بدم رفتم از پله های اتوبوس بالا ...

کمی طول کشید تا بالاخره آراگل اومد بالا ... گونه هاش گل انداخته بودن نیلا خنده اش گرفت و خواست چیزی بگه که من پیش دستی کردم و گفتم:
- خوب وقتی کنار دستشویی یا به قول نیلا مستراح ...
نیلا پرید وسط حرفم و گفت:
- مضطراح ...
خندیدم و گفتم:
- همون! قرار می ذاری ... همین می شه دیگه ... بچه از بس نفس نکشیده رنگش کبود شده ...
آراگل پرید سمت من و گفت:
- می کشمت به خدا ...
توی صندلی دست و پامو جمع کردم و گفت:
- نیلا افسار این برید! جمعش کن ...
آراگل با خنده نشست سر جاش و نیلا شروع کرد به سر به سر گذاشتش ... ما می خندیدم و اون حرص می خورد ... این وسط شیطنتم گل کرد ... گوشی رو برداشتم و نوشتم:
- آقا سامیار بالاخره دلش سوخت ...
می دونستم الان سامیار پیش آراده ... سند کردم و نشستم منتظر جواب ... زیاد طول نکشید که جواب داد:
- من نیازی به دلسوزی سامیار ندارم ...
با تعجب اس ام اس قبلیش رو دوباره خوندم! وا! اینم یه چیزیش می شه ها ... نوشتم:
- خودت گفتی!
جواب اومد:
- و رو چه حسابی فکر کردی سامیار رو می گم؟
مغزم داشت هنگ می کرد ... این چش بود؟ نکنه؟ نکنه منظورش یه دختره؟ یه لحظه حس کردم سردم شد ... یه لرزش خفیف از توی بدنم شروع شد و همه جامو لرزوند ... طاقت نیاوردم هیچی نگم ... نوشتم:
- امیدوارم هیچ وقت دلش نسوزه!
جواب داد:
- دل رحم تر از این حرفاست ...
زهرمار! مرض! دیگه چیزی نگفتم ... این می خواست منو زجر بده ... آره ... آره چیزی جز این نیست ... آراگل پفک بزرگی که دستش بود رو گرفت سمت من و گفت:
- پفک بخور ... پوست لبتو نخور ...
نیلا با دهن پر پفک گفت:
- آره بابا ... بذار به یه بنده خدای دیگه هم وصال بده ...
خنده ام گرفت و چند تا دونه پفک برداشتم ... نمی دونم چرا اصلا نمی تونستم آراد رو کنار دختر دیگه حتی تصور کنم ... پفک ها رو با حرص جویدم ... نمی دونستم برای چی دارم حرص می خورم! با خودم گفتم آراد آدمی نیست که بیاد با من درد دل کنه ... عمرا اگه یه روز دختری چشمشو بگیره نمی یاد به من بگه ... اصلا الان که وقت خاطرخواهی نیست! اون داره برای بورسیه می خونه ... اون فقط می خواست حس کنجکاوی منو تحریک کنه ... می دونه من فوضولم می خواد اذیت کنه ... آره دقیقا همینه ... سرم رو به صندلی تکیه دادم ... ذهنم آروم شده بود ...
بعد از خوردن شام و خوندن نماز دوباره راهی شدیم ... هوا تاریک شده بود و بچه ها دسته دسته داشتن با هم حرف می زدن ... انگار کسی قصد خوابیدن نداشت ... ساعت نه که شد حس کردم خیلی خوابم می یاد ... بالشم رو باد کردم و گذاشتم پشت سرم ... نیلا گفت:
- به! مخمل خانومو نگاه کن ... می خواد بخوابه!
آراگل کتابی که دستش بود رو ورق زد و گفت:
- خوب بذاره بخوابه تا فردا صبح خسته می شه ...
پرسیدم:
- آراگل فردا کی می رسیم؟
- حدودا هشت صبح ...
- وای کاش بتونم همه شو بخوابم ...
نیلا خمیازه ای کشید و گفت:
- این چشمای خمار شده تو می گه که تا فردا صبح که هیچی تا فردا لنگ ظهر می خوابی ...
لبخندی زدم و گفتم:
- خودتم خوابت می یادا ...
- اینقدر چشمات ملوس شده که بی اراده آدم نگات می کنه خوابش می گیره ... بگیر بخواب بذار ما هم به کارمون برسیم ...
لبخندی زدم ... هندزفیریم رو کردم توی گوشم و چشمامو بستم ...
با شنیدن صدای بچه ها جا به جا شدم ... ولی چشمامو باز نکردم:
- آراگل دادشت کارت داشت ...
- آره رفتم دیدمش ... صبحونه ویو رو داد ...
- اِ دمش گرم! ما چه بیشعوریم ... این بچه خوابه ما اصلا یادمون نبود براش صبحونه بگیریم ...
- اینا زیادی زود صبحونه دادن ...
- خوب یعنی خواستن دیگه برای صبحونه توقف نکنن ...
لای چشمامو باز کردم و مچ دستمو آوردم بالا ... ساعت شش بود ... نیلا که حرکتمو دید گفت:
- بیدار شو دیگه تنبل خانوم ... از ساعت نه دیشب تا حالا خوابیدی ...
دو تا چشمامو با دست مالیدم و گفتم:

- خوب خوابم می یاد ...


- پاشو بابا !
- شما کجا رفته بودین؟
- نماز بخونیم ...
صاف نشستم رو صندلیم ... آراگل با لبخند گفت:
- سلام علیکم! صبح عالی متعالی ...
- سلام ...
پلاستیک صبحونه ام رو گرفت به طرفم و گفت:
- بیا جیگر ... اینم صبحونه ات ...
نون و پنیر و سبزی بود با خرما ... نالیدم:
- بدون چایی که پایین نمی ره ...
نیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- می یارم الان براتون ... آب آناناس میل ندارین خانوم؟ بابا بخور بره ... سر همین یه لقمه هم کلی منت می ذارن روی سرمون ...
خیلی گرسنه بودم پس بدون حرف مشغول خوردن شدم ... دو ساعت باقی مونده رو اینقدر با نیلا هرهر و کرکر کردیم که نفهمیدم کی رسیدیم ... همین که اتوبوس وارد شهر مشهد شد بچه ها به هیجان افتادن و مشغول وروجه وورجه شدن بعضیا وسایلشون رو جمع می کردن بعضیا داشتن توی آینه به خودشون می رسیدن ... بعضیا هم که برای راحتی مسیر چادر هاشون رو برداشته یا جای مقنعه شال سرشون کرده بودن داشتن به شکل اولیه بر می گشتن ... من کوله رو کشیدم توی بغلم و منتظر شدم اتوبوس توقف کنه ... یهو آراگل گفت:
- السلام و عیلک یا علی بن موسی الرضا ...
صدای نیلا هم بلند شد:
- السلام و علیک یا ضامن آهو ...
یهو ولوله افتاد توی اتوبوس ... همه بچه ها سر جاشون ایستادن و تند تند خم و راست می شدن و این جمله ها رو هی تکرار می کردن ... منم با کنجکاوی از جا بلند شدم .. این همه احترام رو داشتن به کی می ذاشتن؟ از شیشه جلوی اتوبوس تونستم منظره روبروم رو ببینم ... فقط یه گنبد طلایی ... با یه خیابون طولانی و شلوغ ... داشتن به این گنبد احترام می ذاشتن لابد ... آراگل که تعجب رو از نگاهم خونده بود سرش رو نزدیکم آورد و همینطور که دستش رو سینه اش بود گفت:
- امام رضا ... امام هشتم ما شیعیانه ... و تنها امامیه که مرقدش توی کشور ماست ... برای همین هم برای ما ارزش زیادی داره ... نمی دونستی؟
- چرا خب ... یه چیزاییه ... ولی از نزدیک که ندیده بودم ... الان چی گفتی تا اون گنبد رو دیدی؟
- سلام دادم ... می خوای توام سلام بدی؟ البته اگه دوست داری ...
- می شنوه؟
- مگه تو دعا می کنی خدا و مسیح نمی شنون؟
- چرا ...
- خب اینم مثل همون دیگه ...
- بگو تا من تکرار کنم ...
آراگل گفت و من هم تند تند تکرار کردم ... حس قشنگی داشتم ... اتوبوس که ایستاد جیغ بچه ها بلند شد:
- واااای جلوی قصر طلایی ایستاد! یعنی هتلمون اینجاست؟
نیلا در حالی که ساکش رو از بالای سرش بر می داشت گفت:
- صد در صد! چه خوش خیالن! لابد توی یکی از همون مهمونخونه های توی کوچه شیم دیگه ...
همه پیاده شدیم ... و به دستور راهنمامون رفتیم داخل کوچه ... لب و لوچه بچه ها آویزون شد و ما سه نفر بهشون خندیدیم ... ولی خداییش ابهت هتل قطر طلایی منو هم گرفته بود ... چه خوشگل بود! وارد یکی از هتل های کوچولو شدیم و تاره فهمیدیم کل هتل برای دانشگاه ما رزرو شده ... دخترا طبقه سوم و دوم بودن و پسرا و مسئولین طبقه اول .... بیچاره ها باید همه حواسشون رو جمع می کردن که دخترا و پسرا با هم تماسی نداشته باشن ... هر چند که از همین الان ایما و اشاره ها شروع شده بود ... اتاقمون که مشخص شد وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم بالا ... یه اتاق کوچولو با سه تا تخت و یه آشپزخونه و حموم و دستشویی ... وسایلمون رو که چیدیم آراگل با هیجان گفت:
- آراد و سامیار دارن می رن حرم ... منم می خوام برم ... بچه ها می یاین؟
نیلا گفت://///////////////////////////////////////////////////
- مگه خود دانشگاه نمی بره؟
- بشین بابا! بخوایم با اینا بریم که کلی علافیم ... کاری ندارن که خودمون می ریم ... آراد گفت سر کوچه وایمیسن منتظر ما ...
مونده بودم برم یا نه! حالشو نداشتم فعلا ... پس خودمو انداختم روی تخت و گفتم:
- کی برمی گردین؟
نیلا گفت:
- تو نمی یای؟
- نه حسش نیست ...
آراگل گفت:
- ما بعد از نماز می یایم ... توام زورت نمی کنم بیای .. باید خودت کشیده بشی به اون سمت ... حست باید تو رو ببره نه من ...
نیلا و آراگل رفتن و من رفتم سمت پنجره اتاق ... بازش که کردم بازم اون گنبد طلایی رو با مناره هاش دیدم ...از نگاه کردن بهش حس آرامش بهم دست می داد ... درست حسی که وقتی به صلیب توی گردنم دست می کشیدم بهم دست می داد ...

آهی کشیدم و رفتم دراز کشیدم روی تخت ... خوابم نمی یومد ... کتابی برداشتم بخونم تا بچه ها برگردن ... می دونستم که تا سه چهار ساعت دیگه خبری ازشون نمی شه ..


دقیقا چهار ساعتی بود توی اتاق تنها داشتم قوووور می زدم که بالاخره دلشون به رحم اومد و برگشتن ... هر دو با روی باز و خندون ... ولی برعکس لبهای خندونشون چشماشون نشون می داد حسابی گریه کردن ... با تعجب گفتم:
- گریه کردین؟
نیلا گفت:
- اصلا من هر بار این ضریح آقا رو می بینم نا خود آگاه دوست دارم بشینم زار بزنم ...
آراگل هم سری تکون داد و گفت:
- منم همینطور ... من که خوشبختیمو مدیون آقام ...
نیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- انگار بیست ساله زن سامیاره ... الان هشت تا بچه ام ازش داره ... خوشبخت خوشبخت هم داره با آقاشون زندگی می کنه ...
آراگل با حرص گفت:
- ای بمیری ... من همین امشب از امام رضا می خوام یه بخت بشونه سر شونه تو تا من هی مسخره ات کنم جیگرم خنک شه ...
نیلا از جا پرید و گفت:
- پاشو ... پاشو همین الان بریم ...
غش غش خندیدم و آراگل رو به من گفت:
- خسته نشدی تنهایی؟
- چرا ... حوصله م سر رفته بود اگه جایی رو بلد بودم حتما زده بودم بیرون ...
- پاشو ... حاضر شو می خوایم بریم کوه سنگی ...
- کوه سنگی کجاست؟
- یه کوهه دیگه ...
///////////////////////////////////////////////////////
- می خوایم بریم کوه نوردی؟
- نه بابا ... حالشو که نداریم ... می خوایم بریم توی یکی از رستورانای اون محدوده دیزی بخوریم ...
با خوشحالی از جا پریدم ... حوصله موندن توی هتل رو دیگه نداشتم ... یه کم جلوی اونا معذب بودم ... پس به جای شال مقنعه سرم کردم ... موهام ولی یه طرفه ریخته بود توی صورتم ... آرایش کمرنگی هم داشتم ... خیلی با اونا فرق داشتم ... ولی من همینی بودم که بودم! هر سه از هتل رفتیم بیرون ... آراد و سامیار جلوی در هتل قصر طلایی ایستاده و منتظر ما بودن ... با دیدنمون اومدن جلو سلام کردن ... سامیار جوری به آراگل نگاه می کرد که حسودیم می شد ... خاک بر سرم ... داشتم عقده ای می شدم ... به خودم که نمی تونستم دروغ بگم خیلی دوست داشتم یه نفر اینجوری دوستم داشته باشه ... یاد رامین افتادم ... اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:
- وحشی!
یه تاکسی گرفتیم و به سختی توش جا شدیم ... من و آراگل و نیلا که عقب نشستیم ولی سامیار و آراد با بدبختی دوتایی جلو نشستن و ما از عقب کلی مسخره شون کردیم و خندیدیم ... راننده تاکسی هم دوبرابر کرایه شو حساب کرد ... مرتیکه فرصت طلب! به مقصد که رسیدیم همه پیاده شدیم و آراد با اخم گفت:
- خوب ما رو مسخره می کردینا! نوبت ما هم می رسه ...
سامیار سریع گفت:
- سخت نگیر دیگه آراد ...
آراد چپ چپی نگاش کرد و زیر لب چیزی شبیه زن ذلیل زمزمه کرد که باعث شد من خنده ام بگیره ... اینبار تیر نگاهش منو نشونه گرفت ... منم میون خنده شونه بالا انداختم و همه با هم رفتیم داخل یکی از رستورانای سنتی ... آراد نگاهی به دور تا دور رستوران انداخت و گفت:
- بریم یه گوشه خلوت ...
سامیار غر غر کرد:
- چقدر مجرد اینجاست ...
نیلا با خنده گفت:
- وا! من و ویولت و آقا آراد هم مجردیم ... پس ما بریم یه جا دیگه ...
سامیار سرشو پایین انداخت و با خنده گفت:
- اختیار دارین ... من منظورم پسرای مجرده ... //////////////////////////////////
آراد هم با اخم گفت:
- راست می گه سامیار ... بریم اونطرف بچه ها ... خلوته ... زیاد هم توی دید نیست ...
منظورش یکی از گوشه ترین نقطه های رستوران بود که جلوش چند تا گلدون بزرگ قرار داشت و زیاد توی دید نبود ... همه با هم راه افتادیم اون سمت ... داشتیم از جلوی تخت چند تا پسر رد می شدیم ... من نفر آخر بودم ... آراد هم داشت جلوی من می رفت ... یه دفعه وایساد و رو به من با همون اخم روی صورتش گفت:
- تو برو جلوی من ...
بدون توجه به منظور نهفته در کلامش رفتم جلوش ... پسرا میخ شده بودن روی صورت من سرعت قدم هامو بیشتر کردم ... دوست نداشتم کسی اینجوری نگام کنه ... همین که به تخت رسیدیم نشستم لب تخت و مشغول باز کردن بند های کفش های آل استارم شدم ... اخمای آراد بدتر از قبل در هم شده بود ... خواست بشینه لب تخت روبروی من که یه دفعه یه صدایی از پشت سرش بلند شد:
- سلام آقای کیاراد ... حال شما؟
آراد که هنوز ننشسته بود برگشت ... یه دختر باز هم چادری ... اه! نمی دونم چرا عصبی شدم ... آراد گفت:
- سلام خانوم ریاحی ... خوب هستین؟
- ممنون ... فکر نمی کردم اینجا ببینمتون ... بچه های دانشگاه هستن؟
زل زدم توی صورت دختره ... عجیب گیرا بود قیافه اش چشماش سگ داشتن ... چشمای سیاه و کشیده ... با حرص رومو برگردوندم ... صدای آراد رو شنیدم:
- بله ... آراگل خواهرمه و دوستاش ... ایشون هم سامیار دوستم ...
- بله بله ... خوشبختم !
باز هم به خودم زحمت ندادم به دختره نگاه کنم ... یعنی این بود؟ همین بود که آراد می گفت باید دلش به حالش بسوزه؟ یعنی اینو دوست داشت؟ لعنتی! دختره گفت:///////////////////////////////////////
- بیشتر از این مزاحمتون نمی شم ... خواستم یه عرض ادبی کرده باشم ... راحت باشین ... با اجازه!
- خواهش می کنم ... خوشحال شدم .../////////////////////////////////////

بعد از رفتن دختره سرمو آوردم بالا ... آراد داشت نگام می کرد ... سعی کردم خونسرد باشم ... اما نمی دونم چرا داشتم از درون منفجر می شدم ...


با صدای آراگل سرم رو گرفتم بالا:
- کی بود آراد ؟... نداشتیم ؟!
آراد در حالی که کفشاشو در می آورد گفت:
- مسئول ثبت نام مشهد ...
آراگل با تعجب گفت:
- هان؟! مگه مسئول شما مرد نبود؟
- نه! همین خانومه بود ... تازه یه مشکلم پیش اومد همین حلش کرد برام ...
- چه مشکلی ...
سامیار خندید و گفت:
- آقا آراد .. همون روزم بهت گفتم خوش تیپیه و هزار دردسر!
آراد اخم شیرینی کرد و گفت:
- سامیار! باز شروع نکنا ...
- مگه دروغ می گم؟
آراگل با هیجان گفت:
- چی شده آقا سامیار؟
با تعجب به آراگل نگاه کردم ... هنوز به سامیار می گفت آقا سامیار؟ با چه فاصله ای هم از هم نشستن ... من اگه با کسی نامزد کنم می شینم رو پاش از همون روز اول هم بهش می گم عشقمممممم! از فکر خودم خنده ام گرفت ... سامیار گفت:
- روزی که رفتیم برای ثبت نام گفتن پر شده ... البته من از قبل اسم نوشته بودم برای آراد جا نبود ... آراد رفت جلو و گفت می شه اگه کسی انصراف داد اسم منو جاش بنویسین؟ یه خانوم دیگه هم اونجا بود یه نگاه کرد و گفت خیلی ها تو نوبتن فکر نکنم نوبت شما بشه ... آراد هم دیگه نا امید شد و رفتیم بیرون که همین خانومه از اتاق اومد بیرون و صدامون کرد ... بعدم خیلی خونسرد شماره دانشجویی و اسم و فامیل آراد رو گرفت و گفت ثبت نامش می کنه چون یه نفر انصراف داده ... به همین راحتی!
بیشتر عصبی شدم ... همه پوست لبم رو جویده بودم ولی کسی حواسش به من نبود ... نیلا با خنده گفت:
- خدا از این پارتی ها برای ما هم جور کنه انشالله ...
همه شون خندیدن ولی من سرمو با گوشی گرم کردم ... گارسون اومد و سفارش ها رو گرفت و رفت ... همه دیزی سفارش دادن و منم مجبور شدم همونو سفارش بدم با اینکه تا حالا نخورده بودم و اصلا نمی دونستم چه جوری باید بخورم ... آراگل صدام زد و وقتی سرم رو بالا گرفتم با تعجب گفت:
- زلزله ! چته چرا ساکتی؟
لبخند نیم بندی زدم و شونه هام رو انداختم بالا ... آراد پوزخندی زد و گفت:
- شاید هوای مشهد بهشون نساخته ...
با غیظ نگاش کردم و گفتم:
- اتفاقا هوای اینجا خیلی هم خوبه ...//////////////////////////////////
آراد از لحن تندم جا خورد و اخماش در هم شد ... سامیار در گوش آراد چیزی گفت و خندید ... ولی آراد بدتر اخم کرد ... سامیار و آراگل مشغول پچ پچ کردن شدن ... نیلا هم سرش رو کرد توی گوشی موبایلش ... منم داشتم با گیم گوشیم بازی می کردم ... بهتر از حرص خوردن بود ... ولی افکارم خیلی آشفته شده بود و دوست داشتم داد بزنم ... یعنی اون دختر؟ نکنه دوست دخترشه؟ نکنه .... سنگینی نگاهی رو حس کردم ... سرم رو آوردم بالا ... آراد با همون اخمش داشت نگام می کرد ... همین که دید نگاش می کنم صورتش رو برگردوند ... گارسون دیزی ها رو آورد و چید روی تخت جلوی ما ... دیگچه های کوچولو ... بی حواس دست دراز کردم سهم خودمو بکشم جلومو ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم که داد آراد بلند شد:
- داغه!
سریع دستم رو عقب کشیدم ... خودش با دستگیره ای که داشت دیگچه رو کشید طرفم و آروم گفت:
- می خوای برات بکوبم؟
بی اراده گفتم:
- نخیر خودم بلدم ...
کسی حواسش به ما نبود ... آراد هم بدون حرف دیگچه رو گذاشت جلوم و مشغول خالی کردن آبگوشت خودش توی کاسه جلوش شد ... مثل اون سعی کردم با یه تیکه نون لبه دیگچه رو بگیرم و توی کاسه برش گردونم ... بلند کردنش کاری نداشت اما همین که خمش می کردم بخارش می خورد به دستم و باعث می شد بسوزم ... منم سریع ولش می کردم ... مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم .. سامیار مال نیلا و آراگل رو درست کرده و گذاشته بود جلوشون ... اونا هم مشغول خورد کردن نون توی ظرف هاشون بودن ... داشتم فکر می کردم باید چی کار کنم که دست آراد جلو اومد و اینبار بدون اینکه نظر منو بخواد آبگوشتم رو با یه حرکت خالی کرد ... خودش برام نون هم خورد کرد و ظرف ها رو گذاشت جلوم ... حتی نگاهم نکرد که بخوام ازش تشکر کنم ... قلبم داشت تند تند می کوبید ... حس عجیبی داشتم ... آراگل و سامیار داشتن چیزی تعریف می کردن و می خندیدن ولی من اصلا حواسم نبود ... نیلا پیازی برداشت و گفت:
- اگه من اینو پخش سفره نکردم! اسممو عوض می کنم می ذارم موشول ...
مشتش رو برد بالا و محکم زد روی پیاز اما پیاز از گوشه دستش فرار کرد و افتاد توی ظرف آبگوشت سامیار ... همه چیز از یادم رفت و غش غش خندیدم ... بقیه هم زدن زیر خنده .. نا خودآگاه به آراد نگاه کردم دیدم اونم داره با لبخند نگام می کنه ... خنده ام تبدیل به یه لبخند کوچیک شد ... نیلا زد توی صورتش و گفت:
- حالا اون آبگوشت به جهنم ... منو بگو که از این به بعد شدم موشول ...
زدم سر شونه اش و گفتم:
- بخور موشول خانوم یخ کرد ...///////////////////////////////////////////
با حرص نگام کرد و دوباره بقیه خندیدن ... هر لقمه که می خوردم انگار گوشت می شد می رفت پایین .... چقدر عقده ای شده بودم! انگار محتاج یه توجه از آراد بودم تا گل از گلم بشکفه ... حتی وقتی با هم کل کل هم می کردیم من آرامش پیدا می کردم. وقتی ناهار رو خوردیم و گارسن ها تند تند سفره رو جمع کردن سامیار سفارش دو تا قلیون داد ... اومدم بگم منم می خوام اما جلوی خودم رو گرفتم ... چیزی طول نکشید که قلیون ها و سینی چایی رو روی تخت چیدن ... آراگل بدون حرف یکی از قلیون ها رو کشید سمت خودش و پک اول رو زد ... همچین با چشمای گرد شده نگاش کردم که خنده اش گرفت و به سرفه افتاد ... آراد قلیون دوم رو کشید سمت خودش و رو به من گفت:
- می کشی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- وقتی این داره می کشه چرا من نکشم؟
و نی قلیون رو از دست آراد گرفتم ... آراگل با خنده گفت:
- این تنها خلاف منه ... نمی دونم چرا اینقدر عاشق قلیونم!
سامیار با عشق نگاش کرد و دور از چشم ما بهش چشمک زد ولی من دیدم ... نه بابا بهشون امیدوار شدم! یه آبی انگار ازشون داغ می شه ! نیلا گفت که نمی کشه و خواه ناخواه من با آراد شریک شدم ... وقتی خوب کشیدم و حس سرگیجه بهم دست داد خواستم سری خودم رو در بیارم و نی رو بگیرم سمت اراد که بدون حرف نی رو از دستم در آورد ... گفتم:
- ا بذار عوض کنم سر نیشو ...
پک محکمی زد و گفت:
- لازم نیست ...
چند لحظه نگاهش کردم ... منظورش از این کارا چی بود؟! مطمئن بودم سری من پر از رژ لب شده ... ولی انگار براش مهم نبود! آراگل هم قلیون رو داد دست سامیار و خودش اومد نشست سمت ما ... آراد و سامیار با هم کل انداخته بودن که کدوم می تونن حلقه بیشتری با دود درست کنن ... آراد رکورد زد ... پنج حلقه همزمان ... شیطنتم گل کرد ... دستم رو دراز کردم سمت آراد ... آراد لبخندی زد و نی رو به من تسلیم کرد ... یه پک محکم زدم و مشغول درست کردن حلقه شدم ... آراگل تند تند می شمرد:
- یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده ! ده تا!!!!!
نیلا با ذوق دست زد و گفت:
- ایول ویولت ... هر دو تا آقایون رفتن تو قوطی ...
آراگل هم با هیجان گفت:
- دوباره ...
آراد در حالی که با خشم به پشت سر من نگاه می کرد گفت:
- لازم نکرده!
و دستش رو دراز کرد ... بی اراده نی رو گرفتم به طرفش ... چرخیدم ببینم پشت سرم چی دیده ... سرهای کنجکاو سه تا پسر رو دیدم که دارم گردن می کشن سمت من ... حتما دیده بودن چه شیرین کاری کردم! این آرادم چه چیزا می دید ... آخیش غیرتی شد! حقشه ... فقط که نباید من حرص بخورم ... دیگه تا لحظه آخر یه بار هم قلیون رو به من نداد ... منم جلوی سامیار نتونستم باهاش تندی کنم وگرنه به زور ازش می گرفتم ... بعد از خوردن چایی از جا بلند شدیم که برای استراحت بریم هتل ... قرار بود عصر بچه ها برن حرم ... ولی من هنوزم حال رفتن نداشتم ... نمی دونم چرا ولی دلیلی برای رفتن نمی دیدم ...//////////////////////////////

دور و برم هوایی بود که توش نفس کشیدن محال بود ... سرم داشت می چرخید .... حس می کردم بدنم ثابته ولی سرم داره می چرخه ... شایدم من ثابت بودم اتاق داشت دور سرم می چرخید ... حس بدی داشتم ... سقم خشک شده بود ... دوست داشتم بپرم توی یه استخر آب خنک ... نه اینکه بخوام شنا کنم یا خنک بشم ... نه! می خواستم همه آب استخر رو سر بکشم ... صدای ناله می یومد ... صدای ... وارنا ... هنوزم توی گوشم بود ... با صدای جیغ مامان چشم باز کردم ... نشستم سر جام ... نفس نفس می زدم ... بدنم خیس عرق بود ... از جا بلند شدم و از تخت رفتم پایین ... دست و پام می لرزید و یخ کرده بود ... پتومو پیچیدم دور خودم ... رفتم سمت یخچال ... یه لیوان آب برای خودم ریختم و لاجرعه سر کشیدم ... توی تاریکی اتاق نور یخچال باعث می شد بهتر ببینم ... آراگل همینطور که گوشیش توی دستش بود خوابش برده بود ... پتوش هم رفته بود کنار ... نیلا هم که پتو را تا روی سرش کشیده بود بالا و خواب خواب بود! بغض کرده بودم ... بغض داشت خفه ام می کرد ... این چه خوابی بوده؟! وارنا ... وارنا ... خدایا چرا من اینقدر از وارنا غافل شده بودم؟ کاش می شد بهش زنگ بزنم ... کاش می شد حالشو بپرسم ... این چه خوابی بود؟ اگه می تونستم گریه کنم خوب می شدم اما حتی اشک هم نمی تونستم بریزم ... بعض داشت خفه ام می کرد ... رفتم سمت پنجره تا بازش کنم و یه کم نفس عمیق بکشم بلکه بغضم بشکنه از بس کم گریه می کردم اینجوری می شدم ... سرمو بردم بیرون و چند نفس عمیق کشیدم که چشمم افتاد به ضریح ... اینقدر چراغ دور و برش روشن بود انگار نه انگار که ساعت دو نیم نصف شب بود ... از روز جلوه اش خیلی بیشتر بود ... می خواستم پنجره رو ببندم و برم دراز بکشم ولی چشمام از مغزم نافرمانی می کردن و زل زده بودن به گنبد طلایی رنگ ... صدای نیلا توی گوشم زنگ می زد:
- تا حالا نشده چیزی از آقا بخوام دست رد به سینه ام بزنه ...
آراگل هم در جوابش گفت:
- آقا دلش خیلی مهربونه ... عین آینه شفافه ... محاله کسی بره در خونه اش رو بزنه و دست خالی برش گردونه ... مگه اینکه به صلاحش نباشه ... منم هر وقت دلم می گیره دوست دارم بیام مشهد یه خونه بگیرم و دم به ساعت بپرم توی حرم ...
فکری توی مغزم بالا و پایین می پرید ... یعنی منو هم راه می دادن؟ می شد برم اونجا؟ هر وقت دلم می گرفت می رفتم کلیسا و دعا می کردم ... ولی اینبار ... اونجا جای مسلموناست ... منو چه به امام رضا؟ اما پاهام به اختیار خودم نبودن ... می خواستم برم ... می خواستم برم از امام مسلمونا درخواست کمک کنم ... اگه اون خواب واقعی بشه چی؟ بی اختیار رفتم سمت لباسام ... یه جین سورمه ای با مانتوی بلند مشکی ... مقنعه مشکی ... موهامو کامل کردم تو ... می خواستم برم به یه مکان مقدس اسلامی ... کوله ام رو انداختم روی دوشم و زدم از اتاق بیرون ... برام مهم نبود گم بشم ... یه حسی بهم می گفت کسی اینجا گم نمی شه ... فوقش تا صبح بیدار می نشستم و زنگ می زدم آراگل بیاد دنبالم ... رفتم از در هتل بیرون ... مسئول هتل خواب بود و نپرسید کجا می خوام برم ... تا سر خیابون رو با حال خرابم دویدم ... سر خیابون نمی دونستم باید چی کار کنم؟ اینطور که مشخص بود تا حرم خیلی فاصله بود داشتم فکر می کردم چی کار کنم که تاکسی زرد رنگی برام بوق زد ... بدون لحظه ای درنگ سوار شدم و گفتم:
- حرم .../////////////////////////////////////////////////
یارو هم حرفی نزد و راه افتاد ... پنج دقیقه بعد ایستاد و گفت:
- رسیدیم خانوم ...
با حیرت نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم:
- رسیدیم؟
- بله ...
- ولی ... ولی اینجا که وسط خیابونه!
- انتظار که نداری برم تا وسط صحن انقلاب خواهر من ... کرایه منو بده بقیه راهو هم با کمک پاهات برو ... التماس دعا ...
بی حواس کرایه اش رو دادم و در حالی که با گیجی به اطرافم نگاه می کردم رفتم به همون سمتی که جمعیت می رفت ... مطمئن بودم که همه دارن می رن داخل حرم ... از مسیر شلوغ که رد شدم رسیدم به چند تا چادر ... پشت سرم یه محوطه باز بود و جلوی روم چند تا چادر برزنتی سبز رنگ ... باید از یه نفر می پرسیدم ... یه خانوم چادری با سرعت داشت از کنارم رد می شد ... چادرش رو گرفتم و سریع گفتم:
- خانوم ....
ایستاد و چرخید به طرفم ...
- بله؟
- خانوم از کدوم طرف باید برم حرم؟
لبخند نشست کنج لبش و گفت:
- مسافری؟
- بله ...
- از کجا می یای؟
- تهران ...
- عزیزم باید بری داخل یکی از این چادرا تا خواهرا بگردنت و اگه مشکلی نداشتی می تونی بری تو ... بدون چادر هم نمی تونی بریا ...
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم به سمت یه خانوم دیگه که از ما جلوتر بود دستی تکون داد و گفت:
- اومدم اومدم ...
بعدم دستی زد سر شونه من و رفت ... چادر باید سر می کردم؟!!! ولی ... من که مسلمون نبودم ... رفتم سمت چادرا ... به مسئول اونجا می گم من مسلمون نیستم ... همینجور که داشتم با خودم فکر می کردم یکی از چادرا رو کنار زدم و رفتم تو ... دو تا خانوم چادری اونجا نشسته بودن ... با حجاب کامل ... نا خودآگاه دستم رفت سمت مقنعه ام ... من بودم و اون دو تا ... مونده بودم چی بگم ... یکیشون نگام کرد و با لحن مهربونی گفت:
- بفرمایید؟
- من ... می خوام برم حرم .../////////////////////////////////////////////////////
لبخندی زد و گفت:
- چادرت کو عزیزم؟ آقا حرمت داره ... خدایی نکرده نمی خوای که دل آقا بگیره ...
- من ... راستش من ...
اون یکی که مسن تر هم بود گفت://////////////////////////////
- چادر نداری دخترم؟
- نه ... من آخه مسلمون نیستم ...
نگاه هر دو کنجکاو شد و جوون تره گفت:
- دینت چیه؟
- مسیحی هستم ...
پوست لبم رو جویدم ... ترسیدم نذارن برم تو ... چون دیده بودم توی کلیساهای ما مسلمونا رو اکثرا راه نمی دن ... خانوم مسن تره لبخند مهربونی زد و گفت:
- به به! چه سعادتی ... بفرما دخترم ... حالا که دختر گلم با وجود اینکه مسلمون نیست مهمون آقا شده روی تخم چشم ما جا داره ... بیا تا خودم بهت چادر بدم ...
خم شد از کیسه کنار دستش چادر مشکلی قشنگی در آورد و گفت :
- بیا جلو عزیزم ...
رفتم جلو ... کش چادر رو انداخت روی سرم و موهامو با دستش کرد تو و گفت:
- مثل ماه شدی ! این چادرا رو یکی از خانوم های خدام نذر کرده دوخته نوئه نوئه ... مال خودت ... برو تو عزیزم ... التماس دعا!
نا خودآگاه لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی ... حالا باید کجا برم؟
- از چادر که رفتی بیرون مستقیم برو جلو ... به آخر صحن که رسیدی از یکی از خدام ها سراغ صحن جمهوری رو بگیر ... وقتی رفتی صحن جمهوری برو سمت صحن انقلاب ... از اونجا ایوون طلا رو میبینی و ضریح آقا هم همونجاست ...
اسمایی که گفته بود رو زیر لب تکرار کردم و بعد از تشکر دوباره رفتم از چادر بیرون ...

جلوی روم یه محوطه خیلی باز بود ... کفش با سنگ های سفید و خاکستری یک دستی فرش شده و هر کس به سمتی می رفت ... پاهام می لرزید ... انگار وارد یه تیکه ممنوعه شده بودم ... با اینکه بهم اجازه ورود دادن اما نمی دونم چرا اینقدر خجالت زده بودم ... دوست داشتم سرم رو بندازم زیر که کسی منو نبینه ... به قدم هام جون دادم و راه افتادم ... بغض هنوز هم داشت خفه ام می کرد ... صدای وارنا توی گوشم زنگ می زد ... سرعت قدم هام بیشتر شد ... کنار یه حوض بزرگ یه تابلوی بزرگ قرار داشت ... همه با یه احترام خاصی زیر تابلو ایستاده بودن و داشتن چیزایی رو که روی تابلو نوشته شده بود رو می خوندن ... نا خودآگاه کشیده شدم به اون سمت ... مادری دخترش رو صدا زد و گفت:
- بیا مامان ... اول باید اذن دخول رو بخونیم بعد بریم ...
- اذن دخول چیه مامان؟/////////////////////////////////////////////////////////
- یه دعای کوتاه! برای اینکه از آقا اجازه وارد شدن به حرمش رو بگیریم ...
دختر کنار مادرش ایستاد و مشغول شد ... خدا رو شکر عربیم خوب بود ... منم ایستادم و مشغول خوندن شدم ... چیزی که توی گلوم بود لحظه به لحظه داشت بزرگ تر می شد ... دعا که تموم شد لبخند تلخی زدم و راه افتادم به سمت آخر صحن ... چادرم رو باد تکون می داد .. منم بلد نبودم درست جمعش کنم ولی همه سعیم رو می کردم ... بیچاره آراگل چه می کشید با این چادرش! به آخر صحن که رسیدم دور و برم دنبال کسی گشتم که بتونم ازش سراغ صحن جمهوری رو بگیرم ... یه مرد داشت اونجا قدم می زد ... لباس فرم سرمه ای تنش بود ... رفتم طرفش ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- آقا؟
برگشت طرفم ... بدون اینکه نگام کنه سرشو انداخت پایین و گفت:
- بفرمایید خواهرم ...
- صحن جمهوری کدوم طرفه؟
به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
- از این راهرو که برین وارد صحن جمهوری می شین ...
زمزمه کردم:
- ممنون ...
رفتم سمت همون راهرویی که گفته بود و بعد از گذشتن از راهرو وارد صحن جمهوری شدم که خیلی از صحن قبلی کوچیک تر بود ... یه حوض وسطش بود با جایی شبیه آبسرد کن ... حالا باید دنبال صحن انقلاب می گشتم ... ساعت سه شده بود ... باید زودتر خودم رو می رسوندم به صحن انقلاب ... از یه نفر دیگه اون سرمه ای پوش ها سوال کردم و بازم با خوشرویی مسیر رو بهم نشون دادن ... همین که پا گذاشتم توی صحن انقلاب قلبم برای لحظاتی از طپش ایستاد ... سر جا خشک شدم ... گنبد طلایی با همه ابهتش دقیقا روبروی چشمام بود ... بغضم هی داشت وسیع تر می شد ... یه کم پایین تر از گنبد طلایی یه آبسرد کن دیگه قرار داشت که اونم رنگش طلایی بود و منظره ای به وجود آورده بود دیدنی ... بعدم فهمیدم اسم این به قول من آبسرد کن! سقاخونه اسماعیل طلائیه ... چند قدم با قدم های لرزون رفتم جلو ... برعکس انتظارم خیلی هم شلوغ نبود ... و هر کس در گوشه ای مشغول راز و نیاز خودش بود ... نرسیده به سقاخونه پاهام خم شد ... نشستم روی زانو ... دستام رو گرفتم بالا ... زل زدم به گنبد و مناره های طلایی ... بالاخره بغضم سر باز کرد و با هق هق اشک هام صورتم رو شستن ... نالیدم://///////////////////////
- خداااااا ...//////////////////////////////////////////////////////////
سجده کردم روی زمین ... زمین خنک و سنگی ... کفش هامو هم در آورده بود و توی یه پلاستیک دستم بود و پاهام می تونستن سردی و خنکی زمین رو حس کنن ... اصلا حس نمی کردم اونجا کثیفه ... انگار از اشک چشم زلال تر و شفاف تر و پاک تر بود ... پیشونیم رو چسبوندم روی زمین و گفتم:
- یا امام رضا ... نمی دونم چرا اینجا که اومدم حس می کنم گناه کارم ... دوست دارم سرمو بگیرم بالا ... ولی نمی تونم ... اومدم ... اومدم دعا کنم ... ولی چرا انگار هیچ حاجتی ندارم؟
چه حس عجیبی بود ... همه چی می خواستم ولی انگار هیچی نمی خواستم ... نمی دونم چقدر وقت توی حالت سجده زار زدم و راز و نیاز کردم تا اینکه حس کردم نفس کم آوردم ... سر از سجده برداشتم و چهارزانو نشستم سر جام ... خیلی آروم شده بود ... انگار دیگه هیچ غصه ای توی دنیا وجود نداشت که بتونه دل منو بلرزونه ... زل زدم به گنبد طلایی که زیر نور چراغ ها عجیب می درخشید ... محو حالت ملکوتی اونجا شده بودم و داشتم با خودم می جنگیدم که بلند بشم برم داخل حرم ... وقتی با خودم کنار اومدم یه صدایی شنیدم ... زیاد با من فاصله نداشت ... سرم رو چرخوندم ... پسری در چند متری من دوزانو نشسته بود روی زمین ... هر دو دستش رو گرفته بود رو به آسمون ... تسبیحی بین انگشتان دست راستش قرار داشت و آویزون شده بود روی مچ دستش ... پیرهن سفیدی تنش بود با شلوار سفید ... یه مهر هم کمی جلوتر از پاهاش روی زمین قرار داشت ... نا خودآگاه داشتم نگاش می کردم ... دستش جلوی صورتش بود و نمی تونستم ببینمش ... یه جوری عاجزانه داشت دعا می کرد که اشک من دوباره سرازیر شد ... از جا بلند شدم ... می خواستم برم سمت حرم ... درست نبود بشینم اونجا زل بزنم به مردم ... همین که ایستادم صدای طرف میخکوبم کرد:
- آقا ... یه راه بذار پیش روم ... دارم دیوونه می شم ... هیچ راهی ندارم ...
یه دفعه چرخیدم به طرفش ... آراد!!!! صورتش از اشک برق می زد ... چنان غرق راز و نیاز خودش شده بود که منو نمی دید ... چه حالت روحانی پیدا کرده بود! چه دردی روی دلش بود این بچه که اینجوری داشت زار می زد؟ پاهام دوباره سست شد ... فکر نمی کردم دیدن گریه آراد اینقدر برام گرون تموم بشه ... آرسن هم جلوی من گریه کرده بود ولی هیچ وقت اینجوری دلم نسوخته بود ... نا خود آگاه رفتم سمت سقاخونه از لیوان های یه بار مصرف اونجا یه لیوان برداشتم و گرفتم زیر شیر آب ... پر آب که شد راه افتادم سمت آراد ... نمی دونستم درسته خلوتش رو به هم بریزم یا نه ... هنوز تو حالت عرفانی خودش غرق بود ... نشستم یه گوشه تا راز و نیازش تموم بشه و بعد آب رو براش ببرم ... نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره دستشو کشید روی صورتش و خم شد که مهرش رو از روی زمین برداره ... از جا پریدم و با لیوان آب رفتم طرفش ... جلوش ایستادم و گفتم:
- به قول خودتون ... قبول باشه ...
و لیوان رو گرفتم به طرفش ... سرش رو گرفت بالا ... با دیدن من چشماش از حیرت گرد شد و چند بار پشت سر هم پلک زد ... لبخندی زدم و گفت:
- آب برات آوردم ... بگیرش ...
زبونش رو کشید روی لب های خشک شده اش و گفت:
- ویولت خودتی؟!
- آره ... می دونم ترسناک شدم ... آرایش که ندارم ... کلی هم گریه کردم! ولی خودمم ...
از جا بلند شد و ایستاد ... دستش رو آورد جلو ... آهسته گوشه چادرم رو گرفت توی دستش ... لیوان آب هنوز توی دستم بود ... زمزمه کرد:
- اینجا چی کار می کنی؟ این چادر ...
سرمو انداختم زیر ...
گفتم://////////////////////////////////////////////////
- خواب بد دیدم ... دلشوره گرفتم ... گفتم بیام اینجا یه کم دعا کنم بلکه آروم بشم ... چادر رو هم دم در بهم دادن ...
- تنها؟!
- اوهوم ...////////////////////////////////
- این چه کاریه دختر؟ نگفتی گم می شی؟
- شماره هاتون رو داشتم ... زنگ می زدم بهتون فوقش ...
- الان خوبی؟
- آره ... خیلی آروم شدم ... درست عین بچه ای که مامانش رو بعد از مدت ها پیدا کنه و بره توی بغلش ...
لبخندی زد و گفت:
- چه تشبیهی!
منم خندیدم و گفتم:
- ما اینیم دیگه ... چه قشنگ دعا می کردی آراد ... منم رفته بودم توی حس ...
با لبخند مهربون کنج لبش اخم کرد و گفت:
- منو دید می زدی؟
خندیدم ... اونم خندید و گفت:
- داخل حرم هم رفتی خانوم محجبه؟!
توی کلمه کلمه اش خنده موج می زد ... برای همین منم نمی تونستم خنده ام رو جمع کنم ... سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه هنوز ... ولی می خوام برم ...
چادر رو رها کرد و گفت:
- برو ... آقا طلبیده ات ...
لیوان آب رو دادم دستش و سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه ... من رفتم ...
همین که راه افتادم صدام کرد:
- ویولت ...
برگشتم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- گوشیت همراهته؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ... گفت:
- یک ساعت دیگه نمازه ... بمون تا بعد از نماز ... بعد بهم زنگ بزن تا با هم برگردیم هتل ...
- باشه ...
- برو ... التماس دعا ...
راه افتادم سمت ورودی حرم ... از ایوون طلا گذشتم ... و از در بزرگی وارد شدم ... زنا چسبیده بودن به در چوبی و داشتن می بوسیدنش ... نکنه ضریح اینه! فکر نکنم ... گویا همه چیز امامشون براشون عزیزه ... حتی ورودی حرمشون ... آب دهنم رو قورت دادم و رفتم تو ... برعکس بیرون که خلوت بوده اینجا جمعیت موج می زد ... ضریح رو دیدم ... یه ضریح طلایی که بالاش پارچه ها و پرهای رنگی و گلدون های خوشگل گل قرار داشت ... چند تا خانوم چادری هم مدام داشتن تذکر می دادن که کسی به ضریح نچسبه ... صدای جیغ ... گریه ... ضجه ... یکی از مریضش می نالید ... یکی از جوونش ... یکی از بی پولیش و قرضاش ... باز صورتم خیس شد ... همه داشتن توی سرشون می زدن که برسن به ضریح ... فکر نمی کردم اینقدر شلوغ باشه! امامشون گویا خیلی طرفدار داشت ... رفتم وایسادم پشت سر جمعیت .... درست روبروی ضریح ... دستم رو گذاشتم روی سینه ام ... خودم رو به قدری نزدیک به امام رضا حس می کردم که تا حالا اینقدر نزدیک نسبت به مسیح حس نکرده بودم ... هر از گاهی یه قدم می رفتم نزدیک تر ... تازه داشتم دعا می کردم ... به وارنا ... به مامی ... به پاپا ... به آرسن ... به آراگل ... به نیلا ... به نگار ... به آراد ... به هر کسی که می شناختم ... منم می تونستم امام رضا رو دوست داشته باشم ... منم می تونستم ازش درخواست کمک کنم ... همینجور که دعا می کردم و زار می زدم یهو دیدم چسبیدم به ضریح ... باورم نمی شد! هق هقم بلند شد ... خود امام رضا خواست من توی این شلوغی بتونم بچسبم به ضریح ... چسبیده بودم و داشتم اشک می ریختم که یه چیز پر مانند کشیده شد روی سرم و کسی گفت:
- واینسا خواهرم حرکت کن ...///////////////////////////////////////////
سریع لبهام رو چسبوندم روی ضریح ... حس خوبی بهم دست داد ... به سختی خودم رو کشیدم عقب ... پشت سرم نزدیک دیوار یه جای خالی بود ... رفتم نشستم همون گوشه و پاهامو بغل کردم ... سرم رو گذاشتم روی پاهام و چشمام رو بستم ... قلبم لبریز از آرامش بود ... می خواستم توی همون آرامش بمونم ...
به خودم که اومدم دیدم نیم ساعتی از نماز گذشته ... همه نماز خونده بودن و داشتن به هم التماس دعا می گفتن ... از جا بلند شدم ... آراد منتظر من بود ... سریع رفتم از داخل حرم بیرون ... جمعیت زیادی اونجا بود که هنوز خیلی هاشون نشسته بودن ... سرتاسر صحن رو فرش پهن کرده بودن ... گوشیم رو از توی جیبم در آوردم ... همین طور که توی صحن قدم می زدم شماره آراد رو گرفتم که صداش از پشت سرم بلند شد:
- من اینجام ...
با لبخند چرخیدم ... اومد جلوم ایستاد و گفت:
- قبول باشه ...
نمی دونستم باید چی بگم ... گفتم:
- مرسی ...
خندید و گفت:
- باید بگی قبول حق باشه!
خنده ام گرفت و گفتم:
- خب همون ...
- آراگل نگرانت شده بود ...
- وای! اصلا یادم رفت خبرش کنم ...
- اینجان ... بهت زنگ زده بود خط نمی داده چون تو حرم بودی زنگ زد به من گفتم اینجایی خیالش راحت شد ...
- الان کجان؟
- رفتن زیارت ... گفتم من و تو می ریم هتل ...

- خب پس بریم ...
دو تایی با هم راه افتادیم سمت خروجی ... من که بلد نبودم آراد می رفت و من هم پشت سرش ... از صحن بزرگه که خارج شدیم آراد تاکسی گرفت و رفتیم سمت هتل ... هیچ کدوم حرفی نمی زدیم ... انگار هر دو توی حالت روحانی خودمون فرو رفته بودیم ... یه کم مونده به هتل اون پیاده شد که خودش بیاد و من با تاکسی رفتم ... نمی خواست مشکلی به وجود بیاد ... وارد اتاق که شدم افتادم روی تخت و بیهوش شدم ...
***
سه روز دیگه هم اونجا بودیم و من دیگه خودم زودتر از آراگل و نیلا حاضر می شدم برای رفتن به حرم ... چادرم هم حسابی برام مقدس شده بود ... البته جز برای حرم نمی تونستم سرم کنم ... چون هم گرمم می شد هم بلد نبودم روی سرم نگهش دارم ... نیلا و سامیار و آراگل اولین بار که منو با چادر دیدن اینقدر تعجب کردن که من و آراد خنده مون گرفت ... واقعا هم تعجب داشت ... منو چه به چادر! اون روزا همه با هم شاندیز رفتیم ../////////////////////////////////////. طرقبه رفتیم ... شهربازی رفتیم ... ولی برای نمازها از هر جایی که بودیم باید خودمون رو به حرم می رسوندیم ... من می نشستم و آراگل و نیلا رو که با خضوع نماز می خوندن نگاه می کردم ... یه روزی این کار به نظرم مسخره می یومد ولی حالا که حس اونا رو با چشم می دیدم به احساس گذشته خودم می خندیدم ... روز آخری که رفتیم حرم برای خداحافظی از آقا هر کدوم به یه سمتی رفتیم ... نیلا رفت داخل یکی از مسجد ها ... آراگل رفت پنجره فولاد ... آراد و سامیار هم قسمت مردونه بودن ... من اول رفتم داخل حرم و بعد از زیارت اومدم بیرون ... بدجوری دستشویی ام گرفته بود ... شماره نیلا رو گرفتم که بیاد با هم بریم ولی جواب نداد ... شماره آراگل رو که گرفتم خط نمی داد ... فکر کنم رفته بود داخل حرم ... خجالت می کشیدم به آراد بگم بیا منو ببر دستشویی ... تصمیم گرفتم خودم برم ... یه کم مسیر ها رو یاد گرفته بودم ... پس راه افتادم ... از صحن انقلاب که خارج شدم دیدم راهرویی که می رفت سمت صحن جمهوری خیلی شلوغه پس از یه سمت دیگه رفتم ... بالاخره همه شون می رسیدن به هم ... اما اشتباه کردم ... چون هر چی می رفتم انگار داشتم فقط دور خودم می چرخیدم ... هیچ جای آشنایی نمی دیدم ... یه سرویس بهداشتی پیدا کردم ... رفتم داخل دستشویی ... بعدم به یکی زنگ می زدم بالاخره ... کارم که تموم شد اومدم بیرون ... دوباره شماره آراگل رو گرفتم ... می گفت خاموش است! نیلا هنوز هم جواب نمی داد ... اوف! یادم افتاد نیلا گوشیشو توی هتل جا گذاشته بود ... ناچارا شماره آراد رو گرفتم ... اونم خط نمی داد ... شماره سامیار رو هم نداشتم ... گوشیم یه دونه خط بیشتر نداشت ... بهتر بود برگردم هتل ... بالاخره از چهار نفر می پرسیدم ... از یه نفر سراغ خروجی گرفتم ... یه مسیری رو نشون داد و رفت ... راه افتادم اون سمت ... پله می خورد می رفت پایین ... رفتم پایین ... یه جایی بود شبیه پارکینگ ... از بین ماشین ها رد شدم ... رسیدم به یه بزرگراه ... یه بزرگراه زیر زمینی بود ... من اینجا رو تا حالا ندیده بودم! وای خدایا ... گوشیم رو در آوردم ... دوباره شماره آراد رو گرفتم ... بازم خط نمی داد! لعنتی ... شماره آراگل رو گرفتم ... داشت اشکم در می یومد ... یک ساعتی بود که داشتم دور خودم می چرخیدم ... گوشی آراگل بوق خورد ... با هیجان گوشم رو چسبوندم به گوشی که یه دفعه بوق باتری ضعیف است در گوشم صدا کرد و گوشی خاموش شد ... نفسم آه مانند از حنجره خارج شد! حالا چه خاکی باید توی سرم می ریختم؟ تازه یادم افتاد کیفم رو هم دادم قسمت امانات ... هیچی پول دنبالم نبود که برم هتل ... اونا رو هم دیگه نمی تونستم پیدا کنم ... ولی باید یه کاری می کردم ... برگشتم سمت همون پله ها ... رفتم بالا ... سراغ حرم رو گرفتم و رفتم سمت صحن انقلاب ... شاید اونجا می تونستم پیداشون کنم ... زمان داشت می گذشت ... ساعت ده شب حرکت اتوبوس بود ../////////////////////////////////. ساعت هشت شده بود و من هنوز داشتم دور خودم می چرخیدم ... خدایا اگه منو جا می ذاشتن ... اگه می رفتن ... اگه من برای همیشه اینجا می موندم ... اینقدر ترسیده بودم که افکارم شده بود عین افکار بچه ها ... بغض کرده بودم و چونه ام می لرزید ... وجب به وجب صحن انقلاب رو گشتم ولی خبری نشد که نشد ... انگار آب شده بودن رفته بودن توی زمین ... داشتم سکته می کردم ... ساعت هشت و نیم که شد راه افتادم سمت خروجی ... از چند تا از خدام ها سراغ خیابون امام رضا رو گرفتم ... می دونستم که اسم خیابون جلوی حرم امام رضاست ... خیابون رو پیدا کردم ... قسمت امانات رو نمی دونستم کجاست ... بیخیالش شدم ... باید می رفتم هتل .... فوقش از مسئول هتل پول می گرفتم ... چاره ای جز این نداشتم ... رفتم بیرون ... یه تاکسی گرفتم و اسم هتل رو گفتم ... همه ناخن هامو جویده بودم ... فکر نمی کردم روز آخر همچین بلایی سرم بیاد ... راننده هه از دیدن چشمای اشک آلود من انگار تعجب کرده بود که هی توی آینه نگام می کرد ... جلوی در هتل که ایستاد با بغض گفتم:
- چند لحظه منتظر باشین تا کرایه تون رو براتون بیارم ...
یارو سری تکون داد و با لنگی مشغول پارک کردن عرق از پشت گردنش شد ... فین فین کردم و رفتم پایین... هنوز در تاکسی رو نبسته بودم که متوجه مردی شدم که جلوی در هتل در حالی که از اینطرف به اونطرف می رفت سیگار دود می کرد ... مطمئن بودم آراده ... از طرز راه رفتنش و لباساش شناختمش ... ولی باورم نمی شد سیگار بکشه ... در ماشین رو که کوبیدم نگاش چرخید سمت من ... با دیدنم انگار به چشماش اعتماد نداشت ... چند بار به من نگاه کرد و چند بار به تاکسی ... یه دفعه به خودش اومد با چند قدم بلند خودش رو به من رسوند ... چونه ام می لرزید نمی تونستم حرفی بزنم ... آراد از لای دندونای به هم فشرده اش غرید:
- کجا بودی؟
بریده بریده گفتم:
- گم شدم ...
داد کشید:
- اون گوشی لعنتیت رو به چه حقی خاموش کردی؟ هان؟! به چه حقی؟!!!
بغضم ترکید و با هق هق گفتم:
- خاموش شد گوشیم ... شارژ نداشت ...
راننده از داخل ماشین داد زد:
- خانوم کرایه من چی شد؟
آراد سریع رفت طرف یارو کرایه اش رو حساب کرد ... من تکیه دادم به دیوار و اشک هام صورتم رو شست ... حقیقت این بود که خیلی ترسیده بودم ... تاکسی که رفت آراد اومد سمت من ... دستش رو گذاشت بالای سرم و طوری ایستاد که کاملا مشرف بود به صورتم ... زمزمه کرد:
- این چه کاری بود؟ کجا رفته بودی؟ چرا از بچه ها جدا شدی؟
- قرار ... قرار بود به هم زنگ بزنیم ... ولی هر چی زنگ زدم ... هیشکی ... هیشکی در دسترس نبود ... بعدم که ... که گوشیم خاموش نشد ...
- حالا خوبی؟ بلایی سرت نیومد ؟ کسی اذیتت نکرد؟
- نه ... فقط خیلی ترسیدم ... گفتم حالا می رین من اینجا می مونم همیشه ...
لبخند نشست گوشه لبش ./////////////////////.. لبخند همراه با اخم چقدر صورتش رو خواستنی می کرد ... زمزمه کرد:
- بریم؟! بدون تو ... محاله!
آب دهنم رو قورت داد ... خون به صورتم هجوم آورد ... داشتم کم کم از آراد خجالت می کشیدم ... سرم رو زیر انداختم و گفتم:
- بچه ها کجان؟ کی بر می گردیم؟
سریع دستش رو از دیوار کند ... سیگارش رو پرت کرد روی زمین ...

گوشیشو از جیبش کشید بیرون و در حالی که تند تند شماره می گرفت گفت:
- آخ بچه ها رو یادم رفت ... رفتن دنبال تو ...
قبل از اینکه من بتونم چیزی بگم گفت:
- الو سامیار ... اومد هتل ... نگران نباشین ... برگردین ... آره خوبه ... گم شده بوده ... قربون داداش!
قطع کرد و رو به من گفت:
- سکته مون دادی رفت!
- ببخشید ... من نمی خواستم ...
- تو که باز داری گریه می کنی! فکر می کردم دختر مقاومی هستی که به این راحتی ها اشکت در نمی یاد ...
تند تند اشکامو پاک کردم و گفتم:
- همینطور هم هست!
خنده اش گرفت و گفت:
- برو توی اتاقتون وسایلت رو جمع کن ... نیم ساعت دیگه بیشتر وقت نداریم ...
سری تکون دادم و راه افتادم برم ... وسط راه برگشتم و با حواس پرتی گفتم:
- آراد ...
تازه فهمیدم چی گفتم! سرش که پایین بود رو یه دفعه آورد بالا ... خیره شد توی چشمام ... چشماش برق عجیبی داشت ... یادم رفت چی می خواستم بگم ... چند قدم بهم نزدیک شد ولی بازم حرفی نزد ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- ممنونم ... بابت کرایه ... تاکسی ...
اومد جلو ... حرارت نگاهش داشت منو می سوزوند ... توی یه لحظه تصمیم گرفتم برم ... آراد داشت منو آتیش می زد ... پس با سرعت عقب گرد کردم و دویدم داخل هتل ...
/////////////////////////////////////***//////////////////////////////////////////////////////////

از وقتی که برگشتیم یه حس عجیبی داشتم ... روحم تازه شده بود ... دوست داشتم مدام به اون لحظه ها فکر کنم ... امتحانام رو یکی از یکی بهتر دادم و بازم نمره الف شدم ... اما اینبار سه تا رقیب قدر داشتم ... آراد ... سارا ... رامین ... مدام وحشت داشتم از اینکه رامین و من بورسیه رو ببریم ... رامین منو بیچاره می کرد در این صورت مطمئن بودم که انصراف می دم ... بدتر از اون حالت این بود که آراد و سارا بخوان با هم برن ... یعنی این فکر نفسم رو بند می آورد ... به خودم نمی تونستم دروغ بگم ... این سفر باعث شده بود بدجور به آراد وابسته بشم ... یه جوری که تا به حال به هیچ بنی بشری وابسته نبودم ... دیگه دلم نمی یومد اذیتش کنم ... دوست نداشتم حرص بخوره ... می خواستم همه اش هواشو داشته باشم ... ولی حقیقت این بود که آراد خیلی کم پیدا شده بود ... به قدری توی درس غرق بود که اصلا نه کسی رو می دید ... نه کاری با کسی داشت ... حتی شیطنت هاش سر کلاس هم کم شده بود ... من هم وقتی تلاش اون رو می دیدم بیشتر توی درس غرق می شدم ... نتیجه اش هم عالی شدن نمره هام شد ... تابستون که شروع شد باز هم دست از تلاش بر نداشتم ... با یه برنامه ریزی دقیق مشغول خوندن برای دروس سال بعد شدم ...
***
- من می رم آراگل ... می دونی که امروز تو خونه مون جلسه است ....
دستی تکون داد و گفت:
- برو ... سلام برسون به مامانت اینا ...
- قربون تو ... سلام به سامیار برسون ...
- بزرگیتو ... خداحافظ ...
- بای ...
سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه ... وارنا امروز از همه مون خواسته بود توی خونه باشیم و به حرفاش گوش کنیم ... امروز روز آخر امتحانام بود ... آراگل هم اومده بود چند تا از اساتیدش رو ببینه وگرنه یک سالی بود که فارغ التحصیل شده بود ... و با سامیار زندگی مشترکشون رو شروع کرده بودن ... یادش بخیر عروسی آراگل چقدر خوش گذشت! با اینکه تا حالا عروسی تفکیک جنسیتی! نرفته بودم ولی حسابی بهم خوش گذشت ... شد یکی از بهترین خاطراتم ... با اینکه اون شب نتونستم درست آراد رو ببینم اما همون آخر شب هم که دیدمش و نگاه تحسین بر انگیزش رو روی خودم دیدم به اون آرامشی که خواستم رسیدم ... جلوی در خونه که رسیدم از فکر خارج شدم ... ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ... با اینکه دو سال می گذشت ولی من هنوز هم بابت خوابی که دیده بودم نگران وارنا بودم ... حس می کردم خیلی وقته از برادرم بی خبرم ... از وقتی سرم گرم درسام و کارم شده بود از وارنا غافل شده بودم ... می دیدم مدت طولانی به جایی خیره می مونه ... می دیدم روز به روز لاغرتر می شه ... اما دلیلی براش پیدا نمی کردم ... به خودم هم هیچ وقت زحمت ندادم باهاش حرف بزنم ... واقعا من چه خواهری بودم؟ از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه ... مامی و پاپا و وارنا منتظرم بودن ... مامی با استرس پا روی زمین می کوبید ... چند لحظه وقت خواستم که لباسم رو عوض کنم ... سریع لباس عوض کردم و برگشتم ... کنار پاپا نشستم و زل زدم به دهن وارنا ... وارنا هم لحظاتی نگام کرد و با لبخندی نیم بند گفت:
- سال سوم به خوبی تموم شد؟
لبخندش رو جواب دادم و گفتم:
- آره ... خیلی خوب بود ... بازم الف می شم بدون شک ...
- اینقدر این بورسیه برات مهمه زلزله؟
دیگه همه از بورسیه خبر داشتن ... سر تکون دادم و گفتم:
- آره خیلی ...
آهی کشید و گفت:
- امیدوارم موفق باشی ...
زیر لب ممنونی زمزمه کردم ... چند لحظه در سکوت گذشت تا اینکه پاپا به حرف اومد و گفت:
- حرف بزن وارنا ... ما خیلی وقته منتظریم ...
وارنا از جا بلند شد ... چند لحظه قدم زد ... حسابی داشت به هممون استرس وارد می کرد ... به خصوص به من ... داشتم قدم هاش رو می شمردم که یه دفعه چرخید به طرفمون و گفت:
- من می خوام ازدواج کنم ...
مسلما اینقدر که من جا خوردم مامی و پاپا جا نخوردن ... زل زده بودم توی دهن وارنا تا فقط ببینم اسم کی از دهنش خارج می شه ... هیچ وقت نخواستم باهاش راجع به ماریا حرف بزنم ... راجع به چیزایی که شنیده بودم ... در مورد خونواده ماریا ... نکنه ... نکنه ... وای نه خدا! مامی با شادی گفت:
- اوه پسرم این خیلی خوبه ... کی هست اون دختر خوشبخت؟
پاپا هم لبخندی زد و گفت://////////////////////////////////////////
- تو بزرگ شدی پسرم ... حق داری خودت برای زندگیت تصمیم بگیری ...
وارنا لبخندی زد و گفت:
- ممنون پاپا ...
مامی از جا بلند شد رفت کنار وارنا و گفت:
- کیه اون دختر وارنا؟ بهم بگو ...
- نمی شناسین مامی ...
از زور هیجان داشتم خفه می شدم ... کامل رفته بودم توی دهن وارنا ... مامی با اصرار خواست اسم دختر رو بدونه ... و وارنا بالاخره به حرف اومد ...
- ماریا میناسیان ... دختر آقای هاگوب میناسیان ...
پاپا چند لحظه اخم کرد و سپس گفت:
- نمی شناسمشون ....
ولی من از جا پریدم ... وارنا با نگرانی نگام کرد ... با صدای لرزون گفتم:
- می خوام باهات حرف بزنم وارنا ...
مامی با نگرانی گفت:
- چیزی شده ویو؟
- نه مامی باید با خود وارنا حرف بزنم ...
بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشم راه افتادم سمت اتاقم و گفتم:
- بیا اتاقم وارنا ... همین الان ...
الان دیگه وقت حرف زدن بود ... باید بهش می گفتم که من خیلی چیزا می دونم ... نباید می ذاشتم وارنا با سر خودش رو بندازه توی چاه ... من باید هر کاری از دستم بر می اومد انجام می دادم ...

 رفتم توی اتاق و نشستم لب تخت ... وارنا هم پشت سرم اومد ... در رو بست و تکیه داد به در ... زل زدم توی چشمای شفافش و بهش گفتم:
- وارنا ... یعنی چی؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- چی یعنی چی؟
- ماریا؟!!!
- آره ماریا ... ایرادی توی ماریا می بینی؟
- وارنا یادته از مشهد که اومدم چی گفتم؟
اومد جلو نشست لب صندلی میز کامپیوترم و گفت:
- آره یادمه ... گفتی عاشق امام رضا شدی ... گفتی حرم خیلی آرومت کرد ... ازم خواستی یه بار باهم بریم ... گفتی خیلی بهت خوش گذشته ... گفتی آراد رو تازه درست شناختی ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خوابم رو می گم وارنا ...
دست توی موهاش کرد و گفت:
- همون موقع هم بهت گفتم خواهر عزیزم ... فکرای بیخود کرده بودی اون خواب رو دیدی ... اصلا اون خواب چه ربطی داره به قضیه ازدواج من و ماریا؟
- وارنا! من بالافاصله بعد از اینکه اومدم بهت گفتم داری یه کاری می کنی که خطرناکه برات ... گفتم مراقب خودت باش ... گفتم من نگرانتم و تو قول دادی!
- خوب آره ... الان هم کاری نکردم ...///////////////////////////////
داد کشیدم:////////////////
- آره کاری نکردی ... فکر می کنی نمی دونم خونواده ماریا چی کاره ان؟!!!
رنگ از روی وارنا پرید ... آب دهنشو چند بار قورت داد ... نمی دونست باید چی بگه ... ادادمه دادم:
- من همه چیزو می دونم ... شاید جزئیات رو ندونم ولی حداقل می فهمم که این ماجرا برای تو خطر داره ... نکن وارنا ... این کارو نکن ... بفهمم می خوای خودتو بندازی توی خطر به پاپا می گم تا اون جلوتو بگیره ...
بلند شد اومد نشست کنار من لب تخت و گفت:
- کی این چرندیات رو تحویل تو داده ...
- مهم نیست کی گفته ... چرند هم نیست خودت خوب می دونی ... اونا قاچاقچین ... هر بلایی ممکنه سر تو بیارن ... یادمه اون روز که اومدم خونه ات ماریا هم داشت از چند نفر بد می گفت ... اونم می ترسید ... نمی ذارم این کارو با خودت بکنی ...
دستشو آورد جلو ... موهامو از توی صورتم زد کنار و دستش رو کنار گوشم نگه داشت ... زل زد توی چشمام و گفت:
- داداشت رو دست کم نگیر ... من حواسم هست ... ماریا ... ماریا ارزشش رو داره ...
- وارنا! چه ماریا چه هر دختر دیگه ای ... نمی خوام به خاطر یه دختر یه تار از موهای سرت کم بشه ...وقتی دو سال پیش بهم گفتی نگران نباشم ... گفتی هیچ کاری نمی کنی که جونت به خطر بیفته آروم شدم ... فکر نمی کردم هنوز ... هنوز مصر باشی این کارو بکنی ... وارنا من می ترسم ... نمی ذارم ...
چونه ام به لرزش افتاد ... با صدایی لرزون گفتم:
- اصلا این ماریا چی داره که تو به خاطرش داری خطر می کنی؟
انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبم و گفت:
- هیسسسس!
بعد سرم رو کشید توی بغلش ... صدای قلبش بهم آرامش می داد ... سعی کردم بغضم رو قورت بدم ... وارنا دهن باز کرد:
- دو سال و نیم پیش ...
آهی کشید و ادامه داد://////////////////////////////////////////////////
- رفتیم ترکیه ... من و آرسن و/ بیست سی نفر دیگه از بچه ها ... ماریا هم بود ... حق با توئه ... ماریا چهره خاصی نداشت که منو جذب کنه ... توام سلیقه منو خوب می دونی ... پس حق داری تعجب کنی ... ماریا آخرین کسی بود که شاید من ذره ای بهش توجه می کردم ... البته چیزی که روزای اول توجه منو بهش جلب کرد مرد قلچماقی بود که لحظه به لحظه همراهش بود ... نمی شد گفت دوست پسر یا شوهرشه ... چون با هم حرف نمی زدن ... یه چیزی شبیه بادیگارد بود ... دو روز اول برامون جذابیت داشت و بعد هم از یادمون رفت ... من که حسابی مشغول خوش گذرونی بودم ... تا اینکه یه روز رفتیم توی یه کشتی تفریحی ... شب رفتیم و تا نزدیک صبح روی عرشه کشتی زدیم و رقصیدیم ... نزدیک صبح که بود همه داشتیم می رفتیم بخوابیم ... من گفتم می مونم سیگارمو می کشم بعد می یام ... تکیه داده بودم به نرده های کشتی و در حالی که به در اومدن خورشید نگاه می کردم سیگار می کشیدم ... یهو صدای پیانو بلند شد ... یه پیانو روی عرشه کشتی قرار داشت ... مال گروه ارکستر کشتی بود ... حالا یه دختر که از قضا پشتش هم به من بود نشسته بود پشتش و داشت باهاش آهنگ می زد ... اینقدر قشنگ می زد که روحم به پرواز در اومده بود ... باد می یومد .... می زد زیر موهای صافش و باهاش بازی می کرد ... لباس ساده ای پوشیده بود ... وقتی آهنگش تموم شد بلند شد ... منو نمی دید ... من یه جایی بودم که اصلا کسی نمی تونست ببینتم ... رفت لب نرده ها ... من تازه تونستم ببینمش و فهمیدم کیه ... ولی اون مرد باهاش نبود ... صورتش غرق اشک بود ... سیگاری در آورد و مشغول کشیدن شد ... هق هق می کرد و سیگار می کشید ... یه حالی داشت که اشک منم داشت در میومد ... منی که هیچ وقت هیچی برام مهم نبود تحت تاثیر احساسات یه دختر قرار گرفته بودم و از خود بیخود شده بودم ... قبل از اینکه بفهمم دارم چی کار می کنم ته سیگارم رو پرت کردم توی آب و رفتم طرفش ... با دیدن من ترسید و خواست پا به فرار بذاره که دستش رو گرفتم و نگهش داشتم ... توی چشماش یه ترس عجیب غریبی بود ... انگار جن دیده بود ... دستام رو بردم بالا و گفتم:
- چرا می ترسی؟ نترس! من که کاریت ندارم ...
از زور ترس به نفس نفس افتاده بود ... وقتی دید من جدی جدی کاری باهاش ندارم نفس کشیدنش طبیعی شد ... یه جوری نگام می کرد ویولت که از خودم بدم می یومد ... ولی قسم می خورم که تا به حال چشمایی به اون معصومی توی عمرم ندیده بودم ... کوچیک ترین آرایشی نداشت و نگاش به من برعکس بقیه دخترای دور و برم هیچ عشوه و لوندی نداشت ... همین منو جذبش کرد و جرقه اش زده شد که بخوام خودم رو بهش نزدیک کنم ... به خصوص که می دیدم اون چه دختر منزوی و جمع گریزیه ... غمی که توی چشماش بود آدمو غرق می کرد ... اون شب هر کاری کردم راضی نشد باهام حرف بزنه ... اما بعد از اون شب من همه توجهم جذب ماریا شد ... می خواستم هر طور شده بهش نزدیک بشم ... باهاش حرف بزنم ... بشناسمش ... و بالاخره یه شب موقعیت برام جور شد ...

روی عرشه سه تا دختر محاصره ش کرده بودن و داشتن مسخره اش می کردن ... من با هر سه اون دخترا رابطه داشتم ... هر سه رو می شناختم ... دخترای درستی نبودن ... نمی دونم چرا حرصم گرفت که دارن ماریا رو مسخره می کنن و رفتن جلو ... هر چی از دهنم در اومد بارشون کردم ... هر سه با دهان باز مونده از تعجب از اونجا رفتن ... رفتم سمت ماریا ... داشت گریه می کرد ... بدون حرف نشستم کنارش و سیگاری آتیش زدم ... اشکاش اینقدر مظلومانه می ریختن روی صورتش که داشتم خودمم با سیگارم می سوختم ... وقتی آروم شد آروم گفت:
- ممنونم ...
بعدم بلند شد که بره ... پک محکمی به سیگارم زدم و گفتم :
- بشین ...
شاید تحکم صدام خیلی بود ... شایدم خودشو مدیون می دونست که نشست و انگشتاشو تو هم پیچوند ... اون لحظه هنوز نمی دونستم اسمش چیه ... پس گفتم:
- اسمت چیه؟
زمزمه کرد:
- ماریا ...
نفس عمیقی کشیدم ... تصمیم گرفتم از خودم براش بگم ... شاید اگه من در دلمو براش باز می کردم اونم به حرف می یومد ... پس گفتم ... از همه چی گفتم ... از خودم ... از اصلیتم ... از دوست دخترام ... از ناراحتی هام ... یعنی ویو باور نمی کردم که یه روز بشینم اینجوری در دلمو برای یه دختر باز کنم ... ولی گفتم هر چی تو دلم بود ... و می دونی چی عجیب تر بود؟
با تعجب گفتم://///////////////////////////////////////////
- چی؟
- اینکه ماریا انگار ناراحتی خودش رو فراموش کرده بود ... هی منو دلداری می داد ... هی ابراز ناراحتی می کرد ... یعنی من شیفته اخلاق این دختر شده بودم ... وقتی حرفام تموم شد سکوت کردم تا اون حرف بزنه ... ولی جز سنش ... و یه سری مشخصات پیش پا افتاده هیچی نگفت ... ازش خواستم با هم دوست بشیم ... بازم همون ترس نشست توی چشماش ... گفت :
- نه ... نه ... نمی تونم ...
- چرا؟!!
تا حالا کسی به من نه نگفته بود ... تعجب کردم ... از جا بلند شد و گفت:
- باید برم ...
قبل از اینکه من بتونم جلوشو بگیرم رفت ... سفر با کشتی تموم شد ... همه برگشتیم هتل ... از اون به بعد هر چی خواستم بهش نزدیک بشم ازم فرار می کرد ... بادیگاردش هم یه جوری نگام می کرد انگار من قاتل باباشم! ماریا ساعت ها توی اتاقش می موند و نمی ذاشت من ببینمش ... داشتم دیوونه می شدم ... این دختر همه چیزش با بقیه فرق داشت ... یه روز توانم رو از دست دادم ... رفتم در اتاقش ... در زدم ... داد زدم ... توی در کوبیدم ... گفتم باید باهام حرف بزنه ... اما زیر بار نرفت که نرفت ... رفتم دو ساعت تموم شنا کردم تا آروم بشم ... ولی نشدم ... آبروم جلوی همه رفته بود ... همه بچه ها از آرسن بیگر تا دوست دخترام فهمیده بودن من دنبال ماریام و اون بهم محل نمی ذاره! نمی دونستم چرا این دختر اینقدر برام مهم شده که می خوام هر طور شده وادارش کنم باهام حرف بزنه ... شب که از شنا برگشتم دوباره رفتم جلوی در اتاقش ... با حال زار و نزار گفتم:
- همه فهمیدن من دارم دم در اتاق تو چی کار می کنم ... آبروم جلوی همه رفته ...
کوبیدم تو در و داد زدم:
- ولی به درک! من دست از سرت بر نمی دارم ...
بازم جواب نداد ... راه افتادم رفتم توی اتاقم ... هتلمون جایی بود که ساحل به خوبی مشخص بود ... داشتم کنار پنجره موهام رو خشک می کردم که کنار ساحل یه سایه دیدم ... با کمی دقت ماریا رو شناختم نفهمیدم چه جوری حوله رو پرت کردم روی تخت و پریدم بیرون از اتاق ... منتظر آسانسور نشدم ... تموم پله ها رو دویدم پایین تا رسیدم لب ساحل ... اما هر چی نگاه کردم ماریا نبود ... فکر کردم رفته ... داد کشید و با لگد زدم زیر ماسه ها ... دستمو کردم توی موهام و زل زدم به آب ... یهو حس کردم وسط آب یه چیزی داره تکون می خوره ... لباس ماریا سفید بود ... اون چیزی هم که روی آب بود سفید بود ... داد کشیدم:
- ماریا ...
یه لحظه چرخید و من مطمئن شدم خودشه ... پریدم توی آب ... حس کردم یه فکر احمقانه داره ... حسم هیچ وقت بهم دروغ نمی گفت ... پس رفتم دنبالش ... اون هم سعی داشت از دستم فرار کنه ... یه کم دیگه مونده بود برسم بهش که رفت زیر آب ... داد زدم:
- ماریا ...////////////////////////////////////////
ولی فایده ای نداشت ... پس منم رفتم زیر آب ../////////////////////////. ولی هر جا رو نگاه می کردم نبود ... وجب به وجب جایی که رفته بود زیر آب رو گشتم ولی نبود ... هی می رفتم روی آب نفس می گرفتم و دوباره می رفتم زیر آب ... دیگه داشت گریه ام می گرفت ... اون نمی تونست بیشتر از اون حد زیر آب دووم بیاره ... بار آخر که با نا امیدی رفتم زیر آب گوشه لباسش رو دیدم ... رفته بود پشت یه تخته سنگ بزرگ ... وقتی رفتم طرفش چشماش بسته بود و از حال رفته بود .. کشیدمش بیرون ... لب ساحل هر کاری کردم به هوش نیومد ... هم روی سینه اش فشار آوردم ... هم ضربه زدم بین دو کتفش ... هم تنفس مصنوعی بهش دادم ... ولی فایده ای نداشت که نداشت ... غریق نجات رو خبر کردم ... سریع رسوندش بیمارستان و کارای خدا بود که ماریا زنده موند ... از اون شب وابستگیم بهش بیشتر هم شد ... وقتی به هوش اومد و فهمید زنده اس فقط گریه کرد ... نه داد زد نه به من چیزی گفت! حالا مصمم تر شده بودم بفهمم کیه ... چشه؟ چه دردی داره که می خواد خودکشی کنه ... نگاشو ازم می دزدید ... منم بدون حرف فقط مدام توی اتاقش دست به سینه تکیه می دادم به دیوار و عین میرغضب نگاش می کردم ... وقتی مرخص شد بردمش لب ساحل ... تعجب کرده بود برای چی اینکارو کردم ... هلش دادم سمت آب و گفتم:
- برو ... برو بدبخت ضعیف! برو خودتو بکش! منم قول می دم نیام جلوتو بگیرم ... برو می خوام ببینم هنوزم احمقی!
داد کشیدم:
- د برو دیگه!
حالا خودم داشتم سکته می کردم که مبادا بره! ولی نرفت ... نشست روی شن ها و زد زیر گریه ... از ته دل زار می زد ... رفتم طرفش ... طاقت نیاوردم ... دستمو گذاشتم سر شونه اش و کشیدمش توی بغلم .... سرشو تو بغلم قایم کرده بود و اشک می ریخت ... داشتم خل می شدم ... تحمل گریه کردنش رو نداشتم ... ولی باید می ذاشتم خودش رو خالی کنه ... خالی که شد خودشو کشید کنار ... زانوهاشو کشید توی بغلش و رو به آب نشست ... نشستم کنارش ... چند لحظه ای توی سکوت گذشت تا بالاخره به حرف اومد ...
- دیگه ... می خوام حرف بزنم ... دارم می ترکم ... از بس حرف نزدم ... از بس کسی حرفامو نشنید ... از بس خفه شدم ... از بس ترسیدم ... برام مهم نیست توام بخوای منو بکشی ... دیگه کاری از دستم بر نمی یاد ... بکش راحتم کن ... من این زندگی رو نمی خوام ...
با تعجب نگاش کردم ... چرا فکر می کرد می خوام بکشمش؟!

ادامه داد:
- می دونی که اسمم ماریاست ... بیست و پنج سالمه ... دانشگاه نرفتم ... دیپلمم رو هم به زور گرفتم ... هفت سال پیش مامانم مرد ... کشتنش ... با بابام و دو تا داداشم زندگی می کنم ... مسیح و یوحنا ...
می خواستم با تعجب بپرم وسط حرفش و بگم:
- کشتنش مامانتو؟ چرا؟!
ولی حرفی نزدم ... گذاشتم خودش بگه ... گفت:
- بابام ... بابام ... تو کار خلافه ...
بعد از این حرف به من نگاه کرد ... با نگرانی ... سعی کردم حیرتم روی صورتم انعکاسی نداشته باشه ... تا بتونه راحت ادامه بده ...
- قاچاق مواد مخدر ... البته خرده فروش نیست ... از اون ... از اون گنده هاست ... خیلی ساله! دشمن زیاد داره .... خیلی ها هم دنبالشن ... اینا تنها چیزاییه که من راجع به بابام می دونم ... نمی ذارن من چیزی بفهمم ... برامم مهم نیست ... یعنی مهم بود ... تا اینکه مامانم رو کشتن ... یکی از رقیبای بابا ... مامانمو جلوی چشمم وقتی رفته بودیم دوتایی مسافرت تیرباورن کردن ... به همین راحتی از اون به بعد دیگه با بابام حرف نزدم ... خودش می دونه مقصره ... ولی اصلا به روی خودش نمی یاره ... داداشام هم از خودش بدتر ... تنها کارشون دفاع و مراقبت از منه که بلایی سرم نیاد ... نذاشتن برم دانشگاه چون می ترسیدن ... نمی ذارن از خونه برم بیرون چون می ترسن ... می ترسن بلایی که سر مامان اومد سر منم بیاد .... خسته شدم ... حق ندارم با کسی دوست بشم ... حق ندارم با کسی حرف بزنم ... تلفن نباید جواب بدم ... موبایلم دائم چک می شه ... وقتی دیدن دستی دستی خودشون دارن منو توی خونه زنده به گور می کنن ... دو تا برنامه برام ترتیب دادن ... اول برام معلم سرخونه گرفتن و کلاس پیانو برام تشکیل دادن ... دوم سالی یه بار منو می فرستن مسافرت ... اما قبلش تموم مسافرای تور رو آنالیز می کنن ... بعدم به شکلی منو می رسونن فرودگاه که هیچکس شک نکنه من از خونه خارج شدم ... علاوه بر اون باید بادیگار هم همراهم باشه ... با وجود بادیگارد حتی سفر هم بهم خوش نمی گذره ... فقط بعضی وقتا با ریختن داروی خواب آور می تونم بخوابونمش و یه کم آزاد باشم ... اما اونم موقتیه ... موبایلی هم که برام خریدن فقط برای اینه که هر روز چکم کنن ... دو سال پیش تصمیم گرفتم ازدواج کنم تا از شرشون خلاص بشم ... به برادرم گفتم ... گفتم اگه خواستگار برام اومد راه بدن ... می خواستم از اون زندان برم ... حالا به هر قیمتی که شده! ولی داداشم ... داداشم گفت یا نباید ازدواج کنم ... یا اینکه باید با یکی از اعضای باندشون ازدواج کنم ... منم بیخیالش شدم ... به اندازه کافی از دست داداشم و بابام کشیدم ... اما دیگه نمی تونم ... از این زندگی نباتی خسته شدم! از این همه تنهایی خسته شدم! خسته ...
باورم نمی شد ماریا چنین زندگی پیچیده ای داشته باشه ... پوزخندی زد و گفت:
- حالا فهمیدی چرا نمی تونم باهات دوست بشم ... چرا از حرف زدن با همه می ترسم؟ فهمیدی چرا نمی خوام ببینمت؟! وگرنه منم آدمم ... منم احساس دارم ... منم با کوچک ترین محبتی وابسته می شم ... چه بسا بدتر از بقیه ... چون من اصلا محبت ندیدم ...//////////////////////////////////////////////////
دوباره اشکش سرازیر شد ... دستم رو بردم بالا ... اشکاشو پاک کردم و گفتم:
- نگران نباش ... همه چی درست می شه ... برای هر کاری یه راه حلی هست ... حالا که منو لایق درد دل دونستی منم قول می دم هر کاری از دستم بر بیاد انجام بدم ...
ماریا پوزخند زد ... اون می دونست وضعیت چقدر اسفباره ... ولی من ... نمی دونستم!
سکوت کرد ... نگاش کردم ... آهی کشید و گفت:
- دوستی من و ماریا خل کننده بود ... ترکیه که با وجود بادیگاردش زیاد نمی شد طرفش برم ... وقتی هم که برگشتیم بدتر شد ... اما دیگه فهمیده بودم ماریا برام با بقیه فرق داره ... باورت نمی شه من و ماریا در ماه یک بار به زور همو می دیدیم ... همون یک بار هم اون به قدری استرس داشت که زهرمار جفتمون می شد ... داداشاش فهمیدن با کسی رابطه داره ... اما هر طور بود نذاشتیم بفهمن با کی ... برای من فرقی نداشت ... ماریا می ترسید ... می گفت آدم کشتن براشون مثل آب خوردنه ... همونقدر که من وابسته و دیوونه ماریا شده بودم اونم به من وابسته شده بودم ... طاقت نداشتیم خار به پای دیگری بره برای همین مدام حواسمون رو جمع می کردیم و جانب احتیاط رو رعایت می کردیم ... اون روز که تو اومدی خونه من تازه شش ماه از دوستی من و ماریا می گذشت ... من بهش گفته بودم می خوام باهاش ازدواج کنم ولی حقیقتش رو بخوای جرئت نداشتم پا پیش بذارم ... می دونستم باباش جواب رد می ده و نمی دونستم چی پیش می یاد ... برای همین دنبال کارای فرارمون بودم ... می خواستم هر طور شده ماریا رو بردارم و از ایران برم ... از اون روز همه جوانب رو سنجیدم ... اما ماریا درست همکاری نمی کرد پاسپورتش رو نمی اورد ... و خلاصه پدر منو در آورد ... تا اینکه تصمیم گرفتم دل رو بزنم به دریا و برم خواستگاریش ...
با تعجب گفتم:
- رفتی؟!!!!
آهی کشید و گفت:
- آره ... رفتم ... اما چه خواستگاری! جزئیاتش مهم نیست ... ولی شروطی که برام گذاشتن دیوونه کننده بود ...
دستشو با حرص کشید بین موهاش و گفت:
- گفتن در صورتی می تونم به دخترشون فکر کنم که ... که یکی از خودشون باشم ... بعد از اون هم برام مامور گذاشتن که دست از پا خطا نکنم ... این آوانسی هم که بهم دادن فقط به خاطر این بود که ماریا بعد از سال ها با پدرش صحبت کرد و گفت که منو دوست داره ... و گفته بود که من همه چی و میدونم ... اونا هم از ترسشون و اینکه دل دخترشون رو هم نشکنن مجبور شدن باهام کنار بیان ... اما ... ///////////////////////////////////////////////
با ترس گفتم:
- قبول کردی وارنا؟ آره؟
اشکم داشت در می یومد ... منو کشید تو بغلش و گفت:
- ویولت ... من اینا رو برات می گم ... اما هیچ کس نباید بفهمه ... حتی آرسن هم نمی دونه ... قول می دی؟ آره؟ به داداشی قول می دی؟
- بگووووووو
- آره ...
جیغ کشبیدم:
- تو بیخود کردی ... نمی ذارم وارنا ... نمی ذارم ...
دستشو گرفت جلوی دهنم و گفت:
- گوش کن ... گوش کن ... هنوز یه کمش مونده ... قسمت اصلی ماجرا ...
ناچارا ساکت شدم ...

سریع گفت:
- در ظاهر قبول کردم ... یه خواستگاری صوری هم شکل می گیره ... قول دادن نذارن مامان اینا چیزی بفهمه ... فامیلشون هم میناسیان نیست ... فامیل اصلیشون چیز دیگه است .. برای رد گم کردن این فامیل رو انتخاب کردن ... اینجوری بابا هم نمی فهمه اونا چی کاره ان! چون فامیل خودشون خیلی تابلوئه ...
- بگو می خوای چی کار کنی؟ من این چیزا رو نمی خوام بدونم ...
- اونا تا یه هفته بعد از عروسی به من و ماریا مهلت دادن ... بعد از یه هفته باید به باند ملحق بشیم ... هر دو نفرمون ... قرار من اینه که همون شب ماریا رو ببرم شمال ... برای رد گم کردن ... و بعد از اونجا سریع برگردیم و بریم فرودگاه و یه راست بریم پاریس ...
با ترس نگاش کردم. موهامو نوازش کرد و گفت:
- نترس عزیزم ... فکر همه جاشو هم کردم ... مو لای درز نقشه ام نمی ره ...
- اگه مامور بذارن براتون چی؟ اگه بفهمن براشون نقشه کشیدین چی؟
- اونا عمرا نمی فهمن ... قراره تا رسیدیم شمال بریم متل ... بعد با یه لباس مبدل از متل بیایم بیرون و با یه ماشین دیگه برگردیم تهران ...
- مثل اینکه نقشه ات حساب شده است ...
- آره عزیزم ... اگه قول بدی هیچی به کسی نگی هیچ اتفاقی نمی افته ... چون اگه خبر جایی درز کنه ممکنه من و ماریا کشته بشیم ... می فهمی که؟
سرم رو تکون دادم ... داشتم از زور هیجان خفه می شدم ... نالیدم:
- من می ترسم ...
- نترس ... من بیشتر از تو باید نگران باشم ولی نیستم ... ویولت ازت تقاضا می کنم طبیعی باشی ... خودت رو خوشحال نشون بده ... مثل لیزا و پاپا باش ... اگه بهت شک کنن ... وای ویولت ... نذار نگرانی تو رو هم داشته باشم!
- نه نه ... قول می دم ...
- آفرین دختر خوب ... بهت اعتماد دارم ... وگرنه حرف نمی زدم ... حالا پاشو بریم بیرون ...
- وارنا ... خیلی مواظب خودت باش ...
یه بار با اطمینان پلک زد و من سعی کردم باور کنم ...
***

 

لباس بلندم روی زمین می کشید ... یه لباس مشکی با پشت بلند و آستینهای بلند تا روی مچ که با یه بندینه می رفت توی انگشت وسطم ... اما برعکس آستین های پوشیده ای که داشت یقه اش و کمرش خیلی باز بود ... مامی عاشق مدلش بود ... اما من خودم انگار هیچی نمی فهمیدم ... موهام رو بالای سرم جمع کرده بودم و آرایش قشنگی هم روی صورتم جا خوش کرده بود ... همه ازم تعریف می کردن ... ولی من نمی تونستم شاد باشم ... بلند بلند می خندیدم ... می رقصیدم ... همه رو هم می خندوندم ... ولی از درون نابود بودم ... وارنا مدام دور و برم می پلکید باهام می رقصید و عاجزانه تقاضا می کرد آروم باشم ... هیشکی هم که نمی فهمید من چمه وارنا خوب می فهمید ... باهاش می رقصیدم ... قربون و قد و بالاش توی کت شلوار دامادی می رفتم ... می چسبوندمش به خودم ... سرمو می ذاشتم روی سینه اش ولی آروم نمی شدم ... آرسن هم فهمیده بود من یه مرگمه ... همه اش خودش رو می انداخت وسط من و وارنا و مسخره ام می کرد ... فکر می کرد از رفتن وارنا ناراحتم ... فکر می کرد به ماریا حسودی می کنم ... اون نمی دونست که من تا چه حد از همه چیز خبر دارم ... فکر می کرد همه چیز همونطور که وارنا بهش گفته به خیر گذشته و خطری وجود نداره ... خوش به حالش! کاش منم همینطور فکر می کردم و می تونستم از عروسی برادرم لذت ببرم ... وارنا هزار بار منو بوسید ... قربون صدقه ام رفت ... به خودش فحش داد که چرا گذاشته من بفهمم و خلاصه هر کاری می دونست کرد تا من یه کم آروم تر شدم ... کاش آراگل اومده بود ... ولی نه آراگل و نه آراد و نه سامیار و نه نگار نیومدن ... لابد پیش خودشون فکر می کردن مراسمای ما زیادی اپنه! درسته که مشروب سرو می شد ولی اونقدر ها هم اپن نبودیم ... خط قرمز های خودمون رو داشتیم ... با این حال من زیاد بهشون پیله نکردم که بیان ... ماریا هم مثل من استرس داشت ... اما نشون نمی داد ... حتی سعی می کرد همراه با وارنا به من دلداری بده ... خوشحالیش اینقدر زیاد بود که استرسش کمرنگ بشه ... فامیل هاشون هم یه جوری بودن ... شاید من اینطور تصور می کردم ... به خاطر ذهنیت منفی که پیدا کرده بود ... تا آخر شب تنها کاری که کردم این بودم که خودم رو از مسیح و یوحنا پنهان کنم ... مسیح چهل سال داشت و یوحنا سی و دو سال ... هر دو هم مجرد بودن ... وارنا بهم اخطار داده بود که جلوی چشمشون نرم ... منم همین کارو میکردم ... تا آخر هم جز چند بار کوتاه منو ندیدن ... بعد از سرو شام نوبت اجرای نقشه بود ... عروس کشون نداشتیم ... چون حوصله شو هم نداشتیم هم وارنا و هم پدر و برادرای ماریا مخالفت کردن .... همین جوری هم می ترسیدن یکی بپره وسط مراسم و همه چیز رو به هم بریزه ... از نگاه نگرانشون مشخص بود ... دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ... وارنا اول دست پاپا رو بوسید و بعد توی بغل مامی گم شد ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... اشک هام ریختن روی صورتم ... دیگه کسی شک نمی کرد ... داشتم برای رفتن برادرم گریه می کردم ... بعد از مامی اومد طرف من ... دستاشو گذاشت سر شونه ام و زل زد توی چشمام ... چشمای آبیش داغون بودن ... لبالب پر از اشک ... نالیدم:
- نرو ...
سرمو کشید توی بغلش ... قلبش دیوونه وار می کوبید ... در گوشم گفت:
- می دونستی دیوونه چشماتم؟
- وارنا ...//////////////////////////////////
- تا گریه می کنی خیلی خوشگل می شی پدر سوخته ...
- وارناااا
- قول می دی به داداشی که مواظب خودت باشی ...
- یعنی دیگه نمی بینمت؟
- به محض اینکه جامون توی فرانسه مشخص بشه تورو هم می برم پیش خودم ... بیخیال اون بورسیه شو ...
- به خاطر تو بیخیال دنیا می شم ...
سرمو از سینه اش جدا کرد ... چند لحظه زل زد توی چشمام ... طاقت نیاورد خم شد و چشمامو بوسید ... هق هق کردم و گفتم:
- عاشقتممممم!
- خوشبخت باش ...
- وارنا یه مو از سرت کم شه می میرم ...
- زنده می مونم ... قول می دم ...
- قول؟
انگار خودش هم تردید داشت ... سرشو انداخت زیر و گفت:
- قول ...

صدای بقیه از این خداحافظی طولانی در اومده بود ... کسی خبر نداشت شاید این دیدار آخر ما باشه ... حق داشتن اعتراض کنن ... وارنا برگشت سمت مامی ... خم شد پایین لباس پر زرق و برق مامی رو بوسید ... اشک از چشم مامی فوران زد ... وارنا دیگه طاقت نیاورد دوید سمت ماشینش ... ماریا توی ماشین منتظرش بود ... در میان هلهله دیگران سوار شد ... مسیح و یوحنا دم ماشین تند تند داشتن با وارنا حرف می زدن و وارنا سرشو تکون می داد ... به خوبی استرس داداشم رو حس می کردم ... با هق هق سرم رو گرفتم رو به آسمون ... زمزمه کردم:
- یا مسیح ... در پناه خودت حفظ کن برادرم رو ...
***
صبح روز بعد با سر درد شدید بیدار شدم ... دیشب بازم خواب آشفته دیدم ... ولی یادم نیست دقیقا چی بود ... نشستم روی تخت ... دستم رو بردم زیر بالش ... گوشیم رو کشیدم بیرون ... خواستم زنگ بزنم به وارنا ... اینقدر دلشوره داشتم که به حالت تهوع افتاده بودم ... پیامی که شنیدم باعث شد قلبم بریزه روی هم:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است ...////////////////////////////////
سیخ شدم روی تخت ... یعنی چی؟ وارنا قول داده بود تا وقتی از رامسر خارج نشدن گوشیش رو خاموش نکنه ... یعنی چی شده؟ صدای جیغی که از پایین بلند شد دیوونه ام کرد ... چنان از جا پریدم که پایین تخت محکم خوردم زمین ... ولی بی توجه از جا بلند شدم و دویدم بیرون ... مامی وسط سالن نشسته بود روی زمین و زار می زد ... پاپا با سر و وضعی آشفته نشسته بود روی مبل دم در و رنگش رنگ گچ شده بود ... رفتم جلو ... پاهام می لرزید ... مامی دیگه جیغ نمی زد اما در سکوت چنان اشک می ریخت که حاضر بودم اون لحظه بهم بگن خودم سرطان دارم و قراره بمیرم اما اون چیزی که تو ذهنمه درست نباشه ... رفتم طرف پاپا ... زانو زدم جلوی پاش ... دستم رو گذاشتم روی زانوش ... دستم بدجور می لرزید ... گفتم:
- پاپا ... چی ... چی ...
سکسکه کردم ... نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... پاپا سرش رو آورد بالا ... اشک از چشمای آبیش چکید ... سرش رو تکون داد و گفت:
- برو توی اتاقت ...
سرم رو به چپ و راست تکون دادم ... حال عجیبی داشتم ... هیچ وقت اونجوری نشده بودم ... اگه مردن اونجوری بود که حق می دادم به کسایی که می گفتن مرگ دردناکه! پاپا صورتش رو با دست پوشوند و به هق هق افتاد ... دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
- بگو پاپا ... بگو چه خاکی تو سرم شده؟
مامی در میان هق هق های درد آلودش به فرانسه نالید:
- منو ببر ... الکس منو ببر ... من باید ببینم ... تا نبینم باورم نمی شه ...
بابا وسط هق هق جواب داد:
- چیو ببینی؟ جزغاله شده ...
- نه نه ... امکان نداره ... من باید قد و قواره اش رو ببینم ... من پسرم رو می شناسم ... باید ببینم!
- جواز دفن صادر شده ... نمی ذارم ببینی ... نمی ذارم چیزی رو که من دیدم ببینی ... نمی خوام شبا کابوس بدن مچاله و سیاه شده پسرت رو ببینی ... آرسن دید ... آرسن تایید کرد ... لئون تایید کرد ...
مامان چشماش گرد شد و یه دفعه از حال رفت ... بلند شدم ایستادم ... کوبیدم توی صورتم و جیغ زدم:
- چی شده؟! می گم چی شده؟ چرا کسی به من نمی گه؟ چی شده پاپا؟؟؟؟؟
پاپا در حالی که شونه های مامی رو می مالید زار زد:
- بی برادر شدی ... داداشت به وصال یار نرسیده رفت ته دره ... داداشت ته دره داماد شد ... داداشت جزغاله شد ... اینو می خواستی بشنوی؟
لال شدم ... بدنم یخ کرد ... از نوک انگشت پا تا فرق سرم یخ زد ... نه اشکی نه جیغی ... بدنم آوار شد و ریخت وسط سالن ...
***
بقیه روزا توی بی خبری سپری شد ... نفهمیدم کی خاکسپاری انجام شد ... نفهمیدم کی برادرم رو کردن زیر خاک ... اصلا نفهمیدم چی شده ... تا یک هفته کسی نمی تونست به من برسه ... من هم روی تخت بیمارستان دائم توی خواب بودم ... مدام مسکن بهم تزریق می شد و من هیچی نمی فهمیدم ... بعد از یه هفته اولین کسی که اومد سراغم آراگل بود ... با دیدنم دم در اتاق خشک شد ... بعد یه دفعه اومد طرفم ... منو کشید توی بغلش و هق هقش اوج گرفت ... انگار از گریه اون بغض منم ترکید ... آراگل مدام تکرار می کرد:
- الهی بمیرم ... الهی بمیرم ...
و من می گفتم:
- دیگه واسه کی؟ واسه چی؟ وارنای من رفت ... سوخت ... جزغاله شد ... سوووووووخت! می فهمی آراگل ...
ضجه می زدم و حرف می زدم .. نفس کم آوردم ... حالم داشت به هم می خورد ... آراگل با وحشت پرستار رو صدا کرد و پرستار با غر غر بهم مسکن تزریق کرد و ماسک اکسیژن رو گذاشت روی دهن و دماغم ... آراگل با صورتی اشک آلود دستمو گرفت توی دستش ..//////////////////////////////. هر دو به هم نگاه می کردیم و اشک می ریختیم ... کم کم همه جا سیاه شد و دوباره به خواب فرو رفتم ...
وقتی چشم باز کردم آراگل کنارم بود ... دستم توی دستش بود و چشماش بسته بود ... مردی هم پشت به من با لباس سیاه نزدیک یخچال ایستاده و آرنجش لب یخچال بود ... به سرفه افتادم ... چرخید ... باورم نمی شد! این آرسن بود؟!!!!! کو هیکل داداش آرسنم؟ چرا اینقدر لاغر شده بود؟ چرا گونه هاش زده بود بیرون؟ با دیدن چشمای باز من لبخند تلخش تبدیل به هق هق شد ... صدام در نمی یومد وگرنه اینقدر جیغ می کشیدم تا حنجره ام پاره بشه ... اومد جلو ... دست دیگه امو به دست گرفت و به لب برد ... لبای خشکش پوست دستم رو خش خشی کرد ... لباس سیاه آرسن و موهای سفید شده شقیقه اش نشون می داد که همه چیز حقیقت داره .... صداش بالاخره بلند شد:
- بیدار شدی؟ خواهر داماد؟
همین حرف کافی بود تا لبم رو به دندون بگیرم و همه بدنم از هق هق بلرزه ... کدوم داماد؟ دامادی که حجله اش با آتیش بر پا شد؟ جسمش لای آهن پاره ها سوخت؟ داشتم می مردم ... کاش می مردم ... آرسن ضجه زد:
- بی داداش شدیم ویو ... دیدی؟ دیدی ترسم بی دلیل نبود؟
- چی شد آرسن ؟ داداش من چی شد؟ نگو اون چشمای آبی برای همیشه بسته شد ... نگو اون نگاه دختر کش رفت زیر خاک .... نگو ماریا بی شوهر شد ... نگوووووو من بی داداش شدم ... نمی خوام ... نمی خوام آرسن ... این دنیا رو نمی خوام ... نمی خوااااااااممممممم
از هق هق و لرزش من آراگل بیدار شد ... دستی رو که سعی می کردم باهاش سرمم رو بکشم بیرون گرفت و سریع گفت:
- آروم باش عزیزم ... ویولت ... گلم آروم باش ...
- آراگل می خوام بمیرم ... دارم می سوزم ... چرا خاکستر نمی شم؟ آراگل کی دیگه هوامو داشته باشه؟ کی نگرانم باشه؟ کی چشمامو ببوسه؟ کی دیگه اگه رامین مزاحمم شد بیاد نجاتم بده؟ کی آراگل؟ کی دیگه گند کاریامو بپوشونه؟ کی بغلم کنه ... کی بهم دلداری بده؟ کی؟؟؟؟؟؟؟؟
آراگل هم به گریه افتاد ... آرسن سرشو کوبید توی دیوار ... آراگل پرید طرف آرسن و گفت:
- آقا خواهش می کنم ...
آرسن طاقت نیاورد از اتاق زد بیرون و من اینقدر توی بغل آراگل زار زدم تا از حال رفتم ... از زندگی متنفر شده بود!

دو ماه بعد ...
آخرای مرداد ماه بودیم ... وارنا رفته بود ... دیگه داداش نداشتم ... تنهای تنها شده بودم و اگه وحشت نداشتم بدون شک خودم رو کشته بودم ... وارنا و ماریا توی یه شب مردن! اما من باور نمی کردم ... آرسن می گفت خودش اونا رو شناسایی کرده ... می گفت حلقه و گردنبند وارنا رو دیده ... ماریا رو هم مسیح شناسایی کرده بود ... حتی آرسن می گفت با متر قد وارنا رو اندازه زده و مطمئن شده که خودش بوده ... یک متر و نود و یک سانتیمتر ... دقیق! ولی من به همه چیز شک داشتم ... دیگه باور داشتم که داداشم رفته ... هم نشین فرشته ها شده ... اما به تصادف کردنش شک داشتم ... وارنا کاپ قهرمانی توی مسابقات اتومبیل رانی داشت ... چشم بسته جاده چالوس رو می رفت و بر می گشت ... مطمئن بودم با اون حالش خوابش هم نبرده ... امکان نداشت بی دلیل منحرف شده باشه از جاده ... به خصوص که با هیچ ماشینی هم تصادف نکرده بود ... تو جاده خلوت بیخود و بی جهت رفته بود ته دره! می دونستم که داداشم قربانی شده ... اون نقشه کشید برای خونواده ماریا ولی اونا زودتر براش نقشه کشیدن ... اونا چون می دونستن که وارنا همه چیز رو می دونه کشتنش که براشون دردسر نشه ... توی این راه از کشتن دختر خودشون هم ابایی نداشتن ... بعد از مراسم چهلم وارنا وقتی حالم کمی رو به راه تر شد همه چیز رو برای پاپا و آرسن و عمو لئون تعریف کردم ...//////////////////// هر سه مثل دیوونه ها شدن . در صدد انتقام و لو دادن اونا بر اومدن ... همون شب هم پلیس رو در جریان گذاشتن ... اما بدبختی اینجا بود که خونواده ماریا آب شده بودن رفته بودن زیر زمین ... دیگه توی اون خونه زندگی نمی کردن و چون فامیل اصلیشون رو هم نمی دونستیم برای همیشه از دست ما فرار کردن ... خون داداشم به همین راحتی پایمال شد ...
دیگه خنده برام شده بود اجبار ... نمی تونستم بخندم ... اطرافیانم همه تلاششون رو می کردن تا من رو تبدیل به همون ویولتی بکنن که بودم ... اما فایده ای نداشت ... خنده از ته دل با من بیگانه شده بود ... آراگل دو سه روز یه بار بهم سر می زد ... و جمله ای که همیشه موقع خداحافظی می گفت این بود:
- آراد سلام رسوند ...
خونواده گی همه شون برای مراسم چهلم وارنا ( نمی دونم مسیحی های تو ایران چهلم دارن یا نه ... اگه نه که من شرمنده ام) شرکت کرده بودن ... توی چهلم بیشتر حواسم سر جاش بود ... ولی وقتی رفتیم سر خاک وارنا اینقدر ضجه زدم که از حال رفتم ... آرسن اون لحظه با پاپا رفته بودن دنبال وسایل پذیرایی ... تنها کسی هم که توی اون بلبشو می تونست به من برسه آراگل بود ... آراد با صدایی خش خشی و غم آلود گفت:
- بیا ببریمش توی ماشین من ...
با کمک آراگل سوار ماشین آراد شدم و روی صندلی جلو نشستم ... گرمای شدید هم مزید بر علت شده بود که حالم رو بدتر کنه ... آراد کولر رو روشن کرد و درجه را رو به من تنظیم کرد ... هنوز هق هق می کردم ... آراد عصبی گفت:
- آراگل برو یه لیوان شربت براش بیار ...
- قراره سامیار بیاره ... می یاد الان ...
- فکر کنم بهتره ببرمیش بیمارستان ... باید سرم بزنه ...
خودم نالیدم:
- نه ... نه لازم نیست ... یه چیز شیرین بخورم خوب می شم ... خسته شدم از بس سرم زدم ...
آراد غرید:
- والا به خدا اون خدا بیامرزم راضی نیست تو اینجوری خودتو هلاک کنی ...
بغضم ترکید و چند بار زمزمه کردم:
- خدا بیامرز ... خدا بیامرز ...
آراگل با حرص گفت:
- اه! تو حرف نزن ... بدتر می کنی حالشو ...
آراد با خشم رفت پایین و در ماشین رو محکم کوبید به هم ... آراگل دلداریم داد و نرم نرم گفت:
- عزیزم ... یک ماه و نیم دیگه دانشگاه ها باز می شه ... می ری سر درست ... دوباره همه چی به حالت عادی خودش بر می گرده به بورسیه ات فکر کن ... به هدفت ... داداشت دوست داشت تو موفق باشی ... خودت می گفتی ...
- بهم گفت نرم ... گفت صبر کنم تا توی فرانسه جاگیر بشه ... گفت می ره فرانسه ... وای آراگل ... آراگل ... من چهل روزه صدای داداشمو نشنیدم ... حسش نکردم! من صابون به دلم زده بودم عمه بشم ...
آراگل منو محکم چسبوند به خودش و گفت:
- جون من آروم باش ... به خدا داری می لرزی ... نکن با خودت اینجوری!
آراد اومد بالا و لیوانی رو داد دست آراگل ... آراگل هم لیوان رو گرفت نزدیک لب های من ... سعی کردم جرعه جرعه بخورم ... سامیار خم شد و از شیشه گفت:
- آراگل ... مامانم اومده ... خجالت می کشه تنها بره جلو ...
آراگل پیشونی منو بوسید و گفت:
- من بر می گردم ... برم مادر شوهرمو ببرم پیش مامانت و مامانم و بیام ...
بهم لبخند تلخی زدم و آراگل به همراه سامیار رفتن ... من موندم و آراد ... مامانش هم بالاخره فهمید ما مسیحی هستیم ... اما هیچ تغییری توی رفتارش ایجاد نشد و همین منو بیشتر شیفته شخصیت و فرهنگ اون خونواده کرد! حالا هم که مامان سامیار بدون اینکه بهش ربطی داشته باشه اومده بود مراسم ... آراد با تحکم گفت://////////////////////////
- شربتتو بخور ...////////////////////////////
دوباره لیوان رو به لبم نزدیک کردم ... چند لحظه توی سکوت گذشت تا اینکه آراد صدام زد:
- ویولت ...
چرخیدم به طرفش ... ولی حرفی نزدم ... آهی کشید و گفت:
- مراقب خودت باش ... اینقدر ... اینقدر گریه نکن ...
بغض گلومو فشرد ... نمی دونم چرا این جمله آراد همیشه برای من معکوس عمل می کرد ... آراد با دیدن چشمای آماده بارشم گفت:
- کاش می دونستم باید چی بگم تا یه ذره از بار غمت کم بشه ...
- دلم تنگه آراد ... دلم برای داداشم خیلی تنگه ...
آهی کشید و گفت:
- وقتی بابام مرد ... اولش شوکه بودم ... بعد ناراحت شدم ... ولی نه خیلی ... فکر می کردم ... راحت شدم! پونزده سالم که بیشتر نبود ... با یه سری افکار بچه گونه! ولی روز چهلمش با دیدن عکسش فهمیدم چقدر ... چقدر دوسش داشتم! چقدر دلم براش تنگ شده ... برای همین الان فقط می تونم از اعماق وجودم بگم درکت میکنم ... دل تنگی برای کسی که دیگه نیست خیلی سخته ...
- من عاشق داداشم بودم آراد ... می پرستیدمش ...
- توی برخورداتون فهمیده بودم ... اونم تو رو خیلی دوست داشت .... مطمئنم!
اشک ریخت روی صورتم و گفتم:
- اون منو بیشتر از خودش حتی دوست داشت ...
- پس تو که اینو می دونی به خاطر آرامش اون سعی کن آرامش خودت رو به دست بیاری ...
- سعی می کنم ولی نمی شه ... همه اش حس می کنم جیگرم داره می سوزه ... وارنا به من قول داد زنده بمونه ... باور نمی کنم تنهام گذاشته باشه ....
- مرگ دست خداست ... قسمت داداش تو این بود ... قبول کن ویولت ... به بابا مامانت فکر کن ... اونا دیگه فقط تو رو دارن ... با این حال و روز تو اونا هم غمشون بیشتر می شه ...
- اونا اصلا منو نمی بینن ... چهل روزه یه کلمه با هم حرف نزدیم ... ده روز توی بیمارستان بودم اصلا نیومدن حالمو بپرسن ...
سری تکون داد و با ناراحتی گفت:
- می دونم ...
- من باید مامانم می یومد کنارم ... ولی همه اش آراگل رو داشتم ... آرسن می یومد ... مامان آرسن می یومد ...
آراد با دست مشت کرده گفت:
- می دونم ...
با تعجب گفتم:
- از کجا می دونی؟
- منم چند بار اومدم ملاقاتت ... ولی خواب بودی ... همیشه یا آراگل بالای سرت بود .... یا آرسن ... یا مامانش ...
- پس دیدی!
- حق بده بهشون ... درد اونا خیلی سخت تر از درد توئه ویولت ... اونا بچه شون رو از دست دادن ... می فهمی؟ مامانت هنوز نگاهاش حالت طبیعی نداره ... انگار هیچ کس رو نمی شناسه ...
- اونا بعد از وارنا انگار مردن ... پاپا پیر شده ... مامی شکسته شده ... اونا منو دوست ندارن ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- این حرفو نزن ... از این به بعد اونا تنها امیدشون به توئه ... تو نباید نا امیدشون کنی ... تو باید خونه رو براشون شاد کنی ... توام بچه شونی ... اگه ... اگه ...
انگار یه چیز می خواست بگه که نمی تونست ... نگاش کردم و گفتم:
- اگه چی؟/////////////////////////////////
- اگه ... خدایی نکرده ... خدایی نکرده ... بلایی ... سر ... تو می یومد ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- اونوقت فکر می کنی اونا براشون تحملش راحت بود؟ نه ... اشتباه نکن ... بحث دوست داشتن نیست ... بحث سر شوک از دست دادن عزیزشونه ... کم کم عادی می شن ... تو سعی کن زودتر خوب بشی ... قول می دی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- سعی می کنم ...
کسی زد به شیشه ... آراگل برگشته بود ... منم بهتر شده بودم ... پس پیاده شدم تا برم پیش مامی ... وارنا رفته بود ... باید قبول می کردم ...

وقتی تلاش برای پیدا کردن خونواده وارنا به جایی نرسید پاپا داغون تر شد ... مامی دیگه هیچ کلاسی نمی رفت ... با دوستاش جایی نمی رفت ... دائم خونه بود ... ولی دیگه شیون هم نمی کرد ... خیلی آروم شده بود و یه زندگی تکراری و بی هیجان رو در پیش گرفته بود ... سه ماه از مرگ وارنا که گذشت دیدم خونواده داره از هم می پاشه ... حتی آرسن هم فقط تلفنی حالمون رو می پرسید و دل اینکه بیاد خونه مون رو نداشت ... پس به خودم اومدم ... مامی رو به زور فرستادم خونه بهترین دوستش ... عکسای وارنا رو با اشک و زاری از سرتاسر خونه جمع کردم ... اتاقش رو جمع کردم و همه وسایل رو بردم گذاشتم داخل انبار. روی هر تیکه لباسش که دست می کشیدم زار می زدم ... هنوز وسایلش دست نخورده سر جاش بود ... از حمام که اومده بود بیرون حوله اش رو انداخته بود روی تختش ... هنوز همونجا بود ... حوله رو بغل کردم و از ته دل اشک ریختم ... اما به خودم قول دادم این آخرین اشک هایی باشه که می ریزم ... ما باید زندگی می کردیم ... وارنا رفته بود ... ولی ما هنوز حق زندگی داشتیم ... می خواستم جای وارنا هم زندگی کنم و خوش باشم ... همه وسایل رو جمع کردم ... خونه رو تمیز کردم و نشستم منتظر پاپا و مامی ... وقتی اومدن سعی کردم محیط رو براشون متغیر کنم ... دوباره شدم همون ویولت شوخ و شر شیطون ... از درون نابود بودم .. ولی از بیرون ... اینقدر ملیجک بازی در آوردم ... اینقدر از سر و کول مامی و پاپا بالا رفتم تا لبخند نشست روی لبشون ... قرار گذاشتم فردا با مامی بریم استخر ... می خواستم روحیه اش رو عوض کنم ... توی نگاه پاپا قدردانی رو حس می کردم ... خوشحال بود که دارم مامی رو وادار به زندگی می کنم ... خوشحال بود که حس و حال مرگ رو دارم از خونه می اندازم بیرون ... روز بعد با مامی رفتیم استخر و اینقدر باهاش آب بازی کردم و سر به سرش گذاشتم که مثل قبل صدای قهقهه اش توی استخر بلند شد ... برنامه بعدیم زنگ زدن به دوستای مامی و دعوت کردنشون بود ... همه رو دعوت کردم خونه مون ... سه ماه عزاداری کافی بود .... وقت شادی بود ... دوستای مامی که اومدن با همه شون سلام احوالپرسی کردم ... مامی رو سپردم دستشون و زدم از خونه بیرون ... مطمئن بودم که اونا نمی ذارن مامی غصه بخوره ... راه افتادم توی خیابون ... دستام رو کرده بود توی جیب مانتوم ... سرم پایین بود و از گوشه پیاده رو قدم می زدم ... چقدر دوست داشتم برم خونه وارنا ... اما می دونستم اون خونه رو پس داده ... یک هفته قبل از عروسی خونه رو پس داد و وسایلش رو منتقل کرد به خونه خودمون ... من می دونستم چرا این کار رو کرده ... فقط هم من می دونستم که خونه رو پس داده ... همه فکر می کردن بعد از برگشتن از ماه عسل قراره برن توی اون خونه ... کاش من همه چیز رو نمی دونستم ... کاش همه بار روی شونه های نحیف من سنگینی نمی کرد ... نمی دونم چقدر راه رفته بود که گوشیم داخل جیبم و زیر دستم لرزید ... بغضم رو قورت دادم و گوشیم رو در آوردم ... آراگل بود ... لبخند نشست کنج لبم ... آدم موقع غم و غصه ها دوستای واقعیش رو می شناسه ... آراگل یه دوست واقعی بود ...
- الو ...
- سلام به جیگر چشم آبی خودم ...
- باز چشم سامیار رو دور دیدی داری زبون می ریزی؟
خندید و گفت:
- چطور مطوری؟
- خوبم ... تو خوبی؟ شوورت خوبه؟
- مگه می شه من زنش باشم بد باشه ...
- اوو! بله به نکته خوبی اشاره کردین ... یادم نبود شما زنشین ...
- بمیری! از زبون کم نیاریا ...
- باشه قول می دم ...
- ببین ویو زنگ زدم یه چیزی ازت بخوام ...
- صد در صد! چیزی نخوای که یاد من نمی افتی ... /////////////////////////
جیغ کشید ://///////////
- ویولت!!!////////////////////////////////
و من خندیدم ... وسط خنده من گفت:
- نیشتو ببند گوش کن ... می خوام بهت یه دستور بدم ...
- خب بگو! بابا دستوووور!
- می ری خونه ساکتو می بندی ... فردا صبح زود می خوایم بیایم دنبالت بریم ددر ...
- ببخشید؟! کجا اونوقت؟
- چادگون .... نه نه ببخشید چادگان!
- هان؟؟!!!
- ببین جیگر جون ... تو کاری نداشته باش کجاست ... برو آماده شو ... زنگ می زنم خونه تون به مامانت هم می گم ... سه روز باید تو رو بدن قرض ...
- چی میگی واسه خودت؟ چادگان کجاست؟
- یه شهر کوچیک اطراف اصفهان ...
- اوووووف! جا قحطه ... من حال ندارم بشینم تو ماشین ... ول کن ... می دونی که دل و دماغ ندارم ...
- بشین بابا! حرف رو حرف من نزن ... می گم میای یعنی می یای ... آراد پدرش در اومد تا تونست یه پلاژ اونجا کرایه کنه واسه سه روز ...
- من اصلا نمی دونم اونجایی که تو میگی کجا هست ...
- عزیزم اونجا یکی از شهرستانهای اصفهانه ... یه منطقه خیلی خیلی خوش آب و هوا و سر سبز و خوشگل ... تیکه تیکه توش ویلا ساختن و کرایه می دن ... رودخونه زاینده رود هم از وسطش رد می شه ... یه دریاچه هم داره ... ماهیگیری ... قایق سواری ... و خلاصه صفا سیتی ...
- من نمی تونم مامی اینا رو تنها بذارم ...
- ویولت همه اش سه روزه ... این همه وقت مامی و پاپات تنها بودن ... تو که اکثرا نبودی ... داداش خدا بیامرزت هم خونه خودش بود ...
- راضی نمی شن ...
- من راضیشون می کنم ... فقط تو آماده باش ...
- کیا می یان؟
- من و سامیار و ساغر خواهر سامیار و آراد و تو ... همین ...
- می شه ... اگه خواستم بیام ... آرسن رو هم بیارم با خودم؟
- همون آقایی که اونروز توی بیمارستان بود؟
- آره همون ...
- بیار چه بهتر! همه تون نیاز دارین روحیه تون تقویت بشه ...
- باشه ... پس من خبرت می کنم ...
- قربونت برم ... من الان زنگ می زنم خونه تون ... زود آماده بشیا ...
- باشه چه ساعتی می رین؟
- ساعت هفت صبح راه می افتیم ...
- اوکی ... مرسی که به منم گفتی ...
- اصلا این سفر به خاطر توئه عزیزم ...
- ممنون آراگل ...
- خواهش می کنم ... کاری نداری فعلا ...
- نه قربونت ... بای
- خداحافظ ...
بعد از آراگل با آرسن تماس گرفتم ... انگار اونم حس پوسیدن داشت که سریع قبول کرد ... حتی با اینکه دوستای منو درست نمی شناخت ... فقط در حد یه قرارداد بستن با آراد آشنا شده بود ... دوست داشتم دوستای خوبی بشن برای هم ... آرسن باید کسی رو جایگزین وارنا می کرد ... درست مثل من ...

 

 

کیف و وسایلم رو برداشتم ... رفتم دم اتاق مامی و پاپا ... پاپا رفته بود از خونه بیرون ... ولی مامی خواب بود ... نزدیکش شدم ... آروم خم شدم و گونه اش رو بوسیدم ... توی خواب شبیه فرشته ها می شد ... پاپا هم همیشه می گفت این حالتش رو به تو هم داده ... من که خودمو تو خواب ندیده بودم ... ولی لابد یه چیزی بود! وارنا هم همیشه می گفت انگار بقیه آدما تا می خوابن شبیه گودزیلا و دیو دو سر می شن که این شکل فرشته می شه! خوب همه توی خواب معصومن ... آخ یادش بخیر ... چقدر اون روز با هم بحث کردیم ... خوب یادمه داد زدم:
- نخیرم ... پسرا تا می خوابن این دهناشون قد دهن اسب آبی موقع خمیازه کشیدن باز می مونه ... آدم هوس می کنه یه رطیل بندازه تو دهنشون ... قشنگ تا اون زبون کوچیکشون پیداست ... بعدم همچین خرناس می کشن که بیا و ببین! هر چند که حق با توئه ... این پسرا موقع خواب که شبیه گوزیلا می شن خیلی قابل تحمل تر از مواقع بیداریشون هستن ...
وارنا که از نطق طولانی من هم خنده اش گرفته بود هم می خواست خودشو از تک و تا نندازه بلند شد که بگیرتم و من فرار کردم ... چشمام لبریز از اشک شد .... دوباره پاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون ... جلوی آینه خودم رو بررسی کردم ... شال سفید ... مانتو تابستونی و خنک سفید که روی کمرش یه بند داشت که تا می کشیدمش چین چینی می شد ... شلوار جین تنگی هم پوشیده بود با کفش اسپرت سفید و آبی ... با صدای تک خوردن گوشیم رفتم از خونه بیرون ... ماشین آرسن درست جلوی در خونه ایستاده بود .... رفتم طرفش و با لبخند سوار شدم ... آرسن عینک آفتابیشو بالا پایین کرد و گفت:
- های به روی ماهتون ...
- سلام بی تربیت لوس ننر!
- چرا اینقدر دلتون پره اونوقت؟
- واسه اینکه یه سر بهم نمی زنی ...
آهی کشید و گفت:
- ببخشید ... دیگه تکرار نمی شه ...
دوتایی سوار شدیم و قبل از اینکه چیزی بگم راه افتاد و گفت:
- خوب کجا باید بریم؟!
- دم خونه آراگل اینا ...
- و خونه آراگل اینا کجاست ...
آدرس رو بهش دادم و راه افتاد ... سر کوچه شون که رسیدیم زنگ زدم به آراگل ... قبل از اینکه جواب بده دیدم که از خونه اومدن بیرون گوشیو قطع کردم و به آرسن اشاره کردم بایسته ... رفتم پایین و بلند گفتم:
- سلام صبح به خیر ...
همه شون برگشتن به طرف من ... آراد و سامیار و آراگل ... آراگل اومد طرفم و در آغوشم کشید ... همینجور که سرم روی شونه آراگل بود نگاه منتظر آراد رو دیدم ... یه بار به نشونه سلام پلک زدم ... آراد هم به همون شکل جوابم رو داد ... با خنده به آراگل گفتم:
- خوب باشه ... ولم کن ... حالا شوهرت هوس می کنه!
خنده اش گرفت مشتی زد توی بازوم و گفت:
- بی حیا ... خسیس چرا قطع کردی؟ اومدم جوابت رو بدم ...
- دیدم اومدین بیرون منم قطع کردم ...
با شنیدن صدای سلام و عیلک برگشتم ... آرسن اومده بود پایین و مشغول سلام و احوالپرسی با آراد و سامیار بود ... یواش پرسیدم:
- خواهر شوهرت کو؟
- باید بریم دم خونه شون دنبالش ...
- پس بریم ...
- تو با آرسن می یای؟
- آره ...
- لوس! دوست داشتم پیش خودم باشی ...
- مگه تو کجایی؟
- ما هممون با ماشین آراد می یام ...
- خوب تو بیا پیش من ...
- سامیار رو چی کار کنم؟
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم آراد گفت:
- بریم بچه ها دیره ...
قبل از اینکه سوار بشیم با سامیار هم سلام احوالپرسی کردم ... آرسن هم رفت سمت آراگل ... بعد از اون همه سوار ماشینا شدیم ... خواستم از آرسن سوالی بپرسم که صدای آراگل بلند شد:
- بیا دیگه آرااااد ...
نگاهم چرخید به اون سمت ... دستش رو به سقف ماشینشون تکیه داده بود ... یکی از دسته های عینکش مابین انگشتاش اون یکی دسته اش تقریبا توی دهنش بود ... نگاهش موشکافانه جوری به ما خیره مونده بود که انگار صدای آراگل رو نمی شنید ... آراگل از داخل ماشین لباسش رو کشید تا حواسش جمع شد و سوار ماشین شد ... آرسن پوزخندی زد و گفت:
- بزرگترین مشتری ما رو نگاه ... تو هپروت سیر می کرد گویا!
بیخیال حرفی که زده بود گفتم:
- آرسن ...
- بله ...
نمی دونستم حرفی که می خوام بزنم درسته یا نه ... ولی باید می گفتم ...
- راستش ... چیزه ... خونواده آراگل ... خیلی چیزن ...
- چقدر چیز چیز می کنی! حرفتو درست بزن ...
- خوب چیزن ... یعنی مذهبین!
- بله از حجاب خانوماشون مشخصه ...

- خوب پس فهمیدی منظورمو ...

با اخم نگام کرد و گفت:
- چی می خوای بگی؟ درست حرفتو بزن ... خواهشا! جویده جویده حرف نزن ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- یه موقع مشروبی ... ویسکی چیزی که با خودت ...
یه دفعه صدای قهقهه اش بلند شد ... خیلی وقت بود اینطور خندیدن آرسن رو ندیده بودم ... با تعجب نگاش کردم ... وقتی خوب خندید کمی آروم شد زیر لب گفت:
- دیوونه!
با کنجکاوی نگاش کردم ... نگاهمو که دید دوباره ترکید ... با حرص گفتم:
- اااا کوفت! به چی می خندی؟ خودتو مسخره کن ...
دستشو به نشونه سکوت آورد بالا ... به زور خودشو کنترل کرد و گفت:
- تو در مورد من چی فکر کردی ویولت؟ فکر کردی یه پسر هجده ساله ام؟!
- نخیرم ... گفتم یه وقت ...
- بس کن! من بیست و هفت سال بین این آدما زندگی کردم! قانوناشونو از تو بهتر می دونم ... مگه دیوونه ام مشروب با خودم بیارم؟! مشروب رو توی خونه می خورم همیشه ...
- خوب ببخشید ... گفتم یه موقع اینکارو نکنی!
دماغم رو کشید و گفت:
- فکر بیخود نکن عزیزم ... من حواسم از تو جمع تره ...
آراد داشت با سرعت سرسام آوری می رفت ... آرسن هم ناچار بود پشت سرش بره ... با غرغر گفت:
- کلا یه چیزیشه ها!
به دفاع از آراد گفتم:
- ولی خوب می ره ...///////////////////////////////////
- آره رانندگیش خوبه ... ولی سرعتش زیاد از حد بالاست ... اینجا که پیست اتومبیل رانی نیست ... بزرگراهه!
- انگار سرعتش کم شد ...
- شرط می بندم صدای بقیه در اومده ...
شونه ای بالا انداخختم و گفتم:
- من بخوابم آرسن؟
- چه همسفری! بشین ببینم بابا ... بخوابی منم می خوابم ... چهار تا تخمه مغز کن بذار دهن من ...
- تخمه ام کجا بود این وسط؟
- تو کوله من ... روی صندلی عقب ...
با خنده پلاستیک آجیل رو از داخل کوله آرسن که عقب بود در آوردم و مشغول مغز کردن پسته و فندق شدم ... خودم می ذاشتم دهنش و اونم اذیتم می کرد . داشتیم غش غش می خندیدم ... واقعا انگار غم ها از یادمون رفته بود آرسن از آراد سبقت گرفت ... من پشت به شیشه نشسته بودم و اصلا حواسم به اونا نبود ... مشغول پذیرایی از آرسن بودم ... آرسن به خنده افتاد و گفت:
- بابا خفه ام کردی ... یه دونه یه دونه ...
منم خندیدم و گفتم:
- خوب می ترسم گازم بگیری ...
آرسن خم شد دماغمو گاز بگیره که جیغ زدم و خودمو کشیدم کنار ... این عادتش بود ... وقتی برام ضعف می کرد هوس می کرد دماغمو گاز بگیره ... بد هم گاز می گرفت! گوشیم زنگ خورد ... با دیدن شماره آراد جا خوردم ... خنده ام رو فرو دادم و جواب دادم:
- الو ...
- سلام ...
- سلام ...
- خوبی؟ ... چی می گم! معلومه که خوبی ...
پسره خودخواه! انتظار داشت من همه اش گریه کنم! جواب ندادم ... صدام زد:
- ویولت ...
صداش خیلی یواش بود ... انگار می خواست کسی نفهمه داره منو صدا می کنه ... صدای خنده و موسیقی هم به قدری بلند بود که کسی نشنوه ... گفتم:
- بله؟
- متاسفم ... شادی حق توئه ...
چه زود فهمید ... جویده گفتم:
- ممنونم ...
- جات خوبه؟
به قول آرسن این یه چیزیش بودها!!! خنده ام گرفت و گفتم:
- اوهوم ... خوبه ... به شماها انگار داره خیلی خوش می گذره ها ... صدای آهنگ اصلا نمی ذاره بشنوم چی می گی ...
زمزمه کرد:///////////////////////
- خوب توام بیا اینجا تا بهت خوش بگذره ... /////////////////////////////
- اهه! آرسن جونو که نمی شه تنها بذارم ... تو با سامیار حرف بزن که بذاره آراگل بیاد پیش من ...
انگار عصبی شد از حرفم چون با خشم گفت:
- شما خوش باش ... نیاز به مزاحم نداری ...
داشتم حسادت رو از بین تک تک کلماتش حی می کردم ... واقعا چرا اینقدر روی آرسن حساس بود؟ نمی دونستم باید چی بگم که با همون صدای خشنش گفت:
- گوشی رو بده به آرسن جونت!
- چی کارش داری؟
- آدرسو بدم بهش خودش بیاد ... نمی شه که تموم طول راه دنبال هم باشیم ... یه موقع من بخوام تند برم ...

- شما که به جت گفتی زکی! گوشی ...


گوشیو گرفتم سمت آرسن و با بیخیالی گفتم:
- آراده ...
آرسن گوشیو گرفت و مشغول صحبت شد ... یه دفعه به من گفت:
- ویولت از داخل داشبورد یه خودکار و کاغذ در بیار یادداشت کن ...
سریع کاغذ و خودکاری برداشتم گذاشتم روی کیفم و آماده نوشتن شدم ... آرسن شمرده شمرده گفت:
- بعد از پلیس راه ... می رسیم به فلکه دانشگاه صنعتی اصفهان ... می ریم سمت راست ... بعد از رد کردن امامزاده سید محمد ... می ریم به سمتی که تابلوی خوزستان زده ... بعد می ریم سمت تیران و کرون ... نوشتی ویولت؟
تند گفتم:
- آره بگو ...
ادامه داد:
- می ریم سمت تیران ... وارد تیران که شدیم فلکه اول ... تابلو زده به سمت چادگان ... همین ؟
- باشه داداش ...
- نه قربونت می بینمتون ...
گوشی رو قطع کرد ... کاغذ رو از دست من گرفت و گذاشت نزدیک فرمون ... نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- یه کوفتی بذار بخونه ... حوصلمون سر رفت ...
آرسن دستش رو دراز کرد و ضبط رو روشن کرد ... توی حال و هوای آهنگ فرو رفتم و سکوت کردم ... دوست داشتم فکر کنم ... و جالبیش اینجا بود که دوست داشتم به آراد فکر کنم ... به کارهاش ... به حسادتاش ... به محبت هاش ... آراگل گفت آراد اصرار داشته حتما این مسافرت جور بشه که منو بکشن از خونه بیرون ... این کارهاش برام فقط یه معنی داشت ... یاد ترم قبل افتادم ... یاد مزاحمت دوباره رامین و داد و هوار آراد ... داشتم از کلاس می یومدم بیرون ... آراد اونروز نیومده بود سر کلاس و رامین با این خیال که آراد اصلا نیست که هوای منو داشته باشه از پشت دستمو کشید ... جالبی قضیه اینجا بود که چند وقتی بود دوستای آراد هم حسابی هوامو داشتن ... حتی همونی که با گلوله برف زد توی صورتم ... قبل از اینکه من بتونم جلوی رامین رو بگیرم یکی از دوستای آراد اومد بینمون و رو به رامین گفت:
- راهتو بکش برو ...
رامین پوزخندی زد و گفت:
- تو رو سننه جوجه؟
با نگرانی گفتم:
- بچه ها بس کنین ... اینجا جای این کارا نیست ...
رامین اومد جلو و با بی شرمی گفت:
- ببین ویولت ... اینو تو گوش همه بکن که تو قراره زن من بشی خوش ندارم هر بار که می خوام باهات حرف بزنم یه جوجه بپره وسط و ادای بادیگارد ها رو در بیاره ...
مونده بودم در جواب این بچه پرو چی بگم که صدای آراد درست از پشت سرم بلند شد:
- مطمئنی؟!!!! ولی زیادم نباید مطمئن باشی ...
رامین با دیدن آراد رنگش پرید ... قدمی رفت عقب ... منم با ترس به آراد نگاه کردم ... ترس توام با اطمینان ... هم دوست داشتم ازم محافظت کنه ... هم می ترسیدم درگیر بشن دوباره ... رامین سعی کرد لغز بخونه ...
- باز که تو سر و کله ات پیدا شد ...
آراد با خشم طوری که رگ گردنش زده بود بالا گفت:
- این سوالیه که من باید از تو بپرسم ... جوجه چند بار بگم دور و بر خانوم آوانسیان نپر؟! هان؟ لقمه اندازه دهنت بردار ...
جلوی بچه ها رعایت می کرد و جای ویولت می گفت خانوم آوانسیان ... آراد همیشه بیشتر از آبروی خودش انگار نگران آبروی من بود ... همین کاراش بود که کم کم داشت منو بهش وابسته می کرد ... یه لحظه حس عجیبی بهم دست داد ... از خاطراتم اومدم بیرون ... چرخیدم عقب ... ماشین آراد پشت سر ما بود ... یه لحظه حس کردم یه چیزی دیدم ... با دقت نگاه کردم ... همون لحظه ماشین آراد ازمون سبقت گرفت و من دقیق تر اون صحنه رو دیدم ... ساغر و آراگل از صندلی عقب دست دراز کرده بودن و داشتن میوه به آراد و سامیار تعارف می کردن ... دست ساغر درست روبروی صورت آراد من بود ... آراد من؟!!!! یا عیسی مسیح! این دیگه چه صیغه ای بود؟!!!! مغزم داشت سوت می کشید ... چرا آراد رو برای خودم می دونستم ؟ نه این ... این یه عادت بود ... صدای خنده نرم آرسن منو به دنیای واقعی کشید ... گفتم:
- چرا می خندی؟
- حسادت تو ... دیدنش خنده هم داره!
- چی؟!!!!! حسادت به کی ...
- هیشکی ... فقط اینقدر نگاشون نکن ... تابلو می شیا ...
- آرسن!!!!!!
- بیخیال بیخیال! منو نخور ... بگو ببینم این چادگان چه جور جائیه؟ تو رفتی خودت تا حالا ...
سعی کردم از تفکراتی که داشتن مغزم رو سوارخ می کردن فاصله بگیرم ... تابلو شدنم جلوی آرسن .... دست دراز شده ساغر جلوی صورت آراد ...
- نه ... آراگل که خیلی تعریف می کرد ... می گفت تقریبا جنوب اصفهان و آب و هواش همیشه یکی دو درجه ای سردتر از خود اصفهانه ... اطراف دریاچه اش ویلا ها و پلاژهای زیادی ساخته شده که بیشتر مال ارگان های دولتیه ... یعنی تا کارت اون جا رو نشون ندی راهت نمی دن ... جاهایی مثل ذوب آهن و سپاه و اینا ... ولی خوب یه سری جاهاش هم برای آدمای عادیه ... مثل اینجایی که آراد گرفته ... بهش می گن دهکده ... یه شهر خیلی کوچیکه ... همینا دیگه! یعنی آراگل همینا رو گفت ...////////////////////////////////////////////
- باید جای جالبی باشه ...
- آره منم همینطور فکر می کنم ... راستی آرسن آراد هنوز هم بیشتر محصول کارخانه ات رو می خره؟
لبخندی زد و گفت:
- ار هر جا هم که حرف بزنیم باز می رسونیش به جایی که دوست داری ...
با خشم گفتم:
- اصلا نخواستم ... چرا تهت می زنی؟!
آرسن باز هم خندید و گفت:
- خب کوچولو ... چرا فرار می کنی؟ توام حق داری از کسی خوشت بیاد ... حالا قهر نکن ... جوابت رو می دم ... آره ... هنوزم بهترین مشتری منه ... اینبار قرارداد سه ساله بستیم ...
- سه ساله؟!!!! یعنی امسال و دوسال بعدش؟
- آره ...
- پس پیداست خیلی به گرفتن بورسیه امیدواره ... چون بورسیه هم دقیقا دو ساله است ...
- تو نیستی؟
- زیاد نه ...
- چرا؟
- نگران مامی و پاپام ... تنها ...
سریع گفت:
-به آینده خودت فکر کن دختر ... اونا به تنهایی عادت دارن ...
- ولی آخه ...
- آخرش مگه تا کی می تونی پیششون باشی؟! هان؟ فوقش سه چهار ساله دیگه ازدواج می کنی و می ری برای خودت ... اونا آخرش تنها می مونن ...
- خب ... ازدواج نمی کنم ...
خنده ای موذیانه کرد و گفت:
- آره ... اگه این پسر خله بذاره!
- پسر خله؟!
- خدا در و تخته رو خوب با هم جور کرده ... جفتتون خلین! آراد رو می گم دیگه ...
دوباره جیغ کشیدم:
- آرسن !!!!
- بگیر بخواب بابا ... تو بیدار باشی تا اونجا منو کر می کنی ...
خندیدم و گفتم:
- دلت هم بخواد ...
ولی سرم رو به پشتی صندلی تکون دادم ... چشمامو بستم .. خوابم نمی یومد ... بی اختیار دوست داشتم فقط به آراد فکر کنم ... به آراد و کاراش ...
آرسن که می دونست بیدارم گفت:
- ولی ویولت ... حتما باید بعدا در موردش صحبت کنیم ... اگه هنوز احساسی شکل نگرفته باید سنجیده عمل کنی ... می فهمی؟

ترجیح دادم حرفی نزنم ... می دونستم می خواد چی بگه ... چیزی که خودم مدت ها ازش فرار کرده بودم ... تفاوت دین من و آراد ... نمی خواستم فعلا هیچی در موردش بشنوم ... هیچی!

مسیر بدون هیچ اتفاقی خاصی طی شد به کاشان که رسیدیم یه استراحت کوتاه کردیم که راننده ها بتونن بازم رانندگی کنن ... پنج ساعت راه تا اصفهان بود و بعد از اونم دو ساعت تا چادگان ... آرسن از یه مغازه بین راهی برای همه بستنی خرید که گرما هلاک نشیم ... خداییش خیلی چسبید ... ولی آراد با اخم گفت:
- نمی خورم ... آبمیوه رو ترجیح میدم ...
من بستنیشو قاپیدم و گفتم:
- پس من می خورم ...
اخم آراد غلیظ تر شد و رفت برای خودش آبمیوه بخره ... مونده بودم چشه! مدام اخم می کرد .. به شوخی ها نمی خندید ... سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم ... نمی خواستم بیشتر از این آرسن به احساسم پی ببره ... پس لب صندلی ماشین نشستم و تا ته هر دو تا بستنی رو در آوردم ... خواستیم راه بیفتیم که آراد رو به سامیار گفت:
- تو بشین سامی ... من نمی تونم ...
سامیار بدون حرف نشست پشت فرمون و آراد هم نشست کنار دستش ... دیگه داشتم نگرانش می شدم ... آرسن پوزخندی زد و گفت:
- بچه دست و پاش شل شده ...
با تعجب گفتم:
- هان؟!////////////////////////////////////////////////////////
ماشین رو از دنده خارج کرد و راه افتاد ... همزمان گفت:
- شیوا ... یه بار برای اینکه لج منو در /بیاره ... رفت با یکی از پسرای گروه حسابی گرم گرفت ... من دوست داشتم هم خودمو بکشم هم اون پسره رو ... وقتی کارامون تموم شد و خواستیم بریم خونه هر کاری کردیم نتونستم رانندگی کنم... به ناچار ماشین رو گذاشتم و با تاکسی رفتم ...
با چشمای گرد شده گفتم:
- راست می گی؟
- آره ... حرص زیاد باعث می شه آدم عضله هاشو هی منقبض کنه ... بعد که آروم می شه این عضله ها انگار زیادی شل شدن ...
یعنی آراد .... سریع گفتم:
- ولی من که کاری نکردم که آراد بخواد حرص بخوره ... تازه ... اون که منو دوست ...
نتونستم جمله ام رو تموم کنم ... ولی من ... من دوسش داشتم ... آره من دوسش داشتم ... آرسن گفت:
- کاری به علاقه اون ندارم ... تو رو هم الکی امیدوار نمی کنم ... اما می خوام باهات حرف بزنم ... دختر خوب ... فکر کن یک درصد اون به تو علاقه داشته باشه ... توام بهش علاقه پیدا کنی ... می دونی قانون مسلمونا چیه؟!
سکوت کردم ... می دونستم ... ادامه داد:
- اگه بخوای باهاش ازدواج کنی ولی دین خودتو حفظ کنی باید صیغه اش بشی ... وگرنه در غیر اینصورت باید مسلمون بشی ...
سریع و با ناراحتی گفتم:
- نه!
- چی نه؟ نمی خوای دینت رو عوض کنی یا نمی خوای صیغه اش بشی؟
با عجز گفتم:
- هیچ کدوم ... آرسن ... من ... من دینمو دوست دارم ... هر کی ندونه تو از ارادت من به حضرت مسیح خبر داره! من نمی تونم از حضرت مسیح بگذرم ... خیلی سخته ... صیغه هم نمی تونم بشم ... پاپا ... پاپا قبول نمی کنه ...
- عشقت نسبت به آراد اونقدری نیست که از دینت .... یا از عقیده ات بگذری؟
- ربطی به اون ماجرا نداره ... ولی ... من نمی تونم ... نمی تونم ...
- پس بگذر! ازش بگذر ... دیگه بهش فکر نکن ... خوب می دونم الان همه فکرت رو گرفته ... درست مثل یه گیاه پیچ که دور یه درخت می پیچه و نفسشو می گیره ... توام همینطور داری می شی ... بگذر تا قبل از اینکه نفستو نگرفته ...
نمی تونستم ... برام سخت بود راحت از عشق با آرسن حرف بزنم ... عشقی که خوب می دونم از خیلی وقت پیش جوونه زده ... شاید از وقتی رفتم مشهد ... شاید هم از قبل از اون ... شاید از وقتی آراد جلوی سارا از من حمایت کرد ... نمی دونم ولی از خیلی قبل به وجود اومد و من تازه حضورش رو قبول کردم ... چی می گفتم به آرسن؟ که هم آراد رو می خوام هم دینم رو؟
آرسن شمرده شمرده گفت:
- خیلی ها بی توجه به تفاوت دین توی کشورهای دیگه با هم ازدواج می کنن ... هیچ اهمیتی هم براشون نداره ... قانون اونجا هم منعشون نمی کنه ... ولی ...
با هیجان گفتم:
- ولی چی؟
- ولی آراد و خونواده اش ... خونواده خودت ... اینا همه مانع هستن ... به خصوص آراد چون توی یه خونواده مذهبی بزرگ شده و رشد کرده مسلما نمی تونه به این راحتی همچین چیزی رو قبول کنه ... چون دینش ردش کرده!
حق با آرسن بود ... محال بود آراد کاری خلاف دینش بکنه ... یه دفعه خنده ام گرفت و گفتم:
- خونه عروس بزن و بکوبه خونه داماد خبری نیست ...
دست آرسن اومد سمت دماغم و گفت:
- یه ذره خجالت بکشی هم بد نیستا! چه عروس دامادی می کنه!
یه ذره خجالت کشیدم و گفتم:
- ا کوفت!
آرسن خندید و گفت:
- با بزرگترت ...
همراه باهاش گفتم:
- درست صحبت کن!
آرسن لبخند تلخی زد و گفت:
- یاد گذشته خودم می افتم ... درد بدیه ... امیدوارم همه چی خیلی راحت توی دل تو و آراد چال بشه ... چون اگه نتونین از هم بگذرین روزای سختی در انتظارتونه ... عمو الکس و زن عمو لیزا محاله رضایت بدن تو با یه مسلمون ازدواج کنی ... یا اینکه ... بخوای دینت رو عوض کنی ...

بازم حق با آرسن بود ... مغزم داشت از هم می پاشید ... عقل می گفت بگذر از این عشق ممنوعه! ولی احساسم می گفت برای بار اول از یه نفر خوشش اومده ... نمی تونه بگذره ... نمی دونستم چی کار کنم ... مدام حمایت های آراد می یومد توی ذهنم غیرتاش ... بی اراده آه کشیدم ...

آرسن دستم رو گرفت و گفت:
- درست می شه ... از اون بالایی بخواه ...
حرفی نزدم ... چیزی نداشتم که بگم ... اگه برای من اهمیتی نداشت با توجه به تفاوت دین با آراد ازواج کنم صد در صد برای اون مهم بود ... من با عقل بچه گونه خودم همه چیز رو راحت می دیدم ... اما آراد حتی اگه ذره ای احساس هم به من داشت از بینش می برد ... اون صدر در صد از من عاقل تر بود ...
با وجود راه طولانی و خستگی بسیار ولی بالاخره رسیدیم ... شهر کوچیک چادگان ... یه شهر ساحلی ... ماشین آراد جلو می رفت و ما پشت سرش ... وارد جایی شد که سر درش یه چیزی شبیه دهکده نوشته شده بود ... درست نتونستم بخونم ... سامیار ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و آراد پیاده شد ... آرسن هم کنارش ایستاد و ما هم خواستیم پیاده بشیم که اومد طرف ماشین و گفت:
- شما بمونین ... اینجا کلید ویلا رو تحویل می گیرم می ریم ...
ما نشستیم سر جامون ... هوا غم داشت ... ابری و گرفته ... آراد هنوز نیومده بود بیرون از اون اتاق شیشه ای که رعد و برقی زد و بارون گرفت ... با هیجان گفتم:
- واااای بارون! اونم وسط شهریور ...
آرسن شیشه شو باز کرد و گفت:
- چه هوای پاکی ... از هوای خاکستری و دودی تهران راحت شدیم ...
- واقعنی!
آراد بدو بدو رفت سمت ماشینش و سوار شد ... دنبالش یه مردی هم اومد بیرون ... یه نایلون سیاه کشیده بود روی سرش ... نشست روی موتور و راه افتاد ... سامیار هم پشت سرش رفت و ما هم به دنبالش ... از دیدن نایلون سیاه روی سر مرد خنده ام گرفت و غش غش خندیدم ... آرسن هم لبخندی زد و گفت:
- نخند بچه! خودت تا حالا سوار موتور نشدی که سختی هاشو درک کنی ...
- وای اینقذه دوست دارم!//////////////////////////////////
- بیخود ... خطرناکه ...
با دیدن حالت جاده ها بحث رو رها کردم و گفتم:
- وای اینجا رو!
جاده ها پر از بالا بلندی بودن ... آدم یاد ترن هوایی می افتاد ... یه دفعه می رفتیم بالا ... و یهو به پایین سرازیر می شدیم ... ویلاهای شیک و خوشگل یه طبقه و دو طبقه کنار کنار هم ساخته شده بود و هر کدوم دور و برش یه فضای چمنی داشت ... بعضی توی بارون از ویلاهاشون زده بودن بیرون و نشسته بودن روی چمنای خیس ... دستمو از شیشه برده بودم بیرون تا بارون رو لمس کنم ... حس قشنگی داشتم ... آرسن نگاهی به محیط سبز دو و برش کرد و گفت:
- چه جای دنج و خوشگلیه!
- آره ... آرسن سالی یه بار بیایم اینجا ... نه کمه! دو بار ...
خندید و گفت:
- خوب دیگه پرو نشو! ولی خوش به حال اصفهانیا همه اش دو ساعت تا اینجا راهه ... ما هفت ساعت تو راه بودیم ...
- آره واقعنی ... ولی به جاش ما هم تا شمال سه ساعت فاصله داریم ...
- هر جایی قشنگی خودشو داره ...
- موافقم ...
اونجا یه شهرک سرسبز و شاداب بود ... آدم هوس می کرد عاشق بشه ... دیگه اگه عاشق هم بود که هیچی ...
مرد موتوری جلوی ویلای فانتزی و خوشگلی ایستاد ... جلوی درش یه داربست آهنی تونل مانند قرار داشت که روش رو گل های یاس کاشته بودن ... از این یاس هایی که شیره اش رو می شد خورد ... فکر کنم یاس اقاقیا بود ... با هیجان پریدم پایین ... سقفش شیروونی بود ... شیب دار به رنگ قرمز ... ساختمون ویلا هم به نظر گرد می یومد ... با ذوق گفتم:
- وای! چه خوشگله ...
آراگل اومد طرفم و گفت:
- آره واقعا خوشگله ...
آراد در حال چک و چونه زدن با مرد موتوری بود ... بعد هم برای تحویل گرفتن ویلا هر دو داخل رفتن ... آرسن مشغول در آوردن وسایل از صندوق عقب ماشینش شد ... آراگل و سامیار و ساغر هم وسایل رو از داخل ماشین آراد خارج کردن ... مرد موتوری از ویلا خارج شد ... سوار موتورش شد و رفت ... آراد هم اومد بیرون ... آراگل رفت کنارش و گفت:
- چی شد؟
- هیچی ... خوبه همه چی ... دو تا اتاق داره ... وسایل رو تک تک تحویل داد و رفت ...
- رخت خواب داره؟!
- آره ... همه چی هست ...
- پس ببریم تو چیزا رو دیگه ...
همه با هم بسیج شدیم ... هر کس یه تیکه از وسیله ها رو برداشت و برد تو ... آرسن رخت خواب هم آورده بود ... من اصلا به فکرش نبودم ... خوب شد آورد وگرنه محلال بود بتونم از رخت خواب های اونجا استفاده کنم ... معلوم نبود قبل از من چند نفر روشون خوابیده بودن ... آراد هم رخت خوابش رو برداشت و راه افتاد بره تو ... آراگل با خنده گفت:
- تو باز رخت خوابت رو با خودت اوردی ... وسواسی!
دنبالش من با رخت خواب راهی شدم که خنده اش شدت گرفت و گفت:
- این دو تا رو !
آراد برگشت طرفم ... من با دیدن رخت خواب روی سرش خنده ام گرفت ... اونم با دیدن من زیر چند تا پتو و بالش خنده اش گرفت ... نتونستم زیر نگاه مشتاقش طاقت بیارم ... راه افتادم برم داخل ... صدای آرسن در گوشم زنگ زد:
- بگذر ویولت ... بگذر ...
کاش وارنا بود ... وارنا اگه تو بودی همه چیز حل می شد ... تو همیشه بهترین راه حل ها رو برای من داشتی ... بغض کردم ... از پله های ویلا رفتم بالا ... یه پذیرایی تر و تمیز گرد پیش روم بود ... کفش یه فرش دوازده متری سبز رنگ پهن شده بود ... کنارش یه میز تلویزیون و تلویزیون بیست و یک اینچ قرار داشت و یه دست مبل راحتی هم دور تا دورش چیده شده بود ... خوب مجهز بود! یه آشپزخونه نقلی اپن هم پیش روم بود ... وسط حال ایستاده بودم که آراد وارد شد و با دیدن من که بلاتکلیف مونده بودم گفت:
- تو و ساغرخانوم می تونین برین توی اون اتاق ...

و با دستش به یکی از اتاق ها اشاره کرد ... لجم گرفت! به من می گفت تو ... به ساغر می گفت ساغر خانوم ... یعنی منو عددی نمی دید که بخواد بهم احترام بذاره ... شاید من توهم زده بود ... شاید آراد هیچ احساسی نسبت به من نداشت ... آره حتما همین بود ... وگرنه دلیل نداشت به ساغر بگه ساغر خانوم ... نکنه ساغر رو ... نه نه! خدایا من طاقتشو ندارم ... رفتم داخل اتاق ... یه تخت دو نفره داشت ... با یه آینه کوبیده شده به دیوار ... یه جارو برقی هم کنارش بود ... یه چوب لباسی دیوار کوب هم کنار آینه بود ... همین ! وسایل رو گذاشتم روی زمین ... من چه طور می تونستم کنار ساغر بخوابم! اووووف! همه رو برق می گیره برای من قبضش می یاد!

وسایل رو جا دادم ... ساغر هم وسایلش رو کنار وسایل من گذاشت و با لبخند گفت:
- مثل اینکه هم اتاقی شدیم ...
سعی کردم لبخندم طبیعی باشه ... وگرنه نمی خواستم سر به تنش باشه ... به چه حقی جلوی آراد میوه گرفت؟!!! از داخل کوله ام یه بلوز و شلوار در آوردم و پوشیدم ... ساغر با تعجب نگام کرد ولی حرفی نزد ... خودش یه مانتوی گشاد رنگی پوشید و یه روسری بلند هم سرش کرد ... همه موهاشو کرد زیر روسری و محکم گره اش زد ... بی توجه به اون ایستادم جلوی آینه و دستی توی موهام کشیدم ... بلند شده بود ... باید پایینش رو کوتاه می کردم ... ساغر با لبخند گفت:
- چه موهای قشنگی داری ... حالت داره ... در عین حال لخته ...
زیر لب چیزی شبیه ممنون زمزمه کردم و برق لبم رو محکم روی لبام کشیدم ... ساغر لبخندی توی آینه بهم زد و رفت بیرون از اتاق ... منم برق لبم رو پرت کردم داخل کیف دستیم و رفتم بیرون ... آرسن روی یکی از کاناپه ها نشسته بود ... آراگل داخل آشپزخونه داشت مواد غذایی رو می چید داخل یخچال از ساغر و آراد هم خبری نبود ... رفتم سمت آرسن و با صدای بلند گفتم:
- چطور مطوری؟
آرسن چشمکی زد و آهسته گفت:
- خوشگل کردی!
اخمی کردم و در حالی که می نشستم کنارش گفتم:
- یه بلوز شلوار ساده پوشیدم! خوشگل کجا بود؟
آرسن هنوز جوابمو نداده بود که در یکی از اتاق ها محکم به هم خورد ... جیغ آراگل بلند شد:
- ترسوندیم آراد ....
آراد با اخم وارد حال شد و گفت:
- باد کولر زد به هم ...
اومد نشست روی مبل جلوی من و آرسن ... نگاه سنگینش رو روی خودم لحظاتی حس کردم ... آرسن با لبخند گفت:
- چطوری آراد جان؟
حس می کردم دقیقا حسی که من نسبت به ساغر دارم رو آراد هم نسبت به آرسن داره ... شاید تصور غلطی بود ... در هر صورت آراد لبخند مصنوعی زد و گفت:
- من که خوبم ... شما چطوری؟ کار و بار خوبه؟!
- به لطف مشتری های خوبی مثل شما مگه می شه بد باشه؟
سامیار از اتاق مشترکشون با آراگل بیرون اومد و با هیجان گفت:
- پاشین ببینم ... چه نشستن! پاشین بریم بیرون ...
آراد غر غر کرد:
- تازه لباس عوض کردیم ... بیخیال بابا ...
سامیار چپ چپ نگاش کرد و گفت:
- الان یعنی لباس عوض کردی؟ یه تمبون عوض کردی فقط ... بعدشم این گرمکن از شلوار قبلیت بهتره ... پاشو ببینم ...
ساغر از توی دستشویی اومد بیرون و گفت:
- کجا بریم؟
آرسن نگاهی به ساغر کرد و در گوش من گفت:
- بهتر نبود توام یه چیزی سرت می کردی؟
با تعجب گفتم:
- برای چی؟
- خب برای اینکه تو دل اطرافیان آراد خودتو جا کنی ...
می دونستم می خواد حرصم بده برای همین هم دست دراز کردم تا نیشگونی از بازوش بگیرم ... با خنده دستشو آورد جلو و گفت:
- اگه می تونی بگیر ...
می دونستم اینقدر بازوهاش سفته که محاله بتونم یه تیکه از گوشتشو تو دستم بگیرم ... با این حال از رو نرفتم و همه سعیم رو کردم .... آرسن از دیدن تلاش من خنده اش گرفت و بلند خندید ... آراد از جا بلند شد و سریع گفت:
- بریم بچه ها ... تا هوا تاریک نشده برسیم به دریاچه ...
بعد هم زودتر از همه ما رفت بیرون ... آرسن دستمو گرفت و از جا بلند شد ... گفتم:
- برم یه چیزی بپوشم و بیام ...
دستمو ول کرد و گفت:
- بیرون منتظرم ...
رفتم دوباره توی اتاق ... یه مانتوی خنک تنم کردم و شالمو هم همینطور انداختم روی سرم و دسته هاشو ول کردم ... همه رفته بودن بیرون ... ساغر روی همون لباسش فقط یه چادر سر کرده بود ... آراگل هم با چادر بود ... باز من شده بودم تافته جدا بافته ... چون آقایون همه خوش تیپ بودن و آرسن با اونا زیاد فرقی نداشت ... ولی من با خانوما خیلی فرق داشتم! به محض بیرون رفتنم آراد افتاد جلو و بقیه پشت سرش ... جاده های باریک آسفالت شده رو طی می کردیم ... بعضا وقتا سر بالایی بود و بعضی وقتها سرپایینی ... سامیار و ساغر و آراگل حرف می زدن و غش غش می خندیدن ... منم بعضی وقتا سعی می کردم توی بحثشون شرکت کنم ... آرسن هم به شیطنت های من می خندید ... ولی آراد بدون حتی یه لبخند از جلو می رفت و بعضی وقتها غر می زد:
- یه کم یواش تر ... چه خبره؟!

منم از حرصش بلند تر می خندیدم ... معلوم نبود چشه! بالاخره رسیدیم کنار دریاچه ... هوا تاریک شده بود تقریبا ...


آرسن نشست روی شن ها و گفت:
- آخیش ... چه هوا خنکه!
سامیار هم ولو شد کنارش و گفت:
- موافقم! هوای اینجا خیلی خنک و خوبه ... مخصوصا شبا ...
آراگل رفت لب دریاچه و گفت:
- آخی قایق هم هست ... کاش می شد سوار بشیم ...
سامیار گفت:
- اگه روز بود سوار می شدیم ...
ساغر گفت:
- می شه فردا بریم داداش؟
- آره حتما ... //////////////////////////////////////////
آراد رفت لب دریاچه سنگی برداشت و با قدرت پرت کرد توی آب ... هوس کردم بازم سر به سرش بذارم ... رفتم کنارش ایستادم ... زیر چشمی نگام کرد ولی اصلا به روی خودش نیاورد ... خم شد سنگ دیگه ای برداشت و دوباره با قدرت پرت کرد ... منم خم شدم سنگ بزرگی برداشت و توی دستم نگه داشتم ... بعد خم شد و خیره شدم توی آب ... یهو جیغ کشیدم و یه قدم رفتم عقب ... آراد سریع اومد کنارم و گفت:
- چی شد؟!
آراگل و ساغر و آرسن و سامیار هم جلو اومدن و هر کدوم چیزی می گفتن:
- مار دیدی؟
- قورباغه بود؟
- چیزی رفت تو پاچه ت؟
دوباره خم شدم روی آب و گفت:
- این ... این چیه توی آب؟!
اول از همه آراد خم شد ... منم نامردی نکردم سنگ رو با همه قدرتم کوبیدم توی آب ... آب پاشید بالا و آراد موش آب کشیده شد ... غش غش زدم زیر خنده ... آراگل هم متوجه شیطنت من شد خنده اش گرفت و به دنبال اون بقیه هم خندیدن ... ولی آراد جوری نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... مشغول پاک کردن آب از سر و صورتش شد ... آرسن در حالی که هنوز می خندید رفت طرفش و گفت:
- دستمال بهت بدم؟ تو کیف ویو هست ...
- لازم نیست ...
آرسن زیر چشمی نگام کرد و ریز ریز خندید ... رفتم جلو و خودمو لوس کردم:
- ناراحت شدی؟
با خشم نگام کرد و گفت:
- نه ! اصلا!
به آرسن نگاه کردم و گفتم:
- بهتر نیست یه آتیش روشن کنیم؟ می چسبه ها ... دلم سیب کبابی می خواد ...
آرسن سرش رو خاروند و گفت:
- سیب زمینی از کجا بیاریم؟
ساغر سریع گفت:
- من فکر اینجاشو هم کردم ... تو کوله من هست ...
آرسن با خنده گفت:
- آفرین ... مجهز اومدینا!
ساغر سرخ و سفید شد و من زیر لب غر زدم:
- کوفت بخورم جای سیب زمینی ...
لبخند نشست روی لبای آراد ... فکر کنم شنید ... خجالت کشیدم و لبامو گاز گرفتم ... آب هنوز از موهاش می چکید ... سامیار و آرسن مشغول جمع کردن چوب برای درست کردن آتیش بودن ... آراگل و ساغر هم رفتن کمکشون کنن ... رفتم سمت آراد و ناخودآگاه دسته شالمو آوردم بالا و گفتم:
- موهاتو خشک کن ...
با تعجب نگام کرد ... چشمامو گرد کردم و گفتم:
- نگفتم منو نگاه کن ... گفتم بگیر موهاتو خشک کن ...
دستشو دراز کرد ... شال رو گرفت توی دستش ... خم شد به قدری که شال از روی سر من کشیده نشه و مشغول خشک کردن موهاش شد ... وقتی شال من تا حدی آب موهاش رو گرفت صاف ایستاد و شال رو به نرمی دور گردنم پیچید ... شاید دوست نداشت دسته های شالم همینطور رها باشه ... ناخودآگاه لبخند زدم ... گفت:
- بازم می خوای شروع کنی به اذیت کردن ... نه؟!
شیطون نگاش کردم و گفتم:
- بده؟!
- نه بد که نیست ... ولی هر چیزی که عوض داره گله نداره ... مگه نه؟!
سریع گفتم:
- آره ...
- ببینم شنا بلدی؟
- در حد بنز!
- خوبه ...
اینو گفت و رفت سمت پسرا ... ترسیدم ... حرفش مثل تهدید بود ... می خواست چی کارم کنه؟!! شوتم نکنه تو آب ... خفه نشم ... غرق نشم یهو؟! نکنه بی هوا هلم بده ... وای من می ترسم شنا یادم می ره ... حالا چی کار کنم؟! با صدای آرسن به خودم اومدم ...
- وروجک ... بیا دیگه ...

آتیش درست شده بود ... ورجه وورجه کنون رفتم سمتشون ... آراگل نشست و دست سامیار رو هم کشید که بشینه کنارش ... سامیار نشست و بی توجه به جمع دست آراگل رو بوسید ... خنده ام گرفت و صورتم رو برگردوندم نشستم روبروشون ...


آرسن نشست کنارم و در گوشم گفت:
- چشم چرونی ممنوع ...
خندیدم و گفتم:
- صحنه عاشقونه دیدنش حال می ده ...
ساغر نشست کنار دست من و سیب زمینی هاشو از داخل کوله اش در آورد ... خواست بده به سامیار که دید سامیار و آراگل سر در گوش هم مشغول صحبت هستن ... اینبار اومد آراد رو صدا کنه که سریع گفتم:
- بده به من ...
نایلون سیب زمینی ها رو از دستش گرفتم و با حرص رفتم سمت آتیش ... لجم می گرفت وقتی می دیدم ساغر می خواد با آراد حرف بزنه ... کنار آتیش ایستادم ... هرم داغش صورتم رو داغ می کرد ... نایلون رو سر ته و کردم ... داد آراد در اومد ...همزمان با بلند شدن جرقه ها دستی هم منو کشید عقب ... از پشت محکم خوردم روی زمین ... داد آراد بلند شد:
- دختره حواس پرت! الان خودتو آتیش می زدی ...
آرسن که منو کنار کشیده بود دستی روی صورتم کشید و با نگرانی و بغض گفت:
- خوبی؟!!
از حرکت ناگهانی آرسن و داد آراد اینقدر جا خورده بودم که فقط تونستم سرم رو تکون بدم ... چونه آرسن لرزید و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم اشک از چشماش جاری شد ... با ترس گفتم:
- آرسن ... آرسن ... چی شدی؟ باور کن من خوبم!
دستمو گرفت توی دستش ... محکم فشار داد و با دست دیگه اش صورتم رو نرم نوازش کرد ... با صدای لرزون گفت:
- ترسیدم توام بسوزی ... دیگه تحمل ندارم ویولت ...
یاد وارنا افتادم ... آرسن وارنا رو دیده بود ... بغض کردم و قبل از اینکه آرسن بتونه حرفش رو جمع و جور کنه زدم زیر گریه ... همه با ترس دورمون جمع شدن ... فکر می کردن بلایی سرمون اومده ... آراد نشست کنارمون و با ترس گفت:
- چی شده؟ چیزی شدی؟ جاییت سوخته؟!!
آرسن تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت:
- نه نه چیزی نیست ... الان خوب می شه ...
زل زد توی چشمام و ادامه داد:
- فراموش کن ویولت ... نمی خواستم یادت بیارم ... باور کن فقط ترسیدم ... ببخش ویولت ... نمی خواستم ناراحتت کنم ...
من که دوباره همه چیز برام زنده شده بود با هق هق گفتم:
- سوخته بود آرسن؟ همه صورتش سوخته بود؟! تو دیدی؟ آرسن وارنا با زجر مرد؟
آرسن با ناراحتی از جا بلند شد ... لگدی روی زمین کوبید و ازمون فاصله گرفت ... صورتم رو بین دستام پوشوندم و از ته دل زار زدم ... آراگل کنارم نشست و سرم رو کشید توی بغلش ... صداش بلند شد:
- عزیزم ... قربونت برم الهی ... بس کن دیگه ... آخه با گریه مگه چیزی عوض می شه؟ داری خودتو اذیت می کنی ...
صدای سامیار بلند شد:
- کجا می ری آراد؟ ... آراد ...
آراگل در حالی که بغض کرده بود از سامیار پرسید:
- کجا رفت؟
- نمی دونم ... یهو بلند شد دوید ...
- بر می گرده ... کاش یه ذره آب با خودمون آورده بودیم می دادم به ویولت ... ویولت ... عزیزم! خوبی؟ تو رو خدا مسافرت رو به دهن خودتو اون بنده خدا زهر نکن! اشکش رو در اوردی ...
- اون ... اون جسد وارنا رو ...
سرم رو از سینه اش جدا کرد ... انگشتش رو گذاشت روی لبم و گفت:
- تمومش کن دیگه ویولت ... داداشت رفت ... با این فکرا خودتو نابود می کنی! تو همین الان داشتی می خندیدی ... کم مونده بود آراد رو بندازی توی آب ... من بهت اجازه می دم بزنی آراد رو بترکونی ولی از این فکرا نکنی ...
نمی دونم چرا خنده ام گرفت ... لبخند که نشست روی لبم آراگل با شادی گفت:
- آها ... خندیدی ... باریک الله دختر خوب ... همیشه بخند .... بلند شو ببینم داداشم کجا رفت؟!!!
صدای آراد از پشت سرش بلند شد:
- خوبه؟!
سامیار گفت:
- آره ... کجا رفتی؟
آراد اومد جلو ... یه شیشه آب معدنی و یه شکلات دستش بود ... جلوی پام زانو زد و بی حرف آب و شکلات رو گرفت به طرفم ... لبخند تلخی زدم و آب رو ازش گرفتم ... بازش کردم و چند قلوپ نوشیدم ... شکلات رو هم خودش باز کرد و گرفت جلوم ... گفتم:
- میل ندارم ...
- نترس سیرت نمی کنه! سیب زمینی هم می خوری ... فعلا اینو بخور ... یادم باشه برگشتیم ویلا یه قرص خواب هم بهت بدم ...
- قرص خواب برای چی؟
- برای اینکه بدون فکر راحت بخوابی ...
- مگه تو قرص خواب داری؟!
لبخند تلخی زد و گفت:
- شکلات رو بخور ...
نتونستم دستش رو رد کنم ... شکلات رو گرفتم و گاز زدم ...


آراگل با حرص گفت:
- هیچ کدوم حق خوردن قرص ندارین ... من قرصاتو برداشتم از تو ساکت آراد ... نمی شه که! داری معتادش می شی ...
آراد با ناراحتی گفت:
- برای چی؟ اینجوری که خوابم نمی بره ...
- قبل از خواب ورزش کن ... راحت خوابت می بره ...
قبل از اینکه آراد فرصت کنه حرفی بزنه من گفتم:
- آقا سامیار می شه برین دنبال آرسن ...
آراد بلند شد و گفت:
- من می رم ...
بعد با طعنه اضافه کرد ...
- نگران نباش شما ... شکلاتت رو بخور ...
بعد از رفتن آراد خنده ام گرفت ... حسادتش رو دوست داشتم ... به چه کسی هم حسادت می کرد! آرسن ... کسی که مثل داداشم بود ... لحظاتی بعد هر دو برگشتن ... معلوم بود آراد با آرسن حرف زده و آرومش کرده ... چون هر دو داشتن می خندیدن ... به ما که رسیدن آرسن با نگرانی نگام کرد و گفت:
- خوبی؟!
- تو خوب باشی منم خوبم ...
نگاه بچه ها روی ما یه جور خاصی شده بود ... می دونستم که صمیمیت ما براشون شبهه به وجود آورده ... باید برای آراگل می گفتم جریان چیه که پیش خودشون فکرای دیگه نکنن ... آرسن نشست کنارم ... شکلات رو گرفتم جلو دهنش و گفتم:
- بخور ...
- نمی خوام ... نوش جونت ...//////////////////////////////////////////
شکلات رو چپوندم توی دهنش و گفتم:
- بخور حرف نزن ...
آرسن که داشت خفه می شد ناچار گازی زد و مشغول جویدن شد ... ولی با چشماش داشت برام خط و نشون می کشید ... سعی کردم بخندم ... نمی خواستم حال و هوای بقیه رو هم خراب کنم ... آراگل مشغول شلوغ کردن شد تا جو شاد رو دوباره برگردونه ... جالب بود که آراد هم داشت کمکش می کرد ... آرسن شکلاتش رو قورت داد و یه دفعه خم شد روی صورتم ... قبل از اینکه بتونم خودم رو بکشم کنار دماغم رو گاز گرفت ... جیغ کشیدم و سعی کردم از خودم جداش کنم ... دماغم ور ول کرد و با خنده گفت :
- حقته!
بعد چرخید سمت بچه ها که داشتن با تعجب نگامون می کردن و گفت:
- آخ نمی دونین چه حالی میده دماغ کوچولوی این وروجک رو گاز بگیری ... هیچ لذتی برام بالاتر از این لذت نیست ...
با یه دست دماغم رو گرفتم بودم و مالش می دادم ... با دست دیگه ام مشتی حواله شونه اش کردم و جیغ زدم:
- خیلی خری!!!! دردم گرفت!
یه دفعه صدای آراد بلند شد:
- دماغت داره خون می یاد!!!!
سریع دستم رو آوردم بالا و کشیدم روی دماغم ... چیزی نبود! آراد پرید طرفم و با غیظ رو به آرسن گفت:
- چی کارش کردی؟!!!
آرسن هم با نگرانی نگام کرد ... دوباره دست کشیدم به دماغم و گفتم:
- چیزی نیست !
آراد صورتش رو آورد جلو ... فاصله اش با صورتم چند بند انگشت بود ... اخماش بدجور در هم بود ... قبل از اینکه آراد بتونه حرفی بزنه صدای خنده آرسن بلند شد و گفت:
- خون نیست که شکلاته ... دندونای من شکلاتی بوده ...
آراد برای اینکه خودش رو از تک و تا نندازه عقب کشید ... خندید و گفت:
- نکن اینجوری ... یه بند انگشت که بیشتر دماغ نداره ... کنده میشه می مونه رو دستت ها ...
آرسن هم با عشق نگام کرد و گفت:
- از خدامه این آبجی کوچولوم بمونه روی دستم ... ولی اینو رو هوا می زنن ... می دونم!
آراگل با کنجکاوی گفت:
- آبجی؟ نکنه شما خواهر برادر رضاعی هستین؟
آرسن با تعجب نگاهش کرد و آراگل توضیح داد:
- یعنی از یه مادر شیر خوردین ...
صدای خنده سامیار بلند شد و گفت:
- عزیزم! اینا کم کمش هفت هشت سال تفاوت سنی دارن!
آراگل با خجالت گفت:
- آخ حواسم نبود ...
آرسن هم توضیح داد:
- من ویولت رو اندازه خواهر نداشته ام دوست دارم ... وارنا داداشم بود و ویولت هم خواهرمه ... نه ویو؟
من که خودم می خواستم این جریان رو توضیح بدم سریع سر تکون دادم و گفتم:
- اوهوم ... ///////////////////////////
بعد آهی کشیدم و گفتم:
- حتی بعضی وقتا آرسن از وارنا بیشتر هوای منو داشت ...
آرسن دستم رو فشار داد به نشونه اینکه دیگه خودم رو ناراحت نکنم ... سامیار هم برای تغییر جو گفت:

- فکر کنم سیب ها آماده شده باشه ...

 

منبع: اسوده رمان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 246
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,087
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,822
  • بازدید ماه : 9,185
  • بازدید سال : 95,695
  • بازدید کلی : 20,084,222